Saturday, April 23, 2011

فیدل، یکی نه مانند بت های دیگر


سی ان ان زنده پخش می کرد مراسم را، این خود تحولی بود، یعنی دوربین ها راه یافته اند به کوبا و مرزها تا حدی فروریخته است. از دیدگاه من فیدل کاسترو که همچون مرغی گرفتار، نگاه بیمارش را به جلسه حزب کمونیست کوبا دوخته بود، یک مجسمه افتخار هنوز زنده بود. آنقدر ماند که صحنه دراماتیک وداع را ناظر باشد. دیگر نائی برای نطق های آتشین درش نبود. انگار به جای خودش و به جای همه هزاران نفر که در نیم قرن به او دلبسته بودند و به جای دوستش دکتر چه گوارا دارد تصمیم می گیرد. و این همان است که روزی روزگاری، به سخنرانی های شورانگیز طولانی معبود و محبوب میلیون ها تن در همه جهان بود.

تنها سرهنگ نبود که وقتی دریافت حمید پسرش به دیوار اتاق خود، عکس این ریشو سیگار برگ بر دهان را در کنار عکس آن کلاه بره به سر چسبانده، تردید نکرد و فریاد کشید و کمربند چرمی قلابدار را در دست گرفت و پسر را به اتاق رو به قبله کشاند. هر چه مادر حمید پشت اتاق مشت به در کوفت و سرهنگ را قسم داد به اباعبدالله الحسین، به روح خانم بزرگ و آخرش هم با ناله گفت ترا به سر اعلیحضرت، فایده نکرد. سرهنگ نمی دانست این ننگ را باید کجا ببرد.

وقتی فیدل کاسترو، در میان اشک آرام، بی تبلیغ و بی اغراق اعضای شورای مرکزی حزب کمونیست کوبا، عملا از تمام سمت های حزبی و دولتی خود کنار رفت، گرچه جز فقر و تنگی معیشت از پنجاه سال رهبری وی به یادگار نمانده است اما این قدر هست که غروری را به مردمانش فروخت که اکثریت مردم آن جزیره آن را، چنان گوهری هر شب زینت کلبه های کوچک محقرشان کرده اند. جای داوری نیست، داوری به مردمان هر جای جهان می ماند که چگونه بخت و ادبار را تعریف می کنند. اما این قدر هست که هنوز، بر خلاف میل و تحلیل کوبائیان تبعیدی، کاسترو محبوب ترین مردمان جزیره ای است که گوانتانامو در حاشیه اش برپاست. و بر افتخارات وی جلسه آخر هم افزوده شد. گرچه فعلا رائول برادر هشتاد ساله اش آن جا حضور دارد اما پیداست جانشین فیدل جوانی خواهد بود و کوبا به هر جا مردمش بخوانند خواهند رفت. و این یعنی کاسترو بعد نیم قرن اداره کشورش با آبرومندترین وضعیتی که تا به حال در یک کشور نه مردم سالار متصور بوده، صحنه را ترک می کند. از میان آرمان خواهان کمتر زنده مانده ای بود که چنین افتخاری را کسب کرده باشد.

اما هیچ بعید نیست مزار فیدل کاسترو در کنار بنای یادبود همگامش چه گوارا در وسط هاوانا به احترام به یادگار بماند و بر سرش آن نیاید که بر مزار رضاشاه و مجسمه های صدام و نقش های حسنی مبارک آمد، چه بسا برای سالیان، توریست های جهان در آن جا گرد آیند تا بر کتیبه اش بخوانند که در میانه قرن بیستم میلادی چگونه جوانان ژولیده ای در یک جزیره کوچک در همسایگی آمریکای بزرگ نقشی زدند که بر صفحه روزگار ماند. و این یگانه خواهد بود، دست کم نسل حاضر تا هست شاخه گلی لاغر بر گور کسی خواهد نهاد که روزگاری قهرمان جوانان آرمان خواه جهان بود و از هر طریق تاریخ جنگ سرد نوشته شود، با آن ریش و کت نظامی مظهر اعتراض و چریکی، در آن جا دارد. نگفته پیداست که این پایان، خوش خبری است برای آرمان خواهان دهه شصت که در گذر روزگار بت هایشان شکست، قهرمانانشان پوشالی و دروغین از آب در آمدند، اگر به قدرت دست یافتند. باری طاغوت هائی شدند صدبار بد کارتر از پیشینیان. نسلی که به تعبیر وثوق الدوله بد آمد برایشان، از همین رو فلسفه هایشان باطل شد و منطقشان دروغ. مهر از گرمی بیفتد و ماه از فروغ.

این اسف که بت های قلابی شکستنی بودند، نسل آرمانخواهان دهه شصت را، به زبان برتولوچی، خیال بافان نام کرد. چرا که قهرمانان ممدوح بعد از جنگ جهانی دوم که وجه مشترکشان مشتی بود که می خواستند به دهان سرمایه داری بکوبند و نطق های آتشینی بود علیه امپریالیسم، ایدی امین یا پول پت شدند، موگابه یا چائوشسکو. ب در زیر ظاهر جذاب عدالتخواهی بعض این قهرمانان گورهای جمعی و ثروت اندوخته یافت شد، بدتر این که همه جا خود را امنیت کشور پنداشتند و کشتن دیگران به بهانه حفظ امنیت کشور ممکن شان شد. گیرم اروپائی ها و چشم آبی ها زود غده های خود را برکندند – هیتلر، موسولینی، سالازار و فرانکو هایشان دیگر جا به فرزند و جانشین ندادند. اما مسلمانان خاورمیانه بت ها را آن قدر نگاه داشتند تا به عصر انفجار اطلاعات رسیدند و شدند صدام حسین، حسنی مبارک و بن علی. و نتوانست عدی و گمال و منتصر را به قدرت بنشانند ماندند تا روزگار رنگ موهایشان را منقضی کرد و پارگی نقش های بزرگ صد متریشان سوژه عکاسان خبری شد و مجسمه های افتخارشان سرشکسته عروسک کودکان کوی.

و اینک پنجاه سال گذشته است از آن روزها که ریشوها از کوه به زیر آمدند و با فرار باتیستا، دیکتاتور مورد حمایت آمریکا، تازه نشستند روی مبل هائی که در عمرشان ندیده بودند و از هم پرسیدند حالا چکار کنیم. تقدیر هیچ کمک نکرد فیدل را تا همچون هزاران پیرو به تیر امپریالیزم کشته شود یا مانند هزاران دیگر زیر شکنجه از دنیا جدا شود، همچنان که رفیقش چه گوارا شد که در جنگل های بولیوی به چنگ ارتشیان عوامی و تجهیز شده سیا افتاد و سی سال بعد که جسدش پیدا شد آشکار گردید که راست می گفتند و این افسانه نبود که به زنده بودنش دست هایش را برای زجر دادنش کنده اند.

خوانده ایم که پلنگ برای مرگ به بالاترین صخره های کوه خود می رود، آن جا می میرد که این است شان پلنگ. دیکتاتورهای خاورمیانه ای، رفته ها و مانده ها، سرنوشتشان موش کوهی هم نیست بلکه سرنوشت تقدیری خرافه زده ای است که زندگی را از دیگران دریغ می دارد و بزرگ تر کارش وفاداری به همان خرافه هاست، آن هم نه با به سیانوری لای دندان بلکه همچون موشی پنهان شده در مغاکی. بی هیچ مقاومتی، بهت زده از سرنوشتی که گمان داشتند خود انتخاب کرده اند. چنان که صدام حسین. و متمدن ترین قدرتمندان گرفتار انقلاب شده شاه آخرین ایران بود که نه مانند قذافی مردم را کشت نه مانند دیکتاتور ساحل عاج مردم را به جان هم انداخت و در زیر زمین کاخش پناه گرفت تا جائی که فرانسوی ها ریختند به بمباران و وقتی برکشیدند همسرش را سربازان گرسنه مرگ دیده اسباب بازی کردند.

اینکا جوانان دهه شصت، همان آرمانخواهان که شب ها به خبرهای ویت نام به خواب می رفتند، پیرانه سر، دریافته اند که آزادیشان چنان که تصور می کردند از لوله تفنگ گذر نمی کرد، فهمیدند که جهان را مردمانش با تصور و خیال می سازند. آن ها که در لحظه موعود در نقطه مطلوب، دانسته و ندانسته جا گرفته بودند بعد ها که نقش فرمانده گرفتند، با تصور و خیال مردمان سروکار یافتند و البته با تصور و خیال خود. چه عبدالناصر چه استالین، هیتلر یا کندی. قدرت فسادآور بیشتر این ها را که در کاخ ها جا گرفته بودند از آرمان ها جدا کرد و در بتخانه های اسطوره ای آسمان ها جایشان داد. و گروهی دیگر جای پیشین آنان را گرفتند و آرمانشان شد برکندن اینان از قدرت. و این بازی و دور منحط ادامه یافت و نصیب مردمان سعادت نشد، رفاه نشد، آزادی نشد، یگانگی و به اندازگی نشد.

آن همه جوانان در سراسر جهان که به تقلید چه گوارا و فیدل کاسترو اسلحه ای به کمر بستند و به کوه زدند و کشته شدند، در دهه شصت میلادی، عصر آرمان خواهان، هیچ خبر دقیق از روزگار و از خیال بت های خود نداشتند، بت ها هم گاه جز دو سه شعار چیزی در سرشان نبود. اگر هم صاحب نظری شدند بعد از رسیدن به قدرت بود که باسوادها را به خدمت گرفتند و کتابشان نوشته شد. از میان بت ها کاسترو کسی بود که ژان پل سارتر و ارنست همینگوی ورقه اش را مهر کرده بودند و بعدها جینالولو بریجیدا و همه زیبارویان هالیوود، فرستادگان دوگل تا برسد به مارکز و مارادونا، بگو هر صاحب نامی از شمال آمریکا. کاسترو بر قالیچه افسانه ای خیال نسل ما جا گرفته بود، می خواست یا نمی خواست، حتی اگر نمی دانست.

آن عصر عصری بود که میهمان هر شبی خانه های حلبی و مقوائی محقر محرومان جز این سرگرمی نداشت که شعارهای آرمانی بخواند و چطور اینان می توانستند سربه زیر بماندند وقتی بزرگی در گوششان زمزمه می خواند جز زنجیر چیزی ندارید برای از دست دادن. این آتش به جان گرفته ها، باید سال ها می گذشت تا بدانند فقر از سوراخی دیگر می آید و رشک چاره فقر نیست و جز زنجیر بسیار چیزها هست که می توان از کف داد و به نان هم نرسید. اما وای به وقتی که انقلابیون شاعر شوند که صفه ای در کنار پیامبران سزای آن هاست، لنین باشند یا مائو، آیت الله خمینی باشند یا عبدالناصر، اگر سند کاسترو را سارتر و مارکز مهر کردند، بر پای سند عبدالناصر هم ام کلثوم بوسه زده بود.

کاسترو، همینش بس که از دامنه مه آلود سیراماسترا پائین آمده بود و ضدظلم بود، فقط هم نیامده بود که نامش با ضربه های کمربند سرهنگ بر پشت حمید بنشیند. او بر این باور بود که بزرگ ترین کارها در افتادن با قدرت ظالم بزرگ است، بگو ایالات متحده. فروختن فکر شورش در بازار برده فروشان بغداد، گفته اند آسان تر از بالارفتن از برج نظامیه هست. فیدل هم وقتی بر بال خیال ها نشست و در خیابان های هاوانا، فقیران تحقیردیده برایش هورا کشیدند تازه به گفتگو با آن انقلابی احساساتی چه گوارا نشست، تازه معلومشان شد هیچ نمی دانند.

سال ها گذشت تا هنگام ماجرای گروگان گیری و اشغال سفارت آمریکا برای آیت الله خمینی به
عنوان یک تجربه دیده نوشت خیلی کارتر با ریگان فرق دارد، کاری نکنید که جاده صاف کن این شوید. و این دیگر سخن آن جوان ریشو نبود که از سیراماسترا به زیر آمد. حالا در چرخاب روزگار چرخ ها خورده بود، در لای سنگ های آسیاب له شده بود، در نامه ای به خروشچف این را نوشته است. پیر شده، ماه پیش از قذافی خواست کنار برود و مانع از کشتار مردم لیبی شود. و به سخنانی که نوشته و شرحش در تاریخ قرن بیستم ثبت است نشان داد که انقلاب کوبا تجربه را چه گران خریده اند. بیهوده نیست که نان ندارند ولی رها کردن کاسترو برایشان گران است.

باری از دور چنین پیداست که کوبائی ها باور دارند که فیدل به آنان دروغ نگفت، پا به پای آنان آموخت و سوخت، پیر شد در این خیال باطل که جامعه ای بی طبقه بسازد. اما خود طبقه ای بالادست نساخت. نامه های کاسترو در چهل سال رهبری، که چندین سال قبل به یک ناشر آمریکائی فروخت تا بخشی از کمبود بودجه کوبا را چاره کرده باشد، اگر در خیال نمانیم، شناسنامه واقعیت های واقعی قرن بیستم است، واقعی تر و آموزنده تر از همه کتاب ها که به نام قدرتمندان نوشته شد و می شود. عبرت آموزتر از هزاران نطق است که بربالا بلند میدان های شهر و صفه های رهبران ایراد می شود و گاه گوینده را در نشئه ای غرق می کند.

فیدل در آن گرم کن آبی رنگ، تن رها کرده، انگار یکی بود از خدایان باستان، که به عصر تله ویزیون و اینترنت رسید. و این یک خدای گم کرده راه،ارزشش تنها به اشکی است که دیدیم بر گونه حاضران در اجلاس جاری هاوانا جاری شد با شنیدن این که باید بدون کاسترو خود را اداره کنند.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Friday, April 8, 2011

در پاسخ آقای طاهری پور

نوشته جناب جمشید طاهری پور در گویا نیوز برایم آموزنده بود و از آن درس ها گرفتم. گیرم چند نکته می ماند از جهت گزارش نویسی و به سائقه نوشتاری توضیحش را لازم می دانم که در این کار اهلی هستم، اما در کار سیاست ورزی، به خصوص سیاست عملی، هیچ نمی دانم و خود را برای شنیدن پند و اعتراف به خطا آماده می بینم .

خلاصه کنم، لزومی به درازا ندارد سخن. مقاله ایشان دو بخش دارد: مقدمه ای و متنی یا کبرائی و صغرائی، شاید هم مبتدائی و خبری. متن چندان روشن است که نیاز به بازشکافی ندارد. تحلیل شرایط ایران و سخن گفتن از جانب جنبش سبز هم حق ایشان است چنان که حق من و دیگران است که قبول داشته یا نداشته باشیم. در این مقولات سخنی ندارم. یا اگر دارم لزومی به طرحش در این جا نیست. می ماند مقدمه و بهانه نوشته.

درمقدمه مرقوم داشته اند "برداشتم اين است آقای بهنود ترسيده و دوپهلو نوشته! به در گفته تا ديوار بشنود! و من اين قلم ترسيده را که ديدم با خود گفتم مبارزه برای پيش‌راندن ايران به سوی آزادی از همين‌جاها شروع می‌شود، از اين‌جا شروع می‌شود که به سهم خود نگذاری يک روزنامه‌نويس در خانه‌ی خود در لندن هم ترسيده بنويسد".

و در توضیح این که چرا من "ترسیده و دوپهلو" نوشته ام مستندشان این است که مثلا چرا ننوشته ام خلخالی دستور و حکم از آیت الله خمینی داشته، و چرا نوشته ام [قریب به این مضمون که ] در آن شور خون و جنون دوران انقلاب از خیابان فریاد خون خون می آمد و گروه های سیاسی هم خلخالی را تائید می کردند...

به فرموده آقای طاهری پور باید جور دیگری می نوشتم تا "تمام حقیقت" شود ". پس مرقوم فرموده اند " آن نيمه نانوشته حقيقت را من می نويسم: آن فرياد و آن خيابان و عدالت، نه صحرائی بلکه اسلامی و ايمانی و ايدئولوژيک بودند و "ليبرال دموکراتهای ايرانی" مثل آقای دکتر يزدی و ديگران که نام برده، کار گزار آقای خمينی و بستر ساز حکومت "اسلام عزيز" او بوده-اند. چقدر خوب می شد اگر آقای بهنود آن عبرت ديروز را به روز می کرد و از تجربه -ای سخن به ميان می آورد که آن فرياد و خيابان را تغيير جهت و ماهيت داده و بجای آن عدالت صحرائی – که ايضا" اسلامی بوده- در امروز روز؛ خواهان عدالت حقوق بشری است".

برای اطلاع جناب طاهری پور عرض می شود که هیچ نوشته ای تمام حقیقت نیست بلکه هر نوشته ای [به تاکید هر نوشته ای] حاوی "بخشی از حقیقت" است. دور باد از شما که تصور کنید "تمام حقیقت" را می دانید و در همین مقاله تمامش را برای ما بیان کرده اید. نشانه نزدیکش هم این که در این "تمام حقیقت" شما هیچ نشانی از تشکیلاتی نمی کنید که از جمله سیاستگذارانش بودید در آن دوران، و از قضا از خوشنام ترین تشکیلات سیاسی بود و هست، اما در آن زمان خواستار تندی بود و از اعدام ها هم حمایت کرد، در "تمام حقیقت" شما هر چه بدی هست و خشونت هست به گردن آن است که بازی را از شما برد. حتی اگر مربوط به قبل از بردن تمام بازی و نشستن بر سر سفره انقلاب باشد.

جناب طاهری پور این تمام حقیقت نیست که فرمودید. من در محدوده عصر روز 22 بهمن 57 در مدرسه علوی آن چه دیدم همان است که نوشتم . اما ادعا ندارم که تمام حقیقت است. این صحنه ای بود که من دیدم و نوشتم. وگرنه نه فقط آن چه شما اشاره کرده اید بلکه هزاران نکته دیگر هم درباره دکتر یزدی و انقلاب ایران، همین طور گروه های سیاسی درگیر و نقش هر کدام می توان نوشت که صد کتاب هم برایش کافی نیست، البته نوشته خواهد شد به روزگاران، بخش هائی هم نوشته شده است.

مقوله "ترس نویسنده در لندن نشسته " به نظرم زیادی است و تحلیل ناقص و از بالا نگاه کردن به صحنه ای که ایشان در آن بالا نیست، همین پائین هاست و وقتی مهندس بازرگان و دکتر یزدی دنبال آزاد کردن و جلوگیری از اعدام های بودند ایشان هم در همان اطراف بودند و ندیدم که دنبال حقوق انسانی باشند. این هم امر ناگفته نانوشته ای نیست.

این که ایشان، به درست، مبنای نوشته خود را عبرت نسل حاضر و لابد مانع شدن از تکرار خطاهای گذشته دانسته اند حکم می کند از شعارهای معمول در بیانیه های سیاسی به در آئیم – که مژده بدهم عمده ای از جامعه سیاسی ایران این کلاس را گذرانده و به کلاس بالاتر رفته است – از جمله مشخصات این شعارها همان است که در بیانیه های زمان انقلاب گروه های سیاسی بود. این که همه تقصیرات با شاه است. هواداران پادشاهی هم در مقابل فرمودند نه ایشان خوب است اطرافیانش بدند. امروز روز، جامعه ایرانی با پوست و گوشت خود درک کرده که اشکال در جا و بلکه جاهای دیگر است و بخشی از اشکال هم در جامه ناساز بی اندام ماست. آن نگرش صد درصدی پیشین اشکالش در این نبود که یک نفر را بیهوده بد مطلق می کرد و این ظلم بود، بلکه اشکالش به این بود که از تحلیل درست خود و جامعه در می ماند و حاصلش به نظر من همین که بهره اش را دیگران بردند که گفتند [پس] شاه باید برود.
جناب طاهری پور امروز روز بچه های ایران در مدرسه کتاب هائی را می خوانند که در همه صفحاتش از قدرت روحانیت و اثر بزرگش و فتوحاتش نوشته شده، اما بچه ها این همه را فقط برای گرفتن نمره حفظ می کنند و بعد صفحاتش را به کوچه می افکندند و می افتند در بزرگراه های اطلاعاتی در پی کشف حقیقت. چنین نسلی دیگر گول این نمی خورد که حسن آقا بد مطلق است و حسین آقا از ابتدای تولد لابد خوب مطلق بوده است. حتما شما این را خوب می دانید.

به همین جهت هم بنده جسارت می کنم و می نویسم روایت من "تمام حقیقت" نبود و روایت شما یک بیانیه سیاسی سال پنجاه هفتی بود و "تمام حقیقت" نبود.

این که آدمیان تغییر کرده باشند به خصوص تغییرات محسوس به سوی آزادی و مردمی، از شیرین ترین تجربیات و توانائی های بشری است، در هر کس رخ دهد باید قدرش را دانست و به دیده منت پذیرفت. اما این تصور که تاریخ، مطابق نظر امروز من تغییر شکل دهد امری نشدنی است و محال است گرچه برخی خیالش را دارند.

نگرانی جناب طاهری پور که مقاله ای از من مقدمه فاصله گرفتن سبزها از میرحسین موسوی و مهدی کروبی است از آن حرف های عجیب بود که جز حیرتم نیفرود. اگر سخنم حمل بر کنایه یا خودنمائی نشود باید آهسته بگویم کسانی که سهمی هر چند کوچک و ناچیز در جنبش اصلاحی ایران داشته اند و در داخل ایران و در زیر چنگال اقتدارگرایانی که از کشتن خود و دیگران ابائی ندارند، این فکر را ربع قرن گام به گام ، کلمه به کلمه جلو برده اند، و هنوز هم از رادیکال های دو سو ناسزا می شنوند، حتما خیال شکستن گلدانی را که به چه خون دل آب داده اند، در سر نمی پزند. حتما قدر ایستادگی میرحسین موسوی و کروبی را می دانند. چنان که اهمیت کاری را که محمد خاتمی کرد در می یابند.

اما گاه دیده ام کسانی که در بیست سال اخیر، هر وقت جوانان ایران حادثه ای خبری آفریدند با آنان همراه شدند [آن هم به ظن خود]، بعد کوتاه مدتی که ظنشان مبدل به یقین نشد، از آن جوانان بریدند و باز به "تحریم ابدی" پناه بردند که از دیدگاه من امری است مانند "ترحیم ابدی"، در شناخت حرکت های داخل کشور راه خطا می پیمایند. البته دلسوزی برای جنبش دوم خرداد و فرزندش جنبش سبز حق همگان است و ملک خصوصی هیچ کس نیست حتی رهبرانش هم مدعی نیستند. چنان که محمد خاتمی زمانی گفته بود من رهبر جنبش دوم خرداد نیستم بلکه مولود این جنبشم.چنان که مهندس موسوی هم بارها گفته است. اینان که نقش و سهمشان محفوظ است وقتی چنین بگویند ما که جای خود داریم.

اما این همه گفتم بگذارید بگویم که متن نوشته جناب طاهری پور که به ظاهر خطاب به من بود و نبود، در حقیقت سندی است برای ماندگاران، به جا و مشفقانه بود از آن نکته ها آموختم.
دعوائی اگر هست که نیست، بر سر آن وطن است و جوانانی که موتور محرکه هر تحولی هستند. و گرفتاری اگر هست که هست این است که جوانان امروز ما هم حق دارند همچنان که جناب طاهری پور داشتند، که در جوانی تند و پرشور باشند و در میان سالگی پختگی نصیب ببرند و نرمی بگیرند. تفاوت این است که جوانان امروز بیشترشان ایدئو لوژیک نیستند، زندگی می خواهند. زندگی چنان که حق آنان است، زندگی در عین صلح و رفاه. این را حق خود می دانند. به این اعتبار که در سرزمینی زندگی می کنند که نه تنها نفت و آفتاب، کوروش کبیر و تخت جمشید، خاویار و فسنجان دارد بلکه به اعتبار این که در قرون معاصر مردمانی داشته است که خطا کرده اند اما به شرافت. مردمانی داشته است که گاه راهی را با خون خود پیمودند اما ابا نکردند که به دیگران بگویند این راه رستگاری نبود. جوانان ایران بر بستر تاریخی زندگی می کنند که عوامل آن زنده اند هنوز، درد دیدگانش هزارانند و در گوشه گوشه جهان پراکنده، و چشم و گوش سپرده به اخبار وطن.

به این جوانان به دشواری می توان جامه عاریتی فروخت. نصیحت من به خودم اول و بعد به دیگران این است که متوجه این نکته باشید. آینده ای که برای این جوانان ترسیم می کنیم اگر از منویات خودمان بگذرد لباس پدربزرگ هاست پاچه گشاد و بد هیبت که نخواهندش پوشید. شلواری که جیبی برای هدفون و جائی برای آی پد در آن نباشد به دردشان نمی خورد. جوانان ایران در خانه های بسته تیمی گرفتار نیستند، در اوج اختناق، حتی در بند و منع، به طفیل علم و روند جهانی سازی خیلی زودتر از آن که دیر شود به پختگی می رسند. چیزی که نسل من و جناب طاهری پور از آن بی نصیب بودیم.

باری امیدوارم توضیحی که دادم و فقط برای توضیح بود، از محبت ایشان به بنده نکاهد. به خصوص که ایشان تحسین شده کسی است که آموزگار من بود و برای سخنش اعتبار بسیار قائلم.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, April 4, 2011

به بهانه نقل دکتر یزدی

اعتراف یا مصاحبه ای همزمان با بیرون آمدن دکتر ابراهیم یزدی از زندان، در خبرگزاری ها و روزنامه های نزدیک به دولت و اطلاعات پخش و منتشر شد، گرچه تکذیب شد اما حتی به فرض صحت یکبار دیگر یادآور این نکته گشت که لیبرال دموکرات های ایرانی، همان ها که در کوره انقلاب هم آزادی طلبی شان آب نشد، نحله سربلند تاریخ معاصر ایران اند. چه وقتی ابراهیم یزدی نام دارند چه عباس امیرانتظام و چه عزت الله سحابی.

این مصاحبه که تکذیب نشده هم پیداست پایان معامله ای است با کسی که بیماری قلب و سرطان پیشرفته نای نفس از وی بریده، بیشتر به گفت وگوی طعنه آمیز سعید حجاریان در پایان زندانش شبیه بود. در مورد حجاریان، زندانبانان از همان آغاز شرم داشتند از حبس کسی که به گناه دگراندیشی با جناح راست سنتی و به دلیل خیر هموطنان خواستن، جانش هدف گلوله شد و توان از او در میانه عمر گرفت. متن نقل شده از قول دکتر یزدی در عین حال یادآور گفته ها و نوشته های مهندس امیرانتظام است که 27 سال – بگو همه عمر سرزنده و مفیدش را – در اوین گذراند و وقتی تنش رنجورتر از آن بود که از عهده کشیدن بار حبس برآید، از اوین به بیمارستان منتقل شد.

نسل امروز که به طفیل گسترش رسانه های الکترونیک و انفجار اطلاعات دسترسی راحت تری به منابع موثق دارد، به شکرانه این نعمت که زمانه از گذشتگان دریغ داشت به گمانم باید تاریخ ساختگی رسمی، تاریخ دروغ، تاریخ بزرگ نمائی من و نادیده گرفتن او، تاریخ کج، آینه های مقعر را کناری بزنند. باز شناسند که چرا می گوئیم امیرکبیر فخر تاریخ ایران است. بخوانند اسناد فرستادگان روس و انگلیس را در مذاکرات ارز روم تا بدانند که بزرگمردی که میرزا تقی خان بود بی پشتوانه حکومت مرکزی [به صدارت میرزا آغاسی عوام فریب و ترسو که خزر شور را حاضر بود بدهد که گام دوست تلخ نشود] با دست خالی چگونه چهار سال ایستاد تا از منافع مردم ایران پاسداری کند و یک تنه موفق شد و فشارها و توطئه های مسکو و لندن و استانبول به جائی نرسید، و چون دریافت آب از سرچشمه گل آلودست هشت سال عمر نهاد تا ولیعهدی را ترتیب کند – همان راه که استادش قائم مقام رفته و جان باخته بود – و رفت و جان گذاشت بر سر راه مردمی که خود نمی دانستند چه باید بخواهند.

نسل امروز به شکرانه اینکه راه دانستن برایش با همه فیلتر ها و سانسور ها بسته نیست باید از لابه لای سندها کشف کند که چرا چهار نسل ایرانیان، و به شرحی که بارها نوشته شده دولتمردان نیم قرن گذشته، خوشنامانی مانند نهرو، عبدالناصر، ایندیرا گاندی، لومومبا، سوکارنو، ماکاریوس و اجویت با احترام و تفاخر باز گفته اند که از مصدق درس ها گرفته اند. و این سرمشق می رود تا مرد بزرگ ویلی برانت، و فیلسوف سرکش ژان پل سارتر. ایرانیان در این مدت در حالی به نام مصدق متنعم بوده اند که هیچ رانت دولتی به کار نبوده و هیچ دینار و دلاری از درآمد نفت، برای بزرگ نمائی و تجلیل او هزینه نشده سهل است حکومتگران نام وی را از خیابان ها و کوچه ها برکنده اند، به او دشنام گفته و تقاص کوچکی خود را از آن قامت بلند گرفته اند که غولی مانند رضاشاه را در مجلس موسسان به بازی گرفت، چهارده سال تحمل تبعید و رنج کرد، و چون بازآمد باز در پیری و نحیفی برای احقاق حقوق مردم همان شیر بود و این بار با بزرگ ترین قدرت جهان درافتاد. و سرانجام همین سال ها دیدید که بزرگ ترین قدرت زمانه به تمنای جلب نظر ایرانیان، بعد سال ها از وی عذرخواست و به بدعهدی خود اعتراف کرد، بی شکنجه و بی آزار.

نسل امروز که بخت آن دارد که سهل تر از ما سره از میان ناسره برکشد، دیرتر فریب بخورد، فریبکاران را پناه گرفته پشت کوروش یا پنهان شده زیر نام امام زمان زود بازشناسد باید دین خود را به کسی مانند مهندس مهدی بازرگان بداند، همان کو در توفان زندان های ساواک و حکومت نظامی، از آرمانخواهی ملی دست برنداشت و مهم تر اینکه فراموش نکرد که قصدش گرفتن قدرت و برانداختن نظم و انقلاب نیست، بلکه مقصودش انتخابات آزاد و قانونی است. وقتی نظام پادشاهی غره به پشتیبانی آمریکا مخالفان و منقدان را سرکوب کرد و راه آشتی بست، مهندس بازرگان باز دل امیدوار از دست نداد و خطاب به پادشاه آخرین در محکمه نظامی گفت ما آخرین نسلیم که با این زبان سخن می گوییم. در حقیقت نصیحتش کرد که فرصت از دست مده. از زی میانه روی و لیبرالی لحظه ای جدا نشد. انقلاب هم که شد از هر گوشه، نغمه انتقام و مرگ بر و مرده باد بلند بود، شاعران شدند ثناگوی تفنگ، جوانان ره گم کرده به غفلت در صف انتظار جوخه های آتش نام نوشتند، اما بازرگان گامی عقب نرفت یا جلو ننهاد. همین بس که خلخالی در توجیه اینکه چرا برای اعدام امیرعباس هویدا، نخست وزیر پیشین، تلفن های زندان قصر را قطع کرده بود گفت کردم که بازرگان و دارودسته اش با خبر نشوند و جلویم را نگیرند.

خوشا بر ما که قتلگاه امیر در فین کاشان زیارتگه اهل عشق است و افسوس بر قدرتیان که تبعیدگاه و مزار دکتر مصدق در احمد آباد دربسته و متروک است. اما نومید نباش همچنان که وقتی انقلاب شد هزاران تن راهی احمدآباد شدند و بیابان در بیابان جوانان را دو هفته ای بعد از انقلاب دیدیم که ره می پرسیدند و ره می جستند به کنام آن شیر.

اینک از میان رهروان آن مردان مرد، با انتشار اعتراف نامه مصاحبه گونه دکتر ابراهیم یزدی جانشین مهندس بازرگان، واجب آمد شرحی. و واجب است شهادت دادن من که گزارشگرم، از روزهای مدرسه علوی. همان روزها که در یک زمان موجودیت رژیم پادشاهی کت بسته در کلاس سوم آن مدرسه نشانده شدند روی نیمکت. و در طبقه دوم و اتاق نظام مدرسه زیلوئی بر کف اتاق و یک تشک و یک دو بالش در بالای اتاق نشسته مردی که به او می گفتند رهبر انقلاب. گذشته و آینده در آن ساختمان مختصر شده بود.

ایران مانند آبی بر سر آتش می جوشید. خروش از دل این مدرسه بود، در هر کلاس. عقل در این کوره ذوب می شد، مهر فراموش بود و هر کس درشت تر می گفت در بیرون قهرمان بود و بر دوش ها جا می گرفت. هفت هشت ماهی بود که کوره می غرید و می جوشید. آن روز که می گویم یکی حکم داشت که مهندس بازرگان بود و یکی ایستادگی می کرد که بازرگان تنها کسی بود که احترامش را داشت اما بزودی سیل او را برد. اما با رفتن شاه و بختیار کار تمام نشد که تازه آغاز شده بود. ده ها تن خود را حاکم شرع می دانستند و هزاران تن خویش را مسؤول می دیدند و میلیون ها تن انقلابی و هزاران تن به ظاهر و در امید چه گوارا. روز دوم هنوز در خیابان ها مردم با اسلحه می رفتند و با تانک عکس می گرفتند که در آن مدرسه که زادگاه تاریخ شده بود یک عکاس رسید با دو نفر از چریک های سابق که از زندانیان سیاسی تازه از بند رسته بودند و با خود مقواهائی آورده بودند. نام هر یک از کت بسته ها را می پرسیدند و شماره ای به او می دادند به تقلید از کمیته ضد خرابکاری. و عکاس می نشاند این ها را - که تا همین اواخر وزیر و وکیل و امیر بودند - و عکس می گرفت. ولوله افتاده بود در مدرسه، گزارشگران فرنگی یا خودی می خواستند بدانند چه خبر است امشب. صدها شعبان بی مخ و ده ها تیمسار نصیری و ثابتی و حتی سه چهار تائی از متوفیات مانند اسداالله علم پیدا کرده و کشان کشان به مدرسه آورده بودند. تا بخواهی والاحضرت و درباری و ارتشبد و سپهبد. مهدی عراقی با بلند گو فریاد می زد زن جماعت قبول نمی کنیم... شعبان بی مخ داریم... اردشیر زاهدی نمی خواهیم... این جا جا برای اموال طاغوتی نداریم بدهید به مسجدتان تا دستور بدهند امام....

اما کسی نه می توانست جلو دستگیری ها و تحویل ها را بگیرد و نه کسی می توانست هراس و بلاتکلیفی کت بسته ها را چاره کند که در کلاس سوم بلاتکلیف در انتظار بودند و آیت الله ربانی شیرازی شده بود مسؤولشان. تا که خبر رسید عکاسی ها و شماره دادن ها به سفارش شیخ صادق خلخالی است که به سخنان تند و آتشین در همان چند روز شهره شهر بلکه جهان شده بود. به لحظه ای خبر صدور حکم اعدام برای چهل نفر در گوش ها پیچید و همزمان با مخابره خبر فریاد الله اکبر و صلوات شوق و شکر از همه جا بلند شد. چنین بود تا دکتر یزدی از اتاق محل سکونت آیت الله خمینی بیرون آمد و خبر داد که چنین نیست و کسی اعدام نمی شود و دادگاه های انقلابی هنوز تشکیل نشده اند. اما در همان لحظه خلخالی در طبقه بالا چند خبرنگار را جمع کرده بود و وعده می داد دست کم سی تن راهی شوند و مژده می داد به شهرهای دیگر که بزودی می آیم. همه در هیجان اعدام هائی بودند که خبرهای نقیض درباره اش می رسید. به چشم دیده می شد که سرنوشت آن جمع پریشان و منتظر به موئی بسته است. خلخالی می رفت در اتاق و بیرون می آمد شادمان مژده شبی سی اعدام می داد و دکتر یزدی در مقام معاون نخست وزیر می رفت و نیم ساعت طول می کشید باز می آمد و تکذیب می کرد. به چشم می شد دید که گروه های سیاسی هوادار خلخالی بودند. جوخه اعدام وی هنوز تشکیل نشده دویست سیصد داوطلب داشت، نام نویسی ها از خونخواهان شروع شده بود. روزنامه های عصر که بیرون آمدند آن سی عکس را با شماره چاپ کرده بودند. یواش یواش دو سه خانواده از محبوسین رسیدند و با احتیاط می گریستند، کار را فرض کرده و جنازه عزیزان خود می خواستند. اما با واکنش تند کسانی روبرو شدند که تازه از زندان های ساواک بیرون آمده بودند یا خانواده کشته شدگان در ساواک بودند. یک روحانی که خواهرزاده اش در بین وزیران سابق و دستگیرشدگان بود و آمد تا به سابقه آشنائی دیرین از آقای خمینی خلاص وی را بجوید در همان دم در با چنان تندی از جانب خلخالی روبرو شد که افتاد. شیخ عبدالنبی کهنسال نتوانست حرف از منوچهر آزمون بزند و به خانه برش گرداندند.

باز در همچنان باز و بسته می شد و خبرهای نقیض می رسید. تا وقتی که قطعی شد که به اصرار دکتر یزدی و درخواست مهندس بازرگان، با وجود تمام تدارکاتی که دیده شده بود فقط چهار تن، آن هم نظامی، امشب اعدام می شوند. خلخالی به غضب قهر کرد و برای دکتر یزدی هم خط و نشانی کشید به صدای بلند. پدر رضائی ها که قرار بود برای سی اعدامی لحظه قبل از تیر سخن براند قهر کرد و گفت برای چهار تن صرف نمی کند [درست به همین لفظ]. در این لحظه من شنیدم که دکتر یزدی که روی لبه پله ها نشسته بود و از خستگی پیدا بود که دارد از دست می رود، گفت باید بمانم و مطمئن شویم زندانیان به محل امن منتقل می شوند. این همان شب بود که نیمه اش چهار ارتشبد و سپهبد بر بام همان مدرسه تیرباران شدند و تا ساعتی از همه جای شهر به هوای آنان گلوله می بارید و شهر جنون گرفته چنان شادمانی به یاد نداشت.

از آن جمع که در آن شب به پایمردی دکتر یزدی زنده ماندند، ده نفری بعد ها اعدام شدند، سه تن هنوز زنده اند بعد از سی و دو سال. این اولین برخورد ما با دکتر یزدی بود که همسرنوشت شد با مهندس بازرگان و از میان سه تنی که در آن روزها مجله فکاهی آهنگر، مثلث بیق نامشان نهاده بود [بنی صدر، یزدی و قطب زاده] به مهندس نزدیک تر و وفادارتر ماند.

هشت ماه بعد فریاد بر مردمی و اعتدال چیره شد. محاکمه خیابانی و عدالت صحرائی پیروز آمد بر عقل و احترام به حقوق دیگران. دوران تازه درست است که از نظر تاریخ با اشغال سفارت آمریکا و سقوط دولت مهندس بازرگان آغاز شد اما برای مردم ایران این زمان وقتی بود که کار لیبرال های آزادی خواه [به اصطلاح ملی مذهبی ها] با حکومت پایان گرفت. بعد از آن را همه می دانند. میزان ویرانی و کشته هایش از نظر کس پنهان نیست، زیانی که به سرنوشت کشور وارد آمد نهان نمانده است.

این درست است که نفر دوم هیات موتلفه اسلامی امسال گفت امام با انتخاب بازرگان بزرگ ترین کلاه را سر آمریکا گذاشت، اما این جناح خود خوب می داند که کلاهی در کار نبود. آنان که بوده اند هم خوب می دانند ناح راست از همان ابتدا که هواپیمای انقلاب در مهرآباد بر زمین نشست چه کرد و به چه آب و آتش ها زد، قصدشان برکندن کراواتی ها بود، همان ها که ما "حلقه پاریس" می خواندیم. جناح بعدا حاکم برای رسیدن به این مقصود چه بسیار مقدسات را قربانی کردند، و چه بوسه مسمومی بر پیشانی نظام برآمده از انقلاب زدند.

اما صدای این انقلاب دوم حتی با سقوط دولت بازرگان به گوش ما نرسید. وقتی رسید که همین تعداد کم از آن دولت که در مجلس به رای مردم نشستند زیر فشار قرار گرفتند و حتی برخورد فیزیکی با آنان شد. وقتی رسید که عباس امیرانتظام سخنگوی دولت موقت که مدتی بود بازرگان وی را از برابر تیرهای تهمت دور نگاه داشته به سفارت به اسکاندیناوی فرستاده بود به دعوت صادق قطب زاده به تهران فراخوانده شد و دستگیر شد. آغاز 27 سال حبسی که نه بر منهج عدل بود. امیرانتظام که رکورددار زندان جمهوری اسلامی گشت، در اوین بود که هزاران جوان رسیدند و در محکمه هائی که گاه چند دقیقه طول کشید محکوم و برخی اعدام شدند. سال های دهه شصت و دهه هفتاد. و از میان جان به در بردگان چه بسیار در تلویزیون دیده شدند. گاهی حتی بعد اعدام اقرارهایشان پخش شد. اما امیرانتظام تنها یک سخن را گفت و هنوز می گوید: اتهامات من دروغ بود، باید از من اعاده حیثیت شود.

مهندس بازرگان به شرحی که خود گفت در این آرزو ماند که آزادی امیرانتظام را ببیند. دوم خرداد جامعه را به یاد گروگان دولت موقت انداخت و این زمانی بود که جوانان زندانبانان وی بزرگ شده، از دنیایی که مبتلایش بودند به در آمده، برخی با او همراه شده بودند. همان ها که اینک بخشی شان در همان سلول ها هستند که امیرانتظام 27 سال ماند و هنوز به علت بیماری بیرون است، چنان که دکتر یزدی.

اقرارنامه دکتر یزدی یا ضمانت نامه رهایی – هر چه نام بگذاریم – باید خوانده شود. به باورم نکته ای که باید از آن آموخت این است که در همین متن که بدون نوشتنش آن استخوانی مرد بیمار از زندان به بیمارستان ره نمی برد؛ کلمه ای نیست که از زی مسالمت جوئی و اصلاح طلبی به در باشد. خشونت و تندی، بدنام کردن دیگران در آن نیست چنان که التماس و حقارت هم. نه در این متن هست نه در ادعانامه بلند امیرانتظام و نه در چند بار اعتراف گیری از مهندس سحابی.

هم از این روست که می گویم درست است که در این وادی خوشنامی می فروشند اما در این بازار جز درد نمی خرند. جز دشنام از دهان های گشاده نصیب نمی برند. اگر نامت امیر باشد و فخر یک قرن تاریخ ایران یا محمد مصدق قامت بلند تاریخ این سرزمین، اگر نامت مهدی بازرگان باشد یا در کسوت روحانی باشی چنان که محمد خاتمی.


حق و سهم شما فرزندان ایران است شناخت زاد و بومتان، شناخت آنان که برایتان زنده ماندند و درد کشیدند و هم آنان که هستی در این راه نهادند. و این ها همه ارزانی نسل هائی که سرانجام آزادی خود را نصیب خواهند برد و به پاداش این تعب ها دست خواهند یافت که آزادی ایران و آبادی ایران است.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook