Sunday, June 28, 2009

دیگه اون آق منصور نبود

هشتاد نود سالی قبل در تهران و در محله درخونگاه یک جاهل سیاسی بود به نام آق منصور رباطی مداح بود و به خود لقب داده بود حق نظر، در دوره صدارت وثوق الدوله، به جرم بدگوئی و گردن کشی یک چند گرفتار شد و نزدیک بود به سرنوشت دیگر یاغی های زمان مبتلا شود، اما بعد از آن سوراخ دعا را یافت و مداحان را گرد خود آورد، خدمت بزرگان می کرد و برای خودش دستگاهی به هم زده بود. جهال هم از او حساب می بردند به حساب آن که لولهنگش آب بر می داشت، از دستگاه سردار سپه میرآبی برزن درخونگاه را گرفته بود.
زندگیش راه می رفت و زندگی نوچه ها و لات و لوطی هایش تامین می شد. ولی عددی نبود، قد و قواره ای نداشت، پهلوانی نکرده بود، فقط می گفتند به فکر مردم است که آن هم بزودی یادش رفت.

پس عجب نبود اگر نسق گرفتن از آق منصور، منتهای آرزوی جوان های زورخانه رو بود و عشق لاتی ها آن روزگار. گیرم او که در جریان جمهوریت و بعد هم تظاهرات ضد قاجار و خلاصه به سلطنت رسیدن رضاشاه، دسته راه انداخته و مداحان را به صف، و خدمت ها کرده بود وانمود می کرد که دمش به جاهای بالا وصل است.

در همین روزگار اصغر آب منگل، یک روز جوانی کرد و سر راه آق منصور قد کشید. آن هم وقتی که داشت برای نوچه ها رجز می خواند که "فرمانفرما از من لم رعیتداری پرسید و رضاخان بهم گفت کجائی آق منصورر، یک سری به کاخ مرمر بزن، بهش گفتم کوخ پیرزن را به صد تا کاخ نمی دهیم". سرمست از این که عده ای از جوان ها زیر بازارچه پای صحبتش ایستاده اند و رهگذران بی سلام رد نمی شدند گل انداخته بود نقلش "همین دیشب صاحب اختیار پیغام فرستاده بود که آقا مستوفی الماللک می فرمایند اگر آق منصور نبود همه جای تهرون درخون بود، اما الان به همت آق منصور درخونگاه و سنگلج بهشت شده".

نوچه ها و مداحان در نشئه این رجزها مست بودند که صدای اصغر آب منگل بلند شد که گفت "حالا که آق منصور نقاره زن سبیل شاه شده چرا تخت گیوه اش سه تاست، چرا تو گوش عین الله پینه دوز کوبیده که گیوه را تخت گرفتی قدمو کوتاه نشون کردی، چرا حسن حاجی را که فقط گناهش این بود که تملق نمی گفت انداختین گوشه خندق، چرا نان زیر کبابتو ضبط و ربط نمی کنی که باعث بی حرمتی محل نشه..." از این تندتر وهنی نمی شد به گنده لات شهر روا داشت. یک باره سی چهل نوچه لات دست به قمه شدند. کنایت های اصغر به بدجاهائی اشارت داشت، آق منصور که از کوتاهی قدش خیلی شکوه داشت با فاش شدن سه تخته بودن گیوه اش، راستی دمغ شد. و این رازی نبود که افشایش بی عقوبت بماند.

کلام اصغر آب منگل هنوز در فضا بود که امنیت پوشالی درخونگاه به هم ریخت، هیاهو بود و صدای الله اکبر از هر سو بلند، حسین شرخر تونتاب حمام گلشن که صدای بمی هم داشت شروع کرد بر پشت بام حمام سنج زدن و وحشت انداختن، از وحشتش بود. همه محل گوش شدند. اصغر و چند تا جوجه پهلوان که باهاش بودند در این کوچه و آن پسکوچه به چنگ لات ها افتادند تن خونینشان به خانه رسید. یکی شان هم در خون غلتید و بی جان شد. تا یکی دو هفته ای هم لات ها سر شب سرچهار راه عربده می زدند و هل من مبارز می طلبیدند. شب های آب انداختن به آب انبارها هم مداح ها و میرآب ها دسته جمع داد می زدند زنده باد آق منصور ندیم فقرا، دشمن اغنیا. مردم در خانه دندان قورچه می رفتند.
دو سه روز بعدش درخونگاه باز آرام شد، و قصه به روزگار ماند.

سال ها بعد خبرنگار فضولی اصغر آب منگل را یافت، هنوز جای نیش چاقوها و کناره قمه بر دست و بالش بود. اما چون به حکایت رسید لبخندی محو صورت پرچینش را پوشاند و گفت ما جوانی کردیم اما آق منصور هم دیگر آق منصور نشد ها.

در بین حکایت هایش اصغر آب منگل می گفت "آن شب ما لت و پار شدیم اما همان صبحش من که خونین تو جوب آب افتاده بودم، صدای یک رهگذر را شنیدم که داشت از سکه های قلب می گفت. یعنی خلاصه، به همت مولا، یک شبه اندازه آق منصور درآمد، رجزخوانی فرمانفرما از ما درس رعیت داری می گیرد، شیشکی انداز شد. حق نظر نبود از نظر افتاد. همان رباطی شد که اصلش بود".

نقل است آق منصور حق نظر سال ها، بعد از وقعه درخونگاه گفته بود آن شب نفس بریدند مداح ها و بچه های گردن کلفت و غیرتی، فضول ها را به سزا رساندند و خاک مرگ پاشیدند بر سر محل. اما دو سه روز بعدش که از بازارچه رد می شدم، ملتفت شدم مردم نگاهشان را می دزدند. محبت از چشم ها رفته بود، احترام هم جا سنگین نمانده بود. فهمیدم روز ما به غروب رسیده. رفتم بلکه تو تکیه، روضه سید الشهدا بشنوم دلم باز شود، دیدم پسر بچه ای آمد و گفت آقامیر حالش خوب نیست گفته امروز تکیه تحطیل است. در حقیقت بخت ما تحطیل شده بود، نفهمیده بودیم

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Friday, June 26, 2009

با کاربران تازه

برای اطلاع آن دسته از دوستان که تازه به این وبلاگ ناچیز پیوسته اند و ممکن است از حذف شدن کامنت هایشان دلگیر شوند عرض می شود.

این وبلاگ از روز اول تاسیس یک قانون اساسی داشته و آن هم ادب است. کسانی که عصبانی هستند و نمی توانند مخالفان خود را بدون دادن صفت مخاطب قرار دهند. کسانی که قلمشان با دشنام آشناست. کسانی که راحت به دیگران تهمت می زنند و حرمت مخالف را نمی دارند، با اجازه همه شما در بین کامنت گذاران ما جائی ندارند.

از آن جائی که صاحب وبلاگ فرصت چندانی مانند زمان های عادی برای بررسی کامنت ها و دادن اجازه نشر ندارد، فعلا کامنت ها باز است برای کامنت گذاران. اما قانون اساسی تغییری نکرده است.

بنابراین خواهش می کنم احساسات خود را موقع دادن کامنت کنترل بفرمائید که مسعود بهنود ناگزیر به جسارت حذف نشود.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, June 23, 2009

بر کرسی میرزا جهانگیرخان نشسته ای محمد

روزی و روزگار، به سالیان دور در بدخشان بودم، گوشه شمال شرقی افغانستان و جنوب تاجیکستان منتهی به چین. و به دنبال آرامجای ناصرخسرو. به روستائی در کنار پلی که نامش به خاطرم نمانده پیرمرد دنیا دیده با موهای پریشان سپید نطعی گسترده بود و بر آن سفره چرمین سنگ ها و ریزدانه ها می فروخت. کیسه ای هم پر از انگشتری داشت که پایه هایشان ساده و ابتدائی بود اما سنگ نگین هر کدام حکایتی. بر برخی هم خط نگاشته ای بود.

پیرمرد سال و ماه صدایم کرد، یعنی همه مان را صدا کرد تا سنگی از او برگیریم. ستار رهنمامان گفت "ماهک سده هاست که همین جاست، عمر کرکس دارد و دل گنجشگک". اغراق می گفت، افسانه می بافت اما شیرین می گفت این تاجیک . پیر از میان جمع سه چهار تنی که بودیم مرا با انگشتان باریکش نشان کرد و گفت بیا و سنگی بر گیر. رهنمامان گفته بود "ماهک برای سنگ هایش بهائی طلب نمی کند، هر کس خود می داند چه هدیه دهد به او، یا ندهد". نشستم بر بالای نطع ماهک. پرسید صناعتت چیست. در چشمان خاکستری اش چشم دوختم و گفتم تو بگو که مرد سال و ماهی. هیچ نباخت بازی را. گفت سنگی برگیر تا بگویم.

بر نطعش یسر بود و عقیق، اسپرم بود و اسفنجک، حدید بود و ماهنه. رنگ به رنگ، طرز به طرز، برخی رگه ئی در درونشان دویده، بعضی زلال چنان اشک چشمه های بدخشان، برخی به روغنی مانند برگرفته از بادام و در عمق تلخ، چندتائی عسلین، به ذات شیرین. مانده بودم به انتخاب تا آن که عقیقی برگرفتم که شفاف بود و در ژرفای وجودش انگار خاکستری به زیتون آمیخته. گرفتم و گذاشتم بر کف دستش. یعنی بخوان و بگو. نگاهی به سنگ کرد و نگاهی به من. و گفت وقایع نگاری.

گمانم رفت از شکل جمع ما، شاید از قلمی که به دستم بود و دفتری که از جیب بیرون می زد دریافته شغلم چیست، پس با لبخندی کمرنگ گفتم از کجا دانستی پیر، گفت نگاه کن به این عقیق که گزیده ای در انتهای جانش چشمی است گریان، بل چشمانی است گریان. اما سنگ است سنگ بایدش بود و سنگی صناعت اوست. و این را تنها وقایع نگاران می دانند که به قلم سطر سطر تاریخ را گریسته اند، اما سنگواره بوده اند، سنگ چین جاده تاریخ بوده اند، نگاشته اند برای آیندگان و رهگذران، و شاید برای نسل ها.

ماهک اگر هم قرن ها نزیسته بود، اما مرد سال و ماه بود و خوب می دانست در دل سنگ زمانه چه اشک هاست نهان. و ما میرزایان و وقایع نگاران زمانه ایم. و زمانه نطعی است گسترده که باید از آن سرنوشت را برچید. محمد بر کرسی میرزا جهانگیرخان نشسته ای، قدرش بدان.
[][][][]
این نوشته را هفته پیش، همان شبی برای محمد قوچانی فرستادم که ساعتی بعد رفت به خانه و از آن جایش بردند نیمه شبان. این بار دومی است که او را به محبس فرستاده اند به جرم اهلیت با قلم. به گناه نوشتن، و خوب می نویسد محمد، و خوب سردبیری است محمد. بار اول که او را آوردند اکبرگنجی و محمود شمس و عماد باقی و ابراهیم نبوی همه مان در اوین بودیم پائیز 1379. گیلک ریز نقش بیست و اندی ساله بود که جوانتر هم می زد، شبی در انفرادی 209 تا صبح بال بال زدم وقتی دانستم او در سلول روبروئی است. محمد هم سن نیما پسر من است و آن شب چندان که سر بر بالشی گذاشتم که از دم پائی و پیراهن زیرم ساخته بودم، نیما به نظرم می آمد. و عذاب بود. از آن تجربه مقالتی نوشته مانند همه نوشته هایش شیرین و پرنکته. از میرزا جهانگیرخان شروع کرده بود نسل به نسل، تا من و تا خودش. این بار من برایش این نامه نوشتم که بماند تا روزی که خلاص شود.


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, June 22, 2009

اشک را سبز بکش گلرخ


نقش ها زده بود از امید، همین دو هفته پیش، که هوا لبریز امید بود. وقتی سبزش را خواستند پرپر کنند برایش نوشتم باک به دلت راه مده. فرصت بسیار داری گلرخ. نوشتم از امید بکش. سبز بکش. اشک را بکش اگر می خواهی، اما سبزش بکش. نقشش بزن و نشانش بده که سبز کرده است همه جا را. حالا برایم نامه فرستاده. اشک را نکشیده اما از حقشان نوشته است. بخوانید واژه هایش جوان است و انگار جوانه ای است.

نوشته است گلرخ
خرداد پر حادثه با شنبه ای سرخ و سبز پایان گرفت مرگ کلمه ای که این همه از گفتنش پرهیز کردم و گلوله که کلمه ای شده بود قدیمی.. مال کارتون های کودکی وخون که سالها بود فقط از آهنگهای انقلابی خاک گرفته شنیده می شد و شهید که از واژگان روزمره امان حذف شده بود نا گزیر به ادبیاتمان باز گشت.

.. این روزها از ما که مردمانی ساده و صلح طلب بودیم مبارزان جان بر کفی ساخته اند که یا در مشتشان سنگ و خون است یا با تمام قوا مشغول فشردن دکمه های کی برد هستند.. مشت ها گره شده و.. و خشم.. خشم همه جا را گرفته...

از خشم که می خواهی عبور کنی.. پیش رو سیاهیست.. اما به جا مانده بر تن.. تکه پارچه سبزیست ..موج سبزی که در ذات خود چنان صلحی به مردم ایران هدیه داده است که ایرانی همه جای دنیا دوباره به تعریف خود ایستاده است. راست می گفت میرحسین که آمده است آبرویمان را بخرد.. راست می گفت که آمده است برایمان کرامت انسانی بیاورد .مثل تصویری که ایستاده است روی ماشین با دستانی به سمت آسمان.. ودستها.. هزاران.. ده ها هزار دست ..بلند شده به آسمان . لابه لای تصویر خون و مرگ و گلوله.. مردمی که به روی هم لبخند می زنند دستهایشان را به سمت آسمان کشیده اند به نشانه پیروزی و در سکوت راه می روند.. و در سکوت..شرافتمندانه و با صدای رسا خواسته بر حقشان را می خواهند .و ذوق ایرانی بودن را دوباره زنده کرده اند.. انگار که می شود افتخار کرد.. انگار که می شود وطنی داشت.. و بی واسطه دوستش داشت.. انگار که می شود روزنامه های دنیا غیر از تصویر یک دروغگوی بزرگ ..تصویر حقیقی یک ایرانی را هم منتشر کنند.. زن خانه دار 50 ساله ایرانی..که به خیابان می رود .. و دستبند سبزی به دستش می بندد.. و روی کاغذی نوشته : "رأی سبز من ..نام سیاه تو نبود"

انگار که تمام آن چانه زدن های مداوم.. که بیایید از این حق اندکمان استفاده کنیم شاید که زندگیمان اندکی بهتر شد.. انگار با همان حق اندک..وطن را پس گرفته ایم..آبرویمان را پس گرفته ایم..کرامت و شرافتمان را پس گرفته ایم.. میدان آزادی را.. میدان انقلاب را میدان توپخانه را هفت تیر را..الله و اکبر را.. شهید را پس گرفته ایم.. نسل من این بار تاریخی حقیقی را تجربه می کند نه پس مانده تاریخی که دیگران ساخته اند.

نسل من که بچه انقلاب بود.. کودکیش به تکرار داستانی گذشت که صاحبش نبود از عدمی نا معلوم افتاده بودیم بعد از واقعه ای که نساخته بودیمش..اما به زور صاحبش بودیم از ما خواسته می شد که نگهش داریم که نگرانش باشیم که نگزاریم دشمن به آن نفوذ کند.. هزاران صبح خواب گرفته پای صف و هزاران ساعت مرده جلوی تلویزیون به ما گفته شد که این میراث گرانبها را محکم نگه دارید.. که شما فرزند انقلابید .... و ما انقلاب را ندیده بودیم.. از لابه لای خاطره های مامان باباها..تصویر رویایی و بزرگی دیده بودیم از مردمی که بزرگترین جشن مشترکشان راگرفته بودند.. دیوی را بیرون کرده بودند که فرشته ای جایگزین کنند...و ما آن روز را ندیده بودیم.. ما دیر به دنیا آمده بودیم.. سهم ما دهه فجرهای مدرسه بود.. سهم ما کلاسهای تزئین شده با کاغذهای رنگی بود.. و روایت انقلابی که بر سر روایتش جنگ ها بود ..وخون ها ریخته شده بود.. انقلاب وهمی بود در گذشته بود.. واقعیت اطرافمان جنگ بود.. نا توانی ..عقب ماندگی.. انگار در آن جشن ملی بزرگ همه چیز تخریب شده بود. و ما با سرعت پرتاب شده بودیم به عقب.

نسل من بچه انقلاب است.. و خوب می داند جشن بزرگ ملی، ویرانی می آفریند..خوب می داند که نمی شود مبارزه کرد برای یه جشن بزرگ و بعد یک سال پایکوبی و خوشحالی کرد.. و شهر که خوب ویران شد.. به نسل بعد بگوید: "درست است که حالا بیچاره ایم .همه چیز از کنترل خارج شده است و دوستی در دنیا برایمان باقی نمانده.همه دشمن شده اند حتی همسایه ها... اما نمی دانی چه سرخوشی عظیمی بود وقتی کاخ ظلم را ویران کردیم"

.نسل من بچه انقلاب است .. برای همین هم تصمیم گرفت جای اینکه به نسل بعدش خاطره جشنی با شکوه هدیه بدهد صلح بسازد.. صلحی که دشمن را حذف نمی کند..دوست می کند .. صلحی که دنیا راشایسته زیستن می کند.. هم برای خودش ..هم برای آنکه فردا متولد می شود.. نسل من برای صلح جنگیده است.. نسل من رفاقت بدون ایدئولوژی را خارج از چهارچوب امن خانواده تجربه کرده است. نسل من صلح را تمرین کرده است. در زندگی زیر زمینیش شبنامه و اسلحه جا به جا نکرده است. موزیک را تجربه کرده است. نوشته است .رقصیده است . و سر خوشی های منعطف خلق کرده است. نسل من ظلم را خندیده است. به ساختن جکی و خاطره ای قناعت کرده است.. زندگی پیشه کرده است. شعار "مرگ بر" را حذف کرده است.

نسل من اگر چه دچار رخوت و کندیست و اگر چه ازشدت بیکاری، تنبلی را شیوه رسمی زندگیش کرده.. اما عقلانیت و صلح و فردیت را در همان زندگی های زیر زمینی تمرین کرده است. و زمانی که اصلاحات در ساختار سیاسی کشورش شکست خورد با همان شیوه مدارا گفتمان اصلاحات را چهار سال بدون هیچ سازمان و تشکیلاتی در محیط روزمره زندگیش زنده نگه داشته است.

و حالا خون ..شهید.. گلوله ..مرگ
نسل من حالا دوباره این واژه ها را تجربه می کند.. واژهایی که بر اثر تکرار وحشت ناک و مسموم هر روزه اشان در صدا و سیما از معنا خالی شده بودند. نسل من حالا بی دلیل وارث خون هایی که نمی داند برای چه ریخته نیست..وارث خونیست که دیروز بر زمین ریخته شده.. وخاطره نیست.. در گذشته نیست.. یاد واره و تاریخی دور نیست.. مقابل چشمانش است.. همسایه است.. خواهر است..همو که زنده بوده است تا دیروز و در جمعه 22 خرداد 88 مثل من..مثل تو و مثل میلیونها ایرانی دیگر رأی سبز داده است. و میدانیم خونش برای چه ریخته شد..دیده ایم با چشمان خودمان ..نه چشمان معلم مدرسه یا گوینده صدا و سیما.

نسل من مشغول ساختن تاریخ است و حالا مسئول آن هم هست
. همین کلمه ها حتی.. که اینجا با دستان من نوشته می شود همین امروز..قسمتی از مسئولیت نسل من است

حالا نوبت اوست که تاریخی بسازد که نسل بعدی که باز نا خواسته وارث آن است دشنام و نفرینش نکند.
نسل من اهل صلح است. دنبال فضای بهتری برای زندگیست.. از دروغ خسته است واژه های تو خالی و کهنه خاک گرفته را جان داده است .. با گلوله و خون و مرگ آشنا شده است .. ولی به مبارز کوری برای تا ابد به نام زدن این واژه ها تبدیل نمی شود.. ما سرود های انقلابی را مدتها پیش از صدا و سیما پس گرفتیم.. زمانی که به مرور خاطرات کودکی در صلح زیزمینی خود نشستیم..زمانی که فرزند شکنجه گر و شکنجه شده زیر پرچم صلح دوم خرداد جمع شدند. زمانی که علاقه به وطن را نه با خون که با عشق تجربه کردیم.. در همان ترافیک های زجر آور تهرانی..در آن رابطه های تن به تن و ناشیانه .

خونی که به نا حق ریخته می شود فراموش نمی شود ..تاریخ را می سازد ..فردا را می سازد..فردایی که از آن صلح است.. از آن مبارزان خاموش است ..که دستهایشا ن را برده اند بالا به نشانه پیروزی .. فردا از آن یگانه تصویر مردمیست که ظلم را با صبوری و سکوت جواب داده اند.. مردمی که از انقلاب عبور کرده اند..و شعار هایشان شعر های دست نویس است برکاغذی کوچک. اهل مرگ نیستند .. پر از زندگیند
نگاه کن ایران من سبز شده است.. سرخی پرچمش زمین خیابان هاست.. و مردمش سفیدی انکار خشونتند..

نگاه کن ایران من.. سبز و سفید و سرخ ...
نگاه کن اعتبار ایرانی بودنم پس گرفته شده است


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, June 21, 2009

سپهسالار قورباغه

اگر جناح راست بگذارد، صدای فریاد مردم به گوش تصمیم سازان می رسد. بر خلاف کسانی که اصرار دارند برای بحران موجود هیچ راه حلی نیست من معتقدم راه حل ها هست. اولیش ورود مجلس به ماجراست، به گمانم کسی مانند علی لاریجانی کاملا این ظرفیت را دارد که از این محمل گره گشائی کند. دیگری تصمیم شورای نگهبان به بازشماری همه صندوق ها زیر نظارت هیات معتمدان و در برخورد با وسعت تقلب ها لغو انتخابات است. البته راه پسندیده تر استعفای آقای احمدی نژاد است و تجدید انتخابات ریاست جمهوری.

این که گفتم اگر جناح راست بگذارد از آن روست که تاکنون بخش افراطی جناح راست مانند همه همگنان خود در دنیا، از شورش و ناآرامی استفبال کرده چرا که در آن صورت توانسته به خشونت متوسل شود. این جناح اصولا خشونت زی است، و این داستان امروز و این جا نیست.

این که امروز روز کسانی مانند میرحسین موسوی و مهدی کروبی به روند قانونی [شکایت به شورای نگهبان] امیدی ندارند و عملا یکی از ترمزهای بحران و یکی از گرانیگاه های قانون اساسی برای باز کردن گره ها از کار افتاده، تنها و تنها مربوط به سلیقه آقای جنتی است که بیست و اندی سال است بر اساس نقشه راهی که راست های افراطی طراحی می کنند راه می سپرد.

نیروی جوان ایران باید بداند که این گروه ها هر کدام شناسنامه ای دارند نه میرحسین موسوی دیروز وارد صحنه شده و نه دشمنی راست افراطی با او امروزی است و نه کینه شان با محمد خاتمی با مهدی کروبی. آیت الله منتظری هنوز زنده است و اینان نتوانسته اند وی را دفن کنند گرچه "شیخ ساده لوحش" می خوانند. باری کشمکش امروز عمقی نهانی دارد.

حقانیت جنبش سبز از همین جا قابل اندازه گیری است که سپاه پاسداران – هر چند در این سال ها برخلاف عقل و عرف و نظر بنیان گذار جمهوری اسلامی به سیاست کشانده شده – هنوز به میدان نیامده و درست همین است که نیاید. چرا که از این جنبش خطری نظام و کشور را تهدید نمی کند. اما لباس شخصی ها را فرستاده اند و لباس شخصی ها بدون توجه به این که روزها در کدام اداره کار می کنند ارتش خصوصی جناح راست هستند. ترور سعید حجاریان، ترور روشنفکران و قتل های زنجیره ای، کشتن عزت الله ابراهیم نژاد و حمله سبعانه به کوی دانشگاه تهران و بسیاری از امور دیگر از این هاست تا آخرینش که قتل فجیع ندا صالحی در خیابان های پریروز باشد.

مسوول پروژه ؟
تاثیر اعتراض مدنی مردم ایران همین بس که کسی مانند حسین شریعتمداری که وقتی هوا آفتابی است رجز می خواند و خبر از فرمان بریدگی خود و دوستان می دهد و تهدید به کشتن هزاران می کند، این روزها هیچ نمی نویسد سهل است کیهان نازکدل شده به کسانی که در خارج از کشورند ایراد می گیرد که چرا مردم را تحریک می کنید. نمی گوید خود با این مردم چه کرده است.

البته خبرها حاکی است که جناب شریعتمداری مسئول پروژه انقلاب مخملی و هدایت بازجوئی هائی است که در اوین صورت می گیرد، بر اساس این طرح پیداست که قرارست چند نفری اعتراف کننند که از پادگان اشرف آمده اند و عده از آمریکا پول گرفته اند و چند نفری هم قرارست بین فائزه هاشمی و بهزاد نبوی و مشارکت خط تسبیح بکشند و آن ها را به خانه عنکبوت وصل کنند و خلاصه احلام یک ذهن خیالاتی را به شکل یک پروژه امنیتی به خورد کسانی دهند که باورشان هست.

اما حتی اگر این خبر درست باشد به نظرم این پروژه به جائی نمی رسد، حرکت شفاف تر از آن است که گمان می رفت. حتی در اجتماع های اعتراضی جلو سفارت های ایران در کشورهای مختلف دیدیم وقتی مجاهدین و اتحادیه کمونیست کارگری قصد مداخله داشتند جمع حاضران با این استدلال که شما رای نداده بودید که حالا طلبش کنید از آنان دوری جستند. پس می توان گفت با هیچ سریش و چسبی خواست های مدنی مردم به دشمنانشان چسباندنی نیست. حتی اگر استاد چربدستی مانند آقای شریعتمداری بدان مشغول شده باشد.

آقای جنتی و اثرش

کسانی که در این موقعیت فریاد برمی دارند که چرا مردم صبر نمی کنند که روند قانونی [بررسی شورای نگهبان] پایان گیرد چرا پاسخ نمی دهند که در همه این سال ها کجا بودند که آقای جنتی رییس جمهور انتخاب می کرد و نمره می داد و اگر هم کسی جرات می کرد و می گفت مقام شورای نگهبان مقام قضاوت است و فصل الخطابی لازمه اش رعایت بی طرفی است همچنان نظارت استصوابی می کرد و بی طرفی هم نشان نمی داد. همچنان که موقع اعلام اسلامی نامزدهای ریاست جمهوری در سال 76 بعد از آن که مجبور شد خلاف میلش محمد خاتمی را بپذیرد با غرور اعلام داشت که من ترتیب الفبائی را قبول ندارم و باید نشان دهیم که محمد خاتمی به اندازه دیگران برای تائید صلاحیت رای نیاورده است. و همین مرد سالخورده امسال هوادار ترتیب الفبائی شده یود چون احمدی نژاد اولش الف است و موسوی میم. و این یکی در آخر فهرست قرار می گیرد. کسانی که امروز ایراد می گیرد که چرا کسی مانند موسوی به شورای نگهبان اعتمادی ندارد چرا نمی گویند که این بی اعتمادی از کجا آمده است. چرا نمی گویند که در جریان انتخابات مجلس ششم، آقای جنتی به حج رفته بود و دل مردم مانند سیر و سرکه می جوشید و اعضای شورای نگهیان به معترضان جواب می دادند حاجی آقا در حج است و ورقه ها را گذاشته در میزش قفل کرده و رفته است.

این نفس بریدگی کیهان که این روزها، شادمان از آن چه رخ داده، نصیحتگر آرامش شده، با ناله های رمانتیک سردبیر سابقش آقای صفارهرندی همنواست که دیروز در روزنامه دولت نوشته بود "ابرها به جنبش درآمدند، آسمان را برق صاعقه روشن كرد، غرش رعد، خفتگان را نهيب زد، چشم‌ها به آسمان دوخته شد، در خنكاي دانه‌هاي باران، گونه‌هاي گرگرفته آرام يافت و باران، ديده‌ها را شست. كلام آقا به نيمه نرسيده بود كه نفس‌ها در سينه حبس شد و جان‌ها همه گوش بود و آبشار گفته‌هاي «مرد» را لاجرعه سر مي‌كشيد. هر جمله‌اش، معرفتي مي‌افزود و احساس همدلي بر‌مي‌انگيخت. عبارات سنجيده‌اش، گره‌ها را يكايك مي‌گشود، روايي‌ها را مي‌ستود ..."

آن آرامش طلبی کیهان و این لامارتین زدگی سردبیر سابقش در روزنامه دولت نشان می دهد که به یک خیزش جنبش مسالمت جو که حاضر نیست تقلب و ریا را تحمل کند، ماهی در حوض افتاده است. مگر نه تهرانی ها می گویند در حوضی که ماهی ندارد، قورباغه سپهسالارست.

در متن مثلا رمانتیک آقای صفارهرندی به آن "مرد" داخل گیومه دقت کنید. این عمق اعتقاد این گروه است، یعنی مردی به آن است که دستور بگیر و ببند بدهی و مردم بی دفاع به گلوله بسته شوند و صدایشان را خاموش کنی. و نویسنده این سخن کسی است که حاصل کارش همین بس که یک مردمگرای ساده اندیش مثل احمدی نژاد را به جائی رسانده که یک نفر از اهل فرهنگ و هنر در انتخابات اخیر مدافع وی نبود. در حالی که چنین نیست که واقعا احمدی نژاد دیوی باشد و عامل همه بدی ها. احمدی نژاد گرفتاریش این است که اولا تجربه نداشت وقتی سر کار آمد و در عین حال چنان خودمحور بود که هر چه از سر بی تجربگی گفت شد آئینش. دوم این که این گروه کیهانی مانند سریش به او چسبیدند و حضور یکی از آن ها در راس وزارت ارشاد برای به بن بست کشاندن یک دولت و قرار دادن یک حکومت در مقابل مردم کافی است.

سابقه کار
خوب که به تاریخ معاصر نظر کنید خواهید دید که اینان عامل اصلی از چشم افتادن هاشمی رفسنجانی بودند نه حتی وزارت اطلاعات او، وقتی محمد خاتمی از وزارت ارشاد استعفا داد، علی لاریجانی وزارت ارشاد را به عهده گرفت و در مدت کوتاهی که بود هم سامانی به کار فرهنگ داد و از حمله به دفتر مجلات جلو گرفت و کیهانیان را مهار کرد و هم به وسعت نظری که داشت جشنواره مطبوعات درست کرد و خلاصه رونق به کار فرهنگ افتاد، بسیاری از مدیران خاتمی ماندند و مدیرانی که به کار مطبوعات داخلی و خارجی گماشته شدند همه کسانی بودند که آثار خوبی از خود به یادگار گذاشتند. اما به هر تاویل با رفتن علی لاریجانی از این وزارت خانه و افتادن کار به دست اسلاف آقای صفارهرندی همان شد که به عنوان دوران اختناق از آن یاد می شود. همان شد که حاصلش یک ماه مانده به انتخابات دوم خرداد بود که گروهی از هنرمندان به هواداری از محمد خاتمی اعلامیه دادند و آقای میرسلیم به جای آن که در صدد دلجوئی از هنرمندان برآید و گروهی را هم او به هواداری از آقای ناطق نوری ترغیب کند اعلامیه ای داد که مضمونش این بود که هنرمندان سیاست نمی داند و بیخودی در آن دخالت می کنند، دلیلش هم این که دارند از بازنده حمایت می کنند و در نتیجه آن که می آید به همین دلیل از حمایت هنرمندان خودداری خواهد کرد.

به زبان دیگر وزیر هیات موتلفه ای به زبان با زبانی برای اهل فرهنگ پیام فرستاد که آقای ناطق کسی است که تحمل هیچ مخالفی را ندارد و در دوران وی مجوز کتاب و فیلم و تئاتر حساب و کتابی شخصی خواهد داشت. به باور من که همان زمان هم نوشته ام نامه وزیر ارشاد وقت به هنرمندان از مهم ترین عوامل شکست آقای ناطق در دوم خرداد بود. و جالب این که این نحله فکری حالا مخالف آقای ناطق نوری شده است. چنان که در دولت هاشمی به بهانه حمایت از هاشمی روشنفکران و اهل فکر را سرکوب می کردند و حالا همه می دانند که رابطه شان با هاشمی چیست.

این ها که ادعا دارند که همه چیز را برای ولایت فقیه می خواهند همان گروه هستند که بنیان گذار جمهوری اسلامی وقتی فرمانی داد که مخالف میلشان بود گفتند "مگر ما قلاده به گردن داریم که هر چه گفتند همان کنیم ما از خودمان نظر داریم"[ خانم... نماینده دوره دوم مجلس از تهران، در روزنامه های وقت ثبت است]. اما حالا آمده اند و "مرد" شناس شده اند یعنی بزن یعنی فرمان بده که لباس شخصی ها جان بگیرند چون ما می خواهیم دولت را در دست داشته باشیم و بیت المال را بین دوستان تقسیم کنیم.

این ها همان ها هستند که از گروه خودشان هم هر کس با تجربه و نرم خو شد حذفش می کنند چنان که رضازواره ای را آخر عمر به فرمان آقای جنتی چنان حذف کرده بودند که دیگر صلاحیت قرار گرفتن در مقام یکی از نامزدهای انتخاب نشونده ریاست جمهوری را هم نداشت. همان آقای میرسلیم را دیگر به چیزی نمی گیرند. حالا نمی گویم از محمد غرضی و آقای بشارتی که بعد از دفاعش از کرباسچی از بهشت رانده شد یا آقای خاموشی که سال ها بود دیگر او را خودی نمی دانستند. و قبل از همه این ها دکتر ولایتی است که هیچ مطلوبشان نیست.

اگر جوانان امروز قصد دارند سابقه این گروه را بدانند بهترست به خاطرات هاشمی رفسنجانی رجوع کنند و ماجرای اعدام های دهه شصت را بخوانند که چطور سپاه اصرار دارد که جوانانی که جوانی کرده اند و متنبه شده اند و برخی شان رفته اند به جبهه جنگ و نشان داده اند که دیگر محارب نیستند زنده بمانند و عفو شوند اما آقای اسدلله لاجوردی اصرار دارد که آن ها را به دادستانی تحویل دهند که اعدامشان کند [چنان که کرد] و در این موقعیت همه اطرافیان رهبر وقت جمهوری اسلامی موافق با نظر سپاه هستند و تنها آقای جنتی است که آن قدر می رود و می آید که حکم عزل موسوی تبریزی و نصب دوباره اسدلله لاجوردی را می گیرد و همه تلاش های آیت الله منتظری و دیگران باطل می شود. آقای جنتی به تنهائی به اندازه ای به جمهوری اسلامی لطمه زده که هیچ کس دیگری به تنهائی چنین نکرده است. در ردیف های بعدی فهرست اینان هم دوستان و همفکران وی نشسته اند. و گفتنی است که آقای مصباح یزدی نه تاکنون نشانی از خشونت طلبی از وی بروز کرده و نه در این فهرست هنوز جائی دارد.

تا همین حالا، راست افراطی در صحنه سیاسی کشور، یک مردم گرای پابرهنه را تبدیل به دشمن مردم کرده و در مقام رهبر کودتا نشانده و عملا هیچ از مردمیش باقی نگذاشته. همین گروه یک نیروی مردمی مانند سپاه را گاه به گاه در مقابل مردم قرار داده و حالا به رهبر جمهوری اسلامی هم خطاب "مرد" می دهد. کنار نشسته و شمشیر تیز می کند. یادم آمد به مجادله آن دو تن " گفت تو مغنی هستی و من مقنی، کاری هم جز این نمی دانیم.." می گویند علی اصغرخان امین السطان وقتی این گفتگو شنید در جواب مقنی گفت کاری ندارد تو هم همتی بطلب و خودت را بکش بالا." اما گاهی کار به این سادگی نیست. و گروهی شمع وجودشان کافوری است

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, June 20, 2009

انتخابات آزاد


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

روزشمار آزادی


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

تشنه لبان


این عکس از همین روزهاست. سی و یک سال پیش نیز چنین صحنه ای دیده بودم و در یادداشت های کوچه انقلاب که در تهران مصور می نوشتم اشاره کردم به گلفروشی که گل هایش را حراج کرده و مردمی که شیلینگ آب را از در بیرون گذاشته اند تا رهگذران تشنه لب بیاشامند.

در آن زمان عکس هائی از کاوه گلستان و محمد صیاد جهانگیر شد که جوانان را نشان می داد که روی تفنگ سربازان گل می کاشتند. در این روزها میان عکس هائی که از تظاهرات بی سابقه مردم می رسد صحنه های این گونه بسیارست. از جمله عکسی که جوان سربازی را نشان می داد که گیر مردم افتاده بود و به او آب می دادند و او حیرت رده نگاه می کرد.

هر چه روزهای بعد اتفاق افتد، چه حکومت خواست مردم خواهان تغییر را بپذیرد و چه از وحشت هواداران ثابت قدم خود به مقاومت ادامه دهد، این عکس ها و صحنه ها می ماند. و این کار وقایع نگاران است چه اهل قلم باشند و چه دوربینی به دوششان.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Friday, June 19, 2009

احمدی نژاد و مگس مزاحم


دیروز به شرحی که لابد دیده اید باراک اوباما رییس جمهور آمریکا در حالی که آماده مصاحبه ای تلویزیونی می شد مگسی روی دست او نشست. اوباما با تردستی بر مگس کوبید و عکاسی این صحنه را صید کرد. گارلند کارتونیست انگلیسی که پریروز کارتونش را درباره انتخابات ایران برایتان گذاشته بودم امروز در دیلی تلگراف با الهام از آن حرکت اوباما، تجسم کرده که اگر مگس دور سر آقای احمدی نژاد می پرید چه می شد. نیم نگاه این کاریکاتوریست مشهور به حوادث همین روزهای تهران است ورنه پیش از این با آقای احمدی نژاد چنین روبرو نمی شدند

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

گریه ها باید کرد

اول باری که در تظاهراتی حاضر شدم، دور از چشم مدرسه و خانواده پانزده سالم بود. دبیرستان بودم، می خواستم داخل بزرگ ها باشم، اما وقتی رسیدم به میدان بهارستان دیدم موج موج بچه های دبیرستانی مثل من در کنار معلمانشان راه می روند و شعار می دهند. اعتصاب معلمان بود. دقایقی بعد صدای گلوله بلند شد. و صدا برخاست که مردم کشته شده اند. من بی پناه و بی تجربه مانده بودم انگار یکه و تنها رها شده در اقیانوسی.

صدای گلوله بلند بود، و انگار در سرم می کوبید. غرور و شادمانی حاصل از بزرگ شدن و با هم شدن، همراه شدن گرمائی در جانش انداخته بود که در لحظه ای جای خود را به سرمائی زمهریری داد. مانند کاهی سبک شده بودم و با هر موج به این سو و آن سو می رفتم که ناگهان تابلو عکاسی مهتاب در برابرم مانند آبگیری در کویر ظاهر شدم همین هفته قبل در آن جا عکسی گرفته بودم. از لای در که باز بود به درون خزیدم. از پله ها نامطمئن بالا رفتم، کسی نبود. عکاسی خالی بود و عکس ها منجمد زیر شیشه های عکاسی. روی تنها صندلی موجود نشستم و حتی جرات رفتن به کنار پنجره را نداشتم. نمی دانم چند دقیقه گذشت. به صدائی از جا پریدم رتوشور عکاسی بود که همیشه او را در حالی می دیدم که با یک قلم مو نازک روی نگاتیف ها داشت رتوش می کرد. نگاه پرسنده ام به من دوخته شد. دیگر نفهمیدم چه شد.

وقتی به خود آمدم در تاریکخانه روی زمین افتاده بودم و پسرکی هم سن و سال خودم داشت نگاهم می کرد. از قرمزی چشمانش دانستم خودم به چه حالم . پرده کنار رفت نوری تابید به درون و روتوشور یک کاسه فلزی دراز کرد به طرف پسرش و گفت بخورید حالتان بیاید سر جایش. اما پسرک اول آورد جلو دهان من. شربت خنکی بود. سرکنگبین که یخ در آن غوطه ور بود و تا از گلویم پائین رفت بیخودی و ناگهانی و به صدایی بلند شروع کردم به گریستن. پسرک هم آمد نشست روی میز و پیشانی اش را چسباند به پیشانی من و او هم. دقایقی با هم گریستیم. جشن گرفتیم بالغ شدنمان را.

هنوز بعد چهل و هشت سال وقتی با دکتر حمید شکوه حرف می زنم خاطره آن روز در هر دومان زنده می شود. او که سی و چندی است در آمریکاست و پزشک میکروب شناس، هر گاه قصد شوخی دارد می گوید چه شربتی. و ابراز تعجب می کند که پدرش در آن گیرودار چنین شربتی از کجا آورد و بر لب ما تشنگان هراسان گذاشت.
آن زمان تازه پدرم بعد از سال ها از زندان فلک الافلاک خلاص شده و به زندگی برگشته بود. خیلی حرف نمی زد. با من به خصوص حرف زیادی نداشت برای زدن. آن روز غروب وقتی نگاهم کرد، بی آن که بداند چه روزی گذرانده ام، فقط وقتی چشمان پف کرده و از گریه سرخ شده ام را دید گفت این هنوز اول کارست. گریه ها باید کرد.

اما هر کس حق دارد از هر بار که اشک به چشم می آورد وقتی به خانه بر می گردد، یادگاری برای خود نگاه دارد، نه خشم و نه نفرت، بلکه یادگاری تا از خاطرش نرود که هیچ قهرمانی مانع را با یک پرش نپریده، بارها و بارها باید پریدن.

از آن روز دیجور تکه کاغذی به یادگار دارم که نگاه داشته ام. کاغذ رسید عکاسی مهتاب است به تاریخ دهم اردببهشت 40 که مشخص می کند که باید روز 14 اردیبهشت برای گرفتن عکسم بروم. دو روز زودتر از پله ها بالا رفتم اما همین تکه کاغذ در جیب به ذهنم انداخت و شهامتم داد برای گذشتن از لای در.

از این روزها هم تکه کاغذی، پارچه ای سبز، یا هر چه دیگر، به یادگار نگاه باید داشت تا شما که جوانید یادتان نرود که پیش از شما نسل ها گریسته اند، بارها گریسته اند. برای شما هنوز اول کارست.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Wednesday, June 17, 2009

برنده


کارتون گارلند درباره انتخابات ایران در شماره دیروز دیلی تلگراف چاپ شد. اما توضیحی دارد. این صحنه عینا در عالم واقع رخ داد پریروز. این روزها روزهای مسابقات اسب دوانی در بریتانیاست. نزدیک لندن اسکات هست و مسابقاتش که بیش تر به خاطر کلاه خانم ها شهرت گرفته است. اما حادثه ای که می گویم در وست یورک رخ داد. هنگام پرش با مانع فیث کوک که سوار بر اسبی به نام ناگور لاروش بود صحنه ای بدیع آفرید. اسب از مانع نتوانست پریدن با سر به سوی زمین شد. سوارکار هم درست به همان حال. هر دو مجروح شدند و راهی بیمارستان. هر دو کمرشان صدمه دید. گارلند درست همان صحنه را بازساخته منتها با آقای احمدی نژاد و اسبی که انتخابات ریاست جمهوری است.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

یک اتفاق تکان دهنده

در پست قبلی نکته ای نوشتم بدون هیچ اطلاعی از آن چه داشت اتفاق می افتاد. فقط یک حدس ساده زده بودم که در فراز هفتم و زیر عنوان یک اتفاق ساده درج است

حالا این نکته را در گاردین امروز دیدم. اگر درست باشد تکان دهنده است. گرچه گاردین خودش نوشته که خبر تائید نشده است اما به اندازه کافی حیرت می آورد و بر شبهات می افزاید:
11A.M.

Mohammad Asgari, who was responsible for the security of the IT network in Iran's interior ministry, was killed yesterday in Tehran.

Asgari had reportedly leaked results that showed the elections were rigged by government use of new software to alter the votes from the provinces.

Asgari was said to have leaked information that showed Mousavi had won almost 19 million votes, and should therefore be president.

We will try to get more details later.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

بیدار در بستر

آن چه زیر پوست جامعه شهری ایران در این روزها می گذرد، امیدوارم دوستانی که هوای انقلاب به دماغشان افتاده دچار اشتباه محاسبه نشوند، نه انقلاب است و نه براندازی است و نه تعطیل قانون. حتی با کسانی که این را جنگ قدرت می بینند و دنبال کاسه های زیر نیم کاسه می گردند مخالفم.

واقعیت از دید من این است که اتفاقی افتاده که در بسیاری از کشورهای جهان می افتد، حتی گاه در ممالک راقیه هم رخ داده است و کم نیست. از ماه ها و بلکه دو سال قبل دولت آقای احمدی نژاد نشان داد که قصد ماندن به هر ترتیب کرده است. برای این ماندن علاوه بر این که خزانه کشور را تهی کرده، علاوه بر آن که مصحلت دولت را فوق بر مصلحت کشور و جامعه قرار داده، در نهایت و در جریان مبارزات انتخاباتی هم با احساسات مردم بازی کرده و به زرد ترین شیوه برای رای گرفتن متوسل شده است.

آن چه آقای احمدی نژاد در دقیقه نود مبارزات انتخاباتی انجام داد همان کاری بود که در حد کوچک تر و ضعیف ترش چند روزنامه را تاکنون تعطیل کرده و هم الان عباس پالیزدار را به زندان انداخته است. درست بدان می ماند که رقیب انتخاباتی ایشان در مناظره انتخاباتی این سئوال را مطرح می کرد که آقای جنتی این ثروت را از کجا آورده است، رابطه شیخ محمد یزدی با لاستیک و جنگل های مازندران چیست و شیخ جعفر شجونی پرونده اش در دادگاه انقلاب و دادگاه روحانیون چیست. یا این که مطرح می کردند آقای علی آبادی و فرزند عزیزشان در سازمان ورزش این همه پول را چطور به جیب زده اند. یا مطرح می کرد که شوهر عمه رییس جمهور میلیاردها تومان را در این سه سال از کجا آورده است.

باید پرسید در آن صورت چه اتفاقی می افتد. مگر نه این که آسمان به زمین می رسید. مگر نه این غوغا می شد. اگر رقیب در مناظره زنده تلویزیونی فاش می کرد که مشاور رییس جمهور از بیست سال قبل گذرنامه آمریکائی دارد و تبعه آمریکاست و همین تازگی استاد میهمان دانشگاه تل آویو بوده است و همین سال گذشته هم به اسرائیل سفر کرده است، آن وقت مگر نه این که حتی روزنامه کیهان هم ردای ضد اسرائیل از تن به در می آورد و فغان سر می داد که چه می شود حرمت مردم و چه می شود امنیت حقوقی افراد که قرارست تا زمانی که در دادگاهی محکوم نشده اند، ایمن و مصون از تعرض باشند.

علاوه بر این رییس جمهور برای ماندن در قدرت و باز هم سوار ماشین روباز و هواپیمای اختصای شدن قوانینی را که به آن قسم خورده و قسم خورده که مراقب و ناظر بر اجرایشان باشد زیر پا گذاشته است. جدا از قوانین مصوب مجلس و مجمع که نادیده گرفته، با بی اعتنائی به قانون انتخابات، در وقت اضافی هم برای خود تبلیغ کرده است. شورای نگهبان که در انتخابات گذشته مراقب بود که دولت از بیت المال در روزهای منتهی به انتخابات هزینه نکند و مبادا عکس رییس دولتی که نامزد انتخابات است در نشریه ای چاپ شود، در این دور به کلی خود را به نابینائی زد. زیاده روی به جائی رسید که به جز هزینه کردن برای تبلیغات از بودجه مردم – که قطعا چیزی در حد دزدی است، شاید فراتر – خبرگزاری دولتی و روزنامه دولت را به ارگان ستاد تبلیغاتی خود تبدیل کردن، از بودجه شرکت های دولتی مخارج میلیاردی را تامین کردن و صدا در دادن که دیگران از کجا می آورند.

این ها همه را کنار هم بگذاریم بنا به قوانین جاری کشور به یک خواست معقول می رسیم. انتخابات را باید تجدید کرد. این نتیجه ای است که محتمل است. چنان که سخنگوی شورای نگهبان هم گفت از بررسی ها به دست آید. آن ها که در این روزها به خیابان آمده اند و به مدنی ترین زبان ها اعتراض خود را بیان کردند باید نشان دهند که جز این نمی خواهند. آتش زدن به ماشین پلیس، سنگ کوفتن بر سر جوان سرباز، هوس انقلاب کردن همه تخلف از موازین این بازی است، حتی اگر گروه مقابل تحریک کننده و برانگیزاننده اش باشد.

مثال ساده
یک مثال ساده. اگر هنگام بررسی های شورای نگهبان یک مهندس کامپیوتر پیدا شد و اعتراف کرد که هنگام برنامه نویسی برای کامپیوتر وزارت کشور، دور از چشم ناظران شورای نگهبان ترتیبی داده که آرای یکی از نامزدها ضرب در سه شود و این رقم به فلان ضریب از سه نامزد دیگر کسر گردد، آیا برای شورای نگهبان چاره ای جز اعلام ابطال و برگزاری دوباره انتخابات می ماند. حتما نه.

حالا در این وضعیت که در سی سال گذشته کاملا استثنائی است و هیچ انتخاباتی در گذشته این همه مدعی و شاکی نداشته است، دولت محترم، تصمیم گرفته است جوری وانمود کند که انتخابات تمام شده و برای دیگران راهی جز قبول نمانده و کسانی که قبول نکنند دشمن اسلام و پیامبر و ضد ولایت فقیه هستند. همه توجه دارند که در این راه چه ها دارند قربانی می شود. و از همین یک نشانه می توان دریافت که برای کسانی که دست به این کار زده اند چقدر اسلام و پیامبر و ولایت فقیه محترم بوده است.

اما از آن جا که قرارست مکر مکاران به خود آن ها برگشت داده شود، چند کار می کند که به علت زیادروی در آن کاملا محسوس و خود موجب سوء ظن است. اول آن هیاهوی جشن پیروزی. بعد آن که نامه تبریک رهبری را حکم حکومتی جا انداختن. بعد دیگر بامزه است.

دیروز روزنامه ایران عکس عده ای از سران کشورهای دست سه و چهار جهان را صفحه اول چاپ کرده بود یعنی که این ها به احمدی نژاد تبریک گفته اند. اولا چنین حقارت و عزت فروشی به خارجی ها بعیدست. در زمانی که صدها هزار نفر در خیابان هستند و به انتخابات شک دارند و شورای نگهبان مشغول بررسی است یعنی چه عکس سید حسن نصرالله و کارزای و مددوف را چنین تمسکی به دیگران امری یگانه است در تمام جهان. دوستان نمی دانند که در انتخابات قبلی آمریکا چند رهبر مهم جهان – از رهبران اروپا تا رییس جمهور ایران – به ال گور تبریک گفتند. اما بعد آرا را شمردند و جورج بوش اعلام شد که رییس جمهورست. و ای عجب از کسانی که این همه داد بیگانه ستیزی سر می دهند و از کیسه ملت فریاد می زنند، اما در چنین مواقعی دست خود رو می کنند. به اتفاق نیفتاده ملاقات شیراک و خاتمی مثلا خونشان به جوش می آید اما پایش که افتاد از کوچکی هیچ فروگذار نمی کنند، فردای تهدید نخست وزیر بریتانیا گروگان ها را با سلام و صلوات پس می دهند و انتظار دارند مردم باور کنند که عزت محفوظ ماند.

شوخی نیست اگر بعد ها نوشته شود تشنگان قدرت یا خدمت، برای ماندن چهار سال در دولت تا جائی رفتند که حتی سیادت را هم زیر سئوال بردند شعر ساختند "دلی که احمدی شد به تبارش چه حاجت است". و بعد هم شال سبز [ که همه می دانند برای چیست و مصادره شده کدام نشانه است] به گردن انداختن که من فرزند پیامبرم.

شعر ساختن که من فرزند رستم و فرهاد و آرشم – در جائی گفتم گیرم آقای احمدی نژاد را به رستم و آرش کمانگیر شباهت دادیم، فرهاد را چه کنیم. شیرین کیست، خسرو کجاست، رشته سر دراز دارد چون باید در جست و جو شکر و شیرویه هم برآمد. مهین بانوی ارمن را بگو.
البته همان زمان یکی از استادان دانشگاه برایم نوشت کسانی که خودشان سهم وطن از بحرخزر را به زیر 12 رسانده اند و در عمل میرزا آغاسی شده اند که نوشت کام دوست به آب شور خزر تلخ نمی کنیم. و مقصودش کام روس ها بود که همواره به این دریاچه سن پترزبورک بود، دم از شباهت به آرش ندهند که جان خود را بر سر محروسه ایران گذاشت در افسانه ها. کسانی که با نشستن زیر تابلو "شورای کشورهای عربی خلیج" هم گرفتن صفت فارس را از خلیج رسمیت دادند و هم عملا بیانیه آن اجلاس را تائید کرده اند که می گوید سه جزیزه متعلق به امارات است، دیگر دم از آرش نزنند.

اما من به این تندی نیستم که آن استاد دانشگاه بود و عرضم این است که این ها همه از بی طاقتی برای کسب قدرت و از شلختگی و کم سوادی است نه از سوء نیت. چنان که جا در جا از نهضت ملی نفت و دکتر مصدق یاد می کند آقای احمدی نژاد، در حالی که همه هوادرانش مانند آقای انبارلوئی هستند که پریروز نوشته بود در جریان مبارزات انتخاباتی دیدم که این جماعت [یعنی هواداران موسوی یا کروبی] عکس مصدق را به دست داشتند دانستم این ها فاشیست هستند. این در سرمقاله روزنامه رسالت بود. یکی به این ها نمی گوید که اگر مصدق فاشیست بود شما چرا از دولت آمریکا تشکر نمی کنید به خاطر آن که آن فاشیست را از سر ایران کم کرد. شاید هم می کنید در ظاهر ایرادتان به کودتای 28 مرداد است.

آخرین ترفند
از سخن دور نیفتم آخرین ترفند برای دهان کجی به مردم و قانون خبری است که امروز صبح منتشر شد که نشان می داد آقای احمدی نژاد گفته اند حماسه بزرگی بود 22 خرداد که در آن 25 میلیون نفر این روش مدیریت را در کشور تائید و در انقلاب تثبیت کردند.
این سخنان، باز هم بگویم، وقتی شورای نگهیان مشغول رسیدگی به کار صندوق هاست یعنی نومید کردن مردم معترض و کشاندنشان به سوی خشونت.
اما مردم ایران عاقل تر از این ها هستند که ادعای رهبری شان را دارند. این مردم اگر شده به پیشنهادی که دکتر مهاجرانی مطرح کرد به نماز جمعه بروند و اگر شده در برابر خشونت طلبان خون گریه کنند و هیچ نگویند، خواست خود را جز با آرامش دنبال نمی کنند. همان صدای نیمه شبان که خدا بزرگ است به تائید همه کسان که روزهای انقلاب را به یاد دارند قدرت طلبان را در بستر بیخواب می کند.

در آن زمان یکی از شب های الله اکبر، ژنرال هویزر چهار ستاره آمریکائی آمد تهران و رفت به خانه یکی از مستشاری نظامی آمریکا و گیلاسش را یخ رفت و چون برق رفته و خاموش شده بود با میزبانش رفت به پشت بام. ژنرال که شاه گمان داشت مانند کرومیت روزولت سوپرمن اوست و آمده که نظام پادشاهی را نجات بدهد نوشته است در آن تاریکی وهم آلود و صدای خشک موتوربرق های موقتی ناگهان الله اکبرها انگار روئید از زمین و همه آسمان را در برگرفت. دانستم که آن مرد در کاخش دارد می لرزد، من هم در بستر خوابم نبرد و از خودم پرسید چه کارش می شود کرد.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, June 16, 2009

گلوله بد است



این نقشی است که گلرخ زده است در این روزها. او نیز بر این نظرست که گلوله بد است او نیز چون بیش تر مردم و نسل امروز ایران با هر نوع خشونت مخالف است و با ظلم هم .صدایش را بشنوید.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

مراقب باشید

دوستان من امروز صبح روزنامه ی ایران خبر از راهپیمایی مردمی برعلیه اغتشاش گران دیروز داده است...این را یکی از بچه ها گفته است که مورد وثوق است پس به سخنش توجه کنید.

روزنامه دولت احمدی نژاد هیچ مشخص نکرده که این اطلاعیه از طرف چه نهاد و یا سازمانی داده شده است و با توجه به نوع خبر رسانی و ساعت آن که 4بعداز ظهر اعلام شده است ،مشخصا آنها هیچ هدفی به جز کمین کردن برای کسانی که امروز به میدان ولیعصر می آیند ندارند... توجه داشته باشید که با توجه به جو آرام دیروز -البته تا قبل از تاریک شدن هوا- تعداد بیشتری از مردم با احساس امنیت بیشتر امروز به میدان ولیعصر خواهند آمد... خطر بزرگی در کمین همه است.
به همه ی دوستانتون خبر بدهید که جوانب احتیاط را به طور کامل رعایت کنند ....بدیهی است برخورد و یا فرار از دست نیروهای گاردی بسیار بسیار راحتتر از لباس شخصی هاست چون شما آنها را نمی شناسید و ممکنه حتا با مچ بند سبز و نشانه های دیگر در میان جمعیت حاضر شوند و از وضعیت سواستفاده کنند....توجه داشته باشید که آنها مسلح به سلاحهای گرم و سرد هستند.... مراقب باشید امروز در میدان ولیعصر حمام خون راه نیاندازند.
به همه ی دوستان خودتان اطلاع بدهید لطفا

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, June 14, 2009

کامنت ها باز، بالغ شده ایم

به یادتان باشد که این جنبش را نه آمریکا و نه هیچ قدرتی دیگر به راه انداخت. تنها و تنها رای ملت بود و حتی با زیر فشار گذاشتن هاشمی و خاتمی و موسوی و کروبی هم به جائی نخواهد رسید مگر بازگرداندن رای و نظر مردم به آن ها مداحی که دیروز گفتم در بی بی سی پیمانه ای بیش تر خورد تا روضه موثرتر بخواند و اشک بگیرد کار دست خود و برگزیدگانش داد. روزنامه کیهان به عنوان بولتن خبری تندروان وقتی دیشب نوشت تازه این اول بهت است کجایش را دیده اید، عملا اعلام جنگ بود.

بچه های آرامش طلب ایران تا زمانی که پیامک هایشان کار می کرد در خیابان نبودند، تا وقتی تصور داشتند که رایشان جای مناسبی است هیچ حرکت دیگری نکردند . انتخابات روز جمعه افتخار بود برای نظام جمهوری اسلامی این همه شور و این همه شوق. افسوس که همواره خودمحوران کور می مانند. به فرموده کتاب خدا کور و کر. چون که عشق به خود چنینشان می کند.

من چون باید به کار دیگری بروم و نمی توانم پای کامپیوتر باشم و به کامنت ها اجازه عبور بدهم ، راه گلوی این وب لاگ را باز می کنم و از آن به عنوان یک وسیله برای ارتباط با هم استفاده کنید.

تنها کاری است که در این لحظه می توانم و خواهش می کنم در کامنت ها هیجان خود را حفظ کنید و خودتان سه نقطه را به کار ببرید همان کاری که من می کردم. ما باید نشان بدهیم که بالغ شده ایم.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, June 13, 2009

شبه کودتا، مسوولش کیست


خبرهائی که از تهران شیراز و اصفهان می رسد بسیار نگران کننده است. دولت احمدی نژاد که با تهدید رهبر جمهوری اسلامی خودش را به دروغ رییس جمهور ایران نامید در حالت کودتائی قرار گرفته است. در حقیقت بچه کژدم از بالش رهبر سر بر آورد. بچه ها در خیایانند و اخیار لحظه به لحظه نگران کننده تر . حالا که این سطور را می نویسم خبر از حمله به خوابگاه دختران شیراز می رسد. در استان ها روسای محلی ناجا به نسبت خشونتی یا نرمی که دارند وارد معرکه شده برای خود دوست و یا دشمن کینجو می سازند.

امیدوار بودم دیگر در عمر خود چنین صحنه ای را نبینم.

شما شاهد باشید که همه کار کردیم برای آن که صندوق رای فصل الخطاب باشد متاسفانه دسته آقای احمدی نژاد که هنوز ماهیتشان هم درست معلوم نشده تحمل نیاوردند.

آفرین بر شما که دیروز در صف های بلند رای دادید و مانع از آن شدید که خشونت طلبان بی فرمان پشت رای اندک هواداران خود پنهان بمانند.

رای روز 22 خرداد سیاسی ترین رای تاریخ معاصر شد. هر چه بعد از این رخ دهد به همت مردم و به شرف و خردگرائی دولتمردان بستگی دارد.

آقای احمدی نژاد برای حل ماجرا بهترست خود اعلام دارد که استعفا می دهد و انتخابات را یک گروه بی طرف برگزار می کند و هر چه رای دادند به آن گردن می نهند. وگرنه در تاریخ نامش به عنوان یک مردمگرا هم نخواهد ماند.

مسوولیت جان و امنیت تک تک آحاد مردم بر گردن کسانی است که می ایستادند تا دیگران دستشان را ببوسند و با برایشان هورا بکشند.

وقتی سی و چند سال قبل مهندس بازرگان در دادگاه نظامی خطاب به شاه گفت ما آخرین نسلی هستیم که با شما با این زبان سخن می گوئیم و نوید مقاومت مسلحانه را داد، شاه نشنید تا صدای انقلاب را شنید و آن هم دیر.

این بار هم ملت ایران در عین مسالمت اندیشی و صلح جوئی به علت ضعف اراده و سستی کسانی که خود را بالا کشیدند بی آن که قابلش باشند به همان موقعیت دچار شد.

روز پنجشنبه دکتر مهاجرانی در مقاله ای در اعتمادملی همان سخن مهندس بازرگان را بازگو کرد. خطابش روشن بود. آیا گوش شنوائی هست.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Friday, June 12, 2009

در کنسولگری و برای رای


این عکسی است از ظهر امروز در کنسولگری ایران در لندن. دکتر مهاجرانی و من می رویم برای دادن رای. دکتر به آقای کروبی رای داد و من به دیگر نامزد اصلاحات. در بیرون کنسولگری هم بیست نفری بودند که شعار می دادند. به گفته کسانی که از سال های قبل در لندن بوده اند هرگز این ساختمان باستانی در کنزینگتون چنین جمعیتی را ندیده بود. بچه های بی بی سی که برای تهیه گزارش در محل بودند گفتند بعد از ظهر صف چنان دراز شده بود که دو صندوق گذاشته بودند و همچنان می آمدند. من با یکی از همبندان اوین در صف مشغول گفتگو بودیم و آن بیست نفر با فحش و فریاد از ما می خواستند که به خاطر زندانیان اوین رای ندهیم. یکیشان گفت برای برای مرگ جواد پوینده نباید رای بدهید. دلم برای آن بچه مطلوم جعفر پوینده سوخت. و دلم برای حسین درخشان که چهار سال قبل همراه ما آمده بود به همین محل برای دادن رای .

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Wednesday, June 10, 2009

چهار سال قبل

در اولین فایل صوتی [پادکست] که در ستون سمت راست همین صفحه می بینید، اگر کلیک کنید یک گفتار رادیوئی خواهید شنید که برای من یادگار حسین درخشان است که هیچ نمی دانم کجاست و نگران او هستم. او این پادکست را گردنم گذاشت و ضبط کرد، و برای شما یادآور چهار سال قبل و بعد از انتخاباتی است که در آن شکست خوردیم. گوش کنید شاید گفته هایم هنوز چیزی برای شنیدن داشته باشد.

دوستان قرارست بزودی بقیه پادکست هارا آماده کنند و از من وعده گرفته اند که دست کم هفته ای یک بار مقاله همان هفته را بخوانم که جمعی بتوانند با صدا بشنوند. امیدوارم ممکن شود . اگر هم ممکن شد برنامه های رادیوئی چهارگانه سی سال قبل را که کانال یک نام گذاشته بودیم در همین جا می گذاریم.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

صدای تو خوب است


روز جمعه از هر روز آراسته تر و به قاعده تر، سبزها را از دست باز کنید، از سر بردارید، اما در دل نگهدارید. پس با لبخندی به سبزای جنگل های آسیب دیده، بریده و رها شده سرزمین مان، با دلی شاد به شادی صبح های کویر وطن مان، با گام های مطمئن، دست در دست دوست، به سوی جائی که مدنی ترین شناخته و ساخته بشر مدرن است برویم برای تغییر و اصلاح امور، یعنی حوزه رای.

سیمین می گفت دیشب: مگر چند بار در عمرمان مجال می یابیم که لبخند را با همسایه ها تقسیم کنیم. سرچهار راه به احترام آن که مخالف ماست بایستیم و نشان بدهیم که نه خشمی هست و نه کینه ای.

برویم و بگذاریم پشت آن ها که دروغند و دروغ می بافند خالی شود. بگذارید فتوشاپ دروغ به بازار آیدد، بگذارید لبخند را هم قتوشاپی برگردانند. بگذارید دلخوش سونامی فتوشاپی شوند. تا همین الان زنجیره سبز و سفیدتان دلشان را خالی کرده، تهدید می کنند، دندان قروچه می روند. نگاه کنید به شماره امروز کیهان، مرغ پرکنده ای است، نگاه کنید که رفته برای کوبیدن هاشمی کسی را گواه آورده که صد برابر پولدوست تر و فرزندانش در هدر دادن جنگل های شمال و لاستیک دنا گشاده دست ترند. پرونده های اجاره جنگلداری مازندران را ببنید، ماجرای لاستیک دنا را بخوانید. از کیهانیان عربده جو ماجرای زمین های دماوند را بپرسید و صندوق ال طه را سراغ بگیرید که پولشان را کی خورد و خبرانش را از صندوق بازنشستگی نیروی انتظامی که داد. مقدمه کتاب ناگفته های دادگاه کرباسچی را به قلم همین آقای یزدی بخوانید.

خبر روزنامه اصولگرا را بخوانید که همین دیروز پنچهزار نامه یکجا به بانک ملت شعبه اهواز رفته که به پنجهزار تنی که از اهواز به رییس جمهور نامه نوشته اند قرض الحسنه پنج میلیونی بدهید تا قبل از انتخابات. از کیهان عدالتجو سئوال کنید این دزدی نیست از بیت المال بخشیدن شب انتخابات. خبر دیگری از اتوبوس های است که کرایه اش از جیب دولت [بیت المال ] پرداخته شده تا در اهواز مردم را به پیشواز ببرد و ده های شبیه به این خبرها که دیگر از حد گذشته. از کیهان عدالتجو بپرسید چرا وقتی بزرگ ترین موسسه پول پرداز [مسکن مهررضا] با میلیاردها پول ملت در اختیار آقای شبیری شوهر پروین خانم احمدی نژاد قرار گرفت و رفتند تا شسنا [بزرگ ترین موسسه پولی کشور را که سرمایه صندوق بازنشستگی است] در اختیار مهرداد بذرپاش بگذارند یک ماه مانده به انتخابات، و رهبر نگذاشت، چرا صدایت در نیامد. وقتی قطار شیراز به اصفهان موقع افتتاح آن رسوائی را به بار آورد، قطار بم به زاهدان به همان ترتیب راه نیفتاده به شن نشست و روشن شد در نبود واحدهای کارشناسی سازمان برنامه چه اتفاق می افتد، چرا هیچ نگفتید. وقتی آقای خورشیدی با آن سوابق گفت به علت مخالفت با طرح های نادرست چه نسبت ها به او داده اند که پسرش تنها داماد آقای احمدی نژادست، چرا از وی به عنوان یک رزمنده آشنا دفاع نکردید. چیست این لقمه چرب و شیرین که همه را از آن باز می دارید و تنها به خود می پسندید.

گفتند چرا چهار چنگولی باقلوا می خوری جناب، جواب داد می خورم که این پسر نخورد و دل دزد نگیرد و به چرب و شیرین جهان مبتلا نشود. حکایت کیهانیان است.
من صاحب این قلم، اهل روزنامه نگار جنجالی نیستم و اگر اطمینان به این اخبار نداشتم به هیچ روی در این جا نمی آوردم، اما گاه این که مردم به این سادگی گرفته شوند که شعار شعار شعار فریبشان دهد آدمی خجل می شود و هوس می کند که بازگوید نه چنین نیست. به قول قائم مقام بر نابینائی ما سرمایه ننهند.

اما شما شادمان باشید که در دقیقه نود صدا و سیما بیست دقیقه وقت اضافه هم داد تا هیچ جای گلایه نماند. و دیدید که این زمان را صرف چه کرد آقای احمدی نژاد. بگذارید نکته ای بگویم از یک مقاله که اصلش را گذاشته ام برای بعد انتخابات و عنوانش را داده ام ما با تو هستیم محمود. در حقیقت نامه ای است به رییس جمهوری که به او رای ندادم. آن نکته این است که محمود در چشمانت به همان اندازه که بی خبری دیدم صداقت هم سراغ کردم، کاش چنین نبود، کاش فرصتی را که روزگار به تو داده بود در اختیار اینان نگذاشته بودی. کاش جز این کارها که کردی کار بهتری می توانستی کرد. کاش در خیالت کاری شبیه به شورش مداحان علیه وعاظ نبود. کاش دنیایت بزرگ تر بود و می دیدی که در دست تو جا نمی گیرد. کاش چشمانت را نبسته بودند که گمان کنی آن که زبانش را نمی دانی از تو تقاضای راهنمائی برای مدیریت کرده است. کاش چنین بی خبر نبودی که گولت زنند و در گوشت بخوانند که همه جهان در انتظار تواند و مرد سوری ترا پیامبر دیگر می خواند.

در بیست دقیقه دیشب مطمئن شدم آن چه دیروز نوشتم با عنوان نگران نباشید، نادرست نبوده است . هیچ امتیازی از این تبعیض آشکار، به دست نیاورد آقای رییس جمهور. اما چه بهتر که این فرصت به او داده شد. هیچ بهانه برایشان نماند. دیدید که پاسخ ها چه بود. همه گنگ، همه مبهم. مثل آمار شفافیت که گفت متعلق به شرکت صهیونیستی است. همه بکصدا گفتند عجب. اگر نشان می داد که ایران در این دوران پاک شده و هیچ فساد در آن نمانده البته نه تنها قابل اعتنا بود و صهیونیستی نبود که می شد دعوتش کرد و معامله ای هم پاداشش داد.
رییس جمهور در جواب معاندان ساختگی گفت من فقط چهار باجناق دارم که خیلی دوستشان دارم اما هیچ کدام در کار اداری نیستند، همان زمان فیلم نشان می داد که آقای زریبافان چه می کند در دانشگاه شریف، و هیچ کس یادش نرفته مقاومت رییس جمهور را برای نگاه داشتن وی در دبیری هیات دولت.

دیدید که آقای احمدی نژاد دیشب سعی داشت فیلم هاله نور را برخلاف تصریح دفتر آیت الله جوادی تکه های فیلم وصله شده توصیف کند که از حرف های وی به هم دوخته اند. غافل که آقای الهام جور دیگری تکذیب کرده بود. کسی که وقتی رییس جمهور شد کوتاه مدتی استاندار اردبیل و دو سالی شهردار پرمساله تهران بود و طرح اصلیش تبدیل میدان های شهر به مزار شهدا بود، در برابر میلیون ها نفر به کسی که بیست سال فرمانده سپاه و از جمله فرمانده خود او بوده، و ده سالی است در مقام دبیری مجمع تشخیص مصلحت در همه امور کشور جریان دارد می گوید شما از جریان اداری خبر نداری. و وقتی متهم به جسارت و [...] می شود به خروش می آید. کسی که چندان خودمحورست که همه چیز به همه کس می گوید اما چندان که پاسخ می دهند به فغان می آید که به ملت توهین شد، مطمئن شدم که اگر ساعت ها به او مجال بدهی زمین شوره سنبل بر نیارد.

اما درست این است که پاسخ همه تحقیرها، همه رنج ها که بردید در این چهار سال. به ویژه برای سلطنت دروغ، پای صندوق با چهره شاد و لبخند دادنی است.

نه شعاری و نه پاسخی با دلی مطمئن باید رفتن. بگذار گره در پیشانی بندند، بگذار تهدید کنند، بگذار دروغ بگویند. خائن می ترسد. این شما نیستید که می ترسید. هر کس در دل بخواند این آواز را: دروغ بد است تفنگ بد است گلوله بد است.

صدای تو خوب است . و جمعه روزی دیگرست

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, June 9, 2009

نگران نباشید

به عنوان کسی که رسانه های الکترونیک را می شناسم، از سال ها پیش بر آن مداقه داشته ام، درسش داده ام، و از سی و چند سال پیش در معیت زنده یاد علی اسدی و دکتر ابراهیم رشیدپور مشهور بوده ام به مک لوهانیست، توصیه ای دارم به هواداران اصلاحات.

نکته ای که به نظرم آمد باید گفته شود در جواب نگرانی هائی است که از دیروز به گوش می رسد در میان هواداران تغییر و اصلاحات که مبادا صدا و سیما به آقای احمدی نژاد در آخرین روز تبلیغات وقت اضافی بدهد. در حالی که اعتراض به تبعیض در نحوه برخورد دستگاه های عمومی حق هواداران نامزدهائی است که از این حق محروم می مانند، اما متوجه باشند که این عمل به سود تغییر است.

قصد دارم بعد از انتخابات نقدی در مورد مناظره های تلویزیونی بنویسم که انتشارش در این زمان شائبه جهت گیری انتخاباتی پیدا می کند و درست نیست.

اما در این فرصت همین را گفته باشم که حضور آقای احمدی نژاد در وقت اضافی در سیما بدون توجه به آن چه می گوید به زیان ایشان است. تجربه این هفته نشان داد که آقای احمدی نژاد در مناظره تلویزیونی برنده نیست. دلیلش هم واضح است روش ایشان شوک سازی است و مانند هر شوک دیگری، تنها چند ساعت شاید یک روز اثر ترساننده – و برانگیزاننده – دارد. بعدش به ضد خود تبدیل می شود چنان که الان شده است. توجه نکنید به شور هواداران دولت، این شور قبل از مناظره ها هم بود و چیزی بر آن افزوده نشده است. اما نگفته پیداست که مناظره ها هم برای آقای موسوی و هم آقای کروبی و هم آقای محسن رضائی عده ای هوادار ساخت.

به زبان دیگر آقای احمدی نژاد در برنامه ای که ممکن است برایشان طراحی شود چندین کار می تواند کرد . از این که شوک دیگری وارد کند و عده ای دیگر از شناخته شده های نظام را به فساد متهم کند – بیائید فرض کنیم به بیت بنیان گذار جمهوری اسلامی و رهبر فعلی هم نزدیک شود، چنان که مورد اول را هوادارانش انجام داده اند و مورد دوم را هم خودش با نام بردن از آقای ناطق نوری رییس بازرسی بیت رهبری انجام داد – و یا فرض کنیم که در این برنامه اضافی بگوید عذر می خواهم اگر توهینی به کسانی و خانواده هائی کردم، این کار قوه قضاییه است و من از آن پشیمانم.

بین این دو احتمال افراطی و تفریطی هم ده ها راهکار هست. اما به نظر من هیچ کدام از راه هائی که پیمودنش در توان و ظرفیت تیم آقای احمدی نژادست، فایده ای برای وی ندارد. نفس این که تظاهرات دیروز تهران چنان لازم آمد، به تیترهای کیهان، وطن امروز و دیگر روزنامه های هوادار دولت نگاه کنید، نشان می دهد که مناظره های تلویزیونی بعد از سه روز تاثیر منفی خود را بر اردوی دولت آشکار کرده است. این تظاهرات ، از آن جا که بدون سازمان دهی ستاد انتخاباتی ایشان و بدون دخالت نیروهای مسلح و بسیج گروه های وابسته به سپاه میسر نشده است، نشان می دهد که مناظره تلویزونی اعتماد به نفس را از تیم آقای احمدی نژاد گرفته. حضور در یک برنامه تلویزیونی وقت اضافی تیر خلاصی خواهد شد به امید هایشان.

بنابراین هیچ جای نگرانی برای هواداران تغییر نیست.

این دو روز بسیار مهم است برای اردوی هواداران دولت و مهم است که چطور می توانند موج برخاسته را بنشانند بدون آن که به آن کمکی کرده باشند. خیلی ظریف است. نه این که راه حل هائی وجود ندارد، اما بدون یک گردش سریع و چرخاندن کامل فرمان عملی نیست، این هم در خصلت تیم دولت نیست.

آن چه این روزها رخ می دهد نشان دهنده گنجایش جامعه ایرانی و این نسل، در عین حال هاضمه نظام است که دموکراسی و آزادی و شور را تحمل می کند. و در میان کشورهای خاورمیانه یکتاست. و این است قدرت کشور نه شعار و شعرهای حماسی توخالی. نمایش این گنجایش است که رقیبان را می ترساند. از همین رو مهم ترین دلشوره جامعه، در این روزهای رای گیری باید حفظ امنیت باشد. بنا به مثلی که هفته قبل نوشتم همان ورزش چینی است که یکی چنگ در ران و بازوی دیگری می اندازد و چندان می فشارد که خون از آن بیرون می زند. بازنده آن است که فریاد می زند. در این جا باید گفت بازنده آن است که دست به خشونت می زند. چه خشونت موردی و در حین بحث و گفتگوها، چه خشونت های انفجاری مانند زاهدان.

هر نوع تندی و بدرفتاری کمک بزرگی است به کسانی که نشاط این روزها را نمی پسندند، و اگر قدرتی برای نظام می شناسند در بمب و موشک و شعار و صدقه پراکنی است. نشاط جامعه در گرو میانه روی و اعتدال است. و هیچ بهانه به دست بدخواهان ندادن.

یادمان باشد که مردم ناظرند و هنوز نرفته اند به خانه. روزهای خیلی حساسی است برای کسانی که خیال فعالیت سیاسی و اجتماعی در ایران دارند. نمره می دهند مردم، ابراز محبت ممتحن به یکی از شاگردان، در این شرایط موجی ایجاد خواهد کرد علیه معلم و شاگرد رانت خوار نگران نباشید.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, June 8, 2009

احساس خوب گلرخ


این کاری است از گلرخ گفتم شما هم در احساس خوبش سهیم شوید.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

یک سطل آب سرد بر روی تاریخ

این مقاله - گزارشی است که به نوعی حدیث نفس درآمد. برای ضمیمه وِيژه انتخابات اعتمادملی نوشتم. بلندست و باید حوصله کنید برای خواندنش. حل و حوصله ای می خواهد .

چهار سال را نمی توان در گزارش کوتاهی خلاصه کرد اما شرح احوال خود را شاید بتوان. گرچه در یک جمله هم می توان گفت این چهار سال را. چهار سالی که به اندازه چهل سال در شناخت ما از ما اثر داشت، به اندازه قرن ها به درک علت عقب ماندگی مان کمک کرد، و به اندازه چند سطل آب سرد، بیداری آورد. این ها خود کم دستاوردی نیست.

حادثه بزرگ
21 خرداد بود همزمان با دور اول نهمین انتخابات ریاست جمهوری، مطابق برنامه قرار بود که آقای حسن رحیم پور ازغدی و مجید تفرشی و من در میزگردی به موضوع انتخابات بپردازیم. نامزدها در نظر بودند و پرسش ها زیاد. سالن کانون توحید پر از جمعیت، آقای ازغدی نیامدند و سخنرانی ایشان به هفته بعد ماند. ما گفتیم هر چه به عقلمان می رسید. توانسته بودم جمع را قانع کنم که انتخابات مهمی است. شرح دادم که انتخاب خرداد 1376 مهم بود اما نه این قدر، دوم خرداد بعدا مهم شد. متن مقاله ای را خواندم که هفته بعد از دوم خرداد نوشته بودم و شرح داده بودم که اگر آقای ناطق هم انتخاب می شد چنان نبود که بر اساس شایع آن روزها، ایران طالبان شود.

و نتیجه گرفتم که امروز می تواند تبدیل به حادثه بزرگی شود در تاریخمان.

سخنرانی تمام شد. پرسش ها مانند باران می ریخت. ساعت یازده شده بود و دیگر خیلی دیر بود. جلسه پایان گرفت. مطابق معمول همه سخنرانی ها هنوز هم سئوال های بی پاسخ بود و بودند برخی که خیال بحث داشتند و مساله و اهمیتش آرامشان نمی گذاشت. در این زمان خانم جوانی محجبه از بالکن کانون توحید آمده بود پائین ظاهر شد، خیلی با ادب و متانت، رو به من گفت همه آدم ها و جناح ها را تقسیم بندی کردید و نقش و اندازه هر کدام را گفتید و بر اساس آن گمانه زنی هم کردید اما به نظرم سهم ولایتی ها را نادیده گذاشتید. گفتم دخترم همه نامزدها – دست کم به اعتبار تائید شورای نگهبان – معتقد به ولایت هستند بحث ما در زیر آن سقف جریان دارد، گفت رای گیرنده ها را می گویم نه رای دهنده ها را. جالب شد موضوع برایم پرسیدم شما از رای آن ها خبر دارید، با قاطعیت و سادگی گفت الان نه. گفتم کی خبر می شوید. باز با هم قاطعیت گفت شاید یک روز مانده به انتخابات.
این سخن در گوشم ماند، می پرسیدم یعنی یکی از کسانی که در پانل بود و به آن شدت از آقای هاشمی نقد می کرد نماینده بخشی از افکارعمومی است، یعنی امکان پذیرست که هاشمی آدمی به درون انتخاباتی برود و برگزیده نشود. یادم به انتخابات مجلس ششم بود، اما با خود می گفتم مگر نشنیده ای که چند تن از کسانی که هیجان آزادی های بعد دوم خرداد به جانشان افتاده بود بعدا ابراز پشیمانی کردند. با خود گفتم یعنی آن ها که گفتند و نوشتند اکثریت نبودند و هنوز رییس مجمع تشخیص مصلحت نظام بیهوده تصور برده است که با گرفتن خط میانه می تواند پیروز شود.

دور اول انتخابات برگزار شد و با اعلام پرشبهه حضور آقای هاشمی و احمدی نژاد در مرحله دوم، و تفاضل آرایشان. دیگر گفته آن خانم جوان از میانه تحلیل ها پرید. اما مرحله دوم تازه آن گفته را پررنگ کرد.

واکنش اول: شیطنت
دایه آقا هر وقت شگفت زده می شد، خبری نشنیده می شنید، مصیبتی می شد، یا حتی خبر خوشی بود اما تکانش می داد بی اختیار می گفت الا به ذکر الله ... درست هم قرائت نمی کرد، معنایش را هم نمی دانست اما نمی دانم چطور دلش مطمئن و باز می شد. مثل دفعه اولی که منصورخان رسید و از جیب پالتویش صدای موسیقی شنیده شد، و گذاشت خوب اهل خانه تعجب کنند، بعد دست کرد و رادیو کوچکی را که خریده بود از جیب بیرون آورد و گذاشت روی کرسی. و دایه مبهوت دنبال قلوب مطمئن گشت. درست به همین حال شدم صبح روز چهارم تیر. اولش ادای دایه را درآوردم و بعد نمی دانم چرا یاد اکبر گنجی افتادم. آیا لازم بود ناله و نفرینی بکنم. دلم نیامد اکبر در زندان بود.

ساعتی بعد خود را دیدم در کنار رودخانه که بخار محوی هم از آن بلند می شد و هرم گرما می زد به صورت. چهار یا پنج بار از نیمکت اول رفتم تا سیزدهمی و برگشتم. شاید دفعه پنجم ششم بود که لبخندی بر صورتم نشست. مردی دو تا سگ را آورده بود به گردش. وانمود کردم دارم به حرکات شیطنت آمیز آن ها می خندم، یا به صاحب سگ ها، یا به خودم، یا به فلانی که با چه غیضی گفته بود اگر از این صندوق غیر از هاشمی رای دیگری درآمد من تا آخر عمر دیگر در این کار نمی مانم. به حسین درخشان و بهزاد بلور که دیروزش با هم رفتیم و رای دادیم . به شوخی های آن دو با کارمند کنسولگری. به آب نبات هائی که گذاشته بودند روی میز.
کم کم حتی صدای موسیقی از رادیو دائی منصور در گوشم پیچید. و روی نیمکت نهم نشستم. دیگر لبخندم محو نمی شد و در خطی طولانی مرا به دنبال می کشید. دل مطمئنی پیدا کرده بودم. با خود می گفتم باز این ملت شوخ شیطنت کرد. و انکار به منکر فرضی می گفتم "همان طور که هشت سال پیش ملت شیطنت کرد در دوم خرداد، حالا یک جور دیگر. خب همین است." حوصله مصاحبه بازی نداشتم اما یکی هست که نمی شد جوابش را نداد شهران طبری. نظر می خواست. گفتم. این بود نظرم.

"هیچ نمی دانم چرا مردم ایران بیش تر اوقات در حوالی تابستان به فکر شیطنت و تغییر می افتند مثل دوم خرداد[ البته نگویید خرداد که تابستان نیست بهارست. چون در مرکز ایران خرداد تابستان است گرچه افتاده به ماه آخر بهار] اما بیست و هشت مرداد و سی تیر که تابستان است. حتی هفده شهریور هم تابستان بود. بعضی سال ها بیست و دوم بهمن هم تابستان است."

آن شیطنتی که به سراغم آمده بود داشت تفسیر سیاسی را هم به طنز بدل می کرد، شنگولی آورده بود رای پیش بینی نشده سوم تیر 1384.

پائیز همان سال: لبخند
آقای احمدی نژاد حاصل شنگولی و شیطنت مردم، یا "طرح های پیچیده" چنان که جانشین سپاه گفت به سازمان ملل متحد رفته است علی لاریجانی – یکی از نامزدهای جناح اصولگرا که رقابتی هم نکرد - حالا در مقام دبیر شورای عالی امنیت ملی همراه اوست. پس چگونه بود که نطق مجمع عمومی سازمان ملل چنین از کار درآمد. سئوالم را نیما پسرم جواب می دهد یادداشتی نوشته است درباره دیدارش با احمدی نژاد، کنجکاوی وی را همراه با جوان ایرانی مشغول تحصیل یا کار در نیویورک به جلسه آشنائی کشانده. در یادداشت نیما نکته ای هست که در نوشته حسین درخشان که او هم در همان شب به دیدار رفته بود مفقودست. نیما نوشته او را می شناختم، فراوانش دیده بودم، او شبیه به میلیون ها نفری است که دیده ام.
این تصویر، آنی نیست که دیگران از آن جلسه ثبت کرده اند. آن ها بیش تر شیطنت و شنگولی و نوعی سرخوشی ناشی از نشناختن محیط و افراد و جهانیان را دیده اند. از جمله این که چگونه با افراد محترمی مانند جواد ظریف یا علی لاریجانی رفتار می کند، ترتیب و آدابی نمی جوید، ادب نگاه نمی دارد، و پیداست که جز چند نفر حلقه خودی ها و تملق گویان کسی را کس نمی داند. به صورت کلی تعارف می کند و مجیز می گوید، دستبوس کل موهوم است اما باورکردنی نیست که به جز حلقه خود کسی را بپذیرد. یکی از جلسه نقل می کند که او توجهی جز به خود ندارد.

تندترین تصویری که نیما ثبت کرده وقتی است که جوانان دارند به صحبت های لاریجانی گوش می کنند و مجذوب متانت و نکته گوئی های او هستند اما احمدی نژاد بی آن که عذری بخواهد – از لاریجانی یا از مستعمان – می رسد و دست او را می گیرد به طرفی که خودش بوده می کشاند، و با لهجه شهری می گوید دکتر جواب این ها را بده، و خطاب به آن ها می گویند اگر مجاب نشدید عوضش می کنم.
شاید این رفتار را برخی از هواداران قلدری رضاشاهی بپسندند اما درس خواندگان حاضر در نیویورک را بیش تر بهت زده می کند. به خود می گویم هنوز زودست برای قضاوت تند. باید چشم ها را تنگ کرد و دید.

یک ماه بعد از آن. به سخن ها اکتفا نکردم و فیلم را دیدم. فیلم هاله نور را. بارها دیدم. بر آن چه فرنگی ها می گویند زبان تن، دقیق شدم. به کسی مانند آیت الله جوادی که مخاطب این روایت بود و با تکرار "الحمدلله" واکنش نشان می داد.

شش ماه بعد:بهت
شنگولی و شوخی رخ بر بست، حتی دشنام هائی که نثار گذشتگان می شد در نظرم بزرگ نبود. حتی این که ادعاهائی می کرد که عملی نبود برایم سخت نبود، سخن همان روزهای سعید حجاریان در گوشم بود "کاش وی را به هیات دولت می بردید تا محدودیت امکانات را بداند و ادعاهای بزرگ نکند" با خودم گفتم این که با درآمد نفت قصد دارد تمام دنیا با بهشت برساند که عیب او نیست. باید منتظر ماند و عاقبت این شنگولی را دید. قصه جذابی است. آیندگان خواهندش خواند. تاریخ جوامع بشری پرست از این مطایبه ها.

اما هاله نور سخنی دیگر بود. می ترساند. جای شوخی و شنگی نمی گذاشت. از خود می پرسم به کجا می رسد این همه خودمحوری. خطرناک ترین وضعیت ها در تاریخ تمدن بشری همین جا رخ داده که یکی خود را در هاله نوری بیند و جهان را میخ شده خود. گام بعدی احساس ماموریتی بزرگ است، رسالتی مقدس برای مدیریت جهان. از این چنین تصویر و تصوری در سرزمین ایران، یک قرن بعد از قانون و مشروط شدن قدرت، نگرانم کرده است. گرچه به خود می گویم ترمزها هست که به موقع کار می کند. او بلامنازع نیست، دستگاه های ناظر کار می کنند، مجلس کار می کند.

چنین بود که در مصاحبه ای همزمان با انتخابات مجلس هشتم گفتم این مجلس، حالا که اکثریتش برخلاف ادعاها هوادار دولت نیستند، اگر هم بودند، باز از پرماجراترین مجالس جمهوری اسلامی است و هم جنجالی ترین آن ها. این سخن را بسیاری نپسندیدند، بعد از انتخاباتی که با همت شورای نگهبان و دلسردی مردم، اصلاح طلبان از مجلس به دور افتادند سخنم چندان خریدار نداشت. اما احساس قطعی ام این است. از آن سو هر روز ترمزهائی که برای مهار آقای رییس جمهور کار گذاشته شده، کنده می شود. بی ترمزی و بی فرمانی بر هنرهای دولت افزوده شده. دارم آرام آرام امیدم را از دست می دهم. اما نباید نومید بود هنوز روزنامه ها هستند و تنوع صداها هست، اینترنت هست، روز به روز فیلترینگ و جمع آوری آنتن های ماهواره ها غیرعملی تر می شود.

من به احمدی نژاد رای می دهم
درست دو سال گذشته بود از ریاست جمهوری آقای احمدی نژاد که در شرق یکی از هشت روزنامه ای که به دست این دولت توقیف شد مقاله ای نوشتم با عنوان "من به احمدی نژاد رای می دهم". آن جا نوشته بودم:.

در آغاز سومين سالگرد آغاز به کار دولت آقاي احمدي نژاد ناگزيرم خود را برهنه در مقابل آفتاب بنشانم و به خطاي خود اعتراف کنم، بي داغ و بي درفش در عين صحت و سلامت عقل. بايد اعتراف کنم که دو سال قبل در انتخابات سوم تيرماه به محمود احمدي نژاد راي ندادم. و خطا کردم. علتش هم اين بود که بسيار نکته‌ها نمي دانستم، نه اينکه نامزدها را نمي‌شناختم. بلکه شناختم از جامعه اين قدر نبود. و امروز که دو سال گذشته از آن زمان، تا راست و پوست کنده اين خطاي خود را بيان نکنم از بار گناهان خود نکاسته‌ام.

شايد خواننده با خواندن اين سطور به اين تصور افتد که قصد مطايبه و يا طعنه در پيش است، اما چنين نيست. اين نوشته‌اي جدي است. نويسنده اصولاً طبع طنز ندارد.

انتخاب آقاي محمود احمدي نژاد اگر در هنگام خواب و غفلت آقاي کروبي اتفاق افتاده باشد چنان که گفته آمده، يا اگر با "بداخلاقي‌هاي انتخاباتي" همراه بوده باشد چنان که آقاي خاتمي گفته، اگر چنان بوده باشد که آقاي هاشمي را گله‌مند کرد، يا چنان که سردار ذوالقدر گفت حاصل عملياتي "پيچيده"، يا اگر مطابق نظر آيت الله مصباح يزدي دعاها و ندبه‌هاي مردم کار خود را کرده باشد، به هر حال به نظرم موهبتي نامنتظر بود. آيتي بود. مانند نشانه‌اي که به گمشدگان ره نمايد و نجاتشان دهد. فرض کنيم که الان آن کس که من به او راي دادم انتخاب شده بود، تصور کنيد چه جامعه شلوغ و گرفتاري داشتيم. از همه مي‌گذرم مگر آقاي جواد لاريجاني جرات داشت اين حرف‌ها را بزند و روزنامه‌ها همه چاپ کنند. وزيران آیا مي‌توانستند با صفت‌هاي تفضيلي کارهاي کرده و ناکرده خود را شرح دهند، چه رسد به صفت‌هاي عالي، آن هم هر روز. گرچه که دانشجويان امروزه روز هم به بندند، اما اين کجا و هجده تير کجا. گيرم چند روشنفکر ـ يا حتي روشنفکرنما ـ و عده‌اي از نسوان احساس بهتري از زندگي پيدا مي‌کردند اما کجا چنين نشاطي برپا بود که امروز هست. از خود مي‌توان پرسيد دکتر معين به اين شوخي و شيريني سخن مي‌گويد که آقاي احمدي نژاد. ممکن بود که او به دانشجويان که شکايت از ستاره‌هايشان مي‌کنند، به اين شيريني بگويد سروان شده‌اي ديگر چه عيبي دارد ـ نقل به مضمون. آيا ممکن بود که کسي مانند آقاي هاشمي که روزهاي انتخابات هم براي گرفتن راي به استان‌ها سفر نکرد، هيات دولت را بردارد به سفرهاي استاني برود، هر روز در يک گوشه کشور باشد و يا طرف ديگر دنيا.

آقاي لاريجاني مگر نبود که در جريان انتخابات رياست جمهوري يک بار به اصرار مشاوران و همفکران به ميان بختياري‌ها رفت و کلاهي هم به سر گذاشت اما راضي نبود عکسش چاپ شود و بعد هم حرف برادر شنيد که مي‌گفت مدير بهتر است چند ساعت فکر کند. اصلاً فکر کند.
نويسنده خود سال‌ها است از سفر اقيانوس پيمايي به اندازه مقدور حذر مي‌کند، چون ده دوازده ساعت پرواز، حتي اگر آدمي در هواپيماي اختصاصي و يا در قسمت درجه يک باشد باز سخت است. آقاي احمدي نژاد در همين دو سال دو سه باري اين راه طولاني را تا ونزوئلا و دو باري تا نيويورک طي کرده و حالا امسال هم قصد دارد برود. کدام يک از نامزدها اصولاً جرات داشتند سالي يک بار به آمريکا بروند. کدامشان ـ به جز آقاي کروبي که گاه گاه از اين کارها مي کند ـ جرات داشتند نامه بنويسند صاف براي خود شيطان بزرگ. آن هم شيطان بزرگي مانند جورج بوش که پدرش و پدرجدش هم شيطان بوده‌اند نه کسي مانند کارتر و کلينتون که از دست آمريکايي‌ها در رفت و به کاخ سفيدشان راه دادند. کدام يک از نامزدهاي انتخابات رياست جمهوري مي‌توانستند و اصلاً در مخيله‌شان جا مي‌گرفت که ملوانان انگليسي را که همگان به آنها متجاوز مي‌گفتند و بعضي‌ها جاسوس و مستحق اعدام، بياورد در رياست جمهوري و با همگي دست بدهد و بعد هم بدرقه‌شان کند با برخورد حسنه و اصلاً هم متهم نشود. گیرم رییس جمهور می خواست و تقاضا می کرد آن ها که ملوانان را اسير کرده بودند مگر به خواست رئيس دولت حاضر می شدند آن ها را ازاد کنند. اصلاً به آنها مربوط نمي‌شد. مگر آقاي هاشمي که به هر حال سابقه‌اي در فرماندهي جنگ و آشنايان در مدارج بالاي نظامي دارد.

اين فهرست بلندتر از اين حرف‌ها است. خلاصه مي‌کنم و مي‌پرسم، تجسم کنيد که اگر دکتر معين انتخاب شده بود مشاورش مي‌شد کسي مانند دکتر خانيکي، که اصلاً به اندازه آقاي کلهر مفرح و شيرين نيست. اصولاً به جمع مشاوران و معاونان آقاي احمدي نژاد نگاه کنيد بنا به نوشته جناب کلهر ـ در نامه به رئيس مجلس ـ و تجسم کنيد آنها را که هر کدام از سويي از شهر نان سنگکي و پاکت ميوه‌اي خريده‌اند تا به بقيه مشاوران ثابت کنند که گراني و تورم درست نیست و حرف غلطي است که نمايندگان مجلس و يا روزنامه‌نگاران مي‌زنند. کجا چنين هنري داشتند مشاوران نامزدهاي ديگر. از کجا چنين شور و حالي در آنها بود.

من هر گاه به ماجراي سهميه بندي بنزين فکر مي‌کنم، اين بار ديگر از کارشناسان گلايه دارم که چرا نمي‌گويند که انجام چنين کاري ـ آن هم به همت وزارت کشور نه وزارت نفت يا بازرگاني ـ کاري بزرگ بود که شايد مقدمه نجات جامعه از دست يارانه‌هايي باشد که ما را معتاد به درآمد نفتي کرده است.

مي‌دانيد اگر هر کدام از نامزدهاي ديگر انتخاب شده بودند و همين کار را بنا به توصيه عقل يا از سر اضطرار انجام مي‌دادند، چند بشکه اشک توسط جناح راست براي مسافرکش‌ها و مردم بدبخت و فقير ريخته مي‌شد که حالا با گراني و تورم چه کنند. اما شد و چنان که بار ديگر هم نوشته‌ام زنده‌باد سهميه بندي.

سوم اينکه به نظرم اگر هاشمي يا کروبی، قالیباف یا دکتر معين، مهرعليزاده يا لاريجاني انتخاب مي‌شدند مملکت کمابيش بر همان روالي مي‌گشت که عده‌اي مي گويند در همه چهل سال گذشته يعني از نيمه‌هاي دهه چهل که قيمت نفت تکانکي خورد و ما ملت ايران هوس تجديد عظمت باستان به سرمان افتاد، اداره شده بود. اما قدر مسلم اين است که اين رقم اگر 28سال گرفته شود اختلافات حل مي‌شود و هم موافقان و هم مخالفان دولت هم با اين نظر مساعدت دارند که هر کس از نامزدهاي ديگر برگزيده مي‌شدند، زندگي ادامه برنامه‌هايي بود که اگر آن يک و نيم تا دو سال اول انقلاب را رها کنيم، آن يک عدد گروگان‌گيري را هم نديده بگيريم، در بقيه سال‌ها غير از انتخاب زنده ياد رجايي به نخست‌وزيري به بعد، کمابيش کشور بر آن روال گشته يا سعي شده بود بر مدار بگردد.

به هر حال انگار که از ممالک راقيه شده‌ايم تغيير دولت‌ها، از ديدگاه بطني جامعه تفاوت چنداني در پي نياورد. پول نفتي مي‌رسيد و سازمان برنامه‌اي بود که سعي مي کرد دولتي‌ها هماهنگ خرج کنند، يک مرتبه هر استان شروع نکند به ساختن جاده‌هايي که به استان مجاور وصل نشود. چنان سيستم‌هاي آبياري طراحي نکنند که دو کيلومتر آن طرف‌تر همه زمين‌هاي زراعي از بي‌آبي له‌له بزند و اين طرف مردم با قايق به مزارعشان بروند. چنان نباشد که يک استان از خارج سيب زميني وارد کند و استان ديگر گند سيب‌زميني‌هاي گنديده‌اش را با معطر سازهاي باز هم خارجي چاره کند. خلاصه به طور کلي همين بود. احساس مي‌شد با انقلاب روندي که از مشروطيت آغاز شده با پست و بلند راه و رهروان خود را به سال 1384 شمسي رسانده. کم کمک ايران اسلامي داشت الگويي مي‌شد براي منطقه، با همه انتقادها که جهانيان مي‌کردند اما داشت نمونه‌اي از مديريت شهري، شوراها، آشنا شدن مردم به حقوق خود، ادبيات، سينما و... خلاصه... همين که کشور بر يک روال مي‌گشت و درش استقراري پيدا شده بود دنيا را به ترس انداخته بود. اما ما ايراني‌ها خودمان حوصله‌مان سر رفته بود. چقدر تکرار خسته کننده. تنها انتخاب آقاي احمدي نژاد مي‌توانست به اين دور تسلسل پايان دهد. مگر نه هر بيست و پنج سال قرارمان با تاريخ همين است.

سال 32 سالي است که به 28 مردادش معروف است و 25 سال بعد به 22 بهمنش معروف شد. ربع قرني که گذشت بايد اتفاقي مي افتاد، چند سالي هم دير شده بود.

چهارم دليلي که دارم به سياست بين‌المللي مربوط مي‌شود. اصلاً چرا مردم آمريکا بعد از کلينتون مي‌توانند جورج بوش انتخاب کنند، ما نتوانيم و بعد از خاتمي مثلاً کارمان دست کروبي يا دکتر معين بيفتد که باز همان حرف‌ها باشد. چطور است که فرانسوي‌ها بعد از ژنرال دوگل و ميتران، سارکوزي را در جاي تاليران ـ شايد هم خود ناپلئون ـ مي‌توانند نشاند، مگر مردم ايران چه کم دارند از آمريکايي ها.و ششم اينکه دنيا گاهي هم بايد از بنياد تغيير کند. گاهي عجيب شود. گاهي حرف‌هاي نشنيده بشنود. نگفته بگويد. جهان بايد گاه گريه کند، گاهي بخندد. شايد که کسي خواب ديده بود و تعبيرش اين شد که کسي مي‌آيد و همه آداب و رسوم بيست و هشت ساله را به دور مي‌ريزد. همه کارهايي را که بعيد بود انجام مي‌دهد.

مهرورزي و عدالت‌جويي را که از صد سال پيش حرفش زده مي‌شد معنا مي‌کند و مانند لقمه‌اي در دهان همه قرار مي‌دهد. البته که لازمه همه اينها نفت هفتاد دلاري بود. چون همه اينها اگر باشد اما نفت همان نوزده دلاري باشد که در برنامه چهارم نوشته شد، مزه نخواهد داشت. اما اگر همه دلايل محکم بالا نبود و فقط همين يک دليل کافي بود که حاصل انتخابات سوم تير باعث مي‌شد که جامعه ايراني خود را بشناسد. اندازه‌هاي خود را دقيق‌تر به دست آورد. مدام در خيال سياست نورزد. در خيال به اين و آن ايراد نگيرد. هي دور از گود فرمان آتش ندهد. و همين حادثه باعث شد تا جامعه کمي به عراق، به فلسطين، به لبنان، حتي به ترکيه نگاه کند. وسط کوير دل خود را به تماشاي فيلم‌هايي از نقاط سبز جهان غاز مونت کارلو تا دامنه پيرنه، از مونترآل تا لس آنجلس مشغول نکند. به همسايه نگاه کند، به کوچه نگاه کند، به خيابان نگاه کند، و اگر فرصتي شد به خود هم نگاهي بيندازد. آن گاه آرزوهاي بلند.

بنابر اينها بود که لازم مي‌دانم پشيماني خود را از اينکه به آقاي احمدي‌نژاد راي ندادم اعلام دارم. و از آنجايي که احساسم اين است که هنوز کار مهمي که اين دولت بايد انجام مي‌داد صورت نپذيرفته است، دو سال ديگر اگر بودم جبران مافات مي‌کنم و به دکتر محمود احمدي نژاد راي مي‌دهم.

دوساله دوم: نه قطعی
شرق هم تعطیل شد. به خواست دولت، کارگزاران هم، دیگر روزنامه های منقد دولت هم. در علت توقیف شرق چند نکته گفتند یکی همین مقاله بود. به نظرم رسید جای مطایبه نمانده.
باید رای بدهم. باید از همه بخواهم رای بدهند. و این کاری است که همه اهل قلم و روشنفکری در پیش گرفته اند. به باورم همه با ما همعقیده و همرای بودند تنها عاملی که مانع یک اتحاد نود در صدی می شود 270 میلیارد دلار درآمد نجومی کشوراست. این رقم که دهان بزرگ ترین کشورها را آب می اندازد، در سه سال از این چهار سال خرج خرید رای شده است.و باور پذیرست که جمعی از آن هائی که با پول خود زیر بار منت دولت قرار گرفته اند رای بدهند. همه که نمی توانند شب قیمه هیات آذربایجانی ها را بخورند و صبح حلیم حسینیه بهبهانی ها را هم بزنند.

بی آن که بخواهم در پائیز 1384 بهت زده شدم. سال بعد وحشت زده شدم. مدتی نومید بودم. توان جامعه را کم گرفته بودم. توان نظام را هم کوچک دیده بودم. یادم رفته بود چه پیچ های تند در این سی سال پیموده ایم. گمان نداشتم چنین سخت جانیم و به قول شاعر ما را به سخت جانی خود این گمان نبود. از یاد برده بودم همان شیطنتی را که با آن شروع کردم.
جامعه عجبی هستیم. لبخند می زنیم، شیطنت می کنیم، شگفت زده می شویم، کسانی را به این گمان می اندازیم که رام و مهار شده ایم. نمی دانند که این رازماندگاری ماست است که قرن هاست صدای قهقهه پیروزان و سم اسب ستوران شنیده ایم. نمی دانند این جا قلعه هوش رباست که می رباید از کله داران کلاه. به قول دایه آقا "این جا سوارها را پیاده کرده اند". به تعبیر دکتر زرین کوب "مغروران را به اشک مبتلا کرده اند". در عین حال سال هاست که دیگر فریب تملق های و دستبوسی های صوری نمی خورند.

اینک امیدوارم. امیدی که لبخند را بازگردانده. دوباره به آن شنگولی که در ذات جامعه ایرانی است دارم معتقد می شوم. در زمانی که این سطور را می نویسم جای هیچ انکار برایم نمانده که رای می دهم. و خوب می دانم به چه کسی رای نمی دهم.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, June 7, 2009

فریاد تاریخی آی دزد


این مقاله امروز اعتمادملی است.
یکی در زمان های دور نوشته است "وقتی زندگی جز تکرار ملال آور لحظه ها نیست چاره ای نیست جز خواندن تاریخ، که گاه ترساننده است و گاه خنده دار". امروز بخوانید تاریخچه فریاد آی دزد را.

در روزهای پایانی قرن سیزده هجری شمسی، بیست و پنج سال گذشته از انقلاب مشروطیت، وضعیت ملک چنین بود که جمعیت کمی داشت، دولت کوچکی، اولین کشور خاورمیانه بود که به نوعی دموکراسی دست یافته بود. شاهی داشت که در امور دخالت نمی کرد و روزنامه ها که ناسزایش گفتند به دادگاه پناه برد. و این اولین و آخرین کس بود که در مقام عالی به دادگاه شکایت برد. کشور به طوایف متعدد تقسیم شده بود و هر دو سال نمایندگانی از سراسر کشور انتخاب می شدند و به مرکز می رسیدند و در اگر هم در جانشان وطن دوستی نبود، یا آن را نمی دانستند در مرکز این را از بزرگانی که از مشروطه مانده بودند می آموختند. هر سه مجلسی که تا آن زمان تشکیل شده بود در مقابل حملات بیگانه، مطامع خارجی و استبداد داخلی چنان ایستاد که اولی را به توپ بستند و دومی را بستند. و داشت کم کم آرام شد. نمایندگان همان مجالس قوانینی درست برای حفظ بنیه ملی نوشتند و همان رجال طرح های نو در انداختند/ از طرح راه آهن سراسری تا کشتی رانی کارون و ...

اولین تجربه
اشراف و ملیون به اضافه روحانیون وطن دوست پایه و مایه کار بودند. اما کشور در مجموع در اولین تجربه های مشروطیت و دموکراسی ضعیف بود. باید این ضعف با کار بیشتر چاره می شد و یا با گرفتن حق ایران از محل فروش نفت که بیست سالی بود می رفت و اعشاری از آن بین خوانین محلی و بودجه کشور تقسیم می شد آن هم در ازای دخالت صاحب سهام نفت [که دولت انگلستان باشد] در امور داخلی ایران. این رفتار مغرورانه و متفرعانه انگلیس صدای آزادی خواهان اروپائی و آمریکائی را هم بلند کرده بود چه رسد به غیرتمندان ایرانی که از هر گوشه برخاسته بودند. اما آن ها زیر فشار سفارت فخیمه نبودند و راحت می توانستند شعار بدهند. رجال محکم و سیاست پیشه هم که به دولت می رسیدند چون در بودجه کشور و پرداخت حقوق کارکنان خود می ماندند در نهایت چاره ای جز استعفا نمی یافتند.

کشور شور و شیرین بود. آزادی و دموکراسی در نهایت، اما فقر و ناامنی هم. همتی می بایست تا بین خوانین و صاحبان قدرت محلی نقطه اتصال شود و مردم را نیز با خود کند و شوری در اندازد و تکانی بدهد. اما بنگرید که چه شد.

لشکر بریتانیا در اثر فقر ناشی از تهی شدن خزانه شان در جنگ جهانی اول بر اساس تصمیم مجلس آن کشور باید می رفت، در شمال ایران اتحاد جماهیر شوروی تشکیل شده بود و غرب را می ترساند، ترتیبی که انگلیسی ها در قرارداد 1919 اندیشیدند برای اصلاح مدیریت ایران و تحت نظارت گرفتن حکومت، با مقاومت همان ملیون و روحانیون وطن خواه به آب افتاد. ملک الشعرا ساخته بود "لرد کرزن عصبانی شده است/ وارد مرثیه خوانی شده است". انگلیسی ها در خشم بودند که مبادا بزرگ ترین پالایشگاه نفت جهان [آبادان] را از دست بدهند و امیدشان به قرارهائی بود که با خوانین و از جمله شیوخ عرب جنوب بسته بودند. بر این گمان که می توانند اگر کار سخت شد به دعوت شیخ خزعل و سایر شیوخ به بهانه حفاظت از منافع آن ها به جنوب لشکر بکشند و آن جا را از ایران جدا کنند اما می ترسیدند که در آن صورت ایران را به کلی به شوروی بسپارند. پس فکری دیگر باید می کردند.

ملاقات سیدضیا آیت الله زاده یزدی با لباس روحانی با سران سفارت انگلیس در تهران نتیجه داد. او می گفت شما را چه کار، من رگ خواب این ملت می دانم. سفارتی ها گفتند [به مضمون] که تو لشکر نداری. سید جیمبو گفت دارم نمی دانید. من لقمه نانی برای نظامی های گرسنه می اندازم و آن ها را با خود متحد می کنم. گفتند پول از کجا می آوری. گفت این را هم رها کنید با من. من از پولداران می گیرم. گفتند چطور گفت افشایشان می کنم. گفتند این چه حکایت است گفت عرض خواهم کرد.

کلاه پوستی به جای عمامه
چنین بود که کودتای سوم اسفند 1299 پا گرفت و دو روز بعدش هم ژنرال آیرون ساید از ایران رفت. سید چنان که خود گفت برای این که نقشه خود را پیاده کند گرچه لباس روحانیت را تن خارج کرد و کلاه پوستی نهاد اما روضه و نوحه را نگاه داشت و همه کار را به استعانت از نام پیامبر اسلام کرد. اگر می خواست مالیات بگیرد، یاغی یا بیگناهی را دار بزند یا حتی میدان توپخانه را تمیز کند، و یا برای کله پزی ها قاعده مقرر دارد. از آن طرف رفت گشت و در میان نظامی ها یکی را برگزید که هم میل کثیری به پول داشت و هم بی سواد بود و هم قزاق. چرا که افسران ژاندارم که نیروی مسلح دیگری بودند و تحصیل کرده سوئد، عموما وطن پرست بودند و در مقاطع مختلف به یاری ملیون آمده و از مدرس دعاها بدرقه راهشان شده بود. آن ها امثال کلنل پسیان داشتند و خو نکرده بودند به دیکتاتوری. اما قزاق ها لات بودند و زیر دست روس های تزاری بزرگ شده. چنین بود که قراردادی بین سید ضیا و رضاخان سرهنگ قزاق در جنگل بسته شد و حرکت به سوی تهران. مانند کاردی در پنیر. تهران فتح شد. شاه از ترس در کاخ سرد سلطنتی پنهان شده، و سفارت از نگرانی در بسته. تا سه چهار روز بعد که برف نشست و مامور سید به در سفارت رفت و مژده داد که همه چیز تحت کنترل است. سید همه چیز را دید جز یک چیز. ندید که کنار دست خود یکی را دارد که به موقع بر سرش خواهد پرید.

آن چه کودتای باور نکردنی سوم اسفند و پس از آن در چهار سال بعد افتادن مملکت به دیکتاتوری رضاخان را امکان پذیر کرد تنها یک شعار بود. آی دزد می گیریم...
سید به محض ورود به تهران دستور داد هر که را سرش به تنش می ارزید گرفتند و شعار داد که ای مردم دارم حقتان را می گیرم. فقط همین شعار نبود که باعث شد مردم آزادی به دست آمده از انقلاب مشروطیت را فروختند. رضا خان وقتی سه ماه بعد از کودتا سیدضیا را برانداخت و وزیر دفاع ماند دریافت اگر زبان عوام بگیری و حیا بفروشی چه آسان است فتح سایر سنگرها. با همین شیوه مستوفی الممالک و مشیرالدوله را از راه به در کرد وقتی که فحش های چاروداری داد و در جلسه هیات دولت نماینده اش پاچه حواله وزیر دیگر داد. و در این مدت مدام تملق احمدشاه را گفت و خود را مطیع او نشان داد.

نکته دیگری که رضاخان به هوشی که داشت از سید ضیا آموخت بازی با عواطف مذهبی مردم بود. چنین بود که ناگهان قزاقخانه شد حسینیه و بشنوید که چه کردند در مراسم عزای سید الشهدا، از خاک به سر ریختن تا یک هفته مملکت را تعطیل کردن که ملت بیائید به تماشا که سید الشهدا برای رضاخان مدال فرستاده است.

امروز روز به شوخی می ماند اما بخوانید خاطرات دو امیرلشکر برپا دارنده این مراسم را. ماجرا خیلی ساده بود علمای عراق که از برابر ظلم انگلیسی ها دست به مهاجرت به ایران زدند موقع برگشتن از مشیرالدوله نخست وزیر و دکتر مصدق وزیر احترام ها دیدند اما مهم امنیتشان بود که رضاخان وزیر دفاع فراهم کرد. از جمله قراردادن چندین خودرو که همه شان مصادره شده بود از اشراف و سرمایه داران، در اختیار تا علما را به نجف برسانند. در مرز هم نماینده سردار سپه حاضر نشد قافله را ترک گوید و رفت تا نجف. و در آن جا از علما خواست که برای رضاخان هدیه ای بدهند. کارتی که یک نقاشی است و در لندن چاپ شده همراهش شد. و همین کارت بود که برایش یک هفته تهران را بستند و دسته های سینه زنی از اطراف کشور راه انداختند و رضاخان از صبح در آن جا که بعدها باشگاه افسران شد در کنار آن تمثال که پرده ای بر آن کشیده بودند، سان می دید.

در شهر شایع بود که مدال سیدالشهدا بر بازوی سردار سپه است به همین جهت هم دزدان و بدکاران را می گیرد. چندی بعد همین را با مدال ذوالفقار عوض کردند که احمدشاه به سردار سپه داده بود اما عوام را چه کار، مهم این بود که سردار ذوالفقار بر سینه دارد. و دزدان به حبس افتاده اشراف و تحصیلکرده ها بودند که البته برخی هم مانند فرمانفرما ثروت بسیار داشتند اما چندان که مانند فرمانفرما مرکب سردار سپه را نعل کردند [رولزرویس داد و پنج هزار متر زمین مرغوب کنار خانه اش که خود هم نظارت کرد و برای او خانه ای بزرگ ساختند] از مجازات مصون ماندند. اصلا هیچ کس مجازات نشد و به دادگاه نرفت. فقط دولت اعلام کرد این ها دزدند. و قزاق رفت و همه را گرفت. چند تنی پول دادند در حبس، پولی که معلوم نشد کجا رفت.

رضاخان تا شانزده سال بعد که به زاری از ایران رفت و مردم جشن گرفتند هیچ گاه حسابی پس نداد. عواید نفت را تا جنگ جهانی رسید در حساب خارجی خود ریخت. مجلس را طویله کرد. قانون را گفت که منم. مسجد را به توپ بست و متولی حرم حضرت معصومه را به شلاق بست، علما را گفت در امور دخالت نکنند. منقدان را عامل بیگانه خواند و نفس گرفت. چهار هزار پارچه ابادی کشور را (حدود شصت در صد از کل املاک مرغوب] با زور به اسم خود کرد، چنان که فرزندش تا بیست و پنج سال بعد از این زمین ها می بخشید باز هم تمام نشد و بیناد پهلوی وقتی سلطنت در ایران منقرض شد هنوز بزرگ ترین مجتمع صنایع و کشاورزی کشور بود.
در یک کلام ازادی را کشت، قانون را تعطیل کرد، مجلس را طویله کرد، روزنامه ها توقیف، ده ها و بلکه صدها تن از اهل سیاست و خان و مالدار و تحصیل کرده و اشراف به دست او کشته شدند. البته در مقابل دانشگاهی برای تهران ساخت، راه آهن پرداخت، خیابان های تهران را آسفالت کرد، قدرت مرکزی را شکل داد، ارتش متحدی ساخت و ملوک الطوایفی را به نفع خود کوبید.

همه رفت و یکی ماند
بیست سال بعد که که رضاشاه با یورش لشکریان خارجی ساقط شد، ملوک الطوایفی دوباره پا گرفت، امنیت دوباره از دست رفت، زن هائی که به زور چادرش را برداشته بودند محجبه به خیابان ها بازگشتند، اما یک اصل که کشف سید ضیا بود در دل سیاست ایران باقی ماند. اگر قصد داری قدرت بگیری و سوار خر انگوری شوی دو چیز بیش تر لازم نیست. یکی فریاد ای دزد ای دزد. دیگر تظاهر شدید به احساسات مذهبی.

در همان زمان که هنوز رضاشاه ایران را ترک نکرده بود عده ای در تهران ندای آی دزد سر دادند و جیب این مرد [یعنی همان شاه مقتدر چند روز قبل] را بگردید شعار مجلسیان شد. و همین روال بود و هر کس آمد تجربه ای در این باب کرد و سنگی بر این بنا گذاشت. تا سرانجام رسید به پایان کار. شاه آخرین [ که در افواه متهم شده بود که بزرگ ترین ثروتمند جهان است. و چنین نبود. اما فرزندان رضاشاه در مجموع به اندازه سایر احاد ملت ثروت جمع آورده بودند] هم وقتی روزگار را به خود تنگ دید دستور فرمود که فریاد آی دزد سردهند و کمیسیون شاهنشاهی مبارزه با فساد تشکیل شد.

و چنین است که بعد از گذشت نزدیک به نود سال، ما ایرانیان گاه ازادی و گاه ثروت کشور را به شنیدن صدای خوش ای دزد فروخته ایم. و باز تجربه دیگر.

در فیلم تبلیغاتی آقای احمدی نژاد دیدم پیرزنی اهل ایلام را که رییس برای او خانه ساخته از بودجه ملت. دعای خیر پیرزن لابد پاسخ سئوال آن هاست که می پرسند با دویست و اندی میلیارد دلار چه کردید. آری خانه ای برای پیرزن ایلامی ساخته شد و فریاد ای دزدی در تلویزیون سر داده شد، و به نوشته سرمقاله روزنامه رسالت افتخار بزرگ رییس جمهور این که نام مقدس امام زمان را در مجالس بین المللی بر زبان آورد. همین شاید ما را بس.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, June 6, 2009

من و انتخابات

این پاسخ من است به سئوال بی بی سی فارسی . نوشته ام آری رای می دهم و چرا.

رای می دهم چون باور دارم با رای ندادن من هیچ چیز عوض نمی شود

رای می دهم چون هستم. چون راه دیگری ندارم که در سرنوشت جامعه ام دخالت کنم. راه های دیگری هست اما من نه اعتقادی به آن دارم و نه در توانم هست.

رای می دهم چون با این رای دادن احساس می کنم بالاتر و فروتر از هشتاد در صد نیستم بلکه با آنان برابرم و در یک لحظه یکی می شوم.

رای می دهم چون شب که شد معتقدم آدمی باید شمعی بیفروزد نفرین به تاریکی حاصلی ندارد.

رای می دهم چون به قول پوپر باران که آمد چتر باید برداشت.

اگر رای ندهم به این بهانه که تمامی اصول دموکراسی در انتخابات ایران رعایت نمی شود - که نمی شود - بدان می ماند که غذا نخورم وقتی خوشمزه نیست.

رای می دهم چون این راهی است که اکثر جوامع مردم سالار دنیا رفته اند برای رسیدن به مردم سالاری و نفی نهادهای قدرتمند انتصابی یا موروثی.

اول بار در سال 1355 رای دادم و در مقاله ای آن روز را برای خود ماندگار توصیف کردم. و آن زمانی بود که گفته می شد شاه سابق به خیال اصلاحاتی افتاده است. در انتخابات رستاخیز که در آن زمان برگزار شد مقرر بود که برای هر حوزه سه نفر به انتخاب حزب فراگیر معین شوند و مردم کاملا آزاد باشند در انتخاب یکی از آن ها. نوعی نظارت استصوابی بود اما...

در مقاله ای که همان زمان نوشتم تاکید کردم که این گام اولی است برای رسیدن به مطلوب. برای رسیدن به هدف باید گام اول را برداشت. متاسفم که نظام در آن زمان تحمل همان را نکرد و باز هم دخالت کرد ساواک در بیش تر حوزه ها. اما همان مجلس - به شهادت واکنش نمایندگان در برابر امواج نارضایتی مردم - می توانست کشور را از خطر مصون دارد.

من رای می دهم چون باور دارم با رای ندادن من هیچ چیز عوض نمی شود گرچه با رای دادن ممکن است چیزی عوض شود. اولی نومیدی است و دومی امید. با رای دادن امید را انتخاب می کنم.

من رای می دهم چون باور دارم برای تغییر جامعه باید ما که مردمانیم تغییر کنیم و خواست هایمان دیگر شود، رفتارمان به گونه ای دیگر باشد، سهم مان در اداره کشورمان باید به نوعی دیگر و داوطلبانه باشد، دیری است که دیگر باور ندارم همه تغییر ها بستگی به تغییر حکومت دارد. حکومت برایم کوچک شده است، آن قدر کوچک که مطمئن هستم اگر اکثریتی بخواهند هیچ کار از دستش برای جلوگیری برنمی آید.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Friday, June 5, 2009

مدافع حقوق زنان در دولت احمدی نژاد




عکسی که نگاه می کنید متعلق به خانم طبیب زاده نوری مشاور زنان در دفتر رییس جمهورست. خواهش می کنم به متن خبری که از روزنامه اعتماد روز پنجشنبه نقل کرده ام دقت کنید.توجه داشته باشید که ایشان در تمام مدت چهار سالی که مشاور رییس جمهور است پیدایش نبود و حالا در زمان انتخابات آمده برای تبلیغ رییس جمهور در مقام تبلیغ این حرف ها را می زند درباره دختران دستگیر شده و کمپین و خانم عبادی . عنایت کنید به معیارهای ایشان در مورد مسائل و حقوق زنان. و پیداست که باید چرا خانم رهنورد را محکوم کنند چون او ریاست دانشگاه را در راه استقبال از خانم عبادی گذاشت.

گروه اجتماعي؛ رئيس مرکز امور زنان رياست جمهوري پس از چهار سال پرده نشيني ناگهان پرده برانداخت و در نشست خبري که فقط رسانه هاي خودي را دعوت کرده بودند عملکرد دولت اصلاحات در زمينه زنان را نقد کرد و از دستاوردهاي مهم دولت نهم براي زنان سخن گفت. بسياري از خبرنگاران حوزه زنان هيچ گاه افتخار آشنايي حضوري با زهره طبيب زاده نوري را پيدا نکرده اند. البته اين رويه چندان دور از ذهن نيست چراکه پيش از اين در باب راهکارهاي اعطاي جايگاه اظهارنظرهاي جالبي کرده بودند. براي مثال چند ماه پيش از حضور زنان در عرصه هاي اجتماعي به شدت ابراز نگراني کرده و به مسوولان هشدار داده بود «در حالي که 70 درصد کرسي هاي پزشکي در دانشگاه ها را دختران اشغال کرده اند، فکر نمي کنيد آينده کشور چگونه تامين خواهد شد؟»

طبيب زاده نوري که براي قوام گفته هايش به آمار استناد مي کرد، بيش از آنکه از فعاليت هاي دولت نهم خبر دهد به دولت گذشته تاخت. به گفته او در اين مرکز در دولت گذشته در اشتغال زايي فقط سه صفحه عملکرد وجود دارد. اين مرکز در دولت قبل مرکز امور مشارکت زنان نام داشت که در دولت نهم به مرکز امور بانوان و خانواده تغيير نام داد. سکوت رئيس مرکز امور بانوان رياست جمهوري در اين سال ها به گفته خودش« به خاطر حفظ نظام بوده ولي با شعارهاي تبليغاتي که برخي عليه دولت نهم سرمي دهند، اگر لازم باشد اسناد و مدارک مربوط به فعاليت هاي دولت قبلي را افشا مي کنيم .»

علت واکنش طبيب زاده شايد ريشه در مواضع کانديداهاي اصلاح طلب درباره پيوستن ايران به کنوانسيون رفع تبعيض عليه زنان دارد چون صراحتاً اين شعار را زير سوال برد که «اقدامات صورت گرفته در جهت الحاق جمهوري اسلامي به کنوانسيون رفع تبعيض در دولت هشتم با مدارک و برنامه ها و اقدامات شان قابل مشاهده است.»

او مصداق بي برنامگي دولت هشتم درباره زنان را بي توجهي اين دولت به شهرهاي مرزي دانست و احتمالاً تلاش دولت براي توانمندي زنان اين منطقه را اين گونه تعبير کرد که آنها را تحريک کرده «براي دفاع از حقوق خودشان قيام کنند». البته از نظر استانداردهاي جهاني تلاش براي توانمند سازي زنان براي احقاق حقوق خود بهترين روش کمک به آنها است.

رئيس مرکز امور زنان رياست جمهوري به کمپين يک ميليون امضا براي تغيير قوانين تبعيض آميز هم اشاره کرد و از آن به عنوان «کمپين امضاي ميليوني براي دفاع از شيرين عبادي» ياد کرد و فعاليت هاي شيرين عبادي را بيشتر توضيح داد؛ «شيرين عبادي يک زن سرسپرده حامي بهائيت است که جايزه نوبل را به وي دادند که با پوشش قانوني بتواند براي مخالفت با نظام اسلامي در کشور خرج کند و در ضمن تحت کنترل و حفاظت هم باشد.»

طبيب زاده با ادبياتي که کمتر در بين مسوولان رايج است برنده جايزه صلح نوبل را مورد نقد قرار داد؛ «وقتي روي هزاران زن و کودک مظلوم فلسطيني و غزه فسفر سفيد ريخته شد اين مدافعان حقوق زنان مرده بودند، در آن زمان شيرين عبادي کدام گورستاني بود.» اين در حالي است که شيرين عبادي با انتشار بيانيه يي حمله به مردم بي پناه غزه را محکوم کرد.

رئيس مرکز امور بانوان در توضيح فعاليت هاي اين مرکز در دولت نهم باز هم به شيرين عبادي اشاره کرد؛ «شيرين عبادي سلطنت طلب زمان شاه بود که به عنوان يک زن فرهيخته از وي دفاع مي کنند.»

رئيس مرکز امور زنان رياست جمهوري به همسر رئيس جمهور سابق اتهام زد که از آفريقا الماس نتراشيده وارد ايران کرده است و آن را نشان آن دانست که بايد در شعار حمايت از مستضعفان اصلاح طلبان شک کرد. اين گفته بازهم در حالي است که خاتمي تنها رئيس جمهوري بود که تمام هداياي خود را در طول رياست جمهوري به موزه سپرد. وي رئيس سابق اين مرکز را نيز متهم کرد که « خودش، خواهر و برادرش داراي پرونده هاي مالي هستند، ما با صبر کار کرديم ولي برخي مسائل را از حد گذراندند و من هم امروز فقط کمي از اين مسائل را بازگو کردم.» طبيب زاده که از گفته هاي خود به عنوان «کمي از مسائلي که بازگو شده است» ياد کرد فعاليت اين مرکز در دولت نهم را اين گونه تشريح کرد؛ «ايجاد هشت کارگاه خوداشتغالي ويژه دختران معلول، حمايت و تقويت اين کارگاه ها، ايجاد 945 تعاوني، تعداد 178 گروه هميار و حمايت از مراکز رشد و کارآفريني در 12 استان بخشي از فعاليت هاي مرکز امور زنان رياست جمهوري در دولت نهم بوده است.»

تجهيز «19 هزار و 576 مدرسه به وسايل آموزشي و ورزشي» از ديگر فعاليت هايي است که رئيس مرکز امور بانوان رياست جمهوري آن را به عنوان کارنامه کاري خود ارائه کرد. البته«برگزاري دو دوره نمايشگاه عذرا، چهار دوره نمايشگاه زنان نام آور و نا ن آور و پنج نمايشگاه منطقه يي و 156 مورد چاپ و نشر از جمله فعاليت هاي زنان سرپرست خانوار بوده است.» طبيب زاده همين طور «780 مورد ملاقات با شخصيت هاي داخلي و 82 مورد ملاقات با شخصيت هاي خارجي» را به عنوان کارنامه خود براي زنان ارائه کرد

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Thursday, June 4, 2009

از کندی و نیکسون تا موسوی و احمدی نژاد


این مقاله ای است که برای بی بی سی فارسی نوشته ام
چهل و نه سال بعد از اولین تجربه مناظره تلویزیونی انتخاباتی در جهان، مردم شهرهای بزرگ ایران در برخورد با اولین مناظره مستقیم تلویزیونی دو رقیب انتخابات ریاست جمهوری، بعد از تماشای گفتگوی جنجالی محمود احمدی نژاد و میرحسین موسوی به خیابان ریختند و تا نزدیک سپیده دم جدل های مناظره را ادامه دادند. این صحنه ای است که هنوز اکثر کشورهای شرقی موفق به دیدارش نشده اند.

اولین تجربه جهانی، مناظره تلویزیونی ریچارد نیکسون نامزد حزب جمهوری خواه آمریکا با جان کندی نامزد حزب دموکرات در انتخابات سال 1960بود. دو رقیب انتخاباتی شب قبل مطابق نظرسنجی گالوپ شانه به شانه بودند و در برخی از موارد ریچارد نیکسون پیروز می نمود. اما بعد از مناظره، نظرسنجی ها نشان می داد مردم آمریکا با اختلاف ده امتیاز کندی را برگزید.

مارشال مک لوهان استاد کانادائی علم رسانه ها و نویسنده آینه های جیبی که از وی به عنوان بزرگ ترین کارشناس این رشته یاد می شود و کتاب ها و جزوات درسی وی هنوز اعتباری جهانی دارد، در تقطیع صحنه های مناظره تلویزیونی کندی و نیکسون از حرکات دست و صورت کندی، تخته تیره رنگی که پشت وی قرار داشت، و تواضع و متانتی که در گفتار وی بود به عنوان عوامل اصلی جلب رای موافق مردم به عنوان نکته های تاثیر گذار سخن رانده است.
بنا به توضیح مک لوهان سناتور جان کندی متعلق به دوران تلویزیون [رسانه سرد] بود و نیکسون برای رسانه گرم [رادیو]ساخته شده بود با پختگی صدا و طمانیته و حضور ذهن و تجربه اش. سناتور کندی در تلویزیون تصویر مرد جوان باهوشی را نشان داد که به دقت گوش می داد، با حرکات سر این گوش دادن را موکد می کردپیام می داد در حالی که نیکسون که به پشتوانه هشت سال حضورش در کاخ سفید و در نقش معاون ژنرال آیزنهاور احتمال نمی داد بازنده شود دلیلی نمی دید که وقتی رقیب سخن می گفت گوش بدهد و برعکس با لبخندی که رنگی از استهزا داشت از گوشه چشم به او می نگریست گویا در صحبت های وی چیزی برای شنیدن پیدا نمی کند.

بعد از اثر غیرقابل پیش بینی نخستین مناظره تلویزیونی بر رای مردم آمریکا، این برنامه جزء همیشگی و جدانشدنی انتخابات در آمریکا شد و بعد از دوازده سال کشورهای اروپائی هم آن را وارد سیستم های دموکراسی خود کردند. پیش از این نزدیک چهل سال بود که مناظره های رادیوئی در آمریکا و اروپا معمول شده بود. قبل از همه این ها مقالاتی در روزنامه ها، و فوق العاده هائی که منتشر می کردند و چند باری هم گفتگوی چشم در چشم در میدان های ورزشی و تالارهای اجتماع شهرها برگزار شده بود.

در کشورهائی مانند بریتانیا که انتخاب رییس دولت ها به رای مستقیم مردم صورت نمی گیرد، سی سال گذشته پخش مستقیم مناظره های پارلمانی بین نخست وزیر و رهبر حزب اوپوزیسیون از بخش های دیدنی مبارزات انتخاباتی است گاه سرنوشت دولت ها بدان بسته است.

تجربه های ایران
در ایران از صد و دو سال قبل که انتخابات رایج شد و مخبرالسلطنه دستور داد از بازار سی تا صندوق چوبی کرایه کردند و یکی را هم گذاشت در مدرسه حرب و برای اولین مجلس شورای ملی رای گیری شد، رقیبان انتخاباتی از شیوه افشاگری و ملکوک کردن رقیب استفاده کردند، شب نامه ها و فوق العاده نشریات رایج ترین نوع جلب توجه مردم بود.

در انتخابات مجلس دوم عبدالحسین تیمورتاش [در آن زمان ملقب به سردار معظم خراسانی] سه درویش و نقال را استخدام کرده بود که صبح تا شب در خیابان ها و اطراف حرم امام رضا می رفتند و در شعرهائی از فردوسی و رودکی می خواندند و جا در جا از فرزند سردار معزز بجنوردی هم یاد می کردند. در دوره سوم بعد وی که مرد خوش سیمائی بود برای اولین بار پوستر انتخاباتی را وارد صحنه کرد.تیمورتاش عکس های بزرگی از خود را چاپ کرد و روی تخته هائی چسباند و به دست جوانانی داد تا در شهر بگردانند.

کارناوال شادی که مرکب از چند کامیون بود که بر بالای آن ها بلندگوهائی نصب شده بود و کسانی آواز می خواندند و طبل می زدند و گاهی هم نطق می کردند ابتکاری بود که علی اکبر داور در جریان انتخابات مجلس سوم در تهران به کار برد و به نمایندگی مجلس برگزیده شد. وی که بعد ها وزیر دادگستری و اقتصاد نامداری شد و بسیاری از اصلاحات اقتصادی دوره رضاشاه به نام وی ثبت شده، تا پایان عمر کوتاهش به عنوان کسی که کارناوال راه انداخت و رای آورد مشهور شده بود.

با کودتای سوم اسفند 1299 و برگزاری دو انتخابات پرحاشیه که سردار سپه کارگردان آن بود و سرانجام انقراض قاجار، برای بیست سال انتخابات و به تبع آن هر گونه رقابت انتخاباتی و کوشش برای جلب رای مردم متوقف شد. و این درست زمانی بود که در فاصله جنگ جهانی اول و دوم رادیو به عنوان رسانه ای فراگیر وارد زندگی مردم شده و به طور طبیعی در انتخابات مجلس و ریاست جمهوری در اروپا و آمریکا نقشی بزرگ می یافت.

در آن بیست سال تنها یک بار کوشش برای جلب و نظر مردم در دستور کار دولت سردار سپه قرار گرفت و آن زمانی بود که زمزمه جمهوری در افتاد. یک هفته گاردن پارتی در تهران که برپا شد، آوازخوانان بزرگ آن زمان برنامه گذاشتند، سیاه بازی و چشم بندی بود، و غرفه های متعدد که لاتاری هم برگزار می کرد به اضافه پخش فیلم های صامت در هوای باز. این گاردن پارتی قرار بود رای مردم به نظام جمهوری متمایل کند و رضاخان به عنوان اولین رییس جمهور تاریخ برگزیده شود. اما نشد و با تذکر علما سردار سپه از فکر جمهوری منصرف شد.
گاردن پارتی جمهوری همچون برنامه های پخش زنده مشکلات خود را داشت. چنان که آژان های نظمیه ، با لباس یا بدون لباس رسمی فراوان بودند که نگذارند کسی مانند شب اول گاردن پارتی خود را به میکروفن برساند و یک بحرطویل ضربی بخواند که اساسش بر سوء استفاده های مالی برخی از مقامات بود.

با سقوط رضاشاه و بازگشت آزادی های سیاسی به زندگی اجتماعی، انتخابات آزاد شوری به شهرها داد، اما در جلسات سخنرانی و پخش تراکت مختصر بود و تنها حزب توده به علت آن که هنرمندان زیادی را به دنبال داشت جلسات پرشور نمایش و آواز بر پا می داشت که مقصودش در نهایت جلب نظر مردم به دادن رای به نامزدهای آن حزب بود.

پخش های رادیوئی
رادیو که از سال های میانی جنگ جهانی در ایران شنیده می شد، تنها از سال 1319 با افتتاح بی سیم پهلوی همگانی شد. و تا سال ها پخش زنده جلسات مجلس یکی از سرگرمی های بزرگ بود. کمبود دستگاه های گیرنده رادیوئی که تنها 1500 تای از آن ها در خانه ها شنیده می شد، و هنوز وسیله ای تجملی بود، در سال های میانی دهه بیست توسط قهوه خانه ها جبران می شد.

بلندگوهای بزرگ در قهوه خانه ها مثلا در سال 1324 و هنگام استیضاح دولت ساعد، از این رادیوها نطق حسین مکی پخش می شد و هزاران نفر از مردم در میدان توپخانه گرد آمده و از بلندگو عمومی که شهرداری تهران نصب کرده بود می شنیدند. هر بار که مکی نام دکتر مصدق یا آیت الله کاشانی را می آورد صدها نفر صلوات می فرستادند یا کف می زدند.

در انتخابات دوره پانزده که کسانی مانند دکتر مصدق و بزرگان اقلیت امکان نامزدی پیدا نکردند و احتمال می رفت که مردم بسیار بی رغبت بدان باشند ناگاهان در هفته قبل از انتخابات معلوم شد هشت بلندگو در مرکز و میدان های غرب و شرق شهر کار گذاشته شده بود که برنامه های رادیوئی را برای مردم پخش می کرد. می گفتند خانم فخرالدوله شاهزاده و سرمایه دار معروف برای مردم تهران خریده و وقف آن ها کرده، بیهوده نبود که در آن انتخابات علی امینی فرزند خانم فخرالدوله بیش ترین رای را برای کرسی نمایندگی مجلس کسب کرد.
اما بیش ترین مخاطب را رادیو در جریان نهضت ملی کردن نفت به دست آورد. زمانی که گزارش بازگشت مصدق را از نیویورک پخش کرد و یا سه باری که نطق های حساس رییس دولت در مجلس را زنده به گوش مردم رساند.

اولین باری که رادیو وارد عرصه انتخابات ایران شد به فاصله اندکی بعد از اولین مناظره تلویزیونی در آمریکا بود. گفته شده است با فشار جان کندی رییس جمهور دموکرات آمریکا، محمد رضا پهلوی آخرین پادشاه ایران ناگزیر شد بپذیرد که انتخابات آزاد با رقابت بین نامزدها برگزار شود. در تدارک جلب آرای مردم از جمله مقرر شد که مناظره نامزدها از رادیو به طور زنده پخش شود.

دکتر اقبال رهبر حزب ملیون، اسدلله علم دبیرکل حزب مردم و دکتر علی امینی رهبر گروه مستقل و منفرد که تازگی تاسیس شده بود قول داده بودند که خود نظم این مناظره ها را تضمین کنند و با وقت محدودی که تعیین شده بود مشخص سازند که کدام یک از اعضایشان سخن بگوید.
در چهارمین مناظره که از محل باشگاه مهرگان [انجمن معلمان به ریاست محمد درخشش] پخش می شد دو روحانی زاده [جعفر بهبهبانی و جعفر کفائی که امینی آنان را به عنوان مشاوران خود برگزیده بود ماموریت داشتند پاسخ افشاگری ها و حملات دکتر اقبال را بدهند. جعفر کفائی در فرصت میکروفن باز با ارائه یک برگ احضار خود به دادسرای مشهد [که خواهان آن خواهر دکتر اقبال بود] چنان لرزه ای بر اندام اولین مناظره انتخاباتی رادیوئی انداخت که خود در همان جلسه مجبور به استعفا شد.
فردای آن روز به درخواست رهبران احزاب و دستور شاه مناظره های رادیوئی زنده ممنوع شد.

مناظره های تلویزیونی
درست در زمانی که مناظره های انتخاباتی رادیوئی تجربه شد و به نتیجه نرسید تلویزیون وارد ایران گشت اما تا پانزده سالی بعد باز انتخابات مجلس [و دولت] تحت کنترل حکومت قرار گرفته بود و شرکت مردم در آن معنائی نداشت تا سال 1355 که نوبت انتخابات برای دوره تازه ای از مجلس شورای ملی رسید، و حزب تازه تاسیس رستاخیر، در اولین تجربه انتخاباتی خود قصد داشت فضای باز سیاسی را به نمایش بگذارد از همین جهت مناظره های رادیوئی هم در دستور قرار گرفت. با توجه به این که بار دیگر یک دموکرات در آمریکا بر سر کار آمده بود گفته می شد حضور جیمی کارتر باعث این تحول شده است. اما مخالفت ساواک به ويژه پس از آن که در چند حوزه انتخابیه نامزد نمایندگی نطق های پرشور در مخالفت با دولت ایراد کرد، این کار را متوقف کرد. تنها در ماه های آخر دوران پادشاهی بود که پخش مستقیم جلسات مجلس از تلویزیون و نطق های آتشین نمایندگانی که توسط حزب رستاخیز برگزیده شده بودند خیابان شهرها را خلوت کرده بود.

بنا به نوشته تاریخ نویسان از همان پخش های مستقیم هم به هم ریختگی حکومت پادشاهی آشکار گردید و مردم جرات گرفتند که به خیابان ها بریزند.

اما با وقوع انقلاب ضدسلطنتی و تبدیل نظام کشور به جمهوری، انتخابات – و به ويژه انتخابات ریاست جمهوری – برای حاکمان جدید جاذبه هائی فراوان یافت. علاقه مندی نظام به کشاندن هر چه بیشتر مردم به پای صندوق های رای و کسب مشروعیت بیشتر استفاده از رسانه های اکترونیک به ويژه تلویزیون را در دستور کار قرار داد. از اولین انتخابات ریاست جمهوری تبلیغات کاندیدها و پخش آن از تلویزیون معمول گشت اما از آن جا که در بیست سال اول همواره رییس جمهور بعدی روشن بود و رقابت های جدی بین محمدعلی رجائی، علی خامنه ای و علی اکبر هاشمی رفسنجانی با نامزدهای دیگر وجود نداشت که در فاصله بعیدی با آنان به سر می بردند به همین نسبت تبلیغات تلویزیونی و رادیوئی هم گیرائی نداشت تا هفتین انتخابات ریاست جمهوری خرداد.

در انتخابات موسوم به دوم خرداد، وقتی چهار نامزد دور یک میز در برابر چشم تماشاگران تلویزیون جمهوری اسلامی قرار گرفتند علی اکبر ناطق نوری، محمد خاتمی، علی اکبر ری شهری و رضا زواره ای بودند اما مردم شوقی داشتند تا خاتمی را ببینند و بشنوند همان که قرار بود در حالی که شب قبلش آیت الله مهدوی کنی اعلام داشته بود که "رهبر نظر به آقای ناطق دارد". نمی توان گفت دوم خرداد در شوری که برپا شد و محاسبه ها را به هم ریخت آیا مناظره چهارنفره خیلی رسمی نامزدها نقشی داشته است یا نه.

اما نکته مهم تری که از آن سال وارد فرهنگ انتخاباتی ایران شد تهیه فیلم های تبلیغاتی بود که قرار شد هر نامزد خود مسوول تهیه اش باشد و هر کس را مایل است به این کار بگمارد و تلویزیون پخش کننده آن باشد. و همین جا بود که کارگردان های مشهور سینما طلبیده شدند و آن ها هم به طبع آزمانی پرداختند. پخش این فیلم ها اثرگذار بود. اما اثرگذاری واضح تر و بیش تر به زمانی موکول شد که محمود احمدی نژاد در مقابل میرحسین موسوی قرار گرفت.

نه مناظره پخش شده محسن رضائی و مهدی کروبی، و نه مناظره های پخش نشده میرحسین موسوی با آن دو رقیب دیگر، به اندازه مناظره مستقیمی که پنجشنبه شب صورت گرفت چندان جذاب نمی نمود. دو هفته قبل از آغاز مهلت تبلیغات، حملات همزمان رسانه های هوادار محمود احمدی نژاد به میرحسین موسوی این آمادگی را به وجود آورده بود که مناظره ای جدی در پیش است و این توهم را از میان بره بود که به سابقه حضور میرحسین موسوی در بین سران نظام و حمایت های مکرر آیت الله خمینی از وی باعث می شود که محمود احمدی نژاد از تندی با جدی ترین رقیب خود باز بماند.

با این همه آن چه رخ داد هیچ شباهتی به پیش بینی ها نداشت و شباهتی به هیچ یک از مناظره های انتخاباتی سایر نقاط دنیا نمی برد. به همین رو گمان می رود که در آینده مباحثی به عنوان "استفاده پوپولیست ها از رسانه تصویری" یا "چگونگی محدود کردن افتراها به اشخاص حقوقی" یا "چگونگی پاسخ گوئی به افشاگری های حیثیتی" طرح گردد. و قواعد و ضوابطی برای آن ها نوشته شود. که به اسم ایران و رییس جمهور مردم گرایش محمود احمدی نژاد ثبت خواهد شد.

تخصص های مختلف که در پنجاه سال گذشته وارد میدان شده و مناظره انتخاباتی زنده تلویزیونی را ضابطه مند کرده اند، با تجربه پنجشنبه شب ایران خواهند دانست که هنوز در این گونه برنامه ها زوایائی وجود دارد که قبلا دیده نشده است. شاید نظر آن جامعه شناس درست باشد که نوشت ساخته های غرب گاهی فقط برای مردم سالاری های لیبرال کاربرد دارد، چندان که به سایر جوامع جهان پا می گذارد باید ضوابطش بازنگری شود

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook