Sunday, January 30, 2011

یک قلم توانا شکست


این نوشته را در معرفی داریوش همایون برای سایت فارسی بی بی سی نوشته ام

داریوش همایون یکی از اولین اندیشمندان سیاسی ایران که از صحنه روزنامه نگاری برای بسط اندیشه خود بهره گرفت، در زمانی که هنوز بسیار سخن ها داشت تا بگوید و بسیار ننوشته ها داشت تا بنویسد به حادثه از پا افتاد و جهان را وداع گفت.

داریوش همایون، متولد مهر 1307 از نسلی بود که با اصلاحات و نظم دوران رضاشاه به زندگی وارد شدند و با آزادی های بعد از حمله متفقین به ایران، امکان یافتند که خیلی زود، راه خود انتخاب کنند. شانزده ساله بود که مهر تفکر افراطی راست را بر شناسنامه سیاسی خود زد.

خانواده پدریش ابتدا جمالی خوانده می شدند چرا که با جمال الدین واعظ اصفهانی منسوب بودند و خانواده مادریش به خانواده روحانی صدر و صدر عاملی و جبل عاملی می رسیدند و گویا نیایشان از لبنان آمده بود.

انتخاب نام خانوادگی همایون و برگزیدن نام فارسی ذوق نورالله خان پدرش بود که ذوق ترانه سرائی داشت و از کارگزاران مجلس شورای ملی بود اما قصیده ها در وصف امامان شیعه و در مناسبت های خاص سروده بود.

خیلی زود، زودتر از آن که پدر سخت گیر و نظم آموزشی دوره رضاشاه تحمل کند از خانه به در زد. با دفتری که همیشه در بغل داشت و قلمی که با آن می نوشت. می خواند و می نوشت مدام. دکتر علینقی عالیخانی گفته است "من با داريوش در سن سيزده ـ چهارده سالگی آشنا شدم. يکی از دوستان مشترکمان پيشنهاد کرد دورهم جمع شده و در مورد مسائل ايران صحبت کنيم..... آنچه از همان نخستين مراحل چشمگير بود، نويسندگی داريوش بود. قدرت نويسندگی با استدلال... ما به يکباره در ميان جمع خود با فردی روبرو شديم که مسائل را به قلم می‌کشد، آنهم نه تنها بقدر کافی زيبا بلکه دارای محتوا. او با منطق سخن می‌گفت. از اين نقطه‌نظر داريوش در ميان ما فرد برجسته‌ای بود.....»".

زودتر از آن که تصور می رفت، در حالی که دوستان نخستین همه پی تحصیل رفته بود وی وارد کارزار شد. می خواست شر ظلم را بکند و مظاهر ظلم در آن روزها روس و انگلیس بودند. در راه مبارزه با این ظلم، کارش به ساخت اسلحه برای خرابکاری رسید اما پیش از این که کسی کشته شود نوجوانان کم تجربه خود را لت و پار کردند.

همایون و دو تن از دوستانش در زمین های خالی امیرآباد که کمپ نظامی آمریکائی ها آن جا بود در پی یافتن مین و کار گذاشتنش در جای دیگر، گرفتار آمدند، پایش روی مین دیگری رفت. در بخش دیگر شهر بمب در دستان دو نفر دیگرشان ترکید.

برخاستن از بستر با پائی که تا آخر عمر خوب نشد، تحولی بود که وی آن را ذره ذره باور کرد و از آن دوران برید. سرخورده برید.

داریوش همایون جوان در کنار داوود منشی زاده دبیرکل سومکا

دوره بعدی زندگیش همه ادبیات جهان است و عطش خواندن و دانستن تاریخ ملل. انجمن هائی که از سیاوش کسرائی و سهراب سپهری و نادر نادرپور در آن بودند تا منوچهر شیبانی، ضیا مدرس و شاپور زندنیا نوشته های همایون را چاپ می کردند نوشته های سیاسی رادیکال و جسورانه. که سرانجام راه به رهبری حزب سومکا می برد که یک تشکل فاشیستی است بیشتر شبیه به حزب موسولینی، سرورانش با پیراهن و بازوبند سیاه. و در همین هیات در زدوخوردهای خیابانی دوران نهضت ملی هم حاضر شد و دو باری هم به زندان افتاد.

بعد از 28 مرداد

تکان دوم زندگی وی بعد از بیست و هشت مرداد 32 و سقوط دولت مصدق رخ می دهد که یک سره وی را نومید از فعالیت های اجتماعی به سامان دادن زندگی خود می کشاند. اینک از پدر بریده و مادر را با خود همراه کرده است. به گفته خودش باید یک چند شور را به زندگی سامان می دادم .

یک آگهی استخدام روزنامه اطلاعات وی را که هر شغلی را حاضر بود به شعبه تصحیح آن روزنامه کشاند، با دقتی که همیشه داشت و حوصله ای که در وجودش بود تصحیح را به بهترین شکل انجام داد اما زیاد نکشید که از طبقه چاپخانه به هیات تحریریه رفت و مترجم روزنامه شد. همزمان با سی سالگی رییس بخش خارجی روزنامه اطلاعات شده بود و در همین مقام گاه گاه مقالاتی هم می نوشت و در اندیشه دانشگاه و تحصیل علوم سیاسی بود و یک سفر به آمریکا و چهار ماه گشت در موسسات مطبوعاتی آن کشور دریچه ای گشود به روی دانسته هایش. و یک اعتماد به نفس. در جمعی که از همه کشورها بودند هیچ کدام به اندازه وی نمی دانستند و از دنیا خبر نداشتند.

داریوش همایون برای جهیدن بر صحنه سیاست و اجتماع تنها یک بستر نیاز داشت که سندیکای نویسندگان و خبرنگاران مطبوعات که در غیاب وی تشکیل شده بود آن بستر شد. به عنوان دومین دبیر این سندیکا اعتصاب و اعتراضی را رهبری کرد و به پیروزی رساند که نام وی را برای شهر آشنا کرد. گرچه شغل خود را در روزنامه اطلاعات بر سر همین مبارزه گذاشت.

بورس یک ساله مطالعاتی که نصیبش شد برای دانشگاه هاروارد جائی که هم هنری کیسینجر در آن جا مونتسکیو درس می داد و هم گالبرایت کلاس های تاریخ داشت و هم ساموئل هانتیگتون را می شد شنید و دید. به کلی تصویر و ذهنیت وی را دیگرگون کرد. افق های تازه ای گشود که در بازگشت دیگر به جای سابق برنگشت.

دوره ای در موسسه انتشاراتی فرانکلین و ترجمه چند کتاب و ویراستاری چند اثر برجسته جهانی ذوق وی را راضی می کرد. گرچه گاه گاه مقالاتی می نوشت که هر کدام به جای خود نشانه تلاش جدی وی برای اثرگذاری بر پیرامونش بود اما دنبال استقلال می گشت. مقاله وی در اطلاعات سال 1341 پیرامون اصلاحات ارضی نشان دهنده مطالعه ای جدی و میدانی است، چنان که چند سال بعد وقتی در مقاله ای در مجله بامشاد این فکر را مطرح کرد که دعوای بحرین را می توان فیصله داد و در مقابل آقائی خلیج فارس را به دست آورد، دیگر بلندپایگان نمی توانستند او را نخوانند.

تاسیس آیندگان
اولین بار که توانست با امیرعباس هویدا بنشیند زمینه تاسیس روزنامه ای که می خواست فراهم آمد. اما شاه و دستگاه امنیت نه فقط داریوش همایون را به صاحب امیتازی روزنامه نپذیرفتند بلکه به شریکان نخستین وی در روزنامه آیندگان [دکتر مهدی بهره مند، دکتر مهدی سمسار و جهانگیر بهروز] هم اعتمادی نداشتند، آنان جای خود را به دیگران و از جمله منوچهر آزمون دادند. شرکت آیندگان به عنوان یک شرکت نشر پا گرفت و همایون فقط مقام مدیرعامل آن شرکت را داشت.

روزنامه آیندگان در یازده سال عمر خود پنج تن را به عنوان سردبیر دید اما در همه آن سال ها ، بخش میانی روزنامه که زمانی هم نام "آیندگان ادبی" بر آن نهاده شد زیر نظر مدیرعامل روزنامه همایون می گشت و سردبیری جدا داشت که اولینشان نادر ابراهیمی بود و آخرین آن ها هوشنگ وزیری. همایون ذوق نوشتاری خود را در صفحات میانی روزنامه پیدا می کرد.

آیندگان ادبی توانست همه روشنفکران زمان خود را جلب کند، از مشهورترین ادیبان و مترجم چپ تا متفکران لیبرال در آن نوشتند و ترجمه کردند تا روزی که دیگر حمایت هویدا کارساز نبود و ساواک تاب نیاورد و بعد از دستگیری دو تن از نویسندگان آن ضمیمه تعطیل شد. این نگرانی و بدبینی که در ساواک نسبت به داریوش همایون وجود داشت موجب شد تا آخرین روزها هم مجوز روزنامه به او داده نشد.

از دیدگاه علاقه مندان به داریوش همایون ناگوارترین اتفاق ها وقتی بود که وی با تشکیل حزب رستاخیر در آن فعال شد. در نخستین روزی که شاه خود این حزب را اعلام داشت و در حالی که هیچ یک از مبلغان همیشگی سخنی برای گفتن نداشتند، داریوش همایون در یک برنامه یک ساعته تلویزیون حزب فراگیر را تشریح کرد، فردای آن روز در شهر پیچید که آن حزب طرح همایون است. چندی بعد به قائم مقامی حزب رستاخیر برگزیده شد و عملا آن را شکل داد.

با روی کار آمدن جیمی کارتر دموکرات در آمریکا، و آغاز دورانی که به آن جیمی کراسی گفته اند دولت سیزده ساله امیرعباس هویدا به دستور شاه جای خود را به دولت جمشید آموزگار داد و کسی که در عمرش لباس رسمی تشریفاتی نپوشیده بود با ژاکتی که قرض گرفته بود و چندان مناسب جمع نبود به عنوان وزیر اطلاعات و جهانگردی در کاخ سعدآباد وارد کابینه تکنوکرات ها شد.

مدتی بود در محافل سیاسی گفته می شد "اگر همایون نیم ساعت گوش پادشاه را به دست آورد صعودش حتمی است"، با ورود او به دولت گمان می رفت آن فرصت به دست آمده است. حتی در شایعات گفته شد که ازدواجش با هما زاهدی تنها دختر سپهبد فضل الله زاهدی راه صعودش هموار شده است در حالی که خبرگان می دانستند داریوش همایون به اندیشه منسجمی که داشت و به توانی که در تحلیل و پرداخت مسائل سیاسی داشت مدت ها بود خود را شناسانده بود.

چرا وزارت؟

یکی از جوانانی که روزنامه نگاری را از داریوش همایون آموخته بود در همان زمان در مصاحبه ای با وی پرسید "چرا حرمت قلم را به وزارت فروختید، شما در جائی که نشسته بودید کم از وزارت نبود" پاسخ راست و درست این بود: گمان دارم دیگر نمی توان نشست که اوضاع خودش درست شود بلکه باید رفت و در روندش مداخله کرد.

اما چنان که خود بعد ها در اولین کتاب تحلیلی اش نوشت دیر شده بود، وقتی نوبتش دادند که "دیگر تباهی به جائی رسیده بود که جز هزیمت و باج دهی چاره ای برای پادشاه باقی نگذاشته بود. اراده ای برای حفظ دستاوردها نبود.

دولت جمشید آموزگار را طغیانی سرنگون کرد که برسر چاپ مقاله ای به امضای احمد رشیدی مطلق در روزنامه اطلاعات به وجود آمده بود. مخالفانش زود شایع کردند و نوشتند که نویسنده متن داریوش همایون بوده است که نبود. این تنها شایعه ای نبود که گریبانش می گرفت، پیش از آن نیز بارها هدف شایعات و افتراهائی شده بود. اما این دیگر می توانست به بهای جانش تمام شود.

همایون هم قلم نگارش داشت و هم توان گزارش و می توانست سوء تفاهم ها را رفع کند اما همان زمان دربار در حال هزیمت از وی فداکاری طلب کرد. از دربار از وی خواستند برای حفظ موقع و مقام پادشاه سکوت کند. و همایون به اخلاقی که داشت سکوت خود را تا زمانی که نویسنده اصلی آن مقاله زنده بود کش داد و همین دو ساله زبان گشود و گفت. اما حتی همین دو هفته پیش مدیر روزنامه کیهان در جهت تعریض سران جنبش سبز، همایون را مدافع آن ها و در عین حال نویسنده مقاله احمد رشیدی مطلق خواند.

و چیزی نگذشت که ماموران حکومت نظامی دستگیرش کردند و به جمع وزیران و دولتمردانی بردند که برای مهار شورش های عمومی و تظاهرات رو به افزونی، به خواست نظامیان و تصویب پادشاه زندانی شان کرده بودند و در روز 22 بهمن دست بسته تحویل انقلابیون شدند.

همایون در یادداشت های زندان خود از همان اولین برگ به این دوره "هزیمت و ترس" لقب داد و زمانی هم که یک سرهنگ از سازمان قضائی نیروهای مسلح به بازجوئی وی رفت، حاضر به پاسخگوئی نشد و گفت آن کس که باید بازجوئی کند شما نیستید. اصلا شما چرا در پست اصلی خود نیستید، در این اتاق چه می کنید با اوضاعی که در کشور هست.

با پیروزی انقلاب و انتشار اعلامیه بی طرفی فرماندهان نظامی، در باشگاه جمشیدیه همایون اولین کس بود که به وزیران و مقامات بلندپایه زندانی می گفت "دیگر زندانیانی نیست باید رفت" اما آنان از صدای تیر و شعارهای تند بیرون در هراس بودند. چنین بود که مردی بلند اندام با ریش بلندش، با یک جلد کتاب مونتسکیو در دست، به باغ جمشید آباد رفت و از میان مردمی که ارتشبد نصیری را طلب می کردند گذر کرد، جلو در چند سوار وی را سوار کردند و به خانه بردند، جوانانی که از دور از وی آموخته بودند و دل به نثر و نوشته های وی بسته داشتند.

زندگی در مهاجرت

دو سال بعد همایون زندگی سی ساله ای را در مهاجرت آغاز کرد که برایش تجربه بزرگ دیگری بود. خود گفت با همه سختی ها که در زندگی تجربه کرده هیچ کدام به دشواری این دوران نبود. نامردمی، بداخلاقی، تیشه رو به خود و بلاتکلیف صفت هائی است که همایون به برخی از کسانی داده در دوران مهاجرت با آنان برخورد کرده است.


در این دوران داریوش همایون گرچه نام خود را به یک حزب مشروطه خواه وام داد و در آن کار مداومت داشت اما کار اصلیش، همان بود که از شهریور 1320 در هفده سالگی دمی از آن فارع نشد، یعنی اندیشه و نوشتن.

نثر سالم و پویای وی از ذهنی شفاف برمی آمد. از بهترین مقاله نویسان ایران بود و از جسورترین متفکران. هفته ای پیش از مرگ با اظهارنظرش درباره جنبش سبز، آخرین اثر را گذاشت و گرچه باز با افترا ها و بدگوئی ها بدرقه شد اما چنان که می خواست عده ای را به فکر واداشت.

دو سال قبل، وقتی دوستدارانش مجلسی برای هشتادمین زادروز وی آراستند در آن جا امید داد که با پیشرفت هائی که در علم پزشکی به دست آمده و به رعایت هائی که او همه عمر در حفظ سلامت خود داشت، تا آن روز که امیدش را داشت ببیند. اما در سرنوشت او انگار بازگشت نوشته نبود.

او با تاسیس روزنامه آیندگان – چنان که در زادروزش گفته آمد – مکتبی برپا داشت که بعدا وقتی او نبود و به ظاهر نامی از آیندگان هم بر صحیفه روزگار نبود، پیروان آن مکتب هر کدام در سوئی راه وی را ادامه دادند. از همین رو خطاب به او گفتم "آقای همایون شما کار خود کردید".

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Thursday, January 6, 2011

درویش ایله مه


مانده ام از کجا می داند کدام زمان مناسب است برای بازگفتن سخن جان. مانده ام کدام یک از اصلاح طلبان پیشین، به جز پایداری به عهد که صفت اکثر آن هاست، در عین حال به موقع سخن گفتن با مردم را هم می دانسته اند. مانده ام سید محمد خاتمی با کدامین الگو چنین اعتدالی و اصلاحی است و از این زی در بدترین لحظه ها به در نمی شود. وقتی در این عرصات سخن از انتخابات می گوید و شرط اصلاح طلبان.

"گرچه زورآور شده اید، اما خود می دانید در بن بست هستید، پس راهی برایتان باز می گشایم تا بی شرمساری از برابر مردم کنار بروید و در کنارشان باشید، اگر عاقل باشید". این معنائی است که در پیام اخیر آقای خاتمی درج است. جوابش درست همان بود که دادستان تهران از جانب اقتدارگرایان داد، و درست همان بود که جنتی از سوی خود گفت، و به همین یک جمله کار صدها جمله کرد که باید در تعریف و توصیف او نوشته می شد. اما جواب نادرست متاسفم بگویم آن بود که دوستان اصلاح طلب دادند که انگار سر درددلشان باز شد تا کشف کنند که موقع این حرف ها نیست و کسی به این حرف ها گوش نمی کند. معلوم شد ما این یک درس را نخوانده ایم. و در اسفم که چرا از رقیب نمی آموزیم که چه خوب و هماهنگ عمل می کنند. ما نیز باید بیاموزیم به موقع سخن راندن را.

سخن به جا و برآمده از دلی به غایب صلح اندیش، که محمد خاتمی راست، در عین حال مجالی فراهم آورد تا آن ها که دل صافی دارند به فکر افتند. عطر خیراندیشی و صلاح جوئی پراکند در سرزمینی که یک سال و اندی است گروهی همه دین و همه آئین و همه نظام و همه ارزش ها و همه محبوبیت ها را قربان کرده اند فقط از آن رو که خودخواهیشان مانع است بگویند خطا کردیم. خطا کردیم و سرزمینی را که در هشت سال اصلاحات زیر انواع تیرهای تهمت و بلا و بدکاری دشمنان، شادی و لبخند در آن جاری بود و خلاقیت ها گل داده بود، به کهریزک و شهرت جهانی به اعدام و سنگسار، تحریم و باج دادن و هیچ خریدن آلودیم. اینک موش های کور چنان جشنی برپا داشته اند که بیم طاعون در دل ها انداخته . همه برای این که نگویند خطا کردیم. فضای سیاسی آلوده تر از هوای تهران شده است.

توصیه، پیش شرط، پیشنهاد یا هر چه نامش را بگذاریم از جانب کسی ناآشنا به خلقیات تندروها و قدرت طلب ها صادر نشد که. کسی گفت و اعلام داشت که خوب از دل بی رحم این ها خبر دارد. می شناسد هم جناب جنتی، هم حسین شریعتمداری، همه کاردهائی را که به مناسبت و بی مناسبت تیز می شوند. نگفت به تصور این که صبح فردا برایش خلعت می فرستند و برائت می جویند از همه پلیدی هایشان. گفت تا در صحیفه ذهن خیرخواهانشان ثبت شود.

استاد رضازاده شفق قصه ای می گفت، از روزگاران سخت انقلاب آذربایجان، زمان تبریز خونریز، مشروطه خواهان با قوای دولتی و در آن میان قوای حاج رحیم خان و روسای قبایل تجهیز شده به استبداد.

به گفته آن آذری شیرین سخن: در بحبوحه جنگ های خانه به خانه تبریز، درویش ایله مه [به زبان ترکی به معنای نکن] در میان شلیک مدام گلوله ها و توپ ها از شیشکلان به راه می افتاد و محلات درگیر جنگ مشروطه خواهان و مستبدان را طی می کرد و چون به امیرخیز می رسید معمولا خاک آلوده و گاه غرقه به خون بود. و گریان از دیدن جنازه ها، و ویرانی ها و زاری ها. اما فردا هم باز همین می کرد و دست از کار خود بر نمی داشت. پیرمرد در این سفر هر روزه کارش این بود که می خواند "آقاجان ایله مه". مخاطبش همه بودند، مخاطبش آسمان بود، مخاطبش همه کسانی بود که هنوز دلشان از کینه چنان لبریز نبود که مصلحت عام از دست بنهند. می گفت و می رفت. پریشان و گردآلود، اما از این کار دست بر نمی داشت.

روزگاران گذشت ولی نه چندان دیر و دور، به شرحی که در سینه تاریخ محفوظ است روس ها، صحنه را آماده دیدند و به بهانه مضحک افتادن یک کارگر کنسولگریشان از سر دیوار، شهر را در عاشورای صد سال قبل به خون کشیدند، چوب های دار به پا داشتند و شد آن چه نباید. در تهران ستار خان که عمری با عین الدوله [صدراعظم استبداد و فرمانده لشکر محمد علی شاه] جنگیده بود بر سر مشروطه و قانون، در تهران به راه افتاد و به خانه عین الدوله رفت. و چنین بزرگواری فقط در اندازه دل های بزرگ است. رفت و عین الدوله را بغل کرد تا از او بخواهد که حکومت آذربایجان را بپذیرد. گفت همه مجاهدین ترک به پیشواز خواهند آمد.

نشنیده ام و نخوانده ام که درویش ایله مه در آن زمان زنده بوده و در این دیدار تاریخی نقشی داشته است اما به گمانم اگر چنین بود، در اوج سختی ها و مصیبت های تبریز در آن عاشورا که زخمش هنوز بر جان خانواده های قدیمی آن دیار هست، چه بسیار که از درویش به خیر یاد آورده اند.

افسوس که توهم پیروزی، از شکست مصیبت بارترست. شکست پتک بیداری است و پذیرش آن می تواند پیشواز بیداری باشد. اما توهم پیروزی خوابی سنگین است که جز با صدای توپ بیداری نمی آورد. خواب زدگان را کی نازکی صدای درویش ایله مه بیدار می کند.

جناب جنتی که گفته است اصلا لازم نیست اصلاح طلبان وارد انتخابات شوند، انتخابات حاصل انقلاب پرهزینه ملتی را همچون حیاط خلوت خانه شان دیده است، که کلید شد نشد آن هم در دست باباقاپچی است. فریدون مشیری زنده یاد در شعر گرگ می سراید وای اگر این گرگ کردد با تو پیر. گرگ درون را می گوید.

آقای شریعتمداری که به جناب جنتی پیام می دهد که دوره آینده نمایندگان فعلی اقلیت مجلس را – به جرم آن که به ملاقات مرد اصلاح و اعتدال رفته و از وی دعوت به تسامح و آرامش شنیده اند – به گناهی که در دادگاه طبقه دوم موسسه کیهان موکد شده است – دیگر به انتخابات راه ندهند، گمان دارد که همیشه در بر همین پاشنه می چرخد، از یاد برده است به حاصل جلسات ناهار دوشنبه های این اتاق با سعید امامی، و هیچ یادش نیست که بعد مرگ سعید خون به دل خانواده وی کرد که نوشت سعید امامی مامور سیا بوده است و همسرش مامور اف بی آی. همو که وقتی شنید گلوله مغز سعید حجاریان را شکار کرده و تن بی جانش در بیمارستان سینا افتاده است نوشت "مگر سعید ما چه کرده بود" [هاهاها مقصودش این بار نه سعید امامی همپالگی دوشنبه ها، که سعید حجاریان بود که چون قتلش تقدیر نبود، دوباره در قلم مدیر کیهان شد عامل بیگانه [همان جائی که یک بار به رفیق خود داده بود]. لابد گمان بر این است که نسلی گذشته و همه از یاد برده اند. اما بپرسید چه شده است که چنین دوباره صدای گرگ های پیر درون چنین طنین افکن شده است. چه شده است که باز صدای جغد و کرکس می آید. جواب آسان است، چون منادیان شرم، منادیان صلح، پیام آوران یاس و سپیدی و قدرشناسی در بندند. بندیان اوین را به قرنطینه کرده اند و گرگ های درون گشوده زبان می تازند. اما باز جامعه به عطر صدای مرد اصلاح معطر شد که می گوید آقاجان نکنید.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook