Thursday, November 8, 2012

بعد چهل سال


دوست دارم نازنین. چهل سالی هست او را می شناسم و هر چه از او در خاطر دارم خوش  است. شش هشت ماهی در سال را در این نزدیکی هاست، اما بهار و پائیز ایران را هرگز از دست نمی دهد. گاهی تلفن می کند از خانه اش  در کوه پایه های مازندران و گاهی در گرمای هوا خبر از سرمای ویلایش در ییلاقات تهران است که چه خاطرها با هم داریم  تازگی آن باغ را چنان ساخته  شبیه به خانه پدری است با آلاچیق و درخت توتی در میان و  کلاغی های دور باغچه. می نویسد و ترجمه می کند با دقت و حوصله. پیش از آن که محبت کند و  نوشته اش را برایم بفرستد در مجلات تهران خبرش را می خوانم و یا مصاحبه هایش  را. گاهی برایم از نمایش هائی می نویسد که در صحنه تهران دیده، گاه عکس از  گالری هائی نقاشی می فرستد که  بازدیدشان کرده و استعدادهائی که کشفش شده  است. گاه مجسمه ای می خرد از نورسیده ها برایم عالی، تابلوهائی که خلاقیت شگفت آوری در آن ها هست.

بابت این ها چقدر مدیون او هستم. اما تازگی ها گاهی در دیدارهائی که دست می دهد آن قدر خوشمان نیست. تقصیر من است می دانم. چند باری است که وقتی خبر می دهد که رسیده به یوروپ و دیدار میسر می شود بعد از رد و بدل کردن زعفران و خاوریار سوغاتی، و گاه کاری دستی و تولیدی از داخل، سخن نا به خود به مسائل سیاسی می رسد. و این زمانی است که تلخ می شود. به منی که می شناسد ریز متلک می گوید و گوشه می زند. نگفته اما گویا به نظرش همدست ظلالمان  شده ام.

این دفعه چهار تا از کتاب های خودش را که منتشر شده آورده بود همه روشنگر و خواندنی. لذت می بردم و ابراز خوشحالی می کردم که کتاب هائی چنین منتشر می شود هنوز.  اما رفیق شفیق من موافقت نداشت بهتر می دید که سیاهی ها و تبه کاری اه بگوئیم و  حواس همه  جمع باشد که کار را یکسره کنیم. کلامی رد و بدل شد از انتخابات آینده چنان غضبناک برخورد کرد که ترسیدم. معتقد بود در زیمبابوه که سخن گفتن  از انتخابات  معنا ندارد. اشاره ای به دوم خرداد کردم "حماسه" را "خرناسه" گفت جمله ای از آقای خاتمی نقل کردم  صفت تندی به ایشان و همه اصلاح طلبان داد که از کوته فکری است که کسانی هنوز به سید خندان دلبسته اند. از تاج زاده گفتم، متهمم کرد که جوزده شده ام و هنوز فکر می کنم هر که زندان رفت، طاهر شده است.

در یک کلام، دوستم ناامید است و من امیدم را از دست نداده ام. تا این جا فهمیدنی است. دلم نمی آید متهمش کنم که یک ماسک خریده  که وقتی وارد محروسه جمهوری اسلامی می شود بر چهره می زند، و وقتی از آن  دور می شود، برش می دارد. اما دیگر نمی دانم وقتی چنین بدلگام است ماسکی بر چهره دارد یا وقتی  پائیز و بهار می رسد و از تلفن صدایش را می شنوم . وقتی با غضب سخنی می گوید که معنایش این است که حتی اگر احتمال حمله نظامی و تجزبه هم باشد  بهترست از ادامه وضعیت فعلی، آیا ماسکی بر چهره دارد یا وقتی با کدخدای محل ویلایش حرف می زند، یا با مسئول بازبینی کتاب در وزارت ارشاد. می دانم که او با علم و تعمد ماسک برنمی دارد، دوست من ریاکار نیست. اما به گمانم عادی شده است این گونه سری با سکندری و دلی با دارا داشتن، بخشی از زندگی شده است. دیگر نامش ریاکاری نیست. نوعی رادیکال وجدانی است.

یک چیز را هم نتوانسته ام درک کنم. از مواهب حضور در زادگاهمان، که  سزاوار آن است، آیا لذت نمی برد. اگر می برد چگونه است که به این راحتی به ویرانی رویاهایش رضایت می دهد. به قاعده باید به او غبطه بخورم اما چطور. او که این همه ناراضی و خشمگین است. هیچ راهی هم نیست که وارد مقولات گزنده نشویم. به هر واردی گذر می کنیم خاردار است و چیزی در آن است که ما را در برابر هم قرار می دهد بعد از چهل سال دوستی.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At November 8, 2012 at 2:51 PM , Anonymous محسن said...

مسعود خان!
فکر میکنم قضیه همونطور که اشاره کردید چیزی فراتر از ریاکاری باشد. درحقیقت ریاکاری نیست بلکه نوعی سردرگمی است که بخصوص آنسوی آب نشین ها (مثل خود من و دوستانم) درگیرش شده اند و گاه سره را از ناسره تشخیص نمیدهند.

 
At November 8, 2012 at 7:14 PM , Anonymous Anonymous said...

ما از دور دست به آتش داریم. شاید مشاهدۀ روزانه افزایش مشکلات مردم شریف آن دیار و اعمال و گفتار صدرنشینان دغلباز ،انسان را بیش از پیش مستأصل کند. چرا باید حضور توأم با رنج در دیار خویش ،یک موهبت بشمار آید؟ آیا نیت پلید قدرتهای جهانی ایجاد انشقاق در ذهن و بین آحاد جامعه نیست؟

 
At November 8, 2012 at 10:40 PM , Blogger bluish said...

جای تعجب نیست بهنود عزیز. این واقعیت تلخ را پذیرفته و با آن زندگی کرده ایم. اطراف خود را که نگاه می کنم به آن دوست نازنین تان حق می دهم. هر گاه در خیابان شاهد نگاه های شهوانی مردان و توقف پی در پی خودروها در مقابل مانکن های آرایش کرده و یا نگاه سنگین و پچ پچ های زنان هستم به آنها حق می دهم. به شور و هیجان غمبار مردمی که برای تماشای حلق آویز شدن هم نوع خود جمع شده اند، به آنان هم حق می دهم. ولی ... آن زن خیابانی و آن معتاد یا قاچاقچی یا ... چه می دانم، به آن یکی هم حق می دهم. به شما بهنود عزیز، به شما هم حق می دهم.
این مردم که را دارند که به او تکیه کنند؟ چه کسی هست که از ارزش های اخلاقی آنان پاسداری کند؟ حتی کلماتی مانند پاسداری هم ممکن است حس منفی را در آنان برانگیزد. مالنا تسلیم شده و روسپی مردان محلی و سپس افسران گشتاپو گشته است ( مالنا- جوزپه تورناتوره- 2000 ). حال منتظریم موسولینی از قدرت برکنار شود و ارتش متققین سیسیل را آزاد کند. مالنا را بگیرند و موهایش را بتراشند. آن تاجر محلی چه راحت عضویت سابق خود در حزب فاشیست را نفی خواهد کرد و مالنا را کمونیست خواهد خواند. کمونیست دشمن جدید سیسیلی ها خواهد شد تا فاشیسم را فراموش کنند. به آن تاجر محلی حق می دهم ولی به مالنا ... به مالنا هم حق می دهم. او از رناتو بی خبر است.

 
At November 9, 2012 at 12:44 AM , Anonymous sonia said...

استاد در جایی به یکی از روزنامه نگاران گفتید نسل شما معامله نکرد و انقلاب شد،نسل ما می خواهد چه کند؟آیا ما هم حاضر به معامله نمی شویم؟
سخن گفتن از اصلاحات این روزها سخت است برای منی که هنوز هم امید دارم و راه نجات را در آن میبینم چون همگان می گویند دیگر حرف ازین حرف ها گذشته.اما من هنوز چشم امید بسته ام بر انتخابات آینده و امیدوارم ...

 
At November 9, 2012 at 12:49 AM , Anonymous saeed said...

جناب بهنود عزیز
شکوه وشکایت دوست 40 ساله حکایت ما ایرانیان داخل کشور است در این ایام.بخصوص که از کشور هم خارج بشیم و در آن صورت تمام عقده های زندگی تحت فشار را بر سر دوست غربت نشین ولو به اجبار می ریزد.
این در حالی است که وارد کشور که می شود شکوه وشکایتش را در زیر ماسکی بقول شما پنهان می کند و می شود مردم سازگار با سیستم و دنبال اخذ مجوز چاپ و هکذا.شما زیاد دلخور ناز و کرشمه این دوست 40 ساله نباش و خود را باش و از صراط اصلاحات خارج نشو .این حرف را من نه از سر بی دردی و یا وابستگی به سیستم می زنم نه...بازنشسته ای هستم صاحب دو فرزند که یکی معلولیت ناشی از جنگ دارد و 31 ساله بر ویلچر سوار است بدون دیناری کمک دولتی و دومی فارغ التحصیل بیکار و خانه نشین است ..درامد من هم با وجود اینکه از مدیران ارشد وزارت کشاورزی بودم در حد تامین مخارج 10 روز زندگی است و همچنان کار می کنم ولی راه چاره را با تمام بدبختی ها اصلاحات می دانم...آنکه هوس بمباران سرزمینش به بهای نجات از دست رزیم سراسر دروغ و متقلب می زند به چشمه سارهای دماوند و زلال آب آن و ماهی های هنوز زنده اش نیندیشیده..او هنوز ماسال و ماسوله را لمس نکرده و در دره های الوند و کوچه باغهای بی نظیرش پرسه شاید نزده تصور ویرانی این ها هم سخت است ... ما ایرانیان کشور خود را دوست داریم ولی بپاس این دوست داشتن حاضر نیستیم بهای ان را هم بپردازیم آزادی قابلیت مردمانش را هم می خواهد ...مگر یادمان رفته انقلاب 57 ...درآن زمان من دانشجوی سال آخر دانشگاه بودم بدون تبعیت از ایدولوزی خاصی ولی نادانی ها باعت شد این بلا سرمان بیاید..بشود آنچه که نباید..من و شما در سنی نیستیم که بخواهیم از سر افراط و تفریط اظهار نظر کنیم ولی با همان احساسی که در مقاله شما برای تاجزاده خواندم نزدیکم و باز می گویم راه برون رفت از این افت حکومت اسلامی اصلاحات از درون بدون دخالت خارجی ولو 20 سال طول بکشد..
آرزوی سلامتی دارم
سعید- تهران تجریش

 
At November 9, 2012 at 1:51 AM , Blogger مانی ب. said...

مگر آدمهای که «حماسه» را خرناسه می گویند در گوگل پلاس نمی شناسیم؟
مگر تندگویندگان و اهانت کنندگان به خاتمی را کم دیده ایم؟
مگر بی وجدان های دگوری ای که می گویند «حتی اگر احتمال حمله نظامی و تجزبه هم باشد بهترست از ادامه وضعیت فعلی» است نمی شناسیم؟
این دوست روشنفکر و کتابنویس بهتر است درش را بگذارد.

 
At November 9, 2012 at 2:48 AM , Anonymous Anonymous said...

گر بدی گیرد جهان را سربه‌سر | از دلم امّــیدِ نیکی را مبر

چقدر خوب که شما همیشه امیدوارید و به امید دعوت‌مان می‌کنید؛امیدی صبحانه‌ی لذیذ و شامِ تلخی‌ست..اما من می‌فهمم رادیکال‌وجدانی را و نمی‌فهمم الویت‌هایِ امیدوارانه‌ی مسعود بهنودِ عزیز را. ما اینجا هر روز شاهد نامردمی‌ها و دم‌سردی‌ها هستیم گویی حکومت ما مردمان را به گروگان گرفته است و سحر هم ابداً نزدیک نیست. شخصاً در بن‌بستی که هستیم ناراحت از انتخاب‌نشدنِ رامنی نیستم اما اگر قبلاً فقط فکر می‌کردم حالا دیگر مطمئنم که حقوق بشر بالاترین الویت در بینِ مطلوب‌هایمان بایستی باشد. از خبرهای ناگوار و دشنه‌های حکام نگویم که خودتان هر روز در نت می‌خوانید اما شما به ما توضیح دهید وقتی کار به اینجا می‌رسد مشکلتان با تجزیه چیست؟ حفظِ تمامیتِ ارضی - که نیک می‌دانم تا همین حدودِ مرزی نیز راحت بدست نیامده- الویتِ چندمِ شماست؟ با هرگونه جنگی مخالفم کمااینکه تفاوت بین جنگ و تحریم را اندک می‌دانم و درواقع یک چیز...بقولِ گلشیری؛ "آن‌قدر عزا بر سر ما ریخته‌اند که فرصت زاری کردن نداریم" و مبادا حقوق اولیه‌ی انسانی را خواستنمان تا نوکِ بینی‌نگریستن تلقی شود. همه خسته‌ایم رییس.

و سخنِ آخرم اینکه از رفتن و ماندن گفتید..نه همه‌ی ما داخل‌مانده‌ها مشغولِ مبارزه و مطالعه هستیم و نه همه‌ی شما خارج‌رفته‌ها بی‌خیال و راحت. ما یک نوعیم که تفاوت در شیوه‌ی برخوردمان ایکس و ایگرگ‌هایمان را در دو ناحیه‌ی مثلثاتیِ متفاوت انداخته است؛ ما هم اگر به جانمان رسد می‌رویم شعارِ ماندن هم می‌ترسم سردهم که هرکه سر داد اکنون دور از ایران است.. یکی مثل من به بهانه‌ی درس خواهد رفت دیگران هم به دستاویزِ دیگری..خلاصه که یک‌نفر رفته، یک‌نفر مانده/ رفته، دررفته، مانده، درمانده

با اینکه همچنان به فیس‌بوکِ شخصیِ شما مرا راهی نیست اما چه حسِ خوبی‌ست که خودتان کامنت‌های وبلاگ را تایید می‌کنید(می‌خوانید) مایه‌ی مباهاتِ من است. کاش مطمئن شوم که خودِ مسعودِ بهنودِ نازنین -این آموزگارِ نکته‌ها و نوشته‌ها- مرا خوانده است.

 
At November 9, 2012 at 7:01 AM , Anonymous ماهتاب said...

از دردی نوشتی که بر جان همه ما هست. ما در ایرانیم و با این درد جنان خو کرده ایم که انگار دیگر هیچ مهربانی را مهر و هیچ دشمنی را دشمنی نمی دانیم همه چیز تقلب و همه مشغول ریاکاری .و مگر نفرمود که مردم به دین ملوک خود هستند. دیگر چه توقعی

 
At November 9, 2012 at 9:03 AM , Anonymous Anonymous said...

استاد

خوش به حال دوستتان که لااقل با خودش روراست است و فقط در ملک محروسه جمهوری اسلامی نقاب بر چهره میزند. بنده مدتی است که بر خود نقاب میزنم. همه جا از اصلاحات حرف میزنم و همه را دعوت به حضور در انتخابات میکنم. دنبال تغییر از پایین و آگاه سازی جامعه ام. اینها همه از عقلم بر میآید.
اما دلم استاد ...
میدانم که کودکانه است اما دل کودکانه تصمیم میگیرد و نمیتوان سدی بر آن گذاشت، تصمیمش را میگیرد. دلم میخواست رامنی رای بیاورد تا اندکی احتمال در هم پیچیده شدن طومارشان به لطف بمبی دردناک بیشتر شود. بلکه زنده ماندیم و در ایرانی خراب اما احتمالا!!! آزاد زندگی کردیم. نمیدانم مرا چه شده! اما این دستور دلم است.
استاد با چنین تناقض قلب و عقل زندگی میکنم.

 
At November 11, 2012 at 4:41 PM , Anonymous Anonymous said...

من هم اگر از جناب بهنود خجالت نمی کشیدم می گفتم که طرفدار آنم که بیایند و بزنند شاید اقلا دو نسل دیگر در جائی درست زندگی کنند. والله این زندگی نیست که ما داریم
ناصر . د

 
At November 12, 2012 at 2:47 PM , Anonymous Anonymous said...

سلام آقای بهنود،

دوستتان را نشناختم اما آن‌ها را خوب می‌شناسم. آنها که بوی جوجه کباب‌شان بلند است و تازگیها ویسکی‌شان را سر میکشن و هوای حامد کرزی وطنی دارند همان که آنقدر همبرگر آمریکای خورده به همان لهجه حرف می‌زند ولی‌ غافل از سود سرشار محصولات طالبانی نیست. هوای نوری الملکی دارند همان که ۲۰ سال چلو کباب جمهوری اسلامی را خورد و مفتخر است که با کمک یانکی‌ها می‌خواهد برای آن فلک زده‌ها دموکراسی بیاورد. آن ها که هنوز سودای امنیت صدامی دارند، آن اه که رویای درمان مجانی‌ آن مجنون دارند، آن‌ها که خودشان را می‌‌ترکانند که زودتر به حوری‌ها برسند.

خوب می‌‌شناسمشان، اطرافم، دوستانم همه جا، همان‌ها که کینه را دور نریخته که هیچ با رویایش هر روز بیدار میشوند، همان‌ها می‌‌خواهند منادی دموکراسی شوند. همان کرزی‌ها و ملکی‌‌های وطنی که که سلام هم رزمشان را علیک نمی‌گویند هیچ تا به حال با هم زیر یه سقف هم ننشسته اند چه برسد به خفتن به گلیمی. همان گلیم همان فلات کهن همان که دوستتان و دوستانم، همه، دعای داریوش را بر دیوار خانه هاشان آویخته اند و پوز اولین فرمان حقوق بشر تاریخ را میدهند ولی‌ وقتی‌ که حرف کوچکتر شدن این گربه بجای مانده از قاجاریه می‌افتد، شانه بالا میدهند و بی‌ مسئولیت می‌گویند مگه از همینش چه خیری دیدیم؟

خوب میشناسمشان اما از من و شما بهتر جمهوری اسلامی میشناسدشان. همان‌ها که بنظر می‌رسد تاریخ نخوانده اما خوب خوانده اند و خوب دوست شما و دوستان من را میشناسد. میشناسدشان که تابع و لرزشان برای آسفالت جاده اصلی‌ تا دم ویلای‌شان است و مریضی کودک ده‌‌‌ پایین به آنجایشان، خوب خوانده جمهوری اسلامی تا فیها خالدونشن را، گیرم جمهوری اسلامی بر سر شاخ بون میبرد ولی‌ قاچ زین را خوب چسبیده، تاریخ خوانده. آقای ولایتی کالای طالبان را هدر نداده بر بساط آقا.

من هم غربت نشینم اما خود خواسته، نه بریده، نه نه امید، نه که گیرم پاسپورت انور آبی باشد، نه به دروغ بگویم جان در خطر بوده که نبوده، اینجایم از سر تخصصم. از آنچه که در پولی‌ تکنیک آموختم. تا هر روز به عالم و آدم فخر بفروشم که ایرانیم، تا در قطار، سر کار، در بار و کافه بشن بگویم از این فلات پیر چه می‌دانید؟ تا بگویم به کمک صنعت شما اینجا هستم که مثل من هزارانند در سرای خوبان. اما از دوستان در عجبم که انتظار چه از سرنگونی و حمله نظامی و انقلاب دارند؟ آیا فکر کرده اند که اگر هفته ی حکومت مرکزی تضعیف شود و دندانک سعودی و القاعده بر این فلات پیر گیر کند چنان کنند که چنگیز و تیمور نکرد؟

سنگ جمهوری اسلامی به سینه نمیزنم که بیزارم ازشان اما راهی‌ جز اصلاح نیست، اصلاح از درون و هر روز با این امید از خواب بیدار میشوم که جمهوری اسلامی عفع عمومی‌ داده، ولایت فقیه مشروطه شده، پرده‌های ریا افتاده، آنچنان که رقصی چنان در میانه میدانم آرزوست.

بر من خرده نگیرید که خیال بافم، راهی‌ دیگر نمی‌شناسم و ناا امیدان را مادی مقدّر نیست.

تا دست به اتفاق بر سر هم ندهیم پای ز سر نشاط بر سر غم نزنیم

به دوستتان و دوستانم می‌گویم با کینه به جای نمیرسیم، فقط با هم است که از این گریوه میشود گذشت.

 
At November 13, 2012 at 4:43 PM , Anonymous Anonymous said...

انگشت به دهان ماندم؛ نویسنده‌ای مورد تأییدِ مسعودِ بهنود راهِ حلِ مسائلِ امروزِ ایران رو زیر و رو شدنِ هر آنچه که هست و نیست می‌دانند!! واا اسفااا!!!!
ظاهراً این توصیفِ شاهرخِ مسکوب واقعا زیبندهٔ مردمانِ چند نسلِ اخیرِ ایران است: "ما قوّادانِ تاریخ..." بله! ما قوّادانِ تاریخ حاضر نیستیم زیرِ بارِ مسئولیت هامون بریم؛ از عالم و آدم هم طلب کاریم. هر اتفاقی که در تاریخمون افتاده باشه، هر بزدلی و کوتاهی که کرده باشیم مهم نیست؛ الان، همین الان یهو همه چی‌ باید بابِ میل همایونیِ ما بشه. و همونی که بر ضدِ اولین دولتِ دموکراتیکِ منطقه کودتا کرده باید بیاد همه چی‌ رو با خاک یکسان کنه! تا بعدش چی‌ بشه؟ از مرّیخ دولت و مردم بیان و ایران بشه سرزمینِ مردم سالار؟ یا لاشخور‌هایی‌ که همیشه منتظرن بشینن رو لاشهٔ این سرزمین. همونطور که سی‌ و چند سالِ پیش نشستند...

 
At November 14, 2012 at 4:24 AM , Anonymous Anonymous said...


آخرین جملات یک نظامی اعدامی اول انقلاب را در لینک زیر ببینید. اگر آدمکش بوده که به اعتبار توبه، خدایش بیامرزد و امید که مردم، چه معتقد و چه آزاد نیز او را بخاطر این جملاتش ببخشند. اگر هم آدمکش نبوده (که ظاهر جملاتش و نوع ورودش به قتلگاه چنین حکایت میکند) باید او را همیشه بیاد داشته باشیم و بدانیم انقلابیگری ها چه به سر ما آورده بوده و این مخاطره می تواند باز هم تکرار شود.
ضمنا در حین نگارش این متن کوتاه به ذهنم آمد ما ایرانی ها حداقل سی سال است با مقوله مرگ و اعدام بدجوری درگیر هستیم. کودک و نوجوان و جوان ما در مراحل رشد، ناچار ذهنش با این مقوله درگیر است و میانسال و پیر ما از توجه سازنده به مقوله مرگ که واقعی ترین حقیقت عالم است به این متوجه است که اعدام بشر توسط بشر جدیت دارد و آدمی باید مرگ را مقوله ای اعدامی نه عدمی و معرفت آفرین ببیند. ببخشید فلسفه بافی هم شد!

http://4.bp.blogspot.com/_y-oW7f0OSAk/S3Tce7lKMuI/AAAAAAAAAQM/r9JsLwzSk8A/s1600-h/Taheri.jpg

البته عرض کنم نگارنده یکی از کودکان زمان شاه است که تعدادی از اعضای خانواده (برادر) و نزدیکانش که منتقد آن رژیم یا مقابل آن بودند بدون آنکه کسی را کشته باشند، به عنوان خرابکار به شهادت رسیدند و به این عبارت حدود چهل سال است که در مراحل رشد و اکنون میانسالی اش از مقوله اعدام، آسیب روحی دیده است. اینکه سی سال را برجسته کردم بخاطر آنست که قرار بود بعد از انقلاب رحمت و محبت پایه سیاست باشد نه اعدام و انتقام؛ اگر اشتباه می کنم که امید فکرم عوض شود.

 
At November 19, 2012 at 12:48 AM , Anonymous Raha said...

آقای بهنود عزیز
اگر شما گاهی گداری هم که شده چند خطی به عنوان اعتراض در باره ظلمی که برنسرین ها و ستار ها رفته و میرود می نوشتید حتما نظر ان دوست ٤٠ ساله نسبت به شما بدینگونه نمی بود.ا

رها

 
At November 20, 2012 at 11:34 AM , Anonymous Anonymous said...

بهنود جان/ سپاس و صدسپاس! وصف حالي كه نوشته ايد تطابق كامل با اوضاع من و بسياري از دوستان داخل كشور دارد و جالب انكه/ گاهي نسبت به اعتقاد شما به مقوله اصلاح و اصلاح طللبي در تحير ميمانم.
بايد براي درك اين حال از دوست فرهيخته خود شكايت نكني/بل تنفس فضا در درون كشور و مشاهده اوضاع جامعه/اميد را نزد همه ما ازبين برده/بهمين دليل حتي جنگ را گاهي مفيد مي پنداريم. بيش از نود درصد جامعه گرفتار نخوت/ زندگي بر اساس غرايز اصلي و...
قشر فرهيخته بشدت در حال كمرنگ شدن است! اميد دارم ميتوانستي اينده را كمي پيش گويي كني و بنويسي!بنويس براي نمردن اميد! لطفا تبريز مه الود دكتر ع ر ن

 
At November 21, 2012 at 11:31 PM , Anonymous Anonymous said...

شاید سخت باشد شنیدنش برای شما، اما این اتفاقا نفاق نیست، تعبیر دیگری دارد،"مردوا علی النفاق" است؛ که خیلی ها به آن مبتلا شده اند. به قول اوژن یونسکو، خیلی های دیگر هم آرزوی این کرگدن شدن را دارند. به نفاق "خو" گرفتن است. دیگر یک شی زائد بر ماهیت صادقانه انسانی نیست! خود هویت و انسانیت ما شده.
ربطی هم به سیستم حکومت فعلی ندارد. به قول یونگ، جزو ضمیر ناخودآگاه جمعی ایرانی هاست. از بس با مستبد ها سر و کار داشته اند. مگر رضا شاه بروز خواسته های مشروطیت ما به تمام و کمال نبود؟ وقتی می رفت که بفرستندش موریس، مگر همه کف نمی زدند؟
ایرانی ها به نظرم، برای همیشه راهی برای برگشت ندارند. مثل شیر ترشیده، هرچقدر بجوشانی اش، تمام میشود، ولی پاکیزه! هرگز!

 
At November 24, 2012 at 6:13 PM , Anonymous میکائیل said...

خیلی راحت است که کنار گود نشست و گفت لنگش کن .
کاش من هم در رفاه بلاد فرنگ می نشستم و به ناامیدان و نادانان وطنفروش ناسزا میگفتم .

مکه حمله ی نظامی الزاما تجزیه میکند؟
این هیمنه ی وطن کی قرار است فرو ریزد . این تقدس تا بکی؟ مگه چه میشود که ایران تجزیه شود؟
ار لعنت بر این تقدس مام میهن یکپارچه و متحد که هر وقت می خواهند مردم را از حمله ی خارجی ای ، دشمن داخلی ای ، چیزی ... بترسانند بجای تاکید بر نابسامانی های جنگ ، از تجزیه ی ایران میگویند.

 
At November 25, 2012 at 12:06 PM , Anonymous Anonymous said...

تا انجا که به خاطر دارم همیشه به دنبال اصلاح امور و حل مشکلات بوده ام ولی یک سالی است در مورد مشکلات ایران فقط یک جمله در ذهنم شکل میگیرد و آن این است " خشت اول ، ویرانی"

 
At November 26, 2012 at 6:53 AM , Blogger شبنم باران - Shabnam Baran said...

استاد بهنور عزيز

هر دفعه با خانواده تماس مي گيرم كه از احوال ايشان باخبر شوم به دقيقه اي مكاتبات حول مسائل سياسي باز مي گردد و كلام تلخ مي شود و من كه ديگر اميدي به اصلاح ندارم به مادر مي گويم:
من هنوزم زير سقف آسموني كه تو هستي هستم
به هواي تهران و كوچه هاي خاطره دل بسته ام
ولي افسوس كه از اينهمه تزوير و ريا كه به هر صورتكي نقش گرفته خسته ام
...

شما كه استاد ما هستيد و از نوجواني از خواندن كتاب هاي قشنگ شما لذت برديم به من بگيد ميشه هنوز هم اميدوار بود كه "امينه" به قولش وفا كنه؟
ارادتمند شما
شبنم باقري

 
At November 29, 2012 at 6:43 PM , Anonymous Anonymous said...

روزی در تاکسی خانم مسنی در صندلی عقب نشسته بود. اخبار رادیو از پرونده های دله دزدی های معمول که این روزها بیشتر از گذشته برملا می شوند می گفت. زن چند بار گفت "خاکش خراب است" و پیاده شد و رفت. من که در بهت دود مرکز شهر تهران بودم مدتی طول کشید تا بفهمم این خانم چه گفت ولی امروز شهادت می دهم که خاکش خراب است. باید به رسم کشاورزان برای حاصلخیز کردن این ملک خاکش را عوض کرد. با افزودن کود و اصلاحات چه در نباتات چه در حیواناتش چیزی درست نمیشود و مردی از آران لازم است تا بر این صخره های لم یزرع خاک خوب بپاشد و از آن ثمری بگیرد. دوست عصبانی دیگری کشور را به زیرسیگاری که تا خرخره پر شده تشبیه می کرد که باید زیر و رویش کنی و زباله ها را از آن بیرون بریزی. دیگری جوابش را داد: زیر سیگار زیر سیگار است و تا ابد کسی در داخلش در و گوهر نخواهد ریخت. نتیجه اینکه یا ظرف کاربری ناجوری پیدا کرده یا مشکل ریشه ای تر شده و اساس نیازمند تغییر است.باز هم نوز بلژیکی باید بیاید به کمکمان. راه گم کرده ایم

 
At November 30, 2012 at 10:32 AM , Anonymous Anonymous said...

اقای بهنود شما از ایران رفتی و خبر از داخل نداری...اما من حق رو به دوستتون میدم.حتی اگه اقای خاتمی یا هر کس ديگه هم بیاد تا وقتی حکومت این حکومت دینی با رهبری خامنه ای و به طور کلی ولایت فقیه باشه قضیه هيچ فرقی نمیکنه.ما اصلا دین نميخوايم میخوایم ازاد باشیم.اصلا دین مانع پيشرفت بشریت هستش.پس با خاتمی یا بدون اون یا یا هر کس ديگه هيچ فرقی نمیکنه.مشکل یه جای ديكست و خوب روش حلشم با یکی ديگه...

 
At December 6, 2012 at 12:00 PM , Anonymous Anonymous said...

همه با نقش پلیس خوب و پلیس بد آشنا هستیم. آیا با اینکه کارکرد پلیس خوب را می دانیم می توانیم برای آن لحظات امید و دلگرمی که یک مجرم از مصاحبت با این پلیس خندان داشته را بدون در نظر گرفتن این نقش و کارکرد به عنوان یک فضیلت برای پلیس خوب در نظر بگیریم و او را بستاییم؟
کاش نسبت آقای خاتمی یا پلیس خوب قصه ی ما حد اقل در حد کارکرد شناخته شده ی پلیس در تامین امنیت جامعه و تحقق عدالت می بود. ولی ایشان در اجرای یک پروژه ی بازجویی ناعادلانه از یک زندانی سیاسی آزادیخواه(ایران)پس از دوره های سنگین شکنجه چنین نقشی را داشته اند. او خواسته یا ناخواسته ولی بوضوح فرصت لازم برای نظام را برای پایه ریزی و استقرار یک دیکتاتوری متحجر فراهم آورد و ایران زمین تا سالهای سال باید نتیجه ی این نادانی را متحمل شود

 
At December 7, 2012 at 1:23 PM , Anonymous Anonymous said...

چه چیز امید را در دل یک ملت زنده نگاه می دارد بجز اتکا به سرمایه های اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی؟ امروز همه ی اینها به شدت صدمه دیده اند. نتیجه آن هم یاس و دلزدگی است. در طول تاریخ معاصر این همه فرار و مهاجرت سرمایه های انسانی هم سابقه نداشته. از چه مایوسند که چنین می گریزند و دل و جان خود را در ایران جا می گذارند؟
این امر یا آخرین حلقه از فروپاشی یک ملت و تمدن آن است یا بیدار شدن اصحاب کهف امپراتوری ایران در عصر جدید و تکرار داستان تقاضای مرگ از خدا

 
At December 15, 2012 at 7:08 AM , Blogger bluish said...

ایکاش دوست چهل ساله استاد بهنود نوشته آقای علامه زاده را بخوانند: http://news.gooya.com/politics/archives/2012/12/152101.php

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home