Sunday, December 9, 2012

گذری بر انقلاب و اثرش


طرح هادی حیدری، رنگین کمان 

وقتی انقلاب شد، یا درست تر بگویم وقتی انقلاب داشت می شد، بندهای اخلاق در لحظه هائی باز شد. لاشه  اخلاق داشت بوی تعفن می گرفت اما در میان غریو شادمانی مردمی که دیری بود آن لحظه را انتظار می کشیدند و کاخ ها را در گشوده می خواستند و به گمانشان با باز شدن در کاخ ها و ویران شدن سربازخانه ها، به آتش کشیده شدن خانه های امن ساواک  و آزادی زندانیان سیاسی، همه فرشتگان از آسمان ها به زیر می آمدند و سرود دیو چون بیرون رود می خواندند. به گمانشان بود که زندان ها مدرسه می شوند و شهرها که گورستان شده اند گلستان خواهند شد.

خوش دلان در غریو شادی خلق گمان کردند آن خشم و کینه ها، مجسمه گردانی و خونخواهی ها  از ارتفاع خودکامگی بوده است، وقتی در میانه زمستان رقصی چنان میانه میدان کردند، روزی که شاه می رفت، در صف دراز پمپ های بنزین روی قابلمه ها و های خود ضرب گرفتند. در آن شادمانی کس گمانش نبود که در غارت کاخ ها و خانه ها و بیرون ریختن عکس ها و نامه ها، چیزی از جنس اخلاق هم دارد  به حراج گذاشته می شود.
گمان بود  این ذات انقلاب است که چاشنی از شعار و خشونت دارد. یا این خشم انقلابی است که مرگ بر... دارد. پنداشته شده بود  این انقلاب است که خشک و تر سوختن دارد. اولین کسانی که به صدا آمدند ما روزنامه نگاران بودیم، روزی در میان راه پیمائی های هر روزه که بی آن ها انقلاب انقلاب نمی شد خانمی جوان و باریک بر بلندی دیواری رفت و با فریاد پرسید "چرا به من دشنام می دهید چون چادر به سرم نیست. چرا مرا طعنه می زنید. چرا علیه من شعار می دهید من هم یکی از شمایم". زن باریک  "یکی به هیات مهرانگیز کار بود. شنیدم که چند تنی فریاد برداشتند "حالا زمان این سخن ها نیست، دیو بیدارست.
در جمع نویسندگان و روشنفکران، زودتر از همه جا صدا برآمد که چرا "شعار از جلو می آد؟"،  این شعار آن روزها عام شده بدان معنا بود که  کسی جز شعار از پیش تعیین شده، بر زبان نیاورد. در گوشه می شد دید هادی طلبه جوان پدرکشته ای که نماز جمعه عید فطر را او از قیطریه راه انداخت - یا داشت می رفت یا تازه برگشته بود از نوفل لوشاتو - که نشسته بود کنار جوی خیابان و شعار می نوشت و می داد داغ داغ  ببرند تا کس شعار اضافی ندهد. روزنامه نگاران  پلاکاردی در دست داشتند  که رویش نوشته بود "آزادی، خواست همگانی است" و یکی هم ذوق به خرج داده بود و تصویری از خسرو گلسرخی را با بیتی از شعر توپخانه وی برپا کرده بود.  شیخ هادی غفاری، همان طلبه جوان سیه مو فریاد زد: به جای این کار حرفش را که پای دار گفت بنویسید مگر نگفت  "من نوکر امام حسین هستم"، همراهان طلبه جوان خندیدند اما جوان های هدبند چریکی بسته زیر بار نرفتند. اما  یکی رضا داد که بنویسید "تخلیه چاه با دهن شاه"، تا  دچار اختلاف نشوند..
و پخته مردی، جهان دیده مردی گفت "راست می گوید الان زمان شعارهای متفرق نیست، داغ ننگ کودتا و اختناق بر پیشانی مان خواهد زد. ندیدید بعد 28 مرداد چه شد..." این گفت و با بغض و شادمانی توام  فریاد زد "شعار از جلو می آد". پخته جهان دیده یک دست نداشت. مترجم دن آرام بود.
در آن زمان خون و جنون  که با زیباترین کلمات مصرف می شد، همان شب های اول، اهل موسیقی و شعر تا صبح زنده ماندند تا در زیر زمینی به دور از چشم فرمانداری نظامی ترانه ایران ایران ایران مشت شده بر ایوان بسازند. در گوشه ای دیگر از شهر شادمانان خانه های سرد و دل های گرم از انقلاب، گروهی دیگر، در تاریکی شب قوروق، می زدند و می خواندند سرم روی تن من نباشه  اگر بیگانه بشه هموطن من... در حالی که خارجی در کار نبود اما از فکر و ذکر بیگانه هم می خواندند و می گریستند. وجدان ایرانی از میان قصه ها و تخیل ها و باورهایش دیو را به کنج کشانده و فرشته را در زیر درختی  منتظر گذاشته بود، و می خواست تاریخ سازی کند اما  افسانه پردازی می کرد. هیچ چیز جلودار تخیل و رویا نبود. شهر هر کلمه را چنان می شنید که می خواست، هر شعر را چنان معنا می کرد که خوش داشت و هر شکل را چنان می دید که در تصورش می گنجید.
در آن میانه  آمار جان می باخت، ده تا  هزار می شد و هزار در یک گام به میلیون می رسید. حقیقت قربانی شد، هر زیرزمینی سردخانه ای تجسم می شد با صدها جنازه و فریاد، هر راهرو تاریکی اردوگاه مرگ خوانده می شد، هر خانه رها شده ای به نظر خانه امن ساواک  می آمد و در پستوهایش گونی گونی  ناخن کنده و تکه های سوخته بدن یافت می شد. تخیل و بافته های انقلابی  رفت تا کشف ماشین آدم سوزی، تا فهرست مردان میلیارد دلاری، تا دستگیری ده ها شعبان بی مخ، و بازار افشاگری ها گرم. چه عجب اگر هفته بعد از پیروزی انقلاب، از نخستین گام های اصلاحی انقلابی فرهنگی به آتش کشیده شدن محله ای بود. و نشنیدن صدای جیغ زنان بی پناه و روسپیان معتادی که گناهشان این بود که مدرک فاجعه بودند و وجودشان شهر مردسالار بدنفس اهریمن خو را به یاد خود می آورد. سوزانده شدند تا دنیائی را پاک کنند که روسپی گری کوچک تر گناهش بود، گناه معصومیتش بود.
تنها شیخ صادق خلخالی نبود که بر این آتش هیزم می انداخت. مشتریان هر شبی شهرنو فریادشان، فریاد شادمانی شان بلندتر بود. در آن میان کاوه بود که دوربین رها کرده تن سوخته روسپی پیری را بر دوش انداخته داشت می برد به بیمارستان. کسانی کشمکش داشتند که آن تن سوخته را از کاوه بربایند. و این همان شب بود که آقای عبای پدر را بر دوش انداخت و هفت تیر به دست آمده از مصادره  سربازخانه ای را زیر کت پنهان کرد و رفت تا صاحب خانه مادرش را بکشد، جرمش طلب اجاره خانه بود. و کشت. و فردا شبش بود که آقای که حکم حبس ابد داشت و با ریختن دیوار زندان قصر آزاد شده و به خانه خواهر رفته بود، خود را به خانه همدست نامرد رساند، همان که در دزدی خیانت کرده و راز او، و محل دفن مسروقه ها  را به ماموران آگاهی گفته بود. رفت تا سزای خیانت به عهدی را که با خون بسته بودند، در کف رضا بگذارد. و نه در کف بلکه در گردن او گذاشت. و سبیلی تاب داد و به خانه خواهر برگشت. همان جا با وی مصاحبه ای کردیم. یک ریو غنیمت گرفته شده با آرم ارتش شاهنشاهی دم در .
مهندس بازرگان و چهره های نامدار سیاسی ملی، انقلابی، چپ و بازاری که  از زندان های بعد از 28 مرداد همدیگر را می شناختند، آن شب ها و روزها مدام در گفتگو بودند برای اداره کشور، و هر صبح حاصل سخنانشان با آب و تاب  به مدرسه علوی می رسید. حاج آقا مهدی عراقی خبرها را تصفیه می کرد و سرانجام در دست احمد آقا قرار می گذاشت  تا کسی که بنیان گذار انقلاب گفته می شد با خبر شود که عقلا چه اندیشیده اند و عقلا از هیبت شیری که شکار شده بود در حیرت بودند. در چند جای شهر حقوقدانان و کاردانان علم سیاست در این گفتگو بودند. اما در هر هزار گوشه شهرقصه هائی ساخته می شد، شرحی از بدکاری پیشینان به زبان ها می آمد، که نه در شبنامه ها بلکه در نشریات آزاد شده قرار بود منتشر شود. و کسی را در آن شور پروای آن نبود که این ساخته ها، دیر نیست که برگ های پرونده کسانی شود که قرارست بی وکیل محاکمه انقلابی شوند. و شدند و شد آن چه می توانست نشود.  
این همه نوشتم که شهادت بدهم که دشمن در درون ما بود و هست. تندروی و تعصب، همان که چشم را بر واقعیت کور می کند، همان که دشمن نادیده را به هزار تهمت می نامد و می خواند. همان که به بهانه ای آدمی را از آدم می گیرد. و این ها  در ما بود، در همه جوامع بشری بوده است شاید. این میل به غیبت گوئی و سر در اندرون دیگران بردن، رازهای سر به مهر نشان دادن، بافتن خوب و بد، خوب را به محبان نسبت دادن و بدتر از بد را نثار دیگران کردن. همان که نامش افتراست، همان که بهتان است و همان که تهمتش می خوانیم و همان ها که ژاژ می گویند به فارسی.
 می گویند عادتی است که از ناتوانی و ضعف مایه می گیرد، از رشک گاهی، از کینه، از نفرت. گوئیا  در همه جای زمین بوده است، گیرم وقتی قانون به میان آمد و تمدن ها بر بنیاد قانون اخلاق مدار ساخته شد، این هم از عادت بهیمه بود و از سرها افتاد، اگر هم نیفتاده باشد چندان که آشکار شود گذار گوینده به محکمه و زندان و جریمه و ضرب و چماق قانون می افتد.
پس اگر در روزگاری که انقلابی در خیابان نیست عادت های باستانی رذل  را از خود نگیریم گمان ندارم هیچ زمان دیگر ممکن شود. بزرگی می گفت اگر بستن سیل در توانمان نیست، چشم باز کردن به روی غارت سیل زدگان که مقدورمان هست. اگر از افتادن جنگ در  قبیله آن ها که بچه های سبز را بی رحمانه در خیابان کشتند شادمانی دست می دهد، باری دامن گستر شدن موجی   تازه از  بی اخلاقی و تهمت، آهنگی  نیست که بتوان به ضربش رقصید. بی اخلاقی به توجیه مبارزه با ظلم، ظلم مسلمی را به جای ظلمی محتمل نشاندن است.  
.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Thursday, December 6, 2012

رنگمان پریده بود


در آمفی تئاتر دانشگاه سوآز لندن، بعد از مقدمه ای که یکی از استادان مرکز شرق شناسی بازگفت، چراغ ها خاموش شد و فیلمی به نمایش درآمد با عنوان "ده به اضافه چهار"، ساخته مانیا اکبری. کارگردان بعد از نمایش فیلم به سئوالات حاضران پاسخ گفت.

فیلم با لحظه کوتاهی از فیلم ده ساخته عباس کیارستمی شروع شد که یکی از برترین این گونه سینما در جهان شناختهمی شود. لحظه ای بعد امین ده ساله فیلم ده جای خود را به امین چهار سال بعد داد. پسر نوجوان در صندلی عقب خودروئی نشسته، با مادرش کل کل می کند. مادرش مانیا اکبری همان است که در فیلم ده پشت فرمان نشسته بود و با زنانی حرف می زد، می شنید و می گفت تا دریچه ای به روی دردهای قدیمی زنان در جامعه ایران بگشاید. این جا در سکانس آغازین ده به اضافه چهار، امین همچنان با مادر کلنجار می رود.
امین اینک با سبیل کم پشتی پشت لب، نوجوانی است، اما مانیا دیگر مادر جوان فیلم ده نیست، سرطان، جراحی و درمان شیمیائی، موهایش را از او گرفته و صورت آماس کرده اش اول بار که روی پرده می افتد، دیگر برای تماشاگر جای خیال نمی گذارد. ضربه وارد آمده است. این گریم نیست.
نود دقیقه بعد، در سالن خلیلی دانشگاه سوآز لندن، وقتی فیلم به پایان رسید، یکی از حاضران دست زد اما سکوتی سنگین بر سالن نشسته بود و کسی پاسخ نداد تا وقتی با روشن شدن چراغ سالن، حاضران از بهت به درآیند و دست زنند.

باید از این سالن گریخت و رفت بیرون و در باران قدم زد و گذاشت باران روح را جلا دهد و قطراتش از پشت گردن عبور کند و در جان و تن آدمی به گردش افتد. شاید از خیال این تکه واقعیت دور شوی. و شاید هم قطره اشکی را بپوشاند که در صورت ها به راه افتاده بود.
خانم سالخورده انگلیسی که در صندلی جلو نشسته بود، مدتی در کیف و جیب های مانتو دنبال دستمالی گشت و بعد صورت را با دو دست پوشاند، سر را پائین برد و تن را دوبار عقب برد و جلو آورد. او منتقد فیلم یک مجله هنری است.
اما سومین فیلم مانیا اکبری که پنج سال بعد از تجربه وی در فیلم ده کیارستمی ساخته شده، فیلمی سوزناک نیست، غمگین نیست. قصه ابتلای کارگردان به سرطانی جانکاه است، تکان می دهد چون پاره ای از واقعیت های حیات را جلو چشم می نشاند، اما گریه دار هم نیست نمی دانم چرا خانم منقد فیلم چنان کرد.
مانیا وقتی سرطان را در تنش کشف می کنند، چند باری به این و آن می گوید "فکر نمی کردم من مبتلا شوم". این سینمای واقعگرا دست پخت یک زن جوان است، هنرمند جسوری در کار جدال با زندگی است که ناگهان این خرچنگ [سرطان] به جانش چنگ می زند و بخش هائی از تنش را می کند، می نشاندنش چشم در چشم مرگ. و او همان جدال با زندگی را این بار با مرگ و نومیدی آغاز می کند و فیلم ده به اضافه چهار شرح این دیدار و جنگ و گریز است.
نوشته اند عباس کیارستمی به هنرپیشه فیلم ده پیشنهاد کرد که همه مراحل معالجه اش را فیلم بگیرد و بسازد. و شنیده شده که مانیا اکبری از کیارستمی قول گرفته که اگر از آن جدال زنده به در نیامد، او فیلم را به پایان برساند و اگر رهید خودش.

در پرس و پاسخ، همان خانم منتقد می پرسد و کارگردان فیلم جواب می دهد "ما اغلب از زندگی هایمان، سینما می سازیم و گاهی هم از سینما، زندگی مان را. فیلم ده به اضافه چهار، برای من هر دوی اینها بود".
چهل و چند سال گذشته از وقتی برای اول بار، خانه سیاه است ساخته فروغ فرخ زاد را دیدم. یادم نیست ابراهیم گلستان هم بود یا نه، اگر بود لابد به یاد می ماند. این را در یاد دارم که فرخ غفاری بود و دو عزیز دیگری که الان هیچ کدام نیستند، چندان که فیلمساز هم نیست. اما خوب در یادم حک است که وقتی فیلم تمام شد ما ده دوازده نفر به صورت هم نگاه نمی کردیم. من در صحنه تکرار شنبه ... یکشنبه ... دوشنبه .... آن جذامی که تن رها می رفت، بریدم.
ژاله کاظمی و تاجی احمدی بانی این دیدار، دوربین که وارد سیاه خانه شد، از همان اول تاب از دست دادند. مگر گلستان ننوشته و نگفته بود، همان اول فیلم، که"دنیا زشتی کم ندارد، زشتی های دنیا بیش تر بود، اگر آدمی بر آن ها دیده بسته بود.امّا آدمی چاره ساز است". چاره ما چه بود. شاید از بی چارگی خود چنین حالی داشتیم.
همان زمان نوشتم:
باورم این است که ما ساخته نشدیم برای رفتن به درون و عمق درد، حداکثر توان ما این است که شرح درد بشنویم و اگر گوینده کسی مانند داستایوسکی یا دیکنز، فالکنر یا سامرست موآم باشد، درد همچون خون در رگ هایمان بچرخش می آید. در سینما هم هر گاه چیزی تکانمان دهد به خود می گوئیم فیلم است و به یاد می آوریم که سینما دروغی بیش نیست. اما حالا از خود می پرسم این همه فیلم مستند چرا ما را به حالی نمی برد که "خانه سیاه است" برد. شاید جوابم این است که این فیلم مستند نبود، گرچه در آن هیچ چیز جز واقعیت نبود. کلام و دکوپاژ و ترتیب، انتخاب همه و همه از خانه سیاه است یک اثر هنری ساخته است که نه از دورریزهای حقیقت که از خود خود حقیقت پرداخته شده است. یک اثر هنری است فیلم ورنه چرا در یاد می ماند.[مجله روشنفکر هشت آبان ۱۳۴۴]
و آن چه ننوشتم این بود که بعد از دیدن خانه سیاه است، با همراهی به راه افتادیم در خیابان های [اگر خطا نکنم پائیزی] تهران، چندی هیچ کلمه ای رد و بدل نشد. آن بخش های واقعیت که فروغ برگزیده بود تا در فیلم نشانشان دهد، انگار با ما به راه افتاده بودند، در خیابان ها و کوچه باغ ها. انگار آن تکه ها که از انجیل برگزید و چید و در گفتار فیلم نهاد، در گوشمان تکرار و تکرار می شد.
فیلم خانه سیاه است انگار تنها کاری که با تماشاگرانش نکرد این بود که همه را پا در رکاب به بابا داغی تبریز نفرستاد. گرچه می دانم خیلی ها را در ایران و در جهان متوجه جمعیت حمایت از جذامیان کرد. دکتر راجی بر این شهادت می داد. و البته فستیوال ها و مراکز معتبر سینمائی جهان را متوجه کرد.
بیست و چند سال قبل در سالن سینما فرهنگ، به تماشای فیلمی دیگر. وقتی نمایش فیلم به پایان رسید و چراغ سالن روشن شد، سکوتی حکمفرما بود. آن زمان هم یکی شروع کرد به دست زدن اما تا چند دقیقه کسی همراهی نکرد. در یک ردیف نشسته بودم با مرتضی ممیز، نادر ابراهیمی و دکتر رضا براهنی.
فیلمی که دیدیم "مشق شب" ساخته عباس کیارستمی بود. چراغ سالن روشن شد اما طول کشید تا خودمان را کشف کردیم و از روی صندلی سینما برخاستیم. جلو در مرتضی ممیز به جوانی که نظر او را درباره فیلم می پرسید با دست اشاره به ما کرد و با صدای بلند گفت " نگاه کن رنگ همه شان پریده است...". و راست می گفت مشق شب، کیارستمی، رنگ همه مان را پرانده بود، حتی خود ممیز. انگار هر که فرزندی داشت در آن روزگار جنگ، می خواست خود را زودتر به او برساند و بغلش کند.
دوربین کیارستمی مانند همیشه اش از حقیقتی می گفت، قصد فریب ما را نداشت، فقط همت کرده بود به گشودن دریچه ای برای نگریستن به آن چه رخ در جامعه و در سیستم آموزشی رخ می داد، بی تصرفی در آن. اما نمی گذاشت رو از حقیقت بگردانی، از زیرش در بروی.
وقتی دانش آموزی که مشقش را ننوشته بود و تنبه می شد گفت که آرزویش این است که در کمیته استخدام شود، وحشت در سالن نمایش نشست. پسرک قدرت می خواست و گمان داشت اگر مانند برادربزرگ ناتنی خود کمیته ای شود خواهد توانست انتقام ناله و رنج و شکنج مادر را بگیرد. و این مشق شب ما بود که در دل همان شهر زندگی می کردیم و بچه هایمان به مدرسه می رفتند.
وقتی معلوم شد این یکی از حضور در اتاق دربسته می ترسد و خود بازگفت که چرا. ما دیگر حاضران در سینما فرهنگ قلهک نبودیم. وقتی بیرون آمدیم هم انگار شهر کتش را کند و پشت و رو پوشید. چیزهائی از شهر بیرون زده بود که پیش از آن در چشم نمی نشست.

گمان دارم خیلی ها، به ویژه زنان جوانی که به آموختن فیلمسازی و ساخت فیلم مستند در ایران پرداختند، خیال فروغ شدن در سرشان بود، و خانه سیاه است راهنمایشان.
همه فیلم هایشان را ندیده ام اما به باورم مانیا اکبری کارگردان فیلم "ده به اضافه چهار" جسارت فروغ را دارد، نگاهش هنرمندانه است. فروغ پشتوانه اش سال ها ور رفتن با شعر فارسی بود، نمی دانم پشتوانه خانم اکبری چیست. در فیلم ده به اضافه چهار، موتور محرکه نه فقط درد بلکه هنر است، فیلم یک جوشش هنری است چنان که در خانه سیاه است موضوع نشان دادن جذامیان و تحریک احساسات عمومی نبود.
و به گمانم مانیا اکبری از میان همه آن ها که ازعباس کیارستمی و سینمای انسانی و واقع گرایش اثر گرفته اند، از همه به "صاحب مشق شب" و "خانه دوست کجاست"" و "ده" نزدیک ترست.
در سالن دانشگاه سواز، وقتی فیلم "ده به اضافه چهار" تمام شد انگار مرتضی ممیز، که سرطان در جانش چنگ انداخت و او را برد، بعد بیست و چند سال داشت خبرمان می داد که رنگمان پریده است.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, December 4, 2012

یادی دیگر از احسان نراقی




درس های بزرگ از وی برای هزاران نفر اروپائی و آسیائی و آمریکائی، شاگردان مستقیم و همکاران جوانش در طیف های مختلف به یادگار مانده است که چه بسا در زمان خود معنا و ارزشش نهان بود.

 به جوانان که می رسید  انگار وظیفه ای در خود می دید. تندتند شروع می کرد به سخن. اصرار داشت که زودتر آنان را در جای بایسته ببیند. روزی که ابوالحسن بنی صدر به عنوان اولین رییس جمهور ایران برگزیده شد، بقال خیابان جم بدون این که بداند چه نسبتی است بین این معلم و آن دانشجوی جامعه شناسی، به او گفت آقای دکتر تبریک عرض می کنم، نراقی پرسیده بود مگه چی شده. گفته بود خب دیگه یکی مثل شما رییس شد.

نگارنده حاضر بود در آشنائی او  با  دو مبارز چپ گرای زمان،  خسرو گلسرخی و فرج سرکوهی. وقتی خسرو را دید با آن چشمان سبزآبی، پر از  شوق و شور جوانی، آرمانخواه و جدی برایش ساعت ها وقت گذاشت. در کافه نادری و چند بار قدم زدن در خیابان همایون پشت سفارت بریتانیا، انگار داشت می دید که پایان کار خسرو در جوانی به کجا می رود که به او گفت تو برو کلاس زبان فرانسه، سال دیگر همین موقع میریم فرانسه... یک جاهائی هست در اروپا  که ترا روی سر می گذارند. خودت نمی دانی چقدر فایده داری.

بعد ها شنیدم وقتی دادگاه خسروگلسرخی و کرامت دانشیان از تلویزیون پخش شد، نراقی که در آن زمان در یک کشور افریقائی بود از همان جا شروع کرده بود به این و آن متوسل شدن و با چه امید و اعتماد به نفسی قول داده بود که می آید  و مساله این جوانان را حل کند. و این کاری بود که دست کم با دو گروه دیگر کرد و آنان را از دهان گرگ بیرون کشید. در یک مورد به جای یک زندانی نامه نوشت و تعهد کرد که هرگز دست به هیچ سلاح گرمی نزند. بعد ها می گفت شوخی کردم سلاح را صلاح نوشتم که آن نامه را دور بیندازند. و همین ها خشم جامعه آرمانگرای دهه چهل را برمی انگیخت و علیه وی می گفتند و حاضر به قبول وی به عنوان یک جامعه شناس عملگرا نبودند.

و این همه را در زمانی کرد که مشهور بود مشاور رییس ساواک است، همان ساواکی که هیچ گاه اجازه نداد که او وزیر شود. این زمانی بود که بر سر حضور آل احمد، غلامحسین ساعدی، اسماعیل خوئی، باقر پرهام، احمد اشرف و حبیب الله پیمان در جمع همکاران مرکز مطالعات و تحقیقات، ساواک آن قدر فشار آورد که نراقی سرانجام برای شغلی در یونسکو داوطلب شد و رفت. اما چه کسی بود که نمی دانست نراقی در تمام مدتی که کار اساسی پیشبرد  پروژه بین المللی جوانان  را هم برای سازمان ملل پیش می برد حواسش به ایران بود.

آغاز دهه هفتاد، احسان نراقی بعد از سال ها به ایران برگشت و باز در خانه اش گشوده شد گرچه باغچه اش گل نداشت و پیدا بود که صاحبش سال ها نبوده است. آمده بود و بند کتاب ها و آلبوم ها گشوده، همان روزهای اول با فرج سرکوهی رفتم به دیدارش. فرج می خواست با وی مصاحبه کند. اول سئوال که به دوم رسید، دکتر نراقی تور را پهن کرد، شناخت که مصاحبه گر عادی و خالی از ذهن نیست. هوس کرد با او جدل کند. پس گفت امروز وقتمان کم است بعد هم اول بیا کمی از خودت برایم بگو.

چند روزی بعد از آن، دکتر نراقی  سخنی شبیه به آن چه درباره خسرو گلسرخی گفته بود، درباره فرج گفت گیرم دیگر آن امکانات بیست سال قبل را نداشت گفت به عهده می گیرم که بروم و زمینه اش را درست کنم. اما نگرانش شده. و چند سال بعد که سرکوهی در تور امنیتی افتاده بود و  می فهمیدیم بال بال می زند، نراقی از پاریس تلفن کرد. هنوز آن نامه تاریخی از فرج منتشر نشده بود. سخنی گفت که شاید ضرب المثلی است در زبانی. گفت: در شکم نهنگ فرصت خواب نیست، باید راه فراری جست.

سال ها بعد وقتی به ابراهیم نبوی برخورد و استعداد او را کشف کرد، و تا سال ها فقط به حرف او می خندید و قهقهه می زد، درست زمانی بود که نبوی تیغ تیز طنز  را از نیام کشیده بود و می تاخت. و نراقی بود که به او نق می زد و از وی می خواست منظم شود، پشتکار داشته باشد و در گوشش خواند "نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی.." این نام کتابی است که بهترین زمینه برای شناخت احسان نراقی است.

نراقی مگر برای علی دهباشی، مدیر و سردبیر بخارا، همچون پدر و راهنما و رهگشا نبود. در همه این سال ها و همیشه در جزئیات مشکلات انتشار کلک و بخارا بود. به هر کس که تصور می کرد کاری می تواند، می گفت. از اولین باری که دهباشی را دید که جوانی لاغر اندام بود می گفت اگر علی در اروپا بود الان یک محله به اسمش کرده بودند. وقتی از بی خیالی های دهباشی  به احوال شخصیه اش عصبانی می شد می گفت میخواد شهید کتاب بشه ... بشو اما کسی در این دنیا قدر شهدای کتاب را نمی داند.

انتخاب خوب و شکست بد

زندگیش می توانست در قالب یک استاد و دانشمند و حتی نویسنده فرانسوی یا سویسی ادامه یابد وقتی که لیسانس جامعه شناسی در سویس گرفت و رفته بود به دیدار جمال زاده به ژنو. ماه بعدش در آلمان به  دکتر یحیی مهدوی که خود در خیرخواهی و علم یگانه بود برخورد، یحیی خان فرزند حاج امین الضرب و یک پارچه صفا و صدق وقتی دانست او شوق به جامعه شناسی دارد، معرفش شد به دکتر غلامحسین صدیقی مظهر والائی و عشق به جامعه و استقامت رای.

چقدر بخت خوش همراه شد در میان آدم هائی چنین خوش قلب که در هیچ کدامشان جز عشق به ایران و مردمش نبود. احسان چنان با هوش بود که از این خوبان الگو بگیرد. وقتی رسید به ایران و غلامحسین خان صدیقی را دید می توان گفت  زندگی اش دگرگون شد  و باز  می توان گفت این انتخاب به سرنوشت همه کسانی که در نیم قرن بعد در ایران جامعه شناسی خواندند و بر علم الاجتماع همت گماشتند اثر گذاشت.

در اوج نهضت ملی نفت و دولت ملی بود و دکتر مصدق بعد از گماشتن امیرتیمور کلالی به حساس ترین پست کابینه اش و تجربه برگزاری انتخاباتی که چندان راضی کننده نبود می خواست این ستون دموکراسی [که انتخابات، نظارت بر مطبوعات، پلیس و ژاندارمری برعهده اش بود] به کسی واگذار شود که هیچ خدشه ای بر شخصیت و صلابت و سلامت وی وارد نباشد. غلامحسین صدیقی آن کس بود.

از برخورد  احسان نراقی با دکتر صدیقی، و کارکرد نامه یحیی خان مهدوی، کلاس جامعه شناسی دانشگاه تهران مستقل شد و احسان نراقی شد مدرس آن. دکتر صدیقی وزیر و نفر دوم کابینه ، کلاس دانشگاهی خود را به نراقی سپرد، اما خود رفت ته کلاس نشست تا مطمئن شود که این جوان خوش سیمای از فرنگ برگشته از عهده به در می آید. برخی شاگردان از نراقی به سن و سال بزرگ تر بودند.
جوان بیست و پنج ساله خوش پوش و خوش بیان اگر در سر کلاس و در گفتگو با محصلان جامعه شناسی و مردم شناسی نبود در پامنار در خانه آیت الله کاشانی بود و عملا شده بود مشاور وی و مترجمش در مصاحبه ها و ملاقات ها با خارجیان. انگار روزگار او را نپخته به میان دیگی جوشان پرت کرده بود. همان یک سال پخته شد.

28 مرداد و سقوط دولت مصدق، جز این که نراقی را نیز مانند همه جوان های آن دوران شکست خورده و پریشان کرد، دکتر صدیقی را هم همراه دکتر مصدق به زندان انداخت. نراقی به هر در زد تا بلکه برای آن استاد کاری کند، به دیدار  تیمسار آزموده هم رفت و فقط یک حرف شنید. "برو توبه نامه ازش بگیر که بنویسد مصدق دیوانه مسئول خرابی ها بوده، دیوثم اگر همین امشب خودم صدیقی را به خانه اش نرسانم". اما چه کسی بود که جرات داشته باشد به دکتر صدیقی چنین سخنی را منتقل کند.

یک سال بعد لوئی ماسینیون  بلندپایه ترین مستشرق و اسلام شناس زمان، با اصرار دولت ایران برای شرکت در هزاره بوعلی سینا به تهران آمد. او قبول دعوت دانشگاه تهران را منوط به دیدار با دکتر صدیقی در زندان زرهی کرده بود، نراقی که بعد ها قصه را از زبان ماسینیون سالخورده شنید یک بار دیگر مطمئن شد همیشه راهی هست. آن دیدار بی آن که درخواستی شده باشد در وضعیت زندانیان دادستانی نظامی [دکتر مصدق و صدیقی و دیگران] اثر نهاد.   

دومین شکست زندگیش وقتی رخ داد که همه آن چه در کتاب ها و جزواتشان گفت و مورد عتاب حکومت قرار گرفت آواری شد و در سال 1356 بر سر نظام پادشاهی ریخت. همه کار را رها کرد و در سال منتهی به فرار شاه و پیروزی تلاش کرد تا سیل جامعه را نبرد.

در همان آغاز سال پیشقدم آن شد که گروهی از جوانان و روشنفکران گرد آیند و این "تصمیم مزخرف" حزب رستاخیز را به چالش بکشند و اعلام تشکیل یک حزب کنند. کسی حاضر نبود فکرش را بخرد و سال های بعد کسی به نام جعفر بهداد در کیهان تهران مدعی شد سندی در میان اسناد ساواک یافته است که نشان می دهد جمشید آموزگار به شاه گزارش داده است که احسان نراقی و جمعی از جوانان روشنفکر منقد قصد دارند یک گروه با نام سام [شاید سازمان آزادگان میهن] برپا دارند. نگارنده و چند تنی دیگر که با او جلساتی میهمانی وار در خانه دکتر افراسیابی گذرانده بودیم  تازه بعد بیست سال با افشای این سند دانستیم که همان میهمانی ها در نگاه نراقی کوششی بوده تا پادشاه را محترمانه از گیر حزب فراگیر رستاخیز برهاند.

دکتر نراقی می خندید. مثل وقتی که در بازجوئی روبرویمان کردند. مثل وقتی آن سال های دور که می گفتند مشاور تیمسار نصیری رییس ساواک است و وقتی نخست وزیر وقت به او گفت خندید و پاسخ داد بد هم نیستم یک عده ای ازم حساب می برند و کار این دانشجوها که در زندانند تسهیل می شود... با همان لپ های همیشه جنبان گفت شما هم همین را شایع کنید.

و پایان

در التهاب دهه شصت که در همه جهان جوانان می جوشیدند، نه فقط در پاریس داشتند دوگل را می راندند که در لندن، واشنگتن، هالیوود، تهران، قاهره همه جا در هیجان بودند. سازمان مللی ها و مدیران یونسکو چه خوش ذوق بودند و چه خوب دیدند که پروژه جهانی جوانان را به احسان نراقی سپردند. کسی از او به ذات جوانی نزدیک نبود و کسی به اندازه نراقی خیرخواه این جوانان نبود.

سزاوار بود که در وطن مالوفش از جهان درگذرد و همان نزدیک خانه اش جلو بیمارستان جم تشییع شود. عالمی که عمل داشت گرچه پادشاه که او را می شناخت به اندازه حاج داوود رییس زندان جمهوری اسلامی به حرف گوش نداد. گرچه شاگرد قدیمی اش که شد اولین رییس جمهور ایران نیز چندان گوش به او نداشت. اما او حرفش را زد و کارش را کرد.



ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook