Wednesday, November 23, 2011

آینه خانه در انتظار


کار جذاب هادی حیدری، سقوط

تا هشتاد سال قبل هم در داخل مجموعه سلطنتی ارک تهران، اتاقی بود به آن می گفتند آینه خانه. این اتاق حتی بعد از مرگ ناصرالدین شاه تا وقتی آن مجموعه برپا بود، به همین نام خوانده می شد. مقدر بود که "آینه خانه" همیشه با دیگر اتاق های قصر فرق داشته باشد، و در آن جا عقاب پر بریزد. بیرون آمدن از آن اتاق مانند گذر سیاووش از آتش یا چیزی شبیه به پل صراط بود. اینکا به نظرم می رسد که صدام و قذافی از آینه خانه زنده به در نیامدند، و باز به نظرم باید کمی منتظر ماند و دید بر بشار اسد و محمود احمدی نژاد در آینه خانه چه می گذرد.

دکتر طلوزان حکیم فرانسوی شاه، در بازگشت از یکی از مرخصی هایش، یک آینه به قبله عالم پیشکش داد. این آینه اتاقی را که بین محل کار شاه و آبدارخانه بود، آینه خانه کرد. اول آینه قدی بزرگ را در آن اتاق گذاشتند و بعد چند تا دیگر مثل آن به اطرافش اضافه کردند. چرا که آینه دکتر طلوزان، هنرش این بود که اعواجی داشت که در نتیجه آدمی در آن معوج به نظر می رسید. قدش کوتاه و کله اش بزرک می شد یا دراز و دریده. چند روز اول آینه را گذاشتند و شاه و درباریان به تصویر خود در آن خندیدند. بعد امر فرمودند در آن اتاق به دیوار نصب شود و هر از گاه وزیری، حاکمی، امیری را به آن اتاق می بردند و از تماشای وی مفصل تفریح می فرمودند و درباریان هم در این تفریح شریک می شدند.

با گذر ایام کم کم آینه خانه منزلتی گرفت و درش قفل شد و کلیدش رفت در جیب کلیددار و بی اذن همایونی رفتن به داخل آن میسور نبود. اما شهرت اصلی اش یک سالی بعد بود که انیس الدوله همسر محترم شاه، که هم سواد داشت و هم درایت، نامه ای نوشت و از حاکم یکی از ولایات و ظلم او شکایت کرد و شاه را از غضب رعیت که غضب خداوند را در پی می آورد بر حذر داشت. از اتفاق حاکم مورد نظر در پاتخت بود و امر مقرر گرفت که فردایش شرفیاب شود و چون بی خبر آمد وی را به آینه خانه بردند آن جا پشت پرده زنبوری انیس الدوله و چند تا از خواتین که از اوضاع منطقه سبزوار خبر داشتند بر سر حاکم سئوال ها باریدند. حاکم اول نمی دانست باید چه کند و دنبال مفری می گشت اما چون با تحکم انیس الدوله روبرو شد از ترس به پاسخ گوئی پرداخت. اما جواب نداشت یاوه گفت و رسوا شد. انیس الدوله شرح را همان موقع برای شاه نوشت، سکوت بر آینه خانه مستولی بود تا یکی از فراشان آمد حاکم را صدای کرد و بردندش به طویله نایب السلطنه که انگار زندان مرکزی شهر بود. یعنی که محبوس و احتمال از دست دادن جان.

حاکم سبزوار اولین کس بود که به آینه خانه رفت ولی آخرین نبود. تا دو سه فصل این حکایت ادامه داشت و از همان زمان هرگاه که حاکمی شرح ظلمش به پاتخت می رسید یکی می گفت "گذارش به آینه خانه می افتد"، چهار پنج ماهی بعد امین السطان صدراعظم در نامه ای بر سر پسر شاه منت گذاشته که "شر آینه خانه را از سرتان دور کردم".

چنین پیداست که در آینه خانه حقایق چنان که در ذهن و زبان مردم می گذشت توسط خواتینی که از خانواده های عادی آمده بودند و از احوالات مردم خبر داشتند، بیرون می ریخت. حاکمان و حکومت خودکامه تحمل نکردند. همیشه چنین است. آن ظلم که خواتین در پشت زنبوری از آن خبر داشتند به گوش شاه وقت نرسید تا آن که سرانجام یکی از ظلم دیدگان تیری در سینه وی خالی کرد زمانی که بر سر قبر یکی از همان خواتین خبرسان رفته بود. همچنان که تا همین چند ماه قبل به گوش قذافی هم نرسید تا تیری شد و بر پا و سر او فرو نشست در حالی که به مردمی که چهل سال حرفشان را نشنیده بود التماس می کرد، همان خبر که تا صدام را از مغاکش بیرون نکشیده بود به گوشش نرفته بود. سردار مفلوک قادسیه بعد از آن نیز سعی کرد ماجرا را به دخالت بیگانگان مزدور نسبت دهد، بن علی و حسنی مبارک هم این که روی تخت بیمارستان زنده اند از آن روست که گرچه دیر اما سرانجام شنیدند خبر را، مانند حاکم سبزوار که آن روز نخست وقتی دید چنین خوار و ذلیل شده که جمعی به او می خندند و جمعی به خشم در او می نگرند، خبر را شنید و در طویله نایب السلطنه هر چه باید می داد پرداخت و بعد هم رفت مجاور شد.

جهان انگار آینه خانه ای می خواهد، که آن جا هم ناسازی اندام ها آشکار شود و هم آدمیان از ظلمشان خبر یابند. اینکا آینه خانه جهان همین رسانه های الکترونیک خبررسان است. به گمانم صدام و قذافی از آینه خانه جان به در نبردند، اکنون بشار اسد و محمود احمدی نژاد رفته اند به درون. صداهائی دارد می آید، برخی بر حال آنان می خندند و بعضی بر حال خود. دیر نمی مانند. اصلا آینه خانه جای دیر ماندن نیست خیلی زود آدم های از خیال دور می شوند و به اندازه می شوند. انیس الدوله یک زمان به همسر تاجدارش نوشته بود "این ها وقتی در جواب یک مشت پردگیان حرم نشین درمانده اند، جواب خدا را چه می خواهند بدهند".

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, November 15, 2011

نشسته در قهوه خانه


کاری از هادی حیدری
نشسته بودم در قهوه خانه محله مان و مثل بیشتر روزها داشتم روزنامه هایم را می خواندم و قهوه ای به عنوان صبحانه ساعت یازده در مقابل، در عین حال منتظر تلفنی از تلویزیون رسا برای مصاحبه ای. هنوز جا به جا نشده، زنگ تلفن میز چسبیده به من صدا کرد در حالی که صاحبش داشت با تلفن دیگری پیام می فرستاد. دو تا تلفن همراه داشت و بعد کاشف به عمل آمد سه تا. و مهم تر این که به زبان من حرف می زد. هر چه می کردم که استراق سمع [چه ترکیب عجیبی: دزدی شنیدن] نکنم چنان نزدیک بود که شنیده می شد.

هر روز دو روزنامه می خرم، ایندیپندنت از منتها الیه چپ و دیلی تلگراف از راست، قصدم از این کار نگاهی حرفه ای است، تلگراف به گزارش هایش شهرت دارد فوق العاده است و هر روز مقایسه ای می کنم بینشان نخواسته. ایندیپندنت به مقالات شهره است، همیشه از نگاه من تندتر و رادیکال تر ولی خواندنی تر . هر دو روزنامه گزارش های مفصلی دارند از درگیری اعضای پارلمان با خانم وزیر کشور درباره کم کاری و تعلل ماموران مرزی که خوب مراقبت نکرده اند و عده ای از جویندگان پناهندگی از نوع مزاحم، بیمار ایدزی، و عاملان قاچاق جنسی و مواد مخدر، و تروریست ریخته اند در جزیره. خانم وزیر که شدیدا زیر فشار است این وسط یک بخشنامه هم کرده به همکارانش و جسارتا به آن ها نوشته محکم سرکارتان باشید ما هیچ کار بدی نکردیم. حتی چپ ها که معمولا هوادار حقوق بشر و حقوق پناه جویان هستند غری زده اند.

موضوع مشترک دیگر دو روزنامه متنافر بحران اقتصادی اروپا بلکه جهان است و پیش بینی هائی که هر کدام پشت هر آدمی را می لرزاند، به خصوص جویندگان کار و مالیات دهندگان و بازنشستگان. اما مکالمه تلفنی هموطن من، در هر دو تلفن، همه این ها را انکار می کند. انگار فرستاده شده تا تمام دانسته های ما را انکار کند.

مکالمه اول با همشیره مقیم [...] شهری در مرکز ایران: نه بابا آبجی. تو هم هر چی این یارو میگه باور میکنی. میدونم بابای بچه هاته اما آدمم باید کمی عقل به کله ش باشن. من دارم بهت میگم. من الان هفت ساله اینجام. هفده نفرم آوردم، همه دارن کار می کنن، حقوق میگیرن. پاسپورت ملکه دارن. به ریش دنیا میخندن، هم پول از دولتشان میگیرن هم خانه و هم مخارج دوا درمان، کمی هم کار میکنن و پول میفرستن ... تازه فقط دو سه سالی نمی توانند بیان ایرون، بعدا مثل آقاها با دو تا پاسپورت دستت را بذار تو جیبت و از همه مرزها رد شو. حمید چطور خانه ساخته آنجا. ناهید هیچ وقت فکر می کرد فخری خانم را بنشونه تو یک طبقه، دو طبقه را هم اجاره بده ... حالا که ارز هم دارد روز به روز گران تر می شود خدا را شکر.

سرم در دیلی تلگراف است در گزارش کباب کردن ترزا مای وزیر کشور، با چه آب و تابی نوشته. تیتر زده آدم های خطرناک متفاصی پناهندگی اجازه ورود گرفته اند، زیرش نوشته به گزارش بازرسان برنامه تازه کامیپوتری پلیس مرزی پر از اطلاعات جعلی است. به کسانی که ادعاهای پیچیده مطرح کردند از سر آسانگیری اجازه اقامت داده شده ... در ادامه گزارش آمده: پلیس در شش ماه گذشته هشت شبکه بزرگ قاچاق دختران بی خبر را که به بازار تن فروشی وارد شده اند کشف کرده، مدارک همه جعلی بوده است که فقط با مهر پلیس مرزی بریتانیا اصالت گرفته اند. این تن فروشان در عین حال از کمک های مالی دولتی هم برخوردار بوده و به نامشان خانه هائی هم از شهرداری های محلی گرفته شده که توسط قاچاقچیان اجاره داده شده است.
مکالمه با تلفن دوم: چاکرم ... نوکرم... تا یک ربع دیگه پیشتم . شرمنده به علی، یک ترافیکی بود، تو گلدرگرین [ایذا] ، گیر افتادم چطوری، لامصبا بیکارن هی خیابونا را بیخودی میکنن. قیمت ها هم که روز به روز بالا میره ... یک ربع دیگه میام ... نهصد در صد یک ربع دیگه پیشتم.

تلفن قبلی زنگ می زند. قطع می شود و دوباره بقیه حاضران در قهوه خانه با نگاه های خود می فهمانند که هموطن ما مزاحم شده است، اما او نمی بیند چای را با صدا سر می کشد و بالاخره مکالمه قبلی را با تکرار نهصد در صد تا یک ربع دیگه ... قطع می کند و جواب تلفن اول را می دهد. تلفن ها حکایت از سر شلوغی دارد، در یکی به مقتضای موضوع، اوضاع اقتصادی این جزیره عالی توصیف می شود و "آن خراب شده کجاست". هم کار هست هم قیمت خانه فوق العاده خوبه هم مردم خوبی دارد. دعوت است به حرکت و تن دادن به خطر. نرخ دو هزار پاوند که می شود چهار میلیون تومان ... در یکی ناله از بیکاری و گرانی و گران شدن اجناس، بابا قربان همان [...] شهر زادگاه. من اگه به خاطر بیماری حسن نبود یک روز نمی ماندم در این خراب شده گدا گشته و خسیس. با این همه اهن و تلپ.

ضمیمه روزنامه های شرح بحران اقتصادی اروپاست. شرح کابوسی که در پیش است و سخنان تازه اوباما که از هم پیمانان خواسته کمربندها را سفت کنند و به یاری هم بشنابند. جدول ها نشان می دهد ابر سیاهی که اقتصاد اروپا و امریکا را پوشانده دست کم سه سال طول می کشد اگر به انفجار و ورشنکستگی جهانی نرسد. اما همسایه من هیچ کاری به این همه ندارد. و نه به مسابقات راگبی و فوتبال. که بخش هائی را به خود اختصاص داده است.

سرانجام تلفن من زنگ می زد، از تلویزیون رسا. هوا بیرون سرد است چاره ای نیست جز تحمل همین جا با صداهای پیرامونی. خبرنگار می گوید باید ضبط کنیم اگر خیلی خراب بود ضبط را متوقف می کنیم. موضوع، تحلیل سخن های تازه آقای خاتمی است که به مسئولان هشدار داده که هر چه زودتر فضای سیاسی را باز کنند و مانند همیشه هشدار داده که بهترین راه مقاومت در برابر فشارهای خارجی میدان دادن به مردم است ورنه مردم حتی به اندرز چهره های مردمی هم توجهی نمی کنند و حاضر نخواهند شد و در انتخابات فرمایشی حاضر نخواهند شد.

با اولین جمله من همسایه که تازه متوجه شده یک همزبان در کنار اوست، نگاهی بی خبر و عاقل از سفیه کرد. داشتم تشریح می کردم چه درصدی از مردم به هر حال در انتخابات مجلس شرکت می کنند به خاطر مسائل محلی، و چه در صدی انگیزه می خواهند. گفتم "در شرایط حاضر دعوای بین دو بخش از حاکمیت، کمی انگیزه در مردم برای شرکت در این بازی به وجود آورده. به گمانم به همین میزان حاکومت خود را بی نیاز از رای اصلاح طلبان می داند. هنوز نگفته بودم "مگر عقلی با اشاره به شرایط منطقه یادآورشان شود که باید دست به اصلاحاتی به موقع بزنند ورنه اصلاحات از سر اضطرار، از دید مردم مانند جیمی کراسی سال آخر سلطنت در ایران، و تشبث هر غریقی، از چشم مخالفان شکست و عقب نشینی و ضعف معنا خواهد داد" که همسایه دیگر تحمل این کفریات را نیاورد. بلند شد. تلفن ها را جمع کرد. آخرین جرعه چای با صدا سرکشید. جمله ای که در شرح موضوع در تلفن سوم گفته شد به گوشم می خورد. هیچ جا آدم آسایش ندارد.

مشکلات خانم مای وزیر کشور میزبان وی، دردسرهای بحران اقتصادی در پیش، اختلافات اصولگرایان در ایران، انفجار مبهم در اردوی نظامی نزدیک تهران، تهدیدهای جهانی، تکلیف ما با انتخابات پیش رو... هیچ یک موضوع نگرانی و توجه همسایه نبود و هیچ اعتنائی به هیچ یک از این ها نداشت.... آیا همین تصویر را نمی توان بزرگ کرد و تعمیم داد. از خودم پرسیدم نگاه او هوادار بیشتری دارد یا نگاه من به جهان. اگر شبیه به این همسایه هشتاد در صد باشد احمدی نژاد راست می گوید ها.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, November 12, 2011

صورت مساله ساده است


میخ کار درخشان توکا نیستانی

صورت مساله ساده تر از آن است که نیازی باشد گروه های آماتور و تمام وقت سیاسی با هم اختلاف و مجادله کنند، به هم در قالب مطالب علمی متلک بگویند و گوشه بزنند و خرده حساب های قدیم را تسویه کنند، یا جمعی از آن فرصت بسازند برای نشان دادن میهن دوستی خود و یا نشان دادن میزان پیشرفت فکری خود، انگار همین که از ناسیونالیزم تبری جوئی به کلاس بالاتر ارتقا یافته ای. بیشتر بحث ها درباره احتمال حمله نظامی خارجی به کشور از این قبیل است، گرچه در آن میانه مقالات درس آموز و نکته بین هم نوشته و خوانده شده است.


به گمانم غم انگیز وضعیت رسانه ای داخل کشورست. سانسور و اختناقی که از انتخابات گذشته ریاست جمهوری به صورت حکومت در پنهان بازجوها بر سرنوشت روزنامه نگاران حاکم شده است، به کلی رسانه های داخلی را از نشان دادن تپش قلب مردمی که احتمال حمله نظامی به خانه خود را می دهند، خالی کرده است. هر آن چه خوانده می شود در این باره، انگار مقالاتی است که به سفارش وزارت ارشاد نوشته شده، انگار مفسران محترمی که شب ها در سیمای یک تا شش ظاهر می شوند فقط چهارپایه ای می جویند که بالای آن بروند و شعار بدهند. دریغ از یک سخن سنجیده، دریغ از یک برداشت منطقی و اصولی. راهنما برای حکومت و یا هشدار دهنده برای اتاق های جنگ واشنگتن و تل آویو.

تکراری و بی اثر
مقالاتی مغشوش با جملات تکراری که تمامش را می توان در چند ماده خلاصه کرد: غرب دارد منفجر می شود... جنبش وال استریت غرب را رو به انهدام می برد... غرب از ایران اتمی می ترسد... گسترش نفوذ جمهوری اسلامی ... همه کشورها در منجلاب فساد و فقر و ورشکستگی افتاده اند ... بهارعربی به بهار جمهوری اسلامی منجر شده و اسرائیل دیگر پشت و پناهی ندارد چون چند تا انقلاب اسلامی در منطقه با پول و امکانات و اسلحه و سرباز آمریکائی به نتیجه رسیده است... دریغ از نوآوری و بداعتی در این ترکیب.

راستی پرسیدنی است که اگر در تمام زمینه های ادعائی فرهنگی و علوم تجربی و انسانی، نوآوری و شگفتی سازی هایمان در حد همین جدال تبلیغاتی است که به کسانی که باید نگران باشند گو نگران باش. دو روز پیش رهبر جمهوری اسلامی گفته با مشت متجاوز را به جای خود می نشانیم، در برخی روایت آمده با سیلی... دو روز بعد نگاه کنید به خبرهای خبرگزاری های داخلی مقامات عالی رتبه لشکری و کشوری همین جمله را گردانده اند دریغ از یک تعبیر تازه . باز همین مشت و سیلی. دست کم این لات هائی که ادبیات دولت جدید [گروه انحرافی] را می سازند هر دفعه که احمدی نژاد به صحنه می رود یک اصطلاحی از محله ممنوع بر زبانش جاری می کنند که معمولا خانواده های محترم از نقلش ابا دارند. اما نوآوری است، به هر حال صبح فردایش همه با پیامک و ئی میل و از طریق تلفن از هم می پرسند این اصطلاح آب را بریز جائی که سوخته، اشاره به چیست من که در امثال و حکم دهخدا ندیدم.

این صحنه دردناک تبلیغات داخلی است که از جمع آن، ناظر خارجی به این نتیجه می رسد که تنها عامل بازدارنده اش از حمله نظامی، نیروهای مسلح و موشک های ایران است. چنین می نماید که دو سال قبل در آخرین تلاش حکومت برای حفظ نظم و نادیده گرفتن اعتراض مردم آرامش جوی سبز، چنان خشونتی به قصد ارعاب در دل ها افکنده شده که به قول قدیمی ها از این خانه فقط صدای نوحه می آید.

بیرون چه خبر؟
اما تعجب آورتر وضعیت ایرانیان تحول خواه و آزادی طلب است که به روایتی پنج و به روایت دیگر هفت میلیون نفرشان خارج از کشورند. یک هزار آن ها اگر اهل نظر و تحقیق و دلیل راه باشند عجب نیست. هفت هزار تن نیروی کارآمدی است برای نظریه سازی، هم فشار بر حکومت و هم کم کردن خطر خطای تصمیم گیرندگان جهانی. ایران که لیبی نیست که همه منتظر قذافی باشند و غربی ها هم چشمشان به کانال های ارتباطی با سیف السلام و سعدی و محمد و اعضای خانواده وی.

به فرض آن که تحولات اخیر جهانی علیه جمهوری اسلامی، مقدمات یک تحرک تازه است که می تواند در صورت خطای طرفین به درگیری نظامی هم بینجامد، فرآورده های فکری مجموعه ایرانیان، داخل و خارج ایران آیا همین چند اعلامیه است که بوی لج بازی و مجادله از آن به مشام می رسد. آیا امیدی که مردم ایران به درست به نیروهای متفکر و طراح و نظرساز خود – داخل و خارج از کشور – بسته اند به همین اندازه، پاسخ می گیرد؟

به صراحت باید گفت، در این شرایط هنوز از نیمه جان سعید حجاریان، و همان مصطفی تاج زاده که حکومت از ترس به انفرادیش برگرداند چرا که گاه گاه چند کلمه ای از وی در فیس بوک نقل می شد، و همان مرد ساکت و مودب این صحنه یعنی علیرضا رجائی، از همین علیرضا علوی تبار، سعید لیلاز، زیباکلام، هرمیداس باوند و حاتم قادری با همه ملاحظات که بر آنان تحمیل می شود و همه فشارها که هست، سخنی که در این لحظات باید شنید بیشتر به گوش می رسد تا کل سینه چاکان و مدافعان حکومت، که گمان می رود دلشان مرده یا از ترس فرزندان و خانواده و مردم سکوت را مرحج دیده اند.

سرمقاله های دستوری و تحمیلی چنان است که گوئی هنوز قرن نوزده و بیست پا برجاست. انگار نه ماجرا جای دیگرست. آن چه از اواخر قرن بیستم بر سر اروپای شرقی – و به دنبالش شوروی – آمد، و لنگ لنگان به قرن بیست و یکم منتقل شد تا تازگی موجی گشت و به بهار عربی مشهور شد، گرچه ظاهرش شبیه انقلاب های گذشته و صحنه هایش شبیه به جنگ های قرون ماضی است، اما ذاتشان چیز دیگری است. حتی اگر بنا به میل سرمقاله های روزنامه های دستوری و صدا و سیما قبول کنیم که غربی ها فقط به خاطر منافع اقتصادی خود وارد این ماجرا ها می شوند، باز فرقی نمی کند به هر حال یک دعوتنامه لازم دارند تا بتوانند از مردم مالیات دهنده شان اذن بگیرند، سازشان را کوک کنند یا موتورشان را روشن کنند. همان که خانم کلینتون در نوبت شما یا پارازیت گفت. در حقیقت به قول نقل شده از سعید حجاریان "وزیر خارجه آمریکا گفته است ای ملت از شما حرکت، از ناتو برکت".

بدون این دعوتنامه حرکت – به صورت فشار تبلیغاتی، سیاسی و اقتصادی یا حمله نظامی – برای مردم سالاری ها عملی نیست. این تفاوت جنگ ها و انقلاب های این سی ساله است با همه تاریخ. صدام حسین وقتی به ارتش تحت امرش دستور داد به ایران و سال ها بعد به کویت حمله برند، دعوتنامه ای دریافت نکرده بود از مردم این کشورها، بلکه نشسته بود در جلسه سران نظام و گفته بود به نظر من ارتش شاهنشاهی شاه داغان شده، آدم هائی سر کار آمده اند که هیچ حکمرانی بلد نیستند، در اطراف کشورشان شورش ها برپاست، با اشغال سفارت آمریکا متحد اصلی ایران یعنی آمریکا هم دشمنشان شده است، پس قرارداد 1975 پاره شد، سرداران من بجنبید که ناهار را در کاخ سعدآباد تهران بخوریم که خودم سه سال پیش در آن جا میهمان شدم چه خاوریارها بود و چه مرصع پلوئی.

اما آمریکا و متفقینش وقتی به افغانستان حمله بردند دعوتنامه را بن لادن برایشان فرستاده بود و مقاومت ملاعمر در تحویل عامل یازده سپتامبر، افکارعمومی غرب هم کاملا آماده بودند. برای حمله به عراق ناگزیر اسناد جعل شد اما این اطمینان وجود داشت که مردم عراق بعد از سی سال تحریم از پا افتاده اند و آماده استقبال اند. مگر لنگه کفش ها نبود که بارید بر مجسمه های صدام. اما دیگر تمام شد، دیگر نه می شود سند جعل کرد و به خورد افکارعمومی داد و نه می شود بدون اطمینان از خواست مردم مقصد حرکت کرد.

یک سئوال
ولی یک سئوال اگر کسانی سینه جلو دادند و گفتند ما بن لادنیم. اگر فلان سردار حرف های درشت تر از اندازه شغل و مقامش زد چه. همین چند سال پیش احمدی نژاد بیشه را خالی دید و یکی به او گفت با هر شعار ضد اسرائیلی تو ده دلار بر بهای هر بشکه نفت اضافه می شود. کرد و شد اما حاصلش این که امروز سه هیات از سه بخش عمده و موثر حکومت در واشنگتن دنبال یکی می گردند که معامله کند اما نیست. ولی آمدیم و جریان انحرافی بار دیگر تصمیم گرفت با انگولک جهان، مشکلات داخلی را حل کند. در آن صورت چه؟

برخی می گویند و غلط نیست استدلالشان به نظر من، که حتی در صورت خطاهای مکرر حکومت، باز حکومت های دموکراتیک باید دعوتنامه از ایرانیان داشته باشند. خانم کلینتون ساده گفت ما را صدا کنید. در مجادله سال 88 چنین اتفاقی نیفتاد. برای دانستن این که امروز در دل جامعه شهری ایران چه می گذرد، همان جامعه ای که چنانش ترسانده اند که دیگر به ماموران سرشماری هم راست نمی گوید، حتما باید مانند قذافی گلوله ای به پای آدم شلیک شود.
سئوال دیگر. بیائید مجادله بیرون کشوری را تمام شده بگیریم و فرض کنیم که همه مردم ایران مخالف دخالت نظامی هستند، اما ایا اطمینانی وجود دارد که این اطلاع به همین اندازه که ما مطمئن هستیم به داخل کاخ سفید و اتاق تصمیم گیری ناتو هم رسوخ کند. یا تصور می کنیم مقاله ای با دویست امضا اگر از ما برسد دیگر واشنگتن و دیگران خطا نمی کنند. اگر آنان اطلاعاتشان را از ایرانیان رانده از کشور و معترض و خشمگین و داغ دیده گرفتند و همین را اساس برنامه خود قرار دادند، آیا جز ملت ایران کس دیگری باید بهای خطایشان را بپردازد.
اگر در همین شرایط کسی یا تنها راه ترمیم شکاف درون حکومتی را حمله خارجی دیدند چه. اگر کسانی در اردوی احمدی نژاد فکر کردند مشکلشان برای رسیدن به موعود با یک بنگ بزرگ حل می شود، مانند بنگی که دیروز در تهران صدا کرد چه. اگر در همین شرایط کسانی از اردوی مقابل دولت چنین بنگی را طلب کردند چه. و دست آخر اگر کامیپوترهای خارج و منطقه این بنگ ها را به غلط تفسیر کردند، رمز گشوده شد اما به خطا، آن وقت چه. چه کسی پاسخ گوی درد و رنج های مردمی خواهد بود که تقصیری جز همزمانی با این موجودات ندارند؟

دیشب مردم وحشت زده تهران و شهرهای دیگر، چنان که از نگرانی هایشان آشکار بود، وقتی صدای انفجار مهیب سه بار تکرار شد، تصور کردند حمله ای که تهدیدش شده بود، صورت گرفته. در آن میان کسانی هم دست زدند و شادمانی کردند.
زندانیان بندهای قتل و دزدی مسلحانه، در شب های مانور و تمرین زندانبانان اوین که صدای رگبار می رسید، تصور می کردند انقلاب شده و در تاریکی شب صلوات سر می کردند و شعارهای انقلابی می دادند. در هر زمان فقط زندانیان عقیدتی هستند که به هر ترتیب به آن ها نصیحت می کنند و توجهشان می دهند که انقلابی در کار نیست و اگر بود هم الزاما به آزادی شما و نصبتان بر سر شغل های مهم [از جمله شغل پرهوادار ریاست زندان اوین] نمی انجامد.

آن ها که باید به داد برسند
مردان سیاست و اندیشه، چه خواهان براندازی یا چه موافق تغییر و اصلاح جمهوری اسلامی، در بیرون از زندان اوین هم دارند همین نقش را بازی می کنند. ناچار باید تصمیم سازان کشور و افکارسازان دموکراسی های عضو ناتو را از خطا در مورد ایران برحذر دارند. در این موقعیت صرف اظهار نظر من یا دیگری به چه کار می آید. کسی در جهان ننشسته تا نظر من و ما را بداند. به جای ابلاغ رای و نظرمان، باید از کارشناسان و متبحران، این همه ایرانی دانش آموخته که در سراسر جهان داریم تقاضا کنیم به داد برسند. فارغ از نظر سیاسی شان، برای جلوگیری از انهدام کشور و خطای هر یک از طرفین داستان چاره ای بیندیشند که صدای جامعه تحول خواه ایران به گوش همه برسد.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Thursday, November 3, 2011

راستی چنین است آقای گلستان ؟

این قطعه کوتاه به بهانه انتشار رشد یک نوسال در... قطعه ای از کتاب هنوز منتشر نشده ابراهیم گلستان، نوشته شد و همچنان که وعده داده ام سخن مفصل تر و کامل تر درباره سازنده خشت و آینه و اسرار گنج دره جنی و نویسنده مد و مه بماند برای فرصتی دیگر.

آقای گلستان یک سال جر زده؛ نود سالش نیست یک سال مانده هنوز، اما شاید مثل خیلی کارهای دیگر اوست در زندگی. همچنان که شتاب داشت برای کشف جامعه ای که در آن بزرگ می شد و بار می آمد. شتاب داشت برای دانستن راز این بزرگ شدن ها و بارآمدن ها، یا بار نیامدن ها و ماندن ها و عقب افتادن ها. شتاب داشت برای کندن از شیراز و رساندن خود همزمان با سربازان متفقین به پاتخت. پاتختی که تا او چشم باز کند اعقاب آقامحمدخان را بیرون انداخته و یک نظامی اقتدارگرا را به جایش نشانده بودند.

شتاب داشت لابد همچنان که وقتی به پاتخت رسید برای شرکت در مسابقات ملی دو و میدانی، در تیمی که یکی دیگر بی کفش ورزش در آن می دوید که نامش مختار بود و صدایش کردند کریمپور شیرازی. شتاب داشت که سی ساله نشده در حزب همردیف پنجاه و سه تن ها شود. سی نشده همپالگی هدایت و نیما و مجتبی مینوی. با همان شتابی که داشت اما وقت دل بریدن از حزب بازی، بی صدا برید، با همه دلی که با بعضی انشعابیون داشت اما با حرکت انشعابی همگام نشد.

دوست صادق هدایت بود اما قصه های صادق چوبک را بیشتر دوست داشت. دوست کیانوری بود اما به خلیل ملکی هم دلبسته بود. به مصدق ارادت داشت و هنوز یادآور سلامت و عزت نفس اوست، اما از تحسین سپهبد زاهدی هم ابائی نداشت و ندارد. چنان که با همه مخالفتی که با روند اوضاع دوران پیشین داشت و در هر اثرش پیداست، بارها گفته پادشاه را یک سروکله ای بالاتر از همه اطرافیانش می دیده و او را سخت وطن خواه می شناخته.

همین شتاب وی را اولین سازنده فیلم های مستند از وقایع سال های شلوغ برای موسسات خبری معتبر جهان کرد. و بعد ها به تاسیس موسسه ای برای ساخت فیلم های جدی انجامید. همان جا بهترین فیلم های مستند کوتاه ایرانی ساخته شد که برای نخست بار در جشنواره ها و مراکز هنری جهان چهره شدند.

اصرار داشت و دفتر فیلمسازی را کرد مجمع کار، نه پاتوق نق نق های روشنفکرانه. شعر نگفت هیچ وقت اما نه فقط فروغ که مهدی اخوان هم در همان استادیو گلستان آرام گرفتند و کم نبودند شاعرانی که به حمایتش به شعر تشویق شدند. نقاشی نمی کرد اما بیشترین کسی که در آن زمان نقاشان بعدا نامدار را هل داد و تشویق کرد، خرید و خراند، او بود. نقاشی های مدرن نسل دهه سی و چهل به زبان خوش و به سادگی به در و دیوار ادارات مفخم ننشست، و مجسمه ها هم همه فقط به حمایت شهبانو نبود که از تاریکخانه سازندگانشان به در آمدند و در پارک ها و خانه ها و باشگاه ها تماشائی شدند.

شتاب داشت که وقتی در سال 46 خانه و زندگی را که در پاتخت و مطابق دلخواه در سواحل دریای شمال ساخته بود گذاشت، رها کرد و رفت. چنان که خبرش نیافتند چندی.

شتاب داشت لابد که وقتی چند سالی بعد برگشت، خود می گوید "کاری داشتم ... می خواستم اسرار گنج دره جنی را بسازم." می خواست سرنوشت جامعه ای را بگوید که گنجی یافته بود زیر پایش ولی آن را برای خرید مهملات هزینه می کرد، رشد نمی کرد گیرم روضه را کمی آب و تاب می داد، سفره را بلندتر می چید. در فیلم او مناره اروتیک را مشتی و بلکه فحشی به آسمان ها دید. در اسرار گنج همه چیز باسمه ای بود، همه چیز دکوری، شاعران متملق که بدیهه سرائی هاشان از دو سه شب پیش تایپ شده در جیبشان بود در وصف کلیددار گنج، عروس هم باسمه ای. تراژدی این بود که فقط طرف خودش باور داشت، یعنی قربانی فقط راست می گفت. همان که به نظر می رسید مسبب است و نبود.

نیازی به این نبود که ماموران اداره فخیمه بازبینی فیلم، همان کار بکنند که در خشت و آینه کردند و شخص اول را به هم بازبینی کشاندند. اگر سواد داشتند درمی یافتند آن نظر کرده و مقدس نما کیست، و آن نماد پشت سرش کدام بناست و یاد چه کس را زنده می کند. می دانستند بازبین ها اگر پیش از این ها متن گفتار فیلم های کوتاه را شنیده بودند. اگر حتی فیلم مستند جواهرات سلطنتی را دیده بودند می دانستند که در گفتار آن چه تصویر گزنده ای است از شاهان بی خبر از قافله تمدن که از فرنگ اسباب بازی سوغات آوردند اما دریغ از یک جو عقل.

آیا اسرار گنج دره جنی، سه طلاقه کردن ایران بود، تا دیگر بی محلل بازگشت ممکن نشود. آیا همان چند شب زندان کمیته نشانش داد که درست به هدف زده است. هر چه بود در آن فیلم نشان داد گنجی تبه شد، هزینه شد در راه ساختن ایوانی که خبر ویرانیش قبل از ساختن رسیده بود. آخر فیلم بولدوزرها را گذاشت که نزدیک شوند و برق تیغه شان را غروب چشم زن کرد، ورنه هر چه که قرار بود ویران شود اصالت نداشت و نه قوتی. فیلم را هنوز خیلی ها ندیده بودند که سینما ها آتش گرفت و فروریختن بنائی که مجلل و محکم می نمود تبدیل به حادثه ای جهانی شد. و گلستان دیگر پرونده را بست. گرچه باز هم کار کرد و نوشت.

شتاب داشت اما هیچ گاه حرف باب میل روز، یا مد روز نزد. با متداول همسو نبود، در مسیر رود شنا نکرد و شاید با متداول و معمول و عادت، نوعی سرسختی و چالش هم داشت. ار هر نوعش که بود.

برای همین بود که سال قبل وقتی مهدی یزدانی خرم در مصاحبه اش با وی برای شهروند امروز چرا نگذاشته اید یا نمی گذارید داستان هایت یا نوشته هایت به زبان های متداول جهانی منتشر شود، جوابش این بود" داستانم را به مجله فراسو ی شهر ابرقو بدهم، راضی تر می شوم تا این که دنبال این راه بیفتم که پولی بدهم به ناشران خارجی که کتابی از من ترجمه کنند که بکوبمش توی سر دیگران"
در همین پاسخ چند نکته است، که درکش دشوار نیست.شاید کلیدی هم باشد برای شناخت ابراهیم گلستان، و نوع برخوردش با مسائل. فراسو مجله ای است چاپ نورآباد ممسنی [نه ابرقو]. می توان دریافت که با چه مرارتی توسط جوانان آن سامان منتشر می شود. اول بار که گلستان شنید چنین مجله ای هست به یادآورد منطقه را، و ابراز شادمانی کرد از این که فن آوری چنین همه جا گیر شده، باسوادان و مشتاقان دانستن چنین بسیار شده اند. چه رسد که بهانه این آشنائی مرگ محمد بهمن بیگی بود. آن مرد، مرد بزرگ، همان که ایلش بخارایش بود. برای چند نفر از جمع کثیر آن ها که رفتند گلستان چنین حاضر به یراق بوده است برای نوشتن سوکنامه ای. پرس و جو و اصرار اهل آن مجله و کمک گرفتن از خانم بهمن بیگی موجب شد که گلستان نه فقط برای شماره مخصوص آن مجله نوشته فرستاد، بلکه مشوق دیگران هم شد تا چنین کردند. از همان زمان برعهده شناخت کمک کردن به تداوم این مجله محلی. حالا در هر موقعیت از فراسو می گوید و از همت جوانان دست در کارش.

چنین بود که وقتی قرار شد نود سالگی گلستان، یک سالی زودتر از آن که باید، موضوع یادنامه ها و ویژه نامه ها شود، از میان همه نشریات معتبر پاتخت و حتی پاتخت سرزمین های دیگر که جلو آمدند و خواستند، او بیش از همه به مجله فراسو نگاه کرد. قصه ای را که از مدت ها پیش بود و خوانده بودم و بخشی از کتاب مفصلی است که باید منتشر شود و نشده، راهی نور آباد شد.

اما نکته پنهان در این جمله همچنان سخنی دیگرست. می گوید راه جهانی شدن نویسنده شرقی این نیست که مفتخر باشد که یک ناشر کم نام و گمنام، پولی از وی بگیرد، یا نگیرد و به حساب فداکاری های مردم شناسانه بگذارد و یک ترجمه شکسته بسته از اثرش در چند نسخه منتشر کند. که شاید تنها حاصلش نوعی پز دادن به همزبانان باشد که بله من هم در اقیانوس بادبان کشیدم. یک نوع تبلیغ غیرمستقیم برای خود. همین را می گوید کوبیدن بر سر دیگران.

چنین سخنی و چنان نیتی را در هم می آمیزد می شود همان جمله. اما این فقط جمله ای و شعاری و شعری برای خوشامد نیست. به قصد بزرگ نمائی و جلوه فروشی صادر نشده، بلکه از اعتقادی می آید که متعلق به این سال ها هم نیست، چنان که در بحبوحه انقلاب، مترجمی معتبر و لابد ناشری معتبر قصد کردند قصه اسرار گنج دره جنی را به انگلیزی در آمریکا منتشر کنند. رفت و نگذاشت. می گفت کار از این حرف ها گذشت و قصدم هم این نبوده که غری زده باشم به دستگاهی که غر زدن داشت، پیشگو هم نیستم. و شاید هم نگران شده بود که مبادا در نظر آید که در قلاب انقلاب افتاده است، که نیفتاده بود. و با وکیل جلو انتشار نسخه انگلیسی گنج را گرفت.

این خود شاخه ای است از اعتقاد ستبرتری که در نوشته ها و گفته های آقای گلستان درج است. این که هر اثر فرهنگی [ادبی و هنری از هر نوع] تراوش ذهنی است که احساس کرده است که باید نوشت، سرود، ساخت یا فریاد زد. نه منتی دارد بر سر مردمان و نه حق تفاخر. به نظر وی به محض تولد اثر، کار خالق آن تمام است. او به مقصود خود رسیده . از این زاویه به جوایز و اعتبارات میرا اعتنائی ندارد و این نه از سر تکبر، بلکه نوعی پاک طلبی است و پاک طبعی. جلوه گری در این مذهب حرام است، جلوه فروشی در آن عین کفر است، حالا دیگر چه رسد به حجله آرائی و ارسال مدام دسته گل برای خود. چنان که باب بوده است در همه این هفتاد و چند که او شاهد بیدار رویدادهاست.

رشد یک نوسال در ... تازه ترین قصه یا نقل که از گلستان می خوانیم، از بس که جان دارد به گزارشی از یک واقعیت شباهت می برد. خلاقیت ذهن نویسنده در آن نه که نمایان نیست و تظاهر ندارد، بل گوئی اصرار داشته است بگوید لایه های دیگری در کار نیست، همین است که هست. اما آیا راستی چنین است آقای گلستان؟

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook