Tuesday, July 29, 2008

شکوه جام جهان بین دارد می شکند


شهروند امروز صفحه ای دارد به اسم عکس نوشت. این هفته بر ذیل عکسی که می بینید این را نوشته ام.

این عکس سیاه و سفید که از اجزای آن دو نفر سمت چپ زنده اند و دو نفر سمت راست مرده، در یک سو رونالد ریگان و مترجمش راسکفسکی را نشان می دهد و در چپ میخاییل گورباچف و مترجمی که نامش را نمی دانم. اهمیت عکس بدان است که به گفته تحلیلگران در همین گفتگو جنگ سرد پایان گرفت. به زبان دیگر حاصل همین گفتگوها بود که جهان ناگهان دگرگون شد.

گرچه تا پنج سال بعد از این اتحاد جماهیر شوروی زنده بود اما همچون بنائی کهنه بود که بر سر خراب کردنش تفاهم جهانی وجود نداشت. همه می ترسیدند از سقوط دایناسوری با هزاران کلاهک اتمی و آمادگی شدید مافیاگری، تا مبادا جهان به آشوب کشیده شود.

در عکس پیداست که هر دو رییس تمام حواسشان را داده اند به مترجم هایشان که دارند تعارف های قبلی را ترجمه می کنند، اما آن چه تاریخ را تغییر داد گفتگوهائی است که چند دقیقه بعد از این عکس، با بیرون راندن خبرنگاران و عکاسان شروع شد و شرحش را نوشته اند چند تن از حاضران. در آن جلسه گورباچف با همین مترجم حضور دارد و ریگان را یک گروه هجده نفری از استادان دانشگاه و متفکران سیاسی و اقتصادی آمریکا همراهی می کنند. گورباچف با هوشی که داشت، با اطلاعاتی که داشت، با خبری که از اهمیت کارش داشت نیازی به مشاور نداشت. او درست بیست سال کوچک تر از ریگان بود، و برخلاف ریگان که همه عمر را به بازیگری و نمایش گذرانده بود و هنوز هم داشت نقشی را بازی می کرد، گورباچف هیچ لحظه ای از عمر را انگار به هدر نداده بود. تا روزی که سوسولف مغز متفکر شوروی بعد از استالین، به پولیتبورو سالخورده و زنگ زده حزب کمونیست گفت اگر امیدی هست به همین جوان است.

سوسلف وصیت کرد و درگذشت، چنان که چرنینکو سالخورده هم. پس شوروی از سی سی یو به در آمد. سر دو راهی بودند، بنا به وصیت سوسولف نه حیدر علی اوف بلکه میخائیل گورباچف برگزیده شد. و تا او به اتاقی وارد شود که قبل از وی لنین، استالین، خروشچف ، برژنف و کوتاه مدتی سوسولف و چرنینکو در آن نشسته بودند، سفری رسمی به لندن کرد، که انگلیسی ها در شناخت چم و خم کرملین خبره بودند. دستگاه اطلاعاتی بریتانیا کشفش کرد و همان ها وی را به دیدار خانم تاچر به خانه شماره ده داونینگ استریت بردند. عکسش به جهان مخابره شد تا روزی که به رهبری رسید جهانیان از ارشیوهای خود آن عکس را بیرون بکشند.

از همین رو، در اولین برخورد ریگان و گورباچف در نوامبر 1985 در ژنو، دستگاه اطلاعاتی آمریکا به هم ریخت. چیزهائی می شنیدند و کسی را می دیدند که توقعش را نداشتند. اوج رویاروئی دو ابرقدرتی بود که از آخرای جنگ جهانی دوم رقابت را شروع کرده بودند، از همان روزهائی که متحد هم بودند و هنوز هیتلر زنده بود. اما حالا همان روس ها نه یک پیرمرد دنیاشناس همچون سنگ [همچون گرومیکو] بلکه یک جوان پرشور و پرتلاش را به رهبری برگزیده بودند که تا در ژنو با ریگان روبرو شد دستش را پیش آورد و گفت آمده ام خبر بدی به شما بدهم . می خواهم شما را از داشتن یک دشمن بزرگ محروم کنم .

مترجم ترجمه کرد و ریگان تعارف هالیوودی نثار کرد و ندید که چانه گورباچف چرخید از نومیدی. نومیدی از این که چنین فرصتی دارد از دست می رود. اما در روزهای بعد چنان که نوشته آمده ریگان از نزدیکان ترین همتایش یعنی خانم تاچر خواست و به اطلاعاتی دست اولی درباره وضعیت شوروی و نظرات گورباچف دست یافت که کارهای بعدی را زمینه ساز شد. باید او را باور می کردند.

حاصل آن اطلاعات، اجلاس ریکیاویک بود. یکی از مشاوران ریگان جک متلوک در کتابی به نام "ریگان و گورباچف .چگونه جنگ سرد به پایان رسید"، با همه علاقه ای که به رییس سابق خود دارد فاش می کند که در ریکیاویک گورباچف به تنهائی یک هیات بیست نفره دانشمند و متخصص آمریکائی را از نفس می انداخت و به تعجب وامی داشت . اما راست نوشته است افسوس، آن ماشینی که گورباچف فرمانش را به دست گرفته بود به روغن سوزی افتاده و مشکلاتش تلنبار شده بود. گورباچف می دانست که این ماشین فقط می تواند تخریب کند و مهابت رزمی خود را بفروشد. آمده بود بگوید برای همه بهترست که تمامش کنیم.

حاصل این دیدار فقط دیواری نبود که در برلین فروریخت و جهانی را به شگفتی انداخت. فقط فروافتادن یک به یک دیکتاتوری های نوع روسی در اروپای شرقی نبود. بیش از این ها بود و بیش از آنست که تصور می رود.

در دو سوی جهان دو قطبی شده بعد از جنگ جهانی دوم، هزاران و میلیون ها آرمانخواه بودند. بسته به این که سهم کدام سوی جهان شده بودند، بسته به این که در شرق افتاده بودند یا در غرب سیاسی عالم، بسته به این که حکومت بالای سرشان رو به کعبه کرملین داشت یا رو به معبد واشنگتن، رویائی دیگر داشتند. رویای نبرد آخر حق و باطل. و باطل از دید آرمانخواهان همان بود که حکومتشان با آن نبود. پس در ایران و اردن و یونان و اسپانیا و آمریکای لاتین با حکومت های هم پیمان واشنگتن، آرمانخواهان چپ در زندان بودند. در لهستان و بلغارستان و چکسلواکی و سراسر جمهوری های شوروی آرمانخواهان لییرال و دموکراسی طلب به بند کشیده بودند. همین ها گاه از زندان به حکومت می رسیدند، در اثر انقلابی و یا کودتائی، و بازی تکرار می شد. جنگ سرد بازی را تمام کرد.

اگر در زبان فارسی دنبال معادل و شاهد بگردیم نوشته نورالدین کیانوری است که همزمان با اجلاس ریکیاویک در زندان اوین بود، اعتراف هایش را کرده و می خواست جوانان و توده حزبی را از زیر ضربه ها به در برد و تنها امیدش به مسکو بود. می پنداشت جنگ ایران و عراق و ملاحظاتش، فشار آمریکا بر جمهوری اسلامی همه و همه تهران را وادار می کند که رعایت مسکو را بکند. و تا جنگ سرد زنده بود، می پنداشت می تواند خیلی نگران نباشد. اما وقتی ماه ها بعد از اجلاس ریکیاویک شنید که چه شد. چاره ای نماندش جز همان که گفته است" یلیتسین مامور سازمان سیا آمریکاست، حتی گورباچف هم بعدا فاش خواهد شد که از خودشان است."

این تنها مفر باقی مانده بود برای نسلی از آرمانخواهان چپ که پیرانه سر شاهد آن شدند که شکوه جام جهان بین شکست.


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Friday, July 25, 2008

از خراباتیان


قصدم این نبود که از خسرو شکیبائی یاد کنم وقتی که همه به دنبال مرگش به یاد او هستند، و به اندازه از او و مزیت های هنری اش می گویند. خسرو را که نادره ای بود می ستایند، و این رسم زمانه است. و چه خوب که از رسوم قدیم این یک را نگاه داشته ایم که وقت رفتن از خوبی ها یاد می کنیم. قصدم نبود و جایش هم نبود که تاثر خود را در میان نهم. اما نوشته داریوش مهرجوئی زخمه ای زد به این ساز شکسته. آری خسرو نمرد، کشته شد.

اولین بار که خسرو را دیدم – و موقع فیلمبرداری دادشاه بود و معرفش حبیب کاوش کارگردان آن فیلم – بیش از آن که بازیش در چشمم تیز بنشیند، و یا صدایش در گوشم خوش بپیچد، شباهتش به پرويز باعث شد که حلقه چشم تنگ کردم. راست نیست اگر بگویم از همان زمان بر او زار زار گریستم، شاید بر خودمان اسف برده باشم که باز یکی می رسد از راسته عاشقان، از ذات ذات هنر، یکی می رسید از نسل خراباتیان، یکی می رسد و تن رها می کند، و چون به او دل می سپاریم دیر نمی ماند. تازه خسرو دیر ماند. پرویز فنی زاده کوچک تر بود وقتی هستی و دنیا را تنها گذاشت. چنان که فرزندان شکیبائی تنها مانده اند حالا.

روزگاری را از یاد نمی برم که یکی – چرا نگویم، آل احمد– به ساعدی و سپهری گفت اگر به خود رحم ندارید به آن هائی رحم کنید که منتظرند از زیر دستتان شاهکاری بیرون بیاید. همو روز دیگر به یکی از همین دو گفته بود هستند که شلاق بر گرده ات بکشند، دیگر خودت نزن. و این زمانی بود که قصه ای خوانده بود از او، و هی با پشت دست روی صفحه کاغذ می زد و می گفت همینه... همینه ... آره ... آره. و دیدیم که ساعدی گوهرمراد با خود چه کرد.

و چند بار همان تحسین را همگان نثار خسرو کردیم ، موقع دیدن چند فیلم گفتیم همینه ...
آره . به حس و حالی که به نقش می داد. به نرمی و فاصله معناداری که به کلام می داد.
اگر خطا نروم، آخر بار شبی در خانه دوستی. آمد و مهربانی کرد و در گوشم گفت راست است. معلوم بود از داستان سفر بهجت اثر ارمنستان می گوید، به همان آرامی در گوشش گفتم آره راست است... سری به تحسر و حیرت جنباند. آهی بلند کشید و یک مرتبه تصمیمش را گرفت و بلند پرسید آقا نصرت هم بودند. مقصودش نصرت رحمانی بود. گفتم نه در رشت آمد تا به اتوبوس سوار شود اما نشد. حالش مساعد نبود.

تا این را گفتم یک پالتو از روی صندلی برداشت و انداخت به دوشش، اما نه کامل، جوری که انگار الان دارد می افتد و فقط به یک شانه اش بند بود. در همان حال لنگری به اندامش داد، پالتو را از این شانه به آن شانه رد کرد و خمار و خراباتی گفت زمین چون لکه خون بود ... زدم به قلب لجن.

و این اشعار بی معنا را چنان خواند که انگار نصرت، طی الارض کرده از رشت ظاهر شده در فرمانیه. و مجلس از کف رفت. به قول کسی کافه کوفه شد. حال آن که هیچ گاه نصرت را ندیده است. از تعریف ها که کرده بودیم، از شعرهائی که از او خوانده بود، نقش ساخت. نقش را برابر ساخت. حس را می شناخت. حس نصرت بودن را می شناخت. و می خواست تاثر خود را از سئوالی که کرد و جوابی که شنید نشان دهد. می خواست رد گم کند.
شعر نصرت را می خواند. انگار هم الان است. هر سه نشسته اند: پرویزفنی زاده، نصرت و خسرو.

لیلی
چشمت خراج سلطنت شب را
از شاعران شرق طلب می کند.
من آبروی عشقم
هشدار... تا به خاک نریزی.
پرکن پیاله را
آرام تر بخوان
آواز فاصله های نگاه را
در باغ کوچه های فرصت و میعاد
بگشای بند موی و بیفشان
شب را میان شب
با من بدار حوصله، اما نه با عتاب.
رمز شبان درد
شعر من است.
گفتی گل در میان دستت می پژمرد
گفتم که خواب در چشم هایت، به شهادت رسیده است.



ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, July 13, 2008

گفتم و گفت

می گوید می ترسم، می گویم به نظرم نترس. می گوید جنگ می شود، می گویم به نظرم نمی شود. می گوید اگر شد چه، می گویم یقه شان را می ‏گیریم که قرار نبود داستان را به گونه ای پیش ببرند که جنگ بشود. می گوئیم همه این داستان ها برای این بود که با به دست ‏آوردن فن آوری هسته ای، امنیت و رفاه بیش تر برای کشور فراهم آید، قرار نبود برای تامین امنیت ناامن شویم و در پی قرار ‏بی قرار شویم که.

می گوید وقتی جنگ شد دیگر چه فایده که گریبانشان را بگیریم یا نگیریم. می گویم جز این برای رسانه ها و حتی اهل سیاست ‏کاری متصور نیست. در بقیه دنیا چه می کنند مگر. همین الان رسانه ها و اکثریت مجلس آمریکا علیه جنگ هستند، ولی اگر ‏صورت گرفت چه می توانند بکنند، نمی توانند حقوقی را که مطابق قانون به رییس جمهورشان داده اند پس بگیرند که. در ایران ‏هم تعیین سیاست های کلی با رهبری است و سیاست های کلی و اجرای آن ها با رییس دولت.

می گوید آخر بدبختی این است که اگر جنگ شد اکثریت مردم برای دفاع از کشور در مقابل بیگانگان می ایستند و فرصت گفتگو ‏نمی ماند. گفتم به نظرم باور نکن که هر جنگی با هر کشوری رخ داد، مردم چشم بسته به جبهه ها هجمه برند و حکایت سال های شصت را ‏تکرار کنند. آن جنگ میهنی بود و صدام به ایران تجاوز کرد بی هیچ گفتگوئی، و دیگر آن که شور انقلاب و باور کامل ‏مسوولان، باور این که گردی بر دامن کبریائی هیچ یک از روحانیون نیست، همه دست به دست هم داد و مردم را دعوت کرد تا ‏به سنگر ها پناه برند.

باز می گوید اگر شد چی. باز می گویم خیلی ها سرنوشت خود را به این ماجرا گره زده اند، اگر جنگ شود بازی را خواهند ‏باخت. ما نباید بگذاریم که باختشان را زیر هیاهوی دفاع از کشور پنهان کنند. این بار کارشان دشوارست. اما نه چنان که ‏تصور می رود. آقای احمدی نژاد آینده خود و گروه و دسته و دولتش را به این موضوع گره زده است. اگر جنگ شود بی توجه ‏به نتیجه اش، که نه برای جهان و نه برای ایرانیان دلچسب نیست، احمدی نژاد بازنده است. اگر هم استعفا ندهد در انتخابات آینده ‏نخواهد توانست خیال پیروزی به سر راه دهد.

می گوید هیچ کدام از این ها برای حسن رسن نمی شود. وقتی که جنگ شد حالا بیا دولت را ساقط کن، به هر حال عده ای کشته ‏شده اند و کشور باز هم ویران. می گویم به نظرم اگر هم قرار بود برای هر تهدید کشوری و جامعه ای از خواست هایش دست بردارد که ‏مبادا جنگ شود پس نیروی مسلح برای چیست، جوانان برای چه به سربازی می روند. در ثانی اگر قرار بر این باشد که با ‏نهیب هر طرفی کسانی که منابع طبیعی بسیار دارند کلید چاه های خود را دو دستی تقدیم دارند که سنگ بر سنگ بند نیست. می ‏گوید حالا که دنیا همین است. می گویم اولا نه به این شوری. دیگر این که حتی اگر چنین باشد نمی توان تحسینش کرد، و نمی ‏توان تحسین نکرد کسانی را که نمی خواهند همیشه تاریخ بره بمانند.

‏ اصلا تاریخ به همین چالش ها شکل می گیرد.

می گوید چرا همیشه ما، چرا ما باید بار تاریخ بکشیم، مگر فقط ما هستیم که ظلم را می فهمیم و با ظلم درگیریم. چرا نمی ‏گذارید یک چند هم دیگران با ظالم درگیر شوند و ما کمی استراحت کنیم. می گویم به نظر من از اتفاق تاکنون هر چه کردیم استراحت بود و ‏خود ندانستیم. تاریخ دیگران را بنگر، هر کدام از جوامع که به بزرگی می شناسی، آن قدر بر سر حق خود ایستاده اند، و ما ‏چندان نیایستادیم و اگر این بار بایستیم ترک عادت است به گونه ای.

می گوید پس باید از شلیک موشک ها و تجهیز ادوات جنگی خوشحال باشم. می گویم دست کم بدین خاطر که تا حالا جنگ را ‏دور کرده است باید خوشحال بود. تاکنون عوامل بازدارنده مانع جنگ شده یکی هم تجهیز و آمادگی.‏

می گوید ولی دنیا علیه ایران به اجماع رسیده است می گویم حرفمان همین جاست. گاهی نادرست کاری دولت باب مصالحه و ‏مذاکره را بسته، گاهی دهان های گشاد مانع از آن شده که حرف حقمان هم شنیده شود، گاهی خنده ها و مراوادات بی جا عقبمان ‏گذاشته ، لج بازی و رندبازی به دردسرمان انداخته. این ها جای اعتراض دارد و داریم . این ها زیانی چشم گیر برای کشور ‏دارد و داریم. تا همیشه نمی توان مردم را گول زد و نادرستی های خود را درست جا زد. مثالش هم این داستان های جعلی و بی ‏مقدارست درباره میزان محبوبیت فلان که الان دیگر مهرش به دل فرماندهاان آمریکائی هم سرایت کرده است. همان سفری که ‏قرار بر ترور بود حالا ادعای آمدن فرمانده و عکس یادگاری هست. سفری که ناسزاها نصیب مقام منتخب کشور کرد شده است ‏فتح الفتوح و سفری که از شدت سردی و نهایت تحقیر باعث شد که سفیر را برکنار کنند، و کسی هم نپرسید چرا رفتید که جای ‏هم اندازه موگابه شوید، حالا فرصت داده اند همان سفیر برکنار شده داستانسرائی کند که محافظت امنیتی چنان بود که گوجه ‏فرنگی به سر ایشان نخورد. اما حیا نکند و به دنیال همین سخن اضافه کند که این سفر تماس و شناخت مردم مقصودش بود که ‏حاصل آمد.

می گوید پس حالا باید شعارمان چه باشد مردم از سه دهه زیستن در بحران به تنگ آمده اند می گویم شعارمان مرگ برجنگ ‏است، ضد جنگ هستیم و می مانیم. البته این بدان معنا نیست که همیشه به کوچک بگوئیم ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفا ‏کن. به هر حال باید بدانند که اکثریت مردم وقتی زمانش رسید جمع می شوند و باز نمی گذارند. دعواهای داخلی به سرعت کنار ‏نهاده می شود. می گوید اگر نشد. می گویم می شود. اما جنگ نمی شود. نگران نباش.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook