Sunday, March 30, 2008

در رثای فریدون آدمیت


مرگ چنین خواجه نه کاری است خرد

نسل امروز بداند، این آگاهی ها که امروز دارد، یا ندارد اما می تواند داشته باشد، از کجا آمده است. نسل امروز خوب است بداند تصویری که از گذشته خود و تاریخ خود دارد، اصلا شناسنامه واقعی و نه تخیلی که دارد حاصل تلاش های بی دریغ معدود کسانی بوده است که آخرینشان همین مرد که دیروز در گذشت. فریدون آدمیت.

ملت ها را به حرکت هائی که می کنند، به برخوردهائی که با روزگار داشته و دارند، چه در زمينه هائی که خود می سازند، یا در بستری که دیگران آماده می کنند، به پیشقدمی شان در گشودن گره های ذهنی بشر، به پیشگامی شان در ساخت وسایل و کشف راه های تازه اندیشه، به چراغی که پیش پای نسل ها می افروزند، به نقشی که در تمدن بشری ایفا می کنند، به تصميم های درستی که در لحظات خطیر می گیرند، و سرانجام به انسان های بزرگی که از میانشان برمی خیزند، ساخته می شوند، آوازه می گیرند، و موجب افتخار کسانی می شوند که در آن سرزمين بعدها متولد خواهند شد و به آن زبان سخن خواهند گفت. و این مجموعه داد و ستد، می شود تاریخ هر ملت. ورنه هر گل و لجنی، لولو و مرجان نشود.

وگرنه دیده اید ساکنان غمزده گوشه گمشده ای از آسیا را که سر به زیر ترین مردم جماهیر سوسیالیستی بودند و صدای آخشان به گوش کسی نرسید، اینک مجسمه ای در میدان بزرگ ساخته اند و دنیا را به تماشا خوانده اند که مائیم که از پادشاهان باج گرفتیم، چرا که چنگیز مغول از ما بود.در گوشه ای دیگر از اروپا، باز گوشه مهجوری، مدعی اسکندری شده اند. تا بدانی که هر قوم و هر دسته ای را به افتخار نیازست. و تا بدانی که تا چه اندازه می توان با نوازش گوش موجودات افتخار طلب، بر دوششان سوار شد . که شده اند.

ما ایرانیان، در سده های خلاء، نه فقط خلاء قدرت و جنگاوری، بلکه خلاء اندیشه و حرکت، تاریخ را گم کردیم و دل بسته مرده ریگ هائی شدیم که بر آنان هم دقیق نشده بودیم و اصالتشان و تعلقشان به ما محرز نبود. این بیماری مهلک شلختگی و قضا قدری این نیز بگذرد– تلاشی نباید کرد چو هر کس که دندان دهد نان دهد – خطرش آن نبود که تیری نفکندیم و غزالی نگرفتیم بلکه آن جا بود که عادت تفکر از ما دور شد. قهرمانان ما شدند یا موجودات افسانه ای برساخته ذهن و ذوق های هنرمندانه، که تاریخشان پنداشتیم و یا مترسک هائی که ارتفاع قامتشان به اندازه فریادهائی بود که می کشیدند و یا گشاده دستی بود که از خزانه غارت شدگان داشتند. تا شاعران و مداحان به نامشان سکه ادب بزنند.

اگر امروزه روز، بخشی از ما شهامت می کند و این می نویسد که خلائق مبادا به لالائی این افسانه ها به خواب روید، از آن روست که کسانی کوشیده اند تا تاریخ بی دروغ این کشور را از میان انبوه افسانه ها باز شناسند و بیرون کشند. چه تلخ کلامی است این که بدانیم لالائی قرون دور – لالائی کورش و داریوش با افسانه هائی پیرامون آن ها که هر چه دورترند، بزرگ تر جلوه کنند – چنان خوابمان کرد که از قهرمانان واقعی سال های نزدیک تر غافل ماندیم.

در نیمه قرن نوزدهم، که ساخت راه آهن و کشتی های بحرپیمای بزرگ و در نتیجه گسترش رفت و آمدهای انسانی، آدم ها را از حادثه ای که در فرانسه رخ داده بود – انقلاب علیه استبداد – با خبر کرده بود، ایران در موقعیتی به بدی پانصدسال قبل خود نبود. به محروسه ای که شمشیر آقامحمدخان قاجار تعیین کرده بود - گرچه بعد هفده شهر قفقاز از دست رفت- و در اثر فراوانی تخم و ترکه جانشین آقامحمدخان، مملکتی شکل گرفته و نخ هایش به بک مرکز متصل شده بود. اروپائی ها سفارت مقیم در تهران برپا داشته بودند. این می توانست شروع پرواز باشد. در این زمان حساس، دو مرد بزرگ به هم خوردند، تراژدی همین گونه ساخته می شود.

تراژدی برخورد ناصرالدین شاه و امیرنظام، اگر کسی مانند شکسپیر وجود می داشت، کم نبود از همه تراژدی هائی که شکسپیر از دل تاریخ جزيره زادگاهش بیرون کشید. امیرنظام بزرگ بود و از اهالی روزگار خود بود، نماسیده بود در قرون ماضی. به زودی زود این بخت یافت که قاجارهای عاقل او را معلم شاه آینده کردند، پسر جوانی که می باید در موقعی چنان حساس حکم براند بر سرزمین ایران. امیرنظام این بچه را نه فقط ساخت که از میان دسیسه های رقیبان فامیلی هم گذراند. همه برادران و عمویان مدعی را در روز موعود از دم تیغ گذراند تا مگر شاگرد خود را بر تخت بنشاند و با میلی که به پیشرفت در دلش کاشته بود سرنوشت ایران را تغییر دهد. اما چنین نشد، مناسبات قبیله ای رشد نکرده، در جامعه استبداد زده، دخالت های متمدنان اروپائی که به یارگیری به میان مناسبات قبیله ای آمده بودند، همه و همه چنان کرد که در نهایت ظلم به ایرانیان شد. آن شاگرد، معلم خود را – که به پاداش خدماتش تنها خواهر شاه را هم به او داده بودند –به اصرار مادر احساساتی شده بی فکر و خدعه سفارت فخیمه حیله گر عزل کرد و کشت. و خونی بر دستانش شتک زد که با وجود پنجاه سال کوشش برای امیرنظامی کردن نظام، تاریخ با او یکدله نشد.

امیرکبیر به دست شاگردش کشته شد اما آرمان هایش کشته نشد و در دل همان شاگرد ماند. این درسی است که باید گرفت از تاریخ. ناصرالدین شاه به همان نهالی که امیرکبیر در دلش کاشته بود، شد اولین پادشاه ایران که به طور رسمی به جهان سفر کرد. جهان را دید. نهادهای مدرن مانند دولت، پست، بیمه، بانک، استخراج معادن، بازرگانی خارجی، بودجه نویسی، تشکیل خزانه ای برای کشور آورد. – تا پیش از آن خزانه مال شاه بود و با مرگ وی میان مدعیان، بر سرش کشمکش در می گرفت. این اول بار بود بر اثر آن چه امیرکبیر گفته و شاگردش پذیرفته بود، این خزانه ماندگار شد و به ارث نرسید، تا بعد در زمان رضاشاه که شد پشتوانه اسکناس و هنوز هست.

اما چندان که امیرکبیر در حمام فین کاشان رگش گشوده شد، اسمش انگار از صفحه روزگار پاک شد. چرا چون قاجار سلطنت داشت. متملقان نقاشی های امیر را سوزاندند و عکس هائی که از وی گرفته شده بود نیست. می گویند در موزه ای در مسکو یکی هست. و هیچ کس نام از وی نبرد. حتی وقتی که یازده سال بعد از مرگ ناصرالدین شاه، انقلاب مشروطیت شد، زبان ها باز شد. گرچه مردم چنان آزاد شدند که برای قاتل ناصرالدین شاه مراسم بزرگداشت گرفتند، اما در جائی ثبت نیست که نامی و یادی از امیرکبیر برده شده باشد. حتی کسی نگفت آن ام الخاقان [مادر شاه وقت] که ازادی خواهان دشنامش دادند دختر دردکشیده امیرکبیر، اولین مصلح بزرگ تاریخ ایران است. نام و یاد امیرکبیر فقط در دل همان کس زنده بود که فرمان قتلش را داد. در نامه های ناصرالدین شاه هست که تا زنده بود حسرت نظم امیرنظامی می خورد و دیگر از بستگان امیر در فراهان کسی نمانده بود که به تهران نیاورد و قدر ندهد و بر صدر ننشاند. که تاریخ از این دست تراژدی ها بسیار دارد. به باورم این تراژدی از تراژدی بد پرداخته شده رستم و سهراب بیش تر به جان تراژدی نزديک است. هملتی و یا شاه آرتوری به ذهن می رسد.

باری ملت ها را تجربه ای که از گذشته شان میگیرند می سازد. سلسله ای می شوند که پیوند دارند، منقطع نیست تاریخشان. اما از تاریخ ایران، کسی به بزرگی امیرکبیر پاک شد. تا صدسال بعد، زمانی که ملت نیاز به قهرمانان واقعی داشت، نام بزرگش مفقود بود. گم بود و ماند تا جوانی که آزادی خواهی را از پدرش آموخته و شرح بزرگی امیر را در نهانخانه ها شنیده بود دامن همتی به کمر زد. این جوان در دارالفنون درس خوانده بود که یادگار امیر بود گرچه افتتاحش به او نرسید، پس وقتی در وزارت خارجه استخدام شد و راهی لندن و همزمان در مدرسه معتبر علوم سیاسی و اقتصاد لندن نام نوشت، برای تز دکترای خود همان را برگزید. کتاب امیرکبیر و ایران نوشته آن جوان، دکتر فریدون آدمیت، شصت سال قبل چاپ شد. به این کتاب مردم ایران، قهرمان بزرگ تاریخشان را نه افسانه گونه، بلکه بر اساس سند و تحقیقات علمی شناختند. و این نخست بار بود که قهرمانی از تاریخ ایران، نه از میان شعر و منظومه و افسانه پردازی ها، بلکه از میان سندها سر باز می زد. این خدمت از دکتر فریدون آدمیت سر زد. همان که دو روز پیش در بیمارستان تهران کلینیک تهران درگذشت.

گرچه امیرکبیر و ایران – که تلخ باید گفت که تا انقلاب شش چاپ شد، و از آن زمان به محاق توقف رفت تا نزدیک سی سال – بزرگ ترین اثر آدمیت است، اما بی اشاره به کارهای وی شناخت ایرانیان از مشروطیت کامل نیست. مرد بزرگ بعد از امیرکبیر و ایران متوجه همه آن تحولی شد که بعد از امیررخ داد، پس زمینه جنبش مشروطیت را تنها آدمیت بود که باز کرد، چنان باز که برخی از بازماندگان مشروطه تاب نیاوردند. اما مرد کار خود را کرد. آن چه نوشته در سرفصل تحقیقات تاریخی و تتبعات علمی تاریخ ایران جا می گیرد.

سخت گیر بود، شاگردی نساخت، معتقد به مراد و مرید بازی نبود. بیست و چند سال گذشته را پیر و دردمند در طبقه دوم همان خانه ساده یوسف آباد گذراند. نادر کسانی مانند علی دهباشی به قلعه اش راه داشتند. به کمتر کسی اعتماد داشت جنان که به دهباشی. به مقاله ای که علیه سامانه های حقوقی و قانونی جمهوری اسلامی نوشته بود حقوق بازنشستگی اش را قطع کردند. اما بر دامن کبریائی اش گردی ننشست. در همه این سال ها تندروها، به طرز خطرناکی با وی دشمن بودند. به طرز باورنکردنی این دشمنی را از یاد نمی بردند. سرنوشتش بود که مانند مقتدایش امیرکبیر، با استبداد درگیر باشد.

کارها باید کرد تا نسل آینده بداند، آن ها که قهرمانان بزرگ ملت را چنان که هستند به آن ها نشان می دهند و می شناسانند، کارشان کم از قهرمانی نیست. فریدون آدمیت این مرد مغرور و دیررام معامله نمی کرد. چنان که در مخالفت با استقلال بحرین نامه ها نوشت که موجب شد از مقامات عالی که در زمان پادشاهی داشت معزول شود، و پس از نظام پادشاهی هم نامه ها نوشت در تطبیق نداشتن قانون اساسی جمهوری اسلامی با دموکراسی و با خواست یک صد ساله مردم ایران. اما در عین حال همه مغروری، افتادگی علمی داشت.

روزی در خانه اش، چون از اهمیت و ارزش امیرکبیر و ایران می گفتم، که به باورم بیش از تاریخ مشروطیت کسروی و میراث خوار استعمار دکتر مهدی بهار بر روشنی فکر ایرانیان اثر گذاشته است، گفت نه، روزگار عوض شده بود اگر من هم نمی کردم، بزودی چنین کاری به ذهن دیگری می زد و می نوشت. شاید هم بهتر.

اما بهتر و دقیق تر و راهنما تر از آن چه آدمیت در باب ریشه های اصلاح طلب، تفکر مدرن، جنبش مشروطه و زمینه های آن نوشته، نوشته ای در زبان فارسی نیست. نامش بزرگ باد.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, March 22, 2008

صندوق رای، زبان خوش جهانی


این گزارش سال جهان است که برای اعتماد سال نوشتم
آنتوني گرملي مجسمه ساز متفکري که با حجم کاري مي کند که متفکران نمي کنند، سالي که گذشت همزمان با نمايشگاهش در لندن، مجسمه انسان ها را از فلز ساخته بود، در اندازه هاي طبيعي خود و اين مجسمه ها را بر بالاي ساختمان هاي بلند شهر در اطراف پل واترلو روي تيمس گمارده بود. روزي در ميانه تابستان مردم لندن وقتي از پل واترلو مي گذشتند ناگهان با آدم هايي روبه رو شدند که ايستاده بودند و آنها را مي پاييدند؛ تجسمي از انسان شهرنشين امروز. نفس گير، به فکر برنده، که تا روزها و روزها وامي داشت که آدمي به دوربين هاي پليس که همه جاي شهر هست توجه کند و خبر روزنامه ها را درباره انگشت نگاري و آزمايش دي ان اي براي کارت هاي شناسايي بخواند.

گرملي در عين حال در داخل نمايشگاهش در اتاقي شيشه يي چنان بخار مي دميد که مانند مه غليظي چشم چشم را نمي ديد و مانند رمان کوري، گويي همگان به کوري سفيدي مبتلا شده بودند و همديگر را صدا مي کردند و دور هم مي چرخيدند. و آن طرف چهار انسان را در وضعيت طبيعي خود ساخته بود وقتي که به يک طناب از سقف آويزان شده اند؛ يکي طناب بر شانه هايش، ديگري بر زانوانش، آن ديگري به دور گردنش و اينها را جاذبه زمين نگه مي داشت و تماشاگر را انگار ايستاده در موزه عبرت تهران به فکر مي برد. همين هنرمند در ليورپول در نمايشگاهي يک انسان را به صليب کشيده ساخته اما صليبش آنتن هاي ماهواره يي است؛ همين صفحات نوري. جاي تفسير ندارد. چنان که مجسمه جمجمه دامين هرست با نام عشق خدا، که هشت هزار الماس روي جمجمه کاشته شده در حفره خالي چشمانس و دهاني که در آن دندان هاي سالمي هست. مجسمه را پنجاه ميليون پاوند حدود صد ميليون دلار گفته اند.

روسيه با انرژي بازي مي کند که مهم ترين وسيله پوتين بوده است در راهي که تاکنون پيموده و نامي که از خود در تاريخ روسيه و منطقه گذاشته است. پوتين با مديريت گاز و نفت و اتم روسيه و همسايگانش، موقعيت از دست رفته روس ها را ترميم کرد و به انتخابات رفت.

طالبان و بمب اتمي سرمايه پرويز مشرف اند که در گوش جهان مي گويد در سرزميني که بيشتر از هر جاي دنيا مسلمان تندرو دارد، قوه قاهره لازم است و موقع رقابت هاي سياسي نيست.

اما اين هر دو نظامي نتوانستند استدلال هاي خود را به جهانيان و به مردم خود بفروشند و جواز فترت و ادامه قدرت خود بگيرند. حتي اگر انتخابات آنان را در موقعيت خود مستحکم کند و به قدرتشان براي سال هاي ديگر مشروعيت بخشد باز از آن رو که انتخابات است و شور و شعف مردمي به دنبال آن، گامي است به جلو.

اين موقعيتي است که سران کره شمالي و کوبا و زيمبابوه در نمي يابند. از همين رو با شعفي که هر چند سال از مردم خود دريغ مي دارند، هم بر آنان ستم مي کنند و هم چاره يي جز انهدام خود، چاره يي جز انفجارهاي بزرگ باقي نمي گذارند، چنان که صدام آنقدر ماند و به انتخابات قلابي متوسل شد که سرانجام جهان بر سرش خراب شد و بر سر مردمي که از زماني که عراقي ها به ايران لشکر کشيدند آب خوش از گلويشان پايين نرفته است. که مي گويند گواراترين آب ها چندان که از چشمه انتخابات و با گذر آزادانه از صندوق هاي راي جاري نشود در نهايت تلخ و دلگزاست.

انگليسي ها دوران خوش اقتصادي توني بلر را فروختند و زندگي سخت تر را خريدند تا هم از ماسيدن يک گروه بر قدرت جلوگيري کرده باشند و هم آن را که مظهر خاطره ناشاد بود از خانه شماره ده داونينگ استريت رانده باشند. خاطره رفتن به دنبال امريکا به عراق. فرانسوي ها غروري را که ژاک شيراک و آخرين مانده هاي دوگل برايشان خريداري کرده بودند نخواستند و راي به سارکوزي دادند که به امريکا نزديک شود و رونق بازار بياورد. ايتاليايي ها چندان که معمول شان هست، بعد از دو سال دولتي را سرنگون کردند تا شايد برلوسکوني بازگردد که حضورش شادماني و مد و رقص و فوتبال دارد، گرچه ناپلي هاي پرحرف، مافيا را هم دست در دست صاحب تيم محبوب فوتبال شان مي بينند. استراليايي ها خارج شدن جان هوارد نخست وزير محبوبشان را از قدرت چنان جشني گرفتند که انگار نه روزگار خوشي را در اين سال ها گذرانده اند. تغيير را برگزيدند. تا قرن بيست و يکم هم شاهد باشد که انتخابات حتي درمان درد دلمردگي ملت هاست.

تغيير، از راه انتخابات آزاد شيرين ترين و راضي کننده ترين پديده يي است که در دنياي امروز جواب مي دهد، به گردشي که در مي اندازد، به وعده هاي تازه و به خون تازه يي که در رگ ها مي دواند. سال 1386 سال انتخابات بود، در آخرين روزهايش، انتخابات امريکا هم از نخوتي 30 ساله خارج مي شود. از درون سيستم، براي چاره کردن درد نارضايتي و خشمي که از جنگ عراق در دل طبقه متوسط افتاده است اين راه را برگزيده اند و چنان شيرين کاري کرده اند احزاب براي بخشيدن جذابيت به انتخابات رياست جمهوري که گفته مي شود احتمال شرکت بالاتر از 70 در صد واجدين شرايط در راي گيري مي رود. و اين شور را نه تبليغات بلکه اصالت کار به راه انداخته است؛ اينکه براي اولين بار زني - هيلاري کلينتون - به سوي کاخ سفيد کورس بست، اينکه براي اولين بار سياهپوستي - باراک اوباما - از پدري گينه يي و مسلمان در کاخ سفيد را مي زند. در کشوري که تا 40 سال قبل رنگين پوستان و سفيدان در اتوبوس هاي مختلف مي نشستند و توالت هاي عمومي مجزا بود، در کشوري که در اساس خانم ها را چندان بي پروا در فعاليت هاي مختلف نمي پسندد و به چهره سنتي خانم ها دلبسته است، اين هر دو حادثه به اندازه کافي برانگيزاننده هست. چه رسد که حزب ديگر غجمهوريخواهانف هم يک هفتاد و يک ساله قهرمان جنگ ويتنام را در برابر گذاشته که وعده مي دهد از حضور نظاميان در عراق پيروزي بسازد. و اين تنها يک معنا دارد. در تنها کشور دنيا که با آزادي متولد شده و هيچ پيشينه استبدادي ندارد، باز هم انتخابات و شور آن درمان دردهاست. مگر نه که نومحافظه کاران با شرايطي که در دنيا رقم زدند، جامعه امريکايي را به اندازه بعد از شکست ويتنام دلگير کرده اند. انتخابات آزاد جز خوني که به رگ ها مي فرستد و ابتکارها که نو مي کند، اين ويژگي را دارد که خطاهاي جمعي را مرهم مي نهد. شرح جهان در سالي که گذشت مي گويد که اين درک در همه جا يکسان نبود.

زيمبابوه - موگابه

از بدترين جا که زيمبابوه باشد مي توان آغاز کرد، نگاه به سال را. همان جايي که يان اسميت آخرين نخست وزير دوران تبعيض نژادي اش درگذشت، همان که در دهه 60 ميلادي از جمله چهره هاي جهنمي دنيا بود. اما در همان سرزميني درگذشت که به دوران رياست وي رودزيا نام داشت و بعد از برافتادن نظام تبعيض نژادي شد زيمبابوه. يان اسميت نژادپرست از سرزمين خود فرار نکرد با همه خطراتي که در اين سال ها هواداران موگابه برايش فراهم کردند بلکه توانست در دو راي گيري هم از مردم راي بگيرد. اما رقيبش قهرمان وي که رابرت موگابه باشد، که سخت ترين مبارز عليه آپارتايد بود - جايگاهي به اندازه ماندلا- اينک با برگزاري انتخاباتي دروغين تلخ ترين روزهاي خود را مي گذراند که هيچ شباهتي به روزهاي ماندلا ندارد. موگابه روزگاري از محبوب ترين چهره هاي آفريقا بود، بر دوش ميليون ها سياه تا قصر رياست جمهوري رفت تا اعلام دارد که ديگر برده سفيدها و آفريکانر ها نيستيم. اما روزگار چنان نماند.

موگابه بر اريکه قدرت، ديکتاتوري از کار در آمد که هيچ راي و نظري را احترام نگذاشت. بيشترين توجه خود را نثار مديست هاي رم و پاريس کرد که بايد هر روز برايش لباسي از گران ترين لباس هاي دوخت مارک هاي مشهور مي رسيد. آن هم در سرزميني که با آمدن موگابه روز به روز فقيرتر شده است تا امسال که با تورم 10 هزار درصدي

- اوج بيماري هلندي - کار به جايي رسيده که براي خريد يک وعده غذا براي دو نفر 10 ميليون اسکناس لازم است. و واحد پول زيمبابوه شده است يک دلار برابر يازده ميليون. سرعت تورم از سرعت چاپ اسکناس بيشتر شده، ده ها نهاد خيريه جهاني به فرستادن غذا و لوازم زندگي به منطقه سبز و خرم زيمبابوه مشغولند اما فقر همچنان کشتار مي کند و نه فقط شکم هاي گرسنه ها، بلکه کشاورزان را، سفيدان را، کارخانه داران را و اين کار گرسنگان نيست بلکه کار لمپن هايي است که براي موگابه هورا مي کشند و به همين کرشمه از مجازات معاف مي شوند و در نتيجه جنايت هاي باور نکردني رخ مي دهد. ما به ازاي سرنگون کردن اقتصادي و منهدم کردن جامعه يي فقط يک دستاورد است. موگابه بيگانه ستيزي مي کند و به حکومت هاي جهان از آن رو که سفيد پوست در راس آنهاست، ناسزا مي گويد. از تحريم آنها استقبال مي کند. در اين ميان انتخاباتي هم براي زينت برگزار شد که به تصديق همه جهانيان، نمايشي بود براي سرگرمي مردمي که گرفتار ايدز و فقر مانده و مدام براي کسي که کت و شلوار هاي شيک مي پوشد و مخالفان خود را شکنجه مي کند و فقري چنين را به مردم تحميل مي کند، هورا مي کشند از شدت بي سوادي و بي خبري. باور دارند که اين سرنوشت را دشمنان به آنها تحميل کرده اند.

نقطه مقابل - ماندلا

تا بداني که يک موجود تا کجا ظرفيت دارد و تا کجا مي تواند در سعادت يا ادبار يک جامعه موثر باشد، مي توان مقايسه کرد موگابه را با نلسون ماندلا. ماندلا تحسين شده ترين موجود زنده عالم است، که بي شک اگر ده تن را به عنوان بزرگان تاثيرگذار جهان استفاده کنند، يکي هم اوست. همان که خيرخواهان جهان همه در انتظار ايستاده اند تا مگر با تن رنجورش که کهولت و اثر سال ها زندان ديگر چيزي از آن باقي نگذاشته، بر آنها گذري کند. رونق و اعتبار به آنها ببخشد در کارهاي نيک و خير. همان که دولت بريتانيا در سالي که گذشت مجسمه وي را کنار مجسمه قهرمان مشهورشان ژنرال نلسون و قهرمان ديگرشان وينستون چرچيل در بزرگ ترين ميدان شهر علم کرد و افتخاري براي لندن خريد. سال آينده از هم اکنون تمام دولتمردان و هنرمندان جا ذخيره کرده اند که در لندن نود سالگي ماندلا را برپا دارند. ماندلا تفاوتش و تفاوت عمده اش با موگابه نخست در صداي خيرخواه اوست، او هنوز در سلولي بود که سال ها در آن ماند که گفت ما سياهان زمان براي کينه ورزيدن نداريم و بدين گونه کشور بزرگي را که نگين آپارتايد بود از آن رنج نجات داد و همه عزت خود را هزينه آن کرد که خوني از بيني کسي جاري نشود. مبادا همرنگ هاي او به تقاص سال ها آزاري که ديده بودند، سفيدها را فراري دهند. پس کشور را از اين گذرگاه سخت گذراند.

و سياهان را همچنان که در جواني وعده داده بود از گذر خطرناک گذراند، بي آنکه علم و سرمايه سفيدها را هم از دست داده باشد. بي آنکه ميليون ها نفر از کشور گريخته باشند. اين همان هنري است که موگابه نداشت.

هنر دوم ماندلا اين بود که وقت زمان قانوني تعيين شده پايان گرفت، شرايط انتخابات آزاد را فراهم کرد، مي توانست اما هيچ منفذي باقي نگذاشت که بر سر کار بماند، در قدرت بماند، به زير آمد و از آن پس نقش جهاني دارد. موگابه برعکس تمام افتخار دوران مبارزه خود را به عشق به قدرت فروخت. دختر ترسا چنان فريفت که ديگر کسي ياد از آن دوران نمي کند.

انتخاباتي که در طول همين سال در زيمبابوه برپا شد که بار ديگر موگابه را در قدرت نگاه دارد، صندوق گذاري رسوايي بود که کسي را نفريفت، فقط عده يي کشته شدند.

کره - کيم جونگ ايل

ديگر نقطه يي که انتخاباتي رسوا برگزار کرد که به همه چيز جز انتخابات شباهت مي برد، متعلق به آخرين استالينيست عالم است. کيم ايل دوم غجونگف که رهبري مادام العمر کشوري فقير را از پدر به ارث برده است، در حالي که آسياي جنوب شرقي در سي سال اخير به همت و پشتکار نژاد زرد، بند عقب افتادگي پاره کرده و اول با داشتن قطبي مانند ژاپن و اينک با داشتن الگويي مانند چين، غم ندارد، کره شمالي مانند جزيره يي از فقر و استبداد در آن ميان تنها هنرش ساخت و آزمايش موشک هاي دوربرد است. در حالي که در اين فاصله فقرش چنان سنگين شد که فن سالاري هسته يي اش را به نان فروخت. کره شمالي يک زيمبابوه ديگر است، منتها در آسيا.

کوبا - کاسترو

مشابه ديگر، از ميان آنها که انتخابات را به مسخره گرفته اند يا تزئين يا وزن زائد شعر، کوباست که روزگاري حماسه مقاومتش در برابر امپرياليسم امريکا، دل در سينه جوانان جهاني و از جمله ايران بي قرار مي داشت. حماسه جنگ شکرش را کسي مانند سارتر نوشت، تحسين نامه اش را همه نام آشنايان دهه شصت امضا کردند و دو نسل بلکه سه نسل برايش سرود خواندند و آفرينش گفتند. ارنست همينگوي گفت و مارکز و صدها و هزاران صاحب نام ديگر، به روزگار خود جزيره جوانان که مرکز تربيت ياغي و معترض براي جهان بود. همان کاسترو که پنج سال بعد از کودتاي مرداد 32 در ايران و زماني به قدرت رسيد که او را تجسم همه آرزوهاي قهرمانان جنگ سرد دانستند؛ سمبلي که با عبدالناصر، نهرو، تيتو، نکرومه، بوتو، سوکارنو، هوشي مين، جياپ، مائو و چوئن لاي هم عصر بود و از همه آنها - حتي عرفات که به دوران خود مظهر مقاومت و مظلوميت بود - بيشتر جذابيت داشت و تازه آرمانخواه تر از وي دوستش چه گوارا که چهل سال بعد از مرگش هنوز مجسمه طغيان است و بر سينه و سر و دست و کلاه و پيرهن جوانان تصويرش ماندگار شده. کاريکاتور انتخابات در همان سرزمين برگزار شد که روزگاري نزديک بود بر سرش جهان به ورطه جنگي ديگر در افتد.

نوشته اند کاسترو وقتي سفيرش در مسکو خبر داد که بهتر است ديگر براي گورباچف نامه ننويسد و به او درس ندهد چرا که تا هفته ديگر نه از شوروي نشان خواهد بود و نه از حزب کمونيست، مانند روساي شکست خورده قبايل سرخپوست در امريکا و کانادا، از خانه محقرش در هاوانا به زير آمد و به بالاي کوهي رفت که چهل و اندي سال پيش از آن فرود آمده و آوازه اش در جهان پيچيده بود؛ سيراماسترا، همان کوهي که روزگاري شاعر لبناني کوه طور کاسترو خطابش کرد. انتخابات از پيش معلومي که نزديک نيم قرن در کوبا برگزار شده و همانند مهر پلاستيکي همواره هر چه کاسترو خواسته را تصويب کرده امسال چندان که موقعش رسيد با خبر شد که رئيس در مقاله يي در يک روزنامه منويات خود را ابلاغ کرده است. و آنجا از مجلس خواسته از اصرار دست بدارند و رائول را برگزينند؛ بديع ترين نوع کناره گيري براي کسي که حاضر نبود مرگ را پذيرا شود و تازه اگر مي خواست هم، کپي هاي مسخره تر از اصلي مانند چاوس پيراهن قرمز ونزوئلايي حاضر نيستند قبول کنند که فيدل مردني است. اما سخن همان است که آن کمونيست قديمي ايراني نوشت که با سوز نوشت «رفيق بمير». قهرمانان هر کدام عاقبتي دارند، همواره بخت مصدق ندارند، که مرقد ساده و محقرشان زيارتگه رندان جهان شود و از بارگاه هاي باشکوه چيزي نماند. برخي مانند ميلوشويچ در گوشه زندان مي ميرند و يا مانند صدام به حلقه دار، برخي هم مانند کاسترو مي پوسند که سرنوشت بشر همين است اما آن انتخابات شيرين را بگو که به فرمان ابلاغ شده در مقاله، جاي کاسترو را به برادرش رائول داده و به اين ترتيب به قول رئيس مجلس کوبا فيدل از کارهاي اداري کناره گرفت اما رهبر ايدئولوژيک که هست.

روسيه - پوتين

در ميان انواع جا به جايي در قدرت، حادثه يي که در آخرين ماه سال در مسکو رخ داد، بهتر نشانه دگرگوني جهان بود. بداعتي داشت که آشکار مي کرد سرزمين تزارها هم، با همه آنچه مي گويند، از بازتوليد ابرقدرتي و بازگرداندن غرور ملي، سربرآوردن خرس هاي قرمز، اما باز ناگزير از رعايت اصول است چنان نيست که همانند سرهنگان برمه يا موگابه، کره شمالي يا کوبا بتواند بن هور وار ارابه مقدس را با شعار حفظ امنيت ملي به جايگاه دلخواه براند.

درست در سالي که بوريس يلتسين پدرخوانده ولاديمير پوتين درگذشت، مهلت قانوني رياست جمهوري پوتين هم پايان گرفت. ماه ها بود که همه مي پرسيدند پوتين چه خواهد کرد و کسي را گمان آن نبود که پوتين با ساماني که به بافت از هم دريده قدرت مرکزي داده، با تسلطي که بر مافياي قدرت و ثروت يافته، آن دفتر دويست متري طبقه سوم کاخ کرملين را رها کند. جايي که اثر انگشت پطر، تزار نيکلا و حتي صداي فرياد راسپوتين هنوز در آن حبس است و از آنها هيجان انگيزتر، همان جايي که لنين هشت سال تمام روز و شب را کار کرد و در همان آپارتمان کوچک پشت دفتر دو ساعتي روي مبل سرش را به پشتي گذاشت. همان دفتري که استالين هم ريبن تروپ فرستاده هيتلر را به حضور پذيرفت و هم از پنجره اش تماشا کرد که ارتش نازي در مسکو است. دفتري که خروشچف و برژنف، چرنيکف و سوسلف و گورباچف از آن بر نيمي از جهان حکم راندند تا آنقدر کوچک شدند که کسي که کوچک تر از وي در همه محدوده اداري مسکو نبود رياست گرفت.

پوتين رياست را هشت سال پيش نه از يلتسين بلکه از نظام خشمگين و از هم پاشيده کرملين تحويل گرفت، در حالي که يلتسين آن مقام را به رياست جمهور فدراسيون روسيه فروکاسته بود و تازه با فقر و از هم پاشيدگي از اين هم کوچک تر. وقتي يلتسين که بيمار و بر تخت بيمارستان بود و الکل در تمام اجزاي وي اخلال کرده، ناگزير شد دولت را به اين عضو کوتاه قد اما قوي کاگ ب بسپارد پيدا بود مردم غرور باخته روسيه و دستگاه اداري وحشت زده از ترس انهدام به سرعت پشت سر منتخب يلتسين مي روند، اما آشکار نبود که وي بتواند چنين پرشتاب خرس را آرام کند و بر او سوار شود که شد. هنري کيسينجر سياست ساز افسانه يي دهه شصت امريکا در شماره مخصوص مرد سال مجله تايم که پوتين را به عنوان مرد سال 2007 برگزيد در مصاحبه يي بر اساس چند باري که وي را ديده، ديدگاه خود را درباره او بازگفته؛ «بايد پوتين را يک اصلاح طلب بزرگ دانست همانند پطرکبير يا کاترين کبير. اما وقتي وي را در زمينه استانداردها و ارزش هاي غربي قرار دهيم بايد گفت هنوز براي قضاوت زود است. قدر مسلم اينکه پوتين دموکرات نيست. براي دادن راي نهايي بايد صبر کرد و ديد. معيار اصلي هم؛ همچون هر رهبر ديگري در جهان به ميزاني که نظامي که مي سازد مستقل باشد و بتواند بدون او اداره شود و راه رود. من با چشماني باز به ماجراي سال آخر حکمراني وي نگاه مي کنم. بايد ديد.»

هنري کيسينجر که به وي معجزه گر سياست گفته اند در زماني اين سخن را به رامش راتنثار دبير مجله تايم مي گفت که معلوم شده بود پوتين از ميان دو راه يکي تغيير قانون اساسي و هموار کردن راه ادامه رياست خود و ديگري بيرون کشيدن اسبي از اصطبل کرملين و جلو انداختن او، راه دوم را برگزيده است. اما اين استاد سابق هاروارد و کارشناس نظريات منتسکيو فريب ظاهر را نمي خورد و مي گويد؛ «بايد صبر کرد و در عمل ديد که سيستم بدون او چه مي کند. آيا صدايش خواهد کرد. آيا فقط اتاقش را عوض مي کند و در همين طبقه سوم کرملين مي ماند. آيا اسبي که بيرون کشيده از اصطبل فقط براي سواري است. پاسخ به هر کدام از اين سوالات اندازه پوتين را تغيير مي دهد.»

سالي که گذشت سال انتخابات روسيه بود، به قول کيسينجر موقع وزن کشي پوتين. انتخابات مجلس اهميتش از آنجا بود که تقسيم بندي نيروها را بين پوتين، ناسيوناليست افراطي ژيرينوسکي و هواداران کمونيسم. چندان هم آزاد نبودند که بتوان انتخاباتي دموکراتيک توصيفش کرد اما چندان بود که غرب بتواند در اين سياه زمستان محتاجي به گاز و نفت، تحمل کند و رو بگرداند. دو ماه ديگر انتخابات رياست جمهوري برپا مي شود، تا پيش از انتخابات مجلس معلوم نبود که پوتين کدام يک از دو اسب جواني را که از کرملين به جلو صحنه رانده بود در اتاق لنين جا مي دهد. سرگئي ايوانف يا ديميتري مدودوف. به هر دو عنوان معاون نخست وزير داده بود. امور دفاعي، مدرنيزاسيون و تکنولوژي برتر را به ايوانف سپرده بود و کشاورزي و بهداشت و آموزش و مسکن را به مدودوف. در جريان انتخابات بود که آشکار شد در نهايت مدودوف جوان که هيچ سابقه کار در دستگاه هاي اطلاعاتي هم ندارد و مهم ترين جلوه گري وي زماني رخ داده که مديريت گازپروم را در دست داشته است. نقطه حساس سياست پوتين.

اما مشکل جاي ديگر است. تاريخ روسيه نشان مي دهد که برخلاف بسياري از جوامع اروپايي، در آن کشور به ندرت قدرت در پشت صحنه وجود داشته، در تاريخ معاصر که هرگز. از اين هم مهم تر نداشتن هيچ سابقه يي براي قدرت مشترک است. هرگز در کرملين دو تزار نزيسته اند. هنوز کاخ سن پترزبورگ سردابه يي را که جسد پطر سوم در آن ماند تا دخترک آلماني به نام يکاترينا غکاترين کبير بعديف برتخت بنشيند به يادگار هست. چنان که پطر بر شانه هفت سردار بزرگ و وزير پا گذاشت تا نشان دهد که تنها اوست که فرمان مي راند. لنين نزديک ترين ها را که پله خانف بود راند، استالين که حکايتي است نه تروتسکي و نه حتي مالنکف و ديگر سران را شريک ندانست و برژنف هم نام تروييکا را دوست داشت اما همه مي دانستند که نه کاسيگين را قدرتي هست و نه پادگورني را.

حالا از سال آينده که مدودوف در مقام رياست جمهور بنشيند و پوتين در عين رياست دولت رهبري حزب را هم نگاه دارد غدر ظاهر راندن وضعيت به سمت موقعيت برژنف و قرار دادن حزب در بالاي سر دستگاه اداريف بايد منتظر ماند و اين همان چيزي است که کيسينجر براي قضاوت قطعي درباره پوتين چشم در راهش نشسته است.

پاکستان - پرويز مشرف

اما اگر قدرت و بزرگي روسيه، تسلطش به بزرگ ترين انبار گاز جهان که بند ناف اروپا به آن بسته و داشتن غرور و انگيزه کافي براي ابرقدرتي در روس ها، باعث مي شود که تحولات آن کشور با تسامح نگريسته شود، اما تکرار اين وضعيت در نقاط ديگر چگونه خواهد بود. مثلاً پاکستان.

گرچه پاکستان از همان زمان که به مقاومت محمد علي جناح استقلال خود را از لرد مونت باتن آخرين نايب السلطنه بريتانيا در هند گرفت، هرگز انتخاباتي دلخوش برپا نکرده که بدون کشتار و آشوب بوده باشد و تاکنون چهار بار نظاميان از سربازخانه ها به درآمده و دولت را به خانه فرستاده و چندين سال کشور را اداره کرده اند. اما واقعيت اين است که از اسکندر ميرزا تا يحيي خان و ضياء الحق و مشرف هيچ يک نتوانستند موازين دموکراسي را به تمامي زير پا بگذارند. از جمله مهم ترين دلايل چنين پرهيزي عضويت پاکستان در سازمان مشترک المنافع است که حلقه اتصال کشورهاي قبلاً مستعمره بريتانيا باقي مانده و بند اول اساسنامه اش کمک به کشور هاي عضو براي استقرار دموکراسي است. چنين ماده يي مانع از آن شده که نظاميان پاکستان به بهانه امنيت کشور مدت زيادي بدون انتخابات بر سر کار بمانند. ارتشبد مشرف نه که از اين قاعده مستثني نيست که به علت برخورد با تحولاتي جهاني که به اسم دموکراسي صورت گرفت، ضرورت تازه يي هم بر او حاکم شده و به صورت فشارهاي آشکار و پنهان از وي خواسته که قانون اساسي را به اجرا بگذارد.

از اولين لحظه يي که بي نظير بوتو به دنبال گفت وگوهايي با مشرف از تبعيدگاه خود راهي وطن شد، انفجاري که در چند قدمي وي رخ داد پيامي با خود داشت؛ احتياط کنيد، اينجا لانه زنبور طالبان است. اين شبيه همان پيام بود که پنج سال قبل، در حضور سربازان امريکايي و متحدانش، دو آقازاده شيعي را، جدا از هم در عراق تکه تکه کرد. مجيد خوئي و آيت الله حکيم که يکي از لندن و ديگري از تهران راهي نجف شده بودند. هر کدام از آنها در ميان شيعيان که اکثريت عراق را تشکيل مي دهند به اندازه بي نظير بوتو هوادار داشتند، اما همچنان که انتخابات عراق بدون توجه به ترور ها - از جمله آن دو ترور با اهميت - صورت پذيرفت، در اسلام آباد نيز مشرف از يک سال قبل زير فشار قرار گرفت که تاريخي را براي برگزاري انتخابات اعلام دارد. و از همان زمان سرکشي وي هم آغاز شد. در حالي که همه از فراواني طالبان در پاکستان خبر دارند، اما مشرف ديگر نتوانست با آن کارت بازي کند، پس کارت تازه يي بيرون کشيد و مطرح کردن خطر افتادن تاسيسات و از جمله بمب اتمي به دست تندروها بود. اين سخن نيز گوشي براي شنيدن نيافت. بي نظير بوتو در آخرين روزهاي اقامت در لندن به يکي از نزديک ترين دوستانش گفته بود احتمال مي دهد امريکايي ها آمادگي داشته باشند که به همين بهانه ها پاکستان را بمباران کنند و اصلاً از خلاء قدرت استقبال کنند.

شکست نسبي امريکا و متحدانش در بسامان کردن عراق و افغانستان، در عالم واقع چنان دستگاه پرغرور نظامي و سياسي امريکا را به تنگي نفس مبتلا کرده که هر طرحي براي ايجاد تحولي تازه در منطقه هواداراني در واشنگتن پيدا مي کند. چنان که در اوايل سالي که گذشت طرح حمله نظامي به ايران، صلح دوستان جهان را يک سر نگران کرده بود.

و اين همان زماني بود که بي نظير و نواز شريف آخرين نخست وزير غيرنظامي هم نداي سرنوشت را شنيدند و آماده بازگشت به وطن شدند. بي نظير شانس بيشتري براي خود مي ديد که براي سومين بار دولت را تشکيل دهد. او هم زودتر جنبيد و هم ژنرال مشرف و نظاميان به او چندان کينه يي نداشتند که به نواز شريف. چنين بود که سرانجام به زور تظاهرات مردم و فشارهاي واشنگتن مشرف تاريخ برگزاري انتخابات را اعلام داشت و با تکان دهنده ترين خبر سال که پرپر شدن بي نظير بود هم نتوانست از آن عدول کند. انتخاباتي که حزب بي رهبر بي نظير بيشترين آرا را در آن به دست آورده و مانند روسيه که از قبل معلوم بود چه کس نخست وزير مي شود در اين جا اصلاً هيچ؛ نشان داد به او بيشتر مطمئن اند با ناآرامي ها و تشنج هايي که راهي براي آن متصور نبود. حالا مجلس و دولتي در پاکستان در راه است که مشرف بايد با آن بسازد و در عين حال بيشتر مي پسندد که خودش هم در حالي که به شرط امريکايي ها تن داده و از پوست شير به در آمده، رياست جمهور بماند. اين چقدر به طرح پوتين شبيه است. هر چه باشد اين قدر هست که مشرف به اندازه يي که روس ها پوتين را لازم دارند در دل پاکستاني ها جا ندارد. شايد براي بيرون کشيدن بن لادن از مغاک خود بايد اول پيچ و مهره هاي پاکستان شل شود. نگراني تازه يي که در پي ترور بي نظير و برگزاري انتخابات پاکستان در دل منطقه جا گرفته آنجا است که وضعيت پاکستان، حلقه يي فرضي را که به دور ايران زده اند، کامل تر کند.

فرانسه - سارکوزي

انتخاباتي که اروپا را تکان داد سارکوزي بود که هنوز نرسيده چنان چيزي درباره ايران گفت که هرگز توني بلر متحد طبيعي جرج بوش نگفته بود. سارکوزي ايران را تهديد به سلاح اتمي کرد تا نشان دهد که در کاخ اليزه کس ديگري آمده که نه تنها از نزديکي با واشنگتن اکراه ندارد بلکه کورس بسته به سرعت جبران فاصله يي را کند که شيراک بر اساس سياست ناسيوناليستي خود از امريکا ايجاد کرده بود. آنچه سارکوزي را به اين تغيير در سياست خارجي فرانسه کشاند، فقط يک چيز است.

او در جريان آشوب هاي سه سال قبل شهرهاي بزرگ که عامل اصلي جوانان مهاجر بودند دريافت که اين موج گرفتني و ويرانگر است و تنها و تنها علت آن نيز مادي است. فاصله گرفتن از امريکا که براي کنترل منابع نفت و گاز به خليج فارس لشکر کشيده يعني يک زيان بزرگ که در سال هاي بعد مي تواند تبديل به عاملي بزرگ و بازدارنده شود. سارکوزي به عنوان سياستمدار فايده گرا، بي هيچ رودربايستي راهي را برگزيد که توني بلر در پنج سال گذشته رفت. از ديد سارکوزي حالا که انگليسي ها بلر را رانده و براون را برگزيده اند که کمي فاصله بگيرد، بهترين موقعيت است براي پر کردن جايش، اين سياست که از دل انتخابات تابستان بر آمد چهار ماه بعد چنان زلزله يي در ارکان سياست فرانسه انداخته که لشکري از فرانسه راهي خليج فارس شده تفنگداران آن کشور هنوز نرسيده در حال مانور با شيخ نشينان.

در اين موقع سارکوزي هم خود و هم سيسيلي همسر جنجالي اش را خلاصي بخشيد وقتي که جدايي از او را اعلام داشت و هنوز افکار عمومي زيباپسند فرانسه براي سيسيلي دل نسوزانده و رئيس جمهور را فرصت طلب نخوانده و متهم به پنهانکاري انتخاباتي نکرده بود که خبر رسيد چه نشسته ايد که رئيس جمهور سارکوزي با کارلا بروني مدل و خواننده ايتاليايي که از زيباترين مدل هاي دهه اخير بوده است به قاهره رفته و مشغول تفحص اهرام است. عکاسان ريختند تا عکس هايي در پزهاي مختلف بگيرند که هم غيبت هاي کافه يي فرانسوي ها را تامين مي کند و هم به تصاوير سياسي رسمي شان هم جلوه يي مي دهد و چنين بود که سارکوزي اعلام داشت براي بار چهارم ازدواج مي کند آن هم با کارلا. و حالا روزنامه هاي متفرعن انگليسي دست انداخته اند که ماه ديگر که سارکوزي براي سفر رسمي به بريتانيا مي آيد، ملکه هشتاد و يک ساله و پرنس فليپ

هشتاد وچهارساله را بگو که بايد به استقبال مانکن 39 ساله ايتاليايي بروند که حالا نام او مادام سارکوزي است. يعني که انگليسي ها کهنه شده اند و ما فرانسوي ها که انقلاب کبير کرده ايم و ويکتورهوگو داريم مدام خود را جوان مي کنيم.

ترکيه - عبدالله گل

در ترکيه اسلام اسلامگرايان مدرن به رهبر رجب اردوغان، با راي و صندوق راي، نظاميان را گامي به عقب بردند. بردباري اين گروه از اسلامگرايان مثل مي تواند بود. آنان با تهديد مدام نظاميان آمدند. اما با آنان سياست ورزيدند تا زماني که توانستند هم به آنان و هم به مردم و هم به اروپايي ها نشان دهند که اسلامگرايي شان خلاف خواست مردم ترکيه که رفتن در دل اروپاست نخواهد بود، به منزله کوتاه آمدن در جدل با کردها در شمال عراق نيست، حتي آنجا که نظاميان تشخيص داده اند که اسرائيل متحد بهتري است برايشان، دولت اسلامگرا هيچ سدي ايجاد نکرد. چنين بود که اعتماد آفريد. هم پرونده آرزومندي ورود به اتحاديه اروپا از هميشه جلوتر رفت و هم اقتصاد رونقي بي بديل گرفت. و چون چنين شد موقع آن بود که از صندوق راي امتياز گرفته شود که اردوغان گرفت. هم نفر دوم حزبش را به رياست جمهوري رساند. اولين بار بود و براي اين کار با نظاميان سياست ورزيد تا سرانجام لايحه جنجالي منع حضور زنان حجاب دار در دانشگاه ها را هم که از افتخارات نظاميان بود که خود را محافظ لائيسم حکومت مي دانند، از تصويب مجلس گذراند. راهي را که آن قدر باريک مي کرد که گذشتني نبود، تيم اردوغان با بردباري و از راه صندوق راي گذشتند.

ترکيه بي نياز به حضور نظاميان، به تولاي راي مردم و انتخابات آزاد به نقطه يي از نظر اقتصاد و سياست رسيده که برايش متصور نبود.

فضيلت سال و ماه

سال ها، ماه ها، روزها، حتي ساعت ها و دقيقه ها اين فضيلت را دارند که چون مجموعه يي از برخورد لحظه ها و انسان ها در آنها مرتب مي شود، زمان را مقايسه شدني و محاسبه شدني مي کنند، تامل برانگيز مي شوند. بخشي از اين وضعيت ها و برخوردها قابل پيش بيني اند و برخي به کلي ناگهاني. در اين بسته ها زندگي ميلياردها انسان تغيير مي کند، بهتر و بدتر مي شود، شکل مي گيرد، مي برد و مي آورد. در نهايت همين گردش آسيابوار و تکرار مدام جذابيت هايي دارد چرا که در عين تکرار حامل نوآوري هايي هستند. تا بداني که شاعر درست گفته است که گيتي است کي پذيرد همواري.

برخي سال ها بدترند و بعضي بهتر از پيش. برخي به فرصتي که براي شادماني به عالم مي دهند بهترند و روشن ترند و گاه سال، به مصيبت هايي که در دل دارد و آدم هاي بيشتر را که به زاري مي کشاند تاريک تر نمايد. اما آخر کار از آنجا که انسان فکر مي کند، چاره ساز است. از آنجا که دانشگاه ها هست، کتاب هست، اينترنت هست، علم پخش مي شود، لابراتوارها هستند و ذهن موشکاف هست، نمي توان گفت سالي بدتر از سال پيش است، مگر براي بخشي از آدميان، مگر براي گوشه يي از جهان. چنان که در زيمبابوه، چنان که در دارفور، چنان که در وسطاي آفريقا و ميانه امريکاي لاتين. در گوشه هاي فقر زده و ايدز زده شبه قاره. ورنه آيين طبيعت است و طبع زياده خواه بشر که اين گردونه تا مي چرخد، رازي مي گشايد، دوايي مي يابد، درماني مي آموزد و سنگي بر سنگ مي گذارد.

سالي که گذشت، در بدترين نگاه ها، از سال هاي بد زمين نبود، اگر دارفور و فجايعش بودند در مقابل اسپيلبرگ هم بود که با استعفا از مديريت هنري المپيک پکن غدر اعتراض به بي توجهي چين به فاجعه دارفورف فرياد کند، اگر کشتار در عراق بود هزاران هنرمند و فرزانه هم بودند که اعتراض کنند. اگر نقص حقوق بشر بود، صدها نهاد و هزارها تن بودند که زمين را و زمان را باخبر کنند. و مهم تر اينکه جهانيان را خبر هست. و هر را خبر هست، بندگي از او دور است.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Friday, March 21, 2008

نوروز پنجاه سال قبل: آخرین سالهای مقاومت سنتها


این یادی است که در سایت فارسی بی بی سی کرده ام از تهران نیم قرن پیش در نوروز

نوروز پنجاه سال پیش، آخرین سالهای اصالت و سنت بود، هنوز درآمد نفت چنان در رگهای جامعه ندویده بود که به اسراف و بی سامانی مبتلایش کند، رادیو مهمترین و بهترین وسیله ارتباطی بود، نزول بهار با صدای شلیک توپ و نقاره زنی در زنبورکخانه تنها دروازه شهر به همه خبر داده می شد، تهران پنجاه سال قبل هنوز در خواب شصت هفتاد سالگان زنده است.

در مقدم نوروز، اکثر تهرانیها عازم یکی از دو مقصد اصلی می شدند؛ ساکنان شهری که هنوز حاشیه نشینان و حلبی آبادهایش بر جان شهر مسلط نشده بود، انگار دو گروه و طبقه بیشتر نبودند، یک گروه با درشکه و اتوبوس راهی بازار می شد و گروه دیگر با ماشین شخصی یا اتوبوس راهی سرچشمه و خیابان استانبول.

مقصد: سرچشمه

چند باری در سال بیشتر نمی شد که تمام خانواده کارمند جماعت با هم به جایی بروند، یکی از آن دفعات، دو سه هفته مانده به نوروز بود؛ قرار ملاقات بخشی از طبقه متوسط شهر: میدان سرچشمه.

معدودی بودند که فولکس واگن، واکسهال و فورد قسطی نصیبشان شده بود، اینها در حالی که دو سه خانواده شاد در ماشین کنسرو شده بودند راهی سرچشمه می شدند اما بیشتری با اتوبوس از اطراف شهر می رسیدند، حدود ساعت ده صبح در سرچشمه جای سوزن انداختن نبود.

اول مقصد در این سفر سالانه، چهار تا مغازه کفاشی بود، در دو طرف میدان، بزرگترینشان کفاشی مرکزی در حاشیه جنوبی.

همه کفشها دست دوز، نه ماشینی و نه خارجی، حتی شاه و رجال خیلی خوش پوش مانند قوام السلطنه هم کفاش و خیاط خود را داشتند که مردم عادی هم می توانستند با دادن پول بیشتر از آنها خرید کنند.

همه آن چهار مغازه به خط نستعلیق پشت ویترینها می نوشتند: "مدل ۱۹۵۸ ایتالیا در اندازه محدود" و همین کافی بود که جوانترها را بدان سمت بکشاند اما مد سال ایتالیا مقاومت پدرها را کم نمی کرد که معتقد بودند کفش باید بادوام باشد.

این کشمکش می رفت تا قهر و گریه و دخالت مادرها، قهر و تندی، آشتی و گلایه در محکمه ای که در آن قاضی و رئیس دادگاه و مجری حکم پدر بود و محکوم، فرزندان.

اما هیچگاه آن حکم بدون دخالت مادرها صادر نمی شد، مادران در نقش رئیس دادگاه تجدیدنظر گاه چنان مؤثر می شدند که حکم اولیه کاملاً دگرگون می گشت.

سرانجام وقتی بعد از همه مجادلات جعبه ای نخ پیچ شده در بغل اولین نسل فرنگی مآب نوجوانهای تهرانی جا می گرفت، دور میدان سرچشمه، در عالم خیال، هزاران جان وین، آلن لاد، گاری گرانت، جری لوئیس، فرانک سیناترا و مارلون براندو در حرکت افتاده بودند.

کفشهای جیر در همان جعبه هم جیرجیر می کردند ولی وای اگر پدر فرمان می داد که همان موقع در دکان کفاشی نبش میدان به کف کفشهای نو میخ و گلمیخ بکوبند که تخت کفش زود سائیده نشود، چرا پدرها نمی فهمیدند که این میخها صدای جیر را به تق تق خجالت آوری تبدیل می کرد؟

باقی صبح از میدان سرچشمه رو به جنوب می رفتند نوروزیان، به شرق و غرب خیابان سیروس، آنجا که انگار بزور بهار را کشانده بودند.

شاگردها مدام از آب زلال جو، سطل برمی داشتند و در پیاده رو می پاشیدند، کوه نارنج و پرتغال، انگور و انار، خیار گل به سر، حوضچه های پر از ماهی قرمز و بوی گیج کننده سنبل که نسل در نسل در دماغ نوروزیان پیچیده است.

و از آنجا، قافله گفتگوکنان رو به شمال به سمت مسجد سپهسالار و میدان بهارستان، چراکه پیراهن فروشهای خوب - باز هم با ادعای آخرین مدل - با عکسهایی که شهادت می داد تونی کرتیس و برت لنکستر هم از همانها پوشیده بودند، در شاه آباد پیدا می شد، گاهی آگر تعمیری، گشاد و تنگی لازم بود پیراهندوزها حاضر بودند. پیراهن با پارچه اعلای انگلیسی، قیمت هفت تومان و اگر سماور هم برای خانه لازم بود، بورس سماور همان شمال میدان بود، ورشو عالی هشت تومان.

ماجرای کت و شلوار پدر و پسرها، اگر از سن مدرسه گذشته بودند، حکایت دیگر داشت.

از اواخر بهمن آغاز می شد با انتخاب پارچه از تعاونی ادارات، معمولاً نه به دلخواه پسرهای جوان، و رفتن هر خانواده به یک خیاطی در بالاخانه ای در لاله زار و استانبول، پاساژهایی چهار پنج طبقه که در تمام طبقات بوی اتو و زغال می آمد، گاه شاگرد خیاطی به آتشگردانی برای اتو.

کشمکش سر باریکی و پهنی یقه، تنگ و گشادی کت، جدال مقدس و جادودانه طبقه متوسط . به استدلال پدرها کت و شلوار باید گشاد باشد و اگر کمی آستینها و پای شلوار تا بخورد هیچ عیبی ندارد، وقتی که نوجوان به آن سرعت قد می کشد.

اما پسرها می خواستند تا کت و شلوار نوست شبیه ناصر ملک مطیعی و جیمز دین باشند، ژورنالهای ول شده روی میز خیاطیها که گاهی سالها خدمت می کردند و همچنان ادعای مد روز داشتند، چه بسیار که در جدل پدرها و پسرها پاره و برگ کنده شدند.

و بدقولی پایان ناپذیر خیاطان که تا بودند و تا صنفشان در مقابل لباسهای دوخته فرنگی تسلیم نشده بود، تا دکانهایشان را یکی یکی به تعمیرکاران و برقکشها نفروختند و نرفتند، دائمی بود، و صدای رادیو بلندشان که پاساژهای لاله زار را پرصداترین مناطق کاری پایتخت می کرد.

خیاطها چه خوب می دانستند که وقت پروو دوم و سوم که پسرها تنها می آمدند، وقت آن است که با آنها درباره تنگی و گشادی لباس و باریکی و پهنی یقه به تفاهم برسند.

و در تمام این مجادلات، دخترها غایب بودند چراکه دخترها خیاطشان با خیاط مادر یکی بود و گاهی جز همان لباسهای نو مانده مادر که از داخل بقچه بیرون می آمد و با سلیقه تغییر فرم می داد، هزینه ای به خانواده تحمیل نمی کردند.

البته گاهی هم از قهر و غذا نخوردن دخترها می شد فهمید که در آن بخش هم درگیری نسلها، کهنه و نو، سنت و مدرنیسم جدی است، گیرم خود را از چشم مردها پنهان می کند ورنه دامنها داشت کوتاه می شد و یقه ها کمی بفهمی نفهمی بازتر.

و مخفی ترین و بی گفتگوترین خرید عید مربوط به خانمهای خانه بود که با خواهر و مادر و جاری و همسایه صورت می گرفت، نه با مردها و خانواده.

هنوز شهر حیائی در چشم داشت که مانع از آن می شد که پسرها حتی در خریدهای مادرشان دخالت و کنجکاوی کنند و چنین بود در رفتن به آرایشگاه و مراکز دیگر که برخلاف سالهای مدرنی، هر هفته و مدام نبود، سالی یک یا دو بار.

ظهر که می شد قافله از بهارستان گذشته به شاه آباد و ظهیرالاسلام رسیده بود، مخبرالدوله و استانبول، و در مسیر راه، خوش طعمترین و هوس برانگیزترین غداهای عالم در چلوکبابیها به صورت جمعی خورده می شد.

از آخرای بهمن، بره کشان چلوکبابی جوان بود که هر چه دیگ از زیرزمین بالا می آمد به بوی روغن کرمانشاهی، باز هم طلب می شد، هر سال بیشتر از پارسال. چنان جمعیتی در همان ساعتها تنها در نایب بازار متصور بود که طبقه ای دیگر آنجا بودند با کیسه های کوچکتر و قناعت بیشتر.

مقصد: بازار

اتوبوس شلوغ، باران ریز، خیابان آب افتاده، خانواده های پرجمعیت، خاطره مشترک چند نسل از طبقه متوسط تهرانی است که در سه چهار جمعه آخر سال یا از محلات تازه تأسیس چهارصد دستگاه، سی متری، دولاب [شهناز]، نارمک، سمنگان و دورترینشان تهران پارس می رسیدند یا از محلات قدیمی امیریه، شاپور، محله عربها، عودلاجان، بازار، سپه، لشکر، سلسبیل با درشکه و اتوبوس و گاهی پیاده.

اول منزل این جمع که در اندازه دهها برابر سرچشمه روها بودند، حاشیه سبزه میدان بود.

عطاری شیخ موسوی با لهجه ترکی یا آقا بالا خلیفه با لهجه یزدی که با نزدیک شدن نوروز علاوه بر ادویه و گونیهای پر از داروهای گیاهی، عناب و سه پستان و بادرنگ و شیرخشت، جلوخوان را به شیرینیهای تازه رسیده از یزد و تبریز می دادند؛ پشمک و باقلوا، حاجی بادام و قطاب، نیم شکر و آب نبات قیچی با پسته، گز خوانسار، بادام سوخته که همان طور در بسته بوی هل و گلابشان در بوی زیره و کندر عطاری جمع می شد.

طرف دیگر سبزه میدان، عمده فروشهای قماش شبهای عید جزئی هم می فروختند و هیاهوی بازار ارسی دوزها، رفت و آمد باربران با شوخی و با صدا، بازار خیاطها، بازار زرگرها با مجمعهای بزرگ پر از سکه های پهلوی یک و نیم و ربع. سکه های دو پهلوی و پنج پهلوی و ده پهلوی داخل مغازه بودند زیر جعبه آئینه.

اما همان مقدار انبوه که روی مجمعه کوه شده بود آیا امکان نداشت با تنه یک رهگذر پخش بازار شوند؟ خیال شیطانی پسر بچه ها که باید بعدش هم در دل طلب بخشایش می کردند از این تفکر فاسد.

در میان این هیاهو، نوای مرشد بهلول لولی وش، سراپا سپید پوشیده، با چشمان آبی ریز از صبح در گوش سیزه میدان بود بی اعتنا به آن هیاهوی خرید و فروش، شکرپنیری به دهان بچه ها می گذاشت و می خواند علی مولای درویشان، خریدار دل ریشان ... و علی گویان، خورجین بر کمر، تسبیح بلندی در دست و تبرزینی بر پر شال می رفت.

سعید نقلی، کوری با دختر کوچکی که عصاکش او بود، قفسی می گرداند که در آن گنجشکی پاکت فال حافظ بیرون می کشید یا پیش بینی آینده، دخترک برای بی سوادان می خواند: مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید... یوسف گمگشته باز آید به کنعان.

اوج روزهایی این چنین سرشار از خاطره، پر از پچ پچ آهسته زن و شوهرها و گفتگو و قهر و آشتی کوچک و بزرگها، حدود ظهر به شبستان مسجد شاه می رسید، که زن و مرد جدا می رفتند تا دوگانه به درگاه یگانه بگذارند یا در چلوکبابی نایب منتظر می ماندند که فیروز با دستان خود کباب داغ را از سیخ در بشقاب چلو آنها اندازد یا پیش موال آبادی با یاد کبابهای حاجی شمشیری می رفتند که به درد سیاست گرفتار آمد و به تبعید خارک رفت و اموالش از دست شد بعد بیست و هشت مرداد.

شهرها پوست انداختند

چنین بود شبهای نوروز پنجاه سال پیش در تهرانی که هنوز آب زلال از جوی آن عبور می کرد، قناتهایش لاروبی می شد، فاصله فقیر و غنی اش چندان نبود و شهر کوچک بود چندان که در آن صدا به صدا می رسید؛ صدای نقاره زنبورکخانه موقع تحویل سال و صدای توپ.

تنها وسیله ارتباطی وسیع، باسواد و بیسواد، رادیو بود، عید به بوی سنبل و عشرت اسکناس تا نشده، عیدی از لای قرآن، سیب چرخان در کاسه آب و لباسهای نو جلائی داشت.

اما پوست می انداختند شهرها و چیزی در هوای آنها موج می زد که سلیقه بچه ها را بسوی دیگر می برد و پدرهایی که هنوز گیوه به پا داشتند، سفت چسبیده بودند به سنتهایی که قرار بود دیر نپاید، چنان که مسگرها روز به روز در برابر ظروف آلومینیومی و ملامین، کائوچو جا خالی می کردند.

بر سر در مغازه های قدیمی و موقر هنوز تابلوهایی بود که خبر می داد این خیاط و عکاس برای دربار شاهنشاهی کار می کند - حتی دکمه فروش و عینک ساز و کیف ساز - اما دیگر کسی باور نمی کرد که بزرگان با این همه رفت و آمد که به اروپا یافته بودند، پیراهن و کفش و لباس بالی، سلیین، دیور را بگذارند و بدقولی هامبارسون یا یزدی را متحمل باشند.

پنجاه سال پیش هنگام تحویل سال، فقط شاه پیامی می داد و بعد هم آقای راشد حول حالنا می خواند.

اولین گروهی که در سلام مخصوص شاه حاضر می شدند روحانیون بودند و در اولین روز سال، سلیمان خان بهبودی، مرد متدین و با تجربه ای از سوی دربار عازم قم می شد تا به مراجع عظام عرض تبریک شاهانه را برساند، اول از همه آیت الله العظمی سید حسین بروجردی، مرجع بزرگ شیعیان جهان بود که با ابهتی باورنکردنی نماینده شاه را می پذیرفت و در پاسخ، خبر می آمد که برای بقای ملک و دوام پادشاه اسلام پناه دعا کرده است.

تاکسی مرسدسهای ۱۷۰ سیاه رنگ با سپرهای سفید، شسته و براق، آخرین درشکه ها با صندلی چرمی و پیرمردهای درشکه ران، هر وقت سال تحویل می شد، انگار وظیفه ای مقدس دارند، به خیابان می آمدند که خانواده ها را به خانه بزرگترها ببرند.

آخرین مقاومتهای سنت بود که ظهر اولین روز عید که می شد، چندان که قنبری و تابش و مرضیه و دلکش و همه خوانندگان در برنامه نوروزی رادیو هنرهای خود را نمایاندند، صدای صبحی مهتدی در گوشها می پیچید که مثنوی می خواند و انگار می دانست آخرین روزهای سنتهایی است که بلکه هزاران سال خود را نگاه داشته بودند و حالا قرار بود در مقدم مبادلات تازه جهانی، درآمد نفت و گسترش ارتباطات به سرنوشتی مقدر تن دهند.

پنجاه سال پیش، آنچه در تهران می گذشت در شهرهای بزرگ به یکسان تکرار می شد.

از بامدادان در تلفنخانه مرکزی صف درازی بود از مرد و زن و بچه های مهاجرت کرده به تهران که در کابینها با فریاد از اقوام حالی می پرسیدند و تبریکی می گفتند.

تازه کم کمک روزنامه ها در آخرین شماره سال آگهیهایی چاپ می کردند که وزیر و وکیل از اقوام و دوستان عذر می خواستند که به علت مسافرت عرض ادب برایشان مقدور نیست، چنانکه از یک ماه پیش پستچیها دسته دسته کارت تبریک می آوردند تا آخرای فروردین هم که در آن به ادبیات شیرین، صد سال بهتر از امسال را آرزو می کردند.

نیمی از آن صد سال گذشت، بهتر نشد.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Wednesday, March 19, 2008

نوروزیان مبارک


طرج مانا نیستانی
نوروز، که حکایت سال نو و فصل نو و روزنو باشد، جز آن که از جمله بدیع ترین نوآوری ها و کشف های ما ایرانیان است که جلوه گرست و در سال های اخير تلالو بیش تری هم یافته در میان جهانیان که دریافته اند اول فرودین – 21 مارس – بهترین شروع برای سال می تواند بود، جز آن که موسم پیوستگی هاست، به نوعی راز ماندگاری ساکنان این فلات را هم نشانه می زند.


ایرانیان از بسیار سال پیش نوروز را برگزيدند و همزمان با شکوفه و موسم بهار، بهاری کردند. اما مردمی که همه نشانه های گذشته شان از میان رفته، در نگاه بانی از پیشینه و تاریخ خود چنین سهل انگار بوده اند، سئوال این است که چگونه نوروز را از دست ندادند. پاسخش در تسامحی است که در آداب نوروز هست که دیگر شباهتی به نوروز ساسانیان ندارد. حضور قرآن و دعاهای مخصوص نوروز، این عید را از گزند رهاند. به معنای دیگر نوروز هرگز به مقابله با اول محرم نرفت. و به همین دلیل هم ماند. یعنی که پدرانمان معامله با روزگار را بلد بودند، سیستم هزینه و فایده می شناختند. وقتی حریف غالب شد، محاسبه کردند و دیدند برای حفظ نوروز باید به دین تازه مزینش کنند. یا محول القلوب ... و گشودن قرآن را پهلوی شمع و آینه نشاندند که آئین پارسی بود. و آئین کهن محفوظ ماند و از گردنه سخت تاریخ گذشت. بسیاری دیگر از مراسم و آئین ها نگذشتند، یعنی گذشتند اما فقط در میان زرتشیان پاک نهاد در ایران یا در هند ماندند. اما به خانه ایرانیان مسلمان که اکثریت شدند راهی نیافت.

اما نوروز به این تدبیر در خانه دل ایرانیان نشست، به هیچ ترفندی از دل ها بیرون نشد. نه مغول، نه اعراب، نه فرنگی ها و فرنگی مآب ها هیچ یک نتوانستند این روز را با آداب و سنتش از زندگی ایرانی ها بیرون اندازد.

علتش را باید در این رمز جاودانه دید که بنیاد نوروز بر محاسبه ای دقیق و ذوقی به نهایت بود. این خود کم نیست. دیگر آن که بزرگ ترین رقیب نوروز که اول سال هجری قمری بود، برای ایرانیان شیعه این خسران را داشت که ماه محرم، ماه عزاداری بود و نمی توانست مبارک باشد گرچه همین نام را بدان داده اند. محرم مبارک نیست و اول سال به نظر ایرانیان مبارک بود. از همین رو بود که مبلغان و سخنرانان و بلندپایگان شیعه هم گرچه تا همین سی سال قبل از به کار بردن تاریخی به جز هجری قمری ابا داشتند و آیت الله خمینی اولین روحانی بود که تاریخ شمسی را هم در پائین نامه ها و فرمان هایش به کار برد، اما مانعی هم برای مریدان خود ایجاد نکردند. گاهی با سیزده به در و چهارشنبه سوری مخالفتی بنا گذاشتند، اما با نوروز نه.

در اولین سال های انقلاب که فصل تندروی ها بود. همان زمان که موجی برای سوزاندن شاهنامه، خراب کردن مقبره فردوسی، تخریب تخت جمشید، و پاک کردن اسم شاه از همه جا حتی "شاهرود" و "کرمانشاه" برخاست. عنوان سازمان شیروخورشید سرخ را – که در کنار هلال احمر و صلیب سرخ، نشانه اختصاصی ایران بود – پس دادند و خیال تغییر پرچم سبز و سرخ و سفید را داشتند، و کسانی از بنیانگذار انقلاب خواستند که از ارسال پیام نوروزی خودداری کند. اما آیت الله طالقانی پیام داد که به هر حال خود پیام خواهد داد، تا سرانجام خبر رسید که آقای خمینی هم پیام داد. بنابراین نوروز از گردنه ای دیگر هم گذشت. نه که گذشت بلکه در سال های بعد موجبی شد برای لجبازی بعضی، غافل که روحانیت آن راز ماندگاری را می شناخت و همصدا شد.

پس چه عجب اگر می گویم از بین چند کشف، نوآوری و اختراع که از ما ایرانیان به تمدن بشری رسیده، نوروز – حتی بیش از الکل که کشف آن به نام یک حکیم ایرانی ثبت است – بر صفحه عالم حضور داشته و دارد. و این جز به علت محاسبه دقیق نجومی، به دلیل ذوقی است که در انتخاب شروع بهار، تربیع اول، به عنوان مبنای سال به کار رفته است. کیست که به کمترین انصاف تاریخ گردان در میان فصول – هجری قمری – یا تاریخ گم شده در برف و یخ بندان زمستان – تاریخ تولد مسیح – را زمانی بهتر از آغاز بهار برای نو شدن روزگار ببیند. چنان که چندی پیش سازمان ملل اعلام داشت و اول فروردین را بهترین انتخاب دید.

می ماند یک سخن دیگر. مسامحه ما ایرانیان که در ثبت نوروز به عنوان اثری تاریخ در یونسکو پیشقدم و شتابنده نشدیم، حالا باید بشویم و دیر نیست. دیگر این که ما چرا اهمیت نوروز را در منافع ملی ندیدیم. اگر زبان فارسی بخشی از منافع ملی ما را تامین می کند، که می کند. اگر مذهب شیعه برای ایرانیان منطقه نفوذی در عراق، لبنان و بحرین و پاکستان و افغانستان و تاجیکستان می سازد، که می سازد. نوروز نیز جای مهمی در سیاست فرهنگی ما می تواند داشت. نوروزی که به هر حال مرکزش ایران است در شعاعی گسترده تر از زبان فارسی حکومت می گیرد. هم اکنون جز کردهای پاک نژاد [سنی]، اعراب عراق و لبنان [شیعه] و ترک های آذری هم نوروزیانند، حتی دیده اید در کرواسی و تاجیکستان و قزاقستان هم نوروز را حجله می بندند.

بنابراین چه بهتر آن که خود را ایرانی و نوروزی بدانیم، که حلقه ای است که می تواند هم دارندگان زبان های مختلف و هم مذاهب مختلف را در درون متحد دارد.

پس جای آن دارد تا برویم که ما نیز بهاری کنیم. به جوانه ای که در دل نهال است و به آن خرمی که در جان هواست و در ضمیر زمین، آماده باشیم برای با هم بودن، ما همه با همان و تنهایان.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, March 18, 2008

در جست و جوی حقیقت ناب



این مقاله ای است که برای شماره سال نو شهروند امروز نوشته ام. تا سایت این مجله با ارزش نو شود در این جا بخوانید


می خواهم بنویسم سال آینده سالی است که امید دوباره اختراع خواهد شد، اما سخنم چندان کلی است که می ترسم به دلی ننشیند. می خواهم بنویسم از امسالی که گذشت در می يابم که سال آینده سالی است که در آن و ناگهان میلیون ها جوان کشف خواهند کرد که دلمردگی شان از آن است که به راه هائی می اندیشند که دیگران پیش از آنان رفته اند، نه به راه های نرفته. اما باز به نظرم کلی است.

پس مثال های ارشمیدس و نیوتون و اينشتین را کنار می گذارم و می نویسم در سالی که می آید از گوشه ای، و نمی دانم کدام گوشه، این رسانه های اینتراکتیو جهان را دگرگون می کنند، و خود منفجر می شوند. نه که از درون، نه که در اثر عمليات استشهادی بلکه بر عکس، شکفته می شوند، جهانی تر و همگانی تر می شوند. می خواهم بنویسم سال آینده سالی است که این رسانه های در ذات آزاد، ارابه سیاست و جامعه را به دنبال خود خواهند کشاند.

برای نشان دادن آن چه در منظور دارم، مت دراج را مثال می زنم که یک سایت دارد با عنوان گزارش دراج drudge report. پریروز دیلی تلگراف با علامت سئوال وی را قدرتمندترین روزنامه نگار جهان خوانده بود. این آمریکائی چهل و یک ساله با آن صورت دراز و کلاه مضحک تکزاسی بالاترین تحصیلاتش دیپلمی که از یک مدرسه متوسط در مریلند گرفته و بین 355 نفر او 314 مین نفر بوده است. سابقه شغلی اش هم این هاست: کشیک شب ده یازده تا فروشگاه زنجیره ای، بازارياب تلفنی تایم لایف، مدیر یک مغازه مک دونالد، دستیار یک شیرینی فروشی در نیویورک، و آخرينش مدیر مغازه اسباب بازی در استودیو تلویزیون سی بی اس. همین. او از دوازده سال قبل، مثل خیلی از ایرانی ها یک وب لاگ درست کرد. منتهی به جای آن که قلم انداز و شرح حال و شعر و شعار سیاسی و یا عاشقانه بنویسد در آن همان کاری را کرد که دوست داشت یعنی روزنامه نگاری. منتهی بدون آقا بالاسر، بدون دبیر و سردبیر.

ولی برایش کار جدی بود و در همان استادیو سی بی اس، هر چه را می شنید دنبال می کرد. در این وب لاگ فقط نوشته ها و یافته های خودش نبود، بلکه هر چه را هر جا می خواند و جالب می یافت لینکش را هم می گذاشت و انتخاب هایش فوق العاده بود. و هم او بود که ده سال قبل ماجرای مونیکا لوینسکی را فاش کرد، سه چهار روز می نوشت و کسی توجه نمی کرد، حتی لینک هایش را برای نشریات معتبر هم می فرستاد اما باز خبری نبود تا آن که نیوزویک گزارش اصلی خود را به آن اختصاص داد و در هفته بعد ده ها هزار خبرنگار در دنيا راه افتاده بودند دنبال مونیکا و البته در پی مت.

و چنین بود که در پرتو شناخت درست دنيای اينترنتی شده، تعریف ژورنالیسم را دگرگون کرد، مثل علی ایکس تنها وب لاگ نویس بغداد در آخرین روزهای صدام نبود، که به تصادف در زمان درست در موقعیت درست قرار گرفته باشد . زمان و مکان را ساخت مت. هنوز روسای دولت ها گمان داشتند برای آفریدن واترگیت [ که برای اولین بار یک رییس جمهور آمریکا را مجبور به استعفا کرد] بايد تشکیلات عظیمی مانند واشنگتن پست در مقابلت باشد. باید وودوارد و برنشتاین باشند تا معجزه آفریده شود. اما دنیای امروز این ها را نخواست و مت دراج رییس جمهوری مانند کلینتون را تا یک سانتی متری استعفا برد و کاری کرد که استیضاح شد.

مت دو سال قبل عکس های ممنوع از جنازه های سربازان آمریکائی را در سایت خودش منتشر کرد و باز دنيا را به لرزه آورد. حالا می نویسند مت نشسته جای کرانکایت و باربارا والترز و فراست. نه فقط برای اجاره ماهانه اش درمانده نیست که خانه بزرگی دارد در جزیره ریوالدو فلوریدا و آپارتمانی در میامی، سوار موستانگ سیاهی می شود. اما تا نشان دهد که حرفه اش مشخص است و عامل کسی و حزبی و دسته ای نیست، هفته گذشته به همان خانواده کلینتون که ده سال قبل داشت زمینشان می زد سودی رساند که اگر هیلاری بر اوباما پیروز شود مدیون او خواهد بود. گزارش دراج که حالا دیگر یک سایت پربیننده است عکس اوباما رقیب هیلاری کلینتون را چاپ کرد با عمامه و لباس محلی قبیله ای در گینه، وقتی این کار را کرد که شایع بود اوباما یک مسلمان خطرناک است و با مسلمانان تندرو در تماس، و او هم مدام تکذیب می کرد. با انتشار وسیع این عکس هم باز به شدت تکذیب کرد و در دام ستاد انتخاباتی کلینتون افتاد که حق به جانب گفتند مگر چیست، خانم کلینتون هم خیلی جاها رفته که لباس محلی شان را پوشیده، ایشان از چی اين قدر عصبانی شده اند. یادتان باشد که مت وقتی این کار را کرد می دانست که عکس را ستاد هیلاری برای او فرستاده است. پس بیل کلینتون خطا کرده بود که در اوج ماجرای مونیکا به جوش آمد و سایت وی را "گزارش سلاج" [به جای دراج]، به معنای لجن خواند. مت ثابت کرد خودش یک رسانه شده و فقط به حرفه ای نگاه می کند که وی را از شبکاری و زبان بازی در تلفن – اگهی و گوشت فروشی نشان داد. حالا واشنگتن پست در سایت دراج آگهی دارد و دیگران.

در اولين هفته اسفند ناگهان کشف شد پرنس هاری فرزند دوم ولیعهد بريتانیا از ده هفته پیش در افغانستان و در حال جنگ با طالبان است آن هم در خط مقدم جبهه، جان اسنو مدیر خبر شبکه چهار بریتانیا در یادداشتی نوشته هیچ باور نداشتم که روزی خبری را از گزارش دراج نقل خواهم کرد، اما امروز شد. قرار بود که به جهت امنيتی و از آن جا که جان پرنس هاری و گروهش در خطر قرار می گیرد افشا نشود اما گزارش دراج کار خودش را کرد. دنیا با خبر شد. حالا او شده خودش به تنهائی سی ان ان و سی بی اس و ده ها رسانه.

درست مانند همان جوان فرانسوی است که با حرکت انگشتان خود در بورس پاریس به سوسیته ژنرال میلیاردها یورو صدمه زد در یک لحظه. خبر در ذات خود همانند بمبی است، که ممکن است خیلی ها آن را داشته باشند اما سکوی پرتابشان را ندارند. مت دراج نشان داده که همانند موشک هائی که از لبنان به اسرائیل شلیک شد سکوهای قابل حملی آمده است که می توان به راحتی از هر جا به هر جایشان برد. می نویسند مت موثرترین فکر در انتخابات ریاست جمهوری این دوره آمریکاست. پیش از این گمان می رود اپرا وینفری بهترین برنامه ساز تلویزیونی و ثروتمندترین آن هاست که محکم پشت اوباما ایستاده است، یا تد کندی. اما اینک که به کنوانسیون ها نزديک می شوند، فکر برجسته ای که پشت گزارش دراج بوده است از همه تاثیرگذارتر شده است.

اما چون از موشک مثال آمد بايد گفت که اين موشک خرج و خوراکش جز حقيقت نیست. هزاران سایت و وب لاگ که ساخته شده اند تا عقده هائی بگشایند یا دردی نهفته را درمان کنند، نه صاحبشان را به موقعيت مت دراج می رسانند و نه خوانده می شوند. بیش تر کسانی که روزی چند بار به گزارش دراج سر می زنند به جست و جوی حقیقت، اما حقیقت بی مصلحت اندیشی و بی لفافه، حقیقت ناب می روند.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

مریم فیروز، نه آن چنان که دیگران


این سوگواره ای است که برای کارگزاران نوشتم از مریم فیروز


برخی آدم ها به فرصتی که می سازند و یا روزگار در اختیارشان می گذارد، تاریخ را دگرگون می کنند، و اکثریتی هم کاری به تاریخ ندارند و حتی آن را نمی خوانند. برخی با کشمکشی که در درون دارند از خود می پرسند زندگی چیست و همین سئوال آن ها را به عرصه های نو می اندازد. بیشتری هرگز نپرسیده این سئوال، فرصتشان تمام می شود. به سفره نینداخته، حرف نگفته، شمع نیفروخته می مانند. و هستند کسانی که برای دیگرگونه زیستن، برای بیرون زدن از عادات و تن ندادن به قیدها تلاش می کنند و اگر روزگار فرصتی بدهد یا ندهد، کار خود کرده اند. در آخرین هفته سال زنی در تهران چشم فروبست که از این دسته اخیر بود اگر تاریخ را نساخت، تردید نمی توان کرد که در تاریخ زیست مریم فیروز.

عبدالحسین میرزا بی شک جذاب ترین و پرگفتگوترین شخصیت ایل قاجار در قرن بیستم است. قرنی که سه تن از این ايل پادشاه ایران بودند، و صدها نفرشان وزیران و حکمرانان و سفیرانان کشور. فرمانفرما از میان تمام ایل و تبار به جدش عباس میرزا نایب السطنه می نازید و می کوشید تا به زعم خود کاری نکند که آبروی او را به هدر دهد. فرمانفرما به همین خصوصیت وقتی هم در دوران آزادی و نبود استبداد، به ریاست دولت رسید، که سال ها بود انتظارش را می کشید، چندان که دید موقعیت چنان است که چاره ای جز پذیرش خواست های بريتانیا نیست، به تدبیری که خود به کار برد دولتش سقوط کرد. بلد بود با تاریخ چه کند. بلد بود که گرفتار روز و امروز نشود. عبدالحسین میرزا فرمانفرما که پیرانه سر دید که یکی از برکشیدگانش – رضا خان میرپنجه – به ریاست وزیران و سلطنت رسید، از اسناد مرتبش چنین پیداست که پسر ارشد خود نصرت الدوله را و دخترش مریم را و خواهرزاده اش محمد مصدق را به گونه ای دیگر می خواست و می پسندید.

و تحمل این هر سه بر پهلوی سخت شد. رضاشاه، نصرت الدوله را کشت چرا که به قول تقی زاده حتم داشت با بودن او – و تیمورتاش و داور – ولیعهد ضعیفش سلطنتی به راحتی نخواهد داشت. مصدق فقط به تدبیر از دست جلادان رضاشاهی در امان ماند، مریم هم از روزی که خبر مرگ برادر را شنید و دید که پدر پیر مقتدرش زار می زد که "سگ سیاه انگلیسیا پسرم را کشت، پسر پنجاه ساله ام را"، کینه ای به دل گرفت که همه عمر در او ماند.

مریم فیروز را آشنائی با روشنفکران و برگزیدگان شهر، کوتاه مدتی بعد از سقوط رضاشاه و مرگ پدر، به جناح چپ متمایل کرد که در آن روزگار ضد درباری ترین جناح و در عین حال پیشرو ترین بود. پس وقتی که به خدمت پرولتاریا در آمد، از همه امکاناتی که به همه فرزندان متنعم فرمانفرما رسیده بود گذشت، خواهران و برادرانش در پست ها و موقعیت های معتبر ایران و جهان بودند، مریم که روزگاری لوموند به او شاهزاده سرخ لقب داده بود، نرمی و راحت زندگی خانواده را بر خود حرام کرد، رفت تا جائی که این افتخار را نصیب خود کرد که اولین زنی بود که به خاطر فعالیت سیاسی از نظام پادشاهی حکم اعدام گرفت.

خانه مجلل شخصی خود را با هزاران جلد کتاب – که دو سه سالی همچون سالون های ادبی مشهور پاریس مجمع روشنفکران و ادیبان، شاعران و هنرمندان بود - رها کرد، چادر نماز بر سر، رفت تا به وظیفه ای عمل کند که خود خواسته بود و زندگی تازه ای که خود انتخاب کرده بود.

نامه ای دارم از صادق هدایت که به خواهر نوشته – ظاهرا وقتی زیر فشار مادر و خانواده بوده که در چهل سالگی همسری اختیار کند – که می نویسد "... هر گاه زنی به شخصیت مریم و زیبائی هما [...] یافتید خبرم کنید ..." گفتنی است به روایت ابراهیم گلستان که حتما موثق است هزینه چاپ کتاب حاجی آقای هدایت که به زحمتی ناشری حاضر به چاپش بود، توسط نورالدین کیانوری پرداخت شد، و این زمانی بود که کیا و مریم خانم ازدواج کرده بودند. آن ها که شنیده اند می دانند نیما درباره مریم چه گفت.

حزب منحله شده بود اما مریم خانم به ارتباطاتی که با همه دولتمردان داشت راه می گشود و این راهگشائی را جز برای همان آرمانی نمی خواست که بدان سر سپرده بود. تا نهضت ملی رسید. او و شوهرش از هواداران نهضت بودند و اکثریت رهبران حزب توده نبودند و راهی خلاف جهت دولت مصدق می رفتند و بر اساس روایتی کج از آرمانشان، علیه مصدق فراوان می نوشتند و همصدا با دریاریان وی را "لنگر سرمایه داری" می خواندند. اما بعد از سی تیر آن اکثریت هم پذیرفتند و اصلاح کردند گرچه دیر شده بود، گرچه دکتر مصدق راه به آنان نمی داد که مبادا انگلیسی ها با همین حربه آمریکا را بترسانند – که همین هم شد – اما مریم خانم که به اندرون خانه پسر عمه خود راه داشت. همین ارتباط آن قدر کار کرد که شاخه ای از حزب توده بتواند به استناد آن خطاهای خود را بپوشاند و ادعای آن کند که همواره یاور و یار نهضت ملی بوده اند. اما از همین ارتباط کودتای 25 مرداد کشف شد.

آن چه مریم را به خانه دکتر مصدق راه می داد و از چشم جاسوسان پنهان می داشت علاوه بر آن که دختر دائی محترم دکتر مصدق بود، رابطه نزدیک دوستانه ای بود که مادرش با همسر دکتر مصدق داشت. پیوندی که تا همیشه ماند. نقل شده که سال ها بعد وقتی دکتر مصدق زندانی احمد آباد بود و مریم هم آواره در غربت سرد مسکو، بتول خانم پیامی رسانده بود از دخترش که احوالپرسی کرده از آقای دکتر و جواب شنیده بود بله ایشان هم مرتب حال دختر دائی شان را می پرسند، مگر نگفته اند دیوانه چون دیوانه ببیند خوشش آید.


مریم فیروز فرمانفرمائیان، زندگی چنان کرد که می خواست، در پوست و پیله ای که روزگار برایش ساخت نگنجید. و این نگنجیدن مقارن بود با سختی ها و غربت کشیدن ها، و زندان ها. آن را پذیرفت و تا آخر هم از اين کشمکشی که با روزگار داشت نارضایتی ابراز نکرد. هیچ نگفت که دختر فرمانفرما چطور رختخواب نرم و خانه گرم و راحت را وانهاد و چرا کاری را کرد که گمان داشت این جنگ و چالش را پدر در ذات او گذاشته .

او سرانجام در نود و سه سالگی هفته گذشته در تهران درگذشت. در حالی که چند سالی بود که شوهرش نورالدین کیانوری رفته بود.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, March 17, 2008

واکنش های آن مصاحبه

هفته پیش به شرحی که می دانید در برنامه میزگردی با شما در صدای آمریکا به مناسبت انتخابات حضور یافتم، نیم ساعتی از دست رفت اما بالاخره گفتم آن چه نظرم بود. حالا از اطراف شروع شده است واکنش ها . محبت ها و ابراز لطف ها بماند، سپاسگزارم. حاصل آن گفته ها را هم نمی توانم تعیین کنم. یعنی هیچ کس نمی تواند. نتیجه عینی این است که در تهران - اگر آمار اعلام شده درست باشد - کمتر کسی سخن من و امثال مرا شنید و بیشتری نظر اهل تحریم را پذیرفتند، نرفتند و در نتیجه اصولگراها بردند. اما در شهرستان ها با وجود محدودیت های تعیین شده در اثر رد صلاحیت ها، و دور ماندن چهره های صاحب رای از رقابت ها، اما آشکار شد که رای اصلی مردم با اصلاح طلبان است و به راستی درست است که مردم به ستوه آمده اند از این دولت

از میان واکنش های تند، یکی را جناب فتوره چی نوشته بودند که ماخد نوشته کیهان قرار گرفت. تعجبم این است که جناب ایشان که از افراد صاحب فکر هستند چرا زحمت یک بار دیدن برنامه را به خود ندادند تا ناچار نباشند که از حافظه خطاکار سخنان مرا نقل کنند. تقریبا آن چه نقل و نقد کرده اند از نظر من دورست. جز آن که پیداست ایشان با من همعقیده نیستند، این که عیبی ندارد. اما عیب دارد که سخنانی نقد شود که مال گوینده نیست. پیشنهادم به ایشان این است که یک بار دیگر برنامه را ملاحظه کنند تا با نقل دقیق - که البته اختلاف نظر من را با حضرت ایشان از میان نمی برد - دقیق تر بتوانیم سخن بگوئیم.

دیگری روزنامه کیهان است که در سرمقاله خود بنا به شیوه مرضیه اول با اتهام سلطنت طلبی و بعد تعبیر شرکت معترضانه در انتخابات به آن پرداخته است. سخن است گفتن این واقعیت که تعبیر کیهان دقیق تر بود از کنایات و اشارات جناب فتوره چی که معلوم نیست با نقال خواندن من چه کمکی به بیان نظر خود می کنند.

باری در میان واکنش هائی که نه صاحبش نشانی دارد و نه معمولا دارای آن ارزش است که کس جواب بدهد آقائی ساکن لندن بود که من یک بار به خطا او را شعبان بی مخ خوانده بودم ، تا نشان دهم خصوصیاتشان را - و قصدم توهین نبود نه به شعبان جعفری و نه به ایشان - چرا که شعبان خان در اخلاق به باورم برتر بود. اما از نظر سواد و تحمل قیاس کرده بودم و ناقص بود.
این شخص در نامه خود سراپا افترا و بدگوئی به مجری برنامه میرگردی با شما. دلیلش هم این که چرا با کسی مانند فلانی - یعنی من - در صدای آمریکا مصاحبه شده است. دقیقا همان استدلال کیهانی ها. به زبان دیگر عده ای هستند که خود را و هر چه در نظر دارند را حق مطلق می بینند و می دانند و در ضمن رسانه ها را که عمومی هستند، ارگان خود می بینند و می گویند اگر صد نفر هم هم عقیده من آوردی حق نداری یکی مخالف نظر من آوری . وگرنه از دید من مامور جمهوری اسلامی هستی.
خب طبیعی است که دموکراسی ایران دشمن فراوان دارد، با این تفاوت که گروهی مانند کیهانی ها ادعای دموکراتیک بودن ندارند بنابراین آدمی را به خطا نمی اندازند. اما ادعای مبارزه و دموکراسی از اینان به راستی مضحک است و جای هیچ پاسخ ندارد. من بابت همین چند خط هم از کاربران عذر می خواهم.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Thursday, March 13, 2008

مرگ مریم فیروز

چند دقیقه پیش یکی خبر داد که خانم مریم فیروز در تهران درگذشت. برای من که یکی دیگر از قهرمانان کتابم "این سه زن" را از دست دادم خبری دلگزاست.گفتم شاید گوینده خبر خطا کرده باشد.

خانم فیروز اولین زنی بود که عضو شورای مرکزی یک حزب بزرگ [حزب توده ایران] شد. دختر فرمانفرما که مه قافله اش از بزرگان علم و صنعت و سیاست بودند، این همه را رها کرد و عضو حزب توده شد. در زمان خود چنین صیدی برای حزب توده بسیار مهم بود. با همین سرنوشت همراه شوهرش نورالدین کیانوری بعد از کودتای 28 مرداد از ایران گریخت، و محکوم به اعدام شد. بیست و پنج سال تبعید در مسکو و آلمان گذشت تا بعد از انقلاب در سال 1358 به تهران بازگشت. اما این بار مقدرش بود که پیرانه سر به زندان افتد. و چنین بود تا زمانی که دیگر جز پاره استخوانی از او نمانده بود، در این هنگام در گفت و گوئی که گفته می شود انجام دهنده اش همسر سعید امامی بوده است، از زندگی خود با نهایت بی حوصلگی ولی همچنان پر از آرمانخواهی ، بدون ندامت سخن گفت. کتابی بی ارزش بود اما همین قدر که نشان از وی داشت خریده و خوانده شد. دست روزگار سال ها بعد مصاحبه کننده را به سرنوشتی مشابه خانم فیروز دچار کرد در زندان انفرادی . خانم فیروز در زندان اولین کسی بود که با کاپیتورن فرستاده حقوق بشری سازمان ملل سخن گفت و برخی از پرده ها را بالا زد و به همین گناه مدتی را در سلول انفرادی گذراند.

بسیاری او را با نام های بزرگ جنبش کمونیستی جهان مقایسه کرده اند، اما به نظر من که بر احوال او بسیار غور کرده ام برای نوشتن کتاب این سه زن، نفرتش از پهلوی ها و عشقش به مردم، بیش از آشنائی با کمونیسم و سوسیالیسم رهنمای این زندگی عجیب شد.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, March 11, 2008

بتوارگی صندوق رای

سالگرد ترور حجاریان است که روز ضدخشونت نام گرفته، قصدم این بود که عذر تقصیر این پنج سال را جبران کنم و چیزی بنویسم که مقاله خود او رسید. مقاله بتوارگی صندوق رای، در این شرايط دلمردگی سرخطی می تواند بود.

مدت ها بود قصد داشتم این را بازگویم که سعید حجاریان که از بخت خوش همه ما، از مرگ نجات یافت، که به قول حافظ قتل او تقدیر نبود ورنه از دل بی رحم یاران سعید دیگر هیچ تقصیر نبود، بعد که کم کمک به کار افتاد، یک تغيير هم به او تحمیل شد، و آن کوتاه نويسی و بی پیرایه نویسی است. که فوق العاده است. در این عصر که اينترنت از قضا همه جهان را به این گونه نوشتن واداشته، موهبتی است خلاصه و چکیده نوشتن. همه آن ها که همزمان با اینترنت به عالم نوشتن درآمده اند همین گونه شده اند، اما قدیمی ها مانده اند. مانند خود من که به عادت سالیان هنوز آن چنان خلاصه نمی نویسم، یعنی مفاهیم در ذهنمان چنین خلاصه خلق نمی شود.

حجاریان از آن که خسته می شود زود، سخن گفتنش به دشواری است، می گوید و کسی می نویسد، پس لب و لباب سخن را تقریر می کند، مانند نویسنده ای که جوهرش زود خشک می شود، پس صرفه جوئی می کند. سه پادشاه نثر فارسی: سعدی، قائم مقام فراهانی و مخبرالسطنه هدايت که به نظرم اگر تاريخ بيهقی را هم کنارش گلستان و منشات و خاطرات و خطرات بگذاریم می شوند هشتاد در صد موجودیت نثر فارسی، همه شان به اجبار، به کوتاه گوئی و پرهیز از تعارف رسیده اند. حالا نه مانند حجاریان به خاطر پریشان شدن مغزشان به تیر تحجر، بلکه هر کدام به دلیلی دیگر.

بتوارگی صندوق رای
چون امسال سالروزِ ترورِ من مصادف با انتخابات شده است، به نظرم می رسد که می توان به تبیین رابطه ی بین خشونت و انتخابات پرداخت.
آیا صندوق رأی همان جعبه‌ی پاندوراست که جز مار و مور و لعنت و مصیبت در آن نیست یا، برعکس، صندوق رأی تابوتِ خشونت (coffin of violence) است که دفنِ آن باعثِ ایجادِ سکینه و طمأنینه در جامعه می‌شود؟

1) صندوق رأی و، به‌طور کلّی، انتخابات، قانون اساسی، پارلمان، احزاب، و حتّی نهادهای مدنی، برساخته‌های تجربه‌ی بشری هستند و باید این ابداعات را ارج نهاد، امّا نباید آن‌ها را تقدیس نمود و تبدیل به بت کرد؛ چرا که بت‌واره‌شدنِ هر یک از این‌ها می‌تواند ما را از مضمون و محتوای آن‌ها غافل نماید. در عالمِ مقدّسات، می‌توان به ضریحی متوسّل شد و بدان دخیل بست؛ امّا، در عالمِ عرفیّات، جایگزینیِ صندوقِ رأی با ضریح شرک‌آلود است و می‌توان آن را، به اصطلاح، «بت‌پرستی سیاسی» نام نهاد؛ کما این‌که در عالم اقتصاد نیز با پدیده‌ای به نام «بت‌وارگیِ کالایی» روبه‌رو هستیم که انسان را در خدمت کالا قرار می‌دهد، نه بر عکس.

مولوی در خلال یک داستان نکته‌ای ژرف را متذکّر می‌شود و آن این‌که برای برون‌رفت از افسونِ صندوق، آن هم صندوقی که کمابیش مشابهِ جعبه‌ی پاندوراست، باید به قدرت و نیرو مجهّز شد:
تا ببیند مؤمن و گبر و جهود
که در این صندوق جز لعنت نبود
صورتِ صندوق بس زیباست لیک
از عروض و سیم و زر خالی‌ست نیک
چون تن زرّاق خوب و باوقار
اندر آن سَلّه نیابی غیرِ مار
خلق را از بندِ صندوق و فسون
کی خَرَد جز انبیاء و مرسلون
در نبی ان استطعتم فانفذوا
این سخن با جنّ و انس آمد ز هو
گفت منفذ نیست از گردونتان
جز به سلطان و به وحیِ آسمان
ملاحظه می شود که مولوی با استفاده از این آیه (یا معشر الجنّ و الانس ان استطعتم أن تنفذوا مِن أقطار السّماواتِ و الارض فانفذوا و لاتنفذون الاّ بسلطان) می خواهد نشان دهد که هر صندوقی استعداد تبدیل شدن به فیتیش یا افسون‌گر را دارد و می تواند آدمی را دچار سودازدگی کند. و تنها راهِ برون‌رفت از سودای صندوقِ بی‌محتوا تجهیز به قدرت است.
2) چرا، در انتخابات، لای و لجنِ رسوب‌کرده در اعماقِ ساختارِ سیاسی به سطح سیاست کشیده می‌شود و صحنه‌های ناهنجاری را در مقابل چشم مردم به نمایش می‌گذارد؟ مثلاً در انتخابات اخیرِ کنیا که باعث کشتار جمع کثیری از مردم شد یا وقایعی که در پاکستان روی داد و به ترور خانم بوتو منجر شد. و چرا راه دور برویم. در همین ایران خودمان، در این چند ماهه، بی‌اخلاقی‌های فراوانی را شاهد بوده‌ایم. و حتّی یک قربانی، که مرحوم آیت‌اللّه توسّلی باشد، را هم از ما گرفته است.
برای پاسخ به این سؤال، لازم می‌دانم که، تا حدودی، رابطه‌ی خشونت و توانِ جامعه‌ی مدنی را تبیین کنم.
اوّلاً: در نقطه‌ی صفر ما جامعه‌ی مدنیِ منحل شده ای را داریم. در این جا کلّیّه‌ی صورِ دموکراسی، بدون محتوا و بدون خشونت، مشاهده می‌شود. مثلاً در زمان شاه، بعد از کودتای 28 مرداد، که جامعه‌ي مدنی ضعیف شده بود، احزابی وجود داشتند، پارلمانی بود، انتخاباتی بود؛ امّا، بدون خشونت، یک نوع دموکراسیِ صوری، نمایشی، و توخالی برپا بود. از 28 مرداد به بعد، گمان ندارم که خشونتی در انتخاباتی رخ داده باشد.
ثانیاً: در نقطه‌ی ثبات، همان‌طور که در نمودار دیده می‌شود، خشونت پایین است، امّا جامعه‌ی مدنی قوی‌ست؛ یعنی نیروهای اجتماعی به خود سازمان داده‌اند و مشتقِ آن‌ها، که نیروهای سیاسی باشند، در فضای سیاسی (polity) به رقابتِ قانون‌مند مشغول‌اند و نوعی فرهنگِ دموکراتیک ایجاد شده است که مردم با آن خو گرفته‌اند. و این‌گونه است که این دیگِ سیاست را هر چه هم بزنیم، لای و لجنِ چندانی بالا نمی‌آید. مثلاً نمونه‌ی خوبش اروپای شمالی‌ست و نمونه‌ی اسلامی‌اش را می‌توان در انتخابات اخیر مالزی دید که حزبِ طرفدار آقای انور ابراهیم رقابت قانون مندی را با حزب طرف دار آقای احمد بداوی پیش بردند؛ در حالی که در همین مالزی، ده سال پیش، آن قصّه‌های عجیب و غریب را برای آقای انور ابراهیم علم کرده بودند.
ثالثاً: در نقطه‌ی اوج، که می توان به آن نقطه‌ی بحرانی (Critical point) هم گفت، وضعیّت طوری است که نوعی مهار و موازنه بین نیروهای سیاسی به وجود آمده است، امّا، به علّتِ ضعفِ جامعه‌ی مدنی، هر آن امکان دارد که از سمتِ چپ منحنی به پایین سقوط کنیم. لذا، وظیفه‌ی نیروهای دموکرات آن است که این نقطه‌ی بحرانی را، با تقویتِ نهادهای مدنی، پشت سر گذاشته و فرایندِ دموکراسی را بازگشت‌ناپذیر نمایند.
3) امّا ایران در وضعیّت فعلی جایش کجاست؟
ایران نه آن چنان در وضعیّت خشونت بار قرار دارد، مثل کنیا (یعنی در نقطه‌ی اوج) و نه مثل زمان شاه در وضعیّت آرامشِ قبرستانی و دموکراسی صوری قرار دارد (یعنی نقطه‌ی صفر). نقطه‌ای بین این دو وضعیّت، وصفِ حالِ ماست؛ چون، بالاخره، در این چند ساله بسیاری از نهادهای مدنی تخریب شده‌اند و نهادهای حلّ منازعه ناکارکرد شده‌اند، احزاب بی‌رمق گردیده‌اند، و حتّی بوروکراسی تضعیف شده است. امّا، به هر حال، ما چاره‌ای نداریم جز این که این گردنه را پشت سر بگذاریم و به نیروهای اجتماعیِ واقعاً موجود تکیه کنیم. برای گذار از این گردنه، خیلی تدارک لازم است و نمی‌توان، مثلاً نزدیک انتخابات، با بسیجِ پوپولیستی گمان کرد که می‌توان این کتل را رد کرد. ضرب المثل قدیمی‌ای داریم که می گوید: «جویِ پایِ کتل فایده‌ای ندارد». در قدیم بعضی چاپاردارها به قاطرهایی که بار یا مثلاً هودجی بر پشتشان بود، در پای کتل، جو می‌دادند که بخورند و آن سربالایی را بالا بروند. امّا، اغلب، بی‌فایده بود و به آن‌ها می گفتند که شما باید این جو را از سال‌ها قبل، آهسته آهسته، به قاطر می‌دادید تا امروز بتواند این کتل و گردنه را بالا برود.
در پایان، لازم است چند نکته‌ای هم درباره‌ی منحنیِ مورد اشاره توضیح دهم.
اوّلاً: باید دقّت کرد که ممکن است که گاهی جامعه‌ی مدنیِ نامرئی‌ای وجود داشته باشد که به چشم سیاست‌گزاران و محقّقین نیاید؛ مثلاً فرض کنید که، در زمان انقلاب، شاه جامعه‌ی مدنی‌ای را که پشتوانه‌ی انقلاب بود نمی‌دید: شبکه‌ی عظیمی از روحانیان، مساجد، و سازمان‌دهیِ توده‌ای و «خرده قدرت» که، به قول فوکو، یک‌مرتبه تجمیع شد و بنیان سلطنت شاه را برافکند به چشم نمی آمد. نمونه‌ی دیگر اخوان المسلمین در مصر است که دولت، با زور، مانع از بروز عینی آن‌ها شده است، امّا اگر کوچک‌ترین روزنی پیدا کنند در سراسر کشور سازمان خود را تشکیل خواهند داد. و جالب است بدانید که آن قدر اخوان المسلمین در جهان اسلام گستردگی دارد که من اخیراً جایی خواندم که شاخه‌ی ایرانی آن هم تشکیل شده است.
ثانیاً: دقّت در مورد جامعه‌ی مدنیِ الجزایر، قبل از سرکوب آن توسّط ارتش، نشان می‌دهد که در خاورمیانه این امکان وجود دارد که نیروهای ضدّدموکراسی، از طرق دموکراتیک، به خود سازمان بدهند و قدرت را به دست گیرند و به تخریب نهادهای دموکراتیک و مدنی دست یازند. پس، گاهی ممکن است جامعه‌ی مدنی ضدّدموکراتیک عمل کند.
به عنوان نتیجه گیری برای صندوق سه حالت را می‌توان تصوّر کرد:
در حالت اوّل، صندوق، در نقطه‌ی صفر، بی‌محتوا و صوری می‌شود.
در حالت دوّم، صندوق، در نقطه‌ی اوج، تبدیل به جعبه‌ی پاندورا می‌شود.
و در حالت سوّم، صندوق به صندوقِ سکینه و طمأنینه تبدیل می‌شود

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, March 10, 2008

گفتگوئی با آیدا


این مصاحبه در سال 1347 خورشیدی انجام شد.چیزی نمانده چهل ساله شود. در آن زمان بسیار با احمد و آیدا بودم و روزی گفتم می خواهم مصاحبه کنم و این حاصلش شد. خودم نداشتم چاپ شده اش را، به نظرم در مجله روشنفکر چاپ شد. چند روز پیش که کلیپ جدید را دیده و صدای ایدا را شنیده بودم و فیلم یادشان یعنی یاد هندوستان کرده بود با نامه محمود فهمیدم که مجله ای پانزده سال قبل تجدید چاپش کرده که از این هم خبر نداشتم. به هر حال حالا که محمود آن را گذاشته شما هم بخوانید دیگر.

از من خواسته بودید که با آیدا صحبتی بکنم و او درباره ی شاملو حرف بزند. چرا که « آیدا » در ادبیات معاصر ما تنها زنی است که بر مسندی چنین تکیه زده است. اعتراف می کنم که نتوانستم. چون مثل هر بار دیگر صمیمیت این دو- آیدا و شاملو و شاید نزدیکی من به این دو از سوال کردن و جواب شنیدن بازم داشت. از طرفی آن چه که می خواستم گفتنی نبود. هر کس آن دو را یک آن با یکدیگر نگریسته باشد، خود این حقیقت را در می یابد.
خانه شان تلفیق صمیمیت و صداقت است، خانه ای که هر گوشه اش اثری از انگشتان ظریف آیدا بر خود دارد.

در این خانه، شاملو ابرمرد شعر ِ امروز با «آیدا» زنده گی می کند؛ هوای خانه ی کوچک شان را- نه بوی گل سرخی که در گلدان است- دوستی شان، محبت شان و پاکی شان عطرآگین می کند.

بر دیوار اتاق تصویر بزرگی از احمد با چشمانی نافذ و رویی که از نشاط جوانی بی بهره نیست، به چشم می خورد و در زیر این تصویر مردی نشسته است با چهره ای شکسته و مایوس که از دستیابی اندوه، شیارهایی بر آن نقش بسته. مردی با موهای سپید، چشمانی نافذ، پیشانی بلند و در کنار او، آیدا بلند و کشیده و اثیری با موهای سیاه.

اول بار همدیگر را چگونه دیدید و چطور محبتی این چنین در دل تان لانه کرد؟

نُخست
دیرزمانی در او نگریستم
چندان که، چون نظر از وی بازگرفتم
در پیرامون من
همه چیزی
به هیات او درآمده بود


و آیدا می گوید:

همسایه بودیم، دیوار به دیوار. هر روز «احمد» را می دیدم و بیشتر از آن که چشمان با نفوذش قلبم را بلرزاند، از رفتارش چیزی درمی یافتم که نامی برایش نمی یافتم... بله، دیگر خلاصه عاشق هم شدیم...

و می خندد و وقتی خنده صادقانه ای فضای اتاق را می پوشاند، احمد را می بینم که لبخند چاله های اندوه گونه اش را پوشانده.

تازیانه محبت و اثرش بر چهره ی احمد.

دیرگاهی است که می شناسم شان. به خوبی، شرح آن که چه بوده اند و چه هستند را بارها از زبان هر دو شنیده ام.

آئیش! آئیش!
احمد است که «آیدا» را می خواند. او همیشه این طور صدا می کند. «آئیش» یا «آئیشکا» بر صفحه ی اول «آیدا، درخت و خنجر و خاطره» دومین کتاب احمد که با نام «آیدا» شروع می شود، احمد نوشته است.
بله، آئیشکا!

پارسال «آیدا در آینه» و امسال «آیدا، درخت و خنجر و خاطره» . ای زنی که صبحانه ی خورشید در پیراهن توست! پیروزی عشق نصیب تو باد!

و در صفحه ای از همین کتاب پاسخ من که پرسیده بودم:

پس این طوری شد که همسایه گی ِ خانه به همسایه گی ِ دل کشید، بله؟

و قبل از این که آیدا بر حُجب اش پیروز آید و کلمه ای بگوید، شاملو اضافه می کند:

و آئیش به خانه من آمد، یعنی به خانه ای که محبت اش برای من ساخت.
سکوت مهربان اتاق را می شکنم و می گویم:
چه وقت احساس کردید که باید با هم باشید و بی هم نمی توانید...؟

آیدا:
من تصویری از محبت و عشق در ذهن نداشتم و نمی دانستم آن چه پیش آمده چیست، ولی همین قدر می دانستم وقتی در کنار او هستم، می توانم بیندیشم که چیزی به اسم «زیبایی» هم در دور و برمان وجود دارد. ما همه ی آن زیبایی ها را به خانه آوردیم و با هم قسمت کردیم و این درست زمانی بود که هر دو احتیاج به ارزشی داشتیم که به آن دست یافتیم و زبان حال من بود که احمد گفت:

برویم ای یار، ای یگانه من!
دست مرا بگیر!
سخن من نه از درد ایشان بود
خود از دردی بود
که ایشانند.

و «آیدا» ادامه می دهد که:
در همین زمان بود که می رفتیم در گوشه ای می نشستیم و هیچ نمی گفتیم. ساعت ها بود که در ثانیه ای می گذشت؛ و سکوت مان را صدای احمد می شکست که شعری زمزمه می کرد و در شعر ِ احمد بود که احساس می کردم غیر از- من و او- زنده گی جریان دارد.

در فاصله ای که پیش آمده است و هر سه در سکوت فرو رفته ایم به خاطره ای فکر می کنم:
یک روز با شاملو به خانه شان رفتیم، آیدا در خانه نبود و این تنها باری بود که من شاملو را دستپاچه و هول زده دیدم.
آئیش، آئیشکا!

کلماتی که از دهان احمد بر می آمد به صلابت دیوار می خورد و برمی گشت. دلم را هم به اضطراب وا می داشت.
یعنی آیدا کجاست، برویم...
کجا؟

نمی دانم...

وقتی آیدا آمد، با دست های پُر و کلید انداخت و در را باز کرد، من به احمد چشم دوختم، او روی صندلی نشسته بود و به پاشنه ی در خیره شده بود که پشت سر آیدا بسته می شد، و این تنها باری بود که من او را این قدر دست پاچه دیدم...
صدای «آیدا» بند خاطره ام را از هم می گسلد که می گوید:
چه می خورید؟

احمد زیر لب می گوید:
آب!
آب را که از دست آیدا گرفته است، چندان با ولع می نوشد که گویی نوشدارویی است.

از «آیدا» می پرسم:
وقتی احمد شعر می گوید چه وضعی پیدا می کنید، چه حالی دارید؟

جواب می دهد:
احمد هر وقت که می خواهد شعری بگوید از دو سه روز پیش پیداست، خودت می دانی که آشفته می شود و مثل آدم تب دار کلافه است تا وقتی که شعرش را بنویسد. آن وقت است که بلند می شود و شعرش را برایم می خواند، این زمان از خوشبخت ترین لحظات زنده گی ماست، چون احمد راحت می شود. مثل آدمی که کار شاقی را تمام کرده باشد، دراز می کشد و گاهی هم بلند می شویم و می رویم گردش.

و وقتی که شعر نمی گوید؟

شاملو که ساکت نشسته و به حرفهای ما گوش می دهد به میان حرف مان می پرد و می گوید:
آن وقت عوض این که من ناراحت باشم، آیدا ناراحت است...

و به عنوان مثال می خواند:
چندان که بگویم
«- امشب شعری خواهم نوشت»ر
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو می رود
چنان چون سنگی
که به دریاچه ای
و بودا
که به نیروانا


احمد کم کم خسته شده است از این که می بیند من به خانه شان آمده ام، منتها مسلح به کاغذ و قلم! ناراحت است! ناچار کاغذ و قلم را کنار می گذارم و می پرسم:

حالا خارج از این حرف ها آیدا، احمد در زنده گی تو چه تاثیر مستقیمی دارد؟

آیدا سرش را پایین انداخته، دنبال کلمه می گردد. می دانستم که نمی تواند جواب این سوال را بدهد، وقتی حجم مفهوم از آن مقدار گذشت که در ظرفی نگنجد چه می توان گفت؟

احمد هم مثل این که تهییج شده است تا این جواب را بشنود به آیدا چشم دوخته است، ولی...
خب، احمد جان تو بگو
*
مثل آدم برق گرفته سر بلند می کند که:
خواهش می کنم مرا توی تنگنا نگذار. من آن چه را که باید بگویم، اگر چه به مقیاس خیلی کوچکتر در شعرهایم گفته ام.
پس بنویسم؟

احمد:
بر چهره زنده گانی من
که بر آن
هوشیار
از اندوهی جانکاه حکایت می کند
آیدا
لبخند آمرزشی است


توی زنده گی تان چیزی هم کم دارید؟ آرزویی داری؟ آیدا با لبخندی به جوابم می آید که:
کم، نه، توی خانه مان چیزی از محبت کم نداریم و همین کافی است. وقتی احمد توی خانه هست، همه چیز داریم.

آرزو؟

آرزو هم، همین که کاش می شد، همیشه خانه باشد، حالا دیگر کار خیلی خسته اش می کند. آن هم کار سنگین مجله مریضش کرده است. می بینی که لاغر شده است.


و وقتی این را می گوید، متوجه می شوم که آیدا هم مدتی است لاغر شده است و غیر از شیاری که « احمد» شیار غرورش می خواند، خطی هم از اندوه بر چهره اش پیداست.

چرا؟ چرا؟ شاعری که شاعر زنده گی اش می نامیدیم و شعرش شعر زنده گی بود، می گوید:

از فراسوی هفته ها به گوش آمد
با برف کهنه
که می رفت
از مرگ
من سخن گفتم


و وقتی که می خواهم از آنها جدا شوم، آیدا می گوید:

شب دیگر که می آیی،بامداد را هم بیاور.
آخر من هم دختری دارم که «بامداد» است

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Friday, March 7, 2008

دستبندهائی نه از سیم و زر


در سالگرد روز زنان هشتم مارس برای ادوار نیوز نوشته ام

روزگاری چون سخن از زنان می آمد همه ستایش از آن دهان چو غنچه بود، نرگس چشم، قد چون سرو، چاه زنخدان و جعد گیسو. اما دستانی که با سردی دستبد آشنا شد، دیگر آن نیست که در قاب مینیاتورها بگنجد، زينت خانه و جنس دوم نیست. در پایان سالی که در آن بی نظير بوتو با شهامت به سرنوشتی تن داد که گمانش می رفت، در سالی که دختران جوان ایرانی صد شب را در اوین خوابیدند به جرم آن که نمی خواهند جنس دوم باشند، ديگر اين تصور که زن شرقی مقدرش این است که پرده نشین باشد، به هذیان می ماند.

همان قاضی که به حکم حبس خانمی، که تنها گناهش این است که می گوید حقوق مدنی زنان بايد محترم داشته شود، به اصرار، شلاق را می افزاید، خود نمی داند که با انشای این حکم اصلی را پذیرفته است که قصد انکارش را دارد. اصل تساوی را. مگر نه که آن کس که برای خاموش کردن صدای بی نظیر بمب به خود بست، با آن شقاوت، پیامی هم برای جهان فرستاد. گفت زن شرقی حقوق خود دانسته و برگرفته، پس سزای او مرگ است، اما آن مجسممه تحجر برای آن که بی نظیر را بکشد ناگزیر بود از جان خود هم بگذرد. چنین بود که آن زن مسلمانی که پرده پندارها درید و در جامعه ای چنان خشک که پاکستان، رییس دولت شد، سزایش از نظر تحجر جز مرگ نبود. اما صدای بی نظیر با مرگش بلندتر شد.

تاریخ ما را هم مذکر نوشته اند تا امروز، اما دیگر تمام شد. از این پس نمی توانند یک نیمه هستی را حذف کردن و ندیدن. در تاريخ مذکر ننوشته اند از زنانی که چون سواد آموختند دیگر راهی نبود تا شبنامه نویس شوند، و نامه شان در حرم شاه مستبد ولوله اندازد. ننوشته اند از شب هائی که برادر، فرزند، شوهر و پدر شنبامه نویس خود را از گزند عسس نجات دادند. در تاریخ مذکر بی رغبت نوشتند از تظاهرات زنان در برابر شمس العماره که وقتی قابلمه ها از زیر چادر بیرون کشیدند و با قاشق بر آن کوفتن، یعنی که گرسنه ایم، اولین نافرمانی و اعتراض مدنی بود، به صد و سی سال قبل، در عهد پادشاهی که خود در خاطراتش نوشت"نسوان ما هم دستی از زیر چاقچور درآورده اند". چنین بود که مجسمه استبداد لرزید. همان زمان چندان که حاکم تهران از ترس به هم ریختن شهر و عتاب شاه، با لشکر جرار تفنگدار از دروازه ارگ بیرون زد، برخی مردان گریختند اما زنان نه، و چنان غوغائی کردند که مرکب کامران میرزا برگشت و سربازان هم از اطاعت فرمان حکومتی برگشتند، و شاهزاده به چنان حالی به ارگ پناه برد که قهقهه شاه بابایش آبرو برای او نگذاشت. و نوشته اند کم مانده بود نایب السطنه زیر دست و پا بماند و به مفاجاه از دنیا بگذرد.

ننوشته اند در تاریخ مذکر از غوغائی که جزوه بی بی خانم استرآبادی در اندرون ها برانگیخت، و تاریخ نویسان مذکر پنداشته اند اگر خاطرات تاج السلطنه را عوام نبینند کس ندیده است. چنان که هنوز هم ابا دارند از نوشتن شرح مکتبی که عصمت الدوله داشت و اثرش در موسیقی و نقاشی این دیار، و نقشی که فروغ الدوله در مشروطیت گذاشت. که تازه این کار شاهزادگان و حرم های پر و پیمان است، چون کار به خانه علما می رسد که اغلب آتش اعتراض از آن جا زبانه کشیده، ماجرای قره العین است و دلاوری ها. اما به خواست جامعه مرد سالار، پدر و شوهران هم رضایت نداده اند که جامعه شمه ای از اثر کار خواتین بداند. چنین نموده اند که انقلابی که صد سال قبل شکل گرفت و کشور را به مشروطه و قانون رساند همه مردانه بود، همان مردان که معقول در سفارت بست نشستند، قلیان کشیدند. انگار زنی در عالم وجود نبود، یا اگر بود جز پخت و پز و زائیدن کارش نبود.

از مجله زنان که نود سال پیش ایجاد شد، از مدارس دخترانه که در رشت و شیراز همزمان با مدارس پسرانه برپا شد، کمتر شرح هست. از مردان موفق و تحصیلکرده و اثری که بر صفحه تاریخ نهاده اند فراوان نوشته آمده اما از مادران و همسرانشان نه. انگار که آن ها از بطن مادرانی نزاده اند که مانند مادر دکتر حسابی گاه به خون جگر اسباب تحصیل و بزرگی فرزندان فراهم آوردند. ننوشته اند که وقتی مدرس تیر خورده بود و مردان جرات نگهداریش را نداشتند خانم ایران الدوله جنت چگونه او را روزها و روزها پنهان کرد و نگهبان شد، آخر کار هم رفته بود به کاشمر بلکه نجاتش دهد. و دیر رسیده بود.

از پروین دختر اعتصام الملک نوشته اند که زنانه شعر می سرود و زنانه سوز داشت اما ننوشته اند که در وقتی زور به کار آمد، زنان بر سر آژان ها و ماموران امنيه چه آوردند وقتی که به قلدری روسری از سرشان می کشیدند و یا در شالیزار وادارشان می کردند که لباس فرنگی تن کنند. ایستادگی زنان که سرانجام هم حرفشان به کرسی نشست، بعد از شهریور بیست خود را نشان داد که نشان دادند خود باید سرنوشت خود و پوشش خود را تعيين کنند، نه آن که کسی به زور بردارد با بگذارد. و همین شد.

و در گزارش آزادی های دوازده ساله بعد از سقوط رضاشاه، نوشته اند که در راه پیمائی ها و تظاهرات چه شد، چگونه شد که نهضت ملی سر بر آورد، آرمان خواهی متولد شد، اما کجا نوشته اند که عصر 28 مرداد آن تانک در سه راه امین حضور چرا متوقف ماند و تنها کسی که در روز کودتا زیر تانکی رفت کدام کس بود. خانم اسکندری را جامعه مرد سالار ندید و نگفت. تا رسید به انقلاب، که دیگر حضور زنان چنان بود که در هر تصویری نقش داشت و جای انکار نگذاشت.



در سال های منتهی به انقلاب، در جمع هزاران جان باخته مبارز، هیچ گاه مردان تنها نبودند، تنها نویسنده حماسه انقلاب نبود، بسیاری از آن ها هنوز هم پیرانه سر و یا در میانه عمر در تهران و یا گوشه ای از دنیا نگاه آرامی به بازی های سیاسی دارند و به کس نمی گویند که ماه ها و سال ها با سیانور زیر لب در خانه های تیمی و با سلاح های آماده، چگونه زیستند وقتی که حکومت مانند همه تهمت زنان، وقتی دستگیری و کشتنشان، انگشت اتهام های غیرانسانی هم بر جنازه های تکه تکه شده شان می گذاشت. کم نبودند از زنان جوان که زودتر از برادران و هم تیمی ها سیانور را ترکاندند تا مبادا در اتاق های تمشیت از آنان وسیله ای ساخته شود برای ازار و شکنجه پدران و برادرانشان.

زنان از همان زمان که سیل انقلاب در خیابان های شهر به راه افتاد، گوئی ندای سرنوشت شنیدند. هنوز جای پای قدم هاشان روی سطح خیابان های انقلاب بود که صدا در صدا پیچید که "یا توسری یا روسری". و ماجرا درگیری آنان با کسانی آغاز شد که می خواستند زنان را به پستوی خانه ها برگردانند، در فاصله رختخواب و مطبخ. حتی به جائی عقب تر از پیش، عقب تر از آن که قبل از انقلاب بودند، از بند قانون رها شده و در بند سنت ها و در بند سنگوارگی مردان مانده.

جنگ به داد سنگواره ها رسید، جنگ اصل بود و فضا ملتهب، پرتنش و پر سوء تفاهم. گوئی جای فریاد نبود، پس زنان کاری کارستان کردند که درک ظرافتش، عقلی بیش از آن می خواست که اهل توسری داشتند. دختران جوان به شور مادرانشان و گاه به تحمل پدران و برادرانشان، پاسخ توسری را جای دیگر دادند. وقتی دادند که ناگهان راست های سنتگرا به خود آمدند که دانشگاه ها از دختران پر بود. وقتی جواب شنیدند که در هر آزمایش که شد آن جنس که قرار بود جاودانه دوم باشد، از نیمه دیگر جلو زد. خواننده کتاب های تازه شد و نویسنده هزار قصه نگفته، در اين معامله [روسری در مقابل حضور بر سر تقسیم حق] مذکر ها برنده نشدند.

و تازه امسال مرکز وابسته به جناح راست کشف کرده است که خطری بزرگ از بالاتر بودن تعداد دختران دانشگاهی تهدیدشان می کند. آری که تهدید می کند، چه دير به صدا در آمده اند، چه دیر شنیده اند صدای تهدید را. دیری است تا سواران از پل گذشته اند. دیری است از آن سرنوشت گریخته اند که در نهايت یا توسری در نهان خانه هاست یا حراج در بازار برده فروشان. دیگر زنان ایرانی به بند رفتنی نیستند. آنان با همه محرومیت ها نقش خود در هر فن و هنر، در هر ادب و صنعت زده اند.

و تازه این شرح آن بخش از تک کوه است که از دریا برون مانده، ورنه باید سال ها بگذرد و تمامی قصه ها نوشته آید تا معلوم روزگار شود که در مهاجرت هائی که روزگار برای بخش بزرگی از جامعه فراهم آورد، بار اصلی بر دوش کدام نیمه ماند. آن ها که از برابر خشونت ها و جنگ گریختند، کس نمی داند چه کشیده اند در گردش روزگار در سرزمین های غریب، گاه با فرزندانی و بار مسئولیتی که بر دوششان می ماند، که گاه همدوشی هم نبود.

شرح آن سوز می ماند تا به سالیان نوشته آید که در خشونت های سیاسی و رقابت های قدرت، در این سی سال بر سر زنان چه آمده و چگونه دردی مضاعف کشیده اند، اگر چادر به سر پشت در زندان ها و دوستاقخانه ها بوده اند یا در درون. اگر در کار تحصیل بوده اند یا در عرصه کار و خدمات. چنان که وقتی اول بار کاپیتورن آمد تا گزارش از زندان ها برد، این مریم خانم فیروز بود که شمه ای به او گفت و این آغاز آگاهی دیگران از آن فاجعه ها بود که در درون زندان ها می گذشت. و آغاز تغییرات.

با این تاریخ کجرفتارست که می توان گفت زنانی که امروز حقوق انسانی خود می جویند، که نوشته شده در یک سال صد نفرشان شبی را در اوین گذرانده اند، از انبوه خشونت ها وتحجرها و روایت های متصلب از آیه های رحمان گذشته اند، دل به دریاهائی زده اند هایل. و در موج موج تعصب و استبداد، به خون دیده شنا کرده و گذشته اند.

اینک نقش آن دستان بر صفحه روزگارست که دستبندش از زر و از سیم نیست، و به جواهر آذین نیست. در مینیاتورهای آینده دختران ما چنین اند. اما امیدوار، چرا که دستبند جاودانه ماندنی نیست. به حکم، و به فرمان نمی توان خواستی ازلی را گرفت. حرکت رود خروشان را سد کرد. تسلیم، مقدر سنگ هاست که چندی برابر موج مقاومتی می کنند، اما عاقبت می غلتند. موج می گذرد.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, March 2, 2008

بستن درز خبرها

این که مسوولان امنيت ملی کشوری، از رسانه های آن کشور بخواهند که نکاتی را متوجه باشند، نه که امر ‏عجيبی نیست بلکه می توان در اخلاق حرفه ای هم جائی و مکانی برايش یافت، اما اين که شورای امنيت ملی ‏ایران دستورالعمل مطولی بفرستد و با جزئیات نکاتی را به روزنامه ها ابلاغ کند که بر اساسش هیات نظارت ‏برمطبوعات بتواند روزنامه ها را به جرم ندیده گرفتن این دستور العمل تعطیل کند، در سی سال گذشته ‏سابقه نداشته و بازگشتی غم انگیز به دیکتاتوری است و لازم است ابعاد و لوازم و نتايج آن شکافته شود.‏

‏"بعضی ها گمان دارند فقط قوانينی که ناشی از نظریه پردازی آن هاست، درست است و درست ترين قوانين ‏است. در حالی که قدرت ما ناشی از یک قدرت واقعی یعنی انقلاب ماست، ناشی از این حقیقت که انقلاب ما ‏خواستار پیروزی یک طبقه یا یک ایدئولوژی نیست، انقلاب ما از هیچ شعاری پیروی نمی کند ولی هر چه را ‏به نظرمان برای ملت خوب باشد با آغوش باز می پذیریم خواه برچسب کمونیستی داشته باشد یا سوسیالیستی ‏باشد و یا سرمایه داری. هدف نهائی این است که که ایران ظرف بیست سال، به همان جایگاهی از تمدن و ‏پیشرفت برسد که مترقی ترين کشورهای جهان به آن دست یافته اند...."‏

گمان نمی رود کسی اين جملات را از آن آقای احمدی نژاد بداند چرا که چنین فروتنی از وی بعيدست. بعیدست که او ‏چیزی را به بیست سال بعد وعده دهد، معمولا رييس جمهور فعلی ادعا می کند که حادثه اتفاق افتاده است و ‏منکرانش هم دشمن اسلام اند. اما در عین حال این جملات از هيچ یک از مسوولان فعلی کشور نیست، بلکه ‏از شاه سابق ايران است که در سال 1350 چنین خواستی را در کتاب انقلاب سفید مطرح کرده است. ‏

اما همان شاه در سال 1355وقتی با فوران بهای نفت، موسسات معروف و معتبری از آمريکا را به عنوان مشاوران و اتاق های ‏فکر خود استخدام کرده و گزارش های آنان را می خواند، و به قاعده بايد سخن سنجیده تر می گفت، ادعا کرد که "ظرف پنج سال ایران در ميان پنج قدرت بزرگ جهان خواهد بود" و اين را "تمدن ‏بزرگ" ناميد. ‏

اما فقط یک سال بعد تابستان سال 1356 رسید که خاموشی های گسترده برق همه جا گیر شد و روزی چهارساعت برق قطع می ‏شد شاه سابق در مصاحبه ای اعتراف کرد که "شنيده ام بعضی ها در قهوه خانه ها می نشینند و نقل می زنند ‏که تمدن بزرگ همين خاموشی هاست". این همان سالی است که زمستانش در چهلم حوادث قم و کشته ‏شدگانش دانشگاه تبریز به هم ريخت و آشکار گردید که اين موج سر ايستائی ندارد. درست سی سال از آن ‏روزها می گذرد. سی سال پیش در چنین روزهائی – برای تهیه گزارش به تبریز رفته بودم که حالت حکومت ‏نظامی داشت و هيچ اثری از تمدن بزرگ در آن نبود بلکه بیش تر نشانه های عقب گردی باورنکردنی در ‏اجزای آن مشاهده می شد -.‏

چرا شاه دچار چنان طمعی خامی شد که بالاتر قرار گرفتن از چین و هند و ایتالیا و اسپانیا و ایرلند و نروژ ‏و سوئد و سویس را ظرف پنج سال امکان پذیر و در دسترس دید. چرا فکر نکرد که بدون داشتن مراکز ‏تحقيقاتی و بدون تولید فکر و علم، تنها با خرید و واردات، هیچ کشوری تبدیل به قدرت نمی شود. شاه با ‏تجربه ای که از سی و چند سال سلطنت و ملاقات با بزرگانی مانند استالین و چرچیل و دوگل و صدها شاه و ‏رییس دیگر اندوخته بود و کلنجار هائی که با پختگانی مانند قوام السطنه و مصدق، آیت الله بروجردی و کاشانی، ‏موتمن الملک و مخبرالسطنه و تقی زاده و علا دیگران رفته بود، چرا چنان گفت. جوابش یکی است و دو ‏نیست: افزایش درآمد آسان از نفت، جنون و غرور آورد.‏

در کتاب به سوی تمدن بزرگ، شاه نوشته است "مشارکت ملی در همه امور مملکتی و حکومت مردم بر ‏مردم، اکنون در همه سطوح زندگی اجتماعی از پائین ترین تا بالاترین سطح تحقق یافته است. مردم ایران ‏آزادانه نمايندگان خود را انتخاب می کنند و در اظهار نظریات خود از راه سازمان های حزبی و از راه وسایل ‏خبری از ازادی کامل برخوردارند. منطقا این کاملترین نوع دموکراسی است که می تواند وجود داشته باشد."‏

این تصویر از کشوری است که همه می دانستند که بیست و پنج سال بود انتخاباتش واقعی نبود، مانند انتخابات ‏دوره رضاشاه. مطبوعاتش مطلق آزاد نبودند و حزبی واقعی نداشت. سئوال این است که چرا شاه چیزی را گفت که حتی ده در صدش درست نبود. همه، از جمله ‏دست در کاران آن دوران که در این سی ساله کتاب ها نوشته و خاطرات خود بيان کرده اند هیچ گاه دچار این ‏اندازه از توهم نشده اند که ادعا کنند کامل ترین نوع دموکراسی در ایران موجود بوده است. ‏

حاصل سانسور

می دانيد چرا شاه دچار چنان تغافلی شد. پاسخ یکی است و چند تا نیست:سانسور. سانسور رسانه ها چنان عمق ‏گرفت که هر روز دستور العملی برای رسانه ها فرستاده شد و در نهايت در رادیو و تلویزیون و روزنامه ها ‏ماموری از ساواک نشست و تیترها را کنترل کرد. و رسانه هائی چنین خالی از نقد، تنها کسی را که فریفتند ، ‏شاه بود. چون هیچ کس به اندازه وی با دقت و ریزبینی روزنامه ها را نمی خواند و تحت تاثیرشان قرار نمی ‏گرفت. چنین بود که باور کرده بود که مخالفانش هفت هشت تا تروریست هستند که آن ها هم در زندان کمیته ضد خرابکاری اند. ‏باور کرده بود همه مخالفان وی با شرکت های نفتی ربط دارند و به دستور آن ها به حرکت می آیند، باور ‏کرده بودند که همه اروپا و آمریکا و نهادهای حقوق بشری وابسته به جائی هستند. ‏

و چنين بود که بنا به اسناد از سال 1355 دستور داده بود که گزارش های محرمانه سازمان بازرسی ‏شاهنشاهی را هم به عرضش نرسانند چون به قول وزیر دربارش "جز عصبانی کردن اعلیحضرت کار دیگری ‏نمی کنند و همه اش منفی بازی است".‏

حالا باز می گردیم به این دوران که شورای عالی امنيت ملی از مطبوعات رعایت دستورهای متعدد و در جزییات ‏می خواهد. همان مطبوعاتی که سه روز پیش معاون رسانه ای رییس جمهور ادعا کرده بود که در همه دنیا از ‏همه ازادترند و پرند از انتقاد دولت و دولت هم تشویقشان می کند.‏

به نوشته ایران روزنامه دولت در روز شنبه "رییس دولت با تاکيدبر اينکه اکنون همه فهميده‏‎ ‎
اند ايران تبديل ‏به قدرت اول جهان شده است اظهارات برخي منتقدان را از جنس دشمن ارزيابي کرد و گفت؛ هميشه کساني‏‎ ‎وجود دارند که دشمن را بزرگ جلوه مي دهند و حتي در‎ ‎جاهايي که دشمن نيز به شکست خود اقرار مي کند، ‏آن را محال مي دانند ولي امروز همه فهميده اند..." آيا نباید پرسید کدام منبع ادعا کرده که ایران قدرت اول ‏جهان شده است، بر اساس کدام مستند. به فرض که مقامی از یکی از کشورهای فقیر و یا ثروتمند، یا یکی از دلالان ‏بانک ها و شرکت های خارجی، یک خواهان تخفیف نفت، چنین هندوانه ای زیر بغل ما ‏گذاشت، آیا این می شود "همه فهمیده اند".‏

در یک جمله آن ها که در صدد برمی آیند با کور کردن روزن های اطلاعاتی بر مردم، آسان تر بر آنان ‏حکومت کنند، در اين دنيای گسترده و به هم پیوسته، هم کار خود دشوار می دارند و هم خود و حکومت ‏مطلوب خود را در غفلت می اندازند، و این غفلت نتيجه اش دو تا نیست و یکی است

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook