Tuesday, September 29, 2009

دیر رسیدید آقای قذافی کاروان رفته


این مقاله سه شنبه اعتماد است

معمر قذافي چهارشنبه که به نيويورک وارد شد تا از فرصت مجمع عمومي سازمان ملل استفاده
کند و خود را بنماياند، همه چيز داشت تا در نظر رسانه هاي تفاوت طلب و چشم هاي کنجکاو بنشيند، از لباس هاي عجيب، تا هشت دختر بدن ساخته، نبرد تن به تن آموخته و آکروبات در مقام گارد محافظ. يک چادر ايلياتي همراه آورده بود با يک زيرانداز تماشايي و ده ها بالش و متکا از پر قوهاي اسکاتلند، يک سفارتخانه فعال و دست به سينه، يک سابقه جذاب از حرکات نامعقول و بالاخره ميليارد ها پول نفت بي حساب در اختيار.

به نظر مي آمد زمان براي ظاهر شدن رهبري متظاهر در برابر افکار عمومي جهاني هم به حساب انتخاب شده بود. سه هفته پيش جشن هاي چهلمين سالگرد رهبري سرهنگ دوم معمر قذافي در ليبي برپا شده و زندانيان فراوان آزاد شده و اضافه حقوق ها به کارکنان دولت پرداخته شده بود. ديگر اينکه وزير خارجه سابقش که هنوز دست بوس اوست در مقام رئيس اجلاس 2009 مجمع عمومي سازمان ملل آن بالا نشسته بود. همو به زبان تعارف آميز عربي از «الرئيس المکرم» دعوت به سخنراني کرد. حتي زماني که او بيش از يک ساعت ياوه گفت و تکرار و باز تکرار کرد، علي عبدالسلام ترکي تذکر نداد که زمانت به سر آمده. فقط در دقيقه 90 اين شکنجه، جسارت کرد و با ارسال نامه يي زمان را به قذافي يادآور شد.

موقعيت زماني از يک جهت ديگر هم براي نمايش بزرگ قذافي انتخاب شده بود. اين روزها روزنامه هاي امريکايي و اروپايي پر است از انتقاد از باراک اوباما و گوردون براون و حتي سارکوزي که چرا با وي ملاقات کردند و به شرايطش تن دادند و سرانجام مامور اطلاعاتي قذافي را که عامل کشتار نزديک به سيصد نفر مردم بي گناه تشخيص داده بود آزاد کردند تا قذافي با ترتيب دادن استقبال شاهانه از مامور اطلاعاتي اش قدرت خود را به رخ مردم بي خبر ليبي بکشد و پايه هاي قدرت محکم کند. چنين کسي چرا توجه نبيند، چرا همه به ديدارش صف نکشند. مگر در عمر سازمان ملل چند بار چنين نمايشي برپا مي شود. چند بار يک نفر به نيويورک مي آيد که اصرار دارد شب در خيمه رئيس قبيله يي خود بخوابد و حتي هتل هاي بزرگ و گران هم حاضر نمي شوند امکاني به او بدهند که فرانسه داد؛ در کاخ اليزه چادرش را به پا کرد و در همان جا سفراي خارجي را پذيرفت. تا آنکه بالاخره قصري در املاک دونالد ترامپ بزرگ ترين بساز و بفروش و معاملات ملکي امريکا در مقابل بخششي لابد شاهانه به وي اختصاص داده شد که 90مايل با مرکز سازمان ملل فاصله دارد. در عين حال يک موسسه خصوصي هم استخدام شده بود که مانع از آن شود تا عکاسان فضول از هوا عکس بگيرند. عکسي که هست از خيمه تنهاست و قبل از رسيدن رئيس. ورنه بعد از آمدن رئيس کافي بود که عکسي گرفته شود از هشت دختر نازک اندام ليبيايي برگزيده از ميان صد تا که صبحگاهان روي اسب هاي تزيين شده خود حرکات آکروباتيک مي کنند و در همين حال رئيس از خواب دوشين برمي خيزد و يکي از همين دختران در يک سيني سنتي عربي که بر اطرافش بيست آيه برگزيده از کتاب خدا نقره شده شير شتر تازه براي او مي برد.

و همه اينها وقتي جالب تر مي شود که بدانيم عوام ليبي رئيس را به ساده زيستي مي شناسند. و حرکات نمايشي و پرهزينه او را که با صورت حساب هاي نفتي (از جيب مردم ليبي) پرداخت مي شود، نشانه قدرت خود مي گيرند. 40 سال بدکاري سرهنگ که خود ده ها کتاب دربر مي گيرد همه جا با پرداخت دلارهاي نفتي ماستمالي شده است جز يکي. تنها در مورد ايران به علت دست داشتن قذافي در ناپديد کردنغو احتمالاً قتل امام موسي صدرف دلارهاي نفتي ليبي کارگر نشده و درخواست هاي قذافي براي سفر به تهران و ديدار با آيت الله خميني( ره) بي جواب ماند. شرط اين بود که «موضوع آقاموسي روشن شود». گرچه به نظر مي رسد کساني درصددند اين امتياز ايران را به قذافي بفروشند.

اما باري حاصل کار کارواني چنين سينمايي و جذاب نه آن شد که قذافي مي خواست و سيف الاسلام پسر فرنگي شناس و فعالش پرداخت ميليون ها تدارک ديده بود. قذافي که از تريبون اجلاس پايين مي آمد آشکار بود که تدارک بي اثر شده. او هنگام سخنراني براي جلب نظرها همه کار کرد. اساسنامه سازمان ملل را پاره کرد، به جاي ترکيب فعلي شوراي امنيت، پيشنهاد داد اين شورا از مناطق جغرافيايي تشکيل شود غسخني که چنان کهنه است که به گوش همه آشناست چون بارها و بارها از سوي کساني به عنوان نقص اساسنامه سازمان ملل مطرح شد که شاه سابق ايران از آن جمله استف، قذافي يک کرسي شوراي امنيت را براي آفريقا خواست که به تازگي قذافي متمايل به آنجا شده است، در حالي که سال ها بر طبل اشتراک عربي کوبيد و مدت ها هم داعيه اتحاد اسلامي به ميان آورد. اما شکست «شاه بزرگ آفريقا» که هميشه يک نقشه آفريقا هم روي کت هاي ايوسن لوران خود مي دوزد و به گفته خود مورد تاييد «هزار شاه آفريقا» هست، از زماني آغاز شد که آن هفت هشت برگ کاغذ زردرنگ با شلختگي کنده شده از روي يک کتابچه سيمي بچه هاي مدرسه را از جيب لباده دوخت پاريس بيرون آورد. کاغذها موجب شد که انگار صورتکش افتاد. کاغذ در دستان قذافي در هوا بال مي زد که فيلمبرداران و عکاسان با بزرگ نمايي آن دريافتند که با خط خرچنگ قورباغه اش، انگار در بي خوابي شب قبل که شرحش را گفت رئوس سخنان خود را نوشته بود. چنين شد که گوينده شبکه خبري ايتاليا پيشاپيش به مردم خبر داد اين را خواهد گفت و گاه با خنده و شوخي از مردم خواست آنها هم پيشگويي کنند. در همه اين مدت قذافي همچنان سخن مي گفت. اما قبل از اينها، به تدريج اول ژاپني هاي خوش خواب حاضر در اجلاس به خواب رفتند و بعد ديگران. آنگاه اجلاس خالي شد. اوج ماجرا وقتي است که عکسش در صفحه اول پنجشنبه تايمزلندن چاپ شده است؛ لحظه يي است که علي عبدالسلام ترکي رئيس ليبيايي مجمع عمومي نشان داده مي شود که براي تظاهر و فاصله گرفتن از سخنگو، يک گوشي ترجمه هم به گوش خود گذاشته، اما از فشار خواب و خستگي حاصل از تکرار چشم ها را بسته و انگشتان را روي آن مي فشارد. حال آنکه رئيس دارد با هيجان سخن مي گويد. چنين عکسي حتماً براي عبدالسلام بي عقوبت نخواهد بود.

اما آنچه وزير خارجه سابق ليبي را به اين خطر دچار کرد همان است که الرئيس درباره اش سخن گفت و با همين يک نکته نشان داد چقدر گول و بي خبر است؛ آنجا که گفت دچار جت لاک غعارضه يي که بعد از مسافرت با هواپيماي جت بر فراز اقيانوس اطلس، به علت تغيير ساعت و نور در انسان ظاهر مي شودف شده و ساعت چهار صبح نيويورک از خواب برخاسته و نتيجه گرفت بهتر است مقر سازمان ملل جاي «راحت»تري باشد. گمان نداشت اگر مقر سازمان ملل به يکي از قصرهاي وي در اطراف ليبي هم منتقل شود باز کساني بايد از سوي ديگر زمين بيايند. عجب نيست از کسي که يک بار به انورسادات گفته بود من و تو متحد شويم همه دنيا متحد شده اند. ديگر کسي باقي نمي ماند که جنگي بکند. سادات نوشته هيچ شوخي نمي گفت قذافي همين باورش بود. قذافي بور شد چون زمانه را نمي شناسد، نه خودش و نه نخبگان وابسته به وي. و اين گرفتاري همه ديکتاتورهاست. او اگر در همان سال هاي اول دهه 70 غکه هنوز آرمانخواهي دهه 60 در جان ها بودف با همين حرکات به نيويورک مي رفت دست کم هزاران هيپي غشورشيان زمان خودف براي ديدنش صف مي کشيدند و همين خوابيدن در چادر براي ايجاد محبوبيتش کافي است.

اما به دنياي شفافيت، ديکتاتورها چنان که مک لوهان درباره هيتلر گفته به دلقکان تبديل مي شوند. اگر دلارهاي نفتي و ريخت و پاش هاي معتبرترين موسسه روابط عمومي امريکا نبود که براي قذافي کار مي کند، همين چند نفري هم که در سالن نشستند رفته بودند و آن چند صد نفري که بيرون از کاخ شيشه يي عليه وي شعار دادند و قتل هايش را يادآوري کردند، چند هزار مي شدند.

سابقه کار

مجمع عمومي سازمان ملل چند باري در عمر 63 ساله اش نقش خود را در ذهن مردم جهان به عنوان تريبون جهاني به درستي بازي کرده است. هر بار اين دولتمردان بودند که نام شان يا سخنان شان جذابيتي به اجلاس سالانه بخشيده. 13 سالي از تاسيس اين نهاد باقيمانده از پايان جنگ جهاني دوم گذشته بود که فيدل کاسترو جوان بلندقامت ريشو و مجسمه انقلاب هاي مطلوب بعد از جنگ جهاني دوم با سيگار برگش، با لباس دست دوخت ساده نظامي اش، بي ترس از ترور و توطئه به نيويورک پا گذاشت، چشم جهاني به کاخ شيشه يي برگشت. يک سال بعد اين صداي لنگه کفش خروشچف بود که از پشت تريبون مجمع عمومي در گوش جهان پيچيد و اين دو صداي دهه پرحادثه 60 ميلادي بودند؛ دهه آرمانخواهان. در سال 1974 يک نماينده ديگر از مظلومان به پايداري قدعلم کرده در سازمان ملل درخشيد. ياسر عرفات فرياد زد با شاخه زيتوني در يک دست و تفنگي در دست ديگر آمده ام. او جهانيان را براي حل مساله فلسطين در برابر دو راه حل گذاشت.

در اين 63 سال بيشتر آنها که در سر سودايي داشته و در کشور خود به رياست رسيدند - چه سلطنت موروثي، چه کودتاي نظامي، يا انتخابات ساختگي و سرانجام چه آنها که با راي مردم به کار آمده اند - يک باري در اين نمايشگاه شرکت داشته اند.

در تاريخچه مجمع عمومي از دو کفش يادشده؛ يکي آن لنگه يي که خروشچف رهبر اتحاد جماهير شوروي بر ميز کوفت و ديگري آنکه محمدعلي رجايي معلم ساده دبيرستاني در تهران، وقتي در 1980 به عنوان نماينده انقلاب ايران به مجمع عمومي رفت از پا درآورد تا اثر شکنجه هايي را که در رژيم گذشته ايران در زندان تحمل کرده بود به جهانيان نشان دهد. ناظم دبيرستان مذهبي کمال کمي خجالتي مي نمود. نوشته اند آن که وي را به چنين کاري ترغيب کرد مهندسي بود که در مقام معاون وي مشاور و محرمش بود. آن دو در سلول هاي زندان شاه با هم دوست و همدل شده بودند.

25 سال بعد از آن حضور، محمود احمدي نژاد وقتي براي اولين بار وارد نيويورک شد تا در مجمع عمومي سازمان ملل شرکت کند، هنوز پوسترهاي تبليغات انتخاباتي وي به ديوارهاي شهرهاي ايران بود که خود را «رجايي ديگر» مي خواند؛ ادعايي که همسر و فرزندان رجايي و همکاران وي هيچ کدام نپذيرفته اند. از جمله بي شباهتي هاي رجايي و احمدي نژاد شايد بايد فقط به يکي اشاره کرد.

محمود احمدي نژاد امسال وقتي به نيويورک رفت برخلاف چهار دفعه پيش، نه فقط در شهر و ديار خود همه جا با استقبال روبه رو نيست بلکه با موج مخالفت ها روبه روست که حتي گاه به نظر مي رسد به راي دهندگان واقعي وي مجال نمي دهد که راي خود فاش و به آن افتخار کنند. رئيس دولت ايران برخلاف اولين سالي که در اين مجمع شرکت کرد، هيات هاي نمايندگي را چندان مشتاق شنيدن سخنان خود نيافت. صندلي هاي خالي اجلاس بيشتر بود. او برخلاف چهار سال اول اين بار ناچار بود حضور عده زيادي ايراني مخالف خود را هم در بيرون عمارت شيشه يي تحمل کند که با بادکنک ها و پرچم هاي سبزرنگ چشم ها را به خود مي خواندند.

بي شباهتي احمدي نژاد به رجايي را امسال يک خبر ديگر هم کامل مي کرد. آن مهندس جوان همراه نخست وزير انقلابي که اينک عاقله مردي روزگار چشيده است، در همين زمان به دليل مخالفت با احمدي نژاد در انتخابات رياست جمهوري و کوشش براي نشاندن کس ديگري به جاي او در زندان بود. خبرنگاران قديمي ديدند به جاي بهزاد نبوي اين بار جواني به نام اسفنديار رحيم مشايي همراه رئيس دولت ايران است که در داخل ايران مخالف کم ندارد و اگر اصرار احمدي نژاد در حفظ اين فاميل و دوست نبود به قاعده کسي که تنها مقام دولتي است که انتصابش با مخالفت صريح رهبر جمهوري اسلامي روبه رو شده، در مقام نفر دوم دولت، باز هم تثبيت نمي شد.

جانشينان

اين قصه را با اين قياس از جانشينان خبرسازان اجلاس مجمع عمومي سازمان ملل به پايان بريم.

خروشچف وقتي لنگه کفش به ميز کوفت در سرش بود که جانشينش در رهبري اتحاد جماهير شوروي کسي باشد همان گورباچف که 15 سال بعد از سقوط وي به دبيرکلي حزب رسيد و آخرين رهبر اتحاد جماهير شوروي شد. کاسترو زماني که با آن درخشش به عنوان نماينده آرمان هاي هزاران چريک جهان به کاخ شيشه يي وارد شد، جانشينش در نظر مردم جهان چه گوارا بود که همان پشت ها داشت سيگار برگش را دود مي کرد؛ همان که چندي بعد از کاسترو جدا شد و به دست سيا در جنگل هاي بوليوي کشته شد.

عرفات زماني که با ياري گرفتن از قرآن مجيد شاخه زيتون را در برابر چشم هاي جهان گرفت، در مصاحبه يي گفت هر لحظه امکان دارد جانش را بگيرند اما ترس به دل راه نمي دهد چون «از هر کلبه و اردوي آوارگان فلسطيني يک ابوعمار بيرون مي زند». محمدعلي رجايي به شهادت ايمان و اطميناني که به محمدجواد باهنر و بهزاد نبوي داشت، گمان مي رفت براي جانشيني خود به يکي از آن دو فکر مي کرد؛ که يکي 29 سال پيش همراه رجايي شهيد شد و يکي در زندان است. و محمود احمدي نژاد به تازگي فاش کرده است که مي خواست جاي خود را به اسفنديار رحيم مشايي بدهد.«دشمنان نام وي را مخدوش کردند اما هنوز هم افتخار مي کند که معاون مشايي شود.» در اين ميان قذافي دير رسيده است و نه فقط دنيا منتظر راي و نظر وي براي مديريت خود نماند بلکه او خود مانده که از بين سه پسرش کدام را به ارتش ليبي بسپارد که جانشينش شوند.

کس گمان ندارد قذافي به اندازه ملک حسين و ملک حسن و حافظ اسد کامروا شود و بتواند جانشيني را که مي خواهد بر عهده مردم ليبي بگمارد چرا که دير رسيد قذافي. زمان هاي خود را درست محاسبه کرده بود اما نمي دانست ساعت شني اش ديگر زمان واقعي جهان را نشان نمي
دهد. مدت هاست که از کار افتاده. دير رسيد آقاي قذافي، کاروان رفته بودn


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, September 28, 2009

وردی که ندانستیم

این مقاله امروز اعتماد است

پاره يي از حکايت ها را هرازگاه بايد دوباره شنيد. مانند قصه باران ساز. آن مرد چيني که وردي مي دانست و باران باريدن مي گرفت، نرخش يک يوان بود. تا زماني که کسي شاگرد جوان او را اغوا کرد و پسرک کنار کلبه باران ساز دکه يي ساخت و بر سردرش نوشت باران سازي با نيم يوان.

در آن سال خشک، چند روزي مشتريان فراوان رسيدند و چيني جوان شادمان، آنان را راه انداخت و روستاييان هم دعاگويان و شادمان رو به مزارع تکيده نهادند، چشم به راه باران. دو روزي گذشت دکه چيني جوان پرمشتري بود هنوز، باران ساز پير هم مانند همه آن روزها عصايش را زير چانه نهاده جلوي در کلبه خود، روي چارپايه يي نشسته بود در انتظار که ناگهان ريختند. روستاييان با نگراني و فرياد ريختند به دکه باران ساز جوان که به فريادمان برس که زندگي مان رفت. معلوم شد به ورد جوان باران باريده ولي سر ايستادن ندارد و سيلي شده خانمان سوز. چاره چيست. جوان نمي دانست. نمي دانست که باران ساز پير را دو ورد بود؛ با يکي باران مي ساخت و با دومي باران را مي گفت تا بايستد. و جوان اين دومي را نياموخته بود. و ما بسياريم که ورد دوم نمي دانيم. و اين زندگي است. تکرار هم مي شود.

وقتي در سال 1353 بهاي نفت ناگهاني جهيد و سه برابر شد، در ميان کشورهاي صاحب نفت ايران تنها کشوري بود که سازمان برنامه يي به آن وسعت و کارشناسان داشت. از همين رو کارشناسانش جلوي ناهماهنگي ها را مي گرفتند و جلوي اسراف سد مي گذاشتند. در آن زمان ايستادند که نبايد اين همه پول را وارد کشور کرد و خريد، بلکه بايد با تاني اين درآمد را در جاهاي مطمئن سرمايه گذاري کرد و کم کمک عوايدش را آورد و صرف زيرساخت ها کرد. اما شاه از جهش قيمت نفت صداي سرنوشت شنيده بود و فرمان فرموده بود که ايران ظرف پنج سال در زمره کشورهاي صنعتي بزرگ درآيد. گفتند به فرمان نيست نپذيرفت.

گفته بود و دلالان فرنگي در سرش انداخته بودند که ظرف پنج سال 20 نيروگاه هسته يي داشته باش، بلندترين ساختمان، اول پايگاه کنکورد، اولين جزيره تفريحي منطقه-چيزي نظير دوبي امروز - و بزرگ ترين ارتش خاورميانه را زير فرمان داشته باش و صدها از اين قبيل ترين ها. عظمت رويا و دروازه هاي تمدن بزرگ جسارتش مي داد که سخن همه کارشناسان سازمان برنامه را ناشنيده بگذارد، سهل است تهديد کند که درش را گل مي گيرم. به شرحي که در خاطرات دکتر عبدالمجيد مجيدي رئيس وقت سازمان برنامه نوشته شده، و خبرنگاران و ناظران آن زمان هم ديده اند که در رامسر چه گذشت، در کنفرانس تجديد نظر در برنامه پنجم، آن نطق معروف را فرمود که هواپيما به سر باند رسيده عنقريب پرواز مي کند، هر کس دل ندارد پياده شود که من خود تا به اينجايش آورده ام و از اين پس خود مي دانم به کجا خواهم برد. در آن زمان، سکوت و اطاعت بود، فقط يکي با ادب گفت چون عاقبت اين کار مي دانم نمي مانم تا تماشاگرش باشم، مهندس مجلوميان معاون اقتصادي سازمان برنامه بود. از همان رامسر کار دولتي را ترک گفت و رفت.

سه سال بعد از آن تصميم از سر خودرايي و البته خيرخواهي، ده ها و بل صد ها کشتي که بارهاي وارداتي براي ايران آورده بودند در بنادر جنوب صف کشيده بودند، تا چشم مي ديد بر سطح آب چراغ ها روشن بود و ملوانان و جاشوها شادخواري مي کردند با پول ملت ايران که در يک سال چهارصد ميليون دلار دموراژ غجريمه تاخير در تخليه بارف دادند. امکانات بنادر، اسکله ها چند برابر شد اما سيمان به اندازه نبود، سيمان رسيد، وسيله براي رساندنش به درون کشور نبود، کاميون هاي وايت - سفيدرنگ - امريکايي خريداري شد، راننده يي نبود، کنسولگري هاي ايران در پاکستان و بنگلادش مامور استخدام راننده درجه يک شدند، به رشوه تصديق هاي ساختگي در کار آمد و تا ده تايي از کاميون ها در جاده بندرعباس به کرمان چپه نشدند کس به صرافت فساد در کنسولگري ها نيفتاد. اين کاميون هاي وايت چندان ماند که چهار سال بعد از خريدشان نصيب لشگر جرار صدام شد که انبارهاي بندر خرمشهر را غارت کردند.

اما اين همه حکايت نيست، چندان که کمبود برق، شهرها را در تاريکي برد، کارخانه ها با مشکل توليد روبه رو شدند، کارگران بيکار شدند، تورم سرسام آور شد، قيمت ها گراني گرفت، هزاران بازرس استخدام شد که گرانفروشان را بگيرند، اصناف و بازرگانان گرفتار بي عدالتي بازرسان شدند و چرخه سقوط به کار افتاد، سيل جاري شد، گمان نرفت که اين حاصل همان رخداد تجديد نظر در برنامه پنجم در رامسر است و حاصل دور زدن کارشناسان سازمان برنامه.مفاسد اقتصادي شکل گرفت، مردم دانستند اين هياهو از بهر چيست اما حکومت ندانست و رفت تا مديران سابق و لاحق را قربان کند.

اقتصاد شکست خورده بود ديگر به دنبال مسببش مي گشتند. و چون شکست يتيم است و پيروزي صد پدر دارد، پس جست و جو ادامه يافت و ساواک به ماجراي اقتصادي رنگ سياسي زد. از اولين کساني که در آن زمان به حکم بررسي هاي نخستين قرباني شدند فريدون مهدوي وزير بازرگاني وقت و دو معاونش بودند که ساواک کشف کرد اولي عضو قديمي جبهه ملي و دو ديگر از اعضاي کنفدراسيون دانشجويي مخالف بوده اند. اما کس از کس نپرسيد نکند ورد دوم را نمي دانيم. چنان که وقتي ديگر بار سيل به راه افتاد به خود نگفتيم مومن از يک سوراخ نبايد دو بار گزيده شود. ما گزيده شديم نه دو بار که بارها.

در اقتصاد شکست خورديم به پاي سياست نوشتيم، در سياست کم آورديم سراغ اقتصاد رفتيم مگر با يارانه اش جبران کنيم. هر بار دشمني قهار در جيب داشتيم که بيرونش کشيديم و ناسزابارانش کرديم. آن بار شاه گفت هر بار ما گفت وگوهاي نفتي داريم مملکت شلوغ مي شود. نگفتيم اين همه از قامت ناساز بي اندام ماست.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, September 20, 2009

مطلقا بدون شرح


کار درخشان توکا نیستانی را ببینید که نامش را نهاده مطلقا بدون شرح

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

اصل خبر کیهان

روزنامه کیهان نوشته "بر اساس نتايج نظرسنجي يكي از مراكز نظر سنجي معتبر جهاني، 83 درصد مردم ايران اعلام كردند كه به نتايج انتخابات رياست جمهوري كه منجر به انتخاب مجدد محمود "احمدي نژاد شد، اعتماد دارند.

در دنباله خبر کیهان آمده مركز نظرسنجي ورلد پابليك آپينين (World Public Opinion) در يك نظر سنجي كه از مردم ايران انجام داده است، اعلام كرد كه 83 درصد ايرانيان به نتايج انتخابات رياست جمهوري ايران كه به انتخاب مجدد «محمود احمدي نژاد » منتهي شد، اعتماد دارند ، البته 62 درصد اعلام كردند كه اطمينان بسيار زيادي به نتايج اعلام شده دارند
.
نظرسنجي اين مركز از يكهزار و 3 شهروند ايراني صورت پذيرفته است.
ورلد پابليك آپينين مدعي است كه در اين نظر سنجي 63درصد پاسخ دهندگان خواستار از سرگرفته شدن روابط ديپلماتيك با آمريكا شده اند. از اين تعداد 18درصد از برقراري مجدد رابطه با آمريكا به شدت حمايت كردند و 27درصد نيز مخالفت خود را براي برقراري ارتباط با آمريكا اعلام كردند

این یک نمونه از خبر نویسی کیهان است . با ملاحظه اصل خبر خواهید دید که اصلا مساله "اعتماد" به آقای احمدی نژاد مطرح نیست و بعد هم ده ها نکته دیگر در این نظرسنجی هزار پرسشنامه ای وجود دارد، در متن خبر هم به اعتراض وسیع مردم اشارت ها رفته که هیچ یک در خبر کیهان نیست.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

کینه را نگاه ندارید


ماجرائی که بر خانواده جواد امام گذشته، ماجرای عاطفه دخترشان، مصاحبه های خانم امام که هر کدام آتش به جان آدم می زد، و اینک این توضیح خانم امام که دیگر منتهای درد است و تنها کسانی ممکن است ژرفای آن را درک کنند که جوانی در خانه داشته باشند و بدین نقطه رسیده باشند که در بازی های سیاسی چند ماه اخیر هزاران نفر بدان گرفتارند.

به باورم جز آن که آقای سعید مرتضوی در این نظام همان جا نشست که تیمسار حسین آزموده نشسته بود در نظام گذشته ،این بوسه مرگ آور و مسمومی که از سر بی خردی و جوانی بر دست های این نظام زد تا خودخواهی و جاه طلبی خود را ارضا کرده باشد بیش از این ها هزینه سازست که می بینیم. فقط آه خانم امام و ده ها تن از فرزندان مسلمانان انقلابی نیست، یک گوشه نگاه کنید به نوشته های خانم محتشمی، یک کلام نگاه کنید به نامه هائی که این اواخر هر روزه شده بود و اعتمادملی در صفحه آخرش چاپ می کرد از زبان بچه ها برای پدران زندانیانشان. یک لحظه خود را جای دختران ابطحی بگذارید وقتی در اتاق زندان نگاه می کنند به پدر که لاغر شده است و چشمانش دو دو می زند و وقت دیدن آن ها می کوشد با هزل و شوخی ادای همیشه خودش را در آورد همان کاری که بچه ها می کنند. و نقشی که همه در حضور نماینده سعید مرتضوی بازی می کنند. [نگاه کنید به عکس بالای همین پست].

اگر کل حکایت عاطفه امام چنان باشد که الان اعلام شده است یعنی وی از سر استیصال به ساختن سناریو و طعمه کردن خود پرداخته باشد تا مگر به خیال خود پدر را از چنگال نگهبانان جهنم نجات دهد، تازه ابعاد این تراژدی بزرگ تر چنان می شود که حق داشته است اهنگران که صدایش بگیرد و این تضادی ندارد با آن که نوشته اند آهنگران گفته من فدائی ولی فقیه هستم. مگر تصور می کنید همین ها که سه ماه است اسیر مرتضوی بوده اند جز اینند.
این عجبی ندارد که ایران لمپن دارد، همه جوامع بشری دارند، این عجب نیست که لمپن ها در میان جناح راستی ها و هواداران احمدی نژاد بیشترند، در همه نظام های پوپولیستی – خوب به نمونه های تاریخی نگاه کنید – چنین است و لمپن ها کنار آبجو فروشی محبوب هیتلر حمع می شوند و برای قدرت سینه به تنور می چسبانند. اما این عجب است که در جمهوری اسلامی که نسل اول رهبرانش همه کتاب خوان و کتاب نویس بودند، سخنوری می دانستند، شعر می خواندند و شعر می گفتند، روحانیونی که از سر عادت هم شده تکیه گاهشان مولانا ست، از سر بی تجربگی هم شده شعار انقلابی شان [بگو خواست قلبی شان] این بود که قصد داریم شهر بی زندان داشته باشیم و زندان ها را مدرسه کنیم، بعد از همه آن چه یاران اسدلله لاجوردی کردند در دهه شصت، حالا بعد سی سال تازه کارش به این جا رسیده باشد که مهارش و کلید نهانگاه هایش دست لومپن هائی باشد که من در زندانی یکی شان را دیدم که در مقام فرمانده مهمی در سپاه هم دستگیر شده بود و زندانی بود.
جواد امام که در جنگ بود چه گمان داشت کار حکومتی که می خواست و برای ساختنش حاضر به دادن جان بود، اگر ادعای اخیر درست باشد، دخترش ناگزیر شده خودربائی کند. مگر همه آن ها که قصه زهرا بنی یعقوب را شنیدند باور کردند که فاجعه او به دست بسیجی ها و در دفتر آن ها رخ داده باشد.
یک لحظه بیائید و این قصه را باور کنیم و به چند سئوال دردناک جواب بدهیم. قبول کنیم عاطفه خودربائی کرد. حالا باید پرسید این چه دستگاهی است، چقدر پریشان است، چقدر بی سامان است که مادر عاطفه زار می زد و از رسانه های بین المللی صدایش در گوش جهان می پیچید که دخترش را می خواست و زنده و سالم، و دستگاه فلج شده بود و نمی توانست اعلامیه ای بدهد و بگوید عاطقه را ما نگرفته ایم. چرا نگفتند دست ما نیست. در بهترین حالت یعنی اعتماد نداشتند که او در دست گروهی دیگر از خودشان نیست. این یعنی منتهای پریشانی و بی سامانی، یعنی باید برای آن ها که گرفتارند نگران بود. آن سکوت اگر معنایش این نباشد که سیستم به هم ریخته، باید پذیرفت که معنای دیگرش این است که خبر اخیر ساختگی است و از سر مصلحت اندیشی و از آن رو بیان می شود که خانواده دست آقایان گروگان دارند.

وقتی خبر اخیر را شنیدم با خود گفتم نکند عاطفه نقشه کشیده بود به نزدیک پدر برود. چنان که فرزندان سعید حجاریان اگر جلویشان را نگیرند حاضرند بروند اوین و نیمه جان پدرشان را پرستاری کنند. چنان که فرزندان میردامادی و نوه های آیت الله طالقانی و موسوی تبریزی و ده ها روحانی قم چنین کرده اند. اگر راست باشد خبری که روزنامه جوان با سه چهار علامت تعجب چاپ کرده و ماجرای عاطفه امام نه آن باشد که قبلا گفته شد و "خودربائی" باشد، به گمانم خود حدیثی است که جا دارد عاملانش از درد به خود بپچند چه رسد به آن گزارشگر روزنامه جوان که نوشته بود مادر عاطفه گفته است فرزندش [...] بوده است. و این نقطه اوجی از رذالت و پستی است که درست از همان لمپن ها بر می آید که در کهریزک می گویند شبیه به شهری ساخته بودند که در رمان کوری سارا ماگو هست و در جریان توفان کارترینا گفتند لات ها درست کرده بودند در یک ورزشگاه.

گاه می ماند آدمی که چطور باید از این نسل خواست که کینه را در دل جاودانه نکنند. چطور
باید متوقع بود که ببخشند. کاری که باید کرد. کاری که جز آن چاره مان نیست.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

تهران را تصور کن



این آخرین گزارش کسی است که گلرخ نامش دادم. تصور کن بهار شده است.

روز قدس است..رفته ای راه پیمایی با قسمتی از مردم شهر پلاکاردهایی از شعر های فلسطینی ساخته ای و شعارهایی در باب صلح و عکس هایی از مردم زنده غزه که صلح می خواهند و حقوقِ اولیهِ انسانیشان را.. راه می روید در خیابان ولیعصر ..شعر می خوانید و جای مشت های گره کرده ، دستهایت را بالا گرفته ای به نشانه پیروزی برای مردمی که سالهاست دیده نمی شوند و مظلومند و به یاد روزهای امیدوار ماندن تا بهار.. به یاد روز قدس اولی که سبز شد.

تهران را تصور کن

در آن ظهر جمعه پاییزی که بوی چلو کباب از روی سفره پخش شده است توی کوچه.. و تو، کانال های تلویزیون را بالا و پایین می کنی.. در یکی از کانال ها تصاویر راه پیمایی صبح را می بینی و مردم را مردمی واقعی را شاید همسایه ای که در کوچه بوی سفره اش با بوی کباب خانه شما به هم پیچیده ست. تو می خندی با خودت می گویی "مردم همیشه در صحنه "

تهران را تصور کن

بعد از بهار

عصر باران زده ای که ایستاده ای با قسمت دیگری از مردم شهر.. در انتظار باز شدن درهای سالن .. در "علاقه به صدایی" با هم مشترکید ..بدنهایی در فضای عمومی در کنارهم .. باقی مانده زمان انتظار تا شروع کنسرت را دل می دهی به غرهای تمام نشدنی کناریت به ترافیک و باران . و اینکه این روزها سلیقه مردم بد شده است .

- نمی دانید همین دیروز کنسرت اندی چقدر فروش کرد..چه قلقله ای بود تمام خیابونای اطراف...

- "می خوام برم به تهران " رو هم خونده دیشب؟

می خندید جفتتان بلند



تهران را تصور کن.. بهار شده است

خیابان ولیعصر را قدم زنان پایین می آیی می پیوندی به دسته خوانندگان سر پایی روزنامه توی دکه روزنامه فروشی، هنوز نایستاده پیرمرد کناری جمله اش را شروع می کند :

- ببخشید خانم این اعتماد ملت همون اعتماد ملی سابقه ..

- نه آقا اعتماد ملی که همونجاست جلوتون..

- ای بابا آخه یه دونه هم که اعتماد داریم یه دونه هم اعتماد سبز.. خیلی زیاد شدن اینا..

- بله خیلی زیادن ..به زیادی مردم

از فروشنده می پرسی شهروند امروز داری؟

- تموم شده خانم.

-. ای بابا – با خودت می گویی " بار بعد که کارم رو چاپ کردن یه ابونمان شش ماهه ازشون می گیرم.." فکرت را تصحیح می کنی:" حداقل یک ساله"

- پس یه فندک بدید..

- چه رنگی؟

- سبز

پُک اول را نزده صدای پیرمرد پشت سرت

- ..خانم نکش اون لعنتی رو حیف سلامتیت..

- باشه آقا ...از فردا...



تهران را تصور کن

بعد از بهار

فضاهای عمومی از عموم مردم پر است صف جلوی بستنی فروشی های سنتی بلند ... مردمی در هم می لولند دستهایشان بستنی

مردی اززن و بچه اش که روی موتور نشسته اند با موبایل فیلم می گیرد ..دخترش در حال لیس زدن بستنی می پرسد بابا چند مگا پیکسله دوربینش؟

از خودت خجالت می کشی که هنوز فرق مگا و گیگا و ترابایت را نمی دانی..

چشمت به بیلبورد روبرو که می افتد فکر می کنی چقدر خنده های این دختر ها مصنوعیست.. به خودت می گویی: سخت نگیر تبلیغ برگزاری مجلس عروسیه دیگه چه توقعی داری..



تهران را تصور کن

مدتیست بهار شده

ایستگاه مترو ایستاده ای منتظر

مثل همیشه دیر کرده ای ستاره قول داده اسم تو را بسپارد به فروشنده بلیط. تو این شلوغی جشنواره رقص کدام بلیط فروش تآتر شهر هست که اسمت را فراموش نکند...مترو می رسد .موقع بسته شدن در روسری خانم کناریت را از لای در می کشی تو..غش می کند از خنده..

- دستت درد نکنه خانم مگه این بچه ها میزارن آدم حواسش جمع باشه ..

دختر کوچکش از سر و کولتان بالا می رود ..در فشار جمعیت به هم می چسبید : تو،..زنی با روسری گل گلی ،.. دختر بچه و مردم.



تهران را تصور کن..

در آن بعد از ظهر پاییزی.. بعد از بهاری که دیده ای

صدای اذان می پیچد توی کوچه هایِ خیس ِ درکه...بوی برنج می دهد افطار این محله

گوشه چادرش را با دندان گرفته.. در آستانه در ایستاده است ..با سینی شربتی در دست

می گویی چه زود افطار می شود این روزها ...می خندد.

با خودت می گویی زور که نباشد روزها سریع می گذرند ..

از پیچ کوچه که می گذری ردپای خط سبزی را روی دیوار دنبال می کنی.. همان که با عجله نوشته امید... و دستی که به نشانه پیروزی دو انگشتش را بالا گرفته.. خطوط دیوار را بارانها شسته اند .. امید را نه هنوز.. و پیروزی که همیشه شرایطی نسبیست..

دیوار پر شده است از آگهی کلاس رقص و زبان و موسیقی..

و تو همچنان، مشغول تصویر روزهای تازه تری از پیروزی

قدم میزنی ..درکه باران خورده ..تهران زیر پایت .. شلوغ .. آشفته ..آلوده ..در تکاپو و همچنان درراه سبز امید



تهران را ببین به پلک زدنی شاید..

هزار بار از آرش پرسیده ای کدام کانال آخرش هم یادت رفت.. شاید 22 بود ..شاید هم صبا.. یا موج سبزیها.. بعید می دانی آخرین بارها گفته بود مدیریتش عوض شده ..قدیمیهایش هم همه رفتن موسسه باران.. شاید از این کانال تازه ها باشد.. که آرش دائم می گوید باید حمایتشان کرد...شاید این شبکه تازه صمد باشد..اسمش چی بود؟ "شبهای تهران" ؟

.. شاید جایی نوشته باشی رو یکی از ده ها کاغذی که چسبانده ای روی یخچال : فیلمهایی که باید ببینی..کنار عکس های زرد شده "آن روزها" و یادداشت کوچکی که هر ماه عوضش می کنی که کهنه نشود: "فراموش نکنیم"

تهران را تصور کن با تمام آن واقعیتی که هست.. با تمام آن واقعیت دلپذیری که تا امروز ساخته ای.. و از دلپذیریِ تهرانِ شخصیِ توست که این دلبستگی بزرگ پایانی ندارد.

چشمهایت را ببند بیا برویم به تهران آن روزها

خودت را ببین و دوستانت را که دوباره همشهری شده اید.. روزهای بعد از بهارست

سرگیجه سرخوشی شبهای تهران ، صدای راننده آژانس را واضح نمی شنوی..

خاطره می گوید و یکی در میان از ترافیک و آلودگی هوا.. در سرت تصویر چرخان دوستانت..شرابهای زیزمینی تهران

- آقا هایده ندارید ..؟

- نه خانم اما یکی تازگی اومده صداش عین هایده است

- .... صدای هیچ کس مثل هایده نیست

- بله البته...خودتون بخونید یه چیزی؟

- نه صدای من خوب نیست..

نزدیک های میدان ونک صدای بوق و سوت می آید . میزند زیر خنده راننده

- خانم می بینید از همون شبا این مد شد هر شب هر کی عروسی داره یه دور هم تو میدون ونک می زنه یه سری مهمونا هم می رن پایین می رقصن حالا شهرداری گفته شاید یه پارک بزنن اون گوشه، مردم وسط میدون دیوونه بازی در نیارن.. نگا گن تو این بارون ...راستی خانم شما اون شبا تهران بودید؟

سرت می چرخد به سمت نورهای میدان.. لبخندی پخش می شود توی صورتت..

- بله آقا ایستاده بودم همان جا با پرچم سبزم..

صداهای تهران از هر گوشه بلند است.. صداها با هم ترکیب می شود..همهمه ای می شود از تهران..سرت گیج می رود، دیگر صدایی نمی شنوی می روی به خواب

ذره هایِ ریزِ دموکراسی و مونوکسید کربن

همراه با نفس عمیقی می رود تا ته جان..


انتهای تابستان 1388

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Friday, September 18, 2009

ای شمایان


خواب هاتان سبز
ای شما بیدار خوابان
آسمان خانه تان آبی
دشت هاتان سبز
گل به گلدان هایتان تازه صفادیده
چهره هاتان باز
رودهاتان جاری و غلطان
اشک هاتان خشک
پشت بام خانه تان پر پر گنجشگ
بقچه های مادرانتان پر
پیرهاتان شاد
بچه هاتان لب اناری
گونه سرخابی
لطف صبح بعد باران، باغ باران دیده
اشک شبنم از صمیم برگ
چکه چکه بر سر و روتان
مرگ، دور از شعرهاتان
درد، دور از داستان هاتان
بوی گندم از شمیم باد
در مشام جانتان همواره پیچان باد
ای شما شادان
برف بر دامان کوه و کوهساران تان
فراوان باد
دشمنانتان دوست
دوستانتان صدهزاران باد

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Wednesday, September 16, 2009

من از پاکستان شدن ایران می ترسم

جنبش راه سبز مصاحبه ای کرده است با من و متن آن با وجود افتادگی های اندکی که دارد اما به هر حال نظراتم را درباره مسائل امروز نشان می دهد آن قدر که معمولا کمتر فرصت طرح آن می شود. نظرتان را درباره این مصاحبه بنویسید

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, September 14, 2009

سه ماه بعد از آن روز


این نگاهی دیگرست از همان که گلرخ نامش نهادم.

سه ماه از انتخابات خرداد 88 می گذرد .
ما که فردای انتخابات آرزو می کردیم جنبشمان چند روز دیگری هم زنده بماند که دروغ و تقلب را به مردم ایران و دنیا نشان دهد حالا می بینیم جنبش بعد از سه ماه هنوز زنده است و به حیات خودش در ایران و بیرون مرزها ادامه می دهد.

این زندگی اگر چه ممکن است با مکث های کوتاه و بلندی همراه باشد یا سرعتش کم و زیاد شود اما زنده است و گواه زندگیش همین کلمات من..صفحه های فیس بوک ..دست بندهای سبز.. تصویرهای به دیوارهای خانه ها روزنامه های باقی مانده در خانه ها و دیوارهای شهر است.. و حتی بی هیچ نشان بیرونی بقای جنبش در ادامه ذهن ها و فکرهایی است که در درون ما به دنبال راه های جدید می گردند.

و شاید حالا که از تنش های خیابانی و وضعیت بحرانی دور می شویم زمان آن رسیده که سبزها را بهتر بشناسیم و به دسته هایی از آنها که سنگین سنگین بار دیگران را در گمنامی به دوش می کشند بگوییم خستگی از شما دور باد و اگر امیدی هست و رمقی باقی مانده تقسیمش کنیم میان آنها که برای هدر نرفتن امید جنبش سبز سه ماه است که بی وقفه ایستاده اند.. سه ماه است که سرباز صلح شده اند. و با تمام آنچه که داشته اند امید ساخته اند. من از آنها می گویم که ماه هاست زندگی را در مفهوم شخصیش کناری گذاشته اند و با دستهایی که قرار بود صرفا یک رأی بدهد ..موجی عظیم راه انداخته اند.. و از موجشان جنبشی ساخته اند .. و آینه ای شده اند در برابر عظمت یک خواسته بزرگ اجتماعی.. و شاید این سه ماه اخیر فرصت دیدن تک صورت خودشان را حتی مقابل آینه بخشیده باشند به انعکاس دسته های بی شمار مردم..

من از دوستی هم سن می گویم.. که قرار نبود سیاستمدار شود..قرار نبود سازش را کنار بگذارد..حرفه اش را رها کند که بشود پویشگر سبز.. اما همه را کناری گذاشت که سنگین به دوش بکشد بار دیگران را با دستها و پاهای کوچکش..کوچک به اندازه یک شهروند ساده اصلاح طلب که می خواهد سازش را بنوازد..در حرفه اش رشد کند.. و سرزمینش روزی دوباره سرزمین مردمی آزاد شود..

من از دوستانم حرف میزنم..که دور از تهران –شهری که در آن بزرگ شده اند- قلبشان برای تهران تپیده و در این تپیدن که گاهی نفس را تنگ می کند به خیابان های غریبه رفته اند و جنبش سبز را برای مردمی بسیار دور.. و بسیار متفاوت ترجمه کرده اند..و در این ترجمان پیچیده آنهم درست در زمانی که بیش از هر زمانی نیازمند هم زبانی بودند با پدیده شگفت انگیزه هموطنی به غایت نا آگاه از وضعیت ایران، با پرچم های کشور نامعلومی نه در کره زمین که در "خاطره کره زمین" مواجه شده اند.. و در این مواجه جز صبوری و یافتن راه گفتگو کاری نکرده اند.

و درست در زمانی که میلیون ها شهروند ایرانی با عکس میرحسین و نماد های سبز به خیابان رفتند و بر حق انتخابشان پا فشاری کردند..دوستان پویشگر سبز من مشغول کنار آمدن با پدیده غیر قابل مذاکره ای به نام پرچم های شیر و خورشید بودند و مردمی که در بهترین حالت می فهمی که به سبب گذر از وضعیتی بسیار نا عادلانه و رنج آور تا قیامت به دنبال کسی برای انتقام می گردند و انتقام احساسیست غیر قابل مذاکره. انتقام یعنی دردی که جز با خشونت آرام نمی شود.. دردی که ریشه در ظلم دارد. گاهی ظلم را نمی شود قورت داد.. کاری که ما سالهاست به سختی در تهران کرده ایم.. ما ظلم را قورت داده ایم بی لحظه ای از فراموشی.

گمان می کنم حالا که اعتراضات خیابانی در تهران آرام شده است و جنبش به حیاتی طولانی مدت فکر می کند.. و کودک سبز امید ما متولد شده است زمان شادباش گفتن است به دوستان خستگی نا پذیرم ..دوستانی دور از تهران که به بودنشان و دوست بودنشان افتخار می کنم . و تصویر مظلومشان در آن کشاکش انرژی بر با اپوزوسیون منجمد و بی خبر دور از ایران برای من همان تصویر مظلومیت جنبش مسالمت آمیز اصلاحات است که این روزها در کشورمان صد ساله میشود ..جنبشی که به سبب ایستادنش در" میانه" و انزجارش از خشونت در مسیر پر فراز و نشیب تاریخ ما بارها مظلومانه حذف شده است. جنبشی که ریشه در آشتی دارد نه قهر.. و از سر همین کلمه ساده آشتیست که مورد قهر تندروتر هاست.

و گمان می کنم حالا بعد از سه ماه از روز انتخابات زمان خوبی برای اپوزسیون همیشه در صحنه بیرون از ایران است که در آرامش این روزها به جای تکرار اسم شهدا و مراسم عزاداری بی وقفه و تاکید کسالت بار بر خشونت های جمهوری اسلامی، کمی به شناخت جنبش سبز بپردازند.. شناختی که با این همه اطلاعات موجود در اینترنت کار دشواری نیست. کافیست تا کمی زمان و انرژی فکر کردن بگذارند تا جنبش سبز را – همان که اتفاق افتاد نه تفاسیر مغلوط را – بشناسند

گمان می کنم حالا زمان مناسبی است برای اپوزوسیون بیرون از ایران که بعد از اعلام همدردی با مردم سرکوب شده ایران، همان مردم را بشناسند.. با سیصد هزار نفر پویشگر موج سوم از طریق وبلاگ و اینترنت آشنا بشوند.. به آنچه در ستاد های 88 از 6 ماه پیش گذشته و مسئئولین دستگیر شده اش فکر کنند. وقتی فریاد می زنند زندانی سیاسی آزاد باید گردد زندانی های سیاسی امروز ایران را با همه سوابق و نظراتشان بشناسند.. و بر دلیل دستگیری تک تکشان بیاندیشند.. و قتی لابه لای شعار های مختلف" مرگ بر آخوند" می گویند با دو رهبر اصلی جنبش که از قضا روحانی هستند کمی آشنا شوند و تصاویر راه پیمایی های عظیم که پر از روحانیست را به دقت نگاه کنند.

روشنفکر مذهبی یا دگر اندیش دینی را که امروز اولین دشمن صاحبان قدرت در ایران محسوب می شود را بشناسند. پای صحبت سبزها در باب روزنامه های دوم خردادی بنشینند.. وقتی از حمایت از دانشجوی ایرانی می گویند..دانشجوی عضو انجمن اسلامی و عقایدش را بشنوند.. وقتی شعارهای ضد مذهب می دهند و با اطمینانی برگشت نا پذیر راجع به تنفر عموم مردم ایران از مذهب می گویند به یاد بیاورند که حیات امروز جنبش سبز از الله و اکبر های روی پشت بام هاست.. راجع به مردمی که بیست یا سی سال از آنها دور بوده اند با قاطعیت حرف نزنند ..به تفاوت ریشه ای انقلاب و اصلاحات که در سبزهای پویشگر نهادینه شده فکر کنند.. و به جای تکرار جمله بی معنی : "شما می ترسید مگرنه حرف های ما را می زدید".. یا" آنها که در ایرانند می ترسند.". به انتخاب ما از بین همه گزینه های موجود (ولیعهد تا ولایت) احترام بگذارند.. انتخابی که ایران را تکان داد.. و مردم را به اجماعی غیر ایدئولوژیک و انسانی رساند.
جنبش سبز به دلیل ذات غیر ایدئو لوژیکش به روی همگان باز است به دلیل روح صلح جویانه اش مذهبی و لائیک، ثروتمند و فقیر.. بی سواد و تحصیلکرده.. شمال و جنوب شهر را به لبخندی به هم رسانیده است.. و این رویای سبزهای پویشگر بود روزگاری.. که مردمی در صلح به هم لبخند بزنند و باور کنند می شود کنار هم زیست بی دغدغه ایدئولوژی و اعتقادی مشترک.

حالا زمان این است که اپوزوسیون بیرون از ایران جای مشوش کردن این حداقل نقطه مشترک که به سختی و رنج حاصل شده است.. و به جای حجوم به هر مراسمی با فریاد و پرچم و نفرت.. و جای متهم کردن بی وقفه دوستان مظلوم من و استفاده بی فکر از همه کلمه های نا مربوط به جنبش سبز مثل دیکتاتور..تمامیت خواه.. مزدور جمهوری اسلامی و .. آگاهی اشان را نسبت به ایران
امروز و سبزها بالا ببرند.

اکثریت مردم ایران رأی داده اند . به کی و چرا؟.. آیا دوستان شیر و خورشیدی که قلبشان برای وطن پر پر می شود هر لحظه و حاضرند از روی ما صد بار رد بشوند تا به مام وطن برسند جواب این سوال ساده را دارند؟.. حالا ما کلی زمان داریم که به این سوال ساده جواب دهیم (باز هم می گویم با شواهد نه تفسیر های فضایی و پر از حدس و گمان)

مردم به خیابان رفته اند.. کدام مردم و برای چه؟ آیا اپوزوسیون بیرون از ایران که شعار آزادی ایران را سی سال است بی وقفه تکرار کرده حاضر به دوره کردن با حوصله عکسهای راه پیمایی های میلیونی مردم هستند؟ حاضر به خواندن جمله های روی پلاکارد های مردم هستند؟ آیا شعار " ما دیکتاتور نمی خوایم چه شاه باشه چه دکتر" را شنیده اند؟..دیدن تصاویر متنوع مردم از هر رنگ و اعتقاد و باوری با پرچم های سبز.. که نماد خرد جمعی و هوش یک اجتماع بوده است آیا تاثیری در تفکر سی ساله آنها گذاشته است؟

آیا به دلیل حضور میلیونها ایرانی در 25 خرداد در خیابان که بی شک آغاز دوره تازه ای از تاریخ ایران است فکر می کنند؟ یا برای آنها دلیل ها همان قدر سطحی و بی عمق است که دشمن و دوست قابل تفکیک؟..نه حالا دیگر زمان آن رسیده که دسته بزرگی از مردم ایران امروز را ببینند که انتخابشان مرگ و انتقام نیست..انتخابشان صلح سبز برای زندگی بهتر است.دسته
بزرگی که دوستان من مرزهایش را از ایران تا مرزهای دور گسترشش داده اند

و من گمان می کنم حالا بیش از هر زمانی باید به دوستانم خسته نباشید بگویم که با صبوری برای گفتمان اصلاحات در مقابل این همه بی خبری و انجماد فکری اپوزوسیون بیرون از ایران راه را گشوده اند .. و در همان مظلومیتی که این روزها بیشتر از هر وقتی برایم آشکار است، ظلم را قورت داده اند..که فردای ایران از انتقام و خون خالی شود.
دوستان سبز پویشگرم، رهبران کوچک جنبش بزرگ سبز ..خسته نباشید

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

شلوار پشت و رو


جوان تر ها از هم می پرسند در مقابل دردی که سعید حجاریان می کشد ما که بیرون از زندانیم چه کنیم ، یا در مقابل سخت گیری هائی که ماموران زندان بر کسانی مانند ابطحی، صفائی فراهانی، تاج زاده، میردامادی و رمضان زاده و دیگران روا می دارند باید چه حرکتی نشان داد. رفتن به نماز جمعه، هوا کردن بادبادک در پشت بام ها و الله اکبرهای شبانه آیا فایدتی دارد.

سعید برایم نوشته اگر نبود حجاریان می رفتم شناسنامه ام را می سوزاندم و نام کوچکم را عوض می کردم از این همه سعید پلید که هست. دنا [ساکن سان فرانسیسکو] در وب لاگش نوشته در نماز جمعه سبز شرکت می کنیم با روش خودشان ساقطشان می کنیم، یک تکان مانده ، یک تکان آخر. و از همه خواسته به نماز جمعه آقای هاشمی بروند. امیرعلی نوشته دارم خفه می شوم اگر مرا امروز نگیرند ممکن است دست به کار بزرگی بزنم. از این غمزدگی ها بسیارست. تنها من نیستم که می خوانم و می دانم همه به نوعی آشنائیم و مبتلا.

اما من از روایت های امروز نوشته حسین ب را دوست دارم و به طبع و نظرم نزدیک می دانم

حسین نوشته الان برگشته ام. دیگر طاقت ماندن در تهران را نداشتم. می خواستم در اولین فرصت این شناسنامه و گذرنامه را از خود دور کنم. گفته بودم اگر شد می روم زیمبابوه. رفتم اما سفرم یک هفته طول کشید. رفتم مرز، مرز بازرگان و در صف ایستادم ولی فهمیدم نمی شود حتی زمینی از این کشور گریخت. آرامش نداشتم صبح روز دوم باز رفتم در صف ایستادم، اولین ماموری که دیدم هم سن و سال خودم بود و لباس سبز سپاه پاسداران به تنش بود، در چشمانش زل زدم و گفتم من باید بروم هیچ هم پول ندارم ولی این جا نفسم گرفته است باید بروم. مقصودم این بود که بیا و مرا بگیر اما گفتم کمکم کن. گفت برو کنار بایست. در سایه ایستادم. نیم ساعت بعد آمد گفت باید تا نیم ساعت بایستی گفتم ده ساعت هم باشد می ایستم. بعد نیم ساعت آمد دستم را گرفت و رفتیم از ساندویچ فروشی دو تا ساندویچ تخم مرغ و دو تا زم زم خرید و مرا برد خانه اش. دیگر آن دیو نبود که گمان داشتم. پرسید در این شهر کسی را داری، گفتم نه. گفت من این اتاق را اجاره کرده ام پیش من بمان. گفتم کارم را درست می کنم برم، گفت اگر خدا بخواهد درست می شود. چهار روز میهمانش بودم. چند تا کتاب داشت برایم می خواند. شعر هم می خواند. شب ها هم می رفتیم به پارک. بعد چهار روز گفتم من باید برگردم تهران. گفت همین جا بمان کاری برایت پیدا می کنم. بعدش هم گفت شش ماه از خدمتش مانده. نشانی ام را دادم و گفتم بیا تهران یک راست بیا پیشم گفت اتاقت برای یک هفته میهمان جا دارد. خندیدم. حالا آمده ام و نمی دانم این را چطور باید تفسیر کنم.

برای حسین ننوشتم اما برای شما می نویسم این تصویر ماست. جامعه ای پر از تضاد و تناقض. در داخل این چرخ گوشت، تضاد آدم ها با آرمان هایشان خرد و نرم می شوند. آن فیلم روز هجده تیر را دیده اید لابد که مامور نیروی انتظامی در پشت بلندگو از بچه ها می خواهد متفرق شوند اما زبانش این است "خیلی خب امروز گردش کردید حالا بروید یک بستنی بخورید".التماس می کند، پیداست که بچه ها را می بیند فرزندان خود در نظرش می آیند دستش می لرزد. هنگام دیدن این فیلم به همان اندازه ای بغض کردم که هنگام دیدن فیلم لحظه های آخر ندا و یا صحبت های مادر سهراب.

اما سخن امروز. پرسیده ای چه کنیم که کاری کرده باشیم وقتی که عزیزانمان در زندان و در زحمت اند، می گویم همان که عبدالله رمضان زاده یک ساعت قبل از دستگیریش به دوستان مشارکتی گفت. ضبط شده در دنیای مجازی هم هست .

این نوار دست بازجویان رمضان زاده هم هست . الان هم دارد برای آن گفته ها تقاص پس می دهد مرد شجاع سخنگوی دولت خاتمی. خلاصه اش این می شود که این مرد با جربزه و صادق می گوید هر چه می کند جناح اقتدارگرا از آن روست که می ترسد و چاره را در آن می بیند که بترساند. فقط برای رعب دوستان ما را گرفته اند، منتظریم ما را هم بگیرند. همه جا را باخته اند و می خواهند آرمان فروشی کنند، معامله کنند، باید روزنامه ها بسته باشد و ما هم نباشیم که سخنی بگوئیم. همین است و دیگر جز این خبری نیست. می خواهند رعب بیندازند که بتوانند بلکه مدتی دیگر قدرت برانند.

همین امروز و فردا برایتان خواهم نوشت چه کس سزاوارست غمگین باشد. خواهم نوشت که چرا آنان که خواهان زندگی بهترند نباید نگران باشند. برایتان خواهم نوشت محنت سرائی که به همت شما برای متحجران فراهم شده. برایتان خواهم نوشت چه داشتند و چه دارند. و خواهم نوشت که چه غنیمت نصیب ما شد.

برایتان همین روزها خواهم نوشت آیا اوضاع چنان است که آقای محسن رضائی می گوید و خطر فروپاشی هست، یا چنان است که زیردستان سابق وی می گویند که بادی به غبغب می اندازند و عظمت تجهیزات نظامی را برای ایجاد رعب به کار می گیرند و از آن تعبیر به قدرت و عظمت می کنند، آیا چنان که می نویسند همه چیز عادی است و مانده این که دفتر مهندس موسوی هم گرفته شود مانند دفتر آقای خاتمی، برایتان خواهم نوشت کدام درست است به نظر و درک من.
اما امروز قصه ای بگویم.

حاجی حسین کبابی که اسم مغازه اش را گذاشته بود "طباخی صداقت" همه چیز داشت جز صداقت و درستی. آب در دوغ می کرد، وقت دخل دولا پهن لا حساب می کرد، برنج خرده می خرید، به جای روغن پیه بز می ریخت، معلوم نبود که به جای گوشت چه در خمیر کوبیده می کرد که مانند لاستیک می شد، دستمزد کارکنانش را کم می داد. با این همه دکانش اول ها بدون مشتری نبود گیرم بیشتری به هوای شنیدن قصه هائی می رفتند که او از بدکاری کبابی ها و چلوئی های دیگر می گفت. شده بود یک جور نقالی و سرگرمی. یک جور خنده و شوخی. اما بعدش با شکایت یکی از همان مشتریان کار بیخ پیدا کرد.

سید ضیا شده بود رییس الوزرا تام الاختیار، و چپ و راست فرمان صادر می کرد و به خصوص می خواست نظم و نسقی به کسبه و بازار بدهد. فراش گذاشته بود و ناظر گمارده بود و مفتش می فرستاد که به کار طباخی ها و کله پزی ها و چلوئی ها دخالت کنند برای همه آئین نامه نوشته بود و حتی اندازه آب حمام را تعیین کرده بود.حاجی حسین که همه این ها را باور نداشت در همین احوال گیر افتاد. مفتشین بلدیه ریختند و راز تقلب های حاجی آشکار شد. شاگردها رفتند و حاجی را که بالاخانه غیلوله می رفت صدا کردند و حاجی از همان بالا دید مفتش ها بشکه های پیه بز، اشغال گوشت هائی که باید کوبیده می شد و خلاصه همه بساط تقلبش را یافته اند و از همه بدتر به دفتر نزول خوری هایش هم دست پیدا کرده اند و راز ساده زیستی اش هم برملا شده است.

چنین بود که حاجی را دیدند در حالی که چوب بزرگی در دست گرفته و بر سر شاگردها می کوبید. صدایش تا بازارچه می رسید که شاگردها را تهدید می کرد که به زمین گرم خواهند خورد و با چوب بر سرشان می کوبید و می گفت لایق محبت های من نبودید قدر مرا ندانستید که برایتان پدری کردم . این ها را می گفت و باز بر سر شاگردهای بیجاره می کوبید. پیرزن کوری از پنجره صدا کرد حاجی حسین چه خبره. حاجی گفت هیچی. باز پرسید و باز گفت هیچی. دفعه سوم فریاد زد و باز بر سر شاگرد دم دستی اش کوبید. پیرزن گفت اگر هیچی نیست چرا داد می زنی، چرا بر این بچه یتیم ها می کوبی، تازه چرا شلوارت را پشت و رو پوشیدی.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Friday, September 11, 2009

خبري در راه است

در روزگار شوروی سابق به خصوص دوره برژنف که بالاخره هم به شکست انجامید از مدیران خبرگزاری ها و خبرنگاران خبرگزاری رسمی شوروی و روزنامه های ایزوستیا و پرودا می پرسیدند چرا عین هم می نویسند و فاش می شد که آن ها کارمندان صادق دولتند و برای حقوق کار می کنند و جز این کاری نمی دانند متحدالمال هائی بیرون می آمد که فقط و فقط سران حزب را گول می زد تا بخوابند که لحظه سقوط برسد. لحظه سقوط هم که رسید روسای حزبی اول از همه به صف حکومت جدید پیوستند. انقلاب ایران این عیب دوم را نداشت. اما همه عادت های بد نظام ساقط شده را پیدا کرد. این مقالات دستوری متملق و استفاده از ادبیات برای انجام وظیفه کارمندان تبدیل به کار مهوعی می شود. نمونه اش را امروز در خبری پیرامون نماز جمعه یا در مقدمه آن، در خبرگزاری جمهوری اسلامی خواندم .

تا تمام حقیقت را گفته باشم به یادتان می آورد سیستم خبری دولتی اصولا متملق است اما این گونه کارها در سی سال گذشته هم بی سابقه بوده است. یعنی یکی نیست که بگوید این خبر نیست و به نویسنده اش که از قضا نثر پاکی دارد بگوید کار دیگر پیدا کن برادر . یا دستی به کمر بزن همه زندگی خرید خانه و گرفتن حقوق مطمئن دولتی نیست ها. متن خبر را بخوانید با عنوان خبری در راه است. پیش مقدمه اخباری از نماز جمعه امروز تهران.نوشته است:

وقتي عقربه هاي ساعت به 10:00 نرسيده، جمعيت از خيابان هاي اطراف دانشگاه تهران با عجله اي آشنا و دوست داشتني به مصلاي نماز جمعه مي روند، خبري در راه است...
وقتي زن و مرد، پير و جوان و کودک و کهنسال به راه افتاده اند...
همه نگاه ها متوجه بلندگوهاي دانشگاه تهران است...
چهره ها و رنگ ها متنوع تر مي شود...
جمعيت از حرکت نمي ايستد...
گرماي هوا و داغي زمين مهم نيست...
مردم هم به علت ازدحام ورودي ها از گيت ميهمانان ويژه وارد مصلي مي شوند و ورودي ها يکي مي شود...
کليدواژه ها از جمله آقا، رهبر، مقتدا، ولايت و ... بر لبان روزه داران جاري مي شود...
عبارت "پشتيبان ولايت فقيه باشيد تا به مملکت شما آسيبي نرسد" از مقابل ديدگانت عبور مي کند...
وقتي او نامه اي براي رهبر مي نويسد و با تمام توان تلاش مي کند آن را به دست مسئولي برساند...
نيازمندي نيازش را به نماز جمعه آورده است...
مناجات کوفه خوانده مي شود و زمزمه هاي سماواتي فضا را از رايحه خوش توسل پر مي کند...
پيران جلوتر از جوانان قدم بر مي دارند...
عکاسان و تصويربرداران آن قدر زياد هستند که خيلي ها براي بيرون کارت مي گيرند...
وقتي است که خيلي از صحنه ها بيرون مصلاست...
همه با هم مهربان تر مي شوند...
جواني ويلچر جانباز و معلولي را عاشقانه پيش مي برد...
وقتي حضور جانبازان به مثابه قهرمانان ملي وطن چشمگيرتر است...
وقتي عکاس ها سرانجام با چانه زني هاي مخصوص خود به داخل راه مي يابند...
بسياري نگاه ها مقابل درب اصلي دانشگاه تهران خودروي مسئولان را رصد مي کند...
چهره هايي را مي بيني که شايد انتظار نداشتي آنان را ببيني...
رهگذران در پياده روها و کناره هاي خيابان متوقف مي شوند و تا آخر خطبه ها مي مانند...
وقتي شعار "ما اهل کوفه نيستيم علي تنها بماند" دانشگاه تهران را به لرزه در مي آورد...
کسي در خيابان حرف نمي زند و از ديگران انتظار سکوت دارد تا همه حرف ها را از بلندگو بشنود...
جريان ها يکي مي شوند و اين را از برخي چهره ها مي توان يافت...
سخاوت ها براي اکرام ايتام فزوني مي يابد و محسنين جمع مي شوند...
وقتي درخواست عده اي جوان گمنام براي کمک به انتشار نشريه "عبرت هاي عاشورا" جلب توجه مي کند...
خبرنگاران خارجي بتدريج مي آيند...
خودروهاي حامل سفرا يکي پس از ديگري مي آيد...
دري باز مي شود و نمازگزاران دوان دوان به سوي آن حرکت مي کنند...
انتظارها به شماره مي افتد تا حرف دل را بشنوند...
وقتي نوجواني عکس رهبرش را بالا مي گيرد...
وقتي وسعت تکبير در حجم بلندگوها نمي گنجد...
قلم ها ديگر نمي نويسد و مي خواهي با همه وجود به سخنان او گوش دهي...
وقتي از ديدن آن زن روي ويلچر که اصرار دارد روبه روي درب اصلي دانشگاه تهران بماند، شرمنده مي شوي...
وقتي اتوبوس هاي ويژه براي گرفتن وسايل نمازگزاران جواب نمي دهد...
همه آرامند و همه جا آرام است...
عده اي منتظر ورود کسي هستند...
پس خبري در راه است...
روز علي است و علي مي آيد...

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Thursday, September 10, 2009

با رویش ناگزیر جوانه چه می کنی


او که تاکنون دوبار نوشته هایش را در این جا گذاشتم، همان که گلرخ نامش نهاده ام، چرا که ندیده می شناسمش و او را به نازکی شاخه گلی از خیال در خیال بافته ام، هفته پیش آمده بود به بیرون مرز ها، ولی امروز برایم نوشته است که از شنیدن آن چه دارد در کشور می گذرد به خشم آمده و قصد دارد مشق و درس را وانهاده بازگردد به خیابان های تهران. به قول خودش بازمی گردد تا همان جا باشد میان پچ پج های بعداز ظهر و الله اکبرهای شبانه.

می نویسد که هیچ جا برایش تهران نمی شود. جمله اش این است "بسیارتلخم. می روم به سمت نوشتن و تصویر کردن بدون نام و نشان.. ما انقلابی نخواهیم شد ما چریک نیستیم.. همه اسم ها و رده پا ها را پاک خواهم کرد. به تهران بر می گردم، مرزهای سیاسی ایران نباید بگذاریم به روی ما بسته شود. ما در تهران باقی می مانیم ماندنمان درهمان زندگی مبارزه ماست بی هیچ اسمی.. از امشب همه کار می کنم که امید مردمم نابود نشود.. کاری که شما سالهای سال است بی وقفه کرده اید.. میروم برای بی نام و نشان شدن.. گم شدن و ماندن.. باقی ماندن برای روزهای بهتر"
و حالا نامه او را که من گلرخش نام دادم بخوانید.

و به اومی نویسم که گوشش از شنیدن صدای ما ناشنواست و ودر واقع برای شریکان فکریم در تمامی جغرافیاها.
به او می نویسم که کوتاهتر از تاریخ سرزمین من است.. و سالهاست که قدم های بزرگ مردم سرزمینم را برای انتخاب کردن سرنوشت و زندگیشان نادیده گرفته است.. و برای آنها که از رفتن نایستاده اند.. چه در سخت ترین سراشیبی ها، چه آنجا که راه را ویران کرده اند..مردان کوتاه قد تاریخ ایران.

به او می نویسم که توان خواندن این داستان بلند را ندارد، که اگر توانش بود، پیش از نامه این پویشگر امیدوار، شیون مادران عزادار را می شنید و گریه خانواده های دردمند پشت دیوار های بلند زندان را.. نه او توان خواندن و شنیدن ندارد..

اما من به او می نویسم.. ودر واقع برای شریکان فکریم در تهران.. واشنگتن.. پاریس..لندن.. اهواز.. ونکوور..و دورترین شهرها.. نزدیک ترین فکرها.. من برای این زنجیر سخت محکم و سبز می نویسم.. زنجیری از اندیشه.. که تفکیک نمی شود با هیچ فاصله ای.. و به او که نه شنیدن می داند، نه خواندن و نه اندیشه را می شناسد.. که اگر می شناخت می ایستاد به گفتگو.. که گفتگو شیوه مردان بزرگ است.. و او کوتاه مردیست که در تاریخ من تکرار شده است درست در زمانی که مردمی ایستاده اند به حق خواهی.. او از راه رسیده است و بزرگی خواسته ها را حقیر ترین پاسخ ها گفته است.

و بدین سبب است که پویشگر سبز امروز پاد زهر تمام این زهر های حقیر را می شناسد و از سر تکرار همین تاریخ است که شهروند اصلاح طلب سبز امروز به پدیده ای خستگی نا پذیر تبدیل شده است پدیده ای که تو جز با گلوله برای تمام شدنش راهی نمی بینی.. شهروند سبز اصلاح طلب امروز زندگیش را صرف مبارزه با تو نخواهد کرد، حیات او انکار توست.

حیات ما
حیات او که عاشق زندگیست.. عشق را در تهران خاکستری جشن می گیرد هرشب. به آن قانون نیمه بند پایبند است.. در ساختمان سه طبقه اش تمرین دموکراسی می کند.. و تمام چهار سال گذشته همزمان با جهلی که تو پراکندی .. او در جستجوی آگاهی کتابخانه های پدران وپدران پدرانش را ورق زده است.. و در همان تورم مریض که تو مسبب آنی سینمای خانگی ساخته است و در همان دانشگاه ها که تو در آستانه ورود لباسهایش را کنترل می کنی و شبانه به خوابگاه هایش حمله می کنی.. شریکان فکریش را یافته است ..همان ها که نه با خون که با خرد پیمان برادری بسته اند.

آنهاکه تغیر و پیشرفت می خواهند و خواسته اشان بر آگاهی استوار است.. و آگاهی دقیقا همان کلمه ایست که تو به دشمنی با آن ایستاده ای..و گمان می کنی می توانی ما را از آگاه شدن باز داری.. که این شیوه مردان کوتاه قد تاریخ است که با ترس مردمی را از اندیشیدن باز دارند.. و حالا باورش برای تو بسیار سخت است که بعد از این همه سال تصرف تمام بلندگوها..و عربده های ممتد از تمام کانال ها و رسانه های انحصاریت.. شهروندی در مقابلت ایستاده است که مسلط است به ابزار پخش آگاهی..صاحب رسانه است.. و اگر چه حریم شخصیش را به خون کشیده ای.. و در هر کوچه همسایه ای دردمند از دست دادن و شکنجه و توحش ساخته ای.. در او همزمان یقینی برگشت نا پذیر ساخته ای.. یقینی از توانایی ساختن موج های بزرگ اجتماعی.. موجی که خیابان را فرش کرد.. یقینی که حاصل آگاهی است.. و آگاهی برگشت نا پذیر است.. مسیری یه طرفه است برای کسب حق های فراموش شده... و به سبب تکرار تاریخ است که اینبار نیروی مقابل توحش و جهل تو نیرویی شکست نا پذیر است . چرا که مسلط است به تجربه پدارنی در خون کشیده شده ..مسلط به تجربه کتابخانه های زیر زمینی است.. مسلط به تجربه صد سال مبارزه برای یافتن حقوق انسانی و شهروندیست.. و خودش و حیاتش حاصل این مبارزه طولانیست.

و از این رو ما حیاتمان را حرام مبارزه با کوتاه قدان نمی کنیم . حیاتمان را برای گسترش اندیشه ای می خواهیم که تو را از درون خالی می کند.. تو را با زجر تنهایی تنها میگذارد زجری که در آن جز برق انداختن اسلحه و پهن کردن سفره های صدقه برایت کاری باقی نمی گذارد. همه تان با هم پناهنده به امامزاده هائی هستید که به مادر بزرگم معجزه اش را نشان داد اما برای شما هیچ کاری نمی کند، چرا که مادر بزرگمان دوزاری گره بسته چارقدش را در امامزاده می انداخت به نذر فقیران، و شما گونی گونی اسکناس و طلا از درون ضریح ها جمع می کنید به قصد قربت قدرت

آن چه تو نداری
همه دستاورد های بشری در دستان سبز شهروند اصلاح طلب امروزی است، او صاحب تخصص است. و تو و تمام پیروان هم قد و قواره ات، اگر تمام فرصت های شغلی دولتت را هم به سخاوت رییس دزدها میانشان قسمت کنی، از این هنر خالی اند، مدرک هایشان قلابی است و از هر تخصص و ایدئو لوژی و باور و اعتقادی خالی اند. و ما تاریخیم و در تکرار بی شمارانیم و این بار حیات ماست که تو را انکار می کند.

حیات همان زن خانه داری که شبها الله و اکبر می گوید و تمام پنج باری که با خدای خودش در همان آپارتمان کوچک حرف می زند آزادی زندانیان قلعه تنهایی تو را آرزو می کند..

حیات همان دختر بیست ساله ای که زیبایی موج سبز بر آیینه اتاق خوابش تاثیری برگشت نا پذیر گذاشته است .. و تو از خلق زیبایی مشابه ای ناتوانی .. که زیبایی شناسان موج سبز همان شهروندان ساده ای هستند که تو گمان می کردی جز رفتن به مهمانی های شبانه و پرسه زنی در خیابانی که تو صاحبش بودی کاردیگری بلد نیستند..حالا باید باور کنی آنها در صدا و سیما کار نمی کنند.. و خالقان رنگ و فرم زیبایی دلنشین موج سبز بوده اند آنها شهروندان اصلاح طلب سبزی هستند که حیاتشان انکار توست.

حیات همان بچه پنج ساله ای که روی شانه های پدر مردم را دید .. و شعف مردم را دید.. و صلح را چون ضرورتی دست یافتنی در اندام کوچکش ادراک کرد.

حیات همان پیرمردی که یارانش را بردی سالها پیش.. کتابهایش را هم.. واو زنده است به اندیشیدن.. به آگاهی.. –همان کلمه ای که تو به دشمنی با آن ایستاده ای- و او باز هم دوستانی یافته است.. او را از دانشگاه ها بیرون کرده ای و اتاق کوچکش دانشگاه بزرگی شده برای همان پسرک هجده ساله ای که ایستاده بود روی جدول خیابان آزادی با برگه ای در دست: "با رویش ناگزیر جوانه چه می کنی؟"

و بیش از همه حیات شهروند اصلاح طلبه پویشگری که سر شار از انرژی است و بی واسطه حزب و سازمان و پست و مقام و بودجه ای ..با همان ابزار نا چیز کلامش سالهاست که آگاهی پخش می کند..در تاکسی ها..کلاس ها.. مغازه ها.. مهمانی های خانگی- تمام مکان هایی که تو از حضور عاجزی- سالهاست که بی وقفه مردمش را به بیداری دعوت کرده است و چون اهل صلح است و مسلط به ابزار گفتگو تو از شکستنش ناتوانی.. که صلح اسلحه شکست نا پذیر نسلی است که تو کودکیش را بارها تهدید کرده ای. از این روست که او با دنیا صلح کرده است و دنیایی متحیر مانده اند که چگونه کودک جنگ ، موجی از صلح ساخته است.. موجی که با ابزار ساده گفتگو رشد کرد..ایران را گرفت.. به شهرهای دور رفت و ایرانی زنده را دوباره بیدار کرد.

کدام رهبر؟
چه حقیر است رفتار تو در مقابل این عظمت.. که می گردی به دنبال سر گروه ها.. به دنبال رهبران خیالی و نمی بینی که این بار "دشمن جهالت" در سرزمین من به سبب تکرار تاریخ به نیرویی خودجوش بدل شده..پویشگری که به شریکان فکریش در دنیا با دستبندی سبز متصل شده است.. که آن کس که می اندیشد خود رهبر خود است.. آن کس که انتخاب می کند نیازمند ناجی نیست..که تو گمان می کنی که خاتمی رهبر ما بود، هیچ نمی دانی ما و او از رهبری و رهبر بودن بی زاریم. خاتمی آموزگار من است.. ما به مدرسه خاتمی رفتیم.. درس صلح و گفتگو آموختیم.. تو مردان اصلاح طلب سرزمینم را با شکنجه و خون و زور به زانو در آوردی و هنوز نمی دانی که به سبب همان اتصال نا محسوس که نامش آگاهیست – و تو به مبارزه با آن ایستادی- سعید حجاریان در هزاران شهروند ساده تکثیر شده است. و از این روست که درد او مرا دردمند می کند و در بند بودنش چون در بند بودن من است.. وبه همان سبب آزادی من آزادی اوست.. و آزادی هر آن که می اندیشد و به مردم می اندیشد، آزادی اوست ..حیات او در هزاران جوانه دوران اصلاحات تکثیر شده. به من بگو با رویش نا گزیر جوانه چه می کنی؟



ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, September 7, 2009

تهران جنگیده است



این گزارش گلرخ است از تهران. به همان سادگی نوشته ها و نقاشی هایش حیفم آمد شریک لحظه های خوب و امیدبخش آن نباشید..

تهران جنگیده است.. تهرانیها کم و بیش خاطراتی از روزهای جنگ دارند: روایت ها ی پاره و انسجام از آنچه به چشم دیده اند و هرگز در رسانه ای داخلی بازتابش را ندیده اند

تصاویر روزهای خوش راهپیمایی های عظیم همچنان لبخند به لبها می آورد.. و روزهای تعقیب و گریز خیابانی و خشونت عریان در خیابان با همه زشتی هنوز رگه هایی از طنز تهرانی دارد..
طنزی که بیشتر حاصل تعقیب و گریز ناشیانه مردم در خیابان و ناتوانی و افسار گسیختگی نیروهای بسیج در استفاده از ابزارهای مبارزه بوده است.. صحنه فرار نیروهای انتظامی از دست بسیجی ها.. یا اشتباه جوان بسیجی در شلیک اشک آور به سمت نیروهای خودی و لباسهای نیمه نظامی لباس شخصی ها (مثل داشتن یک باتوم یا صرفا یک سپر.. یا یک کلاه ضد شورش همراه با لباس شخصی) هنوز می تواند تهرانیها را به خنده بیاندازد

تهران بزرگ است.. شهریست پر از شهرهای دیگر ... مشاهده تهران هیچ وقت کامل نمی شود چه در دوماه چه در بیست سال ..این روزها نبود رسانه این مشاهده را سخت تر هم می کند

الله و اکبر در بعضی محله ها تثبیت شده ..برنامه شبانه شده.. و در بعضی پشت بام ها با همان روحیه تهرانی که همه چیز را در خود می بلعد ختم به خوش گذرانی روی پشت بام هم شده است! در بعضی محله ها مردم تهدید شده اند و الله و اکبرها خاموش شده.. بعضی جاها هم مناسبتی الله و اکبر ها بلند می شود : روزهای دادگاه و شب های مصاحبه های دولتی.

جیزی که به روشنی قابل مشاهده است گروه تازه ای از مردم درگیر سیاست - یا بهتر است بگوییم حساسیت به صاحبان حکومت - شده اند کسانی مثل کارکنان آرایشگاه ها..باشگاه های ورزشی.. منشی های شرکت های خصوصی.. دسته ای از کارمندان دولت .. که همگی در موج سبز قبل از انتخابات سر خوشی در خیابان را تجربه کرده اند و در احساس عمومی "میل به تغییر" شریک شده اند. بعد از انتخابات هم به خیابان رفته اند و تصویر مردمی سر خوش و بی شمار در ذهنشان تثبیت شده.. انگار که برد مسلمشان را یک بار دیگر در خیابان با مردم شهر چک کرده اند.. و حالا این "مسلم بودن" برگشت ناپذیر است. آنچه که درراهپیماییها بر مردم گذشته به صورت ساده و در تعریف عمومی یک "خوشگزرانی بزرگ و دوره هم" بوده است.. شبیه یک کارناوال دست جمعی.. که حتی اگر همه این دسته های تازه درگیر سیاست شده، ظلم موجود را بپذیرند از این پس "راهپیمایی سبزها" خوشگزرانی بزرگیست که حکومت از مردم دریغ کرده و در حافظه مردم جایی کنار ممنوعیت الکل..ممنوعیت برداشتن حجاب و همه ممنوعیت های اجتماعی دیگر قرار گرفته است.و شاید به همین دلیل است که در آرایشگاه های زنانه کنار عکسهای آخرین مدل عروس،عکس شهدای جنبش سبز نصب شده..و یا صاحبان باشگاه های ورزشی بی دغدغه حضورغریبه و غیر خودی در حکومت کوچک شخصیشان مچ بند و بازو بند سبز می بندند و آهنگ های انقلابی پخش می کنند برای آنها یک چیز مسلم شده است: "احمدی نژاد دشمن شادی مردم در خیابان است"

در تهران مدام به دسته هایی برخوردم که مشغول فکر کردن به قدم بعدی بودند.. این دسته های هم سن و سال من، به جهت فکر کردن در مسیر یکسان و هدف های کوچک مشابه رفتارهای مشابهی می کنند. و اگر چه که به خیابان رفتن جنبش آنها را وارد فضای جدیدی کرده است که گاهی گیج و سر در گم مشغول طراحی استراتژی های خیابانی می شوند، اما در یک کلیت مشابه به دلیل اینکه همه فارغ التحصیل های مدرسه شهروندی دوران اصلاحاتند همه به نتایج مشابه می رسند و کم و بیش رفتاری همزمان و هماهنگ دارند

پیش از انتخابات گروه جوان تر این دسته تقریبا همگی جذب ستاده های 88 یا پویش موج سوم شده اند ( که به دلیل محیط جوان و پویا ترشان از ستاد های موسوی همیشه شلوغ تر و پر رفت و آمد تر بوده) پویش موج سوم در زمان کوتاه شبکه بزرگی از پویشگران ساخته ، همان ها که به شوخی برایم تعریف می کردند که تمام روز"یار دبستانی " "ای ایران " و "وطنم وطنم وطنم" گوش می کرده اند و در اتاق های فکر و ایده دور هم جمع می شده اند و از پس آن روزهای ایده پردازی و خلاقیت و دیدن نتیجه موج میلیونی مردم در بیست سالگی به این یقین رسیده اند که توانایی ساختن موج های بزرگ اجتماعی دارند.. در واقع تفاوت آشکار 4 سال پیش ما با آنها این است که ما بعد از انتخابات 84 به این باور رسیده بودیم که ما اقلیت کوچکی از مردم هستیم که امیدواریم و تغیر و اصلاح می خواهیم.. و اکثریت یا خوابند و نا امید و یا دلخوش به احمدی نژاد.. چیزی که من در پویشگران بیست ساله تهرانی دیدم یقین به درک خواست اکثریت و بودن در کناراین اکثریت و داشتن دشمنی در اقلیت بود.
در سالگرد 18 تیری که آنها تجربه کرده بودند غیر از دانشجو زن خانه دار و شهروندان معمولی هم شرکت کرده بودند.. خیلی از آنها در 18 تیر سال 87 دانش آموزانی دبستانی بودند..حالا دانشجو شده اند حکم تعلیق و اخراج در دست ..و به مراتب امیدوار تر ..با اعتماد به نفس تر..و واقع گرا تر.

پویشگران سبز که تعدادشان هم کم نیست این روزها مشغول همان فعالیت های قبل از انتخاباتشان با ابزار متفاوت هستند.. روی پول ها شعار می نویسند.. همه اشان اسپری سبز همراه دارند برگه های کوچک یادداشت از خودشان به جا می گزارند تخم مرغ ها را با رنگ سبز پر می کنند..سی دی به صورت شب نامه پر می کنند و به این و آن می دهند ..روی زنگ در خانه ها برچسب با شعار سبزها می زنند و در تهران بزرگ در هسته های کوچک دوستان و آشنایان نزدیکشان به تکثیر آگاهی مشغولند و در یک کلام نمی توانند بی خیال موج سبز بزرگشان -که حالا به دنیا هم صادر شده- بشوند

موسوی همچنان محبوب است .. روی در یخچال ها ..کنار آینه میز توالت دختر های جوان ..کنار مونیتر منشی شرکت ها.... روی دیوار اتاق خواب ها.. و روی دیوار های شهر حتی، همچنان به عکس موسوی بر می خوری.. و در گفتگو با راننده های تاکسی سبزی فروش ها.. ..نگهبان ساختمان و.. موسوی مردیست که به جای قدرت، مردم را انتخاب کرده و این کافیست تا همچنان انتخاب مردم باقی بماند. واو را بگذارند کنار تمام شخصیت های مبارز محبوب ذهنشان ( از مصدق گرفته تا افسانه جومونگ) چیزی که مسلم است موسوی بیش از اینکه به رهبری بی چون و چرا بدل شده باشد به رئیس جمهوری محبوب بدل شده..که نماد روزهای خوش جشن های خیابانی است.

"دانستن" این روزها فقط حق مردم نیست نیاز مردم است
برای همین هم مقابل دکه های روزنامه فروشی مردمی سرگردان را می بینی.. که وقتی تیتر روزنامه ها راضیشان نمی کند از هم می پرسند :چه خبر؟
دکه های روزنامه فروشی یکی از محل های فعالیت های خود جوش پویشگرا هاست.. مثلا خیلی اتفاقی یک روز متوجه شدم که من و 5 یا 6 نفر از دوستانم بدون هماهنگی با هم در مقابل دکه های روزنامه فروشی رفتاری مشابه می کنیم.. تیتر های کیهان و ایران و روزنامه فاجعه "وطن امروز" گاهی به قدری تنفر بر انگیز می شد که من روزنامه ها را توی دکه بر می گرداندم.. دوستی داشتم که روزنامه اعتماد ملی و اعتماد را روی بقیه روزنامه می چید! (تجسم کنید یک دکه روزنامه فروشی را که فقط اعتماد و اعتماد ملی بفروشد!!!) و دوستی دیگر که دسته دسته روزنامه ها اعصاب خورد کن را می خرید و می ریخت توی سطل آشغال که عابران دیگر زجر دیدن تیترهای دروغ را نبینند! روزهای آخر به نتیجه مشترک رسیدیم برچسب های درست کردیم که توی دکه روی تیتر روزنامه ها و یا توی روزنامه می زدیم مثل:
"سبزها بیدارند فردا مال ماست" "ما صلح می خواستیم حق ما تیر نبود"
یا برای روزنامه ایران : "ایران دروغ می گوید ، ایرانی دورغ نمی گوید" تصور کنید روزنامه ایران را در دکه روزنامه فروشی با این تیتر!

دیوار نویسی هم فعالیت تازه پویشگرها بود..پویشگرها این روزها مشغول حفاظت از امیدند.. و برایشان ثابت شده که فعالیت های محیطیشان بدون رسانه و با همان آدم های دور و بر می تواند نتیجه ای بزرگ داشته باشد.. برای همین هم امیدوار نگه داشتن یک نفر همان امید وار ماندن میلیون ها نفر است. و شاید تعبیر دوستی که می گفت این دسته بسیجی وار اصلاح طلبند درست باشد..دسته ای که بی فرمانی از بالای سر بسیج شده اند که جنبشی را زنده نگه دارند.

کامپیوتر ها ،هارد دیسک ها و موبایل ها هنوز پر از عکس ها و فیلم هایی است که به دلیل امنیتی بودن فضا و پایین بودن سرعت اینترنت روی وب نیامده.. مقداری از این عکسها را با خودم آوردم از این و آن جمع کردم و به دلیل واضح بودن صورت ها در اینترنت نمی گزارم اما به مرور برایتان می فرستم چندتا عکس از دیوار نویسی ها و برچسب ها فرستادم. و آخرین کارخودم.

در چند کلمه ساده: تهرانیها گاهی خسته و غمگین بودند.. و آنچه از ظلم و دروغ دیده بودند شهر را غمگین کرده بود..اما از نا امیدی خبری نبود . و بین او دو تفاوت بزرگی هست که شما خوب می دانید برای همین هم گمان می کنم این مهمترین خبری بود که باید به شما می رساندم.:
که مردم به سبب زیاد بودنشان و سرخوشی تجربه موج سبز و شراکت در میل بزرگ و عمومی به" تغیییر" نا امید نبودند . اگرچه که دردمند،خسته و غمگین شده بودند..
و در آخر:
تهران امروز بیش از هر زمان دیگر جای شما را محفوظ و خالی نگه داشته است

زنده و امیدوار باشید، قدم زنان در راه سبز امید

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

دخترک و معیرالممالک

این مقاله یکشنبه اعتماد است

نوشته ای است به ظاهر ساده از یک دختر نوجوان که با اینترنت کار می کند و نثر ساده ای هم
دارد، درد دلش تکان می دهد وجود آدمی را. خلاصه اش این است: "من هفده ساله ام، دو روز است در خانه مانده و در رختخواب خفته ام برای کتکی که از دست پدر عزیزم خورده ام... دوست ندارد در کتابچه ام قصه بنویسم، یا رمان بخوانم. اما باور نمی کنم که این تقصیر پدرم باشد که برایم از جان عزیزترست، بلکه این درسی است که او از جامعه می گیرد. از زمانی که یادم هست او برای ادب من و دو برادرم وسیله ای جز دست هایش و کمربندش نداشت. پدرم باید از چه کسی بیاموزد که چطور می توان خانه را اداره کرد و اهل خانه را ادب کرد".

با خواندن این نوشته ساده و صمیمی انگار کسی در درون آدمی بیدار می شود. قصه گوئی که به یادمان می آورد دویست سال است در مدح آزادی می نویسیم . یکی می پرسد بس نیست. دویست سال گفتن از این که می خواهیم به قافله تمدن برسیم بس نیست. این ها را از زمانی طلب کردیم که فلات ایران سبز بود و آثار هزاران ساله تمدن هنوز به صورت بناهای تاریخی، امامزاده ها و قنات ها در گوشه گوشه اش پیدا بود، جمعیتش پنج میلیون هم نبود، بازارهایش بوی محصولات خودمان را می داد، نفت هنوز از دلش بیرون نیامده بود. کتابچه های تنظیمات همان زمان ها نوشته شد و کمی بعد امیرکبیری پیدا شد و کتابچه آبله کوبی اجباری نوشت و در صدد بود آموزش را رایگان کند.

جزوه ای هست از سفرنامه معیرالممالک که هنوز مجال انتشار نیافته. شرح سفر اوست به اروپا در سال جادوئی 1900 آغاز قرن بیستم، همزمان با آن که دائیش مظفرالدین شاه و پدر زنش اتابک اعظم هم برای حضور در اکسپوزیسیون بزرگ پاریس آن جا بودند. همان زمان که یک نیهلیست خواست شاه ایران را بکشد. معیرالممالک که قلم شیرینی هم دارد به دو حادثه تکان می خورد و نوشته و بیانش لحن عرفانی می گیرد. یکی موقعی است که برای سرسلامتی شاه می رود و می بیند آن بیچاره بیمار گریه کنانش می گوید "دائی جان دیدی چه خاکی داشت بر سر ایران می شد"، دیگری این که در غرفه اتازونی [به قول آن روزی ها و به قول امروز ایلات متحده آمریکا] او شاهد است که مرد محترمی می رسد و چند حباب دارد و به قوه مغناطیس آن حباب ها روشن می شود و محیط نمایشگاه همچون روز. و همان جاست که این شاهزاده با سواد گمان می زند که دنیا با اختراع این جناب ادیسون دیگرگون می شود و دیگر آن جهان سابق نمی ماند. در اتاق تاریک برادران لومیر هم وقتی فیلم متحرک را می بیند لاحول ولا قوت الله بالله می گوید و می افزاید این هم از عجایب روزگار خواهد بود که چون خیال آدمی را به بازی می گیرد لابد است که به عالم واقع هم اثر می گذارد و آدمیزاده را جور دیگری تربیت می کند.

دنباله مکاشفات همان روز معیر می نویسد "کافی نیست که خودم فکر می کنم هرگز در عمرم ظلم به کسی نکرده ام، کافی نیست که گمان دارم چون نمازم را سر موقع خوانده ام و غیبت نکرده ام مسلمان واقعی هستم، باید نگذارم آقا محمود کدخدای ورامین هم ظلم کند. به گمانم ظلم کدخدا به حساب من نوشته می شود که مالک ورامینم. باید گاهی هم به طویله کامران میرزا سر بزنم، همان جا که ظلمش زبانه کشید و شاه شهید را به خاک انداخت. و قاجار را بدبخت کرد".
معیر یک روز به مرکز صحیه پاریس رفته است در نوئی، برای معاینه [چک آپ] آن جا حکیم وقتی دریافته که او و همه خانواده اش قبل از غذا دست خود را می شویند از او پرسیده آیا نوکر و کلفت و خدمه را هم یاد داده ای که حفظ الصحه را رعایت کنند، معیر به فکر می رود، حکیم که جواب خود را گرفته به او نصحیت می کند میکروب زنگوله به گردن ندارد که وقتی می آید خبرت کند، بی صدا و بی خبر می رسد. در پایان شرح حادثات آن روز، معیر در کتابچه سفر می نویسد "به گمانم ظلم هم همین طور باشد، زنگوله به گردن ندارد. همین طور بی خبر می آید و گردن گیرت می شود. مسری هم هست از تو به خدمتکار سرایت می کند از آن ها به رعیت و طواف و علاف، آن ها هم، با خودشان حمل می کنند به خانه... سر منزل و همسر داد می کشند و برای طفلان تربیت نشده کمربند می گشایند و وقتی در غیلوله اند طفلان این میکروب [ظلم] را می برند در کوچه سنگ بر می دارند و به سگ بیچاره می زنند".

در زمانی که معیر کتابچه سفر یورپ می نوشت هنوز لغت "بازتولید" ساخته نشده بود. او ناچار شد پرنویسی کند تا نشان دهد که چگونه استبداد بازتولید می شود. "فرافکنی" هم وضع نشده بود تا مجبور نشود کلی بنویسد تا نشان دهد که چطور آدمی با ایراد گرفتن از ظلم و استبداد دیگران، ستم خود می پوشاند.

دخترک نازک شیرازی در نامه اش نوشته "باز می روم و سرم را به زیر می اندازم و عذر می خواهم از پدر که آزارش دادم، اما در دل از خودم می پرسم کی می شود کسی به او بیاموزد که این راهش نیست. شلاق خیلی درد دارد، تا خیلی وقت ها اثرش می ماند، نه بر پوست، بلکه بر روح".


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Thursday, September 3, 2009

به اعلیحضرت توهین کردی

ده سالی قبل، سردار رحيم صفوی دومين فرمانده سپاه پاسداران در يکی از بحران هائی که برای دولت اصلاحات عادی شده بود ما قلم به دستان را مخاطب قرار داد و گفت [اگر قلم ها را غلاف نکنيم] دست هايمان را از مچ قطع خواهد کرد و اگر لازم شد به سر زدن هم می رسد [قريب به همين مضمون]. در آن زمان در مقاله ای نوشتم چنين تعبيرهائی از پول پت و صدام حسين بر می آيد نه از سردار مهربان ما. اين مقاله را کمتر از يک سال بعد سعيد مرتضوی مستحق چهارماه زندان دانست.

از جمله درس ها که در زندان آموختم از مکاشفات خود، يا گفت و گو با اين و آن، از جمله با بازجويان اطلاعات سپاه، اين بود که ايجاد رعب يکی از روش های آفند و پدافند است، يعنی وقتی در خبرست که تظاهراتی در راه است و ناآرامی هائی در انتظار، بهترست که از اين گونه تهديدها بر زبان آيد تا آن ها که قرارست اعتراضی کنند و تظاهراتی به راه اندازند خوف کنند، اگر جوان هستند مادر و پدرشان آن ها را در خانه بنشانند، اگر مانند اين روزها توده مردم سبزند که رهبران و چهره های اصلی شان بدانند که بعد از اين حسابشان با سپاه و زندان های مخوف است. يکی گفت "اين در حقيقت نوعی واکسن پيشگيری است". به گمانم گفته های دو روز قبل فرمانده فعلی سپاه پاسداران که سران اصلاحات قصد براندازی ولی فقيه را داشته اند از همان جمله تهديدهاست و هدفش هم جلوگيری از تظاهراتی که گمان می رود بعد از برپا شدن مدارس و دانشگاه ها وقوعشان قطعی باشد.

اين لابد روشی است که امتحان شده است و مسئوليتش هم به عهده همان ها که اختيار و مسئوليت دارند. اما در اين دور حمله يک نکته هست که شايد بازگشودن آن لازم باشد. و آن اشارتی است به تاريخ نه چندان دور.

در زمان پادشاهی پهلوی معمول بود که هر کس با آژان و کلانتری درگير می شد با اين انگ روبرو بود که به "اعليحضرت توهين کرده است". چرا که برای توهين به مقام سلطنت [همانند بدگوئی از پيامبر و امامان و مقدسات دينی و روحانيون عظام] در قانون اساسی مشروطيت مجازات ها پيش بينی شده بود. بعد از تاسيس جمهوری اسلامی و تصويب قانون مجازات اسلامی همان فهرست ماند، فقط پادشاه جايش را به مقام ولايت فقيه داد. اما ظاهرا در تغيير حکومت ذهنيت آژانی تغيير نکرد و همچنان هر کس با هر کس مخالف است بايد او را انگ مخالفت با ولی فقيه زند. آقای هاشمی رفسنجانی در نامه خود به آيت الله خامنه ای با اشاره به احمدی نژاد و دارودسته اش، نوشته اين ها هدف بعديشان شماست، احمدی نژاد و روزنامه هايش هم [از زبان فرمانده سپاه ] خاتمی و موسوی و ديگران را متهم می کنند که با ولايت آقای خامنه ای مخالفند.

فقط می ماند يک سئوال. نتيجه چه می شود وقتی هر که به زندان افتاد به نام نامی ديگری شلاقش بخورد. در بدترين احوال، زندانی را از سلول انفرادی به در آورند و به بازجوئی برند و آن جا چشم بسته بازجو به او بگويد چرا مخالف ولايت بودی و زندانی جواب بدهد من هرگز مخالف ولايت نبودم ما آزادی می خواستيم فقط، و بازجو بگويد همين همين يعنی مخالفت براندازی.

شايد بتوان پاسخ را از همين تاريخ نزديک بيرون کشيد.

بعد از سی و يک سال هنوز کسی جواب دقيق ندارد که چرا ناگهان ملت ايران در مدتی کوتاه چنان عليه شاه برخاست که شعار داد تا شاه کفن نشود اين وطن وطن نشود. هنوز عقلای جهان متحيرند که در آن سال چطور همه دنيا عليه شاه چنان برخاست که به تن بيمار وی هم اجازه معالجه و عمل جراحی داده نشد، کاری که با هيچ ديکتاتور خونخواری در قرن بيستم نشده است. آخرين پادشاه ايران تنها کسی بود که با فرياد و کابوس مرگ بر شاه، از شب های تهران گريخت و آن صدا همه جا تعقيبش کرد تا در مسجد رفاعی قاهره دفن شد، در چهارگوشه جهان. دستگاه رهبری آمريکا دورترين نقطه را برگزيد که شکارگاه اختصاصی آمريکاست، يعنی پاناما، اما همان جا هم بزودی گروه های مخالف شکل گرفت. لندن و پاريس و نيويورک و مکزيکو سيتی که از مدت ها پيش برايش ناامن شده بود. يکی جواب بدهد چرا.

در همان روزها که در شهرهای بزرگ تظاهرات وسيع عليه حکومت سلطنتی برپا بود، دهات و روستاها آرام بودند چرا که روستائيان اولا مانند امروز نبود وسيله ای برای ارتباط با شهر نداشتند و خبرشان نبود و ديگر اين که وفاداريشان بيشتر بود، هنوز يک سال نشده بود که چند روستائی در نطنز می خواستند فرزند را در قدوم شاه و همسرش قربان کنند، کاری که شاه به هر روستائی می رفت اتفاق می افتد و جلوگيری می شد. اما بزودی اين سد هم شکست و روستائيان با تراکتور و درشکه خود را به نخستين شهر می رساندند تا مثلا در تظاهرات عيد فطر حاضر شوند و اين ها همه هم ضدسلطنت بود.

همان زمان در کرمان خبرنگاری جلو يک روستائی را گرفت و پرسيد از کجائی و فهميد از روستائی دور آمده است. پرسيد چرا مرگ بر شاه، روستائی زرندی ساده دل با همان لهجه شيرين گفت "يک مرتبه بنده خدا طرف ما را نگرفت، تا همين هفته قبل تو پاسدارخانه بالای سر سرکار استوار نشسته بود. يک دفعه به استوار غضنفر نگفت اينقدر دل مردم را نريز و هول در دل جوان ها نينداز".

آن موقع يک فيلم ديگر هم ديديم، يک روستائی اصطهباناتی قصه ديگری تعريف کرد. گفت "همان سال که آقامالعلی ده بالائی مقرری پاسدارخانه را نداد، يعنی نداشت بدهد چون خشگسالی بود، بچه اش را بردند اجباری، يک ماه بعدش خبر رسيد بچه را انداختن آب خنگ بخورد، آقا مالعلی خودشان را رساند به شيراز و پرسيد چرا. گفتند به شاه فحش داده، گفت او نبود عوضيش گرفتين، من بودم فحش دادم، اين يتيم مانده فحش نداد، من بدبخت بودم آن هم به تاريکی فحش دادم، به نداری فحش دادم، به ظلم خانه خراب فحش دادم."

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook