Monday, November 24, 2008

میوه اصلاحات

می پرسد چرا اصلاح طلبان در انتقاد از دولت و بلائی که بر سر کشور آمده کار چندانی نمی کنند و دور را سپرده اند به دست ‏جناح راست تا همصدا با مردم شوند و قهرمان نجات کشور از دست بدمستی ها. به زبان دیگر جناح راست شروع کرده به فغان از ‏شوری آشی که خود پخته اند – یا دست کم وقتی پخته شد خود را وسط انداختند و دست هایشان را بالا بردند به علامت ‏پیروزی – اما حالا که از دیگشان چنین معجونی سر برآورده فریاد برداشته اند و زبان به مذمتش گشوده اند تا علمدار رهائی مردم شوند، و کاپ پیروزی در مسابقه نجات کشور را هم به دست آورند.‏

جواب دادم این جا میدانی است که به قول مولانا می ربایند از کله داران کلاه، زبانی به کارست که کار هیچ آبروداری نیست ‏ماندن در آن، توپخانه ای مهیاست که کار هیچ گنجشگ نیست نشستن در برابر لوله اش. اصلاح طلبان با کدام وسیله به چنین ‏میدان مهیبی درآیند. روزنامه شان کو، که صدایشان را به گوش خلق برساند. اصلا آیا مطمئن هستید که جامعه ایران قصد ‏اصلاحات دارد. نکند در دوم خرداد هم به خیالی دیگر رفته بودیم شکار.

می گوید تو که چنین نومید نبودی هرگز، پس چه شد، آیا دل امیدوار تو هم گم شد در این راه.

در به در به دنبال قادر
جواب می دهم اگر شده بود هم شکایتی نداشت اما چنین نیست. من هنوز هم راهی جز صندوقی و رای دادنی به آرامش و ‏ملایمت و مردمی برای تغییر سرنوشت جامعه نمی شناسم. و هیچ از مخالفان اصلاح گلایه ندارم. آنان اگر در دوران ‏پادشاهی بودند همان ها بودند که چه فرمان یزدان چه فرمان شاه می گفتند، بر منبر فغان سر می دادند که زنبورها هم شاه و ‏ملکه دارند. اگر چپ بودند همان ها بودند که نه آرمانخواهی و عدالتجوئی مارکسیسم و آن علم بی تردید، بلکه قدرت و هیبت ‏زرادخانه و کاگ ب مطلوب و منظورشان بود. اگر راست بودند در گوش سفیران آمریکا و انگلیس می خواندند که این ملت قابل دموکراسی ‏نیست. ساده اید شما، شرقی را اگر بر سر نزنی همه چیز را به هم می ریزد. جناح راست همان است که از چوب هم شده دیکتاتور می سازد. چنان که ‏ساختند از پسر محجوب و ضعیف احوال، و سویس رفته رضاشاه. وقتی هم ورق برگشت رفتند و گشتند میان متون بلکه راهی بیابند برای حکومت ‏اسلامی و بعد هم هنوز می گویند - گیرم نه مثل آیت الله حسنی علنی و در خطبه های نماز جمعه بلکه در پسله – که انتخابات چیست تجملی غیرلازم. ولایت فرمانی می دهد این رییس جمهور می شود، آن قاضی القضات و آن دیگری رییس مجلس مشورتی. همان ها که اگر سمت گرفته اند و شده اند نگهبان قانون اساسی هم باز رحمی به دلشان نیفتاده. در دل هیچ اعتقادی به ‏هیچ قانونی ندارند. برای اینان دموکراسی و انتخابات و صندوق رای تنها ارزش آن را دارد که به مقصودشان برساند. وقتی رسیدند ‏نردبان می شکنند و صندوق را به آتش می افکنند و شادمانی سر می دهند که ما اکثریتی داشتیم و با آن اکثریت نظارت استصوابی ‏آوردیم و خیالمان را برای همیشه آسوده کردیم که جز ما از صافی این استصواب کس رد نشود. اینان از هر فرصت بهره می گیرند تا قدرت را در جائی متمرکز کنند. و چون موفق آمدند آن گاه به دستبوس آن قدرت متمرکز می روند که کاری ‏جز این نمی شناسند. در ساختمان ذهنی آن ها راحت ترین کارها تعظیم به قدرت متمرکز و زورگفتن به دیگران است. این می ‏شود تصویر جناح راست. از اینان که جز این انتظاری نیست.

می پرسد یعنی هیچ کار نمی توان کرد.‏

می گویم چطور به این نتیجه رسیدی از حرف من. از قضا وقتی که شناخت این گروه و جناح و این روانشناسی شان ممکن شد دیگر ‏راه درازی نیست، نباید گذاشت دشمنان آزادی، آزادی را نردبان کنند.‏

می پرسد چطور. یعنی با همان روش های آنان . امکانش نداریم
.‏
پاسخ روشن است: نه نه با روش ها آنان بلکه با همان روش ها که آزادی و دموکراسی مجاز می داند. یعنی صندوق رای.‏

می گوید رسیدیم به همان جای اول. نمی گذارند خب.

دوم خرداد گذاشتند‏
اما نمی گوید چطور در دوم خرداد انجام شدنی شد. نمی گوید در دوم خرداد مردمی به حرکت آمدند و شد، حالا اگر کسانی بی حوصله ‏بودند و شتاب داشتند و هیچ چیزی نشده به این نتیجه رسیدند که به آن ها خیانت شده، چون با اولین پرش ازمانع نگذشتند، چون در اول قدم نظرشان بر کرسی ننشست، مایوس شدند. اما اینان ‏مردمان عادی نبودند. طبقه متوسط شهری – یادگاران تحولی که مشروطه در دل جوامع ما به وجود آورد – دوم خرداد مصلحت ‏خود دانست و به اصلاحات رای دادند. و این رای سرنوشت همه را دگرگون کرد. اما چنان نکرد که گروهی می خواستند.‏

می گوید همین دیگر. آن دفعه از دستشان در رفت و گذاشتند این دفعه نمی گذارند دوم خرداد شود.

گفتم خطا همین جاست آن بار هم اگر می دانستند نمی گذاشتند.

باری گفتیم و گفت تا بدان رسید که گفتم این همه گفتار درباره اردوی رقیب برای چه. اول اردوی خود آرام کنید بعد به سراغ اردوی رقیب بروید، آن هم رقیبی که امروز به همت و دلاوری احمدی نژاد چنین پریشان احوال است. برای رسیدن به این آرامش اول باید به ‏خود بگوئیم اصلاحات دوم خرداد وقتی گل داد که سوم تیر شد و جانشین آقای خاتمی شد کسی مانند احمدی نژاد. مگر نه این که این گروه که با آقای احمدی نژاد به دولت رسیده اند اگر دوم خرداد نشده ‏بود محال بود که به دولت برسند...‏

گوینده گیج شده بود. می خواست به طعنه بگوید اگر پیروزی احمدی نژاد پیروزی دوم خردادست پس لابد پیروزی دکتر معین یا کروبی شکست اصلاحات بود. به خنده گفتم نه شکست اصلاحات وقتی بود که بخواهد برای بار سوم آقای خاتمی را رییس جمهور کند و با چنگ و دندان و استفاده از روش های خلاف برای دادن رای به خود به میان آورد. به هر وسیله در انتخابات مجلس برنده شود. آسان تر از همه در شورای شهر تهران. این ها شکست بود. اما اصلاحات چون قصد آموختن داشت از هیچ کوچه عبور ممنوعی عبور نکرد. وقتی اکثریتی از جامعه کم حوصلگی نشان داد، طبیعی آن بود که بیفتد و بیند سزای خود. نه آن که خزانه حراج شود برای فریفتنش. مهم این بود که برای سپردن کرسی انتخابی به اصلاح طلبی دیگر، هیچ آرمان فروشی نشد، هیچ کدام از شعار ها به حراج گذاشته نشد، و به این پایداری بود که درز پیراهن شورای نگهبان و قانون انتخابات و قانون مطبوعات و نظارت استصوابی آشکار شد.

آن ها راضی نشدند
جوانانی که به اقتضای جوانی دستاوردهای اصلاحات راضیشان نمی کرد- صبر نداشتند تا اکثریت شوند و می خواستند در همان اندازه که هستند جامعه به میلشان بچرخد – سال آخری ایستادند در چشم خاتمی و تندی کردند، و از او شنیدند بگذارید ببینیم سال دیگر کسی را پیدا می کنید که پای صحبت هایتان بنشیند. و امروز آنان و دیگران این بخت دارند که ببینند وقتی قهر کنند چه اتفاق می افتاد. دانستند که تنها مادرست که سفره را برای فرزندی که قهر کرده است باز نگاه می دارد.

گوینده هنوز درگیر این جمله ام بود که گفتم احمدی نژاد ریاست خود از اصلاحات دارد وگرنه همچنان قطار می رفت و نتیجه انتخابات دهم هم از پیش معلوم بود که الان نیست.

لحظه ای در این ادعای من تامل کنید. انتخابات دوم تا ششم ریاست جمهوری را در نظر آورید همیشه برنده از پیش معلوم بود. ‏سلسله از پیش تعیین شده در انتخاباتی که حضور در آن تنها به منزله اثبات همبستگی با نظام بود و تکلیف شرعی. اگر آن ‏وضعیت ادامه می یافت متصور نبود که احمدی نژادی به ریاست برسد. پس غلط نیست اگر گفته شود که ریاست احمدی ‏نژاد به بار نشستن نهضت دوم خرداد بود، اصلاحات گل داد. اگر کمی تحمل خود را افزون کنید می توان گفت مانند انقلاب که ‏مقصد و مقصودش این بود که یکی به جای همه تصمیم نگیرد. و به نتیجه رسید. با انقلاب مردمی تصمیم گیرنده شدند که قبلا هرگز به ‏این مقام درنیامده بودند. چه عجب اگر بهترین مسیر را انتخاب نکردند. آن چه داشتند را حفظ نکردند. چه عجب اگر شعار های درست ندادند. اگر به قفس شامپانزه همسایه چوبکی کردند تا به خشم در آید. چه جای حیرت اگر ندانستند چگونه استقلال طلی خود را نشان دهند، از دیوار سفارت بالا رفتند. چه جای سئوال که چرا انرژی اتمی را ظلم شاه به کشور خواندند و انبارهای اسلحه را نشان ‏وابستگی او خواندند. وقتی در زندان ها باز شد آن ها که سال ها بود در اوین بودند نزدیک بود در بزرگراه چمران زیر ‏ماشین بروند. کم نبودند که به هیچ روی شهر را بلد نبودند. این بار هم همین شد.

می گوید یعنی پیام دوم خرداد را مخالفان شنیدند.

پیامی که مخالف شنید
می گویم اگر چنین باشد که عجب ندارد. باید پرسید چرا موافقان اصلاحات پیام را نشنیدند.
سال قبل ‏نوشته بودم حکایت دکتر مجتهدی مرد بزرگ عرصه آموزش ایران را که در مدیریت مدرسه البرز وقتی پدر یکی از محصلان ‏گله آورد که معلم فیزیک با بچه من بدست و الان دو سال است که دارد او را تجدیدی می کند و ما از تعطیلات تابستانی مانده ‏ایم. سال قبل پسرم نه آورد و این معلم به او یک نمره نداد که تجدید نشود. امسال فقط نیم نمره کم دارد و او ارفاق نمی کند. دکتر ‏مجتهدی با آن لهجه شیرین گیلکی گفت خب تیمسار چرا این پسر شما هیچ وقت چهارده نمی گیرد که نشود با او بدجنسی کرد. ‏چرا همه اش نه و نه و نیم می آورد.‏
حالا حکایت ماست در جمهوری اسلامی، هواداران توسعه سیاسی و همکاسه گی با جهان و تسامح و مدارا اگر نه و نه و نیم ‏نمره بگیرند موفق نمی شوند. و از قضا شرایط برایشان مهیاست برای گرفتن چهارده. طبقه متوسط شهری ایران مهیاست برای نشستن در مکانی که حتی ‏اگر معلم فیزیک بخواهد هم کاری هم نتواند بکند. اما گویا ما خو کرده ایم به این که در انتظار دستی باشیم تا از غیب برآید و ‏کاری بکند. و اگر هم برنیامد دستی، در خیال می سازیمش آن قدر که بتوان تقصیر هر کوتاهی و شکست را به گردن آن دست انداخت.‏

گفت همه گفتی اما نگفتی چرا اصلاح طلبان در صف نخست خرده گیران از دولت نیستند و این جا را جناح راست پر کرده ‏است.‏

گفتم اگر هنوز تاب داری برایت بگویم که چون احمدی نژاد از مردم برآمده . مردم است و مردم همین اند. و دوم خردادی ‏ها نمی توانند به مردم پشت کنند حتی وقتی، به هر دلیل و از اثر هر ترفند، از آن ها دور شده باشند.‏

و چه سخت جانی می خواهد گفتن این سخن و هم شنیدنش.‏ ما مردمانیم و چون مردمانیم خطاکارانیم. و چون خطا می کنیم آدمیانیم. تنها دیوها و فرشتگان قصه ها و افسانه ها هستند که خطائی نمی کنند. آنان نیز هنوز آفریده نشده اند.


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, November 22, 2008

دولتمردان در مقابل آرمانخواهان

این مقاله ای است که امروز در صفحه آخر اعتماد چاپ شده اشارتی است به مواقعی که دولتمردان در مقابل آرمانخواهان قرار می گیرند. اما درست آنانند که به دام خودخواهی نیفتند و آن چه برای وطنشان درست می دانند همان را به کار آورند. و این کاری است که بزرگان تاریخ جهان کرده اند. مثالم البته عراق امروزست و قرارداد امنیتی ش با آمریکا

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, November 17, 2008

با یوچیدا در هوای برکه دور


پریروز به میهمانی بزرگواری بودم. کنار شومینه و در چشم انداز پنجره بلند تا افق پائیز پیدا بود به جلوه گری مشغول. شومینه قدیمی دویست ساله گرما بخش ما، اما غلط گفتم گرما بخشمان انگشتان سحرآفرین این زن بود. کم شنیده ام که کسی چنین حس و حالی داشته باشد. انگار نت به نت موزار از ته ته ته وجودش بیرون می آمد. از دستش ندهید. موتسوکو یوچیدا که پریروز یکی از پیانوکنسرت های موزار را اجرا کرد با ارکستر فیلارمونیک یادگار کارایان در برلین. و امروز سی دی غنیمتی خریده ام از یک دوره شوپن. و مانند شعری جان بخش گذاشته ام که سر فرصت بشنوم. یعنی بنوشم. انگار خم شده بر چشمه زلالی.

این گفتم و به دلم افتاد سی و چند سالی قبل که زلزله ای آمده بود و با هلی کوپتر می رفتیم که جمعی از حضرات دولتمرد در آن بودند مگر مدرسه ای روستائی رها شده و کپر مدرسه ای ویران، دور مانده باشد از چشم گروه های امدادگر. ناگهان در حوالی اصفهان و گذرگاه های ايلات برکه ای ظاهر شد. از بالا سبز می نمود. اصرارمان فایده داد و خلبان هوانیروز رحم آورد و فرود آورد به قول امروزی ها بالگرد را، و صحنه ای دیدیم که دیگر ممکن نشد دیدنش در این همه سال ها. صخره ای و برکه ای بود و آسمان نشسته بر سطح برکه و نیلوفرها دامن گشوده به طنازی در میان. کروگرافی بنفش و موزون طبیعت. در آن ناکجا آباد. از آن صحنه ها که در قلب نیوزلاند یا یلوستون و پارک های طبیعی آمریکا به چشم می آید. در دل از صخره و برکه و نیلوفر می پرسی این جا چه می کنید. این جا که تنها افتاده اید و کس قدرتان نمی داند و سراغتان نمی گیرد.

آن روز لحظه ای از جمع دور شدم و رفتم تا از برکه آب بی واسطه بنوشم. درازکش عکس خود در آینه نیلوفرها دیدم،آن ها که با دامن های پرچینشان انگار بالرین های مانه در پشت صحنه آماده رقص. موسیقی غریبی در هوا بود که با جرعه جرعه آب زلال به درون می فرستادم.
به شوخی از بزرگ جمع خواستم من را رها کنند آن جا، آن جا دیار بشری نبود. فرسنگ ها از جاده دور. هنوز نمی دانم کجای نقشه است و به کدام بخش از استان اصفهان. گوشش صدا کند باید از مرد بزرگ محمد بهمن بیگی پرسید که خطه را وجب به وجب می شناسد.

نکند اکسیر و آب حیاتی که اسکندر را در افسانه ها آواره کرد، همین بوده است.

هر چه هست از آن زمان هر گاه موسیقی کاری می کند که این خانم ژاپنی کرد، دل از پی نظر آید به سوی روزن چشم، به هوای برکه نیلوفری.

از آن برکه فیلم و نشانی ندارم اما این جا نشان یکی دیگر از پیانو کنسرت های یوچیدا را می گذارم . ببنید ارکستر را هم راه می برد. بوده است که رهبر ارکستر خود را کنار کشیده تا او کار خود کند. این هارمونی درونی، با این عشوه گری هاست که چنین با جان آشنا می شود. جان را شیفته خود می دارد. زمینی نیست. از جنس زندگی روزمره نیست. و وقتی در آن غرق می شوی، وزنت انگار از گرده زمین برداشته شده. در بی وزنی کاملی.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, November 16, 2008

با یکی مانند اوباما

حسنعلی خان را بر سر تقسیم ارث، با برادری که سه سالی از او کوچک تر بود اختلاف افتاد. اختلاف هم بر سر آلاچیقی بود که هر دو آن ها زیر آن کودکی خود را طی کرده و خاطره ها داشتند. وقتی این آلاچیق داخل حیاط سهمی حسینعلی خان افتاد، برادر بزرگ داد طرف شرقی حیاطش را دیوارکی کشیدند و شاه نشین خود را کور کرد تا دیگر آن سمت و آن ها را نبیند. و چراغ رابطه خاموش شد.

کسی نمی داند آیا حسنعلی خان دید یا ندید که در خیابان یا بازار، برادر کوچک هر گاه به او بر می خورد، کلاه به احترام از سر بر می داشت. کسی نمی داند حسنعلی خان می دانست یا نمی دانست که چرا هر سال برادرش پیش از عید نوروز به سفر می رفت و قبل از رفتن کارتی می فرستاد هم کسب اجازه می کند و هم عذر تقصیر می خواست. چهل و چهار سال همیشه نوروز در تهران نبود برادر کوچک تر.

تا گرد پیری بر سرشان نشست. دیوارکی که حسنعلی خان کشیده بود خود فروریخت در یک زمستان. اما دیگر نه حسنعلی خان در شاه نشین غربی می نشست و نه حسینعلی خان پای رفتن به اتاق های طبقه بالا داشت که مشرف بودند. دو سال بعدش حسینعلی خان سکته کرد و به مریضخانه دولتی برده شد. امیدی به ماندنش نبود. گفته بود کفنش را که از مکه آورده بود به مریضخانه ببرند. به کفن پاکتی سنجاق بود که رویش درشت نوشته بود اجازه برادر بزرگ. آیا اصلا چیزی در آن پاکت بود.

اما عمر برادر کوچک به دنیا بود و او را شکسته حال روی برانکار برگرداندند. اصرار کرد که اول به خانه شماره یک ببرندش. خواست خدمت برادر بزرگ عرض ادب کند.
وقتی برانکار وارد حیاط شد، حسنعلی خان نشسته بود روی نیمکت کنار حوض و عصایش را زیر چانه اش گذاشته بود. حسینعلی خان نفس زنان گفت سلام برادر، به دنیا برگشتم. آمدم اول به دستبوس. اگر اجازه دهید به آن خانه بروم. حسنعلی خان رفت و او را بغل کرد و قطره های اشکش ریخت روی موهای کم پشت و سفید حسینعلی خان.

برخی از ما با حقیقت این گونه ایم، قهر. و هر چه سرک می کشد و خود می نماید، حتی گاهی سر راهمان را می گیرد سلامی می کند، جواب نمی دهیم. انگار عهد بسته ایم با او در یک جا نباشیم، تا روزی که محزون و مجروح خودش را به ما برساند و دیگر برای ما هم مجالی نمانده باشد. انگار حقیقت موظف است به کوچکی در برابر ما. و ما را جست و جوی حقیقت در دستور نیست.

اما دیگران مدام در جست و جوی حقیقت اند. خود را با حقیقت برادر می دانند. حقیقت را فقط وقتی نمی خواهند که به تحسینشان می آید و نفعی می رساند. هم از این رو این همه با هم دشمن نیستند. این همه دور از هم. این همه در رویا . این همه در غوغا.

زمان ها از دست می دهیم تا دیوارهای خود کشیده خود ساخته، به خودی خود فروریزد. دیوارهای وهمی که بین خود و حقیقت کشیده ایم. و این چنین است که فقط چیزها و کس هائی را دوست داریم که نمی شناسیم. دلبسته سرزمین های دور، دل سپرده آن ها که دورند از ما. یکی مانند اوباما. منتظر او می مانیم. انگار با هم زیر یک آلاچیق بزرگ شده ایم.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Friday, November 14, 2008

یکی مدتی است نیست

در دو طرف سرپل و میدان تجریش، در آن سال های دور که هنوز روحانیت به نفرین حکومت مبتلا نشده بود، دو مسجد بزرگ دو پیشنماز داشتند هر دو داماد آقای فاضل لنکرانی، هر دو روحانی و معمم اما نه چندان با هم خوب. نامشان نبرم که روایت آسان تر باشد. اهل محل و اهل بخیه خود می دانند که از که و کدامشان می گویم.

یکی از این دو روحانی هم طرف خطاب و احترام روابط عمومی دربار بود و خیرات و مبرات و نذروات از در غربی کاخ سعدآباد به نظارت وی بین فقیران پخش می شد و هم طبعی درویشانه داشت و نفس حق.
در وسط بازار تجریش دو دکان بود که در گذر روزنامه این دو روحانی قرار داشت یکی از آن مردی که تار می ساخت و چه خوب می ساخت و در همان نیم بابی زندگی درویشانه ای داشت با منقل و چراغ خوراک پزی همیشه روشن، یکی هم آرداویر که شراب و عرقی می فروخت به احتیاط و در روزهای محرم رعایت می کرد و بسته نگاه می داشت و در سایر روزهای عزاداری یواشکی و از در بسته پشت. هر دو این ها از دو روحانی تجریش خوف داشتند و هنگام عبور آن ها خود را جمع و جور می کردند. با این تفاوت که آن که دکان میعادگاه اهل هنر بود و گاه صدای سه تاری یا تار و تنبوری از آن به گوش می رسید بی آزار بود و صدایش بلند نمی شد. خود او بعد ها گفت که پیشنماز مسجد نزدیک صبح های زود که برای نماز می رفت دور از چشم مقلدان تندرو احوالی هم از او می پرسید. با لبخندی احوالپرسی هم می کرد.
اما آداویر گاهی از همان ها که می فروخت بیش از اندازه می نوشید و عنان از کف می داد و بیخود می شد. در این مقام هر چه از دهانش در می آید فریاد می زد. شب جمعه ای چنان در این کار بی آبروئی کرد که خبر به گوش آقا رسید و فردایش بر منبر گفت و آن قدر جوان غیرتی در مسجد بودند که بریزند و هم دکان آرداویر بشکند و هم سرش را و هم هر چه خم و می بود واژگون کنند. رییس کلانتری هم به دستور مرکز که باید مماشات می کرد در این کار دخالتی نکرد. اصولا شاکی هم نداشتند آنان که حمله بردند. سه چهار روزی گذشت. یک روز پیشنماز، در خانه یکی از کسبه محل را که خوب او را می شناخت کوبید و رفت و به او درگوشی از وی خواست برود تحقیق کند که آرداویر را چه شده است چه از آن شب که به دکانش حمله برده اند دیگر هیچ خبری از او نیست. بهانه این بود که خواب دیده ام که او را مصیبی نازل شده بود پیش از آن که شب از خود بیخودی و عربده کشی.
دنباله قصه را می توانیم رها کنیم. آشناست برای هر کس که خداشناسان واقعی را می شناسد. به توصیه پیشنماز موصوف اهل محل پولی گذاشتند و سرمایه شد. آردوایر که یک هفته قبل از آن بدمستی پسرش را از دست داده بود، مغازه زیر بازارچه را فروخت و رفت در خیابان، روبروی جائی که بعد ها بیمارستان شهدا شد، یک دکان لوازم یدکی اتومبیل باز کرد. خودش همان اوایل انقلاب این ماجرا بر من گفت. و گفت که وقتی دکان تازه را باز کردم رفتم پیش آقا برای تشکر و معذرت خواهی گفتند سه چهار روز که گذشت دیگر صدایت نباشد که دشنام بدهی مرا، نگرانت شدم.

حالا نقل ماست. من بی آن که پیرو و مقلدی، منبر و مامومی داشته باشد، دلم برای یکی تنگ است. او که مدتی بود به همه دشنام می داد. یعنی نگرانش شده ام. چند روزی است صدای بدمستی هایش نمی آید. درست است که این اواخر قبل از آن که سفر کند دیگر از حد گذرانده بود عربده کشی و بدگوئی از این و آن را. درست است که خواسته بود کسی دلتنگش نشود. اما به فرمان او که نیست.. به خصوص که در توتیوب فیلم بچگی اش را دیدم با خود گفتم نکند یکی سرش را شکسته باشد. شکستن در و پنجره دکانش عیبی ندارد، لابد پدر محترمش سرمایه ای می دهد که کار آبرومندی دست و پا کند.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, November 8, 2008

تولد خانوم انگلیسی


دیشب جشن تولد خانوم در میان انگلیسی زبانان بود. ناشر و مترجم [سارا فیلپیس] یک میهمانی داده بودند به قول تهرانی ها برای رونمائی. تعدادی هم دعوت شده بودند. گروهی بر من منت نهاده آمده بودند. از اهل فضل انگلیسی زبان و روزنامه نگارانی همکار من، اعم از بی بی سی و نشریات مکتوب . محل برگزاری این رونمائی ساختمان انستیتو سلطنتی پزشکان بریتانیا بود که سالنی مناسب این کار دارد.

از ساعت هفت شب مه گرفته و تاریک لندن جمع شدیم و در ساعت هشت دکتر فلیپس به لیوان زد یعنی که ساکت. چه دشوار کاری بود ساکت کردن کسانی که هزار حرف داشتند با هم بزنند و معمولا خسته از سر کار آمده بودند. اما حاصل شد و سخنرانی جز گشودن جلسه شان نزولش این بود که محل به همت وی فراهم شده بود و به علت همسری با مترجم کتاب اولین خواننده متن انگلیسی بود. درباره کتاب گفت و پیدا شد که برخلاف فروتنی اش کتابخوان است. و از من گفت که می گذرم چون همه آن بود که به قلم من و در این جا نقلش شایسته نیست.

قرار نبود اما در پایان گفتار شیرینش از من دعوت کرد که سخنی بگویم. من چنین گفتم:
بسیار دشوارست برایم سخن گفتن از خود، حتی از کتابی که من نوشته ام آن را. اما چه چاره دارم.

این بگویم که خانوم برای شما و خوانندگان کتاب، یک موجود داستانی است، اما برای من چنین نیست. شما اگر چنان که پشت جلد نسخه فارسی نوشته بودم باورش کرده باشید که قصه است می شود یک موجود مجازی، و اگر باورش نکرده باشید یک موجود تاریخی است. اما من با او چهار و نیم سال زیسته ام. مثل هر قصه نویس دیگری که جدا از قهرمانش متصور نیست. اصلا تنها نیست.

"بگذارید یک تجربه را برایتان بازگو کنم. وقتی به همراه عده ای روزنامه نگار و نویسنده به در اوین میهمان بودم، مانند هر زندانی دیگری که به تنهائی سلول انفرادی گرفتارست می کوشیدم تنهائی خود را چاره کنم. با نقل و بازساخت خاطره ها و ساخت قصه ها.
یک شب در آن اتاق کوچک و خالی ، نیمه شبی بود که خانوم آمد. یکی از آن پیراهن های قرن نوزدهمی پر چین و شکنج را به بر داشت. بی صدا آمد و کف سلول دراز کشید. نگاهم کرد.

نگاهش کردم. و چنین بود که قالب "خانوم" در ذهن من شکل گرفت. آن قالب را به زور و زحمتی حفظ کردم تا چند ماه بعد که قلم و کاغذی پیدا شد و نوشتمش".

برای حاضران در میهمانی پگاسوس گفتم از همین روست که قصه ای تاریخی که شرح وضعیت زنی است در کاخ های سلطنتی و بزنگاه سقوط پنج امپراتوری و قدرت بزرگ، با شرح زندان اوین شروع می شود. با تشریح زمانی که جنگ به تهران نرسیده آژیر می زنند. یکی از اوین بیرون می آید و در همان تکیه اوین به جمع زنانی می پیوندد که دارند مارش می شنوند و برای جبهه ها هدایائی جمع می کنند.

و تمام می شود با فروریختن برج های تجارت جهانی نیویورک در یازده سپتامبر، و همان که در اوین زندانی بود در این برج هاست و دخترش دارد برای سی ان ان گزارشی تهیه می کند...
پس از من خانم سارا فلیپیس که گفته بودم بدون دقت و پشتکار وی این کتاب شکل نمی گرفت پشت تریبون رفت و شمه ای گفت. از آن ها که باید تشکر کرد. به ویژه از منوچهر میرزا اسکندری قاجار که عکس ها و البوم خصوصی خانوادگی را برای استفاده در کتاب به وی داده است.

نسخه انگلیسی خانوم این مزیت را دارد که علاوه بر قصه مدخلی دارد که فضا را و خاندان قاجار را و چگونگی برآمدن و برافتادنش را برای خواننده انگلیسی زبان می گوید و درک شرایط و محیط را برای آنان آسان می کند.

کتاب از چند روز پیش در امازون به فروش می رسد. از همین دیشب هم از طریق سایت ناشر قابل خریداری است. برای مشتریانی که در ایران هستند هم لابد مانند همیشه راه هائی پیدا می شود. کاش می توانستم و امکان پذیر بود و برای همه آن ها که می خواهند و در ایرانند و دسترسی ندارند یکی پست می کردم.
افشین امیرزاده هم به لطف در سایت فارسی بی بی سی گزارشی از انتشار خانوم به زبان انگلیسی داده است.


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Friday, November 7, 2008

اين راي نگرفت

این مقاله ای است که برای صفحه آخر ضمیمه امروز اعتماد نوشته ام

اگر هر واقعه را درونه يي هست و بيرونه يي، و اگر هر انسان را زير کلاهي که بر سر مي نهد سري هست و سودايي . واقعه سه شنبه مجلس و آدم هاي درگير آن نيز بيرونه يي داشتند و درونه يي. اما خوشا به دل مردم سالاري که امکان مي دهد چنين درونه آدم ها بيرون زند. انگار محشر بود.

من يکي را مي شناسم که تا 30 سالش شود، دو بار دکتراي افتخاري از دو دانشگاه اروپايي گرفته بود با ورقه و مراسم، يکي غيابي و يکيش با عکس و تفصيلات.

يکي از اين دو دانشگاه جز ورقه يي ممهور و زرتاب که قاب شده برايش فرستاد، هر سال کتاب ها و جزواتي با عنوان آقاي دکتر...هم مي فرستد براي او.33 سال گذشته و او اگر اين جزوات را جمع کرده بود به نظرم الان چمداني را پر مي کرد. سايت هر دو دانشگاه که سال ها بعد از دکتراي او برپا شده نام اين «يکي» را در خود دارد. به ترتيب هشتاد و چهارم و نوزدهم نفر ثبت کرده از جمع دکاتره. اما اين «يکي» هرگز در عمر خود جرات نکرد چنين عنواني به خود بدهد. همه جا در بيوگرافي خود نوشت به دانشگاه نرفته ام. در حالي که در سال هايي اجازه يافت که در دانشگاه درس بدهد، اما شرمش مي آيد از فخر فروختن به عنواني که شايد زحمتي هم برايش کشيده شده باشد، اما درسي نخوانده برايش.

يکي را مي شناسم که در همين مجلس به استيضاح کشيده شد. براي گرفتن راي از دويست و چند نفر که دويست نفرشان همسلک او نبودند، اکثر مجلس از جناحي ديگر بودند و او از جناحي ديگر. اما او سخنداني مي دانست و سخنراني کرد. مردمي در بيرون مي شنيدند و گوش ها به راديو مجلس بود. او خدنگ ايستاد، زاري نکرد. گفت راي مجلس محترم است اما من اينم خواه راي بدهيد يا نه. هيچ دستي را نبوسيد، تملق از آسمان و زمين نگفت. هنگام سخن گفتن و دفاع از خود شعر به صلابت خواند و از هر چه کرده بود به محکمي دفاع کرد. و راي گرفت.

يکي را مي شناسم که در عالم فرنگ دانشگاه رفت - نه در دانشگاه آکسفورد که آقاي کردان گمان مي کند در لندن است اما نيست و در شهري ديگرست به همان نام، بلکه در دانشگاه معتبري در آلمان . او در دوره دکترا پذيرفته شد، تز نوشت و فرستاد، استاد راهنما تز را رهنمايي و تصحيح و تصويب کرد، اما وقت دفاع از تز دکترايش، در وطن جنگ بود و گرفتاري، نرفت. اين «يکي» 17 سال بعد وقتي همه دکترش خطاب مي کردند، با يک خبر کوتاه روبه رو شد در روزنامه رسالت، مدير روزنامه گفته بود اين «يکي» دکترا ندارد. آن «يکي» فوراً اعلام داشت راست مي گويد. زمان انتخابات بود، پوستر ها نوشته و ساخته شده بود و فرم ها و نوشته ها آماده بود در عين بي پولي، همه را جمع کردند. و راي گرفت.

اين «يکي» ها هيچ کدام به صلابت و قاطعيت مشهور نبوده اند و نيستند. و هيچ جا درباره خود نگفته و ننوشته اند که «من به يک صفت اشتهار دارم و همه مي دانند و آن هم قاطعيت و نترسي است». اين «يکي»ها همواره از خدا و گاهي هم حتي از بندگان خدا مي ترسند.

اما سه شنبه روزي، فارغ از همه جدل ها و گفته ها، باندها و بندها و بست ها و گسست ها، وقتي شنيدم آن دفاع را. با خود گفتم نکند آن قاطعيت و اقتدار هزينه اش چنين زاري است. اگر چنين است که هست، هزار نرمي و تسامح را به يک لحظه اين اقتدار و قاطعيت ندهيم و نمي دهيم به گمانم. اين راي نگرفت

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Thursday, November 6, 2008

دوم خرداد آمریکا


خبرنگاران تلویزیون فارسی بی بی سی از آمریکا گزارش های انتخابات را می فرستادند. مهرنوش پورضیائی ناگهان هیجان زده فریاد زد این دوم خرداد آمریکاست. او خود از نسل جوان دوم خردادی است که در آن شب تابستانی هر جای کشور که بودند نخوابیدند از هیجان آن که داشتند برای اول بار می رفتند تا نقش خود بر زمانه بزنند. و زدند.

مرد انگلیسی چشم از تلویزیون برگرفته و رها کرده بود اخبار گذرای بحران اقتصادی و سقوط سهام مارک اند اسپنسر را، و دل سپرده بود به اعلام اولین نتایج رای گیری انتخابات ریاست جمهوری آمریکا. همان طور که داشت برای همپالگی های خود داد سخن می داد و یا سخن آن ها را می شنید، لابد چون چشمش به یک ایرانی افتاد که گفت آمریکائی ها این سرمستی را از ایرانی ها دارند.

برخی خندیدند از این طنز. یکی دوتا اخم کردند. اما انگار شوخی نداشت مقاله نویس با تجربه روزنامه لندنی تایمز. از شلوغی و پرسروصدائی پاب فلینت ستریت هم پروا نداشت، چون صدایش را بلند کرد. این جا پاتوق روزنامه نگاران لندن است، جائی که از نزدیک دویست سال قبل، به دوران سلطنت ملکه ویکتوریا، به شهادت عکس ها و مدارک قاب شده بر دیوار، غروب ها روزنامه نگاران آن جا با هم درباره همه حوادث جهان جدل کرده اند. گرچه بیشتر روزنامه ها از این خیابان تاریخی رفته اند. مرد سخنش را با مقدمه ای شروع کرد. خلاصه و فشرده گفت:

جورج بوش و باند نفتگران تگزاس سال 2000 همان جائی قرار گرفتند که سال 1952 تیم آیزنهاور قرار داشتند. آن دفعه هم شرکت های نفتی تگزاس ژنرال خوشنام و پیروز جنگ جهانی را برگزیده بودند برای ریاست. برادران دالس همه کاره دولت بودند و ریچارد نیکسون هم در کنارشان باید مشق ریاست می کرد. منتها موضوع حاد آن زمان "جنگ سرد، ترس از کمونیزم و نفت ایران" بود. موضوع حاد این زمان "تروریسم، ترس از افراطی گرائی اسلامی و نفت خاورمیانه ". در هر دو دوره ایران موضوع اصلی بود و مسکو خرسی که باید مراقبش می بودند.
در این دوره چینی، خانم رایس، رامزفیلد از شرکت های نفتی تگزاس وارد دولت شده اند.

"یازدهم سپتامبر مائده آسمانی بود، جورج بوش خواب نمی دید که در سال دوم ریاستش بلائی از آسمان نازل شود و محبوبیت او را به رکورد تاریخی نود در صد برساند. فردای یازده سپتامبر فقط باید نگران سعودی ها می بود که هم با تگزاس شریک اند و هم با خاندان بوش رفیق. باید به گونه ای بن لادن زده می شد که به هموطنانش و دیگر شیخ نشین های جنوب خلیج فارس لطمه ای نرسد."

مرد روزنامه نگار انگار خود در همان نقطه ای قرار داشت که پنجاه سال قبل اسلافش بودند، گیرم آن زمان پاب ها پر از بوو دود سیگار بود و اینک کشیدن سیگار حتی در این کافه ها ممنوع است. او برای دو سه نفر مستمعانش شرح داد که افغانستان هدف سهل الوصول اول، برای نئوکان ها تمرین آن چیزی بود که تگزاسی ها در سر داشتند. آن ها در سرشان دست انداختن روی نفت شمال خلیج فارس و بین النهرین بود، و قرار گرفتن میان روسیه و چین، و منکوب کردن دو کشور بزرگ و پرجمعیت دارنده نفت یعنی عراق و ایران [چون بقیه شان مانند کویت و امارات و بحرین، قطر، حتی سعودی تکه های کوچکی هستند].

"افغانستان که باتلاق روسیه و قتلگاه انگلیسی ها بود چه آسان فتح شد. جهان هم نه تنها چیزی نگفت بلکه برای جورج بوش دست زد. ایران هم هراسان شده و معقول نشست بر سر میز مذاکرات بن برای آینده افغانستان. رهبران آینده کابل هم از میان دوستان تگزاسی انتخاب شدند. حامد که وردست کوندالیز رایس بود شد جانشین ملاعمر، خلیل زاد که همتای او بود شد نماینده آمریکا در مذاکرات و بعد از آن نماینده آمریکا در مناطق فتح شده. می شد برعکس شود. هم کارزای و هم خلیل زاد افغان بودند و تگزاسی توام.

از این جا روزنامه نگار سخنگو شروع کرد به تشریح نقش ایران که به نظر وی خوب بازی کرده ، بعد از آن که از هراس یازده سپتامبر بیرون آمده، شروع کرده به شناخت همسایگان جدیدش که همان آمریکائی ها باشند.

" ایرانی ها دیدند که خیر این آمریکائی ها اهل داد و ستد نیستند و آمده اند تا بمانند و تمام نفت منطقه را میخواهند. از این جا بود که نقشه شان را عوض کردند. اول یک سناریو جدید به میدان آوردند به نام انرژی هسته ای که ممکن است بمب هم باشد کسی چه می داند، بعد هم شروع کردند به خریدن منابع خبری آمریکا، و توسط آن ها تگزاسی را حریص کردند که گرفتن عراق هم ساده است. به این ترتیب هم شیطان بزرگ آمریکا را به جان دشمن بزرگ خود صدام انداختند و کاری را که ناتمام مانده بود، تمام کردند، هم خودشان را از تیررس آمریکائی ها بیرون کشیدند. پس این تشویق را تا زمانی ادامه دادند که حکومت صدام سقوط کرد و صدام هم در عید ایرانی ها به دام افتاد، از آن پس شروع کردن به لجبازی با واشنگتن."

به نظر این روزنامه نگار، ایرانی ها زهر را آرام آرام به جورج بوش خوراندند. و وقتی در نیمه ژانویه سال آینده باراک اوباما وارد کاخ سفید شود، در تهران حق دارند شادمانی کنند چون که چون هشت سال را گذارنده اند که هر لحظه اش امکان حمله نظامی به ایران وجود داشت – چنان که همین الان هم وجود دارد و ممکن است بوش تا هست این کار را بکند -.
نتیجه ای که او می گرفت این بود که "زهری که آرام آرام ایرانی ها در تن تگزاسی های کاخ سفید کردند، موجب شد تا دست و بال آمریکائی ها چنان در منطقه بند شود که از اجرای بقیه نقشه شان درمانده شوند، و همین جهان را از یک ماجرا و مصیبت بزرگ نجات داد، و از همه مهم تر این که خبر ماجرا را به آمریکائی ها رساند، و کاری کرد که امروز با این رسوائی جمهوری خواهان باید قدرت را وداع گویند."

وقتی گوینده این سخنان نفسی تازه می کرد تا بازگوید که چرا اوباما و مردم جهان این موقعیت را مدیون ایران هستند، یک روزنامه نگار پیر و با تجربه گفت یعنی می فرمائید حالا که پروژه حکومت ایران به نتیجه رسیده و خیالش از بیرون راحت شده کمی هم به فکر مردم ایران خواهد بود. پیدا بود مقصودش رعایت حقوق انسانی است، آزادی بیان است، عدالت و مدارا.

من در دل گفتم این کاری نیست که جز از مردم برآید . باید بخواهند که همانند آمریکائی ها دوم خردادی دیگر برپا کنند. وقتی خواستند هیچ عاملی نمی تواند مانعشان شود. چنان که وقتی نخواهند هیچ چیز تکانشان نخواهد داد.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook