Saturday, August 30, 2008

هوا کوفنگ، مرد سایه ها



این مقاله ای است که به مناسبت درگذشت هواکوفنگ در شهروند امروز نوشته ام.
آن که گفت دشوارتر از جانشنی قیصر کاری نیست. هر کس بود راست گفت. و خوب دیده بود وضعیت جانشینان غولان سیاست را با بخت برگشتگانی که به جایشان می نشینند. مگر جز این است حال مبکی که اینک رییس جمهور آفریقای جنوبی است و جای نلسون ماندلا نشسته، هر چه کند به چشم ها نمی آید. در کوبا هم خوب و بد همین است سرنوشت رائول و هر که بعدها جای فیدل بنشیند.

اما بوده اند از جانشینان قیصر که تاریخ پانویسی برایشان ثبت کرده است. یکی از همین ها هفته ای که گذشت در گوشه سرزمین چین درگذشت. در آن هیاهو رنگ و موج و نظم المپیک مجالی نبود تا کسی مترصد هواکوفنگ شود، جانشین مائو.

هواکوفنگ شاید بتوان گفت سهمی به اندازه خروشچف یافت در کتاب تاریخ، بی آن که شهامت کرده باشد که مانند خروشچف در کنکره بیستم رخت چرک های قیصر را بر بند بیندازد. اما در همان کوتاه مجالی که یافت کاری کرد که در سرنوشت چین مادر با اهمیت تر و با ارزش تر از عمل خروشچف بود، گرچه به اندازه وی صدا نکرد.

مردی بود که زیستن در سایه را می دانست، در پانزده سالگی به صفوف ارتش سرخ پیوست و در بیست و چند سالگی در چشم صدر مائو نشست و به دنبال شکست چیانکایچک و پیروزی سرخ ها رییس حزب در زادگاه مائو [شائوشان در ایالت هونان] شد. همان جا که یادمان ها به پا کرد و این شهر کوچک را تبدیل به مرکزی بزرگ کرد. عجب نبود که مائو او را پسندید و در حزب مدارج را بالا رفت و عجب آن که شاهزاده کاردانی مانند چوئن لای هم با هوا بد نبود بلکه حمایتش می کرد.

در سایه
دوران مائو را در سایه، مانند همه میلیارد ها چینی زیست. در تفاهمی همگانی انگار مقرر بود که جز مائو دیده نشود و تصویر مائو در قاب میلیاردی تکرار شود، حتی کسی به بزرگی چوئن لای هم در کنار عکس مائو عکس می گرفت و کتاب سرخ را در دست داشت گیرم مانند میلیون ها تن هنگام خواندن شعرهای مائو از حال نمی رفت و بیهوش نمی شد چندان که بتوان جراحی اش کرد. در همه دوران مائو هیچ کس به جانشین فکر نکرد زیستن با غول اجازه نمی داد کسی تصور کند که مردنی هم برایش در کار است. همان که به نیمی از گرستگان جهان روزی دو بشقاب برنج و روزی دو حبه قند داد و این از مجموع تولید آمریکا بیشتر بود.

اما حقیقت با افسانه همبستر نمی شود. مائو نیز با وجود این که آن قدر ماند که نمایندگان ببرکاغذی [ایالات متحده آمریکا ] را به حضور بپذیرد، اما دیگر فرسوده شده بود، گرچه گهگاه او را به رودخانه یانگ تسه می بردند تا عکسی از وی موقع آب تنی گرفته شود و پیام سالم و زنده بودن صدر به گوشه های دور جهان برسد، اما سرانجام دیگر راه رفتن هم نمی توانست و همانند مومیائی شده بود وقتی کیسینجر به دیدارش رفت. و حتی موقع رسیدن ریچارد نیکسون – در سفر تاریخی گشودن دروازه های تاریخ – هم نتوانست نیم خیزی کند. چه رسد که بعدها پزشکش شرح داد که نیمی از دیدار را صدر در خواب بود و پزشک خود در تمام مدت آن مذاکره پشت مبل خوابیده بود و دو کبسول اکسیژن لای برگ های بلند گلدان ها پنهان شده بود. در این زمان چین و دستگاه اداریش حق داشتند بترسند که خبر مقدر را چگونه باید به چینی ها داد و پس از او کیست که از هم نپاشیدن چین بزرگ را تضمین کند. ترسشان از دو چیز بود اول آن که چوئن لای [لنگر تعادل انقلاب چین] قبل از مائو صحنه را ترک کرده بود. تا او بود اگر هم کسی به فکر می افتاد که بعد از صدر چه می شد حضور چوئن لای آرام بخش بود.

درد دیگر، آخرین همسر مائو بود هنرپیشه ای که چون پیر شد در پی صحنه های تازه می گشت برای خودنمائی، انقلاب فرهنگی از دفتر و اتاق خواب مائو برنامه ریزی شد و فن سالارانی را که بار عظیم اداره کشور بر دوششان بود به سنت چینی با طوق لعنتی بر گردن دور شهر گرداندند. سوختند و ویران کردند یعنی که نسل تازه انقلاب می خواهد و فرمانش را هم از صدر مائو گرفته است.

عاقلان چین و حزب کمونیست بعد ها معلوم شد که در آن روزگاران سخت مدام با هم پچ می کردند و حاصل پچ پچ آن ها انتخاب هوا کوفنگ به ریاست و جانشنینی صدر مائو بود. وقتی سران حزب – همراه همسر مائو و همدستانش با بازوبندهای سیاه جلو صف چند میلیونی تشییع جنازه مائو ایستادند هیچ کس نمی توانست گمان برد که در سر هر یک از اینان چه می گذرد. اما درایت کار خود را کرد و آینده چین بزرگ را خرید. به موئی بسته بود. نگذاشت ببرد. چند هفته از عزاداری گذشت و چندان بود که تصاویری از هوا کوفنگ نقاشی شد در اندازه های بزرگ ، همانند نقش مائو. آن گاه نیمه شبی به فرمانی که هوا امضا کرده بود تاریخ چین ورق خورد. گروه چهارنفره ای که همسر مائو اصلشان بود در خانه های خود دستگیر شدند. انقلاب فرهنگی و بوی لجنی که از آن در مشام جامعه ای سنتی مانند چین پیچیده بود تمام شد.

هوا جز این کاری نکرد. از زمان مرگ مائو 1976 تا چهار سال بعد که در آن در مقام ماند، تنها کار و کاری بزرگ که کرد همین بود، هموار کردن راه بازگشت فن سالاران. به بند کشیدن و محاکمه گروه چهار نفره انقلاب فرهنگی [ در حالی که همسر مائو گمان نداشت روزی در دادگاه بایستد] کاری بزرگ بود. چه کس این را برعهده هوا گذاشت. تحلیلگران به اسانی نوشته اند تنگ هشیائو پینگ. یا برخی حتی چوئن لای را در بستر مرگ آن کس خوانده اند که وظیفه ای چنین بزرگ را بر دوش مرد آرام هونان نهاد. اما این را هم می توان گفت که لابد او در اندازه ای بود که چنین نقشی برایش مقدر گشت. که تاریخ کمتر بی بهانه نقش می بخشد. مسلم این است که اگر وقتی مائو مرد چوئن لای زنده بود، نوبت شاید هیچ گاه به هواکوفنگ نمی رسید که تاثیری بر سرنوشت چین بنهد.

چوئن لای هفت ماه قبل از مائو مرد. از سال 1974 به علت سرطان در بیمارستان بود و کارها را با معاونش تنگ هشیائو پینگ انجام می داد. دور از چشم انقلاب فرهنگی ها که چشم دیدن تنگ هشیائو پینگ را نداشتند. و وقتی او مرد چین به راستی نگران بعد از مائو شد. اما چوئن لای همان قدر که از بیمارستان طرح آمدن پنهانی کیسینجر را تصویب کرد و خود او را به حضور مائو برد و همین که دیدار صدر را با نیکسون هموار ساخت یعنی کار خود کرده بود می ماند کار دیگری که نشاندن تنگ هشیائو پینگ به جای خود باشد. این به عهده محللی گذاشته شد که نامش هوا کوفنگ بود.

هوآ و ایران
از جمله تجربه ها که هوا کوفنگ کرد دیدارش از ایران بود به زمانه ای که انقلاب شعله می کشید. او آخرین میهمان بزرگ سلطنت ایران بود. روز شنبه هجده شهریور سال 1357 فردای روزی که ژاله خون شد، به قول شاعر خون جنون شد، سفارت چین در تهران خبرنگارانی را دعوت کرده بود تا با صدر هوا دیدار کنند. این دیدار با ماجرای روز قبل جمعه خونین لغو شد.

هواکوفنگ فردای آن روز از ایران رفت و انقلاب را ندید، چنان که هنگام تغییر بزرگ در روسیه [ پس از روی کار آمدن گورباچف] هم بر سر کار نبود. و ده سال بعد هنگامی که موج در موج دموکراسی خواهی از میدان تیه آن من به شانگهای سرایت کرد و دولتمردان دانستند خطر فروپاشی در پیش است و دسته انقلاب را با فرستادن تانک ها به میدان کشیدند، هوا دیگر صدر نبود. شاید اگر بود به سرنوشت ژائو زیانگ جانشین خود دچار می شد که سرنگون شد و در حبس خانگی افتاد.

هوا تا بود مظهر سادگی چینی هم بود. چنان عکسی از او هست که نشانش می دهد که به بدرقه سفیر وقت ایران در پکن به فرودگاه ساده و مختصر و کم مشتری پکن رفته است همراه همه اعضای دولتش. در آن عکس که تنگ هشیائو پینگ هم هست همه کوتاه قدند جز احمد علی بهرامی سفیر ایران و هوا کوفنگ. و غریب این که این عکس مناسبت خاصی ندارد و حتی هنگام آغاز یا پایان ماموریت بهرامی نیست بلکه روزی است که سفیر دارد برای استفاده از مرخصی ده روزه به تهران می آید.

برخی از آدمیان مناسب خروش نیستند چنان که هوا نبود و از قضا احمد علی بهرامی سفیر سابق ایران در پکن هم در همین روزها در همان سن و سال هشتاد و هفت سالگی در پاریس در بسترست. بهرامی سال ها پیش شعرهای خود را به فرانسه در کتابی گرد آورده است. نشانه هائی از زندگی در چین در شعرهای اوست. آن جا که انگار جوانی خود را می گوید.
ساقه یاس که در آب افتاد
خواب خوش روزهائی دور بود


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, August 24, 2008

روزگار ابرمردان گذشته آیا؟


این مقاله ای است که برای شهروند امروز نوشته ام

از همان سال های 390 شمسی که حکیم ابوالقاسم فردوسی درگذشت و چیزی نمانده هزار سال شود، هر روز که گذشت، جهانیان بیش تر دریافتند که ابرمرد نه میان اصیل زادگان و دارندگان فره ایزدی، بل به همت بلندست که ساخته می شود و هم به زمانه ای که در آن مجال نفس یافته است. اولی در ید اختیار آدمی است و دومی نه. با گذر روزگار بر آدمیان ثابت شد که ابرمرد تنها با داد و دهش فریدون نمی شود و چه بسا نکته ها در آن است باریک تر زمو. بدان سادگی نیست که "تو داد و دهش کن فریدون توئی".


تاریخ نوشته است چندان که محمود غلزائی از قندهار به راه افتاد و با لشکری از طالب های پا برهنه و در حال گاز زدن ترب، آب ندیده و خرج سلمانی و سلیمانی نداده، پایتخت بزرگ ترین امپراتوری شرق را گرفت و آخرین پادشاه رسمی صفوی را از میان حرمسرایش بیرون کشید. در شهری که همه بازرگانان اروپائی زمان در آن جا نمایندگی و انبار داشتند. در باغاتی که رشک بهشت بود و صدها بود که امروز یکی دوتا یشان مانده زیر بار برج ها. محمود تاج شاه اسماعیل بر سر نهاد اما چه جای ابرمردی. نه کسی در خاندان به حرمسرا پرورده صفوی غرور ابرمردی داشت نه محمود که بیچاره عقل بر سر این ماجراجوئی گذاشت و سرانجام چندان زخم هائی در تنش زد و عفونت گرفت که کس به نزدیک شدن به او و کوفتن توپوزی بر سرش رغبت نمی کرد و این کار تنها از پسرعمویش اشرف برمی آمد که چیزی کم و فزون از محمود نداشت. تاج اسماعیل بازیچه کوی شد.

اما چندان که آدولف بچه یتیم اتریشی در پایان جنگ جهانی اول دید که فقر و تباهی دامنگیر زادگاهش شده و قصرهای امپراتوری جهانگشای نوادگان ماری ترز دهان باز افتاده با محافظان گرسنه. و دانست که دیگر این جا چراغی نمی سوزد سراغ جائی را گرفت که غرورش بیدار باشد. به آلمان رفت و دید آنان به اضمحلال تن نداده اند. پس همت بلند را در شوره زار صرف نکرد. شد عقاب برچسگادن و نام خود بر صحیفه عالم زد و سرانجام به عنوان آخرین فرمان سرباز محافظ خود را خواست و آخرین فرمان "پیشوا" را دیکته کرد. "چهار گالن بنزین بخواه. چندان که صدای تیر از درون اتاق من برآمد تن بی فرمان من و اوا را برکش بیرون پناهگاه و آن بنزین بر ما بریز تا چیزی از ما به دست روباهان نیفتد".

بد بود، بدی کرد، جان آدمیان را گرفت – چنان که همه ابرمردان تاریخ تا ابرمرد نامیده شوند گرفتند – اما به میلیون ها غرور باخته غرور بخشید. داد و دهشی هم در کارش نبود. پی این آدرس غلط نرفت که شاعر بزرگ ما داده بود. هرگز به تن عبای فریدونی نکرد. هیتلر بود. از سرزمینی برآمده بود که هنوز کاخ ها و برج هایش می گوید که قرن ها غرور پرورده است . به زبان نیچه فریاد زد و پسزمینه فریادهایش نوای واگنر بود. در سکوت نبرد من را ننوشت. خالی نبود. دروازه براندنبورگ دکور نبود، چنانش نساخته بودند که بنای دکوری قادسیه را صدام در بغداد ساخت که امروز روز سیاحانی که به بغداد می روند حتی کنارش عکسی نمی گیرند از ترس آن که بر سرشان نریزد. که تاق نصرت های باسمه ای را جز این سرنوشتی نیست.

با این همه هیتلر آخرین کسی که ابرمردی خواست و لباسی درخور اندازه برای خود دوخت و آن را پوشید. و آمریکا تا او را نکوفت ابرقدرت نشد. و آمریکا تنها ابرقدرتی است که هیچ ابرمردی آن را نساخته است. پس قانونش به نام انسان نوشته شد و چون چنین روزگاری رسید، دیگر معجزه از هیچ ابرمرد قهاری طلب نمی کند. ابرمردی بعد از آن با بشر ییگانه شد که مدعیان یافت که موضوع طعنه شدند. موبوتو بود که در تخت دو تنی طلا نشست در میان فقر سیاه، ایدی امین بود بر تخت روانی نشست با صد و بیست کیلو وزن که بر پشت تاجران انگلیسی نهاده شده بود. هایله سلاسی جانشین صبا بود که مردمانش در اریتره به نداشتن صدهزار دلار هر سال صد هزار می مردند و لاشه شان خوراک کرکس ها می شد، و او در نود سالگی نشسته بر تخت مروارید با چهار شیر حبشی در نقش محافظ، هفت میلیارد دلار در حساب های بانکی خود داشت. این مرد روزگاری از نظر تشریفاتی نفر اول جهان بود، قدیمی ترین امپراتور جهان، ولی وقتی گیر سربازان گرسنه هایله ماریام افتاد موشی هم نبود. ابرمردان مرده بودند.

پس ابرمردی تا در دستور انسان بود و بشر چشم انتظار ابرمرد چنان بود، پشتوانه ای فلسفه ای می خواست، پسزمینه ای از غرور و سرفرازی. و خشمی عمومی طلب می کرد ، نه غرورباختگی، نه فلج جمعی چنان که در گتوها و اردوگاه های هیتلر و استالین دست می داد به قربانیان، بلکه خشمی که اگر نظم پذیرد آهن را آب کند. خشمی که بتوان از آن هیمه ای آورد برای تنور ساختن. نه خشم فروخورده ای که تنها ویرانی می آورد، که در شرق معمول است بعد سقوط ها و بازماندن قصرها، چنان خشمی که به بغدادیان دست داد بعد از فروافتادن تندیس صدام و فروافتادن فواره ای که به نشان حضور سردار قادسیه در قصرهایش می جهید. خشمی که ابرمرد می سازد – یا او را پرواز می دهد – چنان است که بعد از جنگ اول هیتلر طببید و بعد از جنگ د وم آدنائر در پستو داشت و هم بکت. و البته هم ویلی برانت و پوپر و واگنر.

راست گفته اند که ابرمرد در شوره زار نمی روید. با جامعه خود نسبت دارد، بدل خود را همزادست.

اما ابرمردان نیازی نیست که فریاد کنند و لشکر بیارایند. گاه فقط نوشته اند چنان که مارکس نوشت و انگلس. که هنوز از چشمه تفکراتشان بشر سیراب می شود. چنان که انیشتین.
و چون حکایت به قرن بیست و یک رسید، ابرمردانش نه چونان هیتلر و استالین و دیگر نام آوران عرصه قدرت، بلکه از جای دیگر سر می آورند. ابرمردان امروز استیفن هاوکینز ند روی صندلی چرخدار با اندامی که هیچ فرمان نمی برد و مغزی که در کائنات می کاود. همتی که رها نمی کند. نمی خوابد. منصرف نمی شود. تازه همین روزها تاریخ علم نوشته است. ابرمرد این زمانی گاهی از گاراژ خانه پدری آغاز می کند چنان که بیل گیت کرد. نه که چون ثروتمندترین عالم شد، بلکه چون به خرد خود زندگی جهانیان را بیش از ابرقدرتان فریدونی و ضحاکی دیگرگون کرد.

همین هفته پیش باز چندان که جمعی گرانقدر از نمایشگران جهان گرد آمدند. این بار در ادینبورو. و باز چندان که مقدرست شکسپیر خواندند و برای هزارمین بار به نمایشش گذاشتند و به هزارم طرز خواندند و بازیش کردند، باز رسانه ها پر شد از تمجیدها از مردی که به ابرقدرت باور داشت. چنان که دو شب پیش وقتی در رویال آلبرت هال لندن مجموعه ای اجرا شد از موزار تا موسیقی سازان معاصر، چندان که کار به بتهوون رسید در سی مانور. پیدا بود که همگان در سری دیگرند. و بتهوون هم از آن هاست که ابرمرد را باور دارد. و ما باور داریم که خود ابرمردی بود.

و همین ها، از شکسپیر، حافظ، بتهوون و آنیشتین هستند که نمی گذارند باورمان شود که بی ابرمرد می توانیم زیست. هر چه به خود گفته باشیم روزگار ابرمردان گذشت.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Thursday, August 21, 2008

نخواهم گفت کیست



از دفتر خاطرات خبرنگار پیر

خیلی نگشتم تا جایش را پیدا کردم. سیدمولا نرسیده به میدان خراسان اول خیابان غیاثی پاتوقی داشت، در یک قهوه خانه. رفتم آن جا روی تخت نشستم و چای خوردم. حاضران نگاهی کردند به جوانک عینکی لاغر که کراوات باریکی هم به گردن بسته بود و یک روزنامه [به تاریخ هفدهم تیر 1344] و یک کتاب جیبی زیر بغل داشت و سراغ سیدمولا را می گرفت. و خیلی زود مهربانم شدند و گفتند چند وقتی است سید حال سابق را ندارد، تو هم است. عادت هم ندارد با کسی رازدل بگوید. نم درد پس نمی دهد. ظاهرا این "نم درد پس ندادن" اصطلاح میدان خراسانی بود. کسی نشانش نداشت تا بالاخره شاگرد قهوه چی آمد و گفت پس فردا بعد از غروب بیا، اگر نبود با هم می رویم و پیدایش می کنم.

جوانکی بود از خبرنگار نوزده ساله هم جوانک تر، شانزده هفده سالی بیشتر نداشت اما محکم و با اعتماد به نفس می نمود، تا همین اول حکایت دلتان خنک شود بگویم که او حالا رییس مرکز میکرب شناسی دانشگاهی در جنوب آمریکاست و صاحب نام و رسم در رشته خود. پس فردا بعد از غروب باز رفتم، سید مولا نیامد، ناصرعلی به قول خود وفا کرد، راه افتادیم و رفتیم مسکرآباد.

روبروی قبرستان پیچیدیم رو به جنوب و بعد از باریکه راهی و گذر از دروازه مانندی، به یک میدانگاهی و یک صحرای خالی رسیدیم. دور ها یک درشکه و در سایه یک درخت اسبی لاغر پیدا بود. درست آمده بودیم. سید مولا همین جاست. جوانک آمده تا مصاحبه ای کند با او. آخرین درشکه ران شهر. آخرین تاکسی اسبی تهران. مهلت یک ماهه شهرداری به پایان رسیده و درشکه رانان یکی یکی صدتومان از شهرداری وام گرفته، اسب ها را بیست سی تومانی فروخته و درشکه را رها کرده بودند. انگار نه انگار چند نسل با همین درشکه ها عروس به خانه بخت برده اند، خوانچه جا به جا کرده اند، عزادار به مسکرآباد رسانده اند، سیزده به درها به سبزه کار فرمانفرما یا به شکار تور و تیپچه ورامین رفته اند. انگار نه که چند نسل از پسربچه های تهران پشت همین درشکه ها آویزان بوده و جای شلاق را بر تن و پشت خود نگاه داشته اند که همچون سالک صورت، نشانه تهرانی بودن آن هاست.

در خبرها بود که فقط سیدمولا دارد مقاومت می کند جریمه می دهد، درگیر می شود با ماموران، گاهی لابد سبیلشان را چرب می کند اما همچنان صبح زود از کمرکش کوه بی بی شهربانو خود را می رساند به شهر. نه مانند پیش تا وسط شهر، بلکه تا سرقبرآقا و شاید هم سیدنصرالدین و بازارچه سیداسماعیل. و به سختی کار می کند، و دیگر علاوه بر غضب تامینات و آژان های سبیل کلفت باید متلک های راننده تاکسی ها را هم تحمل می کرد که گاهی به شوخی یا غضب کاری می کردند که حیوان بیچاره هم عصبانی شود. بوقی در گوش حیوان می زدند. ترقه ای زیر سم هایش در می کردند و معمولا متلکی نثار آن کس که بالای درشکه نشسته بود. اما هر چه این واکسهال های 59 را برق بیاندازند و با مرسدس های 170 را یک کتی برانند باز کجا حریف لذت درک درشکه ای می شود که فقط پسر خانواده این افتخار را داشت که بغل دست درشکه ران بنشیند. راننده تاکسی از کجا می فهمید وقتی حاجی با اهل خانه شب جمعه به زیارت شاعبدالعظیم می رود باید سایبان [کروکی] درشکه را پائین کشید که کسی به ناموس مسافران نظر نکند. ناصرعلی تا به مقصد برسیم برایم در رثای درشکه و درشکه رانان گفت، یکی از حسن هایشان که برشمرد و از یادم نمی رود این بود که درشکه ران حیا دارد هیچ وقت آینه نمی اندازد به صورت مسافر.

وقتی رسیدیم سید مولا داشت از توی توبره اش علف خشکه می ریخت تو سطل. اسب قهوه ای کمرنگی بود نحیف و کم غذا خورده، جای تسمه روی گرده اش بود و جای نوازش دستان سیدمولا هم روی کوپالش. اما سید مولا بیش از آن که به مرکب بنازد به درشکه می نازید.

می گفت این درشکه امین السطان صدراعظم با اقتدار بوده و از روسیه برایش آورده بودند. می گفت هنوز خط روسی روی فنر هست. "وقتی شاه شهید تیر خورده بود و اتابک اعظم جنازه را نشانده بود در کالسکه سلطنت و می تاختند رو به پاتخت. رجال و یتیم مانده های شاه توی همین درشکه پشت سر کالسکه سلطنتی بودند. وقتی هم اتابک را جلو مجلس با تیر زدند انداختندش تو همین درشکه تا پارک اتابک بردند. کف این نیمکت خودش تاریخ این ملک است. همین جوری نگاهش نکن. حالا قرطی ها آمده اند که درشکه جلوخارجی ها بد است. اگر بد است چرا فرنگی ها کیف می کنند که سوار بشوند. چرا در فرنگ درشکه ها را جمع نمی کنند. حالا من که نمی توانم سر پیری ناخن هایم را رنگی کنم و غربیلک دستم بگیرم . من که یک عمر شلاق به کف در شهر تاخته ام. می دانی تا به حال چند تا دزد و بدناموس را گیر انداخته ام . عیالم میگه برو عارض شو به مادر شاه ، به تاج الملوک بگو من پسر علیشا هستم همان که شب های جمعه می بردت حرم، نذر حضرت حمزه داشتی تا شوهرت شاه بشود. بگو همین درشکه چند بار ترا با بچه هایت برده مریضخانه دولتی. چرا همه یادشان می رود از کجا می آیند و چطور بوده اند. چطورست که آدم ها هی میخواهند شکل فرنگی ها بشوند".

سید مولا می گفت حالا این قارقارک ها به این سادگی که نیست. اول بدبختی است. اول اسارت است. فردا این جاش می شکند نداریم باید از فرنگی بخریم. لاستیکش سابیده می شود نداریم باید از آلمان بیاورند. تازه هر روز هم باید توش پترول بریزی که نمی توانی خودت درست کنی باید چرچیل برایت درست کند. خدا بیامرزد آن دکتر مصدق هم که می خواست یک کاری برای ملت بکند نگذاشتند حالا هم انداختنش در احمدآباد.

آهی کشید و گفت خودم دیدمش نشسته بود بالای یک گاری – نه درشکه کالسکه ای مثل این، گاری – عبایش هم روی دوشش بود یک جعبه شیرینی هم جلو دستش بود. سلامش کردم بابا یک موقع رییس الوازره بود مگر نبود. جوابم را داد و گفت دارم می روم عقدکنان پسر کدخدای حسین آباد. آخه من ناسلامتی کدخدای احمد آبادم. این را گفت و خندید
.
سید مولا نیازی به کوک کردن نداشت. پیش او فوت و فن خبرنگاری و زیر پا کشی به کار نمی آمد. سلام که کردیم گفت و گفت. از حکایت های آب شاهی و قنات فرمانفرما رسید به مصدق. و گفت آن روز داشتم یک مسافر می بردم به همان عروسی کداخدای حسین آباد. که در بیایان آقا را دیدم. جایش نبود وگرنه برای آقا می گفتم آن روز که ریخته بودند و خانه اش را غارت می کردند. این اسب ما سم سفت کرده بود وسط خیابان و هر چی شعبان بی مخ عربده کشید و با جیپش بوق زد زبان بسته تکان نخورد. این است که میگم حیفه. این حیوان غیرتی دارد که پاری آدم ها ندارند.

وقتی آسید مولا حرف می زد و اشک به محاسن سفیدش می ریخت نگاهم به چرم سیاه تشک درشکه چرخید با گلمیخ های روسی سیاه. پشت تشک چرمی با تذهیب طلائی نوشته بود آن که ما را در جدائی سوخت سرتاپا چو شمع/ گر مرا سوزند سرتا پا، نخواهم گفت کیست
.

دو سه ماهی بعد از چاپ گزارش "آخرین درشکه ران شهر" همان ناصرعلی تلفن کرد و خبر داد که آسید مولا فقط یک روز بعد از اسبش به دنیا ماند. انگار خودش به تنهائی، بی درشکه روسی فنردار و اسب لکنتویش، وجدان شهر بودو شاهد شهر.

افسوس که جوانک خبرنگار بی تجربه و کم خبر بود ورنه باید قدر آسید مولا و همه آن ها را که در آن روزگار رسید و آخرین های نسل خود بودند بیش تر می دانست. باید می فهمید با رفتن هر یک از این حرفه ها، گوئی روح از بدن این شهر رفت. راستی نگفتم عقب درشکه به نستعلیق نوشته بودند:
نیکوان بسیار در چشم من آیند و روند
آن که دارد در دل و جان جا، نخواهم گفت کیست

عکس درشکه از اصفهان امروزاست و تزئینی

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Wednesday, August 20, 2008

پیش به سوی انجمن

آیاما روزنامه نگاران راست گفته بودیم وقتی طلب توسعه آزادی می کردیم و آن راخواستی عمومی می گفتیم، آیا راست گفته بودیم وقتی می نوشتیم نهادهای مدنی محافظ اصلی دموکراسی هستند. آیا درست بود که با شهادت طلبیدن از شهادت مظلومانه میرزا جهانگیر خان مدیر روزنامه صوراسرافیل، اولین روزنامه آزادی و قانون، ادعا می کردیم که ما را در صف اول مدافعان آزادی کشته اند و کاشته اند، و آزادی شربتی است که گلوی خلق را حلاوت و تازگی می بخشد.

آیا راست گفته بود حمید مصدق شاعر و روزنامه نگار که "من اگر برخیزم تو اگر برخیزی همه برمی خیزند"

اینک به خانه ما روزنامه نگاران، خانه صنف و دسته ما طمع برده اند. آیا ما باز بی اعتنا می مانیم. می گذاریم تا این خانه خراب شود و به رویمان بخندند آنان که می گویند آزادی درد نیست. آنان که می گفتند مردم درد نان دارند و ما نانشان می دهیم و دیدیم که آزادی را ستاندند نان هم ندادند و حالا باید تا نگذارند قلم از نان بنویسد.

امروز دومین باری است که مجمع عمومی انجمن صنفی روزنامه نگاران برپا می شود. دیری نیست که روزنامه نگاران ایرانی به جای سندیکایشان که یادگار چهل و اندی مبارزه اهل قلم با سانسور بود و بسته ماند، صاحب خانه ای شده اند. از به دست آورده های حماسه دوم خرداد. یادگار دورانی که دموکراسی ورد زبان ها شد و توسعه سیاسی در اول گام، به مطبوعات جانی داد و جانشان را روانی بخشید. اما اینک انحلال این خانه را در همت خود قرار داده اند. همان ها که در گوش خلایق خواندند دموکراسی فتنه است و زندگی و رفاه شما خوب است. و بدین فریب از مردم به هر گونه رائی ستادند و اینک که سه سال و اندی گذشته با انبوه بی سابقه ای از درآمد نفت با گشاده دستی در مصرف ذخیره ها، تورمی سهمگین و گرانی مهیب به میان آورده اند و در هر زمینه ادعائی از نوع "بهترین" و "بالاترین" به کار آورده اند اما چون به حاصل می رسد همان است که اینک در المپیک به دست آمده است. همان است که در ایجاد هماهنگی بین خودی ها ایجاد کرده اند. همان است که در حفظ منابع طبیعی می کنند، همان است که در قطع گاز و برق دیدنی است. تصویر خلاصه عملکردشان سدهای خالی و زمین های خشک و کارخانه های تعطیل و گروه گروه بیکارست که با دستکاری در آمار و اطلاعات پنهان می مانند تا ستوه آمدگان به فغان آیند و یا خود از بام به زیر اندازند.

این دستاورد کسانی که خود را خادم مردم می دانستند به قاعده راهکاری جز بستن منفذ سخن برایشان باقی نمی گذارد. انحلال انجمن صنفی روزنامه نگاران در حقیقت ایجاد رعب در دل آن هاست که باید قلم از حقیقت گوئی بشویند و به خدمت دستگاه های اداری در آیند که اول صنقه ای به سویشان بیاندازند و به خدمتشان بگیرند و بعد اگر خوب مدیحه نخواندند و خوب "سفیدنمائی" و "بهانه شوئی" نکردند به بهانه ای روانه خیابانشان کنند و دیگر نه حتی انجمنی برای دادخواهی و حق جوئی.

وزارت کار و امور اجتماعی در همین سرزمین روزی روزگاری چنان بود که به طعنه آن را وزارت کارگر می خواندند و صاحبان صنایع بزرگ فغان داشتند که هر کارگر که شکایت بدان جا می برد جز راضی باز نمی گردد. این وزارت قرار بود – در ضمن وظایفی که انقلاب برایش نوشت – اهل حرفه را یاری رساند تا در انجمن ها و نهادهای صنفی خود مستقر شوند تا حقشان ضایع نشود. اما دریغا که سی سال بعد از انقلاب، این جا هم بازوی دولت است که اربابی بزرگ تر شده و حکمرانی را آسان و بی گفتگو می پسندند. از آن قبیل که می پندارند رعیت را نباید گذاشت غیرت آورد که در روی ارباب بایستد و درشت بگوید و طلب کند. رعیت که باید بسازد و شکرگزار باشد و فرمانبر.

آیا راست می گویند و این ها شدنی است. آیا بستن انجمن صنفی به این راحتی امکان پذیرست. اگر چنین باشد پس راست گفته اند.

اگر امروز مجمع عمومی انجمن صنفی را از حضور خود مملو نکنیم و از حد نصاب نگذرانیم، اگر ما روزنامه نگاران نتوانیم، با برداشتن قدمی و حرکت به سمت خانه خود را نگهبان باشیم و بازش نگهداریم آن گاه حق با آنان خواهد بود که می گویند نه جامعه مدنی، نه حقوق بشر، نه آزادی بیان. به اعتقاد آنان این همه را باید پوچ شمرد و رها کرد خلائق را در دریای فریب و هیجان برانگیزی، پاشیدن اسکناس های هر روز بی ارزش تر شده. تا به قول آن سردار رمی "شهری سوخته از ما بماند که کس هوای جانشنینی بر سر راه ندهد و قصر و تخت ما را بماناد همواره".
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, August 18, 2008

جنگ سردي در راه نيست

آيا با حمله ارتش روسيه به گرجستان دوران پس از جنگ سرد پايان گرفت، آيا بار ديگر دوراني همچون جنگ سرد ‏آغاز شد. اين سئوالي است که در هفته گذشته بارها در رسانه هاي جهاني مطرح شده و دولتمردان در برابر خبرنگاران ‏ناگزير شدند که به اين سئوال پاسخ دهند. ‏

نکته اساسي بيشتر مقالات رسانه هاي معتبر هشداري است به غرب که انگار در قله قدرت تنها مانده پس ‏از جنگ سرد، که مبادا باز رقيبي بيايد و دنيا را هراس جنگ اتمي ديگر به وحشت اندازد. اين کابوس غربيان است.

اما جنگ سرد، فقط يک مفهوم سياسي تاريخي نيست. براي نسل من – زاده هاي پايان جنگ جهاني دوم و ‏همزادان جنگ سرد – اين اشارات زنده کننده خاطراتي ديگرست، خاطرات دنيائي که همچون فيلم هاي نسل اول سياه و سفيد ‏بود، هر کس از ديد خود، ساکن اردوي خير و دشمن شر. انگار هنوز رنگي نشده بود حيات، از سايه روشن ها مانند ‏امروز پر نبود. دست کم در جهان سوم چنين بود.‏

دو نسل جوانان بعد از جنگ جهاني دوم، اگر خانواده و سنت و عرف موفق نمي شد ترمزشان بزند و اگر با ‏شور ميان حادثات مي افتادند، دو راهي برابرشان بود يا بايد هوادار ديکتاتوري پرولتاريا می شدند با نگاهی به مسکو یا پکن، يا شیفته غرب سرمایه داری و دموکراسي ‏لييرال. جز اين سرنوشتی نداشتند. آنان راه زندگي را به کنايت از بين سطور کتابي، يا وقت تماشاي تئاتري، به اشارت ‏محبوبي، و يا به الگوئي به ارث برده از پيران خانواده انتخاب مي کردند. و گاه به همین اشارات در جوانی در خون می غاتیدند.‏

‎‎جنگ سرد جهانگير‎‎


دو جنگي که جهاني نامگذاري شدند، به راستي همه جهان را در برنگرفتند. بسيار بخش ها از کره زمين در صلح و ‏آرامش ماند. اما جنگ سرد که از خاکستر بمب هاي اتمي هيروشيما و ناکازاکي برآمد، هيچ گوشه اي از زمين را خالي ‏نگذاشت. هيچ عرصه بشري را رها نکرد. فقط سياست نبود. همه عرصه هاي زندگي جولانگاه جنگ سرد بود.

جنگ سرد بود که به روشنفکران فرصت داد تا جاودانه معترض بمانند و بنویسند که روشنفکر یعنی کسی که عليه سلطه برخيزند. برتران راسل فيلسوف و ‏رياضي دان بزرگ قرن از عناوين اشرافي و امتيازات خود گذشت تا بتواند همپاي ولتر و بزرگان افسانه اي تفکر ‏جهاني شود. سارتر فيلسوف غوغائي از خير جايزه نوبل گذشت تا بتواند فريادگر خشمگين جنگ شکر کوبا و جنگ ‏ويت نام باشد. بيانيه ژان پل سارتر در رد جايزه نوبل به تعبير يک نويسنده ايراني مانند نيزه اي به قلب اردوي راست ‏فرو نشست. چنان که چارلي چاپلين و ارسن ولز در قلب جهان سرمايه داري شايسته همه نوع افتخار شدند چون ‏‏"سلطان در نيويورک" و "همشهري کين" ساخته بودند. ورنه "پرده پاره" فيلمي عليه بلوک شرق براي آلفرد هيچکاک ‏فيلمساز بزرگ افتخار نياورد.‏

و پايان جنگ سرد بود که ناراضيان را از لخ والسا تا نلسون ماندلا در کاخ هاي رياست جمهوري جا داد، کاري که ‏در دوران جنگ سرد جز با کودتا و حرکت تانک ممکن نمي شد. و جنگ سرد پايان گرفته بود که برخلاف جهت ‏برتران راسل، آنتوني گيدنز جامعه شناس برجسته و مطرح ترين جامعه شناس جهاني را امکان داد تا جامه لردها به ‏بر کند. جز با رنگين شدن جهان پس از جنگ سرد، و پايان ارمانخواهان، و پايان جنگ ديو و فرشته هيچ يک از اينان ‏رخ دادني نبود. ‏

در دوران جنگ سرد چه آسان لقب تقسيم شد. "جهان آزاد"، لقبي براي کشورهاي با نظام دموکراسي ليبرال و "پرده ‏آهنين" براي کشورهاي عضو اردوگاه شرق. و ما شديم "جهان سوم" يعني جهان اولي هست و جهان دومي هست و ‏همين. و جهان سوم آوردگاه آن دو جهان ديگر بود و جنگ در آن جا خونين. در جهان سوم ادبيات رنگ چپ داشت و ‏فن سالاراني که مناسب براي دولتمردي فرض مي شدند بيش تر از جناح راست بودند. در يک سو نان و آب بود و ‏امکانات دنيا، در اردوي ديگر افتخار بود و زندان و شهادت که چه آسان بخشيده مي شد.‏

اما جنگ سرد که چندان از کرانه هاي سبز مديترانه عبور کرد و به سرزمين هاي خشک آسيا و اروپا رسيد خونين شد ‏از شعر و ترانه گذشت به زندان و دار و جوخه اعدام کشيد. در شيلي هزاران گمشده بر دست خانواده هائي مانده که تا ‏زنده بود پينوشه را راحت نمي گذاشتند. و چنين بود در همه آمريکاي لاتين با حکومت هاي غربگرا و جوانان شيفته چه ‏گوارا. در دیگر سرزمین ها همین.‏

‎‎علي و آلن‎‎‏ ‏

در آخرين سال هاي جنگ سرد در نوشته اي نوجوانان جهان سومي را "علي " فرض کرده بودم و نوجوانان جهان اول ‏را "آلن". ‏

در گزارش بلند "علي و آلن" با اشارتي به زندگي ميليون ها نوجوان جهان سومي نشان داده بودم "علي" ها هر جاي ‏جهان سوم که به دنيا آمده باشند خيلي زود ديو و فرشته خود را مي شناسند و صاحب آرماني مي شوند و با جهان بيني ‏مشخصي در جنگ مي افتند و چه بسا هنوز دوران نوجواني به پايان نبرده با لبخندي بر لب به افتخار شهيدي از جهان ‏مي روند. اما "آلن" ها چند سالي بعد از مرگ علي تازه اولين حرکت اجتماعي خود را – مثلا در شکل انتخابات انجمن ‏دانشجوئي – تجربه مي کنند و سال ها بعد با عضويت در يک حزب، داوطلب سياسي گري مي شوند.‏

بر آن اساس زندگي علي هاي جهان سومي پر از آرمان و خواست، سرشار از هيجان و ستيز مي توانست بود، اما در ‏جهان اول آلن ها با عمرهاي دراز ، درگير تورم و رکود و تلاش براي خريدن خانه اي بزرگ تر و تعطيلات ‏خوش تر. علي ها و آلن ها بر اساس آن نوشته شباهتي به هم نمي بردند در دوران جنگ سرد.‏

وقتي عمر جنگ سرد به پايان نزديک بود، نماد بزرگش ديوار برلين فروريخت. در ميان اشک و ‏حيرت ميليون ها آرمانخواه که از دور و نزديک به تماشا مشغول بودند، ديوار توسط جواناني فروريخت که در برابر ‏ميکروفن هاي تلويزيوني جهان از استقبال کنندگانشان شلوارجين، سيگار مارلبورو و ويدئو مي ‏خواستند. برخلاف تصور ارمانخواهان غربي در کلام ديواريان "آزادي" شنيده نبود.‏

و اين زماني بود که ديگر زدن گيتار به سبک الويس پريسلي در مسکو عقوبت مرگ نداشت بلکه عکس و تصوير ‏جان لنون در همان مسکو در سالگرد تولد جان به ستون هاي خياباني و به ديوار همه سفارتخانه ها چسبانده شده بود.‏

‎‎سهم ايران‎‎

تا آخرين سال هاي جنگ سرد گفته مي شد ايران، آلمان و فنلاند نقاطي هستند که امکان دارد موجب آغاز جنگ جهانی تازه ای شوند، ایران از بقیه زودتر گرفتار شد ماجراي معروف به " ‏غائله اذربايجان" با تاخير استالين در بيرون بردن نيروهايش آغاز شد و تا يک سالي بعد از آن هم ادامه يافت. ‏حاصل ظاهريش ده ها هزار آواره که برخي هنوز در گوشه کنار روسيه و جمهوري هاي مستقل شده از شوروي ‏زندگي رقت باري دارند.‏

هفت سال بعد از آن با ساقط شدن دولت محمد مصدق و کودتاي 28 مرداد تکاني بزرگ در تاريخ ايران رخ داد که ‏هنوز جامعه سياسي ايران از بحث درباره آن فارغ نشده است. انقلاب ايران هم يکي از رويدادهائي است که نوشته اند ‏پيآمدش ترغيب کننده شوروي به حضور نظامي در افغانستان بود، همان حادثه اي که آغاز پايان جنگ سرد لقب گرفته است.

اما جداي از اين تاثير گيري، که حاصل داشتن نفت و قرار گرفتن در همسايگي شوروي [جغرافياي طبيعي و سياسي] ‏بود جامعه شهري ايران از جنگ سرد سودها برد. در آن دوران قلبش بيش تر شبيه به همنسلان اروپائي خود زد، تا مانند ديگر جهان ‏سومي ها. از روشنفکران ايراني که چشم به سارتر و برتران راسل داشتند تا چريک هائي که اگر در جزيره جوانان ‏کوبا تعليم نديده بودند باري همچون گروه هاي مسلح اروپائي و آمريکاي لاتين، جزوه مبارزه مسلحانه نوشتند . بيژن ‏جزني، پويان، حميد اشرف، مصطفي شعاعيان و مسعود احمد زاده در همشکل سازي با چه گوارا و ديگر نامداران ‏آن عرصه چيزي کم نگذاشتند. ‏

در زمينه نظريه پردازي هاي سياسي نيز، مقالات خليل ملکي چپ مستقل و منشعب از حزب توده ، حکايت از شناخت ‏دقيق او از جنگ سرد و موازين آن و بخش نرم بدن تمساح دارد.‏

کنفدراسيون دانشجويان ايران در آمريکا و اروپا، فعال ترين جنش اعتراضي دوران جنگ سرد عليه يک نظام متحد ‏غرب بود که در طول کمتر از بيست سال عمر خود يادگاران بزرگ نهاد. به زمان خود توانست در اروپاي ملتهب دهه ‏شصت جائی و مقامی و سکوئي مخصوص به خود داشته باشد.‏

آخرين تن از شاعران بزرگ ايراني معاصر، سقوط اتحاد جماهير شوروي را در غزلي "شکوه جام جهان بين ‏شکست" توصيف کرده است و اين زبان هزاران آرمانخواه بود که از سوي دشمنان به خيانت متهم بودند و رقيبان با ‏انصاف، آنان را خيالباف خوانده اند. از ديدگاه آرمانخواهان هم هواداران اقتصاد آزاد جز "خونخوار" و "بي درد" ‏لقب نگرفتند. چپ ایرانی حتي روزگاري دکتر مصدق را به دليل تکيه بر نظام پارلماني "لنگر سرمايه داري" دانست و نوشت "مطبخش ‏هميشه داير و اجاقش گرم و مستخدمانش دست به سينه" اند.‏

‎‎سوگواران مرگ جنگ سرد‎‎

آرتور کوستلر متفکر در کتاب خوابگرد ها روايتي دارد که آندره فونتن متفکر و روزنامه نويس فرانسوي آن را در ‏ابتداي فصلي از کتاب خود آورده که به بازي با اتم در جنگ سرد اختصاص دارد. آن جا که مي گويد "هيچ دوراني، ‏هر چقدر منقلب و ملتهب، نه براي انهدامي همگاني مانند دوران ما آماده است و نه براي دستکاري در نظام طبيعت اين ‏همه ابراز دارد. ويژگي بنيائي اين دوران بدان است که رشد ناگهاني و بي مانند قدرت مادي با انقلاب معنوي بي سابقه ‏در هم آميخته."‏

اين انقلاب معنوي بي سابقه، همان است که شصت سالگان امروز در مقايسه اش جهان آغاز قرن بيستم را خالي و پوچ ‏مي بينند. ازهمين است که هنوز دل آرمانخواهان جوان براي دوران جنگ سرد مي تپد. و همين است که با همه خون ها و ‏دارها و انقلاب ها و کودتا ها که داشت دوران جنگ سرد [ و قلب آرماني اش دهه شصت ميلادي] هنوز در روياهاي ‏آدمياني پير زنده است.‏

هيچ گاه بشر مانند دهه شصت پي گير، صلح ، حقوق بشر، حقوق زنان، جلوگيري از انفجار جمعيت و مصرف، طبيعت ‏گرائي و مبارزه با تخريب محيط زيست، مبارزه با گسترش اتم، و مبارزه براي برکندن فقر و گرسنگي فعال نبود.

شادماني جهان پيرامون [جهان سوم سابق] از احتمال بازگشت جنگ سرد شايد از آن روست که قانون اساسي جنگل را ‏می دانند که وقتي کرگدن ها و خرس ها و تمساح ها به هم مي آويزند، آهوان و غزالان دمي فرصت مي گيرند تا نفسي ‏بکشند و آرامش را تجربه کنند.‏

اما هنوز زودست براي آرمانخواهان که سرود استقبال بخوانند براي جنگ سرد که به گفته لنين تاريخ تکرار شدني نیست و اگر باشد بار دوم کمدي است. چنان که رويدادهاي جنگ سرد با وجود وسايل مخابراني و اطلاعاتي امروز، با ‏انتقال سريع اطلاعات که ابراز آن دم به دم در دسترس مردمان بيشتري قرار مي گيرد، ديگر آن نخواهد بود. چنان که ‏پوتين هم با همه هيبتي که می گیرد و کارتونيست هاي غربي هم همان را می پسندند ، با همه زحمت عکاسي کشید که از وي برهنه با ‏لباس کماندوئي در حالي ماهي گيري تصویری قدرتمند بسازد باز هم نه استالين است و نه حتی برژنف .

اين را که جنگ سرد بازگشتنی نیست فيدل کاسترو، آخرين بازمانده قهرمانان جنگ سرد، خوب مي داند که در مقدمه ‏يکي از نامه هايش به خروشچف نوشته است که دانستم اين دوران تنها دوران برشته کردن کوچک هاست تا بهتر بلعيده ‏شوند.‏

يکي از دلايل آن که جنگ سرد بازگشتني نيست، همين که نامداران عرصه سياست، بزرگاني که صندلي هاي صدارت ‏از آنان بها مي گرفت و قدر مي پذيرفت، لنين، استالين، هيتلر، چرچيل، موسوليني، ادنائر، دوگل، مارشال پتن، ‏چمبرلين، نهرو، نکرومه، تيتو، برانت، پالمه دیگر نیستند. آنانی که جز آن که بزرگ بودند تسلطشان بر معنا و کلام چنان بود که هر چه گفته و نوشته اند فشرده ‏تجربه تمدن امروز بشري است. چه شاهبت دارند کوتاله هاي عصر خاکستري به بزرگان جنگ سرد. جنگی که اگر هم بازگردد، به گونه ای دیگر و در ‏مفهومي ديگرست. ‏

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, August 12, 2008

گروه فشار و سرنوشت آقای کردان ‏

رای دو روز پیش مجلس به آقای علی کردان خلاف اصل بود و گمان دارم که مجلسیان پشیمان خواهند شد و آقای کردان موفق ‏نخواهد شد انتخابات ریاست جمهوری را برگزار کند چنان که گروهی می خواهند. یک خطای نه چندان بزرگ، ناشی از نشناختن ‏فضای جامعه و کارکرد رسانه های امروزین، باعث شد که حالا یک گروه فشار خیلی قوی خواستار جداشدن این مدیر با سابقه از ‏سمتی شود که رییس جمهور برای وی در نظر گرفت.

و این همان گروه فشاری است که سه هفته گذشته بی سر و صدا آقای رحیمی را از همین شغل وزارت کشور محروم کرد. شناخت این گروه فشار دشوار نیست ‏چنان که درک این که هیچ شباهتی به آن گروه فشار ندارد که آقای عبدالله نوری را باز از همین وزارت محروم کرد.

اگر در کشور ما هنوز گروه فشار تنها به افرادی گفته می شود که رگ گردنشان قوی است و صدایشان بلند، در جهان چنین نیست. در ‏برخی از کشورهای جهان حتی در قوانین موضوعه از رسانه های عمومی، اتحادیه های کارگری و موسسات خیریه به عنوان ‏گروه فشار یاد می شود. در آمریکا به وضوح لابی های یهودیان را گروه فشار می نامند. در جوامع امروزی هر گروهی که بر مردم ‏نفوذ دارد و نه حکومتی است و نه انتخابی گروه فشار خوانده می شود و بار منفی هم ندارد.

یکی از مهم ترین حسن های انتخاب یک تن از جناح راست به ریاست جمهوری در سه سال قبل همین بود که در یک گام ‏ایران را از گروه های فشار همچون شعبان جعفری و محمود مسگر - و نمونه های معاصر آن ها با عناوین دکترا – عبور داد و ‏به دوران مدرن رساند. دورانی که اینترنت در آن از جمله اصلی ترین نظام دهندگان گروه فشار است. و این گروه فشار تازه ‏عبدالله نوری را حذف نمی کند بلکه امثال او را، هر چقدر هم گوشه بگیرند زنده می دارد اما در مقابل مانع از آن می شود که ‏کسی با جعل مدرک آبرومند بماند.

عملکرد گروه فشار اعزامی از سوی جناح ها و دسته های قدرت طلب برعکس این بود. آن ها به نماز جمعه اعزام شدند تا بلکه ‏از شر عبدالله نوری و دکتر مهاجرانی – دو وزیر آقای خاتمی - خلاص شوند. آن ها تا قبل از آن که آقای علی لاریجانی وزیر ارشاد شود [یعنی زمان وزارت آقای خاتمی و هم زمان معادیخواه] به دفاتر روزنامه ها و مجلات هم می ریختند و مدارکی می گرفتند که شب جمعه در کیهان چاپ می شد.

نیاز به نشانه های فراوان نیست برای درک این ‏که کدام یک از این دو نوع گروه فشار امروزین هستند و کدامشان از دل قرون آمده اند. آن که چاقو می کشد یا آن که در یک ‏ساعت مانند سیل به حرکت در می آید اطلاعات می ریزد، اطلاعاتی غیرقابل تردید و انکار، و قضاوت را به آدم ها می گذارد. ‏چنان که دیروز بر سر گزارش مدرک ادعائی آقای علی کردان آمد.

ساعتی بعد از آن که عکس این مدرک روی سایت الف قرار گرفت، ده ها و صدها کاربر از گوشه و کنار جهان مشخصات امضا ‏کنندگان، نمونه های دیگر مدارک دکترا، املای صحیح نوشته های غلط متن را پیدا کردند. سیل حقیقت یاب به راه افتاد و در ‏پایانش یکی نماند که بر اصالت مدرک شهادت دهد، مگر همان کس که تا این ساعت خبری از استعفایش نرسیده است. و همین ‏بودنش دیگر هزینه ای بزرگ است برای نظام. پیامک هائی که کاربران اینترنت پای مدرک این سایت گذاشته اند از متن پست ‏معنادارترست. نشانه ای از نوع حرکت این رسانه است که دو جانبی است. تولیدکنندگان یک نفر نیستند، خواننده یا کاربر هم در ‏تولید سهم دارد. ‏

این درست است که آقای زاهدی وزیر فعلی علوم هم با ادعای علمی کذبی وارد مجلس شد و رای اعتماد خواست و هنوز در ‏همان شغل مشغول تصفیه استادان و تغییرات دیگر و کوشش برای انحلال انجمن های دانشجوئی است، ولی وزارت کشور جای ‏دیگرست. موضوع لاف "مرد علم سال" زدن آقای زاهدی هم اهمیتی به اندازه دکترای افتخاری اکسفورد برای آقای ‏کردان نداشت. مدرک دکترای اکسفورد که اینک با توضیحی که دفتر دانشگاه داده تردیدی در جعلی بودن آن نمانده، علاوه بر آن ‏که نشانه یک حرکت مجرمانه است در درون خود یک نشانه دیگر هم حمل می کند و آن بی خبری آقای کردان از امروز جهان ‏است. ایشان به همین دلیل هم نمی توانست فارغ التحصیل اکسفورد باشد. آن ها که از اکسفورد گذر کرده باشند خوب می دانند که امروزه ‏روز با بودن اینترنت نمی توان دروغی به این بزرگی را در معرض مردم گشود و تصور کرد که همگان بی صدا می مانند.

دلیل مدعای اخیر این است که آقای کردان وقتی که در کمیسیون مجلس یکی از نمایندگان دست روی مدرک وی گذاشت می ‏توانست با یک عذرخواهی عبور کند. حتی می توانست مانند آقای زاهدی وزیر علوم با مسکوت گذاشتن موضوع چنان نمایش ‏دهد که معذرت خواسته است. اما چنین نشد. یعنی شد اما برای یک روز، که از قرار اطلاعات فاش شده، وی اظهار داشت که ‏از دکترایش دفاع نکرده است، به این ترتیب از خیر عنوان دکترا گذاشت. به همین هنر می شد از بند رست. اما موش با ‏هوش در یک جا ظاهرا گیر افتاد و فردای آن روز – باز بنا به اطلاعاتی که نمایندگان مجلس افشا کرده اند – حرف قبلی خود ‏را پس گرفت.

دلیل محکم تر برای این که وزیر فعلی کشور کارکرد رسانه های امروزی را نمی شناسد این است که ماجرا با سخنان رییس ‏جمهور و دفاع وی از سه وزیر پیشنهادیش ختم شده بودو علیرغم سخنان موثر آقای حسینیان و استدلال آقای توکلی، ‏نمایندگان به هر دلیل و به هر انگیزه رای داده بودند و ایشان وزیر شده بود. دیگر آن اعلامیه روابط عمومی وزارت کشور چه ‏داعیه داشت که قبل از حضور وی در ساختمان رفیع وزارت کشور صادر شد و تعقیب کنندگان موضوع مدرک را تهدید به ‏شکایت و تعقیب کرد. به خصوص آن اندرز آخری " با توجه به شرايط حساس كشور و لزوم حفظ وحدت و ‏انسجام اقشار مختلف به رسانه ها نصیحت کرده که از نشر مطالب كذب و شبهه افكنانه خودداري ‏نمايند‎."‎

با این ترتیب هم رییس جمهور مجبور شد که مدرک دکترا را ورق پاره بخواند و هم مدعیان ناگزیر شدند ‏تقاضا کنند عکس مدرک دکترا ارائه شود. که شد و رسوائی پس از آن رخ داد.

اما به باورم کلید ماجرا جای دیگری هم هست. آن جا که آقای کردان بدون توجه به آن چه بر سر رای ‏اعتماد به وی در مجلس گذشته و بدون عنایتی به روح یادداشت مدیر کیهان، ابراز داشت که به ‏داشتن موهبتی مفتخرست و آن هم قدرت و قاطعیت است. این گرچه پیامی بود برای رییس جمهور ‏که وقتی داشت چهارمین یا پنجمین کس را برای وزارت کشور تعیین می کرد دنبال کسی می گشت ‏که رعایتی از گروه های دیگر نکند و راه چهارسال بعد ریاست جمهوری را هموار کند. و این با روش آقای ‏پورمحمدی و هاشمی حتی عملی نبود. آقای کردان پیام فرستاد که من می توانم و گمان کرد با ایران در زمان شاه به سر می برد و افکارعمومی هیچ هستندو یادش رفت که او پنجمین کس است که آقای رییس جمهور برای این وزارت برمی گزیند و موفق نمی شود.

به این ترتیب الان برای افکارعمومی [تشکیل دهنده گروه فشار اصلی و واقعی] قطعی است که مدرک دکترای جناب کردان فقط برای فریب ‏ساخته شده، هر کس آن را ساخته باشد. حتی به فرض آن که تعمدی از جانب آقای کردان در کار نباشد و او هم قربانی یک ‏فریبکاری شده باشد. باز هم خرید مدرک قاچاق و این پافشاری و تناقض گوئی چند روزه اخیر، چیزی است که پاک شدنی ‏نیست. و راهی جز تن دادن به فشار افکارعمومی نمی گذارد.

از حالا به بعد با کارکرد دو روزه اینترنت، باقی ماندن آقای کردان در مقام وزارت حساس کشور وهنی است برای کشور. و ‏هزینه بسیار سنگینی برای رییس جمهور و رییس مجلس [ که به هر حال از دید افکارعمومی به درست یا غلط سابقه ‏همکاری آقای کردان با آقای لاریجانی در صدا و سیما در رای اعتماد مجلس بی اثر نبوده است] در پی دارد. به باور من حالا ‏که گرهی که به دست گشودنی بود به دندان حواله شد و گرفتاری آورد، شخص آقای کردان بهتر کس است برای تصمیم گیری. ‏چنان که اگر سه روز پیش این تصمیم گرفته بود طشت از بام رها نمی شد و وی از جمله مدیران ذخیره نظام می ماند.

کسی که باید استانداران و فرمانداران سالم و متفی تعیین کند و به دیدن خطائی از آن ها به بازخواستشان بپردازد با داشتن چنین ‏نقصی در پرونده خود نمی تواند تیغش برا باشد. کسی که ریاست شورای امنیت کشور را به عهده دارد با چنین تصویری که از ‏وی برملا شده نخواهد توانست با بدکاران و تروریست های مرزی که گروگان گرفته اند از بالا دست سخن بگوید.

اینک دولت در آستانه یک تصمیم مهم قرار گرفته و از قضا مخالفانش خشنود خواهند شد اگر همچنان بر نگهداشتن آقای کردان ‏پافشاری کند. چرا که در انتخابات آینده شعار راستگوئی و خدمت به مردم، با حضور آقای کردان ‏زیر سئوال می رود.

آن چه چنین استعفای آقای کردان را لازم می دارد گروه فشار اصلی [افکارعمومی] است که برخلاف گروه فشار اعزامی با ‏لابی با سران گروه ها به خانه بر نمی گردد. این گروه عملا در دو روز گذشته کار خود کرده اند و اینک این موضوع در بیش ‏تر خانه های شهری کشور کاشته شده است.

البته کار دیگری هم می توان کرد که بی شباهت به چاره یابی های رابرت موگابه نیست. و آن اختصاص بودجه ای برای محدود ‏کردن باز هم بیشتر سایت های اینترنتی است و از جمله قرار دادن سایت الف و امثالهم در فهرست فیلترینگ.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, August 4, 2008

سولژنیستسین، یکی از استخوانداران



مقاله ای درباره الکساندر سولژنتسین به مناسبت مرگ وی در کارگزاران.

الکساندر سولژنیتسین نویسنده سرشناس و ناراضی معروف روس، مشهورترین افشاگر جنایات های دوران استالین، دیروز در سکوت و در مسکو درگذشت، در حالی که جهان بیشتر سوگوار او شد تا مردمی که برای او برای آزادی شان آن همه سختی کشید و خطر کرد. عرق ریخت و نوشت.

سولژنیتسین از اواخر دهه شصت، دهه آرمان خواهی در جهان، بلند آوازه شد و شد لوگو [نشانه] ناراضیان در همه جهان. از آن پس، نام هر ناراضی را که خواستند بزرگ بدارند، به او گفتند سولژنیستین دیگر. این نام را در سال های اخیر رسانه های غرب به کسانی بخشیده اند غافل از این که سولژنیتسین با گولاک بود که چنین جایگاهی یافت. بی مایه فطیرست این نان که خیلی ها به هوایش به تنور افتاده اند. هم از این رو کس از مشابهات وی، سولژنیتسین نشد. و حتی خودش، در بیست سالی که در تبعید و در آزادی گذراند، چیزی بر نامی که داشت نیفزود.
پانزده سال بعد از او، هموطنش گورباچف هم نامی جهانی یافت، بزرگ تر از سولژنیتسین، نوبل گرفت و مرد قرن شد. اما سرنوشتی که شوروی بعد از اوج گیری نارضایتی ها یافت، چنان بود که سولژنیستین و گورباچف هیچ کدام در دل روس ها چنان نماندند که در خاطر جهان. گرچه ارزش آرمانی که در سرشان بود نفی شدنی نیست.
زندگی سولژنیتسین برای نسل امروز، فقط داستانی است که به خواندنش می ارزد، برای دیروزیان حکایتی تراژیک است. تناقص تلخ زندگی. او جوان بود که قصه های کوتاهی نوشت و در آن بعض اشارت ها کرد. افسر پرافتخار توپخانه بود، در همان جنگی که استالین را قهرمان بزرگ و پیروز کرد، اما در نامه ای به ژنرالیسم به تندی از وی و دستگاه رهبریش انتقاد کرد. و از همان موقع نامه سیاه شد. اما دست برنداشت بعد از آن به زبان روایت و قصه نوشت. دنیائی ساخت با شخصیت هائی که از آدم های واقعی به فاجعه نزدیک تر بودند. چند رمانش که منتشر شد دستگاه حکومتی تابش نیاورد، تبعیدش کرد. اگر چنین نمی شد کسی که امروز در مرثیه ها "داستایوسکی دیگر" خوانده می شود، یکی از هزاران می شد. اما دستگاه استالین تصمیم گرفت در رحمت خود بر وی بگشاید و گولاک را نشانش داد که هشت سال در آن جا زندان بود. پس دیگر هیچ عاملی نمی توانست مانع از آن شود که وی نامی بزرگ در جهان بنهد. مجمع الجزایر گولاک رمان بزرگی که به وی شهرت جهانی بخشید حاصل همین تجربه بود. چه رسد که بعد از زندان سرد به تبعید گرم فرستاده شد. "قزاقستان به راستی الکساندر را پخت". این جمله ای است که او خود به کار برد.
در قزاقستان که ذهن هم می پخت از گرما. طاقت کش بود و عشق کش و ذوق شکن، الکساندر به سرطان معده مبتلا شد و در آن جهنم فقر برای یک اسکلت سرطان دردمند چه باقی می ماند جز آن که شخصیت های خود بسازد، شخصیت هائی چنان مهربانی و چنان با گذشت که تنها در قصه جا می گیرد. خشونتی چنان تلخ و ناعادلانه که روح را زخم می زند. این بخش از زندگی اش که پانزده سال طول کشید از رنج و تجربه کم از دوران گولاک نداشت.
در 1962 رمان اثربخش و خواندنی "یک روز زندگی ایوان دنیسوویچ" را نوشت و نشان داد شایسته شانی است که ادبیات جهان به او داده، گام به گام داشت به پدر داستاننویسی روس داستایوسکی نزدیک می شد. این بار دستگاه رهبری شوروی مانع از انتشار همه کتاب های وی شد. اما جهانش دید و جایزه نوبل 1970 نصیبش شد. کمونیست های دو آتشه گفتند پاداشش را از امپریالیسم گرفت، و کرملین بعد کشمکشی، بیرونش فرستاد و در را پشت سر او بست. سوئیس دومین تبعیدگاه سولژنتسین شد.
در کوهستان های سویس، جائی که ثرومتندان جهان برای تفرج می آیند، در شاله ای نه چندان کوچک کنار شومینه ای گرم، وقتی به برف دامنه آلپ خیره می شد انگار در نظرگاهش زندگی مانند یک فیلم سینمائی در گذر بود. در آن حالت به جای نوشتن قصه ای دیگر، تاریخ روسیه را نوشت که شاهکار دوم اوست. اما سرزمین موعودش از راهی که او کوبید به سعادتی که او در نظر داشت نرسید. زنده بود و دید که میخائیل گورباچف برآمده، گمان نداشت که از کا گ پ مخوف کسی برآید که آزادی ارمغان آورد. هم از این رو سکوت کرد. همه هجوم بردند که سخن بگوید اما سکوت کرد. بعد ها معلوم شد که شرایط از تحلیل او خارج شده بود.
تا سرانجام در 1994 وقتی که بوریس یلیتسین به تخت رسیده، شوروی فروریخته و فدراسیون روسیه شده بود، سولژنیتسین به آرزو رسید و به مسکو برگشت بعد بیست سال. نوشتند بیست سال در قزاقستان تبعید بود که به جهنم شباهت می برد و بیست سال در سویس. اما برگشت و روسیه ای دید که نتوانست بماند. وطنش چنان نبود که می خواست.
در گردونه حوادث نه سولژنیتسین که گورباچف هم – که بار ها بیش از سولژنیستین قدر دید از جهان – نماندند. مردم روسیه همان هائی که به گورباچف که آزادیشان را آورد پشت کردند در انتخابات آخر قرن بیستم، سولژنیستین را هم از یاد بردند. این بار وقتی به مسکو برگشت و آن جا ماند دیگر جز برای اندکی از روس ها، در نظری عزیز نبود. تا سال پیش که ولادیمیر پوتین در آخرین سال ریاست جمهوری اش در مراسمی از وی تجلیل کرد. پیش از آن خواسته بود اتاق بریا [رییس افسانه دستگاه اطلاعاتی مخوف استالین ] را ببیند و دیده بود. این بار وقتی وارد کاخ کرملین شد که همه به احترامش ایستاده بودند. پیدا بود پیرمرد این را بیش از همه تجلیل های جهانی طلب می کرد. مراسمی باشکوه بود و بزرگ ترین مدال دولت روسیه را برای خلق آثار انسان دوستانه اش به او دادند. و این را کسی از او نمی توانست گرفت، "خلق آثاری انسان دوستانه". اگر هم روزی روزگاری می خواست ناراضی و مبارزش بخوانند، روزگار نشانش داده بود که در این مقام فضیلتی ماندنی نیست چرا که روزگار می چرخد. چرا که در ذات سیاست ماندگاری نیست. چنان که در ذات حکومت. اما ادبیات در ذات خود ماندگاری دارد. سولژنیستین پیش از این ها در صف ماندگاران جهان جا گرفته بود. همه آن ها که به او شباهت داده شدند، سولژنیتسین نشدند چون مجمع الجزایر گولاک ننوشته بودند و ننوشتند.
چنان که گورباچف در سیاست به جائی رسید که بالاتر از آن متصور نبود و امروز در آگهی لوئی ویتان با کیف های مجللش، نشسته در یک رولزرویس، دیده می شود. و این جهان، چرخ گوشت را ماند، تنها استخوانداران در آن له نمی شوند.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, August 2, 2008

تا تعصب هست


این مقاله ای است که برای این هفته شهروند امروز نوشته ام.

اینک شادمان باشند عدالتجویان، و آن ها که خواستارمجازات ظالم و رد ظلم اند که رادوان کارادیچ رهبر صرب های بوسنی گرفتار شد. تیتر اول روزنامه ها شد دوباره بعد از سیزده سال،عامل کشتار آخرین فاجعه بزرگ انسانی قرن بیستم به دام افتاد و اینک دادگاه بین المللی لاهه یک نمونه دیگر بر نمونه های پیشین خود خواهد افزود.

رادوان کارادیچ موهای انبوهش تراشیده شد و به هیات یک زندانی درآمد، از آن حالت قدوسی به در آمد تا همان چهره معروف با موهای بلند ریخته در پیشانی را به دست آورد که به تصویر جهانی از یک بدکار و آدمکش نزدیک تر می تواند بود تا هیاتی که در آن دستگیر شد، همچون عارفان اهل مراقبه و اعتکاف.

اینک می توان شرحی نوشت و بدکاران و ستمکاران جهان را ندا در داد که چه نشسته اید که همان حلقه که بر گردن صدام افتاد و همان حبسی که نصیب میلوسویچ شد، در انتظار شماست. می توان شعرها گفت خاقانی وار و خواست که دل های عبرت بین از دیده نظر کنند به ایوان مدائن ویران شده. و به یادشان باشد که دندانه هر قصری پندی دهدت نونو، پند سر دندانه بشنو ز بن دندان. اما مگر نگفته اند شاعران و ادبیان همه جهان به همه زبان ها یا مگر کم گفته اند. مگر کم هشدار داده اند بشر را به پرهیز از ظلم و بدکاری. نگفته چیزی نیست. اما ما می شنویم.

دیوان بین المللی لاهه بر اساس برداشتی انسانی تر از همیشه تاریخ بنیاد شده اما نه برای محاکمه و مجازات ظالم تنها، که روزی شاید چنین شود، اما هنوز فاصله ها هست تا آن روز. و تا آن روز برسد این دادگاه و همه دستگاه های پی گیر عدالت تنها ظالمانی را به بند خواهند کشید که شکست خورده هم باشند. تا این جا ظالمان شکست خورده در خطرند. ورنه ظالم شکست ناخورده گاه حتی قهرمان می تواند شد، و گاهی ملت ها برایش هورا هم می کشند.

و نه تصور کنید که صدام حسین از آن رو به دار مجازات آویخته شد که هشت سال ویرانی آورد برای ایران و عراق و هزاران کشته کاشت و ثروت سالیان این مردمان نیازمند را از میان برد، این تصور خطاست چون که صدام در پایان جنگ هشت ساله شکست نخورد که. ایران با پذیرش قطعنامه او را رها کرد تا روزی که به کویت لشکر کشید و نفرین ایرانیان گریبانش گرفت ، دست در لانه زنبور کرد و ده سال بعد از آن هم برای حفظ غرور قادسیه از لج بازی با جهان دست برنداشت، تا آمریکائی ها با وجود انکار عمر صحاف وارد بغداد شدند. و صدام آن قدر به جائی که از نظر ما فریب خلق در آن است، مطمئن بود که تا فرزندان و حتی نوه را قربان نکرد، از مغاک بیرون نیامد. و سر آخر هم در دادگاه و در هنگام اجرای حکم همچنان قرآن مجید را دو دستی چسبید تا به آیندگان بگوید من صلاح الدین بودم و لابد جورج بوش هم ریچارد بود که با کمک مجوسان سرزمین مقدس بین النهرین را گرفت و من جان خود و فرزندانمان را بر سر پیمان نهادم.

و هیچ عجب نیست اگر سال ها بعد – بازی های جهانی هم اگر اجازه دهد - نوادگان صدام علم برافزازند و باز کسوت هامورابی به تن کنند و نوای قادسیه سر دهند و مردمی هم که ممکن است فریب لقب سیف الاسلامی اش خورده باشند و یا دل به سرداری قادسیه خوش کرده باشند، به قدومش قربان دهند. چنان که هم اکنون هزاران هستند که هر سال در مقابل کرملین با تصاویر بزرگ استالین راه پیمائی می کنند. چنان که هزاران بیش ترند که در خلوت خود تصویر و یاد عموآدولف را حفظ کرده اند.

و این راز بزرگ بازتولید میلوسویچ ها و کارادیچ ها و صدام هاست. مردمانی تعصب می ورزند، سیاستمداران برای سوار شدن بر آن مردمان، تعصبشان را پرچم می کنند و بر دوش می نهند. گاه خود از همان مردم اند و گاه از سر قدرت طلبی بدان جا رسیده اند. تفاوتی ندارد، از این مجموعه جز آتش نخیزد. آن تعصب که گاه گورهای جمعی را نه که تحمل پذیر می دارد بلکه راز ماندگاری قهرمانان می کند، هر چه جور فزون تر، هر چه درد بزرگ تر انگار ارتفاع مجسمه ها بلندتر. اگر آن دو دست شمشیر کشیده دروازه بغداد را دیده باشید، اگر آن مجسمه های کلاه خودی صدام را دیده باشید، اگر در همین شمال ایران مجسمه طلائی ترکمان باشی در نظرتان افتاده باشد. این ها که از اول ساخته نشدند تا بازیچه کودکان کوی شوند، و روزی در خیابان هایشان بشکنند، بلکه صاحبانشان روزی باور داشته اند که دارند عهدی بزرگ، رسالتی درخشان و ماندگار را به جا می آورند.

چنین کسانی حتی اگر روی آن صندلی های آبی لاهه هم بنشینند و عنوان جنایتکار جنگی بگیرند باز معلوم نیست پشیمان بوده باشند.

خطاست اگر گمان رود که کارادیچ همه این سیزده سال، به راستی از نظرها پنهان بوده و کس از صرب ها نمی دانسته آن سپیدموی عارف شمایل کیست، و همه همسایگانش در بلگراد باور داشته اند آن که همیشه می خندد و شعر می خواند و با داروهای گیاهی شفا می بخشد نام واقعی اش دراگون دابیچ است.

درست تر آن است که قبول کنید او همان بلگراد را انتخاب کرد چون از آن جا امن تر جائی در دنیا برایش نبود در حالی که سرش هم قیمت داشت. در آن جا راحت عارف و شاعر و حکیم شده بود و نه تنها سرطانی ها و بیماران سخت را با شربت ها و روغن های معطر شفا می داد بلکه با شعر و خوشباشی روانشان را هم شاد می کرد. یازده سال گذشته را در محکمه جدید خود با منشی زیبائی که گویا دلداده او هم هست، سر کرد و مانند سنتی ترین صرب ها هر عصر به میخانه محله رفت که بوی دیوارکوب های چوبی توسکا را خوش داشت ، و چون سرمست شد با آنان کولو رقصید.

تا دو شنبه پیش که سوار بر اتوبوس عمومی شهر، دستگیر شد و در لحظه ای عکس و تفصیلات وی همه جهان را در بر گرفت. وکیلش رفت که به دستگیریش اعتراض کند اما در آخرین لحظات پیام فرستاد که رها کن. و حالا با همان دخترک رفت تا دادگاه لاهه. بی تردید دل هزاران صرب خون است و می توان دید پیرزن ها که بر ضریح و سقاخانه سنت نیکلا دخیل بسته اند که نجات یابد رادوان شفادهنده .

و چنین است که تمام آن شعرها و هشدارهای تاریخ ادب و تفکر بشری ناشنیده می ماند. هر کس تازه می اید و خشتی تازه بر دیواره ظلم می گذارد، به گمانش ظلم نیست و عین عدل است، از همین رو مانند هیتلر عشق هم می ورزد و وفای به عهد می داند و چنان مهربان است که اوابراون دم آخر به عقد او در می آید و بعد با هم از دنیا می روند. چنین کسی را خیال ظلم کجاست. و همین است که می ترساند.

در همه این سیزده سال هم کارادیچ در دل شهری که مرکز کارش او بود. حتی گفته اند شب ها در پاتوقش، شعرخوانی برپا می کرد و شعرهای خود را هم می خواند. شعرهایی که از این پس بی توجه به این که چه بر سر گوینده اش آید، در خانه هائی دست به دست خواهد شد. همان شعرهای رمانتیکی که در یکی از آن ها گفته است به امید آن که نگاهم کنی، از دریای خون گذر کردم.

کارایچ به ظاهر این شعر را خطاب به نیکلای مقدس، قدیس صرب ها سروده، همان که روزه های هشتم دسامبر و ششم ژانویه برای اوست. همان که حتی تیتو کمونیست کروات هم در اجابت خواست مردم برایش ضریح ساخت و گنبد و بارگاه آورد. اما تیتو این کرد تا بتواند همان جمله معروف را بیان کند "بوسنییائی ها و مسلمانان فدراسیون یوگوسلاوی مانند دانه محبتند که میان صرب ها و کروات ها کاشته شده اند". و کارادیچ این کرد تا نسل بوسنیائی ها را براندازد. تیتو آن گفت تا بتواند چهل تکه صربستان، اسلونی، بوسنی و هرزگوین، کرواسی، مونته نگرو و مقدونیه با هم در درون مرزی نگهدارد. آن ها که تیتو را از نزدیک دیده اند می دانند، از جمله شکارچیان ایرانی که با او همراه می شدند گاهی، که او بی محافظ سوار بر یک جیپ که خود می راند، در سارایوو می رفت.

به مسجد کوچک روستائی نزدیک سارایوو یک چراغ گرما بخش دیدم که متولی اش گفت ژنرال به ما هدیه داده است. در آن منطقه که از زیباترین نقاط اروپاست مردمی در آرامش و راحت و امن می زیستند. می آمدند و به ژنرال سلامی می گفتند تعظیمی می کردند و گاه می افتادند پایش را ببوسند در آن زمان به نظر حاضران می رسید که متملقند و قدرت پرست. اما دو سال بعد از مرگ تیتو که چهل تکه به هم ریخت و قرار در هیچ تکه اش نماند، و چنان سبعیتی از دل اختلافات مذهبی و قومی سر بر آورد که فاجعه کمترین توصیفش بود، معلوم شد که مردم از چه رو تیتو را قدر می دانستند.

به ويژه برای کسی که سی و پنج سال یک نفس قدرت راند، با غرب و شرق جهان هم درگیر شد. در سینه استالین ایستاد چنان که در مقابل آمریکا، از هر دو اردو ناسزا شنید اما جنبش غیرمتعهدها مدیون اوست – در دهه شصت، دهه آرمانخواهی ها رهبران باید قدی بلندتر داشتند تا امثال جورج بوش و گوردون براون و سارکوزی، در آن دهه بود که تیتو و نهرو و نگرومه و ناصر، با تاسیس جنبش غیرمتعهدها نشان دادند که بزرگی تنها سهم کشورهای بزرگ نیست. که جهان مانند امروز از بزرگان خالی نبود.

تیتو که قدرش در نبودش دانسته شد هم در جهان بزرگ بود و هم در درون فدراسیون بزرگ یوگوسلاوی حفظ آرمان کرد، و در عین سلامت هم بود. پارسال زنی در وسط همین شهر بلگراد به سخن آمد و معلوم شد جوانکا آخرین همسر تیتو ، همان که به عنوان همسر تیتو در جهان شناخته می شد، بیست و سه سال بعد از مرگ آن مرد؛ همچنان در طبقه سوم آپارتمانی کهنه در ساختمان بی گرما و بالابر زندگی می کند و همه این سال ها، تا لب به درخواست از کسی نگشوده باشد بافتنی کرده است و همین راوی بافته های او را در بازار فروخته و غذائی برایش فراهم آورده. وقتی این زن به سخن آمده بود که جوانکا به بیماری صعبی دچار شده داشت می مرد.

بیهوده نیست که در تمام استان های یوگوسلاوی که حالا کشوری شده اند برای خود، هنوز کوچه ای و تئاتری یا بنای هر چه کوچکی به نام تیتو هست که این را دیگر قدرتی نگهبان نیست و مردم نام گذاشته اند یعنی به یادش بوده اند در دوران سختی که بعد از او طی کردند، البته صدها مجسمه اش را هم شکسته اند به روزگار آشوب.

پایان کارادیچ و صدام و میلوسویچ و ظالمانی که در این سال ها کارشان به رسوائی کشیده، گرچه اینان تمام ظالمان نیستند، جای شکر دارد. نمی توان انکار کرد که همین اندازه عدالت ورزی، غنیمتی است که از جنگ جهانی دوم به دست آمده مانند خیلی از پیمان ها و عهدها بعد جنگ که از دستاوردهای والای بشری است. تا چراغ عدالت خواهی در دل جهان خاموش نماند و این برای بشری که در همه سوی زمین تاریخش را با ظلم نوشته، با برده داری پایه ریخته، با زور و جنگ مرز کشیده و اگر دل به مذهبی هم سپرده باز از سر قدرت جوئی و مصلحت اندیشی بوده است، غنیمت است. امثال منشور جهانی حقوق بشر، دیوان بین الملی لاهه، سازمان ملل، آژانس بین المللی انرژی اتمی و صدها مانند این بزرگ ترین نشانه ها عقل بشری است.

و این در کار انسانی است که هنوز تعصب می پسندد، و هنوز در بخش عمده ای از زمینش تعصب ورزی حسن است و از صفات پسندیده، حال آن که به قرون و اعصار، بزرگان گفته اند تعصب خامی است و برای فهم درست سخن خود نشان کرده اند که : تا جنینی کار خون آشامی است. یعنی به هر قوم و مرام و مذهب و آئین باش اما خود را چندان به حق مبین که ریختن خون همه دیگران برعهده ات و در وظیفه ات افتد، وگرنه همه این خونخواران – از تیمور و چنگیر تا نمونه های مدرنشان هیتلر و استالین – برای کشتاری که برعهده گرفته اند و برای زجری که به آدمیان داده اند، دلایل قوی داشته اند. گاهی به همین علت ها پرستیده شده اند توسط هم کیشان و هم مرامان خود. گاه به همین دلایل مجسمه شان برپاست و تنها به این دلیل که شکست نخورده اند در کنار میلوسویچ و صدام جا نگرفته اند.

چیست که این دور را از تسلسل می اندازد جز خبر. گستراندن بال خبر و اطلاع ، چنان که جهانیان با هم و همانند هم ببینند تنها وردی است که آن جادو را از نفس می اندازد. تنها آگاهی است که انسان را از جنینی رشد می دهد و چون رشد می دهد، از او موجودی نرم خوتر و متحمل تر می سازد. و وقتی خبر رسید، انگشت آن صرب از روی ماشه بلند می شود. نعره نمی کشد وقت کشتن همسایه . از شادی مست نمی شود وقت تجاوز به دخترانی که گناهشان این است که به مذهبی دیگرند. و این گام بلند به سوی دنیائی است که گرچه هنوز بعید می نماید اما دور تر از دیگر آرزوهای بشری نیست که در همین صد سال جامه عمل پوشیده است.

می شود به امیدش بود. و ما این جائیان و امروزیان، با همه بدی ها که کرده ایم به خود، به زمین و به عدالت، باز سزاوارترین نسل زمینی برای رسیدن به آرزوهای انسانی هستیم . به همان جایگاه که جنگ هفت و دو ملت را ندیده بگیرد، به عذر آن که حقیقت ندیده اند ره افسانه زده اند. و حق است که ما امیدوارترین جانداران تاریخ باشیم با همه رذالت ها و پوچی ها و هیچی ها.

تا قصه تمام کنم، بگویم این کارادیچ دختر زیبا نازک بدن و نازک دلی داشت که در اوج فاجعه انسانی کشتار سارایوو، در حالی که شاگرد دانشگاه بلگراد بود و ادبیات می خواند خود را کشت. و این زمانی بود که صرب ها، پدر او را قهرمان و نیکلای ثالث [ثانی اش میلوسویچ بود] می خواندند. نامه ای که انجلیکا برای رادوان پدر خود نوشته بود هرگز افشا نشد. ولی به باورم هر کس دستی به ادب دارد می تواند در خیال خود آن نامه را بنویسد. چنان که یاینا همین کار را کرده در کتابی به نام بیگانگان صبح . او دختری است که به او بیش از سی بار توسط نیروهای کارادیچ تجاوز شد و آخر سر هم نمی داند که یکی از آن مردان جوان رحم آورد که گلوله را نه در سر بلکه در شانه او شلیک کرد. دو روز غرقه به خون در گودالی میان ده ها جنازه ماند تا به معجزه ای نجات یافت و حالا در منجستر زندگی می کند. یلینا [اسم مستعار] کتاب خود را به دختر کارادیچ هدیه کرده است

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook