Tuesday, October 28, 2008

رفتیما

یادداشتی است در باب شبکه تلویزیون فارسی بی بی سی که این روزها گفتگویش همه جا هست.

چند صدمتر دورتر از خیابان آکسفورد در قلب لندن، منطقه ای که با وجود رکود اقتصادی همچنان خریداران فروشگاه های مد صاحب نام را پر کرده اند، و در دیدرس میدان اکسفورد که در هر گوشه اش نامی بزرگ از عالم تجارت و مد سر بر کشیده، در طبقه پنجم یک ساختمان کهنه و نو هیاهوست.

آن ها که مشغولند، چنان مشغولند که از بیرون به خود نمی نگرند. از بیرون هم که نگاه کنی این جا یک دفتر کارست، و در آن مانند اندرون هر کدام از ساختمان های بلند مرکز همه شهر بزرگ جهان، عده ای در هم می لولند. اما برای کسی مانند من که دورست اما برای چند دقیقه ای به درون آمده منظره حکایتی دیگر دارد. آمده ام برای یک تحلیل دو سه دقیقه ای درباره گزارش خبرنگاران بدون مرز از نقض حقوق بشر در جهان.

این جا استادیو و در عین حال محل پخش زنده تلویزیون فارسی بی بی سی است. انگار نه که هنوز کسی از مردم بیرون حاصل کار جمع را نمی بیند. انگار نه که مشغول تمرین و کار آزمایشی اند. به همان آهنگ و وسواس با ثانیه ها می جنگند که انگار میلیون ها نفر دارند حاصل کارشان را می بینند.

این جمع که جوانند و پر از انرژی بامدادی، نشان از جوششی دیگر و خواستی دیگر دارند. حادثه ای را دارند شکل می دهند. این جا مانند همه اتاق های خبر در شبکه های معتبر ماهواره ای جهان است، گیرم کلماتی که در آن می چرخد به زبان آشنای ماست. فیلمبردار جوان انگلیسی هم کم کم دارد یاد می گیرد. گوشی به گوش، بعد از آن که با انگشتانش نزدیک شدن زمان پخش را به گویندگان نشان می دهد.از هشت می رسد به یک . آخرش می گوید: رفتیما. هر بار هم بعد از این فرمان خود می خندد. پیداست از کجا این کلمه را آموخته. انگار راننده تاکسی خطی میدان امام حسین به نارمک است و دارد پنجمین مسافر را می جوید. رفتیما.
تولید خبر، دریافت و سفارش گزارش های خبری در همین اتاق است و استادیوی پخش هم همین جاست. چهار پنج دوربین بالای اتاق فیکس شده روی گویندگان و مصاحبه شوندگان، بقیه هر چه هست شاسی است و دکمه، به اشارتی این اطلاعات شکل می گیرند و تبدیل به دانه های تصویری و صدائی می شوند.

این جا خبر تولید می شود، اضافاتش گرفته می شود، به زبان فارسی آراسته می شود، فیلم و عکس برایش می آورند و از همین جا پخش می شود. یک استادیو خبری قرن بیست و یکمی، همه این هزارها بعد از آن که از میزکارگردان پخش گذشت، همین روزها می آید به میهمانی فارسی زبانان عالم.

خبر هر چه زنده تر معنادارتر. مثل رستوران هائی که تنور نانوائی کنار میزهاست و یا رستوران های گران گرونوبل که ماهی را از رودخانه می گیرید و سر میز به دلخواهتان پخته می شود و لحظه ای بعد در بشقاب است – یا چرا دور، کپرهای ساحلی فریدون کلا و انزلی که ماهی گیران گاه آتشی می گیرانند و ماهی بی خبر را همان طور که جست و خیز می کند در تابه می اندازد. و هیچ خوردنی خوشمزه تر از نان به درآمده از تنور و ماهی برگرفته از آب نیست، و البته خبر تازه تولید شده ای که چراغ قرمز نشان بدهد که روی آنتن رفته است.
فقط میز کارگردان پخش کمی خود را از جمع کنار کشیده و در داخل قفسی شیشه ای رفته . آن جا تصمیم گرفته می شود و مدام جنگ صدم ثانیه هاست. هر کارگردان ادا و تکیه کلام خود دارد، یکی از ناف تهرون خفن آورده و آن دیگری از دماغ بالاگرفته اش پیداست که از کالج های خصوصی و گران قیمتی در همین جزیره فارغ التحصیل شده.

کارگردان پخش امروز، یک بلندقامت تهرانی است، لهجه لندنی اش، انگلیسی تر از منشی منچستری پخش می نماید.تازه از آب گذشته، هنوز تی شرتی به تن دارد که از بازارچه گلستان شهرک غرب خریده و پیداست هنوز فرصت نکرده، یا نیازی ندیده، همان نزدیک دفتر تلویزیون، از تاپ شاپ، فرنچ کانکشن، اچ اند ام، گپ یا نکست خریدی کند. تکیه کلام او هنگام پخش یکی از گوشه های هفت جوش لهجه های تهران است.

این یکی فرمان پخش را با یک "هوپ" می دهد. و هوپ را آنقدر می کشد تا عدد صدم پانیه صفر شود. آن یکی می گوید یا علی. و معلوم نیست یک "م" هم از کجا قرض می کند و ته آن می چسباند، در این هنگام دستش هم مانند رهبر ارکستری در هوا دایره می زند. تسمیه صوت است و در حقیقت معنائی ندارد فقط فرمان آتش است، و شلیک نشستن تصویر گوینده خبر، ووله میانی یا فیلم است روی مانیتور نهائی. یعنی همان که قرارست بیننده بینند. هر چند دقیقه ای این صدا در اتاقک شیشه ای پخش می پیچد. و هر چند ساعت با تغییر کارگردان پخش، این جمله بی معنا در دهان دیگری تبدیل به آوائی دیگر می شود.

در یک لحظه اتاق کارگردان پخش هم همین جاست گیرم با شیشه ای مجزا شده. این سو ردیف ردیف جوان ها می دوند – آری می دوند چون مجال ندویدن نیست – . پشت کامپیوتری خالی می شود اما چند دقیقه هم طول نمی کشد تا یکی دیگر می نشیند و این اطلاعات است که همراه عکس و فیلم و نوشته از این میز به آن میز می رود بی آن که دیده شود.

و این تمام ماجرا نیست، در طبقه ای دیگر برنامه سازانند. آن ها که منتظر خبر نیستند، شتابشان مانند اتاق خبر نیست، می سازند تا در فواصل هفتگی و یا در مناسبت ها پخش شود. ده دوازده نفری مشغول تحقیق اند و چنان در شاهراه اطلاعاتی غرق راندن که اصلا خبرشان از آمد و رفت ها نیست. می توان مجسمشان کرد که گاه برای یافتن تاریخی، یا پیدا کردن عکس و فیلمی باید در بزرگراه های اطلاعاتی برانند چندان که بی خبر بمانند که شب رسید.

و باز این هم تمام ماجرا نیست در گوشه ای دیگر در چند اتاقک چند نفری گوشی به گوش نهاده گوئی انسان های فضائی هستند دارند فیلم های مستند و سرگرم کننده را صدای فارسی می نهند. گذشت پنجاه سال چه کرده . نسل اول دوبلاژ در رم به سرکردگی سرشار و جلیلوند، با حضور فهیمه راستکار و فروغ فرخ زاد فیلم های تاریخی و کمدی را فارسی می کنند و به جای ویتوریو دسیکا، آلبرتو سوردی و توتو، یا سوفیالورن و جینا لولو بریجیدا، در اتاقکی خالی با چند میکروفن، حرف می زدند. روی فیلمی که با صدای بلند آپارات پشت سرشان به دیوار انداخته می شد. اما حالا دارند مستندهای دیوید آتن برو یا مستندهای اتومبیل"تاپ گیر"، تاریخ معماری در جهان، چنگیز خان یا مستند تاریخی دنیا در دو جنگ را ترجمه می کنند.

کاری که برایش آمده ام انجام شد. تحلیل خود را درباره گزارشی که نشان می دهد رتبه آمریکا و اسرائیل در حقوق بشر پائین تر رفته است، در سه دقیقه گفته ام زیر پرژکتور. وقت دور شدن از این اتاق بزرگ با شاید صدها صفحه نورانی، معجزه صفر و یک ها، معجزه انتقال. یکی از جوان ها، می پرسد برایش می گویم هیچ چیز این اتاق شبیه به دوران پیش نیست. همه چیز آسان تر و فراهم تر شده است تا انسان زودتر خبر بگیرد و بیش تر بداند. همه چیز دگرگون شده در این پنجاه سال جز یکی. همان که درس اول این حرفه بود و هست. جمله ای معروف است در درس رسانه ها: راست بگوئیم، این راست را درست بگوئیم و این درست را دقیق بگوئیم.

پشت سر گویندگان خبر پنجره ای است که باز می شود رو به رودخانه تیمس و از بالا شهرلندن را نشان می دهد. حالا برگی پائیزی، برگ چنار پنجه گشوده، پیدا نیست به اغوای کدام باد، آمده و در این هوای مه آلود لندن چسبیده به شیشه پنجره پشت گویندگان خبر. برگ پائیزی مزاحم کار دوربین هاست، اما راست می گویند بچه ها تا زمستان که برنامه بال بگشاید و خود را به خانه ایرانیان و فارسی زبانان برساند، این برگ ها هم رها می کنند پنجره را، و گم می شوند در هیاهوی سال نو، و به امید روزنو.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, October 19, 2008

بزرگ مردا که تو بودی



این مقاله ای است در امروز کارگزاران نوشته ام

قصدم آن است كه در رثای زنده‌یاد دكتر ایرج علی‌آبادی شاعر و فن‌سالار محتشم بنویسم، كه دو هفته قبل در تهران خرقه تهی كرد. و گلایه كنم از روزگار دون كه به شرح مبتلی، چنان شهر را دچار غم نان و خوف سیاست كرده كه چنین عزیز وجودی چنان كه شایسته اوست بدرقه نمی‌شود. مگر آن نام‌های بزرگوار كه در آگهی كوچك یادبود دیدم.

می‌پرسم یعنی نسل تازه خبر نگیرد كه یكی بود كه 60 سال قبل كتاب قصه‌ای به عنوان حكمت خدا نوشت، درست همان سالی كه ابراهیم گلستان هم اولین كتاب خود آذرماه آخر پاییز را منتشر كرد- هر دو با پول خودشان- یكی بود بلندبالا و زیبایی‌شناس و شعردان و شاعردل كه در زمینه اقتصاد و صنعت بیمه هم ملا بود و مرجع. یكی از اولین كسان كه قد برافراشت در شهر فرومرده بعد كودتای 28مرداد و قهرمانی و پهلوانی را نه در سكونت در قلعه فلك‌الافلاك یا مهاجرت به خانه دایی یوسف بلكه در مطالعه بر سیستم‌های تامین اجتماعی دید. در جست‌وجوی آن برآمد كه چگونه می‌توان خلق را بی‌شعار و بی‌منت خدمت كرد. یعنی بگذاریم ایرج علی‌آبادی در گوشه‌ای از این خاك بخسبد، بی‌آنكه شهر خبر شود.

مرد شاعر و خیرخواه مردم، بعد 30 سال كار برای تامین اجتماعی و بیمه، با وقوع انقلاب به خواست كاركنان بیمه كه او را به‌خوبی و پاكدامنی می‌شناختند مدیرعامل بیمه ایران و بعد بیمه حافظ شد. اما در آخرای سال 59 بود كه آن نامه را نوشت و خواست كه مستعفی‌اش بشناسند.

بعد‌ها وزیر آن روزگار نوشت دكتر علی‌آبادی كه با اصرار رفت و بیمه دست تنها شد تازه ما دانستیم كه وی چه كارها كرده است و تازه دانستیم اخ‌الزوجه آقای ثقفی اخ‌الزوجه رهبر انقلاب است. اما نامه استعفایش حافظانه بود از غنای طبع. آنجا كه وعده داد به خود كه «خواجه خود روش بنده‌پروری داند.» او اگر كاری كرده بود از آنجا بود كه می‌پنداشت باید این كار را برای خلق كرد. طلبی پس از كس نداشت.

از کی شروع شد
تا سخنم را درست جا انداخته باشم باید ابتدا به جست‌وجوی تاریخ یك آغاز برآیم. از كی جدا شدند فن‌سالاران، یا كاردان‌ها از قافله روشنفكر. از كی قرار شد شاعران حماسه‌سرای فقیر باشند و روگردان از علم و مدرسه. اول گمانم بود جدایی عالمان از عملگرایان و مدیران كاربلد و فن‌سالاران به زمانی است كه قزاق‌ها كودتا كردند و تحصیلكرده‌ها و فن‌سالاران معدود زمان را فراری دادند و یا خانه‌نشین كردند، یعنی فاصله سال‌های 1302 تا 1306 كه رهبرشان به سنت دوران باستان تاج بر سر نهاد و شد شاه.

اما این تاریخ دقیقی نیست چون بعد از آن هم هنوز كسانی مانند حاج‌مخبرالسلطنه، ذكاء الملك فروغی، تیمورتاش، داور، علی‌اصغر حكمت و مانند آنها به كار بودند، گیرم آرام‌آرام به خانه فرستاده شدند. پس به گمانم با اندكی تسامح بتوان گفت از زمان جنگ جهانی دوم، اواخر دوران رضاشاه بود كه نظام مدیریتی كشور از روشنفكران تهی شد، مدیران كاربلد دیگر روشنفكر نبودند و دانشور مردان هم از دولت دامن برچیدند.

این زمانی بود كه سیاست كار خود كرد، روشنفكری- به تعریف سارتر و چپ‌های دوران دوقطبی- كار اصلی‌شان اعتراض و ضدیت با حكومت شد و بالمال كاربلدها [فن‌سالاران] هم كارشان شد به سخره گرفتن جیغ بنفش و شعر نو. و این جنگ تا پشت دروازه‌های دانشگاه هم رسید. استادان دانشگاه گذشتند از چشم روشنفكران شدند مردمان پرمدعای مطنطن متملق، گردگرفته‌های محتضر، و روشنفكران مكتب نرفته شهره به ذوق، كشف و شهود شدند. كسی از شاملو و فروغ و سهراب توقع نداشت كه ساعتی را هم در دانشگاه تبه كرده باشند.

شهریور 20 باعث رجعتی شد كوتاه، و میدانی تازه برای اهل فضل و كاربلد. به همان نشان كه رضاشاه وقتی از اریكه به زیر می‌آمد ترك عادت كرد و فردای یورش متفقین، در خانه‌ای را كوفت كه در آن صاحب سیر حكمت در اروپا عزلت گزیده و بیمار داشت با كمك حبیب یغمایی دیوان سعدی تصحیح می‌كرد. فضایی كه با رفتن رضاشاه به در خانه فروغی به دلجویی، باز شد 10، 12 سالی ماند. دوباره علی‌اصغرخان حكمت و غلامحسین خان‌رهنما و ملك‌الشعرا كسوت وزارت پوشیدند و هژیر حافظ‌شناس شد وزیر و صدراعظم. تازه اولین ارتشی كه به صدارت رسید به فضل و كمال شهره بود حاجعلی رزم‌آرا، و اولین ژنرال چهارستاره پسر مخبرالدوله شاعر و شعرشناس شد. اما چندان نماند و باز همان شد كه در سال‌های آخر رضاشاه بود. مراقبت از روشنفكران شد موضوع یكی از ادارات مهم ساواك- به جای نظمیه- و مدیران و فن‌سالاران در طبقه‌بندی سفید [راست] قرار گرفتند.

چنان شد كه سرانجام كسی می‌گفت رویایی شاعر نیست چون كه جیپ دولتی سوار می‌شود [ذیحساب مالی هواشناسی بود شاعر دریایی‌ها]، و وقتی رضا براهنی دستیار دكتر صورتگر شد در دانشگاه تهران، همشهریش ساعدی با شاملو همصدا شد و گفت آقارضا دیگه حساب‌شان جداست دانشگاهی شده‌اند. این زمانی بود كه ساعدی خود از زیر دوره كارآموزی دكترای روان‌شناسی می‌گریخت. گوهرمراد پزشك شدن نمی‌خواست. روزی هم طبابت نكرد. مگر دكتر بهمن دادخواه نقاش و مجسمه‌ساز برجسته ایرانی روزی دندان پزشكی كرد. در دانشگاه و دانشكده ادبیات كمتر می‌شد دانشجویان بخت آن داشته باشند كه امروز با همچو شفیعی‌كدكنی استادی دارند.

بازمی‌گردم به آنكه مرگش بهانه این نوشتارست. ایرج علی‌آبادی گوهری بود یكدانه در میان اهل ذوق و اهل فن. در این 50 كه رفت و ما در خوابیم، مدیران كاربلد بوده‌اند اما از شاعری دور. شاعران را هم به بیمه‌های اجتماعی كار نبوده است. علی‌آبادی آن نادره‌ای بود كه آرمان‌خواهی دوران جوانی را تنها بر بال قصه و شعر ننوشت، به درسی كه خواند به علمی كه آموخت، دامن همت بست و صنعت بیمه ایران از وی یادگاران دارد كه نهایتش همچنان كه در كتاب «دولت رفاه و بیمه‌های اجتماعی» نوشت به میدان عمل رسید. شاعر و داستان‌نویس و مترجم ما، فقط چنین نبود كه «جست‌وجوی ناتمام» را ترجمه كرد به دورانی كه كارل پوپر، یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت. او اول‌بار شناساند پوپر را.

مدیر برجسته صنعت بیمه، خلاف عهد، شاعری بود امیدبخش، 60 سال پیش مجموعه داستان‌های «در حكمت خدا» را چاپ كرد، و همانوقت كه همینگوی به ترجمه گلستان جانی داده بود به فضای قصه‌خوانی شهر، علی‌آبادی هم با همان شور و عدالت‌جویی همسفر من ماكسیم گوركی را ترجمه كرد و فردا خیلی دیرست آلفرد ماشار. امسال كه شهر را گذاشت و رفت، 80 سالش می‌شد. در سال‌های 30 در بیمه ایران استخدام شد. اما نه برای آنكه آب‌ باریكه دولت در آب انبارش بیفتد چنان كه رسم زمانه بود. بیمه را جدی گرفت و رفت به مدرسه مطالعات بیمه پاریس، كه از آنجا معتبرتر برای آموختن این صنعت جایی نبود. تقریبا در تمام دهه 30 را كه در تهران حكومت نظامی تركتازی می‌كرد علی‌آبادی در شهری چون پاریس تحولات اجتماعی و سیاسی را می‌دید و دانشنامه گرفت تازه وقتی برگشت رفت و دكترای حقوق و علوم سیاسی گرفت از دانشگاه تهران.

و در همه این سال ها، همان آرمانخواهی‌ها را كه وجودش از آن آكنده بود در قالب كار دولتی ریخت. قانون اجباری بیمه شخص ثالث كه به گواه دوست و دشمن از مترقی‌ترین قوانینی است كه داریم، به همت وی نوشته شد. روزهایی می‌رفت به مجلس قلابی ایران نوین و اشخاصی را كه دستگاه نماینده مجلس كرده بود درس می‌داد تا جایی كه لایحه نوشته وی عینا تصویب شد.

هیچ نمی‌گفت اما ارتفاع درد را می‌شناخت. این نكته را دارم از قول آقارضا ثقفی نقل می‌كنم زنده‌یادش كه «اخ‌الزوجه ایرج» را بسیار دوست می‌داشت و غنیمت می‌شمرد و كس ندیدم شعرهای علی‌آبادی را به این خوبی و روانی در یاد داشته باشد. از جمله آن غمنامه بلند «باغ را داغ درختان جوان می‌سوزد» كه پهلو می‌زند به ناصرخسرو كه ایرج علی‌آبادی عاشق تلخی و خشكی‌اش بود. چنان كه عاشق دیگر خراسانی كه رودكی باشد.

شبی و زیبا شبی، هفت‌سال پیش، به همت مهرداد خواجه‌نوری كه خود را شاگرد دكتر علی‌آبادی می‌داند در علم بیمه، و حامیان نور، مجلسی در بزرگداشت ایرج علی‌آبادی برپا شد در تهران. نامداران صنعت بیمه بودند به قدردانی، ما نیز جمعی از قبیله دیگر، سخن را به من سپردند جمع. از آن بام هتل بزرگ اوین، نگاه از پنجره شمال زندان بزرگ شهر می‌دید و از دیگر پنجره، شهربازی بود و شهر بود و گرم بازی. همین را مدخل سخن گرفتم. از آن شوریده گفتم كه در نوجوانی می‌خواست جهانی را آباد كند، در جوانی به احیای حمام فروریخته امیریه بسنده داشت. و در میانه‌سالی چنان كه خود سرود داغ دیگر در دل داشت.

همان شب تجلیل از او، كه دستپاچه بود از اینكه مدحش می‌گفتند. هرچه كردند از خود چیزی نگفت كه در آن یك لاپوست و استخوان به جلایی رسیده بود كه نیازی نمی‌دید به خودنمایی. از رودكی به مناسبت خواند شاد زی با سیاه چشمان شاد. و اینك بدرقه راهش سوگنامه همان رودكی كه گفت:
نگنجم در لحد گر زانكه لختی
نشینی بر مزارم سوگوارا
جهان این است و چونین بود تا بود
و هم چونین بود، اینند یارا


و این نوشته شد تا نسل نو بداند. هر خشت كه بر خشتی در این دیار برجاست. هر قرار كه برقرار مانده، با همه بی‌نظمی هر نظم كه ایستاست در پشت آن یكی بوده است كه دل و جانش با این دیار بوده. تا قدر فن‌سالاران و دانایان ندانیم، حكایت همین است كه ناصرخسرو گفت. مگر آن روز كه دامن همت به كمر زنیم و بزرگ مردانی مانند دكتر علی‌آبادی را به نسل بعد بشناسانیم.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Wednesday, October 15, 2008

عجب کاری نکرد پادشاه

‏نامه مهندس بازرگان به "اعليحضرت سابق آقاي محمد رضا پهلوي" که دکتر ابراهيم يزدي بعد از سي سال آن را فاش ‏کرده است، نکته تکان دهنده اي در خود دارد. باور ندارم که کسي را از آن نکته گريز باشد و بعد از خواندن اين نامه ‏دچار وحشت نشده باشد، فرق هم نمي کند. هر ايراني، بي توجه به نگرش هاي سياسي اش. بي توجه به نسبتش با اين ‏نظام يا نظام قبلي.‏

نامه که به تاريخ نهم آذر [1358] نوشته شده چندان بلند نيست که نتوانش خواند.‏
مهندس نوشته "اگر هميشه از من صراحت ديده ايد که تلخ بوده است فکر مي کنم هر دفعه نيز روشن شده است که ‏گفتارم خالي از صداقت و حسن نيت نبوده، و درست از آب در آمده است. حالا هم مي خواهم پيشنهادي بدهم که به ‏خواست خدا خير بزرگ براي همه و از جمله شما و شهبانو در دو دنيا خواهد داشت. در برابر وضع وحشتناک حاضر ‏و مساله لاينحلي که گروگان گيري اعضا سفارت آمريکا و سر سختي طرفين دعوي بر سر استرداد شما بوجود آورده ‏است و مي رود که خداي نخواسته عالمي به آتش و مرگ کشيده شود بياييد يک ژست عالي تاريخي و در عين حال ساده ‏انجام دهيد: اعلام مراجعت به ايران براي حضور و دفاع خود در محاکمه بنماييد، کليد نجات مملکت و باز شدن گره ‏کور بين الملل و همچنين آزادي وجدانتان و خروج از وحشت حاضر بدست شما است. به خاطر هموطنان و براي اثبات ‏دوستي و خدمتگزاري به آنان و به شريعت که هميشه مدعي بوده ايد اين کار را بکنيد و بي درنگ هم بکنيد. گروگان ها ‏آزاد خواهند شد، مردم آمريکا که نمي گذارند دولت شان شاه را تحويل بدهد راضي و خلاص خواهند شد. حمله به ايران ‏و هرگونه مشکلات و مصائب احتمالي مرتفع مي شود. اروپا و آسيا از نگراني بيرون مي آيند و بالاخره شهرت جهاني ‏و افتخار خدمت بي نظيري که کفاره اي از گذشته و آبرويي براي آينده خواهد بود مي خريد . چه بسا همين عمل تاثير ‏بر دلها و در محکوميت شما داشته باشد. در هر حال من پيشقدم در تقاضاي تخفيف و کوشا براي اخذ گذشت خواهم بود. ‏روساي کشورها نيز چنين وساطت خواهند کرد. اين را هم بدانيد که در صورت خودداري از چنين شهامت مردانه ‏وضع مردم ايران و دنيا طوري نيست که به سلامت و به سلطنت بر گرديد. عاقلانه ترين و خوش عاقبت ترين راه حل ‏همان است که عرض کردم، خداوند ارحم الراحمين است و در توبه و سعادت را به روي بندگان باز گذاشته است."‏‎ ‎
‎ ‎
‎‎اول سخن‎‎

پيش از رسيدن به مقصود اصلي از اين يادداشت، تصور کنيد که مهندس بازرگان چقدر ساده دل بود. همه ‏کساني که آن روز براي او نقشه مي کشيدند و در ظاهر احترامش را نگاه مي داشتند تا از قم فرمان رسيد "ضعيفيد آقا ‏ضعيف"، در دلشان چه ريشخندي داشتند به اين همه ساده دلي. نه فقط ساده در شناخت همان ها که هر روز کنارش ‏بودند، با او نماز مي خواندند و به او اقتدا مي کردند و مخالفش بودند، بلکه در شناخت جهان هم ساده دل بود. چرا که به پادشاه ‏آخر پيشنهاد داده نامه اي بنويس و اعلام "مراجعت به ايران براي حضور و دفاع خود در محاکمه کن" . بعد پيش بيني ‏کرده است که با اين ژست عالي تاريخي پادشاه باعث نجات مملکت و باز شدن گره کور بين الملل و آزادي وجدان خود ‏و خروج از وحشت مي شود.

و ما امروز مي دانيم هيچ يک از اين اتفاقات نمي افتاد. با نوشتن چنين نامه اي هيچ ‏مشکلي حل نمي شد، برخي اصلا سعادت کشور را در حوادثي ديدند که داشت ظاهر مي شد. پس چگونه ممکن ‏بود آن ها به نامه اي دست بردارند وقتی حوري بخت به حجله شان وارد شده بود.‏

نشانه هاي ساده دلي مهندس همين اندازه نيست، بيش ترست. مي نويسد با همين نامه که بنويسي گروگان ها آزاد مي ‏شوند و از طرفي مردم آمريکا که نمي گذارند دولت شان شاه را تحويل را تحويل بدهد،[به همين] راضي و خلاص ‏خواهند شد.‏

مهندس ساده دل ما نمي دانست که همان کنار دستش صادق قطب زاده، نظر ديگري داشت و عکس اعتقاد وي را عمل ‏مي کرد. چنان که بعدها گريم کرده به ديدار نماينده کارتر رفت [به زماني که هر نوع تماس با آمريکائيان توسط رهبر ‏انقلاب ممنوع شده بود] و از قضا همان هاميلتون جردن هواپيماي حامل شاه بيمار روي تخت عمل جراحي را در ‏فرودگاه نظامي اندروز نگاه داشت. يعني اگر اطمينان به دست مي آمد که حکومت ايران گروگان ها را قبل از انتخابات ‏رياست جمهوري آمريکا آزاد مي کند، از ديد کاخ سفيد، شاه هم فروختني بود. تازه علاوه بر اين، اين نظر مهندس که مي ‏گويد "مردم نمي گذارند دولتشان شاه را تحويل دهد" نشان از خوشباشي و ساده انگاري او دارد. افکارعمومي مردمان ‏آمريکا توسط دستگاه هاي هدايت افکار ساختني و پرداختني است. به دفعات هم نشان داده شده که آن ها در پايان کار ‏متحدانشان در ويت نام و شيلي، يونان و هيچ کجاي دنيا اشکي نريختند. به خصوص اگر مردم آمريکا قانع شده باشند ‏که با اين عمل، جلو رفتن جوانان به جنگي ديگر گرفته مي شود و از آن مهم تر جلو بالارفتن نرخ بهره. کاش جهان به ‏همان پاکي بود که مهندس مي ديد.‏

مهندس بازرگان، با همه آن چه در ده ماه بر سر خودش و دولت آمده باز باور دارد که ضمانت وي را دوستانش در ‏شوراي انقلاب خواهند پذيرفت. از همين روست که به پادشاه مي نويسد خودم ضمانتت را مي کنم . روساي دولت ها هم ‏ضمانت خواهند کرد.مگر در مورد اميرعباس هويدا او ضمانت نکرده بود، مگر سران کشورها ضمانت نکرده بودند.چرا مهندس تصور ‏مي کرد که با اين همه شاه بايد ضمانت وي را قبول کند.‏

از آن جا که نگارنده اين سطور از معدود خبرنگاراني بودم که در مدرسه علوي حضور تقريبا مداوم داشتم، ‏خوب مي دانم که مهندس بازرگان براي چند تن وساطت کرد و گواهي داد. سرهنگ ایرج داور پناه محافظ خانه دکتر مصدق ‏در روز کودتا، و رييس محافظان مهندس بازرگان، کاغذي بلند را آورد و در دادگاه نيم ساعته ناصرمقدم خواند. در ‏ابتداي آن متن مهندس گفته بود [و داور پناه نوشته بود] که به زبانم نمي گردد وگرنه بايد مي گفتم نقش تيمسار در ‏پيروزي انقلاب از امام هم مهم تر و تاثيرگذارتر بود.

شاید بتوان گفت آن حوادث به علت تشتت قوه قضائيه در ماه های اول حکومت جدید رخ داد، اما چه کشید مهندس بعد ها در مورد مهندس اميرانتظام، با اين درد رفت ‏که نتوانسته کاري براي او بکند، وساطت هايش کاري نکرد. نه در باب قطب زاده که مخالفش بود و نوشت "شما که با ‏هم پدر مرا در آورديد حالا به او رحم کنيد کمي". نه در مورد آيت الله شريعتمداري که به راستي از همه چيز مايه ‏گذاشت. مهندس با همان طنز که داشت به آيت الله رضا صدر گفته بود اگر مي دانستم کم تر اثري دارد، من هم مي آمدم ‏عبائي پهن مي کرديم و مي نشستيم پشت در خانه حاج آقا حسن، بدهي هاي خود را به خدا ادا مي کرديم شايد ‏رحيم تر از بندگان بود. و اين رسم حصر علما در پرونده ما نمي ماند.‏

مهندس ما هموطنان خود را مهربان تر از آن مي ديد که هستند. به ايماني که داشت باور داشت که مسلمان دروغ ‏نمي گويد، خداوند بخشنده است و دستگير، و قدرت همه حکايت نيست. ‏

‎‎اما اصل حکايت‎‎

اما هدف اصلي از نوشتن اين مقال سخني ديگرست. لحظه اي تجسم کنيد اگر آن "عاقلانه ترين و خوش عاقبت ترين راه ‏حل" ها پذيرفته مي شد و شاه و شهبانو خود را با اميد به شفاعت مهندس بازرگان تسليم ‏مي کردند تا صلح بين الملل در خط نيفتد و جنگ نشود. آن وقت چه مي شد. هيچ مي دانيد مهندس ع خ قفسي سفارش داده بود تا ‏شاه و شهبانو را در آن بنشانند و در شهر بگردانند. سفارش دهنده امکانات داشت وگرنه در آن روزگار چه بسا ميليون ‏ها نفر اگر به ذهنشان مي رسيد نام خود را در آن ابتکار ثبت مي کردند.‏

تجسم کنيد چنين فيلمي گرفته مي شد در حالي که دويست خبرنگار و عکاس در تهران بودند در آن زمان. و به یاد بیاورید که ‏ طالبان آغاز بدنامی از آن عکسی دارد که جسد دکتر نجيب و برادرش را بر دار کشیده نشان می داد و طالب ها را زیرش شادمان، عکس یادگاری می گرفتند. حالا می خواستند چه کنند میلیون ها با عکس یادگاری در کنار قفس. ‏

در روزگاري که نود و نه مميز نود و نه در صد باور کرده بودند که ديو را يافته اند، شاه را ثروتمندترين مرد جهان ‏کرده بودند، برايش "شوهر" ساخته و کتابي در اين باب نوشته بودند. در روزگاري که خلخالي چون هويدا را کشت – ‏آن هم به وضعيتي که رعايت حقوق بشر، با هيچ ترفندي در آن نشانه نداشت - چنان محبوب شد که حزب توده وي را ‏نامزد خود در انتخابات رياست جمهوري کرد. همان کسی که در پایان عمر هم از مردم عذر خواست که وقتی امکانش را داشت شاه و فرح را ‏مانند پسر اشرف و اويسي نکشت. آیا در آن روزگار اصلا بخشش و عفو معنائی داشت.‏

آخرين پادشاه ايران در يک سال آخر کار، هر چه کرد همان بود که نبايد. ذوب کردن ارتش با خشونت نمائي بي ‏پشتوانه، صداي انقلاب شما را شنيدم، به نشانه هزيمت و شکست، به زندان انداختن و قربان کردن هويدا و ژنرال هايش . یادآور ‏بي ارادگي ها و بي تصميمي ها. اما عجب که اين تصميم آخر را درست گرفت. به ‏ضمانت مهندس بازرگان توجه نکرد. به اين ترتيب هم مهندس بازرگان را در برابر تاريخ به زحمت نينداخت و هم ملت ‏ايران را بي آبرو نکرد.‏

‎‎يک فرض ديگر‎‎


اما بيائيد و فرض کنيد که بين سطور نامه مهندس بازرگان چيز ديگري هم است. او به پادشاه پيشنهاد مي کند حالا که ‏امکان بازگشتت به حکومت وجود ندارد، بيا و نامه اي بنويس و از سلطنت صرفنظر کن، بهانه ها از دست مي رود، ‏کارها درست مي شود. نامت هم در تاريخ مي ماند که مانع از جنگ و تباهي شدي.‏

اگر دکتر ابراهيم يزدي و مهندس اميرانتظام و ديگر مشيران مهندس شهادت دهند که اين فرض درست است و مهندس ‏چنين نظري داشت، آن وقت است که بايد بار ديگر بر او درود فرستاد. بر کسي که تباهي ارزش ها را مي ديد اما مي ‏خواست باور نکند. مي خواست دنيا را با همان ارزش هائي که باور داشت، بسازد.‏

يک سئوال متن شناسانه هم دارم. چرا مهندس بازرگان در حالي که مخاطب نامه اش پادشاه است ناگهان در وسط نامه ‏نام از شهبانو مي برد و پيشنهاد مي کند با عمل به توصيه وي "به خواست خدا خير بزرگ براي همه و از جمله شما و ‏شهبانو در دو دنيا خواهد داشت". پاسخ من این است. مهندس بازرگان با به ميان کشيدن پاي يک زن، زني از خانواده طباطبائي ديبا، گمان ‏دارد، در آن ميدان سيده اي بر دار نخواهد شد و تامل می کنند مسلمین . اگر اين فرض درست باشد چه کشيده ‏مهندس موقع به دار کشيده شدن دکتر فرخ رو پارسا. که گفت چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم.‏

و تا اين نگويم سخنم به پايان نمي رسد. بيهوده گمان نبايد برد که آن چه سي سال پيش گذشت، همانند آن چه در اين سي ‏ساله گذشته، مسووليتش به دوش يک گروه است، همان ها که برنده بازی شدند و نظامی ساختند. تا باور نکنيم که همه بوديم و همه فريادکشان، جنون خون گرفته، بارمان بار نمي شود. امکان تکرارمان هست.‏

چه خيالي، چه خيالي مي دانم حوض نقاشي من بي ماهي است. ‏

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, October 13, 2008

وقتی جنبش را به نفس نفس انداختند



این عکس نوشتی است که برای این شماره شهروند امروز نوشتم

این مجلس شادمانان است، دو تن در آن میان شادمانه تر. محل این شادمانی پراگ زیباست. چک و هم سلواکی که تا آن زمان با هم چکسلواکی را می ساختند، همراه مردمان شرق اروپا، به آزادی و استقلال نزدیک شده اند. دیوار برلین فروریخته و جنگ سرد پایان گرفته می نماید. واسلاو هاول روشنفکر قهرمان است، بعد سال ها جنگیدن با دیکتاتوری پرولتاریا، با درک و دریافت نسیم دیگرگونی که ابتدا در کرملین وزیدن گرفته بود، آمده تا نقش خود بر زمانه و تاریخ وطنش بزند. لحظه فروپاشی هاست.

ارتش سرخ شرق اروپا را ترک می کند، سرزمین تیتو درگیر جنگ های قومی است، چائوشسکو بداقبال تر از همه در رومانی، فاجعه در آلبانی فقیر در پیش است، لهستان موتور جنبشی است با عنوان همبستگی، در این میانه چک ها و سلواک ها به داشتن هاول مفتخرند که با هم متحدشان نگاه می دارد. مجلس شادمانان بهتر موقع است تا آن ها که بی نگرانی از توپ و تانک ارتش سرخ در خیابان های پراک سرود آزادی می خوانند به یادآوردند از الکساندر دوبچک، کسی که بیست سال پیش از آن، ریاست دولت و حزب را به خواست مردم فرو گذاشت و برای اصلاحاتی که مسکو تصویبش نمی کرد ایستاد.

این مجلس شادمانان است، فراخوانده اند دوبچک را هم تا در شادمانی مردم باشد. . همان که بر سر آرمان با مردم ایستاد و سزوارش آن شد که به دستور کرملین، تازه وقتی بخشیده شد از صدارت برکنده شود و هجده سال ها را در یک کارگاه الوار سازی به کار اجباری گذراند.هجده سال. از سال باورنکردنی 1968

سال 1968 سال غریبی بود، همان سال که در آستانه اش اعراب و اسرائیل بار دیگر در برابر هم لشکر آراستند و باز صهیونی ها پیروز شدند و محبوب ترین رهبر عرب – جمال عبدالناصر – شرمسار از رهبری مصر کناره گرفت اما میلیون ها تنی که به فریاد شادی ام کلثوم از قاهره تا لبنان، از کویت تا طرابلس به خیایان ریختند، بازش گرداندند. زیر پوست زندگی جنگ بود و هر جوان آرمانی داشت به وسعت جهان و هر کس در هر اردوئی که بود آن اردو و مرام را عین حق می دید. جهان پر بود از صاحبان حق که داشتند با باطل ها می جنگیدند. عرفات تنها نبود، در مقابلش موشه دایان بود محبوب صهیونی ها.. در آستانه همین سال، در جنگل های بولیوی حیاط خلوت آمریکا، یک پزشک آرژانتینی مبتلا به آسم، احساساتی و از همرزمان فیدل کاسترو، که با کلاه بره اش مظهر خشم هزاران چریک دادخواه در سراسر جهان شده بود، ارنستو چه گوارا، به دست ماموران سیا افتاد، ابتدا دستانش را از تن کندند تا طعم درد را در تنش ثبت کرده باشند، بعد چند گلوله در قلبش چکاندند و رهایش کردند تا سی سال بعد استخوانش یافته شود و فیدل به استقبالش آید.

سالی که هر دو قدرت زمانه – آمریکا و شوروی – خود را در اوج می دیدند و دلخوش به موازنه وحشت جهانی، نگران مائو و دوگل بودند که داشتند چین و فرانسه رابه آهنگی دیگر رشد می دادند و هر روز خبر آزمایش های موشکی شان پخش می شد. و از صفحات روزنامه های پر از خبرهای ویت نام، خون می چکید.

در آن هنگامه جنگ سرد و جهان دو قطبی، هر چه در غرب اروپا، جوانان در احزاب صورتی انرژی خود را خالی می کردند و قدرت را به چالش می کشیدند، در شرق، هر صدائی، متهم می شد به بستگی با آمریکا و سرمایه داری. با چنین بهتانی، برادر بزرگ فرمان حرکت به ارتش سرخ می داد.

در همان روزهای اول سال غریب 1968 الکساندر دوبچک به خواست مردم چلکسواکی به جای نووتنی به دبیرکلی حزب کمونیست رسید. مردم شادمانی گرفتند و بهار پراگ آغاز شد. مردم شادمان بودند اما گروهی هم باورشان بود به همان سادگی که بهار پراگ حادث شده می توان نظامی را در قلب مستصرفات استالین تبدیل به یک لیبرال دموکراسی نوع غربی کرد. اما دوبچک می کوشید آزادی نسبی فراهم آمده برای روزنامه نگاری و تئاتر و فرهنگ، نقاشی و مجسمه سازی و موسیقی را محافظت کند، همزمان در پی آن بود که فساد را ریشه کند. ازآن بهار ، از آن اصلاحات نازک که خود را با گل های سرخ مشخص می کرد، از آن نهال تازه دمیده چه بر می آمد وقتی که صدای زجزآور زنجیر تانک ها شنیده شد که در سنگفرش های پراک به راه افتادند.

اما دوبچک زنده ماند و در این مدت همچون همه مردم ساده چک، زندگی کرد. دید چطور تندروان به چه اسانی به خدمت درآمدند و برخی شان همپالگی فساد شدند. و آن قدر ماند که حرف های خود را از زبان گورباچف شنید. و دید این بار همان ها که دلشان و سرشان از سنگ بود، متحجران، چگونه در برابر امواج تاریخ راهجو خرد شدند. دید دیوارها فروریختند. دیوارهای تعصب و تحجر هم . پیروزی نصیب اصلاحات شده بود. شرمساری برای تندروان که به شتاب خود هر جنبش را می توانند از اصالت و از نفس بیندازند و کاری کنند که هر جنبش مانند چه گوارا به نفس نفس افتد. تندروان هر دو سو، سرانجام دست در دست هم می گذارند. وقتی که کار خود کرده اند و نهال های نوپا را به زمین انداخته اند.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Friday, October 10, 2008

رفتن اردشیر محصص


خبر رسید . یعنی نیما خبر داد که از نیویورک زنگ می زد و این سال ها از او درباره اردشیر می شنوم. گفت اردشیر محصص درگذشت. این را از کسی شنیده بود که این اواخر نگهداریش می کرد. چون مدت ها بود که دیگر روی صندلی چرخدار بود. عکسی هم آخر بار از وی دیدم او را باد کرده و تمام موها را از دست داده - همانند کسانی که شیمی درمانی می کنند - نگاهش خالی بود نشسته روی صندلی اش. اما عجب که تا همین اواخر همچنان می کشید.

آخرین چیزی که درباره اردشیر خواندم نوشته ای از خانم شیرین نشاط بود در کتابی به نام ترانزیت تهران که همین روزها منتشر می شود و خواهید خواهد. کتابی است که روزنامه نگارهای جوان ایرانی هر کدام نقبی زده اند با مقاله و عکس و کارتون و حتی پاره هائی از فیلمشان به تهران. من هم آن جا چیزکی نوشته ام از گذشته تهران. شهری که در آن زاده شدم.
اما اردشیر در رشت زاده شده بود و لهجه اش هم حفظ کرده بود از یک خانواده اهل علم. از همان خانواده مهکامه مجصص و بهمن محصص هم برآمده اند.
از اولین کسانی که محصص تکانش داد خسرو گلسرخی بود که نقدی هم درباره اش نوشته و تجلیلش کرد.

خیلی ها اردشیر را به خاطر آن چه در یک سال قبل از انقلاب کشیده بود و تیغش را به جانب پادشاه گرفته بود بد گفته اند انگار آن موقع که اردشیر شاهان قاجار را می کشید مقصودش واقعا ناصرالدین شاه یا مظفرالدین شاه بود. این ها نفهمیده بودند که زیر آن عینک و آن سادگی کسی هست که قدرت را به ریشخند می گیرد. انقلاب نشده به نیشخند گرفته بود.
اردشیر در سال 1317 زاده شده بود . پس وقتی از تهران رفت آمریکا تازه چهل سالش بود و موقع شکوفائی اش بود.

نامش دست کم به استناد آن چه از او در موزه های بزرگ عالم هست می ماند. همراه نام زادگاهش. یادش عزیز باد

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook