Wednesday, September 29, 2010

کریم امشب حال نداره


روزگاری شاه سابق ایران به یکی از رجل قدیمی و خوشنام پیام فرستاده بود که مصدق مگر چه کرد برای شما که بعد از بیست و چند سال هنوز می شنوم در گفتگوهای خصوصی از او جانبداری می کنید. آن پیردیر جواب داده بود به اعلیحضرت بفرمائید ما عاشق دماغ عقابی دکتر مصدق که نبودیم، کارهائی می کرد که خوشایند ایرانیان بود، حالا شما همان کارها را بکنید حتما نظر مردم برمی گردد.

این حکایت بدان آوردم که فارغ از ماجراهای انتخابات و خش و خاشاک و جنبشی که از این ماجرا زائیده شد، نکته ای را بازگفته باشم.

واقعیت این است که مدافعان آزادی و اصلاحات آرام و بدون خشونت – هر تعداد که هستند، اگر به قول کیهان و رسالت تمام شده اند و به صفر رسیده اند، یا چنان که جوان می نویسد همه با هم اختلاف دارند و حتی زن هایشان را هم طلاق داده اند، یا همان طور که عقلا می دانند اکثریتی هستند که به هیچ تدبیر قانونی نمی توان انکارشان کرد – نه عاشق چشم و ابروی نه چندان مشکی آقا سید محمد هستند و نه شیفته تابلوهای نقاشی مهندس، نه مجذوب لهجه لری آقای کروبی و حتی نه دلبسته چارقدهای ترکمن خوش نقش خانم رهنورد، بلکه از آن ها سخنانی به گوش خود شنیده اند و صداقت ها دریافته اند که با این همه سختی و این همه مانع و فریب و آزار، باورشان دارند.

خطای با مزه ای بود که آقای احمدی نژاد کرد و چندان که آمار و نظرسنجی ها را دید گمان کرد هر چه هست در آن شال سبز است پس - همگان به یادشان هست - که شال سبزی به گردن انداخت و در منظر مردم ظاهر شد. یادشان رفته بود که اگر به شال بود که ستاد تبلیغاتی اش قبلا خال بالا زده بود و وسط مبارزات انتخاباتی رنگ خود را که به قید قرعه برگزیده شده بود تغییر داد و پرچم ایران را برگزید، یعنی رفت تا اند و اعلام داشت اگر تو سبزی و کروبی سفید، من هم سبز دارم هم قرمز و هم سفید. اما افاقه نکرد.

پیامبری کوروش
چنان که همین هفته گذشته هم رفت تا کوروش و شهادت به پیامبری وی، برای اطمینان چفیه ای به گردن کوروش باسمه ای انداخت که هم ملی گرا ها را راضی کرده باشد هم مذهبی ها را و لابد هم ملی مذهبی ها را، اما دریغ از راه دور و رنج بسیار. او که گفته بود امام زمانی ام و رجائی ثانی یک باره شد کوروش زمانه، اما نشد. یعنی شد اما فقط به قول آقای افروغ معلوم شد نه به امام زمان چنان وابستگی هست نه به کوروش چنین دلبستگی.

پس سخن کوتاه. چیست آن راز که یکی - به قول دسته چاقوکش های ولی آباد - بیست سال می خوابد در آب نمک، یعنی بعد از ترک دولت دیگر در فعالیت های سیاسی حضور فعال ندارد و در امور فرهنگی می ماند، عضو شوراهای بلندپایه است، فرهنگستانی راه می رود، نقاشی می کند و به شغل حرفه ای خود معماری مشغول می شود، اما وقتی بیرون آمد به سه چهار ماه فعالیت انتخاباتی یک باره محبوب نسلی می شود که در دوران دولت وی به دنیا نیامده بودند. فعالیتی که از همان اول مقارن با محدودیت و دشنام بوده و از لحظه ای هم که رای مردم به صندوق ها ریخته شد با کشتار و خشونت و برقراری نوعی حکومت نظامی روبرو شده. آن هم زمانی که ماشین متصل به بیت المال نامنتناهی دلارهای نفتی و سرمایه های نسل های آینده، میلیاردها خرج پرونده سازی علیه او، دستگیری و بازجوئی هواداران ، بدگوئی و شنود، خیال پردازی و پرونده سازی می کند. راستی چیست راز این که به قول بنیان گذار جمهوری اسلامی "بچه های ما ناپالم را رها نمی کنند بروند سیزده به در".

یک راز
قصدم این است که در این مقال یک از صد راز را یادآور شوم برای کسانی که خود خوب می دانند. اصلاح طلبان و هواداران موسوی در انتخابات اخیر، در دو سال گذشته که می دانیم چه بر آن ها رفته است یک گوشه را مخصوص خود نگاه داشته اند و به حریف واگذار نکرده اند. آن ها به مردم دروغ نگفته اند و این را مردم باور دارند. حتی وقتی در سخت ترین شکنجه ها و شرایط مجبور به گفتن ناراست شدند همین قدر که پا بیرون گذاشتند، حتی اگر نه صریح و روشن، با نگاهشان، با رفتنشان به دیدار دیگر زندانیان، گفتند آن چه را باید گفت. حفظ این جایگاه، گاهی به دشواری عبور دادن قایقی شکسته در دریای هایل بود، اما عبور دادند اهل اصلاح و نرمش قایق شکسته را. از دشمن قدرت گرفته ناسزا شنیدند و از دوست رنجیده هم بد دیدند اما دروغ نگفتند. در حالی که حریفشان – که به ظاهر خود را پیروزمند می بیند و هر روز بخشی از قانون را زیر پا می گذارد و دیگر می توان گفت از ناچاری شانی برای قوای کشور باقی نگذاشته، از استیصال، مدام دروغ گفته اند، مدام از این شاخه به آن شاخه پریده اند. و با هر حرکت که به قصد خرید محبوبیت بوده بیشتر از مردم دور شده اند. بیشتر فرو رفته اند. کشتی مجلل و مجهزی را که اتاق ناخدائی اش را مصادره کرده اند به صخره می کویند اما دریغ از ایجاد یک ذره اطمینان در سرنشینان. چرا، چون اکثری مخالف یا موافق، درگیر سیاست یا گریزان از آن، دریافته اند که اینان راست نمی گویند.

در یک ماه دیدید ناگهان ماشین دولت ملی گرا شد، همایش ایرانیان مقیم خارج از کشور با ایجاد یک نهاد تازه جدا از وزارت خارجه به کار افتاد، رییس سخن های تازه گفت درباره کوروش و جشنی محقر اما پرمعناتر از جشن های شاهنشاهی برای رونمائی منشور کوروش برپا داشت، همه این کارها را کرد تا محافظه کاران و اصولگرایان علیه وی بنویسند و از این طریق مخالفان نرم شوند و آغوش بگشایند، تا جائی که حتی دکتر فیروزآبادی را به فغان آورد و بعد که رحیم مشائی علیه بالاترین مقام نظامی کشور هم سخن های درشت گفت و شکایت به محکمه برد، باید مردم باور می کردند که حساب دولت از سپاه جداست.

باید در تاکسی ها می گفتند مگر ندیدی که رییس دفتر رییس چطور در دهان کسی کوفت که از وی بالاتر در مقامات نظامی نیست. باید مردم از این گفتگو به این نتیجه می رسیدند که بین دولت و سپاه اختلاف است [و لابد اختلاف هم بر سر این است که دولت با سرکوب معترضان مخالف است و این سپاهی های سنگدل قبول نمی کنند] باید مردم به یاد می آوردند که در دوران اصلاحات یک روزنامه نگار فرمانده سابق سپاه را "جوان سیه چرده جنوبی" نوشت و مرتضوی برایش چهار ماه حبس معین کرد، حالا نگاه کنید قدرت را. نظامی ها جرات چپ نگاه کردن به دکتر را ندارند. دکتر فیروزآبادی که رحیم مشائی جسور چنین به باد حمله اش گرفت و وی را نادان خواند همان است که یک خودی در یک سایت خودی خبر کوتاهی نوشت که قرارست بازنشسته شود و بابت همین خبر روزها گوشه انفرادی نشست تا بفهمد و با دم شیر بازی نکند، همان که می گفتند این دولت روی سبیلش بر سر کار آمده است.

اما دریغا از باور، راننده تاکسی مسیر نظام آباد گفت بابا ما خودمان گنجشک را رنگ می کنیم جای فولکس واگن می فروشیم، اینا را بگو آخر عمری می خواهند ما را رنگ کنند.

یک شعبده دیگر
پس نکته دیگر از انبان ذخیره های ماجراساز بیرون کشیده شد "مجلس دیگر راس امور نیست"، باز فغان از این و آن برخاست که قانون اساسی چه می شود، گفته امام چه می شود، اما جناب حسینیان – که باشید تا وی نیز بزودی خرقه از سر به در آورد که در او این غیرت هست – با تن بیمار و گرفتار تخت شفاخانه خود را به مجلس کشاند تا از خروش نمایندگان در آستانه سفر بهجت اثر سازمان ملل جلوگیری کند. باهنر آمد دهان باز کند روزنامه جوانفکر – که او نیز باشد تا صبح دولتش بدمد – ناگهان فغان برداشت وطن دوستی کجا رفته در این موقعیت خطیر دکتر راهی سفری چنین دور و چنین سخن گفتن از توان مجلس برای "رای عدم اعتماد" زهی وقت ناشناسی و زهی نامسلمانی.

باز مردم گفتند همه این ها سوخت هواپیمای اختصاصی بود که لشکری را برد و مقصود هم نمایش اختلاف نظر رییس با رهبر و سپاه بود، تا آمریکائی ها رییس را بپذیرند و در عقب کاخ سفید را باز بگذارند و قید تحریم از گردن دولت باز شود.

رییس جمهور رفت در نیویورک و روزها و روزها گذشت نه سخن درشت گفت و نه علیه صهیونیزم، نه علیه آمریکائی ها و تهدید نظامی آمریکا، در مصاحبه ها هم چهره ای دیپلوماتیک نشان داد و حتی صدایش را پائین آورد تا در برابر خبرنگار و دوربین تلویزیون سی بی اس برای خانم کلینتون پیام بفرستد که "برای خودت می گویم این حرف ها بدست. خیرت را می خواهم". اما در تهران در ادارات، کارمندانی - که همه در چند سال گذشته بذله گو و یک پا عبید شده اند و صبح بدون سه چهار نکته که از کامیپوتر بچه ها استخراج می کنند روزشان شروع نمی شود - گفتند نگا کن امسال رییس چقدر مودب شده، ممکن است در دیدار کاخ سفید کراوات هم بزند.

چنین بود که سفر نیویورک به پایان نزدیک شد و موقع سخنرانی آخر. نمی شد که با دست خالی
به تهران برگشت در حالی که همه تجهیز شده اند برای انتقاد، پس آقای احمدی نژاد بمب کاغذی را از جیب به در آورد و سخن از دست داشتن برخی از عوامل دولت در فاجعه یازده سپتامبر گفت و شبش هم رییس جمهور دموکرات آمریکا که دیگر تحملش به پایان رسیده بود در مصاحبه با تلویزیون فارسی بی بی سی پاسخ ها داد. و همان شد که کیهان می خواست.

حالا دیگر نه مردم بلکه کارشناسان می گفتند خرج توپخانه تبلیغاتی رسید، سفر با یک جمله دکتر موفقیت آمیز شد. کیهان که وعده داده بود بعد از بازگشت رییس جمهور هم ماجرای کوروش را روشن کند هم تکلیف کوروش زمانه را، تبریک ورود گفت. علی مطهری و احمد توکلی و الیاس نادران و با هنر که می گفتند همقسم شده اند بزودی تکلیف قوه مقننه و مجریه را روشن کنند همگی زبان به تحسین گشودند. رهبر هم فرمودند "این سفر پرمغز و پرکار بود". لبخند را بر لب رییس جمهور و رییس دفتر می شد دید.
راننده تاکسی خط انقلاب به امام حسین گفت بابا شما چقدر ساده ای. قرار بود ملاقاتی بشود نشد. آن روی صفحه را گذاشتند.

امان از روزی
و وای به روزی که این ملت دریابد که راهش را به زور سد کرده اند، راه حلقومش را بسته اند، باور کند که ساده لوح و ابلهش گرفته اند، وای به آن هنگام که احساس کند سوارش شده اند، در این زمان است که هیچ نمی گوید فقط رو بر می گرداند. و این زمان است که طرف هر کار بکند – که بیچاره شاه آخرین کرد - به هر سو برود، جوابش لبخندی است که هزار معنی دارد. خودش را بکشد که من قبل از صدارت ثروتمند بودم زمین ها داشتم که بذل کردم، راننده تاکسی لبخند می زند که خودروها مال اوست، وارد کننده کمربند ایمنی است و ویدئوهای کره ای را هم او وارد می کند، تازه کیش را هم به یک شیخ عرب فروخته. و اگر کسی این را دریابد می تواند حرف مردم را تکرار کند و بر پشت قاطر بپرد و به عرشه و اتاق ناخدا برساند و کشتی را فتح کند. و ناخدا با افشاگری به عرشه رسیده هر چه کاپشن زیر بغل پاره فرسوده بپوشد تا ساده زیستی را یادآور شود، در مسجد روی گلیم بخسبد تا عکاسان عکس بگیرند، همان عکاسان چشمک می زنند و به هم می گویند نابغه ساده زیست اضافه حقوق مگه نمی خوای.
این که در کتاب ها خوانده ایم ایرانیان چطور بود که این همه هجوم از غرنویان و سلجویان و مغولان و مقدونیان و اعراب و روس ها و عثمانی ها را نه به جنگ بلکه به سکوت خود هضم کردند و محو کردند، یکی از روش های عملی آن هضم و محو همین است. چنان می کنند که شاه با کریم کرد. تا دیگر نیازی به لطیفه نباشد راه که برود خود به خود حرم به قهقهه افتد.
گفتند کریم شیره ای پدرش مرده بود وقتی احضار شد به حرم مبارکه ناصرالدین شاه، به میرنقیب گفت پدرمرده ام حال خنداندن و خندیدن ندارم ، نقیب گفت به قبله عالم نمی توان گفت. ناگزیر رفت. چنان که معمول بود شاه در وسط نشسته بود اهل حرم گوش تا گوش، کریم شیره ای نمی توانست لودگی کند، اشکش جاری بود همان طور در تخته روی حوض راه می رفت و صدای قهقهه حرم تا ته باب همایون می رسید. متعجب مانده بود که گریه دارم و سیاه پوشم این جمع به جای شیون دارند از خنده می ترکند. تا رسید به جائی که خطر کرد و گفت مسلمانا بابام مرده، اما زن و مرد دلشان را گرفته بودند تا معلوم شد همان اول که کریم شیره ای وارد شد یک کاغذ بزرگ به پشتش چسبانده اند که رویش نوشته شده: کریم امشب حال نداره.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, September 28, 2010

روزنامه نگاران و جنگ



این نوشته ای است که برای صفحات سی امین سال آغاز جنگ در بی بی سی فارسی نوشته ام

بعد از ظهر سی و یک شهریور ۱۳۵۹ روزی که جنگ شروع شد، انگار که وظیفه داشتم و انگار که روزنامه یا رادیو و تلویزیونی بود برای انتشار دیده ها و نوشته هایم، خود را به خیابان انقلاب رساندم، مردم هراسان را دیدم که رفته بودند تا بچه هایشان را برای فردا و آغاز سال تحصیلی آماده کنند، دفتر و کتاب زیر بغل، ناگهان با صدای گلوله رو به رو شده بودند و با هرج و مرج همراه. نا بخود کتابچه ای در دست از آنها می پرسیدم. سئوالاتی شبیه به اینکه اگر این جنگ ادامه یابد چه می کنید و می نوشتم.

همان شب، شروع کردم به جمع آوردن یادداشت های روز و تازه یادم آمد جايی ندارم برای انتشار گزارش هایم. این داغ تا آخرین روزهای جنگ بر دل روزنامه نگاران حرفه ای زمان باقی بود.

کجا بودند روزنامه ها
بعد از انقلاب، هیچ یک از روزنامه نگارانی که زودتر، و خیلی محکم تر و با ثبات تر از سایر صنوف برای به دست آوردن آزادی و رها شدن از سانسور برخاستند و در دو اعتصاب گسترده دولت را مجبور به عقب نشینی کردند، دلیلی نمی دیدند که به فکر مهاجرت یا تغییر شغل خود باشند.

گمان ها این بود که بهار آزادی، تازه وقت روزنامه نگاری بدون سانسور و بدون نظارت ساواک خواهد بود. اما خیلی زود آشکار شد که شاخه مذهبی انقلاب که به قدرت رسید، با همه شعارهای آزادی خواهانه، تحمل آزادی بیان منقدان را ندارد.

درگیری حکومت نوپا با آزادی بیان که با اعلامیه "من آیندگان نمی خوانم" توسط آیت الله خمینی آغاز شد، با مقاومت کارکنان آیندگان به عقب نشینی بیت رهبر انقلاب انجامید، اما به حکومتگران نشان داد برای شکستن قلم و بستن زبان باید راه دیگری بروند تندتر از صدور اعلامیه.

زودتر از آنکه تصور می رفت، سه چهار ماه بعد از پیروزی انقلاب، قهرها عیان شد. حمله به دفتر روزنامه ها و مجلات خیلی زود موضوع گزارش هايی شد که از ایران به رسانه های جهانی راه می یافت، و خیلی زود موجب شد که خبرنگاران معتبر نشریات با نفوذ هم از کشور اخراج شوند و اینها همگی کسانی بودند که در میان سران انقلاب دوستان و آشنایانی داشتند، و در دوران مبارزه با هم در ارتباط، و در شادی پیروزی انقلاب سهیم.

حمله به دفتر روزنامه آیندگان و دستگیری شورای دبیرانش، همزمان با تعطیل همه نشریات دارای تیراژ، چند ماهی پیش از آن بود که فروشندگان روزنامه های ارگان یا هوادار احزاب یا گروه های سیاسی هدف ضربه ها و دستگیری ها شوند.

چنین بود که روزنامه نگاران که محل کارشان تعطیل یا روزنامه و مجله شان توقیف شده بود، کم کمک یا بار سفر بستند و به خیل مهاجران پیوستند و یا به کاری دیگر مشغول شدند. کمتری از آنان در بامداد، یا در روزنامه هايی که از دل آیندگان و کیهان و اطلاعات به در آمده بود، کار می کردند. اگر هم بودند زیر فشار نگاه های پر از شک و ظن کار می کردند.

وقتی که جنگ شد
جنگ چند ماهی بعد از آن آغاز شد که گروهی از نشریات بسته شدند، سه روزنامه مهم به تصرف مذهبیون در آمدند و جوانانی در هیئت های تحریریه مشغول به کار شدند که جز شور انقلابی گری هنری و دانشی نداشتند. فقط جنگ می توانست این جوانان را، بدون معلم و علم و بر اساس شیوه خطا و آزمایش، در صحنه های واقعی، کار آزموده کند. چنین بود که وقتی جنگ شروع شد روزنامه نگارانی که کار را می دانستند در حسرت حضور در صحنه ای چنین خبرساز ماندند.

نیروهای داوطلب و جوانان پرشور خوزستانی که اولین کسان بودند که با تن خود، و کمترین تجربه و امکانات، در برابر نظامیان آماده و مجهز عراق ایستادگی کردند، نه فقط از پشتیبانی حکومت و ارتشی منسجم محروم بودند بلکه میدان تبلیغات و اطلاع رسانی را هم به حریف وانهادند و در نتيجه از پشتیبانی افکارعمومی جهانی هم محروم ماندند.

روزنامه نگاران حرفه ای اگر هم (مانند صاحب این قلم) جرات می کردند و آشنايی می یافتند و کارت ترددی به دست می آوردند، در اولین گام ها توصیه می شنیدند که بهتر است به عقب برگردند. چون به گفته یکی از فرماندهان که هنوز زنده و بیدارست "معلوم نیست در جايی که دیگر قانون نیست و کلاشینکوف و یوزی حکومت می کند، حوصله ای برای شنیدن دفاعیه ای وجود داشته باشد."

در فضای سوء ظن انقلابی که در ابتدای کار توسط چریک های چپ گرا هم دامن زده می شد، جوانان حزب اللهی که همان روزها به دفاتر نشریات حمله برده بودند حاضر نبودند به "وابستگان رژیم سلطنت"، "تبلیغ گران سرمایه داری و استکبار"، "طاغوتی ها" و "حقوق بگیران دربار" اطمینان کنند و آنان را به جبهه های جنگ راه بدهند. چنان که ارتشی ها و فرماندهان سابق هم از دید آنها بیگانه می نمودند.

انقلابیون جوان به خبرنگاران کهنه کار خودی اطمینان نداشتند و به خبرنگاران بین المللی که هم پشت در سفارتخانه ها صف کشیده و اصرار داشتند خود را به جبهه جنگی چنان بزرگ برسانند، روادید و مجوز نمی دادند. و این همان سال هاست که برای نخستین بار در تاریخ، کل جمعیت کشور ممنوع الخروج شده بودند مگر اینکه برائت خود را ثابت کنند.

غفلتی که زیان رساند
سال ها بعد احمد بورقانی، که در دهه شصت در خبرگزاری و سازمان تبلیغات جنگ بود و در سال ۶۳ از او برای رفتن به جبهه و تهیه گزارش کمک خواسته بودم و امکان پذیر نشده بود، پذیرفت که ایران چه اندازه از این بدگمانی آسیب دید.

بعد از پایان جنگ آشکار شد عراقی ها با دعوت و پذیرايی از خبرنگاران و نمایندگان رسانه های بین المللی تا چه اندازه در جلب نظر افکارعمومی جهان موفق بودند، و از همین طریق بود که توانستند نقش و سهم شان را به عنوان آغازگر جنگ، از دید افکارعمومی جهان پنهان نگاه دارند و بلکه ایرانیان را جنگ طلب و عامل آتش افروزی در منطقه جا بیندازند.

پنج سالی از شروع جنگ گذشته بود، دیگر می شد گفت از روزنامه نگاران پیش از انقلاب کمتر کسی در کار خود مانده بود، اکثریت صاحب نامان به مهاجرت تن دادند و تازه در این زمان کم کم در مجلات تخصصی فضايی برای روزنامه نگاری نسل قدیم گشوده شد. آدینه، فیلم، صنعت حمل و نقل و معدود نشريات ديگری مانند آنها کوشیدند تا اندازه ممکن فضای جنگ را انعکاس دهند.

در شماره اول اردیبهشت سال ۱۳۶۷ مجله آدینه (به مدیریت غلامحسین ذاکری و سردبیری سیروس علی نژاد) برای اولین بار گزارشی در باره موشک هست به بهانه موشک باران های تهران. روی جلد را ابراهیم حقیقی کشید و صاحب این قلم که هنوز به نام مستعار می نوشت. آنجا تصویری از شهر ارائه داد.

"من مانده ام. من مانده ام در شهری که از آسمانش فتنه می بارد. فتنه ای که تو را با خود تنها نمی گذارد. نمی گذارد صدای دلخواسته بشنوی صدايی از کوچه می آید "آژیره" و نگاهت سریده می شود به پنجره ای که ضربدری در میان شیشه آن زده اند. از درون که می نگری گويی تو ضربدری بر هر چه هست زده ای. خیالت که پرواز کند از بیرون، دنیا ضربدری بر تو زده است. صدا آمد و رفت. تلفن زنگ زد، یکی پرسید "هستی. نزدیک شما نبود" و از میان جملاتی که رد و بدل می شود این یکی می ماند و خنده می سازد "درست مثل آب گرم کنی بود که افقی حرکت می کرد و گداخته بود".

یک تجربه
همان روزها یک تجربه دیگر. در مجله صنعت حمل و نقل [به سردبیری عمید نائینی] گزارشی تدارک دیده شده بود از کشتی هايی که با افتادن موشکی بر سرشان تا اصابت توپی بر پیکرشان به ته آب می رفتند. زمان جنگ نفتکش ها بود. فهرستی از کشتی های غرق شده در همان شش ماه با نام و نشان در مجله آمد. هنوز همه جا توزیع نشده، ناگهان گروهی سرباز و پاسدار محل را محاصره کردند.

اتهام افشای اسرار محرمانه جنگ بدترین نسبتی بود که در آن زمان کشاکش جنگ، خستگی مردم، هزار هزار حجله، عزاداران و معلولان و بی خانمانان، می توانست نثار کسانی شود. که شد. بخت آن بود که گذشت پنج سال از جنگ، تجربه آورده بود. پس زمانی که جزوه "لویدز لیست" نشان داده شد و تلکس یکی از شرکت های حمل و نقل بین المللی به عنوان سند ارائه شد که نشان می داد اینها اطلاعات پنهانی نیست و همان لحظات در مراکز بیمه و اقتصادی اروپا همه جا هست. شرکت های بیمه زودتر از همه باخبر می شوند که کدام کشتی با کدام پرچم، با چقدر بار، در کدام نقطه و با چه ارزشی به تیر و موشک گرفتار آمده است.

به جز محمد خاتمی، وزیر ارشاد وقت که رییس ستاد تبلغات جنگ بود، حضور علی شمخانی فرمانده نیروی دریايی سپاه، کمال خرازی رییس خبرگزاری و ستاد خبری جنگ، و علی یونسی که به قاعده اگر سوء ظن ادامه می یافت باید متهمان زیر نظر وی تحقیق می شدند [هر سه بعدها وزیر دولت اصلاحات] کارگر افتاد. و این زمانی بود که تازه گروه هايی مانند روایت فتح راحت دوربین ها را می بردند و پا به پای رزمندگان می جنگیدند.

غیبت روزنامه نگاران حرفه ای در سال های نخست جنگ هشت ساله در جبهه ها، بدترین اثری که داشت این بود که جنگ از جبهه ایرانیان چنان ثبت نشده است که باید. از حماسه ها و قصه های ماه ها و سال های نخست فیلم و عکس هم فراوان نیست. و چه عجب اگر کسی مانند ابراهیم حاتمی کیا که توانسته بهترین آثار سینمای جنگ را تولید کنند همان است که در سنگرها بود، در صحنه واقعی خون و آتش. حتی مسعود ده نمکی که توانست بعد از بیست سال، فیلم کمدی جنگی بسازد از همان شاهدان است که در زمان خود دوربین به کول نداشت.

و بر این کمی و کاستی اضافه کنید اینکه با همه حمایت ها و خواست ها هنوز ادبیات جنگ چنان پربار نیست، هنوز رمان بزرگ جنگ نوشته نیامده است، و حکایتی مانند دا که صد چاپ به فروش رفته نه قصه که گزارش است از برشی از ماجرا.

این تنها مرتضی آوینی و کاوه گلستان نبودند که سال ها بعد از پایان جنگ هشت ساله ایران و عراق جان خود را وقتی باختند که در جست و جوی آثار جنگ، با دوربین هایشان روی مین هايی رفتند که در زمانی سخاوتمندانه کاشته شده بودند، و نقشه شان هم در تب و تاب جنگ گم شده بود.

از دومین سال جنگ که اطلاع رسانی و نبرد در پشت جبهه هم اهمیت خود را نشان داد، از همان زمان که ده ها تن داوطلب شدند تا خبرنگاری یا عکاسی کنند یا با دوربین های سنگین فیلم بگیرند و با رزمندگان و اسیران و زخم دیدگان مصاحبه کنند، نسل جوانی از روزنامه نگاران متولد شدند. چه بسیار از اینان که هنوز درگیر درد و رنج های عوارض بمب های شیمیايی و خردل هستند. در میان اسیران کم نبودند و هم در میان معلولان.

و بر اینها اضافه کنید ده ها تن را که جان باختند بی آنکه فرصت کرده باشند که خود را بنویسند و یا برای نسل های آینده صحنه های جنگی را ترسیم کنند که بعد سی سال فرماندهانش، اینک که دهان باز کرده اند آشکار شده است که بر سر هیچ چیز جز عشق به خانه و زادگاه خود، همصدا نبوده اند.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Thursday, September 16, 2010

سینه ای گشاده چون دریا


آن چه در سال های اخیر در کشور تجربه می شود نمونه نادری و نه چندان پیچیده ای از پوپولیسم است که گرچه تیپیک نیست و مشخصات چند تیپ را یکجا دارد اما چندان نیست که نتوانش شناخت. گرچه مجموعه ای است که پیش از این همزیستی شان غیرممکن می نمود.

یک نمونه همین تدارک جشن ها و مناسبت ها و همایش هاست، که همه با گشاده دستی برپا می شود – آخرینش کاریکاتور جشن های شاهنشاهی بود که به جای 36 رهبر معتبر جهان که آن سال در تخت جمشید رژه سربازان بزگ شده دوران را تماشا کردند، این بار خارجی حیرت زده فقط رییس موزه بریتانیا بود که حق داشت به خود ببالد که با تصمیمش برای فرستادن لوح کوروش به تهران چه بازی را موجب شده و چه کارناوالی را باعث آمده است.

اگر بخواهد رگ بیگانه ستیزی کسانی بیرون زند، وقتش این موقع هاست که فرنگی چنان نگاهی به ما می کند، نه این که از رییس سازمان میراث فرهنگی که خود می داند به چه بهائی این لوح از قاب به در آمد بپرسند "اگر منشور را پس ندهیم چه می شود". منتها در زمانی که زمانه سلطنت حرف می کند، و هیچ قدرت و استحکامی هم در حرف لازم نیست، البته که همان سئوال هم نشانه ای است از خواستی و حسرتی..

چند نشان از پوپولیسم گفتم. در همین هفته گذشته در حالی که نشانه های متعدد هست که دولتمردان سعی دارند از عواطف میهن دوستانه طبقه متوسط بهره گیرند و خود را نمایندگان غرور باستانی جا بزنند، و گاه به ناشیانه ترین ترتیب ها چنین روندی را پیش می برند، اما لابه لای اخبار پرست از گسترش خرافات و میدان دادن به سخت ترین لایه های اسلامگرائی از سخت ترین نوعش. کدام دولت بود که سه ماه پیش اعلام داشت تاریخ را باید از پادشاهان پاک کرد، کدام رییس دولت بود که فروردین سال 86 وقتی با اکراه به دیدار تخت جمشید رفت در دروازه اصلی کاخ ایستاد و دست ها بلند کرد و رو به دوربین فریاد زد اسلام پیروز است.

متن کتاب معجزه هزار سوم خانم فاطمه رجبی که به پول بیت المال میلیون ها تومان خرج آن شده [هم برای ساختش و هم برای خریدش توسط موسسات دولتی] هیچ خوانده اید که چه تصویر ملت شکن و اسلام سازی از معجزه ترسیم می کند. هنوز یک ماه نگذاشته است از امتیاز بزرگ تربیتی و پرورشی وزارت آموزش و پرورش به طلاب با تصمیم به استخدام ده ها هزار طلبه به عنوان معلمان روحانی، و در همان حالی که دولت برای استخدام معلمان حق التدرسی که بارها قولش را داده پول ندارد و نه برای استخدام پرستاران که ده باری رییس جمهوری همه آبروی خود گروه گذاشته است.

نمایشی که کاریکاتور جشن های دوهزار و پانصدمین سال پادشاهی بود، با همان ریش ها و لباس های قرضی، نمایش های کمیک - تاریخی صادقپور را در نمایش خانه های لاله زار تداعی می کرد، برای رضایت طبقه متوسطی بود که دیگر دیری است از نازیدن به "حق مسلم ماست" خسته شده. اما به قول خیاط ها باید دستکش در می شد و انجمن نوحه خوانان ولایی و هشت نهاد قلابی دانشجوئی که تازگی ها یک جا اعلامیه می دهند، ناراحت نشوند. پس تدبیر چفیه را به کار آورد. بر اساس تمرین شب قبل، هنگام نمایش، ناگهان کوروش باسمه ای در برابر رییس دولتی که حرکاتش بارها ایرانیان را شرمگین کرده است زانو زد تا آقای احمدی نژاد به گردنش چفیه بیندازد. و این درست حکایت آن قصه نویس گم کرده عقل است که پدر را کشت و زندانی زندان قصر شد. خود گفته است مدام در حیاط می نشستم و دعا می خواندم و خود را تکان می دادم. همه به این گمان که کتاب خدا می خوانم اما دفترچه حساب و کتاب بند بود. به یک زندانی که خیره اش می نگریست گفته بود نترس شاهنامه است. مخاطب که یک زندانی عادی بود پاسخ داده بود ترسم نه از کتاب خداست نه از شاهنامه، از تو می ترسم.

آن چه پوپولیست ایرانی را به کاریکاتور خود تبدیل می کند، به جز دلایل منطقی و علمی، یکی هم این است که دستگاه تبلیغاتی اش در حقیقت سمساری نموری است از انواع روش ها و حکایت ها که در یک نکته مشترکند و آن التماس محبوبیت و مشروعیت است. آن هم به زمانی که در عرض چهار سال که مقرر بود 88 میلیارد هزینه کند و کشور به میزان معینی رشد اقتصادی و ارتقا سطح زندگی و رفاه برسد، 284 میلیارد دلار خرج کرده و هیچ یک از اهداف مشخص شده برنامه چهارم هم به نتیجه نرسیده و حاصل مرسدس خریدن های فراوان برای دستگاه های انتظامی و مراقب این است که زندان ها هشتاد هزار جا دارند و 135 هزار زندانی، و در فاصله همین مدت در تصادفات جاده ایش بالای صد هزار نفر [پنجاه برابر کشته های آمریکا در حنگ عراق] کشته شده اند و نزدیک یک میلیون نفر مجروح.

به وضوح و به کمک آمار می توان گفت هیچ دولتی از اوائل دهه چهل شمسی تا به حال – یعنی نزدیک پنجاه سال – چنین آشفته بازاری از سیاهکاری و ندانم کاری و تخریب در ایران به وجود نیاورده است. بخشی از این تخریب همان تقسیم اسکناس با گونی بین مردم ساده برای خرید محبوبیت است، تا جائی که به عکس ها دقیق شویم قهرمان سفرهای استانی دیگر بدون کم تر از بیست محافظ به جائی نمی رود و در عکس های دست چین شده خبرگزاری ها تامل کنیم بیشتر اوقات تعداد محافظان بیشتر از مردمی هستند که در عکس دیده می شوند و هنوز امید کرمی دارند و به استقبال آمده اند.

افتخار دولتی با این کارنامه انبار شدن 25 میلیون عریضه و استغاثه است در ریاست جمهوری. چنین ادباری کس ندید، به زاری رساندن مردم از ناکارآمدی و آن گاه افتخار کردن به این زاری و استغاثه، نوبری است از مدیریت.

پوپولیست های مشهور تاریخ، هر چه نداشتند، اگر هم مردم را به کوره ها کشاندند و به اردوگاه ها بردند، نظمی آهنین داشتند و نظم از خود باقی نهادند و به قیمت قربان کردن انسانیت و آزادی، نسلی از نظر جسمی سالم و منظم ساختند و جامعه ای کارآمد باقی گذاشتند. ما را بگو که پوپولیستمان اول کار که کرد انهدام سازمان برنامه بود. بعد از آن در هر گام به تخریب نهادهای مردمی پرداخت که با چه خون دل در هشت سال اصلاحات از میان سنگ و لای بیرون کشیده آماده و ساخته شده بود.

اما انصاف باید داد که پوپولیست معاصر ایرانی در یک نمونه با مشابهات جهانی همانند است. آن جا که مدام مجیز مردم می گوید و دست آن ها را در حرف – و گاهی در صحنه های عمومی – می بوسد و میان آن ها از خزانه ملک خاتون زر و جواهر می پاشد اما وای اگر در قدردانی از کارهای ناکرده این دولت کسی کوتاهی کند. چنین است رفتارشان با مطبوعات که پشت تریبون ها سخن از آزادی 360درجه و مخالفت با بستن روزنامه ها می گویند و جهان را از این ادعا به خنده می اندازند اما در عمل کسی را به کار مطبوعات می گمارند که کارش ساختن همین شوره زاری است که ساخته. کسی مدام شعارهای رمانتیک در وصف معلمان سر می دهد اما معلمان همان ها هستند که وزیر منصوب می فرماید شکایت دارند داشته باشند. بگذریم از نمایندگان معلمان که در زندان های سراسر کشور پراکنده اند.

در حرف، دست کارگران را می بوسد اما هزار هزاران بیکار می شوند و اگر سئوال کنند سرنوشت منصور اسانلو به یادشان آورده می شود. در حرف خود را مدیون مادران و زنان اعلام می دارد اما این همه نامه و شیون و فغان مادران و همسران زندانیان و بیکاران و مجروحان و مال باختگان را به هیچ می گیرد.

و چنین است وصف مردم ایران در حرف، اما وای اگر کسی به هیات انسان گیر بیفتد. دلبستگی شان به مردم و قانون همین بس که دیگر مجلسی را که جناب جنتی ساخت هم تحمل ندارند و یکی یکی وزارت خانه را تبدیل به بخشی از نهاد ریاست جمهوری می کند که هر چه می خواهد بکند و هر چه می خواهد بپردازد بی نظارت مجلس.

اما اصل کلام
اما این ها همه گفتم. نگفتم که سرود یاس خوانده باشم. بلکه شادباش باد آزادی خواهان ایران را که دشمن خوددار نبود، دشمن مردم پوشیدگی نمی توانست چندان که احساس کرد محکم شده نه دینی شناخت و نه قانونی، نه الهام خودی بود و نه حتی آقای جنتی و آقای مصباح یزدی. شادباش باد که آزادی خواهان از آتش گذشتند. اوین و بندهای انفرادی آتش آنان بود. تاریخ شهادت از نوشته های خانم فخرالسادات محتشمی پور و ژیلا بنی یعقوب و مهسا خواهد گرفت که بر خانه ها چه گذشته است در این دوران. تاریخ نکته از نامه های نوری زاد برمی گیرد، از این که در یک روز به اشاره دفتر رییس جمهور همکار تجاریشان در عمان با دولت همدست می شود و وثیقه کوهنورد آمریکائی را می دهد – تا راه برای سفر در پیش احمدی نژاد به نیویورک هموار شود مگر رییس کاخ سفید به حضورش بپذیرد – اما همان روز مبلغی بیشتر وثیقه جوانی به صداقت هنگامه شهیدی است که جرمش این بود که به سناریو تنظیم شده اداره ای در شورای عالی امنیت ملی تن نداد، سخن نشنید. از این رسوائی چه رسواتر.

اما باز خرما شما زنان و جوانان ایران که اینک در هر بند و زندان معلمانی هستند که دارند به دانشجویان صد صد زندانی درس می دهند، وزیران و صاحب مقامان سابق هستند که بر کنار سفره زندان برای دانشجویان نقل می گویند و آنان را آماده می کنند که وقتی زمانشان شد چه کنند و از چه ها پرهیز کنند. در آن زندان مظهر صداقت یعنی احمد زیدآبادی هست که یاد زندانیان جوان می دهد که می توان پاک بود و در منجلاب هم پاک ماند. آن ها با عیسی سحرخیز همسفره اند که به آنان نشان می دهد که بهای شهامت چقدرست. هر کدام از آزادی خواهان صاحب نام که در زندانند، همین حضورشان، بی نیازی به تفسیر، ورشکستگی اندیشه ای را منادی می دهد که هر صبح خود را می آراید تا ادای پیروزمندان در آورد.

این نمونه را هم ملت ایران از سر می گذراند. در کوره ای که 33 سال است در آن سوزانده ایم و سوخته ایم، این یک نمونه کم بود. چنان که تمامی جوامع بشری از خاکستر آتشی برخاسته اند که تندخوئی هایشان به پا کرد، ما ایرانیان هم به اندازه ای که داریم سهم برده ایم. دیر رسیدیم و این تجربه ها را دیگران گاه پانصد سال پیش از سر گذرانده اند، اما باز زودتر از نیمی از زمین به این دشت پا می نهیم.

همسایه ترک ما که نیمی از پایش در اروپاست و به سرزمین انقلاب های فکری و صنعتی نزدیک ترست، تازه همین هفته ای که گذشت، نه با کودتا، نه با انقلاب، نه با فریاد بلکه با رای گامی بزرگ برداشت. شرق و غرب ایران صندوق هایشان را از میان دریای خون عبور دادند. و ما ایرانیان خرم باد نام جوانانمان، این راه را به امید و به پایداری خواهم پیمود. دهان دریدگان و آن ها که فقط قلم را برای امضای حکم اعدام و سنگسار می خواهند دارند می روند. دارند می پوسند. پنج میلیون مهاجر داده ایم، هزاران کشته انقلاب و جنگ، این که اینک یکی هوس سلطانی کند، به شوخی می ماند. این شوخی نیز به شوخ طبعی شما جوانان خواهد گذشت. خانه در موج ساخته اند. شما با ترانه خواهیدش ریخت. دم سایه گرم که گفت:
سینه باید گشاده چون دریا
تا کند نغمه ای چو دریا ساز
نفسی طاقت آزموده چو موج
که رود صد ره و برآید باز
تن توفان کش شکیبنده
بانک دریادلان چنین خیزد
کار هر سینه نیست این آواز


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, September 14, 2010

از چشم ها گفتی


این نامه ای است از آن که گلرخش نام دادم. و تا به حال از او بسیار خوانده اید همین جا. اگر در همین گوشه ها و کنج ها سخنی دارید، خبرم کنید تا خبرتان کنم که امید هنوز در کنج خانه های دلمان بی کس نمانده است.

در تاریکی های فاصله بود که تو از چشمها گفتی.. و داستان از این قرار است که از همان روز بلند.. که چند برابر عمر هر کداممان بود.. و از همان شب بلند که بی خداحافظی طی شد.. چشمهای ما حرف زدند

هنوز جای انگشت های رنگی من روی صندلی ماشینت مانده بود تابستان امسال.. ردپای انگشتانم روی دستگیره در هم.

و برگشتن همان شب.. که گیر داده بودم به تو.. که ما که همکار نیستیم... و تو برای من گفتی که کلمه دیگری هست .. و کلمه دیگری بود.. که هم "هم" داشت و هم "دل".. راست می گفتی ما "همدل" بودیم

و چقدر من چشمهای گلناز را فراموش نمی کنم.. همان برگشتن ناگهانی اش به سمت تو.. و تو که در میانه خیابان دستانش را محکم گرفتی.. و بدنهایمان در هم پیچید.. پاهایمان را به زمین می کوبیدیم که فشار بین بدنهایمان پخش شود.. و تنی نمانَد در میانه راه.. تا برسیم سر کوچه بعدی.. به آتش های کوچکی که دستهای تو می ساخت.. و آن دود دلپذیر که اشک را می برد.. صدای موتور هنوز تن من را یاد آن به هم آمیختگی می اندازد

چشمهای تو روشن نبود، می درخشید در آن آشپزخانه رنگی. که من ادامه شب را نمی خواستم..من ادامه همان چشمهای تورا می خواستم وقتی که تمرین دست پیروزی می کردی..چشمهای تو می خندید.. و بعدها فهمیدم چشمهای تو شب را کوتاه می کرد

تو روزنامه ها را..آخرین روزنامه های سال کودتا را.. لوله کرده بودی..شبیه بلندگو.. شبیه بلندگوی روی آن پاترول سفید که صدایش به هیچ کدام از سه میلیون ما نرسید.. تو گفتی صدا اینطوری می پیچد توی کوچه.. راست می گفتی.. همسایه خندید صدای آن شب تورا که شنید.بلند هم خندید..روی سقف کوتاهتر. ما هم.. وقتی تصویر مردی را دیدیم که صدایش به ما نمی رسید.. اما ایستاده بود آنجا.. نرسیده به آزادی روی سقف ماشین .. که بلندتر از این نمی خواست باشد از مردم...توی آسانسور که می رفتیم بالا بلندگوی روزنامه ای ت را که امتحان می کردی .. چشمهایت.. چشمهایی که ماند با من.. و من تمام این یک سال هر بار که برق زد با تو بودم.

و تمام سالهایی که شناخته بودمت.. گمان می کردم که آشنایی همان شبهاییست که ما با حضور هم و حضورخالی همسایه طی کردیم.. اما داستان چشمها فرق می کرد..آنهم زیر آن نور مهتابی روی صندلی های پلاستیکی باغ.. حضور همسایه غایب نبود.. همسایه دلیل برق چشمهای تو بود.. همان شب که دستهایمان در امتداد هم زیر تک جمله ها شماره بیانیه می نوشت.. و مداد سبز من هر پنج دقیقه یک بار تراشیده می شد.. که رنگ غایب نباشد در اتصال ما و همسایه

تمام کابوس های من رفت همان شب.. ما کم بودیم..ما همه بودیم.. ما جایی در چشمهایمان به هم وصل بودیم.. و میان این اتصال "دیگری" حضور داشت.. بهانه ی ذوق ما بود.. صورتش.. که می خندد ...ناگهانی.. بی کنترلی بر چشمها از دیدن جمله ما روی زنگ در خانه اش.. و من چقدر تصور کردم صورتش را..از پله بالا رفتنش را.. برای همخونه روایت کردنش را.. هنوز خواب های بد دور می شوند از مرور چسب های دو طرفه ..که تهران را زیر پا گذاشتیم.. تهرانی که جز در زمان "ما" بودنِ ما زیر پایمان طی نشد.. از بس که بی انتهاست.. از بس که شهر من را شروع و پایانی نیست

همان بعد از ظهری که تابستان امسال محمد رضا یاد من آورد که "گمشده ام" در این شهر را بی وقفه در چشمها جستجو می کنم.. تو تمام تلاشت را کردی که آینه جلوی ماشین نگاهمان را به هم وصل کند با یه دست ماشین را کنترل می کردی و با دست دیگر آینه را گرفته بودی.. انگار همزمان به جلو می رفتیم و به عقب..انقلاب تا آزادی را چشمهای تو بی وقفه جلو و عقب می رفت

برای حرف زدن ما انگار فرصتی نبود.. ما سکوت کرده بودیم.. ما نگاه کرده بودیم.. ما در آن وقفه ی در هم پیچیدن.. همه چیز را به نگاهی خلاصه یا شاید هم مفصل تر کرده بودیم

و این داستان برای من ادامه دارد..در تمام ماههایی که از بینمان می گذرد و پاهای کودتا محکم نمی شود روی زمین و هنوز دستانش می لرزد از نگاه ما..از همان برقی که شهر را تکان داد..داستان نگاه تو با من ادامه دارد

..چشمهای تو در من خاطره نیست..به کلمه های امروزم وصل است.. و کلمه های من هم ادامه دارند..مثل نگاه تو.. که گاهی مستقیم وصل می شود به آسمان آن روز آزادی.. به همان ابرهای نامرتب..و آفتابی که هست و نیست. . من از تو یاد گرفتم که چشمها شب را کوتاه می کنند.. و شب بی خداحافظی یک طرفه ای ادامه پیدا می کند تا صبح.. و کوچه های شهرم همزمان با صدای مجازی تو .. پر و خالی می شوند از صدای اسپری

کوچه های فریاد..کوچه های سکوت... گوش کن.. چشمهای من مشتاق روایت هزار باره قهرمانی توست.. این روایت تکراری نیست.. روایت اکنون من است در این لحظه از هزار باره قهرمان شدن تو در آن تصویر زنده به روایت چشمها که زنده ترین تصویر منند از زندگی..که در تاریکی های فاصله بود که من تورا دیدم.. با نگاهی که برق می زد.. من به جای تمام چشمهایی که کودتا از من گرفته بود.. چشمهای تورا دیدم که اندازه همه همشهری های ندیده ی من برایم ذوق ساخت از روایت "با هم" بودنمان.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook