Monday, December 31, 2007

سی سال بعد از آن شب


امشب سی سال از شبی می گذرد که رییس جمهور آمریکا در تهران میهمان بود. گزارشی در همین باره را در سایت فارسی بی بی سی بخوانید

سی سال از آخرين دیدار یک رييس جمهور آمریکا از ايران می گذرد. این روز یادآور زمانی است که ايران بزرگ ترين متحد آمريکا در منطقه بود و شاه سابق ایران با داشتن ارتشی نیرومند، "ژاندارم خليج فارس" خوانده می شد.

سی سال قبل، در آخرین روز سال 1977 جيمی کارتر رییس جمهور آمریکا به ایران سفر کرد و در حالی که قاهره شاهد تظاهرات اسلام گرایان ضد آمریکائی بود در ایران با استقبال مردمی روبرو شد که با برنامه ریزی حکومت به استقبال از وی آمده بودند.

درگیری های ساواک با دانشجویان مخالف و دستگیری تعدادی از آنان، از چشم همراهان رييس جمهور آمریکا و از جمله چندین روزنامه نگاری که آنها را همراهی می کردند، نهان ماند.

قبل از آقای کارتر روسای جمهور دیگر آمریکا از جمله فرانکلین روزولت، دوآيت آیزنهاور، جان کندی، ليندون جانسون، ريچارد نیکسون و جرالد فورد به ايران سفر کرده بودند و بعد از جنگ جهانی دوم، همه روسای جمهور آمریکا [به جز روزولت] از شاه ایران در کاخ سفید واشنگتن استقبال کرده بودند.

جیمی کارتر فرماندار سابق جورجیا که در سال 1977 بر خلاف علاقه و پیش بينی شاه ایران بر جرالد فورد نامزد جمهوری خواهان پیروز شد و به ریاست جمهوری آمریکا رسيد، از دوران مبارزات انتخاباتی اش بر حقوق بشر تاکيد داشت و در دو مورد به طور خاص از چند کشور از جمله ایران به عنوان دیکتاتوری های هوادار آمریکا نام برد و تاکید کرد که در صورت انتخاب تلاش خواهد کرد تا این حکومت ها در عین برخورداری از اتحاد با آمريکا، به مسائل حقوق بشر بی اعتنا نباشند.

چریک های قهرمان

آنچه باعث شده بود که در آن زمان نام ايران به عنوان یکی از نقض کنندگان بزرگ حقوق بشر بر سر زبان ها افتد، تغییر سیاست اطلاعاتی حکومت بود که بر خلاف همه سال ها که اخبار مربوط به چریک ها و مخالفان از مردم پنهان داشته می شد، از ابتدای سال 1355 گفته می شود به دستور شاه، روزنامه های کشور گزارش های مربوط به درگیری های ماموران ساواک با چریک های مسلح را، هر روز با آب و تاب چاپ کردند.

جوانان چریک که در گزارش های تبلیغاتی رژيم "خرابکار" نام داشتند و خبر کشته شدنشان با آب و تاب به مردم داده می شد، در نگاه بخشی از مردم، جوانان از جان گذشته و فداکاری بودند که برای آزادی وطنشان مبارزه می کردند.

گزارش هائی که با نظارت ساواک و به دستور شاه، در آن سالها مدام در روزنامه ها چاپ شد تا قدرت نظام را نشان دهد، خوراک عمده سازمان های مدافع حقوق بشر، و هزاران دانشجوی ایرانی بود که برای تحصیل به آمریکا و اروپا رفته و فرصت یافته بودند تا با برگرفتن الگو از چین، روسیه، کوبا، ویتنام و حتی آلبانی، بلندگوی مخالفان حکومت باشند. حتی در آن زمان گفته می شد که گروهی از آنان در آمریکا توانسته بودند با ستاد انتخاباتی جیمی کارتر ارتباط پیدا کنند و نظر وی را نسبت به وقايع داخل ایران جلب کنند.

از دل اطلاعات و هشدارهائی که از اطراف به دولت تازه آمریکا می رسيد، سایروس ونس وزیر خارجه وقت مامور شد که در اولین سفر مهم خارجی خود، به تهران سفر کند و گزارش دست اولی از اوضاع ایران تدارک ببیند.

به نوشته سایروس ونس، او و دولت جیمی کارتر آماده بودند همان گونه عمل کنند که شاه می خواهد اما با تعجب بسیار ملاحظه کردند که شاه خود باب گفتگو درباره مسائل حقوق بشر را گشود و اظهار داشت که از پیش برنامه ای آماده کرده تا با ایجاد فضای باز سیاسی، مردم را برای به عهده گرفتن مسووليت های خود آماده کند.

به اعتقاد تحلیلگران مسایل ایران، همین پاسخ شاه که شاید به گفته آنها بیش تر غرور وی را بیان می کرد که آماده نبود تا حتی از متحد بزرگش آمریکا کمک طلب کند، بیش ترین اثر را در گمراه کردن آمریکا گذاشت. در یک سال بعد بزرگ ترین حربه دموکرات ها همین پاسخها بود که در مقابل هشدار دوستان با نفوذ شاه در آمریکا، تحلیل شاه را در مقابلشان می گذاشتند و به توصيه های کسانی مانند هنری کیسينجر، راکفلرها، انورسادات، و اردشیر زاهدی، آخرین سفیر دوران پادشاهی در آمريکا، بی توجه می ماندند.

سابقه کار با دمکرات ها

شاه یک بار نیز در آغاز دهه چهل شمسی با روی کار آمدن جان اف کندی دموکرات در آمريکا، با فشار آن دولت برای فضای بازتر سیاسی و انجام تحولات دموکراتيک روبرو شده بود، که خاطره خوشی از آن نداشت.

این بار زمانی که دوباره خود را با يک دموکرات در کاخ سفید روبرو می دید اولين واکنشش را در مصاحبه ای با مجله تایم نشان داد که گفت "ما قبلا هم با دموکرات ها کار کرده ایم" اما اسناد و بازگفته های رجال آن زمان نشان می دهد که همزمان با گفتن اين سخنان شاه که در عین حال با خبر سرطان جانکاه خود نیز روبرو شده بود، اعتماد به نفس خود را از دست داده بود.

اولين تصميم های شاه پس از انتخاب جیمی کارتر دموکرات به رياست جمهوری آمريکا، چندی بعد از سفر آقای ونس آشکار شد.

جای اميرعباس هويدا که سیزده سال آرام را در ریاست دولت گذرانده بود، به جمشيد آموزگار داده شد.

جای اسدالله علم وزير دربار که عملا پانزده سال نقش دومين قدرت کشور را بازی می کرد به هويدا واگذار شد، و با مرگ دکتر منوچهر اقبال رییس هیات مدیره و مدیرعامل شرکت نفت، سومين شغل پراهمیت کشور هم خالی ماند که آن را به هوشنگ انصاری چهره صاحب نام اقتصاد و بازرگانی واگذار کرد.

اما از دید هواداران حقوق بشر مهم تر از همه تغییر ارتشبد نعمت الله نصيری رييس ساواک [سازمان اطلاعات و امنيت کشور] بود که بيش از هر کس نامش بر سر زبان مخالفان رژيم و رسانه های جهانی می گشت و جای خود را به سپهبد ناصر مقدم داد که از وی به عنوان یک افسر اطلاعاتی صاحب فکر و ابتکار و نرم خو ياد می شد.

شرايط اقتصادی کشور رو به سختی گذاشته بود.

با گسترده شدن خاموشی های سراسری برق، تورم و گرانی سرسام آور، آثار بیماری هلندی (کاهش فعالیت بخش صنعتی در اثر افزایش در آمد حاصل از استخراج منابع طبیعی) که اقتصاددانان هشدار داده بودند نیز پیدا شده بود.

پنج سال بعد از فوران بهای نفت که کشورهای تولید کننده نفت را به ثروتی بادآور رساند و از جمله ایران به بسیاری از کشورهای بزرگ جهان وام داده بود، اینک کشور با کسری بودجه روبرو شده بود، گرچه هنوز انبارهای گسترده گمرکات جنوب مملو از کالاهائی بود که آفتاب می خوردند، کامیون هائی که هنوز ترخیص نشده بودند، و صدها هزار پزشک و راننده و خدمتکار خارجی که با فراوانی پول به ایران جذب شده بودند اینک باید می رفتند و جای خود را به جوانان بی کار ایرانی می سپردند.

گازهای اشک آور

تصميم به سفر رییس جمهور آمریکا به تهران در شب سال نو، یک و ماه و نیم قبل از زمانی گرفته شد که شاه سابق ايران برای هفدهمین بار در طول سلطنت خود به آمريکا رفت و هنگام ورود وی به کاخ سفيد مخالفان رژيم سلطنتی که گروهی از نیروهای آزادی خواه آمریکائی هم همراهی شان می کردند، با پلیس واشنگتن درگیر شدند و حاصل اين درگیری، صحنه های مهيجی بود که تمامی شبکه های تلويزيونی آمريکا آن را پخش کردند.

شليک گاز اشک آور توسط پلیس ضد شورش، محیط اطراف کاخ سفید را آشفته کرد و درست در زمانی که میهمانان و میزبانان در محل گارد احترام در باغچه گل سرخ مراسم استقبال را اجرا می کردند، باد، گاز اشک آور را به سوی محل مراسم راند و در نتيجه عکس هائی که شاه و ملکه ایران و رییس جمهور آمریکا و همسرش را اشک ریزان نشان می داد که دستمال هائی در برابر چشم و بینی خود گرفته بودند، روز بعد در صفحه اول بیش تر روزنامه های جهان چاپ شد.

در ایران به فاصله یک هفته، به تصميم دربار و برای نشان دادن آزادی بیان در کشور، فیلمی از زدوخورد پلیس و مخالفان در برابر کاخ سفید از تلویزیون ملی ایران پخش شد و این شاید نخستين باری بود که مردم ایران در رسانه داخلی چنین صحنه هائی را می دیدند.

آن ديدار برای آب کردن یخ های روابط بین جیمی کارتر رییس جمهور دموکرات آمریکا با شاه ایران تدارک دیده شده بود و از گزارش ها چنین برمی آید که بسیار بیش تر از آن که انتظار می رفت اثر کرد، به طوری که در ابتدای آن از نظر کارکنان کاخ سفید، شاه ایران یک دیکتاتور مخالف حقوق بشر بود اما در پايانش به نوشته هامیلتون جردن مشاور رييس جمهور کارتر "از ميان بيش از چهل تن سران کشورها که در سال اول ریاست جمهوری کارتر با آن ها دیدار کرد شاه تاثیرگذارترین بود."

به نوشته جیمز بیل نویسنده کتاب شیر و عقاب [روابط بدفرجام ايران و آمريکا]، شاه و کارتر، در اولین دیدارشان چنان برهم اثر نهادند که سخنرانی شاه در کاخ سفید را، هامیلتون جردن فراتر از یک سخنرانی، "یک نمايش عالی" توصیف کرد و کارتر تمام موانعی که برای فروش اسلحه به کشورهائی مانند ایران ايجاد و تبلیغ کرده بود، برداشت و با کنگره بر سر پیشنهاد فروش آواکس به شاه درگیر شد.

در پايان همين ديدار "اثربخش" بود که به پيشنهاد اردشیر زاهدی، سفیر پرکار و با نفوذ ایران در واشنگتن، سفر یک ماه و نیم بعد کارتر به تهران تدارک دیده شد.

مطبوعات آمریکا نوشتند که جيمی کارتر اولين رییس جمهور آمريکاست که شب اول سال مسيحی را دور از کاخ سفيد می گذراند. او امشب در تهران است.

دیدار تهران

در ميهمانی مفصلی که شاه و ملکه ایران در شب اول سال، به افتخار میهمانان عاليقدر خود برپا داشتند علاوه بر همراهان رييس جمهور آمریکا، ملک حسین پادشاه اردن هم حضور داشت، اين موقعيتی بود که پادشاه ایران در اختيار وی قرار داده بود تا مشکلات خود را با رييس دولت ابرقدرت مطرح کند.

سر ميز شام ، جيمی کارتر که آشکارا از مشاهده "پيشرفت های" ايران و اقتدار حکومت پادشاهی شگفت زده شده بود، گفت: " ايران به دليل رهبری بزرگ شاهنشاه، جزيره ثبات در يکی از آشوب زده ترين نقاط جهان است."

وی سپس خطاب خطاب به پادشاه ایران گفت "اعلیحضرتا. اين به دليل تکريم بسيار نسبت به شما، رهبری شما، و احترام و ستايش و عشقی است که ملت به شما دارد."

در بخش دیگری از این سخنرانی جیمی کارتر گفت: که هیچ کشور دیگری در جهان برای برنامه ريزی امنيت مشترک از ايران به ما نزديک تر نيست. هیچ کشور دیگری برای بررسی مشکلات منطقه ای که مورد علاقه هر دو طرف ما نیز هست، ارتباط نزديکتری از ايران با ما ندارد. و هیچ رهبر ديگری نزد من احترامی عميق تر و رابطه ای دوستانه تر ندارد.

با چنین سخنرانی هائی، جيمی کارتر در حضور دولتمردان ايرانی که با روی کار آمدن دمکرات ها در آمریکا، اعتماد به نفس خود را از دست داده بودند، چنان به تحسين از شاه سابق ايران و ثبات و استقرار نظام پرداخت که کسی گمان نداشت سال بعدش، شاه در ميانه يک انقلاب کلاسيک و شايد آخرين نوع از اين دست انقلاب ها در جهان، گرفتار خواهد بود.

انتشار سخنان رییس جمهور آمریکا، مخالفان رژيم پادشاهی را به شدت خشمگين کرد. گروهی از اعضای فعال کنفدراسیون دانشجويان ایران مقيم خارج از کشور، در تحليل های مشترکی که در اروپا و آمریکا منتشر شد هشدار دادند که با اين تائيدها نظام پادشاهی دست به سرکوب نيروهای مخالف خواهد زد.

اين تحليل ها در زمانی منتشر می شد که – به تصديق اسنادی که در سی سال گذشته منتشر شده – با اصرار شاه، دولتمردان ايرانی بدون آن که سابقه و تجربه ای در استقلال و تصميم گیری های اجتماعی داشته باشند، در جست و جوی راه هائی برای گستردن فضای باز سياسی برآمده بودند که تغيير وضعيت زندانيان و محاکمات سياسی از آن جمله بود.

سفر جیمی کارتر و سخنرانی باورنکردنی وی در هنگام تحویل سال 1978، قوت قلبی به شاه و نظام وی داد که تنها شاید فقط یک هفته دوام آورد و بعد از دل آن واقعیت هائی بیرون زد.

هویدا که سه سال پیشتر کشور را همچون هواپیمای آماده ای لب باند پرواز دیده بود، در اين روزها در اتاق وزارت دربار با پرسش طنزنویسی مواجه شد که گفت: "به نظر می رسد هواپیما ديگر پرواز نمی کند."

هویدا جوابش داد: "هنوز خبری نیست، فقط از برج مراقبت دستور رسیده که هوا بد است، منتظر بمانید. همین."

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, December 30, 2007

حافظ در خدمت ژورنالیزم


امروز اولین شماره دوره جدید کارگزاران منتشر شده است. این یادداشتی است که برایشان نوشته ام. چون هنوز سایتشان راه نیفتاده در دنباله همین پست می گذارم.

هیچ کس به اندازه خواجه حافظ به ژورنالیزم ایران خدمت نکرد، خدمتگذار بی ادعا، بی تقاضای حقوق و مزایا، باب میل و طبع مدیران و مقامات بالا. از همان زمان که اولین روزنامه با چاپ سنگی در تبریز به "حلیه طبع" آراسته شد تا هنوز که امروزست، بيتی از لسان الغیب مجرب ترین مداوای دردهای ژورنالیزم ایرانی بوده است. پرکننده جای خالی صفحات و هم جانشين مناسب تیترهای بودار.

قديم ها بیتی از خواجه حافظ مددرسان صفحه بند هم بود. وقتی محرمعلخان می رسید از سمت نظمیه و مقاله ای، ستونی، عکسی یا تیتری را از وسط صفحه بسته شده و آماده رفتن به داخل ماشین چاپ بر می داشت و غیرقابل چاپ اعلام می کرد. در اين وقت بود که ذوق هنری ژورنالیست ها و اهالی چاپخانه گل می داد و بيتی از آسمان می رسید. یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور...
روزی روزگاری رستوران کلبه را بسته بودند، همان زمان در مجله سپید و سیاه صفحه بند کم آورد و باز از خواجه حافظ کمک گرفتند و بقیه غزل را هم آوردند تا کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور... مامور وزارت اطلاعات وقت [حالا فرهنگ و ارشاد] گفته بود اینقدر یوسف یوسف نکنید من خودم با تیمسار صحبت کردم و از اداره اماکن هم پرسیده ام، کلبه باز بشو نیست. تمام .

ژورنالیزم در ایران با ادبيات متولد شد، اما کم کمک راه خود گشود. تا رسید به مشروطه و آزادی بيان حاصل آمد و مطبوعه جات آن قدر موضوع، و آن قدر خبر و نقد و نظر یافتند که به خواجه حافظ نیازی نبود. اما اين بی نيازی دير نپائيد و با کشتن میرزا جهانگیرخان مدیر صوراسرافیل و ملک المتکلمین منبری صاحب سبک، و به توپ بستن مجلس، و فراری دادن تقی زاده و دهخدا به سفارت فخيمه، مرغ آزادی در قفس خفه شد و دوباره به خواجه حافظ و ابيات چاره سازش نیاز افتاد.

اما با فتح تهران و پیروزی مشروطه خواهان بار دیگر روزنامه چی ها آزاد شدند و مطبوعات پر شد از مطالب سیاسی و نوشته جات متین و وزین. نشریات ادبی هم ظاهر شدند به مطالب جدی تری مانند نقد ادبی و ترجمه از ادبیات جهان متوسل شدند. و همین زمان بود که روزنامه نگاران و شاعران دریافتند که دشمن آن ها استبداد و سانسور نیست، بلکه دشمنشان دوست ترین دوستان آن هاست، همان معشوق ازلی.

ادبیات، فلسفه و هنر، در این دوران تحول، اول بار نه در کتاب بلکه در نشریات، چهره نمودند. کتاب برای جامعه ایرانی هنوز زود بود، خواننده نداشت. حتی پاورقی ها و داستان های کوتاه که در روزنامه ها چاپ می شد، و گاهی با همان حروف ستونی باریک کتاب می شد، تا ارزان تر تمام شود، به بهای پنج شاهی هم مشتری نداشت. ژورناليزم و ادبيات دست به گردن هم انداخته بودند تا شايد مردم نظر عنايتی به آن ها اندازند، و در کسب کمالات بکوشند. اما دریغ ازعنايتی.

حتی سال ها بعد، که تازه دوران رضاشاه هم گذشته بود هنوز کتاب های کسی مانند صادق هدایت، صدها به فروش نمی رفت. جمال زاده بعد از جنگ جهانی اول، به سفارش یک موسسه آلمانی، یک بروشور یا راهنمای تجارت نوشت که بعدها با عنوان "گنج شایگان" به فارسی هم چاپ شد. آن مرد با این همه کتاب و عمر، هرگز از چاپ کتاب هایش به زبان فارسی به اندازه همان یک جزوه اطلاعات تجاری سفارشی درآمد نیافت. می خواهم بگویم خبری نبود. ادیبان از جان مایه می نهادند، برای دل خود می نوشتند، خریداری نبود. ژورنالیزم انگار به پاس همه خدماتی که حافظ شیراز به این حرفه کرده بود، سفره حقیر خود را بر ادبیات گشود و همان لقمه نان را با ادیبان قسمت کرد.

و من خبرنگار افتخاری مجله روشنفکر که بودم، اول بار فروغ فرخ زاد را آن جا دیدم که روی پله های چاپخانه تابان نشسته بود و انگشتانش جوهری بود و داشت روی کاغذی شعرش را پاک نویس می کرد، مهشید درگهی آمده بود و او را دعوت به اتاق می کرد، و فروغ آمده بود که شعر بدهد به صفحه شعر روشنفکر که فریدون مشیری مسوول آن بود.

پس چنین بود که ژورنالیزم و ادبيات شدند دوقلوهای سیامی، لاله و لادن. و روزگار گذشت و شهریور بیست رسید و حزب توده متولد شد. و همه چیز از نو آغاز شد. ادبیات در روزنامه های حزب توده جان گرفت. به خصوص اول کار که از ملک الشعرای بهار تا صادق خان هدایت، در مناسبت ها با حزب و خانه ووکس همکاری داشتند. مطالعه بر مبحث ژورنالیزم و ادبیات در ایران، بدون نقش حزب توده و نشریات حزبی نکته زیادی ندارد. مرغ آمین را کجا خواندند، ری را، افسانه ... چنین است اولین شعرهای شاملو، سایه، کسرائی، اخوان... جز یکی دو تن مانند داود منشی زاده [مترجم گیل گمش] کسی از طایفه قلم و ادب نبود که دمی به خمره حزب نزده باشد. اما وقتی حکایت حزب آن شد که شد کمی ماندند هنوز بر آن سر.

نه کودتای 28 مرداد، بلکه انقلاب سفید که در آغاز دهه چهل رسید و بار ديگر دم کنی گذاشته شد در دیگ. کودتا درست است که حزب توده را بی پا کرد و بدون نشریات حزبی ادبیات جائی و جانی نداشت اما راست این است که سانسور را چنان حاکم نکرد که هفت هشت سال بعد با تاسیس ساواک و تشکیل یک اداره فرهنگی در سازمان امنیت. اداره ای که قرار بود اشعار را بخواند تا مبادا خسرو گلسرخی در آن از سیلی گفت باشد که از توپخانه سربالا می رود، یا وارطان شاملو چاپ شده باشد، خوشبختانه ماموران امنیتی از ریتم و وزن پریا خوششان آمده بود و نشنیدند که در آن صدای زنجیر می آمد.

در همین دوران بود که شبی از شب های صفحه بندی [آخرین شب کار مجلات]، اسماعیل پوروالی روزنامه نگار قديمی [از مرد مبارز محمد مسعود تا بامشاد در غربت] از بیرون تلفن کرد تا مطمئن شود که غلامحسین خان مشکلی ندارد و به گرهی برنخورده است هنگام بستن صفحات. و از راه دور شنید که پای یکی از صفحات و زیر یکی از مقالات خالی مانده و هیچ گل و بوته ای هم در میان کلیشه ها نیست تا آن را پر کند. پوروالی پرسید تو سطل چی داری. و مقصودش کلیشه ها و گراوورهائی بود که در پایان هر روز صفحه بندها زیاد می آوردند و در سطلی انداخته می شد که می آمدند و می بردند برای ذوب کردن[نوعی ری سایکل یا بازیافت] جواب شنید هرچی بخوای کودک زیبا و شاگرد اول. تابستان بود و موقع اعلام نتایج امتحانات. پوروالی سرخوش از همان پای تلفن فرمان داد یکی اش را بردار، غلامحسین خان برداشت و از پشت تلفن گفت بچه ای است که کجکی نشسته و کلاهی هم یکوری سرش گذاشته. پوروالی فریاد زد: همین خوبه. زیرش بگذار... نه هر که طرف کله کج نهاد و راست نشست، کلاهداری و آئین سروری داند... غلامحسین خان هم از این همه ذوق و سرعت در به کار گیری خواجه حافظ به شوق آمد و گفت حل شد مدیر. ممنون.

صبح فردا که خبر پیچید پوروالی را به ساواک برده و بامشاد را توقیف کرده اند آه از نهادها برآمد. یعنی دیگر انفاس قدسیه خواجه حافظ هم مددی نمی رساند. کاشف به عمل آمد که غلامحسین خان در آن نیمه شب، میان آن همه کلیشه نگاتیف رنگی و کج و کوله متوجه نشده بود که آن کودک زیبا، نه شاگرد اول، بلکه عکسی از دوران ولیعهدی شاه است. خواجه حافظ انگار انتقام همه دفعاتی را گرفته بود که ژورنالیزم به رايگان از وی استفاده کرد. مامور ساواک می پرسید یعنی کسی بهتر از ایشان کلاهداری و آئین سروری می داند. مگر نه که همه دنیا در صف هستند که از راهنمائی های ایشان بهره مند شوند. باز یک عده بی وطن، منفی باف، سر در آخور بیگانه می خواهند از هر فرصت استفاده کنند و ملت را از افتخارات خود دور.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Friday, December 28, 2007

حیف از بی نظیر



هر خبر نکته ای در خود دارد که کسانی را تکان می دهد. خبر که تکانی ندهد خبر نیست. کشته شدن بی نظیربوتو، با همه خشمی که به دنبال می آورد، خود به خود، سرنوشت خانواده های سیاسی را در یاد زنده می کند، آن ها که زنجیروار به دنبال هم سرنوشتی یکسان یافتند.

از پدر و دو برادر بی نظیر، ایندیرا و راجیو گاندی در همسایگی شان، و حتی کندی ها در دورهای دور. اما وجه مهمش این است که با پاک شدن اثر بوتوها از صحنه سیاسی پاکستان، نسل هواخواهان فرهنگ و زبان ایران در شبه قاره فروکش می کند. این را با کشته شدن راجیو هم می شد گفت که پدرش از فارسیان هند بود. و بی نظیر نیز مادرش.

بعد از محمد علی جناح بنیانگذار پاکستان، ذوالفقار علی اولین غیرنظامی بود که در آن کشور به قدرت رسید. همچنان که جواهرلعل نهرو سال ها قبل از وی در هند. بوتو به اندازه نهرو متمایل به سوسیالیسم بود و به اندازه نهرو روشنفکر اما زاده شدن در بخش مسلمان شبه قاره چنانش بار آورد که با همه نوگرائی به اندازه نهرو هواخواه دموکراسی نبود. او سیاستمداری مترقی بود و خود در مصاحبه با یک خبرنگار ایرانی سه بار تکرار کرد من سوسیالیستم. گرچه که به رعایت معتقدان هوادارش همواره مسلمانی خود را به رخ ها می کشید، ولی مسلمانی را در سیاست راه نمی داد. او فارسی می دانست و شعر به ويژه شعر حافظ را خوش می داشت و می خواند. زمانی که وزیرخارجه پاکستان بود سیاست آن کشور تمایل روشنی به سوی ایران داشت. وقتی با نظامیان به رهبری یحیی خان درگیر شده به زندان افتاد، شاه از وی حمایت می کرد، اما شکست نظامیان در جنگ هند و پاکستان در آغاز دهه هفتاد وی را بخت آن داد که از زندان رهبری حزب مردم را به دست گیرد و در انتخابات شرکت کند و پیروز شود. خیالی که از مدت قبل در سرش بود و برای آن حاضر بود تا جان به خطر اندازد.

اما سرانجام نظامیان وی را که از فرصت شکست ارتش پاکستان از هند و جدا شدن بنگلادش بهره گرفته و به دولت رسیده بود به بند کشیدند. نفوذ ایران و پیام های شاه و دوستی شخصی امیرعباس هویدا با بوتو مانع از اعدام وی می شد. اما سقوط حکومت پادشاهی ایران، بوتو و امیرعباس هویدا را به فاصله ای کوتاه همسرنوشت کرد. این در حالی بود که روحانیون ایرانی هم نارضایتی خود را از احتمال اعدام بوتو نشان داده بودند، اما ژنرال ضیاالحق ایستاد. و به همین جهت هم وقتی برای وساطت در امر گروگان گیری آمریکائی ها به تهران آمد، عتاب و خطابی هم از آیت الله شنید که چشم در چشم وی گفت اسمی از اسلام روی حکومت بگذارند و در خیابان ها شلاق بزنند اما پشت پرده نوکر آمریکا بشوند. که جز نظامیان پاکستانی کسی مخاطبش نبود.

دلبستگی ذوالفقار علی بوتو به سیاست و قدرت فرزندان وی را هم به همین راه کشاند. پسرانش و به ويژه مرتضی تندتر از پدر بود، و بی نظیر که ابتدا تمایلی به سیاست نشان نمی داد، دیرتر وارد صحنه شد. اما بی نظیر در عمل نشان داد که در عملگرائی، تحمل و صبوری هم از پدر و هم از برادر موفق ترست. پس راه مرتضی و بی نظیر از هم جدا شد و بر سر ارثیه پدر در حزب مردم پاکستان و صحنه سیاست به جدال افتادند. نصرت بیگم مادرشان جانب پسر گرفت. اما بی نظیر کوتاه نیامد تا زمانی که انفجاری مرتضی را کشت و این بزرگ ترین ضربه بود به بی نظیر که وقتی اتفاق می افتاد که نخست وزیر بود و مرتضی عملا رهبر مخالفانش.

نصرت بیگم از خانواده صابونچی اصفهانی و اصالتا کرد است. خانمی اهل کمال و شیفته فرهنگ ایران. پیش از وی یک دختر یک ایرانی هم خانم اول پاکستان شده بود. دومین رییس جمهور پاکستان ژنرال اسکندر میرزا خانم ناهید امیرتیمور فرزند ابراهیم امیرتیمور کلالی – رییس ایل تیموری و وزیر کشور و رییس شهربانی دولت دکتر مصدق – را همسر خود داشت. صفیه دختر ناهید و اسکندرمیرزا، زمانی که شاه ملکه ثریا را طلاق داد، از جمله شانس های قرار گرفتن در مقام ملکه ایران بود که مصدقی بودن پدر بزرگش امیرتیمور از جمله دلایل مخالفت هائی بود که با آن ازدواج ابراز شد. در خانه آن ها فارسی، یا چنان که خود می گفتند دری رایج بود. ذوالفقار علی حافظ و مولانا را خوش می داشت اما نشنیدم که بی نظیر چنین تمایلی نشان داده باشد.

ذوالفقار علی به علت تمایلات چپ، از جانب امریکائی ها متهم به نزدیکی با چین بود. در آن زمان هنوز نیکسون به چین نرفته و پکن از دید غرب هیچ کمتر از مسکو دشمن نبود. وی به روشنفکری و ملی گرائی، هیچ باجی به آمریکائی ها نمی داد، اواخر دهه شصت، وقتی بوتو درگیر با نظامیان و به زندان بود، چند سلول آن سوتر، مجیب الرحمن رهبر حزب عوامی لیک که در پاکستان شرقی هوادار داشت، همداستان وی بود. هر دو را نظامیان پاکستان به زندان انداخته بودند اما بوتو فراموش نمی کرد که مجیب دشمن اوست. وقتی از زندان رها شدند و بوتو به ریاست دولت رسید، مجیب هم اولین رییس دولت کشور تازه تاسیس بنگلادش [پاکستان شرقی سابق] . بوتو در زندان و هنگام مصاحبه با سه خبرنگار ایرانی سخنی گفت که از وی به یادگار ماند. مجیب محبوب بنگال ها را عوامفریب خواند و به سادگی گفت همان عوام تکلیفش را روشن می کنند. و باز با اشاره به عوامی گری مجیب گفت که چینی ها هم خطا کرده اند.

دو سال بعد پیش بینی بوتو به تحقق پیوست. مردم بنگلادش نه که مجیب و همه خاندانش را کشته بودند بلکه چینی ها هيچ کمکی به وی نکردند. خاطرات اسدالله علم نشان می دهد که شاه سابق ایران هم مجیب هم نوکر آمریکائی ها خوانده بود.

ذوالفقار نخبه گرا و روشنفکر و در عین حال اهل زندگی بود. در خاطرات علم هست که زمانی ذوالفقار علی از روابط خاص خود با اشرف پهلوی خواهرتومان شاه در جمع و انظار سخن گفته و گزارشش به شاه رسیده و غضبناک شده است که چرا احوالات خصوصی را برملا می کند. بوتو با آن که با دولت هند دشمنی داشت و از خانم ایندیرا گاندی هم خوشش نمی آمد اما گاندی و نهرو، و فرهنگ هند و دموکراسی در آن کشور تحسین می کرد. اما چه فایدت که در آن شبه قاره بلاخیز که با چه هزینه ای دموکراسی محافظت می شود، ایندیرا ترور و پاره پاره شد و هم راجیو فرزندش که راه او را پی گرفته بود. مرتضی و بی نظیر فرزندان بوتو هم.

بی نظیر که در تمام دوران تحصیل در هاروارد و اکسفورد حجابی بر سر نداشت، چندان که راهی سیاست گشت دانست حجابی که نصرت بیگم مادرش بر سر می گذارد برای هر زنی که خیال فعالیت سیاسی و اجتماعی دارد واجب است. از آن پس مانند زنان ساده پاکستانی روسری نازکی بر سر می گذاشت که روزگاری آن را "بلاتکیف" نوشته بودم. اما همین روسری وی را اولین زنی کرد که در یک کشور مسلمان به ریاست دولت رسید. در وطنش – که از ابتدای خلقت تندروترین و اطرافی ترین مسلمانان وهابی در آن جا خانه دارند - کسی کاری به روسری او نداشت. اما وقتی بی نظیر اولین رییس کشور همسایه شد که به جمهوری اسلامی سر زد، موقع ورود به مجلس یکی از چهار خانم نماینده که هر چهارشان چادر سیاهی بر سر داشتند و تنها سوراخی از چشمانشان پیدا بود، جلو رفت و همراه جمله ای خودمانی، بی گرفتن اجازه از وی روسری اش را پائین کشید و گره زیر آن را سفت کرد.

بی نظیر که دو بار در زمان پادشاهی به ایران سفر کرده و میهمان دربار بود، یک بار در کاخ نوشهر و یک بار در کیش، از این همه تضاد در فاصله ای کوتاه درمانده بود، گرچه او این بازی خوب می دانست، از ایرانی ها تعجب کرده بود. یک سو چنان که در کیش دیده بود و یک سو چنان که در مجلس شورای اسلامی دید.

پیش از او چند رییس دولت اسلامی و از جمله ضیاالحق به دعوت اولین رییس جمهور ایران به تهران آمدند تا شاید به ماجرای گروگان گیری امریکائیان پایان دهند، اما بی نظیر رسمی آمد و اولین رییس دولت خارجی بود که در مجلس شورای اسلامی نطق کرد.

کم نیستند کارشناسانی که با مقایسه دو کشور همداستان و همسرنوشت – هند و پاکستان – و نحوه برخورد متفاوتشان با دموکراسی، می نویسند این ها استقلال از بریتانیا را می خواستند و نه بیش تر، این لرد مونت باتن آخرین نایب السطنه هند بود که دموکراسی را هم نثارشان کرد. دست کم در مورد نهرو و گروهی از هندی ها چنین سخنی نه درست است.

افزون شدن جنازه بی نظیر بر ردیف جنازه ها در شبه قاره، دمکراسی نهادینه شده در آن منطقه را آسیب می رساند، گرچه تعطیلش نمی کند. چرا که سخن از سرزمین هائی است که نامشان و استقلالشان با دموکراسی توام بوده است. جز این طریقی ندارند، همچنان که ايالات متحده آمریکا. و فرق دارند با کشورهائی مانند ایران و مصر که از ازل با استبداد همزاد بوده اند و صد سالی است که دارند سعی می کنند لقمه آزادی را فروبرند.

اما آن چه از واقعه تاسف آور مرگ بی نظیر مهم تر می نماید پس لرزه های این حادثه در زندگی پاکستانی ها و کل منطقه است. این حادثه که تحلیگرانی معتقدند پرویز مشرف را توجیه کافی می بخشد که انتخابات را به عقب اندازد و باز بر اریکه قدرت بماند، به نظر من، عملا به زیان مشرف تمام خواهد شد. این افراطیون هوادار بن لادن هستند که از ماجرا سود می برند. کسی چه می داند شاید گامی به تبدیل پاکستان به حکومت طالبانی نزديک شدند. و اگر شدند چه عجب اگر آمریکا به بهانه سرکوب آن ها وارد پاکستان هم شد.

ترور بی نظیر بوتو می تواند حادثه ای باشد به همان بزرگی ترور ایندیرا گاندی، و به همان آسانی هضم و تحمل شود. هم می تواند مانند ترور ولیعهد اتریش از خود ماجراهائی به یادگار گذارد، به وسعت اولین جنگ جهانی.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Wednesday, December 26, 2007

بی موتور و بی سوخت

ستون طنز کيهان روز چهارشنبه، با استفاده از شيرين زباني سعي در جاانداختن موفقيت دولتي دارد که موفق ‏نيست. و کيهان سعي بر آن دارد که بگويد منقدان دولت وابسته به آمريکا هستند، که اين را هم بارها گفته و نه ‏فايده اي دارد و نه حناي کيهان رنگي. پس پايه اين کار غلط است و مبتني بر يک خطا.‏


کيهان نوشته:‏

‏ گفت: يكي از اعضاي شوراي مركزي حزب اعتماد ملي ادعا كرده كه دولت نهم در هيچ زمينه اي موفق ‏نبوده است‎.
گفتم: عجيبه! يك عضو مركزيت حزب كارگزاران هم دقيقاً همين حرف را زده است‎.
گفت‎: ‎يعني به نظر اين احزاب، دولت نهم با اينهمه حمايت مردمي، موفقيت در برنامه‎ ‎هسته اي، حفظ عزت ‏جمهوري اسلامي، تلاش بي وقفه براي خدمت به مردم، ساده‎ ‎زيستي، جلوگيري از حيف و ميل بيت المال و... ‏هيچ نقطه مثبتي نداشته است؟‎
گفتم: چه عرض كنم؟‎!
گفت: شايد از اين كه اينهمه موفقيت ها براي ايران كسب شده عصباني هستند و سنگ يك كشور ديگر را به ‏سينه مي زنند؟‎
گفتم: شخصي كه خيلي‎ ‎ادعاي وطن دوستي مي كرد وارد مغازه پرچم فروشي شد و گفت؛ آقا يك پرچم‎ ‎ايران ‏مي خواهم. وقتي مغازه دار پرچم ايران را برايش آورد، گفت ؛ ببخشيد‎ ‎آقا همين يك نوع را داريد؟ من راه راه ‏سفيد و قرمز با چند تا ستاره را مي‎ ‎پسندم‎‏ کيهان، چهارشنبه

در اين مثلا طنز، نويسنده چند نسبت به دولت داده، و از اين که مخالفانش اين صفت ها را نديده گرفته اند ابراز ‏تعجب کرده .‏

اول "اين همه حمايت مردمي..." که مي تواند وجود داشته باشد و تا موقعي که انتخاباتي رخ نداده به هر حال ‏ادعايش را مي توان کرد. اما ربطي به صورت مساله ندارد. رقيبان گفته اند اين دولت در هيچ زمينه اي موفق ‏نبوده. حمايت مردمي کاري است که اگر واقعيت داشته باشد فاعلش مردم اند نه دولت. ممکن است اکثريت ‏مردم با خود عهد کرده باشند که هر کس ارادتي به امام زمان نشان داد از او حمايت کنند. در آن صورت مي ‏تواند نظرهاي نقل شده از اعضاي حزب اعتماد ملي و کارگزاران درست باشد که مدعي اند دولت هيچ کاري ‏نکرده است.‏

دوم نوشته اند "موفقيت در برنامه هسته اي" که جاي انکار دارد. دولت احمدي نژاد جز آن که رسيدن مردم ‏ايران به حق مسلم خود در مورد فن آوري هسته اي را به خطر انداخته، در اين مقوله کاري نکرده است. غني سازي اورانيوم از پيش ها در جريان بود. تعليق آن که اين همه درباره اش هياهو مي کنند براي آن بود ‏که به جهان اعتماد بدهند و روند رسيدن به نقطه مطلوب و توليد سوخت را تسهيل کنند. آن هم مدتي قبل از ‏روي کار آمدن دولت فعلي لغو شد. حالا روشن کنيم که جز مقداري هياهوي بي حاصل و دردسرساز، دولت ‏احمدي نژاد در اين مورد چه کرده است. جز اين که آقاي لاريجاني را به مسووليت گماشته و با برداشتن بي ‏ادبانه وي ديگران را در موضع خود سخت ترکرده و مذاکراتي را که در پيش بود به دست انداز انداخته. ‏

سوم "حفظ عزت جمهوري اسلامي" که بيش از هشتاد درصد غلط است. دولت احمدي نژاد کشوري را که در ‏همه دوران چهل ساله گذشته در مرتبه بالائي در منطقه اي و جهان قرار داشته به پائين ترين نقطه از ‏عزت رسانده است. ايران چه در دوران پادشاهي [به عنوان متحد آمريکا] و چه بعد از آن [به عنوان سرگرده ‏مخالفان آمريکا] در نگاه دوستان و دشمنانش کشوري پراهميت بوده. اما نويسنده کيهان مي تواند ادعا کند که ‏عزت جمهوري اسلامي در نظرستد نه الزاما عزت ايران. در پاسخ بايد گفت اين هم حاصل نشده است چرا ‏که "عزت"ي که در دولت خاتمي براي جمهوري اسلامي حاصل آمد قابل مقايسه با اين دولت نيست. نگاهي به ‏واکنش هاي جهاني، نگاهي به انزواي ايران در دو سال و نيم اخير، نگاهي به بيانيه هاي بين المللي صادر شده ‏عليه ايران، نگاهي به بي اهميت بودن و به هيچ نگاشته شدن رييس دولت ايران توسط کشورهاي کوچکي که ‏روزگاري از ايران وحشت داشتند. مگر آن که به سبک بچگانه مرضيه آقاي احمدي نژاد از تعداد گاردي که ‏دولت آمريکا مي گذارد هنگام رفتن به نيويورک به وجد آمده باشيم و از فحش هاي آقاي بالينجر که به خاطر ‏زبان نداني تحمل شد. يا دروغ هاي ساخته تيم رسانه اي ریاست جمهوری را باور کرده باشيم [که بي محلي کامل هيات هاي ‏نمايندگي موجود در سازمان ملل و بي علاقگي شان به ديدار با رييس جمهور ايران که معلوم نيست براي چه ‏بار سوم به نيويورک رفت و خود را بي مقدار کرد، در نسخه گزارش هاي ارسالي آن ها تبديل شد به "ملاقات هاي ‏رييس جمهور کشورمان با تعداد زيادي از روساي جمهور [بدون آوردن نام آن ها، که آوردني هم نبود. چون ‏اگر مي آوردند معلوم مي شد تعداد زياد نبوده و دو تا رييس کشور کوچک آفريقائي بوده اند]" و در گزارش ‏بعدي تبديل شد به "سران کشورهاي جهان صف کشيده بودند براي ديدار با رييس جمهور [که کسي هم لابد ‏نبايد بپرسد کجا و کي. چرا اين صد نفري که براي تبليغات برده شدند عکسي از اين صحنه باشکوه نينداختند]. ‏مثال ها متعددست و همه مي دانند که دولت آقاي احمدي نژاد عزتي نياورده. اين سفرهاي بي معنا که دون شان ‏ايراني است و قدرت و نفوذ ايران را در چشم کشورهاي ضعيف و کوچک همسايه هم به مضحکه و ‏موضوعي قابل دست انداختن تبديل کرده، موجد عزت نیست. اين اعلاميه ها [مثلا توسط دولت قطر که ‏مي گويد رييس جمهور ايران خودش اصرار داشت به دوحه بيايد موجد کدام عزت است، نشان بدهيد که در ‏مورد کدام کشور بي اهميت جهان رخ مي دهد] و ده ها نمونه ديگر. اما به مصداق عيب مي جمله بگفتي بايد ‏نوشت که آقاي احمدي نژاد در کاري موفق بوده و آن جلب توجه مردم سرکوب و تحقير شده شرق است و ‏همين طور مردم ناراضي اروپا [في الجمله روشنفکران]. اما اين هيچ ربطي به عزت جمهوري اسلامي ‏ندارد، ‏

چهارم نوشته اند "تلاش بي وقفه براي خدمت به مردم". اين ادعاي غلطي نيست. ترديدي نيست که نيت آقاي ‏احمدي نژاد تلاش براي خدمت است. اما به علت ندانستن راه، خود شيفتگي و خودبزرگ بيني، عملا اين تلاش ‏به هدر رفته، نه نصيب خودش چيزي شده و نه نصيب مردم، جز تورم و گراني و کاسته شدن از عزت و ‏اعتبار جامعه. هزينه کردن 160 ميليارد دلار حتما براي خدمت به مردم بوده اما حاصلش به هدر رفتن منابع ‏کشورست. دور باد از رييس جمهور مطلوب روزنامه کيهان، ولي زندان ها پرست از کساني که دادگاه ‏مجرمشان ديده اما آن ها بر اساس نيتي که داشته اند خود را تبرئه مي کنند و نه فقط بي گناه مي دانند بلکه ‏مستحق ستايش و تقدير مي شناسند. هر کس به زندان رفته اين را مي داند. و مي داند که به نيت نيست. چنان ‏که کسي در نيت خير شاه که مي خواست ايران را مانند کشورهاي اروپائي کند و به دروازه تمدن بزرگ ‏برساند و همرديف يکي از پنج قدرت بزرگ صنعتي قرار دهد، ترديدي ندارد، اما به خطا رفت و مردم را ‏عليه خود شوراند.‏

پنجم ساده زيستي. اين صفت در اول کار که دولت آغاز شد، برازنده دولت بود. آقاي احمدي نژاد و دوستانش ‏تا به دولت برسند واقعا ساده زيست بودند، يکي از اصلي ترين دلايل همان راي اندک مردم به آقاي احمدي ‏نژاد همين بود. به نظر مي رسد همه دولتمردان تا قبل از رسيدن به سعدآباد همين صفت برازنده شان بوده، ‏حتي شاهان چنان که رضاشاه، جز ساده زيستي نداشته اند قبل از عمل. اما با گذشت مدت کوتاهي، دولتمردان ‏فعلي هم شناگران ماهري از کار درآمدند، مانند همه ديگراني که کيهان قبولشان ندارد. مگر نه که اول انقلاب ‏همه شبيه هم بودند، آن زمان که کت و شلوارهاي دوخت ايتاليا و خانه هاي بزرگ و حساب هاي بانکي نبود. ‏حالا بي آن که قصد وارد آوردن اتهامي باشد، هم تعداد محافظان و هم عينک هاي ري بن محافظان و هم سگ ‏هاي قيمتي شان و هم حرکات خرج ساز تبليغاتي، همه و همه اين گروه را همان قدر ساده زيست مي نمايد که ‏دولت هاي قبلي بودند. حتي مي توان گفت که دولت آقاي خاتمي – اگر نه همه اجزايش، دست کم هسته ‏مرکزي آن – به مراتب ساده زيست تر بودند.‏

ششم جلوگيري از حيف و ميل اموال عمومي. مطابق با هر معياري اين صفت نادرستي است. اگر مقصود ‏جلوگيري از ريخت و پاش باشد به طور طبيعي کساني که 150 ميليارد دلار را هزينه کرده و پيچ و مهره ها ‏را هم شل کرده اند، در عين حال سازمان برنامه را هم منحل کرده اند، و اختيار هزينه کردن را به استان ها ‏داده اند، خطر دادن امکان حيف و ميل برايشان بيشترست تا دولت هاي قبلي که هزار پيچ و مهره داشتند و ‏ضابطه و اساس که اينک براي جلوگيري از کاغذ بازي موانع برداشته شده. علاوه بر اين دولتي که خلاف ‏راي عقلاي اقتصاددان دوسال و اندي راهي را رفته و حالا دارد يکي يکي راه هاي رفته را برمي گردد، نمي ‏توان گفت حيف و ميلي نکرده بلکه برعکس، بايد گفت اموال عمومي را بيش تراز هر دولتي در دسترس حيف ‏و ميل کنندگان قرار داده است. ‏

بنابراين آن نکته پراني پايان نوشته درباره عصباني شدن از حسادت و...خريد پرچم... شوخي هايي است که ‏بايد گذاشت و گذشت. اما پشت اين طنزپردازي و هجوگوئي يک بي خبري عيان است. کيهانيان نمي دانند که ‏حتي مردم عادي هم ديگر سخن آنان را باور نمي کنند. حالا ديگر ادعاهايشان اسباب خنده مي شود. به نمونه ‏دوم توجه کنيد. از کيهان روز سه شنبه ‏

‎‎نمونه دوم‏‎‎

‏"براي اولين بار در جهان، يك شركت ماشين سازي در ايران، موفق به طراحي و توليد موتور بدون سوخت، ‏نمونه قطارهاي بدون موتور و بدون چرخ شد." این خبر کیهان روز سه شنبه است که به دنبال آن آمده:‏

حسين غنمي مديرعامل يك شركت ماشين سازي، با اعلام اين خبر و با توجه به برنامه هاي دولت براي سهميه ‏بندي بنزين، افزود: از حدود سه سال قبل به فعاليت هاي تحقيقاتي در زمينه حمل و نقل جاده اي پرداختيم كه ‏در پي آن موفق به طراحي و توليد موتور خودرويي شديم كه نشأت گرفته از قوانين فيزيك است و بدون نياز ‏به سوخت كار مي كند.‏

وي با بيان اينكه مطالعات و تحقيقات قابل ملاحظه اي در زمينه كاهش هزينه حمل و نقل جاده اي به خصوص ‏ريلي آغاز كرده ايم گفت: براساس يافته هاي متخصصان و كارشناسان براي جابجايي 600 نفر مسافر با وزن ‏هر نفر 70 كيلوگرم يعني 42 تن به وسيله يك قطار نياز به 15 واگن هر يك به وزن 50 تن و واگن هاي ‏رستوران و مولد برق و لكوموتيو نيز 250 تن در نظر بگيريم در جمع حدود يك هزار تن جرم مرده براي ‏‏42 تن مسافر به كار برده مي شود.‏

مديرعامل ماشين سازي يكتاشرق ادامه داد: به همين منظور موفق به طراحي قطار بدون موتور شديم كه هيچ ‏گونه موتور در قطار بكار برده نمي شود و نياز به ريل گذاري مخصوص دارد.‏

وي مهمترين ويژگي هاي اين قطار را عدم آلودگي صوتي و محيط زيست، كم كردن وزن از يك هزار به 80 ‏تن، بالابردن سرعت از 120 تا 900 كيلومتر در ساعت و كاهش استهلاك به يك بيستم استهلاك فعلي اعلام ‏كرد.‏

وي با بيان اينكه نمونه كوچك قطار بدون موتور ساخته شده است، متذكر شد: هم اكنون نيز موفق به طراحي و ‏توليد نمونه كوچك قطار بدون موتور و چرخ شده ايم كه داراي ريل گذاري كمتر و كم صداتر از قطار اولي ‏است.‏

به گفته غنمي؛ براي انجام تحقيقات و اختراعات هيچ گونه كمكي از شخص، نهاد دولتي يا اشخاص حقوقي ‏گرفته نشده و هر آنچه از محل توليدات اصلي شركت اندوخته بوديم براي به ثمر رسيدن اين اختراعات به كار ‏برده ايم.‏

وي ادامه داد: علي رغم تمام مشكلات و محدوديت ها تاكنون حاضر به فروش هيچ يك از اختراعات خود به ‏سودجويان و واسطه ها نبوده ايم و خواستار اين هستيم كه دولت با حمايت خود چنانچه اين اختراعات در داخل ‏كشور به توليد انبوه نمي رسد لااقل با قيمت مناسب به جهانيان فروخته شود تا افتخار آنها براي كشور باقي ‏بماند.[پايان خبر کيهان سه شنبه]‏

به نظرم تجزيه خبر لازم نيست. اما براي تفريح عرض مي شود که:‏
يک نمونه کوچک از قطارهائي که موتور ندارد "با استفاده از قوانين فيزيک" ساخته شده [مي توان فرض ‏کرد از دکان عروسک فروشي خريداري شده، ساخت چين و هونک کونک است] و دوستان جلسه کرده و به ‏اين نتيجه رسده اند که با توجه به علاقه دولت براي تبليغات "براي اولين بار" و شکست طرح سهميه بندي ‏بنزين مي توان از همين سوراخ رفت و ميلياردر شد. راه ميانبر و مهيا و دولت پسند. در تشريح اين قطار ‏عروسکي مرقوم فرموده اند که تا نهصد کيلومتر در ساعت سرعت مي گيرد. بي انصاف ها يک بار به ‏رکورد سرعت قطار و جنگ بين فن سالاران آلماني و فرانسوي و ژاپني دقت نکرده اند، تا دست کم چيزي ‏بنويسند و ادعا کنند که يک ذره دروغ باشد نه اين قدر که يک باره سه برابر رکورد فعلي اروپائي ها به ‏حساب آيد. تازه براي قطاري که نه موتور دارد و نه سوخت مي خواهد. در ضمن مدير شرکت ماشين سازي ‏يکتاشرق توضيح نمي دهد که "ريل مخصوص" يعني چه که کمترست و کم صداتر هم هست. به نظر مي رسد ‏دليل چاپ اين خبر در روزنامه شريفه کيهان و نه هيچ روزنامه ديگري، جز آن که روزنامه ها به ابروي خود ‏اهميت مي دهند، علاقه مندي مدير کيهان به وسايل "بدون فرمان و ترمز" بوده است، اما باز خبر نمي گويد ‏يعني چه که اين وسايل سبک با ريل کمتر حرکت مي کند. کافي نيست که فرموده اند "براساس قوانين ‏فيزيک" چون قوانين فيزيک که مانند مصوبات مجلس شوراي اسلامي نيست که بر حسب آن که در مقابل چه ‏دولتي به تصويب رسيده باشد، اعداد و کلماتش فرق کند. يک زمان مجلس موظف به کنترل قراردادهاي ‏خارجي باشد و يک جا اصلا براي مجلس امور وقت گيري باشد قراردادهاي خارجي. يک جا اگر کسي به ‏مجلس نازک تر از گل بگويد آقاي ناطق با انالله و انا اليه راجعون به دفاع از کيان مجلس مي رود که به گفته ‏وي حيثيتش حيثيت نظام، اسلام و پيامبر است. يک روز ديگر همين مجلس از زبان مدير با ادب روزنامه ‏کيهان مي شود طويله که هر کس سرش را انداخته پائین و داخل آن شده است. ‏

تنها راهي که براي درست در آمدن خبر کيهان به نظر مي زند اين است که قطاري را از شمال بدون ‏لوکوموتيو هل مي دهيم و مي توانيم اميدوار باشيم که تا ايستگاه پرندک در نزديکي سمنان چون سرازيري ‏است، قطار بدون نيازي به سوخت و رکاب زدن خودش مي آيد [مگر دوچرخه تا به حال سوار نشده ايد؟] فقط ‏مي ماند وقتي که قطار قرارست از تهران يا از جنوب ايران به سمت شمال برود، بدون موتور محرکه و بدون ‏سوخت با سرعت نهصد کيلومتر. ريل مخصوص براي همين کارست بايد فقط فهميد که چه جور کار مي کند.

دقت کنيد که مخترع بزرگوار تا به حال حاضر به فروش اختراعات خود به ديگران نشده [نه اين که تصور ‏کنيد کسي براي خريد نيامده يا آمده اما با خنده محل را ترک گفته، خير، چنين مي نمايد که مخترعان مطمئن ‏هستند که خريدار دارند اما خريداراني که بايد اول تائيد صلاحيت بشوند و معلوم گردد که واسطه و اصلاح ‏طلب و مثلا وابسته به مجمع تشخيص مصلحت نباشند. يا احتمال ديگر اين است که هر چه مخترع اصرار ‏کرده، خريداران بالقوه نگاه هاي مخصوصي به او و اختراعش انداخته به او گفته اند شما برو خبرت را بده ‏به کيهان.‏

از همين رو مديرعامل شرکت ماشين سازي [که قبلا اسمش شنيده نشده اما مهم نيست از اين پس جهان با ‏حيرت به تماشايش خواهند آمد] که از سه سال قبل تحقيقات خود را شروع کرده [يعني مصادف با رياست ‏جمهوري احمدي نژاد] فقط حاضرست اختراع خود را به همين دولت بفروشد [نه به هر کس و ناکس]. به ‏زبان ديگر چنين خبر ياوه اي به کس ديگري فروختني نبوده. تازه راه هم جلو پاي دولت گذاشته و گفته اگر ‏خودت مي خندي و نمي خري، دست کم به قيمت خوب به جهانيان بفروش. باز هم تعجبي ندارد چون رييس ‏جمهوري که دستور صادر کرد که هواپيماي تشريفاتي دولت [که آن موقع بوي تعفن اشرافيت مي داد و تازگي ‏ها بعد از چندين بار که مورد استفاده رييس جمهور و معاون اول او قرار گرفت بوي خوش خدمت مي دهد] ‏مورد استفاده قرار نگيرد، و بعد هم تعيين کرد که "به قيمت خوب با سود کافي براي ملت ايران" به خارج ‏فروخته شود. يعني اعلام کرد که راهي را مي شناسد که بتوان به خريداران قيمت را ديکته کرد. چنين بي ‏بديلي حتما مي تواند به خريداران قطار [بدون موتور و بدون سوخت با سرعت نهصد کيلومتر در ساعت] ‏دستور بدهد که آن را به قيمت خوب و مناسب بخرند که به افتخارات ايران افزوده شود.‏

که البته بايد از مديران کيهان و مخترع محترم و دولت آقاي احمدي نژاد خواست هر چه افتخار براي ايران و ‏ايرانيان خريدند بس است يک کم هم به فکر خود باشند. چقدر ايثار و فداکاري.‏

بايد منتظر بود تا مدتي ديگر کيهان يک نيمه پنهان منتشر کند و نشان دهد، مديران مترو تهران که نگفته ‏پيداست چه پديده هائي هستند چطور با خريد لوکوموتيو و واکن ها چندين ميليارد دلار بيت المال را به هدر ‏داده اند، چون مي توانستند از آقاي غنمي بخرند و نخريدند چون اجنبي پرست هستند. بايد منتظر بود تا ‏محاکمه ملي کيهان برپا شود و کساني که باعث دلسردي چنين دانشمنداني شده اند، شناسائي و پرونده شان در ‏خدمت مردم گشوده شود، آن هم در آستانه انتخابات سرنوشت ساز.‏

چنان که اگر افراد بدبين و منفي باف و خداناشناسي وجود داشته باشند که بخواهند بروند کنجکاوي کنند تا ‏معلوم دارند که سهام شرکت يکتاشرق متعلق به کدام گروه است و احيانا معلوم کنند که چقدر از غنائم ‏کشور، آن هم از سرفصل تحقيقات و کمک به نوآوري ها، قرارست به اين شرکت و سهامدارانش برسد، بايد ‏پيشاپيش آن ها را از خدا ترساند و به آن ها يادآور شد که دنيا ارزش ندارد.‏

در ضمن براي جلوگيري از تطويل کلام اصلا به بخش فوق العاده مهيج تحقيق درباره نسبت وزن مسافران و ‏وزن قطار پرداخته نشد. فقط به اطلاع مديران کيهان مي رساند که اين همه شکسته نفسي لازم نيست چون ‏محاسبه جالبي که شرکت يکتاشرق انجام داده فقط در مورد قطار نيست بلکه در مورد اتومبيل و هواپيما هم ‏صادق است. در اتوميبلي که يک تن وزن دارد، چهار نفر مي نشيند با 280 کيلو وزن، يعني چهار برابر ‏‏"جرم مرده"، در مورد هواپيما شايد بدتر باشد. به خصوص آن محاسبه "وزن کابين رستوران" در قطارها ‏خيلي جالب است. مخترع محترم يکتاشرق رحم کرده و وزن ساندويچ ها و نوشابه ها را حساب نکرده وگرنه ‏خيلي بيش تر مي شد

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, December 18, 2007

ژاله یکی از قربانیانش بود

مقاله ای است درباره ژاله اصفهانی شاعر که در لندن درگذشت که برای رادیو زمانه فرستادم

در فضای دل‌مرده گورستان مورت‌لک، جنوب لندن. هوا خشک، سرد و بی‌باران. آسمان ابری، درختان بی‌بر. شاخه‌ها مانند خطی باریک کشیده بر دفتر نیلوفری آسمان. کلاغان سپه‌پوش، گریخته از تابلوهای علیرضا اسپهبد، آمده به سوگ. خیابان شنی، ردیف مردان و زنان و سیاه پوشیده، کلاغ بی‌قارقار. نه الله‌اکبری در فضا، نه ناله‌ای، نه شیونی.

همه می‌گردند دور میدانکی، در انتظار. موسیقی متن گاه غار زدنی است و خش‌خش برگی زیر گام‌های شلخته. اگر صدایی هست، از سکوت درون سرهای در گریبان است، و بخار بی‌شیهه نفس‌ها.

اتومبیل جنازه‌بر می‌رسد سیاه، کلاغ‌ها بر می‌جهند و ما آدم‌ها هم در غیاب صدایی که نظمی دهد، تک‌تک و دو به دو راه می‌افتیم. تا به تالاری که تابوت رفته متین در میانش نشسته، چون ما سیه‌پوشیدگان، هویتی ندارد تالار. نه چینی و نه رومی، نه مسلمان. طاقی و طاق‌واره‌ای، اما به کلیسا نمی‌برد و نه به کنشت، و نه حتی به محراب بودایی. نینوای حسین علیزاده که در فضا به پرواز در می‌آید، تازه هویتی به جمع می‌بخشد.

گل‌های میخک بلند قرمزی بی‌ادعا. آدم‌ها گل‌ها را چون علمی در دست می‌برند و بر تابوت ژاله می‌کارند. ایستادم. انگار به فاتحه‌ای از سر عادت، به دلم گرمی نشست؛ انگار هویتی پیدا شده. دستم بی‌اختیار اشاره شد و نوک انگشتی بر سطح تابوت نشست تقه‌زنان. و خواندم. در دل خواندم. همین و تمام.

پرده افتاد. چند تن سخنی گفتند و پسرهای ژاله، که ناگاه فریاد نی در نفس‌ها پیچید. گمان کردم خش.ی‌اش از خش.ی هواست. بوی تابوت، بوی نفس، بی‌نفسی، می‌داد. این دیگر از دور نبود، فریاد از نیستان ببریده از گلوی نی ایرج امامی بود. گوشه شور را گرفته به مرکب‌نوازی و می‌نالد، به دلم افتاد این راهی که گرفته کارش را به جنون ماهور می‌کشاند. که نکشاند. این ماییم که تا ماهور نشنویم، انگار ختممان ختم نمی‌شود. انگار با دهان جمع می‌زد نی‌نواز. و آرام آرام گورستان دور شد. گورستان مورت لک. سه شنبه بعد از ظهر. خداحافظی با ژاله اصفهانی.

[][][][]

باید روزی نوشت. باید روزی بازش ساخت تا بدانند که بر انسان تا چه حد جور می‌توان رفت. تا بدانی تا کجا آدمیت آدمی گستردنی است و تا کجا، دنائت او را می‌تواند برد، به کدام چاهک‌های دست‌ساز می‌تواندش انداخت. چه فایدت از افاضات فاضلانه و جملات قلنبه بار کردن. باید زندگی یک آدم را، یک آشنا را، بهانه کرد و نشانه کرد. باید اشاره به نزدیک کرد، تا داغ‌ها تازه شود. که بر آنان چه رفته است.

از سر عادت و ادب نیامده بودم به گورستان مورت لک، و چون آن شاخ گل میخک را بر تابوتش نهادم، از سر عادت و طلب ثواب نبود فاتحه‌ای بر او خواندن، بلکه از آن جا بود که راز دردش را می‌دانستم. برای شعرش نبود که مجال نیافت تا رشد کند. برای تحقیقات ادبی‌اش نبود که در دستور زندگی‌اش قرار نگرفت. بلکه به احترام آوردگاهی بود که دست روزگار وی را بدان جا کشاند، بی‌آن که خواسته باشد. به توفانی بود که او را چون پر کاهی با خود برد. در روزگاری به تلخی زهر، در غربتی ناخواسته بدان گرفتار.

ژاله یکی از ده‌ها هزاران بود. در توفان آزادی‌های حاصل تحولات جنگ جهانی دوم، از خانه کوچکی که ساخته بود و نوعروسانه در آن حجله بسته بود، راهی سرزمین موعود چپ‌های آرمان‌گرا شد. همان جا که از دور، بهشت می‌نمود و چون نزدیک شدی، از همان اول گام تعفن به مشام می‌خورد. تعفن نادیده گرفتن انسانی انسان، به صلیب کشیدن انسان، به ذلت کشاندنش، به پاسبانی همدیگر واداشتنش. اما چه می‌توانستند کرد انسان‌هایی که قطره بودند، هیچ بودند در چشم سیستم انسان‌کش. کاهی بودند. و زندگانی هزار هزارشان به چیزی خریده و ارزیده نمی‌شد.

کنگره نویسندگان سال 23 که – نوشته‌ام که نیما هم در آن شعری خواند – جز آن که فرصتی بود تا شاعران هم را ببینند و مغتنمی بود که بعضی خود را نخست بار در جمع پیدا کنند، برای فرصت‌‌طلبان حزبی، هم مجالی بود تا خودی بنمایانند و جمعیتی به رخ بکشند. هنوز معلوم نشده بود که مسکو، یا باکو، برای حزب توده ایران چه خواب‌ها دیده‌اند.

هنوز طبری آن مقاله لعنتی را ننوشته و حیثیت حال و آینده را در آن داو ننهاده بود. هنوز میتینگ حزب برای حمایت از امتیازخواهی روس‌ها برپا نشده بود؛ همان میتینگ که جوانان آرمان‌خواه و عدالت‌جو، بی‌خبر از همه جا بازوبند دوخته بودند تا با افتخار در مقابل هجوم چاقوکش‌های سیدضیا و آژان‌های دولت ساعد از رفقا دفاع کنند؛ اما چون چشمشان به سربازان زبان‌ندان ارتش سرخ افتاد که با ته تفنگ، هم‌وطنان متعجبشان را عقب می‌راندند، عرق شرم بر پیشانی‌شان نشست، تا مبادا چشم دوست و همسایه به آنان بیفتد، در کوچه‌های تنگ پیچیدند و افتخارنکرده، رو نهان کردند. و این اولین شکاف بود.

چندی بعد اولین انشعاب که دو سر داشت خلیل ملکی و آپریم، و هیچ کدامشان کم سری نبودند. اما هنوز پرده بر نیفتاده بود که کنگره برپا شد. هنوز ماه عسل آرزوها بود. هنوز محترمان شهر، دعوت‌نامه سلیمان‌میرزا را روی میزها داشتند که برای اولین جلسه حزب تازه از آنان دعوت کرده بود. هنوز خبری نشده بود. همه با هم بودند و صف‌ها جدا نشده بود و از اتفاق کسانی می‌دویدند و عضو می‌جستند و در پی بزرگ کردن و بزرگ‌نمایی حزب بودند که بعدها هم هرگز کمونیست نشدند.

پس چه عجب که در آن عالم سربازگیری آقا بزرگ علوی، وقتی یکی از سمپات‌های حزب را نشانش دادند، دخترکی که در عین جوانی کتابی هم چاپ کرده بود از شعرهایش، تأمل نکرد و کتاب را داد دست ملک‌الشعرا که ریاست کنگره را بر عهده گرفته بود. ملک‌الشعرای بهار وقتی خواست از شاعر دعوت کند برای شعرخوانی. اسم آتی از یادش رفت و هم نام فامیلش که سلطانی بود. پس همان تخلص روی جلد کتاب را خواند ژاله. و چون لهجه شیرین اصفهانی او را همین چند دقیقه پیش شنیده بود، به آن افزود: «اصفهانی»

این صحنه چنان برای او مهم بود که همه عمر نام ژاله اصفهانی بر خود نهاد؛ و وقتی هم قرار شد در دستگاه آموزش عالی شوروی خروشچف مدرکی گیرد، موضوع تزش شد ملک‌ءالشعرا. اما فقط دو سال فرصت یافت تا به کنگره نویسندگان، هدایت و نوشین، علوی، و شعرخوانی در محضر بزرگانی مانند علی‌اصغرخان حکمت و ملک‌الشعرا و بدیع‌الزمان فروزانفر و سعید نفیسی پز بدهد؛ دو سال. و پنجاه سالی فرصت تا آن را نشخوار کند. هنوز گل‌های سربخاری اتاق اجاره‌ای بخت ندوخته بود که چه نشسته‌ای؛ دولت انقلابی پیشه‌وری افسر معلم می‌خواهد و قرعه به نام افسر جوان بدیع تبریزی می‌افتد که در همین فاصله شده است شوهر ژاله.

چادر نمازی به سر و دفتر شعر زیر بغل راهی تبریز، و هنوز نرسیده دوباره مانتویی به بر و دفترچه زیر بغل به آن سوی آب. نزدیک است همین دفتر سر به باد ده شود. مگر نشده است برای صدها. تا دختر دل عاشق، دل شاعر خود را بردارد و جایی آرام بگیرد پنج سال آخر استالین بود. همینش بس.

گرسنگی، کوچک‌ترین درد؛ نگرانی از سرنوشت فرزند کوچک، دردی به همان اندازه. خود موقعی گفت اندیشه کردن به غربت، فراغت خاطری می‌خواهد. پس این را هم دردی نگیر. هر چه هست و بود تا نیم‌قرن بعد که زنده ‌ماند، هرگز دهان باز نکرد تا بگوید چه آمد بر سرشان. یک سکوت انگار حک شده، کنده شده روی سنگ خاطرش. مقرر شده، برنامه شده، در سخت‌افزار آدمی درج شده، همیشه شده، با تو شده، خونی شده.

10 سال قبلی، از تهران آمده بودم به لندن، به تصادف، فقط همین را می‌توان گفت به تصادف، کشفم افتاد که خاطرات خود نوشته ژاله. اما پیش از آن که بخوانم دست نوشته‌اش را، بدیع به سخن آمد. ابتدا از «این سه زن» با من گفت. می‌گفت بعضی جاهایش درست نیست. پس آن‌گاه پوشه‌ای آبی یا بنفش در دست‌هایم گذاشت. و ایستاد تا بخوانم؛ یعنی تا ببینم، بریده نشریات، چند نامه و چند سند، انگار برای شرکت در دادگاهی آماده شده. و بعد با جمله‌ای گشود سخن را: «باید می‌ماندیم زنده، مسئولیتش با من بود. بقا. سرنوشت من به این جا کشانده بود همه را.»

باورم نبود چه می‌شنیدم. جسته جسته و گریخته و نگریخته شنیده بودم چیزک‌ها؛ اما این بار راوی دست اول، خود راوی، خود قهرمان، خود متهم به حرف آمده. ژاله آرام پالتو قرمزرنگش را پوشید و میان گفتگوی ما رفت از در بالاخانه با پله‌های باریک پایین. صحنه به اندازه کافی غافلگیرکننده. نفس‌گیر. به آقای بدیع نگاه کردم؛ یعنی چرا این‌ها را به من نشان می‌دهی؛ چرا به من می‌گویی. گفت دیگر وقت نیست.

روی «دیگر» ایستاد. گفتم عالی است. تأمل نکنید. گفت تو می‌نویسی. یعنی پرسید. طنین غریبی داشت صدایش. بایدش نوشت، تا ژاله بود جرأتم نبود. از غریب‌ترین حکایت‌های آن مهاجرت است که همه گوشه‌هایش عجب بوده است. بایدش نوشت. و باید با درد خواند.

سه سال بعد از آن خواننده متن تایپ‌شده، اما چاپ‌نشده خاطرات ژاله بودم، باز در لندن. هر چه قدر نوشته‌ها و سندهای بدیع تکانم داد، روزها و روزها به خود مشغولم کرد. خاطرات ژاله ساده و راحت بود. تلخ بود. اما بودن در محیطی که مساعد پرورش استعدادها و ذوق‌ها نبود، کلماتش را به نظرم از روح انداخته بود. انگار گزارشی روزنامه‌ای. انگار نه یک زندگی چندان غریب، گر چه نه نادر.

در کلمه کلمه‌اش ملاحظه، ترس از آن که مبادا کسی آزرده شود. انگار همیشه وجودی فرض شده پشت سر، انگار نفس کسی پشت گوش نویسنده تا مبادا از خط عبور کنی. خطی فرضی. مبادا از مرز ممنوعی گذشته باشی. انگار یکی به زور از روی یک صحنه واقعی یک تابلوی بچگانه و کم‌حرف کشیده باشد. با تمام ناشی‌گری. انگار کسی واقعیت را به زور بزک کرده باشد به حکایتی جعلی. انگار صورتی به نرمی و شیرینی صورت ژاله را کسی به عمد با خطوط تند و صاف، سیاه و سفید کشیده باشد.

به نظرم رسید می‌پندارد تلخ گفتن از سرزمینی که 40 سال پناهش داد، بدگهری است. گله کردن از بخت، شکایت کردن از رفیقان و نارفیقان، نقد کردن خیال‌ها و خام‌ها، همه این‌ها را می‌پندارد از جمله کارهاست که نباید کرد. انگار بکارتی را به سخت‌جانی و رنج حفظ کردن. و این رازداری را اساس شمردن و تقدیس کردن. هیچ نمی‌شد گفت. فردایش کتاب دست‌نویسش را با نامه‌ای برگرداندم. نامه‌ای که سه سال پیش به من برگرداند با یادداشت شیرینی همراه با دو شعر. نوشته‌ام درش:

ای ژاله، ای بی‌رحم
در صفحه 83 وقتی در خانه را محکم بستی و حتی به پشت سرت نگاه نکردی و برای 34 سال رفتی. اتی را تنها گذاشتی. نامش را هم از وی دزدیدی. ای دزد بی‌رحم. حالا که بعد از این همه سال داری یادی از وی می‌کنی. به همین سادگی. در یک نصف صفحه. باید این جا عالمی را بگریانی. آتش بزنی به دل ما. آتش بزنی به وجودمان وقتی که او را می‌گذاری و می‌گذری.

صفحات بعد به این سادگی که تو نوشته‌ای، ما خود به داستان ژاله خواهیم گریست و به لحظه‌های نادر شادمانی‌اش شاد خواهیم شد. ما غمگین و شاد خواهیم شد؛ اما چه می‌شود اتی. در صفحه 83، ده صفحه جدید بگذار. با او حرف بزن. به او بگو که چه قدر و چه وقت‌ها دلت برایش تنگ شد. بگو که کی سرش فریاد زدی. بگو نفرینش کردی. شعرهایی را که برایش ساخته‌ای، بازگو کن. ژاله رهایش نکن دخترک را. یک بار کرده‌ای؛ دیگر نکن. بدهکاری به نسل دخترانی که می‌گویی خوش‌بختی‌شان را آرزو داری. به آن‌ها سرمشق بده. بگو به دولت عشق، بگو به حرمت انسان. بگو مژدگانی آن که مانده‌ای به گفتن. بنویس. بس است دیگر چرا حرف نمی‌زنی ...


[][][][]
پنج سال گذشته روز سه‌شنبه 27 نوامبر است. شبش دارم می‌روم تورنتو. برای نمایشی. فرخ تلفن کرد که حال ژاله خوب نیست. گفتم یکشنبه بر می‌گردم، گفت خب قبل از رفتن، برو ببینش. به دلم بد افتاد. از آقای آدام صابونچیان هم خواستم با هم برویم. دوربینی هم با ما راه افتاد، و میکروفنی. مجهز رفتیم به بیمارستان سنت‌چارلز شمال لندن. سرد بود. سرمایی استخوان‌شکن.

از اتومبیل که پیاده شدیم، گره از بند دستگاه گشود. تا به خود آیم، میکروفن به یقه‌ام بود. نگاه کردم کوچه باریکی بود از کوچه‌های بیمارستان و ما در انتهای یک کوچه بن‌بست بودیم. دست آدام بالا رفت یعنی: آماده یک دو سه ...

مقدمه‌ای گفتم زیر تابلو بیمارستان.رفتیم تو. ژاله این جاست با تن رنجور ... و رفتیم تو. راهرو. اتاق انتظار. پسرهایش بیژن و مهرداد زیرسیگاری را پرکرده‌اند؛ بی‌عنایت به مقررات بیمارستان. بیژن گفت مادر گفته عکس و فیلمی از این حالت نمی‌خواهد. در گذشتیم از خیال ضبط. اشاره کردم آقای آدام در گذرد. انگار در دلم بود بگویم می‌شناسمش؛ همین است. همین باید باشد. دست از کمر بر نمی‌دارد. این عادت به سیلی گونه سرخ کردن. این عادت همواره درد را پنهان کردن شده است اصلی غیر قابل عبور. اما این بار گویا دیگر دلیلی نبود برای رعایت. اشاره کرد بگذر و گذشتیم. دوربین به کار افتاد و به گفتگو از آن کس مشغول شدیم که داشت آب می‌شد.

- اگر قرار باشد یکی از شعرهایت را بخوانی که در فیلم زندگی‌ات بگذاریم، کدام را انتخاب می‌کنی.
- چرا من انتخاب کنم خودت بکن.
- شعر یا حماسی است و برانگیزاننده و دعوت به مبارزه. یا عاشقانه است و از عشق می‌گوید مانند سعدی در اوجش. اما ژاله می‌خواست هم عشق بورزد، هم مبارزه بخواهد و هم امید ببخشد. مگر می‌شود.

- صورتش باز شد. به آرزوها. نیم‌ساعتی حرف زدیم و گفت. و رفتم

روز آخر ماندن در تورنتو در جمع ایرانیان . چند دقیقه‌ای مانده به شروع سخنرانی. پیامکی آمد از لندن که خبر می‌داد ژاله اصفهانی رفت. سخن را به او ابتدا کردم. گفتم با همه این که روزگار مجالش نداد که شاعر شود چنان که می‌توانست و می‌خواست. شعرش خود بی‌آن‌که او بگوید، نشان دارد از آن که چگونه شاعر و نویسنده و ادیب متأثر از محیط است و خیلی از آن بلندتر نمی‌تواند پرید؛ خیلی از آن دورتر نمی‌تواند رفت.

40 سالی که او دور از محیط مأنوس زبانی‌اش زیست، همان چهل سالی است که در آن سرزمین سرد همه چیز خشگید. از جمله چشمه جرأت. چنان که ژاله نازنین جرأت نکرد عظمت فرو افتادن دیوار را بسازد، صدای هرست فرو افتادن دیو، یا به قول سایه شکستن جام جهان‌بین.

کافی بود در آن جا که دوست داشت، روزگار و زندگی مجالش می‌دادند که بماند و بداند خطی که از نیمای یوش کشیده شد، چه قدر شاخه داد و برگ داد، چه قدر بار داد. اما در آن جا که ژاله مانده بود باخبرشان نشد تا وقتی 50 سال گذشت و دو تا، دو تا شاخه چون کنار هم نشستند یکی سیمین بهبهانی و یکی ژاله اصفهانی. دانستیم این تاریخ فرهادکش، شیرین‌کش، چه قربان‌ها گرفت. از جمله قربانیانش یکی هم ژاله بود.
[][][]

این جا در گورستان مورت لک. در صف مردمان ساکت و سیاه. بودنم نه از آن رو است که این تن رهاکرده، مجال یافت که از آن دخترک احساساتی و از میان شعارهایش، شعری بزرگ بسازد که سزاوارش بود. نه از آن رو که این سر اینک آرام گرفته به آرمانی به صلیب کشیده شده، وفادار بود و در سکوت ریاض کشنانه با آن. ژاله از نظرم احترام داشت، به خاطر زندگی‌اش. و این سکوت وفادارانه. نه قهرمانانه، نه بلندپروازانه، بلکه فروتنانه و قانع. به احترام آن که دردی را که از آن گریزی نداشت، ذره ذره چشید.

این شعر از احمد رضا احمدی است. که در غیاب ژاله زاده شد و بالید. شعر شش:
دورانی بود که ریل‌ها
دور از قطارها می‌ایستادند
و خاک‌سپاری ما را نظاره می‌کردند
شهرهای جنگ‌زده
روی دست‌های ما خزه می‌شدند
ما پاره‌های آهن را
به یاد روزهای مویه و طنین
در ذهن سازهای زهی انباشته می‌کردیم
به انتظار خزه‌های آواز
در سنگفرش آفتاب
بهار را در سازهای زهی تکرار می‌کردیم.


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, December 17, 2007

بنگاه شادمانی

نزدیک انتخابات شده ایم خبرهای خوش فراوان شد. به قول مولانا عید آمد و عید آمد، یاری که رمید آمد، ‏عیدانه فراوان شد.‏

نزدیک انتخابات شده ایم، به همين مناسبت دل نازک سخنگوی دولت که از قضای ربانی وزیر دادگستری هم ‏هست، از تندروی های ماموران نیروی انتظامی در طرح امنيت اجتماعی به درد آمده و خبر داده که دل ‏رييس جمهور هم برای جوانان وطن خون است و تازه پلیس زیر مجموعه دستگاه اجرائی هم نیست، وگرنه ‏الان رییس جمهور چهارمین حج را رها کرده با جوانان در خیابان به تظاهرات علیه بدرفتاری پلیس مشغول ‏بود لابد. یادتان آورده اند که آقای احمدی نژاد قبل از انتخاب به ریاست جمهوری هم گفت "آیا مشکل ما ‏موهای دخترانمان است" و این را بی انصافی دانست و فرمود مشکل مردم فقر است و تورم و گرانی. حالا ‏تجسم کنید وضعیت مردمی را که به او رای دادند و هم وضع مو و لباس و تبرج دخترانشان بدتر شد و هم تورم ‏دو رقمی [بدون محاسبه مسکن] و گرانی در بیداد. ‏

و همه این اعلام نارضایتی ها و همصدائی با مردم کردن ها، از آن جاست که موسم انتخابات شده، در اتاق ‏های مجموعه پاستور روزی ده ها بار گفته می شود مجلس اهميت دارد اگر با این همه سروصداو امکانات و مصرف صدو پنجاه میلیارد دلار [بیش از کل درآمدهای ارزی دوران جنگ، و هم درآمدهای تمام دوران شاه]حتی اگر نیمی از ‏کرسی ها را هم ببازیم فاجعه ای بزرگ است و نشان می دهد که حریف با دست بسته و بدون هیچ امکاناتی از ‏ما جلوترست.‏

در این وضعیت و حالی که مجال کابیته هم از نیمه گذشته، تنها سرمایه ای که برای دولت وجود دارد همان پول هاست ‏که در سفرهای استانی از جیب مردم به جیب "عده ای از مردم" ساده ریخته شد و در حقیقت رائی خریده شد. و آن ها هم از سادگی چنان خود را بدهکار رییس جمهور می دانند که لابد به کسان وی رای خواهند داد، و این ‏عده همه کسانی هستند که رویشان حساب می شود چون که آنان نه روزنامه های معدود مستقل را می خوانند، ‏نه به رادیوهای خارجی گوش می کنند، نه تمايلی به تلویزیون های لوس آنجلسی دارند که هیچ سخن درستی ‏از آن ها به گوش ها و چشم ها نمی نشیند. اینترنت هم کو تا به آن مردم برسد. پس می ماند اين که به نحوی ‏بتوان از همین مردم پیروزی ساخت.

مشاور رسانه ای جناب کلهر راه افتاده و شعارهای در زمان خود تکذیب شده ‏انتخابات ریاست جمهوری، مانند بازگرداندن خوانندگان لوس آنجلسی را تکرار می کند. یک جوری هم تکرار ‏می کند که معنایش این نیست که خوانندگان لوس آنجلسی می توانند به دیدن مادر و پدر و شهر زادگاهشان ‏بروند که حق آن هاست، بلکه یک جوری می گوید که انگار ابی و اندی و کوروس قرارست در ورزشگاه ‏المیپک با حضور معاون رییس جمهور کنسرت برپا کند. منتها جناب کلهر مشکلی که دارد این است که باید ‏یک جوری این گونه ادعاها را مطرح کند که مردم نگویند همان هاله اسفندیاری و علی شاکری و نازی ‏عطری که آمدند، و سرنوشتشان عالمگیر شد برای هفت پشت برنامه جلب ایرانی های مقیم خارج از کشور ‏کافی است. دیگر این جا نمی توان گفت که عامل دستگیری و زندان این ها قوه قضاییه بوده است. چنان که هم ‏امروز ها در موضوع حسین موسویان نمی توان گفت قوه قضاییه است که می خواهد با شعار و هو و جنجال ‏یک نفر از گروه منقد دولت را به جرم سخیف جاسوسی تبدیل به گروگان کند. کسی نباید بپرسد آیا شعارهای ‏آن سی چهل مثلا بسیجی را که هفته پیش تهران را تبدیل به تکزاس کرده و با هیاهو علیه قاضی می خواستند ‏متهم را برای اعدام تحویل بگیرند. کسی هم از وزارت کشور قانونمدار نگفت اجازه تظاهرات دارید یا نه. لابد ‏می فرمائید اجازه سخنرانی و نطق اين حضرات را هم آیت الله شاهرودی صادر کرده بود.‏

دوباره موسم انتخابات شده سخنگوی دولت به صدا درآمده است که دولت معلوم است که با این روش های برخورد با جوانان مخالف است. یعنی سخنگو می خواهد به جوانان بگوید عملکرد سردار احمدی مقدم در ‏فرماندهی نیروی انتظامی همان قدر به دولت بی ارتباط است که عملکرد سردار قالی باف با دولت خاتمی. و اصلا یکی است. ‏در ضمن سردار رادان را به جای سردار طلائی بگیرید. هیچ هم یادآوری نکنید که هم آقای قالیباف امنيت ‏کشور را بهتر تامین کرده بود و آرام و امن دو سه استان مثل این سه سال به طور کلی از دست رفته نبود، هم ‏با دانشجو درگیر نمی شد و در تظاهرات، بچه ها برای سردار طلائی شعار می دادند و به توصیه وی وقتی ‏کار بالا می گرفت می رفتند خانه. لابد آقای الهام با تسلطی که به مسائل حقوقی دارد ثابت می کند که عملکرد ‏سردار طلائی همانند سردار فرهاد نظری بود در روز هجده تیر در کوی دانشگاه. لابد کیهان هم که همزمان ‏با اعلام نارضایتی سخنگوی دولت، از قول آقای امام جمعه موقت تهران احمد خاتمی تیتر بزرگ می زند ‏مردم امنیت اجتماعی را می خواهند، هوادار دولت نیست.‏

‎‎نابینائی ما‎‎

باشد. ما همه این ها را به گل روی صندوق رای تحمل می کنیم اما بر نابینائی ما سرمایه ننهید. چنان که قائم ‏مقام اول به بچه شیطان و باهوش آشپز خود کربائی قربان [بعدا امیرکبیر] نهیب زد. وقتی میرزا تقی سیزده ‏ساله که محرر وزیراعظم نابینا شده بود، پاهایش را که از خستگی کرخ شده بود، دراز کرد. غافل بود که ‏چراغدار بالای سر قائم مقام که از درازای این گفتن و نوشتن ها به ستوه آمده بود، علیه وی راپورت می دهد ‏یکی هم این که پسر کربلائی قربان رعایت شئونات جناب قائم مقام نمی دارد و در محضر عالی پاهای خود ‏دراز می کند. قائم مقام هم فریاد زد "بر نابینائی ما سرمایه ننهند"‏

حالا حکایت ماست، گرچه امیدشان به نابینائی ما نیست. بلکه امیدشان به آن است که مردم فقیر چنان سرگرم ‏زندگی باشند که نه روزنامه بخوانند و نه صداهای خفه شده دیگر به گوششان برسد. امیدشان هست که در ‏بازار مسگرها صدای بزرگ از سه تار نحیف میزرا حبیب نیست که گوشش را به سیم می چسباند که ساخته ‏اش کوک و به سازست یانه. این ها امید دارند که همیشه به قول کرمانی ها صدای بزرگ از دیگ حاج ‏ماشالله است که چند سال است دارند آن را می سازند، و دو سه مسگر از صبح به شکم خالی آن ‏می کوبند و مردمی می گذرند و دهانشان آب می افتد که چه آش و شله زردی قراری است در این دیگ پخته ‏شود. امیدشان به صدای دیگ حاجی ماشالله است.‏

از دیگر کرامات نزديک شدن انتخابات، این که بعد دو سال و نیم فریاد جنگ و جنگ یک باره رییس جمهور ‏و دولت وی صلح دوست شده و دربه در افتاده اند در پس صلح و دوستی به هر کجا که سراغ دارند. انگار نه ‏انگار در دو سال گذشته همنوا با دیک چنی معاون جورج بوش که از دید رسانه های آمریکائی رب النوع ‏جنگ است، هر رطب و یابسی به هم بافته اند که شرايط جنگی به نظر آید که لابد در چنان فضائی وقتی رییس ‏جمهور بگوید جنگ نمی شود، معنایش در گوش مردم این باشد که من نمی گذارم جنگ شود. لابد البته که چنین ‏رییسی قابل افتخارست و با بودن وی با خیال راحت می توان در گوش آمریکا هم سیلی زد، اگر لازم آمد بار دیگر به ‏گروگانشان گرفت و سوخت هسته ای هم تولید کرد [یا تولید نکرده شعار داد] و نیروگاه هسته ای بوشهر را به ‏راه انداخت [یا به راه نینداخته جشن برپا کرد]، به آمریکا رفت و عزت باخت و از رییس دانشگاه کلمبیا فحش ‏شنید اما با کمک تیترهای بزرگ شونده کیهان آن را تبدیل به فتح الفتوح کرد. نشست تا آمریکائی ها گزارشی ‏اطلاعاتی بدهند و آن را بزرگ ترین پیروزی سده نامید، حتی اگر پیروزی نباشد. بلند شد راه افتاد به التماس و ‏اشاره بدون رعایت شئون کشور به هر جا رفت و بعد بیانیه ای را که تندتر از تمام بیانیه های گذشته ‏شورای همکاری جنوب خلیج فارس بود "خیلی مثبت" خواند. تازه بعد از همه این التهاب آفرینی ها نزديک ‏انتخابات صلح جو شد. به آن نشانی که نیویورک تایمز تیتر زده احمدی نژاد روش خود تغییر داد.‏

حالا چکار دارد دولت به حال دل مردم. چکار دارد که هر چه به مادرانمان گفته ایم مادر خبری نمی شود، ‏کدام جنگ، پاسخ شنیده ایم چکار کنم دست خودم نیست که دلشوره دارم. دعوت می کنند که ما همه عوارض آن التهاب های ‏دو ساله را [که برای خرید عکس های بزرگ روی جلد مطبوعات غرب و در مقابل نامزد شدن مرد سال ‏ایجاد شد] حالا که موسم انتخابات است نادیده بگیریم . نزديک انتخابات است مادر هم دیگر قرص اعصاب ‏نخورد و همه دنبال لبخند و شادخواری رییس جمهور راه افتاده باور کنیم که گزارش شانزده سازمان ‏اطلاعاتی آمریکائی که ادعا می کند ایران تا سال 2003 مشغول ساخت سلاح اتمی بوده "بزرگ ترین ‏پیروزی سده" است. باور کنیم تا بعد از آن هم هواداران دولت بتوانندهضم کنند دعوت به گفتگو با جورج ‏بوش در هر کجا و با هر ترتیبی را. و نگویند شیطان بزرگ چی شد. پس بايد خودمان را آماده کنیم که بعد از ‏همه کاپ ها و جوایز و عنوان هائی که رسانه های خارجی به رییس دولت دادند این بار کاپ صلح دوستی را ‏هم بدهند و چه بسا که مانند عرفات و بگین که مشترکا جایزه نوبل صلح را به دست آوردند این بار آقای ‏احمدی نژاد و جورج بوش هم مشترکا جایزه نوبل صلح را به دست آورند تا بتوان در مملکت جشنی به پا ‏کرد.‏

‏ یعنی نزديک یک میلیون نفر که در همین سه سال از کشور رفته اند. یعنی چندین میلیارد دلاری که مستقیم یا ‏به بهانه سرمايه گذاری در دوبی و بقیه جنوب خلیخ فارس از کشور خارج شده، یعنی این دلمردگی و دلسردی ‏و نومیدی که در دل جوان ها هست. این صف دراز برابر سفارت خانه ها، برای گرفتن روادید خروج از ‏کشور، همه بیهوده تشکيل شده است. یعنی همه فحش ها که به سیاست های لبخند داده شد فقط برای شوخی ‏بود، و همه به خطا بودند دولت فعلی اصلا مخترع لبخندست. خانم فاطمه رجبی هم از طرف آشپزخانه حرف ‏می زد تاکنون و ربطی به دولت نداشت، تازه قرارست تا پایان انتخابات هم چیزی ننویسد. یعنی آقای مصباح ‏تنها مدافع حوزوی دولت نیست که می فرماید این مقدار اسلامی سازی و پاکسازی کافی نیست که به دست ‏آقای زاهدی در دانشگاه ها شده، باید دانشگاه ها کاملا مانند حوزه شود. و شاگرد وی نیست که هفتگی درس ‏اخلاق به کابینه می دهد. و درس های وی را ما نخوانده ایم. ‏

ما بايد آن قدر ساده باشیم که حتی نخوانده باشیم که سخنگوئی که برای شورای عالی امنيت ملی نصب شد، تا ‏دهن بند بهداشتی از بالا ارسال نشده بود، یک جمله گفت و دیگر هیچ نگفت، خود هزار پرده دری ‏داشت و مصداق آقای محسن رضائی که گفت کسی حق ندارد پای خود را روی گلیم رهبری دراز کند از ‏همین جا بود، از همان یک جمله. باید خیلی ساده باشیم که ندانیم این گروه اگر به همین سلیقه بمانند با آقای ‏جلیلی هم کار نتوانند کرد، با آقای طهماسبی هم . چنان که با علی لاریجانی و ابراهیم شیبانی و فرشیدی و فرهاد رهبر و وزیران پیشین ‏صنعت و رفاه هم نتوانستند. خواهید دید. آقای زاهدی راه را یاد گرفته که هم کمترین رای اعتماد را در مجلس ‏گرفت و هم بدترین کارنامه را در میان همین وزیران دارد، اما با وعده آن که تا پایان چهار سال در راس ‏هشت دانشگاه معممان خواهم نشاند، جا قرص کرده است، آن هم نه روسائی مانند آقای عمید زنجانی که ‏دانشگاهی است و به هر حال با آن میله های سبز آشناست، بلکه امثال همان سخنگوی تازه منصوب شده اما ‏بی سخن مانده شورای امنيت عالی. ‏

اما این همه گفتیم، بایدمان افزود که دوره ریاست به نیمه نرسیده ماشین چمن زنی دیگر چندان برد و برائی ‏ندارد و نمی تواند همه را سر بزند تا همقد همان ها شوند که درسینه به تنور چسباندن متبحرند.‏

اما بپرسید این خوش رقصی ها برای چیست. جز این که موسم صندوق رسده است. صندوق رای. که بی شک کسی ‏مانند آقای مصباح یزدی روزی چند بار نفرین می کند به بنیادگذارش که آن را از وسط لیبرالیسم غرب آورد ‏به میان ام القرای اسلام و نمی گذارد کار ها به سامان شود. و همه چیز زیر سر همین صندوق است، گیرم ‏آقای جنتی هر کس را از سوی هیات موتلفه و حجتیه برگه تائید آورد، استخدام کند و به نگهبانی و نظارت بر ‏حوزه های انتخاباتی بگمارد. اگر صافی هایش را چنان تنگ کند که فقط کارکنان شورای نگهبان از آن عبور ‏کنند، باز این صندوق است و از صندوق رای بر می آید. دیگر خودی تر و آشناتر از مرحوم رضا زواره ای ‏که نیستند. کار به این ها درست نمی شود. صندوق، بلای جان استبدادیان آمده است.‏

به قول فرنگی ها نزديک انتخابات همه بچه یتیم ها "عمو" پیدا می کنند، و به قول اراذل و اوباش تهران انگار ‏صندوق رای همان صندوق بنگاه شادمانی مهدی مصری ست که تا به میدانش می کشانند همه به شنگولی می ‏افتند، دلسوز جوانان می شوند و خواستار بازگشت خوانندگان لوس آنجلسی.‏

اما همه اين ها به شادی صندوق. همه اين شفافیت و برهنگی ها، همه این عریانی ها از حرمت و اهمیت ‏صندوق است و رای. که اگر نبود، مانند همه آن سالیان که نبود، همه اين قرکمرها و گردن و شانه جنباندن ها ‏پنهان می ماند. هنرها و بی هنری ها نهان می ماند، چنان که کس نمی داند هنر و بی هنری نخست وزیرانی ‏را که در دوران استبداد صد سال اخیر بر کار بودند، مگر معدودی چون قوام و مصدق و شاپور بختیار که در ‏دوران ضعف استبداد زیستند یا استبداد را عقب راندند. چنان که کس نمی تواند گفت متین دفتری یا علی منصور، حتی حاجی ‏مخبرالسلطنه یا محمود جم خوب روسای دولتی بودند برعکس. ثبت نیست چون صندوق رای نبود. اما اینکا ‏هست.‏

‎‎چاره ما‎‎


‏ این که با این جمع چه باید کرد از همین صورت مساله پیداست. بایدشان از سوراخ صندوق رای عبور داد. ‏که این جاست آن پل معروف. و گذشتن به سلامت از این پل، به گونه ای که فردا بتوان گفت حادثه سوم تیر هم ‏خیر و برکت بسیار برای جنبش ازادی طلبی ایران داشت، که داشت، در گرو آن است که هر کس هر وسیله ‏در اختیار دارد صرف آن کند که صندوق از میان میدان برنخیزد و فصل الخطاب رقابت ها و گفتگوها. ‏

هواداران اين دولت، به هیاهوئی که بر حسب وظیفه تبلیغ می کنند توجه نباید کرد، در نهایت آرزو دارند که ‏مردم چندانی به پای صندوق نروند تا آن ها بتوانند با آرای پادگانی و بسته بندی شده خود، و باز با پانزده در ‏صد آرا، دستشان را بالا ببرند. و باز همان داستان سه سال گذشته تکرار شود.‏

باید نگذاشت. و چون نفع نظام هم در این است که انسان های بیشتری در انتخابات شرکت کنند، بايد از فاصله ‏منافع نظام و منافع یک گروه، راه باريکی جست و از آن برای زندگی بهتر عبور کرد. خوب به فرموده ‏سردار افشار دقت کنيد که معاون سیاسی وزارت کشور و مسوول ستاد انتخابات است و به قاعده بايد از گرمی ‏بازار انتخابات دلشاد باشد، اما فرموده اند یکی از آفت های فضای انتخاباتی کشور فضای بیش از حد ازاد ‏رسانه ای است. در حالی که روز قبلش وزیر کشور به درست گفت نمی توان محیط اجتماعی را در زمان ‏انتخابات مسدود کرد. سئوال کنید که آیا بعد از انتخابات می توان ؟ این همان کاری است که دولت فعلی کرد و ‏شد.‏

هر کس نگران است گوباش. پایان دادن به این شوخی ایرانی آغاز قرن بیست و یکم، که به راستی معجزه ای ‏بود که از دل بی تجربگی ها، به هم ریختگی های گروه های سیاسی، بیرون زد، مهم ترین کار ماست. در ‏نبود سیستم های نظرسنجی و گمانه زنی، با کم تحملی و شتابی که هست، از این دست وقايع عجب نیست، شاید ‏هم بد نشد که ایران در مقابل آمریکائی ها با مهره مشابه بازی کردند. به نظر می رسد در حالی که مردم آمریکا ‏نشان می دهند که به برکت حضور جورج بوش ثانی به این زودی ها به جمهوری خواهان رای نخواهند داد، ‏ما ایرانی ها هم بايد پرونده این شوخی را ببندیم. که شوخی هم مانند نفس است ‏‎-‎‏ و گفته اند مانند میهمان - که ‏اگر آید و بیرون نرود کار صاحب نفس و میزبان تمام است.‏
‏ ‏

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, December 16, 2007

نشریه جدید دولت ایران و دو نشریه دیگر

گزارش امروز سایت فارسی بی بی سی را در دنباله همین پست بخوانید

در حالی که از سویی دولت محمود احمدی نژاد و از سوی دیگر منتقدانش از وضعیت رسانه های کشور هریک به نحوی ابراز نارضایتی می کنند و بسیاری از روزنامه نگاران نیز وضعیت موجود را یکی از سخت ترین و ناگوارترین دوران سی سال اخیر خود می دانند، انتشار اخباری درباره یک نشریه جدید دولت و دو روزنامه نزدیک به منتقدان آن، به گمانه زنیهایی منجر شده است که می گوید انتشار این نشریات به نزدیک شدن تاریخ برگزاری انتخابات، و نیاز به جلب رای دهندگان بیشتر مربوط است.

مقامات دولت آقای احمدی نژاد و هوادارانش در دو سال گذشته بارها از انعکاس عملکرد این دولت در رسانه های کشور- حتی صدا و سیما که تحت نظر رهبر جمهوری اسلامی اداره می شود ابراز نگرانی کرده اند.

حدود دو ماه قبل غلامعلی حدادعادل، رییس مجلس، در مصاحبه مطبوعاتی خود گلایه کرد که اگر ساعت ها درباره پیشرفت های دولت بگوید کلمه ای در روزنامه ها درج نمی شود اما اگر کلمه ای انتقاد کنند تیتر می شود.

این گفته رییس قوه مقننه، البته توسط یکی از روزنامه نگاران با سابقه چنین معنا شده است که دولت و هوادارانش هم متوجه بی اثر بودن تبلیغات صورت گرفته در نشریات دولتی هستند و از همین رو در مکالمات خود وقتی به "روزنامه " اشاره می کنند، نشریات مستقل را مورد نظر دارند، همان ها که از لاغری مفرط نزدیک به موت تشخیص داده شده اند.

همچنین هواداران دولت، از جمله بخشی از نمایندگان فراکسیون اکثریت مجلس و خانم فاطمه رجبی که تندترین زبان را علیه مخالفان دولت، در هر مقام، به کار می گیرد علاوه بر روزنامه های مستقل و غیردولتی، صدا و سیمای جمهوری اسلامی را نیز در زمره بدخواهان دولت آقای احمدی نژاد معرفی می کند.

از سوی دیگر اخیرا یکی از خبرنگاران روزنامه اعتماد از تلاش خود و همکارانش برای مصاحبه با یکی از مشاوران نزدیک رییس جمهور خبر داد و نوشت که مصاحبه با این مقام دولتی به علت "مخالفت گارد محافظ " ساختمان محل مصاحبه امکان پذیر نشد.

به گفته این خبرنگار اعتماد حتی بعد از صرف نظر کردن از همراه بردن ضبط صوت و دوربین و قبول یک گارد محافظ که همه جا با آنان باشد باز هم با ورود خبرنگاران به مجموعه پاستور محل استقرار هیات دولت، موافقت نشد.

روزنامه های جدید

روزنامه "خورشید"، که گفته شده با شمارگانی نزدیک به یک میلیون در روز توسط وزارت رفاه اجتماعی منتشر خواهد شد، در حالی تدارک دیده می شود که روزنامه های غیردولتی و مستقل ادعا دارند در شرایط موجود نیز به علت کاهش منابع آگاهی دهنده و منحصر بودن هشتاد درصد اقتصاد کشور به دولت، از جهت تامین آگهی برای ادامه حیات خود در مضیقه هستند.

به نظر این روزنامه ها جذب آگهی های شرکت ها و موسسات دولتی به سمت یک مصرف کننده جدید دولتی فشار تازه ای است بر اقتصاد شکننده مطبوعات موجود و عملا باز هم به تعطیل هر چه بیشتر آنان و بیکاری عده بیشتری از روزنامه های مستقل و غیردولتی خواهد انجامید.

دومین روزنامه ای که خبر از انتشار آن از اولین روز زمستان (اول دی) داده شده، روزنامه کارگزاران نشریه حزب کارگزاران سازندگی است که چون زیر نظر دبیرکل آن حزب غلامحسین کرباسچی منتشر خواهد شد یادآور روزنامه تعطیل شده هم میهن خواهد بود که از موفق ترین و پرشماره ترین روزنامه های سال گذشته بود و توسط هیات نظارت بر مطبوعات توقیف شد.

این روزنامه از هم اکنون به عنوان نزدیک به آقای هاشمی رفسنجانی رییس مجمع تشخیص مصلحت و مجلس خبرگان و بزرگترین منقد و مخاطب حملات آقای احمدی نژاد شناخته شده است.

روزنامه دیگری که همزمان با خورشید و کارگزاران، مطابق نظر دست اندرکارانش قرارست تا یک ماه دیگر روی میز روزنامه فروشی ها ظاهر شود "آریا"ست که همزمان با اوج انتشار روزنامه های هوادار اصلاحات همانند سی و یک نشریه دیگر به محاق توقیف افتاد و از همان زمان سرگرم دادگاه هایی بود که به شکایت های گروه های تندرو علیه نوشته ها و اظهارنظرهای منعکس شده در این روزنامه رسیدگی می کرد. و چون سرانجام دوران تعطیل معین شده را به پایان برد برخلاف بسیاری دیگر که رغبتی به انتشار نداشتند محمدرضا زهدی مدیر این روزنامه در پی انتشار مجدد آن برآمده است.

بنا به نوشته روزنامه های تهران روزنامه کارگزاران را نه سردبیر قبلی هم میهن - محمد قوچانی - بلکه محمدرضا تاجیک سردبیری خواهد کرد و سردبیری آریا به عهده محمدرضا رسائل خواهد بود که در دوره قبل این روزنامه هم همین نقش را به عهده داشت.

بر اساس خبرهای منتشر شده روزنامه خورشید را تیم رسانه ای نزدیک به دفتر اطلاع رسانی ریاست جمهوری تشکیل می دهد. این تیم از مدتی پیش و بعد از تغییر و تحولاتی در هفته نامه آتیه متعلق به سازمان تامین اجتماعی در آن جا مستقر شد و چاپ این هفته نامه را از چهل هزار به ۱۰۳ هزار اعلام داشت.

از میان دستکم سی روزنامه سیاسی و اجتماعی کشور به جز ورزشی نویسان که سرنوشت دیگری دارند - پنج روزنامه به طور مشخص از بودجه دولتی ارتزاق می کنند، پنج روزنامه هوادار دولت به بخش های دیگر حاکمیت وابستگی دارند، دو روزنامه که نظرات منقدان دولت را منعکس می کنند گرچه از فروش کافی برخوردارند ولی به علت نداشتن آگهی های بازرگانی از توان مالی چندانی برخوردار نیستند، در این میان همشهری استثنائی است که گفته می شود بدون ربط به بودجه دولت و حتی شهرداری، از آگهی و تک فروشی کافی برخوردار ست.

میان اهل سیاست یک شوخی متمایل به جدی وجود دارد که می گوید از میان میراث های غلامحسین کرباسچی در شهرداری تهران، تنها موسسه انتشاراتی همشهری چندان باقی است که به نظر می رسد یکی از مهم ترین جذابیت های شغل شهرداری پایتخت تسلط داشتن بر این روزنامه است.

نومیدی ها

گزارش نهادهای حقوق بشری و مدافع آزادی بیان در داخل و خارج کشور نشان می دهد روزنامه های غیردولتی و مستقل فارسی زبان در سه سال گذشته بیش از پیش زیر فشار تصمیم های محدود کننده نظام جمهوری اسلامی قرار داشته و گروه زیادی از نیروهای جوان خود را به دلایل اقتصادی و نامرتب بودن انتشارشان از دست داده اند.

سوال اینجاست که با توجه به انتقاداهای دو طرف از وضعیت رسانه در کشور، آیا انتشار روزنامه های جدید خواهند توانست به دلسردی و نومیدی نسلی از روزنامه نگاران ایران - که معمولا عبث و بی کار ماندن هایشان را در وب لاگ های خود منعکس می کنند - پایان دهد؟

دست اندر کاران مطبوعات معتقدند انتشار و توقیف پی در پی روزنامه های مستقل توسط دولت و قوه قضاییه در ده سال گذشته عملا چنان فضای کار در مطبوعات را به دلمردگی کشانده که انتشار چند روزنامه جدید که ناگزیر برای بقا ناگزیرست محتاط تر از همیشه عمل کند، نخواهد توانست تولیدکنندگان این رسانه ها را امیدوار گرداند گرچه خواهد توانست باز هم مدتی بین خوانندگان و روزنامه فروش ها آشتی برقرار سازد و گرمایی هم به تنور انتخابات بدهد.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Thursday, December 13, 2007

تسلیت به شمس

در رثای شمس الواعظین پدر محمود [ماشاله شمس الواعظین] چند خطی نوشتم که در اعتمادملی امروز درج است . برای شما که ندیده اید روزنامه را یا نسخه پی دی اف آن را این جا می گذارم:

آقا محمود شمس الواعظین
یتیم شدی. در هر سن و سال بی پدری سخت است. یک روز ناگهان، احساس خشگ یتیمی.به ويژه پدری که رایت محبت و مهر بود و همه آن ها که در کلام او لذت مسلمانی را تجربه کردند هنوز آن لذت رابه سالیان از کف نداده اند. پس بیهوده نگفته اند که شیون حق زينب است که پدربزرگی مهربان را دیگر نمی بیند، و دیگر نوه ها و فرزندان؛ عروسان و دامادانش.
مسعود بهنود فیروز گوران

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Wednesday, December 12, 2007

سخنرانی در تورنتو

درباره سخنرانی ام در تورنتو برای جمع ایرانیان ، رادیو زمانه گزارشی داده است که این جا می توانید بخوانید و بشنوید

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, December 9, 2007

کیهان و سعیدالملک

گفتند یک زندانی را از انفرادی به بند عمومی بردند، غمزده و دلمرده نشسته بود در راهرو به بازجوئی ها و شکنجه هایش فکر می کرد که یک زندانی جیب بر آمد و از سر همدردی پهلویش نشست و گفت غم نخور داداش همیشه همین طورست، یک بار بدبیاری می آری و گیر می افتی، حالا مالی هم در جیبش بود. زندانی نگاهی به او انداخت و سرش را گرداند.

فردا روز باز آن زندانی آمد و چون تازه وارد را مغموم دید، از سر دلداری گفت گاهی اتفاق می افتد که بغل دستی چنان جیغ و داد راه می اندازد که همه را با خبر می کند، دستت تو جیب بود گیر افتادی هان؟ مرد زندانی نگاهی به او انداخت و شانه بالا انداخت. حوصله نداشت.

فردایش داشت زخم های مانده از شکنجه و بازجوئی را مرهم می نهاد که باز زندانی رسید و دید و گفت اوخ اوخ چه کتکی بهت زدند، نکنه عوضی جیب کنده لات ها را زدی. عجب بدشانسی بابا، خوب بود نگاهی به قد و بالایش می کردی. زندانی بی حوصله گفت ول کن بابا. گفت هان اژان بود و قاه قاه به خنده افتاد.

دو سه روز دیگر همین داستان تکرار شد و زندانی هر روز بر این فرض پافشاری می کرد که تازه وارد جیب کسی را زده که جز این دلیلی برای زندان کس نمی شناخت، تا بالاخره زندانی که حوصله اش سر رفته بود گفت بابا من سیاسی هستم. ناگهان طرف فریاد برداشت که ای پس جيب رييس الوزرا را زدی ؟

حالا حکايت ماست با اين آدم های ذاتا در دادستانی و اطلاعات کار کرده که تصور می کنند هر کس بايد الزاما به یک سازمان اطلاعاتی وابستگی داشته و جیب کسی را زده باشد. کيهان در اين مورد خبری نوشته درباره من.

روزنامه شریفه در اين مورد ید طولائی دارد، یه نظر می رسد که نوعی بیماری انتقام از خود، یا احیانا عذاب وجدان گریبانش گرفته، چون با هر کس مخالفتی دارد او را به همکاری خود متصف می کند، از جمله دوست نازنين از دست رفته اش سعید امامی را. فردای خودکشی وی عامل سیا و همسر وی را مامور اف بی آی[کذا] خواند. و به اين ترتيب به همکاران دیگرش گرا داد که با فهیمه گورانی همسر سعید امامی همان کار را بکنند که در فیلم رسوائی که در همه جهان پخش شده بخشی از آن دیده می شود. این فیلم تنها مستند از شکنجه در همه جهان است، چنان یادگار مهوع و فجیعی که آقای شریعتمداری و بازجویان حاضر درآن فیلم هرگز از تیغ نفرین و سئوال ها خلاصی نخواهند داشت. پیش از اين در پرونده پربرگ شکنجه در شیلی و اسپانیای فرانکو و پرتغال سالازار و ایران پنجاه سال گذشته جز چند تا عکس از بدن های زخم خورده چیزی نبود. حالا هست.
مقاله علی افشاری را اینجا بخوانید
نگرانی
اما نکته ای که نگرانم می کند این ها نیست، که از این دست یاوه های بی سر وته کیهان بسیار می نویسد. به نظرم می رسد که باز کسی که شنود های تلفنی را پیاده می کند، خطا کرده تا کی گند آن در آید. امیدوارم بی گناهی گرفتار نشود. معلومم نیست تلفن چه کسی را به جای تلفن من، و کدام مخاطب را سردبیر یکی از سایت های اصلاح طلب گرفته اند. خدا عالم است. و معمولا هم برای این قبیل اشتباهات کسی همکاران آقای شریعتمداری را تعقیب و پی گیری نمی کنند، آن ها مصونیت آهنين دارند.

هر کس اندک آشنائی با نوشته های من داشته باشد می داند که من در عین احترامی که برای علی افشاری قائلم با نظرات وی موافقتی ندارم چه رسد که به کسی و یا سایتی اصرار کنم که آن را منتشر کنند. با گفته های آقای عطری هم مطلقا موافق نیستم. از سوی دیگر کدام سایت اصلاح طلب برای انتشار نوشته این دو نماينده پیشين جنبش دانشجوئی منتظر یک پارتی مانند من می ماند. اصلا هیچ یک از سردبیران و مسوولان دو تا سايتی که به عنوان سایت های نزديک به اصلاح طلبان هر روز بهشان سر می زنم، نمی شناسم.

کل این نوشته کیهان که دیگر به وضوح بولتن شنودها و بازجویان شده خنده آورتر از آن است که توضیحی لازم داشته باشد. طنزنويسمان باید دست به کار شوند و بپرسند کجا مسعود بهنود چنین اعترافی کرده است و کی آن را به گوش آقای شريعتمداری رسانده، مگر بازجوها خواب دیده باشند که مرا به انفرادی انداخته اند و آن جا وادار به اعتراف شده ام. احتمال دیگر این که فرض کنیم من تلفن کرده باشم به کسی در تهران، که تلفنش هم به شنود وصل بوده، و با اصرار و قید قسم به او اعتراف کرده باشم که عضو سازمان اطلاعاتی شده ام[کذا]. سردبیری سایت معتبر "روز" را هم روزنامه از اعتبار افتاده کیهان هر چند وقت به یکی نسبت می دهد و جای خندیدن هم ندارد. قرار نیست خوانندگان این روزنامه سئوالی کنند.

اما می ماند اين که کیهان تصور می کند با اين گونه خبرسازی های تهدید آمیز می تواند مخالفان دولت احمدی نژاد را ساکت کند.

گرفتاری بزرگی است که از حالا به بعد کیهان را هر روز عصبانی تر و پرونده سازتر خواهید دید. اسباب خنده مهیا خواهد بود. یک عمر این روزنامه تحت رهبری مهدی نصیری و حسین شريعتمداری به دولت ها بند کرد و انتقاد کرد و مچ گیری ها کرد و از آن جا که مردم همیشه دلشان خنک می شود از انتقاد از صاحب مقام های بی درایت، روزنامه مچ بگیر خواننده ای و تیراژی داشت، تا رسید به جائی که احمدی نژاد را مناسب تشخیص داده، آراستند و به حجله فرستادند و خودشان شدند روزنامه دولت. عروسی که دولت احمدی نژاد باشد، چیزی نشده هزار عیب عرفی و شرعی اش آشکار شد و روسیاهی به کسانی ماند که در مقابل یک پست وزارت و یک گواهینامه منقد [ که در عالم طنز مارکزی به ناسزا شبیه است] همه حيثیت خود را خرج کرده اند. کیهانی ها با آشکار شدن عیب و علت های عروس، راه افتاده اند به سروصدا و دهل زدن و از هر حادثه ای به ضرب بزرگ ترین حروف سربی پیروزی ساختن و همزمان هر کس را که عیب و علت عروس را فاش کند به دشنامی به خیال خود از دور خارج کردن. گیرم همه این کارها با موفقیت صورت گرفت. به قول کریم شیره ای صد شب که نمیشود سعیدالملک را خواب کرد. به خصوص که در این جا سعیدالملک، هفتاد و پنج میلیون جفت چشم بیناست و هفتاد و پنج میلیون دهان گشوده که هر روز سیرکردنشان سخت تر می شود.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Thursday, December 6, 2007

بعد چهارسال تعهد خاتمی پذیرفته شد


کارتون بروکس از روزنامه تایمز پنجشنبه
این که سازمان اطلاعاتی آمریکا اعلام کرده است که ایران از چهارسال قبل عملیات مربوط به تولید سلاح های هسته ای خود را متوقف کرده است، گرچه هنوز زودست تا اثرش در کاهش التهاب های موجود اندازه گیری شود، اما تا همین جا پیروزی بزرگی است که آقای احمدی نژاد آسان نمی تواند آن را مال خود کند. اما چنان که او دیروز در جمع مردم ایلام گذشت بزرگ ترین پیروزی سده گذشته هم نیست، گوینده چنین سخنی یا معنای سده را نمی داند یا پیروزی را.

این دستاورد ارزشش به از ميان برداشتن بهانه ای است که می توانست به حمله نظامی آمریکا به ايران برسد، و ارزش اضافی ش به این است که نشان می دهد همواره لازم نیست قواعد بازی بین المللی به هم ریخته شود تا حقی به کرسی بنشیند. با رعایت قواعد و بازی دست بالاتر، و داشتن اعتماد به نفس هم می توان. و این درس مهمی است برای کسانی که چون خبر گرفته اند که در سال های اول انقلاب بنيانگذار جمهوری اسلامی قواعد بازی های جهانی را نادیده می گرفت و پیروز می شد، گمان دارند که همواره می توان نقش گوریل را در بازی شطرنج ايفا کرد و پیروز از اتاق بیرون آمد. حالا آن که بر سر صدام دیده شد که دنیای کامیپوتری شده حرکات گوریل را مدل ساخت و تقلید کرد، در نتيجه گوریل به وضعيت خنده داری در مغاک گرفتار شد.

گزارش سازمان های اطلاعاتی آمریکا، و به خصوص اين که تصميم به انتشارش گرفته شد، از جمله پیام هائی که در خود درج دارد اين است که برخلاف تصور کسانی که جنگ را حتمی و نزديک می دیدند، حمله به ايران مصيبت بارتر از آن تشخيص داده شده که در دستور کار فوری قرار گیرد، پس انتشار این گزارش خود به خود خبر از پایان جنگ روانی می دهد که به هدف تعيين شده [یا مقدور] خود رسیده یا نرسیده به پایان رسید. تردیدم از آن جاست که از تمام این جنگ روانی و یا تهدید به جنگ اگر مقصود آرام کردن عراق و نشاندن ایران بر سر میز مذاکره بود، این هدف به دست آمدنی است، ولی اگر هدفشان چنان که اعلام کرده اند جلوگیری از تولید سوخت هسته ای و غنی سازی اورانیوم توسط ایران بود، بدان نرسیده ناگزیر شده اند رهايش کنند که بتوانند حزبشان را از شکست بزرگ تر در انتخابات آینده نجات دهند.

اما حالا که دولت احمدی نژاد به درستی پذیرفت که اين گزارش استقبال کردنی است، بايد تاکيد کرد که این "مثلا بزرگ ترین پیروزی سده اخير" دستاورد سیاستی است که محمد خاتمی بر آن پا فشرد و صبر و ثباتی که با وجود همه تردیدافکنی ها و مخالفت ها بر سر آن از خود نشان داد. همان زمان که حاضر نشد بدون اطمينان از توقف روندی که وجود داشت وارد صحنه شود و به جامعه جهانی اطمينان بدهد. و بايد پذیرفت که این در عین حال یک پیروزی ست برای هواداران صلح در جهان، به ويژه ایرانیان چه در داخل و خارج کشور که با فعالیت های خود نگذاشتند جو عمومی جهان در اختيار جنگ طلبان و برخی کسان قرار گیرد که از سر ناآگاهی و به خاطر خشم به حرکات حکومت ایران، عملشان به سود جنگ طلبان بود.

حتی اگر تصور رود که انتشار اين گزارش حاصل گفتگوهای پنهانی دولت فعلی است و معامله ای بر سر آرامش عراق، باز تفاوت چندانی در نتيجه حاصل نمی شود وقتی که پذیرفته باشیم که هر آن چه در حوزه سیاست خارجی اتفاق می افتد در نهایت باید منافع ملی را تامين کند، و برای تقويت بنيان کشور هزينه شود. درک این اصل چندان دشوار نیست که کشورها، حتی وقتی خیال جهانگشائی دارند مقصودشان از ایجاد نفوذ و گسترش اقتدار منطقه ای – یا جهانی – این است که منافع ملی را تامين کنند. پس همه و یا تکه هائی از آن نفوذ و اقتدار را می توان در لحظات باید پای مصلحت، به بهای خوب فروخت و عوایدش را به کیسه منافع ملی ریخت. منافع ملی امروز ایران با توجه به حضور نظامی ابرقدرت زمان در اطراف مرزهای کشور، دور کردن ایران از خطرست. دور کردن ایران از جنگ. که گفته اند کنیز هندی به دفع صداع می توان بخشید.

در گذری به آن چه در سه سال گذشته بر سر اين پرونده رفته، با همه نشيب و فرازهايش، می توان گفت که در دوران دولت تازه با اوج گیری تنش ها، کار هواداران صلح و آزادی دشوار بود. اگر داخل کشور بودند یا در خارج. اگر در درون بودند که از سوی دستگاه تبلیغاتی تندروان و هواداران دولت تمامیت خواه فعلی متهم به وادادگی و تسلیم می شدند، و اگر در خارج بودند از سوی بخشی از مخالفان جمهوری اسلامی متهم شدند که با تبليغ صلح دارند به دوام حکومت کمک می کنند. شادمانی نثار آنان باد که از هیچ کدام از این دو سوی افراط نهراسیدند و نپذیرفتند که به خاطر خوشامد این و آن و یا برای پرهیز از دشنام شنیدن ها، به روندی بپیوندند که احتمال خطر در آن وجود داشت و هنوز هم نمی توان گفت با یک بیانیه اطلاعاتی کاملا خطر دور شده است. پس هنوز هم ندای صلح دوستی و ضديت با جنگ می تواند ندای مشترک همه ايرانيان باشند، الا قليلی که بر اين باورند که تنها شانس آن ها در پوشیدن لباس حامدکارزای است و شبانه با موتورسیکلت هارلی دیویدسون همراه دو تفنگدار دريائی آمريکائی از کوه و کمر گذشتن و خود را به شهری رساندن، چشم به آسمان، در انتظار.

اگر برای اعتماد سازی دو سالی تعلیق پذیرفته نمی شد. و اگر بعد از دولت خاتمی هم گروه جدید، بر طرح نگاه به شرق پافشاری می کرد و اروپا را از کاملا از دست می داد، و سرانجام اين که اگر به اندازه دولت احمدی نژاد در محاسبه بر روسیه و چین تند می رفت، این چنین نبود که هست. دولت احمدی نژاد گرچه نمی تواند از این موقعيت تبلیغاتی بگذرد و حتی ابائی نخواهد داشت که آن را حاصل حضور هنوز به بر ننشسته تیم جدید شورای عالی امنيت ملی بداند، اما در حقیقت نخواهد توانست این موقعیت را به باد بدهد. و اين مهم است.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Wednesday, December 5, 2007

از خبرهای عجب

مقاله روز و صدای عدالت را در دنباله همین پست بخوانید

گرچه خواندن خبرهای عجب از مبدا ایران برای خبرخوانان جهان در سه سال اخیر عادی شده است، اما گاه خبرهائی هست که دقایقی و یا ساعت هائی آدمی را مشغول می دارد. از آن جمله این خبر که دبیر جدید شورای عالی امنيت ملی در اولین دیدار مستقل خود به سولانا گفته سخن های علی لاریجانی را قبول ندارم، دیگر این که رییس جمهور در اجلاسی زیر آرم خلیج عربی نشسته و با لبخند، وعملا سند و مدرک مهمی به دست همسایگان جنوبی داده است، کاری که می تواند فاجعه ای باشد اما دستگاه تبلیغاتی دولت ببا دروغ و تبدیل آن نام به خلیج فارس، سفر وی را تبدیل به فتح الفتوحی دیگر کرده اند.

چه جای شگفتی وقتی آقای جلیلی که برخی شک دارند در حالی که عضو شورا نیست بتواند دبیر آن باشد در اولين دیدار مستقل خود با کمیسر خارجی اتحادیه اروپا به قول دیپلوماتی فاجعه آفریده است، رییس دولت بدون نگرانی از سئوال و استیضاح مجلس در اجلاس دوحه زیر تابلو مجلس تعاون خلیج العربیه بنشیند. یعنی به همین سادگی همه آن تلاش ها برای جلوگیری از تعویض نام خلیچ فارس و کاربرد این اسم مجعول، به همین سادگی رفع شد.

هر کدام از این دو خبر را باید خواند.

البته وقتی دولت جدید بر سر کار آمد آقای علی لاریجانی با همه انتقادی که به روند گذشته پرونده هسته ای داشت اما در جائی ثبت نیست که به طرف خارجی گفته باشد که سخن های مذاکره کننده قبلی را قبول ندارم،که اگر چنین امری متداول جهانی بود سنگ روی سنگ بند نمی شد. و فقط تجسم کنید که مناقشات جهانی تا چه اندازه انبوه می شد در حالی که الان با توافق و تفاهمی تمام می شود و اگر دولتی هم عوض شد، جانشینانش به طور طبیعی همان ها را ادامه می دهند. چنان که از جمله سیاست ورزی ها و تدبیرهای سران اولیه جمهوری اسلامی یکی هم این بود که چند روزی بعد از انقلاب همین که یکی از روحانیون سخن از ادعاهای ایران بر بحرین گفت دولت اعلام داشت که جمهوری اسلامی به توافق های دوران پادشاهی متعهدست و بحرین را به رسمیت شناخته است. بر همین منوال بود که صدام نتوانست لغو قرارداد 1975 را از جمهوری اسلامی بخواهد. و باز بر همین منوال طلب ها و سرمایه گذاری های خارجی دوران پادشاهی تحویل جمهوری اسلامی داده شد. حالا چگونه باید سخن دبیر جدید شورای امنیت ملی ایران را به گوش دنیا رساند، بی آن که تعجبی بدان دست دهد.

نه تمام گروهی که در دولت فعلی بر سر کار آمده اند بلکه تا این جا می توان گفت که آقای احمدی نژاد حتما معتقد به تولید مدام عجب است و برای این کار برنامه هر روزه دارد بی توجه به مصلحت ها. دستگاه عجب سازی وی از جمله بر بنیاد این اصل بنا می شود که می توان با تبلیغات این عجب ها را به غرور ملی تبدیل کرد. وی در بازگشت به روش ها و هنرهای اوايل انقلاب، چنان که به صراحت در مبارزات انتخاباتی اش وعده داد و کس نشنید، فرمان را برگردانده به دوران عجب. به دورانی که هر روز خبری شگفتی ساز از ایران می رسید. مگر نه که لوموند فردای تشييع جنازه سه میلیونی آیت الله خمينی نوشت "آخرین شگفت آفرینی مردی که ده سال برای دنیا شگفتی ساخت". احمدی نژاد بر همین اساس در همین دو سال و نیم است که این را تسری داده که نفس کار خارق عادت مثبت است.نفس شگفتی زیباست و نفس شگفت زده شدن دیگران باعث پیروزی است.

اول بار که ایرانی ها نشان دادند که سیاست خاصی در برابر مسائل چهانی دارند همان زمان انقلاب بود و در گزارش های رمزی کلارک و ماموران انگلیسی و دیگران که به نوفل لوشاتو فرستاده شده بودند، درج است. این اسناد نشان می دهد که در برابر شگفتی آفرینی های ایرانيان، جهانیان به ظاهر معقول هم دست به کارهای محیر العقول زده و سخن های نگفته گفته اند. از نوشته تحسین آمیز و باورنکردنی ژیسکاردستن درباره انقلاب ایران [ که طلوع تمدنش خواند و هنوز گاهی، چپ های بدجنس فرانسوی، این تعبیر را به رخ او می کشند] تا دو هفته بعدش که رییس سازمان اطلاعات همان فرانسه برای شاه پیام فرستاد که تنها راه رهائی آن است که آیت الله را برای تفریحات از پاریس به ایتالیا بکشانیم و در آن جا به ترتیبی تیری در کنیم که چون شلوغ است و چپ ها هم از این کار می کنند، همان طور که در مورد الدومورو معلوم نشد این جا هم کمی سروصدا می شود و تمام. فرانسوی ها حتی توجه نکردند که مخاطب این پیام که قرار بود بابتش از آن ها متشکر شود، از یادآوری همان دو روزی که در دوران کودتای 28 در رم بود هنوز برخود می لرزد و شب ها کابوس می بیند. چه رسد به چنین طرح ماجراجویانه ای که یک سر آن درسرزمین مافیا و پاپ، و سر دیگرش در اسناد فرانسوی های دهن لق باشد که وقتی در کافه می نشیند رنگ لباس خواب همسرانشان را هم لو می دهند.

از همان زمان حضور رهبر انقلاب ایران در زیر درخت سیب نوفل لوشاتو بود که غربی ها دریافتند که با یک بازی نوع تازه روبرو هستند که برنامه و وسیله کشفش در کامپیوترهای وزارت دفاع شان نیست. ایشان به تهران آمد و انقلاب پیروز شد و آن ها هنوز مشغول کشف رمز بودند که خبر رسید بعد از خداحافظی پرسوز و گداز ماشالله قصاب با ویلیام سولیوان آخرین سفیر آمریکا در تهران، این دفعه گروه دیگری از ایرانیان که کتاب های فلسفی در زیر بغل دارند ریخته اند به سفارت آمریکا و چشم ماموران آن ها را بسته اند. بعضی هایشان کتاب فلسفی می خوانند و برخی هم مانند خانم ماری مترجمشان گاهی از فرصت استفاده می کند و خود را برای کندن انار به بالای درخت ضلع شرقی سفارت ايالات متحده آمریکا می رسانند. آمریکا سرگرم پیدا کردن واسطه هائی برای نجات گروگان های خود بودند که شنیدند پرسروصداترین عضو شورای انقلاب که نشریه معتبر کریشن سانینس مانیتور خبر داده بود که با سازمان های اطلاعاتی شوروی ربطی دارد، گریم کرده، در پاریس به ملاقات هامیلتون جردن فرستاده ویژه جیمی کارتر رییس جمهوری رفته است. البته دوست دختر فرانسوی صادق قطب زاده بعدا در کتابی که به سبک فاسق خانم چاترلی نوشته شده فاش کرد که وزیر خارجه جمهوری اسلامی فقط هم برای آن ملاقات پنهانی به پاریس نرفته بود بلکه کارهای مهم تری داشته است. چنان که هامیلتون جردن هم آن طور که برای جیمی کارتر مبلغ سابق مذهبی وانمود می کرد فقط برای نجات گروگان های آمریکائی سفر نمی کرد بلکه وقتی با هواپیمای اختصاصی کاخ سفید به پاناما رفت فقط برای آن نبود که جلو شاه را بگیرد که برای معالجه به نیویورک نرود بلکه در عین حال لازم بود که در کنار استخر یخ بزرگی را در لیوان ویسکی خود بگرداند، و زیر آفتاب درخشان پاناما سیتی با توریخوس دیکتاتور بدنام پاناما آن قدر شنگولی کند که بفهمد که وی نظر سوئی با ملکه سابق ایران دارد که همان زمان چند صد متر آن طرف تر مشغول اسکی روی آب با فرزندان خود بود. و این همان ملاقاتی است که درش فرستاده ويژه کاخ سفید فهمید که حال پادشاه ایران هم چندان بد نیست و دو روز قبل به هوای معالجه دندان، به دستیاری فرستاده ویژه راکفلر، دمی به خمره دخترکان پانامائی زده است.

همین مقدار اطلاعات از ایرانی ها، حتی قبل از آن که خبر گیر کردن هلی کوپترهای مجهز و صد میلیون دلاری وزارت دفاع آمریکا در توفان شن به فروشنده سابق بادام زمينی برسد، گیج کننده بود چه رسد که نیمه شبی به رییس جمهور که در کاخ سفید خواب نداشت خبر دادند بین ایرانی ها که مسوولیت لجستیک عملیات روباه صحرا را به عهده گرفته اند، در صحرای پشت بادام دعوا شده و آمریکائی ها را ول کرده اند و دارند راننده یک وانت را بازجوئی می کنند که مقداری گازوئیل قاچاق کرده و از یزد به نطنز می برد. آمریکائی برای نشان دادن میزان دقت و صحت گزارش های خود از منطقه پشت بادام، در انتهای گزارش تاکید کرده بود که ممکن است راننده وانت که در همان فاصله از دست ماموران کلنل بک ویچ گریخت در حال حمله گازوئیل از یزد به نطنز باشد نه برعکس. و از این زمان به بعد مشکل کاخ سفید و تمام اجزایش این بود که رییس جمهور "پشت بادام" را نمی توانست ادا کند. در آن زمان آمریکائی ها خیلی به فن بیان اهمیت می دادند و اصلا قابل تصور نبود که چهار پشت بعد از کارتر کسی وارد همان کاخ سفید می شود که حتی واشنگتن را هم نخواهد توانست تلفظ کند.

به اين ترتیب داستان پرآب چشم ایران و آمریکا در صد و پنجاهمین سال از آغاز خود همواره مشحون از خبرهای شگفتی آور بوده است تا حالا که بزرگ ترین مفسران جهان را به این فکر انداخته که داستانی که انتهایش از پیش قابل حدس و گمان است اصلا نیازی به تحلیل و تفسیر ندارد. و می توان گفت در عمر دویست و پنجاه ساله آرشیو ملی آمریکا هیچ کشور دیگر جهان چنین گزارش های وجود ندارد که این همه ضد و نقیض، و در عین حال نشان دهنده طنز و ذوق هنری باشد.

آخرین تحول عجب وقتی بود که سیا در یک پیروزی بزرگ اطلاعاتی که در پنجاه سال گذشته از این سازمان دیده نشده دریافت آن جوان سیاه مو که در تیر سال 1384 رییس جمهور ایران شد همان جوانی است که روز پنج نوامبر 1980 در محوطه سفارت آمریکا در تهران، قبل از آن که چشم بند کارکنان سفارت باز شود، با دو تا جوان سیاه موی دیگر جر و بحث می کرد و می خواست اول به سفارت شوروی حمله ببرند و گروگان بگیرند بعد به سفارت آمریکا. همان دانشجوئی که آن زمان همیشه ساکت و اخمو بود و حالا مدام می خندد. و این در حالی است که هنوز آن اختلاف بیست و هشت قبل ادامه دارد و اين رییس جمهور جدید به کسانی که سرانجام حرف وی را نشنیدند و سفارت آمریکا را برای اشغال ترجیح دادند حالا می گوید آمریکائی های طرفدار غرب و وابسته وتسلیم شده ... و آن گروگان گیرندگان که از کار خود چندان راضی به نظر نمی رسند در جواب محمود احمدی نژاد [که احتمال تلفظ نامش برای باهوش ترین رییس جمهور تاریخ آمریکا یعنی بیل کلینتون هم وجود ندارد] می گویند دولت بهترست مواظب مسکو باشد. و چرا این را می گویند چون که گویا احمدی نژاد از خوشحالی این که پیشنهادش قبول نشد و سفارت روسیه در تهران اشغال نشد، رفته و با جانشین برژنف دل داده و قلوه گرفته و نگرانی وجود دارد که این وسط، و در حالی که ژاندارمی خلیج فارس از دست ایران به در رفته و شده نمایشگاه زراخانه های جهان، بحرخزر هم با همه خاویار و اشپل ماهی هایش وجه المصالحه سیاست بشود.

عجب دوم

اما خبر شگفت آور دوم که به نوعی به اولین ربط هم دارد همان صدها خبری است که صدا و سیما و روزنامه های هوادار دولت منعکس کرده اند.چنین وانمود کرده اند که رییس جمهور در اجلاس شورای همکاری خلیج فارس شرکت کرده است در حالی که به شهادت عکس ها و آرم بزرگ نمائی شده آن جا "مجلس تعاون خلیج العربیه" است. رسانه های داخلی عکس های دوحه را هم سانسور کنند تا معلوم نشود رییس جمهور زیر تابلوئی نشسته که روی آن به درشت [و ظاهرا به عمد] نوشته شده مچلس تعاون خلیج العربیه . جالب این که در آرم رسمی شورا همین نوشته هست منتهی آن آرم دورتر از نقطه ای است که آقای احمدی نژاد نشسته، به همین جهت خلاف اصل و قاعده نوشته درشت و روشنی آورده اند بالای سر هیات ایرانی با لبخند، نصب کرده اند که دیگر جای هیچ انکار نداشته باشد.

چنین تصميم و عملی بدون شک عقوبت دارد و اثرگذارست و خواهید دید که بزودی زود به آن استناد خواهد بود. اما خطائی چنین می توانست سهل انگاری ماموران وزارت خارجه و سفارت ایران عنوان شود و با توضیحاتی متداول برای پوشاندن حقیقت، پرده پوشی شود، اگر تبلیغات کیهان و روزنامه های هوادار دولت نبود. کیهان در سرمقاله خود همان شگردی را به کار برده که در مورد اجلاس سران بحرخزر به کار برد. آن جا هم از پیروزی بزرگ خبر داد، و خواستار برپائی چشن ملی شد. هر چه جماعت پرسیدند چه شده است که چنین جشنی لازم است گفت نفس برپائی اجلاس در تهران خبرسازست. امروز هم کیهان در عنوان بزرگ خود نوشته "اجلاس دوحه دهن کجی به آناپولیس" و به این ترتیب لبخند آقای احمدی نژاد در میان شیوخ و سلاطین عرب معنادار شده است. کیهان در سرمقاله خود هم همین مضمون را تکرار کرده و چندان حضور احمدی نژاد را در این اجلاس موفقیت قطعی دانسته که پرسیده "آیا با اين اوصاف آيا ائتلافي بين كشورهاي عربي با همراهي آمريكا عليه ايران شكل گرفته و يا خواهد گرفت؟! بي ترديد دعوت از احمدي نژاد براي حضور در اجلاس دوحه اگرچه به مفهوم آن نيست كه تمامي موانع اتحاد و يكپارچگي ميان ايران اسلامي و ساير كشورهاي حاشيه خليج فارس به طور كامل رفع شده است ولي رخداد اخير را مي توان گام بلندي در اين مسير تلقي كرده و نشانه روشني از ناكامي آمريكا در دور كردن كشورهاي منطقه از يكديگر ارزيابي كرد. نبايد از نظر دور داشت كه آمريكا در انديشه شكست و انزواي ايران است و در اين مسير شوم از هيچ تلاشي فروگذار نخواهد كرد، اما هرگز قادر نخواهد بود مانع ظهور ايران به عنوان سمبل اقتدار اسلامي در خاورميانه و جهان شود. جاده دشمني با ايران هر روز باريكتر مي شود"

گرچه کیهان انتظار جواب به سئوال خود ندارد اما می توان نوشت " ائتلافی علیه ايران عملا با وجود سیاست هائی مانند دولت احمدی نژاد شکل گرفته است اما بزرگی ایران که هیچ ربطی به این دولت و هیچ دولت دیگری ندارد، مانع از آن می شود که شیوخ آمال خود را به اجرا نزدیک کنند. اما شما هر چه توانستید برای ضعف ایران انجام دادید که اگر دنیا به جیغ و تبیلغ و فریاد بود به قاعده موسولینی با لباس سرباز دشمن دستگیر و تیرباران نمی شد. اگر تاریخ سیاست با فریاد نوشته می شد و قدرت بر همین قسم تقسیم می شد هیتلر در برچسگادن خود را نمی کشت. تصویری که دیروز از ایران در چشم شیوخ جنوب خلیج فارس نقش بست تصویری کوچک نمائی شده از ایران واقعی است. تصویر کشور ترسیده از مردمان خود که ناگزیرست نام اجلاسی را که رییس دولتش در آن شرکت کرده از مردم پنهان کند. دروغ بگوید و به مردم جور دیگر وانمود کند. با این همه در ازای راه دادن خود به آن ها که با استفاده از ضعف دولت مرکزی ایران، گاز منطقه پارس جنوبی را می برند، از ادعاهایشان در مورد سه جزیره دهانه هرمز هیچ کم نمی کنند، باز در فاصله مدت کوتاهی نماینده دولت ایران به حضورشان می رود و تازه به آن ها وعده می دهد که آب آشامیدنی و گاز به آن ها بدهد. باید پرسید مگر مردم دوبی و دوحا از مردم تشنه خرمشهر و آبادان که تابستان ها ساعت ها آب ندارند، تشنه ترند. گناه میلیون ها مردم جنوب ایران چیست که با دست خالی همین بیست و پنج سال پیش از کشورشان و خانه شان دفاع کردند، حالا پاداششان این شده که آب شیرین کارونی آن ها قطع شده یا در لوله به یزد و کرمان رفته و به جایش آب شور در لوله هایشان سوار شده و قرارست دستگاه آب شیرین کن برایشان بخرند که هنوز نخریده اند، حالا آبشان را به ساکنان جنوب خلیج فارس وعده می کنید که همه چیز دارند و رشک منطقه اند.

از بین تملق گوئی های مشمئز کننده جناح راست به دولت حاضر، که در آرزوی دست داشتن در قدرت صورت می گیرد، بخوانید استدلال های حميدرضا ترقي (مسوول كميتة سياست خارجة حزب موتلفه) را که با تاييد كامل سياست‌هاي دولت نهم در قبال برگزاري شوراي همكاري خليج‌فارس مي‌گويد: «با توجه به اين‌كه اين شورا عمدتا در انحصار كشورهاي عربي حوزة خليج‌فارس بوده است، دعوت از رييس‌جمهوري اسلامي ايران به معناي پذيرش ايران به عنوان يك عضو همسايه و همچنين پذيرش اين امر است اين خليج‌فارسي هم هست كه اين خود به معناي عقب‌نشيني اين كشورها از مواضع گذشته‌شان در قبال ايران است.»

چه صفت می تواند داد به کسی که گفته "عدم حضور ايران در اجلاس‌هاي پيشين اين شورا موجب شده است كه ايران نتواند به طور كامل از منافع ملي خود در ميان كشورهاي عربي دفاع كند اما حضور احمدي‌نژاد در اين اجلاس، زمينه‌هاي دفاع ايران از حقوق و منافع ملي خود را فراهم خواهد کرد." این به ابتذال کشاندن رقابت های سیاسی است.

در خبرها به تواتر آمده که در سال 1342 که آیت الله خمینی در زندان بود و با شورش مردم آزاد شد سپهبد پاکروان که ریاست ساواک را به عهده داشت در ملاقاتی به ایشان گفت ما از قول شما اعلام کرده ایم که سیاست چون پدرسوختگی و دروغ است ما با آن وداع کردیم. جواب این بود که " ما آن سیاست را به شما واگذار کردیم و سیاستی می خواهیم که عین دیانت و نماز ما باشد"

پانزده سالی بعد از آن تاریخ، سپهبد به دست نیروهای مرید آیت الله اعدام شد و 42 سال بعد که عفریت قدرت در بغل مریدان آیت الله افتاد آشکار گردید که از آن سخن ها و ادعاها کدام درست است، از جمله به یادآورده شد که وقتی در زمان حیات آیت الله اختلافات درونی فراوان شد وی به صدا در آمد و گفت "من پیرمرد تا به حال یک بار نماز برای خدا نخواندم، نگوئید برای اسلام است که اختلاف داریم، بگوئید برای خودمان است، برای دنیا

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook