Tuesday, January 26, 2010

کامنت تصویری آریا


این کاریکاتور آریای خوش ذوق است که در حقیقت واکنش اوست به پست قبلی.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, January 25, 2010

شما پیروزید، عربده شان از ترس است

ما عاشقان فوتبال بودیم فرقی نداشت که هوشنگ ابتهاج شاعر بزرگ بود یا داوود رشیدی هنرمند نامدار، وقتی هم می رفتیم امجدیه سی چهل نفر بودیم و زنده یاد محمد بوقی شعارها را می آورد و به تصویب می رساند و جایمان هم مشخص بود سمت چپ جایگاه. اما دوستان نزدیکی داشتیم که از این عشق ما به ضربه های سر همایون بهزادی و پاهای طلائی شیری و بازی به هم ریزی حسین کلانی هیچ نمی دانستند، از قدرت پای قلیچ خبر نداشتند. از شادی ما شاد می شدند اما دل به آن نمی دادند و مشغول کار خود بودند.

مهندس فیروز اسفندیاری آرشیتکت سرشناس از جمله اینان بود که از راز دلبستگی ما به فوتبال سر نمی آورد اما ناگزیر بود فریادهای ما را بشنود و داد و قال های ما را تحمل کند. تا سرانجام او هم به جمع پیوست، به جمع تماشاگران مسابقات [البته از طریق تلویزیون]. منتها وقت تماشای بازی یک سئوال همیشگی وجود داشت و هرگز پاسخی برای آن یافته نشد. هر وقت که یک بازیکن توپی به عقب می فرستاد، برای دفاع خودی و یا حتی دروازه بان خودی، مهندس فریاد می زد این چرا حواسش نیست باید توپ را به طرف دیگر شوت کند. ما لب می گزیدیم و گاهگاه توضیح می دادیم که هم مربی می داند و هم بازیکن که دروازه کدام طرف است اما... مهندس فریاد می زند اما ندارد توپ را باید بیندازد به طرف دروازه حریف...

این هفته حرص می خوردیم و باز هفته بعد همین بساط بود. بالاخره هم نتوانستیم به مهندس برسانیم که گاهی تیم باید توپ را به عقب بفرستد، گاهی در عرض زمین بازی را وسعت دهد، همیشه به سمت هدف رفتن عاقلانه و میسر نیست.

چند سالی است خبر ندارم آیا مهندس اسفندیاری بالاخره موافقت کرده است با خط میانی تیم که گاهی توپ را به دفاع برسانند و گاهی بدهند به دروازه بان خودی یا هنوز فکر می کند الا و لله باید توپ رو به دروازه حریف شوت شود.

و این حکایت دوستان ماست که دیروز با انتشار خبر گفته های کروبی درباره دولت احمدی نژاد و مسوولیت هایش براشفته شدند که ای فغان ناموس جنبش سبز از دست رفت. برخی همان ها بودند که با بیانیه هفدهم مهندس موسوی [و تحلیل اولیه محسن رضائی] هم به همین فغان افتاده بودند. انگار تیم فوتبال جنبش سبز تعهد داده که هیچ گاه هیچ تدبیری به کار نیاورد، هیچ نقشه ای نداشته باشد.

سیاست دنیای پیچیده ای است، پیچیده تر از فوتبال و پیچیده تر از هر علم دیگری، از همین رو برخی ام العلومش گفته اند. در این دنیای پیچیده و پر از خدعه و توطئه نمی توان با دلی آسان گیر و بدون نقشه و هدف، بی استراتژی و تاکتیک حرکت کرد. در این دنیا برای همفکران چاره ای نیست جز آن که به مربی و اجزائی از مدیریت اعتماد کنند. این نظم بازی است. می باید از تماشاگران ثابت قدم تیم های بزرگی مانند منجستر یونایتد یا پرسپولیس بیاموزیم که گاه از غصه دق می کنند اما حاضر نیستند به مربی و بازیکنان تیم شان بد بگویند و بد تیمشان گفته شود. البته لحظاتی هم هست که هواداران از مربی بر می گردند و در همه جای دنیا معمول چنین است که اول شعار می دهند، بعد یک پلاکارد اعتراضی بلند می کنند. آن گاه مربی باید توضیح بدهد. البته همه این ها منوط به پیروزی است.

همصدا شدن با کیهان که با شادمانی خبر داده "کوچه بن بست بود، دنده عقب گرفتند" شایسته سبز ها نیست. این ها تظاهرات کسانی است که بازی را به شما باخته اند. دستاوردهایتان را به این آسانی نفروشید. و حالا که چنین شد بگذارید یک لمحه ای برایتان از خرمی بهار بگویم.

با همه گروگان ها که در زندان دارید. با این همه داغ که از کشته شدن ندا و سهراب و محسن و بچه ها در دل هاست، با همه ظاهر خشن و پیروزمند که می گیرند، با صد و چهل سال حبسی که روی کاغذ به گروه اهل صلاح و قلم داده اند، با آن که عدالت را به سخره گرفتند، با آن که بسیاری از سران و پشتوانه ها را از خود رنجانده اند، با وجود آن دلهره که در دلمان افتاد که مبادا شما سبزها را هم مانند خود به خشونت بکشانند، گیرم با پایداری نماینده ها و منتخبانتان کم آوردند. به هزار روایت شکست خورده اند. شکست خورده اند چون نگاه کنید هیچ لبخندی به رویشان زده نمی شود. شکست خورده اند چون شب ها راحت نمی خوابند. به میهمانی نمی روند، با وحشت همخانه شده اند، به جشنواره غمزده فجر نگاه کنید که هرگز چنین وضعیتی نداشته، نگاه کنید که دستگاه پوپولیستی که مغرور به حضور میلیونی مردم در سفرهای استانی بود جرات خارج شدن از مجموعه پاستور را ندارد. آن از هنر، از اقتصاد، از روابطشان با روحانیت. که در آن میان فقط یکی را دارند آن هم نوری همدانی است، نگاه کنید به وضعیت ورزش،افتضاح فوتبال و وزنه برداری، نگاه کنید به فرار ورزشکاران. توجه کنید که در خانواده سران حتی سران جناح راست چه می گذرد. افتخارشان این بود که دنیا از ما همکاری خواسته اما امروز به جائی جز گویان و سرزمین های دیکتاتور زده گذرشان نیست. حتی خودشان هم به بلوف هایشان باور ندارند، پای صحبت عقلایشان بنشیند، می خندند. همان رحیم مشائی که چون استخوانی در گلوی دستگاه احمدی نژاد مانده تنها کسی است که رسم مردمداری می داند و با چه بذل و بخشش و کوششی توانسته دو یا سه هنرمند را ملاقات کند یا به پاستور بکشاند. به ماتمسرای فرهنگستان ها نگاه کنید، به حرف های ضد و نقیض و درهمشان. طنز را از همین رو تعطیل کرده اند. باری تنها و تنها سرمایه اش همان است که آقای کروبی گفت [حکم تنفیذ رهبر]

گوش کنید به متلک های نهان در گفته های صفارهرندی و غلامحسین الهام. بشنوید اشارات ردیف کسانی را که توسط احمدی نژاد با نهایت بی احترامی رانده شدند [لاریجانی، دانش جعفری، فرهاد رهبر، پورمحمدی، اژه ای، حتی دکتر لنکرانی] و عنایت داشته باشید که این ها به عدد بیش از این ها هستند و بی شمارند اما یا به احترام رهبر و یا از بغض اصلاح طلبان خود را هوادار دولت نشان می دهند. اگر مهندس موسوی و مهدی کروبی از صحنه کنار بروند و یا به فرض وضعیت موجود را پذیرفته بگیرند، آن وقت کیست که نداند که این دولت سه ماه ماندنی نیست.

در چنین شرایطی اگر کسی مانند مهدی کروبی توپ را به دفاع خودی داد تا آرایش تیم مطابق شرایط روز شود تعجبی نباید داشت. نمی دانم چرا برخی برای تحلیل و برای نقد و برای خشم گرفتن و راندن این همه عجله دارند. اینک این صدا از قلعه شادمانان است. روزی که روزش شد نام تک تک عزیزان جوان را که جان در این راه دادند بزرگ می داریم. ما وفاداریم.

مقتدایمان دکتر مصدق وقتی سرطان تنشان را گرفته بود و دربار مرحمت کرد و اجازه خروج از کشور داد چه کرد. دکتر غلامحسین خان پسرش بر بالین او رفت و مژده داد که بیمارستانی در سویس رزرو شده "نزدیک همان آسایشگاه که دخترتان خدیجه در سکوت سال هاست چشم انتظارتان است" این را هم گفت که مصدق را به رفتن و معالجه و خلاص شدن از درد سرطان تشویق کرده باشد، اما فریاد پدر شنید که "مگر غلام ساواکی شده ای، من می خواهم همین جا کنار شهیدان سی تیر دفن شوم. این ها آرزو دارند من خارج باشم و خارج بمیرم. این آرزو را به دلشان می گذارم آن گذرنامه را پاره کن."

روزی نه دیر و نه دور، گذرنامه هایمان را پاره خواهیم کرد. نشان خواهیم داد که خشونت را از آنان یاد نگرفتیم اما مهربانی را به آنان آموختیم. شرمسارشان خواهیم کرد و لذت انصاف و بخشایش را به آن ها خواهیم چشاند. آن روز داغ حسرت خشم و کین را بر دلشان خواهیم گذاشت. بدخواهان را هم مطابق حقوق انسانی و به رای قاضی، نه به رای کور خیابانی، کیفر خواهیم داد. عشق خواهیم فروخت. سر هر کوچه، گلدانی خواهیم کاشت به هر گل نامی خواهیم داد. یاوه گویان و قلم به مزدان را شرمسار آدمی خود خواهیم کرد. گوش کنید به صدای بانوی سبز. صدای آسمانی عدل و آزادی را بشنوید که می گوید ما می مانیم

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, January 24, 2010

حرکتی که رهبر نمی خواهد



باز هم مقاله ای دیگر که سخن حریری جان است، از جنس آشنائی و مهر، از خشم و تندی و خودخواهی خالی است و از زیبائی واقع گرا مملو. نویسنده خانم ماندانا زندیان هستند که مقاله شان با بیتی از سهراب شروع شده است: دوستان من کجا هستند/روزهاشان پرتقالی باد

ما دو واژه بودیم: یکی تنها و دیگری تنها. (می‌گفتند خودی و غیر خودی) ما یکدیگر را نمی‌شناختیم، تنها می‌دانستیم نوروز روز نوی همۀ ماست. ما یکدیگر را نمی‌شناختیم، اما جای قدم‌های یکدیگر را بر رنگ‌های پاییز دیده بودیم. قدم‌هایی که می‌رفتند تا رؤیایی ناتمام را در خزان ادامه دهند و بشکفند و بخندند مثل انار در خیال سبز درخت.

متن‌های گذشته یکسر مرثیه بود و آوازها آوایی برای دیروز؛ نه آغازی، نه آینده‌ای، نه نشاطی و نه حتی لمسی از سبز. ما سبزی تاکستان را دوست داشتیم. همه ما را پند می‌دادند که تاکستان را رها کنیم، اما ما از انگور سرشار بودیم. انگور کنایتی از زمان بود که بر آن نام عمر گذاشته بودند و این عمر رسیده بود- صد و سه ساله شده بود. بیرون تاکستان، تاریکی حدیثی کهنه بود. ما به تازگی رخ داده بودیم. تاریکی زمانی ما را آزار نمی داد، عطر رویش که پیچید چشم‌های ما به سمت دیدن گشت.

نیاکان ما گفته بودند چشمی که می‌‌نگرد نور را از آنچه نگریسته می‌شود می‌گیرد، دو نور از دو سو در هم خیره شده بودند و ما دیگر دو واژه نبودیم، ما- ما ایرانیان- سبز شده بودیم و یکسر خودی.

رؤیاهای ما خواست‌های ما شدند و دانش و تجربۀ پیشینیان همراه و همدلمان. ما یکی شده بودیم، چند نسل، چند دهه، چند باور، چند نظام ارزشی.

جنبش‌های گذشتۀ سرزمین ما- تقریبا همیشه- گرد یک رهبر فرهمند شکل گرفته بود. رهبری که قرار بود تصویر و خواست بخش بزرگی از جامعه را بازتاب دهد.

این میان جنبش اجتماعی و مدرن مشروطه بود و خواست‌های روشنی که نه برگرد یک نام که گرد آگاهی ما ایرانیان بالیده بود تا جامعه‌ای شهروندی بسازد، و این جنبش در حافظۀ ما زنده شده بود- زنده تر از همۀ صد و سه سالی که از عمرش می‌گذشت. ما مانند مشروطه خواهان آن روزگار گرد آگاهی سبز شدیم.

جنبش سبز ما جنبشی چند صداست، حرکتی اجتماعی که رهبر ندارد، رهبر نمی‌خواهد و آنان که مسیر سبز بالیدن خواست‌های ما را به واپس‌گرایان توضیح می‌دهند، سخنگوی ما (آقای موسوی در بیانیۀ هفدهم گفته‌اند همراه ما) در آن فضا هستند نه رهبر یا رهبران ما.

ما در هیچ انسانی ذوب نمی‌شویم و تصویر هیچ انسانی را در ماه نمی‌بینیم. ما هر روز خود را و همراهانمان را نقد می‌کنیم و مخالفان خود را چالشگران- و نه دشمنان- خود می‌دانیم.

ما به دنبال هیچ فردی نرفته‌ایم و سی سال یا سیصد سال دیگر هم از این همه وارستگی پشیمان نخواهیم شد. ما- ما ایرانیان- به گفتۀ دوستی از ایران «سبز شده‌ایم چون خواستیم از سیاهی رد شویم.»

ما در این راه هیچ مصالحه‌ای را بر باورهای اصولی خود نمی‌پذیریم- چنان که انقلابیون سال پنجاه و هفت بعد از چهاردهه کشاکش پوشش اسلامی را بر زن ایرانی روا دانستند.

شعارهای ما در دست‌های ما شکل می‌گیرند و با اندیشۀ ما اصلاح می‌شوند، هیچ کس هیچ چیز را از بالا به ما تحمیل نمی‌کند.

ما بیشماریم...

جنبش سبز یک اعتراض آرام و متمدن است، هنری که در حریر نقاشی و شعر و موسیقی جهان تنید و سرزمین ما را به هزارۀ نو پیوندزد. این هنر قرار نیست تلخ شود، قرار نیست منفی شود، تاریک شود و دل خوش دارد به فتح ارتفاع حقیر غرور ناآگاهی یا بازگشتن به شعرها و شعارهای پیش از انقلاب اسلامی که هدف فروریختن بود و جدیت خشونت؛ و شادبودن، زنده بودن، سبز بودن خلاف جهت انقلاب جاری شدن و عبوس بودن و مدارانکردن فضیلتی با زهد انقلابی همرأی.

گفتمان ما- گفتمان غالب ما- گفتمان دمکراسی لیبرال است. ما برای رسیدن به آزادی‌های فردی و حقوق شهروندی‌مان سبز شده‌ایم. ما مانند برخی افراد انقلابی فردیت خود را در هدف از دست نداده‌ایم. ما انسانیم، ایرانی هستیم، و برتری‌مان هرچه هست باید زیبا باشد. ما می‌توانیم عاشق باشیم، شعر بگوییم، آواز بخوانیم، نقاشی کنیم و همچنان در پیکرۀ جنبش سبز بمانیم.

واژه‌هایی که جهان را به دو نیمۀ سیاه و سفید قسمت می‌کنند، دو نیمۀ گناهکار و بی‌گناه، حق و باطل، خودی و غیرخودی، پاک از ادبیات ما دورند.

زندگی به آفرینندگی نیاز دارد، نه اندوه و خشونت. اندوه مبلغ سرخوردگی است و خشونت خانه را ویران کند. ما می‌خواهیم آزادی و شادی و زیبایی را در همین جهان در سرزمین خودمان زندگی کنیم.

جنبش سبز جنبش زندگی است. هر زندگی که این ‌روزها به خشونت و پیش داوری جاری بر خیابان‌های ایران می‌بازد، دنیایی از شادمانی و رنگ از جنبش زندگی دریغ می‌شود. اما از یادبردن روح سبز این جنبش، آلودن ادبیات آن به طعم گس و کهنۀ کینه و خشم و خشونت، طراوت و تازگی را- زندگی را- از جنبش سبز و رواداری انسانی را از فرهنگ سیاسی سرزمینمان می‌گیرد.

رو به روی واپس‌گرایی، در برابر خشونت و بی‌اخلاقی و پیش روی مرگ، هر نشانه‌ای از زندگی نافرمانی است. ما اگر امید و شادمانی و خلاقیت را زندگی کنیم، از جهل و پیش داوری و مرگ نافرمانی مدنی کرده‌ایم.
این روزها، ما باید لبخندمان را گسترده کنیم و به همدیگر بسپاریم که ما محتاج نور و انگور و آوازیم. این مه که ما را احاطه کرده است سرانجام رنگ می‌بازد و مبدل به گل بنفشه می‌شود . دریغ است روز بدون دخالت ما تا شب ادامه یابد و این سیب‌های سبز پژمرده شود.

ما بیشتر این راه را بی پاسخ و تنها آمده ایم. دیروز یکدیگر را نمی‌شناختیم، امروز چنان چشم‌هایمان و دست‌هایمان به هم شباهت دارد که انگار در آینه‌های موازی تکرارشده ایم. ما می‌خواهیم در این کوچه‌های بلاخیز زمستان استعاره‌ای از زندگی باشیم. ما در زمهریر بهمن نیز می‌توانیم عطر بهارنارنج را دوست داشته باشیم. آنان همه چیز، حتی درخت را انکار می‌کنند. ما باید به دفاع از زیبایی برخیزیم. اگر آنها در خانه بمانند ما- ما ایرانیان- زندگی از یاد می‌بریم.

دیباچۀ این عشق و این باران و این دست‌ها با کینه بیگانه است. آنها که در باران لباس آهنی می‌پوشند تا ما را به مصاف مرگ ببرند، به زندگی خواهندباخت. ما در این جنگ بی حاصل آنان، آرام دست‌های یکدیگر را می‌گیریم و تا اعماق سرما می‌رویم. به آنان می‌شود سبدی انگور تعارف کرد و گذشت.

فضای آفرینندگی جنبش در مقایسه با دو سه ماه پیش دارد از هنر تهی می‌شود. رنگ باختن آفرینندگی، باختن آفرینندگی به شعارهای عبوس به اصطلاح انقلابی، دلهره آور است.

نگذاریم خانه با نوحۀ گلوله به تنهایی عمر را ادامه دهد- بی سهمی از سیب‌های سبز.

بیست و دوم بهمن نزدیک است. خوب است حرمت این ماه ایرانی را با طرح‌ها و شعرها و آوازهای روشن- با نام روشن زندگی- از سی سال واپس گرایی و مرگ پرستی بازپس گیریم.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, January 23, 2010

آن که همزمان با اصلاحات جویای نام آمد



برای صفحه چهره هفته ایراندخت، سعید مرتضوی را انتخاب کردم و نوشتم، این بخشی از مقاله است که برای جا گرفتن در صفحات بلند بود و کمی کوتاه شد. طبیعی هم هست.

از دشوارترین کارها برای آدمی یکی هم این است که بخواهد در وصف کسی بی طرف بماند که به حبسش کشانده، آفتاب از وی دریغ داشته، از مادر و خانمانش جدا کرده، بستگانش از او آزار دیده اند و خلاصه بسیار خاطره های ناخوش از او در دلش مانده. دشوارست. اما فقط روزنامه نگاران این می توانند.

اگر به انصاف قلم راندن محال نباشد و اگر بی طرف ماندن در توصیف وقایع و اشخاص شدنی باشد، تنها از روزنامه نگاران برآمدنی است. آن ها که از اول روز که قلم بر می دارند در گوششان خوانده می شود روزنامه نگار واقعی آن است که بتواند خونسرد و بی طرف گزارش کند، داوری را به داوران واقعی واگذارد به غربال به دستانی که از پس قافله روانند. روزنامه نگارست که در گوشش هزار بار خوانده اند تو هر آن چه می بینی و می دانی را بی نظر گزارش کن بگذار آنان داوری کنند که می خوانند

پس می توان. وقتی چهره هفته سعید مرتضوی است، چرا نتوانش نوشت

مرتضوی با طلوع اصلاح طلبی از کرمان به تهران رسید، هنوز دوم خرداد نشده بود و دولت هاشمی بود. او بر صندلی حجت الاسلام سعید نشست که یک حکم شلاق به عباس معروفی داد هم خود شهره شد و هم عباس معروفی گردون را زیر بغل نهاد و به آلمان رفت که رفته است. اما مرتضوی این رکورد را به پانصد تن رساند، پنجاه تائی را به سرنوشت معروفی مبتلا کرد و بقیه را در راهروهای قضا سرگردان. و شد رکورددار ایجاد مقابله با مطبوعات در تاریخ صد و هفتاد ساله جریده داری در این ملک.

اهل قلم ایرانی نزدیک پانزده سال است که با نام سعید مرتضوی آشناست، او جوانکی بود جویای نام آمده وقتی از کرمان به تهران آمد و جانشین حجت الاسلام سعید شد و آقای محسنی اژه ای او را مامور دادگاه مطبوعات قرار داد. پخته ای چون اژه ای در این خام چه دیده بود که در آن جایگاهش نشاند..

در این همه سال کمتر کسی چون مرتضوی به احوالات روزنامه نگاران آشنا شد. کیست که این همه دستش را در نهانجای خانه اکثر اهل قلم دراز کرده باشد، با صد چشم مراقب افعال و کردار آن ها بوده و از خصوصی ترین اسرارشان باخبر. و این کاری بود که مرتضوی دوست داشت. ورنه کدام قاضی است که نیمه های شب به خانه یک زندانی تلفن کند تا همسر و بچه هایش را از شرکت در جلسات اعتراضی یا مصاحبه با رسانه ها بازدارد، کدام قاضی است که با لبخند خبر همسر دوم یک زندانی را به خانه او برده باشد. مرتضوی در عین محاکمه اهل قلم چنان دلبسته دوربین و قلم ها بود که گاه خود را شطرنج باز ماهری می دید که با چشم بسته قادرست با ده ها اکبر گنجی و شمس الواعظین و نبوی و بورقانی همزمان جدال کند و پیروز به در آید.
هزاران دلیل داشتند روزنامه نگاران که به گزارش مجلس درباره کهریزک کنجکاو شوند، خیلی وقت ها پیش یک روزنامه نگار پیر وقتی از زندان رها می شد به مرتضوی گفته بود در مسابقات اتومبیل رانی، هر که سرعتش بیشتر باشد و پیشتاز مسابقه شود، به یک ریگ زیر چرخ ها معلق می شود و در این حال هیچ کدام از دیگر اتومبیل رانان غمش را نخواهند خورد.
هفته پیش با گزارش مجلس به نظر رسید پوست مرتضوی روی قناره است، اگر هم بود، در اهل قلم دیگر آن شوق نبود.
[]
تا درس چهل سال خوانده را پس داده باشم در ادعای بی طرفی، این گزارش را با نکته ای به پایان می برم که می تواند اندازه گیرد که آیا خوانندگان ایراندخت هم به این فن آراسته اند یا نه.

سعید مرتضوی از همان نسل است که اکبر گنجی و محمود احمدی نژاد، گیرم چند سالی کوچک تر. سی سال پیش، این ده تا پانزده شانزده سالگان همه در یک مقام بودند، روزگاران بر مسندهای گونه گونشان گماشت. انقلاب، اعتماد به نفسی در این بچه مسلمان ها نهاد که بتوانند هم قانون را به هیچ بگیرند و با آن به ستیز برخیزند، و هم در جای خود چنگ برچهره نسل پیشین اندازند و جسارت آن داشته باشند که خود را شهره جهان کنند بی عنایتی به خوشنامی و بدنامی. و سرانجام این که خود را به حق بدانند اگر همه آفاق برخلافشان باشد
اگر اکبر هاشمی رفسنجانی را مظهر و نماد نسل نخست انقلاب بدانیم، چه عجب اگر اعتماد به نفس اینان هاشمی را هدف مشترکشان قرار داد. ستیز گنجی و احمدی نژاد با هاشمی نیاز به برشمردن ندارد، اما مرتضوی هم که در پس این قافله می آید زمانی به تهران آمد که جناح راست رو از هاشمی برگردانده بود و در همان شعبات مجتمع قضائی که جوان یزدی، چشم و گوشش با راز و رمز قدرت باز می شد، همان اول کار، پرونده غلامحسین کرباسچی مطرح بود، این اولین ستیز با قدرت هاشمی بود..
اگر کسانی در این جست و جویند که چگونه روزگار سه نامی را که بردم به سه سرنوشت مختلف مبتلا کرده، باید گفت اکبر گنجی با درس های دکتر عبدالکریم سروش از جلد یک سپاهی فداکار به در آمد و لقلقه زبانش شد چامسکی و پوپر. احمدی نژاد با اقتدا به مصباح یزدی از استانداری که افتخارش حضور سردار سازندگی در اردبیل بود و ممدوحش هاشمی به جائی رسید که تنها سیاست مدون اعلام شده اش در مقام رییس جمهور ذم هاشمی است. مرتضوی به این اعتماد به نفس دیر رسید ..

مرتضوی اگر اندکی در ادبیات ایران غور می کرد، از گفته سلفش در مقامی که احمدی نژاد به او داد نکته ای می گرفت.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, January 19, 2010

امامزاده بی چلچراغ

ماجرا از روزی شروع شد که آقای معین المله درگذشت، بزرگ تر محله بود و حق ها به گردن اهالی داشت، برای همین در تشییع جنازه اش مردم سنگ تمام گذاشتند. همه آن هفته مجلس ختم بود. هفتم که آبرومند گذشت از خانواده معین المله خبر رسید که سدصغر را خواسته اند. سدصغر گنده لات محله بود که در عزاداری ها علمدار می شد و جلو دسته حرکت می کرد و در دهه محرم پرده کشی و نظم عزاداری خانه معین المله به عهده او بود.

سدصغر رفت و شنید که آقا معین المله چلچراغ بزرگی را که وسط پنجدری خانه اش هوا بود وقف امامزاده یحیی کرده و او با کمک نوچه هایش باید تا قبل از چهلم چلچراغ را از پنجدری بکنند و ببرند در امامزاده. خانم معین المله هم پیام فرستاد که هر چی هم خرجش هست به عهده ما. سدصغر نگاهی کرد پرسید من. همه گفتند بله خود آقا فرمودند بهتر از همه سدصغرست. پیشنماز مسجد گفت چلچراغی را که آبرو محله بلکه بگو تهران است نمی شود دست هر کس سپرد و اصلا حرکت دادنش کار هر کس نیست.

سدصغر از فردایش دست به کار شد. قرار شد همه محله کمک کنند که کار سر بگیرد. اما یک ماهی گذشت و هنوز چلچراغ در خانه معین المله بود و سدصغر و نوچه هایش مشغول نقشه کشی و به هم زدن وضعیت محله. اول از همه صدای حاج آقا امیر پیش نماز مسجد بلند شد که چرا دیوار سقاخانه را خراب کردین، چرا بچه های مرتضی خان را کتک زدین بابت این که توپ بازی می کردند توپشان افتاد همان جا که داشتند طاق نما می ساختند برای چلچراغ. اما نه تنها صدای پیشنماز مسجد به جائی نرسید که وقتی دو سه بار گفت اول حساب مسجد را از او گرفتند و بعد هم یک پیشنماز تازه علم کردند که محله پشت او نماز بخواند. این پیشنماز را هم سدصغر معین کرده بود. سر همین موضوع مرتضی خان ملک الکتاب هم خانه اش را که اعتبار محله بود فروخت و از محله رفت. اما ماجرای چلچراغ بیش از این طول و تفصیل داشت و وصیت معین المله [که بعدا معلوم شد در آن سدصغر را تعیین نکرده بود بلکه این را گردنش گذاشتند] کار اساسی دست همه محله داده بود.

سدصغر از فردای روزی که ماموریت چلچراغ به او محول شد رفت و یک تعداد عمله و بنا گرفت و در جاهای مختلف محله دو تا چینه کشیدند به اندازه یک متر و نیم بلندی، و همین قدر هم عرض. ده تائی از این دیوارک ها در فاصله خانه معین المله کشیدند تا مسجد، و اسمش را گذاشتند قدمگاه. اول کسی نمی دانست منظور از این چینه ها چیست تا بعد معلوم شد برای آن است که وقتی چلچراغ را حرکت می دهند، طبق کش ها بین راه برای خستگی در کردن طبق را بگذارند بالای چینه.

اما خراب کردن سقاخانه بیشتر از این ها حرف و حدیت داشت. سقاخانه ای از زمان شاه شهید سوک خانه سرهنگ بود سر کوچه ابوالقاسم شیرازی، به حرف سدصغر برای این که چلچراغ بتواند وقت عبور بچرخد باید سقاخانه خراب می شد و وقتی حرف شد که این سقاخانه برکت محله بوده و سال ها مردم از آن آب برداشته اند و به آن جا دخیل بسته و درش شمع روشن کرده و نذر و نیازشان را به آن جا برده اند، سدصغر گفت الله و للله خودم بعدا سقاخانه بزرگ تر می سازم بگذارید چلچراغ بگذرد وقت همه کار هست. سرهنگ هم چیزی نگفت. سندی داد که دویست متر از شرق حیاطش را بدهد برای ساخت سقاخانه و آبش را هم تامین کند.

مادر سرهنگ یک بار پیام فرستاد که در همه این سال ها وسائل بزرگ تر از طبق چلچراغ، در همین کوچه ها چرخیده و نیازی به این همه خرابی نبوده. اما رو حرف سدصغر نباید حرفی زده می شد و کسی به حرف پیرزن گوش نداد. در مقابل هر غرغری جواب این بود که کار بزرگی در پیش است این مال نسل هاست و باعث آبروی همه می شود. می خواهید اعتبار اسلام برود. همه ساکت می شدند البته که کسی این را نمی خواست.

برای حرکت دادن چلچراغ دو سه باری زمان تعیین شد و عقب افتاد، با هر تغییر مقداری پول رد و بدل شد، یا خانواده معین المله دادند و یا کسبه زیر بازارچه. دفعه آخر روز جمعه ای تعیین شد که چهارشنبه بعدش چهلم معین المله بود. حالا دیگر برای چلچراغ مقرراتی هم نوشته شده بود که بازارچه را فرش پوش کنند و طاق نصرت بزنند و در مسیر راه میز و عسلی بگذارند و چای و شربت بدهند، خلاصه شده بود عین نیمه شعبان.

بالاخره چلچراغ یک روز صبح قرار گرفت روی یک طبق چوبی بزرگ و سدصغر رفت، همه محله جمع بودند و صلوات می فرستادند. و چه جمعیتی و چه دسته ای. چه زاری و شیونی. چه آواز و شادخوانی ها. در هر کوچه و هر چند قدم فضا تغییر می کرد. دو سه نفر مامور بودند پااندازها را جمع می کردند. اسکناس ها و پول های زرد کیسه کیسه می شد و می بردند. چهار پنج نفر فقط مراقب سدصغر بودند که کمربند علمدار را از مسجد گرفته به کمر بسته بود. در اولین قدمگاه که طبق رفت بالای چینه و سدصغر نشست زیرش الحق که ابهتی داشت و مردم از زن و مرد که همه کار را نهاده و به تماشا آمده بودند دستبوس شدند. سدصغر که حال درستی هم نداشت سرش را پائین انداخته بود مردم صف کشیده دستش را می بوسیدند و او هم دعائی می کرد. اما قضا کار خود کرد. قدر پرده در شد.

همان جا بود که سنگ ریزه ای از آسمان آمد و خورد به یکی از آویزه های چلچراغ و دو تا از آن ها و یکی از مردنگی ها را شکست. مردم هم دیدند که چند تا از بچه های شیطان محله در پشت بام ها هستند و پیدا بود کار آن هاست. وقتی صدا بلند شد که شکست... بچه ها پیدا بود ترسیده اند و لازم نبود فریاد سدصغر بلند شود که خطاب به نوچه هایش گفت بگیرید این خس و خاشاک را. نوچه ها هم ریختند و شروع کردند به بالارفتن از دیوار ها و رساندن خود به پشت بام. اول از همه صدای کربائی عباس ماستبند بلند شد که گفت ناموس و عفت مردم تو خانه اند چیه مردای غریبه را راه انداختین بالای دیوار مشرف به خانه ها، هر کس سخنی به تائید گفت اما این بار هم صدای سدصغر در کوچه پیچید که اگر من باید چلچراغ را برسانم به امامزاده باید نظم باشد و بی ترتیبی نباشد. باید این حرام زاده ها را بگیرند. کربلائی عباس تاب نیاورد و گفت سد صغر دست شما درد نکند حالا یتیم مانده های ما شدند حرام زاده. والله که خیلی سرت میشه. سدصغر هم نه گذاشت و نه برداشت گفت اگر لازم آمد بزرگ تراشان را هم همین جا به تخت می بندم. دیگر گذشت دوره ای که هر که هر کار خواست بکند. نظم و ترتیبی دارد محله. نوچه ها هلهله کنان تصدیق کردند.

داشت غلغله می شد که یکهو یک صدای شیون گوئی زمین و آسمان را پر کرد. صدای زنی بود که می گفت یا زهرا. خبر رسید که عبدالعلی تنها پسر افتخارالملوک که خواهرزاده معین المله می شد به دست یکی از نوچه های سد اصغر از بالای کفترخون پرت شده تو حیاط و در دم خون از دماغ راه افتاده و بی جان افتاده. چند دقیقه ای نگذشته بود که از محل فرماندهی سدصغر خبری پخش شد به این مضمون که عبدالعلی خواهرزاده مرحوم مبرور معین المله را همان ها که سنگ به چلچراغ انداخته بودند کشته اند و همان ها که ایمانی به امام و امامزاده ندارند. همان ها که پریروز هم به سدصغر حافظ محله بدگفتند. برعهده ماست [ما یعنی نوچه های سدصغر] که قاتل را پیدا کنیم و به سزایش برسانیم.

اما مگر به خرج کسی رفت. مگر کسی باور کرد. شب در همه خانه ها عزاداری بود. هم بغ کرده بودند و برای مادر داغدار شیون می کردند. چلچراغ در قدمگاه سوم مانده بود و کسی رغبتی به دنبال کردن ماجرای آن نداشت. سدصغر هم همان طور در زیر چلچراغ نشسته بود و قلیان می کشید و منتظر بود فردا غائله تمام شود و باز مردم بریزند به نذر و نیاز و سینه زنی و بدرقه چلچراغ و پذیرائی از او و نوچه هایش. اتفاقی که نیفتاد. تا عصر هم صبر کردند باز هیچ کس نرسید. نه شربتی نه حلوائی و نه خیرات و مبراتی. سکوت محله را گرفته بود. در آن وسط ها خبر رسید یکی دو تا از نوچه ها از سر عصبانیت به نوه های معین المله هم بدگفته و به در خانه متوفی گل پاشیده بودند که این هم مزید بر علت بود. چنین بود که یک صبح دیوار های زیر بازارچه پر شد از شعار نوشته های ژلاتینی. نوشته بودند امامزاده ما چلچراغ نمی خواد. می گفتند چلچراغی که خون عبدالعلی به گردنش باشه برای قبرستان خوبه. می نوشتند زیر این چلچراغ نماز ندارد.

چکار باید می کردند. حالا که دیگر کار چلچراغ و طبق کشی هم هوادار و دنباله روئی نداشت. کسی هم پاانداز نمی داد، نه که مسیر راه بلکه امامزاده هم از رونق افتاده بود چه باید می کردند. در این حال سدصغر غروبی رفت دم خانه معین المله در زد و از همان پشت در به منزل آقا معین المله عرض کرد چکار کنیم با این چلچراغ. رو دستمان مانده. علمائی که در زاویه امامزاده درس دارند هم پیام کرده اند که این چلچراغ به مسجد روا نیست.
سدصغر مدتی همان پشت در معطل شد تا بالاخره یکی آمد و پیام آورد که خانم فرمودند اگر خانم افتخارالملوک مادر عبدالعلی رضایت دادند که هیچ ورنه چلچراغ را بروید و بیندازید در خندق، آقای معین المله هم راضی نیست.

سدصغر در این کار انگشت به دهان حیران مانده بود و نمی دانست چه کند. نگاه کرد و دید مدتی است نوچه ها هم دیگر سر کار نمی آیند. او مانده است بود با طبق چلچراغ. نگاه های بی محبت مردم. دیوارهای پر از شعار.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, January 17, 2010

رویائی در تحویل سال نو


این گزارش و ذهن تکانی را همان روزهای اول سال برای روزنامه ای در ایران نوشتم. در عین حال به نوعی به پیشنهادی هم مربوط می شود که چندی پیش نوشتم. به دنبال آن نوشته چند نقد و معرفی هم برای کتاب های خوانده شده رسید که باید به زودی فکری برایشان بکنیم

آخرین شب سال نو میلادی بود، پرسیدم به همین زودی یک دهه از قرن بیست و یکم گذشت. و فکر کردم این شماره گذاری ها آیا آن چنان که آندره مالرو نوشته تنها کار مورخین را راحت می کند یا فقط برای آن است که کار دانش آموزان را سخت کند که از یادگیری این اعدادی که سال وقوع حوادث تارخی است به عذابند. یکی گفته است عدد دادن به قرن ها و سال ها و ماه ها و روزها، چوب خط زدن به عمر است و مثل فرسنگ شمار جاده زندگی است.

هر چه باشد گذر سال ها و تغییر شماره ها، برای آدمیان به فکر گذر عمر افتادن است، و تاملی بر آن. اما بر حکومت ها گزاف تر از این، وقت است تا نگاهی به پس کنند و برای پیش چاره بسازند. مراقب باشند که خرجشان از دخل بیش تر نشود و از سرمایه و ذخیره نخورند.
باربارا استکمن، همان نویسنده پرفروش و پرخواننده ای است که در سال های اخیر او بود و گور ویدال که تاریخ را عمومی کردند و به داخل خانه ها کشاندند و موضوع فیلم ها و تئاتر ها کردند. این دو بودند به باور من که به ما آموختند که تاریخ را می توان نرم و روان چون قصه ای بیان کرد و اصراری نیست که مانند کتاب های تاریخ مدرسه و کتب دانشگاهی تاریخ چندان پر از منبع شود که شیرینی اش از کف برود. به نوشته منقدان اینان و پیروانشان حقی بر گردن آینده دارند چرا که با خوشخوان کردن تاریخ، عبرت پذیری از گذشتگان را افزایش داده اند.

خانم استکمن که ده سال پیش درگذشت چند کتاب ارزنده دارد. شاهکاری دارد با عنوان برج فرازان که هشت سال قبل جناب عزت الله فولادوند به فارسی ترجمه اش کرد. و شاهکاری دیگر دارد با عنوان تاریخ نابخردی [یا به قول ابراهیم گلستان که از سال پیش این کتاب را به همه توصیه می کرد: تاریخ بلاهت] که فرهیختگان می دانند کتاب برجسته دیگری به همین عنوان نیز هست. کتاب ده سال قبل از درگذشت نویسنده نوشته شده و به تازگی حسن کامشاد آن را ترجمه و نشر کارنامه منتشرش کرده و خواندنش به همه دولتمردان و قدرتمندان و آن ها که در خود چنین آینده ای را محتمل می دانند توصیه باید کرد.

تاریخ نابخردی، تاریخ تصمیم های نادرست رهبران و تصمیم سازان است. از ماجرای اسب تروآ که اول بار هومر آن را به نظم کشید و چه آسان فریب خورد حاکم شهر تروآ، تا جنگ ویتنام. اگر خانم استکمن زنده می ماند لاجرم جنگ عراق و افغانستان را هم بر نابخردی ها می افزود. اما این کاری است که برای دیگرانی مانده که از بلاهت بشر قدرتمدار بعد از ویت نام بنویسند. و چنین پیداست که تا جهان هست و انسان هست چاره ای نیست و نابخردی را پایانی نیست. و این تازه بلاهت هائی است که آثار مهم در تاریخ برجا نهاده اند، یا کشتار میلیونی یا تغییرات جغرافیائی بزرگ. هنوز در راه است جنگ ها و کشمکش ها و خونریزان.

خیالی دور
پنجاه سال پیش در یک روزنامه دیواری دبیرستانی در پاسخ این سئوال که کی بشر به جنگ پایان می دهد نوشته بودم زمانی که ناگهان صدائی از دور دست ها برسد، صدائی از موجوداتی ناشناخته در سیارات دور. نه این که موجودات جستجوگر و مهربانی سراغ ما را گرفته باشند و از دور ها سراغ همصدائی آمده باشند، بلکه وقتی پیامی برسد ترساننده، پیامی تلخ، چیزی مانند خبر انهدام زمین و زمان. تنها در آن صورت است که قدرت ها جنگ و زورگوئی را کنار خواهند نهاد، بشر دست در دست به یافتن راهی برای پایان دادن به خطر خواهد شتافت و تمدنی نو خواهد ساخت.

نویسنده آن سطور که با خودنویس بر سینه مقوائی بزرگ نوشته شد، اینک با نیم قرنی تجربه و دیدار چنان گمانی ندارد. چندین کتاب خوانده است که نشان می دهد در مصبیت های بزرگ هم صفائی و صلحی چنان که آدمی در کودکی تصور دارد، منتظر انسان نیست، بلکه نوشته اند کوتاه مدتی مهربانی و پیوستگی به بار می آید و بزودی جایش را به تلاشی حیوانی برای بقا می دهد که حاصلش جز خشونت و جنگ نیست. یک نمونه اش مصبیت چهار سال پیش کاترینا در نیواورلئان که قصه هائی از دنائت و بهیمی بعضی از زندگان در آن چند روز نقل شده که باورکردنی نیست. و من خود به سالیان پیش در یک زمستان سرد در دهانه تونل کندوان به چشم دیدم که در نهاد هر بشر می توان دیوی و فرشته ای یافت.

فاجعه کندوان
میانه جنگ بود، در آن زمستان پربرف، با بنزین کوپنی هزاران خودرو راهی شمال شده بودند از جاده چالوس، جنگ بود و واردات اتومبیل ممنوع و در جاده ها هزاران خودرو از دور خارج شده کهنه. و بی قراری و بی قانونی بیداد می کرد و کس هم مانند امروز به خلافکاران سخت نمی گرفت. در دهانه تونل کندوان بعد از شتاب خلافکارانه یک اتوبوس که از دیگران جدا شد که پشت صف سواری های قدیمی معطل، فاجعه رخ داد و ده ها خودرو در تونل حبس شدند، راه بسته شد. فاجعه در برابر چشمان ما شکل گرفت. سایه مرگ در اثر خفگی که بر سر مسافران مانده در تونل پردود و تاریک افتاد، هر کس کاری کرد. و در همین جا بود که دیده می شدند فرشتگانی در هر سن و هر لباس و هر جنسیت که جان را در طبق اخلاص نهاده و پیراهنی خیس روی صورت انداخته، می دویدند به درون تونلی که هر لحظه تاریک تر و خفه کننده تر می شد، می رفتند و گاه با نیم جان کودکی یا جوانی باز می آمدند. بیرون تونل روی برف ها یکی تنفس مصنوعی می داد و یکی به دهان نیم جانانان شربت قند می کرد. بهشت خون آلوده و ماتم سرائی بود سرشار از عاطفه های انسانی که صدای کمک آدم هائی که پزشک می طلبیدند، در جست و جوی پرستاری بودند به فلک می رسید.

آنان که ناظر بودند می دیدند ده ها نفری را که افتان و خیزان کسی را بر کول کشیده می آمدند، نفس تازه می کردند و باز می دویدند به امید آن که این بار در تونل جلوتر بروند شاید از میان به دام افتادگان از هوش رفته کسی را نجات دهند. و دیدیم و دیدند جوانی را که برای بار شاید هفتم و هشتم رفته بود و این بار در همان دهانه تعادل از کف داد چرخی زد و به زمین افتاد. فدای انسان دوستی خود شد.

اما در همان میان که اشک مهر بر چهره ها جاری بود، همه بر بالین همه می گریستند و دست دعا بر آسمان داشتند، در لحظه به نظر می آمد همه خواست های مادی و احیانا نفسانی رنگ باخته، هم دیده می شدند کسانی که از تن مردگان کاپشن هایشان را جدا می کردند، ساعت مچی شان را می گشودند، در چمدان های رها شده بی صاحب دنبال اشیای قیمتی می گشتند. این صحنه در هر مصیبت پیدا می شود. چنان که در کاترینای آمریکا پانزده روزی فاجعه انسانی بزرگ ساخت و در سونامی خاوردوری هم نقل ها شده است جانگزا.

چنین بود که آن خیال خام کودکانه هم رنگ باخت که می پنداشت وقتی از آسمان ها خطری زمین را تهدید کند آدمیان خوی بهیمی می گذارند و طریق مردمی و مروت می گزینند. حالا گمان می کنم اگر روزی صدائی برسد از دورهای دور، صدائی مهربان که خبرمان دهد موجوداتی دیگر هم در کائنات می زیند، چه بسا هزارانی در یک کره خرم پرآب مهربان با طبیعت، که آن ها هم وسایل راحت خود را از طبیعت گرفته اند، برای راحت خود دست در طبیعت برده اند اما چندان که از دورش خارج نشود، چنان که آب هایش آلوده شود، قوت خود را از زمین و دریا گرفته اند اما نه آن چنان که نسل موجودات دیگر را منهدم کرده باشند

آن گاه شاید از آن موجودات پاک آسمانی، زمینیان که آزمایش را باخته اند و نتوانسته اند کین و خشونت و جنگ و تبعیض و بهره کشی را در کره خود منهدم کنند، بیاموزند که زندگی تازه را برمبنائی دیگر بسازند و آئینی نو در اندازند.

این خیال یک بودائی بود که در شب تولد مسیح آرزویی کرده است. میران کوجار نوشته بود مسیحی نیستم اما دیدم بهترست در لحظه ای که اکثر انسان های روی زمین چشم ها می بندند و نذری می کنند من هم آرزوئی کرده باشم.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, January 16, 2010

سبز می مانم


مگر نه که سراغش را می گرفتید، سراغ گلرخ را که مدتی خبری از او نبود. این هم نوشته و نقاشی گلرخ که من چنین نامش داده ام. نوشته است

میان تصویر مجازی و حقیقی تهران این روزها فاصله ظریفی هست که "وظیفه" خودم می دانم هر
از چندی برای دوستانی که عبور از مرزهای حقیقی را ممکن نمی بینند روایت کنم.

میان امروز و فردا هم.. برای کسانی که فردا می آیند ..دنبال ریشه های می گردند و در دفتر خاطرات پدر و مادرهایشان دنبال همزمانی رویدادی فامیلی وتاریخی می گردند.. برای آنها که بعد از ما می آیند ما را رسالتیست ، که امروز را آنچنان که چشمهایمان می بیند و در وفادارترین تصویرمان به واقعیت بازگو کنیم. من و دشواری این وظیفه با هم روزها از خواب بیدار می شویم و در شهر می چرخیم و در ترافیک نا تمام تهران چرت می زنیم، من و دشواری این وظیفه با هم به راه پیمایی می رویم.. کتک می خوریم و چند روزی بازگشت آرامش را به ثبت آنچه گذشت اولویت می دهیم.. و بعد باز حجوم تصاویر ..میلیون ها عکس به خاطر سپرده شده با دوربین چشمها. از آن دریچه به واقعیت عریان در خیابان خیره شدن ..و چیزی را برای همیشه ثبت کردن.. میل به " ثبت شدن ".

آیا تصویر پسری که ظهر عاشورا با چشمهای قرمز و سر بند سبز در آن کوچه پس کوچه های انقلاب ، نفس زنان قرآن کوچکش را از جیب در آورد و خواند و بوسید و دوباره به سمت مردم دوید واقعیت داشت؟.. چه کسی جز من این تصویر را ثبت کرده است؟

یا چشمهای وحشت زده من درست دیده است که پیرمردی خندان ایستاده بود مقابل حمله گارد ضد شورش با دستهایش ادای شلیک کردن در می آورد و می خندید؟ .. در مرور وحشت آن لحظه آیا باور کنم که ما هم بلند بلند با پیرمرد خندیده ایم؟

من میل به ثبت شدن تمام آنچه اتفاق می افتد دارم و در میل به این ثبت شدن است که حتی در خیابان خونین مردمی را می بینی مشغول ثبت واقعه.. و در انکار صدا و سیمای غول پیکر دروغ است که این میل، هزار برابر می شود.. و این میل فراتر از ارسال خبری به بی خبران میل به ثبت خودت در واقعه ایست که درتمام بلندگوها انکار می شود...میل به باقی ماندن در پیکره حقیقی مردم ..با همان اضطراب و ذوق و وحشت.

پیکره حقیقی مردم اما همیشه در شهر در حال زندگییست ..حتی روزهایی که قرار نیست خواب دیکتاتور را آشفته کند.. و قرار نیست خیابان با پای پیاده و دست خالی فتح شود..خیابان در دست مردم در حال گذر است.. انگار که مردم نظم شهر را حفظ می کنند .. انگار که مردم فهمیده اند که صاحبان اصلی شهرند و حاکمانشان -همان ها که این روزها نمادشان موتورسواران چماق به دستند- دل به مالکیتی خوش کرده اند که از درون خالیست.. صدای فریاد و تهدید که از رادیو ها و تلویزیون ها شنیده می شود.. همان عربده هایی که باید مو را بر تن سیخ کند و ترس بسازد.. با خمیازه شاگرد مغازه ای همراه می شود که وقتی ازش می پرسم: چی می گن آقا؟.. در همان بعد از ظهر زمستانی خیابان شیراز بقیه پول های شعار نویسی شده را می گذارد جلویم و می گوید: هیچی خانوم ..مثکه این بار خیلی ترسیدن! و این تک جمله را فراوان می شنوی.. و با همین خونسردی. با همان اطمینانی که راننده تاکسی برایم تو ضیح می داد : "خانوم می دونی ما چرا تو این شش ماه انقلاب نکردیم؟..." با این جمله آغاز می کند و مفصل شرح می دهد گفتمان آشنای اصلاحات را تنیده شده در ادبیات شهری..

من و دشواری وظیفه ثبت واقعیتی که چشمهایم می بیند و گوشهایم می شنود سوار تا کسی ها می شوم ..همسایه را در پیچ پله ها پیدا می کنم.. از همکار قدیمی ازمردم زادگاه دورش سوال می کنم .. در نگرانی تسلط صدا و سیما میان من و همشهری هایم به سنگرهای فراوان و متعددی از نبردهای روزمره می رسم..نبرد های ریز و فراوان در خاک ریزهای زندگی های شخصی..

آنجایی که کارمند دولت با اصراری باور نکردنی هفت ماهیست که ورود و خروجش را با خودکار سبز امضا می کند و این تمام کاریست که در محیطی نفس گیر به حکم نان می تواند انجام دهد.. و "این تمام کار را".. هفت ماهیست با اصرار تکرار می کند.

آنجایی که عمه خانم، معلم دینی دبستانی در جنوب تهران هفت ماهیست برای بچه ها ظلم را روایت می کند.. و نا پایداری باطل را.. و مذهبی نبودن حکومتی که معلم های دینی اش هم در خیابان کتک خورده اند.

آنجایی که دایی احمدی نژادی را همه فامیل شناخته اند وجوانترها در هر مراسم جمعه ظهر و چلو کباب در امنیت خواهر زاده گی هر هفته از دایی جان می پرسند: راستی رأی ما کجاست؟..و دایی نه در خیابان و نه در محیط کار و نه در جنگ قدرت که نشسته پای سفره فامیلی ..باید که پاسخی پیدا کند.. که دیده است سوال پا بر جاست..دنبال جواب است.. پرسشگر خواهر زاده است. و نمی شود از او گذشت ..نمی شود از سفره با صفای جمعه ظهر ها آسان گذشت.

پیکر حقیقی مردم در شهر پخش است و در این پراکندگی سنگرهای بسیار ساخته است و ایستاده است با تمام توانی که از خودش سراغ دارد

سنگرهای فراوان شاگرد و معلمی ..فروشنده و خریداری.. رئیس و کارمندی ..پدر و فرزندی ..کارفرما و کارگری .. دیالوگ های بی شمار روزمره .. حلقه های به هم چسبیده جنبشی که آخرین و پر رنگ ترین حلقه اش خیابان است.. آنجا که در قراری نا نوشته در رسانه های رسمی.. و در قراری ثبت شده در اضطراب اسپری و شب و دیوار.. مبارزان کوچک خاک ریزهای روزمره به خیابان می روند.. به سنگر بزرگ که همدیگر را ملاقات کنند.. که یادشان بیاید که بی شمارند.. و یادشان نرود که همشهری و خاک ریزهای کوچک زنده اند..و شهر مثل همیشه در دست مردم است.. صاحبان اصلی خانه ها محله ها خیابان ها کلمه ها ..گفتگوها.

من و دشواری ثبت وضعیت اکنون در شهر می چرخیم .. اما آیا من توان نظاره کردن آنچه می گذرد را به تمامی و از جایی بالاتر از سنگر کوچک خودم دارم؟ .. نه ..من دیگر نه یک روایت گر آنچه می گذرد که سازنده لحظه اکنون و اینجا هستم..

من در همین تاکسی نارنجی.. در این روز بی مناسبت.. نرسیده به تجریش..هنگام عبور از کنار سربازانی که جلیقه سپاه به تن دارند و صورتشان را با چفیه ای سیاه و سفید پوشانده اند و دستشان کلاشینکف های سیاه هست.. دیگر ناظر جریانی بیرون از توان خودم نیستم .. در کیف سبز من اسپری سبزی هست و بیانیه هایی که در آن بعد از ظهرخلوت شرکت پرینت گرفته شده.. و ماژیک سبزی که روی تلفن عمومی برای همشهریم امید می سازد وپولهایی که روی تک تکشان نوشته شده "امیدوار باش" و زیر آستینم دستبندی است که باز شدنش برایم ممکن نیست و سبز است و کلاشینکف ها را که می بینم بافشار می برمش عقب تر..و آستیم را می کشم پایین..که تماسش با پوست دستم باقی بماند.. حتی اگر زیر سایه کلاشینکف ها دیده نشود مهم نیست..ما از جلوی ایست های وحشت می گذریم ..ما از اینجا می گذریم..ما بی شماریم.. و آنکس که اسلحه به دست گرفته زودتر از ما خسته می شود.. و هنوز صدای اسپری برای ما ذوقی می سازد که ساختن این سایه وحشت برای سازندگانش همراه نمی آورد.

نه من را توان ایستادن و نظاره کردن نیست.. من به تمام آن جرمها که در صدا و سیما روزی هزار بار تکرار می شود متهمم.. و این سپاهیان جوان با صورت های پوشیده و ابروهای اخم کرده: "مبلغان ترس" با آن لباسهای جنگی وسط شهر، فاصله من تا زندانند..همانجا که قسمتی از مردم شهر در آن زندگی می کنند.. و این روزها مردم شهر دو گروهند... آنها که در زندانند.. و آنها که منتظر صدای زندانیان...و این دو گروه همشهریند...میان این دو گروه دیواری هست که شهر را از زندان جدا می کند.. و مادری را از فرزندش..دانشجویی را از همکلاسیش..همسایه را از همسایه ...مردمی از محله های مختلف شهر رفته اند پشت این دیوار.. محله جدیدی ساخته شده.. ترکیبی از تمام پراکنده گی های تهران بزرگ..محله اغتشاشگران تهرانی..محله دانشجویان ..محله نویسندگان..محله اصلاح طلبان ..محله مردم سبز...چه محله با صفایی می شد اگر بازجو ها نبودنند.. و دیوارهای انفرادی.. خانه متری چند هزار تومان می شد در این محله رویایی.. در این بهشت پشت دیوار.. اگر که دیواری نبود.. و سربازانی با چهره های پوشیده در خیابان.. خسته از سنگینی کلاشینکف در جنگ با سایه ها ..

نه من را توان نظاره کردن و روایت کردن نیست.. من و دشواری این وظیفه در سنگر کوچکمان نشسته ایم..مداد رنگی هایم را چیده ام دور تا دورم..مداد سبزم کوچک شده است.. از بس که فشارش داده ام روی کاغذها.. و زیر بیانیه ها که سیاه و سفیدند.. برای آنکه دل همسایه نگیرد از برگه های بی رنگ. من صدای مردم را می شنوم..تک به تک.. در سنگرهای کوچکشان..دیالوگ های روزمره اشان را به خاطر می سپارم بی فرصتی برای نگارش برای دیگری تعریف می کنم.. ذوق حضورم را در امنیت جاری در کنار پیرمردی که ربان سبزی به فرمان تاکسی اش گره زده.. و در آن امنیت مطبوع در فضا از من می پرسد: از دانشگاه چه خبر؟.. و من برایش از سنگر دانشگاه می گویم با حوصله و جزئیات.

من را توان ثبت آنچه که می بینم نیست..من و شهرم در هم تنیده شده ایم.. همان شهری که مشغول مبارزه است و آنچنان که سرکوب عمومیت یافته مبارزه هم گسترش یافته است..در زمان های نزدیک راه پیمایی ها موبایل های همه با هم قطع شده است.. اس ام اس های همه نمی رسد ..دسترسی به خبر برای همه مصیبت است و به سبب این مصیبت برابر است که پویشگران سبز همه جا حضور دارند و سنگرهای ریز پا بر جا.. و به سبب همین گستردگی است که آنجا که پیکره مردم اراده کند.. به ناگهان شهر تغییر می کند.. در فاصله دو خیابان.. ترافیک به تظاهراتی ماشینی بدل می شود.. برق در چشمان همان مرد خاکستری ماشین کناری می درخشد و دستش را به نشانه پیروزی از پنجره بیرون می آورد.. یا حسینم را به لبخندی و میرحسینی پاسخ می دهد. تا جایی که چشم هایم کار می کند ماشین است و صدای بوق های ممتد..فریادی که از حنجره شهر بلند می شود و به محض پیچیدن در خیابان کناری خاموش می شود ..شعوری مشترک که نمی خواهد شیشه ای شکسته شود و بدن بی گناهی مجروح ...

تهران این روزها پر از سنگر های کوچک است.. همان ها که به شعر و ضرب المثل و طنزهای شهری زنده است. به مرور خاطره و استوار بر شبکه های انسانی تخریب نشدنی.

پویشگران سبز به آشتی و با دستهای خالی "همراه" می سازند.. کلاشینکف به دستها به سختی و با هزینه بسیار دشمن..

دشمنی که همشهریست. هم زبان است.. برادر است..پسر عموست..همسایه است ،حتی پشت دیوارهای زندان. دشمنی که خیالی است.. که درواقعیت همه ایرانی اند...سبزها در تمام مکان هایی که من می شناسم مشغول تکثیر این واقعیتند.. "که پیروزی ما در شکست دیگری نیست.." لا به لای گرداب نفرت و ترسی که صدا و سیما می سازد سبزها پیوسته مشغول تقسیم سر خوشی روز پیروزی اند ..مشغول نشان دادن حظ با هم بودن به دیگری و شریک کردن او در شعف هم مسیر بودن..هم داستان بودن.. هم شهری بودن.

به حمایت از سنگرهای کوچک روزمره.. جای روایت متکثر و پیچیده آنچه می بینم.. به سنگر کوچکم بر میگردم.. و مداد رنگی هایم را یکی یکی می تراشم.. کاغد های سفیدم را می چینم دور تا دورم..
وصدای تو را مرور می کنم

چند شنبه بود؟..صبح بود یا شب؟ .. باران می آمد.. یا خورشید داغ می خورد به آسفالت خیابان؟..
در فصلِ جنبش سبز بودیم که به من گفتی :

گر حکم شود که سبز گیرند
در شهر هر آنکه هست گیرند


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

تولد 37 سالگی


این نامه را یکی از خانم خانمهای ایرانی برایم نوشته. او را می شناسم ولی اجازه ندارم به شما هم معرفی اش کنم. عنوان نوشته را داده "تولد ۳۷ سالگی". من بر نوشته اش کلمه ای نیافزوده و نه کاسته ام. جز این است که او را ندیده می شناسم. این خانم خانمها برای پروژه ای تحقیقی و آموزشی در پایتخت یکی از کشورهای اروپائی است. این نوشته حاصل دیدار اوست از وطن. صلح سبز کاری از هادی حیدری را هم مزید کرده ام.

شنبه ۵ دی رسیدم تهران. شب عاشورا. اعلام کردم که "فردا من هم میرم تو خیابون!". یک نوع امر واجب بود برام، و اینکه ۷ ماه بعد از نتایج انتخابات، همه چیز را فقط از دور شاهد بودم، بی‌چاره‌ام کرده بود. خوشحال بودم که ورودم مصادف شده با یکی‌ از تظاهرات جنبش سبز. خیلی‌ خوشحال بودم.

با برادرم شب عاشورا رفتیم پیاده‌روی به سمت خانهٔ دوستان. دوستان پرسیدند "فردا شما هم؟" گفتم "بله"! اسمم را گذاشتند "اغتشاش-اولی‌!"

موبایلم زنگ زد. "س" گفت "فردا ساعت ۹.۴۵ حاضر باش، میام دنبالت. کارت شناسایی و موبایل با خودت نیار. کفش راحت بپوش". گفتم "چشم".چشم آبدار!

صبح شد. مادرم هیچی نگفت.اعتراضی نکرد. گفتم "خداحافظ". گفت "برو به امان خدا". رفتیم تو بزرگراه مدرس. ماشین ها را نگاه می‌کردم. همه به هم V نشان می دادند، می‌خندیدند، می گفتند "ما بی‌ شماریم"! از بر و روی مردم می فهمیدی که چه کسی‌ برای چه کاری تو خیابونه. زنها بدون کیف با یک بطری آب، مردها با کفشهای راحت، لبخند زنان می رفتند به سمت جنوب. حال همه خوب بود. ما ۵ نفر بودیم. من، یک زن و شوهر، مادر شوهر و یک پسر دیگری که نمیشناختم.
رسیدیم انقلاب. مردم پراکنده بودند. تک و توک شعار میدادند "یا حسین، میر حسین". ماشین رو تو یکی از خیابون های اطراف پارک کردیم و پیاده شدیم. "ع"‌ گفت اگر همدیگرو گم کردیم، یک تاکسی دربست بگیرید برید خونه. گفتم چشم. راه افتادیم. "اغتشاش اولی"‌ خوشحالی بودم. جو آشنا بود. با خودم گفتم این تکنولوژی چه می کنه. تمام فیلم هایی رو که تو یوتیوب خارج از ایران دیده بودم کمک می کردند که احساس غریبی نکنم.

رسیدیم به یک چهار راه. جمعیت زیاد بود. خیلی‌ زیاد. همه جور آدمی‌ بود. از دانشجو، تا زن و مرد ۷۰-۶۰ ساله، تا محجبه دو آتیشه، تا بقال سر کوچه. همه شعار میدادند. "یا حسین، میر حسین"، "عزا، عزاست امروز، روزعزاست امروز، ملت سبز ایران، صاحب عزاست امروز", "مرگ بر دیکتاتور"، "تجاوز، جنایت، مرگ بر این ولایت"...

از قبل، مردم خیابون ها را با سطل اشغال های بزرگ شهرداری بسته بودند که موتور‌های نیروی انتظامی نتونند به مردم نزدیک شن. همه چیز به نظر برنامه ریزی شده و حرفه‌ای می‌‌آمد. زیر پل دیدم یک مأمور اطلاعات (از قیافش معلوم بود) مشغول فیلم برداریه. دور و بر رو نگاه کردم، دیدم تنهاست. بلند رو کردم به "س" و "ع"‌، گفتم "این مرتیکه تنها اونجا وایساده. چرا نمی ریزیم سرش خوب بزنیمش؟" نه تنها "س" و "ع" بلکه ۸-۷ نفر دیگه که اطراف من بودند با تعجب و چشمهای از حدقه در آماده من رو نگاه کردند. نگاهشان کردم. گفتم "چیه؟" یک آقایی رو کرد به من گفت "کتک؟ جنبش سبز که کارش کتک نیست. بذار اون احمق فیلمشو بگیره، آخره عمری ".خجلت زده به "س" و "ع"‌ نگاه کردم. سرشان را تکان دادند، و لابد با خودشان فکر کردند "حالا حالا‌ها مونده تا یاد بگیره. اغتشاش-اولیه بالاخره".

جلو پر بود از مردمی که شعار میدادند. به "س" گفتم، نیروها اگر باهوش باشن از پشت الان حمله میکنن. "س" گفت "میکنن. صبر کن"! این را که گفت، دیگر جو، جوآشنایی نبود.معلوم شد که از جلو حمله شده. رفتیم تو پیاده رو. اولین گاز اشک آور رو زدند که یکراست رفت تو حلق من. مردم شروع کردند به دویدن. چند نفر جلوی پاهام غش کردند.به سرعت سیگار‌ها روشن شد و زیر دماغ‌ اونایی که وضعشان وخیم بود گرفتند، یا بغل‌شان می کردند و می‌‌دویدند. "ع"‌ گفت "ندوین.آروم باشید، یواش حرکت کنید". گفتم چشم.

کنار پیاده رو، چسبیده به دیوار، ایستادیم. سمت جنوب را نگاه کردم که مردم می دویدند و شعار می دادند. همینطور که حواسم پرت بود "س" داد زد "وای.. وای.. الان میزنه، الان میزنه". برگشتم نگاهش کردم، دیدم از شمال خیابان، ۱۰-۱۵ موتوری، با سرعت پایین میان، به سمت جنوب .یک نفر روی موتور، اسلحه ای عظیم رو به طرف من و "س" نشانه رفته بود و می گفت "بزنم؟ بزنم؟". "س" من را بغل کرد و دو تایی‌ جیغ زدیم. حسّ عجیبی‌ بود. هزاران فکر از ذهنم گذشت. فکر کردم مسلسل است و هر لحظه می میریم کنار هم. با خودم گفتم "خوب مردم. به همین کشکی". چند ثانیه در بغل هم جیغ زدیم. لای چشمامو باز کردم و دیدم طرف رفته. به "س" گفتم "چی‌ شد؟" گفت "اسلحه گاز اشک آور بود. اگر همین کپسولش هم به سرت خورده بود، مرده بودی". بعد گفت "راستی‌ تولدت مبارک"! خندیدیم.

راه افتادیم. وارد خیابان طالقانی شدیم، جلوی وزارت نفت. رفتم بالای یک سکوی بلند. چپ و راستم را نگاه کردم. تا چشم کار می کرد مردم بودند که شعار می دادند. رفتیم وسط جمعیت. شروع کردیم به خواندن "یار دبستانی". کیف داشت. آخ کیف داشت. حدود ۱۵-۲۰ دقیقه با جمعیت جلو رفتیم. مردم می‌خندیدند، با چشمهای قرمزاز گاز اشک آور. "ع"‌، ابر مرد استراتژی، گفت از وسط جمعیت بیاییم بیرون، بریم به سمت پیاده رو، چسبیده به درب اصلی‌ وزارت نفت. گفتیم چشم. همان لحظه، گاز اشک آوراز سمت غرب افتاد وسط مردم. مردم شروع کردند به فرار. معلوم بود که حمله شده. همانطور که به سمت شرق می دویدیم، سرم را بالا گرفتم و دیدم که روی پل حافظ، نیروی انتظامی با لباس سیاه و کاسکت سیاه، مثل کلاغ‌های سیاه ترسناک، به ردیف ایستادن، دست هر کدام یک قلوه سنگ. شروع کردند از آن بالا سنگ زدن به کلّه مردم. محکم. وحشت کردم. خیلی‌. چاره ای نبود جز دویدن به سمت خیابان حافظ و رفتن زیر پل. از همه طرف حمله شد. چپ و راست. وسط این دویدن ها شنیدم یکی‌ گفت "وای بنفشه ها". تو پیاده رو بنفشه آفریقایی کاشته بودند. از چپ و راست سنگ بود که توی سرمان می‌ آمد و از دود گاز اشک آورخفه می شدیم و بعضی‌ نگران له کردن بنفشه‌ها بودند. گریهٔ‌ام گرفت. دویدیم. من و "ع"،‌ ۳ نفر دیگر را گم کردیم.

‌"ع" کلافه بود. زیر لب فحش می داد به زمین و زمان. زن و مادر را گم کرده بود. گفت "بریم به سمت جنوب، به طرف ماشین. شاید بچه‌ها رفته ان اونجا". رفتیم. از زیر پل رد شدیم. پیچیدیم تو ویلا. مردم بیشتر می رفتند به سمت شمال. ما از تو پیاده رو رفتیم پایین. یکهو دیدم ۲۵-۲۰ نفر مرد، با لباس پلنگی، ماسک و باتوم به سمت ما حمله میکنند. قیافه ها وحشتناک بود. مثل آدم معمولی‌ نبودند. دولا دولا راه می رفتند. خیلی‌ ترسیدم. به "ع" نگاه کردم و گفتم "بدو". "ع" بازویم را گرفت گفت "نه. اینها مثل سگ‌ هارند. بدوی، میدوند طرفت می‌‌زنند. ندو. یواش از وسطشون رد شو". گفتم "چی‌؟‌؟‌؟ بیخیال". فکر کردم شوخی‌ میکنه. گفت "گفتم ازوسطشون رد شو". بازویم را گرفت و هلم داد به جلو. رد شدیم. از وسطشون رد شدیم. راست میگفت. صدای نفس نفسشان را می‌شنیدم. هن هن شان را در واقع. آدم نبودند به خدا. سگ‌ هار بودند. صداهایی که از خودشان در می‌‌آوردند صدای آدم نبود. صدای کسی‌ بود که روزها و هفته‌ها در بند بوده، گوشت خام جلویش انداختن، و الان آمدن بیرون که بزنند، که بکشند. نفسم را حبس کرده بودم و هر آن منتظر بودم که لت و پارم کنند. نکردند. نمیدانم چقدر این مدت طول کشید. زیاد بود. یک لحظه از ذهنم گذشت که برای یکی‌‌شان جفت پا بگیرم که با مغز بخورد زمین. نکردم. ترسیدم. این کاره نبودم.

پیچیدیم تو سمیه. ترافیک بود. ته سمیه، زیر پل حافظ، باز شلوغ بود. وسط خیابان که رسیدیم دیدیم یک مرد نابینا با یک خانوم، سجاده پهن کردن توی پیاده رو کج و معوج، و دارن نماز میخوانن. گفتم "از روی سجّاده نپریم یکهو..."، "ع"‌ گفت "باورت میشه؟ تو این شلوغی، وسط این هیری ویری، نماز؟!"
بعد "ع" گفت "تو همین جا وایسا من میرم ببینم بچه‌ها کنار ماشین هستند یا نه". گفتم "چشم". رفتم روی بلندی کنار جوی آب، روی نوک پا ایستادم. مثل بچه دبستانی ها که دنبال مامان باباشون میگردن که اومدن دنبالشون مدرسه، دنبال "ع"‌ می‌گشتم. یکدفعه یک صدای مهیب شکستن از پشتم آمد. برگشتم. یکی‌ از این هیکلی‌های ۲ متری پلنگی با ماسک، تو فاصله ۳ متریم داشت می امد طرفم. نگاه کردم دیدم یک عالمن. همشان عین پلنگ از روی زمین یک ضرب می پریدند روی صندوق عقب ماشین ها، بعد روی سقف ماشین‌ها که توی ترافیک گیر کرده بودند، با پا می کوبیدند به سقف ماشین، نعره می کشیدند، نعره های وحشتناک. و با باتوم شیشه ماشین‌ها رو خورد میکردند. با بی‌ رحمی. با خشونت تمام. مردم توی ماشین ها، بعضی با زن و بچه، دور بر و بالا را نگاه می کردند. صداها زیاد بود، بلند بود و وحشتناک. یواش شروع کردم به رفتن به سمت "ع"‌. یکی‌ از پشت گفت 'راه بیفت، تندتر، کثافت. گورتو گم کن`. نگاه کردم به سمت "ع". نبود. رفته بود. بعدا معلوم شد بهش حمله شده، مجبور شده در بره. من بودم و من و یک مشت حیوان درنده. قلبم تند تند میزد. رفتم زیر پل. رفتم توی فرورفتگی ستون پل. همانجا ماندم. نگاه می‌کردم. می‌زدند. بدجور مردم را می‌زدند. بی‌ پدر مادرها.

یک موتور با سه نفر ترکش، لباس شخصی‌، با باتوم چوبی، آمدند طرف من. داد زدند. گفتند "کثافت نکنه آمدی عروسی؟ گورتو گم کن تا ترتیبتو ندادیم. گمشو. متفرق شو". گفتم "چشم" (چقدر آن روز "چشم" گفته بودم!). راه افتادم. تو خیابان حافظ، رفتم به سمت شمال. ماشین پلیس آتش زده بودند. جلوتر یک ساختمان آتش گرفته بود و آتش نشانی‌ مشغول خاموش کردنش بود. بسیجی‌‌ها و نیروی انتظامی مثل مور و ملخ همه جا بودند. پیچیدم تو یک کوچه. دیدم یک لباس شخصی‌ داره از تمام ماشین‌های پارک شده فیلم می گیره که شماره‌هاشون را برداره. جلوتر یک لباس پلنگی بیسیم می زد: "ماشینو بیارین. یه ۱۵ نفری تو این خانه قایم شدن". از کنارشان رد شدم. مثل اینکه دختر تنها خیلی تو چشم نبود. یا شایدم خیلی شانس داشتم که نبردنم. جلوتر سه تا خانوم، یکی حدود ۶۰ ساله، دو تای دیگه جوان، که یکیشان چادر مقنعه داشت، میرفتند. برگشتند به من خندیدند. ۶۰ ساله گفت به کمرش باتوم خورده و باد کرده. جوونه بازوشو نشونم داد که اندازه ی یک هندوانه باد کرده بود. خندیدند. گفتند اینها خوب میشه.دردش می خوابه. باز میاییم!". جلوتر ۲ تا دختر و یک پسر با هم می رفتند. ۳ تا موتوری با باتوم چوبی رفتند سراغشون. تهدید کردند، فحش دادند و گفتند متفرق بشید. یاد اون موقع ها افتادم که تو خیابون میگرفتنمون. یه سری عقده یی بدبخت. این باتوم چوبی ها مثلهمونا بودن.

رسیدم به ویلا. مردم زیاد بودند. شعار میدادند. یکی‌ رفته بود بالای تیر چراغ برق، عکس خامنه ای را می‌کشید پایین. وقتی‌ عکس افتاد، مردم دست زدند. خانمی با فندک عکس خامنه ای را آتش میزد. باد می‌‌آمد. فندک خاموش میشد. از پشت حمله کردند. خانوم ایستاده بود و مصر بود که عکس را آتش بزنه. من برگشتم تو کوچه. آقایی از پشت گوشش خون میزد بیرون . نحیف بود و سبیلو. با دست راستش بازوی چپش را هم گرفته بود ولی‌ میخندید. گفت "بار سومه که کتک میخورم".

رسیدم به زیر پل کریمخان. پر بود از نیروهای انتظامی از همه رنگ. یک لباس سیاه، با کاسکت سیاه به من حمله کرد. ایستادم. کمی‌ منگ بودم. نگاهش کردم. نمیدانم چه شد که نصفه راه نظرش عوض شد و مسیرش را عوض کرد و یک بنده خدای دیگری را که نزدیکتر بود کتک زد. از پیاده روی شمالی‌ رفتم به سمت میدان هفت تیر. روی پل، طرفداران دولت، تظاهرات داشتند و شعار میدادند. تعدادشان کم بود. خیلی‌ کم بودند. بعد دیدم لباس پلنگیها پریدند روی ماشین یک پسر که تنها تو ماشین نشسته بود. ماشین را از بالا و کنار خرد کردند.بهش گفتند بیا بیرون. پسر، طبعا، نیامد بیرون. پنجره اش پایین بود. یک لباس پلنگی، دستش رو کرد تو ماشین و کشیدش از پنجرهٔ ماشین بیرون. انداختش رو زمین، و بقیه حمله کردند. من رد شدم. غمگین بودم و بهت زده.

نزدیک میدان هفت تیر رفتم تو یک خیابان شمالی. کنار دیوارتعدادی لباس شخصی‌ با قیافه معمولی‌ آرام ایستاده بودند. همه باتوم چوبی تو آستینشون قایم کرده بودند. سه تا دختر جوان از شمال خیابان می‌‌آمدند پایین، شعار میدادند "ننگ ما ننگ ما رهبر الدنگ ما". رفتم طرفشان. گفتم "ساکت باشین. برگردید برید خونه. اینجا پره از لباس شخصی‌". لبخندشان خشک شد. چرخ زدند رفتند.

دنبال تاکسی بودم برم خونه. یک آقایی دم یک آژانسی وایساده بود. گفتم "تاکسی داری؟" گفت "بهم میاد داشته باشم؟!" گفتم راننده ندارین، ولی خودتون هم ماشین ندارین؟" گفت "چرا". گفتم "درمغازه را ببندید، من را ببرید خونه". مکث نکرد. گفت به روی چشم. در مغازه را قفل کرد و رفتیم توماشین. همه جا دود بود و مردم هراسان. تو ماشین یک کلمه حرف نزدیم. رسیدم خانه. زنگ زدم. مادرم در را باز کرد. رفتم تو حیاط. نشستم رو زمین و هق هق گریهٔ کردم. چه غمی بود. قیافه مردم با لبخند یادم می‌آمد و قیافه اون حیوانها. رفتم تلفن کنم به دوستان بگمسالمم .موبایل‌ها قطع بود. مادرم من را دید و آرام شروع کرد گریهٔ کردن. بعد از یک ساعت موبایلم زنگ زد."ع"‌ بود:"رسیدی؟ سالمی؟" گریه کردیم.

با برادرم تلفنی حرف زدم. معلوم شد او هم همانجا بوده. ناراحت بود. گفت "افتضاح شد". گفتم "چرا؟" گفت "مردم، نیرو انتظامی ها را می زدند". گفتم "خوب می کردند". گفت "چرت نگو".

***
فردای عاشورا شنیدم آدم کشته شده بوده. رفتم خانه ی مادر بزرگم. پرستاری آمده بود ازش خون بگیره. گفت "صحیح بود روز عاشورا، روز مقدس، مردم اینطوری تو خیابونها باشن؟ دست بزنند؟ هورا بکشند؟" گفتم "صحیح بود که نیروهای انتظامی به جون مردم بیفتند؟ آدم بکشند؟ با ماشین مردم رو زیر بگیرند"؟ با تعجب من رو نگاه کرد "مگه آدم کشته شده؟؟ صدا و سیما چیزی نگفت" گفتم "ای بابا.... ای بابا"...

گفتند جنبش سبز شکست خورد روزعاشورا. شکست خورد، چون مردم خشونت کردند. حرصم گرفت. با خودم گفتم وقتی با باتوم میزنند توسرخواهرت، برادرت، مادرت، دوستت، وای میسی نگاه میکنی؟ یا میزنی؟ ولی جالب بود که خیلی ها این حرفو میزدن. می گفتند "نباید اینطوری میشد". بعد فکر کردم گفتن لغت "شکست" شاید نوعی به آرامش دعوت کردن بود. مردم رو به خود آوردن بود. ۳ روز بعد از عاشورا قرار بود مردم باز برن تو خیابون ها. که نرفتند. گفتند صبرمی کنیم آرامش برگرده. جالب بود که چنین فکرهایی دهان به دهان می گشت و تصمیم ها گرفته می شد.
***
شب دوباره "س" رو دیدم. گفت "اون لحظه که همدیگرو بغل کرده بودیم و جیغ میزدیم لحظه مهمی بود تو دوستیمون ". گفتم "خوب بله، باهم می مردیم بعد از ۳۰ سال دوستی!! به قول خودت "بدکی نمی بود".خندید. گفت "نه. حالا می دونم که وقتی برمی گردی خارج، سر خونه زندگیت، دیگه مثل قبل نیستی. همه چیزو از نزدیک دیدی. حس کردی. من را میفهمی". با خودم گفتم ایشالله این تجربه نصیبه همه دوستان خارج از کشور بشه!!.
***
با یک خدمتکار حرف زدم. ازش پرسیدم عاشورا رفته بود بیرون یا نه؟ گفت "نه. نمیتونم بدوم. پسرم رفت". گفت "حالم دیگه بهم میخوره از اینا. این هم شد اسلام؟ این هم شد دین و مذهب؟ گفتم "ماهواره می بینی یا تلویزیون ایران؟" گفت "تلویزیون ایران". ولی بعد فوری اضافه کرد که "اینها فقط دروغ میگن. فقط دروغ. پسرم میگفت با ماشین آدم زیر میکردن. بعد اینها میگفتن تصادف بوده . فکر میکنن ما خریم؟ گذشت اون موقعی که این حرفارو باور میکردیم!". پرسیدم "حالا باید چیکار کرد؟" گفت "نمیدونم. همینطوری میریم جلو ببینیم چی میشه". گفتم "موسوی باید چیکار کنه؟" گفت "اونم باید تماشا کنه ببینه مردم چیکار میکنن".

جمعه رفتم مهمونی. ۱۵-۲۰ نفر بودیم. همشون روز عاشورا تو خیابون بودند. دوستاشون رو یا توی خیابون گرفته بودند، یا ازمحل کارشون برده بودند. چند روزی بوده که ازشون خبری نبوده. یکی گفت دیگه کارمون به جایی رسیده که وقتی دوستان سر از اوین در میارن میگیم خدا رو شکر. طرح ۲ فوریتی مجلس برای اعدام ۵ روزه مطرح شده بود. دلواپس بودند. آهنگ محسن نامجو پخش شد: "همش دلم میگیره، همش تنم اسیره، خنجر زدم خوب نشد، بل بل زدم جور نشد". همه باهم خوندیم. چشم ها نگران بود.

دوستی گفت "به محض اینکه طبقه کارگر از این بی ثباتی صدمه ببینه، و نون شب نداشته باشه، میاد با ما. جریان یکسره میشه. ولی تا اون موقع یک مدتی طول میکشه. یه یک سالی حداقل".
یکی دیگه گفت” سپاه با احمدینژاد یک کودتا میکنن، خامنه ای رو برمیدارن، ما بدبخت میشیم. حکومت نظامی ابدی”
***
یک بعد ازظهری تمام موبایل ها یک اس ام اس گرفتند که "امشب در برنامه ۹۰که یک برنامه ورزشی پرطرفداره، ازسؤال هایی که اخر برنامه برای بیننده ها مطرح میکنن و بیننده ها باید جواب بدن، همه با اس ام اس گزینه ۳ رو انتخاب کنن". یعنی جنبش سبزی ها رای بدن که همه بفهمن تعدادشون چقدره. هر جا رفتم این بحث بود که "آقا امشب گزینه ۳ را انتخاب کنیدها". کمی گیج شدم. گفتم "آخه کی این چیزهارو میفرسته؟ شاید الکی باشه. مگه پول این اس ام اس ها نمیره توجیب شرکت مخابرات. بعد هم حالا گیریم مردم گزینه ۳ را انتخاب کنن، مجری برنامه که تعداد این آدمارو بلند نمیخونه برای بیننده ها؟" دعوا کردنم. گفتن "این برنامه زنده پخش میشه. این یک مبارزه مدنیه. همین چیزا مردم رو پرحرارت نگه میداره". همونطور که میگفتن شد. یک میلیون نفر این گزینه رو انتخاب کردن. گفتند جنبش سبز اینطوری هم خودشو نشون میده. چرا که نه؟
***
شنبه رفتم بازار بزرگ. مردم نظر می دادند. همه نگران جنگ داخلی بودند. فحش می دادند به دولت، ولی می گفتند "اینجا مثل عراق نشه؟ بچه مو با اتوبوس بفرستم مدرسه، بمب تو اتوبوس بترکه؟ اینو که ما نمیخوایم ".در جواب میگفتن "دسته خودمونه. باید سعی کنیم اینطورینشه. خدا اون روزو نیاره که وضیت مون از این که هست بدتر بشه
***
یک هفته دیگر هم تهران بودم. همه می گفتند "دیدار بعدی ۲۲ بهمن. این بار در سکوت. با آرامش. با عظمت". می گفتند "باید صبور بود، امید داشت و آگاه بود".

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Wednesday, January 13, 2010

برای دلهره ی قابل درک مسعود

این نوشته یک صاحب نظر و صاحب دردست ف آشنا نامش بدهیم . بعد از آن که دو جوان را دیده که از مقاله من دلهره دارم به یاس دچار شده بودند در حقیقت برای امید دادن به آنان نوشته است. شما هم بخوانید بسیار نکته ها دارد

احتمالا بسیاری از دوستان، مقاله ی مسعود بهنود گرامی با عنوان "دلهره دارم" را در پی وقایع عاشورای 88 خوانده اند که با این عبارات شروع می شود: "ما شکست خوردیم. اهل مدارا و تساهل شکست خوردند. ... "

داشتم به این فکر می کردم که چرا من با وجود تجربه و اطلاعات بسیار کم تر از مسعود عزیز، در عین حال به عنوان یکی از هزاران هزار اهل مدارا و تسامح ایران امروز (حداقل به لحاظ نظری)، احساس شکست خوردن ندارم.

دارم فکر می کنم به مسیری که آمدیم. از یکی دو ماه قبل از عید88. ده-یازده ماهی می شود. یاد آن روزها می افتم که سبزها یک طرف خیابان می ایستادند و احمدی نژادی ها طرف مقابل. خلاف هم شعار می دادند، گاهی تند هم می شدند، اما آخر تند شدنشان این بود که مثلا کاندیدای دیگر را مسخره کنند، یا متلکی به هم بار کنند. گاهی که دیگر خیلی آخر تند می شدند، تا آنجا هم پیش می رفتند که معدودیشان یک علامت هایی هم با اعضا و جوارحشان به هم نشان بدهند که من معنی بعضی هایش را می فهمیدم و معنی بعضی هایش را نه! ولی هیچ وقت ندیدم، و گزارش مهمی هم در جایی نخواندم که همدیگر را زده باشند. یاد آن روز 3شنبه ی قبل از انتخابات می افتم (میتینگ سبزها در آزادی) که اتوبوسی از کنارمان رد شد، پر از دست های بیرون آمده از پنجره ها که عکس موسوی داشتند، و آن وسط یک دستی هم با عکس احمدی نژاد از پنجره ای آمده بود بیرون! و امّا بعد از انتخابات، یاد آن راهپیمایی معظم سکوت می افتم، با آن جمعیت میلیونی با شکوه. عجب روزی بود! و باز در تمام این ایّام، روزهای فراوان مقاومت و سکوت و مدارا و تحمل. نه این که بگوییم "هیچ"گاه "هیچ"خشونتی نمی شد. خوانده ایم و دیده ایم که "گاه" در مواردی می شد، که آن هم غالبا به صورت عکس العملی یا دفاعی بود. ولی حجم رخداد همان ها هم به لحاظ آماری و درصدی، نسبت به کلّ حرکت، اندک محسوب می شد. از یاد نمی بریم کلاهی را که جهانیان به احترام و بزرگداشت صبوری، پایداری و خودداری ملّت ایران در این مدّت از سر برگرفتند. آن هم در مقابل آن همه فجایع و جنایاتی که این ملّت با آن ها مواجه شد، از تجاوز گرفته تا شکنجه و قتل و ... . و آمدیم ... و آمدیم ... تا روز عاشورا. روزی که البته در آن روز، مردم در مقابل حملات نیروهای سرکوبگر، از خود مقاومت نشان دادند و در موارد عدیده و به نحوی گسترده به پاسخگویی خشونت آمیز برآمدند.
خب، بدون آن که اصلا بخواهیم تحلیلی مبسوط از علل همین اتفاق آخر هم ارائه دهیم، آیا با نگاهی به مجموعه ی این کارنامه، نتیجه مان می شود: رفوزه؟! آیا قرار است قضاوت درباره ی یک حرکت تاریخی را فقط بر مبنای یک نقطه از آن (که تازه خود آن هم جای بحث دارد) صورت دهیم؟ یعنی این یک نقطه "همه" است و آن بقیه "هیچ"؟ مسعود عزیز به یاد دارد که ما از خود او و دیگر عزیزان تجربه مندمان آموخته ایم که تفکر "همه" یا "هیچ"ی مان را اصلاح کنیم. و بر همان مبنا، با یک واقعه که جزئی از یک مسیر حرکت است، ناگهان حکم به شکست مطلق یا پیروزی مطلق کل حرکت ندهیم. او حتما بهتر و بیشتر از من می داند درباره ی آن زمان در اواخر مسیر استقلال هند که هندیان بر انگلیسی ها شوریدند و شروع به خشونت کردند و در پاسگاه ها چندین نفر نظامی هندی و انگلیسی را کشتند و ... . و می داند که گاندی در پی آن اعلام کرد روزه می دارد و غذایی نمی خورد تا هندیان دست از خشونتی که در پیش گرفته اند بردارند. البته شورش ها آرام شد. و گاندی هم اعلام کرد که حالا غذا می خورد. آیا موافقید که برویم در آن لحظه ی تاریخی قرار بگیریم، و بعد بگوییم به دلیل وجود این یک نقطه ی خشونت آمیز که الان در آن قرار گرفته ایم، در این لحظه اعلام می داریم که حرکت مسالمت جویانه ی گاندی شکست خورده است؟ اجازه بدهید پیش بینی کنم که موافق نیستید!
برای این که بگوییم شکست خورده ایم یا پیروز شده ایم چه معیاری را باید در نظر بگیریم؟ در مقایسه با دستیابی به چه هدفی شکست خورده ایم یا پیروز شده ایم؟ آیا هدف این بود که ملّتی در تمام لحظات حرکت بزرگ تاریخ ساز خود، ابدا دست از پا خطا نکند و همواره در نقطه ی حداکثر کنترل خویش قرار داشته باشد؟ و در طی این حرکت با توجه به شرایط، اصلا فراز و فرودی را هم تجربه نکند؟ آیا تنها حالت پیروزی در این مسیر، متعلّق به نمره ی 20 کامل بوده و سایر حالات همگی به معنای شکستند؟ آیا چنین معیاری واقع بینانه است؟ گاندی در ماجرای آن کمپ در آفریقای جنوبی که در حال تمرین تز "عدم خشونت" در جامعه ی هندیان بودند، آن گاه که قرار می شود همگی حتی خودش به نوبت توالت های عمومی کمپ را بشویند، در برابر استنکاف همسرش از انجام این عمل به شدت خشمگین می شود، سرش فریاد می زند، او را از خود می راند، و تا مرز آن که دست بر او بلند کند می رود. اگرچه اندک زمانی نگذشت که خودش از این بابت بسیار متأثر شد و بارها از این بابت عذرخواهی کرد، اما آیا می توانیم در لحظه ی آن استیلای خشونت بر وجود گاندی، بایستیم و همه چیز را در همان یک لحظه و به واسطه ی وقوع آن یک واقعه قضاوت کنیم، و حکم بدهیم که گاندی جان، شرمنده، باید بروی شهریور بیایی، بلکه هم سال بعد!
اگر کسی با ویژگی های مسعود بهنود گرانقدرهم، معیاری با استانداردهایی آن چنان دست نیافتنی در نظر بگیرد که حتی تیم راهبری الهام گرفته از منش گاندی در مسیر استقلال هند، یا حتی خود شخص گاندی هم، با کاربست آن مردود لحاظ شوند ، با توجه به شناخت قبلی که از نوع تفکر مسعود دارم آیا به من اجازه می دهد که بگویم به نظرم اینجا خیاط خودش در کوزه افتاده؟!
به یاد بیاوریم که شبه قاره ی هند اندوخته ی عظیمی از فرهنگ عدم خشونت را در فرهنگ عامه ی خود، حتی در قالب باورهای دینی داشته است. ما در چه نسبتی از رفتار پیش قراولان متأخر فرهنگ دینی-اجتماعی مان می توانیم مشابه رفتار پارسایان آیین جین و هندو را مثال بزنیم که مدام یک نفر پیش پایشان با جارو حرکت می کرده و زمین را می روبیده که یک وقت مورچه ای را لگد نکنند. یا آن که پارسای عالی مقام شان همواره دستمالی مقابل بینی و دهانش نگاه می داشته که یک وقت هنگام صحبت و باز شدن دهان، نکند حشره ای به حلقومش کشیده شود و منعدم گردد! و مگر نه آن بود که گاندی خود از خانواده ای از فرقه ای بود که هرگز "گوشت" هیچ حیوانی را نمی خوردند. و در خاطراتش این که یک بار در جوانی به اغوای یکی از همگنان وسوسه شده بود و گوشت خورده بود، بعدها برایش مثل کابوس بود.
راستش من فکر می کنم پیشینه ی بحث "عدم خشونت" به صورتی عمومی در بستر فرهنگی ما اگرچه "مفقود" هم نیست، ولی به این قدرت شبه قاره ی هند هم البته نبوده است. با احتساب چنین عامل مهمّی، به نظرم بایستی معیارهای واقع بینانه تری را برای محاسبه ی "شکست" یا "پیروزی" در این عرصه در نظر گرفت.
به نظرم چنین می آید که مطرح شدن بدین حد عمومی بحث "عدم خشونت" که در این ایام شاهدش بوده ایم، برای اولین بار در عرصه ی عمومی ایران جدید و بدین گستردگی و قوّت اتفاق افتاده است. من شاهد این هستم که ملتی در اولین تجربه اش در عرصه ی اندیشه ی عمومی از این پدیده، بدون آن پیشینه ها که ذکر آن رفت، آن هم در برابر یکی از سرکوبگرترین نظام های ایدئولوژیک موجود حال حاضر، در طی حدود یازده ماه، کارنامه ای چنین پربارو فقط با یک خطا (ی به نظر من قابل درک) از خود برجای گذاشته است. ضمن آن که در آن یک مورد هم کافی است به آرشیو فیلم ها و عکس های موجود نظری بیفکنیم تا ببینیم چگونه حتی در این بحرانی ترین شرایط هم، هنوز جنبش سبزی هایی خود را حائل قرار داده اند که سایرین، نیروهای نظامی به اسارت درآمده یا محاصره شده را نزنند یا آسیب جدّی تری به آن ها وارد نکنند. در بررسی این لحظه ی بحرانی هم، این نکته ها را نباید کاملا نادیده بگیریم. و یا این را هم باید ببینیم که هیچ کشته ای در این روز جزء نیروهای جناح سرکوبگر نبوده است. آن هم در حالی که ملّت جنازه ی فرزندانش را پیش روی خود می دیده، و پیش چشم خود می دیده که چگونه ماشین نیروی انتظامی از روی بدن به خاک افتاده ی هم وطنشان عبور می کند و جلو عقب هم می رود!
اجازه بدهید بگویم که با در نظر گرفتن مجموع این عوامل در کلّ بازه ی زمانی زمستان 87 تا زمستان 88، من به عنوان یک طرفدار (حداقل نظری) "عدم خشونت" و به قول دوست گرامی مان، "اهل مدارا و تساهل"، نه تنها احساس شکست نمی کنم بلکه دلم می خواهد به احترام چنین ملّتی، و به احترام خودداری در مجموع قابل تحسینش، به نشانه ی احترام از جای خود برخیزم و کلاه از سر برگیرم.
شاید مسعود عزیز، نگرانی اش درباره ی آینده (که نگرانی بسیار به جا و مهمّی است) را همراه کرده باشد با پیش بینی ای از تشدید خشونت ها و آن گاه حاصل این را در قضاوتش درباره ی "شکست" یا "پیروزی" جنبش "تا به امروز" تاثیر داده باشد که منجر به آنی شده که بیان داشته. من ضمن آن که دقیقا از همان بابت نگرانم، اما نمی توانم یک نگرانی یا احتمال - هر چند بسیار مهم - را پیشاپیش در کارنامه ی حرکت یک جنبش برای قضاوت وارد کنم و امتیاز منفی گناه ناکرده ی آتی را در محاسباتم بیاورم. و البته این ها منافاتی ندارد با این که بگویم از بابت بروز خشونت های روز عاشورا، با وجود قابل درک بودنشان، احساس غم عمیقی هم داشته ام و دارم. برخی واقعیت ها با وجود قابل درک بودنشان، همچنان غم انگیزند. این البته بحث دیگری است. شاید برای وقتی دیگر.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, January 12, 2010

کمی تاریخ بخوانید

گزارشگر با حسن نوروزي نماينده رباط‌ كريم در مجلس و از هواداران سرسخت احمدی نژاد مصاحبه ای انجام داده، مصاحبه شونده مانند روح الله حسینیان از جمله منتقدان قرائت گزارش كميته ويژه مجلس در مورد وقايع كهريزك است و با مغرضانه خواندن گزارش كميته ويژه مجلس، آن را جفا نسبت به تمام كساني دانسته كه در وقايع بعد از انتخابات براي كور كردن چشم فتنه تلاش كردند. در یک کلام ایشان مدافع سعید مرتضوی است.

به گفته های آقای نوروزی توجه کنید: "اگر وقايعي دوباره روي دهد و اغتشاشگران به خيابان‌ها بيايند به نظر من علت اصلي آن چراغ سبز كميته ويژه مجلس وگزارش مغرضانه آن است. كميته ويژه مجلس درضمن بررسي مسائل كهريزك بايد به بررسي جرم اغتشاشگران در اين بازداشتگاه نيز مي‌پرداخت. در حالي كه در اين گزارش به اين موضوع اعتراض شده است كه چرا كساني كه بعد از انتخابات ده‌ها بار به خيابان‌ها آمدند و توهين به اصل مترقي ولايت‌فقيه كردند و در نظم عمومي اخلال به وجود آوردند و امنيت رواني و اجتماعي جامعه را به هم ريختند‌ در كنار اراذل و اوباش در كهريزك نگهداري شدند."

خبرنگار تهران امروز از آقای نوروزی پرسیده: در گزارش كميته ويژه مجلس به برخي افراد از جمله دادستان سابق تهران اتهاماتي در مورد نقش آنها در وقايع كهريزك زده شده است. اين اتهامات چقدر منصفانه بود؟ و او جواب داده: "بايد از افرادي كه در گزارش ويژه مجلس مظلوم واقع شدند، تجليل مي‌شد. متاسفانه در اين ‌گزارش نسبت به همه كساني كه در جهت كور كردن چشم فتنه تلاش كردند، جفا شد."

آقای نوروزی پیداست که یا غافل است و نمی داند که دارد آینده خود را به نقد امروز می فروشد و یا اینکه در محصوره ای زندگی می کند و از بیرون خبر ندارد و نمی داند که خود را به چه گردابی انداخته با دفاع از سعید مرتضوی. شاید هم از فرط سادگی تصور می کند این دفاع شبیه به دفاع روح الله حسینیان از سعید امامی است و ممکن است در نزد عده ای حمل بر جوانمردی و دفاع از کسی بشود که یا دستش کوتاه است یا مورد ظلم واقع شده است.

این احتمال آخر را بدان سبب دادم که آقای روح الله حسینیان زمانی یک تنه ایستاد؛ هم در مجلس ختم سعید امامی روضه خواند و هم برایش دعا کرد و گفت او از خدمتگذاران جمهوری اسلامی بوده و برخلاف نوشته کسانی مانند حسین شریعتمداری در کیهان تاکید کرد که امامی عامل سیا و مامور بیگانه نبوده. معنای ضمنی گفته آقای روح الله حسینیان این بود که سعید امامی اگر دستوری گرفته از خارج نبوده بلکه از بالاترهایش بوده و عمل به وظیفه کرده است. الان هم اگر آقای حسینیان در استعفا نامه اش نشان می دهد که با مقصر دانستن سعید مرتضوی مخالف است از همین زاویه است. در آن زمان به باورم اصلاح طلبان خطا کردند که سخن آقای حسیینان را نشنیدند و یا از ابراز آن عصبانی شدند. اما امروز چنین حرفی اصلا مورد ندارد. سعید مرتضوی دستش از دنیا کوتاه نیست؛ دو مقام را همزمان دارد در قوه قضاییه و در دولت، همه جا از سال ها قبل به هزار زبان گفته که مرا رهبر گذاشته و کسی نمی تواند برم دارد، جانشینش در دادستانی تهران هم به درست می گوید برای اعلام نظر درباره نظر کمیسیون مجلس باید منتظر دادگاه انتظامی قضات ماند. درست همین است چرا که سعید مرتضوی قاضی است و اول باید جرمش محرز شود. دادگاه قانونی هم دادگاه انتظامی قضات است.

حالا وارد این سخن نشویم که از جمله تفاخرها که مرتضوی داشت این بود که دادگاه تجدید نظر نمی تواند احکام مرا نقض کند، در یک مورد در زمان ریاست عباسعلی علیزاده در دادگستری تهران، به گوش خود شنیدم که آقای علیزاده همین مضمون را به معاون اداره دادگاه های تجدید نظر می گفت درباره حکم یک زندانی که روزنامه نگار اصلاح طلبی بود و پرونده اش به دادگاه تجدید نظر رفته بود. او هم قصد داشت به طرف گفتگو بفهماند این مرتضوی نیست که حکم می دهد، "آقا فرموده اند مطبوعات پایگاه دشمن است و قاضی هم به تبع آقا رای داده شما چرا مته به خشخاش می گذارید."

و حالا این هم نادیده بگیریم که وقتی دادگاه انتظامی قضات، به شهامت یک قاضی، حکم مرتضوی درباره اکبر گنجی را لغو کرد، عدالتخانه با برکناری آن قاضی شریف برخلاف قانون چطور احترام گذاشت به قانون. نگوئیم حکم 26 صفحه ای قاضی محکمه انتظامی قضات علیه سعید مرتضوی در مورد پرونده دکتر لطیف صفری چه شد. در آن حکم به دلایل کافی تاکید شده بود که وی باید برکنار و محاکمه شود. کسانی به این حکم [سندش موجود است] خندیدند و همه جا گفتند سعید مرتضوی را رهبری به رییس جدید قوه قضاییه تحمیل کرده است، همان ها الان پاسخگو باشند. اگر کسانی به دنبال آن می گردند که سبب مطرح شدن شعارهای ساختارشکن را در عاشورا پیدا کنند، دور نروند؛ عاملش همین نزدیکی است. تعداد افرادی که توسط مرتضوی شکنجه و بی گناه محکوم شدند دویست تاست که همه روزنامه نگار و صاحب قلم اند. در این سال های دادستانی هم از شمارش بیرون است ظلم های او. اما چرا آقای نوروزی گمان می کند که این ها همه بی جواب می ماند. چرا گمان دارد که اولین کسی است که برای قدرت سینه به تنور می چسباند.

پیشنهاد موکدم این است که آقای نوروزی در آرشیو همان مجلس صورت جلسات مجلس اول شورای اسلامی را بخوانند و دو جلسه ای را که مهندس بازرگان و دکتر معین فر اجازه صحبت داشتند و جنجال شد را مرور کنند، دقت کنند که چه کسانی بودند که به مرحوم بازرگان فحش دادند و حتی به او حمله کردند. بخوانند. و بعد بخوانند آن دو نماینده محترم مجلس اول چطور بعدا که اصلاح طلب شدند گذارشان به دباغخانه مرتضوی افتاد. و هر دو آن ها چطور ماه ها و سال ها را در زندان گذراندند و هیچ یک از کسانی که در روزش به آن ها خندیدند و تشویقشان کردند و عملشان را نشانه دینداری و عمل به وظیفه دانستند در زمان زندانی شدن به داد آن دو نماینده تند رو [بعدا اصلاح طلب] نرسیدند. تاریخ پرست از این گونه نشانه ها. آقای نوروزی اگر فرزندی دارد گمان نکند فرزندان وی از جوانان بقیه مملکت جدا هستند، به سرنوشت محسن فرزند دکتر روح الامینی فکر کنند، اگر فرزند خودشان بود چه می کردند. یا گمان دارند در آن زمان با یک تلفن مشکل حل می شد. یا گمان دارند که چرخ گوشت فقط دست های بخصوصی را قطع می کند.

زمان هم زمانه ریاکاری نیست چون مردم شاهدند و هر چه فضا را ببندند ـ که بسته اند ـ باز شاهدان بیش از آنند که بتوان کتمانش کرد؛ مگر آنکه حکومت را اردوگاه نظامی فرض کنیم که با تاسیس این اردوگاه چه اتفاق مهمی می افتد و چه ها فرو می ریزد و چه ها به لرزه می افتد. در چنین شرایطی چه شوخند کسانی که مردم را دست کم گرفته و خشم آنان را نمی بینند و از عاقبت این تحریک نمی ترسند.

آقای نوروزی بهترست وصیت نامه آقای رضا زواره ای [رییس زندان قصر در اول انقلاب هنگام زندانی بودن هویدا و تیمساران ارشد شاهنشاهی، معاون وزارت کشور، سال ها عضو هیات رییسه مجلس، معاون قوه قضاییه و رییس سازمان ثبت اسناد و سرانجام حقوقدان شورای نگهبان] را به دست آورد و بخواند که وی بعد از آنکه صلاحیتش توسط آقای جنتی رد شد چه نوشت. او که سال ها صلاحیت این و آن را تائید یا رد کرده بود. آقای نوروزی جست و جو کند تا شاید موفق شود گفته های آقای خلخالی را در روزهای بیماری منتهی به مرگ به دست آورد و عبرت روزگاری نظری بر آن اندازد.

آقای نوروزی بداند که ثبت صحیفه تاریخ شد که وی گفته است "این ها [معترضان] از اراذل و اوباش بدتر هستند؛ حتما آقايان توقع داشتند كه اغتشاشگران، با شعارهاي انحرافي كه عليه مقدسات مردم در خيابان‌ها دادند به جاي كهريزك در بهترين هتل پنج ستاره با بهترين غذاي مجلل نگهداري شوند. بايد از دوستان كميته ويژه اين سئوال را پرسيد كه اغتشاشگران بعد از انتخابات مگر ديپلمات بودند كه بايد مورد كرامت قرار مي‌گرفتند."

راستی این وسط اگر کسانی می خواهند به شعارهای بیگانه ستیزانه بگریند لطفا دست به کار شوند، نماینده رباط کریم معتقدست خارجی [البته اگر دیپلومات باشد] اگر هم گناهی کرد نباید به زندان برود اما جوانان ما به جرم و گناه اینکه کسانی مانند او نماینده شان شده حتما جایشان کهریزک است.

به هر حال خواندن تاریخ، مثلا سرگذشت تیمورتاش و مکالمه اش با شیخ قزوینی جالب است. مطایبه منوچهر آزمون را بخوانند که در جلسه مشترک دولت شریف امامی و فرماندهان ارتش در حضور شاه گفت چاره جلوگیری از انقلاب اعدام عده ای است. معتقد بود بهترست شاه خود فرمان را در دست گیرد و انقلاب کند و چوخه های آتش برپا دارد. سه ماه بعد من دیدم دکتر آزمون را روی نیمکت های مدرسه علوی که دائی اشیخ عبدالنبی نوری را شیخ صادق خلخالی راه نداده بود که برای شفاعت برود به حضور رهبر انقلاب. او جز اولین گروه هائی بود که در برابر جوحه اعدام قرار گرفت. به عدل و انصاف نبود اما چنان که خود خواسته بود به فرمان انقلاب و برای پیروزی انقلاب باید صورت می گرفت. منتهی این انقلاب را شاه نکرد. شاه این کاره نبود. چنان که توصیه آزمون را هم نشنید. و چند دقیقه بعد وقتی رییس ساواک، تیمسار ناصر مقدم گفت اگر قرار بر اعدام باشد اول از همه خود شما، و حضار خندیدند، شاه چهره در هم کشید که موقع شوخی و خنده نیست مملکت در خطرست. الان هم نه موقع شوخی و خنده است و نه موقع تملق بی پروا. بهترست آقای نوروزی کمی احتیاط کند.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Thursday, January 7, 2010

انقلاب ها: روسیه، هند، مکزیک، چین و ایران

حالا که از این وبلاگ کوچک و لانه مختصر، خواهی نخواهی یک رسانه ساخته شده که چند هزاری در روز آن را می بینند، و این خود از تیراژ بسیاری از نشریات نامداری که ساختیم یا در آن قلم زدیم بیشتر است، همان نشریات چاپی که بر سر برپا داشتنش چه رنج ها بردیم، و چه غصه ها خوردیم وقتی تعطیلتشان کردند. در این رسانه تازه می توان واکنش های کاربران را هم به سرعت دریافت کرد، و این موهبتی اضافی است. حالا که چند تن از کاربران پیشنهاد کردند به ذهنم رسید شاید بتوان از این رسانه بهره ای بیشتر گرفت و برد. کاری که شاید برای امروز جامعه ایران هم فایدتی در بر داشته باشد.

پیشنهادم این است که هر کس کتابی خوانده است به تازگی و در آن نکاتی دیده به جهت مسائل امروز کشورمان با اهمیت، دست به کار نوشتن شود. ویراستاریش با من.
به این آدرس بفرستید mrbehnoud at gmail dot com

الگویش هم نوشته ایست در همین پست از کتاب جهان در قرن بیستم به ترجمه خوب بهرام معلمی که نشر ققنوس چاپ اول آن را به موقع و همان آخرای قرن منتشر کرد.

نویسندگان کتاب جامعه جهان در قرن بیستم در جست و جوی پاسخ این سئوال که چرا انقلاب اکتبر اثری چنان تعیین کننده بر سرنوشت مردم جهان گذاشت به مقایسه این انقلاب با انقلاب های دیگر همان قرن برخاسته اند. انقلاب مکزیک و انقلاب هند.

از انقلاب اکتبر فراوان خوانده ایم و صدها صفت بدان داده اند. اولین انقلاب فلسفی جهان، یا انقلابی بر بنیاد تفکرات یک فیلسوف نابغه [مارکس]،. حتی انقلاب نفس گیر کبیر فرانسه هم وقتی به راه افتاد مبتنی بر فلسفه و مرامی نبود بلکه در طول عمل سخنوران و نظریه پردازان خود را یافت. اما لنین و بعد از وی استالین میراث مارکس را در سرزمین موژیک ها به آزمایش گذاشتند و سه چهارم قرن بیستم، نه فقط روسیه بلکه نیمی از جهان را زیر تاثیر داشتند و در این بلوک افراد جز با حفظ کردن لنین و اصول مارکسیسم قدرت نگرفتند. انقلابی که فقط از سخن سرایان فارسی از ملک الشعرای بهار، نیما یوشیج تا هوشنگ ابتهاج [ه. ا. سایه] آن را مدح کرده اند. انقلابی که قرن بیستم بی شرح آن نمی ماند.

اما انقلاب مکزیک که هفت سال قبل از انقلاب اکتبر رخ داد، حتی آمریکای لاتین را هم تحت تاثیر نگرفت در حالی که شعار جذاب و تحریک کننده ای داشت که همان ضدیت با امپریالیسم آمریکا بود که نیمی از مکزیک را سرمایه گذاری کرده و به تعبیر رهبران انقلابی می چاپید، سی سال بود که دیاز با حمایت آمریکا و به وسیله شریکان ثروتمندش حاکمیت ملی آن کشور را مخدوش کرده بود. اگر نهضت ملی ایران اولین طغیان جهان سوم علیه استعمار کهن بریتانیا بود مکزیک نیز اولین انقلاب علیه مداخله ایالات متحده به شمار می رفت. اما انقلابیون مکزیک افتخاری به کف نیاوردند. صدایشان از افسانه پردازی هائی درباره پانچو ویلا بالاتر نرفت. سرانجام هم آمریکائی ها زاپاتا را به جهانیان شناساندند وقتی مارلون براندو نقش وی را بازی کرد. حاصل ده سال انقلاب و تباهی و ویرانی بخش های عمده زیرساخت های کشور، سرانجام این شد که مردم به اوبرگون رضایت دادند که هم امنیت سرمایه گذاری را تضمین کرد و هم منافع آمریکا را. چنین است که انقلاب مکزیک ناکامی خوانده اند.

اما در هند چه گذشت که برخلاف مکزیک، حادثه ای است که تاریخ استعمار و تاریخ ستم دیدگان و تاریخ جهان سوم بدون اشاره به آن کامل نمی شود. این انقلاب هم مانند انقلاب اکتبر دارای یک بنیان فلسفی بود. نقشه راه داشت. و دیگر این که نقشه راهش را گاندی از درون فرهنگ هند بیرون کشیده بود. زندگی نامه گاندی نشان می دهد که وی بعد از تحصیل حقوق در لندن و بازگشت به هند، جوانی بود شبیه به استعمارزدگان دیگر با تلاش بسیار می خواست خود را شبیه به ارباب کند، کت و شلوار کتانی انگلیسی می پوشید و کراواتی می زد، پشت میز می نشست، با دیگر نشانه های هویت هندی هم سازگاری نداشت و رسوم و آدابشان را عقب افتاده و خرافاتی می دید. اما چون با گرفتن کار وکالت به آفریقای جنوبی رفت و تازیانه تبعیض با پوستش برخورد کرد، دانست باید مقاومت کرد، این سئوال برایش ظاهر شد. چطوری؟

پاسخ این سئوال گاندی را به بررسی فرهنگ های متکثر هندی واداشت، مطالعه گسترده ای در درون متون مذهبی و فرقه های متعدد هندی آغاز کرد. بیست سال صرف این مرحله شد به خصوص کتاب های اسلام و هندو را به دقت خواند، سهل است به مطالعه آثار هنری دیوید تارو مبلغ و پیشوای نافرمانی مدنی آمریکائی ها پرداخت و سرانجام به یک گنج دست یافت و آن نوشته های آخر لئو تولستوی بزرگ ترین قصه نویس تمام قرون بود.

از همین روست که بسیاری گمان دارند که به ماجرای هند نباید انقلاب گفت، به نظرشان این انقلاب نبود که نگین امپراتوری بریتانیا را از زیر تیغ خارج کرد، بلکه نهضتی بود به مسالمت و نرمی. در مقابل برخی معتقدند هند قطعا انقلاب کرد و حرکت گاندی جز انقلاب چیزی نبود. این تنها یک بحث لغوی نیست و دعوا بر سر این نیست که چه نامی بدهیم به این رویدادهای بزرگ. انتخاب هر کدام از این نام ها نتایجی به باور می آورد. اگر انقلابش نامیدیم یعنی انقلاب نیز می تواند مانند هند مسالمت آمیز باشد، می تواند بر بنیاد عدم خشونت بنا شود. اما پرهیز از دادن نام انقلاب به هند یعنی خشونت ذاتی و بایسته هر انقلابی است، و هر دگرگونی هر چقدر بزرگ همین قدر که خشونت در آن راه نیابد انقلاب نیست.
سخن از مقایسه با انقلاب اکتبر بود که هیچ از انقلاب های چین و ایران گفته نشد وگرنه کیست که نداند دو انقلاب دیگر هم در قرن بیستم و در اسیا ثبت شده . انقلاب چین و انقلاب ایران.

انقلاب چین را شاید بتوان چیزی در میانه انقلاب های روسیه و هند دید، چرا که بر بنیاد مارکسیسم بود [مانند انقلاب اکتبر] اما با تاکید بر مختصات بومی [شبیه به هند]. حکومتی که مائو پی نهاد، سرنوشتی مانند ارثیه لنین نداشته، چین مائو با همه افت و خیزهایش انعطاف داشت، از تنگه گذشت و اینک دارد بزرگ ترین قدرت قرن بیست و یکم می شود زیر عکس مائو.

انقلاب ایران که آخرین انقلاب کلاسیک قرن بیستم خوانده شده، اینک شش ماه است که در تنگه ای گرفتار آمده و باید منتظر ماند و دید که از آن چگونه می گذرد. استالین وقتی حکومتش به تنگه ای رسید با چند میلیون کشته و با بزرگ ترین فاجعه سازی بشری [به اعتباری فاجعه بارتر از حرکت هیتلر] گذشت، کم نیستند هواداران امروزی انقلاب که معتقدند باید استالین را الگو کرد، قال را برای یک نسل کند. جانشینان مائو درست است که در میدان تیان آن من دسته خدمات ماهواره را پائین کشیدند و بساط رسانه های غربی را جمع کردند اما در پرجمعیت ترین کشور جهان که گاهی خرابی یک پل و یا تصادف یک قطار هزاران کشته می آورد، از کشته پشته نساختند. و مهم تر این که عقل واقع گرای گروه هشیائو پینگ پیام را شنیده و آرام از شعارهای "ببر کاغذی" دست شست و به نفع منافع ملی وارد گفتگو با جهان شد .

تبصره: از این پنج [روسیه، مکزیک، هند، ایران و چین] که بگذریم انقلاب اندونزی که بیشترین کشته را در میان انقلاب ها باقی گذاشته، یک فاجعه انسانی و ناکام بوده است در حالی که انقلاب مصر صفتی دیگر به خود می طلبد.

جز این رویدادها گاهی بن بست های حکومتی و مردمی کار را به مداخله نظامی از بیرون رسانده که نمونه هایش کم نیست، آخرین آن ها افغانستان و عراق که چنان زخمی بر جان جامعه بشری زده که هم مهاجمان و هم مردمی که هدف بودند هر دو پشیمان شده اند. بشر دارای رسانه های الکترونیک که در دهکده ای جهانی می زید، انسانی تر از همیشه، تاب این دو جنگ را نیاورده و برای اولین بار در کشورهائی که سربازانی به این دو کشور گسیل داشته اند، افتخاری در انتظار سربازان نیست.

درس ها
درس هائی که می توان گرفت:
یادگار گاندی ماند و اولین حکومتی شورائی که بر بنیاد تفکر آرمانی و درخشان مارکس بنا شده بود نماند. چرا؟
انقلابی از نظر زمانی پیشرو مانند انقلاب مکزیک و از نظر جمعیتی کثیر مانند انقلاب اندونزی نامی در تاریخ نگذاشت مگر به بدی. چرا؟
پاسخ همان است که همه بر سرش اتفاق نظر دارند. هر جا که انسان و حقوق او ، در اثر انقلابی یا نهضتی تامین شده و آزادیش را انقلاب ضمانت کرده است، موفق بوده . هر جا در تنگه هائی که رسیدن به آن طبیعی هر جامعه ای است، حکومت بر آمده از انقلاب حقوق انسان ها را نادیده گرفت و به عملی چون استالین دست زد و یا مانند همه مکزیک شد، نامی به نیکی نگذاشت حتی اگر نسل اول و گارد انقلابش از آرمانخواهان و دارای شعارها بودند.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Wednesday, January 6, 2010

پنجاه سال بعد از آن بزرگ


این خاطره ای است که در پنجاهمین سالمرگ نیما برای ایراندخت این هفته نوشتم.

چه کسی ما را با هم آشنا کرد. هیچ یادم نیست. چه زمانی بود، خوب یادم هست. پائیز بود آتش افروزی چنارهای تجریش، کوچه باغ بود با دیوارهای گلی. سوز نازکی در هوا بود، خش خش برگ، سرخ گلو می خواند، صدای مرغک زلال بود، آبی هم در جو می رفت زلال و غلتان، برگ می آورد زرد. با خش خش برگ زیر چکمه هایمان وزن خود را صدا می کردیم.

آن وقت ها بود که آدمی خیلی وقت داشت. زمان دراز و کشدار، روز بلند، شب تا بی نهایت، مجال همه کار بود در دوازده سالگی. مجالی برای کشف جهان. من و مجتبی گریخته بودیم از مدرسه، زده بودیم به کوچه باغ های تجریش. او اغوایمان کرده بود. او ما را به آن جا کشانده بود، همان که نیم قرن است از ما جدا نشده. در دست هایمان صفحاتی کنده از دفتر مشق مان بود رویش نوشته بودیم ترا من چشم در راهم شباهنگام. می خواندیم با هم در کوچه باغ ها.

حالا از آن جمله که بودیم و بودند، همه جدا شده اند از ما، و ما جدا شده ایم از هم. یاران تازه شده ایم، دوستان تازه گرفته ایم ولی این "او" چسبیده است به ما. چسبیده ایم به او. و می بریمش شهر به شهر، می بریمش خانه به خانه. چرا که جهان را نسل ما با کلمات وی شناخت – یا نشناخت – با دردش درد کشید و گاه نادانسته از خود پرسید وازنا پیدا نیست. نیمای یوش بهانه ما بود، افسانه ما بود، یادمان داد جهان را بی شعار ببینیم. گرچه ما به دیده نگرفتیم و جهان را شعارزده کردیم و نیما را هم همچون شعار خواندیم.

تازه رفته بودیم دبیرستان. سهم ما اول کار دبیرستان ادیب شده بود، مسیر هر روزه صبحی مهتدی و دو قدمی خانه نادرپور، خانه پیشین یکی از دامادان اتابک اعظم که روزگاری مدرسه حقوق مشیرالدوله بود دکتر مصدق و فروغی و فاضل تونی و بزرگان مدرس اش و ما چه می دانستیم در زیر زمین نمور پینگ پونگ چه گنجی هست از اوایل قرن نهان شده، ما می خواستیم قرن جلو رو را بسازیم و از نعره های خود پر کنیم. دنبال الگو می گشتیم.

آتش به جانان
هر غروب می رفتیم در پاتوق بزرگان، هر کس که نامی داشت. می خواستیم نامدار شویم، آتشی به جانمان افتاده بود انگار می دانستیم همین یکی دو سال وارد دهه شصت می شویم، دهه آرمانخواهان آتش به جان شده، دهه چه گوارا، دهه ویت نام، دهه کودتاهای نظامی، دهه انقلاب ها. ما نمی دانستیم و داشتیم برای آن دهه آماده می شدیم. با معلمانی که آتش به جانشان نبود، پس باید می رفتیم و درس را از جای دیگر می گرفتیم، کافه هائی که هنوز راهمان نمی دادند، دو جا مانده بود یکی دفتر مجلات روز، دیگری خیابان. و این زمانی است که از اهل فکر و قلم یکی اتومبیل نداشت – بعد ها فهمیدیم که ابراهیم گلستان دارد و جلال آل احمد هم یک فولکس می راند. تا سال ها از دید ما جامعه روشنفکری خلاصه می شد در بنز کیومرث منشی زاده.
چه کسی ما را با تو آشنا کرد. نصرت رحمانی شاعر عاصی، دید در دهانش چشم داریم و دنیال کلمه می گردیم چونان جوجه های انتظار با دهان باز، خلاصه کرد و گفت "اگر می خوای اسمت بره تو تاریخ ادبیات داداش دوتا راه بیش تر نیست، یعنی نصرت دو تا راه بیش تر بلد نیست" و دید به راستی منتظریم که بگوید راه ها را، به راستی هوای تاریخ ادبیات داریم، پوزخندی زد و گفت "یکیش اینه که یک پول گنده به دست بیاری، بدی به نصرت. آن وقت در تاریخ ادبیات اسمت می آد به عنوان بذال و بخشنده که به شاعر بی پول کمک رساند" قهقهه خندید و چون دید نه که من با چشمان باور نگاهش می کنم بلکه مجتبی دارد می نویسد نسخه او را. انگار دلش به این سادگی کودکانه سوخت خیلی صاف و صادق گفت "این مزاحش بود اما جدیش اینه که از این شهر فقط یکی میره تو تاریخ ادبیات بقیه ول معطلیم" و با این حرف دیدیم که اشک در چشمان نصرت حلقه بست. پکی به سیگارش زد وبا صدای خش داری گفت " یک دانه حافظ مانده، یا نه خدایا یک رودکی مانده، ته بساط فرهنگ آریائی، داریم تمام می شویم، همه رفتن، نه که رستم از شاهنامه رفته که غیرت هم از زورخونه رفت، نسل ملامینه نمی شکنه"

هزل می گفت یا شعر، ما نمی دانستیم اما نصرت در خود بود وقتی گفت "شکسته می خوای یکی هست، همون که جایش تو تاریخ ادبیاته". جانمان کنده شد تا گفت نصرت که نیمای یوش را می گوید. و ما افتادیم در شهر تا پیدایش کنیم.
[]
رفتیم توی کوچه حقیقت و چند بار کوچه را رفتیم و برگشتیم. یک نفر با الاغی رسید که کاسه بشقابی بود خشکه نان و لباس های قدیمی می گرفت و بشفاب و دیس می داد. به امید این که کسی در خانه را باز کند و نگاهی به درون بیندازیم نزدیک شدیم اما هر چه مرد فریاد زد از آن دو خانه کوچک که می دانستیم نیمایوشیج و جلال آل احمد ساخته اند کنار هم، کسی خارج نشد. می ترسیدیم از بودن در کوچه حقیقت. نمی دانم چرا گمانمان بود که اگر آل احمد یا نیما، سیمین خانم یا عالیه خانم ، حتی شراگیم به در آیند خیلی بد می شود.

روز دوم بود یا سوم بود که می کوبیدیم و می رفتیم تجریش با اتوبوس، و پیاده می تاختیم تا دزاشیب کوچه حقیقت به قصد پلاک سیزده، به آن کوچه می رسیدیم، انگار هزار کس منتظرمان بود، و آن جا بی فکر مدرسه و غیبت و تنبیه می ماندیم در آن سرما. دستکشی داشتیم که یک لنگه اش در دست مجتبی بود و یکی در دست من و هر دو یک دستمان در جیب بود. او چون مدام می نوشت همیشه دستکش دست چپ را بر می داشت. کسی نمی دانست که پاهامان در کفش، در یک روزنامه پیچیده شده. این را مجتبی خوانده بود در مجله ای که روزنامه بهتر از هر چه پا را از سرما حفظ می کند. اما برف و یخ کف کوچه را سرسره کرده بود.

سپور دزاشیب رسید و با فغان اهل کوچه را خبر کرد از رسیدنش، ما نمی دانستیم باید فرار کنیم یا بایستیم سپور خودش با لبخند و گردش سر پرس و جو کرد و بعد هم گفت در کوچه بالائی بچه ها آتش درست کرده اند، می خواست بگوید سردتان نشود. اما دید که ما ایستاده ایم همان طور، و سرهامان پائین بود و از بالای چشم ترسیده نگاهش می کردیم. مهربان شد، مهربانی در صورتش گشت. با دست اشاره کرد به خانه ای با در قهوه ای رنگ، خانه نیما، و با سر اشاره کرد یعنی برای این جا آمده اید. من و مجتبی سرمان را به تائید تکان دادیم، همان سر سرهای به زیر افتاده از شرم. صحنه ناگهان صدادار شد، رفتگر انگار کشفی کرده باشد بزرگ پرسید پیرمرده. اما این را آهسته پرسید، انگار باید از کسی پنهان می کرد. و وقتی از سکوت ما فهمید که همین است راز بودنمان در آن کوچه یخ زده ناگهان مانند رابین هود جست و کوبه در را کوفت و با صدای بلند فریاد زد آشغال... ما چه باید می کردیم. نه چاره ای بود و نه جراتی. پشت چرخ سپور کمین کرده بودیم خشگ شده که صدائی از درون گفت آمدم .. آمدم. و در باز شد. عالیه خانوم بود. موهای یک دست مشکی، پالتوئی سیاه و یک سطل در دست. انگار مادرم آمده بود. کلمه به کلمه اش را ضبط کرده ام. گفت مش اسماعیل دیر کردی. سپور گفت دیروز دیدی که یخبندان بود سگ از لونه ش در نمی شد. عالیه خانم نگاهی به ما نکرد. یعنی اصلا ندید دوتائی را که به دست راست و چپشان دستکش بود. پاکتی داد به رفتگر، لبوئی در آن بود، چغندر پخته که پس داده بود به بدنه کاغذی اش. خانم سطلش را برداشت و رفت تو. در بسته شد. صدا غارغار کلاغی مرا به خود آورد. سپور برگشت و با چشم هایش پرسید چرا نخواستید پیرمرد را ببنید، ما جوابی نداشتیم جز این که ترسیده بودیم. و پاکت را دراز کرد طرفمان. ما سرمان را به علامت رد کردن مرحمت وی به دو طرف تکان دادیم. توجهی نکرد. اصرار کرد و شاید هم گفت خوبه برای سرما. هر کدام یک دانه برداشتیم، از همان لبو که نیما خورده بود.
حادثه بزرگی بود در زندگی آن دو دوازده ساله دانش آموز کلاس دوم ج دبیرستان، یکی سردبیر و یکی نویسنده سرمقاله روزنامه دیواری صوراسرافیل. اول کس که زبان گشود مجتبی بود، وقتی رسیده بودیم کنار سلطل گداخته کوچه بالائی که سپور نشانی داد. انگار یخش واشد که هیجان زده پرسید "دیدیش... دیدیش. داشت شعر می گفت" و منتظر پاسخ من نماند که باز پرسید "دیدیش ... دیدیش یک پوستین هم رو دوشش بود". از هیبت صحنه ای که مجتبی دیده و من ندیده بودم یا از سرما. از هیجان بود یا از ناکامی که یکباره زدم به گریه. با صدا می گریستم. و همراهم انگار نه انگار ادامه می داد "تو ترسیده بودی ندیدی. اما از پشت خانوم نگام فقط به حیاطشان بود یک پنجره روبرو که یکهو دیدمش. سرش بزرگ بود و چشمان تو رفته". می گفت و من می گریستم یک نفس. فقط آن وسط ها گفتم چرا دیدمش. اما دروغ گفتم ندیده بودم. همه نگاهم به عالیه خانم بود و دکمه بزرگی روی کتش که داشت کنده می شد.

غروب هم اثر آن اشک در چشم هایم بود وقتی به خانه رسیدم. خواهرم پرسید داداش گریه کردی. مادرم خوش به دل گفت از سرماست نمی بینی چه سوزی دارد، برو اول کنار بخاری خودت را گرم کن بعد ... نمی شنیدم چه می گویند تصویرسازی مجتبی تمام سرم را پر کرده بود. پیرمرد با پوستین پشت پنجره، با سر بزرگ. رفتم به اتاقم و دفترچه را باز کردم خواندم تا صدای مادر بلند شد که می گفت بیا شام. هیچ میلی نداشتم انگار نه که از صبح گرسنه بودم.
من دلم سخت گرفته است از این
میهمانخانه مهمان کش روزش تاریک
که به جان هم نشناخته انداخته است
چند تن خواب آلود
چند تن ناهموار
چند تن ناهشیار

[]
یک هفته نگذشته بود که تصویرسازی مجتبی کار خود کرد. من هم دیدم. پیرمرد با سر بزرگ پشت پنجره حانه شماره 13 کوچه حقیقت داشت شعر می گفت. چه شد که باز گذرمان از مدرسه کنده به ماشین خط شمیران افتاد و در میان برف رفتیم به کوچه، انگار قراری داریم با روزگار. نصرت گفته بود با تاریخ ادبیات. باز در کوچه خلوت ساکت و یخ زده ماندیم. این بار انگار اهلی شده بودیم جرات داشتیم از روی کاغذهای جیبمان شعر هم می خواندیم، گاه هم از بر.

که اول صدائی از داخل حیاط آمد. ما کمی رو به ته کوچه رفتیم پشت به خانه نیما، تا صدای در آمد و ما برگشتیم نگاهش کردیم. عالیه خانم بود و هیچ نگاه نکرد به ما، دیروز هم نگاه نکرده بود، در خود بود. سبدی در دست داشت. یک چکمه سیاه به پا، پالتو خاکستری و یک روسری کلفت. با احتیاط پا را به کوچه یخ زده گذاشت. در را بست. امتحان کرد بسته باشد. و رفت.
ما دوتا ماندیم کوچه حقیقت خالی با این خیال اغواگر که نیمای تاریخ ادبیات، نیمای ماخ اولا آن جا، در خانه تنهاست. در همان اتاق که مجتبی و من دیده بودیم پوستینش بر دوش، و داشت شعر می گفت. دقایقی در این خیال گذشت. داشت زمان طی می شد که حادثه ای رخ داد. اول صدای سرفه ای از ته کوچه آمد و بعد صدای گردش کلیدی در قفل و مردی میانه سال با پالتو سرمه ای و یک کلاه شاپور و شالی مجلل با عصائی دسته چوبی از یک خانه پایش را بیرون گذاشت و نگاهی به کوچه کرد. چه باید می کردیم. بی حرف در سرمان گشت که حالا می پرسد این جا چکار دارید. و ما چه داشتیم بگوئیم. جرات نداشتیم. مرد داشت نگاهمان می کرد الان بود که می رسید و می پرسید. پس فکر خطرناکی از سرم گذشت، انگار که در زده ایم و پشت این در منتظریم ژست گرفتیم . با اعتماد به نفس همان جا ایستادیم و چند ثانیه ای به هم نگاه کردیم . مرد رسیده بود نزدیک ما که سگ نیما از داخل خانه بارس کرد و ما. اعتماد به نفسمان شکست و بی هیچ گفتگو با گذاشتیم به فرار. هنوز کوچه را طی نکرده بودیم که عالیه خانم برگشت در سبدش خیار و نان دیده می شد و این حضور بر سرعت گام های فراریان افزود. این بار شراگیم هم همراهش بود. موهایش را کج کرده بود، لباسی عین ما به تن داشت. اما انگار ما را در نیافت. دیگر ورودمان به کوچه، ممنوع شد.

ما با تاریخ ادبیات ملاقات نکردیم. و کسی به ما نگفت که همان سال نیما در پی سفری به یوش با شراگیم، به بستر افتاد و برنخاست. هر بار که خواندیمش. از اندازه برون. هر کجائی که بگوئی خواندیم. به یاد صحنه ای که ندیدم و از هر دیدنی پررنگ تر در خاطر مانده است. پیرمرد با سر بزرگ ایستاده پشت شیشه، پوستینش بر دوش.
[]
دو سالی بعد مرگ نیما . به سیکل دوم رفته بودیم رشته ادبی . هیچ کدام از مدرسه های بزرگ شهر نداشتند ادبی به جز دارالفنون . حالا ما نشسته بودیم سر کلاس. معلم تاریخ ادبیاتمان بود آقای باتمانقلیچ که ما را بر حذر می داشت از شعرنو، و نظامی می خواند و گاه منوچهری. آن روز خواست سنگ تمام گذاشته باشد با لهجه آذری شیرینش خواند هست شب... و ما چشمانمان برق افتاد، انگار آشنایمان را دیده بودیم، انگار یکی از دوستی قدیمی نام آورده بود. اما او با لحنی مسخره ادامه داد. هی گفت هست شب. آن قدر گفت که چند تائی از بچه ها خندیدند، آن وقت خواند یک شب ورم کرده ... و با دست هایش نشان داد تنی ورم کرده مثل زنی حامله را. و هیچ رحم نکرد به خود وقتی که خواند: بیایان دراز مثل مرده افتاده اما تنش گرم است... در گورش تنگ افتاده. مگه تن مرده گرمه ببو. خون در رگ هایمان به جوش افتاده بود.

که رضا بلند شد، خدنگ ایستاد. سینه صاف کرد و در روی آقای باتمانقلیچ خواند. از بر خواند، یعنی کشیده فریاد زد: هست شب... و چنان گفت که صدایش در زیر سقف بلند دارالفنون پیچید. بر نکرد که اثر سکوت را در ما پیدا کند که بلند تر گفت هست شب
یک شب دم کرده و خاک
رنگ رخ باخته است
باد نوباوه ابر از بر کوه
سوی من تاخته است
دیگر سکوت معرکه دار می نمود که صدای رضا پیچیده بود
با تنش گرم بیابان دراز
مرده را ماند در گورش تنگ
به دل سوخته من ماند

و رضا چریک کلاس بود. و سال بعد خبرش رسید، خبرش در روزنامه کیهان چاپ شد که "خرابکار" در درگیری مسلحانه با ماموران کشته شده. و آن شب من و مجتبی و رضا انوری رفتیم تا غم نبود رضا را از دل به در کنیم. در باریک راه های پیچ در پیچ پس قلعه رها عربده سر دادیم، همان جا که رضا چند بارمان برده بود. و رفتیم تا نشستیم زیر کرسی حسن سبیل، برایمان نیمرو درست کرد و مجتبی از جیبش بیرون کشید گزیده شعرهای نیما چاپ کتاب های جیبی را و خواند:
بچه ها، زن ها
مردها، آن ها که در آن خانه بودند
دوست با من، آشنا با من
درین ساعت سراسر
کشته گشتند

[]
حالا شراگیم رفته و شعرهای نیما را خوانده در چند دی وی دی. می گوید آدرس بده برایت بفرستم. در پایان یکی از دی وی دی ها یک عکس هست از امامزاده عبدالله، و وقتی بعد سی و چهار سال مانده نیما را منتقل می کردند به یوش.

گفتم: بفرست گرچند ما با تو لجیم، چرا در را باز نکردی که پیرمرد را نگاه کنیم و این قدر از خیال نگوئیم که دیدیم پیرمرد را. چرا ما را به ملاقات با تاریخ ادبیات راه ندادی. اما بفرست.

و شرح آن شب که با صمد آقا رفتیم به امامزاده عبدالله برای یافتن قبر نیما. بماند برای خاطره ای دیگر.
تا صبحدمان در این شب گرم
افروخته ام چراغ، زیراک
می خواهم برکشم به جاتر
دیواری در سرای کوران



ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, January 2, 2010

بزرگ مردا که تو بودی

هم اکنون با خبرشدم . جای آن دارد که خون موج زند در دل لعل. گفتم بنویسم برای شما جوانان اینکا که آزادی در جانتان جوانه زده است ، به احترام او کلاه از سر بردارید، دینداران فاتحه بخوانند و دیگران لمحه ای به یادش سکوت کنند.

استاد علی گلزاده غفوری. چنان بزرگ بود که در آینه کوچک نمی نمود. این نسل بخوانند که او چه گفت در مجلس و چه گفت موقع تدوین قانون اساسی. و بخوانند چه داغ ها که بر دلش گذاشت روزگار. و چگونه بود که از همه امتیازات همرائی با سران انقلاب گذشت، عمامه برداشت و دیگر نگذاشت.

شاید بتوان گفت بعد از مهندس بازرگان گلزاده غفوری و آیت الله طالقانی این افتخار دارند که اول کسانی بودند که در هیات دینداران نگران شدند که مبادا با دین استبداد ساخته شود. نگران شدند که مبادا ظلم مستمر شود. طالقانی عمرش قد نداد اما آقای گلزاده غفوری توانست و کتاب اولین در باب حقوق بشر و اسلام را او نوشت.

متبرک باد نامت، غمت، غم سنگین ات

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

تجربه‌های تاریخی‌مان را فراموش نکنیم

این نامه مهندس عزت الله سحابی فرزند دردکشیده ایران است.

خدمت همه هموطنانم در خارج از کشور سلام و عرض ارادت و برای همه آرزوی سلامت و موفقیت روزافزون دارم. ای کاش شرایطی فراهم بود که شما سرمایههای ملی کشور همه توان، انرژی و سرمایه مادی و معنویتان را برای همین مرز و بوم و مردم رنجکشیدهاش صرف میکردید. اما همین که بسیاریتان علیرغم مهاجرت در سالهای دور یا نزدیک، هم چنان درد وطن و مردم دارید و سرنوشت و حوادث ایران را دنبال میکنید باعث خوشحالی و تقدیر است. آنچه برادر پیرتان را وادار به نوشتن این سطور می‌کند شرایط خاصی است که در آن به سر می‌بریم و به علت تحت فشار بودن و آزاد نبودن رسانه‌های داخلی، شما هموطنان خارج از کشور، هر یک کم و بیش، نقش مهمی در اطلاع‌رسانی و احیانا طرح و بازگویی تحلیل‌هایتان از طریق رسانه‌های خارجی دارید.

در همین رابطه، بی‌هیچ مقدمه‌ای ذکر دو نکته را ضروری می‌دانم. از بنده هم بپذیرید که اگر حرفی می‌زنم، همان طور که به آقای خاتمی نیز عرض کرده‌ام اولویت اولم «ایران» است نه مسئله نظام و حاکمیت غالب. بنده هم سال‌ها و شاید ماه‌های آخر عمرم را طی می‌کنم و دیگر شائبه رد یا حفظ قدرت بنا به مصلحت‌های فردی و احیانا قدرت‌طلبانه برایم منتفی است. اما آن دو نکته:
الف – با توجه به وضعیت خاصی که کشور ما در آن به سر می‌برد و پس از انتخابات پرمسئله آن یک جنبش اعتراضی از مردم و نخبگان ناراضی و معترض بر نتایج انتخابات (و هم چنین اوضاع مملکت و رفتارها و سیاست‌های حاکمیت، به ویژه در چند ساله اخیر)، شکل گرفته است؛ اینک بیم و امیدهایی بر سر راه این حرکت قرار دارد. یکی از آنها سوق یافتن این حرکت مدنی و مسالمت‌آمیز به سمت تندی و خشونت است. در این مورد کلیه افراد باتجربه و علاقه‌مندان به مردم و وطن ابراز هشدار و نگرانی کرده‌اند. از شماها نیز همین توقع می‌رود. بنده بارها گفته‌ام که در این مسئله حاکمیت و جناح غالب متجاوز اصلی است و در طول تاریخ هم همیشه این حاکمیت‌های استبدادی هستند که مردم و جنبش‌های مردمی را به صورت واکنشی به سمت تند و رادیکالیزه شدن پیش می‌رانند. این مسئله در همه جای دنیا مصداق دارد. الان هم متأسفانه آقایان سخت ایستاده‌اند و حاضر نیستند این جنبش خودجوش مردمی را به رسمیت بشناسند و یا در برابر آن مصلحت‌اندیشی کنند و اگر دل‌شان به حال ایران نمی‌سوزد لااقل به حال بقای حاکمیت‌ خود بسوزد. بنابراین فعلا از این که آن جناح به حرف‌های معقول و مشفقانه گوش دهد، مأیوسیم. اما از این طرف انتظار می‌رود که به نصایح و هشدارها توجه کنند. هر گونه حرکت جنبش فعلی، به سمت خشونت به ضرر ایران، مردمان آن و خود جنبش سبز است. چرا که وقتی حرکت خشونت‌آمیز شود، جناح غالب و قاهر دست بالا را خواهد داشت و آنها برنده بازی خشونت خواهند بود. به علاوه آنکه آنها بهانه‌ها و دستاویزهایی دست‌شان می‌افتد تا بتوانند علیه جنبش مردم سمپاشی کنند و صف در هم ریخته خود را (چه در بین روحانیون و مراجع و چه در بین اصول‌گرایان منتقد و ناراضی و چه برخی مردم سنتی مذهبی) متحد و منسجم سازند. این امر باعث انسجام طرف مقابل و برعکس ایجاد تشتت و اختلاف در صف جنبش که بخش اعظمی از آن مخالف تندروی هستند خواهد شد. اما بالاتر از آن، بر فرض خشونت به پیروزی هم منجر شود، تجربه تاریخ جهان و خود ایران نشان داده است که خشونت عواقب مثبتی ندارد و آنها که با خشونت پیروز می‌شوند خود وقتی حاکم می‌شوند دست به سرکوب و خشونت و حذف مخالفان و منتقدان می‌زنند و این دور باطل هم‌چنان ادامه پیدا می‌کند.

این نکته را هم بیفزایم که افراد و جناح‌های تندرو در حاکمیت اکنون خود طالب خشونت‌آمیز شدن اعتراضات هستند تا راحت‌تر بتوانند آن را سرکوب کنند. آنها با تحلیل‌های ساده‌انگارانه‌ای فکر می‌کنند اکثر مردم بینابینی و بی‌طرف‌اند و یک اقلیت طرفدار حکومت و یک اقلیت کوچک‌تر معارض و مبارز با آن‌اند. و آنها باید با اعمال خشونت نگذارند آن اکثریت وسیع بینابینی به این‌ها بپیوندند. دوستان عزیز پا در تله خشونت افراطیون سرکوب‌گر نگذارید. عده‌ای از نظامی‌ها، مثل پزشکان جراحی‌اند که عادت کرده‌اند که برای هر بیماری راه حل جراحی دهند. آنها الان دارند همین نسخه را برای برخورد با مردم معترض می‌پیچند.

ب – نکته دوم هم این است که اینک نباید به هیچ وجه به شبیه‌سازی حوادث کنونی ایران با دوران انقلاب پرداخت. افراد آگاه و ناظران باتجربه و عمق‌نگر به خوبی می‌دانند که الان نه سال 42 است که حاکمیت بتواند جنبش اعتراض مسالمت‌آمیز مردم را سرکوب و نابود کند و نه سال 56 است که مردم و جامعه از یک سو و دولت و حاکمیت از سوی دیگر در شرایط یک انقلاب قرار داشته باشند. بنابراین دوستان عزیز نصیحت و انذار و هشدار این برادر پیرتان را بپذیرید و در آن تأمل کنید که نباید با دادن تحلیل‌های تند و اغراق‌آمیز و احساسی بر تنور احساسات آتش بریزید و حرف‌ها و کارهای بی‌پشتوانه را تشویق کنید. تند کردن خواسته‌ها و شعارها با شبیه‌سازی‌های نادرست با دوران انقلاب دومین نگرانی بنده است. عزیزان من انقلاب در ایران فعلی، نه شدنی است و نه درست. تجربه حرکت و مواضع قانونی و مسالمت‌جوی دکتر مصدق در دوران نهضت ملی و حتی در بیدادگاهی که او را محاکمه می‌کرد و نظرات و تجربه مهندس بازرگان در دوران انقلاب و تجربه همگی ما در سی ساله اخیر نشان داده است که حرکت مطالبه‌محور و تدریجی و رفتارها و خواسته‌های معقول و معتدل نتایج بهتر و ماندگارتری باقی می‌گذارد. اما در دوره دکتر مصدق، عده‌ای با تندروی و طرح شعار جمهوریت و یا پایین کشیدن مجسمه‌های شاه در برخی میادین و نظایر آن، جناح مقابل را متحد و عصبانی و مصمم کردند و یا نصایح بازرگان کمتر به گوش فعالان سیاسی آن روز نشست و در هر دو مورد نیز ما بهای سنگینی برای بی‌توجهی به تجارب معقول و منطقی و تسلیم احساس شدن خود پرداخته‌ایم.

از طرف دیگر هر انقلاب فرضی مستلزم دو قطبی کردن جامعه است. دوستان عزیز همه قبول داریم که جامعه ایران جامعه متکثری است، از مذهبی شدیدا سنتی تا بی‌مذهب. از راست و محافظه‌کار تا چپ و معترض. عزیزان دقت داشته باشید همین دولتی که با وضع آن چنانی مجددا به کرسی نشست به هر حال در ایران صاحب چند میلیون رأی است. تشدید حرکات و مطالبات عمل نادرستی است که جامعه ایران و نیروهای مختلف ذی‌نفوذ و مرجع را در آن دچار تعارض دوقطبی می‌کند. امروزه نباید با رادیکالیزه کردن شعارها، برخی از روحانیون و مراجع مذهبی و نیز اصول‌گراهای منتقد و نیز برخی از بخش‌های جامعه سنتی را به سمت جناح غالب راند. از سویی همه می‌دانیم که جنبش سبز، جنبش متکثری است که تند کردن شعارها و خواسته‌ها عملا باعث انسجام جناح مقابل و برعکس ایجاد تردید و تشتت در درون این جنبش خواهد شد.

هموطنانی که در خارج از کشور به سر می برند از این نظر در معرض آسیب بیشتری قرار دارند. چون طبع زندگی در خارج، کم و بیش، «ذهنی» شدن تدریجی روی شرایط داخلی کشور است. هم چنین به لحاظ روانی بسیاری از ایرانیان وطن‌دوست و ملی که درد ایران و زاد و بوم‌شان را دارند، معمولا دلشان برای بازگشت به کشور بیشتر می‌تپد و همین امر آنها را عجول و «شتاب‌زده» می‌کند. هم چنین متأسفانه برخی افراد نیز به لحاظ شخصی و شخصیتی دنبال «موقعیت‌طلبی»‌ها و جایگاه‌طلبی‌های فردی‌شان هستند و همین امر خصیصه شتابناکی آنها را بیشتر تشدید می‌کند. عده‌ای نیز هستند که به علت سوابق سلطنت‌طلبی و یا دیگر سوابق، عصبانیت و نفرت شدیدی از اصل انقلاب و یا از جمهوری اسلامی دارند. مجموعه این عوامل (ذهنی شدن، عجله، جایگاه‌طلبی، نفرت و عصبانیت و...)، خود محرک‌هایی می‌شود برای تند کردن دور حوادث و برخورد احساسی و غیرمنطقی با آن و هر دم بالا بردن سطح مطالبات و شعارها، بویژه با شبیه‌سازی دوران کنونی با مقطع انقلاب سال 57.

من به ویژه باید برای هموطنان ایران و مردم دوست‌مان در خارج از کشور که نگاه و درد ملی دارند، و بنا به تجربه تاریخی به سیاست‌ها و عوامل و مقاصد و رفتارهای بیگانگان همواره با تردید و شک می‌نگرند، و خود آرزوی سربلندی و استقلال و آزادی و رفاه و توسعه و عدالت برای ایران و ایرانیان را دارند؛ تأکید کنم که دوستان عزیز مسائل عملی سیاسی را نه صرفا بر مبنای «حقیقت» بلکه بر مبنای «موفقیت» باید سنجید. «حقیقت» شاخص عرصه اندیشه و عقل نظری است و عمل «موفقیت‌آمیز» شاخص سنجش عرصه عمل و استراتژی. مردم معترض و بویژه جوانان ایران «حق» دارند که از سرسختی، سرکوب و توهین و تحقیر مقامات و رسانه‌های دولتی در رابطه با خواسته‌ها و حرکت مدنی و مسالمت‌آمیزشان ناراضی و عصبانی باشند و در ذهن حقیقت‌جوی خود بر راه حل‌های رفع مشکل و موانع پیش رو بیندیشند. اما خیلی حرف‌ها ممکن است حق و «حقیقت» باشد، اما عمل سیاسی و استراتژیک نه صرفا بر اساس حقیقت بلکه بر اساس قدرت، مصلحت و تناسب قوای اجتماعی صورت می‌گیرد. بنابراین در این رابطه از بنده بپذیرید که حتی اگر انقلاب به نفع ایران و مردمانش باشد (که در آن بسیار تردید وجود دارد)، اینک در ایران، اگر ما با آن به صورت احساسی و اغراق‌آمیز برخورد نکنیم، شرایط انقلاب نیست. مهم‌تر از همه این که سعادت ملت ایران اقتضاء می‌کند روش‌ها و مطالبات جنبش سبز به گونه‌ای باشد که در افق پیش روی آن جا برای همه ایرانیان، بدون هر گونه حرکت تقابلی و تعارضی و قطبی، باز باشد. هر حرکت و مطالبه و شعار ما باید بر همبستگی ملی و نیز بر انسجام جبهه سبز بیفزاید و از تشدید قدرت و انسجام جناح معارض با خواسته‌های به حق‌ جنبش (و رفتارهای جناح مقابل که منافع ملی و موجودیت سیاسی و فرهنگی و اقتصادی ما را روز به روز تخریب می‌کند) بکاهد و در کل در حد توان و تحمل افراد و نیروهای حامل و موثر و دخیل در جنبش باشد. دوستان گرامی هرگونه برخورد «تندش کن، لنگش کن»، بویژه از راه دور، ما را به سمتی می‌برد که دودش به چشم همه خواهد رفت. من ضمن اذعان و تأکید مجدد بر اینکه سیاست‌های حاکمیت باعث تشدید شعارها و خواسته‌ها می‌شود اما باید همان گونه که اخیرا در مصاحبه‌ای اشاره کردم به همه دوستان و بویژه جوانان عزیز بگویم که همیشه ایثار و فداکاری این نیست که انسان آماده چوب خوردن و حتی گلوله خوردن در راه آزادی و استقلال و... باشد، اینها هم گاه لازم است، اما همه عزیزان باید بدانند که گاه تحمل حرکت تدریجی از گلوله خوردن هم سخت‌تر است. گاه انسان در یک لحظه گلوله می‌خورد و از این اوضاع راحت می‌شود. اما اگر بخواهد چند سال تحمل ناملایمات را بکند تا در مبارزه سیاسی‌اش منطقی و آرام باشد و در برابر تهمت‌ها و افتراها و سرکوب‌ها و حبس‌ها خویشتن داری نماید، این هم خود یک نوع فداکاری و ایثار است. شاید هم سخت‌تر باشد. دوستان عزیز، پس از سهم عمده و اصلی جناح غالب و تندرو حاکمیت در برخورد با اصلاحات (و اینک جنبش سبز) و ناکار کردن آن، در این سوی صف نیز اگر بسیاری از شما به نقد بزرگان اصلاحات به خاطر فرصت‌سوزی و کوتاه آمدن و یا به اصطلاح راست‌روی در «حرکت از بالا»ی اصلاحات می‌پردازید، در «حرکت از پایین» نیز هرگونه چپ‌روی می‌تواند آثار مشابهی در ناتمام و ناکام گذاشتن حرکات و مبارزات داشته باشد. خطاهای سیاسی، محاسباتی و استراتژیک، چه فردی و چه جمعی، چه در بالا و چه در پایین، چه راست‌روی و چه چپ‌روی؛ روزی در محکمه وجدان خود افراد، حافظه تاریخی مردم و بالاتر از آن در پیشگاه خداوند قابل نقد و پاسخ‌گویی و حسابرسی است.

بنابراین خواهران و برادرانم تقاضای بنده را بپذیرید و بر احساسات، روحیات و دغدغه‌های فردی‌تان، به خاطر خدا و مردم، غلبه کرده و آنها را به نفع یک حرکت منطقی و تدریجی کنترل کنید. به خصوص جوانان عزیز میهنم، با همه حقی که در عصبانی و احساساتی شدن در زیر فشارها و سرکوب‌ها و دروغ‌ها و تهمت‌ها دارند، به خاطر نسل خودشان و آینده مردم و مملکت‌شان باید برخوردهای ولو واکنشی و احساسات پاک‌شان را کنترل کنند و درس‌های تاریخ پرفراز و نشیب و مملو از درد و رنج و هزینه‌های بسیار ایران عزیز را آویزه گوش‌شان نمایند و الا صداقت و شجاعت ستودنی و قابل احترام‌شان برای دستیابی به آزادی و عدالت کافی نیست.

در پایان به یک نکته نیز اشاره کنم. دوستان عزیز اینک باید از هر نوع دوقطبی‌سازی‌های افراطی خودداری کرد. یکی از این قطبی‌کردن‌ها، قطبی کردن مذهبی – غیرمذهبی است. جنبش سبز مانند خود جامعه ایران، پدیده متکثری است و در آن از افراد شدیدا مذهبی تا افراد شدیدا غیرمذهبی حضور دارند. آنها می‌توانند در عرصه بحث و نظر، هر یک عقیده خود را داشته باشند، اما در عرصه عمل سیاسی آنها باید موجودیت یکدیگر را به رسمیت بشناسند و به عقاید هم احترام بگذارند. در حاشیه رحلت آیت‌الله منتظری و مباحثی که در این رابطه درگرفت، این حالت دو قطبی خود را نشان داد. دوستان عزیز، بزرگی آیت‌الله منتظری به «صداقت» و «شهامت» او هم در نظر و هم در عمل‌ بود. ایشان یک مرجع تقلید مذهبی است که در سنتی‌ترین شهر ایران زندگی می‌کرد. آرا و نظرات ایشان را باید در این چارچوب دید. صداقت و شهامت فکری ایشان، حال در هر مرحله از زندگی‌شان به گونه‌ای که می‌اندیشیدند، زبانزد همگان بوده و هست. از تقریظی که در آن شرایط بسته قم بر کتاب شهید جاوید مرحوم صالحی نجف‌آبادی نوشت تا آخرین فتاوایشان در باره حق شهروندی بهائیان (که فقه عقیده‌محور را به فقه انسان‌محور نزدیک کردند)، شهامت و شجاعت نظری‌شان را در میان و چارچوب روحانیون حوزوی نشان دادند. ایشان در عرصه عمل نیز همین صداقت و شهامت را داشتند و از «امتحان»های بزرگ «اخلاقی» تاریخی سربلند بیرون آمدند و به خاطر عقاید و ارزش‌های اخلاقی‌شان، به پست و منزلت و قدرت پشت کردند. ممکن است بساری از روشنفکران و نواندیشان مذهبی و یا دیگر روشنفکران، به لحاظ فکری و ذهنی و زبانی جلوتر از آقای منتظری بیندیشند، اما آنها نه نقشی را که آیت‌الله منتظری در میان حوزه‌ها، روحانیون، مردم سنتی و نظرگاه‌های حقوقی دینی موثر در قدرت و اجرا ایفا می‌کنند دارا هستند و نه، بالاتر از آن، بسیاری‌شان امتحان تاریخی شخصی و تاریخی اخلاقی آن چنانی که آیت‌الله منتظری پس داد، داده‌اند. هم اینهاست که به آیت‌الله منتظری نقش ویژه‌ای در رابطه با دفاع از حقوق بشر در ایران می‌دهد.

در انتها از اینکه مصدع اوقات‌تان شدم عذر می‌خواهم. بنده هم مطلع و هم مطمئنم که اکثر قریب به اتفاق ایرانیان فعال در خارج از کشور نگاه و شخصیت ملی و درد ایران دارند و از مواضع و مواقع مشکوک و ملکوک پرهیز می‌کنند و همین طور بنا به آثار و مواضع منتشره بسیاری‌شان، خوشحالم که افراد با تجربه، معقول و منطقی و دوراندیش نیز در آنجا هم بسیارند و هم انشاءالله دست بالا را دارند. امید است نصایح این برادر پیر بر برخی مواضع احساسی و غیردوراندیش بعضی دیگر موثر افتد و حداقل آنها را به تأمل وادارد. پیروز و سربلند باشید.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook