Sunday, October 25, 2009

حسین تو را باید کشت


نامه آقای حسن درخشان، مرد محترم، پدر حسین [بگو هودر] که سرانجام تاب نیاورد و سکوت یک ساله شکست به اندازه کافی تلخ بود و برانگیزاننده، چه رسد که خبر دستگیری فله ای جوانانی هم رسید که شب جمعه برای دعای کمیل به خانه دوست زندانیشان رفته بودند تا بلکه درد تنهائی و دوری از شهاب را در مناجات نیمه شبی بریزند. باورشان بود دعای کمیل و صدای محمد رضا وقت تلاوت آیات کتاب خدا، دمی روح بخششان خواهد بود. اما ون سبز رنگ دم در بود.

چنین بود که به دلم افتاد نامه ای بنویسم و از اعاظم قوم بپرسم گناه این جوانان چیست که در این زمان و در این سرزمین زاده شده اند. بپرسم آیا محمدرضا شاگرد اول شاگرد اول ها، هادی که با همه جوانی بزرگ و کارچرخان کارتونیست ها شده، هنگامه با آن همه عقل و رعایت، آسیه با آن همه شور و انسانی، فرشته با آن علاقه و پی گیریش به حرفه، و حسین که در بیست و چند سالگی شده بود پدر وبلاگ نویسی ایران، لایقشان زندان است. و باید از مام وطن همان بشنوند که بازجو روز پایان محبس می گوید: یا مثل بچه آدم شو یا برو، برو همان طور که میلیون ها رفتند.

این نامه را ننوشتم و آن سئوال ها را نگاه داشتم. نپرسیدم به این جوانان چه داده ایم که از آنان اطاعت محض طلب می کنیم، آیا تقسیم پول نفت بدون هیچ مدیریت و هنرمندی ، با هزار غفلت و اسراف و بدکاری، این همه منت گذاری دارد. آیا این منت چندان است که باید جوانان روزی هزار بار هفت هزار سالگان را دستبوس آیند تا مغزهایش از کاسه سر به در آورده نشود. سهل است از آنان می خواهیم همه الگوهای رفتاری شان را دور بریزیند، و بی هیچ سئوالی، همه آن شوند که ما می خواهیم .

می خواستم در آن نامه بپرسم چه گلی زده اید به سرهاشان که از آن ها می خواهید جوانی بگذارند و همچون شما هفت هزار سالگان راه بروند و همچون شما زندگی را در مرگ ببیند، فرزند بر سر جدل قدرت بکشند و بگویند بر سر عقیده کشته ایم. چرا باید همه اطاعت باشند و ریا. هر کار در پنهان کنند اما در ظاهر زاهد باشند و پرهیزگار، ورنه بروند و بخت خود را در جاهای دیگر دنبال کنند. آیا وقتی جهان پر شد از سینا و فرناز و فرشته و گلنوش و همه محسن ها [ از مخملباف تا نامجو، از سازگارا تا کدیور] آن گاه سر آرام بر بستر خواهید نهاد. گمان ندارم. چون آن که در سر دارید نه با کوره های داغ تربلینکا و آشویتس به دست آمد نه در زمهریر سیبری. پس آرامشی در کار نیست، هم اکنون در فهرست نام آوران جهان فراوان حسین هست و فاطمه، نازک و بهاره، شادی و دیگران [با گذرنامه هائی که هر کدامش به خون جگر رنگ به رنگ شده] اما ای عجب هنوز دل سنگتان آرام نمی گیرد.

ننوشتم آن نامه را و به خود گفتم چه فایدت از این نوشتن. نکند کار حسین درخشان و بچه های زندانی را هم بدتر کند. پس چنین بود که نامه ای نوشتم به هودر. می دانم به او نمی رسد، سیصد روزست که چشم او به در مانده و کسی در نمی گشاید اما فرض می کنم که نامه را نوشته در بطری نهاده ام و رها کرده به سینه دریاها. چنین بود که بالای صفحه نوشتم: حسین باید کشته شوی. نوشتم:

از این جمع بی قراران، اول از همه تو کشف کردی و تو به ما رساندی که دنیا، مجازی شده است، شفاف شده، ریائی نیست. و شیرجه زدی در این دنیا. هیچ فکر نکردی ما که مانده ایم در ریاهایمان، ما که رنگ هایمان را می پوشانیم، ما که آموخته ایم چون به خلوت رفت باید آن کار دیگر کرد، تابت نمی آوریم. هیچ فکر نکردی دارت می زنیم. وقتی عریان می شوی، هر چه در کله پوچت هست را به دنیای مجازی می سپاری. آن وقت هم پلیس مرزی نیویورک و هم هر مامور دیگری پشت خط نگهت می دارند. و تو چه لقمه آسان هضمی شده ای، همه چیزت آشکارست، خطا ها که کرده ای، یاوه ها که گفته ای، بدها که نوشته ای. و در یک لحظه جهان پر می شود از قدیسان که گویا هرگز تقصیری نکرده اند، همه پاکدامنان که انگار هزار ساله به جهان پا گذاشته اند.

حالا گیر کرده ای، گریبات در دست آن هاست که تو را خوب تر از خودت می شناسند، همه زیر و بالایت را می داند. تو در روشنائی گذارده و خود در تاریکی اند. و تو هیچشان نمی شناسی. گناه تو و گناه بخشایش نشدنی تو این است که "معمول" نشدی، همه جا خواستی جور دیگری باشی. هر کار که دیگران در پنهان می کنند تو آشکارا کردی. خصوصی ترین و خاص ترین لحظاتت را هم ثبت کردی.

بار آخر که دیدمت چند هفته پیش ازاین بود که بروی به خانه . گفتی دلم برای قلهک تنگ شده، همان موقع بود که آن قدر نوشته بودی آن قدر متلک گفته بودی، همه را آزرده بودی که دیگر شده بود طبیعتت و همه جا می پراکندی. سخنرانی و فیلم دانشگاه سوآز. میهمانانی رسیده از تهران. نگاه همه به تو جور دیگری بود و نگاه تو به همه هم سن و سالانت یک جور دیگر. انگار به منظورت رسیده بودی، گمان داشتی رخت چرک همه را به بند کشیده ای، بز از گله جدا شده ای. اما همان خنده شیطنت که بیش تر دندان هایت می خندید بر لبانت بود، همان خنده که وقتی به تیم کلاس بالاتری مدرسه گل زدی در چهره ات بود.

اما گمان کردی زندگی همان زمین فوتبال است. گل خورده ها همه سروش حاج فرج اند که بعد پانزده سال به لبخندی به یادآوردند شیطنت هایت را. چقدر باید از عمرت می دادی تا بدانی که زندگی شوخی نمی کند با تو و از تو شوخی نمی پذیرد، تا لبخند از لبت نگیرد رهایت نمی کند.

ترا گذاشتند مدرسه نیکان که با فرزندان بزرگان همکلاس شوی و با بزرگان آینده همدم و آشنا شوی، گذاشتند که طبع سرکشت را مهار کنی. آدمی شوی مناسب جامعه ای که ناظمش همیشه آقای کمالی نیست که، مجازاتش فقط "آقات را بگو فردا بیاد مدرسه" باشدن. پوستت را می کنند. با هر زندانی که به بند می افتد یک بار ترا می کشند که قصه بگو، قهرمان داستان های شب شو. همان ها را که می نوشتی در "سردبیر: خودم" حالا در دوربین بگو. بگو بگذار باورمان کنند. از تو می خواهند کمکشان کنی که باورپذیر شوند.

حالا باید ریا کنی، نگو که از وقتی از تورنتو به در آمدم کولی آواره بودم و در پی آن که به پدر وبلاگ نویسی ایرانی، یکی در ازای هشت ساعت کار مواجبی بدهد که از کمک پدر بی نیاز شود در سی و چند سالگی. بگو من آدم بزرگ شده بودم، رییس جاسوسا بودم، نگو آمدم تهران برای این که دلم برای ملافه و تشک مامان تنگ شده بود بگو آمدم برای دستگاه های بزرگ جاسوسی گزارش تهیه کنم، بگو طرفداریم از آقای دکتر کلک بود. نگو که کولی یک لا قبائی بودی در سر هوس کشف جهانت بود، آن جا کسی لاری سامرست موآم نمی شناسند، لبه تیغ نخوانده اند و نه خدا حافظ کاری گوپر رومن گاری را، از لنی حرف نزن. بگو اصلاح طلب ها یادم داده بودند که ادای اصولگرایان را در آورم.

دنیا که شادی نیست که بگوید "برو گمشو حسین با این مزخرفاتت، کی ترا استخدام می کنه". حالا باید آن قدر از این "مزخرفات" بگوئی تا قبولت کنند که دیگر خیال شفافیت از سرت بیرون شده، تو هم شده ای مثل دیگران، بلد شده ای ریا کنی، یک جور باشی و جور دیگری نشان بدهی.

بهشان نگو که آن ساک دستی چرخدار را می کشیدی از این ور به آن ور عالم، نگو که نیمه شب ها تلفن کردی که می توانم بیایم آن جا. نگو شبیه قهرمان "منهتن به نمره" امیر نادری شده بودی، نگو که وقتی برای مراسم رسمی دعوتت کردند بلد نبودی کراوات گره بزنی، کت آتی را پوشیدی. از پنجره نگاهت کردم وقتی که رفتی، یکی دیگر شده بودی. اما کسی را هم گول نمی زدی با آن ساکی که قرقر روی زمین می غلتاندی و آی پاد در گوشت. بگو دو صفر هفت شده ام با همان امکانات و این آی پاد هم برای دریافت دستورات بود.

یادت باشد. همه مامورهای دنیا یک شکل هستند و یک ماموریت دارند، مگر نبود مامور مرزی آمریکائی در نیویورک. گفت نه نمی شود، دیگه هیچ وقت نمی تونی پاتو تو ایالات متحده بگذاری. دندان هایت خندید یعنی شوخی می کنید آقا، من یک کانادائی هستم مگه میشود؟. اما شد. چون همان اول کار مامور مرزی نامت را سرچ کرده بود در گوگل، وبلاگت را خوانده بود. می دانست رفته بودی تورنتو چه کار، می دانست چقدر خوشحالی که یک سطر آدرس داری در نیویورک. آمریکائیه که مدام آدامس می جوید از وقتی از توی وبلاگت، ترا کشف کرده بود، لبخندی به لبش بود انگار آل کاپون را گرفته. نمی دانست با همان کارش با این کولی که تازه یک سطر آدرس پیدا کرده بود در نیویورک و می خواست چند ماهی در شهرآرزوهایش کلیدی داشته باشد چه کرد. نمی دانست دیگر تو ضد آمریکائی می شوی. و از آن جا راهی نیست تا علاقه مندی به دکتر احمدی نژاد، به دشمنی به اصلاح طلبان.

راستی اگر گذارت به دباغخانه نیفتاده بود. چه حالی می کردی با این جنبش سبز. عین جنس دلخواه بود. هی لینک بده. هی علامت بزن. افشا کن که خط از آمریکا می گیرند، از دکترکین، جین شارپ علامت بده، هابرماس یادت نرود. اما به شرطی که خودت باور نکنی که اگر دلت تنگ شود برای بوی لحاف مامان، دکتر به دادت می رسد.

ما هفت هزار سالگان بی تحملیم، داغ هزاران آرزو در دل داریم. با شما دشمنیم که جوانید و چنین است که در سهراب کشانیم، تحمل شادیتان را نداریم، هزاران مامور برتان گمارده ایم مبادا کلمه ای جز آن بگوئید که ما می دانیم مبادا جز آن چیزی در خاطرتان بگذرد که در ما گذشته .

بی کله، کوله بر دوش، آواره، یاغی بکش که سزای تست. به جرم آن که جوانیت را دهان نبستی. به جرم آن که از همان بچگی خطا کردی و به تیم بچه های بزرگان، حضرات بلندپایگان گل زدی، بعد هم با چشمانی که کودکی و شیطنت از آن می بارید چشم در چشم بزرگ ترها ایستادی. نفهمیدی که در شهری زاده شده ای که ترا بی دست و پا می پسندند. باید در خط زندگی کنی. باید خطوط را رعایت کنی، باید به خط قرمزهائی که هفت هزار سالگان رسم کرده اند نزدیک نشوی، اگر شدی هیچ گمان نبر که کس به دادت برسد، هیچ طمع مدار که همسن و سالانت هم ترا به یاد آورند، این ها به تازیانه و یا آنان به گفتار، پیامت می دهند که جز ما میندیش.

این جا دنیای مجازی نیست. این جا دنیای واقعی است زندان دارد، دیوارهایش نزدیک است، سفیدست. آدم هایش اما گاه به گمان و به حدس نقش می گیرند، بازجو می شوند، قاضی می شوند و حتی قاضی عسگر و دعای قبل از مرگ در گوشت می خوانند. مگر تو همین طور نبودی حسین، مگر به تازیانه نبستی دیگران را به گمان.

اما حالا ریا کن، هر چه می خواهند و می خواهی بگو. بگو دیگر تغییر نمی کنم. بگو بی دست و پا می شوم، بی بال و پر. همین جائی می شوم، در همان قلهک خانه ای بگیر. کلیدی داشته باش، زنی "بستان"، شرکتی "بزن". از در که بیرون می روی یقه ات را ببند. دعای زیر لبی بخوان. بگو که از خانواده شهیدی، بگو همه عمر با هیات موتلفه مانوس بوده ای. بگو عمویت از هفتاد و دو تنی است که همراه آیت الله بهشتی بودند. اما نه کمی تامل کن. در این فاصله که نبودی آیت الله بهشتی هم از بهشت بیرون شده است، انگار او هم کمی سبز بوده است.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, October 24, 2009

هادی را ازاد کنید


این یکی از کارتون هائی است که کارتونیست های بین المللی کشیده و خواستار آزادی هادی حیدری کارتونیست زندانی شده اند. اردوغان کرایل که این طرح را کشیده یکی از ترک تبارهای آلمان است

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نشانه های پریشانی در اردوی دولتیان

اول بگویم که من آقای مهدی کلهر را از سال ها قبل می شناسم سال ها بود که گمش کرده بودم. او را شخصی هنرمند و اهل درد می شناسم. سه هفته قبل از دور دوم انتخابات ریاست جمهوری سال هشتاد و چهار هم که آن مصاحبه را انجام داد زمینه های انتشار مصاحبه تلویزیونی اش را فراهم آوردم چون نظرم بود که همه کس حق دارد بی لکنت نظر خود را بگوید. در آن زمان راستش را بگویم مخالف آقای احمدی نژاد نبودم. در او حسن ها می دیدم که در دیگر نامزدهای انتخابات هشتاد و چهار نبود. فقط یک اشکال داشتم و آن هم حمایت آقای خاتمی از کاندیدای دیگری بود، و من آقای خاتمی را قبول دارم . همین برایم تناقضی ایجاد کرد که سرانجام قوت احترام به خاتمی بیش تر بود به دکتر معین رای دادم.

در انتخابات اخیر به میرحسین موسوی رای دادم چرا که کوتاه مدتی بعد از آغاز به کار دولت نهم با آقای احمدی نژاد مخالف شدم اما مهدی کلهر هنرمندست و از افتادنش به این دام متاسف بودم . اینک و بعد از انتخابات اخیر، آقای احمدی نژاد و همراهانش به دلیل آن که همه اختیارشان در دست تندروها افتاد به نقطه بدی در تاریخ کشیده شده اند و من برای خیلی ها در این قافله احترام قائلم. مثلا برای آقای فتاح وزیر سابق نیرو که نشان داد یک تکنوکرات است، برای طهماسب مظاهری، راست بگویم تا چند هفته قبل از انتخابات برای جناب دکتر داودی هم احترامی قائل بودم اما وقتی ایشان هم برای ماندن به وادی تبلغات و سخنان بی پایه و تندروانه که فقط پسند رییس جمهور و دو مشاورش بود در افتاد، بیش از حد تصور متاسف شدم. این دامی بود که صفی اصفیا در دوران دیکتاتوری، دکتر حسن حبیبی در همین معاصر ما، دکتر عارف در همین سال ها بدان در نیفتادند و گمان داشتم که به این ترتیب معاونت اول جائی مخصوص مردان محکم زمانه شد.

باری در ماجرای فیلم و پناهندگی نرگس کلهر، زمانی که خبر را اول بار از حنا مخلمباف شنیدم نگران آقای کلهر شدم. گرچه که در این دو سه سال حرف ها زده و کارها کرده که کسانی نظر از وی برگردانده اند. حالا شده هم عرض و اندازه حمید مولانا. اما در مصاحبه دیروز آقای کلهر نکته ای به نظرم رسید که گمان دارم باید بدون قضاوت در اختیار شما بگذارم . آن نکته تاثیر حرکت شما جوانان است. نگاه کنید که اردوی دشمن را چطور به هزل گوئی واداشته اید. چطور انسجام فکری شان را گرفته اید. تا به حال دنبال نشانه در گفتار احمدی نژاد می گشتم اما اینک پیداست که انهدام سقوط همه را کلاقه کرده . از همین روست که از همه جوانان اهل تاریخ و رسانه تقاضا کرده ام هر جا سختی می گوید آقای احمدی نژاد جمع کنند و ارشیو کنند . برای آینده بهترین نشانه است برای نشان دادن سیر انهدام.

از این طریق متوجه می شوید که چطور پوپولیست ها که قرار بود عاشق مردم باشند ته وجودشان بیرون می زند و نشان می دهند که مخالف هر نوع آشتی شده اند و اصلا از ارامش و اشتی رویگردان. احمدی نژاد همین دیروز گفته "برخی وادادگی و تسلیم را مصلحت اندیشی می دانند.[ قریب به مضمون] یعنی شده است مقلد واقعی جنتی. یعنی شده خود روانبخش. و در تاریخ ایران بدنام ترین و سبک ترین روسای دولت در این نقطه نبودند این را به تاکید می گویم. حتی دو نخست وزیر دوران ناصری که از غلامبچه های دریار انتخاب شدند چنین نبودند.

و اینک یک نمونه دیکر در مصاحبه دیروز آقای کلهر با خبرگزاری دولت. دقیق شوید. دانشجویان رشته های رسانه و علوم سیاسی به خصوص نگاه به تامل کنند. صغرای هیچ سطرش با کبرای آن نمی خواند. به کلی مغشوش است. به نظر می رسد مصاحبه گر و مصاحبه شونده، دبیر سرویس و مسئولی که امضا کرده تا منتشر شود همه در اردوی پریشانان جا دارند. وگرنه چطور ممکن است که شخصی در عین سلامت و عقل چنین بگوید و بنویسد.

متن خبر ایرنا

مشاور رسانه‌اي رئيس جمهور گفت: برخی افراد که حدود یک و نیم سال با همسر بنده در ارتباط بودند، در اعزام دخترم به خارج از کشور دست داشته‌اند.مشاور رسانه‌اي رئيس جمهور گفت: برخی افراد که حدود یک و نیم سال با همسر بنده در ارتباط مهدي كلهردر خصوص پناهنگي دخترش به آلمان گفت: آقای جوانفکر گفته بودند که یک جناح سیاسی داخلی در ماجرای پناهندگی دختر من نقش داشته است که من این حرف را قبول ندارم و جناح حاکمیتی هم در این قضیه نقش داشته‌اند
. وی ادامه داد: دخترم گفته است که این موضوع ربطی به موج سبز ندارد و فیلمی هم علیه شکنجه ساخته است که کار خوبی کرده است، من هم با شکنجه مخالف هستم، جمهوری اسلامی هم با شکنجه مخالف است. كلهر افزود: اینکه آقای جوانفکر گفته بود این پروژه به خاطر پست فعلی من طراحی و اجرا شده است را نیز قبول ندارم، چون من قبلا پست‌های مهم‌تر از ریاست جمهوری نداشته‌ام. وي خاطر نشان كرد: البته اعتقاد دارم که دست بیگانگان در قضیه درخواست پناهندگی دختر من دخالت دارد و این امر در راستای اجرای پروژه "مدآ" صورت گرفته است ولی نفوذی‌های دشمن در دو جناح سیاسی حضور دارند
. مشاور رئیس جمهور با اشاره به اینکه در این پروژه، وقتی دشمن نتواند از راه‌های نظامی و اقتصادی وارد شود، برای مقابله با رقبا، از منفذ گسل‌های فرهنگی استفاده می‌کند، گفت: غربی‌ها علیه همه شخصیت‌های نظام و برای تخریب آنها این فضاسازی‌ها را انجام می‌دهند، کما اینکه علیه مهندس موسوی هم این کار را کردند. وی در پاسخ به اینکه آیا استفاده احمدی‌نژاد در انتخابات از مسئله فرزندان هاشمی که برای حذف هاشمی صورت می‌گرفت را هم می‌توان در راستای پروژه مدآ دانست، گفت: بنده این پروژه را دست ساز آمریکا می‌دانم. معتقد هستم که باید اختلافات سیاسی را کنار گذاشت و کسانی که از این ابزارها استفاده می‌کنند، بازی خورده دشمن در پروژه مدآ هستند
. کلهر با اشاره به نقش مهد علیاها، مادر ناصرالدین شاه در تاریخ سیاسی ایران، گفت: در تاریخ ایران از مهدعلیاها ضربات بسیاری خورده‌ایم و باید مواظب این‌ها باشیم و مهدعلیاها مانند سرپل دشمن عمل می‌کنم. وی تصريح كرد: ما در مسئله خانواده بسیار حساس هستیم ولی غربی‌ها فرزندانشان را مانند حیوانات تربیت می‌کنند، تا یک سنی مواظبش هستند، بعد رهایش می‌کنند که روی پای خودش بیاستد، البته یک محاسنی هم دارد، ولی در نظام خانوادگی ما چنین نیست و دلبستگی‌های قوی خانوادگی ما سبب می شود که دشمن از این نقاط برای ضربه زدن استفاده می‌کنند
. كلهر درباره اینکه چرا خودش در مناظره با مرعشی تلویحا،توصیه‌هایی به هاشمی رفسنجانی برای مراقبت از فرزندانش داشت، گفت: من منظورم فرزندان و خانواده هاشمی نبود بلکه منظورم فرزندان سیاسی وی که در صحنه کشور حضور دارند مانند احمدی‌نژاد و قالیباف، بود. مشاور رئیس جمهور گفت: دختر من می ترسد که اگر بازگردد با برخوردهای خاصی روبرو شد و من به عنوان پدر همه وظایف خودم را در قبال وی انجام ندادم و در این راستا مشکل خاصی احساس نمی‌کنم. وی درباره اینکه چرا پناهندگی دخترش را در راستای پروژه نرم دانسته است، گفت: قطعا چنین چیزی هست و این پروژه توسط بیگانگان طراحی شده است
وی همچنین از پروژه آژاکس 2 توسط آمریکایی‌ها در انتخابات ریاست جمهوری برای سرنگونی احمدی نژاد خبر داد و گفت: آنها قصد داشتند مانند پروژه آژاکس که علیه مصدق اجرا کنند، با صرف هزینه‌ای معادل 75 میلیون دلار، احمدی‌نژاد را نیز به همان سرنوشت دچار کنند که موفق نشدند. کلهر تاكيد كرد: پروژه آژاکس توسط یکی از شخصیت های عضو کمیته بحران شورای امنیت آمریکا اعلام شده است و او هم نام آژاکس 2 را انتخاب کرده است. وی در پاسخ به اینکه چه کسی جزئیات این پروژه را اعلام کرده است، گفت: اسم این فرد یادم نیست، البته اسامی این ها، رسانه ای نیست.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Friday, October 23, 2009

یاد هادی حیدری


هادی حیدی کارتونیست مبتکر را هم دیشب در خانه شهاب طباطبائی موقع دعای کمیل گرفته اند. یادش از صبح در دلم بود به خاطری دیگر. نگاه کنید به یکی از کارهای او و نگاه کنید که ویلونیست [خودش با دو کلمه ویالون و معادل انگلیسی خشونت وایلنس بازی کرده است]چگونه خودش هم دارد زجر می کشد. ورنه می توان تجسم کرد که خنده های محمد رضا جلائی پور و هادی که با هم درآمیزد چه محضری می شود فقط حیف که شهاب بین شان نیست.
حالا هم که محمد رضا آزاد شده منتظر هادی می مانیم و منتظر طرح هائی که از این تجربه به دست آید.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

گزارشی به ملت ایران

ای شما همه فرشته نمایان، جمعه است صلواتی نثار خود کنید درودی بر خود بفرستید که کس را قاهرتر از خود نمی شناسید، پس آن گاه چونان بیگناهان پاکدل سر در گریبان برده با خود بگوئید سلام بر من که توانم هست حریر را پولاد کنم و از آن پولاد خنجر بسازم. این نامه هنرمندان ماست، سیمین، جعفر و مجتبی که جز از عشق نمی گفتند و جز مهربانی کیش آن ها نبود، بخوانید از حریرشان، شما آهن دلان، پولاد ساخته اید.
عنوان نوشته شان هست گزارشی به ملت ایران

ما ایرانی هستیم.
هر یک از ما تنها یک پاسپورت داریم. پاسپورت ایرانی که آرم جمهوری اسلامی بر آن حک شده است. پاسپورت مان را در فرودگاه از ما گرفتند.
ما سینماگریم.
در این سی سال سینماگر شده ایم و به واسطه ی فیلم هایمان در مجامع جهانی نماینده ی فرهنگ و هویت ایرانی خویش بوده ایم. هیچ دولتی این هویت را به ما نبخشیده است که بتواند آن را از ما پس بگیرد.
ما همواره به فرهنگ کشورمان بالیده ایم و آن را در معرض تماشای مردم جهان قرار داده ایم. ولی اکنون حق عبور از مرزها را از ما گرفته اند؛ گلایه ای نداریم. حتی نمی دانیم به چه اتهامی؛ باز هم گله ای نداریم. اما ما می خواهیم همچنان سینماگر مستقل ایرانی باقی بمانیم.
در تمام طول فعالیت فرهنگی مان می توانستیم پاسپورت دیگری داشته باشیم؛ اما خواست و اراده ی ما بر ایرانی بودن و ایرانی ماندن بوده است. دولت این توان را دارد که مانع خروج ما از مرزهای کشورمان بشود؛ اما یادآوری می کنیم که هویت ما در گرو پاسپورت-هایمان نیست.
حتی بدون پاسپورت، ما ایرانی هستیم.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, October 17, 2009

آزادی ها در راه

هنوز بر من مسلم نشده ولی همین روزها منتظر شنیدن خبر آزادی مازیار بهاری بودم. بنابراین تصورم هست اگر دیشب آزاد نشده باشد هم امشب آزاد می شود و این درست به مثابه فرج بعد از شدت غنیمت است و همه ما روزنامه نگاران به خود تبریک خواهیم گفت که یکی از اسیرانمان از بند آزاد شد، چندی دیگر هم منتظر محمد قوچانی هستیم و بعد هم دیر نخواهد بود که یاران سرفراز هنگامه شهیدی و همه روزنامه نگاران اسیر، لیلاز، زیدآبادی و بهمن اموئی و دیگران.

دست کم هرازگاه یک روزنامه نگار به یک همکار ایرانی خود تلفن نخواهد کرد و نخواهد پرسید اگر نظام ایران مانند زیمبابوه با کار خبرنگاران خارجی مخالف است چرا اصلا به آن ها اجازه فعالیت می دهد، نکند تصور می کند که خواهد توانست همه روزنامه نگاران جهان را کنترل کند.
یا چنان که هفته گذشته رخ داد سردبیر یک نشریه سیاسی معتبر انگلیسی نامه ای بنویسد و از یک روزنامه نگار قدیمی ایرانی بپرسد راستی چه خبرست در آن مملکت، چرا مازیار را آزاد نمی کنند، می خواهند چی را به کی ثابت کنند. اعتراف هائی را که به زور از وی گرفته اند برای هیچ کس باورپذیر نیست چرا آبروی خود را می برند. ممکن است یکی در این باره به ما توضیح بدهد.

اما پاسخ همان است که روزنامه نگار پیر به همتای انگلیسی جوان خود داد و گفت: "آیا اگر خانه تان آتش بگیرد یا خیال کنید که آتش گرفته است سعی خواهید کرد حتما با ظرف یک بار مصرف پلاستیکی آب بر آتش بریزید یا اگر یک پارچ قدیمی عتیقه و یک گلدان چینی گرانبها هم دم دست بود برمی دارید و آب می کنید و بر سر آتش می پاشید" و با این مقدمه برای وی توضیح داد که نظام جمهوری اسلامی در سی سال گذشته همواره کشور را در لبه خطر نگاه داشته و یا این تاکتیک خود را از اطاعت قانون معاف کرده، البته همزمان مردم را به علت زیر پا گذاشتن قانون محاکمه و حتی اعدام می کند. در پاسخ مردمی که می پرسند پس شعارهای انقلاب چه شد، مدام از زبان مدیر روزنامه کیهان شعار می دهد که مگر نمی بینید چقدر شرایط حساس است و مگر نمی بینید آمریکا در کمین است و دشمن حرامی بیدار، حالا چه موقع قانونمداری است. اما در برابر اعتراض های بین المللی مدافع حقوق بشر استدلالی دیگر دارد. آن جا که می رسد استدلال می کند که دولت و قوه قضاییه همه جا بر اساس قانون عمل کرده اند.

با این وضعیت حکومت دو زبان برای خود انتخاب کرده زبانی که برای دامن زدن به غرور ملی با مردم ایران برگزیده و زبانی که با جهان گفتگو می کند. ساده کنیم صورت مساله را. مثال روابط با آمریکا خوب و روشنگرست. در سال های گذشته، هم به دوران هاشمی رفسنجانی و هم در دوران اصلاحات، کاملا مشهود بود که دولتی ها با توجه به اطلاعاتی که داشتند مدام در جهت پایان دادن به خصومت با آمریکا و جهان غرب بودند، اما جناح راست با اطمینان از حمایت رهبر ایستاده بود که این خط قرمزست و عبور نتوان کرد، گاه گفتند که مرگ بر آمریکا فرموده پیامبر است. اما چندان که کار به دولت مطلوبشان رسید آشکار گردید که مخالفت جناح راست [با حمایت رهبری] با شفافیت و صداقت و با خبرکردن مردم بود. آن ها در حقیقت می گفتند همچنان ژست های ضد آمریکائی بگیرید و مردم را در مجامع تحریک کنید اما در نهان هر چه آمریکائی ها می خواهند آوانس بدهید که هواپیما بگیرید و تحریم ها را لغو کنید.
این سیاست "دو زبانی" شده است منتهای درایت به روایت دیپلوماسی جمهوری اسلامی. انصاف این است که این سیاست در سال های اول جواب داد چون که دنیا رمزش را نمی دانست و معنایش را پیدا نمی کرد اما اینک دنیا به خوبی درک کرده که چقدر فریفتن مردم برای دولت احمدی نژاد و حامیانش مهم است و چون این را دریافته، پس امتیاز بیشتری می خواهد تا زمینه برای فریب مردم به دولت بدهد.

شور انقلابی
در چنین حالتی تمامی شور ضد آمریکائی روزنامه کیهان شده است مقاله ای که یازده روز بعد از گفته محمود احمدی نژاد و روزها بعد از مذاکرات ژنو به قلم شریعتمداری می نشیند و در آن به "رییس جمهور محبوب" توضیح می دهد که گویا تعیین سیاست های کلی با رهبرست و مذاکره با آمریکا از جمله سیاست های کلی است. اما کیست که نداند که این مرحمت کجا و مقالات مملو از غیرت دینی و ملی آتشین خطاب به دولتمردان پیشین که از قضا هرگز تا جائی نمی رفتند که دولت کنونی رفت.

در حکایت حقوق بشر و دادگاه ها و رفتار با اصلاح طلبان هم همین گونه است. حکومتی که هشت ماه قبل با نشان دادن چند روزنامه ای که منتشر می شدند و نقدهای اصلاح طلبان که در زمان انتخابات بر زبان می آوردند به جهانیان می گفت ایران ازادترین کشور جهان است و ازادی مطلق در ایران است، حالا معلوم شده که در نهان از خود می پرسید بعد از انتخابات باید چه کرد با این میزان زبان بازشدن ها، با این سطح از نقد و شفافیت. در آن زمان برخی شادمانه می گفتند "گیرم دولتی ها در انتخابات تقلب کنند با این میزان آزادی چه خواهند کرد، با عادت مردم به شفافیت اطلاع رسانی چه می کنند، با شبکه های ماهواره ای چه می کنند". و نتیجه می گرفتند که کاری در مقابله با ازادی بیان نمی توان کرد، زبان مردم باز شده، دانشجویان راه سخن گفتن را یافته اند و در هر خانه ای چند نماینده از جنبش معترضان و ازادی خواهان وجود دارد که زندگی بهتر می خواهد.
اما انتخابات که صورت گرفت، جناح حاکم نشان داد که نقشه ای در آستین داشته است. دولت رای را که از مردم گرفت، رای دیگران را که خواند، تقلب که کرد، بعد دست و دهان خود را شست و به این بهانه که چرا اعتراض کرده اید و دروغ های احمدی نژاد را عیان کرده بودید به دستگیری گسترده اصلاح طلبان دست زد. روزنامه ها را بست و آن چه را مردم گمان می داشتند که دیگرعملی نیست، به اثبات رساند.

سوراخ دعا
اما دریغا که باز هم سوراخ دعا گم شد، گفت هفت در را بستی نمکی یک در را نبستی. و همان یک در کفایت داشت. کسانی که تنها و تنها روش و اسلحه شان تندروی است و سیاست اعلام شده شان فرمان و ترمز بریدگی، در این کار هم تند رفتند بنابراین هم کهریزک بیرون زد و هم ناچار شدند یک فیل قدیمی را قربان بدهند [مقصودم مرتضوی است]. تازه اعتراض و ریزش را به خانه نزدیک ترین نزدیکان نظام بردند. درز قبایشان بیرون زد و آشکار شد که حکومت مدعی دین، از حمایت روحانیون بزرگ محروم است یک مصباح یزدی را دارد و نیمی از نوری همدانی را، سهل است ناگزیر شده بر هر مرجع مامورانی بگمارد.

چنین است که باید گفت بر شما جوانان و زنان ایرانی که نام سبز بر خود داده اید درود. درود که کاری کردید که نفس در سینه شان حبس شد. چادر از سر پوپولیست برساخته آقای جنتی افتاد. سفرهای استانی بر اب افتاد. آنکه ادعا می کرد همه جای جهان مردم به استقبالش می آیند و با دست نشانش می دهند، و مموتی مموتی می کنند، دیگر از میان حلقه صدها محافظ خلاصی اش نیست و همان بهتر که در کاخ سعدآباد که اسلاف را مسخره می کرد که چرا در آن جا قرار دارند، محبوس بماند. او که برای هر سفر دعوت شده و نشده ای بهانه می یافت و هواپیمای اختصاصی را بیش از هر رییس دولتی دوانده بود، بعد از تولد جنبش سبز دیگر باید بپذیرد که دعوت کننده ای در کار نیست مگر ونزوئلا و سوریه و یکی دو دیگر از کشورهای فقیر که انتظار کمک دارند. یعنی که طشت پوپولیسم و آزادی مطلق بیان از بام افتاد.

اینک با ازادی هر یک از کسانی که بعد از انتخابات ریاست جمهوری توسط دادستان وقت سعید مرتضوی به زندان افتادند تا بعدا برای آن ها سند و مدرک [معمولا از گفته های خود آن ها و یا از اسنادی که از خانه شان به دست آمده] ساخته شود، سبز اندیشان در می یابند که چه قدرتی در اجتماع آن هاست. با ازادی هر یک از اسیران این نبرد نابرابر این سئوال در اذهان پیدا می شود که این صاحبان قلم و اندیشه چرا در زندان بودند. کیهان و ایران و وطن امروز و دیگر روزنامه هائی که از کیسه مردم و به خرج خزانه شان چاپ می شود برای فریب، چند ماه است که به هواداران بی گناه و فریب خوردگان ساده زیستی و مردمی می گویند زندانی ها با آمریکا رابطه داشته و قصد داشته اند حکومت را براندازند. حتما بخشی از جامعه و هواداران دولت هم این سخن ها را باور کردند. اما گمان نکنند همه آن قدر غافلند که از خود نمی پرسند پس چه شد، چرا در دادگاه که رفتند به جای هر چه از زندانیان به زور هم شده اقرار گرفتید که انتخابات درست بوده است و دولت احمدی نژاد قانونی است.

گمان ندارند هیچ کس سراغ عبدالله رمضان زاده را نخواهد گرفت و هیچ کس سخن وی را ساعتی قبل از دستگیری به یاد نخواهد آورد که به دوستان و همراهانش گفت می خواهند مذاکره کنند می خواهند معامله کنند، می خواهند تسلیم شوند، برای این کار باید ما آزاد نباشیم و ما بی صدا باشیم.

استدلال و توجیه
برای اینکه این صورت مساله از یادها نرود باید به یکی از آسیب های جامعه در سال های اخیر اشاره کرد.

در سال های اخیر همواره بعد از دستگیری هر یک از روزنامه نگاران و سیاست پیشه گان، کسانی آماده بوده اند که در پاسخ دیگرانی که دنبال علت و بهانه دستگیری می گشتند بگویند "لیلاز هفته قبل از دستگیری در فلان رادیو فاش کرد که اوضاع اقتصادی دولت خراب است برای همین به بند افتاد"، یا "زیدآبادی در آن سخنرانی وقتی گفت اعمال همه مقامات کشور باید زیر نظارت مردم باشد" اشاره اش به رهبر بود "از همان موقع حدس می زدیم دستگیر شود". یا "سحرخیز از همان زمان که برخوردش با محسنی اژه ای را علنی کرد و حتی محل گاز گرفتن وی را مشخص کرد، باید خودش را آماده زندان سخت می کرد". این تحلیل ها که گاهی به جای توجیه و دلیل دستگیری مطرح می شد عملا فضائی ساخت که تندروها می خواستند. انگار که دستگیر شدگان مقصرند که جوانب احتیاط را رعایت نکردند.

این گونه استدلال ها چنان جا افتاده بود که اگر کسی بعد از هر کدام از این تحلیل ها می پرسید مگر مصاحبه کردن با یک رادیو یا فاش کردن یک امر که اتفاق افتاده یا انتقاد از رییس دولت جرم است، حتی وکیلان دعاوی هم به این ساده دلی وی می خندند. چنان که سال ها قبل در تفسیر بستن فله ای روزنامه ها و به زندان انداختن دویست روزنامه نگار، آگاهان ابرو بالا می انداختند و می گفتند رهبر جمهوری اسلامی در یک سخنرانی مطبوعات اصلاح طلب را "لانه دشمن" خواند، آقای عباسعلی علیزاده مدیر کل وقت دادگستری تهران با شنیدن این پیام احساس تکلیف کرد و تلفن کرد به مرتضوی و از وی خواست اما هم به گروه های تحت امرش آماده باش داد و موتورسیکلت سواری به راه افتاد با ده ها حکم توقیف.

شنونده این سابقه و پیشینه باید هیچ از خود نپرسد عدل کجاست، قانون کجاست، اگر با استنباط از نظر رهبر می شود عده ای را به زندان انداخت دیگر چه نیازی به قانون نویسی است، چه لزومی به قاضی و دادگاه هست. برای اداره کشور وجود یک رهبر و یک از جان گذشته تاریخ نخوانده و عبرت نگرفته جاه طلب و آماده فنا شدن کافی است.
چنان که هم امروز می توان پرسید گناه مازیار بهاری که این همه مدت در زندان ماند چه بوده است. پاسخ قانع کننده و قانونی وجود ندارد .

جرم:ایرانی بودن
بهاری فقط و فقط بدان جهت به زندان افتاد که ایرانی بود، و آشکار شد در وطنش از همه جای جهان بی پناه ترست، چرا که نمایندگان مجله معتبر نیوزویک در هر کجای گیتی به بند افتند وزارت خارجه آن کشور امان از دستگاه قضائی می برد که مبادا حقی از تبعه اش ضایع شود. از طرف دیگر در همین ایران هم اگر مازیار، مازیار نبود و اهل بهار همدان نبود و یکی بود اهل کانادا و در کبک به دنیا آمده بود حتی یک روز هم زندانی نمی شد، چنان که هیچ خبرنگار خارجی نشده است. دولت بیگانه ستیز که دست و دلش برای تبلیغات می لرزد و خبرنگار خارجی را روی سر می نشاند حداکثر کاری که با خبرنگار خارجی کرده لغو مجوز و ابلاغ خروج از کشور ظرف دو روزست که معمولا با استقبال ماموران رسمی دفتر ریاست جمهوری و هدیه مخصوص رییس جمهور در سال های اخیرعملی می شود [مانند رفتار با ملوانان انگلیسی که گفته شد جاسوس بوده به خاک ایران تجاوز کرده اند]. در همین انتخابات اخیر بنا به ادعای وزارت ارشاد صدها خبرنگار خارجی در تهران بودند، گزارش هایشان هست، معقول ترین و متعادل ترین گزارش ها از آن مازیار بهاری بود، اما هیچ کدام به جز مازیار بهاری زندانی نشدند. هیچ کدام مجبور نشدند اعتراف کنند که خبرنگاری یعنی جاسوسی پس غلط نیست اگر گفته شود او زندانی شد به جرم ایرانی بودن.

ما یک بار دیگر هم این وضعیت را آزموده ایم، آخرین پادشاه در حالی که هر ماه با یکی از رسانه های بزرگ جهان مصاحبه می کرد اما در ده سال پایان سلطنت خود هیچ روزنامه نگاران ایرانی را نپذیرفت و فقط به امیر طاهری سردبیر وقت کیهان زمانی که شرایط سخت شده بود برای نمایش فضای باز سیاسی مصاحبه ای داد. خواستم بگویم از قدیم مرغ همسایه غاز بوده و مرغ خودی وظیفه اش فقط تخم گذاری و لایقش همان که بر سرش بکوبند.
چنان که محمد قوچانی هم زندانی شدنش به جرم آنست که در میان نسل جدید روزنامه نگاری ایران از همه موفق ترست و خود را به امکانات انجمن دولتی قلم نفروخته و حقوق بگیر دفتر رسانه های رییس جمهوری نیست.

فقط برای ماندن
و این ها همه یعنی مصرف کردن از آبروی نظام و کشور برای حل مشکلات خود، برای ماندن چهار سال بر اریکه قدرت و ترک تازی با پول نفت، و به کار گماردن فک و فامیل و دوستان.
انتقال جمع کثیری از معتقدان به نظام از زندان انفرادی به زندان عمومی، آرام آرام آزاد کردن زندانیان، و در نهایت غایب شدن همه کسانی که تاکنون بازجوئی می کردند و آمدن گروه جدیدی با لبخند و پیام فرستادن برای خانواده ها که سند بیاورید و زندانی خود را آزاد کنید سناریوئی است که همه آن را حفظ شده اند. در زمانی که موقع مرخص شدن می رسد آن وقت از لوازم کار یکی هم فرستادن ماموران خوش لباس و خوشروست تا استدلال کنند که تندروی صورت گرفته و زندانی کردن شما کار بدی بود و بهترست برای حفظ کیان نظام گلایه ها مسکوت بماند. این سیاستی است که در سی سال گذشته بارها و بارها به عمل در آمده و به نظرشان می رسد که تنیجه داده است در حالی که فقط دردها را مجتمع کرده، مزمن کرده. اما این بار تفاوتی دارد، هزاران و بلکه میلیون ها چشم از پشت عینک سبز به همه کسانی نگاه می کنند که با اشک و آه خانواده، پدران و مادران و فرزندان از در اوین خارج می شوند. چشم هائی که دنیا را از پشت عینک سبز می بینند خوب می دانند که آزادی زندانیان دستاورد کدام پایداری است و از کدام رفتار جهان پسند و صلح جو و آرامش طلب به دست آمده است. ورنه شیطان پرستانی که جز عتاب و خطاب و شکنجه و آزار کاری نمی دانند، از خدایشان بود که چشم ببندند و رو بگردانند و مانند آن تیرانداز بام مسجد لولاگر شلیک کور کنند.

اما سبزها شبی که مازیار بهاری و هر یک از همبندانش آزاد می شوند با شاخه گلی به استقبالشان می روند و در دل برایش و برای همه آن ها، سرود آزادی می خواند.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Thursday, October 15, 2009

طرحی و سخنی


از میان همه تصاویر و طرح ها که در جهان درباره جنبش سبز کشیده اند من این یکی را پسندیدم که دیشب دیدم . یک هنرمند ایتالیائی کشیده . به نظرم تصویری نزدیک به واقعیت است و چهره محمد قوچانی ،مازیار بهاری، هنگامه شهیدی ، بهمن اموئی، سعید لیلاز و همه سیاست آشنایانی را می بینم که پشینه و گذشته خود را رها کردند و به منادی در آمدند که انسان با خود این نمی کند.
بهزاد نبوی، تاج زاده، صفائی فراهانی، امین زاده و میردامادی که روزگاری همین نظام را در مجامع بین المللی نمایندگی کرده و از حقوقش دفاع کرده اند و یا در جنگ جان به کف نهاده بودند اینک خود خواسته اند که نماینده حقوق از دست رفته و غضب شده مردم باشند.

حتی به کسانی فکر کنند که در شرایط سخت دستگاه منع و بند کوشید از آن ها تصویر دیگری در ذهن ها بنشاند در حالی که جایشان همان جاست که بوده اند از آن جمله عطریانفر، ابطحی، و .حسین درخشان که یک سال است هیچ کس خبری از او ندارد

آیا همین جاست جای گفتن این که آزادی خواهی بدون آگاهی هیچ است و آگاهی با تعصب و گمان به دست نمی آید. آن ها که احساسات تنها راهنمایشان هست و با کمتر اطلاعاتی درباره بندیان به بدی حکایت می گویند احتیاط کنند. به روزهای نسل ما بیندیشند که از سر تندروی هیچ به ارزش کار سعیدی سیرجانی بها ندادند و او را یار این و غار آن خواندند تا روزی که جنازه سعیدی بر دستمان ماند. یادمان باشد به همین نوع برخوردهای سرد با زنده یاد داریوش فروهر. و به خاطرتان باشد که با هر نوشته شما کسانی هستند که یک زندانی را در زندان در معرض فشاری تازه می نهند تا از وی دشمنی با خود و با ما بسازند.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Wednesday, October 14, 2009

دستم در هوای دستی


این نامه دیگری است از تهران و از کسی که گلرخ نامش دادم
تجریش گاهی ترکیبی از تمام تهران است.. ترکیبی از رنگ ها نورها ..حس ها ..تمام بوها با
هم هجوم می آوردند به قصد نوستالژی..از بوی ماهی تا اسفند..بوی ادویه های به صف شده در
گونی ها..بوی تجریش .. رنگ ها.. دامن های گل گلی..پیرهن های رنگی ..

در انبوه گل های دامن های مغازه ای غرق می شوم.. در چرخش دامن ها دستم را بدون مکثی می برم به سمت سبزترینشان.. دستم در همزمانی نا گهانی با دست دیگری بر خورد می کند. آنهم هم بی مکثی سبزترین را نشانه گرفته است..
دست دخترک را دنبال می کنم و سعی می کنم در آن تماس کوتاه چشمها همه چیز را سریع توضیح بدهم.. و همه سه ماه گذشته را مرور کنم : تو هم رأی سبز داده ای ؟ می دانم.. انقلاب تا آزادی؟.. بله می دانم.. دیدم.. بله چشم های ندا را هم.. پشت بام ها.. یا حسین.. بله درد.. امید هم.. ..زندگی...بله دائمیست.. موج سبز هم..بله..زنده است.. سبز ها هم.. بیشتر از هر وقتی بیدارند..
دختری که دستش را به سمت دامن برده می خندد.. و خنده اش بسیار ساده تر از چیزهایی است که من برایش دنبال کلمه می گردم سکوت فشرده و پیچیده ذهن من را می شکند و می گوید :
- قشنگه نه؟
- آره خیلی
- سبزه دیگه..
.. تمام جمله های من .. و تمام آن چیزی که شعار گونه دنبال توصیفش هستم ..خلاصه می شود به لبخندی.. و همین جمله ساده که یعنی تمام آنها که گفتی .. تمام آن حجم فشرده تاریخ.. تمام آن موج عظیمی که دوست داری زنده باشد.. اینجاست.. در سلیقه من
در ادراک من از زیبایی رنگ سبز..
حرفی ساده تر از ذهن من حقیقت را بیان می کند.. و دخترک بی فاصله ای از جمله ای که مرا با خودش می برد دامن را بر می دارد.. و چانه زدن با فروشنده شروع می شود.. همه چیز در این مغازه.. و در تجریش شبیه تمام همیشه های این میدان شلوغ ادامه دارد..حتی گفتگوی بر سر قیمت، مراسم سنتی و تثبیت شده ای که باید اجرا شود... دامن سبز خریده می شود.. می رود توی کیسه دختر دیگری که همراه دخترک است، پیشنهاد پوشیدن دامن را در مهمانی قریب الوقوعی به او می دهد.. هر دو دامن سبز در دست سرگرم روزمره ترین دیالوگها می شوند.. دامن سبز می رود که که در روزی ازاین روزها دخترک را در مهمانی سر خوشی همراهی کند.. و مهمانهایی غریبه و آشنا دخترک را و دامن را ستایش می کنند.. و دخترک جواب می دهد: " سبزه دیگه.."
و برای او و برای مهمانها سبز زیباست.. برای رسیدن به این زیبایی به آنچه می پوشند فکر می کنند.. و حتما در خرید رنگ برای دیوارها باز این زیبایی شناسی تازه متولد شده حضور خواهد داشت.. و در خرید مبل ها برای مهمانخانه ها سایه این انتخاب زیباتر همچنان باقیست..
مردمی در ادامه رأی سبزشان.. انتخاب های سبز می کنند.. و جنبشی که به سلیقه بدل شود، روزها و زندگی ها را می سازد... روزمره هایی که ابدیند.. و تداومشان بر تداوم طبیعت استوار است.
سلیقه کلمه ساده ای نیست.. شکل گرفتن سلیقه کار آسانی نیست.. حکومت ما با داشتن تمام بلندگوها و رسانه ها و مدارس و دانشگاه ها و ایستادن در آستانه همه ورود و خروج ها از همه درگاهها و مرزها.. و حفظ کردن شبهی از کنترل بر تمام لحظه های زندگی شهروندانش هرگز موفق به تولید سلیقه نشده است.پر خرج ترین نمایشگاههای مد اسلامی.. پر سر و صدا ترین سریال های تلویزیونی ..همان ها که زن هایی با پیراهن مردانه و دامن های سیاه بی انتها ..نگران از تاکید روی برجستگی های بدنشان با روسری های شالی سه بار تابیده شده دور گردن و سر بندهایی غیر واقعی در تمام کانال ها ابراز خوشبختی می کنند. و خوشبختیشان سلیقه نشد.. ته همان چشمهای ثبت شده زن های شادِ سریال ها، میل به زندگی دیگری موج می زند و آن زندگی دیگر.. با روسری با چادر و بدون اینها جای دیگری جاریست. جای حقیقی تری جاریست و حالا صاحب سلیقه ای مشترک هم هست.
سلیقه ها شیوه های زندگی را می سازند.. شیوه های زندگی از انتخاب پوشش ها .. رنگ ها.. و وسایل ساده خانه آغاز می شود.. و تا نگاه ما به زندگی ادامه می یابد. سبز روی دیوار ها می رود.. بر تن آدمها می نشیند.. و در این مرور زمان اندیشه سبزها کامل و کامل تر می شود.. سبزهایی که از شکنجه و تجاوز بیزارند. سبزهایی که فریاد رهایی زندانی سیاسی را در نماز جمعه سر داده اند.. در استادیوم یار دبستانی خوانده اند.. بلندترین طومار سبز دنیا را برای استیفای حق انتخابشان امضا کرده اند .. بیزاریشان از دیکتاتور دورغگو را صد ها هزار بار اعلام کرده اند. مادران عزادارشان با اعدام مخالفند، اصول قانون اساسی را روی کاغذ نوشته اند و به خیابان برده اند.. در خیابان صلح را تجربه کرده اند.. ومرگ همراهی که به آنها شبیه بوده است. امید را مثل ضرورتی برای ادامه راه شناخته اند. به موسیقی مشترک رسیده اند و در اتصال به خرد جمعی بیشتر از هر زمانی به آینده مطلوبشان را تجسم کرده اند.
موج سبز سلیقه تولید کرده است.. سلیقه ای که وارداتی نیست ..تولید ملیست.. ساخته دست همان پیرزنی که به انگشتش ربان سبزی زده بود و ربان سبز و خنده از ته دلش سوژه ماندگار عکاسی شد که ذوق زده خنده های از ته دل را شکار می کرد..روز انقلاب تا آزادی : روز آزادی . سلیقه ای که ساخته دست همان کارمند گرافیستی ست که روزهای باقی مانده تا انتخابات را اضافه تر می ماند پای کامپیوترش که سبزها را ترکیب کند که بر اثر نوازش چشمی برگ رأیی سبز شود. سلیقه ای که ما ساختیم پشت کامپیوتر هایمان.. با همین دست های کوچک ..با رنگ..با شعر..با ترانه.. با موسیقی ..سلیقه ای که حاصل خلاقیت مردمی بیشمار است.
بگزار آنها که خط قرمز می کشند پشت سرمان بیایند..مصادیق تعیین کنند.. گشت ارشاد بسازند.. زندان ها را پر کنند از مردم زیبا ..دروغ را هزاران بار تکرار کنند.. بگزار تهدید کنان پشت سر ما بیایند..رد ذوق وامید را بگیرند.. آنها در تولید سلیقه نا توانند.. و در تولید روشهای تازه ای برای زندگی کردن و بهتر زندگی کردن. بگذار هراسان انگشت اتهامشان را به سمتمان اشاره کنند..ما سلیقه ای می شویم و به خانه هایشان می رویم.. آنجا که زیبایی سبز با دخترِ کوچک پدر وارد خانه می شود.. آنچنان نرم و بی صدا که پدر فرصت فریاد کشیدن هم نمی یابد.
سلیقه چکیده شعور حسی ماست ..میزان شعف ما در مواجهه با زیباییست .. انسان صاحب انتخاب، انسان صاحب سلیقه، سرنوشتش را خودش می سازد.
ما زیبایی تولید می کنیم..ما ذوق می سازیم و سلیقه ای که زیبایی را دریافت می کند. و در اتصال ما مردم به هم، این سلیقه رشد می کند.. جلو می رود به شکل و فرم های مختلف در می آید با ریشه ها در می آمیزد با خیابان ها با خانه ها و به خانه بسیجی ها می رسد..
شاید این بار که بسیجی ای با اسلحه جان ما را نشانه گرفت .. از دشواری کشتن زیبایی، دستش روی ماشه بلغزد

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, October 13, 2009

اوباما کاری برای جنبش سبز نمی کند


این متن مصاحبه ای است که مارینا فورتی روزنامه نگار خوب ایتالیائی با من انجام داد و در شماره دو روز پیش ایل مانیفستو چاپ شده است

مسعود بهنود، روزنامه نگار و نویسنده در تبعید ایراني معتقد است که گفتگوی مستقیم با رییس دولت ایران در شرایط امروز، آنطور که دولت آمریکا قصدش را دارد، به معناي مشروعیت بخشیدن به محمود احمدي نژاد و ایجاد حلقه های تازه ای به دور جنبش آزادی خواهانه سبز و فشار بیش تر بر معترضان به انتخابات و هواداران کاندیداهاي اصلاح طلب خواهد بود.

این یک پارادوکس کامل است: دست دوستي باراک اوباما به سمت ایران باعث نگراني بسیاري از مخالفان ایراني شده است، آنهایي که براي ایجاد دموکراسي در جمهوري اسلامي مبارزه مي کنند و جنبششان نام سبز گرفته است-جنبشی که در جریان انتخابات 12 ژوئن در کنار میرحسین موسوي و مهدي کروبي پدید آمد. نظر آنها کاملا مشخص است: گفتگو با کسی که دولت ایران را نمایندگی می کند در شرایط امروز، مشروعیت دادن به محمود احمدي نژاد است. مخالفان اصلاح طلب همچنان خواستار برگزاري مجدد انتخابات هستند. انتخابات ماه ژوئن، کشور را به دو قسمت تقسیم کرد: انکار تقلب، و اصرار بر تقلب.

تظاهرات میلیون ها تن از مردم در شهرهای مختلف، دستگیري ها، فشار و جنبشي که روزهاي تلخي را تجربه مي کرد. مسعود بهنود، نویسنده و روزنامه نگار ایراني معتقد است: "رقابت تنگاتنگ قابل پیش بیني بود، جنبش سبز در مناطق شهري پیروز میدان بود اما راي احمدي نژاد در مناطق دورافتاده می توانست بیشتر باشد. پیش بینی من در مورد نتایج انتخابات در حدود 48درصد به 52 درصد بود که تصور مي کردم موسوي 52 درصد راي بیاورد". بهنود تردیدي ندارد که اگر قصد نداشتند بزرگنمایي کنند، و پیروزي شان را با تفاوت راي منطقي اعلام کرده بودند، ایرانیان آنرا قبول مي کردند. اما مشکل ما تندرو هاهستند. گروهي در قدرت که دور احمدي نژاد هستند و نمي خواهند که چیزي به جنبش سبز برسد، نمي خواهند که حتي نماینده 45 درصد مردم ایران باشند.مي خواهند که مخالفان در فاصله مطمئني از قدرت بیایستند".

بهنود یکي از باهوش ترین مخالفان ایراني است. او از سالهاي 60 میلادي روزنامه نگاري مي کند و در سال 97 با روزنامه جامعه همکاري کرد، جامعه اولین روزنامه مستقل بود که به محض انتخاب شدن ریس جمهور اصلاح طلب، محمد خاتمي آغاز به کار کرد. از آن زمان ده ها روزنامه متولد شدند و بعد تعطیل شدند، بسیاري از روزنامه نگاران به دلیل مخالفت با حکومت، طعم زندان را چشیدند: مسعود بهنود هم یکي از انان بود که در حال حاضر در اروپا زندگي مي کند.

ما با او هفته پیش در شهر فرارا ملاقات کردیم، فرارا محل برگزاري کنفرانس بین المللي بود که بهنود هم یکي از روشنفکران دعوت شده به این کنفرانس بود. او به ما گفت: "قبل از پرداختن به این بحران باید بگویم که بسیاري از روشنفکران پیشرو در اروپا توجه زیادي به مباحث ما نمي کنند. آنها احمدي نژاد را یک رهبر محبوب، مثل پوپولیستي چون چاوز مي بینند. اینطور نیست. من نمي گویم که او طرفداراني ندارداما جنبش سبز او را در حد واقعي خودش برده است".

بحران هاي بعد از انتخابات نشان داد که کشور به دو قسمت تقسیم شده است که این با موافقت آشکار افراد درون نظام همراه بود.
انقلاب اسلامي دوران بسیار بحراني را از سر گذرانده است، مثل عزل اولین رئیس جمهور و بحران جنگ با مجاهدین خلق و نظام همیشه از بحران ها سالم بیرون آمده است. اما این بار در مقابل بحراني کاملا داخلي قرار داریم: آنهایي که امروز در خیابان تظاهرات مي کنند، فرزندان همان هایي هستند که سي سال پیش انقلاب کردند. نظام به دو قسمت تقسیم شده است. خامنه اي دو راه در پیش دارد: راه کساني که در اطرافش قرار گرفته اند و مي خواهند با زور و فشار مخالفین را خاموش کنند و راه دیگر این است که متوجه بشود که دیگر مثل سي سال پیش نیست: در آن دوران وسایل ارتباطي مثل امروز نبود، موبایل، اینترنت، ویدئو-امروز نظامي که این را بحساب نیاورد، با خطر سقوط مواجه است. این شکاف درون نظام است: بین کساني که سرکوب مي کنند و آنهایي که چنین کاري نمي کنند.

جواناني که روزهاي بعد از انتخابات دیدم که به خیابان ها آمده بودند صحبت از براندازي حکومت نمي کردند و جمهوري اسلامي را زیر سووال نمي بردند. آنها خواهان آزادي بیشتر و دموکراسي بودند.

درست است. هیچ کس صحبت از تغییر حکومت نمي کند: آنها به دنبال آزادي بیشتر و دموکراسي هستند. سووال اینجاست: آیا جمهوري اسلامي مي تواند آزادي بیشتري به آنها بدهد؟ بخشي از نظام بر این عقیده است که با دادن آزادي بیشتر، حکومت سقوط مي کند. بخشي دیگر درست برعکس فکر مي کند: اگر نتواند آزادي بیشتري بدهد، آن موقع است که حکومت سقوط مي کند. یک افسانه ایراني چراغ عمر انسان را در دست دیوي نشان می دهد، اگر چراغ از دستش بیافتد و بشکند، زندگي از بین مي رود. حالا این چراغ در دست خامنه اي است. باوجود صحنه هایي که در سه ماه گذشته در خیابان هاي تهران شاهدش بودیم، سپاه پاسداران به مردم حمله نکرد: خامنه اي دستور حمله به مردم را صادر نکرد. اگراین کار را بکند، چراغ را به زمین زده است، چراغ عمر نظام را.

چند روز پیش برخي از مقامات پلیس به دلیل سوء استفاده هایي که در بازداشتگاه کهریزک اتفاق افتاد، محکوم شدند. نظام قصد اش این است که جاي زخم را مداوا کند؟

هیچ نظامي،حتي دیکتاتور ترین شان نمي خواهد بعنوان حکومت شکنجه گر و متجاوز شناخته بشود. برعکس دلش مي خواهد بگوید که قدرتش پاک است: به همین دلیل موضوع تجاوز ها و سرکوب ها را انکار مي کند و چند نفر را تنبیه مي کند تا بتواند بگوید "بفرمائید، اگر اشتباهي صورت گرفته بود، حالا تصحیح شد". این کاري است که مي کنند.

یک جنبش خودجوش وسیع تا کي مي تواند بدون تشکیلات ادامه بدهد؟
درست است، این جنبش یک جنبش صلح طلب است اما تشکیلاتي ندارد. در دوران خاتمي ان جي او ها و گروه هاي جامعه مدني بوجود آمدند. حالا دیگر ان جي او ها فضاي لازم را ندارند، روزنامه ها بسته شده است، چیزي باقي نمانده است. جنبش سبز جنبشي بدون سر است.این همان اتفاقي است که سعید حجاریان( مشاور خاتمي) گفته بود: فشار از پائین، چانه زني از بالا. این اتفاق در حال حاضر دارد در ایران مي افتد، فشار از پائین و رفسنجاني، موسوي، خاتمي که با صاحبان قدرت در حال مذاکره هستند. اما آنها "سران" جنبش نیستند. و اگر چنین چیزي را بگویند، فورا دستگیر مي شوند.

دستکم در حال حاضر حکومت برنده شده است، اگر چانه بزند از موضع قدرت است.
نظام در دو راه در حال جنگ است: از یک سو باید وقت کشي کند: با دستگیر کردن افراد، آزاد کردن دیگري تا اینکه اعتراضات کم شود. در عین حال، تلاش مي کند موافقت خارج را جلب کند: با قدرت هاي غربي مذاکره را از سر بگیرد و فشارهای خارجی را کاهش دهد. مشکل بزرگ جنبش سبز در حال حاضر اوباماست.

اوباما؟؟
این یک پارادوکس است، اما همین طور است.رئیس جمهور آمریکا مي خواهد حسن نیت نشان بدهد و بگوید که سیاست خارجي او به نتیجه رسیده است و گمان مي کند دست دادن با رییس دولت ایران یک حرکت صلح آمیز است. درحالی که در آن صورت احمدي نژاد مي تواند به ایراني ها بگوید: "من موفق شدم، غرب را عقب راندم به بدبختی و تسلیم دچار کردم در جایي که اصلاح طلبان در این مورد شکست خوردند. او به مردم خواهد گفت آمریکا را با شرایط خودمان سازگار کردیم ، ما به آنچه مي خواستیم رسیدیم". بدین ترتیب اوباما مشروعیت احمدي نژاد را برسمیت مي شناسد. این اولین بار نیست که دموکرات هاي آمریکایي این اشتباه را مرتکب مي شوند، دلیلش این است که با پیچیدگي هاي ایران آشنا نیستند و مثل جیمي کارتر در سال 1979، تصور ساده اي از شرایط ایران دارند.

اما برعکس این موضوع هم صادق است: غرب با ایران وارد گفتگو نشود، تنش زیاد شود، احتمالا حمله نظامي صورت بگیرد و حکومت در مقابل دشمن خارجي قرار بگیرد و مخالفان ساکت شوند.
چیزي که به تداوم حکومت کمک مي کند ادامه دادن غرب به تهدیداتي است که به آن عمل نمی کند. اگر آمریکا و اروپا درباره تحریمي که هرگز انجامش نخواهند داد حرف بزنند، کاری که تاکنون کرده اند این مضر است. تحریم ها تاکنون جواب نداده است. نه حتي تحریم بانک هاي ایراني: دولت قدرت دارد چون که هیچ کس نمي گوید که نفت ایران را نمي خواهد. تحریم اقتصادي یک فشار است اما بشرط اینکه یکپارچه و موثر باشد. تا کنون همه مباحث تحریم به سود حکومت بوده است تا بتواند مشکلات اقتصادي اش را با آن توجیه کند.

پس از اوباما چه انتظاري دارید؟
اول، اشتباهات جورج بوش را تکرار نکند و ایران را تهدید به حمله نظامي نکند. بعد، او این کار را نکرد اما به حکومت ایران امکان داد که از این تهدید براي مستحکم کردن طرفدارانش درمقابل تهدید خارجي استفاده کند. نمي گویم"هیچ نوع مذاکره اي". انتظاردارم که اوباما وارد گفتگو بشود اما به شیوه انتقادي: مثل بیل کلینتون و با مطرح کردن مسائل حقوق بشر. می توان از یک مذاکره انتقادي استقبال کرد. این به جنبش ازادی خواه ایران کمک مي کند.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, October 12, 2009

قدرت مردم ، قدرت احمدی نژاد


این متن مصاحبه ای است که جووانانجلی با من کرد برای مجله اونیتا

اتفاقي که در شرف وفوع است، یک انقلاب اینترنتي است. مسعود بهنود نویسنده و خبرنگار ایراني معتقد است که حکومت می تواند ده ها روزنامه نگار را زندانی کند اما قادر به مقابله با صدها و هزاران "شهروند- روزنامه نگار" که دست به مبارزه مدنی زده اند، نیست.


مسعود بهنود، پایه گذار و سردبیر بیش از بیست روزنامه است که همگي توسط حکومت ایران توقیف شدند. به دلیل تلاش برای آزادي بیان، ماه ها در سلولي تنگ و تاریک زنداني شد. او امروز در لندن زندگي مي کند. بهنود یکي از مهمانان نشست بین المللی در شهر فرارا است.

نویسنده ایراني معتقد است "مردم قدرت خود را کشف کرده اند". بهنود می گوید: "قدرت جنبش سبز در توانایي اش در متحد کردن افکار متفاوت سیاسي است. براي متحد شدن لازم نیست یک عقیده سیاسي یا یک وابستگي سیاسي مشترک داشت. این اتحاد یک نیاز است: نیاز به زندگی بهتر و آزادی بیشتر".

حکومتي که امروز در سرزمین شما بر سر قدرت است را چگونه توصیف می کنید؟
حکومت ایران بدتر از حکومت های مستبد، دین سالار و نظامي منطقه نیست. تفاوت در ملت هاست. مردم ایران خواهان دموکراسي هستند و براي آن مبارزه مي کنند، بیشتر از مردم سایر کشورهاي منطقه.

چه کساني ارکان اصلي "موج سبز" در ایران هستند؟

در ایران چهار جنبش بزرگ آزادیخواهي در یک قرن گذشته اتفاق افتاده است. جنبش فعلي عمیقا با جنبش هاي قبلي متفاوت است زیرا این بار پشت این جنبش یک ایدئولوژي وجود ندارد و یک حزب مشخص آن را اداره نمی کند. ارکان اصلي موج سبز مردم عادي هستند. و همین قدرت زیادي به آن مي دهد، زیرا همه می توانند وراي تعلقات سیاسي خود در آن شرکت کنند. چیزي که مردم را به هم پیوند مي دهد: نیاز به زندگي بهتر. آزادي بیشتر است.


یک زندگي بهتر.خواستار آزادي اطلاعات شدن. چراچنین خواسته هایي تا این حد باعث ترس حکومت شده است؟

ایران از سال 2001 بدل به بزرگترین زندان روزنامه نگاران شد. من هم چند ماه آن را تجربه کردم. یک روز این امکان برایم بوجود آمد که در کنفرانسي در لندن شرکت کنم و بعد ناگزیر شدم براي ادامه زندگی در آنجا بمانم. در همین دوران بود که بیش از 50 روزنامه نگار مهم ایراني به زندان افتادند؛ بیش از صد روزنامه بسته شد.اما جریان تبادل اطلاعات بازدداشت نشد. از لابلاي خطوط مي شد به اخبار دست پیدا کرد.

روزنامه نگاران دستگیر شده بودند، اما جاي آنها را شهروندان پر کرده بودند. حالا خبر ها از طریق تلفن همراه، اینترنت و موسیقي پخش مي شود...نیرویی که حکومت بیش از هز چیز از آن مي ترسد، وبلاگنویس ها هستند. آنها مي توانند روزنامه نگاران را دستگیر کنند اما موفق نشده اند از زیاد شدن تعداد بلاگرها جلوگیري کنند:تعدادشان دستکم ده هزارتاست اما گفته مي شود رقم اصلي پنج برابر این رقم است. اتفاقي که افتاده است یک انقلاب اینترنتي است و ارکان اصلي آن " شهروندان-خبرنگار" هستند. همه تصاویري که از "موج سبز" در اینترنت موجود است توسط افراد عادي بوسیله موبیل گرفته شده است. این نشاندهنده مدرن بودن کشور و خرد جامعه مدني است که مي داند چگونه خواسته هایش را در مورد آزادي بیان کند.


در این روزها جوامع بین المللي درحال بحث بر روي نحوه برخورد با پرونده اتمي ایران است. آیا راه حال جدیدي وجود دارد؟

در داخل "موج سبز" بحثي درباره تاثیرات تحریم در جریان است. کساني معتقدند که تحریم به مردم ضرر مي رساند و برخي دیگر برعکس معتقدند که تحریم ها به حکومت ضربه مي زند و آن را تضعیف می کند. من معتقدم که تحریم فقط به حکومت ضربه نمي زند بلکه به مردم هم ضربه مي زند. در داخل جنبش یک شکاف وجود دارد: یک گروه آماده دادن تاوان تحریم هستند و گروهي دیگر که معتقدند تشدید تحریم ها ممکن است نتیجه عکس بدهد. در اینجا مسئله غرور ملي هم مطرح است که نباید آن را به انقلاب خمیني منتسب دانست.

احمدي نژاد از نظر شما کیست؟
او فردي است که از قشر پایین جامعه آمده است. احمدي نژاد وسیله اي در دستان قدرت است؛ قدرت نظامي و قدرت مذهبي. صدایش را بالا مي برد و شخصیتي پرقدرت مثل یک رهبر مي گیرد. اما محمود احمدي نژاد وسیله ای است در دستان قدرت.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Thursday, October 8, 2009

تعطیلات زودتر و دورتر، بلامانع است


توضیحات سعید مرتضوی دادستان پیشین تهران درباره کهریزک برای تبرئه خود از آن چه آقای الیاس نادران در مصاحبه ای فاش کرده است، جای تامل دارد. اما پیش از آن باید اعتیاد به قدرت، با اشاره به تاریخ معاصر، بازگشائی شود.
قدیمی ها می گفتند تیمساران از فراق پیشفنگ و پافنگ دق می کنند. از پوست شیر که بیرون آمدند اجلشان هم سر می رسد.

این بیماری مخصوص والامقامان نیست بلکه در فرودستان هم دیده شده، مگر نبود آژان سبیل، آشنای ساکنان آب سردار و نایب السلطنه که بازنشسته شده بود اما صبح ها سبیل را می تابید، لباس فرم را می پوشید، از در جلو اتوبوس سوار می شد، همان جا می ایستاد. تا روزی که از نظمیه ابلاغیه رسید که پاسبان محبعلی قوچانی اگر دیده شود که در ملاء عام لباس بپوشد حقوق بازنشستگی او قطع و به اتهام تمرد از مقررات نیروهای مسلح محاکمه می شود. دیگر کسی آژان سبیل را ندید تا هفته بعد که جنازه اش را بردند و شایعه بود که دق کرده چون همسرش عزی جغجغه، به او گفته مردی که صبح از خانه به در نرود، دم جارو شده.

زجر دور ماندن از قدرت، و دم جارو شدن بسیاری را به حرکات نامعقول واداشته، مضحکه کوی و بازار کرده و گاه قبل از آن که دق کنند وادارشان کرده علیه خود دست به کار شوند و اسرار هویدا کنند. مثال معروفش آقاخان امیراحمدی با سبیل های چخماقی، اولین سپهبد ارتش ایران بود. وقتی در دوران رضاشاه از قدرت به زیر آمد چنان حرکاتی کرد که موجب شد نامش موضوع متلک ها و جوک ها شود – اولین دفترچه راهنمای تلفن تهران که چاپ شد به اصرار خود او معلوم گشت که هفتاد خط تلفن به اسم اوست – نزدیک بود زیردست سابقش در قزاقخانه که حالا به سلطنت رسیده بود به خدمتش برسد اما شهریور 20 رسید و رضاشاه مجبور به استعفا شد و امیراحمدی نجات یافت. اما وقتی سال ها بعد دیگر کهولت مجبورش کرد که پوست شیر از تن به در کند، هر روز مشکل تازه ای ایجاد کرد به طوری که دیگر حوصله شاه سر رفته به ساواک دستور داده بود مراقبش باشند. و این حکایت تا بعد مرگش هم ادامه یافت . وصیت نامه اش را گشودند و به شاه خبر دادند که سپهبد که اصرار در ساده زیستی و نداری داشت علاوه بر سهام نفت ونزوئلا چندان در حساب های اروپائی دارد که خواسته جنازه اش را خانه اش کنند و بالای آن مجسمه ای از او در اندازه طبیعی با طلای 24 برپا دارند. شاه اجازه نداد. و همین حرکات بود که نگذاشت از یادها برود، وقتی زبان ها باز شد هم لقب گرفت "قصاب لرستان"، خودش گمان داشت لقب بگیرد فاتح لرستان.
سعید مرتضوی هم دارد در چنین راهی گام می زند. فرصتی نصیبش شده تا دور بماند از برابر چشم ها، و هنرها و خدماتش در این ده سال از یادها برود، اما خود نمی گذارد خود است که در ده سال گذشته به قدرت بی سئوال و به ظاهر مطلق معتاد شد و اینک تا کاری دست خود ندهد ول کن نخواهد بود.

نامه اخیر سعید مرتضوی و لحن آن گرچه در برابر حجم کارهائی که در این دهه، در حوزه عمل آقای مرتضوی – چه در مقام قاضی دادگاه مطبوعات و چه دادستان عمومی و انقلاب تهران - انجام شده، کم اهمیت جلوه می کند، اما پراهمیت است از آن جا که افتادن وی را در مسیری خبر می دهد که از آن بر حذر داشته شده بود.

نگارنده یک بار در گفتگو با مرتضوی به زبان ادبیات و شعر، که نمی دانم چقدر مفهوم افتاد، سرنوشت وی را پیش بینی کردم. همان زمان او را گفتم که در زمان موعود هیچ یک از این ها که برایشان سینه به تنور می چسبانی در کنارت نیستند و قرار نیست که کسی برایت از نام و مقام خود بگذرد. به شوخی و جدی گفتم اما در همان زمان هم ممکن است آقای شمس الواعظین و من به کارت آئیم. از همان زمان قابل پیش بینی بود که وی در فراق قدرت از درد به خود خواهد پیچید، و خواهد کوشید مانع از آن شود که قربانیش کنند. در حالی که سرنوشت وی یک قاعده کلی ازلی است و استثنائی بر آن وجود ندارد. به شوخی می ماند تصور این که سعید مرتضوی عزیزتر و ایمن تر از سعید امامی بوده باشد.

کافی است به نامه ای که زمانی برایش رفت توجه نشان می داد و از اهل اطلاع می پرسید که ماه های پایانی عمر آقای شیخ صادق خلخالی چگونه گذشت و چه گلایه ها کرد. و یا آقای رضا زواره ای که چند سالی در شورای نگهبان به صلاحیت نامزدهای ریاست جمهوری و یا نمایندگی مجلس رای و نظر می داد، پیش از آن سال ها عضو هیات رییسه مجلس بود، قبل از آن معاون وزارت کشور و آخرین شغلش در مقام معاون قوه قضاییه رییس سازمان عریض و طویل ثبت اسناد و مالکیت. اما همان شورای نگهبان صلاحیت وی را برای شرکت در انتخابات نپذیرفت.

گفتنی است که آقای خلخالی و آقای زواره ای در اول انقلاب به عنوان حاکم شرع و رییس زندان، بر سرنوشت اولین زندانیان جمهوری اسلامی حاکم بودند. برای نشان دادن شباهت ها لازم به یادآوری است که امیرعباس هویدا نخست وزیر سیزده سال طلائی اقتصاد و امنیت کشور [1343 -1355]، وقتی شاه او را دست بسته در کوره انقلاب انداخت، وقتی دانست زواره ای حقوق خوانده است از وی خواست وکالت وی را بپذیرد ولی پاسخ شنید خر خودتی، و خلخالی هم صبحگاهی تلفن های زندان قصر را قطع کرد تا چنان که خود نوشته مبادا مهندس بازرگان و دکتر یزدی مانع نشوند، و محاکمه ای یک ساعته و بی وکیل برپا داشت. اما همین ها وقتی از پوست شیر به درآمدند گلایه از بی قدری دنیا داشتند.
حالا کوتاه مدتی بعد از آن که سعید مرتضوی دیگر دادستان عمومی و انقلاب تهران نیست، وی در برخورد با اولین انتقادات توضیحات مفصلی داده که در حقیقت به معنای گام نهادن در راهی است که وی را از آن بر حذر داشته بودم، همان که در همه این سال ها با پشتکار و علاقه بسیار زندانیان را وادار به آن می کرد. به این معنا که اول اتهامی به زندانی می زد که خود می دانست بی جاست و زندانی [متهم] را وامی داشت تا برای دفاع از خود ده ها صحنه دیگر را فاش می کرد، مکنونات قلبی خود را بروز می داد و زمینه را برای بازجوئی های بیش تر و کیفرخواست از پیش طراحی شده فراهم می آورد.

در نامه آقای مرتضوی بندهائی هست که نشان از دستپاچگی، سعی در پوشاندن حقایق، بازی کلمات و بزرگ نمائی خود و نقش خود دارد. از جمله "...آقاي دكتر جليلي دبير محترم شوراي امنيت ملي حدود ساعت 19:30 الي 20 دوشنبه شب مورخ بيست و دوم تيرماه با تلفن سياسي دفتر اينجانب تماس گرفتند و در زمان مذكور جناب آقاي حداد ‌ ‌‌ ‌معاونت محترم امنيت دادسراي عمومي و انقلاب تهران و جناب آقاي حيدري‌فر داديار محترم شعبه اول آن دادسرا نيز حضور داشتند و در جريان مذاكره واقع شدند. جناب آقاي دكتر جليلي در اين تماس تلفني اساسا بحث تعطيلي بازداشتگاه كهريزك را نداشته و چنين امري اصلا در تيرماه رخ نداده است و ابلاغ اين امر كه در مردادماه صورت گرفت، از طريق صدا و سيما و ساير رسانه‌ها و مطبوعات منتشر گرديد و از نظر اجرايي ارتباطي با دادسراي تهران نداشته و ايشان ... حتي در مردادماه نيز چنین ابلاغی به دادسراي تهران ننموده‌اند"
از جملات پیداست که نویسنده خود را در موقعیت تفهیم اتهام تجسم کرده، به لرزه افتاده و در صدد مدرک سازی به چنین جملات به خیال خود سنجیده ای متوسل شده است. مانند توضیحات اولیه آقای کردان است درباره مدرک تحصیلی خود و توضیحات بعدی رحیمی در همین باره و درباره مذاکرات صادرات گاز به امارات.

بندهای دیگر نامه آقای مرتضوی مشخص تر نشان می دهد که خیاط در همان کوزه ای افتاده که برای دیگران تعبیه می کرد."...ساير زندانيان كه حدود 280 نفر بوده‌اند اساسا از سوي دادسراي تهران به آن محل اعزام نشده‌اند و اختيار انتقال و يا آزادي آنها در صلاحيت دادسراي تهران نبوده و ...حوزه قضايي آنها مستقل است، و به طور كلي جناب آقاي جليلي در تماس مذكور اشاره‌اي به ساير اراذل و اوباش بازداشتي در كهريزك كه از شهرستان‌هاي مختلف در آن محل مستقر بودند نداشته اند"

چنان که در جای دیگر هم پاسخ سئوال مقدر را می دهد "... اعزام متهمان ... به بازداشتگاه كهريزك بدون هماهنگي و اطلاع دادستاني تهران صورت گرفته است... ‌بازداشتگاه كهريزك از نظر محلي در حوزه قضايي دادگستري شهر ري است و از نظر نظارت نيز ‌مسئوليت و اختياري بر اساس قاعده صلاحيت محلي بر عهده دادسراي تهران نمي‌باشد..."

در انتهای نامه تکنیکی به کار رفته که در موارد مشابه هم سابقه دارد. آقای مرتضوی که تا وقتی در لباس شیر بود [و صدها نشانه و شاهد وجود دارد] هیچ گاه خود را موظف به پاسخگوئی ندید و کارشناس جواب های سربالا بود و خود را در مقام صاحب نفوذی نشان می داد که دست زدن به ترکیب وی در توان هیچ کس نیست، این جا در مقام مصلح و دوستدار نظام، قانون را به یاد می آورد و توضیحاتی می دهد که به قاعده تنها از عهده رییس قوه قضاییه برمی آید و با رییس مجلس.
"اگر جرمي ‌در بازداشتگاه مذكور [کهریزک] رخ دهد، اگر [کذا] از سوي ماموران باشد سازمان قضايي نيروهاي مسلح صالح به رسيدگي ‌است و اگر [هکذا] جرمي از سوي افراد عادي و زندانيان مستقر در آن رخ دهد، در صلاحيت رسيدگي دادسراي ‌شهرستان ري بوده و از اين نظر به لحاظ خارج بودن بازداشتگاه مذكور از حوزه قضايي دادسراي تهران اين ‌دادسرا و قضات آن صلاحيت هيچ‌گونه دخالتي ندارند".

یادمان باشد که تقسیم کننده وظایف سازمان های موازی در داخل قوه قضاییه حتی از عهده دادستان کل هم بیرون است چه رسد به کسی که فعلا جز معاون بدون منصب دادستان کل، سمتی ندارد. و دادستان کل هم کسی مانند دری نجف آبادی نیست بلکه محسنی اژه ای است که در سال های دور سعید مرتضوی زیر دست او بخت خود آزموده.

توضیحات مفصل آقای مرتضوی یک منظور دیگر را هم دنبال می کند.
سپهبد جعفرقلی صدری که روزگاری بختش مدد کرد و شد رییس شهربانی کشور، وقتی طشتش از بام افتاد و با دلخوری قدرت مورد علاقه را رها کرد، تا سه چهار ماهی به بهانه های مختلف نامه می نوشت و طرح هائی به شاه می داد – مثل طرح مبارزه با قمار های خانگی- یا جلسات خصوصی را گزارش می کرد. دست آخر که هیچ بهانه نداشت به رییس دفتر شاه نوشت "کسب اجازه فرمائید یک ماهی برای معالجات به یونان بروم". در خبرست آقای معینیان رییس دفتر مخصوص هم در پاسخ نوشته بود "کسب اجازه لازم نیست تعطیلات زودتر و دورتر هم بلامانع است".

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook