Wednesday, December 30, 2009

عبرت نمی گیرید


همه سخنم در مقاله ای که می آید این است که رای گیری خیابانی هر چقدر برای مخالفان یک حکومت نشان دهنده حقانیت آن هاست، برای حکومت مستقر نشان از هیچ نیست جز این که به ترس دچار آمده. برای اثبات این نظر بایدم گفت

دست نمی شوئید از این بازی. خسته نمی شوید از این تکرار. باز اتوبوس فرستادن و باز جمعیت را به خیابان کشاندن و باز وانمود کردن که این ها به عشق و ارادت و صاحب اختیارند، و کفن پوش برای تائید ما آمده اند. عبرت نمی گیرید از سرنوشت برخی از خودتان که روزگاری همین مردم ساده می گفتند نایب پیامبرست و مخالفت با آن ها مخالفت با امام زمان، امروز می گویید او دشمن دین است و غارتگر بیت المال. و هیچ کدام از دو شعار از سر اطلاع و آگاهی نبود.

عبرت نمی گیرید از شاه و ملکه حکومت پیش از جمهوری اسلامی که چطور مردم ساده روستاهای بیرجند و نطنز فرزند قربانشان می کردند و چند ماه بعد همان مردم حاضر بودند کسی را اولین رییس جمهور تاریخ ایران کنند که آن شاه و ملکه را بازگرداند تا در قفس بگرداندند در خیابان ها، برای شادمانی و رقصی چنان که اگر رخ می داد تا قرن ها در شناسنامه ما ایرانیان ثبت می شد، چنان که دار زدن جسد نجیب به نام افغان ها نوشته شده و کوره های آدم سوزی بر دست و بازوی نازیسم ثبت است.

درس تاریخ نمی خوانید و از این بازی که از شدت تکرار چنین نخ نماست دست نمی شوئید. آن بازی که سرش در دست نوحه خان مافنگی است که ادعا دارد نوچه اش را به ریاست جمهوری رسانده و حالا باید نقش ملکه مادر را بازی کند، با چهار گارد محافظ حرکت می کند، از صندوق پول مردم بی تقصیر، در هر سفر زیارتی با دستگاه و همراهان اول صف است و در مناسک حج هم، فقط برای این که هر از گاه چیزی بپراند و سیاست بسازد یا فضاسازی کند چنان که خانم رجبی.

دست بر نمی دارید از این کردار که در وجودتان خونی شده انگار، و جز برای شرایط ماقیل تاریخ و استبدادی نیست وگرنه کیست که باور کند قطعنامه ای که در پایان هر گرد هم آئی صادر می شود الزاما نظر مردمی نیست که به حسابشان می نویسید. این ها همه مربوط به دنیائی بود که درز پیرهن حکومتگران در آن چنین باز نبود. زمانی که مردم نمی دانستند که دعوا بر سر کلید چاه نفت است و آرمان ها و مقدسات بهانه. این ها مال دورانی است که این همه شفاف نبود جهان.
همچنان هنرتان در زندان شماست و اگر کار مشکل شود در کشتار و ترور. چنان که هم زمان اصلاحات با طرح "حذف روشنفکران و نشان دادن بی عرضگی دولت" مقابله کردید [حتی جلو جوانک فلسفه خوانده را نگرفتید که طرح را قبلا در رسالت لو ندهد] و در نتیجه قتل های زنجیره ای آفریده شد و اینکا با ترور میرعلی موسوی یعنی بدان آقای میرحسین که نزدیک شده ایم.

اما بشارتتان باد که دیگر این گونه بازی ها در نمی گیرد. معترضان جان به لب رسیده را مدام خشمگین کردن به قصد آن که به بازی را به خشونت بکشانید - که در آن خود را چیره دست می دانید و چنین است - دیگر پاسخ نمی دهد. سرانجام روسیاهی به کسانی می ماند که آن قدر از صبح خنجر برای این و آن تیز کردند و آن قدر شعر سرودند که "اینک تیغ و گلوی شما" که دیگر حنایشان رنگ ندارد و تهدیدشان جز نشانه ضعف و ناتوانی نیست. تنها اثری که از آن می زاید به خشونت کشاندن خیابان است که دودش ابتدا بر چشم خود و خاندانتان می رود.

به جای این گونه هنرهای بی هنری و چاره بی چارگی بهتر آن که عقل و تدبیر به کار اندازید. آزمایشی برایتان واجب است. اول از همه طرح های بدیع [ زندان درمانی یا ترور] را در خانواده تان امتحان کنید. ببینید حوانان خانه را می توانید قانع کرد. خود می دانید که در توانتان نیست. حداکثر توانتان حبس نوجوانان خود در خانه و یا فرستادنشان به سفرست. جان و روان آن ها را از دست داده اید. خوب نگاه کنید مهربانی و احترام را در آن ها کشته اید.
اما مژده به همه مسالمت جویان که هنوز هم دیر نیست برای شنیدن صدای اعتراض مردم. وگرنه کمی دیر درون دستگاه حکومت بحثی در می گیرد که در پائیز 57 در پشت در اتاق شاه در کاخ نیاوران در گرفت.

موقعی بود که دولت شریف امامی اثر نداد و شاه درمانده و بیمار می خواست اداره کل جامعه را به نظامیان بسپارد شاید موفق به مهار تظاهرات و ناآرامی ها و اعتصاب ها شوند. گفت از تلویزیون بیایند تا پیامی را ضبط کنند که می خواست با مردم در میان گذارد. کاغذی در مقابل داشت نوشته یک خیرخواه که در سطر اول آن آمده بود "صدای ناله و شیون آسیب دیدگان حوادث اخیر را شنیدم" . یکی از مشاوران جمله پیشنهاد کرده بود بگوید "صدای اعتراض شما ملت را شنیدم" دیگری نوشته بود "صدای انقلاب شما..."، یکی دیگر توصیه کرده بود بگوید "صدایتان را شنیدم" و حاشیه کاغذی که در مقابل داشت پر شده بود. هر کس هم برای نظر خود دلایل قوی داشت.

شاه بیمار مانده بود کدام است، نقل شده حتی وقتی پروژکتور ها روشن شد تا پیام شاهانه ضبط شود هنوز کسانی در گوش او پچ پچ می کردند و از وی می خواستند نظر آنان را بپذیرد. نقل است که شاه مستاصل در لحظه چاره ای از خاطرش گذشت پرسید یکی بپرسد و بگوید در خیابان های وسط شهر چه خبرست. داد زد: راستش را بگوئید. و در این جا سربازی آمد و از جان گذشته گفت "مردم فریاد می زنند مرگ بر...". جوانک خود از هیبت گفته اش زد زیر گریه. شاه سینه صاف کرد و به مسوول دوربین که از تلویزیون به کاخ رفته بود در انتظار مانده گفت شروع کن.

و ما در خانه شنیدیم "ملت عزیز ایران صدای انقلابتان را شنیدم". و جز دو سه پیرمرد عاقل همچون عبدالله انتظام، دکتر غلامحسین صدیقی و دیگر با تجربه ها و خون دل خورده های همدل نهضت ملی و هوادار مصدق، و کسانی همچون دکتر علی امینی هیچ کس بر اهمیت این گفته تامل نکرد. هیچ کس در آن راه چاره ندید. هیچ کس به فکر گفتگو و مصالحه برای نجات کشور از ویرانی و بی قانونی نیفتاد.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, December 29, 2009

در مذمّت خشونت

این مقاله ای است که آقای علی علیزاده نوشته و در سایت جرس خواندم . مناسب دیدم که شما کاربران هم بخوانید نظر ایشان را

در ۲۴ ساعتی که از تظاهرات مردم تهران و چند شهرستان در روز عاشورا گذشته بحثی حیاتی، بخشی از جنبش سبز را به خودش مشغول کرده است: بحث خشونت. موضوعی که ما باید اندیشیدن به آ ن را سال ها پیش آغازمیکردیم, چرا که سال ها ست بدن های فیزیکی و سیاسی و اجتماعی ما، ابژه های تزریق خشونت سیستماتیک حکومت شده است، تزریقی که در این چند سال اخیر کشور را به آزمایشگاه خشونت در دست رادان و مرتضوی و احمدی مقدم و انصار حزب الله های تحت ویندوز و قاضیانی که اول اعدام میکنند و بعد به پرونده نگاه می اندازند، تبدیل کرده است.

مسعود بهنود دلهره دارد و از شکست طرفداران تساهل و تسامح میگوید و عزت الله سحابی که خود بار ها قربانی خشونت حکومت اسلامی و شاهنشاهی بوده است نه فقط دعوت به خویشتن داری فیزیکی مردم میکند که حتا شعار بر ضد رهبری نظام را به مصلحت نمیداند. سحابی به امید بحثی خرد گرایانه با رهبری است تا به او بقبولاند که احمدی نژاد برایش خطر آفرین است . بهنود اما انگار در جهانی فانتزی تر زندگی میکند ، با درکی حیرت آور کودکانه از مفهوم پوپولیسم افسوس میخورد که چرا ما احمدی نژاد را از دوستان نابابش (نقدی و مرتضوی و رامین) جدا نکردیم و تشویقش نکردیم تا با مشایی ها و کلهر ها بیشتر دمخور شود. انگار نه انگار که این دو گروه دو روی یک سکه اند.

انگار نه انگار که حکم محدود نکردن آزادی اجتماعی در ابتدای ریاست جمهوری احمدی نژاد و دستور راه دادن زنان به ورزشگاه ها خود محصول فلسفه سیاسی پر از تقیه مصباح یزدی است که در آن هم تجاوز به زندانیان هم آزادی های اندک دادن برای تسخیر کل ماشین دولتی مجاز شرعی است. بهنود فکر میکند چون احمدی نژاد رگه هایی پوپولیستی دارد میتوان او را کاملا در چارچوب پوپولیسم کلاسیک گذاشت و قصه پردازی کرد. بهنود از درک اینکه پوپولیسم احمدی نژاد در بهترین شکلش، یعنی حتا قبل از کشت و کشتار ها، چیزی جز سرمایه داری فاشیستی با رویۀ الاهیات موعود گرایانه نیست عاجز است. از اینکه هسته مرکزی چنین پوپولیسمی چیزی جز خشونت برهنه نیست. چیزی که رخ داده تنها به رو آمدن این خشونت است نه اینکه احمدی نژاد راه دیگری هم برای کشور داری میدانست. اما سحابی که انگار پیش از ۳۰ خرداد ۸۸ زندگی میکند توصیه به فاصله انداختن بین رهبری و احمدی نژاد میکند.
سحابی نمی پرسد که آیا این ما بودیم که سرنوشت سیاسی شخص رهبری را با شخص احمدی نژاد گره زدیم؟ آیا در شش ماه گذشته حتا یک سیگنال ضعیف از رهبری برای نشان دادن قبول وجود خواسته ای متفاوت در میان مردم، و نه حتا تن دادن به این خواسته، دیده شده؟ چه کسی در شش ماه گذشته مرحله به مرحله مسیر فتنه را مشخص کرد؟ برای سحابی انگار که زنان و مردان میان سالی که همپای جوانان در مقابل شلیک مستقیم می ایستند از روی ماجراجویی یا ناشکیبایی شعار های خود را تند کرده اند. با منطق سحابی مردم در روز ۳۰ خرداد نباید بیرون میآمدند تا روزنامه کیهان و رجا نیوز حرف شنوی مردم از ولایت مطلقه را جشن بگیرند. ولی در آن صورت امروز چه چیزی از جنبش سبز باقی میماند؟
اما در عاشورا چه اتفاقی افتاده که همه وحشت زده شده ایم؟ چه چیزی رخ داده که به جای پرداختن به کشتن حد اقل ۱۰ نفر و دستگیری ۱۰۰۰ نفر، به جای پرداختن به از بین رفتن تابوی تقدس روز عاشورای مردمی که دینشان هم توسط دولت مصادره شده است، نقطه عطفی که شکاف ایدولوژیک را در بین گروه های سنتی به شدت عمیق تر خواهد کرد، اعلام به شکست سبزی (صلح طلبی) جنبش سبز میکنیم؟ از تیر اندازی که صدایش در هیچ نقطه تهران قطع نشد که بگذریم خبر های بسیاری از قمه خوردن مردم هم در اطراف نیاوران در شب تاسوعا هم در روز عاشورا مخابره شده است.

زیر کردن مردم با ون های انتظامی با موبایل های تظاهر کننده ها مستند شده است. تهران در روز عاشورا به غزه ای کوچک تبدیل شد. همه نشانه ها و خبر ها از دستور خشونت بی حد و مرز فرماندهان نیرو های سرکوب حکایت میکند و اگر نبود تمرد سربازان که به مردم پیوستند صد ها نفر باید کشته میشدند. انچه برای نخستین بار رخ داده "دفاع" مردم از خود در برابر "حیدر حیدر" گویانی است که تمام پیروزیشان در این سال ها با تظاهر به این امر بوده که آن ها هستند که در خیابانی یک طرفه فرمان کنده اند و پدال گاز را تا ته فشار داده اند. نه گروه هایی به زیر زمین رفته اند و حرکات مسلحانه را ترتیب داده اند، نه کسی به جای شعار بر ضد تفکر کهریزکی به تعقیب فیزیکی مسببان مدال گرفته کهریزک رفته است، نه بمب دست سازی ساخته شده، نه حتا در خشم ناگهانی آنانی که جان خود به کف گرفته اند و ساعت ها در بین گاز اشک آور و تیر و باتوم محاصره شده اند حرکتی رخ داده جز چند مشت و لگد به سربازانی که هر چند وظیفه اند و خود قربانی، اما در هیات تا به دندان مسلح خشونت دولتی، تا دقایقی قبل از آن به مردم حمله میکرده اند. اتفاقا همه این ها که نام بردم ممکن بود اگر عاشورای دیروز هم مثل ۱۳ آبان امسال صحنه یک طرفه قلع و قمع مردم میشد.

نتیجه گیری بهنود که نهادینه شدن خشونت پس از انقلاب اسلامی را محصول جنگ خیابانی "مردم" در روزهای منتهی به بهمن میداند، نه در له له زدن قریب به اتفاق رهبران سیاسی، از اسلامی و غیر اسلامی، در رقابت برای به دست آوردن قدرت دولتی نیز به همان مقدار بی پایه است. چنین خوانشی در ۱۲ سال گذشته هر روز از هر منبر اصلاح طلبی تکرار شده، تا سروش و بهنود ودیگران از انقلاب ۵۷ تبری جویند وبه ما بیاموزند که انقلاب با خشونت یکی است. تازگی ها هم که دباشی پیدا شده که واقعیت جنبش را تا آنجا قبول کند که با جنبش مدنی سیاهان امریکا قابل سنجش باشد. آن هم خوانش تقلیل گرایانه ای که نه از "پلنگ های سیاه" سخن میگوید، نه از گرایش بخشی از همین جنبش از جمله مالکوم ایکس به اسلام انقلابی و نه از تکامل و تغییر خود مارتین لوتر کینگ در پیش از مرگ. انقلاب اسم منفور مشترک تمامی لیبرال های ایرانیست.

اما هیچ کدام نمیگویند که اگر جنبش سبزی در ایران هست که در حال حاضر قوی ترین جنبش
دموکراسی خواهی خاورمیانه یا حتا جهان سوم امروز هست، این چیزی جز ماحصل همان انقلاب ۵۷ نیست. همان انقلابی که برای اولین بار در آن مردم ایران باور کردند که میتوانند مقدر بر سرنوشت سیاسی خود باشند. (اولین بار، چون این مردم به معنای عام بودند که بازیگران ۵۷ بودند نه روشنفکران و گروه قلیل پیشرو مانند مشروطه). همان انقلابی که در آن مردم برای این امام خمینی را به رهبری برگزیدند که بر خلاف موج غالب در فعالان سیاسی واقعیت اندیش آنروز مانند سحابی و بازرگان که حداکثر به دنبال انتخابات آزاد مجلس بودند، نقطه تمرکز خواست عمومی مردم را پیدا کرد و در یک جمله بی پیرایه بر آن اصرار ورزید: شاه باید برود. آنچه خشونت را با سرنوشت ۵۷ گره زد خشم انقلابی مردمی که با هم یکی شده بودند و از همه چیز برای هم میگذشتند نبود بلکه آن تفکری بود که چیزی جز پیروزی در نبرد هژمونیک در سر نداشت. چیزی جز وکیل و وزیر شدن نمی فهمید.

همان تفکری که امام خمینی جمهوری خواه پاریس را هم به ولی فقیه تهران بدل کرد. بخش حکومتی آن تفکر امروز نماینده ای در ایران ندارد جز احمدی نژاد که تازه کارش را آغاز کرده و در وهله بعدی باید دنبال اسناد جاسوسی ساختن برای علی لاریجانی و توکلی و قالیباف هم برود. شرمسار انقلاب ۵۷ نبودن نقطه تفاوت موسوی از طرفداران خاتمی و مشارکتی ها بود. نکته ای که به رغم مد روز نبودن توسط موسوی به صراحت در انتخابات بر آن تاکید شده بود. سبز بودن به معنای مساوات حقوقی تک تک افراد جامعه است فارغ از رنگ و مرام، نه چسبیدن دگماتیک به تاکتیک هایی که در برهه های خاص انتخاب میشود. میتوان انقلاب سبز هم داشت. چیزی که امثال بهنود انگار نمیخواهند درک کنند اینست که جنبش سبز تایید رفتار ۱۲ ساله آن دسته اصلاح طلبان حکومتی که حداکثر مردم را وسیله فشار از پایین برای چانه زنی از بالای خود میدانستند نیست، بلکه اعلام پایان "تاکتیک" های آنهاست و اعلام آغاز مرحله ای جدید در روش های تحقق دموکراسی.

شکست اصلاح طلبی و صلح طلبی نیست،بلکه شکست اصلاح طلبی حکومتی است و روش آنانی که اگرچه صداقت داشتند خلاقیت نداشتند و اگرچه حقوق مردم را قبول داشتند به نیروی آنها ایمان کافی نداشتند. کسانی که ۱۲ سال از تمامی ابزار دموکراسی فقط به صندوق رای چسبیدند و دانشجویان را در کوی و روزنامه نگاران را در زندان و کارگران خواهان سندیکا و حقوق معوق را در جاده شهرک های صنعتی در برابر پلیس تنها گذاشتند و فقط و فقط با تظاهرات ۳ میلیونی مردم در ۲۵ خرداد از خواب بلند شدند تا یاد بگیرند که دموکراسی، یعنی بروز و تجسد قدرت مردم، شکل های دیگری هم میتواند و باید داشته باشد. (بپرسید از آقایانی که باید به خاتمی التماس میکردند در ۲۵ خرداد تا به تظاهرات خیابان آزادی بیاید). این حتا شکست تسامح و تساهل هم نیست چرا که کسی نمیخواهد عقیده حتا طرفداران ولایت را عوض کند، نمیخواهد آن ها را از جایی اخراج کند و انتقام گذشته بگیرد بلکه میخواهد جایی اندک برای خودش هم باز کند. اما شرط چنین عملی اینست که به رایگان کتک نخورد و ارزان کشته نشود.

دفاع جمعی مردم خارج از حکومت از خود چه در انتفاضه فلسطین، چه در برابر پلیس ضد شورش انگلستان در تظاهرات ضد جنگ عراق و چه در برابر پلیس دولت دانمارک که همین تظاهرات طرفداران محیط زیستی را سرکوب کرد که اعتراض شان به سرمایه داری بی مرزی بود که زمین مان را به توبره کشیده است و هوایمان را دزدیده است، را نمیتوان خشونت نامید. اگر چنین امکانی برای اعراب مسلمان هم در برابر حکومت های دست نشانده شان بود آنها هم به دام القاعده و بنیاد گرایی و تروریسم نمی افتادند.

آنانی که در نابرابرانه ترین نبرد تاریخ معاصر، یعنی۶۰ سال نابودی سیستماتیک ملتی به نام فلسطین، ژست صلح طلبی و نفرت از خشونت میگیرند و فقط به صورت کلی خشونت را برای هر دو طرف به یکسان محکوم میکنند نه فقط مفهوم خشونت را نفهمیده اند بلکه در چنین خشونتی شریکند. آنها احتمالا در صحرای کربلا هم در بین خشونت ماشین نظامی امپراطوری عظیم "اسلامی" و دفاع گروهی اندک تفاوتی نمی بینند. عاشورای ۸۸ نقطه ای شد بی بازگشت به یمن شجاعت درخشان مردمی که نشان دادند تنها هراسشان باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد رادان ها و مرتضوی ها از آزادی آدمی افزون باشد. صدای هل من ناصر ینصرنی این مردم را اکنون نه عفو بین الملل و سازمان های حقوق بشر غربی که دیگر مردمان همین سرزمین باید بشنوند. آنها که تا به حال یا مردد بوده اند یا ترجیح داده اند که برای سکوت خود دروغ های حاکمان را باور کنند.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, December 27, 2009

دلهره دارم


کارتون زیبای مانا نیستانی، در حقیقت به فکرم انداخت که دلهره دارم

ما شکست خوردیم. اهل مدارا و تسامح شکست خوردند، طایفه سمحه و سهله شکست خوردند. این را در همین سکوت سرد، در همین شب های الله اکبری و گلوله و فریاد هم می توان به خود گفت. اگر شادمانیم از آن چه در خیابان ها می گذرد به گمانم شادمانی مان پایدار نیست. امیدوار بودیم که دیگر دادمان را با مشت و گلوله نستانیم، گل به کار می آوریم، این که اول بار دیگری گلوله انداخت از بار غم ما نمی کاهد.

یک بار سی سال پیش کسی را که گاندی خطاب کرده بودیم در تیرباران های اوین از دست دادیم، بار دیگر همین چند سال قبل ماندلای مان را به جائی رساندند که در همان حال که جهان مجذوب چهره انسانی او و جنبش مسالمت جو و صلح طلب ایران شده بود، عمامه بر زمین کوفت وقتی فیلم بازجوئی از همسر یک بدکار را دید.

همو که با دل شکسته از خیر "گفتگوهای تمدن ها" گذشت، مرکزی که جهان با شوق به استقبال پیشنهاد آن آمده و آن را به نام مردم ایران ثبت کرده بود در خود کشور تعطیل شد تا این ننگ بر دلمان بماند که دیگران بگویند اینان سزاوار این تکریم نبودند. همان ها کردند که هم گاندی ایرانی را کشتند و هم ماندلای ایرانی را با دل شکسته به خانه فرستادند. اینک این شهرهایمان و اینک این ناله مردم که "ولش کن" "ولش کن" "نزنش" و اینک لبخند به لبان آقای شریعتمداری مدیر کیهان و دیگر فرمان بریده ها. صدای قهقهه شان شنیدنی است. آیا ما را شبیه به خودشان کرده اند. در انفجار نفرت که سعید حجاریان گفت ما همه یکی شده ایم.
به جز آن گاندی و ماندلا که کشتند، باید با دریغ گفت به آن کس هم رحم نکردند که چهار و نیم سال پیش آمده بود و خود را خاک پای مردم می خواند - و دیگران پوپولیستش می خواندند. او را هم رسانده اند به جائی که با به کار گماردن عامل فجایع کهریزک [آقای مرتضوی] بار قتل ها و بدکاری های آن زندان را هم دوش بگیرد. همان که شور و شوق ماه ها و سال های اول انتخابش را به جائی رسانده که تعداد محافظانش گاهی از تعداد مستقبلینش بیشتر شده. مردم در ازای چک های ارسالی نهاد ریاست جمهوری به دیدارش می روند. افتخارش این شده که ماهی چند میلیون عریضه جمع می کند. نه آن که مفتخر باشد که کاری کرده که رسم عریضه و استغاثه ور افتد.

پوپولیست که اول کار افتخارش سفر با اتوبوس و در خیل مردم بود و برای رسیدگی به کار مردم، شب در مسجد می خوابید در حضور عکاسان، اینک با هواپیمای اختصاصی خانواده از این سو به آن سوی دنیا می برد و از شیراز قرقی وار خود را به تهران می رساند که حکم برکناری رقیبش را بدهد. زهی ذلت و حقارت.

این عفریته ای است در دل جامعه ما، از درون سیاهی تاریخ آمده، سرش را نکوفته ایم به سنگ، بدان هیولا می ماند که مدام می زائید و نوزادان را می بلعید و بدین گونه عمری جاودان می یافت. گاهی تحجرش نام نهاده ایم و گاه افراطش خوانده ایم. عقب افتادگی فرهنگی است، هر چه هست سیاه است و از هیچ پلیدی باکیش نیست. به صحنه بنگرید هر روز چهره تازه ای می زاید دهان گشاده و بدگو و تهمت زن و فرمان بریده . ما شکست خوردیم فرمان بریده ها فاتح شدند تکثیر شدند نگاه کنید در جریده های دولتی و در سایت ها پر شده اند. شعر خون می خوانند ترانه می سازنند که "می خوام دارت بزنم".

پیروزی ما وقتی بود که صحنه را چنان می آراستیم که پوپولیست اگر در انتخابات شکست می خورد یا پیروز می شد، یا مردم را به شک می انداخت به هر حال تبدیل می شد به یک اهل مدارا، یک آشتی طلب. وقتی پیروز بودیم که محمود احمدی نژاد همان می شد که خود در آینه می بیند، اهل مهرورزی، اهل مردمی. ما شکست خوردیم چون او به خانه ندا آقا سلطان نرفت فردای حادثه تا به مادر داغدارش تسلیت بگوید. شکست خوردیم چون فرصت مردمی شدن از کف او هم رفت و نسخه آقای حسین شریعتمداری را پذیرفت که "از خارج مامور آوردند برای کشته سازی". ما شکست خوردیم.

ما اهل مدارا و تسامح وقتی پیروز بودیم که پوپولیست صبح بعد از انتخابات می رفت به در خانه آقای کروبی و با هم می رفتند به دیدار مهندس موسوی و هر سه می رفتند به خانه خاتمی و هاشمی. همه شان شال سبز می انداختند، کشور جشن می گرفت، مردم رقصی چنان میانه میدان می کردند که در این چند انتخابات معمول شده است. آن وقت چه تفاوت داشت که چه کس این بار سنگین را بر دوش دارد و چه کسان قرارست به او مشورت بدهد. و چه کس خواهان حذف نظارت استصوابی و اختیارات مافوق قانون آقای جنتی شود. کدام کس زنان را به ورزشگاه ها راه می برد و کدامینشان از شش میلیون ایرانی خارج از کشور دعوت می کند برای بازگشت به کشور. دیگر چه تفاوت که چه کس اول خواستار باز شدن فضای رسانه ای و دادن اجازه تلویزیون به بخش خصوصی می شد.

پیروزی ما وقتی بود که نمی گذاشتیم راست تندرو زیر سایه احمدی نژاد به قدرت و حکومتش ادامه دهد، باید به او می فهماندیم که چپ سابق از آن جهت که فرصت یافت تا خود را با جهان همسو کند، تا اندازه ای به روز شود، دنیا را بشناسد آبی شسته ترست.
احمدی نژاد روزی که رییس جمهور شد آقای خاتمی به دیدارش رفت و عکسی هست که او را دست در دست رییس جمهوری که قدرش را ندانستیم نشان می دهد. احمدی نژاد انتخابش را مدیون دوم خرداد بود نه چنان که سردار بر سرش منت نهاد مدیون "طرح های پیچیده" بسیج و سپاه. اگر رای دوم خردادی ما نبود اصلا کار انتخابات چنان به نوبت و از تعیین شده بود که هرگز مجال به امثال احمدی نژادها نمی رسید.

او ندانست و در دام راست افراطی افتاد، به جای آن که مجال به دوستان خودش یعنی میرفتاح، پورمحمدی، رهبر، رحیم مشائی و مهدی کلهر و همین آقای حسینی وزیر ارشاد بسپارد کارش افتاده است به سپردن پست های مدیریت به مرتضوی و رامین و نقدی. و پایان کارش معلوم است و هر روز بیش تر بر طشت خون پا می نهد.

تکلیف احمدی نژاد جداست و انگار که ما قرار نیست به حال کسی بگرئیم که با سیاهی ها در بستر شده، و با تقلب بر سر کار آمده، اما بر خود و بر کشور خود که می توانیم در پنهان گریست. آیا این خوش خیالی است.

یک بار نسل پیشین با شعار و در خیابان و با آتش زدن خواست سعادت را بخرد، گذارش به بهشت نیفتاد. آیا قرارست نسل امروز، نسل روزگار شفافیت، نسل روزگار خبر، روزگار آبی و سبز باید از همان راه بگذرد. راست بگویم دلهره دارم.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Friday, December 25, 2009

مرغی که در برف از قفس پرید


موتی، ای مرد شرقی در این آخر دنیا چه می کنی که آفتاب در آن کیمیاست و همیشه شب است گوئیا. موتی جوابی ندارد به این سئوال و سئوال های چنین بدهد. نقشه شهر کوچک، روبروی اوست به دیوار. آن قدر به آن نگریسته که چشم بسته می داند قدمی آن سوتر از پل ته نو که بگذری کشور نروژ است و این سمت کشوری است به نام فنلاند.

اوسجوکی فقط یک هتل دارد و آن هتل فقط یک آسانسور. آن آسانسور فقط یک مامور و نگهبان.
موتی ریاضیاتش خوب است، گوشش هم خوب می شنود. از همین دور می داند هر روز، بیست و چهار نفری که برای شکار سگ ماهی به هتل آمده اند، به طور متوسط هفتاد بار با آسانسور بالا و پائین می روند. در هر اتاق روزی دوبار به طور متوسط شیرهای وان حمام باز می شود. هر سه ماهی یک بار لوله کشی های هر اتاق نیاز به تعمیر پیدا می کند و آسانسور هتل که هفتاد سال عمر کرده، هر صد و هفت روز یک بار، به طور متوسط، به دلیلی بین راه متوقف می شود و کسانی که درش گرفتار مانده اند، در انتظار رسیدن او می مانند.

در هفت سالی که موتی این جاست بیست و دو بار زنگ آسانسور به صدا در آمده، و هشت بار وقتی رسیده مسافران در جائی وسط طبقات، در آسانسور محبوس بوده اند.

موتی مرد شرقی چه می کنی در این اتاق کوچک کنار آشپزخانه و انباری، با یک تخت، یک تلفن که گاه گاهی زنگ می زند، یک میز، یک فلاسک، دو لیوان، یک کاسه پر از بیسکویت. یک گالش و دو کفش چرمی و کتانی زیر تخت. یک کلام الله در جلد پلاستیکی زیپ دار لب تاقچه.

لازم نیست زیاد دانستن، برای کشف خیال های مرد شرقی که در انتهای سرد جهان ساعت ها می نشیند، نگاه خالیش دوخته به دیوار، منتظر آن که صدایش کنند تا تند و بی صدا جعبه ابزارش را بردارد و از مامور کشیک هتل کاغذی را بگیرد که روی آن یک شماره نوشته شده، شماره اتاقی که لوله اش گرفته یا دوشش کنده شده است... گاهی هم باید بیاید و از انبار ابزاری یا قطعه ای بردارد. جز این، انتظار کار هر روز اوست، و گاه در عرض روز کاری ندارد جز آن که با پله ها به طبقه ششم برود و در اتاق آسانسور را باز کند، نگاهی به کابل ها و پیچ ها و زنجیرها بیندازد. بست های زنجیر را روغن بزند. با دستمال جاهائی را که به نظرش روغنی و سیاه شده، پاک کند. همان بالا منتظر بماند تا کسی شاسی آسانسور را بزند و به صدای نامفهوم گفتگوها، نجواها و خنده ها که در اتاقک آسانسور می پیچید گوش بدهد.

در همه این سال ها تنها یک بار، در اتاقک آسانسور در همان حال که او نشسته بود بالا سرش صدای فارسی پرسید. اول لحظاتی زمان و مکان را گم کرد، گمان کرد صدای فخری است همسرش، در درون تکان خورد. و دقایقی گذشت که به صدای غش غش خنده زن فارسی زبان دانست که در چه حالش و صدا از کجاست. در این حال تپش قلبش تند شد و نبضش سنگین زد، خواست گوش ندهد نتوانست.
و در همه این سال ها یک بار زمانی که فراخوانده شد تا لامپ اتاق 212 را عوض کند، مطابق تعلیمات در زد و چون کسی جواب نداد و مطمئن شد که کسی در اتاق نیست شاه کلید را در قفل گرداند و کلیدهای برق را امتحان کرد یکی از آباژورهای کنار تختخواب روشن نمی شد، همین طور که داشت لامپ را عوض می کرد چشمش به یک مجله ایرانی افتاد در کنار تخت. چهره مردی رویش بود که او نمی شناخت از نوشته پیدا بود که آواز می خواند. دلش خواست مجله را بردارد و نگاه کند، اما این تخلف بود. زود لامپ را بست و از اتاق بیرون رفت. آن روز تمام مدت با وسوسه آن مجله در فکر ایران ماند و شب هم نخوابید مدام خوابی دید که آن مجله موجدش بود. در نتیجه صبح دست به کار شد، آنیتا همیشه مددش بود و او هم، آنیتا همان زن چاق بود که از کرواسی آمده و مانند وی در این گوشه عالم پناه گرفته، شنیده بود که در جنگ با صرب ها چه بلاهائی که بر سرش آمده است. آنیتا وقت تمیز کردن اتاق 212 یادش بود که مجله را برای موتی بردارد.

یک هفته آن مجله در اتاقش بود، هم لرزه های دستش را بیشتر کرد و هم پرش هایش را در خواب. دوباره نیمه شب ها از خواب می پرید و بیدار می ماند. باز آن تله ویزیون بی صدا را روشن می کرد و به تماشایش می نشست تا خوابش ببرد و این زمانی بود که صدای لوله ها خبرش می کرد که مسافران دارند دوش می گیرند و می دانست دقایقی دیگر آسانسور به صدا در می آید که آن ها را برای خوردن صبحانه پائین می آورد.

موتی انسان شرقی از چه گریخته ای به ته دنیا. از چه می گریزی که حتی تحمل آن مجله را نکردی در اتاقت، این پرش هایت برای چیست. از کدام سئوال رو پنهان می کنی. آن نامه چیست که هراز گاه از لای کیفت به در می آوری و نگاهی بر آن می اندازی، و نگاهی به عکسی که گذاشته ای مقابلت در همان سلول کوچک خالی.

موتی یکی از هزاران قصه یا تراژدی است که انسانی آن را با خود از دیار خود به سرزمینی دور برده است، چونان سموری که از جنگل ماوای خود می گریزد با تکه پاره روزی تا در جائی دور با آن بگذراند. تکه پاره روزی این هزاران هم قصه هایشان است که از آن گریخته اند اما داغش را به دل آورده اند به آن غربت های سرد.

اما موتی جز این ها، ده ها صفحه کاغد نوشته داشت. به اندازه یک دفتر. دفتری که در صفحه صفحه اش نوشته و بازنوشته بود. انگار در حضور قاضی در محکمه ای و مشغول دفاع از خود. و این همان دفترست که اینک در تهران و پیش دختر جوانی است که مخاطب همه آن نوشته ها بود.
[][][]
سرگذشت موتی را پنج ماهی هست که دخترکش برایم نوشته است. نمی دانستم با آن چه کنم تا امروز که خبری گرفتم از جدال دو دختر با پدرشان. پدری که اینک شده است وزیر و بچه ها نگران اویند و فریادکش از وی می خواهند به این کار تن ندهد و خانواده را به هم نریزد. دخترها جنس مجادله شان با پدر، از جنس جدال نرگس کلهر است با پدرش آقای مهدی کلهر مشاور احمدی نژاد. این دو دختر هم وقتی دیده اند که التماس هایشان در پدر اثر ندارد از تهران بیرون زده اند با مادرشان. نامه دختران این آقای وزیر که از قضا در حساس ترین وزارتخانه هاست و هر روز صدها نفر به عذاب تصمیم هایش گرفتار می شوند، خطاب به پدرشان به مراتب دلسوزتر از آن است که نرگس گفت به پدر. و چنین می نماید که نسل تازه و جوان، نمایندگان جنبش سبز که نه اهل تظاهرند و نه فخر می فروشند، در خانه هائی که یکی از فرماندهان است و یا از وزیران و وکیلان، پرکار ترند و گرفتارتر. اما قصه موتی.

[][][]
موتی نامی است که از بچگی داشت و همان را فنلاندی های میزبانش برگزیدند و به آقامهدی دادند که تا هشت سال پیش مدیر یک شرکت کوچک تولیدی در شیراز بود، کارخانه ای که آن را از محل سهمیه مبارزان، از دولت خرید. تا در ایران بود از قضا وضعش بد نبود اما وقتی به یک سفر زیارتی به سوریه رفته بود به کشور برنگشت، انگاه معلوم شد که سهام و هر آن چه داشته را به اسم سه فرزند و همسر خود کرده است. او تا یک سالی گم بود تا آن که نامه ای به تهران رسید و خبر داد زنده است و در سرزمین های برفی ساکن شده [نگفت کجا] و دیگر باز نمی گردد. در این فاصله دیگر هیچ خبری از او نشد تا شش ماه قبل که تنها دوستش که در دانمارک زندگی می کند و همو زمینه را برای فرار وی از خود ایجاد کرد، نامه ای نوشت به معصومه دختر موتی. و خبر داد پدرش دیگر زنده نیست و در گورستان اسوجوکی در بخش مسلمانان خفته است. همراه گواهی گورستان دفتر موتی هم پر کشیده به سوی دیار.

یکی از نوشته های موتی نشان می دهد که کدام رویداد وی را چنین از خود کند و راهی ناکجاآبادی کرد که هشت سال سلول تنهائی او شد و سرانجام راه دورتری را برگزید و از این هم رنج هم رست.

آن جا که به معصومه نوشته "می خواهی بدانی آیا راست می گویند همشاگردی هایت من با کاری که در هنگام تولد تو داشتم کسی را هم کشته ام، آیا کسانی را شکنجه و آزار داده ام یا... چرا باید دروغ بگویم. از تو پنهان دارم از آن که همه جا ناظر است و حاضر پنهان شدنی نیست. آری همه کاری کرده ام. به سن و سال برادرت بودم هجده ساله. می خواستم نه فقط مملکتمان بلکه دنیا را آباد کنم، قرار بود زندان ها را مدرسه کنیم و شهرها را گلستان کنیم و ویرانه ها را آباد. ظلم و فساد را از میان براندازیم. به این خیال همه کاری برایمان ممکن بود، همه کاری مجاز بود در مقابل عظمت کاری که در سر داشتیم. گمانمان بود که به آن خیلی نزدیک شده ایم. باور داشتیم یک چند نفری نمی گذارند بهشت نصیب ایرانی ها شود، در عهده می دیدیم که اینان را از راه برداریم. به ما گفتند و باور داشتیم که داریم مزرعه را از علف های هرز پاک می کنیم تا در آن بذر ایمان و عشق بروید. آری درست فهمیدی وقتی به تو می گفتم به دانشگاه نمی شود بروی برای این بود که تحمل نداشتم روزی روزگاری جوانی گتی و به دام بیفتی. اما نتوانستم جلویت را بگیرم. مادرت می گفت زمانه عوض شده است.راست می گفت من هم عوض شدم. دیگر آن آدم نیستم و باورهایم هم عوض شد. آن روز وقتی ایستاده و سرت را پائین انداختی و گفتم بابا به من بگو این حرف ها دروغ است. انتظار داشتی چه بگویم... پنهان کنم که ما چطور سوزاندیم و سوختیم. پنهان کنم که تو و برادرهایت هم همان راه مرا بروید."

موتی، مرغی بود که به یک سئوال از خود بیرون شد و نیمه همین امسال پنجاه سالگی از قفس پرید. و میلیون ها نفر شده ایم پراکنده در جهان، و قصه هایمان در هر دهکوره از این جهان هست و گاه دفن می شود. افسانه شده ایم خوب یا بد.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Wednesday, December 23, 2009

این گریه بی بهانه


این خاطره را برای ایراندخت نوشتم . مجله ای که خواندنی است و هنوز سایت ندارد

باز محرم شد و انگار لحاف دوز آمده و پنبه می زند یادها را. اولین بیت این منظومه شصت و چند ساله یک سطر است و آن هم ترس و غریبی است در یک دسته در شام غریبانی. که گم شده بودم و این اولین بار بود در عمرم که غروب می نشست و تنها از خانه دور افتاده بودم. تا پیدا شدم. و تا سال ها گمانم بود که اولین سطر خاطره های هر کس گم شدن در شام غریبان است.

هشت سال قبل جمعی بودیم در سفری به ابيانه، سراغ تکیه را گرفتم که سال ها پیش دیده بودم. می خواستم بدانم بر سر علم و کتل قديمی اش چه آمده است. دیدم عجبا به جاي علم يک جسم نکره آهنین در پشت نرده ها حبس است، مثلا نوشده. علم قديمی که کناره های چرمی و مسی داشت و پرهای طاووس و مخمل دوزی. یادم هست علم ها را هر سال کدبانوها از ده بيست روز مانده به محرم تعميرمی کردند. فلزهایش را با سرکه و خاکستر می شستند و برق می انداختند، استادکاران هم پر طاووس ها و شاخک ها را راست و محکم می کردند. حالا علم ابيانه ساکن مجموعه مجموعه داری است یا ساکن موزه ای در کجا لابد. چنان که چند سال پيش در همين تهران و در مشهد نمونه های جالبی دیدم.

سال ها قبل پيرمرد عتيقه فروشی در بازار خیابانی خرده فروشان بروکسل درباره يک جسم نقره ای اطلاعات غلطی به مشتريان تحويل می داد تا برايش گفتم جسمی که در دست دارد قلاب علم است و دور آن نوشته "ناد عليا مظهر عجايب..." و گوشه اش "فرمایش وکيل التجار" مشهود بود و تاريخی هم 1010 قمری اگر خطا نکنم. باز سال ها قبل قلاب پاگیر علم را که چیزی بود مانند لیوان فلزی که پشتش خط نوشته ای داشت دیدم از جنس نقره با نقش بند طلا، که کناره اش کنده شده بود "به فرمايش فرمانفرما". از خود پرسیدم یعنی که اين از سر علم مسجد شازده تهران جدا مانده . همان علم که زمانی مدرس و مستوفی الممالک و صاحب اختيار و صولت الدوله قشقائی به دنبالش روان بودند و به پهلوانی که بلندش می کرد انعامی به نوشته مخبرالسطنه معقول عطا می فرمودند.

اين علم ها گاه چنان سنگين بود که گاه سه پاگیر و قلاب بند داشت و بلند کردنش کار یک پهلوان نبود. معمولا ضمیمه شان کمربندی پهن از چرم گاومیش بود که روی آن هم نام واقف و حسينیه و اشعاری در سوک حسین نوشته شده بود، تا پهلوانانی که علم می کشيدند مانند وزنه برداران امروز، به کمر بندند. با همه اين ها هر گاه علم بزرگ را کسی بر کمر می بست و به راه می افتاد سه چهار پهلوان زورمند ديگر، دراطرافش می رفتند و ماشالله سر می دادند و هوای علم و پهلوان حامل را داشتند. گاه شنیده ام که علم کله می کرد – همان طور که فانوس های شمعدار گاه در آسمان تابستان تهران کله می کرد و شمع به فانوس می گرفت و شعله در آسمان پخش می شد – و تلوتلو می خورد. چون کشتی بی لنگر کژ می شد و مژ می شد، و پهلوان را با خود می برد و مردم صلوات می فرستادند و به جوانی حامل علم دعا می کردند. می گفتند دیده اند که علم کله کرده و کمر پهلوانی را شکسته است.

حالا علم گردانی ممنوع است. و از وقتی که رسم پهلوانی رفت . رستم از شاهنامه رفت، و به قول بهمن مفید ديگه هيچ عاشقی پیدا نمی شه، و به قول علی حاتمی پهلوانا همه تریاکی شده ن، از زمين پا شده افلاکی شده ن. علم ها خود به خود در گوشه بودند، چه بسا زنگ زده و جای خود به شاخه های مسی باسمه ای داده حالا که ديگر تکلیف معلوم است. ديگر سال هاست در روضه خانه سادات اخوی آن منبر هشت گوش نیست، که نيازمندان شب زيرش بيتوته می کردند و سادات با شال سبز، دم در قیطان سبز نمی بندند به مچ ها، به اميد شفائی. از زمانی که اس ام اس کار اشارات نظر می کند و پیام رسان شده است، علم ها هم مثل علم تکيه ابيانه که ديدم مظلوم گردن کج کرده بود، ممنوع شدند. اما تا بخواهی ديگ، تا بخواهی زيرانداز، گيرم ديگر زيرانداز ها مانند مسجد جامع کرمان و مقبره شاه نعمت الله دست دوز و بی بی باف نيست و هر گوشه ای نشان از واقف صاحب نامی ندارد، بلکه ماشینی و ساخت چین است.

بس کنم. و سخن آخر اين که اگر در شام غریبان دیدی بچه کی غریب هاج و واج سر به آسمان و گم کرده راه، و از چشمانش پیداست اول باری است که از خانه دور می افتد، این همان کسی است که پنجاه شصت سالی بعد هم هنوز چون به چنین روزها می رسد فیلش یاد هندوستان خواهد کرد و و هوای خانمان. بهانه هم همیشه پیدا می شود، درگذشت عالمی یا گم شدن علمی. گاه بی بهانه هم می توان گریست. که شاعر گفت آن بانک بلند صبحگاهی / وین زمزمه شبانه از تست.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, December 21, 2009

طالقانی و منتظری؛ آنها دو تن بودند


این هم سهم من از حادثه بزرگ این روزها درگذشت آیت الله منتظری که برای سایت فارسی بی بی سی نوشته ام

با درگذشت آیت الله منتظری، داستان زندگی دو روحانی پایان می گیرد، سید محمود طالقانی و شیخ حسینعلی منتظری که سی و اندی سال پیش، در لحظات تولد یک انقلاب، مردم ایران آن دو را مظهر و نمونه روحانیت در انقلابی دیدند که جانشین نظام کهنسال پادشاهی شد، و تا جامعه شهری دریابد که اینها معیار و نمونه های واقعی نیستند بلکه معترضان و منقدان نظامی خواهند شد که دارد پا می گیرد، سال ها باید می گذشت.


در این همه سال، آن هر دو مرد، تا زنده بودند دردها کشیدند و رنج ها بردند و خون دل ها خوردند، اما آن تصویر مانوس سنتی روحانیت شیعه در ذهن ها نگاه داشتند.


آنها دو تن بودند وقتی که مردم ایران شناختندشان. یکی سیدی بود عمامه سیاه و یکی شیخی بود سپید جامه. وقتی روز تولد آخرین پادشاه، مردان مراقب امنیت و زندانبانان آن نظام رفتند که مژده بدهند که به شکرانه این روز خجسته از بند آزاد می شوید، هر دوشان خندیدند.


آن که سید بود به رییس کمیته ضد خرابکاری گفت روغن ریخته می بخشید به امامزاده. ما که امامزاده نیستیم، و آن که شیخ بود با لهجه اصفهانی و به طعنه گفت جناب سرهنگ مثل اینکه اوضاع خراب است بگذارید ما همین جا باشیم بهتر است.


نظام پادشاهی که به نفس افتاده بود حتی نتوانست آن دو را چهارم آبان از زندان به در کند. آن دو به نمایندگی از زندانیان سیاسی که هنوز در بند بودند تا چهار روز بعد هم ماندند تا سرانجام آقايان طالقانی و منتظری روز هشتم آبان از زندان اوین بیرون آمدند. و ناگهان هزاران و بلکه ده ها هزار جمع شدند در سه راه شمیران. بیش از این مردم خبر نداشتند از نشانی خانه آن دو از بند رسته. و نمی دانستند خانه کدام یکشان آنجاست خیابان تنکابن. اولین میعادگاه انقلابیون سال 57 از هر گروه و دسته.

همبندان جدا از هم

شیخ حسینعلی منتظری نجف آبادی، در آن روزها به سرعت در سایه طالقانی همبند خود قرار گرفت که عملا خانه اش مرکز انقلاب شده بود و از صبح هم کسانی از فرستادگان کاخ سلطنت و هم سیاستمداران پیری که آزادی حرکت پیدا کرده بودند همه سراغ خانه وی را می گرفتند. چنان که حتی روز 22 بهمن هم تلفن همان خانه زنگ زد و امیرعباس هویدا بالا مقام ترین دولتمرد نظام پادشاهی که در تهران مانده بود گفت که می خواهد خود را به آیت الله تحویل دهد.


در آن روز آقای طالقانی گفت بگويید من زندان ندارم برود خانه اش هستند کسانی که می آیند دنبالش، کسی از اميرعباس هویدا که دولت نظامی به زندانش انداخته بود نپرسید شماره تلفن این خانه را از کجا می دانی، چنان که از حسن نگهبان انفرادی های اوین هم که شب ها پای مناجات و روضه آقای طالقانی نشسته بود کسی نپرسید چرا وقت بی پناهی در خانه خیابان تنکابن را کوفت و همان جا ماند.


اما آقای منتظری اصلا رغبتی به جلوه گری انقلابی از خود نشان نداد، از زندان که به در آمد یک راست به نجف آباد زادگاهش رفت و در خانه پدر نشست تا مردم منطقه به دیدارش بیایند و در روزهای بعد از اطراف اصفهان مردمی رسیدند. چند روزی هم در قم گذراند و بعد هم بی سروصدا به دیدار آیت الله خمینی به نوفل لوشاتو رفت.


آقايان طالقانی و منتظری تا در اوین به یکدیگر برسند از راه های مختلف گذر کرده بودند. از سال 1324 در حاشیه ماجرای آذربایجان عکسی هست که نشان می دهد سید محمود طالقانی سربازان ارتشی و شبه نظامیان ذوالفقاری ها را از زبر قرآن می گذراند تا به جنگ نیروهای فرقه دموکرات بروند. او در سال 1327 پیشنماز مسجد هدایت در قلب شهر تهران شد، سفرها رفت، منبرها داشت و با فدائیان اسلام هم مربوط بود و نشانه و الگوی آخوند سیاسی زمان.


آقای طالقانی در حوزه علمیه قم و نزد مراجع چندان نفوذ و رفت آمدی نداشت در عوض بعد از کودتای 28 مرداد با مهندس بازرگان و دکتر سحابی در ساخت نهضت آزادی حاضر بود و در جبهه ملی دوم حضور داشت.


آقای منتظری تا سی سالگی جز درس طلبگی و حضور در حوزه های علمی اصفهان و قم و نجف و کسب اجتهاد کاری نکرد و اول بار در آخرین روزهای دهه سی وقتی با مرگ آیت الله بروجردی قم دنبال کسی برای جانشینی وی می گشتند آشکار شد دو مجتهد آقايان منتظری و مطهری که نظر به آیت لله خمینی دارند بسیار فعالند همه جا سر می کشند و در پی مرجعیت کسی هستند که نامش بعد از مراجع تقلید وقت آقايان گلپایگانی، شریعتمداری، صادق روحانی و مرعشی نجفی می آمد اما بین طلبه های جوان هوادارانی داشت.

بعد از انقلاب

"هر چقدر حسینعلی منتظری خود را در سایه رهبر آیت الله خمینی تعریف می کرد، طالقانی از همان لحظه که در فرودگاه مهرآباد و در مراسم استقبال از رهبر انقلاب کناره رفت و نشست بر زمین و از جمع گوشه گرفت نشان داد قصد ندارد با حکومت بعد از انقلاب کاری داشته باشد."

دو سال بعد از آن بود که آیت الله منتظری وقتی برای تثبیت مرجعیت آیت الله خمینی تلاش می کرد به همراه فرزند پرشورش محمد دستگیر شد. در این زمان آقای طالقانی چند سالی بود که به زندان رفت و آمد داشت تا سال های پنجاه که دیگر از این تبعیدگاه به آن تبعیدگاه و از این زندان به آن زندان می شد و عملا شیخ و مجتهد زندانیان سیاسی شده بود.

آرمان خواهان دهه شصت
آرمان باختگان دهه چهل، دهه ای که فلسفه ای را سارتر در پاریس می بافت، فیلمش را پازولینی در رم می ساخت، آوازش را ملینا مرکوری در یونان می خواند، آهنگ هایش را کازانتراکیس می ساخت، قهرمان بلند آوازه اش چه گوارا بود، عرفات و کاسترو و مائو و هوشی مین الگوهایش بودند و حتی ایوسن لوران هم کلاه چه گوارا و کت مائو را وارد دنیای مد کرد. این دهه نمایندگانی در همه زندان های جهان داشت از جمله در ایران.


نمایندگان از جان گذشته و پرشور انقلابیون دهه شصت میلادی، در زندان های ایران همبند یک فراکسیون قدرتمند مذهبی بودند که برخی شان مقلد آقای خمینی بودند، برخی از جناح بازاری ها و دشمن او. اما هر چه زمان گذشت گروه اول اکثریت گرفتند، گروه دوم از مذهبیون با آرمانخواهان چپ در یک سفره نمی شدند.


آقايان طالقانی و منتظری سال های سال در زندان اوین و کمیته ضد خرابکاری همبند شهیدان زنده جنبش چپ و نامداران جناح ملی بودند از بیژن جزنی و داریوش فروهر تا عمویی و کرامت دانشیان و خسرو گلسرخی. آن دو در "کمون آقایان" مدرسی بودند که گاه هم جناح بازاری مذهبی با آنان سازگار نبودند و هم چریک های تند مزاج مارکسیست و مائوئیست.


در ماه های اول پیروزی انقلاب همه این گروه ها در خانه تنکابن نماینده ای داشتند جز آنکه آیت الله طالقانی هم خود در هر نحله فرزندی داشت.


هر چقدر حسینعلی منتظری خود را در سایه رهبر آیت الله خمینی تعریف می کرد، طالقانی از همان لحظه که در فرودگاه مهرآباد و در مراسم استقبال از رهبر انقلاب کناره رفت و نشست بر زمین و از جمع گوشه گرفت نشان داد قصد ندارد با حکومت بعد از انقلاب کاری داشته باشد.

کار او در روزهای بعدی گاهی به تضاد مستقیم با آیت الله خمینی کشید گرچه مصلحت اندیشی و ترس از دشمن مشترک مانعش شد که در مقابل او بایستد اما در مقابل حکومتی که آیت الله خمینی ساخته بود ایستاد.

رییس شورای انقلاب بود، اما حاضر نشد نامش اعلام شود، راه پیمايی های بزرگی که کمر نظام پادشاهی را شکست از خانه وی برنامه ریزی و ترتیب یافت اما حاضر نبود نامش گفته شود.


همان اول کار شغل خود را برگزید وقتی که پیشنهاد برگزاری نماز جمعه داد و بلافاصله از سوی رهبر انقلاب به امامت جمعه تهران منصوب شد. این کاری بود که می پسندید، اما شهریور سال 58 ناگهانی درگذشت و مقامش به آيت الله منتظری رسید.


آيت الله منتظری اما با مرگ همراه و همبندش هم مسیر را رها نکرد، رییس شورای انقلاب شد و رییس مجلس تدوین قانون اساسی. هر دو جا صندلی و جلوه گری را به یک روحانی خوش ذوق از فرنگ برگشته می داد به نام آیت لله بهشتی، اما در مجلس قانون اساسی او بود که اصل ولایت فقیه را پیش کشید و تايید کرد و در چالش با ابوالحسن بنی صدر و دیگر مخالفان این اصل در مجلس و جامعه، او بود که سینه سپر کرد و ایستاد. و این پرگفتگوترین اثری بود که آقای منتظری بر صفحه روزگار گذاشت.


اصل ولایت فقیه که پیشنهاد، اصرار برای تصویب و نهادنش در قانون اساسی جمهوری اساسی کار آقای منتظری بود از زمان تصویب تا سی سال بعد که او زنده بود همچون بندی بر پایش بسته بود و بیشترین تلاشش در زندگی چالش با آثار همین مصوبه بود که با همه توضیحاتی که پیرامونش داد هرگز نگفت که از نقش خود در این کار متاسف و پشیمان است.


شش سال بعد از مرگ همبندش، و در حالی که استاد و مقتدایش آیت لله خمینی در بستر بیماری بود نگرانی برای آینده جمهوری اسلامی که ولایت فقیه بر صدر قانون اساسی اش نشسته بود دولتمردان را واداشت تا آقای منتظری را به نیابت رهبر انقلاب و در حقیقت به عنوان دومین ولی فقیه جمهوری اسلامی انتخاب کنند.


او خود با چنین انتخابی مخالف بود و این را نوشت، اما بعدها آیت الله خمینی فاش ساخت که او نیز موافقتی با نشاندن آقای منتظری به جای خود نداشته است.


درست ده سال از مرگ نفر اول این قصه، آیت الله طالقانی می گذشت که حوادث روزگار آيت الله منتظری را هم در همان موقعیت انداخت که آقای طالقانی را واداشته بود. او در مقام نایب رهبری در مورد نحوه اداره زندان ها و محاکمات دادگاه انقلاب انتقادها داشت که با مطرح کردن آن بخش های بزرگی از حاکمیت را به وحشت انداخته بود.

از این مجموعه سرانجام حادثه ای رخ داد که نزدیکان آیت الله طالقانی معتقدند وی هم اگر مانده بود به همان سرنوشت دچار می شد. نوروز سال 68 نزدیک بود که آقای منتظری آخرین تصمیم را برای ماندگاری در تاریخ گرفت در نامه ای به استاد و مقتدایش آيت الله خمینی، جمهوری اسلامی را بدتر از نظام پادشاهی خواند و وی را بدتر از شاه.


هجده سال پایانی زندگی آیت الله منتظری که در همین فاصله مرجعیت بلاتردید یافت و در غیاب سالخوردگان حوزه قم عنوان بالامقام ترین مرجعی را گرفت که معترض و منقد حرکت ها و تصمیم های جمهوری اسلامی بودند، سازنده اصلی تصویری است که از وی در خاطرها خواهد ماند.


سختی هايی که بر وی روا داشته شد، دستگیری پیاپی نزدیکانش، بستن دفتر و حسینه و محل درسش، همگی را با طنز و شیرینی گذراند، در این فاصله کتاب خاطرات خود را نوشت و نشان داد که چگونه عدالت را به حفظ قدرت نفروخت.


برخلاف خواست و تصور مخالفانش آیت الله منتظری با رای مردم در دوم خرداد سال 76 با وجود منع و بندهای حصر، بار دیگر به خانه های مردم راه یافت.

اولین مرجع در دنیای مجازی

او اولین مرجع مذهبی مسلمان شد که از بزرگراه مجازی عبور کرد و دیگر حصر برایش معنا نداشت. همچنان از پشت بام خانه پهلو اصلاح طلبان و مجلسیان به دیدارش رفتند.


منع صدا و تصویرش در ایران هم شکست وقتی عمادالدین باقی شاگرد و مریدش دوربین را گذاشت و مصاحبه ای کرد که در آن هیچ چیز آن قدر مهم نبود که نشان داد هنوز یکی در کسوت سنتی روحانیت شیعه هست که به همان اندازه که ادعا می کند از قدرت می ترسد، از خدا می ترسد و مطمئن است.


همه کسانی که در این سی و اندی سال به زندان اوین رفته اند از کسانی مانند عزت الله سحابی شنیده اند قصه آن میخ درشت را که به دیوار پاگرد بند 325 [محل زندگی سابق سید ضیاالدین طباطبائی] است همان جا که "آقای منتظری رخت های شسته خود را از سر احتیاط بر بندی می آویخت که در جیب خود داشت و پایش می نشست که تنی به آن نخورد و همان جا سرش در متنی فقهی بود."


زندانیان قدیمی اوین در عین حال از اتاق طبقه بالای همان ساختمان نشان می دهند جايی را که آقای طالقانی مدام مشغول مباحثه با زندانیان بود و یا مشغول حل معضل و اختلاف ها. و در این احوال نه هم کسوت های آنان و نه مخالفانشان بدان احوال نبودند.


در یک کلام آن دو که روز هشت آبان 57 وقتی پا از زندان اوین بیرون گذاشتند، برای توده مردم آشنا شدند، وقتی در 29 آذر 88 با مرگ منتظری پرونده حیاتشان بسته شد در چشم میلیون ها انسان مردمان ساده ای بودند فرزند زمانه خود. شجاعانی بودند که تحجر و تعصب، دیکتاتوری و بهره کشی انسان ها و ظلم را طاقت نیاوردند، بهايی سنگین پرداختند و خوشنام رفتند.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Wednesday, December 16, 2009

به برادری


به برادری عنوانی است که خودش به این نوشته داده، همان که گلرخ نامش نهادم . نوشته زل زده به من با آن چشمهای سیاه و ابروهای فر خورده در هم با آن لبخند اجتناب نا پذیز از دیدن خودش در روسری گلدار خواهر

و حالا ادامه اش را بخوانید

نگاهش مرا می برد به خاطره های کودکی که شوهر خاله با مانتوو روسری خاله، مارا جلوی تلویزیون غافل گیر می کرد و قهقهه ما که بلند می شد ..خاله و مامان هم قهقهه می زدند.. خانه های پا برجا.. خاله های نازنین

اندازه نگاهش دست من است
می توانم بزرگ ترش کنم
نگاهِ ثبت شده را جلو و عقب می کنم
نور منعکس در مردمک چشمهایش انعکاس نور مانیتور است..مردمک چشمهایم را تجسم می کنم ..که همین لحظه همین نور را منعکس می کند.... چه ابدیتی در این رد و بدل شدن نور جاریست....در این نگاه ذوق زده پیکسل پیکسل ..بین من و این چشمها
می دانم که شش ماهیست خیره به همین مانیتور لعنتیست.. حالا خودش می سازد تصویر حبس شده را در آن
مانیتور آینه ای شده است.. صورتش در آن تکثیر می شود.. با همان ذوق جا ماند در چشمها
به من نگاه می کند در این شکی نیست ..در این لحظه و در این رفت و آمد نور ما به هم خیره شده ایم.

اما او همزمان به چشمهای بسیاری خیره است
او همزمان با این لحظه پلک زدن من مشغول تکثیر شدن است
در فضایی به غایت مجازی و بی مرز..در فضایی به شدت حقیقی در صفحات تاریخ .. این نگاه واقعی مشغول چرخیدن است

این مژه های سیاه و این ابروهای در هم.. همزمان چشم در چشم کودتاست.. خیره در چشم های وقیح کودتا با همین خنده ثبت شده
چه تناقضی.. جهانی فاصله است میان وقاحت آن یکی و معصومیت این. حالا به هم رسیده اند در هم تنیده شده اند.. صفحات خبرگزاریهای دروغ پر می شود از این چشمها و خنده ها.. چه تسخیر و نرم و بی صدایی صورتهای مردم رفته اند در صفحات کودتا. صورتهای حقیقی با عکسهایی که خودشان گرفته اند با روسری های خواهرانشان..ایستاده اند خیره به ما.. با علامت وی دستهایشان.. بلاخره بعد از 6 ماه تصویری این چنین حقیقی از مردم در خبرگزاریهای دروغ می چرخد.. و فارغ ازخطوط و کلمه های تهوع آور پایین و بالایش به ما نگاه می کنند و با اون ذوق ته چشم و با آن دو انگشت یادمان می آورند.روز پیروزی را.. و امید را که خود همین نگاه است.. با ابروهای فر خورده در هم.

کلمه ای که در سرم می چرخد واضح است....کلمه تازه ای نیست.. مصرف شده است .. انقدر که حرف حرفش از معنی خالیست.. کلمه از صدا و سیما گذشته است برای سالها.. عریان و بی محتوا شده است..
و حالا و در این نور مانیتور به ذهن من نازل می شود..مستقیم:
برادر!

.. به خودم می گویم.. نه چه اغراقی.. کلمه را در تمام بدترین صدا ها به یاد می آورم..تمام جاهایی که مجرم بودیم و مجریان قانون خودشان را و مارا به دروغ و از سر ملاطفتی نخ نما شده برادرو خواهر خطاب می کردند.. و کسی کسی را برادر نبود.. کلافگی در هوای تمام رابطه ها.. و این کلمه که می چرخید.. و در هر بار گویش خالی تر و خالی تر میشد.. کلمه ای که بوی صدا و سیما می دهد و روحش مثل هزاران کلمه زیبا تسخیر شده با دروغ.

عکسها را می چرخم.. صورتهای نازنین مردم.. با خودم می گویم " برادرانم "

و همزمان چرخش کلمه را می بینم.. در خطوط مجازی..با سرعتی هزار برابر بیشتر از سالهای فرسایشش.. کلمه جان می گیرد
جان می گیرد چشمهای برادرانم .. و به یاد می آورم من این واژه را زندگی کرده ام.. نه در مقابل مأمورین کنترل رفتار و ظاهرم در هر ورود و خروج به درگاههای رسمی...نه در مقابل صدا و سیما و سبک های زندگی دروغی که مداوم تحمیل می کند به ما.. و نه در شبهایی که ایست های شبانه در تاریکی ماشینهایمان را متوقف می کردند

من این کلمه را با رابطه با همشهری و همکلاسی و همکار تجربه کرده ام.. بی آنکه نامش را ببرم.. با همین اغراقی که در دل این کلمه هست ، من با برادرانم زندگی کرده ام...

زمانی که نسل من مشغول تعریف رابطه بود.. و این رابطه به دفتر های کوچک و کوتاه بین معلمان اخلاق خلاصه نمی شد.. برادری تعریف شده بود.. همان زمان که صدا و سیمای غیر ملی مان تمام زورش را می زد که این کلمه را حقیر کند به رابطه ای مصنوعی میان زن و مردی که قرار نیست با هم ازدواج کنند..من برادری را در کوچه های تهران تجربه می کرده ام.. در همان بی برنامه گی های شلوغ شهرم با دوستان یگانه ام در تهران ..شهری که حاکمانش تنها غایبان اصلی روح شهرند ..

نسل من در دل تمام رفاقت های آشفته اش معنی ها را زنده نگه داشته است و حالا خود کلمات هم باز پس گرفته می شود.. در این نبرد عجیب.. که از صفحه های مجازی می گذرد.. و چشمهایمان را گاهی خیس می کند.. و خنده ها می سازد .. و اشک ها .. ما کلمه ها را به معنی های اصیلش متصل می کنیم .

برادرانم را می بینم ..روسری خواهر ها بر سرشان .. خنده ای و ذوقی .. صمیمیتی که تسخیر نا پذیر است.
یاد برادران در بندم می افتم .. خواهرانم که به جای کلاس های درس این روزها سلولهای انفردای را تجربه می کنند
نه، جای خواهران و برادران من زندان نیست
جای آنها کلاس های درس.. کوچه های شهر .. و خانه های همیشه روشنیست که بی اعتنا به فریادهای صدا و سیما معنا ها را زنده نگه می دارند.
و حالا انگار این چشمهای زل زده به من.. با آن شیطنت شوخی های خانوادگی
چشم در چشم کودتا با صدایی رسا و بلند می گوید:

"برادران و خواهرانم را به اتاق های خانه های منتظرشان برگردانید ...
بگذارید در تنفس ساده آزادی معنی تک تک کلماتی که مصرف روزمره تان شده را به یادتان بیاوریم...
بگذارید نشانتان بدهیم که چه شعفی دارد زندگی وقتی که به راستی برادری هست و خواهری
که می شود برایش خطر کرد
که دلت برایش می تپد .. و این توهین به هیچ باوری نیست .. و زنده نگه داشتن همان باورهای دیرین است
همان ها که ریشه در خاک دارد.. خاک مشترکمان.
باوری که پدری به دینداری فهمید .. و دخترش در کشف رابطه و رفاقت
باوری که در خانه ها زنده است و شما گمان می کنید خانه ای نمانده و باوری و شما وارثان ویرانه هایید
نه این خانه ها که می بینید ریشه ها دارند.. و زندگی هایی که دائمیست"

.. شما را دعوت می کنم به بیکران چشمهای برادرانم لابه لای روسری های رنگی
شاید که شور و شعور توأمان صورتهایشان
شما را هم در این برابری و برادری شریک کرد

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

من نیوتون را ندیده ام


این غزلواره ای است که فاطمه شمس در مراسم سایه در لندن خواند و شاعر سخت گیر ما را خوش آمد. حق هم همین بود حیفم آمد شعر خانم دکتر را نخوانده باشید وقتی محمد رضا جلائی پور در حبس بود من خیلی نگران این بانوی جوان بودم و داغش که با کلمه حک می شد در دل هایمان. داغ مهر. حالا محمدرضا زندان نیست اما از همسرش هم دورست و در این زمان فکر می کنم به نفیسه و حجت که هر دو در بندند. هفته پیش عدالت کمک کرد و آن دو را در همان زندان ملاقات دادند
اما مهم این است و این طبع جوان امروزی و آزاد اندیش ایرانی است که نومید نمی شود. با همه این دردها از ارتفاع امید نمی کاهد. اثرش همان است که از یکی از شب کمیلی ها شنیدم وقتی در بند شدند صبحدم بازجوی محمد رضا آمده بود فریاد زنان که این را چرا آورده اید [ البته این اشاره به نزدیک به آقای دکتر محمد رضا جلائی پور است که شاگرد ممتاز کنکور سراسری بوده است مثل پدرش] حالا دوباره آن [ایضا و مقصود همسر اوست که لحظه ای برای آزادی شوهرش آرام نگرفت] از آن شعرها می نویسد و از آن نامه ها همه جا را پر می کند. و چنین می شود که محمد رضا را از جمع هادی و بقیه دعای کمیلی ها جدا می کنند و رها می کنند.

حالا شعرش را بخوانید



"پـاییز بود...مـن نـیوتـن را نـدیـده‌ام"

و سیب سرخ جاذبه را هم نچیده‌ام

پاییز بود...چوبـه آن دار و صـندلـی
بالا برو... نیفت... بگو من پریده‌ام

پایـیـز بـود... لـرزش پـاهـای صــندلـی
افتاد سیب ... طعم خدا را چشیده‌ام

پاییز بود... جاذبه یـعنـی: تـو روی دار
بعد از تو دور جاذبه را خط کشیده‌ام

پـاییز بود... جاذبـه یـعنی دروغ مـحض!
شکل تو را معلّق و بی جان کشـیده‌ام

بـیـن زمـین و خـاطره‌هـایـت معلّـقـم
روح تـو را بـه جـان غـزلـهـا دمـیـده‌ام

اجرای حکم...مردن بی های و هوی تو
پاهای لـخت و بـی کـفـنـت را دویـده‌ام

پاییز بود...من نیوتن را ...ولی تو را...
با خنده ای به شیـوه‌ی پاییز دیده‌ام

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, December 15, 2009

از بازی لذت ببر


کمتر مجالی دست می دهد برای رفتن در فیس بوک، برای آدمی که همیشه عقب است و کی عامله کار روبرویش زل زده اند و سرزنشش می کنند، مجالی نمی ماند اما از شما چه پنهان که گاهی می گویم اگر مجال بود چه کارها می توانستم با قافله فیس بوکی ها به مشارکت انجام بدهیم که الان نمی دهیم. از همین رو وقتی محمد سلیمانی این لینک را برایم فرستاد دلم هوای هندوستان کرد. باری بخوانید چه خوب فضا داده است نگار خانم مرتضوی.

میگفت دپ زده. میگفت میترسه. میترسه نبریم. میگفت حریف قدره.
بهش گفتم عوضش ما بیشماریم.

گفت شعار نده. شعارها رو زیاد شنیدم. برام دلیل بیار. نشونم بده. ثابت کن. حریف زور داره. حریف اگر ببازه جایی برای رفتن نداره. هیچ جا نمیخوانش. مجبوره بمونه و بجنگه تا ببره. چاره ای جز بردن نداره. و کوتاه هم نمیاد. میگفت حریف یه نفر دو نفر نیست. زیاده. تیم قوی یه. وسیله داره. میزنه سرکوب میکنه تمومش میکنه. بعد دیگه معلوم نیست کی دوباره بشه که ما تا اینجا بیایم جلو. میگفت این بازی مساوی نداره. یا برده یا باخت. و حس می کرد که حریف قراره ببره. و ما ببازیم.

هر چی گفتم امید داشته باش به آینده، امید به پیروزی، امید رساترین فریاد ماست.
اثر نداشت. میفهمید چی میگم ولی قانع نمی شد. باور نمیکرد که ما بتونیم این بازی رو ببریم. پراگماتیسته و متخصص تئوریِ بازی. درسشو خوب بلده و به این راحتیا قانع نمی شه. نشونه میخواد. مدرک میخواد. نمونه و مثال میخواد.

دلایل محکمی نداشتم براش. نمیتونم پیش بینی کنم. راست میگه که حریف قدره و حریف قدر هم بعید نیست که برنده بشه. پیش خودم که رو راست فکر کردم، دیدم من هم واقعا نمیدانم ما می بریم یا نمی بریم؟ شاید حتی بیشتر فکر کنم که اگر این بازی قراره فقط یک برنده داشته باشه، شاید اون ما نباشیم. و اینو بهش اعتراف کردم. گفتم که حرفاشو قبول دارم. و من هم نمی تونم بگم ما حتما می بریم. گفتم منتظر نباشه که دلایل واضح و روشنی بهش نشون بدم. نمیتونم دل گرمش کنم که ما برنده ایم. و خیالشو راحت کنم. نه. ندارم. من هم سند و مدرکی از نتیجه بازی نداشتم براش.
اما....
از گل های بازی مدرک زیاد دارم

بهش از تک تک گل هایی که زدیم گفتم. گل های قشنگ و بی نظیر. گل هایی که عکس و فیلم شون چشم دنیا رو به تلویزیونها خیره کرده بود. بهش گفتم اون ۲ هفته ای رو یادت بیار که قبل از انتخابات (به قول سهراب) مهمونی هایی که تو خونه بود رو بعد از سالها آوردیم به خیابون. برو عکسهای اون روزها رو نگاه کن، رو چهره تک تک آدمها دقیق بشو و ببین که شادی تا عمق صورت هاشون موج میزده. که من بیشتر از این که تو الان افسرده شدی، اون روزها افسرده بودم که باید تعریف لحظه لحظه بعضی از شادترین و بهترین خاطرات زندگی دوستام رو از فیلمهای دوربین موبایل و صداهای اسکایپ ببلعم و هر لحظه غصه بخورم که من چرا اونجا نیستم؟ که ببینم و لمس کنم و شادی کنم و تا ابد به خاطر بسپارم.

گفتم به راه پیمایی چند میلیونی سکوت فکر کنه و اینکه چند ملت در تاریخ معاصر دنیا میشناسه که تونسته باشن اینطوری میلیونی کنار هم راه برن و سکوت کنن؟ که میگفتن وسط میدون انقلاب اگر داد میزدی چند تا خیابون اینور و اونور صداتو میشنیدن انقدر که خیابون ساکت بوده

به دوست آمریکاییم فکر کردم که شب پیروزی اوباما جلوی من بالا پایین میپرید و مرتب از ته دلش میگفت بعد از ۸ سال به آمریکایی بودنم افتخار میکنم! دیدی ما تاریخ ساختیم؟ دیدی به دنیا نشون دادیم که واقعا کی هستیم؟ دیدی نظر دنیا رو نسبت به خودمون عوض کردیم؟ دوستام با افتخار تو خیابونها راه افتاده بودن و داد میزدن «یِس وی کن» (بله ما میتونیم! شعار اصلی کمپین اوباما) دوست آمریکاییم اون شب میگفت من تو عمرم اینقدر به خودم و مردمم افتخار نکردم. از من میپرسید تو که خارجی هستی چه احساسی داری؟ میتونی درک کنی که ما چقدر خوشحالیم؟
اون شب من یاد شادی ۲۰ میلیونی دوم خرداد ۷۶ خودمون افتادم، اما یادم نمیومد که اون موقع چقدر به ایرانی بودنم در دنیا افتخار کرده بودم. همون دوست آمریکاییم بعد از راهپیمایی سکوت بهم زنگ زد و گفت که الان خیلی دلش میخواست یک ایرانی باشه. بهم گفت ایرانی بودن الان از نظر مردم دنیا یعنی شجاع، یعنی قوی، یعنی نترس، یعنی شعور بالای سیاسی، یعنی غیر قابل پیش بینی، یعنی میلیونها زن و مرد جسور که شانه به شانه هم برای گرفتن رای شان حماسه آفریدن. می گفت الان ایرانی یعنی ملتی که یک روز مردم دنیا از خواب بیدار شدن و از خودشون خجالت کشیدن که در موردشون جور دیگه ای فکر میکردن. دوست آمریکاییم آخرش گفت به خودت خیلی افتخار کن که یک ایرانی هستی...
بهش گفتم به نماز جمعه سبز فکر کن. که مامان تعریف میکرد نماز اولی ها رو میشد راحت تو خیابان شناخت: کفش کتانی، یک بطری آب در دست، یک لبخند به لب و دیگر هیچ.
بهش گفتم به الله اکبرهای شبانه فکر کن. و دوستی که تعریف میکرد هیچ وقت در عمرش حدس هم نمیزده که تو تاریکی و از ته گلو فریاد زدن الله اکبر بتونه اینقدرررر کیف داشته باشه.
گفتم به روز قدس فکر کن.
گفتم به ۱۳ آبان. که مردم در جواب شعارهای بلندگوهای رسمی، در لحظه شعار خودشون رو میساختن .
گفتم به ۱۶ آذر فکر کن و تظاهرات تک تک دانشگاه های شهرهای بزرگ و حتی دانشگاه های شهرهایی که آدم از شدت غافلگیری و ذوق دلش میخواد فقط اسمشون رو ده بار با خودش تکرار کنه : قزوین. سقز. بانه. زنجان. اراک. ...

بهش گفتم به مجید توکلی فکر کن. که چند ساله بدترین رفتارها رو باهاش کردن، دستگیرش کردن، کتکش زدن،زندانی اش کردن، از دانشگاه اخراجش کردن، تبعیدش کردن، باز هم روز دانشجو بلند میشه از بندر عباس میکوبه خودشو میرسونه تهران، و با اینکه میدونه به محض اینکه پاش رو بذاره بیرون چه هزینه زیادی باید بده، ولی باز هم میره جلوی ۱۵۰۰ نفر سخنرانی میکنه و میگه : «امروز بر سر استبداد فریاد بزنید!» که هنوز هم هر بار اون تیکه فیلم اش رو نگاه میکنم اشکم در میاد.
گفتم اون مجید توکلی حتما به یه چیزی امید داره. یه چیزی رو میبینه که شاید من و تو نمیبینیمش. شاید همین دور و بر ماست. شاید همین گل هاییه که ما زدیم و هنوز داریم میزنیم. و برای تک تکشون سند دارم.
گفتم به این فکر کن که همین من و تو و دور و بریهامون این مدت چقدر بزرگ شدیم، هر روز به اندازه یک ماه، و هر ماه به اندازه یک سال تجربه کردیم، چیزهایی دیدیم و تجره های کسب کردیم که کمتر نسل هایی این همه اتفاق رو تجربه کرده باشن. اینهمه فراز و نشیب با هیجان رو رفته باشن. سختی ها کشیده باشن که ۲ هفته ای که بتونن آزاد توی خیابون شادی کنن، هزاران هزار به استادیوم برن و سر اومد زمستون بخونن، دست به دست هم بدن و از تجریش تا راه آهن زنجیر انسانی درست کنن، به اندازه همه عمر شادی های خیلی از نسل های دیگه بهشون مزه بده.

بهش گفتم به گل های تاریخی که زدیم و هنوز میزنیم فکر کن. گلهای قشنگ. و مقایسه کن با گلهای زشت و بی قواره حریف که با جرزنی می چپونه توی دروازه.

بهش گفتم این بازی تک امتیازی نیست. قرار نیست با نتیجه ۰-۱ به نفع یکی از طرفین تموم بشه. این بازی ده ها امتیاز داره. شاید ما برنده این بازی نشیم. بدترین حالت چیه؟ که مجموع گلهای ما از گلهای حریف کمتر باشه؟ و در این بازی که به قول تو مساوی نداره، حریف برنده نهایی بشه؟ بهش گفتم اصلا فرض کن حریف قراره بازی رو ببره.

شادیِ تک تک گل هایی رو که زدیم چی؟ اونها رو می تونه ازمون بگیره؟ هیچ کس نمیتونه.
بهش گفتم به آخر بازی فکر نکن. از بازی لذت ببر.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, December 14, 2009

سرنوشت تاريخی هاشمی : شيائوپينگ يا اميرکبير و قائم مقام

این مقاله ای است که برای سایت فارسی بی بی سی نوشته ام

یک هفته بعد از سخنان علنی اکبر هاشمی رفسنجانی در گلایه از نبود فضای تحمل نقد در کشور، و تاکید او بر جدی بودن اختلافات میان حکومتگران، یک وزیر کابینه، یک نماینده مجلس و مدیر خبرگزاری دولت حملات شدیدی را علیه او آغاز کردند، در همین زمان سه روحانی بلندپایه آشکارا به حمایت از وی پرداختند و گفتگوها در باره آینده رییس مجمع تشخیص مصلحت نظام در محافل سیاسی بالا گرفت.

آیا این مقطع مهمی است در زندگی کسی که تصور می رفت سرنوشت وی به سرنوشت جمهوری اسلامی بسته است؟ آیا سرانجام یکی از نسل دوم انقلاب که در راس قوه اجرايی نشسته خواهد توانست کسی را براندازد که قدرتمندترین مرد سی سال اخیر صحنه سیاسی ایران نام گرفته است؟

سئوالی که ناظران سیاسی را به تامل واداشته این است که آیا تاکید هفته پیش رییس مجمع تشخیص مصلحت نظام بر اینکه " تا زمانی که مردم ما را بخواهند می مانیم و وقتی نخواهند باید کنار برویم" در حالی که برخی از اعضای بلندپایه حکومت و روحانیون معتقدند ولی فقیه نماینده خداست و مردم در انتخاب وی نقشی ندارند، زمینه را برای حذف آقای هاشمی رفسنجانی از صجنه سیاسی فراهم می کند؟

در عالم واقع، از میان کسانی که در صد سال گذشته بر ایران حکم رانده اند، از شاهان تا روسای دولت و چهره های نامدار و تاثیرگذار، اکبر هاشمی رفسنجانی در کنار دکتر مصدق و مهندس بازرگان جا نمی گیرد، اما شاید بتوان در صفی که امثال احمد قوام، محمد علی فروغی و مشیرالدوله در آن جای گرفته اند، برای عملگراترین دولتمرد جمهوری اسلامی جايی یافت.

از کجا آمد

علی اکبر بهرمانی مشهور به هاشمی رفسنجانی، روحانی زرنگ و مدبر اهل نوق رفسنجانی تا قبل از انقلاب بیشتر برای ماموران و واحد روحانیت در ساواک آشنا بود و نامش در ردیف اول "مریدان خطرناک خمینی" در پرونده های ساواک ثبت شده بود، اما مردم ایران و بلکه رسانه های جهان اول بار وی را وقتی شناختند که در سالن مدرسه علوی حکم نخست وزیری مهندس مهدی بازرگان را خواند، در این حال هنوز یک هفته به سقوط رژیم پادشاهی مانده بود.

اما سیاسی ترین و مهم ترین حضور آقای هاشمی رفسنجانی، سه ماه بعد بود؛ در سومین روز بعد از ترور آیت الله مرتضی مطهری رییس شورای انقلاب، در مدرسه فیضیه قم و در حالی که بنیانگذار جمهوری اسلامی هم نشسته بود هاشمی سخن گفت، و خبر داد که حزب جمهوری اسلامی تاسیس می شود چرا که روحانیون قصد دارند در حکومت بمانند، حزب درست کنند و جامعه نوین اسلامی به وجود آورند تا انقلاب به سرنوشت مشروطیت دچار نشود.

این سخن که با وعده های آیت الله خمینی قبل از پیروزی انقلاب مغایرت داشت از جانب کسی بیان می شد که آشکار بود نزدیک ترین مشاور و همراز آیت الله است.

هیچ کس گمان نداشت که هم او سی سال بعد از جانب گروهی از نسل جدید پیروان آیت الله خمینی و مدعی حفظ ميراث های وی متهم به ضدیت با انقلاب و جمهوری اسلامی شود.

آقای هاشمی چند ماه بعد از پیروزی انقلاب یکی از سه تنی بود که از شورای انقلاب به دولت پیوستند. او در مقام سرپرست وزارت کشور اولین انتخابات جمهوری اسلامی را برگزار کرد.

در انتخابات ریاست جمهوری او ابوالحسن بنی صدر به مقام اولین رییس جمهوری تاریخ ایران رسید و نامزد حزبی شکست خورد که آقای هاشمی از رهبرانش بود.

از اولین دوره مجلس شورای اسلامی [که ابتدا نامش همچنان شورای ملی بود] اکبر هاشمی رفسنجانی به ریاست برگزیده شد و در آنجا ماند تا زمانی که ریاست جمهوری [و برای اولین بار توام با ریاست دولت] به او رسید، او همچنين از سوی آیت الله خمینی به فرماندهی جنگ و ریاست مجمع تشخیص مصلحت نظام منصوب شد.

مجمع تشخیص مصلحت نظام از آخرین نهادهايی بود که بنیانگذار جمهوری اسلامی به ساختن آن برای سامان دادن به نظام تن داد، تا در میان "رای مردم" و "شرع و قانون" که مجلس و شورای نگهبان نشانگرش بودند نهادی هم برای تشخیص "مصلحت نظام" به وجود آید و بنا به عملکردش کسی را بهتر از آقای هاشمی رفسنجانی برای ریاست این مجمع ندیدند.

آقای هاشمی چند ماه بعد از پیروزی انقلاب یکی از سه تنی بود که از شورای انقلاب به دولت پیوستند. او در مقام سرپرست وزارت کشور اولین انتخابات جمهوری اسلامی را برگزار کرد.
اکبرهاشمی رفسنجانی در عین حال از ابتدای تاسیس مجلس خبرگان رهبری، نایب رییس متنفذ این مجلس بود، مجلسی که باید بر رفتار و عملکرد رهبر و سازمان های تحت امرش نظارت کند، در صورت لزوم او را برکنار سازد و در زمان مرگ یا عزل رهبر جانشینی برای وی برگزیند.

سه سال پیش با مرگ آیت الله مشکینی این سمت هم برخلاف میل هواداران دولت محمود احمدی نژاد و هواداران نظریه منصوب خدا بودن رهبر، در اختيار اکبر هاشمی رفسنجانی قرار گرفت.

تا به این نقطه برسد در مهم ترین جلسه مجلس خبرگان که ساعتی بعد از اعلام درگذشت بنيانگذار جمهوری اسلامی برپا شد، اين آقای هاشمی بود که در یک سخنرانی که لحن تهدید هم داشت از روحانیون معمولا سالخورده عضو این مجلس خواست همان جا بمانند تا رهبر بعدی را برگزینند و با گفتن "صلاح نمی بینم یک روز هم کشور بی رهبر بماند" زمینه رایزنی ها و تبانی ها را از میان برد و با نطق موثر دیگری که احمد خمینی، محمد رضا مهدوی کنی و احمد آذری قمی هم به او یاری رساندند، علی خامنه ای را به رهبری برگزید.

آیت الله علی خامنه ای زمانی که به رای مجلس خبرگان به عنوان دومین رهبر جمهوری اسلامی برگزیده شد هنوز واجد شرایط قانونی برای این سمت نبود و چند روز بعد مجلس بازنگری قانون اساسی، با تصویب ماده ای و حذف شرط مرجعیت از شرایط لازم رهبری، راه را برای گزینش وی هموار کرد. برای پرکردن این خلاء به نامه ای از آیت الله خمینی در جواب استفتای آیت الله مشکینی رییس مجلس خبرگان استناد شد، اما کم نبودند کسانی که چنین توجیهی را پذیرفتنی ندانستند.

اکبر هاشمی رفسنجانی از زاویه مصلحت نظام، در موقعیتی که اروپايیان به آن "شاه آفرین" می گویند چنین انتخاب مهمی را انجام داد و سال ها بعد زمانی که رهبر جدید جمهوری اسلامی مورد اعتراض آیت الله منتظری قرار گرفته بود، در خطبه های نماز جمعه تهران بازگفت که وی و همراهانش به خیال تشکیل شورای رهبری به جلسه تاریخی 14 مرداد 1368 رفته بودند و آیت الله خامنه ای خود مخالف این انتخاب بود.

در همین خطبه آقای هاشمی در توجیه انتخاب خود آیت الله خامنه ای را در آن لحظات ناگوار "خیرالموجودین" نامید، یعنی بهترین از میان حاضران.

به کجا رسید

علی اکبر هاشمی رفسنجانی از زمانی که برای آخرین باز از زندان رژیم پادشاهی به در آمد [پايیز 57] تا بیست سال زندگی را رو به اوج پیمود، هر آنچه خواست کرد و به جايی که می خواست رسید. تا هشت ساله ریاست جمهوری را به پایان برساند، در خطبه ای حفظ امانت رای مردم را تضمین کرد و زمینه ساز حماسه دوم خرداد شد.

او اولین صاحب قدرت در تاریخ دویست ساله ایران بود که نه با مرگ، عزل، کودتا، و یا ارتقا به سمت های بالاتر، بلکه به آرامی از کرسی قدرت به زیر آمد.

آیا چنین کسی با خیالاتی به آن بزرگی می توانست از آن پس به ریاست مجمع تشخیص مصلحت نظام اکتفا کند و نصیحت گوی مشفق دولتمردان بعدی باشد؟

با استقرار دولت محمد خاتمی و طرح نظریه توسعه سیاسی، جناح راست که زیر ضربه رفته بود از آقای هاشمی دعوت می کرد که به میدان درآید، بهانه یا توجیه این دعوت "جلوگیری از به هدر رفتن دستاوردهای انقلاب" بود.

روحانی شصت ساله و زیرک ابتدا نشان می داد زمان برخاستن از سر میز را خوب می داند، اما در زمانی که روزنامه های هوادار اصلاحات به انتقاد از وی مشغول شده بودند ناگهان خبر رسید که وی نامزد نمایندگی مجلس ششم می شود، یعنی بازگشت به صحنه.

بعد از قتل گروهی از روشنفکران که آشکار شد بخشی از وزارت اطلاعات دولت اکبر هاشمی رفسنجانی در آن درگیر بوده اند، نقدها علیه آقای هاشمی وسعت گرفت، هنوز ده سال مانده بود تا وزیر اطلاعاتی دیگر بر سر کار آید و وی را متهم کند که چند بار به دوران خود وزارت اطلاعات را پاکسازی کرده است؛ افعالی که همه در پس پرده گذشته بود.

در روزنامه های زبان گشوده، که برای پیشبرد اصلاحات نظر به اکتشاف همه بدکاری های پیشین داشتند، کسی بیش از همه هدف قرار می گرفت که بیش از هر کس امضایش در پای اسناد رسمی بود و در تصمیم گیری های آن بیست سال نقش داشت و در عین حال انتقاد از وی هزینه چندانی نداشت.

در سال 1380 آقای هاشمی رفسنجانی در برابر افکارعمومی و روشنفکران از بند رها شده باید پاسخگو همه کارهای انجام داده و نداده آن بیست سال می بود، در حالی که خود در مقام "مصلحت" تاب پاسخگويی نداشت و حمایت گهگاهش از اعمال خشونت آمیز جناح راست هر دم به فاصله وی با اصلاح طلبان می افزود.

انتخابات مجلس ششم برای مردی که مردم وی را "نفر همیشه دوم" و گاهی "قدرتمندترین فرد جمهوری اسلامی" می دانستند اولین شکست را آورد؛ چندان که وقتی قرار شد وی با دخالت شورای نگهبان به عنوان یکی از نفرات آخر منتخبین به مجلس رود، انصراف خود را اعلام داشت.

نبرد هر روزه جناح راست با اصلاح طلبان در دوران هشت ساله ریاست جمهوری محمد خاتمی چنان سهمگین بود که در پایان کار هر دو جناح به شدت آسیب دیدند و هر کدام به دلیلی نتوانستند مردم را به پای صندوق های رای بکشانند، در این موقعیت، گروه های میانه رو هر دو جناح و هم تکنوکرات های خسته از جدال های سیاسی دور آقای هاشمی گرد آمدند؛ اما باز صحنه یک قربانی طلب می کرد.

ورود به صحنه نهمین انتخابات ریاست جمهوری به تعبیری "آخرین قمار" اکبر هاشمی رفسنجانی بود. هنوز نتیجه انتخابات اعلام نشده بود که از جانب روزنامه های خارجی "آسانسور" لقب گرفت، همان لقبی که به دنگ شیائوپینگ چينی داده شده بود که بعد از دوبار برکناری باز بر سر قدرت برگشت. اما این پیچیده ترین و سخت ترین بازی زندگی سیاسی وی منصوب می شد.

شکست ها

شکست در هفتاد و یک سالگی می توانست برای هر سیاست پیشه ای به معنای پایان زندگی سیاسی باشد، اما این بار نه وی که محمود احمدی نژاد همان کسی که با عملیاتی پیچیده به جای مهدی کروبی در مقابل آقای هاشمی قرار گرفت و در دور دوم دستش به عنوان برنده بالا رفت، با حملات مدام خود، اکبر هاشمی رفسنجانی را در ذهن ها و یادها زنده نگاه داشت. گرچه همین حملات یکی از دلایلی بود که وی را به ریاست دومین جایگاه عالی رساند و او را بعد از مرگ آیت الله مشکینی رییس مجلس خبرگان رهبری کرد.

اولین شکست آقای هاشمی رفسنجانی را، ناظران حاصل حملات روزنامه نگاران آزاد شده و به خصوص سه مقاله یک پاسدار سابق دانستند که در اثر روشنگری های دکتر عبدالکریم سروش به نقد گذشته خود پرداخته و به صف نواندیشان دینی پیوسته بود.

اما واقعیت این است که سال ها قبل از اکبر گنجی و مقاله های "عالیجناب سرخ پوش" در آستانه انتخابات مجلس ششم، عباس عبدی در دوران ریاست جمهوری آقای هاشمی با مقاله ای در نقد سیاست تعدیل اقتصادی و دستاوردهایش، به این وادی خطر کرده و نود روزی را در زندان اطلاعات گذرانده بود.

اما انتقاد آرام و علمی عباس عبدی سردبیر روزنامه سلام و مقالات اکبر گنجی و عمادالدین باقی برای رمزگشايی از بدکاری های دستگاه های امنیتی پیشین، در برابر ضربات شمشیری که سومین فرد از آن نسل به روی اکبر هاشمی رفسنجانی کشید چیزی نبود.

آنچه حملات پی در پی دولتمردان را به کسی مانند هاشمی رفسنجانی تبدیل به حادثه ای بزرگ در صحنه سیاسی کشور کرده، نقشی است که آیت الله خامنه ای در آن میان گرفته است. حمایت بی دریغ رهبر جمهوری اسلامی از محمود احمدی نژاد باعث شده است که چالش به گونه ای دیگر تحلیل شود نه ایستادن نسل دوم در برابر نسل اول.

تاکید امامان جمعه شمیران و قم و مشهد و روحانیون با سابقه، چهره های باسابقه انقلاب بر اینکه اکبر هاشمی رفسنجانی را نمی توان حذف کرد درست در زمانی لازم آمده است که بدگويی علیه آقای هاشمی از اشارات مبهم و مقالات روزنامه های هوادار دولت، به تهدیدهای علنی دولتمردان با ذکر نام رییس مجمع تشخیص مصلحت نظام و نزدیکانش رسیده است.

در روزهای اوج گیری اختلافات بسیاری از مردم می پرسند آیا بعد از حذف اکبر هاشمی رفسنجانی از خطبه های نماز جمعه تهران، وی از ریاست مجمع تشخیص مصلحت هم کنار گذاشته می شود، یا روند حذف تدریجی به صورت طبیعی تری در پیش گرفته می شود یعنی در ابتدا اعضای مجلس خبرگان برای نشان دادن وفاداری خود به ولایت فقیه، رییسی دیگر انتخاب خواهند کرد.

اندکند از کسانی که در روزهای پایان زندگی آیت الله خمینی در حلقه شاهدان بودند، به گفته آنان رهبر، هر روز نخست ساعتی را در گفتگو با آقايان خامنه ای و هاشمی می گذراند و آنان را به وحدت کلمه نصیحت ها می کرد.

در آن زمان از میان نسل اول انقلاب سه تن مانده بودند عبدالکريم موسوی اردبیلی، علی خامنه ای و اکبر هاشمی رفسنجانی. آیت الله اردبیلی در همان اوایل از ریاست قوه قضاییه کنار گذاشته شد و با یک خداحافظی معنادار، امامت موقت جمعه تهران را هم واگذاشت و به قم رفت.

افکارعمومی از آن پس، سه تن را روی صفه و به عنوان حافظ میراث خمینی تصور کردند: احمد خمینی، علی خامنه ای و اکبر هاشمی رفسنجانی. مرگ نابهنگام، فرزند بنیانگذار جمهوری اسلامی را هم از صحنه راند و اکبرهاشمی رفسنجانی در نزدیک ترین مکان به صندلی رهبر ماند و با تغییر روسای قوا تغییری در وضعیت وی داده نشد؛ تا امروز روزی که رفسنجانی در شهر مقدس مشهد که خاستگاه آیت الله خامنه ای است و وعده گاه تاریخ فاش گوید که "اگر ما را نخواهند باید برویم" و اضافه کند که اختلاف ها خیلی جدی است.

نقش تاریخی

آنچه در این میان باقی می ماند نقشی است که اکبر هاشمی رفسنجانی از تاریخ می طلبد و نقشی که تاریخ به او تعارف می کند. اینها الزاما یکی نیستند.

نویسندگان زندگی نامه اکبر هاشمی رفسنجانی اولین الگوی ذهنی وی را امیرکبیر صدراعظم مصلح نیمه قرن نوزدهم ایران می دانند همان شخصیتی که اولین کتاب آقای هاشمی در باره زندگی و عملکرد اوست. اما آنها که در دوران سازندگی شعار دادند "هاشمی امیرکبیر" به پایان سرنوشت امیر کاری نداشتند، آنجا که سرانجام بین او و برکشیده اش ناصرالدین شاه قاجار شکاف افتاد و حکم عزل و انتصابش به حکومت کاشان نوشته شد تا بعد امر به "خلاصی امیرنظام" صادر شود.

اما تلخ تر از پایان کار امیرکبیر، پایان کار معلم وی قائم مقام فراهانی است که نایب السلطنه عباس میرزا موقع مرگ دست های وی را در دست پسر خود محمد میرزا گذاشت، در حرم امام رضا و به قید قسم به قرآن، شاه آینده تعهد کرد که قائم مقام را شریک قدرت نگهدارد و به نصایحش عمل کند و هرگز قصد جانش نکند. اما به این عهد وفا نشد.

نوشته اند که وقتی قائم مقام به دستور محمد شاه در باغ نگارستان تهران در بند شد، اول کار ماموران حکومت این بود که قلم و کاغذهای صدراتش را از او گرفتند که نتواند نامه نگاری کند.

آقای هاشمی رفسنجانی، در نقش تاریخی خود در نوشتن نامه در بزنگاه ها تبحری از خود نشان داده است، نامه ای در پایان سال 59 به آیت الله خمینی نوشت و در آن سرنوشتی را برای اولین رییس جمهوری گمانه زد که سه ماه بعد با عزل ابوالحسن بنی صدر محقق شد.

اما نامه فاش شده آقای هاشمی رفسنجانی خطاب به دومین رهبر جمهوری اسلامی که در آن به وضوح آشکار کرده بود که برای نظام و رهبر آن نگران است، چنان اثری نگذاشت. آیت الله خامنه ای از محمود احمدی نژاد حمایت کرد و فاش ساخت که در بین نظریات اکبر هاشمی رفسنجانی و محمود احمدی نژاد، خود را به دومی نزديک تر می بیند.

با این همه هنوز نمی توان گفت تاریخ کدام جایگاه را برای اکبر هاشمی رفسنجانی ذخیره کرده است: دنگ شیائو پینگ که مظهر تعادل چین معاصر شد، و با بازگشتن به عرصه سیاست، دروازه های چین را به روی جهان گشود، و یا امیرکبیر و قائم مقام که معزولی نصیبشان شد.

دشمنان و مخالفان آقای هاشمی رفسنجانی در این دوره، بارها وی را به گرفتار شدن به سرنوشت ابوالحسن بنی صدر و آیت الله منتظری حوالت دادند و تنها راه رهايی وی را در سکوت و اطاعت وی دیده اند، کارهايی که تاکنون از وی برنیامده است.

با این همه کم نیستند کسانی که سخن رییس مجلس را تکرار می کنند: "هاشمی را که نمی توان حذف کرد".

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Wednesday, December 9, 2009

ضرورت تشکیل هیاتی بی طرف

از قدیم گفته اند هر کس به فکر خویش است ، کوسه به فکر ریش است. حالا حکایت ماست در این عرصات و در این زمانه بی رحم که چون بید بر سر ایمان خویش می لرزد ما هم به فکر قانون مطبوعات هستیم.
اعتماد گزارش مفصل و متینی تهیه کرده در مورد حقوق و قانون مطبوعات. من هم چند نکته گفتم که به همت یکی از بچه ها مکتوب شد و حالا به صورت مقاله ای در آمده است.

واقعيت اين است که در اين چهل و چند سالي که من در دنياي مطبوعات حضور دارم و شاهد وقايع اين حوزه هستم، تجربه ثابتم کرده هر وقت دولتي آمده و خواسته قانون مطبوعات بنويسد و آن را به اجرا بگذارد، به جز در يک يا دو مورد استثنا، حکایت این است که راه حل هاي تازه يي به ذهنشان رسيده براي سانسور و محدود کردن مطبوعات. به ياد ندارم جز در يک مورد که قانون مطبوعات در دوره آقاي خاتمي نوشته شد، دولتی آمده باشد قانون مطبوعاتي بنويسد به قصد اينکه به باز شدن و حرفه يي تر شدن فضا کمک کند. یا شرايطي ايجاد کند که مطبوعات، جامعه را به سمتي ببرند که با مسووليت هاي خودش آشناتر شود يا حتي به سمتي برويم که جامعه حرفه يي روزنامه نگاران آرام آرام، تحمل حکومتی را که قدرت در اختيار دارد بالا ببرد. تا در نهايت به يک شفافيت و مسووليت پذيري برسيم.

اين کاري است که علي القاعده بايد بشود. اما معمولاً دولت ها چنين خيالي را در سرشان نمی پزند و هميشه به دنبال راه حل هاي آسان مي گردند. يکي از راه حل هاي آسان هم عبارت است از محدود کردن مطبوعات.

اين است که من هيچ دل خوش و ذهنيت مثبتي نسبت به طرح مساله اصلاح قانون مطبوعات توسط وزير ارشاد ندارم و با خود فکر مي کنم چه چيزي ممکن است در اين فضا دولت را اذيت کرده باشد که به طرح چنين پيشنهادي منجر شده؟

اما می توانم بگويم آن چيزي که مطبوعات را در فضاي حاضر آزار مي دهد، بي پشت و پناه بودن نشريات منتقد و مصونيت آهنين داشتن نشريات هوادار دولت است. در نتيجه از صدر تا ذيل مردم کشور در مقابل آن نشرياتي که مصونيت دارند، بي پناهند و بالعکس، به آن نشرياتي که مي خواهند پناه ببرند آن طور که بايد، فضاي انجام کارها و طرح مسائل داده نمي شود.

در چنين فضايي انسان بيشتر تصور يا آرزو مي کند اين وضعيت شکل و شمايل جديدي بگيرد اما آيا کسي باور مي کند که دولت بخواهد در اين ميان دردي را چاره کند؟، به نظرم حتماً اين طور نيست. به همين دليل باورم اين است که گروه هاي روزنامه نگار و مستقل کمک کنند و از نمايندگان مجلس بخواهند به همين قانوني را که هست، لطفاً دست نزنند.

اما اگر پيشنهادات ارائه شده از سوي اهالي مطبوعات قابل اجرا بود، من در قانون مطبوعات مي نوشتم آنچه از خزانه عمومي کشور که بيت المال است قرار است به هر شکل و زمينه يي صرف مطبوعات شود زير نظر يک هيات حرفه يي و بي طرف برود چرا که تالي فاسد دارد. بسياري مجموعه ها مثل راديو و تلويزيون، قوه قضائيه و... چه از نظر قانون، چه از نظر عرف و اجرا از زير دست دولت ها به طور کلي خارج شده اند. به خاطر اينکه فرض بر اين بوده است که هيچ دولتي حق ندارد از بيت المال براي تبليغ، ماندگار کردن و بزرگ نمايي فعاليت هاي خودش استفاده کند. چون چنين تصور و پيش زمينه يي وجود دارد بنابراين يکي از مهم ترين تغييراتي که خوب است در قانون پياده شود اين است که هر چه به شکل يارانه، کمک يا هر عنواني که دارد، حتي اگر قرار است يک ريال از خزانه به مطبوعات پرداخت شود، نه توسط دولت بلکه به وسيله هياتي بي طرف معمول و مقرر شود.

یکی بگوید آیا امکان تشکيل چنين هياتي اين سوال وجود دارد، در شرايطي که انجمن صنفي روزنامه نگاران هم تحمل نمي شود آيا چنين هياتي قابل تحمل خواهد بود؟

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, December 7, 2009

یک نمونه از شعور و مقابله

این خبر با همه پراکندگیش و با هم تناقص هائی که در آن است یک نکته را به صراحت نشان می دهد. برای کشف آن نکته اول باید اصل خبر را خواند. بعد به این سئوال پاسخ داد: کسانی که این گونه دشمن شناسی دارندو این گونه راهیابی و این گونه تدافع، آیا بیش تر محتمل است که پیروز شوند یا شکست خورده بمانند.

فقط عنایت داشته باشید که سخن از سایت بالاترین است که یک سایت آزاد و بدون محدودیت و یکی از نمونه های آزاداندیشی ملحوظ در بزرگراه مجازی است، حکومتگران آگاه معمولا از این نمونه ها بهره می گیرند که نقاط ضعف خود بیابند و از نظر افکارعمومی درباره حکومت خود باخبر شوند. دنیا دنیای شفافیت است و دیگر دنیای در پسله نیست. در چنین دریائی چگونه می توانند کسانی بادبان بکشند و ناخدائی کنند که هیچ نه از این دریا می دانند و نه روش راندن بر پهنه دریا آموخته اند و نیز هیچ نه شنا کردن.

متن خبر
حجت الاسلام والمسلمین ساغری, مدیرگروه تحقیق سایت "بالاترین"درگردهمایی اعضای این تشکیلات
درشب عیدسعیدغدیرتازه ترین گزارش خوددرباره اهداف وافرادمرتبط بااین سایت راارائه نمودند.ایشان که درمراسم جشن عیدولایت درجمع دانشجویان بسیجی وممتازبه ایرادسخنرانی پرداخته بودند,ابعادتازه ای ازسایت هدفمند"بالاترین"که نتیجه تشکیل گروه رصدوردیابی این سایت است رابه اطلاع امت شهیدپرورایران اسلامی رساند.

*اداره تشکیلاتی سایت "بالاترین"باکارکنان وگردانندگان سایت"آینده "است.
ایشان درابتدای فرمایشات خودباتشریح روندسازماندهی اعضای سایت بالاترین برای ایجادفضای ناامنی سایبری وهمچنین قرمزنشان دادن اوضاع داخلی مملکت,باارائه مستنداتی باقاطعیت,سراب های ایجادشده رامتولدافکارپشت پرده سایت"آینده"دانست وافزودند:این سایت داخلی که بالطبع بایددارای عقبه سیاسی محکمی دررابطه باعدم فیلترشدن بخاطرتوهین های آشکاربه رییس جمهوروحتی جلف پراکنی های متعددوزیرکانه به مقام عظمای ولایت است,دارای هماهنگی کامل باکارکنان "بالاترین"است.وی افزود:ماروزانه شاهدتوهین های آشکار"آینده"به عالی ترین مقام های اجرایی مملکت دراین سایت ابودیم.افرادوکارکنان "آینده"حتی برای یکباردکتراحمدی نزادرا"رییس جمهور"خطاب نکردندودرگزارشات خودازکلمه"رییس دولت"استفاده می کنند.این همان قسمی است که 23خرداد,یعنی یک روزبعدازانتخابات پرشورنظام اسلامی,بالاترینی هاباهم بستندکه احمدی نزادرافقط "رییس دولت متشکل خودش بدانیم,نه رییس جمهور".امروزوقتی این سندهاراکنارهم می گذاریم مشاهده می کنیم که این خط فکری نشآت گرفته از"آینده"بوده.ازکارکنانی که روزبعداز23خردادبه "آینده"اجاره داده شدند..

نقش آینده
ایشان خاطرنشان کردند:قریب به 60%لینک های داده شده به سایت "بالاترین"برگرفته ازگزارشات مشروح آینده است,ادبیات بکارگرفته شده دراین لینکها تمامآبرگرفته ازخط فکری ایجادشده توسط نویسندگان این سایت است.گاهآچنان موفقیتهای دولت بچه های آینده راآزارمیدهدکه حتی خبردرج شده درسایت رابدون تغییردروبلاگهای زنجیره ای کپی می کنندولینکهای هدفمندنیزبرای بالاترین روانه می شود.درآخرین سرشماری لینکهابه این نقطه رسیدیم که قصدبراندازی نرم فقط ازطریق داخل برای آنهامهیانیست وآنان فکری که کردنداین بودکه به زبان های مختلف هم وبلاگ بسازندوافکارعمومی جهان راهم برای کمک به این داستان وهمراهی فکری وبالطبع مالی,منحرف ومستقل ازسیاستهای واقعی نظام کنندوتحت تآثیرفشارهای روانی قراردهند.یعنی ایران راآنچنان که دوست دارندبه دنیامعرفی کنند.کشوری که درآن مافیای قدرت است.رییس جمهوری مقامی فرمایشی است.رهبری حکایتی دنباله دارواستبدادی است.فقروفساددرحال بیدادو...است.اینهامی خواهنددنیابه چشم حقارت به ملت بنگرند.اینهاهدفی جزفشارافکارعمومی داخلی وجهانی برای سرنگونی ندارند.اصلاح طلبی یک پدیده بی معناست برای آنها.شمااصل خبرهای ارسالی وگزارشات رادر"تیتروگزارش"آینده نمی توانیدبرداشت کنیدوبخوانید.اصل خبر"کامنت های"این سایت است.وکامنت ها ونظرات این سایت همان "تیترلینکهایی است که درسایت بالاترین موجوداست".بلانسبت آینده ,ملت که نفهم نیستند(خنده حضار).می دانندکه چه ربط های فکری ای براین جریانات سایه انداخته.

دستورکارمشترک
یکی ازمهم ترین دستورکارهای این دونگون بخت;تولیدوپخش کارنامه های جعلی واخبارکذب برای دولت خدوم است.سعی وهمت خودراازشبهای انتخابات باتولید"خط های مارصفت"که بدست میرحسین هم دادندوآبرویش رالجن مالکردند,آغازنمودند.سریعاآمارهاراز یرروروکردندوازیه اشتباه لپی چنان گاف می گرفتندکه سایت :مستهجن youtubeبه کاربران ایرانی اخطاردادکه فضای کافی برای هر10دقیقه یک کلیپ راندارد.طبق گزارشات سایت "یوتیوب"بالاترین ترافیک خطوط ازایران بود.حتی زمانی که کمیته فیلترینگ یوتیوب رافیلترکرد,یک هفته بعدازآن "صدای آمریکا"دربرنامه "شباهنگ"گزارشی ازعجیب ترین ترافیک ارسال کلیپ ازطرف ایرانی هابرای یوتیوب پخش کردبدین مضمون که:باتوجه به کاهش سرعت اینترنت به یک چهارم ازطرف ایران وفیلترشدن مجموعه یوتیوب ,دست اندرکاران این سایت باچشمانی بیرون زده ازحدقه,هنوزمتعجب این حجم وسیع ازکارهستند.نمونه اینگونه فعالیتها رابه عینه آدرس میدهم برویدوحتمآببینید.گزارش سفراخیررییس جمهوربه اصفهان وفیلمبرداری یک ابله از3/4کیلومتری محل سخنرانی.این فردداردمی گوید;اینجااصفهان است.هیچکس نیامده.این چندتاآدمی هم که دورمن می بینیدهمه بچه مدرسه ای اندودارند می روندخانه.

دست های پشت پرده
مابه شخص کارنداریم.قصدمان رونمایی از"دست های پشت پرده است.خداوندبه راه صلاح وخیرآنهاراسوق دهدواگرهم صلاح بدانندخداوندتبارک وتعالی همین کاری رامی کنندکه الان می کنند.یعنی "ومکروومکرالله والله خیرالماکرینشان می کند.یعنی ازاین دولت وملت عصبانی
باشیدوازاین عصبانیت بمیرید.انشاالله.والسلام علیکم ورحمه الله

نتیجه گیری

نتیجه گیری از این خبر را در این جا به عهده شما کاربران می گذارم. گرچه همین روزها از دیدگاه علم رسانه ای و تفسیر این خبر را خواهم نوشت.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, December 6, 2009

با حسرت تمام


دومین دریغاگوئی برای درگذشت مهدی سحابی را برای ویژه نامه پنجشنبه های اعتماد نوشته ام

مانده ام که وقتی یکی از جمع اهل هنر و یا ادب رد می شود از بابی که همه از آن می گذرند چه باید کرد که نکرده باشی. می پرسم آیا باید مرثیه ای دیگر خواند، شرح احوال باید گفت، خاطره پرداخت باید، مدیحه گفت و او را همه حسن نمود. یا کار اساسی تر کرد مانند مرد بزرگ ناشناس و نوشت "اما حالا می بينم آقای سحابی که همه نمی ميرند. يعنی جسماً می ميرند ولی وجودشان مدت ها بعد از مرگ هم چنان زنده است. مثلا به نظر شما سقراط بعد از دو هزار و چهارصد سال که از مرگ جسمی اش می گذرد واقعا مرده است؟ يا افلاطون؟ يا هُمِر؟ يا فردوسی؟ يا حافظ؟ يا سعدی؟ يا نيچه؟ يا مارسل پروست؟ نه. اين ها نمرده اند. چند سال پيش که به پاريس رفته بودم و سری به قبرستان پرلاشز و صادق خان و موسيو پروستت زدم ديدم عجب مردگانی هستند اين ها که ما زندگان به حال شان حسرت می خوريم و آرزو می کنيم جای آن ها خوابيده باشيم!
بامزه است که آدمِ زنده بخواهد جای آدم مرده در قبر باشد!"

آن ها و این ها

در این فکر با خود می گویم : آن روز سرد که جنازه جلال آل احمد که ناگهان روی دست سیمین خانم و اهل فکر و قلم افتاده بود، در مسجد فیروزآبادی شهرری دفن می شد، نادر نادرپور شاعر در میان شیون ها و دم گرفتن های سیمین خانم فریاد زد ای خاک بپذیر... و همه هنری که در انتخاب کلمه و مضمون داشت در جملاتی ریخت که هنگام ریختن خاک و گذاشتن سنگ بر زبانش جاری شد و مانند جیوه ای در رگ ما حاضران عزادار دوید. در گذر روزگار، با تحولاتی که آقا جلال را در آن سهمی نبود، هم گوینده آن مرثیه پرسوز و هم نیمی از آن جمع انبوه سوگوار صحن مسجد، و مامورانی که گله به گله ایستاده بودند و برخی شان می گریستند، روی از آقاجلال برگرداندند و مرثیه ها را خط زدند و شدند بدگوی او و در نوشته ها و سکناتش عیب ها یافتند فراوان.

ده دوازده سالی بعد، باز هم روزی و باز هم سرد، این بار در لندن، جمعیتی از اطراف جهان خود را به شتاب رساندند، این جمع که انگلیسی ها را به تماشا فراخوانده بودند تابوتی را بر دوش می کشیدند. سوگواران، روبسته و رو گشوده مرگ ناگهانی علی شریعتی را فرصتی دیده بودند برای ادای دین به کسی که معلم انقلاب بود. اما با گذر روزگار باز به تحولاتی که دکتر را در آن نقشی نمی توانست بود، نه از میان هزاران که در خانه هایشان در تهران و در مشهد ضجه زدند، نه از میان صدها هزاران که کتاب ها و جزوات وی را در پستو خواندند و از بر کردند و در کوه ها سر دادند، بل از حاضران و مرثیه خوانان همان روز کانون توحید لندن هم کسانی بعد ها روی برگرداندند و کتاب در رد شریعتی نوشتند.

و این حکایت را می توان بر نام آموران دیگر سرزمین ها هم نوشت. مانند ژان پل سارتر که بعد ها بزرگ ترین شارح و مرثیه خوانش منقد وی شد و بدگویش، و نمونه بسیارست. چه خوش که در دنیای امروز نبش قبر و جابه جا کردن مردگان معمول نیست.

اما چه خیابانی به نامشان باشد یا نباشد، کسانی مانند آل احمد و شریعتی و سارتر و همانندشان پرشتاب آمده بوده اند و قصدشان آن که زندگی انسان یا بخشی از آدمیان را دیگرگون کنند، و بهشتی می شناختند و نشانی آن را به دیگران می دادند. نصیبشان هم آن همه مدح ها و مرثیه ها شد و این قدح ها و تسویه ها. اما در این میان باید نوشت از آنان که کارها برای انسان همزبان خود کردند اما چنان که مهدی سحابی خود می گفت نشانی بهشت نمی دانستند تا به دیگران هم عرصه بدارند. شتابشان هم نبود، مکتب دیکتاتورها را خوانده و بلکه مانند مهدی بر آن غور کرده بودند، پس گام هایشان آرام تر بود، مطمئن تر بودند که آرام باید رفت. آرام رفتنشان نه از ترس و هیبت عقوبت بود که باز به قول مهدی طبعشان پلنگی نبود.

و از این دست آدمیان به یاد می توان آورد آن روز باز هم زمستانی را که چند صد نفری در گورستان ظهیرالدوله گرد آمدند تا بهت زده تن مجروح فروغ فرخ زاد را به خاک بسپارند، و هیچ کدامشان، و هیچ یک از هزاران هزاران که آیه های زمینی را با فروغ تلاوت کردند و هنوز دوره می کنند روز را، امروز را، نه از اشک ها که بر او ریختند پشیمانند و نه از آن خوش احوالی که با شعر و زندگی فروغ نصیبشان شد.

باز هم سرد روزی، پنج هفت نفری غریب و آشنا پیکر بزرگ ترین قصه نویس تاریخ ایران صادق هدایت را به پرلاشز بردند. یا کمی بعد هفت ده نفر که نیمای یوش را مشایعت کردند. اینان، میزبانان واقعی فرهنگ اند، بگذار نه چنان مرثیه گو و بر سر زن داشته باشند و نه چنین بدگو. و نه خیابانی به نام.

اما اینانند که ما را ساخته اند و اینانند با همه فروتنی و بی ادعائی که می مانند. بی ادعا کار کرده ها و در سکوت درد کشیده ها، فریاد بر نیاورده ها. پایداران که از زمره ماندگاران اند حتی اگر خیلی به عصر، آنان را نشناسند. به نظرم مهدی سحابی از اینان بود. فروتنانه آرام و به عمق و درک معنا فروتن. یاد کردن از مهدی، یاد کردن از آن وجدان مغفوله ای است که گاهی کمی هم به درد آید بس نیست.

این حکایت ما بود. بر ما که یک زبانیم و یک خاطره و هزاران خیال، همین می رود که رفت. اما اینک از مهدی بگویم.

بی صدا آمدن و رفتن
می آمد بی خبر. و پشت اولین میز می نشست و به احساسات بچه ها که همه دلشان تنگ او شده بود جوابی به طنز می داد و بعد می گفت خب این هفته می خواهید کی را دراز کنید، دکتر نمکدوست که با مهدی رابطه ای مثل برادر کوچک و شاگرد داشت با لبخندی جواب می داد آقامهدی ما کی تا به حال کسی را دراز کرده ایم. و مهدی قاه قاه می خندید که این کاری که می کنید از دراز کردن مهیب ترست. درازش نمی کنید، بازش می کنید. برهنه اش می کنید و این وحشتناک است.

با این مقدمه چند هفته ای ناهار ها و بعضی شام ها، جمع پیام امروزیان به وجود مهدی شور می گرفت. و بعد یک روز می فهمیدی نیست و مقاله اش با فکس می رسید. هم آمدنش بی صدا بود و هم رفتنش، حالا باید گفت هم نیامدن و هم نرفنش. دیگر پیام امروزی نیست و نه فکسی منتظر مقاله مهدی، و نه مهدی سحابی.

ده سالی دوازده سالی قبل، همین موقع های سال، برای رسیدن به چهارراه کتابی و سر زدن به کریم امامی و زمینه ، به مقصودبک رفته بودیم و از آن جا به کوچه باغ های کنار رودخانه، از معدود جاها که تا آن زمان هنوز دست خرابکار زمان به آن نرسیده بود. ایستاده بودیم به تماشای برگ های زرد. من نه پیش و نه پس از آن با مهدی در چنین صحنه و حالی نبوده ام. آن روز ناگهان گفت می ترسم. آن روزها مثل بیش تر سی سال گذشته خبرهائی بود و تحلیل و

تفسیرها رایج و داغ. تصور کردم از این ها را می گوید اما نه. گفت من گاهی فکر می کنم آدم بزرگی هستم، اما زود متوجه می شوم که غلط بود آن چه می پنداشتم. تصور کردم باز دارد طنزی می پردازد اما گفت هر بار که می خواهم کتابی از بزرگان را برای ترجمه به دست بگیرم از هیبت نامشان می ترسم. همان زمان گفت که نگرانی برای نسل جوان زبان ندادن وادارش کرده است که یک سری آثار کلاسیک را که قبلا بارها چاپ شده، تر و تمیز ترجمه کند. همان فکری که داشت برای ترجمه گوستاو فلوبر، استاندال و بالزاک و دیکنز... گفتم نگوئی سرخ و سیاه... گفت اتفاقا همان را می گویم بعد هم بابا گوریو و شاید هم آرزوهای بزرگ. گفتم عجب. گفت آره دارم احساس جاه طلبی و خود بزرگ بینی می کنم، مثل دیکتاتور ها فکر می کنم بعد از من دیگر کسی نیست و مثل آن ها نگران می شوم نکند این کار ها زمین بماند. گفتم حالا پس ترست از چیست. گفت به اندازه کافی خودخواهی ندارم. گاهی به خودم می خندم. جدی گفتم به من و هزاران نفر مثل ما فکر کن که ترجمه های غلط و بد را خوانده ایم. پس کار بزرگی می کنی مهدی. و او به قاه قاه گفت همیشه کار بزرگی می کند مهدی.

یک مجسمه از او داشتم و ندارم که دو تا دست بود برآمده از زمین و کشیده رو به آسمان، دو تا تابلو دارم ازمهدی، یکی را از خانم سیحون خریده ام و ماشین های درهم تنیده و در هم فشرده است و یکی را از خانم گلستان خریده ام که یک سری بود که مهدی خود را کشیده بود، به جای چهره خود دستی دوخته است. دست های اوست. امروز دوباره نگاهش کردم و مطمئن شدم. دست های خود اوست که آن را دوخته به جای چهره. و الان که نگاه می کنم انگار چیزی گفته است مهدی دراین حد که دست هایم را می کارم. یا گفته است با دست هایم می بینم، یا خواسته است بگوید با دست هایم فکر می کنم. و این دست هایش را به چند تابلو دیگر هم دوخت.

مرهم سوگواران
فقط یک چیز هست که درد نبودن مهدی سحابی را می تواند مرهم شود.
وقتی مرتضی ممیز، بیمار بود و روز به روز تکیده می شد و از اثر شیمی درمانی چنان شده که می شوند، مهدی که می دانست چقدر مرتضی را دوست می دارم و چقدر دارم از کاهیدنش رنج می برم یک روز که عکسی از مرتضی در روزنامه های تهران چاپ شده بود تلفن زد تا بگوید غصه نخور. همان جا گفت من این جوری نمی خواهم. بهترین نوع رفتن خواب است و تمام.

مهدی سحابی آدم خوبی بود، بی ادعا مرد بزرگی بود. مثل همه کس لابد آرزوها داشت که خاک شده است اما به این آرزویش رسید. و مادر بزرگم می گفت آدم های خوب را خدا خوب می برد. و حالاست که به یاد می آورم که بعد از گفتن آن حرف چیز دیگری هم گفت "اما برای این و آن سخت است. گرچه برای خود آدمی بهترین است".

امروز که به تابلویش نگاه کردم، دستش به جای چهره ، دیدم جای مهدی خیلی خالی است. دست هایش هنوز کار ها داشت بکند. نکرده گذاشت که جهان را با حسرت تمام ساخته اند.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook