Thursday, November 25, 2010

پهلوانی که گریستن می دانست


این تکه ای است که در بیست و پنجمین سالگرد درگذشت غلامحسین ساعدی برای سایت فارسی بی بی سی نوشتم.

مردی که در سکوت هیبت آدم بزرگ های خشن را داشت با آن سبیلش، وقتی درماندگی می دید مانند بچه ها گریه می کرد. زار می زد، نه فقط شانه که تمام وجودش می لرزید.

اول بار این را وقتی دیدم که برای اول بار با او تنها می ماندم. فرج الله صبا استادم که ساعدی را از طریق او شناختم نبود. و من دستپاچه بودم از تنها ماندن با گوهر مراد.در تاکسی که ما را از مخبرالدوله برد به هتل مرمر، با راننده حرف زد و در بار شاه غلام هم برخوردیم بههوشنگ ایرانی و اکبر مشکین که سرمستانه شعر می گفتند. به زودی همکلامشان شد. پس باز آن سکوت نشکست. آن سه سخن ها درشت می گفتند و به شعر می خواندند، من دارت بازی می کردم. تا وقت رفتن شد.

زمستان بود و سرد، چهار تن بودیم که از مرمر زدیم بیرون و از وسط – بله وسط - خیابان شروع کردیم به رفتن رو به میدان فردوسی. اینجا دیگر در عالم بیخودی شعرخوانی بود به وزن شاهنامه و به تقلید آن. مصرع به مصرع این طنز جلو می رفت و نقد شاهنامه بود خطاب به مجسمه شاعر. پاسبانی رسید، سهمش را گرفت و از گناه عربده کشان گذشت. دانست حریف این رندهای شبانه نیست و رفت.

بعد دو بار طواف میدان دریافتیم که زن سرخ پوشی که همیشه در آن کنار می پلکید چماتمه زده در درگاه دواخانه و بقچه سرخ رنگش هم در کنار. من یاقوت را می شناختم. زنی اهل رشت که می گفتند دیار خود را به سالیان دور رها کرده در پی معشوقی و هنوز بعد سال ها در انتظار است. او خود تکذیب می کرد و می گفت پاتوقم این جاست. جلو رفتم و صدایش کردم. یاقوت چشم باز کرد با ناله. حال شوخی نداشت. ساعدی ناگهان انگار مستی از سرش پریده جهید و به زور دست های زن را گرفت و فریاد زد تب دارد.

این شروع حکایتی بود که تا یاقوت را کشان کشان در تاکسی ننشاند و به میدان قزوین و کلینیک نرساند آرام نگرفت. یاقوت حاضر نبود برکه ای را که سال ها چون لاک پشتی در آن پلکیده بود ترک گوید. وقتی نشستیم در تاکسی باز به زور دست یاقوت را گرفت و دکتری کرد، و اینجا بود که اول بار دیدم و شنیدم زار زدنش را. زار می زد و اشک می ریخت و ناسزا می گفت. به زمین به آسمان به کائنات.

در کلینیک هم سرم وصل کرده بود به یاقوت و نشسته بود روی زمین و چونان مادر مرده ای شیون می کرد. جانش با ظلم آشتی نداشت. در میانه آن زار زدن ها به شاه و دستگاه، بی پروا بد می گفت. به هر که امکان داشت و در خانه گرم بود. به هر که به قول او در کاخ داشت ظلم می کرد و طلا می شمرد. بلند می گفت.

گریه مرد
همان سال ها، وقتی مرگ صمد در آن پاییز در رسید، کس باور نکرد. آل احمد گفت که باید از ماجرا بهره جست برای برانگیختن خشم و گفت او را کشته اند، اما ساعدی باور داشت، روش و تاکتیکش نبود. از تبریز که برگشت رفتیم به دیدارش، دست کم ده کیلو لاغر شده بود. چشم هایش تو رفته بود و دو دو می زد. انگار سبیل را بر صورتش دوخته بودند. او که همیشه تنومند بود، حالا شکسته شده، ساکت شده بود. خیره می ماند. یکهو می ترکید و همان فغان کودکانه. همان شیون و زار. باز شانه هایش می لرزید و همه جانش می پرید.

و فقط یک سال بعد نزدیکای پاییز بود باز، وقت برگشت قافله ای که رفته بود تا جسد آل احمد را از اسالم بیاورد. شمس چنان بر سر می زد که هر برادر مرده ای. سیمین خانم چنان وای می گفت و آن را می کشید که نوحه ای با لهجه شیرازی به گوش می آمد و ساعدی سبیل را می جوید و سیگار می کشید پی هم. و گاهی پشت دست می زد. جلو در پزشک قانونی، در بیمارستان، فردایش همراه موج هزاران نفری در راه ری. جلو مسجد فیروزآبادی. سرش را محکم گذاشته بود به ستون. باورش نبود که صاعقه زده است.

وقتی قصه کوتاهی می نوشت و می آورد و می خواند، خودش نمی دانست چه کار مهمی کرده است. نمی دانست دارد سنگ بنایی را در ادب معترض این ملک می گذارد که بعد از وی به سالیان برپا می ماند.

جمعیت در صحن مسجد لبالب بود و ماموران از خوف، بیرون را می پاییدند. تنها صدای "ای امان برادر" آقاشمس می آمد و نوحه خوانی سیمین خانم که جنازه را بلند کردند تا در گور بگذارند و صدای نادر نادرپوربرخاست که فریاد زد ای خاک بپذیر. با سایه و کسرایی در کنار ساعدی بودیم وقتی شکست و باز ناگهان آن گریه کودکانه را سر داد. پیدا بود که به چنین حال از دنیا غافل است.

در نامه ای، یک سالی قبل از مرگ برای یک دوست نوشته "زندگی اشک را از من دریغ کرد. اینجا چنان بیگانه ام و دور و اطراف خود چنان جانورانی می بینم که با آنها احساس نزدیکی نمی کنم. غمشان را نمی خورم، اشکم برایشان در نمی آید". در همان نامه پرسیده بود آیا یاقوت همچنان کنار خیابان می خوابد.

اگر یک تن راست گفته باشد که غم بینوایان رخش زرد کرد، شهادت باید داد غلامحسین ساعدی است – یا چنان که شاملو او را می خواند حوسین گولام.

وقتی شاملو برای نخست بار با هزار ترس از امنیت می رفت برای معالجه به فرنگ، در ساختمان سابق مهرآباد، شاملو و آیدا می رفتند، دکتر ساعدی و جواد مجابی و من بودیم مشایعت کنان و نگران. شاعر گردنش را گرفته بود از درد به خود می پیچید. یکی رسید و برای تغییر حال لطیفه ای گفت در باب جنگ اعراب و اسرائیل، گفتگوی گلدا مایر و سادات. لبخند بر لب ها خشکید وقتی ناگهان دکتر ساعدی به خشم فریاد زد این ها دارند کشته می شوند. اسرائیلی ها دارند می کشندشان؛ این که جوک نیست. نازک می شد وقتی احساس می کرد ظلمی در کار است، ناحق را روا نداشت، بی خانمانی و گرسنگی کودکان و زندگی در حلبی آبادها را تاب نمی آورد. این ادایش نبود؛ در جانش بود.

سزاوارش نبود غلامحسین خان که چنین غریب و دور، زندگی را ترک گوید و چنین پرخشم. مردی که می توانست کودکانه بگرید و قلدر و نترس در مقابل ظالمان بایستد. هنوز پنجاه سالش نشده بود با آن همه اثر درخشان که خلق کرد.

روز اول
از نخست روز که دیدمش وحشت داشتم از او، از بس بزرگ بود. به باورم خود نمی دانست. وقتی قصه کوتاهی می نوشت و می آورد و می خواند، خودش نمی دانست چه کار مهمی کرده است. نمی دانست دارد سنگ بنایی را در ادب معترض این ملک می گذارد که بعد از وی به سالیان برپا می ماند.

پاییز سال 1345 بود به گمانم در آپارتمان فرج الله خان صبا، طبقه پنجم شماره هشت خیابان چرچیل، مشرف به سفارت بریتانیا، نیمه دهه جادویی چهل شمسی، مصادف با دهه حیات بخش شصت در اروپا، دهه آرمان خواهان و آرزومندان؛ جهان به گونه ای دیگر بود. سارتر و کامو و برتراند راسل و امه سزر و فانون و صدها دیگر بودند و آتش صادر می کردند.

در ایران هم آتش به جان ها بود. جوان هایی راه کوه می گرفتند و جانفدا می شدند، هزاران جوان کتاب های ممنوع را شب نویسی می کردند، هر روز اثری بزرگ خلق می شد از آدم های ساده ای که بی ریا می زیستند و برای زنی که جایی نداشت بخوابد بی بهانه زار می زدند.
شعرشان شعر زندگی بود، قصه شان از انسان دردمند بود، در نمایش هایشان دیکته بود، زاویه بود، فریاد مشد حسن بود، عزاداران بیل بود. هنوز قهرمانان پوشالی از آب در نیامده بودند و هنوز آرمان ها رنگ نباخته بود.

سزاوارش نبود غلامحسین خان که چنین غریب و دور، زندگی را ترک گوید و چنین پرخشم. او چنان که خود نوشت، وقتی زندگی را رها کرد که دیگر مدت ها بود نمی گریست. مردی که می توانست کودکانه بگرید و قلدر و نترس در مقابل ظالمان بایستد. هنوز پنجاه سالش نشده بود با آن همه اثر درخشان که خلق کرد. با آن همه که نوشت. با آن همه که گریست.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, November 15, 2010

در جاودانگی


خواستم بنویسم. خواستم در شادمانی جهانی شریک شوم. و خواهم نوشت اما الان به جای هر چه شعر شفیعی کدکنی را در شادمانی آزادی آن سوا سوچی و شادمانی آزادی خواهان جهان باور دارم باید زمزمه کنی . متعلق به سال 57 است و در همان اوج خون و جنون می خواندیم. هنوز معتبرست و معتبر خواهد بود

پیش از شما
به سان شما
بی شمارها

با تار عنکبوت
نوشتند روی باد
کاین دولت خجسته جاوید زنده باد

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Friday, November 5, 2010

بر سر قرار سبز


به سالیان پیش معمار معتبری مامور شده بود تا ساختمانی طراحی کند درست کپی پاسارگاد، آرامگاه کوروش. وقتی این تعریف کرد،سخنی هم گفت . گفت مهم نیست که یکی خود را در اندازه کوروش دیده است، از این هوس ها خیلی ها کرده اند و می کنند، عجبم که چطور یکی در قدرت به مرگ اندیشه کرده است. امروز می پرسیم او کجاست. پاسخ این است که در پاسارگادش نیست و حتی تاریخ چموش، سی سال نگذشته کم تر نامی از وی می برد.


به گمانم تاریخ چموش تنها یک جاست که رام و به فرمان می شود، آن هم زمانی است که به ادبیات راه می یابد. وارطان یکی بود مانند دیگران، چنان کالیا، چنان که آفاق نظامی، چندان که آن سال بد، سال مرگ مرتضی، سال اشک پوری. حتی وقتی ادبیات فرمان می دهد تاریخ در مقابل کسانی سر خم می کند که واقعیتی بیرونی ندارند، از رستم بیا تا زال محمد ، از پریا بیا تا جان مریم. از تام و جری بگیر تا جیمز باند. حالا کیست که بتواند اینان را از تاریخ بیرون بکشد.

برخورد اول
"نه نمی خواهد دختر. همین که هستی خوب است. خودت هستی، عجول و شلخته و بی تاب. چرا باید نظر بدهم. بگذار در لذت خواندن قصه ات غرق شوم. حالا فرض کن دو سه تا غلط هم گرفتم. که چی. قصه ات به خودت می ماند. خودت به قصه ات می مانی. کتاب قصه ات خود تست. قصه روایت دروغ واقعیت هاست، و واقعیت های آدمی از لای لحظه های قصه اش سر می کشد. آرزو رضائی جایش در پاریس است که تو هرگز آن جا زندگی نکرده ای، تو که روزهای سبز در غربت بودی، در خیابان و سر قرار نبودی، آرزو حکایتش چیز دیگری است اما همان قمی کلائی است، من او را می شناسم".

این را وقتی برای مسیح علی نژاد نوشتم که "قرار سبز" را فرستاده بود تا بخوانم قبل از انتشار. حرفم این بود که عباس معروفی قصه نویس است و جانش در قصه است، خوانده. بس است. پس این را نوشتم و فرستادم برای مسیح، و آن کار که می خواست نکردم، و با دل راحت شروع کردم به خواندن قصه اش.

آخر نوشته بود "از تو تقلید کردم. اما خبرنگارم و خوب می دانم ورود به حوزه ادبیات داستانی می تواند یک جسارت نابخشودنی تلقی شود برای همین است که باور دارم که "قرار سبز" بی نیاز از نقد و یاری نیست".


برخورد دوم
قرار سبز اولین قصه چاپ شده مسیح علی نژاد است. نمی شود پیش از این قصه ننوشته باشد گیرم مجال انتشارش نبوده یا ماش ندیده ایم. این شاید اولین روایت مکتوب این چنینی است که پسزمینه اش جنبش سبز است، اما ده ها نوشته شده، دو سه تائی را خوانده ام. گرچه به گمانم برای رعایت فضای موجود در کشور ابهامشان زیادست و به اندازه قرار سبز مسیح، جنبش را وسط قصه ندارند. همین جا بگویم یکی از آن ها که خواندم هنر و تکنیک قصه نویسی و پیچیدگی حسی اش از قرار سبز مسیح بیشتر بود. اما قصه مسیح سرراست است، زور نزده تا قصه نویس شود. پیداست که آمده، از درون جان شیفته سر بر آورده. قصه همان کفش کتانی پوشیده هائی که یکی شان ندا بود و پرآوازه شد، بعد هم که ندا دراز کشید کف آسفالت خیابان با چشمان باز تا عبرت سایرین شود باز هم کفش کتانی ها غلاف نشدند. این قصه همان جوان هاست که هنوز در خیابان های شهرشان دنبال خاطرات آن روز می گردند. روزهای تلخ اما سرشار از زندگی. قصه دخترهائی که تا هفته ها می رفتند به شهرک محل اقامت ندا و سهراب برای گفتگو با این و آن درباره آن دخترک اهل زندگی که شلوار جین می پوشید و کفش کتانی به پا می کرد و می زد به خیابان های سبز. می رفت بر سر قرار سبز.

همین پریروز فیلمی دیدیم گرفته به موبایل مخفی از یکی از خیابان های ارومیه. دخترک کفش کتانی [در فضای مجازی هست] مانند آهوئی است به دام افتاده. اما قورت داده نمی شود فریاد می کند مگر از حاضران صدائی برخیزد، اما نه. دخترک با همان نازکی و با کفش های نرم کتانی تن نمی دهد که ببرندش. به زبانی آذری فغان می کند تا از نفسشان می اندازد و وقتی هم آن ها خسته می شوند، رهایش می کنند در پیاده رو، حالا این ول کن نیست. حقشان است حق مسلمشان. چنان که حق مسلم مسیح بوده است که حس و حالش را در خیابان هائی که در غیاب او آتش گرفتند ادا کند.

برخورد سوم
مسیح قصه را از تکه های واقعیت به هم دوخته است. مگر دیگر قصه ها از دوختن چه به دست می آیند. آری همه از تکه های راست قصه های دروغ می سازند که در این ترکیب تازه خالقش همان است که اسمش روی جلد کتاب است. تفاوتش با واقعیت همین است. همه آن را نساخته، وضعیت اجتماعی آن را نساخته، آقای بازجو آن را نیافریده، آقای قاضی آن را شکل نداده، تک تیرانداز مسجد لولاگر آن فاجعه را نپرورانده، این را مسیح نوشته. اما سئوال این است که آیا موفق بوده است در این بازسازی و بازآفرینی قصه ای از تکه های واقعیت. باید گفت آری موفق بوده است.

می گویند هر روزنامه نگار و خبرنگاری در وجودش یک قصه نویس حمل می کند، اکثریتی محموله را وسط راه زندگی گم می کنند، برخی آن را به راه عوضی می برند، برخی هم رهایش می کنند بماند لای دفترهای آبی رنگ پریده. اما همینگوی و مارکز و صدها مانند آن ها هم هستند که حمل را زمین می گذارند. مسیح هم همین طورست بالاخره وضع حمل کرد. قصه ای که از آدمی جدا می شود همچون موجودی است که تازه به دنیا آمده و دارد راه می افتد.

تکمله
هر روز فرمان می رسد این در تاریخ جا گرفت و آن از تاریخ به در شد. آن یک می نویسد سفر مقام تاریخی شد و این می نویسد بی فلان تاریخ یتیم شد. اما این تاریخ چموش تنها از یکی فرمان می برد. از ما نمی برد. هر چقدر بخشنامه کنی و به رخ بکشی، بالا بنشینی و دریا را فرمان دهی و هوا را ببندی، باز تاریخ چموش از تو فرمان نمی برد. شاهدش این که آنان که هزار سال است می گوید ها کن [و ملت هو می کند] دیگر نیستند، سده هاست دیگر غبارشان هم نمانده اما آن که گفت بوی دهان خبر دهد، خربزه در دهان مکن، جایش در تاریخ محفوظ محفوظ است، هم خودش هم شعرش. و آن بیت متاخر از روزگار غریبی است نازنین
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم.

آخر حکایتی که بر ما ایرانیان گذشته جنبش سبز است. حالا کسانی ثابت کنند که تقلبی در کار انتخابات نبود، ثابت شود که همین بود و همین خواهد بود. شاید هم پذیرفته آید. اما آن شور را که طبقه شهری را دریای سبز کرد انکار نمی توانند. گیرم شهر از یاد ببرد ندا و سهراب را. فراموش کند این را که مردم محترم شهر در حبس اند و صد ها دانشجوئی را که این سو و آن سوی کشور دارند درس از دیوارهای نزدیک انفرادی می گیرند. گیرم همه دستبندهای سبز که هنوز بر مچ هاست فرسوده شود و پودر شود. گیرم همه دیوارها را به اسید بشویند. زندان ها خاطره شود، دشنام ها که شنیدند خلق به گذر زمان از یاد ها برود. گو برو. اما از ادبیات بیرونش نمی توان کرد. از همین روست که کتاب مسیح علی نژاد را باید خواند. راه می دهد به جنبش برای خانه کردن در ادبیات. اولین قصه اوست. اما همیشه از یک جا شروع می شود. به قول فروغ همیشه پیش از آن که فکر کنی اتفاق می افتد.

اینک مسیح رسیده است سر قرار سبز. می رود که جنبشی را در حافظه ادبی تاریخ جا دهد. بایدش خواند و دریافت که آیا می تواند مسیح علی نژاد.

نمونه
سي خرداد: شنبه‌ي خونين
قرارمان ميدان فردوسي است. جلوي در مترو. اولين آيه‌ي يأس را ريحانه مي‌خواند:
ـ بعدِ صحبت‌هاي ديروز خامنه‌اي، امروز اينا پدرمونو در ميارن!
نمي‌خواست بيايد. وقتي ديد سامان به هيچ صراطي مستقيم نيست و به حرف دكتر هم گوش نمي‌دهد و لنگ‌لنگان آماده‌ي رفتن شد، لباس پوشيد و دوربينش را برداشت.
ساعت سه و نيم علي هم مي‌آيد و دومين آيه را او مي‌خواند:
ـ پليس و بسيج امروز حكم تير‌اندازي دارن!
.....
كروبي و حزبش اعتماد ملي، از وزارت كشور براي امروز تقاضاي مجوز براي راه‌پيمايي كردند. از ميدان انقلاب تا آزادي. وزارت كشور هم طبق معمول موافقت نكرد. كروبي و حزبش با توپ و تشرهاي ديروزِ خامنه‌اي قرار امروز را لغو مي‌كنند، اما سبزها كه نه تلويزيون دارند نه روزنامه و ماهوره و اينترنت و پيامك تلفن‌ِ همراه، همديگر را خبر مي‌كنند كه ساعت چهار ميدان انقلاب باشند.
دكتر درست در لحظه‌اي مي‌آيد كه آرش با نگاهش حالي‌ام مي‌كند، بيش از اين نبايد معطلش شويم.
با همه دست مي‌دهد. به ‌جز من و ريحانه. اولين‌بار است كه او را با كت و شلوار نمي‌بينم. من هم نگران امروز هستم اما وقتي كنارِ او راه مي‌روم، به دلايلي كه منطقي به نظر نمي‌رسد، نصفِ نگراني‌هايم دود مي‌شود و مي‌رود.
آرش آن طرفِ من است و مي‌گويد:
ـ خوبه يه دكتر باهامون هست كه مي‌تونه اگه تير و باتوم خورديم مداوامون كنه!
....
دكتر ساكت است. از تيپ جديدش خوشم مي‌آيد. با اين لباس اگر از دست پليس و بسيج فرار كند، خنده‌دار نيست، اما فرار با كت و شلوار خيلي مضحك است.
ريشِ آرش وزوزي و درهم است. سامان مي‌گويد مثل ريش چه‌گوآرا و فيدل است. دست مي‌برد توي ريشش و مي‌گويد:
ـ چه حسي داري دكتر؟
دكتر شرمگين لبخند مي‌زند:
ـ هزار و سيصد و پنجاه و هفت!
علي بين حلقه‌ي ما و حلقه‌ي ريحانه و سامان، تك مي‌پرد و براي شكار سايه‌ي درخت‌هاي خيابان انقلاب، رقص پا مي‌كند. توي پياده‌رو توي دست مردم آب معدني و روزنامه مي‌بينيم و اميدوار مي‌شويم كه تنها نيستيم.
علي عقب‌عقب مي‌رود و رو به ما مي‌گويد:
ـ امروز چه موجي احساس مي‌كني آرش؟
آرش يك سر و گردن از دكتر بلندتر است. نفس عميقي مي‌كشد و هوا را بو مي‌كشد.
ـ يه التهابي توي فضا حس مي‌كنم. دلم گواهي بد ميده!
به دلم مي‌آيد كه: «حس ششم را از مادرش مهتاب به ارث برده» مهتاب «خاله‌خو وين» است و خواب‌نما!
با حفظ فاصله، كنار دكتر راه مي‌روم:
ـ ممنون كه اومدي دكتر! اين اولين قرارِ سبزِ ماست.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, November 1, 2010

خر انگوری

اول باری که آقاحسن برای پسرعمویش حاج سیدمحسن پیام فرستاد که قربان جدت سوار این خر انگوری نشو، خیلی سال پیش بود. حاج سید محسن مدتی بود وقتی می خواست برود خطبه عقدی بخواند یا روضه خانه صاحب اعتباری، خر انگوری را قرض می گرفت، سوار آن می شد، دهنه اش را هم می داد به دست پسرش و می رفت. به ظاهر خر مطیع و خوش ادائی می نمود و اندرونی حاجی جل ظریفی هم بافته بود برایش، و شده بود خرمشتی غلط اندازی. چنین بود که حاجی نصیحت آحسن را گوش نمی کرد.

روزی از روزها کوچک آقا از پدر پرسید مگر خر انگوری چه عیب و علتی دارد که پسرعمو ما را از آن می ترساند، حاجی خندید و گفت هیچ، آحسن حسودیش آمده، به این همه توجهی که اهالی به ما دارند و هر هفته چند جا عروسی و عزا و ختنه سوران دعوت داریم غبطه می خورد. میگه این خر گاهی بوی بد دارد و گاهی لگد بیجا می اندازد و عادات قبیح دیگر دارد، شاید راست بگوید ولی نمی داند که خرانگوری از من حرف شنوی دارد یک نهیب که می زنم تکلیف خود را می فهمد. من که مثل دیگران نیستم، بلد کارم.

چندی بعد از دیگران هم همین پیام رسید باز کوچک آقا از پدر پرسید چرا همه نگران خرانگوری هستند و ما را برحذر می دارند پاسخ آمد هیچ پسرم چون این بی زبان یک مدت در خدمت میوه فروش بوده و از میدان انگور بار می زده این ها نگرانند که مبادا نجس شده باشد. در حالی که میوه فروش خود از مریدان من است از او پرسیده ام و اطمینان دارم.

آن چه از حرف نشنوی حاج محسن بر سرش آمد شاید قابل پیش بینی است و پیداست اما این که چرا این حکایت در این روزها به یاد آمده. و این که کدام رخداد یا رخدادها این حکایت را تداعی کرده است.

آیا نگرانی از نادیده گرفتن قانون و بی اعتبار شدن دو قوه مقننه و قضائیه که این همه برای استقلال و تفکیکشان دل سوزانده شد به جاست یا نگرانی برای استقلال بانک مرکزی که تا به حال به نوعی حفظ شده بود. بیست سال قبل بعد از بازنگری قانون اساسی پرسیده شد تجمیع این همه اختیار در یک تن آیا احتمال دیکتاتوری ندارد، جواب خیلی ها این بود که از مجتهد به ولایت رسیده که خودکامگی نمی زاید مگر نشنیدی خودکامگی عدل را ضایع می کند و ولی فقیهی که عدل از دست بدهد خود به خود منعزل می شود. و باز می گفتند اتفاقا تجمیع این اختیارات در شخص ولی فقیه خطر این که دیگری خودکامگی بگزیند را هم از سر کشور دور می کند. از جمله کسانی که پشت این استدلال ها بود یکی آقای هاشمی رفسنجانی که تا 22 خرداد همین سال گذشته هر تصمیم در جمهوری اسلامی گرفته شد با نظر و یا دخالت وی بود. و اگر دنبال مسئولی هم برای امور اتفاقیه این بیست و چند سال بگردیم او یکی از کسانی است که نامش همان اول به ذهن می آید.

اینک زمان آن است که - برای آن که مسئولیت ها مخدوش نشود و برای این که فراموش نشود آن چه کشور بدان گرفتارست مسئولش کیست - اعتراض ها به نحوه برگزاری آخرین انتخابات ریاست جمهوری فراموش شود و گمان رود نه خانی آمده و نه خانی رفته، نه نداها و سهراب ها کشته شده اند و نه کسی به خیابان رفته، نه کسی به جرم شرکت در تبلیغات انتخابات در زندان است و نه خانواده هائی به هم ریخته.

حالا سئوال: این که فرمودید قطعنامه ها ورق پاره است، پس عامل این همه پریشانی و گرانی و این همه هزینه کردن ها چیست یا کیست. این که فرمودید نگاهمان از شرق به غرب می رود و مسئولان قبلی پرونده هسته ای همه آلوده به تمایلات غربی بودند و ما با شرق مساله را حل می کنیم چه شد. روسیه که چنین شد و چین هم به قیمت از دست رفتن صنایع بومی و تولیدات حتی کشاورزی مانده در کنار، و اگر پوسته تبلیغات را بشکافیم حالا این تهران است که به واشنگتن و متحدانش التماس می کند که بیا تفاهم کنیم و گاهی پیام می فرستد چیزی به دست من بده نازنین که مردم را بدان راضی کنم. تهران است که به واشنگتن می گوید با تبادل اورانیوم مخالفم و مهم نیست که قبلا گفتم حاشا و کلا نمی کنم. تهران است که از یک نوشته سخنگوی وزارت خارجه در تویترش چنان به وجد می آید که روز شنبه روزنامه و سایت ها و خبرگزاری های دولتی تیتر می زنند "تبریک تولد احمدی نژاد توسط دولت آمریکا". پس آن همه غیرت خواهی چه شد. دروغ ایستادن ژاک شیراک بالای پله های کاخ الیزه وقت ملاقات با رییس جمهور پیشین دارد راست می آید. اینکا دیگر جای سالم در روابط خارجی نمانده است و روزی روزگاری که دفتر خاطرات منوچهر متکی منتشر شود یا به دست کسی افتاد آشکار خواهد شد که چه پوستی کنده شده از سر این دستگاه سیاست خارجی.

و در مقابل این شکست ها که به قیمت بستن دهان ها و نشاندن آقای رامین بر سر مطبوعه ها قرارست با کمک تکنولوژی جدید پیروزی نمائی شود، آیا می توان پرسید چه خبرست. یا چنان که تاکنون غیرت ایران خواهی حکم کرده است نخبگان همچنان دم برنیاورند مبادا کار از این هم بتر شود. دویست میلیارد دلار – کم و بیش - تاکنون هزینه محبوبیت خریدن برای رییس دولت شده است حالا اگر کس بپرسد ذخیره ارزی دست کیست و این تغییر و انتقالاتی که آقای بهمنی از آن صحبت می کند به کدام موازین و اصول و تحت نظر کدام مقام صورت می پذیرد، آیا کار بدی است. اگر کس بگوید این همه دور زدن قانون بعدها چه بر سر این کشور خواهد آورد، یا سئوال کند که این همه جابه جائی و نشاندن حسن به جای حسین بی هیچ تخصص و تجربه ای قرارست با کشور چه کند.

اما اگر همه را بتوان به بهانه حفظ امنیت کشور تحمل کرد یک سئوال باقی می ماند آیا این همه دور زدن قانون، این همه رضاشاهی و شلاقی عمل کردن، خودکامگی نیست. این همه آشفتگی که در کارست آیا نگرانتان نمی کند.

پایان کار حاجی و خرانگوری مشهورست. هی خر انگوری خرابکاری کرد و در جای نباید آروغ زد و دم جنباند و وسط خطبه حاجی دوید و وقت اذان عربده سر داد و هزار کار بد دیگر، هر بار حاجی محسن آن را با روایتی و قصه ای و شعر درست کرد. تا شد آن چه نباید و یک روز در جمعی که برای سلام خاص به دربار شاهانه می رفتند خرانگوری مهار درید و پرید و جست زد و رفت بالای صفه ای که برای ذات مبارک گذاشته بودند و نشست جای شاهانه و شد آن چه نباید بشود.

شب که حاج محسن کله خورده و لاغر همچون مال باختگان بی تاب به خانه رفت صدای والده بچه ها بلند شد که گفت حاجی حالا این تنعم برای چه می خواستی، داشتی زندگیت را می کردی، ما راحت بودیم تو هم احترامی داشتی، هر کس ترا می خواست خرش را می فرستاد دنبالت، چرا هوس خر
شخصی به سرت زد. همه گفتند به خر انگوری اعتباری نیست چرا نشیندی

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook