Sunday, March 27, 2011

آیا ایران از تحولات منطقه ای برکنار می ماند

این مقاله ای است که برای بی بی سی فارسی نوشته ام

مرخصی چند روزه سیزده زندانی سیاسی و عقیدتی در آستانه نوروز، بحث زندان و زندانیان را به نقل محافل نوروزی بخش عمده ای از جامعه شهری ایران بدل کرد. چنین پیداست که در زمانی حساس، جمهوری اسلامی با داشتن رکورد جهانی زندانیان سیاسی، در معرض خطر سرایت ناآرامی ها و اعتراض هائی قرار گرفته که منطقه را ناارام کرده است.

کارشناسان رسانه ای معتقدند اخبار گاه گاه از اعدام ها، بدرفتاری با زندانیانی که جرم آن ها نوشتن یک مقاله یا بیان یک عقیده است تصویری از حکومت جمهوری اسلامی در اذهان جهانی گشوده که برای جلب توجه افکارعمومی جهانی و زمینه سازی برای تصمیم های تندتر دولت ها خوراک مناسبی است. این دانه های اطلاعاتی تاثیرشان کم تر از تظاهرات خیابانی و درگیری مردم و پلیس در نقاط دیگر خاورمیانه نیست.

حضور چند صد دانشجو، فعال سیاسی، روزنامه نگار، وکیل دادگستری، فعالان جنبش زنان در میان فعالان سیاسی و کارگری در زندان هائی که چند برابر استانداردهای بین المللی در خود زندانی پذیرفته است به تنهائی چهره حکومتی را ترسیم می کند که تحمل مخالفان خود را ندارد، از آزادی بیان می هراسد، از فعالیت های قانونی منقدان احساس خطر می کند و در نهایت شکننده است.

با این کارنامه، آرامش نوروزی خیابان های ایران، از دید مدافعان حقوق بشر در جهان، به حساب خشونت بیشتر گروه های شبه نظامی و نظامی و کارآمدی سیستم های کنترل گذاشته می شود نه چنان که جمهوری اسلامی می خواهد به معنای مردمی بودن نظام و مصون ماندنش از مسیر تحول خواهی منطقه.

سابقه انقلابی

"زندانی سیاسی آزاد باید گردد" رایج ترین شعار تظاهرات خیابانی سال های 56 و 56 در شهرهای کشور بود. حکومت پادشاهی پذیرفته بود این زندانیان دو هزار تن اند که عده ای در دادگاه های نظامی محاکمه شده و در زندان های خاص حبس بودند، اما این آمار در افکارعمومی پذیرفته نشد و ارقام اغراق شده صدهزار زندانی بیشتر خریدار داشت. در سال 55 پرتنش ترین سال در عمر حکومت پادشاهی با مخالفان خود، در درگیری بین چریکهای مخالف نظام و سازمان مخوف ساواک، بنا به آمار صد و یازده نفر کشته شدند اما تاثیر بنیان کن در سرنوشت نظام پادشاهی داشت. این کارنامه یک آمادگی وسیع جهانی برای کمک به مبارزان مخالف حکومت پادشاهی ایران ایجاد کرد که در سال 57 اخبار و تصاویر تظاهرات مردم شهرهای بزرگ کشور را در دنیا پراکند.

یک کارشناس برجسته رسانه های جمعی در تحقیق خود یک سال منتهی به انقلاب ایران را از دید تماشاگران فیلم ها و عکس های ارسالی و خوانندگان مقالات نشریات معتبر جهانی به کسانی تشبیه کرده که مشغول تماشای فیلمی بودند که شاه و ارتش و پلیس وی شخصیت های منفی قصه بودند و زندانیان سیاسی و مردم تظاهر کنندگان چشم بسته شخصیت های مثبت قصه به حساب می آمدند.

در چنان فضای آماده ای هر نوع خبر و شایعه ای علیه آخرین شاه، خانواده وی و وزیرانش به سرعت منتشر می شد و بدون تحقیقی مورد قبول عام قرار می گرفت. مطابق این اخبار که حتی در نشریات معتبر هم انعکاس یافت شاه با داشتن شانزده میلیارد دلار پول ثروتمندترین مرد جهان بود. مدارک و اسناد حتی یک صدم این رقم را ثابت نکرد. چنان که فهرستی از افراد سرشناس در دولت و بخش خصوصی منتشر شد که بر اساس آن کارکنان انقلابی بانک مرکزی ادعا می کردند هر کدام از این افراد چند میلیون دلار از حساب خود ظرف هفته به بانک های خارج منتقل کرده اند.

این فهرست جعلی که به کارکنان بانک مرکزی ارتباطی نداشت چنان مورد قبول افکارعمومی قرار گرفت که دولت نظامی ارتشبد ازهاری از دادستان وقت کشور خواست افراد آن فهرست ممنوع الخروج شوند و شدند. این صورت حتی در برخی از دادگاه های انقلاب مورد استناد انقلابیون قرار گرفت و چند حکم اعدام هم بر اساس آن صادر شد.

اسناد و مدارکی که سی سال پس از انقلاب ایران منتشر شده نشان می دهد که حکومت پادشاهی ایران در آن زمان، ناتوان از درک تاثیر تصویرهای ذهنی در ایجاد حرکت جمعی مردم، تنها کوشید با کنترل بیشتر رسانه های جمعی انقلاب را مهار کنند. که مهم تر هدفش بی صدا کردن برنامه رادیوئی بی بی سی فارسی بود.

در سال های اخیر جمهوری اسلامی نیز در مقابله با اطلاعات و اخبار گاه نادرستی که درباره عملکرد مدیرانش منتشر می شود به سانسور وسیع نشریات داخلی، دستکاری در خبرهای منتشره، انداختن پارازیت بر امواج تلویزیون های ماهواره ای، کاستن از سرعت انتقال اینترنت دست زد، بی آن که در اندیشه بهبود تصویری باشد که از حکومت در افکارعمومی جهان به جا می ماند. تصویری که در اکثر جنبش های امروزی، به خودی خود موجد حرکت می شود.

امید به آینده

نوروز 1390، آغاز بهار که از هزاران سال پیش ایرانیان آن را موسم گل و شادی و آرزوی خرمی می دانستند، امسال علاوه بر تورم، گرانی و بیکاری، تشدید فشارهای اجتماعی و گسترش محدودیت های سیاسی را در پی آورده است. نبود آزادی بیان که آثار آن در کاهش تیراژ نشریات، بی رغبتی مردم به فیلم های جهتدار سیاسی و مذهبی آشکار شده و رنجنامه ها و دلنوشته های زندانیان سیاسی و عقیدتی و خانواده هایشان جامعه شهری ایران را بیش از همیشه نگران آینده خود کرده است. اما هنوز یک امید در آنان زنده است.

آیا این همه باعث می شود تا سیاست "زندان درمانی" که در سیزده سال گذشته، برای مهار منقدان و مخالفت های مسالمت جویانه و اصلاح طلبانه به کار آمده و چهارهزار خانواده را به طور مستقیم زجرکشیده و بستانکار حکومت قرار داده و میلیون ها نفر را با زندانیان همصدا و همدل کرده و در نهایت بر تصویر کلی نظام جمهوری اسلامی سایه انداخته، به سیاست دنیاپذیرتر و کم خطرتری تبدیل می شود؟.

کم نیستند از مدیران کشور که از دید حفظ نظام جمهوری اسلامی و مصلحت جوئی برای آن معتقدند این سیاست باید جای خود را به تسامح و مدارا با منقدان، گشودن زندان ها و فضای باز سیاسی بدهد.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Wednesday, March 23, 2011

گل های ماندگار

کسانی که مایلند گلهای ماندگار را ببنیند می توانند .

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, March 21, 2011

رابین هوود کویر


نمی دانم آیا برای نوروز خبری خوش است، می توان نامش را عیدی گذاشت یا نه. به هر حال در آغاز سال ما کتاب روبین هوود کویر که مجموعه ای از قصه های کوتاه من است به زبان انگلیسی منتشر شد. برای داشتنش آمازون آماده است

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, March 20, 2011

جنگل ماندنی است


این طرح را برای نوروز، آن که گلرخش نام نهادم فرستاده است
تبریک نوروز می تواند بود.
او نوشت جنگل را به یاد آر، من نوشتم سبز را به یاد آر جنگل ماندنی است

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Thursday, March 17, 2011

از کیهان هفته تا کتاب جمعه


این یاد و خاطره ای است که برای نافه نوروز نوشته ام.

ماه آخر پائیز بود، سال چهل، چه راهی دراز، چیزی نمانده پنجاه سال شود. کلاس سوم دبیرستان بود نوجوان. هوای خواندن، هوای فهم، هوای درک زمین و زمان به سرش افتاده بود. این نسل تازه بریده بودند از پاورقی ها و بسته بودند به شعر و قصه های جدی تر، تازه شناخته بودند که دنیا شکسپیر دارد، هوگو دارد، بی بالزاک چیزی کم دارد، کلبه عمو تم دارد، سرخ و سیاه دارد، و آن حافظ که غزلی یک ریال پاداش از برکردنش بود جز همان ریتم خوش آهنگ، صورتی در نهان دارد. همان سال تابستان خیال به سرشان افتاد تا لاری لبه تیغ شوند از روی نسخه سامرست موآم و دو سه نفری عهد کردند که بزودی از اجاق گرم خانه دور شوند به قصد شناخت جهان.


تازه شعرشان جان گرفته بود و شعر برایشان شده بود شاملو، سایه، مهدی اخوان و فروغ. چنان که قصه کوتاه یعنی هدایت، گلستان، آل احمد و دکتر ساعدی. آن ها در شعر و در قصه این نسل را به قله ای رسانده بودند که از امه سه زر و فالکنر و سارتر گامی پائین تر نمی گذاشتند. در شب های امتحان در زیر چراغ های میدان کاخ با صدای بلند شعر رهگذاران از بر می کردند.

آذر ماه آخر پائیز بود سوم و چهارم روزش، کراواتی عاریتی برگردن نازک بسته و کفش را در واکسی زیرگذر میدان توپخانه برق انداخته به کوچه اتابک رسید. دل در دلش نبود.داشت نقب می زد به وسط تاریخ ادبیات. وارد شد. اتاقی بود در طبقه دوم پر از دود. و شاعر در میانه اتاق سیگار می کشید و موهایش سپید با فرهای درشت، لب زیرین فروافتاده، در نظر نوجوان به مجسمه های سنگی از خدایان می مانست. همان بود که در عکس ها دیده بود. چیزی نه کم نه زیاد داشت. به نظر فقط هیکلش کوچک تر از آن بود که در تصور می آمد. پیراهنی راه راه به تن داشت، کمی چروک و برای آن زمانه خونسرد تر از این ممکن نبود.

هنوز نیک نمی دانم آن چه نوجوان پانزده ساله را به خطرکردن و پا گذاشتن در آن اتاق پراز دود ترغیب کرد، نشئه کیهان هفته بود یا شوق دیدار الف بامداد. در آن زمانه این دو از هم جدا نبودند.

اولین کسی که در آن اتاق چشم در چشمش شد، مردی قد بلند بود با موهای پریشان و سبیل تاب داده و صورتی همچون خیابان های تهران پر از چاله، تا نگاهش به من افتاد چیزی تعجبش را جلب کرد. بی آشنائی و بی هیچ زمینه ای گفت نگاه کن این مثل گنده گنده ها لباس پوشیده... و رو به او گفت می خواهی نخست وزیر بشی. خودش و جمع خندیدند. او از شرم سوخت. آن که جمجمه اش را از روی خدایان ساخته بودند هم خندید. با شوخی مرتضی ممیز وارد برج ممنوع شد. ناهار هم ماند. مدرسه هم نرفت. هیچ به خیالش نیفتاد جواب آقای رفیع زاده و مادر و دفتردار را چه باید داد.

وقتی بر می گشت. در اتوبوس که نشسته بود گمانش این بود که باید همگان بدانند این که نشسته چنین آرام و سر در شماره تازه کیهان هفته دارد، همان کس است که تازه از دیدار با الف بامداد آمده است. تازه از دخمه ای دودآلود بیرون آمده که جانش را در آن نهاده است. هوا تاریک بود که اتوبوس به نزدیک خانه رسید. کفشش درخشش واکس صبح را از دست داده بود. از جلو بقالی آقای تبریزی گذشت، جواد آقا کفاش داشت چراغ زنبوری اش را تلمبه می زد. او شال را گرفته بود جلو دهانش، پیچید در کوچه بشارت و یکهو بغضش ترکید. انگار در کاغدی که لای کتاب هفته بود و شاملو بر آن دو سطر نوشته بود گواهی حیات او درج بود. او که می خواست روزنامه نگار شود. می خواست فلک را سقف بشکافد، می خواست همراه شن جو کره ای جنگ کند. می خواست تربلینکا بگرید.

"نه خیال دکتر شدن دارم، نه هوس مهندسی، پولدار هم نمی خواهم بشوم. من می خواهم احمد روزنامه نگار شوم"، داد می زد بر سر مادر بزرگ وقتی این می گفت. منصورمیرزا پرسید "احمد روزنامه نگار کیه". بلند دلش پاره شد. دائی همه کس را می شناخت. "میگم می خوام روزنامه نگار بشم، مثه ...". صدائی پرسید: "احمد دهقان؟" گفت "نه دهقان نیست، دهقان کیه ... ". و خود را از گردابی که بدان دچار بود بیرون کشید "من می خوام روزنامه نویس بشم". دائی به طعنه گفت "مث محمد مسعود". مادر بزرگ به دادش رسید و به عتاب گفت "چرا نمیگی مثل عبدالرحمن خان فرامرزی".

[]
نه من، که بیشتری از آتش به جان افتاده های زمان عبدالرحمن خان نشدیم، او مرد سیاست بود و قلم، محمد مسعود هم نشدیم به مردمگرائی که داشت. گرچه یک چند در چاپخانه فردین روی همان میز و صندلی که او کار می کرد و سرمقاله می نوشت نشستم.بار اول هم که به چنگال محرمعلی خان گرفتار آمدم برای ارعاب گفت "من فرخی یزدی و محمد مسعود را آدم کردم، تو که کسی نیستی فیسقلی". من هیچ یک از اینان نبودم و نمی خواستم باشم. الگویم یک تن بود و او هیات اساطیری یک سردبیر داشت با ممیز شوخی می کرد و برای گره صفحه راه حل می داد. همینش در نظرم مانده بود.

در شعبه حروف چینی نگاهش کردم، در میان حروف سربی که سمی بود اما بوی زندگی داشت. کار در چاپخانه مزه نان تازه داشت. شاملو قدم می زد وسط شعبه حروف چینی و با خرده کلیشه ها بازی می کرد. در آن میان کس دیگری می شد. با حروف سربی و بابوشکا و خط برنج حرف می زد. دستان چاقش در گارسه حروف بر می چید. ژیبسی [موچین نازک حروف چینی دستی] را از جیب روپوش غلامحسین خان رییس شعبه برمی داشت. با کارگران چاپ رابطه ای دیگر داشت. و همه این حس ها را منتقل کرد. منتقل می کرد. منتقل می شد. چاره ای نبود.

آن زمستان به بهاری کشید، جوانکی که زندگی می جست در همان حوالی، همه آینده اش را جور دیگر نوشت. اما بهار با تکانی همراه شد. چرا نوشتم تکان، این که تکان نبود فاجعه بود. سونامی زندگی کش. بعد از تعطیلات نوروز که تمام روز و شبش را به مشق نوشتن داستانی و یا گزارشی که در کیهان هفته چاپ شود گذرانده بود، از پله های کیهان بالا رفت، در که باز شد اتاق بی دود و بی بامداد. پیدا بود خبری شده است. ممیز داشت کاغذ و مقواهایش را جمع می کرد. انگار یک موسیقی آرام – چیزی مانند پائیز چهار فصل ویوالدی - در فضا نواخته می شد. و برای جوانکی که روز اول مدرسه فرار کرده بود چه خبر بدتر از این یافت می شد. به فرمان مدیر مجله الف بامداد رفت.

ده روزی گمش کردم. جائی نبود برای یافتن. اگر بود هم من نمی شناختم. بعد هم می ترسیدم او را بی شعبه حروف چینی و بی صفحه بندی و بی ژیبسی و خط برنج ببینم، بی آن که در حال خواندن متنی و ویراستاری آن باشد. تا آن روز عصر در کافه نادری. شاملو که می ترسیدم از دیدنش، می ترسیدم از تاثرش. نمی دانستم چطور می تواند بترسد، گوشه ای نشسته بود داشت با فریدون تنکابنی و غلامحسین ساعدی می گفت و به صدای بلند می خندید. به گمانم هجده یا نوزده فروردین 41 بود. انگار به دلهره های من خیانت شده بود. من که آن چند روز در کابوس توقیف کیهان هفته و راندن شاملو از آن جا مانده بودم غمگین. باورم نبود می تواند چنین از دل بخندد.

چه می دانست جوانک که وقتی بال فاجعه می زند، هزار شعبده در کلاه دارد زندگی. یکی هم عشق. همان زمان که در کیهان هفته مشکل پیش آمد شاملو با آیدا آشنا شده بود، در همان فاصله. و زندگی رنگ دیگر گرفت. شعر رنگ دیگر گرفت. بازی های مدیر کیهان هفته بیرنگ شد. خنده جای غصه نشست. و یک سال را پرکرد. شاعر جانش را در شعر ریخت وقتی سرود.
نخست دیرزمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی بازگرفتم
در پیرامون من
همه چیزی
به هیات او درآمده بود
[شبانه 2]

یک سال که می توانست تلخ باشد. یک سال که می توانست تلخ تر از زهر باشد گذشت. و سرانجام فرمان جهان مطاع رسید. دکتر ساعدی می گفت با طنزی چنان تلخ که تنها او می توانست بپردازد می پرسید "یعنی احمد تو خطرناک هستی الان. هاهاها . چطور این قدر خطرناک شدی". اما دستگاه امنیت به کیهان اخطار کرده بود. روشنفکران مزاحم، روشنفکران دردسرساز، به قول شاه عن تلکتوئل ها. انگار بمبی خورد میان کیهان هفته. وسط خاطره. خورد درست به جای خوب قصه . آن ها چه کسانی هستند که می توانستند خدایان را از اسطوره ها بیرون کنند. و این بهار 42 بود هنوز به پانزده خردادش نرسیده بود.
[][][][]
همان دیدار زمستانی کار خود را کرد. سه سال بعد، جوانک از مدرسه گریخته سرانجام روزنامه نگار شد و از سردبیرش اذن گرفت که با شاملو و آیدا گفتگوئی کند [شماره 651 مجله روشنفکر. بر چهره‌ی زندگانی من آیدا لبخند آمرزش است]. زندگی می جوشید اما چیزی کم داشت که همان سال رسید. شاملو کتاب هفته ای دیگر ساخت این بار زیر نام خوشه. باز قهرمان اسطوره ها به سرزمین دلخواه خود رفت. باز حاجی غلام رییس شعبه حروف چینی و سعید صفحه بند و آقای صلاحی ماشینچی. و هزار نکته که بین آن ها و سردبیر می گذشت. اما بار دیگر، دیری نگذشت که زمان نگذاشت. او به این پائیز ها گوئی خو می گرفت. اما زخمش در شعر او نشان دارد. وقتی از درد می گوید. دردی که در استخوانش بود. و دیگر مجله ای که می خواست نصیبش نشد تا سرانجام با این که چراغش این جا می سوخت، بار بست و از این دیار رفت.

در سرزمین های دور خبر داد که باز دست به کار است اما توفان رسیده بود و مجال کتاب جمعه یا کتاب هفته یا کیهان هفته نبود چنان که او می خواست. در این میان ده ها نشریه ساخت و سردبیری کرد. اما جای کتاب جمعه در جانش، در حفره ای میان قبلش خالی بود.

زمستان 57 زمستان انقلاب برگشت. حالا جوانک سردبیر هفته نامه ای بود و شاملو بدان جا بساط افکند مقاله نوشت، شرط بلاغ گفت، دست انداخت و با جوان مصاحبه بلندی کرد و گمانه زنی ها کرد آینده را. کم کم داشت از منجنیق فلک تیر فتنه می بارید. هنوز آیدا برنگشته بود و شاملو پریشان بود. و کوتاه زمانی بعد آیدا رسید، شبی در بهار، چه بهاری. در آپارتمان آنوش نشسته بودند و پاشائی، ساعدی هم بود، با آمدن آیدا بسته جانش، دوباره زندگی سامان گرفته بود با همه خشمی که بیرون از خانه در هوا می چرخید، در بیانیه های گهگاهی می آمد، با پیامی که شیخ خلخالی فرستاده بود. شبی به عادت مالوف پاته تیک چایکوفسکی می شنید و گاه شرحی هم می گفت. ناگهان ایستاد.

زمان در ذهنش انگار متوقف ماند. گفت "کتاب جمعه" . و دوباره گفت و باز گفت. انگار زمان به فرمانش بود. همچون دو بار پیشین دوباره یادداشت های کتاب کوچه را برداشت. هیچ زمینه ای مساعد نبود. اما این بار موسفید بامدادی به کار آمد. نسل جوان رسیده بودند. آمده بودند تا او تنها نماند. این بار بیش از هر زمان دوام کرد. سی و شش شماره، هر شماره جانی دوباره در فضائی که باز روشنفکر مزاحم می شد. و باز فتنه از منجنیق فلک. اول خرداد 59 پایان دفتر.

شاملو دیگر روزنامه نگاری، چنان که می خواست نکرد. جانش شد و کتاب کوچه اش. اما باز این بار هم نسل تازه بودند در کمین. که از دورش نظاره کنند. تا بود بودند که چنانش ببینند که جوانک از مدرسه گریخته دیده بود.
و دریغا بامداد
که چنین به حسرت
دره سبز را وانهاد و
به شهر بازآمد:
چرا که به عصری چنین بزرگ
سفر را
در سفره نان نیز، به همان دشواری به پیش می باید برد
که در قلمرو نام.


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, March 12, 2011

گفته خواهد شد به روزگاران



کوچه خورشید کاری است از هادی حیدری
به گمانم قصه شده ایم. قصه مان شاید با همین تصویر آخر شروع شود، خانه ای که اینک شهری بدان نگاه دوخته و می پایدش، و کسانی بر حسب دستور مامورند تا نگذارند مردمان از آن خانه و صاحبانش خبر گیرند. و چون لحظه ای چراغ در آن خانه روشنا بخشد، خبرش به دنیا برسد. آن خانه که اینکا چشم چراغی دیاری است که بعض شب ها هزارانی در آن یک صدا سر می دهند، یک صدا از هزاران گلو. و این صدا دو کلمه بیش نیست، به ظاهر حرمتی است در این دو کلمه. دو کلمه ای که در قصه ما نقشش به گناه افتاده است: االله اکبر.


وقتی روزگاری و مردمانی اذن ورود به تاریخ می گیرند که قصه شده باشند. به آن چه از انقلاب های جهان در ذهن مانده است چون سری بزنیم روشن است که تاریخ کهن، قصه به تاریخ آغشته است. چهره هائی در کسوت تاریخ در خاطره بشری مانده اند که گاه از نمونه های حقیقی خود بزرگ ترند، الگوترند، اثر بیشتر می گذارند، و چه بگویم، واقعی ترند. اصلا جز آن ها چیزی واقعی نیست. هنوز چیزی نگذشته بچه های انگلیسی به همکلاسی های خود که زبانشان می گیرد می گویند می خواهی پادشاه بشوی یا اسکار بگیری. اشاره به "نطق پادشاه" فیلمی که امسال جایزه ها برد.

پس به آنان که دست کم می گیرند قصه را، و هم از این رو نمی شنوند پیام ها و اشارات این ششصد روزه را نوید ده که روزگار به همین زودی فریادی در گوششان خواهد کشید که پرده اش بدرد. به آنان که نمی دانند قصه را نمی توان بست بگو انسان واقعی را شاید بتوان در حصر برد، اما انسان شعر و قصه در حبس نمی رود. و آن قصه است که راه می سپرد و انتقام می گیرد گاه هاملت وار.

پس بیهوده نیست که در ذهنم نشسته ما داریم قصه می شویم، شاعر گفت باری چو فسانه می شوی ای بخرد، افسانه نیک شو نه افسانه بد، یعنی قصه می شوی نقش گودمن بگیر، آقا خوبه باش. یعنی به شان انسانی خود می توانی در هر لحظه از حیاتت و حتی بعد از رفتنت، قصه شوی. بپا تا افسانه بد [بدمن قصه] نباشی. می توانی در آن خانه باشی که چراغش دیشب ساعتی روشن شد و خبرش به جهان رسید، یا آن باشی که پشت در خانه کمین کرده که کس نظر بدان نیندازد. می توانی آن باشی که شب نمازش را در همین سرما در پشت بام می خواند و الله اکبرش را به صدای بلند به سوی آسمان ها رها می کند و یا آن باشی که از نماز می گذری و پشت بام چشم و گوش در اطراف می چرخانی مبادا کس گفته باشد ای خدای بزرگ.

تو گمان نکن که حتما باید خانه ای بود و در آن خانه کدخدائی تا قصه شود، تو گمان نکن که باید حاتم طائی و فضیل باشد در خانه تا در قلب تاریخ نشیند. چه غافلی، آن فریدون که مردم در خیال در خانه می نشانند، پادشاه قصه آنان است و از همو دستور می گیرند. گو در همه آفاق چنان کس نباشد.

این خانه ها قصه می شوند. قصه مادری که دختر جوانش یک روز با کفش کتانی رفت و برنگشت و در طبقه هشتم یا نهم مجموعه ای در دل شهر بزرگ، دلشکسته نشسته میان عکس های دختر و هر لحظه زنگ به صدا می آید و کسانی به سن و سال فرزندش می آیند. بهانه این، روز زن است و آن یک، روز مادر. محمل این، همسایگی است و توجیه آن یکی، همکلاسی و بازی کودکی.

آن یک خانه دیگر را بگو که تیرانداز ندا در آن است، می گویند آن قدر نامه و پیام و شعار – گاهی به مضمون طعنه آمیز تبریک و تهنیت – به در آن خانه رفته است که تیرانداز اسباب از آن خانه برکشیده، از خانه گریخته. مگر از قصه می توان گریخت. همان حال که سعید عسگر داشت وقتی رفت و التماس کرد ماموریت خارجش بدهند. و سعید عسگر همان کس است که به سبک فیلم های وسترن برای خود برگ ماموریت زد. به جای اسب، پشت موتور روغنی پرید و در شلوغی شب عید آن سال شاد از سال های شاد اصلاحات، سال ضد خشونت، سال گلوله بدست، سال یاس و لبخند، رفت تا ماشه‌ای بچکاند در مغز حجاریان که قتلش به دست عسگر تقدیر نبود. تیراندازان و مشت زنان و گیس کشان فیلم های موبایلی 25 خرداد و عاشورای سال پیش هم چندان که نام و تصویرشان در دنیای مجازی گشت دیگر چاره ندارند و وارد قصه شده اند. پایشان دیگر به بند قصه بسته.

خواهند نوشت قصه مان را. خواهند نوشت. از جمله روزی روزگاری همین قهرمان وسترن برآمده از دخمه شاه عبدالعظیم نادم به صدا در خواهد آمد و خواهد گفت آن روز که رفت تا در خیابان بهشت یکی را به خیال خود راهی جهنم کند هیچ نمی دانست جرم بزرگ حجاریان چیست. نخوانده بود شماره 5 راه نو مصاحبه گنجی با حجاریان را. آن جا که گفت باید کاری کنیم آن که می خواهد ماشه را بچکاند دستش بلرزد. اما عسگر دستش نلرزید وقت شلیک به گوینده این سخن. قصه ما همین است. سعید مرتضوی هم روزی در مقابل خود، فرزندانش را خواهد دید که می پرسند بابا چطور توانستی . او هم هم‌سرنوشت دیگر کسانی است که همسر بندیان را صبح ها خط می کردند در محکمه، مرتضوی هم باد غروری در سرش بود که وقت گفتگو با خانواده زندانی انگار مارشال پتن سان می بیند از لشکر پیروز قلعه وردن.

همین جوان تاجیک نام که این روزها شرح هنرش و منتهای مردانگی و غیرت ورزی اش همه جا هست. نقشش آلت دست قدرت و سیاست، تا در گوشه ای خلوت زنی را گیر بیندازد و از سویدای وجود بانگ بردارد که جر خواهم داد. جوانک غافل، قصه نخوانده و فقط پای وعظ پناهیان نشسته. تاجیک هم روزی درد مشت یک شقی دیگر را در استخوان خود حس خواهد کرد، گریه فرزندش را خواهد دید و به فغان خواهد آمد و بر خود و دیگران بانگ خواهد زد ما چنان نکردیم که چنین شود. و صدایش در کوزه ای خالی خواهد پیچید و شاید از قلقل آن بشنود که پیرقصه می گوید مگر بزرگ تر از هاشمی رفسنجانی هستی همان که امام گفته باشد تا او زنده است انقلاب هست. تو خیال کرده ای که استثنائی.

روزگاری قصه این شهر و این روزها نوشته خواهد شد. قلمی همچون صاحب لولیتاخوانی آن را خواهد نوشت. یکی خواهد نوشت از خانمی با صورت گرد که عقد ازدواجش را بنیانگذار یک انقلاب بست، و همسرش جوانی که درس و دانشگاه و آمریکا را رها کرده بود راهی وطن شد برای همسوئی با انقلاب، پس آن خانم هم چادر به کمر بست و رفت چون خانواده خودش هم مذهب مدار بودند و در انقلاب جوانی گرفته. قصه آن زن را خواهند نوشت که زبانی و قلمی داشت به برایی الماس، به جسارتی تیز و به یاد ماندنی. وقتی همان انقلاب که فدائی اش بودند هر دو، شوهر را به بند کشید، زن بند از زبان و قلم گشود. شرح شیدائی خود را در شهری که دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم، سر داد. از هجر گفت و از ظلم. ظلم و عشق را به هم دوخت و دلسوز قلمی زد و فرستاد برای کسانی که قصه نمی دانند.
مگر قصه چیست. قصه ها را چگونه ساخته اند آدمیان. قصه سوز دلدادگی که هر شب در بزرگراه مجازی بال پرواز می گرفت. روز چادر به سر می انداخت و از خانه ندا به دیدار مادر سهراب می رفت، و شب می نشست در آشپزخانه پای لب تاپ، و همچون مناجاتی – نیاز نیمه شبی که گفت کار صد دعا بکند -، گریه بی بهانه سر می داد و نوشت. عشقی که به قول درست دکتر شکوری تازه بعد سالیان وقتی حبس آقا مصطفی یک ساله شد شکفت و گل داد، یعنی قصه شد، و روانه شد، و اشک شد، و تصمیم شد، و همت شد.

چگونه ننویسند قصه این شور را که آخر بار وسوسه داشت و نوشت ما فردا شب می آئیم پشت دیوار حصار و آن جا دعا می خوانیم مگر صدای عشق را آسمان به درون برساند. و آن قدر نوشت که کارگزاران و نگاهبان را چاره نماند مگر آن که به درونش برند. و تازه قصه نویس روزگار خواهد نوشت چند روزی آب خوش از گلوی آن ها که هدف تیر آه فخرزنان بودند رفت اما هنوز این سکوت جانگذار نشده دختر شیرزن قلم برگرفت و نوشت و باز در بزرگراه مجازی به پرواز در آمد. پدر و مادربندی را خطاب کرد که هیچ غم مدارید خانه از وجودتان خالی نیست، از خانه خودمان به خانه هزاران و بل میلیون ها سفر کرده اید.

و تازه یک از هزاران قصه را به اشاره نگذشتم. کافی است فقط قصه زنان نامدار این روزگان بازگفته آید. از آن شورشی دخترک نخلزارهای جنوب، تا آن که در مقامی جهانی قدر دیده، از نسرینی که شرح خشونت را که از موکلان می شنید اینک ماه هاست که در محبس می بیند و لمس می کند، دور از کودکان کوچولویش، و حتی قصه می شود همان دختر آیت الله صاحب مقام که بگو در شهری که جای زنان در آن معلوم و از پیش تعیین شده است چه کار داشتی که چنین شورش کنی علیه ایل و قبیله ات روزنامه بسازی، ورزش زنان مسلمان، چه کارها مگر قره العینی. و این تنها حکایت یک سوی قصه نیست. همان خانم دکتر که چادر به دندان می گیرد و زنان وزارت خانه تحت امرش را به نرمش جمعی می کشاند، در جمع مردان کسوت وزارت پوشیده، از همه سر است، همو که زود نشان داد که عروسک و وزن شعر کابینه هاله نور نیست. استقلال رایش در هر فرصت نشان دادنی است.

امسال سال سی ام است که رهبر جمهوری اسلامی گلایه می کند که داستان بزرگ انقلاب چرا ننوشته مانده، اینک سال پنجم است که محمود کلیدر بزرگ قصه نویس دوران گفت که خیال آن دارد تا قصه انقلاب را بنویسد و هم سال چهارم از زمانی است که دکتر مهاجرانی هم وعده رمان بزرگ انقلاب داد، اما نه. هنوز قصه را چنان که باید کس نگفته است. از میان کل ادبیات معترض نیز قصه ای که بار این معنا کشد خوانده نشده. اگر شنیده اید که دا از چاپ صدم درگذشته - که به حق برجسته است و در این دیار که میلیاردها در این سی سال صرف تولیدات فرهنگی شده که یک چون دا نیست، جای تحسین دارد – اما باید گفت که دا قصه نیست، شرح یک زندگی است و زندگی هائی که نویسنده دیده و نگاشته. دا خود ماده خام صدها قصه می تواند بود. چنان که جنگ هشت ساله، باید تا زمانی که صدام بود قصه اش نوشته می شد، اینک دیگر خونی است دلمه بسته، دیگر نه به قهرمانانش ارج می نهند، و دیگر نه دشمنانش چنان دشمنند که بودند، شده است باری که کس مسئولیتش را به دوش نمی کشد نه آغاز و نه انجامش.

اما اگر انقلاب و هم جنگ هم قصه ای نشود در این ملک که تاریخش کمتر قصه شده است و هم از این رو خون ندارد، شاه لیر ندارد، ریچارد سوم ندارد، دن آرام ندارد، سرخ و سیاه ندارد، جنگ و صلح ندارد، به یقین قصه این ششصد روز نوشته خواهد آمد، اگر نوشته نشده باشد، و اگر اینک در کنجی تاریکجای در انتظار رخصت زمانه نباشد. باکی نیست قصه است هر کجا باشد گو باش. روزی نقابت برخواهد افتاد. تاب مستوری و محجوبیت نیست. همچون هزاران قصه مکشوف روزی در برابر ایرانیان به رقص خواهی آمد، قلم در برابرت به سر خواهد دوید و شرحت گفته خواهد شد. به روزگاران.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Thursday, March 10, 2011

وسوسه ای یا وظیفه ای؟

این بخش اول مقاله ای است که برای مجله رودکی نوشته ام. برای شماره نوروز

در جست و جوی دردی بر کاغد سپید این کاغذ سفید وسوسه است. حتی زمانی که روی مونیتور باشد، دعوت کننده است و گوئی در سفیدی آن معصومیتی است، انتظاری است، انگار کسی ترا انتظار می کشد، یا قلمت را. دعوتی است، انگار کسی ترا صدا می کند تا خود را بنویسی. و زجری است و اعتیادی است و دردی است پر از لذت. برای نقاشان، بوم آماده چنین است. از نقاشی بزرگ شنیدم که هرگاه بومی آماده روی سه پایه دارد، شب بیخواب می شود تا مگر آن بوم را از سفیدی برهاند. شاید یک ساز خوش دست کوک کار همدانی و محصل برای حبیب سماعی و ابوالحسن خان صبا همین قدر دعوت کننده باشد. یا یک ویالون استرادیواریوس برای نایجل کندی.

اما این صفحه سفید نه که مثل نقاشی مشق قلم نمی خواهد. نه که چون خنیاگری مرارت شاگردی استاد و زجر تکرار و تکرار نمی شناسد، چنین می نماید نه تبحری می جوید و نه هنری می طلبد انگار. شاید از همین تصورست که برانگیزاننده است و سهل و ممتنع می نماید. اما دردست برای آن که دردی به جان دارد، جذام است برای آن که تعهدی می شناسد، نیش زنبورست در قلب آن که در مقابل کاغد سفید به لرزه می افتد، وحشت زده می شود. استاد علامه جلال همائی، همه شاگردانش دیده اند که در خیابان وقتی کاغدی می دید افتاده روی زمین، حتی خیس و به ظاهر باطله، بر می داشت گردش می تکاند و اگر سفید بود بوسه بر آن می زد و با احترام تا می کرد و در جیب می نهاد. و می فرمود اگر این نبود آن قلم که حرمت دارد و خداوند بدان سوگند خورده است، بی وجه می ماند.

راستی این وسوسه چیست در کاغذ سفید. چیست در کلمه که چنین اغواگرست و چنین ترساننده؟ از ابتدای پیدایش خط و کتابت، آن وسوسه و این ترس و اغوا در کلمه بوده است. از همان زمان همواره سلطهگران را با کاغذ و قلم خصومتی بوده است ذاتی. معمول ترین آزار زندانیان سیاسی و اهل تفکر دور نگه داشتن آنها از قلم و کاغذ است که نشان از ترس زندانبان از کلمه دارد. اینکه تا کنون، وسوسه کاغذ سفید و اغوای کلمه، در جهان، چند تن را بی سر و چند جان را بی جان کرده پیدا نیست. اینکه نخستین بار چه کسی تن به وسوسه نوشتن سپرد و بر آن سختی کشید نیز.

آیا این وسوسه از آن زمان پدید میآید که سخنی برای گفتن هست، یا ابتدا این موج در ذهن و مغز نویسنده در میگیرد، آنگاه سخنی برای گفتن پدید میآید؟ اگر سخن اول راست بیفتد، باید دل سوزاند به همه آنها که پیش از اختراع خط، یا حتی پیش از تولد کاغذ سخنی داشتند و راهی برای ثبت آن نبود، یا اگر بود آنچنان سهل و در دسترس نبود. ولی اگر آن حرف درست باشد که ابتدا وسوسه نگارش میآید، آنگاه سخن از میان گنجخانه دل بیرون میزند، آن وقت است که باید گفت از میان هزاران ساخته و پرداخته بشر، این یکی که کتابت باشد (هم کلمه و هم کاغذ، هم قلم هم صفحه کلید کامپیوتر، هم دفتر و هم این صفحه بی نور رایانه) اساسی تر یافته های بشر اند. وقتی عشقی به پایان میرسد، یا کهنه میشود و از شور میافتد، کاغذ نوشته هایی که یادگار آن شور نخستین است نیز معمولا فراموش میشود، پاره میشود یا در گوشهای متروک میافتد تا موقع خانه تکانی، تغییر محل زندگی یا مسافرت به دور ریخته شود.

وفادارترین مخاطبان این نامه ها، به قصد بازنگری خاطره هایشان این کاغذها را در بهترین شرایط آنقدر نگه میدارند تا زمان مرگشان فرا رسد. باز چه میشود؟ یا نامه ها باز میشود و به دور ریخته میشود، یا یکی از بازماندگان نگاهی به آن میاندازد و بعد به زبالهدان میرود. اگر اینها جمع شده بود، چه گنجینهای بود. از این قبیل نامه های محکومان به مرگ دیدنیست. آنها در یک قدمی نیستی قلم در دست میگیرند تا به کسانی (بگو به تمام عالمی که میماند و او میرود) پیامی برساند. همه آنها ناگاه و بهنگام نویسنده میشوند. کشفی در آخرین فرصت. همه از آرزوهایی نوشته اند که به هیچ روی هیچ کدامشان نازیبا نیست، سهل است بسیاری از آنها چندان انسانیست که اشک خواننده را در میآورد. در بیشتری این اسف هست که چرا بیش از این در مجال گستردهای که بود این را نگفتم و یا آن را ننوشتم. اما همگان گزارشگریم. همگان یک چند شاهدیم و همگان روایت داریم از آن یک چند. گیرم تنها مبتلایانند که به این وظیفه تن می دهند.

تنها بندیانند که جز کلمه رهائی نمی شناسند، تنها بی درد ماندگانند که صفحه سفید را سفید می گذارند ورنه آن که می نویسد، وقت رفتن به همان درد مبتلاست که بامداد خسته بود وقتی سرود:
دالان تنگی را که درنوشته ام به وداع فراپشت می نگرم:
فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود
و هیچ کم نداشت


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, March 5, 2011

تهران، شهر ای کاش می توانستم


این دل نوشته ای است که برای شماره ویژه تجربه تهران مجله وزین حرفه هنرمند نوشته ام عکس هم متعلق به استاد محمد رضا کیوانی است.

شهر من، جائی که چشم دوخته به سقف اتاقی در وسط آن، دیده به جهان گشودم، آن جا که در کوچه کوچه هایش آواز خوانده ام، در کو به کويش عاشق بوده ام، در گوشه گوشه اش زار زده ام، بر پشت بام چشم به ستاره ها دوخته و از لای ململ پشه بندش ستاره شمرده ام و خواب های شيرين ديده ام. در شب های بیماری هذیانش گفته ام شهری که پشت ابر ساليان دارد محو می شود.

شهرمن اما گم نشده، من گم شده ام. شايد در دالان باریک و تاريک خانه ای گم شده ام وقتی که چشم گذاشته بودم. شاید هم در پستوئی تاریک و ترساننده قایم شده ام و روزگار از یادم برده است. شايد لای رختخواب پيچ گوشواره رو به قبله خانه، پنهان از ديده ها، لای بالش و تشک ها، در میان پرها و پنبه ها گير کرده ام. یا در کفترخانه بام و لای رخت های آویزان پنهان مانده، يا در خنکای بعد از ظهر تابستان زير چتر توت پاکوتاه حیاط، این شهر را خواب دیده ام. شهر آفتاب درخشان، کوهی بلند که ناآشنا را از دانستن جهت بی نیاز می کند. شمال همیشه ثابت و آشکار.

شهرما زمستان ها که کودکانه از مدرسه به خانه بر می گشت، اتاق روفته کرسی مرتب در آن آماده بود با یک چراغ زنبوری روی آن، پاهای کوچک سرما زده در آب چلو گرم. شهری که زمستان ها فصل بیدار شدن بوم غلطان هایش بود و فصل چکه کردن سقف های تیرچوبی، و برف کود می شد تا سقف خانه و راه حرکت به سوی مدرسه را سد می کرد. فقط برف پاروکن ها سرما نمی خوردند با گالش های دست ساز، ورنه شهر سرما می خورد و از هر جایش بوی جوشانده های گیاهی و روغن های هندی بلند بود. شهرمن، زمستان ها زیر قژاقژ سقف حصیرچوبی خوابیده بود زیر کرسی، به زور سولفات دو سود، روغن بادام و کرچک، همه تلخ مانند زهر مار. در مبال الیگاتور سفیدی به دیوار آویزان، نماینده طب بوعلی تا رودل های نتیجه خوردن میوه های سرد تابستانی و شیرینی های گرم نوروزی را شستشو دهد.

جغرافیای شهر
شهری که به ما سپردند نيم قرن پيش، در جو هايش آب زلالی می دوید و کفش ده شاهی و میخ بنفش پیدا بود، جغرافيایش محدود می شد از شمال به خنکای پس قلعه و دربند، از جنوب به سبزی کار فرمانفرما که هنوز صدای تيپچه در آن می آمد و معيرالممالک ثانی تور پهن کرده بود برای گنجشک و سارها. این شهر از شرق به خیار خوشبوی دولاب می رسید و باغ فرح آباد. از غرب به توت فرح زاد و آن جاده مالرو نفس گیر که با الاغ به سمت امامزده داوود می رفت.

در جنوب این شهر، گودهائی بود همچنان دره های گنج و معادن رنج آفریقا، رو به قعر زمین، و هم دودکش هائی داشت بلند رو به آسمان، و زنان و مردان لاغری که از درون مغاک گودها به در می آمدند و مورچه وار پای کوره ها می پلکیدند. و مردم شهر می پنداشتند این ها آفریده شده اند تا در نوروز و نیمه شعبان شهری ها از شمال سرازیر شوند به شکرانه بهار و سلامت بقچه هایی برایشان ببرند و از نگاه شکرگزارشان سرمست شوند. تا يک روز تيمسار خسروانی و ژاندارم هایش ریختند و با سنج و سرود نظامی، شاهنامه خواندند و جنگ های رستم را به یاد آوردند و دودکش ها را که از دید کودکی ما همان دیوهای شاهنامه بودند با قوه قهریه خراب کردند تا لکه ننگ از چهره پاتخت شاهنشاهی پاک شود. موقع آرایش رسیده بود. شهر سالک هم داشت. لوله کشی آب تصفیه شده داشت سالک ها را هم از گوشه صورت تهرانی ها می کند. کار رتوشور عکاسی مهتاب کساد می شد که پیش از آن روزی بیست سی سالک را پاک می کرد، همان که زمانی نشانه فخر تهرانی ها به پاتخت نشینی بود.

چندان که برق از دست بلدیه خارج شد و چهار طرف شهر کارخانه برق ایستاد، تیرهای چوبی شدند مژده رسان روشنائی، اما کار اصلی شان رساندن پیام های عاشقانه بود، پیام های کم حرف و سربسته. چنان که تو بدانی و من. و عصرها که برق در سیم ها می دوید صدای صلوات از هر خانه بلند می شد، چنان که از وقتی پاشیرها و آب انبارها برچیده شدند، با هر جرعه آب خوش و سبکی که تمیز و بی خاکشیر و موش و گربه مرده با لوله به خانه می آمد، دعائی نثار پسر حاج عباسعلی می شد. ما چه می دانستم که این یک مهندس مسلمان است که لوله کشی تهران را سامان داده و هر دم جایش در زندان.

شهری که به ما سپردند در هر گوشه، و تاب هر کوچه اش سقاخانه ای بود، در معبر خیابان هایش آب نمائی که عصرها را جان می داد و صفا می بخشید. حرمت محلات به صاحب نامانی بود، به جاه یا به کرم مشهور. اینک همه رفته اند. همه می روند اما نه چنان که اینان رفتند که نه از خانه هایشان اثر ماند، نه از درخت های خرمالو و توت های پاکوتاه حیاط هایشان، نه آلاچیق و حوض سنگی ها. چنین شد که شانه به سر و لک لک از شهر کوچ کردند تا یکی از پسرهای آمیزاحمد پاچناری که ماست بندی داشت و بوی شیر و سرشیرش تمام بازارچه سرچمبک را پر می کرد در ایالت اورگان برای فرمانداری نامزد شود.

آدم بزرگ ها که رفته اند، سر درهایی با کاشی "ولايت علی حصنی" را هم برده اند. سقاخانه ها هم نه آبی می دهند و نه شمعی در آن افروخته، نه چشمی به معجزت بر آن دوخته و نه نیمه شبان عارضی و حاجتمندی سر بر پنجره آهنی شان نهاده، نجوا کنان. نه محله میرآب دارد، نه آب شاهی می آید و نه درشگه های عليشاه از میدان توپخانه به صف می گذرند آب چکان. دیگر لاله زارش نه باغچه ای دارد و نه لاله ای، نه جنرال مدنهییرایشی. از زمانی که هر گوشه ده فروشگاه بزرگ دارد و سوپرمارکتی .

حسرت دانشگاه
چند نسل تا به دوران برسد، از بچگی دور و کنار بلوار شاهرضا پلکيد، چشم حسرت دوخته به ميله های سبز دانشگاه تهران. حسرت کشان آن که هنوز بزرگ نشده ای تا به درون قلعه بروی و در آن جا مردانی را ببينی که در همان زمان هم به ما می گفتند خوب نگاهشان کنيد آخرينند از تبار حافظ و سعدی، مولانا و جامی و غزالی. بزرگ بودند بی مشاطه، بی تبليغ و بی تعارف، از اهالی فردا. حتی اگر مانند مينوی تندزبان و تنگ حوصله بود، يا مثل دهخدا و دکتر معين بی ادعا و فروتن، خانلری شیک و اشرافی، آقای عصار همچون غزالی و بزرگ منش. و ما همه تماشايشان بوديم.

شهرما هر گوشه اش قصه داشت، کاشی کوچه ها و محلات وزن داشت، شماره نبود. شهر کم جمعیت بود و نان خشکی و کاسه بشقابی دور ریز خانه را جمع می کردند، بازیافت بود گیرم کلمه نداشت ری سایکل هنوز در ذهن فرنگان هم نبود.

شهری که به ما سپردند در گوشه ايش، در شرق شهر، دکتر معين بی جان در خانه افتاده بود اما شاگردانش هر هفته سراغی از او می گرفتند. دکتر کوشيار تا از بالاخانه بالای غذاخوری آقای خانبابا به سطح خيابان روبروی کافه بلديه پا می گذاشت، هميشه چند تنی از شاگردان منتظر بودند تا از زبان وی از نيچه بشنوند.

شهر ما از زمانی که رادیو فیلیپس از قهوه خانه آینه به خانه ها پا نهاد و همه گیر شد و سیم های بلند رفت به کفترخانه ها، بلندگوهای بزرگ و سیاه از میدان هایش برچیده شد داستان شب داشت و ساعت پنج و سی دقیقه فروزنده اربابی و مانی، با نصیحت های هوشنگ مستوفی. رادیو عضو معتبر خانه ها بود. حوالی کوچه اتابک هر صبح صبحی قصه گو را می شد ديد با سبيل های درويشانه و کت و شلوار کرباس سفيد و گيوه کرمانشاهی که پياده راهی ميدان ارک بود، آقا بيژن هنوز ديپلومات نشده بود. و چه خوش وقتی بود که صبحی مهتدی ظهر جمعه، به روزهای مولودی و يا به دهه آخر ماه رمضان می افتاد به خواندن مثنوی به آواز، و بعد می زد به مدح مولا. بشنويد ای دوسه تان اين داسه تان، خود حکايت نقل حال ماست آن .

کجاست خاطره های تابستانی شمیران، سرپل، امامزاده صالح، و آب مقصودبک، و آن خانه با دیوار کاه گلی که هنوز هست اما اثری از سيد انجوی بر آن نیست که در سال های آخر در اول کاشانک عبا بر دوش گذرندگان را رصد می کرد. یاد او در یک گوشه شهرست و یاد ابوالحسن خان صبا در محله ظهیرالاسلام، الان شده است موزه صبا. اما به دیوارش جای گل میخی نیست که فانوسی بر ان آویزان بود و حسین ضرب [تهرانی] پای آن در کوچه می نشست و به ویالون صبا راه می داد. چند قدم بالاتر آیت الله العظمی امامی خوئی را کاری به مکاشفه صبا و تهرانی نبود و نه ظهیرالاسلام را.

شهری که به ما سپردند يک پارک هتل داشت که همه برای رفتن به سالن مخملی آن آه می کشيدند و يک ريويرا داشت در خيابان قوام السلطنه که آن جا تاری وردی نمايشنامه های ساعدی را نگاه می داشت و سوپ برای فروغ آماده می کرد وقتی سرما خورده بود. يک امان داشت در کافه نادری که پيام های تلفنی همه را به همه می رساند و خبر داشت که دوباره آينده [اسماعيل شاهرودی] به بيمارستان چهرازی افتاده کارش. و يک شاغلام داشت در هتل مرمر که يک نسل اهل قلم به او بدهکار بودند.
شهر تازه شلوغ شده به اطوار اروپا که اینک هزار چیز دارد که روزگاری نداشت، بچه هایش نه چوبک می دانند چیست نه مسگر دیده اند، نه رقص سفیدگران، نه شب های آب محله و شبگردی و میرآب می دانند، کفتربازی هم چندان که جت آمد ممنوع شد. گفتند مرشد از قهوه خانه رفت، انگار می خواستند بگویند رستم از شاهنامه رفت.

اول بار که در این شهر، به کودکی ما اتوبوس دو طبقه آمد. بالایش نشستم به شوق و لذتی باورنکردنی. یکی پهلو دستم گفت لاالله الا الله چقدر بی حیا شده ایم. از بالا نگاه نامحرم به خانه مردم. بزرگ ترین ساختمان شهر علمی بود که چهارده طبقه داشت و بعد پلاسکو و آلومینوم رسیدند با 26 طبقه دیگر کلاه از سر آدم می افتاد وقت نگاه کردن به بنائی که بالایش برج تلویزیون بود و یک زمانی در آن بالا فیل هوا کردند. گیرم فیلش بادکنکی بود، اما هیبتی داشت.

شهر ما که ساکنانش هنوز در دنيا پراکنده نبودند، دنيائی بود و...
ای کاش می توانستم
- يک لحظه می توانستم ای کاش –

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook