Wednesday, May 30, 2007

آمریکا و ظل السلطان

این مقاله پنجشنبه کارگزاران است که در سیاست سرا آمده است

از صبح دوشنبه شبکه های معتبر تلويزيونی جهان به پخش خبر و گزارش هائی از بغداد پرداختند که عنوانش بود مذاکره پس از بیست و هفت سال، یا دشمنان پشت يک میز، يا پايان ربع قرن خصومت. کسانی که نزديک تر از بيننده غربی به موضوع زندگی کرده اند حق داشتند از خود بپرسند که ايا اين عنوان ها درست است و همه واقعيت را می نماياند، يا تنها بهره برداری خبری و تبلیغاتی است تا هر کسی از ظن خود آن را تحليل و تفسیر کند.

اين که واقعيت کدام است پاسخی دارد که در هيچ يک از تيتر های چند کلمه ای نمی گنجد. اما آن واقعيت که در گذر عبوری از حادثات به چشم دوربين های ديجيتال می تواند نشست، همين است که دو کشور سرانجام بعد از بيست و هفت سال به طور رسمی و نه در پسله و پنهان با هم گفتگوئی هر چند بی خاصيت آغاز کرده اند. اما در زير اين صورت واقعيتی عبور می کند که آن به فروش گذاشتن کالائی است که به هر حال روزی بايد فروخته می شد، حالا گیرم به دوران دولت کسانی شده است که از همان فردای گروگان گيری به شکل های مختلف نشان دادند که علاقه ای به اين بازی ندارند. این ها اما بعد از مدتی که دريافتند سرمايه ای به دست آمده، ديگر چندان مدافع و مبلغش شدند که دور از دست پديدآورندگان اصلی گرفته شد.

مسعود ميرزا ظل السطان و کامران ميرزا نايب السلطنه دو پسر بزرگ ناصرالدين شاه بودند که چون مادرشان قجر نبود به ولیعهدی نرسیدند، آن دو با مظفرالدین شاه برادر کوچک خود که به شاهی رسيد دشمن بودند و در عين حال با یکدیگر هم رقابت و خصومت سخت داشتند. روزگار گذشت و مظفرالدین شاه به شاهی رسید و بعد پسرش محمدعلی شاه به تخت نشست. او هم رفت احمدشاه آمد و او هم رفت و سلطنت قاجار برافتاد اما فرزندان و نوادگان آن دو شاهزاده کماکان برای هم می زدند و با هم دشمنی می ورزيدند. عبدالحسین میرزا فرمانفرما که عاقلترین شاهزادگان زمان بود پیام فرستاد به فرزندان بزرگ ظل السطان و نایب السلطنه که بيائید حالا که کار از دست رفته و ديگر سلطنتی در کار نیست با هم اتحاد کنید که بيش از این دیگران از اختلاف شما علیه منافعتان استفاده نکنند. سخن عاقلانه فرمانفرما گشت و گشت تا آن که جوابی از اندرون کامران ميرزا رسید که می گفت خب اگر بد هم نگوئیم پس صبح تا شب چکار کنیم.

اين ساده ترين وجه ماجرا بود. اهل آشپرخانه و اندرون نزديک سی سال عادت کرده بودند که از صبح [ظل السلطانی ها با لهجه غلیظ اصفهانی و دستگاه مفصل نایب السلطنه با مثل های چارواداری تهرانی] عليه ديگری به اصطلاح صفحه بگذارند. دروغ ببافند و شعر بسازند و سرود بخوانند. در حقيقت با پیشنهادی که فرمانفرما می کرد، شاعران و دلقکان و سیاه بازها هم بیکار می شدند، چرا که اينان اگر در اصفهان بودند یا تهران روزی شان از اين راه می رسید که مضمون می ساختند. حتی ظل السلطان به جد معتقد بود که آقانجفی مرجع بزرگ زمان و ساکن اصفهان توسط کامران میرزا تیر می شود. و نایب السلطنه هم زمانی که ميرزا رضا کرمانی را در طویله خانه اش حبس کرد به جای طلبش به او پس گردنی می زد [ همان ظلم که باعث شد بنیان خاندان قاجار به باد رود با ترور ناصرالدین شاه آخرين پادشاه سنتی ايران]، از او استنطاق می کرد که بگو کی اصفهان رفتی، در عمارت مسعودیه چه بهت دادند خوردی.

حالا حتمی است که عده زيادی به فکر خواهند افتاد که با اين مذاکره ديگر چگونه بايد زندگی کرد. که چنین کسان هم در آمريکا فراوانند و هم در ايران. در هفته های اينده به صدا خواهند افتاد و هم عليه دولت بوش که کراکر را به بغداد فرستاد و مامور گفتگو با ايران کرد نقد ها خواهند نوشت و هم عليه دولت احمدی نژاد که چرا تابو را شکست.

در جوابشان بايد همان را که فرمانفرما گفته بود نقل کرد که رآل پوليتيک می دانست. شاهزاده عاقل به پيام آور گفته بود اولا اندرون در ناله و نفرين چیزی کم نکند، به کارش مشغول باشد. که اگر قرار بود به شعر و شعار موئی از سر کسی کم شود، الان نفری در دنيا نبود. ديگر آن که اگر شرم و حیا مانعشان شد، خواهش دارم مرا دشمن بگیرند و نفرين کنند که به گوش پهلوی برسد و بداند که من از شما نیستم، و به من و فرزندانم سخت نگیرد.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Friday, May 25, 2007

بیماری در قدرت


این مقاله این هفته ستون لبخند سياست هم میهن است که تا سایت روزنامه درست نشده در همين جا می خوانید

هفته گذشته جلال طالبانی رییس جمهور عراق – به قول خودمانی کاک جلال – در حالی که همچنان شکم برآمده اش جلوتر از وی حرکت می کرد به مایوکلینیک در آمریکا رفت تا چاره ای برای بی حالی، چاقی مفرط و بیهوش شدن گهگاهی وی پیدا شود. همان زمان عبدالعزیر حکيم مرد متنفذ و عملا دومین فرد سلسله مراتب قدرت در عراق هم در همان جا بود و بعد از تائید سرطان ریه اش راهی تهران شد تا شیمی درمانی را در این جا عملی کند.

بیماری بزرگان صاحب مقام و صاحب نفوذ معمولا در تحلیل ها و گمانه زنی های سیاسی جا نمی گیرد، اما چه بسا تاریخ را دگرگون کرده باشد. از همین رو در دهه هفتاد میلادی در هيچ تحلیل سیاسی به این که شاه ایران بیمار باشد یا بشود و این موجب تحولاتی گردد و پایگاه و جزیره ثبات غرب تبديل به مرکز اسلام انقلابی شود اشاره ای نرفته است. همان دهه وقتی که برژنف برای نخستين بار از مرز دو آلمان گذشت و به غرب رفت، در موقعی که گفته اند پرکارترین روزها برای سازمان های اطلاعاتی غرب و بلوک شرق بود، آلمانی های غرب نشین با حیرت دیدند که روس ها برای برادر بزرگ اتاقک هائی آورده اند که مجبور نباشد به توآلت های غرب برود. آن ها گمان داشتند که غربی ها از تجزیه فضولات رييس می فهمند که وی به انواع بیماری های ناشی از مصرف الکل و کشیدن سیگار و وزن زیاد مبتلاست. در همان زمان ها شاه ایران و پادشاهان اردن و سعودی، و روسای جمهور چند کشور دیگر در کلینک دکتر فلینگر تحت معاینه بودند، اما به هر کدام نامی داده شده بود تا کسی از نزدیکان آن ها و از دورها – از جمله دستگاه های اطلاعاتی حامی شان سیا و ام آی 6 – از راز بیماری شان با خبر نشوند.

برژنف که در کاخ کرملین در همان اتاقی کار می کرد که لنین و استالین هم از همان جا حکومت جهانی شوراها را می گرداندند، پایان کارش همانند آنان شد. دستگاه امنيتی شوروی هم بیماری لنین و هم بیماری استالین را با چنان وسواسی پنهان نگاه داشته بود که همسران آن ها هم بی خبر ماندند. و درمورد هر کدام ده ها روایت و افسانه مانده است که دم مرگ چگونه بودند و چه می گذشت بر بالینشان، بر آن ها و بر سرنوشت انقلاب شورائی. این سنت که خبر از بنیادی پوسیده می دهد که همواره همه وجودش به وجود یک تن وابسته می شود، چنان بود که بعد از برژنف هم روسا انتخاب نشدند جز از اتاق مراقبت های ويژه – هم سوسولف و هم چرنیکو – . در همین زمان که غرب بر سرش می زد که زودتر از اطلاعیه نووستنی رهبر آینده را بشناسد، معلوم شد نگرانی گاگ ب بی جا نبود چرا که به محض فاش شدن بیماری کلیه و کبد شهردار مسکو – بوریس یلتسین – نگاه غرب به سوی او برگشت و چه کسی می داند این نگاه چقدر در انتخاب وی در بزنگاه تاریخ به عنوان اولين رهبر روسیه – و نه شوروی – موثر بود. مگر نه آن که وقتی نگاه ام آی 6 برای اول بار به مرد خوش سخنی در مرکزیت حزب کمونیست برگشت و او را به دفتر نخست وزير بريتانيا به ناهار دعوت کردند، برگ اول بیوگرافی گورباچف نوشته شد. اما یلتسین وقت سفر به رم، آپانديسیتش عود کرد و به بیمارستان رفت که هم به سیستم درمانی سرمایه داری بیشتر اعتماد داشت و همین باعث شد که دو هفته در ایتالیا ماندگار شود و به دعوی کیانوری و کمونیست های دو آتشه ایتالیا از همان زمان دستگاه های اطلاعاتی غرب دور تختش پرسه زنان بودند.

اما پنهانکاری شاه سابق ایران گران تر از این ها تمام شد. او که در دفتر پزشکان سویسی و آمریکائی "محموله" نام گرفته بود، به این پنهانکاری هم راضی نبود از بیم آن که درباریان از راز وی با خبر شوتد داروی با اهميتی را که طحال وی را مصون از سلول های سرطانی نگه می داشت، در قوطی کبسول های آسپرین ریخت. باید یک ماه روزی دو تا از آن قرص ها را می خورد تا متخصصان بعد دو ماه آزمایش ها را تجدید کنند و دریابند چه باید کرد. زودتر از دو ماه حالش بد شد، پزشکان مطمئن از این که وی دارو را مرتب خورده است، به نتایج تازه ای رسیده و یک عمل جراحی را لازم دانستند. ماه ها بعد معلوم شد که او از آن داروی مهم چیزی نخورده چرا که اتاقدارش وقتی قوطی آسپرین را می بیند که زمانش منقصی شده، سرخود آن را با قرص های آسپرین نو عوض کرده بود که شرط خدمتکاری به جا آورده باشد.

آن چه شاه سابق ایران را واداشت که با آن وسواس بیماری خود را پنهان دارد ترس از آن بود که نظامش به هم بخورد و فرماندهان ارتش که می پنداشت جز وی از کسی اطاعت نمی کنند سرگردان شوند. اگر این ترس نمی داشت یازده ماه بعد از خروج وی از کشور، وقتی برای معالجه راهی آمریکا شد دانشجويان گمان توطئه نمی بردند. از دیوار سفارت بالا نمی رفتند و لابد حالا دردسر تابوشکنی و مذاکره به گردن دولت احمدی نژاد نمی افتاد. و هزارها حکایت دیگر. از قضا آخر دهه هفتاد همین حکایت در مورد مارکوس در فیلیپین و سه موبوتو سه سکو هم می رفت که کسی بیماریشان را باور نکرد و از شغل خود به دور افکنده شدند، در تبعید درگذشتند باز مردمشان باور نکردند.

تکان های مصنوعی

از این ها غریب تر وقتی است که شاه یا حاکم بالاقتدار از بیماری چون مرده ای است اما ضوابط موروثی و مادام العمری اجازه افشا نمی دهد و در نتيجه چنان می شود که در مورد مائو شد و پزشکش از آرایش اتاق او نوشته وقتی برای میهمانان خارجی آماده می شد و گلدان های بزرگ که لوله اکسیژن زیرش نهان بود. و دواهای سنتی و مدرن که از دو روز پیش به او می دادند که وقت ملاقات با کسی چون رييس جمهور آمریکا ربع ساعتی نخوابد تا عکسی گرفته شود. همان که در کاخ های رياض هم در جريان بود در سه سال آخر عمر ملک خالد، و شش ماهی هم در مورد رییس امارات و امیردوبی. که این رسم قبیله ای شرقی است گرچه رفته است تا دورهای دور تا کوبا و با فیدل کاسترو هم همین می کنند. یک روز چاوز را می برند که با گرفتن عکسی خبر آورد که فیدل می جنبد و روز دیگر نشانش می دهند در تلویزیون که چطور مانند کودکان تاتی تاتی می کند.


تصور "شاه میری" و مصیبت "شاه کشی" در جوامع شرق دهشتناک است و همین وزیران و نزديکان قدرت را وامی دارد که مانند اتابک امین السطان، ملیجک را مامور دارند از شاه عبدالعظیم تا تهران "اشک بریزد و پشت صندلی کالسکه سلطنتی چمباتمه بماند و دست های ملوکانه را بالا برد و تکان دهد، عینهو عروسک بازی تا عوام الناس خیال نکنند که شاه به سرای باقی رفته و گله بی راعی است، دمی بجنبانند و نظم را به آشوب بکشند" مثل همان دخترکان چینی در اتاق مائو.

اما در جوامع راقیه قانونمدار ماجرا ساده تر از آن است که به نظر آید. ریگان، یا آیزنهاور و يا نیکسون تا پا به درمانگاه می گذارند اطلاعیه و دوربین ها و خبرنگاران حاضر. حتی آريل شارون که به ظاهر چیزیش نبود بنا به اسرار فاش شده به دليل چاقی و احتمال سکته او، اهود اولمرت را در آب نمک خوابانده بودند و ساعتی بعد از آن که او افتاد، این یکی جلسات هیات دولت را اداره می کرد. یا دو رييس جمهور فرانسه که سرطان به جانشان افتاد، خبر خودشان به اندازه مردم نبود. نه در مورد پمیپیدو که فرانسوی ها وقتی کرتن تزریق می کرد که درد را بکشد و بتواند همایش سران اروپا را میزبانی کند، فورا می فهمیدند و در همه قهوه خانه ها سخنش بود. تازه جانشين وی فرانسوا میتران که باز سرطان به جانش افتاده بود چند روزی یک بار در مصاحبه ای و یا مناظره ای شرکت می کرد تا مردم مطمئن شوند که باکیش نیست و عقلش به جاست گیرم می خواهد رکورد بشکند و اولين کس [ و آخرين] باشد که چهارده سال تمام را در کاخ آلیزه گذراند آن هم بعد سه بار شکست خوردن از دوگل، پمپیدو و ژیسکاردستن.

بیماری سینمائی

سینمائی ترین مرگ و بیماری ها متعلق به ملک حسین بود، که شیمی درمانی چیزی از وی باقی نگذاشته بود و ماه ها بود که در آمریکا در مایو کلینک بستری بود اما در اردن همچنان مراسم دعا برقرار میشد، وی با همان حال در اجلاس صلح کاخ سفید دست عرفات را در دست شارون گذاشت، و درست وقتی که دیگر امیدی نبود طی مراسمی که از تلویویزیون ها پخش می شد به امان بازگشت. ردیف رولزرویس ها که امپولانس هائی هم اسکورتش می کردند او را به کاخش بردند. در آن جا به سنت عرب، دوباره روسای طوایف با او بیعت کردند و دست و کتفش را بوسیدند، پس اعلامیه ای داد و ولیعهد خود [برادرش] را برکنار کرد و پسر نیمه انگلیسی اش را بر تخت نشاند و دیگر کسی او را زنده و سرپا ندید. تا دو روز بعد که همان مراسم این بار برای تشییع جنازه اش برپا شد. در شباهتی تام به خداحافظی با دون های مافیا.

حالا اگر ملک حسین را نسبت بلافصل او با خاندان پیامبر اسلام جایگاهی ويژه می داد و سنت سلطنت و عرب هم اضافه می شد به اضافه ثروت و احترام خاندان هاشمی قریشی، این ترکمان باشی نیازاف کمونیست را بگو که حالا تازه هنوز اکسیر حیات و معجون طلا می خورد و به خصیصین هم تجویز می کرد، به تصور عمر جاودانه، از همین رو توصیه های پزشک روسی را نشنیده می گذاشت و از خوردن و آشامیدن ابائی نداشت و اندازه ای لازم نمی دانست، تا ناگهان بانکی بر آمد خواجه رفت.

که گفته اند بدين درگاه چون در آمدی، خاضع باش که اين جا شاه و گدا نمی شناسد، وسوار و پیاده نمی داند.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Wednesday, May 23, 2007

ششم آزگار ماندگار

این مقاله روز پنجشنبه در شرق چاپ شده است

نقل یک سال و دو سال نبود، بیست سال هم گذشت باز مرحوم اسکندری در پیچ هر کلام و خاطره ای از سال های خوش دکتر مصدق می گفت و با لذتی تمام تکرار می کرد "عجب روزگاری" و هر وقت این نقل پیش می آید خانم بی اختيار لب به شکوه می گشود: نه که خیلی بهتون خوش گذشت، نه این که خدا دوباره نخواهد، بعدش به محبس نبردند همه را.

نه که يک شب بی دلهره به صبح رساندیم، نه که.... و همیشه اين مکالمه مقدمه ای بود تا آقا شرحی از سویدای دل بدهد از همان دو سال و خرده ای نهضت ملی. و آخرش هم با آهی از ته ته ته دل بخواند حیف از اين دست که با ياد تو بر سر نزنم. مرحوم اسکندری تا بود، به سال های بعد از کودتا می گفت سال های آزگار. یک سال آزگار... ده سال آزگار... بیست سال...
حالا نقل ماست که همان طور شده ایم که استاد وارسته جلال همائی می فرمود "خداوند تبارک همه لغت ها را یک به یک در عمل برایتان معنا می کند، بعد روانه می شوید". و ديگر لازم نیست در کتاب لغت به دنبال معنای آزگار بگردیم. روزگار معنایش را کف دستمان گذاشت. و حالا که این می نویسم دو سال آزگار از آن زمان می گذرد و ده سال از دوم خرداد.
پیشینه جشن ها
در جست و جوی نمونه های تاريخی ديگر از روزهای شور، روزهای شادمانی ملی، دورهای تاريخ نشانه ای ندارد. اما از مشروطیت می توان آغاز کرد.
نیمه شعبان سال 1324 قمری مردم لباس های خود شسته و گیوه ها را گل سفید مالیده و دستی به محاسن کشیده، در هر محله در حسینیه و تکیه و خانه بزرگان گردآمده بودند و تبريک می گفتند، و روی هم می بوسیدند. سماوری همه جا بار بود و هر کس چای می خورد و تهنیتی می گفت و رای می داد. مهم نبود که بعضی معنای مشروطه نمی دانستند، همین قدرشان بس بود که آقایان نجف و آقاسید عبدالله و آقاسیدمحمد مهر فرموده بودند، آقای مستوفی الممالک و مشیرالدوله و مخبرالسلطنه و حتی اتابک امین السطان که در فرنگ بود با مشروطه هستند. تازه در هر ولایتی هم یکی از خوشنامان به جلو و مردم هم با تصوری از مشروطه بهشتی به دنیال. اين اولين شادمانی ملی بود. گیرم که دو سال بعد که لیاخوف مجلس را به حکم محمدعلی شاه به توپ بست، خوشی ناخوش شد.
دوم شادمانی ملی، 27 جمادی الثانی 1327 بود. فتح تهران و فرار شاه مستبد. از همه جا شادمانی بیشتر در تبریز. سالار و سردار ملی در باغ حکومتی نشسته و مردم دسته دسته می آمدند به شادباش بعد دو سال جنگ خونریز که منجر به سقوط استبداد صغیر شد. سربازهای روس آماده باش به تماشا. عملا کشور مشروطه شد. عملا شاه و دیکتاتوری ساقط. عملا دولت و مجلس و مطبوعات آزاد.
دیگر چنین شادمانی نشد. حتی جنگ جهانی و پایانش، جشن های تبلیغاتی جمهوريت، ماجرای تمثال امام علی که هواداران سردار سپه وانمود کردند منحصرست و علمای نجف با ارسال آن، رضاخان پهلوی را تبرک کرده اند تا چشم زخمی از اعدا به او نرسد و به اين حیلت هزاران تن را در هیات های دسته عزاداری به تهران کشاندند و از آن به عنوان ابراز علاقه عامه ناس به پهلوی بهره گرفتند. الغای سلطنت قاجار، به تخت نشاندن رضاخان سردار سپه و تحولات بزرگی که بعد از آن رخ داد در کشور، هیچ کدام جشنی همگانی نبود.
دوره بیست ساله دیکتاتوری رضاشاه بسیار بهانه ها داشت و دولت ها هم می خواستند ، اما جشن ها مردمی نمی شد.
جشن سوم، شهریور
جشن سوم روز بیست و پنجم شهریور سال 1320 بود که در میدان توپخانه و دهانه لاله زار ناگهان تهرانی ها خود را کشف کردند و در نبودن اینترنت و تلفن همگانی و دیگر رسانه ها معلوم نیست چطور خبرش به همه کشور رسید. در لاله زار حسین خیرخواه فریاد زد ملت رضا در رفت. هدایت به آهستگی در گوش مینوی گفت دم کنی برداشته شد، و جماعت آماده فریاد، قصیده خیرخواه را تکمیل کردند تا باغشاه دررفت،... آب چلو سر رفت... و این جشن تا بعد از ظهر هم طول کشید و در همان زمان فروغی فرزند رضاشاه را به مجلس برد، کسانی در راهش اسپند سوزاندند. در این شادمانی فراموششان شد که نیروهای خارجی هم وارد تهران شده اند. همین قدر که دیکتاتور رفت خبر خوش بود.چه رسد که نظمیه دستور گرفت کاری به حجاب ها نداشته باشد.عفو عمومی شد. زندان ها باز شد. روزنامه ها همان روز آزادی خود را نشان دادند و سخن علی دشتی را با تیتر بزرگ نوشتند: جیب این دزد را بگردید. اعلام شد هر چه رضاشاه به زور از مردم گرفته پس داده می شود، همه دارائی هائی که آن همه بر سرش چالش بود برای باقی ماند پسر در تخت صرف شد. اعلام شد در یک روز دویست تن صاحب نام به عدلیه از دیکتاتوری که نامش وحشت می ساخت، شکایت کرده اند. همسرش به وکالت پنج فرزند خود علیه شاه جدید طرح دعوا کرد. باری یک نسل تازه متولد شد. نسلی از شاعران و بزرگان که نیم قرن بعد حاصل کار و عمل همان ها بود. نسلی آزاد متولد شد.
و باز سال ها گذشت و جشن عمومی و نه به دستور برپا نشد. نه این که گروه ها و بخش هائی از کشور به جشن نرسید. رسید، اما از آن دست نبود که همه درش شرکت داشته باشند. ورنه تخلیه ايران از ارتش های خارجی که روز نجات اذربایجان نام گرفت، از آن جا که عزای بخش عمده ای از کشور بود وهمزمان با آوارگی ده ها هزاران، جشن عمومی نشد. ازدواج های درباری و مناسبت های دولتی هم. تصويب قانون ملی کردن صنایع نفت هم، و جشن بزرگ پیروزی ايران در دادگاه لاهه هم. اين جشن ها بخش هائی از جامعه را در بر می گرفت. آن روزهای خوش آزگار دولت مصدق هم آغازی شادمانه و ملی نداشت. بعد از کودتای بیست و هشت مرداد نیز. تولد ولیعهد، همه پرسی ششم بهمن که برای نخستين بار به زنان اجازه دادن رای داده شد گرچه رایشان زینت بود و در آن دوره به حساب نیامد. انقلاب سفید [اصلاحات مشهور به انقلاب شاه و ملت] باز نمی توان گفت جشنی همگانی بود، چنان که جشن های دوهزار و پانصدمین سال شاهنشاهی که بیست تن از سران کشورهای جهان در شرکت کردند. و جشن های پنجاهمین سال پهلوی بی شرکت مردم صورت پذیرفت.

جشن چهارم، شاه رفت
چهارمين جشن همگانی وقتی بود که داشت سی و هفت سال از آخرین جشن می گذشت. بیست و ششمین روز از اولین ماه زمستان. در سالی که زمستان خیال آمدن نداشت، مردم تهران صدای هلی کوپترهائی را بالای سر خود شنیدند و دقایقی بعدش رادیو اعلام داشت که شاه از ایران خارج شده است. با بدنی بیمار و صدائی لرزان گیج و ناباور. خارج شدن سه شاه قبلی که همگی به تبعید رفتند و بازنگشتند با جشنی همراه نبود، اما شاید جشن از آن رو پا گرفت که همه می دانستند محمدرضا پهلوی آخرين شاه خواهد بود، روزنامه اطلاعات برای اولين بار در دست مردم می گشت دست به دست با عنوان بزرگ "شاه رفت". نویسنده ای در یک مقاله نوشت مردم ایران به جای همه مردم دو هزار سال تاریخ جور شادمانی کردند برای خارج شدن آخرين شاه. باورنکردنی تر از آن جشنی بود که دو هفته بعد از رفتن شاه خبرش به تمام جهان رسید، وقتی بود که روزنامه اطلاعات تیتر زد "امام آمد". مراسم استقبالی از دل کشمکش های دولت سوسیال دموکرات شاپور بختیار با هواداران انقلاب بیرون زد، با حضور دو میلیون نفر در تهران. جشنی که ارتش شاهنشاهی هم در آن شرکت داشت. اصلا معلوم نشد هواداران نظام پادشاهی کجا رفتند. چهره های مشهوری از عوامل نظام پادشاهی از همان تبعید گاه خود لندن، پاریس و يا لوس آنجلس پیام فرستادند و آگهی کردند تا تاريخ بداند که در جشن شرکت داشته اند. این جشن ده روز در میان مقاومت های آخرين سنگربان سلطنت شاپور بختیار ادامه یافت، تا به روزی رسید که به عنوان آخرین انقلاب کلاسیک قرن بیستم ثبت شد. شاه چنان که در خاطرات متعدد آمده است روز بیست و دوم بهمن، در کاخ ملک حسن در مراکش از رادیوی قوی خود شنيد که جمشيد عدیلی به جای "این جا تهران رادیو ایران" گفت "این صدای انقلاب ملت ایران است"، همان صدائی که شاه خود نيز دو هفته پیش تائیدش کرده بود. و دیگر سرود شاهنشاهی پخش نشد.
بعد از آن باز روزهائی به جشن گذشت مانند همه پرسی قانون اساسی، انتخابات ریاست جمهوری، تشکیل مجلس، اما باز جشنی ملی نبود. جشن اشغال سفارت آمريکا [مشهور به لانه جاسوسی]
چشن همگانی پنجم، جشن آزادی خرمشهر بود، سوم خرداد شصت. خبر را که رادیو اعلام کرد، معلوم نشد که چطور هر کس پشت فرمان بود ناگهان پا روی هر پدالی که بود فشرد. زمان متوقف شد و عجب اگر فقط دو تن از صرافان سکته کردند. برای اولین بار پس از پانصد سال ایرانيان شهری را از دست دادند و دوباره به کفش آوردند. چنین شادمانی نسلی به یاد نداشت.

ششم رسید

و دوم خرداد 1376 جشن ششم بود. شش جشن ملی و مردمی، نه به فرمان، در صد سال؛ اما تا بخواهی سوگ. و اگر قرار بود بر گذری بر سوک ها، این نوشتار بارها بلندتر از این میشد که هست.
و همه این شش، با گذر زمان آزگار و هم ماندگار شدند. حتی اگر به زمان خود چندان اهمیتی نیافتند، جایشان در چهره تاریخ ایران و آینده مردم اين سرزمین ثبت شد. جشن هائی که از مردم برآمده بود و به فرمان نبود، حتی وقتی حاضرانش بعد ها از کرده پشیمان شدند، از آن جا که از عمق دردها و لبخندها برآمده بود، خط عمر مشترک ایرانیان را گسلی و خط عبوری شد. همه اين شش از سوی کسانی نقد و طرد شدند. هیچ یک بی بدخواه نبودند. هیچ کدامشان نشد که جنازه ای بر دست ها نگذارند. و هیچ کدام بی سرود و قصیده و غزل نماندند. همه زندگی ساز آمدند، چه رسد به جشن آخر که هنوز در اثرش زندگی می کنیم و هنوز صدایش در فضاست و هنوز بر سر چه شد هایش در جدالیم. این ها آزگارهای ماندگارند. بی آزگاری چیزی ماندگار نمی ماند در سرزمين کویری ما.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, May 21, 2007

ملکم خان و جواد لاریجانی

این مقاله امروز روزست که در همين جا هم می خوانیدش.

بيش از صد سال گذشته است که ميزرا ملکم خان در دستگاه ناصری چنان بود که نه از وی گريزی بود و نه حکومت و دیانت می توانست وی را تحمل کند. زباندان بود، پولتیک شناس بود. اداب فرنگ می دانست. کتابچه هائی در اصول می نوشت که چطور می شود ایران را به ممالک راقیه رساند. اين ها همه را شاه و رجال می خواستند. نزد فرنگی ابرو داشت این هم خوب بود. اما زبانش هم تیز بود.

همین ها باعث شد که دو بار با هزار سلام و صلوات وی را خواستند و خلعت پوشاندند و سفارت و مقام و موقع دادند اما دفعه اول در دارالخلافه ناصری فراموشخانه [لابد یعنی فراماسونری] داير کرد و دفعه دوم هم روزنامه "قانون" داد که مقالات وی و سيد جمال الدین در آن خواندنی است و در زمان خود مانند ورق زر در دست وطن دوستان می گشت در حالی که داشتنش در کشور بيم جان داشت.

سرگذشت ملکم را بايد خواند. سخنی که سید جمال الدین اسدابادی در باب وی گفته بايد شنيد و همين طور تجلیلی که مشروطه خواهان از وی کرده اند. اما سنت گرايان و بنيادگرايان دوران وی را برنمی تافتند. حالا حکايت آقا جواد لاريجانی است که باز بعد از چند سال سر به در آورد و در هيات رسمی به کنفرانسی مهم به امان رفت و در جمع بزرگان جهان سخنی گفت و مصاحبه ای کرد که موضوع نقل و حکايت ها شد. باز دوباره تکذیب و طعنه. چنان که بارها شده است.
منتهی یادتان باشد که این تکذیب ها و طعنه ها مانند آن چه در مورد آقای متکی اتفاق افتاده نیست. جناب وزير خارجه از انگلیسی جز همان تعارفات اولیه نمی داند اما آقا جواد سخندان است و انگلیسی خوب می داند و بهتر از مصاحبه کنندگانش می داند از چه می گوید.

روحانيون سنتی و حتی بنيانگذار جمهوری اسلامی چنان که شنيده ام با اين آيت الله زاده آملی چندان یکدل نبوده اند. اگر مخالفان سرسخت جمهوری اسلامی به او طعنه زده و می زنند موافقان سرسخت هم از دادن لقب شمعون به او باکی ندارند. از همين رو دو باری آقا جواد به فاصله های کوتاه چند روز و چند ساعت از مقامات مهمی مانند معاون کل وزارت خارجه و رياست صدا و سيما برداشته شد. اخوان وی همه در مقامات مناسب بودند و اين فرزند بزرگ ایت الله هم به اندازه کافی حکم مقام دارد، اما جز همان موسسه فيزیک نظری که بيست و پنج سال پیش ساخت، و اول بار اينترنت را از همان راه به ايران آورد، در جائی ماندگار نشده است. ده سال قبل وقتی در انتخابات مجلس ششم، نتوانست از مردم تهران رای بگیرد[ فقط بدان دلیل که نامش در فهرست جناح ضد اصلاحات بود] از رياست مرکز پژوهش های مجلس هم بازماند اما کوتاه زمانی بعد به مقام معاونت بين الملل قوه قضاييه منصوب شد. گفتند اين جا ديگر ماندنی است. اما چهار سال بعد اصلا آن سمت و پست برداشته شد و خاکسترش به جا ماند که "مشاور بين المللی ريیس قوه" باشد. در همين مقام دبیری کمیسیون حقوق بشر هم چنان که بايست به او سپرده شد.

و در اين بيست و هشت سال، جمهوری اسلامی گاه وزيران خارجه ای داشته که نه یک کلمه زبان خارجی می دانستند و نه اداب دیپلوماسی. روسای سازمان انرژی اتمی يافته با همين مرتبت، وزيرنفت ها، مديرعامل شرکت نفت ها، اما به آقاجواد لاريجانی نوبت نرسیده. چنان که در بیست و هشت سال گذشته، در شباهتی نسبی به او، علی شمس اردکانی هم. که او نيز یک بار به مقام بالاستقلال مدیرعامل قشم رسید اما کم مانده بود از آن جا راهی جزيره ای دیگر شود که دريافت و عطای کار دولتی را به لقایش بخشید. وی نيز در همه این مدت مانند آقاجواد لاريجانی مشاورت وزارت خانه های متعددی را داشته است. اصولا گویا سمت مشاور را برای کسانی چنین افريده اند.
با این تفاوت که شمس اردکانی به تجارت هم تمایل و توجهی دارد اما آقاجواد نه.

برای یافتن علت العلل چنين تناقصی، و یافتن علت آن که چرا میرزا ملکم خان ها [ با همه لوايح مفيد که در نشان دادن راه ترقی می نویسند، تحلیل های عالمانه که می کنند، وقت سختی که به ماموریت فرستاده می شوند] باز تحمل نمی شوند بايد همين داستان آخر را خواند. نيازی به مرور گذشته ها و مثلا ماجرای ملاقات آقای لاریجانی و نيک براون نیست. سه روز پیش مصاحبه ای چاپ شده در جورازلم پست و به نوشته کيهان برای نخستين بار يک مسوول جمهوری اسلامی در آن مصاحبه شرکت کرده، اگر ايت الله زاده نبود و محبوب جناح راست نبود اين گناه خود کفايت داشت که رختخوابش را در پیچ دوم اوین اندازند [تجسم کنید که اين گناه کبیره از احمد زيدآبادی سر زده بود] چه رسد که در آن جا به نوشته کيهان پا را خیلی فراتر از مرزشکنی های معمول خود نهاده و در پاسخ اين که ایا موقعی می شود که روابط دو کشور ايران و اسرائیل برقرار شود گفته اين سووال زودهنگام است.

در نتيجه دو روز است که دفتر حقوق بشر قوه قضاييه و وزارت خارجه مشغول تکذيب سخنانی هستند که کس [ از جمله "منبع آگاه" کیهان] شک ندارد که جواد لاریجانی می تواند آن را گفته باشد.

روزی روزگار – شنیدم از کس – که فاطمه هاشمی به علی لاریجانی گفته بود من و شما از جهتی مانند همیم من هم هر گاه خواهرم [فایزه هاشمی] سخنی می گوید و به مجمع و کنفرانسی می رود تنم می لرزد، شما هم لابد همین حال را دارید با جواد اقا.یعنی این حکایت آقازادگی است که در تاریخ مثال فراوان دارد از قره العین و کاشانی زاده ها تا حالا که به فرزندان آقای هاشمی و آقای آملی رسیده است.

در دوران اصلاحات وقتی در جمعی یک تن گفت اين جوادآقا لاريجانی همه مشخصات اصلاح طلبی را دارد فقط نامش در فهرست انتخاباتی جناح راست است. یکی از اعاظم حاضر گفت خداراشکر وگرنه اگر با شما بود تا به حال صد کفن پوسانده بود. به تعبير وی برای کسی با مشخصات جواد لاريجانی، همرائی با جناح راست فقط و فقط سپر حفاظتی است که تا به حال هم کار کرده ، گرچه نه آن قدر که بتواند وی را در مقاماتی قرار دهد که همگان معتقدند استحقاق علمی آن را دارد.

که نوشته اند روزگاری مستشار الدوله مرد بزرگ آذری درباره میرزا ملکم خان گفته بود اگر می توانست گاه خود را به ندانی بزند. اگر می توانست گاه خود را به لالی، به گمانم اول مقامات می شد.


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, May 20, 2007

بخش دوم، به یاد فروغ

بخش دوم از نوشته هایم درباره مرگ فروغ را که امروز در هم میهن
چاپ شده در دنباله همین نوشته بخوانید



هفته بعد

صبح که از خواب بلند شدم صدایی از نزديک می خواند:
به جستجوی تو
بر درگاه کوه می گریم
در آستانه دریا و علف
به جستجوی تو
در معبر بادها می گریم،
در چارراه فصول

و مثل این که کسی به من می گفت تمام روز را باید غمگین باشی، تمام روز را باید گریه کنی. دیروز بود که یک هو تلفن زنگ زد و صدایی در گوشی پیچید:
-مسعود، فروغ مرد.
-هان؟
دیگر تمام شد. مثل این بود که چهره ی روز هم در هم رفت. صدای هق هق گریه ای را درون خود شنیدم. کسی بدون ترس از این که او را ببینند گریه می کرد، و دویدن ها... دویدن ها...

جلوی پزشکی قانونی جمعیت زیادی ایستاده بودند. هر که می رسید، می پرسید چی شده است؟! چه بگویم به پیرزنی که کنارم ایستاده و با کنجکاوی می پرسد:"کی مرده؟" چطور به او بگویم آن تنی را که در آن پارچه پنهانش کرده اند و در اتوبوس پزشک قانونی می گذارند بدن عزیز ماست. چطور به او بگویم بعضی از آن ها که دارند توی سرشان می زنند حتی یک مرتبه هم او را ندیده بودند، چطور حالیش کنم که لال نیستم، بغض گلویم را گرفته... و رفتیم.

در غسالخانه ی گورستان قلهک داشتند می شستندش... بی اختیار پیش خودم می گویم: چه سرد است، سرما نخورد... ولی دیگر سرما نمی خورد، دیگر فروغ از غم آدم ها ناراحت نمی شود و دیگر در خیابان وقتی که افسر پلیس توی گوش راننده تاکسی می زند فریاد نمی زند، دیگر صدای خنده های بلند و بی پروایش و لبخندهای محجوبش و آن صدای غم انگیزش که وقتی شعر خودش را می خواند مثل آبشاری بود که آهسته آهسته پایین می ریخت، دیگر از این ها خبری نیست، جماعت! بروید خونه هاتون گریه کنید.

در ظهیرالدوله جمعیت زیادی ایستاده بودند و منتظر آمدن جنازه اش بودند(ای وای که آوردن این لغت برای عزیزی که از دست رفته چه قدر کریه است) و یک باره صدای "بهلول" توی جمع پیچید:"لا اله الا الله". بله، باور کنید، باور کنید.

و بلا تکلیفی، بلاتکلیفی وحشتناکی که آدم را بیچاره می کند:"رویا" چه کار کنیم... "احمد" چه کار کنیم... ای وای راستی، چه کار کنیم؟ مگر کسی می توانست از جلوی گورش کنار برود؟ و صدای "سیاوش کسرایی" بود که قطره های اشک را به دنبال می آورد.
آی گل های فراموشی باغ
مرگ از باغچه ی کوچک ما می گذرد داس به دست
و گلی چون لبخند
می برد از بر ما...

برف آهسته ای که از چندی قبل می بارید بیشتر شد، بیشتر شد و با زنجیرهایی از برف، زمین به آسمان دوخته شد و آن وقت که سردی هوا توی تن ها نشست، آن وقت بود که دیگر صدای کسی را نشنیدم، جز صدای فروغ که می خواند:
و این منم
زنی تنها
در آستانه ی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان

صدای گریه ها را هم شنیدیم، صدای ضجه ها را وقتی که بدنش را با خاک می پوشاندند... و باز من صدایش را شنیدم و خودش را دیدم که از توی کفن سفید در آمد و زیر برف نشست. چشم هایش را بسته بود و می خواند:
نگاه کن که چه برفی می بارد...
و حالا یک سال گذشت و شعر "شاملو" در سوگ فروغ آمده :
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد؟
[روشنفکر، بیست و پنج بهمن 1345]

یک سال بعد

-شاملو جان می آیی برویم.
-کجا؟
-مگر نمی دانی سال فروغ است؟
-چرا، می دانم، ولی نمیام...
-چرا؟
-رفتن سر قبر مثل این می ماند که من به مسافرت برم، آن وقت تو بیایی خونه م!
-چه مسافرتی!

شاملو نیامده بود، من و "منشی زاده" راه افتادیم. سر جاده ی "دربند" پاسبانی را سوار کردیم که می خواست بیاید "ظهیرالدوله". می گفت: از پارسال که فروغ مرد، زنم دائم از من قول گرفته که یک روز بیارمش سر قبرش، و اگه حالا بفهمه که سالش هم گذشته، پدرمو در میاره...
توی سرازیر کوچه باغی که می رسد لب قبر آدم هایی که دراز به دراز در ظهیرالدوله خوابیده اند و یک لحاف از برف زمستانی روی سرشان کشیده اند، چند تا زن چادری ایستاده اند و یکی شان یواش گریه می کند. و "منشی" زیر لب می خواند:
"آهوان! ای آهوان دشت ها
گاه اگر در معبر گلگشت ها
جویباری یافتید آواز خوان
رو به آبی رنگ دریاها روان..."
و از من که دارم صدای زنده ای را گوش می دهم می پرسد:
-بقیه اش چیه؟
می گویم:
-خواب آن بی خواب را یاد آورید.
مرگ در مرداب را یاد آورید.

و مثل این که صدای فروغ می آید و صدای ضجه ی چند زن و هق هق چند مرد که همراهیش می کنند. نه خیر، صدای خودش است، ای وای من! صدای فروغ:
" این چیزها که به اسم شعر جدیدا به خورد مردم می دهند، یک نوع..."

دیگر دست من نیست، بخاری که از روی برف ها بلند می شود، مثل این که صدای فروغ را از زیر خاک بیرون می آورد. آن سنگ حجیمی که رویش گذاشته اند، چطور راضی شد که...

سرها زیر است و اشک ها بر گوشه ی چشم ها خشکیده، صدای شیون زنی همه را بر می گرداند، معلوم نیست چه کسی است، شاید همه هستند و شاید یک نفر است که صدای همه را در خود دارد.
محیط چه یخ زده است. چطور یک سال فروغ توی این چهار دیواری آرام گرفت؟... هنوز پس از یک سال باور کردنی نبود که فروغ "به میهمانی ستاره ها" رفته است.
وقتی که نوار صدای فروغ تمام می شود، نوار صدای "شاملو" و "رویایی" و چند نفر دیگر را می گذارند، یادم افتاد "رویا" در آخر یادداشتی سردستی که توی "نیل" نوشت و توی "انتقاد کتاب" چاپ شد، نوشته بود: "تن متناهی اش را در سینه های نامتناهی مان تدفین می کنیم و شب های شنبه به انتظار قضایی مجهول می نشینیم."

حالا بچه ها یکی یکی از گورستان خارج می شوند. پدر فروغ کناری ایستاده. صدای بهلول می آید که می گوید: مرد نکونام...
و داریم از مراسم سالگرد مرگ فروغ بر می گردیم، چه حرف های قلنبه سلنبه ای می زنیم و صدای کسی را می شنوم که پشت سرم تکه ای از "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" را می خواند:
"به مادرم گفتم: تمام شد.
گفتم: همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد،
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم."

"طاهباز" کنار در سرش را توی دستش گرفته و بقیه مثل برگ های پراکنده این ور و آن ور محوطه ی آرامگاه ظهیرالدوله پخش و پلا شده اند. صدای ضجه ای زوزه ی باد را همراهی می کند و من دوباره صدای فروغ را می شنوم
"هنوز خاک مزارش تازه است.
مزار آن دو دست جوان را می گویم..."

و ما بر می گردیم و پایمان را نمی بینیم که توی گل کوچه باغ ظهیرالدوله فرو رفته. با هم می خوانیم:
"نامت سپیده دمیست که بر پیشانی آسمان می گذرد،
متبرک باد نام تو!
و ما همچنان
دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را..."
[خوشه، بیستم بهمن 1346]

سی سال بعد

سی سال می گذرد. کسی از آن ها که آن روز بودند نیستند. به یاد شاملو می افتم که آن روز هم به تشییع جنازه ی فروغ نیامد، ولی از تأثر یکی از شاهکارهای خود را نوشت. هیچ کس نمی دانست که او هم تا این اندازه فروغ را دوست داشت. فروغ آن قدر همیشه عجله داشت که این کلام "دوستت دارم" را شاید از هیچ کس نشنید. شاید فقط از یکی شنید، همان که هنوز سکوت می کند و ما نیز به احترام سکوتش از او و تأثیرش بر فروغ و زندگی کوتاه او نمی گوییم. راستی چرا این همه عجله داشت؟ انگار می دانست که زمان درازی در پیش ندارد. انگار نه که وقتی رفت هنوز پا به دهه ی چهل عمر نگذاشته بود. در پانزده سال چند شاخه پرید، وقتی بر شاخه ی سهراب نشسته بود را یادم هست. انگار سهراب بود که او را از بند قافیه و ترازو نجات داد، به تقلید از سهراب پرید و ناگهان اوج گرفت و در این لحظه فقط کم داشت که یکی با او پدری، برادری، معلمی و معشوقی کند که "او" کرد. و این همه ی زندگی فروغ شد.

می توان توسن خیال را تازیانه زد و راند و به خود گفت" اگر فروغ مانده بود، امروز کجا بود؟" آیا فروغ از آن ها بود که حضورش از یاد عزیز و محتشمش می کاست. آیا او آن کس می شد که شعر امروز ایران را جهانی می کرد. آیا... دیگر چه سود از این پرسیدن ها... وقتی سهراب چناران را وانهاد و لای چنارها گم شد، کسی-از آن طایفه که عشق را و شعر را نیز از میان مانیفست های کنگره ی چندم پیدا می کرد- گفت به موقع مرد! این کلام بی رحم را که او در چهلمین روز مرگ سهراب گفت، بعضی بعد از سال ها می گویند. اما نه زمانی که هنوز خاک گور زنی تازه است و چشم ها نمناک. ولی او گفت. آیا برای فروغ هم کسی چنین گفته است. باوری نیست.

حالا در سرمای 24 بهمن ظهیرالدوله به سالی که برفی نیست، حتی بر نوک کوههای بالاسر، گور ملک و رهی و این و آن همه سرد است و خالی، باز نسلی که بعد از فروغ متولد شد. همه شان بعد از رفتن او به دنیا آمده اند، شاخه های گل آورده و چونان هر سال دور "کولی" خواهر کوچک فروغ نشسته تا بخواند " اینک من زنی تنها در آستانه ی فصلی سرد". کولی دیگر آن دختر نوجوانی نیست که وقت مرگ فروغ بود، آسمان آن آسمان نیست. هیچ کس همان نیست که بود. حتی انجوی که آن روز جلو جنازه می رفت با آن شال گردن درازش، رفته در جایی در "ابن بابویه" آرام گرفته، یزدانبخش هم. و از آن جمع م.آزاد است که به خواهش نسل امروزی چند کلامی از آن خواهر می گوید و شعرش که زندگی بود و امید.

صدای فروغ از ضبط صوت کوچک در فضای لخت ظهیرالدوله می پیچد. حزنی دارد پس از سی سال هنوز "صداست که می ماند." زندگی در این سی سال همه را سنگ قلاب کرده، هر کس به سویی و در کاری. اما فروغ لای کاغذهای این بچه ها که جمعند، در نگاه جوان و معصومشان، در کلام صافشان زنده است.
اگر آن روز کسی شک داشت، امروز دیگر شکی نداریم، فروغ می ماند. می ماند... در تاریخ شعر این دیار می ماند. و ادبیات ایران را به سال هایی نمایندگی می کند که بی ستاره نبود ولی فروغ چیز دیگری بود.
یک بار دیگر، بیست و چند سال پیش وقتی در لهستان یک پیرمرد شرق شناس و استاد دانشگاه ورشو با لهجه ای که به افغانی می زد، آیه های زمینی را از بر می خواند و با لذتی هر کلمه را وزن می کرد، با خود همین را گفتم. فروغ می ماند. هر چند این بچه ها که امروز در ظهیرالدوله پراکنده شوند، سراغ زندگی بروند، به سیاست بزنند، به فقاهت رو کنند، سر از ینگه ی دنیا در آورند، زن بگیرند، شوهر کنند، بچه بیاورند و گم شوند و در کوچه زارهای عمر-مگر نشدیم؟- باز هستند دیگرانی که 24 بهمن شاخه گلی بگیرند و کتاب فروغ زیر بغل بگذارند و بر گورش گلابی بپاشند. حتی اگر ظهیرالدوله را صاف و پاک کنند، خیابان کنند و... باز آن ها یادش را جست و جو خواهند کرد و او را خواهند یافت. فروغ می ماند. [آدینه، اسفند 75]


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

ترس از فعالیت پیران میانه رو

گزارشی را از لغو گردهم آئی محدود در سالگرد نهضت ازادی به نقل از سایت بی بی سی فارسی در دنباله همین صفجه بخوانید

ممانعت از برگزاری مراسم سالگرد تاسیس نهضت آزادی که جمع معدودی از اعضای این جمعیت و فعالان سیاسی در آن شرکت می کنند، از جانب آگاهان سیاسی نشان از حساسیت اوضاع داخلی ایران دارد که آستانه تحمل مسوولان را، برای برگزاری اجتماعات، به کمترین حد در سالیان اخیر رسانده است.

ناظران سیاسی معتقدند نگرانی از برپایی تجمع های بزرگ، عامل اصلی مخالفت مسوولان امنیتی ایران با تجمع های زنان، دانشجویان، کارگران و معلمان بوده است که در سال گذشته هر بار گردهمایی های مسالمت آمیزشان با واکنش تند و از جمله احضارها، دستگیری ها و حبس ها توام بوده است.

بتواره های ذهنی

سعید حجاریان در سالیان گذشته در مقاله ای گروه های تندرو را به داشتن بتواره های ذهنی متهم کرد که به گفته وی آنان را به این توهم می اندازد که هر حادثه رخ داده در گذشته و یا در نقاط دیگر در ایران امکان تکرار دارد و از همین رو باید پیشاپیش، به هر ترتیب مانع از آن شد.

به نوشته مدیر روزنامه توقیف شده صبح امروز - که هیچگاه از سوء قصد علیه جانش به طور کامل سلامت نیافت - همین بتواره های ذهنی وحشت از تکرار نمونه انقلاب سال ۱۳۵۷ ایران و انقلاب های رنگین [مطابق نمونه اوکراین و گرجستان] را در دل تصمیم سازان انداخته است تا مانع از هر اجتماعی شوند که به نظر آن ها احتمال دارد تبدیل به انقلابی آرام و نرم شود که به براندازی جمهوری اسلامی منجر گردد.

مراسم چهل و ششمین سالروز تاسیس که قرار بود آخرهفته به صورت محدود در خانه آقای صباغیان از اعضای شورای مرکزی نهضت آزادی برگزار شود، با حضور نیروهای لباس شخصی در محل منتفی شد و عده ای از اعضای مرکزی نهضت آزادی در خیابان ایستادند و از مدعوین که از گروه های مختلف بودند عذر خواستند، از جمله دسته گل اهدائی سفیر فلسطین در تهران هم به محل برگزاری مراسم راه نیافت.

سایت رسمی نهضت ازادی همراه با خبر به هم خوردن این مراسم نوشت در سال های گذشته بر اساس سنتی دیرپا با حضور محدودی از روشنفکران، فعالان سیاسی، نمایندگان احزاب و حتی گاهی مسوولان پیشین جمهوری اسلامی برگزار می شد.

سابقه نهضت

نهضت آزادی تشکلی است که در اردیبهشت سال ۱۳۴۰ خورشیدی تاسیس شد، بنیانگذاران و اعضای نخستین این جمعیت فکری-سیاسی مهدی بازرگان، آیت الله طالقانی، یدالله سحابی، رحیم عطایی و رادنیا بودند که در سال های پس از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ به تاسیس این تشکل پرداختند.

این تشکل که در زمان نخست وزیری علی امینی با پیامی از سوی محمد مصدق آغاز به کار کرد، چهارسال بعد با دستگیری و حبس سرانش به اتهام مخالفت با نظام پادشاهی عملا معطل ماند. اگرچه در همان زمان در دادگاه نظامی مهدی بازرگان به سران رژیم گفت که ما آخرین نسلی خواهیم بود که با شما با چنین زبانی سخن خواهیم راند.

این هشدار چند سالی قبل از تشکیل گروه های مسلح چریک نمونه برداری شده از چریک های کمونیست آمریکای لاتین بیان شد که در آن شاگردان آقای بازرگان هم سازمانی به نام مجاهدین خلق ایران به وجود آورده بودند. خود نهضت آزادی اما هرگز با طرح تئوری جنگ مسلحانه آشتی نکرد، چنان که در سال های بعد از انقلاب هم زیر فشارهای جمهوری اسلامی قرار گرفت، دعوت مجاهدین خلق را نپذیرفت و با تحمل مصائب در تهران ماند.

در سال ۱۳۵۷ خورشیدی آیت الله مطهری رییس شورای انقلاب شد، تعدادی از اعضای نهضت آزادی عضو شورای انتقالی، و مهدی بازرگان نخست وزیری دولت موقت را برعهده گرفت. با وجود آن که آیت الله خمینی در حکم نخست وزیری آقای بازرگان قید کرده بود که وی بدون توجه به وابستگی های حزبی به این سمت منصوب شده است، اما عملا اکثریت پست های کلیدی دوره انتقالی را همین گروه به عهده داشت.

با ترور آیت الله مطهری، سقوط دولت موقت، مرگ آیت الله طالقانی دومین رییس شورای انقلاب و آغاز قدرت گیری گروه های تندرو و روحانیون مخالف نهضت آزادی که به نرم روی و تعادل شهرت داشت، عملا نهضت آزادی ایران به فاصله ای کمتر از چهارسال بار دیگر به عنوان اپوزیسیون آماج انواع فشارها قرار گرفت.

با اعدام صادق قطب زاده اولین رییس رادیو و تلویزیون [بعدا وزیر خارجه دولت موقت] که عضو نهضت ازادی بود، صدور حکم اعدام برای عباس امیرانتظام معاون دولت موقت، و کشته شدن مصطفی چمران عضو دیگر نهضت ازادی و دولت موقت، این تشکل بار دیکر به شکل اپوزیسیون [این بار در جمهوری اسلامی] ظاهر گردید.

با پایان دوره اول مجلس شورای اسلامی [که مهدی بازرگان در آن حضور داشت]، آغاز درگیری خونین حکومت و مجاهدین خلق، عزل اولین رییس جمهور [ابوالحسن بنی صدر] در حالی که جنگ ایران و عراق هم با آزاد شدن خرمشهر، به نظر نهضت آزادی منطق خود را برای ادامه از دست داده بود، بخشی از سران نهضت آزادی به زندان افتادند و پس از آن بزرگ ترین اجتماعی که موفق به برگزاری آن شدند، تشییع جنازه مهدی بازرگان بود.

حساسیت های نظام

بعد از مرگ بنیاد گذاران و سپرده شدن دبیرکلی نهضت آزادی به ابراهیم یزدی، وزیر خارجه دولت موقت، و از قدیمی ترین همراهان آیت الله خمینی، عملا نهضت آزادی نیز همانند دیگر گروه های سیاسی شد که تا سال ۱۳۶۳ سرکوب شدند تا هیج امکان فعالیت سیاسی جز در حمایت کامل نظام وجود نداشته باشد.

این مجموعه باعث شد که نهضت ازادی به تدریج تمامی امکان ارتباطات مردمی خود را از دست بدهد و تنها بعد از دوم خرداد و روی کار آمدن دولت محمد خاتمی در گشایشی که در فضای سیاسی کشور پدید آمد، بار دیگر امکانی برای فعالیت گروه های موسوم به ملی و مذهبی پدید آمد.

با این حال در غیاب وزارت اطلاعات سخت گیر و ضد تشکل، این دادگاه ها و بخش های ویژه ای از قوه قضاییه بودند که با دستگیری و محاکمه این گروه از فعالان سیاسی نشان دادند که حساسیت ها بیش از آن که متعلق به دولت ها باشد ریشه در اندیشه های حکومتی دارد.

به باور بسیاری، گرچه نهضت آزادی با توجه به محدودیت های مدام نتوانسته به یارگیری افراد جدید و جذب نسل آینده دست یابد و جلساتشان به باشگاه موسفیدان موسوم است اما در مقاطعی مانند جنبش اصلاحات و در برخی نظرسنجی در دانشگاه های ایران آشکار گردید که عزت الله سحابی [عضو قدیمی اما منشعب شده نهضت ازادی] و ابراهیم یزدی مقبولیت چشمگیری در میان دانشجویان دارند.

آنچه در لغو گردهمایی کوچک و محدود سالگرد تاسیس نهضت آزادی در آخر هفته در تهران رخ داد، به جز نشان دادن حساسیت های نظام جمهوری اسلامی، یادآور بلاتکلیفی بیست و پنج ساله ای است که نسبت به برخورد با نهضت آزادی، در بخش های مختلف نظام وجود دارد.

روزنامه های جناح تندرو با استناد به نامه ای که همزمان با انتخابات دومین دوره مجلس توسط آیت الله خمینی به وزیر کشور نوشته شد، نهضت آزادی را غیرقانونی می خوانند در حالی که هیچ مرجع قانونی چنین حکمی صادر نکرده است. اما به گفته یک کارشناس سیاسی نگرانی و تلاش برای حفظ نظام امری است که هنوز در ایران بر قانون سبقت دارد.

چالش دو تفکر

کم نیستند نهادهای مدافع حقوق بشر که در بیانیه هایشان به عنوان نمونه از رفتاری یاد می کنند که با نهضت آزادی و اعضای آن صورت می گیرد. چنان که در چند باری که دولت جمهوری اسلامی در صدد تشویق نزدیک به پنج میلیون ایرانی مقیم خارج به بازگشت به کشور بر آمده، با این سئوال روبرو شده که وقتی نظامی نمی تواند جمع کوچکی از سپیدمویان نهضت آزادی یا گروه های ملی و مذهبی را تحمل کند چگونه می خواهد با گروه ها و دسته های دورتر از این، مدارا کند.

از دیدگاه تاریخی نهضت آزادی معرف گروهی از سیاست مردان دین باور اما میانه روست که همواره [چه در دوران پادشاهی و چه در جمهوری اسلامی] خود را چنان که معرفی می کند که در بند اول مرامنامه اش نوشته است "تابع قانون اساسی هستیم ... از قانون اساسی به صورت واحد و جامع طرفداری می کنیم و اجازه نمی دهیم اصول و اساس آن که آزادی عقاید و آزادی مطبوعات و اجتماعات، استقلال قضات، تفکیک قوا و بالاخره انتخابات صحیح است، فراموش و فدا شود ..."

از جهت نسب شناسی نقطه مقابل نهضت آزادی که طبقه متوسط دین باور را نمایندگی می کند، جمعیت موتلفه اسلامی است که همزمان با نهضت آزادی از ترکیب هیات های مذهبی تشکیل شد و بازاریان و گروه های تندرو مذهبی را مظهرست.

از دیدگاه تحلیلگران تاریخی شکست تفکر نهضت آزادی در مقابل تفکر هیات موتلفه اسلامی در سال های نخست پس از انقلاب موجد تمام حرکت ها و تصمیم گیری های سیاست داخلی و خارجی است که سرنوشت دو نسل از ایرانیان و هم ربع قرن از عمر نظام حاکم را تعیین کرده است. از همان زمان که هواداران نهضت آزادی از دولت برکنده و راهی زندان هایی شدند که اعضای هیات موتلفه اسلامی مسوول آن بودند.

چالشی که این دو تشکل با تفکر متضاد را با اعضای کهنسال و سپیدموی خود تنها گذاشته و کمتر از نسل جدید را جذب کرده گرچه برخی نشانه ها حاکی است که درگیری در گذر ایام به سود نهضت آزادی و تفکر بنیادگذارانش جلو رفته گرچه هنوز آنان امکان برپائی جلسه محدودی در خانه یکی از اعضا را به دست نیاورده اند


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

خوابی در آرشیو

لبخند سیاست، عنوان ستونی است در روزنامه هم میهن که شنبه ها خواهد بود. این هفته فقط دوشنبه چاپ شد. در این جا بخوانیدش تا سایت هم میهن راه اندازی شود.

چندان زمانی نمی گذرد که یکی گفته بود این جهان معاصر همه حسن دارد الا این که آرشیو هم دارد. گفتند چیست معنای این سخن، فرمود سخنی می گویی و می گذرد. خلائق هم از یاد می برند و سالی دیگر به مقتضای موقع سخن تازه باید. یعنی که چه، دکمه ای فشار می دهند و آرشیو ظاهر می شود، و دل و اندرون آدمی، و هر چه گفته و نگفته بیرون می زند. این دخالت است در وضعیت ذاتی بشر که فراموشی یکی از نعمت های الهی است.

شاید آن یکی راست گفت که "تا بشر بدین اوضاع تازه خو کند، خیلی وقت لازم است". اما...

مرد توانگری از دنیا رفت، مال بسیار باقی گذاشت برای سه چهار فرزند ذکور که داشت. همان سال اول که از قضا برای ملاکی و گله داری سال خوبی هم بود پسر بزرگ که اختیاردار دارائی های پدرشده بود خواست چند حیوان گله را بفروشند، فرزند کوچک فغان برداشت که آقام را خواب دیدم گفت نباید گله را فروخت. هر چه برادرهای بزرگ گفتند این عائله بزرگ خرج دارد و مقتضیاتی هم، اکنون اقتضا می کند فروش چند میش که خوب هم می خرند. او با زاری و خشم نمی گذاشت. چاره ای نبود بقیه سوختند و ساختند. سال بعد دوباره موقع برداشت شد و رفتند که چیزی بفروشند و هزینه خانواده را جفت و جور کنند، باز پسر کوچک همین دست فغان سر داد. هر سال چنین کرد تا برادران یک به یک یا به سوئی رفتند یا خرقه تهی کردند و نوبت اختیارداری به خود او رسید. هنوز در کلبه اربابی پدر جابه جا نشده بود که بر اکناف کس فرستاد که خریداران بیایند. می خواست همه گوسفندان بفروشد، به هر بها که می خرند. اهل فامیل نگران پیش او رفتند که مگر تو نبودی که می گفتی ارث پدری نباید فروخت، آن زمان که خوب می خریدند نگذاشتی اما حالا طماعان دستت خوانده اند و به چیزی نمی خرند، موقع بزخری، همه را به حراج گذاشته ای. گفت آقام را خواب دیدم فرمود حالا که توئی ,و نیک می دانم که دل پاک داری، فروش گله مجازست. رندی در میان بود پرسید ...و فرمود هم امسال به این بهای نازل؟ پسر جا نخورد و چابک گفت بله و فرمود به حرف مفت زن و فضول هم گوش نکن و هر کار خواستی بکن. مرد تا آمد باز هم بپرسد پسر گفت تازه این بخش را نگفتم که وقتی خواب دیدم بابام را، خیلی هم خسته بود و حوصله هم نداشت که با هر کس و ناکس جر و منجر کند.

حالا نقل ماست که از تابستان دو سال پیش معلوم نیست چه شد که گرمای هوا در دل سردمان اثر کرد و همه شعر و شعارها و سرود و درود های این سی چهل ساله را درباره ننگت باد ... خون جوانان ما می چکد از چنگ تو... ننگ به آهنگ تو و امثال این ها از یادها رفت و نامزدهای انتخاباتی کشف کردند که رای دهندگان منتظر شنیدن سخن تازه اند. پس به هوای رای شدند هوادار بلاشرط مذاکره با آمریکا. اهل مصالحه گفتند باکی نیست موقع انتخابات است و همه ایتام عمو پیدا می کنند، حالا مذاکره با آمریکا هم این همه هوادار یافته است، انتخابات می گذرد و تمام می شود. انصاف این که در آن انتخابات دو تن بودند که عاشقانه از لزوم مذاکره نگفتند یکی محمود احمدی نژاد بود و دیگری مصطفی معین. که البته آقای معین با اما و اگر هائی همراه کرده بود این بحث مذاکره را. اما چه نشسته ای که فرد منتخب در اولین مصاحبه مطبوعاتی عام خود فرمود با آمریکا درباره همه چیز و همه جا مذاکره می کند. [این جاهاست که کاربرد مفسده آمیز آرشیو روشن و آشکار می شود] و بعد هم نامه نوشت به رييسی که از قضا نه دموکرات است و نه سر آشتی دارد، از بدترین انواع شیطان بزرگ است، بعد هم که جورج بوش بی ادبی نشان داد و نامه را به چیزی نگرفت باز ایشان اصرار افزون کرد. در این میان جز یکی دو تا از هواداران دولت [مانند روزنامه شریفه ای که آرشیو مجهز دارد منتهی گاهی قفلش را گم می کند]، و یکی دو روزنامه، بقیه هم دل و دین از دست داده و به تصور این که چون آقای مصباح با لباس مبدل در هالوین نیویورک شرکت کرده اند ديگر هر نوع منع شرعی و عرفی از میان برداشته شده، به شتابی که چشم ها و دل ها را می زد، شروع کردند به ارسال انواع پیام های عاشقانه.

باری اگر آخر هفته ای که گذشت بزرگ تر قوم به فغان نیامده بود، نزدیک بود در سبقت از هم دست و پاها شکسته بینی بی حد و بی نهایت. همه سویدای دل آشکار کرده و ممکن بود بعضی از اعضای فراکسیون هوادار دولت، در تکرار سیزده آبان [منتهی این بار همراه یک فرم درخواست کارت سبز] از دیوار سفارت بالا بروند. دور را از دست کسانی گرفته شد که روزگاری گفته و نوشته بودند، و با هزار احتیاط، که مذاکره به معنای تسلیم نیست برادران، و بابت گفتن و نوشتن همین سخن، به هزار مصیبت و دوهزار تهمت گرفتار آمده بودند. در همین جا بود که عاقل از در درآمد و گفت تعادل هم خوب چیزی است. رقابت سیاسی گفته اند اما نه این طوری. و بسیاری از این گونه سخن ها رفت در خفا.

گویا پسرکوچک خوابی دیده بود.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, May 19, 2007

یادی از یادگاران دور


اين گزارش پس از چهل سال امروز شنبه در هم ميهن چاپ شده است

راستی چهل سال گذشت. این را از خودم می پرسم که هیچم به سخت جانی خود این گمان نبود. چهل سال پیش جوانکی هنوز به بیست عمر نرسیده بودم و فروغ الگو و معیار آن ها بود که قصد شاعری می کردند، من هم. با روزنامه نگاران میانه ای نداشت و من نه چنان بودم که روزنامه نگارم بخوانند. وقتی که تصادف کرد و رفت، گزارشی نوشتم در روشنفکر که مجله ای بود و با فرج الله صبا، مرحوم پرويز نقیبی، نصرت رحمانی، فریدون مشیری و زنده یادش مهشید درگاهی و قاسم هاشمی نژاد در آن. یادم نمی آید که آیا دیگرانی هم گزارشی از تصادف فروغ و مرگش نوشتند يا نه. اين قدر هست که چند مجله یادداشت هائی درباره وی چاپ کردند.



دختر شورانگیز شعر


آهوان ای آهوان دشت ها
گاه اگر در معبر گلگشت ها
جویباری یافتید آوازخوان

خواب آن بیخواب را یاد آورید
مرگ در مرداب را یاد آورید.

فروغ به سرایی راه یافت، که سکون و بی پایانی آن را مدت ها بود در می یافت. فروغ راه به دریایی یافت که از فرورفتن درآن پروا نداشت. فروغ رفت و پرتو خود را از ادب سرزمین ما برگرفت.
آسان نیست غم از دست دادن چنین غنیمتی. شعر، زندگی او بود و او زندگی شعر. شعر ما بی او مرده است و نمرده است. مرده است چرا که فروغ مرد، نمرده است چرا که فروغ جاودانی است. او هرگز از تابش نمی ماند، هر سطر از شعرهای او، شطی است روان که از جریان نمی ماند و با مرگ فروغ نمی میرد.

او رفت، در یک روز مه آلود. در میان گریه ی آنان که او را می شناختند به خاک سپرده شد و چه سپرده ی گران قدری بود و گویی صدای او هنوز هم در میان آیاتی از قرآن که بالای سر او تلاوت می کردند مشخص بود که می گفت:
خواب آن بی خواب را یاد آورید

و اینک دوستان او بودند که بر سر مزارش ایستاده، گریه می کردند، حتی آسمان اندوهگین بود و این ابر بود که در غم فروغ تلخ می گریست.

فروغ از" آیه های زمینی" بود که بعد از ظهری شوم این خاکدان را ترک کرد. این سفر برای او که وجودش همه احساس بود و بود و نبودش "زندگی" بود سفر آغاز بود یا هنگام "تولدی دیگر" و سرآغاز یک تحول.
او پرستویی بود که ناگاه از بام کهنه بازار جهان پرید. او که خود می گفت:

تا به کی باید رفت
از دیاری، به دیاری دیگر
نتوانم، نتوانم جستن
هر زمان عشقی و یاری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر می کردیم
از بهاری به بهاری دیگر

ولی افسوس که فروغ از پاییزی به پاییز دیگری رفت. چرا که این "خرابه ناک" برای او جز قفسی نبود و آن هم قفسی آویخته در مردارگاه، او پرستویی بود که در اوج آسمان مرد. زندگی او جدا از زندگی انسان ها نبود، از انسان ها بود و برای انسان ها بود و در قلب انسان ها زندگی می کرد و انسان ها در قلب او زندگی می کردند.

او جز طنین یک ترانه غم افزا نبود، ترانه ای که با "درد" آغاز شد، با "زندگی" گذشت، با "مرگ" پایان یافت. او زمینی بود و از زمینیان جدا نبود. می گفت:
هرگز آرزو نکرده ام
یک ستاره در سراب آسمان شوم
یا چو روح برگزیدگان
همنشین خامش فرشتگان شوم
هرگز از زمین جدا نبوده ام
با ستاره آشنا نبوده ام
روی خاک ایستاده ام
با تنم که مثل ساقه ی گیاه
باد و آفتاب و آب را
می مکد که زندگی کند.

اما ساقه خشک شد، شکست، فرو افتاد و سایه اش پرید و افسوس که او که نوازشگر سرهای بسیار بود و آرامش ده دل های بسیار با برگ های مرده هم آغوش شد و پیکرش که نمودار احساس بود روشن کن بزم مردگان گردید.
او تسلیم شد، تسلیم مرگ که "کاریش نمی شود کرد" ولی این تسلیم دردآلود بود... دردآلود.

من پشیمان نیستم
من به این تسلیم می اندیشم، این تسلیم دردآلود
من صلیب سرنوشتم را
بر فراز تپه های قتلگاه خویش بوسیدم

***
.
آری. او پشیمان نیست، ما پریشانیم...

نزدیک یک ماه و نیم پیش یعنی روز پانزدهم دی فروغ به دوستی گفت: امروز 33 ساله شدم. راستی خیلی مسخره است که در عرض یک روز سن آدم از نظر قانونی و دفترخانه ای یک سال اضافه شود، ها.
وقتی این حرف را می زد حتما نمی توانست حدس بزند که سال دیگر فروغی نیست تا در روز پانزده دی صورت مادرش را ببوسد و به آن ها که به او تبریک می گفتند با تمسخر بگوید: یک سال بیشتر، یک سال کمتر، چه تفاوتی دارد؟
او نمی دانست که آن روز آخرین سال روز تولدش است. نمی دانست که در نیمه راه همین سال راهی "تولدی دیگر" خواهد شد.
توی شناسنامه اش که حالا یک ضربدر قرمز و یک مهر بطلان، صفحه آخر آن را سیاه کرده است نوشته شده:
نام: فروغ، شهرت: فرخ زاد، نام پدر: محمد، نام مادر: توران وزیری، شماره شناسنامه: 678 صادره از بخش 9 تهران.
او فرزند سرهنگ محمد فرخ زاد بود که اکنون بازنشسته است و غیر از فروغ، پنج فرزند به نام های: پوران و گلوریا، مهران، مهرداد، امیر مسعود و فریدون دارد، هیچ کدام از برادرهای او در ایران نیستند. فریدون که دکتر در حقوق است در آلمان به سر می برد و به آلمانی شعر می گوید و صاحب تصنیفاتی است و چندی پیش یکی از مجموعه های او به فارسی ترجمه شد.

امیر مسعود برادر دیگر فروغ که دکتر جراح و از پزشکان حاذق و مشهور است نیز در آلمان زندگی می کند. مهران و مهرداد نیز در اروپا به تحصیل مشغولند. پوران تنها خواهر فروغ که حالا تنها دختر خانواده است در تهران است. اونیز شعر می گوید و داستان می نویسد و با مجلات هفتگی همکاری دارد. او قبلا همسر "سیروس بهمن" مدیر آسیای جوان بود.

فروغ تحصیلات متوسطه را در دبیرستان خسروخاور به پایان رسانید و پس از چندی با پرویز شاپور ازدواج کرد. حاصل این ازدواج" کامیار" است که اکنون 15 سال دارد و نزد پدر زندگی می کند.
فروغ سیزده سال قبل درست در آن هنگام که شعله های عصیان در وجودش زبانه می کشید از شوهر و فرزند خود جدا شد.

او آنچنان که خودش می گفت در اوایل زندگی شعریش دائم مطالعه می کرد، و سعی داشت که مسیر شعر را تعقیب کند و از راه به بیراهه، به سرزمین شعر معاصر ایران برسد چنانکه رسید.

او چهار سال قبل در سفری که برای تهیه فیلم "خانه سیاه است" به تبریز کرد کودکی را که پدر و مادرش جذامی بودند و خود سالم بود با خویش به تهران آورد و مثل فرزندش از او نگاهداری کرد.
او وکلفت پیرش "صغری" و پسر خوانده اش "اسفندیار" در آپارتمانی در خیابان هدایت زندگی می کردند.

فروغ در "استودیو فیلم گلستان" به کارگردانی، مونتاژ، دکوپاژ و گفتارنویسی مشغول بود. آن روز، روز واقعه نیز از خانه اش به استودیو می رفت.

فروغ بچه ها و پرنده ها را بسیار دوست داشت. می گفت آن ها پاک ترند. آخر هم جان خودش را در راه دوستی با بچه ها گذاشت. او که دوست قدیمی بچه ها بود وقتی دید ماشین "دبستان شهریار" قلهک به جلو او پیچیده برای جلوگیری از تصادف به راست راند و از جاده اصلی منحرف شد. تنها لبخند یک کودک که از بند مرگ رسته بود برای او کافی بود. او از پشت شیشه ماشین خود بچه ها را می دید که با وحشت به ماشین او که داشت به آن ها می خورد نگاه می کردند.

ماشین از جاده منحرف شد ولی باز نتوانست از تصادف با ماشین بچه ها جلوگیری کند و به بدنه آن خورد ولی شدت تصادف زیاد نبود. با این حال سر فروغ در اثر ترمز شدیدی که کرده بود به شیشه جلو جیپ استیشن خورد و بینی او را از وسط پاره کرد ولی شدت ضربه به حدی بود که در اتومبیل به شدت باز شد و فروغ با "رحمان اسدی" پیشخدمت استودیو گلستان که در عقب ماشین نشسته بود از ماشین بیرون افتاد. در همین موقع سر فروغ به در ماشین گرفت و گوش چپ او سخت آسیب دید طوری که می خواست جدا شود. آنگاه فروغ با سر به جدول خیابان خورد و سرش شکست و در این جا بود که فاجعه کامل شد و مردمی که از پیاده رو خیابان می گذشتند شنیدند یک نفر –که همان پیشخدمت استودیو باشد- به مردم می گوید: این خانم فروغ فرخزاد است!

او را به بیمارستان هدایت بردند ولی چون تشخیص دادند که او به عمل جراحی احتیاج دارد او را به بیمارستان رضا پهلوی تجریش رساندند اما افسوس که دیگر کار از کار گذشته بود و روشنایی از شهر شعر ما دور می شد و این فروغ بود که بر هودجی زرین نشسته راهی ابرها بود. این روح پر احساس او بود که دیگر در این خاکدان نمی گنجید...

خورشید مرده بود
خورشید مرده بود و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده ای داشت
آن ها غرابت این لفظ کهنه را
در مشق های خود
با لکه درشت سیاهی
تصویر می نمودند.

صبح چهارشنبه عابری که از جلو پزشکی قانونی می گذشت از عابر دیگری می پرسید: این جا چه خبر است؟ چه کسی مرده؟ و آن یکی با لحن بی تفاوتی گفت: فروغ فرخزاد... و توضیح داد "همان که شعر می گفت".

شهر ما، مردم ما، مرگ فروغ را مثل مرگ یک شاعر با تأثر پذیرفتند، ولی من سخنم چیز دیگری است:
-آخه توی اجتماع ما خیلی ها را شاعر می گویند ولی "فروغ فرخزاد" شعرش، شعر زندگی بود. او با شعرش افتخارنامه انسان قرن را تقریر می کرد، او با شعرش به قول شاملو به "جراحات شهر پیر" دست می گذاشت، او در شعرش زندگی می کرد. موقعی که "ای مرز پرگهر" را گفته بود می گفت: من کم کم دارم وارد زندگی شعر می شوم، آخه شعر هم برای خودش یک زندگی دارد.
شعر او یک چیز شفاف و محسوس بود. می شد لمسش کرد. او وقتی زندگی را وصف می کرد و می گفت:
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر می گردد
.
صمیمی حرف می زد. وقتی حرفی داشت شعر می گفت، بنده ی قلم نبود، و قلم را هم بنده خودش نکرد. او آزاده بود. قصد تفسیر شعر او را که ندارم- آن روز جلو پزشکی قانونی خورشید به راستی مرده بود. قلب ها به سردی خود فکر می کردند و ساعتی بعد در غسالخانه امامزاده اسماعیل قلهک تن شعر معاصر ایران را شستند، ولی این شعر ما نبود که به خاک سپرده می شد. این جان باخته ای بود که روانش پایدار کننده ساقه های پربار شعر خواهد بود. او در اوج شعری خود مرد.

در اجتماع عظیم جلو پزشکی قانونی همه بودند، همه ی آن ها که او را می شناختند، یا شعرش را دوست می داشتند. راه افتادیم، جنازه ی فروغ در پیش بود ولی مگر می شد باور کرد؟ اینقدر عمر بی دوام؟ این همه بیهودگی؟ فروغ که دریای احساس بود حالا در حالیکه از روح پر ادراکش خبری نبود توی یک چیز به نام تابوت که خودش از آن متنفر بود و همیشه می گفت: "مردن را می شود تحمل کرد ولی توی تابوت خوابیدن غیر قابل تحمل است" دراز کشیده بود. ای وای، راستی فروغ رفت... و ما رفتیم که بدن او را که پاک تر از شبنم بود به دست "مرده شوی" بسپاریم.
فروغ مرد و در قبرستان ظهیرالدوله دفنش کردند، همه بودند، هر کس که دستی در شعر داشت. مهدی اخوان ثالث(م.امید) داشت به تلخی می گریست، غم، درد مثل یک سر پوش خفه بر چهره ها بود، مادر و خواهر فروغ ضجه می زدند: "فروغم... بیا... بیا صورتم را ببوس." این فریاد دردناک مادر فروغ بود. آن طرف تر خواهرش فریاد می زد: "فروغ... من فروغ را می خوام". همه فروغ را می خواستند، ولی افسوس...

انجوی شیرازی رفت بالای سکو اعلام کرد که یزدانبخش قهرمان شاعر قطعه شعری می خواند، شعری کوبنده ی بیدادها و نامردمی ها.

آن گاه فروغ را در خاک نهادند و شیون از همه جا برخاست... اما فروغ تولد دیگری را آغاز می کرد. او نمرده بود. [روشنفکر، سی ام بهمن ]1345]


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Friday, May 18, 2007

اندر حکایت برخاستن و نشستن به موقع




مقاله آخر هفته ضمیمه اعتماد را در دنباله همین صفحه بخوانید.

انسان چه ازفرزی و چالاکی به موش شبیه شود و چه اززیرکی چون روباه، چه از نازکی چون موئی شود و چه از جان سختی چون کرکدن، باز از هر در که به درون می رود اول از همه بایدش راهی و موقعی برای خروج جستن. روزگاری این در مورد یکی از دولتمردان صاحب نام نوشته بودم که سال 1380 خیال ورودی دوباره به صحنه سیاست داشت. اینک در هفته ای که تونی بلر خروج زودهنگام خود را از دولت اعلام داشت و شش هفته به گوردون براون نفر دوم حزب کارگر فرصت داد تا نظر مساعد فراکسیون حزب کارگر را به خود جلب کند، و ژاک شیراک هم با خودداری از کاندیداتوری در انتخابات ریاست جمهوری، در حقیقت به موقع از سر میز برخاست و جای خود را به نیکلای سارکوزی داد، موقع بازگشائی این است که سیاستمردان به هر اندازه بزرگ و اثرگذار باشند باز بایدشان دانستن که کی باید از سر میز برخاست.

این یک اصل کلی است و تا همین سال های اخير که دنیا را مردان پخته و دنیا دیده اداره می کردند حاکم بود. اما از میانه های قرن بیستم که انقلاب اموزشی جهانی ثمر داد و مردان و زنان پنجاه و حتی چهل ساله به رياست دولت ها رسیدند،س در نتیجه شصت ساله نشده موقع رفتنشان شد، اصلی تازه هم ظاهر گشت. رفتن و دوباره باز آمدن. برای آن ها که هنوز دهه پنجاه عمر به پایان نرسانده ناگزیر به ترک میز می شوند، نتوان گفت وسوسه ای نیست که بار دیگر بازگردند. چنان که ذوالفقار علی بوتو و بی نظیر دخترش. چنان که خالده ضیا در سری لانکا، بیل کلینتون که 55 ساله کاخ سفید را ترک کرد و اینک تونی بلر که در 53 سالگی دارد از خانه شماره ده داونینگ استریت دور می شود. کلینتون پیش بینی کرده است که تونی بلر دبيرکل آینده سازمان ملل خواهد بود و بهترین شانس ها.

به محض آن که از بلندشدن به موقع از سر میز سخن به میان می آید در تاریخ سیاسی جهان نام وینستون چرچیل در نظرها می نشیند. که با همه درایتی که داشت و نامش در صدر پنج نامی است که در قرن بیستم تاریخ سیاسی جهان را ساختند. در مقیاس های اروپائی نامش در کنار ناپلئون و بیسمارک آمده است اما چندان ماند که در لحظات آخر جنگ جهانی دوم – جنگی که او فرمانده به حق سیاسی اش بود - ، وقتی که صلح قطعی شد، به عنوان نماينده بريتانیا، فاتح اصلی جنگ، نه او سروینستون چرچیل بلکه یک عضو کارگر مجلس کلمنت اتلی نشست درکنار روزولت و استالین و در یالتا پیمان پیروزمندان را امضا کرد. همان کسی که چرچیل گفت بود دلایل بسیاری دارد که فروتن باشد.

این رفتن برای چرچیل سخت و دردناک بود. رفت و نرفت. عادت به شکست نداشت. شش سال صبر کرد و باز دوباره باز آمد و اين بار بریتانیائی ها به او رای دادند تا از هیبتش و از تاثیرش بر آمریکائی ها بهره گیرند و در جنگی دیگر پیروز شوند. این جنگ نه با هیتلر و آلمان بلکه با دکتر محمد مصدق و ایران بر سر نفت بود. خاطره ای دردناک در تاریخ ایران ماند اما روباه پیر آخرین خدمتش را به کشورش کرد و زودتر از مهلت قانونی صندلی را به انتونی فرزند خوانده و وزیرخارجه خود سپرد و رفت. و به موقع رفت چرا که سال بعد شکست سوئز چنان روزگاری بر سر ايدن آورد که جنگ غراق هنوز بر سر تونی بلر نیاورده است.

بازگشت پیروز دوگل

در کنار چرچیل و گرچه در قهرمانی نه به اندازه وی، ژنرال شارل دوگل بود که بعد از ناپلئون هموطنش نظامیان جهان به کسی به اندازه وی غره و مفتخر نیستند. دوگل به راستی قهرمان فرانسوی جنگ بود، چرا که وقتی مارشال پتن قرارداد تسلیم و صلح را با آلمان امضا کرد، دوگل از فرمان وی خارج شد و با کمک چرچیل که امکانات بسیار و از جمله بی بی سی را در اختیار وی گذاشت، کاری کرد که فرانسه در حالی که جنگ وسیع با آلمان نکرده بود، اما در پایان جنگ کنار دست پیروزمندان [آمریکا، بریتانیا ، شوروی و چین] بنشیند و همچون آنان به عنوان یکی از قدرت های جهانی صاحب حق وتو و عضویت ثابت شورای امنیت شود. این همه را دوگل و نهضت مقاومت فرانسه به دست آورد. اما در آزادی ها و نارامی ها و تندروی های بعد از جنگ، فرانسوی ها کاری کردند که ژنرال قهر کرد و به زادگاهش کلمبه دو زگلیز رفت. هفت سال بعد او بازگشت که به نوشت اندره مالرو فرمان سرنوشت را پاسخ گوید و عشقش را به فرانسه ثابت کند. اما به سادگی برنگشت . زمانی برگشت که همه کارها از هم گسیخته، اقتصاد ویران و زیر فشار چپ ها و درگیری شان در خیابان ها و اعتصاب سازی ها شیرازه کشور در هم ریخته. چنین بود که فرانسه به استقبال ژنرال رفت . قانون اساسی را به دلخواه وی دوباره نوشتند و به اندازه قامت ژنرال و اختیاراتش را کامل کرد. آنگاه بازگشت. با این ترتیب ژنرال دوگل معیار و الگوئی گذاشت برای آن ها که خیال بازگشت به سر می پرورانند. انگار گفت فقط روی دوش ها. چنان که در پایان شورش های مه 1968 و در زمانی که ژنرال فرانسه را دوباره در اندازه های خود کرده و از کاخ الیزه به تماشای پاریس نشسته بود که در آتش جوانی دانشجویان می سوخت، در حالی که امکان ماندن از نظر قانونی برایش فراهم بود اما دانست که زمان برخاستن از سر میزست. رفت و کوتاه مدت پایان عمر را در دهکده زادگاهش گذراند، اما فرانسه قهرمانی دیگر یافت و بزرگ ترین مخالفانش هم در برابر او سر تعظیم فرود آوردند. مجسمه غرورملی.

در میان شرقی هائی که به دموکراسی دست یافته اند، رفت و بازگشت بیش تر در شبه قاره هند رخ داده است. مشهورترینش بازگشت ایندیرا گاندی به نخست وزیری که بعد از پنج سال دوری از قدرت اتفاق افتاد و بازگشت پیروزمندانه ای بود گرچه بیم جان در آن درج بود. آنسوتر در پاکستان خیال بازگشت جان رقیب خانم گاندی، ذوالفقارعلی بوتو را هم گرفت. و از قضا فرزندان هر دو آن ها راهی صحنه شدند. راجیو جان گذاشت و به آن جا نرسید که رفت و بازگشتی را تجربه کند. این تجربه مانده به فرزندش که فاصله چندانی با جایگزینی پدر و مادر بزرگ ندارد. اما بی نظیر بوتو دختر ذوالفقار علی همچنان در اندیشه است که کار ناتمام پدر را تمام کند. ترکیه بولنت اجویت که در دهه هفتاد با لشکرکشی به قبرس قهرمان شده بود، هجده سالی در انتظار بازگشت ماند اما سرانجام بازگشت. همان کاری را که پاپاندرئو رقیب اجویت در یونان بعد از بیست سال کرد. اما در همه موارد تاریخی بازگشت در انتظار کسانی است که به موقع برخاستن را دانسته چنان که ریجارد نیکسون دانست وقتی از جان کندی شکست خورد اما چندان که جانشین کندی، لیندون جانسون حاضر به شرکت در انتخابات نشد، نیکسون باز بخت خود آزمود.

در ایران

در ایران، از دورهای تازیخ که بگذریم، در دوران معاصر، اولین بازگشت متعلق به میرزا علی اصغرخان اتابک [امین السلطان] بود که بعد از سال ها صدارت ناصرالدین شاه و مظفرالدین شاه، دور جهان گشت و بعد از مشروطیت به کشور دارای قانون بازگشت و نرسیده باز خلعت صدارت پوشید. اینک نوه آن پادشاه نخستين تاج سلطنت بر سر داشت و هیچ نشان از ناصرالدین شاه در وجودش نبود. در مجادله بین او و مجلس، اتابک جان خود را در جلو در مجلس تازه تاسیس، کنار دست سید عبدالله بهبهانی حامیش از دست داد.

دومین بازگشت غم انگیز و دردناک متعلق به همان پادشاه کم عقل، یعنی محمدعلی شاه است. او نتوانست تخت را نگهبانی کند. اولین پادشاه ایران شد که به سفارتخانه خارجی پنهان برد که جانش در امان باشد، و رااولین شاه تبعیدی شد. منتها مجاهدین و مشروطه خواهان فرزند نوجوان وی را به سلطنت گماشتند و پیرمرد اهباخردی را به عنوان نایب السلطنه اش تعیین کردند. اما یک سال بعد پولی گرد آورد و قول حمایتی از حکومت لرزان تزارها گرفت و با گذرنامه جعلی از استراباد وارد خاک ایران شد که مگر تخت [در حقیقت از رپسرخود] بازستاند. نه که پیشانی اش به سنگ خورد و ملت تازه آزاد شد مقاومت کرد. بلکه این رکورد نیز از آنش شد که مجلس شورا برای سرش جایزه ای تعیین کرد و حقوق و مزایایش را هم قطع کرد. خیال بازگشت احترام و القابش را هم از او گرفت و شد اولین شاه تاریخ ایران که در تبعید درگذشت. اما در بین نخست وزیران و وزیران ایرانی بازگشت فراوان بوده و هم خیال آن. اما هیچ کدام به اندازه احمد قوام [قوام السطلنه] سیاستمداران برجسته تاریخ معاصر در ذهن تاریخ نمانده است.

احمدقوام به تیزهوشی و درایت مشهور بود. هم او و هم برادرش وثوق الدوله سیاستدان و به اندازه کافی به دارای انگیزه و جاه طلبی بودند. زمان نیز به یاریشان آمد و جوان و رسیده بودند که انقلاب مشروطیت شکل بت گرفت و آن دو نیز [به عنوان خواهرزادگان امین الدوله صدراعظم] به میان صحنه پریدند و به ترتیب سن نوزارت و حکومت و سرانجام صدارت گرفتند. اما کودتای سوم اسفند آرزوهایشان را باطل کرد و هم ماجرای قرارداد 1919 که وثوق الدوله را بدنام از صحنه به در کرد. او که شاعر درخشانی بود خود سروده است چون بد آید هر چه آید بد شود/ یک بلا ده گردد و ده صد شود. در طول بیست ساله قدرت پهلوی اول، قوام چندان مسن نبود که مادر برادر از قدرت چشم بپوشد و زیینت دستگاه رضاشاه شود، در داخل و خارج کشور در انتظار ماند و بعد از سقوط رضاشاه ، به صحنه بازگشت و چهارسال بعد محکم ترین و به موقع ترین دولت ایران را تشکیل داد و با استفاده از قدرت تحلیلی که از تضادهای بین المللی داشت، ارتش سرخ استالین را که بعد از جنگ خیال تخلیه شمال ایران را نداشت با کمک آمریکا به رفتن واداشت. شوروی هنوز به بمب اتم دست نیافته بود و از همین رو اگر قوام تعلل کرده بود، آذربایجان معلوم نبود چه سرنوشت می گرفت. بعض مورخان هم نوشته اند که پایداری استالین در خاک ایران می توانست به دوران کوتاه جنگ سرد پایان و جنگ جهانی سوم را موجد گردد. اما قوام نامی بزرگ از خود در تاریخ و همین طور درسیاست ایران گذاشت و نشان داد که ایرانیان به عنوان اولین جامعه ای در خاورمیانه که به دموکراسی و قانون رسیدند، این قابلیت دارند که بازی های جهانی بشناسند و از شنا در اقیانوس هایل بیمی ندارند. این همان واقعیت بود که هفت سال بعد دکتر مصدق [همکار و وزير کابینه های قوام] در رهبری نهضت ملی کردن نفت موکد کرد.

اما همین قوام که وقتی استالین بازی خورد و بازيگران داخلی مانند شاه جوان و انگلوفیل ها شرم کردند از بی خردی خود، در بين اهل خرد جايگاهی رفیع یافته بود، جائی که کمتری از رجال بعد از مشروطه رسیدند، پیرانه سر هوس قمار دیگر به سرش زد و سی تیر شد. همه آبرو باخت. از شدت جاه طلبی فکر نکرد چرا شاه که همه القاب او را گرفته بود، سه سال قبل، چطور حالا حاضر به دادن حکم نخست وزیری به او شده است.

و سومین بازگشت را به نام هاشمی رفسنجانی ثبت کرده است. او که با داشتن لقب سردار سازندگی و بعد از هشت سال رياست دولت بعد از جنگ الگوی بازسازی کشور شد، و در حالی که سمت پراهمیت رياست مجمع تشخيص مصلحت را هم در اختیار داشت اما به اصرار تیم فن سالاران بار دیگر وارد صحنه انتخابات مجلس ششم و بعد از آن نهمين انتخابات رياست جمهوری شد.

تونی بلر

بهانه اصلی این نوشته، کناره گیری تونی بلر از ریاست دولت بریتانیا بود. بلر در زمانی از خانه شماره ده داونینگ استریت می رود که در بریتانیا محبوب تر از وی هنوز کسی نیست. با آن که مردم رای دهنده هفتاد در صدشان با ادامه حضور ارتش آن کشور در عراق مخالفند، و این جنگ تا اندازه زیادی به حیثیت بلر لطمه زده است اما آمارگیری ها نشان داد که نه گردون براون ولیعهد بلر که به جایش به رئیس دولت و حزب کارگر می شود، نه دیوید کامرون رییس حزب محافظه کار به اندازه تونی بلر اعتماد مردم را جلب نمی کنند. حقیقت همان است که حانستون نویسنده انگلیسی دو روز پیش نوشت "کسی که می توانست بزرگ ترین نخست وزیر بریتانیا بعد از چرچیل باشد به علت آن که زمانش با جورج بوش تلاقی کرد با سرشکستگی خانه شماره ده داونینگ استریت را ترک می کند".

کاری که بلر انجام داد، یعنی ترک داوطلبانه ریاست دولت و حزب بعد از سومین انتخاب، در بریتانیا سابقه ها دارد که آخرین آن به خانم تاچر نخست وزیر محبوب محافظه کاران برمی گردد که چهارده سال قبل برای سومین بار انتخابات سراسری را برد اما سال بعدش اعضای کابینه به در اتاق او رفتند و به تلخی و عتاب پرسیدند چرا این همه مقاومت می کند و چرا نمی رود. بانوی آهنین با اشک رفت چرا که دموکراسی انگلیسی توان تحمل یک نفر را برای مدتی بیش از ده سال ندارد و کسی را تاکنون تا پایان دوره چهارساله سوم در این مقام نگاه نداشته است. در این مواقع ، همانند این روزها، از جمله علائمی که ظاهر می شود و نشان می دهد ظرفیت مردم تمام شده فشار ها و افشاگری های رسانه ای و مخالفت های مجلس است. یعنی مردم بی تاب می شوند و نمايندگان مجلس و روزنامه ها به تبع آن ها.

این داستان مختص بریتانیا نیست. در آلمان نیز هلموت کهل اولین دولتمرد بعد از جنگ جهانی دوم که همه آلمان را رهبری کرد. او که با هیکل بزرگش شد صدراعظمی که بعد از هیتلر دوباره دونیمه آلمان را به هم برآورد، باز هنگامی که برای سومین بار خواست این عنوان را حفظ کند، رای نیاورد. در فرانسه هم که رياست جمهوری برای هفت سال برگزیده می شود، آخرای دو دوره حداکثر تحمل مردم است و کسی را توان ماندن بیش از آن نبوده است تاکنون. چنان که ژاک شیراک هم این پیام را شنید و نامزد نشد و می توان گفت به موقع از سر میز برخاست، با این تفاوت که آینده به نوعی در انتظار تونی بلر 55 ساله هست اما شیراک 72 ساله ناگزیرست از این خرسند باشد که جای خود را به همفکر و کاندیدای مطلوب خود ساراکوزی داده است.

روزنامه ایندیپندنت در گزارشی پیرامون بازگشته ها، موفق و ناموفق، یادی هم از دیگران – نه فقط دولتمردان – کرده است. کسانی مانند مایکل جاکسون که از اولین ترانه اش 104 میلیون کپی در سال 82 به فروش رفت اما آنقدر ماند که در سال 2002 وقتی که تیراژش به هشت میلیون رسید سونی قراردادش را باطل کرد. و اینک چون سایه ای در بحرین ساکن شده است. یا جودی گارلند هنرپیشه محبوب دهه پنچاه که سی سال بعد خواست دوباره برگردد و نشد. در این گزارش حتی محمدعلی کلی و الویس پریسلی هم به عنوان کسانی که خیال بازگشت به سرشان افتاد و ناکام ماندند یاد شده است. گرچه نمونه های موفق مانند فرانک سیناترا و باربارا استرایسند هم هست. در همین سالی که گذشت انبوهی از چهره های مشهور دهه شصت بار دیگر به عالم هنر به ویژه موسیقی برگشته اند.

و تازه فهرست کامل نمی شود مگر با ذکری از دیرآمدگان که باز به نوعی به موقع نیامده و برنخاسته اند. چرنینکو رهبر پیشین اتحاد جماهیر شوروی، از دهه پنجاه میلادی همراه با برژنف وارد کرملین شده و در موقع مقتضی با حمایت از وی در مقابل خروشچف جای خود را تثبیت کرد. ماند تا سال 1982 که برژنف درگذشت در این زمان چرنیینکو هم خود را بازنشسته کرد و به موقع از سر میز برخاست . اما دو سال بعد با مرگ سوسولف او را فراخواندند. بهانه آورد که 72 سال دارد و برای اداره کشور پهناوری مانند شوروی پیرست اما به او یادآوری کردند که از معاون نخست وزیر جوانترست که 83 سال دارد، همین طور از نخست وزیر که 78 ساله است تازه وزیر صنایع هسته ای 87 سال عمر کرده است. چرنینکو چیزی نداشت بگوید پذیرفت اما به فاصله چند ماه از کاخ کرملین راهی بخش مراقبت های ویژه بیمارستانی شد و ماند تا 13 ماه که ده ماهش را اعضای دفترش به با مهر الکترونیکی که ساخته بودند به جایش اسناد را مهر می کردند. چنین بود که آن سیستم که کهنگی از رویش می بارید کوتاه مدتی بعد از مرگ چرنینکو سقوط کرد. گورباچف آخرین بود.

چنین شد که گفته اند مرغ زیرک آن است که بداند کی از فرود آید و چه موقعی برخیزد


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, May 15, 2007

مصاحبه شرق

این مصاحبه ای که مهسا خانم حکمت روزنامه نگار جوان با من کرده و دیروز در شماره اول روزنامه شرق چاپ شد. از آن جا که شرق هنوز سایتش را سرپا نکرده و کاربران اينترنت بدان دسترسی ندارند این جا متن را که مصاحبه گر برایم فرستاده می گذارم. جز چند جا که افتادگی داشت دستی به نوشته خانم حکمت نزده ام. آن جاها هم داخل پرانتز مشخص است.


مسعود بهنود هنوز هم شيرين سخن مي‌گويد. او از سال 1381 تاكنون درلندن زندگي مي‌كند. در تلويزيون و راديو برنامه‌هايي اجرا كرده است و كتاب‌هاي زيادي از جمله اين 3 زن، خانوم، گلوله بد است و پس از 11 سپتامبر را تاليف كرده است. علاقه زيادي به شاملو دارد. از اين رو نام يكي از فرزندانش را بامداد گذاشته است. تمام تلاشم را كرده‌ام كه در اين مصاحبه خدشه‌اي بر صحبت‌هاي مسعود بهنود وارد نشود.

مسعود بهنود در بخش 9 تهران به دنيا آمده است، در مردادماه سال 1325. انشايش خوب بوده است و از كودكي كتاب زياد مي‌خوانده، به همين خاطر رغبتش به روزنامه‌نگاري زياد مي‌شود. مي‌گويد: «همسايه‌اي داشتيم كه روزنامه‌نويس بود و مرا به روزنامه‌نگاري علاقه‌مند كرد.» كلاس دوم يا سوم دبيرستان بوده است كه براي دهمين بار مطلبي كوتاه براي مجله روشنفكر مي‌نويسد. مطلبش را فرج‌‌الله صبا آرايش مي‌دهد و چاپ مي‌كند. قبل از آن به عنوان خبرنگار مجله اطلاعات كودكان و خبرنگار مطبوعات در مدارس كار مي‌كرده است.

عينك مسعود شيشه‌اي بود
«وقتي قرار شد يك سفارش نامه از طرف معلم ادبياتم به روزنامه اطلاعات ببرم تا بتوانم در روزنامه خبرنگار شوم، براي اينكه مرا جدي بگيرند، عينك مادربزرگم و كروات پدرم را زدم و قيافه آدم بزرگ‌ها را گرفتم. اين عينك ساليان سال تا الان يعني 50 سال بر روي صورتم مانده.» عينك مسعود بهنود تا ساليان طولاني تنها شيشه بوده است. او مي‌گويد در كارم نمي‌توانم خود را بدون اين عينك تصور كنم.

عشق روزنامه‌نگاري
بهنود مثل بسياري از همكارانش مي‌گويد: «روزنامه‌نگاري مرا انتخاب كرد، من انتخابش نكردم. من در عمرم با هركس كه مصاحبه كردم از هنرپيشه‌هاي خيلي معروف و پولدار تا سياستمداران و ورزشكاران ايراني و خارجي تا جايي كه يادم هست با هركس كه حرف زدم به من گفته آرزو داشته زماني روزنامه‌نگار شود. بسياري از آنان هم گفتند زماني خبرنگار بوده‌اند. بنابراين مي‌بينيد اين شغل ما با تمام دردسرهايي كه دارد از بيرون جذاب است، پس طبيعي است اگر دو نفر از جواني مثل من تعريف كنند و بگويند مي‌تواني خوب منظورت را برساني هم ميل مي‌كند به اين شغل. اما عجيب آن است كه در حدود 45 سال مانده‌‌ام در اين حرفه و تقريباً جز همين حرفه، كار ديگري نكرده‌ام. يعني هيچ‌وقت در عمرم تجارت يا كشاورزي و يا كار ديگري انجام نداده‌ام. اگر هم كاري كرده‌ام مربوط به روزنامه‌نگاري و روزنامه‌نويسي بوده است. براي كشوري مثل ايران كه دردسرهايش خيلي زياد است اين تعجب دارد، 45 سال در آن مداومت كردن تعجب دارد. شايد اگر به سراغ شغل ديگر مي‌رفتم نقاش يا گرافيست مي‌شدم اما با اين حال در حسرت روزنامه‌نويس شدن مي‌ماندم.»

ايده‌آل نداريم، ايده‌آل مي‌سازيم.
«كار كردن در ايران هيچ‌وقت آسان و بي‌دغدغه نبوده. اگر روزنامه‌نگاران ايراني، فرض كنيد من، مي‌خواستم منتظر بمانم كه تمام شرايط خوب، مناسب و مطلوب شود و همه چيز در نهايت آزادي قرار گيرد مطمئناً الان شما من را نمي‌شناختيد و من 45 سال سابقه روزنامه‌نگاري نداشتم و هيچ چيز چاپ نكرده بودم چون هيچ وقت اين‌طور وضعي پيش نيامده. واقعيتش اين است كه در طول اين چهل و چند سال جز يك دوره يك سال و نيمه (كه حدوداً يك ماه قبل از پيروزي انقلاب شروع مي‌شود تا يك سال و خرده‌اي بعد از انقلاب) هيچ وقت آزادي بدون دغدغه را تجربه نكردم. در آن زمان سانسور، سانسور سیستماتیک بود و فشارهايي كه عموماً يا حكومت يا گروه‌هاي فشار وارد مي‌كنند، وجود نداشت. شايد انقلاب باعث شده بود ما پوستمان كلفت شود و يا مردم پشت ما بودند و در نتيجه فشارها را احساس نمي‌كرديم. بعد از كودتاي 28 مرداد كه من بچه بودم ديگر يواش يواش سانسور زيادي بر مطبوعات حاكم شده بود تا زماني كه يك سال و خرده‌اي فضاي مناسب پيش آمد و بعد دوباره مطبوعات در محاق به سكوت رفتند تا هشت، نه ماهي پس از دوم خرداد كه مطبوعات اصلاح‌طلب اولينش جامعه و بعد ديگران وارد شدند. اين دوره، دوره بسيار تازه‌اي بود پس مي‌بينيد كه اگر من قرار بود منتظر بمانم كه هيچ فشاري، هيچ دغدغه‌اي و هيچ سانسوري وجود نداشته باشد، تنها يك سال و چند ماه سابقه كار داشتم ولي اين‌طور نيست، زندگي، کار ‌كردن با امكانات و مقدورات است، زندگي تلاش كردن براي اين است كه آدم دور خودشرا پاك و تميز كند. بنابراين اگر شما فرضتان را بر اين بگذاريد كه هميشه وارد جايي بشويد كه پاك و تميز و سپيد و در نهايت سلامت باشد، اين‌طور چيزي را دنيا به شما تعارف نمي‌كند. بايد بياييد همان جايي كه هست، همان‌طوري كه گرد و خاك دارد، همان جايي كه چيزهاي مزاحم دارد، بايستيد و پاكش كنيد. به قول پوپر "باران آمد چتر دستتان بگيريد"، محافظت كنيد باران روي سرتان نريزد. بعد كم‌كم شروع كنيد محيط اطراف خودتان را و محيط حرفه‌اي خودتان را كمي سالم‌تر كنيد. ما نمي‌خواهيم بهشت درست كنيم، قرار هم نيست بهشت درست كنيم، كساني هم كه آمدند و وعده بهشت دادند، سر از جهنم در آوردند. انسان يك همچنين وظايفي به اين بزرگي بر دوشش نيست وظيفه ما همه همين‌قدر است. در تمام حرفه‌ها همين‌طور است.»

مسعود بهنود از نشرياتي كه قبل از انقلاب با آنها همكاري مي‌كرد نام برد از جمله مجله روشنفكر، مجله آرش، مجله اطلاعات كودكان و روزنامه‌هاي آيندگان و اطلاعات. او به سانسور سيستماتيك به‌خصوص در سال‌هاي 53 تا 57 اشاره مي‌كند: «آنقدر سانسور زياد بود كه [مدتی] مامورهاي ساواك مي‌آمدند و در تحريريه كنار مامي‌نشستند، حتي تعداد ستون‌ها را مي‌ديدند و آرايش صفحه را. به هرحال آنقدر سانسور زياد بود كه انقلاب شد.»

آقاي شرلوك هولمز
از او می خواهد از خاطرات رقابت های روزنامه نگاری بگوید. یکی از آن خاطره ها چنین است: «قبل از انقلاب چيزهاي كمي بود كه ما مي‌توانستيم در آنها رقابت كنيم. يكي از همان چيزهاي كم، بودجه ساليانه بود كه نخست‌وزير وقت مي‌برد در مجلس كه تصويب شود. اين بودجه را مي‌بايستي شب قبل چاپ مي‌كردند. بنابراين ما در دو، سه روزنامه موجود رقابت مي‌كرديم كه اين بودجه را به دست آوريم. سال 54 اگر اشتباه نكنم يك بودجه سالانه هنگفتي تهیه شده بود. دولت تصميم گرفته بود كه اين لايحه دست ما نيفتد تا براي مردم «سورپرايز» شود.
شب قبلش ما كشف كردیم كه لايحه در چاپخانه وزارت اطلاعات آن موقع كه وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي فعلي است چاپ مي‌شود. تلاش كردم كسي را در چاپخانه پيدا كنم اما نشد و خبري به دست نيامد. ناچار در آخرين لحظه كه نااميد شده بودم، بلند شدم و از دوستي كه اتومییل جيپي داشت خواهش كردم ماشين را آورد و من شلوار دوستم را كه شبيه لباس‌ نظامی بود پوشيدم، يقه باروني را بستم و با يكي از خبرنگاران اقتصادي راه افتاديم به سمت چاپخانه. در آنجا من اين نقش را بازي كردم كه نماينده نخست‌وزيري هستم و آمده‌ام ببينم مطالبي كه قرار است فردا نخست‌وزير ببرد به مجلس آماده است يا نه. براي اين كار لازم بود مدير چاپخانه نباشد، چون من را مي‌شناخت. بنابراين با تلفن‌هایي كه به او زديم مجبورش كرديم به خانه‌اش برود. بعد بلافاصله وارد چاپخانه شديم.» مسعود بهنود هيجان‌زده، بسته را برمي‌دارد و به دست همكارش مي‌دهد. همكارش بسته را با جيپ به روزنامه مي‌برد و تازه مشكل بعدي آنها شروع مي‌شود: «وقتي رسيديم روزنامه ديديم [همه نسخه های] گزارشي كه فردا قرار است نخست‌وزير در مجلس بخواند دست ماست و در نتيجه ديگر چيزي دست او نيست و در اين موقع فهميدم كه چه افتضاحي به بار آمده است و كار به ساواك و داغ و درفش مي‌رسد. تصميممان اين بود كه يكي براي خودمان برداريم تا بفهميم اعداد و ارقامش چيست و خبرش را كار كنيم و بقيه را به دست خودشان بدهيم. خب جرات نمي‌كرديم. با لطايف‌الحيلي اين كار را هم كرديم.» روز بعد روزنامه آيندگان با تيتري كه رقم بودجه را فاش كرده بود، منتشر شده بود، هويدا زماني كه خبرنگار آيندگان را مي‌بيند با عصا، شوخي يا جدي به او حمله مي‌كند و از سال بعد تداركات چاپ لايحه به كلي تغيير مي‌كند، اما بهنود مي‌گويد: «به هرحال آن سال ما بازی را برديم.»

از او درباره دوران خبرنگاری های بيرون از مرزهای ايران می پرسم مثلا گزارش کودتا در بنگلادش : « در تهران بودم از رادیو شنيديم در بنگلادش كودتا شده، پس از كمي پيگيري متوجه شدم يك هواپيماي PIA – خطوط هواپيمايي پاكستان – قرار است به داكا برود. به سرعت خودم را رساندم به فرودگاه و با خواهش و تمنا سوار اين هواپيماي باري شدم. با هواپيما رفتيم و رسيديم روي شهر. از آنجايي كه كودتا شده بود باند فرودگاه و خيابان‌ها را بسته بودند و اجازه نمي‌دادند كسي وارد شود. خلبان گفت: نمي‌گذارند بنشينيم و تانك روي باند است. من كه نشسته بودم كنار خلبان گفتم: تا حالا در عمرت كودتا ديدي؟ گفت: نه گفتم: خب ديگر نمي‌بيني اين تنها فرصت تو بود و خودت داري اين فرصت را از دست مي‌دهي.»
خلبان با گفته‌هاي بهنود هيجان‌زده مي‌شود و تصميم با برج مراقبت تماس بگيرد و بگويد بنزين ندارد و مجبور است بنشيند. پس از اينكه تانك‌ها كنار مي‌روند و هواپيما مي‌نشيند، او و خلبان را ماموران نظامي به هتل مي‌برند. بهنود به اين شكل توانست گزارش تهيه كند و تنها خبرنگاري باشد كه خبر كودتا را مخابره كرده است.

شرلوك هولمز پاپاراتزي
از جمله خاطره گوئی هایش این است که "قبل از انقلاب ناچار بوديم همه كارها را خودمان انجام دهيم. زماني كه در تلويزيون کار مي‌كردم تمام كارهاي اين فن را ياد گرفته بودم. گزارش‌هاي معروفي كه از حج يا آفريقا يا از سفر انورسادات به اسرائيل تهيه كردم، بيشتر كارهايش را خودم انجام دادم. بايد خودم جاي آدم‌ها را پر مي‌كردم چون پول نبود. هنوز هم همين‌طور است. روزنامه‌هاي ايران براي اينكه خبرنگار به اين طرف و آن‌طرف بفرستند خيلي فقير هستند. اين امكانات فقط در دست دولت يعني در صدا و سیما هست. ما اصلاً در صحنه خبر دنيا حضور نداريم. يكسري خبرنگاران دولتي هستند در جاهاي مختلف كه در حقيقت خبرنگاري بلد نيستند يا شور خبرنگاري ندارند، كارمندان موظفي هستند كه مي‌روند و اين كارها را مي‌كنند، البته نه اينكه اين روزها اين‌طور باشد، هميشه همين‌طور بود. من هيچ وقت كارمند راديو و تلويزيون نبودم، در دوره قبل از انقلاب هم براي برنامه‌هاي خودم جوش مي‌زدم برنامه من بيرون ساخته مي‌شد و به تلويزيون فروخته مي‌شد. بيشتر كساني كه در داخل تلويزيون كار مي‌كردند، كارمندان اداري بودند، كسي كه قرار است كارمند باشد جانش را به خطر نمي‌اندازد، كسي كه قرار است كارمند باشد از مايه زندگي‌اش نمي‌زند، فيلم معروفي كه از حج گرفتم و هنوز قسمت‌هايي از آن در هنگام اذان پخش مي‌شود نزديك بود به قيمت جانم تمام شود چون بعضي از قسمت‌ها در مسجد‌الحرام گرفته شد و ما بدون اجازه اين كار را مي‌كرديم. به هرحال عشق است ديگر. يعني تكليف اداري و برای درآمد و حقوق نبود. من عكاسي مي‌كردم. صدا مي‌گرفتم. دوربين به دوش مي‌كشيدم و كارهاي خطرناك‌تر از اين هم انجام مي‌دادم.»
مسعود بهنود با خنده از عكس ريچارد برتون مي‌گويد كه در آسانسور يك هتل گرفته بود. در آن زمان ريچارد برتون به دور از چشم همسرش كه اليزابت تيلور معروف بود در هتل با كسي ديگر بود. او زماني كه اين سوژه را مي‌بيند تصميم مي‌گيرد از آن عكس بگيرد. زماني كه عكس مي‌گيرد گارد ريچارد برتون به او حمله مي‌كند. وي سريعاً به اتاقش در هتل مي‌رود. بهنود مي‌گويد: «آنها فكر نمي‌كردند من عكاس باشم و فكر نمي‌كردند در همان هتل مستقر باشم در نتيجه زمانيكه به دنبالم مي‌گشتند من در اتاق داشتم به يك روزنامه فرانسوي زنگ مي‌زدم. كسي كه در روزنامه با من حرف مي‌زد نمي‌دانست به دليل اينكه در کشور خودم آدمی جدي در روزنامه‌نگاري هستم دوست ندارم اسمم پاي عكس باشد. بنابراين گفت اگر قرار باشد اسمت پاي عكس باشد مثلاً 2000 تا و اگر اسمت را نگذاري و ما به اسم خودمان چاپ كنيم 10000 تا. من 10000 تا گرفتم و عكس را دادم. صبح فردا آن عكس چاپ شد. نمي‌دانم تا چه حد در جدا شدن اليزابت تيلور و ريچارد برتون اثر داشت.»

ابن‌مشغله
«بعد از انقلاب به دليل فضايي كه به وجود آمده بود بعد از اينكه تهران‌مصور و آيندگان تعطيل شدند و روزنامه‌هاي به اصطلاح جدي تعطيل شدند چون شرايط دلخواهم فراهم نبود به نوشتن كتاب مشغول شدم. كتاب از سيدضياء تا بختيار را نوشتم كه در حقيقت گزارش‌ بزرگي هستند، چون روزنامه نبود من آن را به صورت يك كتاب درآوردم. در عين حال كار اصلي‌ام را رها نكردم يعني يك مجله مد درآوردم. مجله خياطي، بافندگي و آرايشي درآوردم. يك مجله بهداشتي درآوردم به اسم بهكام. بعد از آن به مجله صنعت حمل و نقل رفتم كه مجله اقتصادي بود و آنجا كار كردم همين‌طور آرام آرام آمديم تا آدينه درست شد. آدينه جايي بود كه نفس كشيدم و در حدود 13، 14 سال به عنوان تنها نشريه موجود در آن كار كردم تا زماني كه دوم خرداد شد. بعد از دوم خرداد تقريباً با همه روزنامه‌هاي اصلاح‌طلبي كه منتشر مي‌شد، به معني نوشتن مقاله، كار مي‌كردم تاروزي كه همه رفتيم زندان.

كارنامه بندار بيدخش
خواستم مطبوعات قبل و بعد از انقلاب را مقايسه كند، اما بهنود گفت: «روزنامه‌نگاري در دوم خرداد اصولاً يك ورق مهم خورد. شبيه هيچ دوره ديگري نبود. آنچه كه قبل از انقلاب صورت مي‌گرفت روزنامه‌نويسي جدي نبود. به دليل اينكه فضاي بسته‌اي بود. به عقيده من تاريخچه روزنامه‌نگاري ايران به قبل از جامعه و بعد از روزنامه جامعه تقسيم خواهد شد. روزنامه جامعه به عنوان اولين روزنامه جامعه مدني ايران حادثه بسيار مهمي بود. براي اولين بار روزنامه‌نگاران ايران يا كساني كه در همين فرصت به روزنامه‌نگاري وارد شدند به صورت حرفه‌اي و با احساس وظيفه به منظور بالا بردن سطح فرهنگ عمومي جامعه وارد شدند. در اين جنجال ممكن است كه جاهايي به طور كلي ما متهم شده باشيم به اين كه تندروي كرديم، اين از نابلدي‌مان بود وگرنه اين بار برخلاف همه دوره‌هاي آزادي گذشته، برخلاف دوره شهريور 20، برخلاف دوره بعد از مشروطيت، روزنامه‌نگاري ايران فقط براي جنجال، فقط براي به دست آوردن مقام و حادثه سازي در صحنه نبود. گرچه كه ما متهم شديم در كيفرخواست‌هايمان، در دادگاه گفته شد و بعضي از ما حتي اقرار كرديم به اينكه تندروي‌هايي داشتيم، من خودم جزء همان افراد هستم و الان هم به شما مي‌گويم تندروي داشتيم، نه اينكه نداشتيم ولي آنقدر بود كه نمي‌شود معني‌اش را اين گذاشت كه نمي‌دانستيم، شايد بهتر است بگوييم ضريب خطاي ما همانقدر بود كه همه در تمام شغل‌ها خطا مي‌كنند. به طور مثال مامور شعبه بانك كه پول مي‌شمرد و دست شما مي‌دهد يك ضريب خطا دارد. مهم اين است كه براي ما حاشيه امنيتي گذاشته نشد. كسي براي روزنامه نگاری ایران فرصت و مجال قائل نشد که احياناً بتواند خطا كنيم و فضا با ما نامهربان شد. در واقع به نظر مي‌رسد كساني بيش از اندازه ترسيدند از اين آزادي، از اين رغبت مردم، از شوري كه پديد آمده بود. جناح محافظه‌كار توانست حاكميت را فريب دهد و در حالي كه خودش در خطر افتاده بود به حاكميت بقبولاند كه حاكميت و نظام در خطر افتاده، در حالي كه اصلاً اين‌طور نبود. اصلاً روزنامه‌نگاري ايران نظام را در خطر قرار نداده بود، ولي واقعيتش اين است كه جناحي را كه در حكومت نزديك به بيست سال «ماسيده بود» به خطر افتاده بود. مردم به شعور اجتماعي‌شان واقف شده بودند. وارد صحنه شدند. به مسووليت‌هايشان فكر مي‌كردند. كافي بود كمي تحمل مي‌كردند، ولي متاسفانه اين مجال پيدا نشد. به نظر من مهم‌ترين‌اش (بار ديگر تاكيد مي‌كند) مهم‌ترين دليل تحمل نشدن مطبوعات در آن دوران اين بود كه جناح محافظه‌كار توانست در گوش نظام بخواند كه همه‌چيز در خطر است اما شايد بشود گفت بيش از 10 درصدي هم ما مقصر بوديم. اصولاً آدم نبايد خودش را معصوم ببيند، ما هم جاهايي تند رفتيم كه نبايد تند مي‌رفتيم ولي اي‌كاش مجال داده مي‌شد كه در اين تمرين كمي هم خطا كنيم.»

سخت بود ولي ممكن بود
]در پاسخ این سئوال که موقع شنیدن خبر توقیف فله ای روزناه ها چه حالی داشتید]، حس و حالش را مي‌گويد: «اولاً اين طور نبود كه در يك روز بسته شوند و آن موتورسواري كه مي‌آمد دم درها و ابلاغيه را مي‌داد، آن موتورسوار آنقدر سرعتش زياد نبود كه در يك شب نزديك به 100 روزنامه را تعطيل كند. روزنامه‌ها به تدريج تعطيل مي‌شدند. تا يك زمان هر كدام كه تعطيل مي‌شدند اين پرچم مي‌افتاد دست كس‌ديگري و ما فردا صبح مطلب را به جاي ديگري مي‌فرستاديم، برای همین اسم روزنامه های اصلاح طلب را گذاشتند «زنجيره‌اي». البته لابد مي‌دانيد كه اين اسم‌گذاري به‌تدريج از جانب ما جوابي پيدا كرد. آنها اسم ما را گذاشتند زنجيره‌اي و ما به طنز به آنها گفتيم «زنجيري». «هـ» را برداشتيم از آن. در آن فضا به طور كلي اين پيام‌هاي تند و تيز مي‌گذشت، ما در تب و تاب افتاده بوديم. بنابراين به گونه‌اي نبود كه بگويم لحظه‌اي بلند شدم و اين خبر همانند ناقوسي به سرم خورد. قبول دارم زماني كه نظام و خواست عمومي مردم در خطر باشد اينها هزينه‌اي نيستند ولي اصلش غلط بود. نظام در خطر نبود. پس بنابراين هزينه زيادي داديم.

برخورد نزديك
[از زندان که می پرسم]بهنود مي‌گويد: «زندان تمامش خاطرات است. تلخي‌هاي زندان را همه گفته‌اند. از داستايوسكي گرفته تا نويسنده‌هاي ماهرتر و متبحرتر از من. ما هم كه آمديم بيرون، كتاب خاطرات زندان نوشتيم. براي بعضي‌ها شيرين و براي بعضي‌ها تلخ و براي بعضي‌ها مفصل و افشاگرانه. اما براي من اين طور نيست. [کتاب خاطرات زندان]براي من بيشتر بازي ادبيات است. من فرض كردم به عنوان يك روزنامه‌نويس كه هميشه مي‌ خواست از زندان گزارش تهيه كند، بنويسم. انگار همان چيزي كه يك عمر دنبالش بودم را به دست آوردم. حالا بايد چشمانم را باز كنم، نگاه كنم و ضبط كنم. با اين حس كمتر فشار به من وارد شد ولي انفرادي سخت بود. انفرادي براي همه سخت است (نفس عميقي مي‌كشد) شايد چون سني از من گذشته بود. خيلي سخت نبود چرا كه هر روز قسمتي از زندگي طولاني‌ام را زنده مي‌كردم، گوشه‌هايش را، آدم‌هايش را، عشق‌هايش را، نااميدي‌ها و سفرهايش را با بازسازی هر كدام ذهنم را پر مي‌كردم، وقتم را پرمي‌كردم. ولي همه بچه‌ها، غير از من، خيلي خوب توانستند اين تجربه‌ها را رد كنند و البته اين را هم گفته باشم كه فضاي عمومي كشور و خواست نظام اين نبود كه ما اذيت شويم و كسي ما را شكنجه نكرد، اما زندان درست شده براي آزار دادن ولي كسي ما را آزار نداد. من در سال 45، 46 يك‌بار اجازه گرفتم و از زندان زنان و زندان [نوجوانان] گزارش تهيه كردم و هميشه هوسش در دلم بود كه يك بار ديگر بتوانم بروم. ولي خب من طوري پرورش شده بودم كه از كنار كلانتري هم رد نمي‌شدم و اصلاً فكر نمي‌كردم روزي مجبور شوم از در كلانتري برويم داخل چه برسد به زندان. بيرون از ايران امتحانش كرده بودم. چند باری زندان بودم به خاطر همين شيطنت‌هاي روزنامه‌نگارانه، ولي در مملكتم فكر نمي‌كردم به زندان بروم. من ذاتاً انسان ميانه‌رويي هستم و حرفه روزنامه‌نگاري را به معني كار سياسي براي مبارزه با چيزي نمي‌دانم. به همين دليل هيچ وقت فكر نمي‌كردم بروم زندان. ولي خب شد، گله از بخت ندارم با اين تجربه كلكسيون ما كامل شد.»

در گريز گم مي‌‌شوم
مسعود بهنود براي ايراد سخنراني به اسكانديناوي و كشورهاي اروپايي سفر مي‌كند و ديگر به وطنش برنمي‌گردد: «داستان من مثل آدمي مي‌ماند كه داخل ساختماني پر از آتش گرفتار است و آمده كنار پنجره. اگر هيچ راه‌حلي نباشد او مي‌پرد پايين ولي اگر راهي باز شود مطمئناً از آن راه مي‌رود بيرون. من داشتم با آقاي شمس‌الواعظين سخنراني مي‌كردم كه يك‌باره خبرگزاری ها و روزنامه‌ها خبر دادند حكم زندان من به اجرا گذاشته شده و به فرودگاه ابلاغ شده است. در اين زمان فرزندانم مانع از برگشتن من شدند. بنابراين ماندم تا سر و صداها بخوابد و بالاخره فكر زندانی کردن روزنامه‌نگاران از سرها برود و ما برگرديم سر خانه و زندگي‌مان.» زماني كه به بهنود گفتم حكم جلب تنها براي شما صادر نشده بود براي شمس‌الواعظين هم همين حكم صادر شده بود. بهنود يك‌باره در ميان صحبت‌هايم آمد و گفت: «براي آقاي شمس آن زمان ‌طور نبود. در واقع يك سال بعد از اينكه لندن مانده بودم يك‌بار ديگر من و آقاي شمس را دعوت كردند برويم كانادا و اين بار شبي كه رفتيم براي سخنراني پيغامي براي او فرستادند كه برنگردد ايران. درست مثل من. منتها ظاهراً پوست من نازك بود، بچه‌هايم بزرگ شده بودند و بيرون از ايران بودند. زورشان هم زياد بود و در نتيجه بر من پيروزشدند و من ماندم. اما آقاي شمس بچه‌هاشان ايران بودند وپوست‌شان به نازكي من نبود و مقاوم‌تر بودند و البته جوان‌تر از من هم هستند.»

تفاوت در مطبوعات ايران و اروپا
مسعود بهنود تفاوت ميان مطبوعات ايران و اروپا را به خانه‌اي كوچك با ساختماني بزرگ تشبيه مي‌كند: «... اگر روزنامه‌خوان‌هاي ايران را بگذاريم در يك كفه ترازو و روزنامه‌خوان‌هاي اروپا را هم بگذاريم در كفه ديگر و تفاوت‌شان را نگاه كنيم بايد بگوييم تفاوت روزنامه‌هاي‌مان خيلي بيشتر از روزنامه خوان هایمان است. از طرفی مسائل اقتصادی هم مهم ست.[بابت کمبودها] نبايد تقصير را از حکومت ها ديد و تقصير را از سياست‌هاي فرهنگي آنان دانست. اينجا لازم است بيشتر از سياست‌هاي اقتصادي كشور انتقاد كرد چرا كه مثل بقيه بخش‌ها بخش خصوصي ما توانا و بزرگ نيست شايد چون دولت رقيب بخش خصوصي است. در مطبوعات هم مي‌بينيد كه روزنامه‌هاي دولتي هستند، راديو و تلويزيون دولتي است و از بودجه عمومي ارتزاق مي‌كنند. ديگر روزنامه‌ها هم به ترتيبي ناچارند دست خودشان را جلو دولت نگه‌دارند. در چنين وضعيتي طبيعي است كه روزنامه‌نويس مستقل مجاهده مي‌خواهد، از خودگذشتگي مي‌خواهد و خب روزنامه‌نويس هم يك آدميزاد است مثل بقيه آدم‌ها. روزنامه‌نگاران هم خواست‌هايي دارند، تمايلاتي دارند، آنها هم اجاره‌خانه مي‌دهند. آخر اينها بايد از كجا تامين شود زماني كه روزنامه‌ها از نظر اقتصادي سر پاي خودشان نمي‌ايستند. ما در 2، 3 تا تجربه ديديم كه دوستان مبتكر و كارآشنا زماني كه توانستند بخش اقتصادي را حل كنند و يك حقوق بخور و نمير و يك آرامش خاطر نسبي براي روزنامه‌نگاران فراهم آوردند، روزنامه‌هاي خيلي خوبي منتشر شدند، ولي آنها را هم تحمل نکردند. به عنوان آخرين جمله مي‌گويم من چهل و چند سال روزنامه‌نويسي كردم اما نه بيمه هستم و نه حقوق ثابتي دارم. شما به من بگوييد چه كسي در دنيا اين كار را مي‌كند؟ توقع چنین تحملی نمي‌توان از نسل جديد داشت. زندگي به آنها فشار مي‌آورد. مطمئن باشيد به هر كس در هر جاي دنيا اينها را بگوييد مي‌خندد به آدم.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, May 12, 2007

وعده و عمل

بعد از دیدن این فیلم بگوئید من به کسی که این را از میان تبلیغات انتخاباتی کاندیداهای آخرین انتخابات رياست جمهوری گرفته و فرستاده چه بگویم که پرسیده : پس اتفاق های ماه اخیر چیست. می شود به این روشنی وعده داد و برعکسش عمل کرد. این خلاف قرارداد سوم تیر سال 84 نیست

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Friday, May 11, 2007

منع خروج و دستگیری ها؛ پیامی برای خارج از کشوری ها؟

مقاله سایت فارسی بی بی سی را می توانید در دنباله همین مطلب بخوانید

همزمان با تائید خبر زندانی شدن هاله اسفندیاری، پژوهشگر مرکز آمریکایی وودرو ویلسون، پس از سفر به ایران، گزارش هایی منتشر شده مبنی بر اینکه یک ایرانی دانشگاهی مقیم لس آنجلس نیز هنگام بازگشت از سفر یک ماهه به تهران در فرودگاه دستگیر شده است.

خانم اسفندیاری ماه دسامبر سال گذشته میلادی برای دیدار مادر نود و سه ساله خود به تهران رفت و به گفته خانواده اش هنگامی که یک هفته بعد به فرودگاه می رفت سه مرد نقابدار مسلح به چاقو تاکسی را متوقف کردند و کیف دستی وی را (با گذرنامه های ایرانی و آمریکایی اش) ربودند.

به این ترتیب گذار خانم اسفندیاری به ادارات امنیتی افتاد و در آن جا حدود پنجاه ساعت بازجوئی پس داد و به زندان اوین فرستاده شد.

بنا به گزارش ها، دیگر فرد ایرانی بازداشت شده نیز برای دیدار مادر بیمار خود به تهران سفر کرده بوده و دو روز پیش به دنبال درگذشت مادرش قصد بازگشت به آمریکا را داشته که در فرودگاه تهران بازداشت شده است.

همزمان با روی کار آمدن دولت جدید در ایران و شکست اصلاح طلبان در انتخابات ریاست جمهوری، شواهد متعددی حکایت از تلاش هایی داشت که ظاهرا هدف آن نشان دادن پایان سیاست نرمش و تسامح در برابر مخالفان و منقدان و به آخر رسیدن دوران استقبال از تبادلات فرهنگی و رفت و آمد ایرانیان مهاجر به زادگاه خود است.

چندی پیشتر، نازی عظیما مترجم و گزارشگر موسسه آمریکائی 'رادیو فردا'، که برای دیدار مادر بیمارش به تهران رفته بود با مشکل توقیف گذرنامه ایرانی خود مواجه شد و بنا به گزارش ها به وی اعلام شده به این زودی ها نمی تواند از کشور خارج شود.

خانم عظیما، خانم اسفندیاری و نفر سوم که ظاهرا از خروجش جلوگیری شده، هر سه گذرنامه های آمریکایی و تابعیت های دوگانه داشته اند.

ستون پنجم

خانم اسفندیاری در زمره هواداران اصلاحات در ایران به شمار می رود و در سال های اخیر تلاش خود را برای دعوت از روشنفکران ایرانی و فعالان عرصه های فرهنگ و سیاست و برپایی میزگردهای کارشناسی مصروف داشته و از جانب گروه های برانداز و مخالف جمهوری اسلامی نیز مورد حملات شدید قرار داشته است.

این دستگیری ها و محدودیت هایی مانند این، دو ماه بعد از آن صورت می گیرد که فعالان حقوق زنان و جنبش دانشجویی ایران نیز از سوی روزنامه های هوادار دولت این کشور به داشتن ارتباط با نهادهای غیردولتی خارجی متهم شده و برخی دفاتر این نهادها توسط ماموران امنیتی مهر و موم و فعالیت آن ها تعطیل شده است.

روزنامه های نزدیک به دولت ایران جوایز بین المللی را که به برخی روشنفکران و فعالان ایرانی اعطا می شود، "حق العمل برای سرنگونی نظام" تلقی کرده و عملا هر نوع ارتباط فرهنگی و صنفی را با خارج از ایران به عنوان "ارتباط با بیگانه" یا "جاسوسی" محکوم دانسته خواستار منزوی کردن و حتی دستگیری کسانی شده اند که به نظرشان "ستون پنجم دشمن" و عوامل "تهاجم فرهنگی بیگانه" اند.

سال پیش همزمان با دستگیری جنجالی رامین جهانبگلو، پژوهشگر ایرانی، آگاهان پیش بینی کردند که باید در انتظار سخت گیری هایی در رفت و آمد به کشور و تبادلات اطلاعات و فرهنگی داشت.

رامین جهانبگلو در متنی که همزمان با آزادیش به نام وی منتشر شد، ضمن اشاره به انقلاب های رنگین در مناطق مختلف دنیا ادعا کرده بود که از تمایلات موسسات مختلف آمریکایی و اروپایی خبر دارد که در پی تغییر حکومت هستند.

پیام برای دیگران

فرخ نگهدار، فعال سیاسی مقیم لندن، به سایت فارسی بی بی سی گفت این رفتارها نشانگر تلاش کسانی است که می خواهند به ایرانیان اصلاح طلب خارج از کشور بقبولانند دوران تبدیل معاند به مخالف و مخالف به منقد که در زمان دولت محمد خاتمی اعلام شده بود، پایان گرفته تا بدین ترتیب از رفت و آمد گروه های فکری و فرهنگی به ایران جلوگیری کنند.

با این حال وی معتقد است که این گونه روش ها کارایی خود را از دست داده است.

به گفته آقای نگهدار ایجاد محدودیت برای رفت و آمد ایرانیان و جلوگیری از تبادلات فرهنگی بین کسانی که در داخل و خارج کشور آرمان های مشترکی برای پیشرفت و رشد همه جانبه وطنشان دارند، زمانی لازم می آید که دولتی دچار بحران ناکارآمدی شود و بیمناک آن باشد که دیگران هم از وضعیت داخلی و نارضائی های عمومی با خبر شوند.

برخی آگاهان سیاسی ایجاد محدودیت رفت و آمدها را با دیگر محدودیت هایی که در ماه های اخیر برای فعالان زن، دانشجویان، کارگران و گروه های صنفی مختلف مانند وکلا، روزنامه نگاران و هنرمندان و استادان دانشگاه ها به وجود آمده بخش های مختلف یک طرح بزرگ می دانند که قصد دارد آثار تحولات ناشی از 'جنبش دوم خرداد' را از جامعه پاک کند.

شاید دور از ذهن نباشد اگر دستگیری حسین موسویان، دپیلمات هسته ای سابق ایران نیز رفتاری در همین راستا ارزیابی شود؛ رویه ای که هدفش می تواند پرهیز دادن سیاست پیشه گان و حتی فعالان اقتصادی ایران از ارتباط با خارجی ها باشد.

در خبرهای حاشیه ای که همزمان با حبس نه روزه این دیپلمات سابق و معاون مرکز پژوهش های مجمع تشخیص مصلحت نظام ایران منتشر شد، مواردی همچون "سفرهای مکرر به خارج" و "مسائل امنیتی" و انتقال اطلاعات محرمانه به خارجی ها به چشم می آمد.

پایان تسامح

گمانه زنی برخی ناظران مسائل ایران در مورد ایجاد محدودیت ها و چرخش در سیاست تساهل و تسامح دو هفته پیش با انتصاب روح الله حسینیان به عنوان مشاور امنیتی رییس جمهور عملا به تحقق پیوست.

آقای حسینیان به عنوان حاکم شرع و قاضی دادگاه های سیاسی و امنیتی تنها کسی بود که همزمان با جنجال مربوط به دستگیری سعید امامی و خودکشی وی در زندان به حمایت و جانبداری از او پرداخت و در یک برنامه تلویزیونی اصلاح طلبان را به توطئه چینی های اطلاعاتی متهم کرد.

در همین حال محسن آرمین سخنگوی سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی، از طراحی "باند در حال بازسازی همفکران سعید امامی و حمایت لجستیک برخی نهادهای دارای تشکیلات آهنین و طرفدار افراطیون حاکم" از آنان خبر داده و و احتمال داده است که فعالیت های این گروه در ماه‌‏های آینده با اشکالی از بحران‌‏های تصنعی ادامه یابد.

به گفته آقای آرمین، تحولات و تحرکات تامل‌‏برانگیزی در عرصه سیاست خارجی و مناقشه هسته ای ایران و مسائلی نظیر آغاز مذاکرات گسترده با آمریکایی‌‏ها، همراه با آنچه وی بحران ناکارآمدی حکومت در آستانه انتخابات مجلس می نامد، از عواملی است که حکومت جمهوری اسلامی را به سخت گیری ها و صحنه آرایی هایی ترغیب کرده است


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, May 6, 2007

طرح جلوه هویچ

مقاله امروز روز را می توانید در دنباله همین صفحه هم بخوانید

طرح جلوه حجاب، آخرين تدبير دولتمردان فعلي است براي حل مساله اي که پنهان کردنش ديگر ممکن نيست. دو هفته پيش چماق در بدحجابان بود و اينکا هويج آمده است. حال آن که حجاب زنان جزء کوچکي از مساله بزرگ تري است به اسم جابه جائي فرهنگي با تغيير هويت فرهنگي. به زبان روشن اکثريتي از مردم ايران با حجاب مساله اي ندارند، اما اقليتي دارند و بايد قانع شوند به قبول آن. از قضا اکثريت نزديک به تمامي اين اقليت، زاده جمهوري اسلامي اند. حال بحث بر سر اين است که با اين اقليت چه بايد کرد. دولت قبلي مي گفت با فرهنگ سازي و دولت فعلي معتقدست بايدشان به زور آژان به راه راست هدايت کرد.

گروهي هستند که خود را قائل به هر نوع دستکاري در زندگي و طبع بشري مي بينند. تاريخ هم نمي خوانند، از گذشته هم درسي نمي گيرند. هر چه نشانشان بدهي که بعد از کشف حجاب تاريخي رضاشاه که با روند طبيعي سياست جهاني هم همراه بود و مانعي در مقابل نمي ديد به جز عادت ها و سنت ها، ساليان گذشت. اما زماني که متفقين ريختند به کشور، و درست همان روزي که ارتش متفقين به تهران رسيد و رضاشاه از در ديگر گريخت. عکسش هست که در ميدان توپخانه چطور هر چه مي بيني زن چادري است.

سئوال ساده آيا تصور مي کنيد که اگر روزي دولت فعلي نباشد و به هر شکل برداشته شود همان اندازه 25 شهريور زن چادري در تهران ديده مي شود. اگر پاسخ منفي است – که بي ترديد چنين است – بايدمان پرسيد که پس چرا آژان را وارد اين دايره کرده ايد. چرا قبول نمي کنيد که طبع بشري محتاج زماني است براي اقناع. اما موضوع اين مقاله اثبات بي اثري مبارزه کنوني با بدحجابي نيست. موضوعش طرح جلوه حجاب است

بر اساس اين طرح که از دو سه ماه پيش نمي دانم کدام يک از اعضاي دولت احمدي نژاد اول بار از آن سخن گفت قرار شده است مبارزه با بدحجابي از توليد شروع شود. بگو نقره داغ، بگو هويج و چماق. يعني که قرارشده است لباس هاي خاص توليد شده در کارگاه هاي خاص در پانصد واحد صنفي عرضه شود و اين کالاها مارک و کد داشته باشد. از اول تيرماه هم قرارشده فروشگاه هائي که لباس هاي زنانه بدون مارک و کد عرضه کنند به عنوان قاچاق فروش جريمه شوند. رييس اتحاديه فرموده است "طبيعتا لباس هايي که مغاير با شئونات اسلامي و اجتماعي باشند، به هيچ وجه از سوي اتحاديه کد داده نمي شود و به اين ترتيب فروش اين کالاها متوقف خواهد شد. اين طرح به معناي محدوديت انواع مد لباس و حرکت به سوي يکسان سازي شکل و طرح و رنگ انواع لباس هاست".

هر چه رييس اصناف اصرار کند که طرح داوطلبانه است، هم ما و هم صاحبان آن پانصد فروشگاه مي دانيم که "داوطلبانه" امري ديگري است. اما اصرار بر استفاده از صفت "داوطلبانه" برای کاری پشت آن هم هویج دارد و هم چماق، بدان معناست که طراحان طرح هم جرات و اعتماد به نفس لازم براي جا انداختن آن ندارند. مانند همان مبارزه با بدحجابي است که سخنگوي دولت با گفتن اين که مبارزه ربطي به دولت ندارد، نشان داد که خود مي دانند حرکتي ضد مردم صورت مي گيرد که با موازين مردمداري نمي خواند. اين جا هم معلوم است.

اما در اين طرح چيزهاي ديگري هم معلوم است. آن پانصد "داوطلب" چطور انتخاب شده اند که هم قرارست جايزه بگيرند و هم معافيت مالياتي. اين حرکت يعني ماهي چند ميليون سود، به نسبت اندازه و فروش. دولت از کجا اين همه ابراهيم ادهم و فضيل پيدا کرد که کاري چنين چسبناک را به دستشان بسپارد. آيا اينان همان کارمندان قديمي دولت هستند يا تازگي با موعظه هاي رييس جمهور [ مثل جمله ما مملکت امام زماني بايد بسازيم] تحولي در درونشان رخ داده است.

سئوال دوم اين که تشخیص آن ده ها هزار فروشگاه ديگر که "داوطلب" نشده اند، از اول تيرماه که قاچاقچي محسوب خواهند شد، با کي است. کدام مرجع. تجسم اين که کارمند دون پايه و جوان فرمانداري فلان شهرک دور [ اصلا نه بگو تهران ام القرا] مطابق آئين نامه مشغول تشخيص شئون اجتماعي بانوان جوان و تعيين حد و اندازه دامن ها بر حسب شئون اجتماعي هستند، فقط به کار فيلم هاي ناتوراليستي دهه شصت ايتاليا مي خورد با بازي البرتو سوردي و ويتوريا دسيکا.

دولت محترم روشن کند که آيا اين ميزان دخالت – که به راستي بیش تراز اين ممکن نيست – هنوز در راستاي اهداف کاستن از تصدي گري دولت و ميدان دادن به بخش خصوصي است، يا مي پذيرند که به هر بهانه و به هر حيله روز به روز بر حوزه دخالت دولت در زندگي عمومي مردم مي افزايند.

من مرده شما زنده، باشيد و ببنيد پايان اين طرح را. ببينيد که آیا جز تبديل شدن به سوژه کاريکاتوريست ها چيزي از آن مي ماند. ببنيد که چطور خواهند کشيد که فروشنده ای صدا می کند "بيکني برانددار"، و آن يکي مي گويد "چادر قاچاق". چرا که اولي خر حاکم را نعل کرده و دومي سهم تشخيص شئون اجتماعي را نپرداخته است. بنشینید و ببنيد که در کارتوني يکي به يکي مي گويد براندي روس دارم اما براند اتحاديه ندارم چون کامپيوتر تشخيص "شئون اجتماعي" از کار افتاده است.

ايران سرزمين اسراف و دورريزهاي بي رحمانه است. دولتمردان معمولا از دور ريز نان و انرژي توسط مردم سخن مي گويند و آن را نکوهش مي کنند اما کسي نمي گويد مثلا از هزاران پارکومتر کنار خيابان هاي تهران، اين ميليون ها وسيله اي که هر سال توسط دولتي ها خريداري مي شود و بعد با تغيير هر مديري به انبار مي رود و فراموش مي شود. کسي سخن از ريخت و پاش عظيم و غيرقابل تصوري نمي گوید که در شرکت هاي دولتي مي شود. کسي نمي گويد هزينه اين همسايه ها و دوستان و مشاوران جوان که دولت ها مي آورند بر دوش مردم تا چه حدست. کسي نمي گويد طرح جلوه حجاب، چقدر از کيسه ملت بيرون می برد [هم مستقيم و هم از طريق بخشودگي مالياتي]. کسی نمی گويد آيا دولت محترم معتقدست تمام تاريخ اسلام و شیعه، مردم با اين روش ها مسلمان مانده اند. آيا روحانيت و مبلغان شريعت با همه امکاناتی که داشتند نتوانستند به وظيفه خود عمل کنند و اين رسالت به عهده دولتی ها افتاده که با طرح نان و آبدار ابتکاری جلوه حجاب مشکل قانع کردن جوانان را به عهده بگیرند. حاج عزالممالک اردلان نقل کرده است که وقتی صحبت کشف حجاب شد کسانی رفتند تا رضاشاه را قانع کنند که آژان وارد صحنه نکند. اما جوابش اين بود مردم تا با چماق در سرشان نزنی نمی فهمند کدام کار به نفعشان هست. من هم عمر و حوصله ندارم که شصت سال صبر کنم. حالا از آن زمان هفتاد سال گذشته است. ملاحظه بفرمائید حاصل نداشتن عمر و حوصله را.

جامعه شناسي درباره جامعه ايراني مي گفت ايراني ها در رفتار شخصي خود بسيار محتاط و حسابگرند [ مثال آورد خريد خانه، داماد يا عروس کردن یا به مدرسه فرستادن فرزند، خريد سهام، سفرسياحتي و زيارتي که همه اطراف آن بررسي و سنجيده مي شود] اما در رفتار اجتماعي بسيار شلخته و بي محاسبه اند[مثال مي آورد حرکت هاي جمعي ايرانيان مثل شرکت در مجامع عمومي، راي دادن که در لحظه آخر و پاي صندوق تصميم بدان گرفته مي شود] خلاصه اين جا ديگر قهر و شورست و از آن حسابگري ها که در رفتار شخصي هست خبري نيست.

اين گفته جامعه شناسانه را مي توان تعميم داد و گفت همان کسان که در هزينه کردن ثروت خود بسيار حسابگرند. حساب صورت حساب آب و برق را مراقبند. به اندک تغييري در مخارج خانه، دنبال علت آن مي گردند، به قول قديمي ها از شدت احتياط آب شب مانده نمي خورند، نه دستي در مفاسد دارند و نه احتمال خلاف شرع و قانون در موردشان مي رود. همين ها چون به صرف بيت المال مي رسد هيچ يک از آن احتياط ها در کار نمي آورند. به راحتي سيستم هاي نظارتي را دور مي زنند. گزارش خلاف دادن برايشان نه که گناهي نيست بلکه مکروه هم شمرده نمي شود. کسي نمي گويد وقتي کساني را که کاري را بلد نيستند در مقامي مي نشانيم که بدان آگاه نيستند، امکان تصميم غلط و هزينه سازچقدرست و اين برگردن کيست. انگار همين قدر که هزينه اي بين احاد مردم تقسيم شد ديگرکراهت ندارد. باري کسي را نگراني براي سرنوشت و آينده جامعه نيست.چه باک که اين مطالبات انباشته به کجا مي رسد.

روشن بگويم، طرح جلوه حجاب، نمونه تقلبي همان مبارزه نيروي انتظامي با بدحجابي است، با اين تفاوت که اگر آن طرح ميليارد ها تومان به بودجه نيروي انتظامي پمپ کرد و هيچ اثر نداشت، اين يکي ميلياردها در جاهاي دوست و آشنا خرج مي کند، چند اداره و مديرکل و بازرس هم به مجموعه دايناسوري دولت اضافه مي کند و هيچ.

همان حکايت است که مقني به حاج ميرزا آقاسي غر زد که ميرزا اين جا آب نيست که ما را مامور فرموده اي به کندن در اين گرما. حاجي فرمود اگر من به آب نرسم باري تو که به نان مي رسي. بکن. حالا ما نيز در نقش حاجي خطاب به پانصد "داوطلب" خوش اقبال حرفمان اين است که بکن نازنين که فعلا از سفره مردمي که دوازده ميليونشان زير خط فقر مي زينند نان و بوقلموني رسيده است. بکن جانم. اين همان چاهي است که از بي خردي خودمان را در آن انداختيم. بکن.


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook