Monday, April 30, 2012

کابین هشت صدا می آید

طرح بالا کار هادی رحمتی است
با خواندن مقاله دلتنگ خشایار دیهیمی که معمولا دیر عصبانی می شود به یادم افتاد چند سال قبل سخنی نوشته بودم. گاه باید به گذشته ها رفت و دوباره خواند و خود را تصحیح کرد. افتاد که سال ها پیش سخنی داشتم. شاید باید هراز گاه به یاد خود بیاورم. کابین هشت، جایی بود تنگ که هنوز بوی نفر قبلی در آن پیچیده بود وقتی واردش می شدیم. اما بوی تلفن خارجه بد نبود و معمولا عطر و ادوکلنی داشت. اما تلفنخانه تهران، بدون پارتی وقت مکالمه خارجی نمی داد. و وقتی وصل می شد نیم ساعتی هی سوال های تکراری خب چطوری؟ هوا اونجا چطوره؟ مدرسه ات خوبه؟ شیطونی نکنی ها، یعنی بکن خیلی زیاد نکن، و خب چطوری... و از آن طرف هم همین بود. موقع برگشتن از تلفنخانه، در درشکه و یا تاکسی همه ش صحبت از خارجه بود و خیال هائی و رویاها. خارجه اما خیلی دور بود، گرچه در خیابان ناصرخسرو کتاب های اطلس قدیمی می فروختند و جلو تلفنخانه کارت پستال خارجه. دبستان بودم هنوز که خبر آمد در خانه با همان تلفن سیاه رنگ آلمانی، که هر دو روز یک بار زنگ می زد و در یک کمد قدیمی حبس بود، می توان گوشی را برداشت و به تلفنچی گفت خارجه را وصل کن. اما تا مدتی کسی حاضر نبود از عادت و تفنن رفتن به تلفنخانه دست بردارد. مدرسه را تمام نکرده، روزنامه نویس شده بودم که معلوم شد با گرفتن دو تا صفر، می توان به خانه احمدخان پسرخاله در ژنو وصل شد. تا مدت ها باور نمی شد چنین تنعمی، ساحر و شعبده باز شده بود این دستگاه سیاه خشن آلمانی. تلفن های چهارشماره ای چند هزارتائی بیشتر در تهران نبود. تفرج بود تا صورت حساب ماهانه آمد و فغان از عارف و عامی بلند کرد که یازده تومان قبض دوماهه تلفن. چه خبره...؟ حالا اما این وسایل خیال و خواب ما را در مهار خود گرفته اند. که اطلاع روزانه از هر کار میلیون ها نفری که در خارج هستند نه برای تهران نشسته ها که برای هم ولایتی های من در کردان ساوجبلاغ هم امری عادی است و روز به روز اهمیت پستچی کم می شود . حالا موبایل ما را می برد در لحظه کنار دانشگاه و در نمایشگاه کتاب حاضر می کند. گوش کن فلانی دارد به علاقه مندانش چه می گوید گوش کن... و گوش می کنی گاهی هم می بینی. دوستی دارم در لوس آنجلس که با اسکایپ در ماه مبارک در جلسات تهرانی ها حاضر می شود، خودش می گفت جوش کبیر با صدای آسیدنصرالله عشقی دارد. در عین حال در گوشه صفحه تلفن همراهت هم تصویر سی ان ان را نشانده ای که دارد زنده تیراندازی های سوریه و تظاهرات منامه را پخش می کند. ااااا زد. اون را نیگا کن داره شلیک می کنه انگار مورچه می کشه بی رحم. از همین راه دیدیم مجسمه صدام داره می افته نه گیر کرد، نیفته تو سر مردم؟ نیگا کن یکی رفته روی شانه صدام ضرب گرفته آن یکی رو داره با لنگه کفش می زنه تو سر مجسمه ش. من در تهران پای تلویزیون بودم و به چشم دیدم لحظه را در یازدهم سپتامبر، وای خدای من یه هواپیمای دیگه داره می خوره به برج.اااا خورد. وای داره دود بلند می شه. دیگه اگر بخواهی هم نمی شود آدم سال های پیش بمانی. دیگر درشکه نیست که ما را به تلفنخانه ببرد. دیگر روزنامه اطلاعات را کسی یک قران نمی خرد تا از آن طریق از دنیا با خبر شود. دیگر آن که از تو دور است و به دلت نزدیک نامه نمی نویسد، روبرویت نشسته و دارد از همان دور به تو نگاه می کند. نمی توانی همان آدمی بمانی که در تلفنخانه کابین هشت بودی. خبر جنگ های اروپا به مظفرالدین شاه سه ماه بعد رسید، خطر آغاز جنگ جهانی به رضا شاه سه روز بعد. به ما در لحظه می رسد. با این همه یکی دارد زور می زند که وارد اتاق من شود و به من بگوید نکن، نبین، نگاه نکن. فریاد می زند و از پول جیب من خرج می کند که مرا مجبور کند دنیا را به چشم او ببنیم، در گوشم می گوید با دنیا دشمن باش، فقط به من نگاه کن دنیا بد است و پر از پلیدی است. سقوط می کند به همین زودی سقوط . اما من دارم دنیا را می بینم. در نگاهش زندگی است خیال سقوط ندارد. پس تو آدم دیگری هستی و حکم دهنده نمی داند و هنوز برایت موعظه می کند. هنوز برایت باید و نباید می کند. هنوز داد می زند. و تو در گوشه مونیتورت می بینی که دنیا دارد می گذرد به شتاب. کسی نمی تواند تو را نگاه دارد. متوقف کند. احمد زید و بهمن اموئی و عیسی سحرخیز دلشان برای دیدار اینترنت تنگ شده. در این عالم حکم محرومیت از خبر و اطلاع رسانی چه معنا می دهد. مثل حکم به نفس نکشیدن برای ده سال. چند تا سایت باز نمی شود، فیلتر شده اند. باز صد نفری دانشی مرد و از برگزیدگان ماموریت گرفته اند که راه هائی اختراع کنند که چشم ما را ببندند که نبنیم. بخند از راهی دیگر برو، فیلترشکن هست. دور بزن و از آدرس دیگر وارد شو. هم الان یکی در سلولی دارد با انگشتانش، در خیال، روی شاسی های کی بوردش می زند. مانند فیلم پیانو و آن نوازنده یهودی که در اردوگاه مرگ روی میز شاسی های پیانو را کشیده بود و روی آن ها می زد و در خیال می شنید. دوستان ما هم در خیال دارند روی کی بوردشان می زنند و چشمشان به مونیتوری است که سیاه و سرد مانده. اما در همین دنیا، بعضی ها که پارتی ندارند پنجاه سال است در تلفنخانه روی نیمکت نشسته اند و در انتظارند که بلندگو صدایشان کند. انتظار آن که از دنیا با خبر شوند. بگذار بنشینند. دیگر کسی به کابین هشت نمی رود. فردا ندارد همین امروز یک ئی میل رسید که فیلم حمله کوسه را ببین . نگاه کردم عجب هیجان انگیز بود در مقابل چشم ما کوسه پای مرد موج سوار را برد. سرگران این صحنه بودم که در گوشه تصویر دیدم نوشته دوربینت روشن است. بلکه این یک سیستم بود و مرا هنگام دیدار آن فیلم ضبط کرد. یعنی دید. یعنی برادر بزرگ آمده است و امروز و فرداست که آقا و دکتر را نشانمان بدهند که دارند گفتگو می کنند. و ما راز بسیاری از حرکات بیرونی را دریابیم. نیازی به زحمت گزارش جلسات قلیان و دیزی نیست.دیگر محرمانه ای نمانده محرم و نامحرمی نمانده به جز عقل نامحرم که می خواهد قبول نکند. ده سال قبل همین مضمون را نوشته بودم برای روزنامه اعتمادملی . در آن جا نوشته بودم "همین روزها دنیایی که قرار نیست سقوط کند دوربین هایش را می فرستد تا صدام را در پناهگاهش نشان دهد و در همان حال دوربین دیگری بن لادن را در مغاکش نشان می دهد که دارد با دست روی خاک نقشه می کشد و نمی بیند که دوربین در هواست و با دست لقمه بر می دارد تا گلوله ای بر سرش بنشیند". حالا این هم مانند همه خواب های ما تعبیر شد. هوش نمی خواست پیش بینی این صحنه ها. الان هم هوش نمی خواهد که بزودی زود همه این بند و منع ها مسخره می شود. خشایار دیهیمی که تا ابد منتظر نمی ماند در کابین هشت صدایش کنند. تا بفهمند که سرنوشت علم و ادب را نمی شود به دست یک پسربچه داد. دستگاهی که مرتضوی و امثال این تربیت می کند و بال می دهد در همان حال این ها را از زمان بیرون می اندازد و سرنوشت بدی را برایشان رقم می زند. آن خنده ماسیده همیشه بر لب مرتضوی نمی ماند. شنیدن خبر این که با این همه دستگاه اداره جاتی می خواهد تعیین کند که چشمه نباشد در نمایشگاه، کتاب های این نباشد آن باشد. معمولا هم کسانی در فکر سلامت اندیشه مردم اند که خود هیچ اندیشه ندارند. فکر می کنند همه دنیا می رود اما تهران همچنان نگران لیست وزارت ارشاد می ماند. اما هنوز نگران لیست وزارت ارشاد می ماند. دنیا همچنان به کام می ماند تا هر کس را موافق ما نبود یا به اوین بیندازیم یا به خارجه رهنمون شویم. اصغر یک دیزی بزن به رگ، این خشایار دیهیمی را هم لق کردیم. صدای خنده می آید. چه کسی بود؟ از کابین هشت دارند ما را صدا می کنند نوبت ماست.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, April 15, 2012

به یاد شاهرخ مسکوب


مقاله ای است که در سالگرد درگذشت شاهرخ مسکوب نوشته ام در بی بی سی فارسی

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, April 9, 2012

مذاکره با آمریکا

این مقاله ای است که در باب مذاکره با آمریکا و سخنان آقای هاشمی نوشته ام در بی بی سی

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook