Monday, March 30, 2009

برگی دیگر از دفتر آبی


گفته بودید عیدی . دستم نرفت که از این روزگار بنویسم و از آن چه می دانید. پس برگی از دفتر آبی برگ سبزی بهارانه. نثار نوروزیان.


روز دوم عید همه رفتند خانه بزرگان، سعید هنوز درشکه ها یک کوچه بالاتر نرسیده بودند خودش را از دست دایه رها کرد و از اتاق مهربان سرید تو ایوان کوچیکه، و به هر زحمتی بود از چهارتا پله بلند حیاط یک وجبی پایین رفت تا رسید به هم سطح حوض. می دانست این جا شنیدنی ترین و جذاب ترین گوشه آن خانه درندشت است، همیشه قصه ای منتطر او نشسته.

پاهای کوچکش را با کفش ورنی مشکی نو با احتیاط از پله آخربرداشت و گذاشت روی آجرهای نظامی چهارگوش و همان جا نشست. مشد اسدالله به دیدن پسر کوچک شازده تکانی به خودش داشت و همان طور که داشت خیارها را برای خانم بزرگ پوست می کند و می انداخت تو سبد کوچکی که کنار دستش بود، خیاری را که پوست کنده بود به دو نیم کرد و یک نیمه را با نوک گزلیکش دراز کرد طرف سعید. تاج سلطان بی اختیار داد زد:دستش، دست بچه، آقا مراقب گزلیک باش.... وجمله را با کمی تحکم و کرشمه گفت، و نگاه مهربانش دوخته شد به دست های سعید که خیار را گرفت و گاز زد. مشد اسدلله خندید که :

- آقای سعید میرزا ماشاله برای خودش مردی شده حالا، شما باز میگی بچه... کدوم بچه.

و جمله را با تاکید و نوازش تمام کرد یعنی که دارم جواب ترا می دهم تاج سلطان.
و باز همان طور که خیارهای قلمی و نازک کرک دار را از تو گونی برمی داشت و آب می کشید تا پوست بکند گفت:

- نبودید پریشب شب عیدی بعد سال تحویل که همه بودند در حوضخانه، شازده فرمودند سعید میرزا شعری بخوان، مثل بلبل خواند، دلم غنج رفت. صدای آفرین و احسنت همه به هوا رفت. شازده هم دو تا دوزاری نقره دادند. مگه نه.

و این را خطاب به سعید گفت که از یادآوری شیرینکاری اش توسط مشد اسدالله خنده ای بر صورتش دویده بود. تاج سلطان همان طور روی تشکچه اش نشسته بود کنار حوض، و با چشم هایش داشت پسرک را حظ می کرد گفت برای ما که نمی خواند. مشد اسدلله فقط گفت ها.

و در صدایش التماسی بود که به سعید می گفت به خاطر تاج سلطان بخوان. بخوان.

تاج سلطان چادر نماز نو را که همان روزها دوخته شده بود و عیدی گرفته بود جمع کرد و گفت: اما مادر من که دوزاری نقره ندارم ... و مشد اسدلله در بدرقه جمله تاج سلطان فقط گفت نه. یعنی که نداری. یا خواست بگوید داری. و یا شاید در آن یک نه معنای دیگری بود که سعید آن را فهمید و بلند شد از لب پله . عقب شلوار عیدش را تکاند و ایستاد و خواند:

هر کس به تماشائی رفتند به صحرائی
ما را که تو منظوری خاطر نرود جائی
یا چشم نمی بیند، یا راه نمی داند
هر کو به وجود خود دارد ز تو پروائی


کلمات شعر در هوا می گشت از روی حوض نقلی که سیب و سبری و گلابی روی آب در تاب بودند می گذشت و می نشست روی سنبل های باغچه مهربان که گرچند دو تاشان رفته بودند تو گلدان و مشد اسدالله آن دو تا را به سفره هفت سین پنجدری قرض داده بود اما این سه تا شاخه مانده بویشان در حیاط پخش بود. سنبل ها از همه به عید مشغول تر بودند به شاداب وجود خود با چشم های صورتی شان نگاه می کردند. حیاط یک وجبی بهار بود چه رسد که به هر نسیم شکوفه های گیلاس در هوا می گشت و می نشست روی آب ساکن حوض و هم بر روی چادرنماز گلدار تاج سلطان. تاج سلطان که به هر بیتی می شنید لبش می جنبید و فوت می کرد به طرف سعید. و وقتی غزل تمام شد به وجد آمده پرسید این شعرا مال کیه آقا... این را هم از سعید پرسید و هم از مشد اسدلله. سعید که ایستاده بود با غروری گفت شیخ اجل... مشد اسدلله بلند گفت خدا رحمتش کند، خوب شعر گفته موقع عیدی... این را برای خنده گفت، همه می دانستند که مشد اسدالله هر چه را نمی داند به موضوعی خنده دار تبدیل می کند و پشت خنده ها از پاسخ سر باز می زند.

سعید که ایستاده بود بالاسر مشد اسدلله چه در سرش گذشت که فضا را عوض کرد، وقتی گفت: آقا مشد اسدالله این خیارها را چطوری این قدر نازک پوست می کنی.. و یکی از پوست خیارها را از لگن برداشت و گرفت به آسمان و گفت از پشتش آسمان پیداست... بعد هم اشاره کرد به خیارهای پوست کنده توی سبد و گفت انگار پوست ها، پیراهن زیر خیار بودن و حالا خیارها پیراهن زیرشان را کنده اند و لخت شده اند... تاج سلطان و اسدلله خندیدند به خوش زبانی پسرک. و همین به شوقش آورد که پرسید:

- آقا مشد اسدلله چرا خیارها را نمی دهی تاج سلطان پوست بکنه . می تونه که. مگر بلد نیست.

مشد اسدلله چرا دستپاچه شده بود که صدایش را زیر گرفت و بچگانه کرد وقتی گفت نیگا کن به دستاش.. پنبه دوزی هاش... توپولی هاش... نگاه کن چقدر سفیده. مثل برف می موند. حیف نیست گزلیک بگیره دستش. تو این نرمی هایش.

تمام عید و تمام بهار، همه سنبل و شکوفه در صدای مشد اسدالله بود. تاج سلطان سرش را زیر انداخته فقط گفت آقا اسدالله چه میگین جلو سعید میرزا... وقتی این را می گفت رگه شرمی صورتی رنگ دویده بود در گردی صورتش. همان صورتی که روسری آبی گلدار قابش گرفته بود و شب عیدی دستی هم در آن برده بود.

سعید در ادامه گردش بهاری در حیاط یک وجبی، داشت بنفشه ها را نگاه می کرد که ردیف کنار کلاغ پر باغچه در خاک صف کشیده بودند، همه شان زرد و نارنجی و قرمز، اما هیچ کدامشان به رنگ هم نه. مشد اسدالله یاعلی گویان از روی چهارپایه بلند شد، دستش را در حوض آب کشید با لنگ کمرش خشک کرد و رفت نشست جلو تشکچه تاج سلطان، پشت به او. زن خودش را سراند و رفت روی پشت مرد. اسدالله کمر صاف کرد. حالا یکی شده بودند و سایه شان روی آب حوض زیر سقف آسمان آبی یکی شده بود. و دست های تاج سلطان دور گردن مرد. چادر نمازش مانند بال فرشته ای پهن شده بود روی تشکچه خالی. پای مشد اسدالله که رسید به پله اول مبال، صدای بال فرشته در گوشش پیچید. تاج سلطان به صدائی که همه کس بدان نامحرم می نمود گفت کاش تشنگی نبود و من می توانستم آب نخورم و این همه خجالتت را نکشم اسدالله خان، آخر تا کی سنگینی ام رو دوشت باشد روزی چند بار از این پله ها بری پائین و بالا.

مشد اسدالله که ندیده می دانست الان قطرات شبنمی از روی گونه های تاج سلطان چکیده روی گره چارقدش، چانه خود را روی دست های زن گرداند و نرم گرداند و نرم گفت: تو را همین جوری خواسته بودم تاج سلطان . خواسته بودم پای تو باشم. به نه نه م گفتم همین جوری خواستگاریت کند. تو دلم خواسته بودم پای تو باشم و دست هایت یک عمر به گردن من باشد، سایه ات روی سرم باشد.

اسدلله مثل هر روز و مثل هر دفعه تاج سلطان را گذاشت و از مبال آمد بالا، بغضی در گلویش بود، می خواست فروبخوردش، نمی توانست. گردن را جنباند هنوز گرمای دست های پنبه دوزی سفید را بر گردن خود حس می کرد. کسی در حیاط یک وجبی نبود، او می توانست بی بهانه بگرید. سعید رفته بود تا کتاب شیخ اجل را بردارد و از خواهر بزرگترش بخواهد که غزلی از آن برایش بخواند تا حفظ کند.

هشت تا اسکناس عیدی گرفته بود، یک ربعی طلا، دو تا دو ریالی نقره . هنوز خیلی مانده بود به آرزویش.

دایه گفت چی آرزو داری مادر، چی می خواهی بخری... به سردی فقط گفت معماری خرج دارد. خیلی گران است دایه.

مقصودش همان بود که یکی از همان روز به دائی نصرل گفته بود:
- تو همین بهار، تا تابستون نرسیده و نرفتیم به اوشان می خوام همه شعرای شیخ اجل را حفظ کنم و با دوزاری هاش معمار حسن خان را بگم بیاد، پله های مطبخ و مبال حیاط یک وجبی را بردارند.

آن روز نفهمید چطور وقتی این را گفت یک مرتبه صورت دائی نصرل مانند یک گلوله کاموا در هم پیچیده شد و به صدائی که انگار از ته تاریخ می آمد گفت نمی توانی ... نمی توانی ... پله همه مطبخ ها و مبال های عالم را برداری . نمی توانی. برو بازی کن برو بزرگ شو. ورنه هوائی می شی .

و دیده بود که دائی نصرل همان طور سر خود را به دو دست گرفته دور اتاق می چرخید و با کلماتی که به زحمت شنیده می شد می گفت: آن وقت مثل دائی ، میکنندت توی این اتاق و به معمار حسن خان میگن به حرفت گوش نکنه.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, March 29, 2009

به سوی بی آیندگی

پیام اوباما و پاسخ رهبر جمهوری اسلامی به آن، برای آنان که حوادث سی ساله گذشته ایران، و ماجرای ایران و آمریکا را دنبال کرده اند هر چند اولی لحنی مهربان تر داشت و پاسخ هم بدان تندی و تیزی همیشگی نبود اما به گمانم می تواند نتیجه اش هیچ باشد. در شرایط حاضر حتی اگر هم به راستی کسانی در ایران خواهان حل ماجرای ایران و آمریکا باشند، بر سر آغاز فوری مذاکرات و حل شدن یخ ها شرط بندی نمی کنند. اما نکته ای در این کشش و کوشش وجود دارد که به گمانم به مردم ایران و آینده شان مربوط می شود.

هفده هجده سالی قبل، به زمان ریاست جمهوری هاشمی رفسنجانی در ایران و بوش پدر در آمریکا، از زبان این روسای دو دولت سخنانی به گوش عالمیان رسید که رسانه های جهانی آن را پیدا شدن نوری در آسمان تیره روابط دو کشور تفسیر کردند. در آن زمان پاسخ من به پرسش یک روزنامه آمریکائی این بود که دو کشور سال هاست که نفرت از آن دیگری را در گوش مردمشان خوانده اند، ایرانی ها دلایلی دارند که در هر فرصت مرگ بر آمریکا بگویند و شیطان بزرگش بخوانند، آمریکائی ها هم مستنداتی دارند که دست ایران را در هر حرکت شیطانی در جهان نشان کنند با دلیل و بی دلیل، چگونه انتظار دارید که با یک لبخند رییس دولت ایران به یک خبرنگار آمریکائی و یا اظهار نظر نرم یکی از سخنگویان دولت آمریکا، یخ ها آب شود. اگر دولت ها هم دست بردارند که نمی توانند، مردمی که شیطان نمائی را باور کرده اند، رضایت نخواهند داد. و همین عامل دولتمردان را باعث خواهد شد که شرایط سخت بگذارند و بگذرند.

دنیا چه بود
در آن زمان که این سخنان می رفت، خوب است ببینیم دنیا چه بود و چه نبود.
با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، دیوار برلین زودتر از خواست رهبران شرق و غرب فروریخته و کشورهای کمونیستی شرق اروپا یکی یکی ساقط می شدند، بخش غربی سرزمین سرزمین شکست خورده هیتلر، به مدد الگوبرداری از اقتصاد آمریکا بر پا ایستاده بود، و به محض آن که معلوم شد سربازان بی انگیزه شرقی خود در صدد پریدن از دیوارند، مردم شرق آلمان روزگار وصل خویش یافتند و نه فقط از دیوار پریدند بلکه دیوار را فروریختند، نه گورباچف آماده بود ونه کوهل [اولی به ازادی خواهی آخرین رهبر اتحاد جماهیر شوروی شد و دومی بی آن که کاری کرده باشد اولین رهبر همه آلمان بعد از هیتلر]. ژاپن شکست خورده دوم جنگ جهانی که تا وقتی بمب اتمی بر سرش نیفتاد شکست را نپذیرفت با الگوی سرمایه داری به معجزه پیشرفت اقتصادی دست یافته و حتی آن الگو را به همسایه بزرگش چین هم داده بود چنان که دنگ هشیائو پینگ داشت با مغازله با ببرکاغذی، چین را از زیر سایه کتاب سرخ مائو نجات می داد. این دو پیروزی خود برای الگوی آمریکائی کافی بود. در حالی که الگوی "مارکسیسم به روایت لنین" هم شکستش آشکار شده بود. پس چه عجب اگر نوشته می شد که آمریکا در یک مسابقه بدون خونریزی و جنگ دستش به عنوان برنده نبردی هفتاد ساله بالا رفت. آمریکائی ها با فروتنی لقب تنها ابرقدرت موجود را پذیرفتند و از دهان رییسشان پرید و از مقررات تازه جهان سخن گفت. لازم نبود واضح تر از این بگوید که مقصودش جهان یک ابرقدرتی است.

هیچ نشانه ای وجود نداشت که کسی به علمدار سرمایه داری هشدار دهد که این شادمانی فانی است و ماندگار نیست، مگر دو سه تن از فیلسوفانی که صدایشان هم در آن هیاهو گم بود. در مقابل دلایلی وجود داشت که باعث شد مقاله ساده اما به موقع ساموئل هانتیگتون [رویاروئی تمدن ها] گل کند و جهانگیر شود. در حقیقت ساموئل هانتینگون ها دنبال تضادهای از نوع جدید می گشتند تا مبادا با فروپاشی شوروری تاریخ پایان پذیرد. به درست گمان می رفت جهان بی گفتگو نمی ماند، و در الگوی هانتینگون رگه هائی از واقع گرائی بود. اما وی فقط یک الگو داده بود، مقاله اش چنان که برخی فرض کرده بودند دستورالعمل سیاست خارجی آمریکا نبود، پیش گوئی هم نبود چنان که خودش هم نوشت.

طبیعی است جوابی که آن سال به پرسش "آیا بزودی روابط دو کشور بهبود می یابد" حالا دیگر موردی ندارد، پاسخی تازه باید یافت.

اول قدم برای هر مسابقه وزن کشی است. آیا جمهوری اسلامی در این دوره که پیام اوباما رسیده قوی ترست از زمانی که پیام غیرمستقیم جورج بوش پدر می رسید یا ضعیف تر. و همین سئوال در مورد آمریکا هم شدنی است. پاسخش هم همان است که در نشریات دست راستی تندرو به بدترین نوشته می شود که چون با شعار همراه می شود فرهیختگان را به مقابله و انکار می خواند.

همین که آمریکا از آن جشن دور شده و آن رویای نخستین تعبیر نشده مانده خود بزرگ ترین تغییرست. همان جامعه که ترسیمش کردم اینک بدان جا رسیده که درگیر اندیشه برای مهار بحران اقتصادیش که به جهان تسری کرده، با انتخاب اوباما دل به اندیشه ای داده که می گوید بریدن از گذشته و در اندیشه دنیای بهتر.

سرمقاله نویس کیهان که می نویسد بزرگ ترین عامل شکست آمریکا و تغییر وضعیتش جمهوری اسلامی است و انقلابی که ایرانی ها کردند و آمریکا نشناختش، شوخی می کند چرا که اگر چنین بود با اطمینان می توان گفت که سرمایه داری چنان خشن و جسور هست که حتی با استفاده از بمب اتمی مانع را بردارد. در عالم واقع این حکومت شیعی عقل اندیش نبود که آمریکا را از اریکه به زیر انداخت، عامل اصلی شفافیت و انفجار اطلاعات بود و عامل بیرونی بیش از این که ایران باشد بن لادن بود که از آستین سرمایه داری بیرون آمد و درزهایش را می شناخت و کاری کرد که واشنگتن در مقابله با آن عنان از کف داد و به این روز افتاد.

اسلامگرایان مرگ اندیش بن لادنی با عمل به همان که مدیر روزنامه کیهان شعارش را می دهد و گروه های طالب نام با تهیه دفتر استشهادیون نمایشش را می دهند، غرب را به چالشی بزرگ کشاند. روشن بگویم هواپیماهائی که به فرمان بن لادن در یازده سپتامبر به برج های تجارت جهانی نیویورک خوردند عامل اصلی تغییر نبودند بلکه واکنش نومحافظه کاران آمریکائی در مقابل آن حادثه کارشان را به این روز انداخت.

اما شیعه ایرانی با همه امکانات حکومتی که در اختیار گرفت، نحوه عملش این نبود. جمهوری اسلامی نه بن لادن بود نه ملاعمر و نه صدام. شاید داستان فتوای قتل سلمان رشدی یک نمونه و الگو باشد. فتوائی که داده شد و صدائی چنان کرد که بیست سال پس از مرگ مفتی، هنوز سلمان رشدی از پناهگاه به در نمی آید. هر سال هم به مناسبتش عده ای تظاهرات می کنند علیه و عده ای له، و بحث آن مطرح می شود و موضوع داغ می ماند، در این بیست سال نزدیک صد و بیست تن بر سر آیه های شیطانی کشته شده اند. هیچ می دانید که هیچ کدام آن ها ایرانی نیستند. نه آن ها که کشتند و نه آن ها که کشته شدند. در بازی با غرب و آمریکا هم جز این نیست.

در سیاست خارجی اینک جمهوری اسلامی صاحب سرمایه ای است. مقصود همان فهرستی است که آمریکائی ها اگر موفق به برگزاری مذاکرات شوند، لابد روی میز خواهند گذاشت و درباره اش به گفتگو خواهند نشست. این سرمایه عبارت است از: حماس، حزب الله، وضعیت عراق و آرامش افغانستان. شاید در آینده ای که کسی از آن خبر ندارد نزدیکی ایران و کشورهای معترض آمریکای لاتین هم شد یکی دیگر از این ستون ها.

در مقابل این ستون آمریکائی ها چه دارند به ایران هدیه کنند، مدیر روزنامه کیهان می نویسد هیچ. چون تحریم ها باعث شده که ایرانی ها به شوق آیند و خود بسازند و از اقتصاد بحران زده غرب دور بمانند. به نظر تبلیغات گران راست حتی غنی سازی اورانیوم را هم دانشمندان ایرانی انجام داده اند پس دیگر آمریکا چیزی ندارد که در مقابل بدهد، دستش خالی است. آن ها تبصره می زند و می نویسند حمله نظامی به ایران هم عملی نیست، نه برای اسرائیل و نه آمریکا.

اما تبلیغات شعاری جناح راست برای روحیه دادن به مردم است و چنان نیست که در کیسه منافع ملی نقد شود. آمریکا و غرب دستشان چندان خالی نیست که در داخل تبلیغ می شود.
چون نیک به ایران بنگریم، دشمنی با غرب برخلاف آن چه تبلیغ می شود به معنای آچمز کردن غرب نبوده است. بلکه بدان معناست که ایرانیان در راه این مبارزه دو پارچه شده اند و دولت با کمک یک بخش بر بخش دیگر حکم می راند و نگفته پیداست که این تصویر حکومت هائی است که نمی توانند مدت زیادی بر سر پا بمانند، انهدامشان خود به خودی و بی نیازی به دخالت دیگران است.

تکرار وضعیت آمریکاست. تعجب نکنید. آمریکا در همان زمان که تمام نشانه ها بر ابرقدرتی و بلامنازعی اش وجود داشت، به سراشیبی افتاد و با سرعت فهرست شکست هایش فزون شد. در ابعاد کوچکتر جمهوری اسلامی نیز می تواند در زمانی که خود را به تمام معنا پیروز داستان مجادله اش با آمریکا می داند و رییس جمهور دنیا نشناسش حتی دم از خلوت کردن حیاط خلوت آمریکا می دهد، در خطر آن هست که روح خود را برای این پیروزی بفروشد. تا همین جا در مبارزه ای که فرض را بر پیروزی تام و تمام ایران می گذاریم، جمهوری اسلامی بخشی از تفاوت های خود را با حکومت های بی آینده از دست داده است. گماردن بخشی از مردم بر سر بخشی دیگر، یا حکومت کردن فقط با بخشی از مردم یکی از این آسیب هاست. از همین روست که جمهوری اسلامی به نظر می رسد اگر به ترک مخاصمه تن دهد، عملی از سر خردمندی رخ داده، و برخاستن به موقع از سر میزست.

آخرین زیان
یکی از آخرین زیان های جمهوری اسلامی در مجادله با غرب، همین است که آمریکا سرانجام توانست تعارف را کنار بگذارد و با رهبر جمهوری اسلامی وارد گفتگوی آشکار شود. این برای حکومتی که دم از مردمی بودن می زند افتخاری نیست که سی سال بعد از استقرارش، دیگران فهمیده باشند که باید با مقام مادام العمرش ماجرا را حل کنند و بخش انتخابی قدرتی ندارد.

برای آیت الله خمینی از همان روز که با اعلامیه سران ارتش شاهنشاهی، رژیم سلطنتی سقوط کرد اشغال جای شاه نه فقط ممکن بود بلکه با فرهنگ عمومی استبداد زده جامعه بیشتر می خواند، بگذریم از فرهیختگان، همه مردم که زنده یاد مصطفی رحیمی نبودند. اما بنیان گذار جمهوری حکومت شیعی را یک الگو می خواست و میزانش رای مردم بود، و می خواست این حکومت را ابدی کند و می دانست نباید دچار وسوسه کسانی شوند که همواره آماده اند قدرت را بلامنازع و مطلقه کنند و با این لطف هر حکومتی را می توانند در مقابل مردم قرار دهند.

آیا اینک سی سال بعد از پیوستن کشور به عداد جمهوری های جهان، این که بالاخره کاخ سفید فهمید قدرت دست کیست، برای برای همین افراد جای شادمانی دارد. وگرنه باید پرسید آیا بوسه مسمومی نیست بر پیشانی رقیب.
گیرم با این تدبیر اوباما، ماجرای ایران و آمریکا به روند صلح افتاد. خبری خوش است و باید شادمانش بود که گفته اند زیان را از هر کجا پایان دهیم سودست. اما پس از آن، همزمان با ایمن شدن سیاست خارجی از بی تدبیری های رییس جمهور حالیه، آیا رای و انتخابات بی معنا نمی شود. آیا گامی به سوی حکومت آسان بر نداشته ایم که بیست سال یکی نوشته بود بی آینده است .


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, March 24, 2009

با این همه تغییر، هنوز نوروز ماست

این گزارش - مقاله ای است که برای سایت فارسی بی بی سی نوشته ام

نوروز که از هزاران سال پیش به هنگام نزول بهار بر فلات ایران خیمه زده، در این هزاران بار و هزاران سال آئین ها و رسم ها از زمانه گرفته، از مهاجران و از مهاجمان، تا امروز که مجموعه ای است از آدابی که برخی از آن را کس نمی داند از کجا آمده است.

از آئین نخستین آیا جز همان سیب، آب، و سبزی چیزی به امروز رسیده؟ آیا چنان که برخی معتقدند هفت شین بوده است اول، نه هفت سین، آن که موقع تحویل سال در مقابل نوروزیان می نشنید.

پاسخ سئوال های ریزتر را باید استادان بدهند که از جمله می دانند به جز ایرانیان، بسیاری از اقوام اروپائی هم در اعصار پیش، در اواخر ماه مارس، سال نوئی داشته اند و آغاز بهار را آغاز سال نو می دیده اند.

از جمله استادانی که بر نوروز و آداب سنتی ایرانیان بسیار پژوهش ها کرد، یکی هم ذبیح بهروز بود که بر ایران قبل از اسلام بسیار اندیشیده و تحقیق کرده و زبان باستان می دانست.

پنجاه سال پیش وقتی به اصرار روحانیون دانشگاهی و پیام هائی که از مراجع رسید، مدیریت دانشگاه تهران ذبیح بهروز را از درس دادن معاف کرد، وی در مقابل دانشگاه، مرکزی برای ایران شناسی به راه انداخت .

در آن مرکز همه آئینهای باستان بزرگ داشته می شد، اما یک آئین سنتی برای او چنان اهمیتی داشت که دفتر به گل آذین می بست، و نوروزانه (عیدی ) می داد و شاگردان را وامی داشت تا لباس نو به بر کنند و خود اول سال با گل سرخی بر یقه کت کتانی اش ظاهر می شد و بهاریه می خواند.

به گفته و نوشته ذبیح بهروز، نوروز کشف بزرگ ایرانیان دانش پژوه و نشانه پیشرفت علمی و بزرگی ایرانیان باستان بود. و باز به گفته وی، رشته الفت هزاران ساله ایرانیان را نوروز با تاریخ ایران پیوسته بود.

اما در این آئین، ذبیح بهروز مسامحه را جایز می شمرد و آن چه را پیدا بود که بعد از اسلام رایج شده، گرامی می داشت. از خواندن دعاها منع نمی کرد.

تغییرات نوروز

اما نوروز، در همین پنجاه سال رنگ های اصلی خود را باخته و بسیار آئین هایش همانند دیگر نقش های زندگی دیگرگون شده است.

از آن چه مانده، پررنگ ترینش این است که اول فروردین کشور دو هفته ای تعطیل می شود. جامعه ای که به طفیل فروش سرمایه طبیعی اش (نفت) می تواند روزها و روزها در تعطیل باشد، در آغاز سال، هیچ گاه به چهار روز تعطیل رسمی و اعلام شده اکتفا نمی کند و همواره به استقبال تعطیلاتی می رود که پایانش سیزدهمین روز بهارست.

در سی سال گذشته آئین کهنسال نوروز سه رقیب یافته. یکی دهه فجر که ادارات دولتی عملا خدمتی انجام نمی دهند، گرچه به طور رسمی تعطیل نیستند. دومین موقعیتی که تعطیلات طولانی دارد هفته دوم تا چهارم اولین ماه قمری (محرم الحرام) که برای شیعیان آئین های سوگواری است که خود ده ها سنت و آئین در دل دارد و خود حرکتی اجتماعی است که ده ها و بلکه صدها نهاد مذهبی را در دل خود پرورانده، و سوم عید غدیرست که به ویژه در سه سال اخیر به خواست دولت و پایمردی آیت الله ابوالقاسم خزعلی (رییس بنیاد غدیر) به عنوان عید اصلی شیعیان تبلیغ می شود.

طرحی هم به مجلس داده شد تا شاید عید غدیر سه روز تعطیل شود، کمی کمتر از نوروز که چهار روز تعطیل رسمی است و دو هفته تعطیل قطعی.

اما در عمل آشکار شده که رقیبان نوروز هیچ احتمال موفقیت ندارند چنان که سال شاهنشاهی نداشت که اگر دولت شریف امامی، برای نجات حکومت شاهنشاهی آن را ملغا نکرده بود الان سال ۲۵۶۸ آغاز می شد، تاریخی که غباری از آن هم در خاطر کسی نمانده است.

چهارشنبه سوری نو تاثیر

نوروزی که توده مردم به این اصرار نگهبانش شده اند، زیر تاثیر دگرگون شدن اجزای زندگی شهری که گیتیانگی (گلوبالیزایشن) عامل عمده آن است اینک تبدیل شده به چند ماجرا که هیچ کدام شباهتی به آئین سنتی نمی برند.

آئین نوروزی در این سال ها شروع می شود با چهارشنبه سوری پرحادثه، پر گفتگو و پر چالشی بین جوانان و پلیس شروع شود.

در این تحولات تازه، چهارشنبه سوری که در گذشته شب شادی پریدن از روی آتش و تقسیم شادی ها بود و گرمای آن پیوستگی روابط انسانی همسایگان و اهالی محلات را باعث می شد، در سی سال گذشته، به آماده باش نیروی انتظامی و بسیج، سنگربندی نقاط خاص هر شهر، اخطار های مدام از یک ماه قبل به خانوادها در مورد خطرات استفاده از هفت ترقه و نارنجک، به بگیر و بند جوانان توسط پلیس تبدیل شده است.

در این چند سال که جوانان ایرانی به جمع وبلاگ نویسان جهان پیوسته اند، یکی از بحث های ثابت ماه آخر سال موضوع چهارشنبه سوری و انفجارهاست.

همیشه کسانی شروع می کنند که اعلامیه های نیروی انتظامی و شهرداری ها را وسیله قرار می دهند تا زجرآوری صداها بگویند و جوانانی هستند که شعار بدهند که این انفجارها فریاد اعتراض هاست که انباشته شده است، خشم نسلی زیر فشارست که مدام با امر و نهی روبروست.

در سالهای گذشته گاه تذکر روحانیون در مورد چهارشنبه و آداب عید کشمکشهائی را پدید می آورد، دوسالی است که نوار صدائی از آیت الله مرتضی مطهری اولین رییس شورای انقلاب اسلامی در دنیای مجازی می گردد و شنیده می شود که در آن گفته است چهارشنبه سوری نشانه آتش پرستی و کفر و شرک است. آیت الله مطهری در این نوار کسانی را که از آتش می پرند با لفظی توهین آمیز به یکی از حیوانات شباهت داده است.

این گونه برخوردها نه فقط از سوی روحانیون بلکه از طرف روشنفکران هم قبل از انقلاب اسلامی معمول بود و هیچ کس هم به صدا نمی آمد و آن زمانی بود که ترقه ها هم به نارنجک تبدیل نشده بود.

رونق بازار

از جمله بخش های هر سال بزرگ تر شونده نوروز، صف مقابل بانک هاست که هر سال حجم عظیم تری از اسکناس را چاپ و بین نوروزیان تقسیم می کند که هر سال با وجود این میلیاردها تومان پول، کمتر می توانند خرید کنند و هنگامی که دسته های گرفته از بانک ها را بین دکانداران تقسیم می کنند به یاد تورمی می افتند که به سرعتی نه یکسان، سال به سال فشارش بر دوش خانواده های شهری ببشتر می شود.

بخش دیگر و غیرقابل تفکیک از آئین های امروزی تعطیلات نوروزی، سفر در درون و بیرون کشور است که شهرهای ساحلی شمال و جنوب کشور و هم شهرهای زیارتی مشهد و قم، و هم شهرهای سیاحتی اصفهان و شیراز را ازدحام می بخشد، هتل ها را لبریز می کند و از آن جا به مدارس دولتی سرریز می شود و آنگاه خانه های مردم به اجاره می رود.

ازدحام اعصاب خردکن اتومبیل ها در جاده های بین شهری از دیگر ماجرای های سنت نوروز در سال های بعد از انقلاب است.

در سال های جنگ خودروهای قدیمی پرمصرف با بنزین های کوپنی هیچ از ازدحام جاده ها نکاستند جز آن که تعاونی های اتوبوسرانی که در همان ماه های اول انقلاب به مردم واگذار شد، بازاری تازه یافتند. بدین سان ایرانگردی نه تنها هتل هائی را که قبل از انقلاب برای توریست های غربی ساخته شده بود پر کرد بلکه هزاران اتاق هتل لازم آمد و نبود، تورهای گردشی هم به مجموعه خدمات مسافری افزوده شد.

بعد از جنگ دیگر هیچ چیز نمی توانست نیاز خانواده ها را به اتومبیل پاسخگو باشد، جز به کار افتادن ده کارخانه بزرگ خودروسازی و تولید یا مونتاژ سالانه چهل هزار خودرو برای جاده هائی که بزرگ تر نشدند، تنها در تهران و شهرهای بزرگ نهضت ساختن اتوبان میدان به این تولیدات داد. تعطیلات نوروزی هم برای انتقال خانواده ها به شمال و جنوب و هم برای نمایش و رقابت طبقه تازه به ثروت رسیده موقعیتی ویژه فراهم آورد.

سریال های تلویزیونی شاد یا کمی شاد و کمتر شعاری از دیگر بخش هائی بود که به مناسک نوروز اضافه شد. گرچه اکران نوروزی فیلم های ایرانی از بهترین موقعیت ها برای فروش سینما شد اما هرگز به پای سریال های تلویزیونی نرسید و این سریال ها بودند که هنوز نوروز به پایان نرسیده تولیداتشان در خیابان های سراسر کشور به عنوان تکیه کلام ها بر سر زبان ها بود و می گشت.

سیزده به در

و پایان آئینی دو هفته ای در موج موج خودروهائی است که جاده های منتهی به شهرهای بزرگ را پر می کنند و نوروزیان مسافر را به خانه خود بر می گردانند، و با آن که تا سه روزی ادامه دارد و نشان می دهد که تعطیلات از سیزده روز هم بیشتر شدنی است، اما این قدر هست که آمار تصادفات را چندان بالا می برند که رکورددار کشتار در جاده هائی می شوند که در بقیه روزهای سال هم رکورددار بالاترین میزان کشتار و تصادف در جهان اند.

سیزدهمین روز بهار با آداب شیرین بازی های جمعی، و پیک و نیک تا سی سال پیش از جمله مشوق های مردم به ربط با طبیعت بود و روزی برای زیستن و مهربان زیستن با باغات و کوه و کمر.

اما اینک باز با تغییر باورها و برخوردها، و هم گسترش بی رویه شهرها از اثر ازیاد جمعیت، روز طبیعت هم به روز ضد طبیعت بدل شده است و فغان هواداران محیط زیست از کاری که در این روز با محیط حیاتی طبیعت می شود به هواست.

و چنین است که به نوشته یکی از نویسندگان روزنامه های آخرین روز سال "عید را خسته از گرانی و ازدحام شروع می کنیم و خسته از سفرهای اعصاب شکن به پایان می بریم و هیچ کداممان در اولین روز کاری لبخند آمادگی برای سالی نو بر لب ندارد. باز هوای کثیف که این بار بی پولی زودهنگام نیمه فروردین هم به آن افزوده شده است."

با این همه دگرگونی ها که نوروز گرفته اما هنوز وقتی سخن از این می رود که کشورهای فارسی زبان همسایه در جهانی کردن نوروز از ایران جلو افتاده اند، فغان از بزرگ و کوچک برمی خیزد که چرا نوروز، این یادگار باستان نام دیگران را بر خود دارد.

و وقتی خبر می رسد که دولت در گذاردن پرونده نوروز روی میز آئین های جهانی یونسکو اهمال کرده است ده ها وبلاگ و روزنامه به صدا در می آورند و شعارشان این است که نوروز را باید نگاه داشت به هر شکل. این روزنو روزماست.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Friday, March 20, 2009

یک روز نو، امید من


نوروز آمده است، بی خبر، پاورچین، با نغمه ای در هوای کوچه آمده ست. برگ در آسمان نه چندان آبی، با رنگی میان سبز و خرمائی. رنگی میان مهتاب و پوست تنت.

نوروز آمده است. نوروز آمده است.

ای کاش ای کاش ای کاش می توانستم روبانی به گردنت ببندم، سبزت کنم در بشقاب مرغی مادر،
بنشانمت سر طاقچه. و تا نحوست سیزده نیامده تماشایت کنم.

ای کاش می شنیدی صدایم را وقتی می گویم امید من.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Wednesday, March 18, 2009

آقای رییس جمهور آینده


امسال به ابتکار بچه های همکار محمد قوچانی در سالنامه اعتمادملی از چندین تن خواسته شد نامه ای بنویسند به رییس جمهور آینده . این هم سهم من بود که هرگاه سالنامه در فضای مجازی ظاهر شد لینکش را می گذارم.

آقای رییس جمهور آینده
می خواهم قصه ای برایتان بگویم، حوصله کنید.


ما سی سال قبل خطا کردیم. یعنی، به دیگران چکار دارم، من خطا کردم. نه که چون انقلاب کردیم بلکه انقلاب در آن زمان طبیعی ترین واکنش مان بود به ستم، بل خطا کردم چون گمان داشتم داغ دیکتاتوری شاهنشاهی که از پشت تاریخ ایران برداشته شده، مهر جمهوری که بر شناسنامه هایمان زده شده، و دیگر هیچ مشکلی نداریم الا آن که عدل را عادلانه تقسیم کنیم و بعد باید به خوبی و خوشی زندگی کنیم. نمی دانستم نه چنین است و تازه اگر عدل را تقسیم کنیم عادلانه، باز نمی دانیم با همان سهم خود چه کنیم.

اشتباه من از روی دست شهید بزرگوار قلم میرزا جهانگیرخان شیرازی بود که در اولین شماره از صوراسرافیل نوشت حمد خدای را که ما ایرانیان ذلت و رقیت خود را احساس کرده و فهمیدیم که باید بیش از این بنده عمرو و زید و مملوک این و آن نباشیم و دانستیم که تا قیامت بارکش خویش و بیگانه نباید بود. لهذا با یک جنبش مردانه در چهاردهم جمادی الاخری مملکت خویش را مشروطه و دارای مجلس شورای ملی [پارلمان] نموده. و به همت غیورانه برادران آذربایجانی ما در 27 ذیحجه دولت علیه ایران رسما در عداد دول مشروطه و صاحب کنستی توسیون قرار گرفت. دوره خوف و وحشت به آخر رسید. و زمان سعادت و ترقی گردید. عصر نکبت و فترت منتهی شد . و تجدید تاریخ و اول عمر ایران گشت . زبان و قلم در مصالح امور ملک و ملت آزاد شد. و جراید و مطبوعات برای انتشار نیک و بد مملکت حریت یافت. و روزنامه های عدیده مثل ستارگان درخشان با مسلک های تازه افق وطن را روشن کرد. و سران معظم بنای نوشتن و گفتن گذاشتند

به گمان آن بزرگوار بود که این همه حاصل آن است که "آحاد ملت تک به تک خواستار حریت و عدل آمده اند". هفتاد و چندی بعد از میرزا ، زمانی که انقلاب شد با خود گفتیم خطای شهید بزرگ این بود که گمان داشت با صاحب قانون شدن مملکت کار تمام است، در حالی که تا شاهی و سلطنتی بود کار به منهج عدل نمی رفت و این ماند برای نسل سوم بعد از مشروطیت، تا داد همه شهیدان بستاند، راه را که هموار شده است چنان برود که رهروان رفتند. با خود گفتیم هزار و پانصد سال تاریخ شاهنشاهی پایان گرفت، ما یافتیم و گمشده مان جمهوری بود. آن جمهوری که تازه با شعار ازادی و استقلال هم محکم و پرچ شده بود.

آقای رییس جمهور
دیدید که هم میرزا خطا کرده بود هم ما. او گمان داشت با نوشتن قانون و تاسیس مجلس کار درست است و گمان کرد پیروزی انقلاب یعنی تمام احاد ملت تک تک هواخواه حریت و عدل آمده اند. ما فکر کردیم میرزا عجله کرد و نسل ما حق دارد رقصی چنان میانه میدان کند. که کرد. ما به خود گفتیم میرزا جهانگیر خان سرش بالای دار رفت چون زود گفت و مثل ما به موقع نگفت و به موقع شادمانی نکرد.

نه ماه بعد از پیروزی انقلاب، در آستانه اولین انتخابات ریاست جمهوری نامه ای نوشتم خطاب به رییس جمهوری که هنوز معلوم نبود کیست. کلمات نامه خبر می دهد که بر آن شادمانی ها خدشه ای وارد شده گرچه امید از میان نرفته است. این نامه در اول بهمن 1358 منتشر شد و تاکنون صدها بار به صورت مکتوب و یا شنیداری خوانده و شنیده شده است. نامه هنوز احساساتی است اما. نوشته بودم:

نامه اول
آقای رییس جمهور
آن روز که وارد دفتری شدید که برایتان آماده شده است. لحظه ای آن گل ها و پیام های تبریک و تهنیت را فراموش کنید و به یاد بیاورید هر کس می رسید همین ها در انتظارش بود، خوشا کسی که چون برود بدرقه راهش گل ها و دعاهای مردم باشد.
مردم، چه آن ها که به شما رای دادند و چه آن ها که رای ندادند، یا به دیگران رای دادند از شما می پرسند آمده اید به ما چه بدهید. اگر بگوئید ایمانتان را، در پاسخ خواهند گفت شما نمی توانید ایمان را به ما هدیه کنید چون در سخت ترین روزهای زندگی، همین ایمان نگهبانمان بود و هیچ گاه چنان گمش نکرده ایم که از دیگری سراغش بگیریم. شاید در پی آن باشید که خدا را خدا پرستی را به ما ایرانیان هدیه دهید. حال آن که ایرانیان از پیش از تاریخ و پیش از اسلام نیز یگانه پرست بوده اند. پس از خود بپرسید برای چه آمده ام من که به مادران فرزند از کف داده و کودکان بی پدر شده هم چیزی ندارم هدیه کنم.

آقای رییس جمهور اگر در پی آنید که رفاه و راحت و امن را به ملت برسانید که این ها را – دست کم هر کس می خواست – داشت. وانهاده شد برای زندگی بهتر.
اگر در پی ایجاد جامعه ای بی عسس و بی زندان و بی حاکم و محکوم هستید که زهی خیال باطل. چنان نبود چنین نیز هم نخواهد بود.

اما ایرانیان ملتی صبورند، هزاران سال تاریخ این فلات را با صبوری و سکوتی نوشته اند که تنها در تجسم کویر می توانش دید. اما در سکوتشان فریادی است که کمر می شکند. با همین سکوت فتنه ها از سر گذرانده و فاتحان مغرور را در خود حل کرده اند. ایرانی مهربان و صبورست، قانع و امیدوار، با رائی که به شما داده اند سخنی با شما گفته اند. شما در پی شاه کلیدی باشید که روی میزتان نیست، سر راهتان گذاشته اند، که با آن خانه دل ایرانیان را بگشائید اگر بتوانید. ورنه با سکوتشان به مبارزه با شما و سیستمی برمی آیند که از آن برخاسته اید.

آقای رییس جمهور وقتی در آن اتاق قرار گرفتید و شدید نخستین رییس جمهور کشوری که هزاران سال پادشاه بالای سر دیده است به یاد بیاورید که ایران به طول و عرض آن اتاق نیست. ایران به عرض شش هزار سال تاریخ و به طول شهامت مردان و زنانی است که از زمان نزول آریا ها بر این خاک بر سر حفظش جان داده اند و گاه به آن زودی که می خواستند بدان دست نیافتند.
شما نخواهید توانست آزادی را به ما برسانید چرا که آزادی مانند حق است، حق است گرفتنی است نه دادنی. با انقلاب نیمی از آن به دست آمده و نیم دیگر را ملت چه شما بخواهید و چه نتوانید به دست خواهد آورد. دیر یا زود.

آقای رییس جمهور لابد می پرسید پس از من چه می خواهید.

شما شاید بتوانید آزادی خودتان را به ما هدیه کنید. یعنی روزی در پاسخ همه رای ها که به شما دادند و محبت ها که نثارتان کردند در برابر دوربین تلویزیون ظاهر شوید و بگوئید ملت بشارت ... من آزادم. من رییس جمهور منتخب شما آزادم.

آیا چنین بشارتی برای آن ها دارید.

نامه دوم
نوروز 1358 دومین نوروز بدون شاه بود و اولین رییس جمهور ایران برگزیده شده بود این بار نامه دیگری نوشتم که این هم به روزگار خوانده و شنیده شده . اما باز هیچ نشان راهی در آن نبود. نوشته بودم:
آقای رییس جمهوری
شما را چنین خواندم چون با آن که قرن بیستم، قرن انقلاب ها و جنگ ها و گسترش آرمان های انسانی به پایان می رود اما ما هنوز از داشتن خانم رییس جمهور محروم هستیم. در سرزمین ما، با زنان و مردان بزرگش، با دو انقلاب و دو کودتا و چند نهضت و بیرون راندن چند دیکتاتور و آوارگی هزار هزار، نیمی از جمعیت ایران به این گناه که جزء رجال نیستند از این حق محرومند که انتخاب شوند.

حالا از پیچ و خم ها گذشته، راه های درست و نادرست رفته اید، وعده ها داده و تحسین ها شنیده اید تا بدین مقام نائل آئید که نخستین کسی باشید که در تاریخ ایران رییس جمهور نامیده شده. اما هنوز نمی توانید آزادی را به من برسانید چرا که هنوز چندانش نمی خواهیم که درد اولمان باشد. پس این می ماند در فهرست مطالبات ملت از خود، برای سالیانی دیگر.

اما شما به احترام این گل ها و تهنیت ها، و به احترام همه کسانی که در ایجاد جمهوری از جان و مان خود مایه گذاشتند. به حرمت رفتگان و ماندگان وعده شان دهید که اگر روزی آزاد نبودید و نتوانستید آزادی خود را ضامن شوید، کلاهتان را بردارید و خطاب به مردم بگوئید من رییس جمهور، رییس منتخب شما، آزاد نبودم. از همین رو ماندنم صلاح نبود. آن قدر نمانید که ملت شما را براند، انقدر نمانید که مردم هزینه اش را بدهند. آن قدر نمانید که برای ماندن دستتان به ظلم آلوده شود.

نامه بعد دوم خرداد
و دیگر جنگ رسید. دیگر انتخابات در مقابل وظیفه ای که یک نسل به عهده گرفته بود که سرنوشت خود را از میان خون و خاک بیرون بکشد، رنگی نداشت. تفاوتی هم نمی کرد. دیگر نامه ای به رییس جمهور ننوشتم. اگر هم نوشتم برای آن ها بود که باید رییس جمهور برگزینند. ننوشتم تا بهار 76 گذشت. این بار نوشتم در ماهنامه آدینه تیر 76. نامه نشان می دهد که انگار کلمات مهربان و احساسات را وانهاده و کمی سخن از عقل می گویند. چهل سالگان به عقل رسیده .

آقای رییس جمهور دیدید چه شد
اگر بگوییم هفتمین انتخابات ریاست جمهوری، حاصل جمع تمامی تجربیات این 90 ساله بود به خطا نرفته ایم و حادثه ای است که روی تمام استقلال طلبان و آزادی خواهان این قرن را سفید کرد. گرچه می دانم نه چنان است که اگر رقیب شما انتخاب می شد، کشور طالبانی شده بود. اما می توانم گفت آن ها که به خود باور ندارند، و همه صد در صدی ها باختند.
مردم وقتی پای صندوق ها بودند، انگار برایشان نوعی مجاهده بود، گوئی صدای قائم مقام را می شنیدند وقتی در نگارستان گرفتار دژخیمان شد، یا صدای امیرکبیر وقتی در فین کاشان رگش می گشودند، یا نوای ستارخان وقتی چون شیر در قفس در پارک اتابک گیر افتاده بود، یا روضه ملک المتکلمین و صدای آرام جهانگیر خان را در باغشاه، یا خروش دکتر مصدق را در زندان زرهی و یا این آخری، سخن مهندس بازرگان را، وقتی فریاد زد انقلاب نکردیم که با هم قهر و خشونت کنیم.

انگار تاریخ معاصر همه بارش را بر دوش این میلیون ها گذاشته بود که برای اصلاح و تغییر آمدند و نه برای ویرانی و نه برای انقلابی دیگر. فریاد همه حقیقت اندیشان بود رای به شما.
فردای روز رای مهدی تلفن کرد از فرانکفورت که بگوید ایرانیان انگار در هر نسل یک بار شگفتی می آفریند. رسا از دورتر ها خبر داد که شعر و ترانه ای ساخته با ردیف بازمیگردم. ابریشم هفت ساله شادمانه فریاد زد آخ جون پنجشنبه ها مدرسه تعطیل میشه. اعظم مادر افشین شهید حلوائی را که نذر کرده بود بین رهگذران پخش می کرد . امیرحسین به شاغلام گلفروش لبخند می زد و نصف قیمت گل می خواست. حاج رحمت آتشبار با اطمینان می گفت حالا دیگر تلفن کردان وصل می شود. آقای غفاری با اعتماد به نفس می گفت وضع آبمان درست می شود. شهلا خبر داد که کارمندان اداره بازنشستگی مهربان شده اند به زودی حقوق وظیفه پدر درست می شود. بهرام فریاد زد که فیلم خواهم ساخت غلام امیدوار بود که مجوز انتشاراتش را بگیرد. هر کس روایتی به تصور کرد. همه تحقق آرزوها را نزدیک دیدند ما هم گفتیم حتما گره فروبسته کار فرج باز می شود. امیرزال زاده اگر بود چه حکایتی بود پسر.
در مقابل این آرزوها، خیال ها، باورها، با این تیرهای دعا که از هر سو به سویتان روان است می خواهد چه کنید.

نامه از زندان
چهار سال بعد از آن در محبس بودیم. در اوین. یکی دوتا هم نبودیم. اما اوین زخم های پانزده بیست ساله را از رخ شسته بود. دیگر نه هیچ یک از زندانیان و نه هیچ کدام از زندانبانان سال های درد باقی نبودند. سلول رو به قبله کرباسچی را زندانیان اتاق سران نظام می خواندند. اما هزاران نفر دادگاه وی را دیده بودند بزرگ ترین درس حقوق شهروندی، نماینده ای از قدرت در برابر نماینده ای از قانون ایستاده بود، داشت حرف ها در گلو منعقد می شد. در گوشه اوین بیست سی روزنامه نگار بودیم، چند دیوار آن سوتر آقای عبدالله نوری یکی دیگر از ساکنان حریم قدرت به بند بود، با دادگاهی که در آن گوش ها چیزی را شنید که ذخیره سال های دیگرش بود. انگار یکی از پیش دید که کجا می رسید اما وقتی رسیده شدید. او هم به جرم روزنامه نگاری به خانه پیشین سید ضیا و زندان سابق مهندس بازرگان و دکتر سحابی آمده بود.

باز انتخابات نزدیک شد حالا دیگر جهان قرن بیستم را پیموده و گام در بیست و یکمین قرن نهاده بود. باز انتخابات نزدیک بود که نامه ای نوشتم. هم مخاطب نامه معلوم بود و هم مکان ما. هیچ چیز هم از ملت پوشیده نبود به یمن دوم خرداد. نوشتم:

آقای رییس جمهور
بیائید. تامل نکنید. بگذارید ما در زندان باشیم، بگذارید بر ما بتازند، بگذارید بر شما باران ناسزا ببارند، از سرنوشت نگریزید. این سرنوشت ماست. زخم مزمن این تاریخ را درمان نمی توانید، مرهم باشید. نوشدارو افسانه است و این زخم کهنه به یک مرهم درمان نمی شود. تا پرستاران و مرهمیان را نکشد.از التهاب نمی افتد.

آقای رییس جمهور
بمانید تا رافت پیشه کنند تا مهر را همگانی کنید تا میدان دهید به دانائی. ما هر روز همین جا که هستیم به زندانبانانمان لبخند می زنیم. آن ها هم دیگر ما را دشمن نمی بینند. این حاصل چهار سال اصلاح نگاه های جامعه است. پایتان را گذاشته اید لای در، دارد هوای خوش تازه در جانمان می دود. پایتان را نکشید. در بسته می شود والا. شما و ما جرمتان و جرممان این است که صد در صدی نیستیم. شما گناه بزرگتان جز این نیست که اهل گفتگوئید، اهل مدارائید. بمانید یا با خود و با ما مهربان می شوند یا ناگزیر می شوند در برابر این آفتاب برهنه شوند. باید آن قدر زخم خورده بمانیم که خنجرهایشان کند شود.
آقای رییس جمهور باید بمانید. این سرنوشت شماست. امیرکبیر سه سال، مصدق سی ماه، بازرگان هشت ماه و شما هشت سال. این پایداری بر شما، این صبوری بر تاریخ و این تحمل بر صد در صدی ها مبارک باد. ما کس را نفرین نکرده ایم. شما به جوانان گفته اید مرگ بر کس نگویند. آری شعار ما زندگی است. بهارست، تفال حافظ، نقل مجلس زندانیان. دیشب ندانم چه نیت کرده بودند که آمد:
دوش از جناب آصف پیک بشارت آمد
کز حضرت سلیمان عشرت اشارت آمد
خاک وجود ما را از آب باده گل کن
ویرانسرای دل را گاه عمارت آمد
این شرح بی نهایت کز حسن یار گفتند
حرفی است از هزاران کاندر عبارت آمد
امروز جای هر کس پیدا شود ز خوبان
کان ماه مجلس افروز اندر صدارت آمد

آقای رییس جمهور به فرمان جناب حافظ بیائید.

نامه آخر
و اینک کار ما بدین جا رسیده است. چهار سال سختی گذشت. اما نیک بنگری خوش گذشت. هیچ چیز جز همین که رخ داد نمی خواست خوابزدگان را بیدار کند. اینک باید نامه ای بنویسم به کسی که نمی دانم کیست دوباره. به کسی که باید بیاید. و آمدنش حاصل جمع وفاقی است که بر سر اصلاح. اگر جز این بود یعنی که ما مردم هنوز با این همه توفان با این همه بهار و پائیز نرسیده ایم. هنوز به بچه های رستم آباد می مانیم. هنوز می خواهیم یکی این نقش را بازی کند، خوابزدگانیم که بیداری هنوز در دستورمان نیست.

آن خوشدل سی سال پیش، آن نگران بیست سال بعد، آن زندانی، حالا، چهار سال بعد از آخرین نامه دلش این جاست و پایش جای دیگر. ولی باید نامه آخر را نوشت. برای کسی نوشت که نامی ندارد اما خصلت هایش برایمان آشناست. آن که می آید تا اصلاح کند. تا دوباره یکی پایش را لای در بگذارد، و وجود خود را سنگی ببیند نهاده در درگاه، لای پنجره ای رو به باغ. تا نسیم در جان اتاق بدود. آخرین نامه را هم باید بنویسم.

آقای رییس جمهور
ما از کجا باید می دانستیم چگونه است رفتار پسندیده یک شهروند آزاد و محترم. وقتی نامه اول را نوشتم کم و زیاد بیست و پنج سالگان بودیم و بیست و پنج سال هم از کودتا می گذشت. از کودکی بوی سوخته کاغذ و چرم در مشاممان بود. در زیر زمین و پشت بام کتاب می سوزاندند. همه یواشکی حرف می زدند، زمستان بود، هوا ناجوانمردانه سرد، پچ پچ ها در گوش. ما نسل پچ پچ بودیم ما جز در گوشی حرف زدن نمی دانستیم. انقلاب که شد یکهو بلد شدیم فریاد بکشیم. پیش از آن صدای خودمان را بلند و رسا نشنیده بودیم از کجا باید می دانستیم فریاد چه باید و بر سر که باید.

ناصر ده ساله بود، هر وقت مادرش می رفت به سالن زیبائی زیر بازارچه تجریش، جائی که پرده ای بر درش افتاده بود و پسرها را راه نمی دادند، نصف عمر می شد تا مادر برگردد. شنیده بودیم که زیبائی چه آدم بدجنسی است. مادرها نفرینش می کردند اما باز هر ماه می رفتند به آن بالاخانه به سالن زیبائی. حشمت و نادره هر وقت مشق نمی نوشتیم مادر آن ها را از استوار ساقی می ترساند. هنوز عقل رس نبودیم که بدانیم زندانیان هم می تواند مهربان باشد، که استوار ساقی بود. گرچه هادی گفت دو قورتش همیشه باقی بود.
تمام کودکی یک نسل، بستنی اکبر مشتی و یخ در بهشت اختیاریه پاداش کسی بود که بتواند سکوت کند، حرف زیاد نزند. بداند که دیوار موش دارد. انقلاب هنوز در خیابان بود که اول چشممان باز شد، بعد گوشمان باز شد و بعد تازه دهان بندمان برداشته شد. پس باید از کجا می دانستیم کدام داستان دروغ است، و کدام راست راست. انقلاب انبان قصه هایمان از هم درید.

گمان داشتیم آن قدر در انبار طاغوت مواد غذائی هست که نیازی نیست کار کند کسی. گمان کردیم آن قدر شاه خانه برای تفریحات بعد از ظهری خودش و دوستان آمریکائی اش ساخته که برای همه تهرانی ها مسکن هست. آیت الله خسروشاهی از مردم ایران دعوت کردند بیایند تهران.
به گمانم آخرین کس از آن ها که آمدند و به خانه ای هم رسیدند، یعنی سمج ترین آن ها، همین عزت الملوک مادر دو معلول است که همین هفته قبل از خانه نگهبانی شرکت خانه بیرون انداخته شد، و خبرش به همه رسید که می پرسد حالا چه کنم. در همان روز که بالاخره از نهاد ریاست جمهوری پاسخ مهرورزانه ای نامه اش رسید، ماموران آمدند و خانواده متوفی محمدی را از خانه ای که بیست و هشت سال غصب کرده بودند بیرون راندند. بنیاد مستضعفان تقصیر نداشت که در اطلاعیه مطبوعاتی انتقاد ها را پاسخ گفت و فاش کرد که "بیست سال پیش مدیرعامل وقت از سر رافت خانه سرایداری را به طور موقت به آقای محمدی روزمزد داده بود و این شخص اصلا هیچ پرونده و سابقه استخدامی در شرکت خانه متعلق به بنیاد مستضعغان ندارد".
گناه کسی نیست که عزت الملوک و نگهبان محمدی و ما نمی دانستیم که حکومت همه چیز ندارد و هیچ چیز رایگانی نیست. گفته اند عزت الملوک که همان طور روی رختخواب پیچ در کوچه نشسته، از این جمله که یکی از بچه های محل برایش از روی روزنامه خوانده چنین استنباط کرده که می گویند خانواده آقای محمدی مستضعف نیستند. حالا عزت الملوک رو به آسمان ناله می کند خدایا اگر ما مستضعف نیستیم پس آقای حضوری مستضعف است. طفلک نام دولتمردان را نمی داند، چه کند سواد که ندارد عزت الملوک .

آقای رییس جمهور
شما نمی توانید خانه های احتکار کرده دوره انقلاب را بین مردم تقسیم کنید. خانه سازی دو روزه افسانه است به آن ها دروغ نگوئید. آموزش و پرورش رایگانی و همگانی ممکن نیست. یک قرن نمی توانند مردم موقع اسم نویسی بچه ها پول بدهند و در تلویزیون بشنوند که دستور داده شده مدارس حق ندارند دیناری از مردم بگیرند. ساخت بیمارستان برای همه شوخی است و درمان مجانی دروغی بزرگ است. شما نمی توانید حال بچه های آقای محمدی نگهبان شرکت خانه را خوب کنید، شما نمی توانید عزت الملوک را از زندگی پر دردش نجات دهید. اما شما می توانید برای گرفتن این رای کوفتی به او دروغ نگوئید.

آقای رییس جمهور
در سرش نکنید که می خواهم دنیا را مدیریت کنم، در حالی که او می داند مدیریت برزن محله شان هم برهواست. شما نمی توانید هوای تهران را با جلسه ای خوش کنید، و کاری کنید که سید محمد با آن ماسک کذائی بتواند هر روز به خیابان برود. نمی توانید هم رای دخترکان جوان شهری را داشته باشید و هم با آن ها که باورشان هست از بدو خلقت هزاران عسس مراقب حجاب زنان مسلمان بوده اند، همدلی کنید و دست در یک سفره داشته باشید. شما قادر نیستید زاینده رود را به دستوری آب بیندازید. آبگیرها و تلاب های خشگ شده را با مصوبه ای دوباره به محیط زیست برگردانید. مرغان مهاجر که از ما گریخته اند زحمت ها دارد تا دوباره باز گردند، شما نمی توانید به مردم شهرهای جنوب که با هزار تفاخر لوله کشی کرده و آبشان را دزدیده اند برای رساندن به شهرهای مرکز فلات با هزار منت گذاری بر سر این ها، بگوئید آب نفت زده بیاشام و منتظر بمان و دعاگو تا باز منت گذار آیم و چند میلیاردی از خزانه ملت صرف آن کنم که برایت از جای دیگر آب بیاورم. شما به مردم نگوئید که احمدی نژاد می توانست و نکرد. نگوئید همه آن چه او گفت و نکرد را من می توانم کرد. نیامده اید که آب نبات چوبی دست ملت بدهید. باید اخمشان را تحمل کنید و به آن ها بگوئید من قادر به تامین بهشت در روی زمین نیستم، و اطمینان بدهید که اگر خوب کار کنیم و ملامت کشیم اوضاعمان کمی بهتر خواهد شد.

شاه و وزیر
گفتم قصه می گویم
پنجاه سال پیش تابستان که می شد اول هفته ده دوازده نفر بچه های دبستانی بیکار، از صبح با هم در زمین خالی رستم آباد کنار آب گذر مسابقه می دادند. چندین مسابقه، برنده کسی بود که در مجموع بیشتر از همه نمره می آورد. هم چوبی را دورتر بیندازد، هم از روی هره برود بالای دیوار، هم از لب باغچه بپرد تا کنار پله های آشپزخانه، هم دسته هونگ سنگی را بلند کند و هشت بار تا ته حیاط بدود و هم از پله های چهارم راه پله پشت بام بپرد روی تشکچه ای که پای پله ها خوابانده شده بود. اما همه این کار ها منوط به این بود که یک هیات سه نفری گزینش، تائید کنند که فلانی شاه شده است.

این مسابقات کم از المپیک اهمیت نداشت و هیجانش کم از جام جهانی نبود، چون هر که سرانجام برنده می شد می توانست یک هفته شاه شود. آن وقت دو وزیر دست راست و چپ انتخاب می کرد، یک مدعی العموم یک میرغضب. برخی مانند صاحب این قلم هیچ وقت شاه نشدند و نه وزیر. چند باری شاعر شدم یا محرر. برای همین هم امروز می توانم تاریخچه بازی شاه و وزیررستم آباد و باغ گل فشم و اختیاریه را برایتان بازگو کنم.

آن که شاه می شد یک هفته فرمان می راند. در این یک هفته از بام تا شام، همه دست به سینه در خدمتش بودند. تملقش می گفتند. فرمان هایش را تحسین می کردند، من که محرر یا شاعر بودم و اداره رسانه های دفترش را اداره می کردم با چهار چشم می پائیدم که کسی نگاه چپ به او نکند، به حرکات شاه نخندد. او فقط فرمان می داد، هفت نفر بروند و از باغ گل آواز آلبالو بچینند و بیاورند. چیده می شد. سه نفر بروند برای سه نفر از سر پل بستنی بخرند، امر اطاعت می شد. چهار نفر چهار نفر دیگر را کول کنند و بگردانند. تا چند بار گریه چند تا بچه را درنمی آورد روزش تمام نمی شد شاه. وزیران دست راست و چپ هم کاری نداشتند جز این که فرامین شاه را ابلاغ کنند. گاهی که شاه دستور عجیبی می داد که با امکانات نمی خواند و یا اصلا مقدور نبود، وزیر چپ و راست دست به دامن می شدند و با التماس یا وساطت مجرمی را می کردند یا از شاه می خواستند از رای خود برگردد. اما بالاخره شاه شاه بود و باید فرمان می داد و اگر کسی سر پیچی می کرد باید در تمام تابستان دیگر وارد بازی نشود و منزوی باشد.

تا آن تابستان که نادر پسر یک اداره جاتی متمول در دماوند همان اول هفته گفت که قصد دارد اگر شاه شد برای همه بستنی چوبی بخرد، تازه دو کیلو چغاله هم گذاشته برای همین کار. به این ترتیب دهان شورای سه نفره آب افتاد و یک هفته همگان مجبور به تحمل شاهی شدند که عملا به آن ها تحمیل شده بود. اما این رسم بد نهاد تا رسید به آن جا که پرویز وعده داد اگر شاه شدم ماشین آقای پناه ایزدی را پنجر می کنم. ماشین شش سیلندر شیک که محل حسادت بزرگ و کوچک بود. پرویز شاه شد و این تکلیف به گردن رعیت افتاد و آشوبی به پا شد.

کار به جاهای باریک داشت و به تدبیر بزرگ ترها بازی شیرین شاه و وزیر تعطیل گشت و یک هفته به عذاب گذشت تا آن که آقای موسوی یک روز بچه ها را جمع کرد در حیاط مسجد و گفت حاضر است وساطت کند که بازی برقرار شود اما به شرط آن که هر کس شاه شد کارهای عمرانی بکند. مثلا دیوارکی بسازید برای باغ کل یحیی که مریض است و از پا افتاده و چینه باغش ریخته، یا درخت های کهنه را ببرید و الوارش را برای تعمیر پل مش حسن به کار ببرید. کوچه باغ های منتهی به میدان را غروب ها آب بپاشید. همه به شوق قبول کردند. بازی شاه و وزیر از آن هفته دوباره معمول شد، اما آن رونق سابق را نداشت. شاه نمی توانست وعده های خوشایند بدهد. وزیران دست راست و چپ مجبور شده بودند که بر کارهای عمرانی نظارت کنند. شاه نمی توانست برای تفریح کسی را کول دیگری کند و یا کیسه بر سر کسی بیندازد و دور بگرداند که خنده آید خلق را.

بازی، از بازی خارج شده و پایش روی زمین واقعیت ها قرار گرفته بود، و ما تحملش را نداشتیم. آقای موسوی به بزرگ تر ها گفته بود بگذارید یاد بگیرند که هیچ چیز را به بهانه نمی بخشند. یاد بگیرند باید از خود مایه بگذارند. یاد بگیرند بهشت مال این جهان نیست و کسی مامور تاسیس بهشت نیست مگر آن که دروغ بگوید.

آقای رییس جمهور
باور کنید که کثیری از مردم ایران بازی شاه و وزیر نمی خواهند، در همین سی سال با چنان تنوعی در کار روبرو شده اند که دیگر چیزی آن ها را از زمین جدا نمی کند. صحنه واقعی است بزرگ شده ایم و بازی تمام شده است

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, March 17, 2009

نیوروز با شرکت ایرانی ها


این مقاله آخرین شماره سال اعتمادست

شهردار لندن خبر کرده است که روز شنبه در ميدان ترافالکار اين شهر، از ظهر تا شش بعدازظهر آييني خواهد بود به مناسبت نيوروز [با همين تلفظ] و توضيح داده است که اين روز عيد سنتي ترک ها، کردها، ايراني ها، عراقي ها و چند کشور ديگر خاورميانه و آسياي مرکزي است.

در دعوتنامه نام مليت ها به همين ترتيب آمده حتي نه به ترتيب الفبا که در آن صورت هم باز اول ايرانيان مي بودند و بعد عراقي ها بعد کرد و ترک. اما چنين نشده است.ترک ها اين موقعيت را که نام شان در رديف دوم نوروزيان و جلوتر از نام ايرانيان قرار گيرد، در اولين سالي به دست آورده اند که دولت اسلامگرا اعلام کرده از امسال يک روز براي نوروز در اين کشور تعطيل خواهد بود. اما ما ايرانيان که بنيادگذار اين روز و کاشف اين تقويم فلکي هستيم، و نخستين قومي که اول بهار طبيعت را اول سال خود گرفته ايم، به کدام بهانه غايب مانده ايم.

در دهه پنجاه ميلادي دکتر سيد حسن بطحايي روانپزشک و استاد باتجربه و رئيس سابق انجمن روانپزشکان، براي طي دوره تخصصي وارد دانشگاه پاريس شد. همان روز اول، در دفتر، موقع ثبت نام چشمش به پوستر بزرگي افتاد با يک نقاشي زيبا که زيرش نوشته بودند ابن سينا پزشک عرب. دکتر گويا با لبخندي که کمي طعنه در آن بود به مامور فرانسوي گفت اما ابن سينا عرب نيست ها. کارمند دانشگاه خونسرد پاسخ داد باز يک دانشجوي ايراني آمد. همه شما اول بار که به اين پوستر بر مي خوريد چنين سخني به زبان تان مي آيد. بعد من مي گويم خب شما پوستري بياوريد از اين زيباتر که در آن نوشته باشيد ابن سينا پزشک ايراني. اما نمي آوريد که.

به گمانم آن پوستر هنوز به اتاق دفتر دانشکده پزشکي دانشگاه پاريس هست و همچنان ابن سينا را عرب معرفي مي کند و همچنان دانشجويان ايراني تذکر مي دهند و مي گذرند. گاه مثل دکتر بطحايي گزارشي هم براي وزارت بهداشت وطن شان مي فرستند، اما کو جوابي.

چند سال قبل وقتي اين حکايت را براي يکي از وزيران پيشين بهداشت مي گفتم، گفت اصولاً با ما ايراني ها جبهه گيري دارند اين غربي ها. گفتم کدام جبهه گيري، خب شما هم پوستري تهيه کنيد و يادگاري از خود بنهيد. ايشان ترجيح داد پشت اين تاکيد پنهان شود که اي آقا کجاي کاريد، مگر به همين سادگي است.

در اين جشن نيوروز هنرمندان کرد موسیقي شان و رقص هايشان، غذاها و آيين شان را عرضه مي کنند که رنگ از لاله هاي کوهساران مهاباد مي گيرد و نرگس دشت هاي شمال کرمانشاه، و سليمانيه و اربيل، ترک ها همان کار خواهند کرد که با عرفان و مولانا و قونيه کرده اند براي جلب جهانگرد، حالا تو هي بنشين و بگو چند درصد ترک ها مثنوي مي خوانند و غزليات شمس را درمي يابند. جوابت را مردم جهان چيز ديگري مي دهند.

چنان که رودکي و چنان که شهريار حتي. و خلاصه نکند که نماند براي ما جز تصوير ترک خورده يي از نماي آزادي در ميدان آزادي، و شهر دودزده يي با آسمان خراش ها و پنت هاوس هاي گران. در فلاتي که يکي از مراکز اصلي گچبري و گچکاري در جهان بوده است چه سخت است ديدن آگهي ها و تابلوهايي که خبر از لندني سازي مي دهد.

به يکي از اين آگهي ها دقت کنيد «رويال پنتهاوس با ويوي دماوند، سيصد متر، سقف ها و شومينه لندني سازي، جاکوزي روباز، متري....». شهر و زبان و فرهنگ و آيين همه در خطر. اما همه را گفتي يک باربکيو در اين ويو مزه دارد ها

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, March 7, 2009

حالا داکوتا چشم دارد و ما؟


این مقاله امروز اعتماد است

داکوتا کلارک دخترک عروسکی دو ساله مثل همه همسن و سال های خود پاک و صورتی، روز سه شنبه همین هفته سرش را بلند کرد، مادر و پدرش او را با هزار چشم می پائیدند تا دخترک انگشت اشاره اش را به سمت پنجره گرفت و گفت شانه ... و شانه ای که بر موهایش کشیده بودند آن جا بود. پدرش برگشت رو به دیوار تا کس نبیند که بر او چه می گذرد و مادرش به زانو افتاد. معجزه رخ داده بود. داکوتا کور مادرزاد حالا می دید.

خانواده کلارک اهل بلفاست هستند. دو هفته پیش به دنبال نامه نگاری هائی رهسپار چین شدند. اعتماد کردند به پزشکان چینی که گفته اند با تزریق یک سلول بنیادی از عقب جمجمه او می توانند داکوتا را بینا کنند، از هر جا که بود پول تهیه کردند و نیمی از آن را قرض گرفتند و رفتند به چین. سی هزار پاوند خرجشان شده است. ولی عروسک حالا دیگر چشم دارد. موهای طلائی پشت سرش را زده اند.

دکتر بریت خونسرد ظاهر شده بود در تلویزیون و توضیح می داد که دو شب سلولی را که از بند ناف داکوتا گرفته اند در فواصل از محل رویش موها به سرش تزریق شده تا برود و سلول معوجی را که باعث نابیائی مادرزادی وی شده ترمیم کند. چنان خونسردست پزشک موقع گفتن این خبر که انگار نه حادثه ای به این اهمیت در حضور ما، در برابر چشمان منکر ما شکل گرفت. به دنیای که دارفور دارد، غزه دارد، بن لادن دارد، حسن البشیر دارد، موگابه دارد، و هنوز شهرهائی هست عادی ترین صدا در صدای گلوله است و عادی ترین صحنه افتادن جنازه در پیاده رو که گاهی چند روزی می ماند. شهرهائی در آمریکای لاتین و آفریقا.

لبخندی که بر لب های عروسک نشسته، لبخند زندگی انگار کم مان بود که خبری هم درست در همین روز از تورنتو رسید. خبر این است که سه ردیف سالن کنسرتی را دارند به صندلی هائی مجهز می کنند که دانشمندان دانشگاه ریرسون ساخته اند. بزودی روی این صندلی ها ناشنواها خواهند نشست و خواهند شنید که ارکستر چه می زند.

در گذشته تنها راهی که به افراد ناشنوا توانایی شنیدن صداهای اندکی می داد عبور امواج صوتی و حس این امواج بود اما صندلی های اموتی با شکستن فرکانسهای صوت امکان حس انواع نواختهای سازهای مختلف را از میان بلندگوهای مختلف به فرد خواهد داد. همچنین این صندلی ها می توانند فرکانسهای بالای صدا را به امواجی که توسط گوش ناشنوایان قابل ردیابی است، تبدیل کنند.

حالا دیگر می توان مرغ خیال را پرواز داد و تجسم کرد که هومر یا رودکی یا حتی همین بوچلی با صدای شیرینش مثل داکوتا چشم دیدن گرفته اند. یا تجسم کرد بتهوون را که در آن سالن تورنتو در صف اول نشسته و دارد سمفونی ناتمام را گوش می دهد و می شنودش. و آن فاجعه ای که رخ داد در آخرین کنسرتش، دیگر رخ نمی دهد.

خبر اول از همه، آدمی را به یاد و فکر بتهوون می اندازد. آن نابغه همه دوران که یکی از هشت نابغه همه تاریخ بشری اش خوانده اند. در آن فهرست که هیچ نامی از قدرتخواهان و به قدرت رسیدگان نیست. اما چرا مرا به یاد مدرسه روشندلان تهران انداخت. همان جائی که آخرین روزهای بهار سال 1384 آتش گرفت، ساختمان مخروبه و رها شده و کلاس های متروک بجه های روشندل به کنار، استادیو صدا و آرشیو بی نظیر که نام دکتر خزائلی بر آن بود سوخت و از میان رفت. و این آرشیو امید چند نسل بچه های روشندل تهران بود.

در آن روزها هم مانند امروز همه درگیر انتخابات ریاست جمهوری بودیم. اما مادر حسن در وبلاگش [مادر سپید] نوشت خدایا اگر حسن در مدرسه بود چه می شد. یعنی این سرنوشت همیشه و همواره ما. در همان حال که دیگران دارند سلول بینادی از بندناف می گیرند تا داکوتاها بی چشم نمانند، ما در این اندیشه که اگر بدتر می شد چه می شد. و چنین است که همواره بدتر می شود. و دریغ از پارسال.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, March 3, 2009

یک بازی انسانی



این مقاله این هفته اعتماد است.
عکسی در شماره جمعه تایمز لندن بود که نمی شد آن را ندید. نمی شد ندیده اش گذشت. دید و ندید. دید و ورق زد و رفت دنیال کار خود. عکسی عادی بود، عکسی از استو آنوین که عکاس ورزشی است، اهل اوکلند زلاند نو.

همین طور که عکس برابرم بود به نظرم گذشت به جمله ای از بابک احمدی فکر کردم که نوشته بود راز هنر این است که می تواند نسبت تازه ای از حقیقت و دروغ بیآفریند. آن چه در عکس دیدم هم به نظرم نه صنعت کاری بلکه هنر بود، هنری که می تواند آن نسبت تازه را خلق کند.
با خودم گفتم نقطه ای هست که آدمی را به علم، به سیاست، به صنعت و بگو به همه چیز وصل می کند و حس مشترکی در آدمی به وجود می آورد. و آن نقطه ای است که حقیقت را در منظر آدمی، انسانی می کند. شاید اصلا نامش هنرست. و این کار انسان است. ورنه سنجابک میلیون ها سال است که از این شاخه به آن شاخه می جهد، به نرمی و چالاکی گاه بر برگی یا شاخ نازکی می پرد که تاب وزن او را ندارد، اما سنجابک باکش نیست و می جهد به شاخه دیگر. اما به همین جا زیبائی اش تمامی می گیرد. هیچ تغییری در اطراف نمی دهد.

اما این انسان است که خوانده ام در بروشور نمایشگاهی در موزه ویکتوریا آلبرت که سیزده هزار نوع صندلی و نیمکت آفریده. چرا که برای آن به دنیا نیامده است که از این شاخ به آن شاخه بجهد. آدمی آمده است تا شرایط زیست را نه فقط بهتر و مفید تر، بلکه زیباتر کند. به این چوب حالی بدهد، به آن نوا که در فضا هست کرشمه ای ببخشد، با چند تائی از این همه کلمه که در فرهنگ لغات هست، جملاتی بسازد، قصه ای خلق کند و سرانجام آدم های دیگری.

نادیا وسی دختری است که از کودکی دوپایش بریده شد. در همان اوکلند. حالا شانزده سال دارد و شناگرست. اما این برایش کافی نیست. نادیا می خواهد رکورد بشکند در المپیک. در شنای سرعت پاراالمپیک. و همین جاست که شرکتی که سازنده صورتک ها و جلوه های ويژه فیلم سلطان حلقه هاست و پارسال اسکاری برای همین گرفت، جلو می آید. یکی از طراحانش که اهل زلاندنوست فکری در سر دارد که آن را می سازد. برای دخترک شناگر پائی ساخته. اما نه پا، بلکه دمی ساخته. نادیا و همه دخترکان مانند او بی پا، با پوشیدن این دم ماهی سان، فرشته دریائی دیده می شوند. صنعتگر برای حس زیبائی که دارد از افسانه ها یاری می گیرد و می توان دانست که چه اعتماد به نفسی بخشیده به نادیا.

آدمیان به لبخندی که بر لب ها می نشانند، به احساس خوبی که بر جا می نهند، به دردی که می کاهند می مانند حتی پس از رفتن. وگرنه پهلوان عالم باش، کودکان هم با دست نشانت کنند. اصلا رییس دنیا باش. بگو می خواهم همه جهان را مدیریت کنم. تا زیبائی ندانی، تا کینه بپراکنی، تا نفرت بفروشی، عاجزی از مدیریت شرارت های خود. کجا را گرفته ای.

در دیباچه کتاب درس های بابک احمدی [حقیقت و زیبائی] جمله ای از گوته نقل شده. شاعر بزرگ از "ساختن حقیقت" توسط شاعر و هنرمند گفته است. در همان دیباچه نظر نیچه آمده که "حقیقت دستاوردی انسانی است چیزی که مقدس و جاودانه معرفی می شود. یک "بازی انسانی".

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook