Monday, May 31, 2010

چناری در گلدان

این که در 22 خرداد پارسال چه شد، این که چه کسان بردند و که باخت در این معامله، و این که آثار بد و خوب این بازی چه خواهد بود، شتاب نباید کرد، دیر و دور نیست که آشکار شود. به روزگاران نیز نوشته خواهد شد. بخش های ناشنیده اش به گوش ها خواهد رسید و گوشه های نانوشته اش به قلم ها روان خواهد شد. من از میان انبوه زیان ها و سودها، که کس هنوز احصایش نکرده، یکی را برگزیده ام که به گمانم هم اکنون هم می توان درباره اش حکم راند. از کسانی می گویم که در این هیاهو خواستند که تندی کنند. و کردند.

از میان همه آن ها که تند راندند و آسیب دیدند، اندر مثل، دو تن را برگزیده ام که نام آشنایند و لازم نیست درباره شان زیاد سخن رانده شود: جوادلاریجانی و محسن مخلمباف.

نخست پرسش این خواهد بود که چه شباهت است بین این دو، به گمانم هیچ. شاید از شدت بی شباهتی قایل قیاس باشند. اما تاکنون هر دو مغتنم بوده اند برای بنیان تفکر و هنر این ملک. در سی سال گذشته هر دو سودها رسانده اند به سرزمینی که در آن زاده شده اند. پس علت نگارش این وجیزه هم روشن شد. می نویسم چون گمان می کنم ما که ایرانیان باشیم از کج شدن و گم شدن هر کس از این قبیله، از حذف شدن این گونه کسان از زندگی اجتماعی و هنری و سیاسی کشورسودی نمی بریم بلکه غبن مان حاصل است.

آغاز زندگی
آقا جواد و آ قا محسن به فاصله پنج سال از هم متولد شدند. جواد در 1331 در بستر امن بیت مرجعی صاحب نام و اعتبار در نجف به جهان دیده گشود و محسن در سال 1336 در فقر جنوب تهران. محسن تا زمانی که کینه فقر در او منفجر شود و به فکر تاسیس یک سازمان چریکی بیفتد که یک عضو داشت و یک هوادار، جز تلخی و سیاهی فقر چیزی ندید و نداشت، فقط چهارده سال داشت. همیشه مجبور بود برای تامین زندگی خود و مادرش کار کند، هر کاری، از انواع دستفروشی تا کارهای سخت بدنی. اما جواد بزرگ تر پسر آیت الله آمیزهاشم آملی نه تا چهارده سالگی که بعد از آن هم هیچ فقر را ندید و زمهریر آن را تجربه نکرد. محسن به نفرتی که در وی جا گرفته بود سرانجام کار دست خودش داد و پرید تا پاسبانی را خلع سلاح کند، تیرخورد و گرفتار شد و رفت تا نفرتش را در اتاق تمشیت کمیته مشترک ضد خرابکاری آب دهد. در آن زمان جواد لباس روحانی بر تن، صاحب مکتب و کلام بود و به اندازه وزن محسن کتاب های مغلق فلسفی و دینی به عربی و فارسی خوانده.

وقتی محسن را در کنج زندان مشترک به تخت بسته بودند و می زدند آقا جواد بن آمیزهاشم از کسوت ثقه الاسلامی به در آمد و برای درس به حاشیه زیبای خلیج سان فرانسیکو روان شده در دانشگاه معتبر برکلی نزد برجسته ترین دانشمند جهان فیزیک نظری می آموخت. می خواست راهی را برود که حکما و فلاسفه بزرگ رفتند از فلسفه و الهیات به نجوم و ریاضی. در این زمان چند کتابی به انگلیسی و عربی و فارسی نوشته و به فرانسه می خواند. اگر انقلاب نمی شد چه بسا در همان دانشگاه برکلی استاد می شد، در این فاصله محسن در زندان کمیته ضد خرابکاری اولین کتاب ها را خواند و برای اول بار جز فقر و غم نان به چیز دیگری فکر کرد.

وقتی انقلاب منفجر شد فرزند بزرگ آمیزهاشم، در یک قدمی دفاع از تز دکترایش برکلی را رها کرد و به تهران آمد بیست و شش سال داشت و محسن زندان دیده و بر دوش مردم از زندان به درآمده و سر گذاشته دنبال بازجویان بدکار خود، تازه وارد دهه بیست زندگی شده بود. بار انقلاب از چند آیت الله و کسانی مانند مهندس بازرگان و دکتر شیبانی و دکتر سحابی که بگذری که سرد و گرم چشیده بودند، باقی همه بر دوش همین سن ها و از همین نسل بود.

دعوت انقلاب
انقلاب پیام دعوت بود برای هزار هزار که تنها نقطه مشترکشان نفرت از رژیم پادشاهی بود. حاج آقا روح الله خمینی رهبر انفجار نفرت شد و تازه چه بسیار که مهارش را کشید اما هر چه بود یک فرصت هم بود، فرصتی برای جوانانی همسن و سال جوادآقا و محسن. چه آقازاده های خوب درس خوانده که از برکلی و لندن و بیروت آمدند و چه فقیرهای لاغر دچار ضعف غذائی که از حلبی آبادهای نازی آباد یا زندان کمیته بیرون آمده بودند، هزاران و بلکه میلیون ها حالا جوادلاریجانی نگو بگو سعید حجاریان و محسن نگو و بگو عماد باقی یا اکبر گنجی. محسن با پاهائی که کفشان دیگر گوشت نمی آورد، در بیست سالگی شلان شلان تن را کشید تا خیابان ها و رسید به صفوف انقلابی ها. آقازادگان هم از بیروت و نجف، از برلین و لندن و پاریس رسیدند. انقلاب کارهای بسیار داشت.

در موج موج انقلاب، مدیران کراوات زده به جرم درس خواندن در جورج تاون و برکلی رانده شدند و از کوه و کمر فراری. جا باز شد. فقط اعتمادی لازم بود که یا از طریق همسلولی در زندان های کمیته به دست می آمد، زندانیان همدیگر را صدا کردند، و یا همچو ده ها تن از خانواده های صدر، خرازی، سلطانی، شریعتمداری، حکیم، لاریجانی، بروجردی، جبل عاملی، طباطبائی، آشتیانی و خوانساری که نیازی به معرف نداشتند، نسبت با روحانیون بزرگ معرفی نامه شان بود. از همین رو فرزندان درس خوانده آمیزهاشم با همه جوانی به سوی مقامات رفتند. جواد به وزارت خارجه و دیپلوماسی که مورد علاقه اش بود، علی به شورای نگهبان، باقر هم در راه پزشکی بود، آقا صادق هم گرچه در زی طلبگی ماند اما در ناصیه اش بود که در چرخش دوم حکومت به بالا می رسد. چنان که فرزندان آقای خاتمی روحانی محبوب اردکان هم یکی شان فلسفه می خواند در کسوت روحانی، یکی در دانشگاه پزشکی می خواند و آن دیگری هم در دانشگاهی دیگر بود. اما سهم محسن با پای از شکنجه به درد و مزاحم فقط حوزه اندیشه و هنر بود. کتاب هائی که در زندان ساخته بود کار خودش را کرد و او که از حرمت سینما و فیلم هرگز به سینما نرفته بود حالا که حاج آقا روح الله گفت ما با سینما مخالف نیستیم با فحشا مخالفیم رفت که سینمای بی فحشا بسازد به توبه نصوح، دو چشم بی سو و استعاذه اکتفا نکرد بلکه همچنان چشم بسته به آثار سینماگران بزرگ بایکوت را هم ساخت. اما چندان که جنگ از گردنه خرمشهر گذشت، آقا محسن هم روزه را شکست و چشم گشود به دیدن. و دیگر راهی نمانده بود تا جهان از شناخت یک فیلمساز ایرانی انگشت به حیرت بگزد. بای سیکل ران را تیری رها شده در تاریکی گرفتیم، دستفروش را به تامل دیدیم و در عروسی خوبان انار شکافت، سینمای ایران صاحب یک اعجوبه شده بود. او که جانش و عشقش سینما بود و جهان کشفش می کرد.

اما تا این جا و تا جنگ پایان گیرد جواد لاریجانی مناصب بزرگ را تجربه کرد گرچه در هیچ کدام دیر نماند. از نمایندگی مجلس تا معاونت وزارت خارجه. و شاید مهم تر این که به ماموریت های بزرگ و حساس رفت که قرار بود کس جز احمدآقا که دستور از امام برای فرزند آمیزهاشم می برد از آن باخبر نباشد. چنان که وقتی در سفری همراه یک هیات رفتند تا نامه رهبر را به گورباچف برسانند، از اعضای هیات کسی نبود که نداند جواد آقا بیش از همه ادب دیپلوماسی می داند و زبان خارجیان می فهمد. بیشتر اعضای هیات معنا و اهمیت پیش گوئی آیت الله خمینی را ندانستند که نوشتارش طعم نوشتار پیامبر را داشت خطاب به شاهنشاه ساسانی. چنان که در پایان دادن به جنگ که اولین آزمایش بود برای گروهی که تا آن زمان مردمی گمان داشتند که شکست ندارند هر چه گفته اند شده [مگر امام نگفت شاه برود رفت، مگر به فرمانش اولین رییس جمهور ساقط نشد، مگر به حکمش مجاهدین حتی وقتی در زندان بودند خلاص نشدند، مگر به نهیبش فتنه سیاسیون همگی باطل نشد مگر...] اما حالا مشاوران مصلح خبر می دادند که پیروزی در جنگ نشدنی است و خطر به پشت بیت ها رسیده است. و چه کسی باید این پیام را می برد و جواب را می آورد از ینگه دنیا و از دیار فرنگان. فقط آقا جواد که رییس هیات مذاکره کننده بر سر صلح بود در حالی که رییس دستگاه دیپلوماسی، دکتر ولایتی، می گفت من تا هستم صلح نیست.

و همچنان که جناح ها روشن می شد لاریجانی در جناح راست جا می گرفت و محبوب هیات موتلفه اسلامی می شد [با همه اکراهی که بزرگان هیات داشتند از این وصلت] اما محسن سهم مهندس موسوی بود که هنر می شناخت و چون او درد مستضعفان داشت. و این همان جناحی بود که نه آقا جواد تحملش را داشت و نه آن ها تحمل وی را.

پایان جنگ
اما جنگ پایان گرفت. یک دهه سرنوشت ساز. اگر لاریجانی را از برکلی به کاخ های قدرت برده بود در مقام نمایندگی مجلس یا معاونت وزارت خارجه و یا نماینده ویژه دولت، محسن از اتاق تمشیت به میز موویلا و تماشای راش های فیلم رسیده بود. از توبه نصوح به نوبت عاشقی. و تازه فیلم هایش هم راه جشنواره های جهانی را یافته بود. اگر دولتمردان در زباندانی و سیاست شناسی لاریجانی یک ایران تازه دیدند، جهان هنر هم در بای سیکل ران یک ایران تازه دید، جهان گمان داشت در انقلاب و جنگ دیگر چیزی از هنر ایرانی نمانده است.

اما همزمان که به گفته وزیر وقت خارجه به توصیه وزارت اطلاعات لاریجانی از معاونت وزارت خارجه کنار گذاشته شد، اولین حملات هم به تجربه های تازه مخلمباف صورت گرفت. دهه دوم جمهوری اسلامی دیگر دریافت این واقعیت دشوار نبود که جوادلاریجانی را جناح چپ منجرف می دانست و نمی خواست، مخلمباف اما در چشم جناح راست داشت منحرف می شد. پس عجب نبود که جوادآقا باز هم به نمایندگی مجلس و ریاست مرکز پژوهش های قوه مقننه منصوب بود و مخملباف باید خون می خورد تا روزی که ندا از دوم خرداد در رسد. از اتفاق یکی از علل پیروزی اصلاح طلبان افشای مذاکرات جواد لاریجانی و نیک براون [بعدا سفیر بریتانیا در تهران] اعلام شده، همان مذاکره که قرار بود راه ریاست جمهوری ناطق نوری را در لندن هموار کند اما با افشاگری روزنامه سلام نه فقط حتی معاون لاریجانی در مرکز پژوهش های مجلس[مرتضی نبوی سردبیر رسالت] را واداشت که حسابش را جدا کند بلکه ناگهان همه جناح راست را با خطرات نزدیکی به او آشنا کرد.

دولت خاتمی، اما فقط جوادلاریجانی را از زمین بازی سیاسی بیرون فرستاد. نمایندگی مجلس از دست داد و ناگزیر شد به نقش تحلیلگر مسائل سیاسی و منقد دولت اکتفا کند. اما دیگر چندان نوشته بود که دوست و دشمن بدانند جای او کجاست و تصویری که از ایران اسلامی دارد چیست.

دکترین ام القری
رسالت روزنامه جناح راست چندی قبل فاش کرد که در اواخر دهه شصت جواد لاریجانی نظریه ام القری را مطرح کرد که از نظر این روزنامه خواستگاه اصلی اش واقع گرائی بود و از دو ستون تشکیل می شد: اول اينکه ما قصد داريم کشورمان را بر اساس يک نظام و نظر اسلامي بسازيم تا کشور پيشرفته و آبادي داشته باشيم . خواسته ديگر نيز اين است که ما به هيچ عنوان نمي خواهيم حيثيت اسلامي خود را فراموش کنيم . ما بخشي از جهان اسلام هستيم و جهان اسلام نيز محدوده جغرافيايي خاصي ندارد.
خلاصه این دکترين چنین است:
الف) ملاک وحدت در فلسفه ام القري، وحدت در انجام وظيفه اسلامي است، چرا که در اين حاکميت امتي مسئول با رهبري مسئول جمعا در سرزميني به عنوان ام القري هسته مرکزي حکومتي را تشکيل مي دهند که برد جهاني دارد.
ب) ولايت فقيه و حکومت ولايت فقيه، اساس و جوهر تشکيل حکومتي اسلامي در ام القري است. عامل وحدت اسلامي همان رهبري ولايت فقيه است.
ج) مرزهاي قراردادي و بين الملل جغرافيايي اثري در اين رهبري ندارد. جهان اسلام امت واحده است. ولايت فقيه و حيطه مسئوليت آن قابل تقسيم به کشورها نيست، مسئوليت رهبري امت اسلام مرزي نمي شناسد.
د) کشوري “ ام القري “ جهان اسلام شناخته مي شود که داراي رهبري گردد که در حقيقت لايق رهبري جهان اسلام مي باشد.
هـ) اگر ميان دو سمت تعيين رهبري انقلاب و حکومت ايران با رهبري امت اسلامي و نهضت جهاني اسلام در عمل، تزاحمي به وجود آيد همواره مصالح امت اولويت دارد مگر اينکه هستي ام القري که حفظ آن بر همه امت ( و نه تنها مردم ام القري ) واجب است، به خطر افتد.
و) ام القري در صورتي که به حقوق امت تجاوز شود، مي خروشد و با توانايي خود سعي مي کند حق امت را بگيرد، لذا به همين دليل قدرت هاي جهاني سعي مي کنند آن را در هم شکسته و نابود سازند تا ديگري سدي بر سر راه اميال آن ها نباشد، و در اينجاست که وظيفه امت شروع مي شود و آن حفاظت و حمايت ازام القري مي باشد. امت موظف است که در زمان بروز خطري جدي براي ام القري به حمايت از آن برخاسته، سعي کند ام القري را نجات دهد.

همان روزنامه توضیح می دهد که سياست ها و راهبردهاي ايران بعد از جنگ عملا بر اساس نظريه ام القری تعیین شده است.

نقاش عشق
اما نقش آن دیگری که از دامان فقر برآمد. محسن چنان که به نوبت عاشقی رسید و از شب های زاینده رود گفت دیگر از بهشت بیرون شده بود و او به پیشواز رفت ملحدانه. دیگر در جانش جز هنر نبود. قصه ها که نوشت نشان داد که از میان عهدها که در جوانی با خود بست تنها به آن وفادار مانده که عشق باشد و انسان. پس دیگر عجب نبود اگر سردی تهران وی را به دامن افغان ها انداخت از سفر به قندهار به دوشنبه بازار و رفت تا سکس و فلسفه که در ام القری نه فقط جائی نداشت بلکه جان سازنده فریاد مورچه ها را نیز به خطر می انداخت.

در همین حال بود که احمدی نژاد خلاف تصور محسن مخلمباف و حتی می توانم گفت مصلحت دید جواد لاریجانی بر تخت نشست. اگر شکست اصلاح طلبان برای جواد لاریجانی به جهت خشمی که از آنان در دل داشت و در ام القرایش حاضر نبود به آنان یک اتاق تعارف کند، خبر خوشی بود برای مخلمباف داشت آخرین بهانه های وفاداری به انقلاب را پاره می کرد.

اما وقتی چهار سال اول تمام شد و نوبت به تجدید دیدار احمدی نژاد با قدرت رسید، برای محسن مخلمباف یک خبر خوش داشت، میرحسین که مخلمباف در همه این سال ها تنها او را قبول داشت و می شنید وارد میدان شده بود، و این بود که در ام القری لاریجانی، حتی به اندازه خاتمی جا نداشت. چرا که خاتمی یک آقازادگی داشت که این چپ هوادار کوپن این را هم نداشت.
با این همه از نظر برخی از مبتلایان قدرت مگر خرداد سال پیش چه بود جز گفتگوئی بر سر ماندن در قدرت یا تن دادن به دیگری، مگر چه بود جز ماندن یک جمع و رفتن و شاید حذف شدن جمعی دیگر. شاید راست بگویند در اول این بود اما چنین نماند. جنبش سبز در اعتراض به انتخابات شکل گرفت اما در آن محدود نماند. در این شکل تازه هر دو تنی که از آنان سخن است بی صدا نماندند. و این موضوع مقاله حاضر است. هر دو تند شدند و از زی خود به در آمدند.

تندی های نه ناگزیر
جواد لاریجانی که زبان جهان و دیپلوماسی می داند زبان کوچه و بازار برگزید، یعنی ندید که هر زبان که بگیرد به دلیل واضح تری در جمع مصباحیان جایش نیست. زبان مرد سیاست و علم شد همچون حسین شریعتمداری و حسین الله کرم و رحیم پورازغدی. زبان کسانی که یک هزار علم وی ندارند.
نه که تند نگفته بود آقای لاریجانی . نه که وقتی سخن از حقوق بشر و اعدام های جمعی رفت نگفته بود: "آمار خوبی از نرخ زاد و ولد وجود دارد، که حدود ۴ درصد است. ما حدود ۲ میلیون جمعیت جدید در هر سال داریم. من انسان امیدوار و خوشبینی هستم". و پشت برخی از هواداران خود را هم لرزانده بود.

اما دیگر رسیدن به "زمانی که اوباما بر سر کار آمد از تعامل و گفتگو با ایران سخن گفت چه شده که امروز این «کاکا سیاه» حرف از تغییر نظام ایران می زند" جای نگرانی داشت.
اما محسن مخملباف هم از سوی دیگر، وقتی خبر از خشونت ها، حبس و شکنجه ها شنید، زبانی چنان برگزید که پیدا بود خود را از ام القری داوطلبانه اخراج کرده است. همان کس که بعد از آخرین فیلمش هر چه اندوخته بود بر سر سامان دادن به بچه های افغان کرد. و هر چه در دل داشت نیز به پای جنبش سبز ریخت.

بدین گونه است که اگر مردم داورند که در نهایت با هر جهان بینی و با هر دکترین، با هر نثر و هر کلامی سرانجام چنین است، باید گفت فقط محسن مخلمباف نیست که خود را از ام القری رانده بلکه مبدع این دکترین هم با زبانی که به تازگی برگزیده و چنان بی پروا که سخن می گوید دیگر در ام القری جائی چنان ندارد که شایسته اوست، چنان بی اعتنائی که احمدی نژاد و توابع به این همه دلسوزی و سینه به تنور چسبانی نشان می دهند، آدمی را به این جا می رساند که بعد از دانشگاه آزاد، نوبت جاهائی مانند پژوهشگاه دانش های بینادی است.
و این همان سازمانی است که بنیاد گذارش آقای لاریجانی است و بسیار زمینه های علمی که در این دو دهه در کشور رشد و سامانی گرفته، به طفیل همین مرکز بوده است. برای اولین بار اینترنت هم از همین جا وارد کشور شد.

و این نوشتم تا شباهتی را که در اول نوشتار در جست و جویش برآمدیم به یاد آورده باشم هم آن که در ام القری مانده بعد این تندی ها که علیه جنبش سبز و حرکت مردم به کار برده به جایگاه کسی مانند کوچک زاده و حسینیان نزدیک شده است و هم محسن مخلمباف با زبان تندی که بعد از 22 خرداد سال پیش برگزید ام القری را از یکی از فرزندان هنری خود محروم کرده است، ورنه همه هنرمندان ایران، تا جائی که می دانم به جز آقای شمقدری که دیگر مدت هاست در میان سینماگران جائی نداشته، در انتخابات اخیر موافق آقای موسوی بودند و جامعه در انتظار آن ها مانده است. و این غبن بزرگ تر می شود زمانی که تصور می کنم در بیرون از آن خاک، چه وطنش بنامیم و چه ام القرایش بخوانند، کار هنرمندانه چنان که مخلمباف می کرد مانند نشاندن چناری است در گلدان .

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Thursday, May 27, 2010

روی خط زندگی


این نوشته آن است که گلرخش نام نهادم به مناسبت خرداد و سالگرد خردادها.

روزنامه نگار روزنامه اطلاعات بهمن هزار و سیصد و پنجاه و هفت پس از بازگشت از تظاهراتی عظیم و مردمی..تصمیم می گیرد گزارش روزش را برای روزنامه بنویسد آنچنان که مناسب حرفه روزنامه نگاریش باشد..اما روزنامه نگار به سبب تجربه بی نظیر و یگانه ی بودن در بدن بزرگ و خیابان.. آنچنان سر مست واقعه است که در بیان واقعیتی که دیده است تمام اغراق ها را به کار می گیرد..و چرا نکند؟ وقتی که روزنامه نگار و چاپ چی و روزنامه فروش و خواننده همه دراین تجربه مشترک کنار روزنامه نگار بوده اند.. و از قضا با همه اغراق ها هم موافقند.. و حتما موقع خواندن گزارش کلماتی اضافه خواهند کرد که خلإ میان کلمه و واقعه بی نظیر برابری در صفوف مشترک در خیابان را تکمیل کنند

گزارش را می خوانیم با دقت..پر از وصف جزئیات است..زنانی که می خندند..مردانی که فریاد شادی سر می دهند..دستها به نشانه پیروزی بالاست.. و.. به نوشته روزنامه نگار بیش از سه میلیون نفردر خیابان بوده اند! با خودمان می گوییم مگر تهرانِ آن روزها چند میلیون نفر بوده؟ روزنامه نگار خبر هایی را هم که در حاشیه تظاهرات اتفاق افتاده در ستونی جدا زیر گزارش نوشته است.در یکی از این گزارشات حاشیه نوشته شده: " دو زن حامله در طول تظاهرات وضع حمل کردند.. و دو مرد پیر هم فوت کردند!"

میان تمام جملاتی که ریشه در واقعیت و تخیلات گزارشگر مسرور دارد این یکی باور نا پذیرترینشان است!! زن ها در خیابان وضع حمل نمی کنند..مردهایی از پیری نمی میرند.. اما گزارشگر برای بیان کدام ذوق بی حدش این تصویر را آفریده است؟

"آدمهایی زاده شدند..مردمی مرده اند.". صحبت از تظاهراتی چند ساعته است.. در برابری ، در صفوفی مشترک.این مرگ و تولد که شبیه خبر و به روایت روزنامه نگارِ از راه پیمایی برگشته روایت شده بی شک واقعیت ندارد..اما چه میلی به گزارشگر این امکان را داده که این داستان را بسازد؟.. داستانی از تولد و مرگ آدمها.. دو کلمه ای که ساده ترین معنای زندگیست.. کسانی متولد می شوند و کسانی می میرند...گزارشگرکه ذوق زده مسیر راه پیمایی تا دفتر روزنامه را طی کرده، از خلق این تصویر در روزنامه ای که به کل به زبان احساسات مردمی انقلابی نوشته شده..دنبال ثبت کدام احساسش در صفحه های تاریخ بوده؟

انگار که سراسیمه می خواسته برای ما روایت کند که در آن بدن بزرگ..زندگی هایی جریان داشت..با همان سرعت که انقلاب شهر را گرفت.. با همان سرعت که قدرت متلاشی شد..با همان سرعت روزنامه نگار دویده است تا دفتر روزنامه..ذوقش را برای ما ثبت کرده است.. میلش را به "زندگی" ..انقدر که فشرده در یک خط نوشته:
"دو زن حامله وضع حمل کردند..دو پیرمرد مردند.."

سی و یک سال می گذرد..سی سال از انقلاب 57 و یک سال از آغاز نهضت سبز مردم. می خواهم چیزی بنویسم.. از رنج و ذوق توأمانم.. از امروز.. چیزی که در خور ماندن باشد برای فردا. به دستان روزنامه نگار روزنامه اطلاعات فکر می کنم موقع فشار دادن حروف احتمالا در ماشین تحریری قدیمی..به ذوق زده گی دلپذیرش در بازگشت از خیابان..می خواهم با دکمه های کی بوردم برای او هم روایت کنم.. تا ریشه هایم را به یاد بیاورم.. و اتصالم را با آنچه در 57 رخ داد.

آقای روزنامه نگارِ آن روزها
در این یک سالی که گذشت.. بعد از اولین ملاقاتمان با هم..در همان صفوف برابری،که نثر تو را هم دگرگون کرده بود آن روزها.. بدن بزرگ به خانه نرفت.. به خواب نرفت.. و نبودنش را باور نکرد..ما به گونه تازه و غریبی با هم ماندیم..طعم اتحاد ماند زیر زبانمان انگار..از این ماندنمان در کنار دیگری..ترکیب تازه ای شکل گرفت. زنان زیادی بچه دار شدند.. و مردان و زنان زیادی.. از میان ما رفتند..

آقای روزنامه نگار .
.حالا که اینها را می نویسم سراسیمه از خیابان نیامده ام..اما تصاویر خیابان را ثبت شده در خاطره جمعیمان و در صفحات مجازی می توانم ببینم ..نه آنچنان ذوق زده که تو روایت کردی و نه آنچنان شادمان که "سرکوب" این روزها گرد خستگی بر صورتهایمان نشانده.. در این خستگی مزر تعقل و نا امیدی را خوب شناخته ام..و لذت اتحاد را نه فقط در فضای بی نظیر خیابان.. که در اتاق کوچکم.. و در ارتباطی دائم با دیگری.. دیگری های مجازی.. دیگری های حقیقی.. خانه های آشنا.. حرکت کردن های همزمان.. فکرهای یکسو.. رویاهای مشترک..موج های کوچک و بزرگ اجتماعی .. دیالوگ های همیشگی..خطوط سبز ارتباط دور دستانم.. و فهمیدن و شناختنِ دائم..در مرور دلچسب خاطره ها.. درک کرده ام.

در کنار هزاران گزارشگر ذوق زده که لحظه به لحظه خیابان را روایت کردند.. من عکسهای عروسی دختر و پسری را دیدم که جشن اتصالشان به یکدیگر را با دستبند سبزی به رویاها و امیدهای مردمی متصل کرده بودند.

در این یک سالی که گذشت..زنان زیادی بچه هایشان را به دنیا آوردند.. زنانی شاید با دستبندهای سبز.. یا لباسهای سبز..یا فکرهای سبز.. زنانی که برای ایرانی آبادتر رأی سبز داده اند.. و بچه هایشان در دامن رویاهای مادرشان بزرگ می شوند و تصویرشان از ایران با قصه های مادر از زنجیره های انسانی گره خواهد خورد.

در این یک سالی که گذشت کسانی رفتند..کسانی که بیست و پنج خرداد را دیدند ذوق ته چشمهای همشهری هایشان را.. بهار آن روز خوش آیند تهران را.. و آسمان عجیبش را هنگام غروب.. با تمام وصف های اغراق شده اش.. که هنوز تن را می لرزاند..و بعد هم رفتند.. به رسم روزگار .. و به رسم طبیعت. که همین آمدن و رفتن است.

در سالی که گذشت.. تصویر خیالی شما آقای روزنامه نگار، محقق شد:
در آن صفوف برابر انسانها مقابل زور،دروغ و بی اخلاقی- در آن کنار هم ایستادن مردمی برای زنده کردن حقوق انسانیشان..در آن همزیستیِ خوش آیند، زندگی ها جریان داشت .مردمی متولد شدند مردمی مردند.

و ما بی عجله ای برای فشردن رویاهایمان در چند خطی از یک روزنامه برای ثبت در تاریخ.. در میانه این بدن بزرگ و انسانی، رویاهایمان را به صبوری نگه خواهیم داشت و قدم زنان روی خط زندگی..یکی یکی و در کنار هم خواهیم ساخت.

ماه خرداد - ماه حضور مردم - بر مردم زنده و بیدار ایران - مبارک باد

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, May 24, 2010

چرا نیستم


کارتون من و برنامه بررسی روزنامه های شصت دقیقه کار خوب حسین صافی طراح و کارتونیست خوش قریحه .

تا من در سفرم این لینک را گذاشته ام برای کسانی که می پرسند چرا شب ها در شصت دقیقه نیستم

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, May 22, 2010

در رگ تاک


کارتون هادی حیدری فقط جای آن می گذارد که بگویم
یاد کن از سپیدی یاس
یاد کن از سیاهی بخت
یاد کن از نسیم صبح بهار
یاد کن از خزان غمزدگان


لحظه ای هم اگر به یادت هست
گوش کن بر ترانه مهتاب
خیره مان همچو غوک بر مرداب
رنج را کودکانه باور کن
باده ناخورده باش در رگ تاک

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, May 16, 2010

همچون آجودان و داماد، وزیر و سفیر شاه


این معرفی کتابی است که برای بی بی سی نوشته ام

دومین بخش از خاطرات اردشیر زاهدی وزیر خارجه پیشین و مشاور نزدیک آخرین پادشاه ایران، به ماجرای عشق و ازدواج وی با شهناز پهلوی دختر بزرگ پادشاه، و سفارت وی در لندن و واشنگتن اختصاص دارد. این کتاب به شکل مصاحبه توسط احمد احرار روزنامه نگار سرشناس تنظیم شده و ده ها سند و عکس بدان جلوه بیشتری می بخشد.

اردشیر فرزند سپهبد فضل الله زاهدی همچون همیشه زندگی خود در این کتاب چهره ای بی ریا و صریح دارد. یکی از منقدان جلد اول خاطرات وی نوشته بود "شاهد صادق دورانی با شکوه است که همزمان با انقلاب ضد سلطنتی ایران پایان گرفت، حادثه ای که به آن بزرگ ترین انقلاب کلاسیک پایان قرن بیستم [قرن انقلاب ها] گفته اند".

زاهدی از مادر به خانواده پیرنیا می رسد و نواده نصرالله خان مشیرالدوله نائینی صدراعظم مشروطیت است و پدربزرگ مادری وی، موتمن الملک، رییس افسانه ای و مقتدر مجلس شورای ملی. در این خانواده به جز نصرالله خان، دانشمند و سیاستمدار بزرگ مشیرالدوله [حسن پیرنیا] هم چند بار به وزارت و سه بار به صدارت رسید.

اما راوی در طول کتاب علاقه مندی و دلبستگی خود را به پدرش صد چندان نشان می دهد و پیداست که او را الگو و قهرمان خود می شناسد، چنان که می توان دریافت با وجود اطاعت بی چونش از پادشاه، و وفاداری به او [که هنوز آثارش در نقل قول ها و اظهار نظرهای وی دیده می شود]، تا زمانی که سپهبد زاهدی زنده بود، هیچ کاری را بدون اجازه پدر انجام نداد، اگر دامادی پادشاه بود یا سفارت در بریتانیا.

جلد دوم از خاطرات اردشیر زاهدی گرچه از اشاراتی به ماجراهای سیاسی [از جمله تیرگی روابط ایران و شوروی در زمان خروشچف] خالی نیست اما تاکیدش بر زندگی شخصی اوست. جلد اول این خاطرات با رویدادهای تابستان 32 پایان گرفت و این کتاب سال های بعد از آن را در بر می گیرد. از زمانی که پدرش بیمار و دلشکسته، بعد از سی سال تهران و سیاست را رها می کند و اردشیر در تهران تنها می ماند و تنها سمتش آجودانی پادشاه است و تنها کارش حضور در سفرها و حضرها در کنار محمد رضاشاه.

"من در تهران آرام و قرار نداشتم و می خواستم خودم را برسانم به خارج و از حال و وضع پدر مطمئن شوم. اسدلله علم که وزیر کشور شده بود نامه ای به پدرم نوشت حاکی از این که فلانی خودش این جاست و دلش آن جاست و هیچ کاری قبول نمی کند. پدرم نامه تندی به من نوشت که چه خیال می کنی، من عمرم را کرده ام ، کارم را هم کرده ام، تو باید در مملکت بمانی و برای مملکت کار کنی، نامه را بردم دادم به اعلیحضرت ... خواندند و فرمودند خوب درست نوشته، تو چه می خواهی . لابد می خواهی نخست وزیر شوی.... من ناراحت شدم و گفتم آن که بابای من بود و سپهبد بود چه شکری خورد که بنده هوسش را داشته باشم".

زندگی جنجالی
جلد دوم خاطرات اردشیر زاهدی همچون اولین کتاب از اشاره به دشمنی ها و باندبازی ها خالی است و در مقابل از ادب و فروتنی نسبت به رجال ایران سرشار، دیگر نکته ای که مغفول می ماند ماجراهای مربوط به روابط پادشاه و وی با زنان و خبرسازی های جنجالی است که از قضا در دورانی، جز این اخباری از او منتشر نمی شد، چه زمانی که در سفارت ایران در لندن بود و چه دوباری که سفارت ایران در واشنگتن را به عهده گرفت.

کتاب تنها یک جا به حکایت های جنجالی که در دهه چهل پیرامون زندگی خصوصی او شایع بود نزدیک می شود و آن مربوط به نقل افتضاح کریستن کیلر در انگلستان است که وقتی رابطه وی با پروفیونو وزیر دفاع بریتانیا آشکار شد و در ضمن معلوم شد که وی همزمان با وابسته نظامی شوروی هم رابطه داشته است کار به استعفای پروفیومو و بحرانی برای دولت مک میلان شد.

زاهدی با سئوالی که احمد احرار مطرح می کند شرح می شود که توسط منشی انگلیسی خود از نزدیک شدن به میهمانی های لرد آستور برحذر داشته شده، و از همین رو پایش به آن ماجرا نکشید ولی در عین حال شرح می دهد که با فاش شدن ماجرا و کشیده شدنش به روزنامه ها کنجکاوی ها باعث شده که با باغ لرد آستور رفته که بتوان گزارشی برای پادشاه ایران فراهم آورد.

"راستش را بخواهید به وسوسه افتادم که بروم. با قلی ناصری [آجودان پادشاه و کارشناس فرش و عتیقه] سوار شدیم و به باغ زیبای لرد آستور رسیدیم... بعد از ناهار لرد آستور ما را برای دیدن باغ زیبایش دعوت کرد. از پشت درختان چشمم به استخر افتاد که در آن چند زن و مرد، از جمله ایوب خان [رییس جمهور وقت پاکستان] سرگرم آب تنی بودند. این خبر بعدها درز کرد و سفیر پاکستان هم اعلامیه داد که خیر ایوب خان نبوده و من بودم. با مشاهده این صحنه و آنچه قبلا شنیده بودم فورا به قلی ناصری گفتم مجلس لرد را ترک کنیم . او هم خودش را به بیماری زد و برگشتیم."

روابط با روزنامه نگاران
اما سفیر وقت ایران در لندن در مورد حضور دائمی نام وی در ستون پچ پچ روزنامه ها که زمانی گفته شد علت اصلی جدائی وی از شهناز پهلوی بوده است، جوانی خود و اهمیت همسرش به عنوان یک شاهزاده خانم را علت اصلی توجه مطبوعات ذکر می کند و در ضمن به روابط ویژه خود با روزنامه نگاران می پردازد و این که گاه خود برخی خبرها را به ستون نویسان می داد.

به نقل اردشیر زاهدی در جلد دوم خاطراتش، وقوع زلزله پرکشتار بوئین زهرا که همزمان با ورود وی به لندن توجه جهانی را برانگیخت و روزنامه نگاران بریتانیائی را به سمت سفارت کشاند مقدمه رابطه ای مستحکم و چهل ساله بین او روزنامه نگاران معروف و با نفوذ شده است.

علاوه بر روزنامه نگاران معتبر و شناخته شده بریتانیا و آمریکا که روابط ویژه ای با اردشیر زاهدی داشتند، روزنامه نگاران ایرانی دهه چهل و پنجاه هم بهترین روابط را با وی داشته اند، برخی از روزهای 28 مرداد این رابطه را یادگار برده اند و بعضی از دوران وزارت وی که نه پیش از آن و نه بعد از آن تاریخ هرگز تا این اندازه باز و روزنامه نگاران همراه نبود.

"درهای سفارت و خط تلفن من همیشه به روی روزنامه نگاران جویای خبر و شایعه باز بود. عمق این نزدیکی به جائی رسیده بود که خود من در موارد متعددی اگر سوژه در خور گفتن بود به آن ها می دادم. مثل زمانی که اعلیحضرت به لندن تشریف شدند و در جریان یک میهمانی اکسندر میرزا رییس جمهور پاکستان و همسرش ناهید امیرتیمور نیز حضور داشت "اعلیحضرت به شوخی از اسکندر میرزا پرسیدند که ایا از همسرش می ترسد او گفت اعلیحضرتا نمی ترسم، از ترس می لرزم" و این خبر را زاهدی به ستون نویسان روزنامه ها می دهد که با آب و تاب نقلش می کنند.

زاهدی ها: ضد انگلیسی
وقایع مهم زندگی اش در بیان زاهدی چنان آسان و روان روایت می شود که برای کسانی که آن دوران را زیسته اند و همواره اخبار دربار و دولت، با اغراق ها، گمانه زنی پشت پرده ها، تئوری توطئه و بالاخره شایعات همراه بوده است، باورناکردنی می نماید. چنان که حکایت ازدواج وی با تنها فرزندی که پادشاه در آن زمان داشت، یا حکایت انتخاب فرح دیبا برای همسری پادشاه. ارزش این نقل ها بدان است که از زبان کسی است که به نظر می رسد هیچ سودی در کم و زیاد وقایع برایش متصور نیست.

این تناقض بین تصویرهای ذهنی و روایت کتاب، به جز روایت وی از ماجرای سقوط دکتر مصدق به دیگر مواردی هم می رسد که برای خواننده کتاب خاطرات اردشیر زاهدی جالب جلوه می کند. همچون ضدانگلیسی بودن کسی که به عامل کودتای 28 مرداد شهرت گرفته و فرزندش که مطابق ادعای هواداران نهضت ملی نفت "از عوامل اصلی کودتا" بوده است.

وقتی سخن از ماموریت اردشیر زاهدی به بریتانیا به میان می آید مصاحبه گر از وی می پرسد این ضد انگلیسی بودن که مثل پدرتان نسبت به سیاست های بریتانیا نظر خوبی ندارید، غیر از بازداشت و تبعید پدرتان به وسیله انگلیسی ها در زمان جنگ، آیا دلیل دیگری هم دارد.

"سفارت ایران در انگلستان برایم هیچ اشکالی نداشت جز این که من هنوز کینه انگلیسی ها از زمان دستگیری پدرم در اصفهان به دل داشتم و به اصطلاح دلم با آن ها صاف نبود... با پدرم که صحبت کردم نظر ایشان این بود که سفارت لندن را قبول کنم اما قید کرد اگر قرار باشد آن جاهم عصبانی بشوی و نتوانی بر احساسات و تعصبات خودت غلبه کنی و مثلا وقتی ملکه یا نخست وزیر انگلستان برایت وقت ملاقات تعیین کردند لج کنی و بهانه بیاوری و نروی، به روابط دو کشور لطمه می رسد"

اما چند صفحه بعد زاهدی در پاسخ سئوال مشابه چنین می گوید:"من موافق یا مخالف هیچ کشوری نیستم. نسبت به سیاست دیگران بر مبنای رفتارشان با ایران، کشور خودم، احساس موافقت یا مخالفت پیدا می کنم. معیار قضاوتم درباره دیگران و سیاست هایشان به نظر من منافع ملی ایران است".

تکه اندازی های
زاهدی که حتی از دید مخالفانش هم به رک گوئی و بی پروائی شهره بوده است در نقل خاطرات خود موارد زیادی اشاره می کند به کارهائی که در زمان خود با نهیب پادشاه روبرو شده است . مانند برگرداندن لیوان اورل هریمن فرستاده رییس جمهور آمریکا وقتی او سر میز خوابش برده بود، یا متلک پراکنی در مسکو هنگام سفر همراه پادشاه.

وی در جائی نقل می کند "منصور تازه نخست وزیر شده بود. ذوالفقار علی بوتو و ژنرال ایوب خان در لندن بودند اصرار داشتند که به ترکیه بروم برای کنفرانس سران آر سی دی. عذر آوردم و گفتم تصمیم با اعلیحضرت است گفتند ما نظر موافق اعلیحضرت را جلب می کنیم. همان زمان تلگرافی از طریق وزیر خارجه فرستادم به حضور اعلیحضرت و در آن نوشتم اگر آن ها موضوع را پیش کشیدند زیر سبیلی در کنید... آرام تلگرام کرد که به عرض رساندم خیلی خندیدند... من تعجب کردم . نکته خنده داری به نظرم نرسید. نصرالله زاهدی که میهمانم بود در لندن گفت می دانی چه کردی. به پادشاه مملکت نوشته ای موضوع را زیر سبیل در کنید."

کتاب که توسط انتشارات آیبکس به زبان فارسی منتشر شده است از نظر چاپ، کاغذ، حروف چینی و تنظیم از جمله کتاب های موفق فارسی است، در کل 430 صفحه آن یک خطا به چشمم آمد و آن زمانی است که زاهدی احاطه خود را به علم الانساب خانواده های اشرافی اروپا و آمریکا نشان می دهد و از نسبت کندی ها با خانواده اشرافی کاوندیش می گوید و با جزئیات توضیح می دهد.

در همین جاست که از کاتلین دختر بزرگ ژوزف کندی و عروس کاوندیش ها به عنوان تنها دختر ژوزف کندی یاد می کند در حالی که ژوزف کندی پنج دختر داشت که کوچک ترین آن ها جین آن کندی هنوز زنده است.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Wednesday, May 12, 2010

وسمه بر ابروی کور


نقاشی از مرتضا خسروی است به نقل از رادیو کوچه

از رادیو بی بی سی شنیدم که هوشنگ امیراحمدی به عنوان علاقه مند به برقراری رابطه بین دولت های ایران و آمریکا و کوشنده در این راه، در تحلیل خبر موافقت دولت ایران با صدور ویزا برای خانواده سه آمریکائی زندانی در ایران، می گفت این تصمیم به تلطیف چهره [حکومت] ایران در آمریکا کمک می کند.

آقای امیراحمدی که تازگی تهران بوده و اطلاعات دست اولی از تفکرات و برداشت دولتمردان ایرانی دارد در ضمن تاکید می کرد که این دوران اوج تیرگی و تاریکی روابط تهران و واشنگتن است بنابراین این خبرها جالب می تواند بود "بخصوص از آن رو که کشورهای غرب به سرکردگی آمریکا، در ماه های اخیر کوشش کرده اند که چهره خشنی از ایران در جهان به نمایش بگذارند."

چند روز قبل هم که آقای جواد لاریجانی اعلام داشت به نماینده کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل اجازه سفر به ایران داده می شود، از این دست تحلیل های خوش بینانه و امیدوارانه خوانده و شنیده شد. حال آنکه نه ویزا هنوز به دارست و نه بازدید به بار.

نشریات جهانی که عادت به تهیه گزارش های خبری دارند بر اساس یکی از اصول این حرفه و این نوع گزارش ها، هنگامی که خبری می رسد پسزمینه ای هم همراه با تاریخچه بر آن می افزایند تا به خواننده کمک کرده باشند برای فهم درست اهمیت خبر.

از جمله اینکه بر خبر صدور روادید برای خانواده دوچرخه سواران آمریکائی می افزایند که در اولین سال ریاست جمهوری محمود احمدی نژاد وی با استفاده از نفوذ خود در سپاه و نیروهای نظامی، گروهی از ملوانان انگلیسی را که به آب های دریائی ایران وارد شده بودند لباس نو پوشاند در حالی که تندروها خود را آماده محاکمه و حتی اعدام آن ها به اتهام جاسوسی می کردند، وی با شهامت تمام خود به بدرقه شان رفت و هیچ یک از تندروها هم حرفی نزدند چون که پیدا بود که این کار با اجازه رهبر ایران صورت گرفته است. در ادامه توضیح رسانه ها می آید که این کاری بود که به مراتب کم ارزش تر از آن در دولت اصلاحات با اعتراض کفن پوشان و نهیب رهبر عالی کشور روبرو می شد و چه بسا پیشنهاد دهندگانش هم به زندان محکوم می شدند.

گزارشگران رسانه های جهان بر خبر نقل شده از آقای جواد لاریجانی هم از زبان "منابع مطلع" اضافه کرده بودند "جوادلاریجانی دبیرکمیسیون حقوق بشر اسلامی مستقر در قوه قضاییه ایران، اینک که برادر کوچکش از سوی رهبر به ریاست این قوه منصوب شده، از قدرت و نفوذ بیشتری برخوردار است. وی با توجه به شکست در تلاش برای به دست آوردن کرسی معتبر عضویت در کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل، اینک با فراهم آوردن زمینه سفر نماینده سازمان ملل به تهران و بازدید از زندان ها و گفتگو با زندانیان مطبوعاتی و سیاسی، قصد دارد تبلیغات درباره نقض حقوق بشر در ایران را خنثی کند".

اما آنچه در پسزمینه هیچ گزارش خبری در نشریات جهانی نخواهد آمد و تحلیلگرانی چون آقای امیراحمدی هم بدان اشارتی نخواهند کرد این است که صدور ویزا برای خانواده های زندانیان آمریکائی در زمانی صورت می گیرد که ده ها خانواده ایرانی که پدر، مادر، شوهر و همسرشان به اتهام های شبیه به شوخی [مانند اینکه چرا انتخابات را باور کردند و در ستاد انتخاباتی یک نماینده که شورای نگهبان تائیدش کرده بود حضور داشتند] در زندانند، امکان دیدار با عزیزان خود را ندارند. و زندانیان آمریکائی بدون شک در جائی گرم و نرم هستند تا وقت بازگشت به کشور خود خاطرات خوب از جمهوری اسلامی در یاد داشته باشند اما در همان زمان جوانان دانشجو و روزنامه نگاران گاهی چند ماه در سلول انفرادی نگاه داشته می شوند و هیچ ملاقاتی برایشان مقدور نیست. افرادی مانند مورد خانم بدرالسادات مفیدی که جرمش فقط نوشتن مقاله است، به فرمان بازجو بدون ملاقات می مانند چون "همکاری" نکرده اند. به زبان رایج یعنی حاضر نشده اند اعتراف کنند که عملی غیرقانونی انجام داده و با افرادی که بازجو تعیین می کند مرتبط بوده اند.

فردا روز که معلوم شود خانواده آمریکائیان حتی از کیسه فتوت ریاست جمهوری هزینه سفر و اقامت در هتل پنج ستاره کیش را هم به دست آورده اند، باز واکنش تحلیلگران سیاست خارجی این خواهد بود که این اقدام آشتی جویانه پیامی است از تهران و یک پیروزی برای آقای اوباما به حساب می آید، و می نویسند با این حرکت چهره احمدی نژاد در میان لابی های واشنگتن ترمیم شده است. در پسزمینه چنان خبر امیدوار کننده ای کسی نخواهد گفت و نخواهد نوشت هفته گذشته مادر فرزاد کمانگر، نه امکانش را داشت و نه خبر شد تا در مراسم اعدام فرزندش شرکت کند. نخواهند نوشت نامه مادر بدرالسادات مفیدی به دادستان تهران حتی خوانده نشد.

درست تحلیل می کنند امیدواران و علاقه مندان به حفظ روابط جمهوری اسلامی با آمریکا [و غرب] که سفر نماینده کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل کمک خواهد کرد به "تلطیف چهره خشن معرفی شده جمهوری اسلامی"، اما جای سئوال نه چندان کوچکی را باقی می گذارند. آیا خبر صدور ویزا برای خانواده زندانیان آمریکائی حتی در زمانی که جهان پرست از خبر ضجه خانواده پنج تنی که یک صبحدم بی خبر در اوین اعدام شدند، باز هم "تلطیف" می کند. به راستی جهان به همین ظاهربینی و ساده لوحی و گمراهی است؟ اگر چنین باشد پس درست می گوید جناب احمدی نژاد که "جهان در انتظار ماست که اداره اش کنیم". جهان در انتظار شماست تا در میان بهت همگانی اعدام کنید، چنان که وکیل متهمین که به قاعده آشنا و امیدوار به عدالتخانه است با اشک و بغض نقل کند که قرار چنین نبود، پس آن گاه برای باغچه گل سرخ پیام التماس آمیز مهر و محبت بفرستید [نگران نباشید که جوابتان ندهند]. در همان حال برای مردم ساده کاشان و برازجان شعار بدهید که "کاکا سیاه" دست به سینه شماست، اما در حقیقت با گردن کج دست به سینه او باشید برای یکدم ورود به کاخ سفید. البته وقتی این میسر شد یادتان نرود که کیهان باید تیتر بزرگ صفحه اولش این باشد "احمدی نژاد پرچم اسلام بر بام کاخ سفید ظلم کوبید". جهان در انتظار شماست که بیاموزیدش که می توان کرد و لر و تهرانی و بلوچ را به جرم نوشتن مقاله و یا عضویت در حزبی قانونی به انفرادی انداخت یا طناب دار بر گردن، اما آمریکائی ها خوبند برای آنکه می توان از دور ناسزایشان داد و از نزدیک با آنان نرد عشق باخت. آری جهان را باید اداره کرد با قشون کفن پوشان به فرمان.

گمانم این است که تحلیلگر مطلع در پاسخ سئوالی درباره صدور روادید برای خانواده آمریکائی های زندانی باید می گفت "این برای جلب قلوب واشنگتن است، اما در زمانی که خبر اعدام پنج زندانی عقیدتی جهان را پر کرده همچون وسمه کشیدن بر ابروی کور".

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, May 3, 2010

کجائی حاج آقا امیر


روز آزادی مطبوعات در جهان است و وضعیت روزنامه ها و روزنامه نگاران در کشور ما همچنان در بدترین وضعیت. کار هادی حیدری را به همین جهت برای شروع برگزیده ام

حاج آقا امیر دیگر زنده نیست تا گریبانش بگیرم. همو که هر شب جمعه می آمد و خانه را به
روضه ای متبرک می کرد و من مفتخر بودم که سینی کوچک استکان چای و پاکت را به دستش بدهم آخر سر. حاج آقا امیر چه قصه های شیرین و روایت و احادیث روح بخش و جذابی در آن شب ها در ذهن ما کاشت. مگر می شد از شنیدن حکایت امیری، حاکمی نایب پیامبری بی لذت گذشت که وقتی از او شکایت به قاضی برده شد به محکمه رفت و در صفه بالاتر ننشست که مبادا مقام و مرتبش او را از شاکی متمایز کند.

آن روایت های شیرین و ترساننده درباره عقوبت دروغ و تهمت به مسلم و مسلمه چه شد حاج آقا امیر. با تو می گویم، یعنی همه این ها شوخی بود و قصه بود. راه توشه رسیدن به حکومت بود. وقتی حکومت در دستان شما افتاد دیگر گو همه را آب بشو. تمام شد. عدل بالغه این بود که کشور زندان شده و بزرگ ترین زندان کسانی که تنها گناهشان نوشتن است. نوشتن گناه شده است و اقدام علیه امنیت ملی، این امنیت ملی که به قلم احمد زیدآبادی به خطر افتاده عجب سست بنیان است، هیچ دشمنی را نمی ترساند. مطمئن باشید. این امنیت ملی که با سنگ پراکنی دو سه جوان چنان به خطر افتاده که جوان را باید اعدام کرد تا دیگران چنین هوسی نکنند، این امنیتی که چنان متزلزل است که به نامه مودبی که نوری زاد برای رهبرش بنویسد، به خطر می افتد، یکی بگوید کدام لرزانکی است.

به آن کس که هر روز داستانی به اسم خبر می سازد، در پنهان ادعا دارد که مقصودش غرورسازی است و منظورش روحیه دادن به هواداران حکومت و ولایت بگو هزار قصه ات به یک رای قاضی صلواتی بر باد می رود، هزار بالگرد بسازی و نامش را توفان و زلزله و صاعقه و فیل بگذاری که بزرگ جلوه کند، با فتوشاپ برای فریب و روحیه سازی هزار موشک هوا کنی وقتی مدیرانتان خود را ناچار می بینند که از توپلوف آدم کش دفاع کنند که به تریج قبای دوست شمالی برنخورد [به آن نشانی که دیگر مافیای روس حاضر نیست گاردهای خود را سوار آن ها کند اما شما حاضرید که مردم و مدیران کشور را با سوار شدن بر این قارقارک ها به کشتن بدهید] هبا می شود. و چه بگوئیم که حالا روس ها باج را گرفتند و در تهدید و تحقیر به قول روزنامه جمهوری اسلامی از آمریکائی ها جلو افتادند، بشنوید با چه زبانی تهدید می کنند و تحکم روا می دارند.

حاج آقا امیر قصه ها می خواند و در جا از مولای روم هم بیت می آورد و حکایت می افزود تا باورمان شود که دروغ و تهمت از بدترین گناهان است. حالا کجاست که ببیند دوستان در تقسیم غنائم دست در دست هم، از هول حلیم هیچ ارزشی را باقی نگذاشته اند. اگر مترجم آلمانی زبان به خطای مترجم از گنجی شنیده بود که خمینی را باید به تاریخ سپرد، نمایندگان سبیل چرب شده وکیل الدوله مجلس فعلی، این سخن را در جلسه مجلس می گویند. و عجب بنیان مرصوصی شده است بنیانی که به این سادگی با شل کردن از کیسه غنائم تجربه جنگ های صدر اسلام تکرار شد و غنائم چنان دل جند اسلام ببرد که نه ولی راحل و نه ولی حاضر احترامی چنان ندارند که حکمشان روا شود.

حکایت منسوب به شعبان جعفری و آیت الله کاشانی که باعث طرد شعبان خان از جمع مریدان کاشانی شد نقل کردنی نیست در یک متن عمومی، اما همه می دانند و اینک بر زبان حسینیان و روانبخش و کوچک زاده همان می رود. یکی نمی گوید چرا محسنی اژه ای و صفار هرندی و الهام، به چنان وضعی رانده شدند، به جرم اینکه حکم رهبری را مقدم را بر دستور دکتر گرفته بودند. یادتان باشد بر سر این اتهام تاکنون علی لاریجانی، مصطفی پورمحمدی، فرهاد رهبر، طهماسب مظاهری، صفارهرندی، محسنی اژه ای و دانش جعفری با اعلام رسمی "عزل" شده اند. حتی این نجابت در دولت نیست که همراهان را با احترام زبانی بدرقه کند.

چرا دور، بنگرید وضع غلامحسین الهام را که در این معامله ابرو و اعتبار علمی و خلاصه هر چه داشت را باخت، و سخت در عجب باید بود اگر نداند روزگاری بر او همان خواهد رفت که بر ابطحی رفت، با این تفاوت که این نه روحانی است و نه خواهرزاده شهید هاشمی نژاد. حالا کشف شده که خطای الهام در سخنرانی برای انتخابات، و آن سینه ها که به تنور چسباند، از دید همراهان معجزه هزاره چهارم باعث سرافکندگی دکتر شده است. تازه آشکار شده که خلاف قانون هم بوده چون دکتر خبر نداشتند که الهام چون عضو شورای نگهبان بود نمی توانست تبلیغ برای یکی از نامزدها بکند. نه دکتر خبر داشت و نه اقای جنتی.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook