Wednesday, February 28, 2007

میانه رو یا تندرو، کدام یک؟

مقاله امروز کارگزاران را در دنباله همین صفحه هم می توانید خواند

جهان و مردمش به هزاران گونه قابل طبقه بندی هستند. از آن جمله رادیکال و میانه رو، تا بگویم چرا برای چنین تقسیم بندی اصالت قائلم باید اول دوربین را کمی در جهان بگردانم

چون نیک بنگریم، تا اواسط قرن بیستم که بازسازی ویرانی های جنگ جهانی دوم شکل می گرفت، در تقسیم بندی جغرافیای اقتصادی جهان، فقیر در شرق بود و غنی در غرب. اما آخرای قرن بیستم این تقسیم بندی به هم خورد. امروز که به نقشه جغرافیای اقتصادی جهان نگاه می کنیم، بالاترین رشدهای اقتصادی از آن شرق است و بیشترین تغییر در احوال مردم هم در همین شرق رخ می دهد.

برای چنین تحول مهمی باید چند اتفاق رخ داده باشد. بالاترین علت ها را باید در به عقل رسیدن شرقی ها و درآمدن انحصار حکومت ها از دست رادیکال ها، دیکتاتورهای هیاهوگر با دهان های گشاد و عادات غریب دید.

اما پیش از آن در غرب هم اتفاق ها رخ داده و آدم های میانه رویی مانند ویلی برانت و اولاف پالمه و برونو کرایسکی در آلمان و سوئد و اتریش به قدرت رسیده بودند که اعتقاد داشتند قدرت و ثروت غرب را هیچ دیواره محافظی از دست گرسنگان بی فرهنگ مصون نخواهد داشت، پس باید در جست وجوی رفع تبعیض و فراهم آوردن شرایط کمابیش یکسانی برای مردم جهان بود. علت دیگر هم تحولات اتحاد شوروی [روسیه] و چین بود که از دهه آخر قرن بیستم شروع شد و امروز چنین است که دهان گشادان به خانه رفته اند و عقلمداران مانده اند و چین شده قدرت اصلی و تعیین کننده بازارگانی جهان.

اینها عوامل تعیین کننده بود اما - گفتم در راس همه - خارج شدن انحصار حکومت از دست تندروها در شرق اهمیت بیشتر داشت. چون اگر همه این اتفاق ها در غرب می افتاد، در حالی که شرقی ها همچنان مشغول مغازله با دیکتاتورهای آتشین کلام بودند، تغییری رخ نمی داد چنانکه در بخش های میانی آفریقا هنوز چنین است. کودکان تفنگ برداشته و به شوخی همدیگر را و دیگران را می کشند و میانگین سن منطقه شان را به دوازده سال رسانده اند. اما به معجزه می ماند که در آسیا و آفریقا فقط قذافی مانده است و موگابه. از میان ده ها هایله سلاسی، ملک فاروق، ایدی امین، سوهارتو، موبوتو سه سه سکو، صدام.

هر چه کنی، در چنین سخنی نویسنده و خواننده به سوی مسائل ایران میل می کنند. حتی اگر ننویسی که؛

ایران ما، خانه ما، تنها سرمایه ما، در یک قرن گذشته که وقت پرواز جهان بود، با کشف نفت در جنوبش، وقت آن رسید که بال های کهنه قرن ها استبداد و ضعف را بیندازد. موقع پرواز ما هم بود. اما آن چه سیمرغ را همچنان در افسانه ها گذاشت و به واقعیت راه نداد، تندروان بودند. تندروانی که با چه زحمتی میانه روها را پس زدند، گاه با توپ و تانک و گاه با کمک دیگران، تا بازتولید شوند. نمی میرند، خلواره شان گیراست و به جرقه ای باز شعله می گیرند.

نویسنده میانه رو ما در وطن متهم به آن است که در خیال براندازی است و چون گذرش به آن سوی آب می افتد که همه جا ایرانیان فراوانند، انگشت ها به سویش نشانه می رود که این عامل جنایت هاست. سرگذشت نویسنده نازک خیال میانه رو ما، فصلی است از کل قصه در گازانبر تندروان، که هر کدام پیرایه هایی هم به خود می بندند، یکی تندرویش را از درد دین می نماید و دیگری از شدت علاقه به میهن باستانی وانمود می کند. میانه روان سخت جانی می کنند. در تاریخ معاصر عجبا آنان بیشتر قربانی داده اند.

در دورهای دور تاریخ اگر حسنک بردارست، در همه زمین چنین بود. حتی در نیمه اول قرن نوزدهم که کاخ بهارستان به ظلمی که به قائم مقام فراهانی شد، تنگی نفس گرفت. قلمدانش را گرفته بودند مبادا آن ذهن توانا به کلمه ای شاه خفته را بیدار کند، باز ای دل امیدوار در گوش خود بخوان که در قاره اروپا هم در آن زمان بیشتر تندروان مستبد در کارند. حتی وقتی در نیمه همان قرن رگ امیر کبیر شاگرد و بازمانده قائم مقام را گشودند که هنوز سروهای فین کاشان سیاهپوش اوست. اما یک قرن بعد، دکتر مصدق به جرم بزرگ میانه روی از دید تیمساران آزموده و تیمور بختیار مستحق دار و از چشم تندروان زمان لنگر سرمایه داری بود.

ربع قرن بعد در مجلس اول شورای اسلامی نماینده ای به سوی مهندس بازرگان کورس بست، تا کار را در همان مجلس تمام کند، می گفت چرا می گویی ما نباید از آمریکا دعوت به دشمنی کنیم و باید به کار ساختن وطن خود باشیم. چه سخن لغوی.

گفتند ماموری که متهم زندانی را به محکمه می برد از وی پرسید تو کی هستی، محترمانه این که اتهامت چیست. متهم از سر بی حوصلگی و استیصال گفت مرفه بی درد. مامور گفت، خدا را شکر وگرنه اگر لیبران بی غیرت بودی هیچ کاری برات نمی شد کرد، تازه وای به وقتی که سه کولام - بخوان سکولار - هم به اتهاماتت اضافه می شد


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, February 27, 2007

اسباب نگراني فراهم است

مقاله امروز روز را در دنباله همین صفحه بخوانید
آقاي علي لاريجاني در همين دو ساله به درايت و سياست ورزي، در رسانه هاي خبري دنيا زبانزد شده است، و خوشبختانه ادبياتي که قبل از دبيري شوراي عالي امنيت ملي انتخاب مي کرد از يادها رفته است. اما ايشان ديروز به شرحي که آمده گفته است آمريکا اگر خواستار مذاکره است درخواست رسمي بدهد، ما با ديد مثبت بررسي مي کنيم.

بر اساس درس اول کار اطلاع رساني بايد پرسيد مخاطب اين سخن کيست. مردم جهان، دولتمردان جهان، يا مردم ايران. پاسخ معلوم است هيچ کدام از دو گروه اول نمی توانند بود، چرا که آنان دچار اين توهم نيستند که با توجه به شرايط حاضر و قطعنامه شوراي امنيت و اجراي سياست ماشه، که ايران با خوش خيالي آن را نديده گرفت تا بند محکم تر شد، آمريکا نياز و اصرار به گفتگو با ايران دارد. اگر حظي هم از واقعيت در چنين خيالي باشد آنان بدان اعتقادي ندارند. مي ماند مردم ايران که اين روزها همه تلاش براي غيرت فروشي به آنان است و به نظر مي رسد جناب لاريجاني هم به ديگران پيوستند در همين زمينه. و قصد القاي اين را دارند که ايران براي واشنگتن شرط گذاشت و در قالب بزرگ تر به آن ها گفت ورقه ات را بفرست تا بررسي کنم و نمره بدهم.
البته که چنين دانه هاي توهمي اطلاعاتي براي شعارگردانان نمازهاي جمعه، يا نوحه خوانان زير دست حاج منصور ارضي خوب است اما آيا اين همه دانه سازي براي آنان – که همه مي کنند - کافي نيست که حضور آقاي لاريجاني بدين ميدان هم لازم آمد.

اينک مي توان پرسيد جمله نقل شده کدام بخش از منافع ملي ايران را تامين مي کند. اين سئوالي است که حتما بايد بدان جواب داد. به ويژه که در اين ماه ها از اين دست غرورفروشي ها در آسمان تبليغات سياسي ايران مدام در حال چرخش و گردش است. مگر نه که چندي پيش رييس جمهور گفت غرب آن قدر بيچاره شده که به اين هم راضي بود که يک ساعت هم شده به طور صوري ما تعليق را متوقف کنيم که بتوانند به دنيا بگويند حرفشان درست در آمد. [نقل به مضمون] آقاي احمدي نژاد جواب سئوال را ما را نداد که پرسيديم اگر چنين است چرا شما نکرديد که يک ساعت عمليات را متوقف کنيد تا بحران رفع شود.

از آن سخنان لابد فرض بر اين بود که غرب از افکارعمومي اروپائي رودربايستي دارد که ما نداريم. اگر چنان باشد هم باز مي پرسم چرا براي تامین منافع ملي خود آن درخواست را قبول نکردید . اگر بعد از فرموده رييس دولت ا يک دلار از ثروت ملي ايرانيان بر سر اين کار هدر رود يا جان يکي از مردم به خطر افتد، يا موسسه اي ويران شود، ملت ايران خواهند توانست از رييس دولت شاکي باشد که مي توانست به بهائي اندک [يک ساعت تعليق غني سازي] جلو اين خسران را بگيرد، و نگرفت. چنان که تا همين جا هم ملت ايران اگر دادگاهي بود حق داشت عارض شود که آقاي احمدي نژاد در دفعات مختلف چنان سخناني بر زبان آورده که شان رياست جمهور منتخب مردم ايران را حفظ نکرده است. عزت مردم ايران تنها بدان نيست که آقاي لاريجاني به ملت بگويد ديديد آمريکائي ها نامه نوشتند و تقاضاي مذاکره کردند. بلکه عزت واقعي بدان است که کسي بالاترين مقام اجرائي اين کشور را چندان پائين نبرد که نامه هايش در دنيا بي جواب بماند، وقتي رييس دولت سخناني مي گويد در حضور يک عالم روحاني که بعد خود ناچار به تکذيبش مي شود، وقتي آشکارا اطلاعات دروغ به مردم ايران مي دهد. با گفتن داستان هاي ساختگي مانند توليد انرژي هسته اي در خانه توسط يک نوجوان شانزده ساله، شان مردم ايران را تا کودکان نابالغ پائين مي آورد و شان صاحب آن مقام را در اندازه کارآموزان تدريس در مهدکودک. وقتی آقاي احمدي نژاد با ارائه آمار غلط، و سخنان جلف و نسنجيده تصويري از اين مقام عالي خود به دست مي دهد که گوئي کسي به تعمد قصد دارد نشان دهد ملت ايران ضعيف و غيرقابل اعتنا و نابالغ است. تا قبل از سوم تير سال 84 قرارمان بود که در روز مبادا دامن آقايان چمران و دکتر شيباني را بگيريم که بر اساس کدام پيام و تکليف و يا مصلحت آقاي احمدي نژاد را به شهرداري تهران برگزيدند، اما اينک کار از آن حد گذشته است.

اينک سئوال اين است که آيا با آن چه از آقاي علي لاريجاني نقل شده، بايد حکم داد که ما در وضعيتي بدتر از آن که تصور مي رفت گرفتار آمده ايم و يک فرهنگ عمومي اينچنيني بر تمام اجزاي حکومت حاکم شده، به گونه اي که عقلا نيز نه با تدبير و درايت، بلکه به تاسي از رييس دولت به غرورفروشي به خلق مشغولند و فقط مانده است تکرار شعارهائي که معلولا پشت کاميون هاي صحرائي نوشته مي شود. پس تمام آن نشانه ها بر لزوم شطرنج بازي کردن به جاي بوکس، يا حرکت در جهت برد – برد به جاي باخت – باخت، چه شد.

نگارنده اين سطور در همه ماه هاي گذشته خوش بيني و اميدواري از دست نداده، در جواب کساني که نگراني زياد وادارشان کرده که کفه ايران را در مجادله امروز سياه و سبک مي بينند، استدلالم اين بوده است که نه مذاکره کنندگان از هيچ يک از ميزهاي طرف مقابل چيزي کسر دارند و نه پشتوانه علمي و سياسي شان کمترست. مي ماند اين که ما اطلاعاتمان کمتر است يا آن که اين گونه سياست ورزي را نمي شناسيم. با خود و ديگران گفته ام همان طور که سخنان جورج بوش هم توسط خبرگان و نخبگاني تهيه مي شود و چندين اتاق فکر پشتوانه نظراتي هستند که اعلام مي دارد، ايران نيز امروز، ايران سال هاي اول انقلاب نيست، نيروهاي کارکشته و تحصيل کرده و هم تجربه ديده دارد که تصميم ها گرچه از دهان يکي بر مي آيد اما حاصل جمع همه آن هاست. اين خوش به دلي و اميدواري از اطمينان به درايت کساني از جمله آقاي علي لاريجاني بوده است که مي توان پذيرفت که زير فشار فوق العاده اي که شرح آن در سال هاي بعد داده خواهد شد. اما ناگزير بايد اعتراف کرد که اظهار نظرهائي چنان که آورده شد، اميدي باقي نمي نهد.

بهتر آن است که کساني که برما نهيب مي زنند که نگران نباشيد و اصرار دارند که نگراني را دشمن برساخته و جنگ رواني اوست، به جز دستوري که صادر مي کنند، شرايط آرامش را هم فراهم آورند. در اين شرايط اگر پرده نبوشيم به ظاهر همان دشمن بيش تر آرامش مي دهد، چون شب و روز به زبان هاي مختلف اعلام مي دارد که جنگي نيست و در دستور جز مذاکره نيست. بنابراين نمي تواند جنگ رواني کار دشمني باشد که فرماندهان نظامي اش اعلام مي دارند که دستور داريم به هيچ نوعي ايران را تحريک نکنيم و دنبال بهانه براي آغاز جنگ نمي گرديم. اما به راستي در اين سو که خودي است چنين آرامشي ساخته مي شود. وقتي روزنامه مي گشائي همه اش رزمايش است که در کنار اخبار مربوط به ناکارآمدي نيروهاي نظامي و انتظامي در دفع يک گروه نياموخته و برهنه و گرسنه مي آيد. در کنارش اظهار نظرهائي مانند ترمز و دنده عقب قطار هسته اي را کنده ايم، که حتي مديران کيهان که واضع نظريه درخشان "بي فرمان و ترمز در جاده يک طرفه" بودند نيز اين بار در به کار بردنش اکراه نشان دادند. کيهان روز يکشنبه ترجيح داد از خير اين گفته بگذرد و خبر يک ماه گذشته و کهنه شده پرتاب موشک فضائي را در صدر گزارش هاي خود بنشاند. روز دوشنبه هم ورژن تازه ای از آن نطق که همه جا چاپ شده بود خلق کرد، انگار که ايشان فرموده قطار یک خطه که دنده عقب ندارد.

انگار باز حکايت همان کنيز برزنگي است که علت گريه و شيون کودک مي پرسيد و مادر گفت هم از تو مي ترشد. او را زمين بگذار، گريه اش مي افتد. دولتمردان هم اگر مردم را به حال خود رها کنند کمتر اسباب نگراني و پريشاني هست. مردم به راستي مي روند دنبال خريد عيد و همچنان سرگرم رساندن خرج به دخل مي شوند که خود به اندازه کافي کارسازست

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

بازي شاه و وزير

مقاله امروز اعتماد ملی را اگر در روزنامه نخوانده اید در دنباله همین صفحه بخوانید
در بخش‌هايي از جهان، كشورهاي كوچك و معمولا‌ جزيره‌اي وجود دارد كه نيروهاي فائقه جهان به دلا‌يل متعدد از امنيت و خلوت آنها پاسداري مي‌كنند، مانند برونئي و بعضي جزاير اقيانوس اطلس كه تفريحگاه قدرت‌هاي جهاني هستند و از آنها خبر زيادي به جايي نمي‌رسد.

از جمله مشخصات اين كشورها به جز جمعيت كم و درآمد و آب زياد يكي هم اين است كه پادشاه و سلطان و شيخ و يا رئيس آن تنها كاري كه دارد تقسيم پول بين اهالي است.

برخلا‌ف همه جهان كه روساي منتخب هزاران كار دارند كه تقسيم پول در ميان آنها نيست. ‌ بقيه جهان، از قدرتمندترين‌شان كه آمريكا باشد كه بودجه سالا‌نه‌اش به اندازه صد برابر بودجه متوسط كشورهاي داراي راي در سازمان ملل است تا فقيرترين‌ها كه كشورهاي مركزي آفريقا باشند، چه آنها كه پيشرفته خوانده مي‌شوند و چه درحال پيشرفت‌ها و عقب‌افتاده‌ها، در يك امر مشتركند.

مسوول و رئيس [هر نامي‌داشته باشد] كارش و كار اصلي‌اش از لحظه ورود به آن دفتر اين است كه بين آرزوها و امكانات در يك باريكه يك دو سه در هزاري پل بزند و مدام در خواب و بيداري گزارش‌هايي را بخواند و بشنود كه مثلا‌ به او مي‌گويند اگر نيم درصد از مردم 10 درصد بر درآمدشان اضافه شود بهترست يا اگر 5 در صد مردم يك درصد. اعداد و محاسبات تندتر و بيشتر از اين نيست. ‌ تنها در عالم رويا و در عالم پاك كودكانه در بازي شاه و وزيرست كه هر كس بنا به قرعه و يا شانس و يا راي شاه شد كارش اين است كه دست در كيسه كند و بين رعيت زر بپاشد و فرمان مجازات وزيران پيشين صادر كند.

مشخصات جالبي دارند خيال‌هاي كودكانه. رعيت در آنجا فقط كساني هستند كه آرزوها و عريضه‌هايي دارند. شاه هم كسي است كه دست در خزانه مي‌كند و مي‌پاشد. در عين حال قدرت قضاوت هم دارد، رسوا و مجازات مي‌كند، به حبس مي‌اندازد. در خيال كودكانه ما تنها سكه زر نبود كه شاه مي‌بخشيد، بلكه شاه‌بازي سعادت مي‌بخشيد. چرا كه همزمان، با دادن وام بلا‌عوض ازدواج رعيت را به دلداده هم مي‌رساند و قصه‌گو در گوش كودك خوابزده مي‌خواند كه به اين ترتيب آن دو دلداده جوان عمري به سعادت بزيستند و كس نمي‌پرسيد كه سعادت چه بود كه در لحظه و به فرمان حاصل آمد با كيسه‌اي زر و ازدواج البته و آن دو جوان كارشان چه بود، تخصصشان چه بود.

و...گاه كه خواب يا بازي كودكي طولا‌ني‌ترمي‌شد و آن رعيت زبان‌دارتر، علا‌وه بر بخشش زر و سيم و صدور فرمان ازدواج، لا‌زم مي‌آمد كه صاحب عصاخانه‌اي وام ازدواج بدهد و بعد خانه‌اي هم كرم كند. اين هم از قضا كاري نداشت؛ <وزير اعظم! بله قربان. يك خانه خوب آفتابگير به اين مرد بده كه آدم خوب و با خدايي است. آي به چشم قربان.> گاهي هم لا‌زم مي‌آمد براي شيريني بازي خيالي شاه و وزير، صاحب عصا وزيري را گوش بپيچاند. پس آنگاه خطاب به مردم حاضر فرمان سر مي‌دهد آهاي رعيت من، آيا از اين وزير دست چپ راضي هستيد، اگر نيستيد بگوييد تا گوشش بپيچانم.

اين اتفاقا از صحنه‌هاي جالب بازي شاه و وزيرست چرا كه جز صاحب عصا كه فرمان صادر مي‌كند و رعيت كه نامه مي‌نويسد و به فرمان ازدواج مي‌كند و صاحب خانه مي‌شود و خوشبخت، بقيه بازيگران هم كاري پيدا مي‌كنند. در اين جاست كه بعضي مي‌گويند راضي نيستيم. برخي مي‌گويند راضي هستيم. وزير با چشم و اشاره باجي مي‌دهد و ناراضي‌ها راضي مي‌شوند. و در اين جاست كه با شركت همگان دل صاحب عصا به رحم مي‌آيد و مي‌گويد، پس[ همه ساكت مي‌شوند و او تكرار مي‌كند] پس من بهار ديگر برمي‌گردم، اگر همه رعيت من ازدواج نكرده و خانه خوب آفتابگير نداشته باشند اي وزير سمت چپ تو را، بله خودت را خانه آفتابگير مي‌كنم. مي‌دانيد چطوري.[همه حاضران دم مي‌گيرند: چطوري] و صاحب عصا دستي به سبيل نداشته مي‌مالد و مي‌گويد يعني چشم‌هايت را پنجره مي‌كنم. دست‌هايت را ناودان، گوش‌هايت را مي‌دهم آن قدر بكشند كه كف اتاق‌ها موكت شود. پاهايت را آن قدر مالش دهند كه جاده‌اي آسفالته شود.[ در تمام اين مدت بازيگران نمايش شاه و وزير با هم دم مي‌گيرند] واي خدا به دور! شاها رحم كن.

‌ اگر نگوييد كه بي ربط است نقل كنم كه روزي و روزگاري نه چندان دور در يكي از تياترهاي لا‌له زار نمايشنامه نادر در هند روي صحنه بود. همان كه مرحوم نصرت‌الله محتشم نقش نادرشاه افشار را بازي مي‌كرد و صداي محكمش وقتي با متن ميهني صادق پور در مي‌آميخت شوري در جمع تماشاگران برمي‌انگيخت. روزي همان موقع كه نادر داشت رضاقلي فرزند و وليعهد را به فرماندهي يسار لشكر خود منصوب مي‌كرد تا به هند بروند، اوج قصه، سن تياتر آن قدر كم نور شده بود كه چشم چشم را نمي‌ديد. تماشاگران فرياد زدند زنبوري. يعني كه فشار نفت در چراغهايي كه به علت صداي وزوزشان <زنبوري> خوانده مي‌شدند، پايين آمده و نوري نمي‌افشاند. نادر شاه [ كه همان محتشم باشد] با همان ابهت شاهانه فرياد زد رضاقلي. وليعهد رضاقلي ‌[كه همان رامين فرزاد باشد مثلا] زمين ادب بوسيد كه: قربان خاك پاي مبارك شوم چه امر مي‌فرماييد. محتشم گفت همان طور كه داري به هند مي‌روي، پيش از آن كه به سند برسي اين زنبوري را يك تلمبه‌اي بزن، تا خوابمان نبرد.

حالا‌ حكايت ماست. پيش از حركت به سوي سند [شايد مقصود شوراي امنيت سازمان ملل باشد ]خوب است يكي تلمبه‌اي بزند به‌اين زنبوري

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, February 25, 2007

آنقدر حرص خورد که قلبش ایستاد



آنقدر حرص خورد که قلبش ايستاد، آن قدر سیاهی ها را نگاه کرد و سیاهتر دید که نماند. عليرضا اسپهبد می توانست حالا حالاها کار کند، هنوز ماهی اش از پنجره سیاهپوش بيرون بزند، کلاغ هایش ردیف عزادار بمانند بر بام ها. شاملو را که عاشق بود، با جعد سپیدپوشش بکشد در هيات زئوس. بکشد که سیاهی ها را به زنجير کشيده است. هنوز می توانست نیمه شب ها بلند شود و به بوم سفیدی نگاه کند و زار بزند.

- پسر چرا این قدر حرص می خوری عليرضا نمی بينی موهات سپید شده...

اين را پانزده سال قبل گفتم که هنوز چهل سالش هم نبود. عليرضا مدام نگران بود. به نظرم اصلا وقتی خبر قتل محمد مختاری آمد، شاسی موتورش شکست، به قول خودش. گرچه هيچ حادثه ای برايش بزرگ تر از مرگ "آقا" نبود. به شاملو می گفت آقا. آخر عليرضا هم مثل من "بامداد"ی در خانه داشت که عشقش را به الف بامداد می رساند.

چه دنيای کوچکی. دو هفته پیش در پایان کنفرانس دانشگاه ايالتی کالیفرنیا در ایرواین، کسی که چهره اش آشنا می نمود آمد و مهربانانه خود را معرفی کرد و نشانی داد: ماه های اول بعد از انقلاب، شاملو به ايران برگشته و در خانه وی بود. بلافاصله گفتم جائی در اطراف خيابان پالیزی. گفت بله بله....

اگر خطا نکنم علیرضا هم اول بار همان جا پیدایش شد. حضرت مولانا را می دانم که قبل از رفتن به فرنگان عليرضا را می شناخت و شعر در اعماق را هم به او هدیه داده بود، اما من اول بار عليرضا را وقتی دیدم که آیدا هنوز برنگشته بود تهران و شاملو در آن خانه خیابان پالیزی بود به بیست و هشت سال قبل. آخرین بار هم یک هفته بعد از مرگ شاملو بود با هم رفتیم امامزاده طاهر. دست و پایمان را گم کرده بودیم و هی قصه هائی از او می گفتیم که خنده دار بود. اما نمی خندیدم. خنده مان جویده می شد. در همه اين سال های اخير. در اين بخش از زندگی شاملو عليرضا با او بود. آن رنو کهنه را نمی توانم تجسم کنم بدون آن که عليرضا نشسته باشد پشت فرمان و شاملو بغل دستش با گردن دردگرفته و گاه بسته، آیدا در صندلی عقب. تا بالاخره ماشينش را عوض کرد. و با ماشين نو آمد آن روز. اول بار بود که می دیدم ویلچر شاملو را بالای رف جا داده و خودش فرز و سرحال. قصد رفتن به باغبان کلا بود پیش ممیز. اما همان کردان بیتوته شد. اصولا جز زمانی که به یکی از این بامدادها – الف بامداد و یا بامداد فرزندش - سرویسی می داد شنگول نبود. چرا. یک وقت دیگر هم بود.

اول بار همان سال های کتاب جمعه بود. دعوتی کرد با خانم سیحون برای دیدن کارهایش رفتیم. در آپارتمان کوچکش. اين کلاغ های سیاه بزرگ. هر کدام را که می گذاشت خودش هم با ما می ایستاد به تماشا. انگار دفعه اولش بود که می دید. انگار نه که چند روزی باهاش بوده تا سرانجام دست از سرشان برداشته. و از آن پس مدام اين صحنه تکرار شد. دفتری گرفته بود در خيابان قلهک. تلفن می کرد و دعوت و نمی گفت برای چه کار. چند باری خود را به ياد می آورم. قهوه ای بر دست و عليرضا نقاب از رخ تابلویش برکشيده دارد نگاهت می کند. همان دفعه که ماهی سیاهپوش را برای اول بار دیدم نفسم بند آمده بود. و یک بار یادم نمی رفت شاملو و آیدا نشسته بودند روی مبل و علیرضا که رفت قهوه ای بیاورد یواشکی من را صدا کرد. از پنجره بیرون را نشان داد، به گمانش حضرت استادی را تعقيب می کردند. نگران بود. روزها شد که چنین بود.

از کلاغ ها که به در آمد، تا یادم هست همیشه در تابلوهاش باد می آمد. می گفت مدت هاست که خواب هایم هم توفانی است. تا به تابلوئی که خودش دوست داشت رسید. همان تابلو که دلش نمی آمد به کس بدهد. نمی دانم الان کجاست. همان که شاملو را کشیده بود انگار از سنگ ساخته. موقع دیدن بار اول باز هم به لب زيرين پائین افتاده حضرت خندیدم. همان که فرخ غفاری وقتی می خواست شاملو را بازی کند از لب های خود می ساخت. حالا اگر شاملو بود نهیبی هم می رفت و ماه رخ می نشست که بله مار که پیر شد قورباغه ماهور می خواند.

دیشب از خودم پرسیدم یعنی حالا عليرضا کلاغ هایش را در یک کیسه کرده و ماهی ها را ازاد به آب انداخته و بامداد را به مادرش سپرده و رفته. در حالی که موهایش هم مانند شاملو فرفری و سپید شده بود. پسر هنوز نکشیده ای تمام خواب هایت را. هنوز بامدادت را به آن جا که می خواهی نبرده ای.

خانم سیحون راست می گفت عليرضا اینقد حرص نخور. شکمت می آد جلو. آبستن میشی ها...

اين را وقتی با همان خنده قلقلی برای شاملو تعريف کرد. او هم جوابی داده بود که عليرضا داشت ريسه می رفت از نقلش. کسی که به اين سادگی می خندید، به همان سادگی هم به جوش می آمد. به همان سادگی می گریست.

کتاب جمعه که تعطيل شد پس از مدتی عليرضا را دعوت کردیم به صنعت حمل و نقل. یادشان به خیر. مرتضی ممیز از همه بیشتر به وجد آمده بود از کاری که در هر شماره شکل می گرفت، معلم وار از اخلاق و رفتار علیرضا راضی نبود اما عوضش از کارهای او چرا. بعضی از شاهکارهای گرافیک اسپهبد در همان دوره پشت جلد صنعت حمل و نقل است، تا روزی که باز آتش فشان شد. نبودم . وقتی رسیدم که شراره هایش خود او را به آتش کشیده بود. از میان شاگردان آیدين به رهنمائی خودش یکی را برگزيدم که کار عليرضا را ادامه دهد. هومن مرتضوی. و این بچه سرهنگ چه شوری داشت. سخن ممیز در گوشم مانده که گفت اول که هر چه می دیدی می گفتی واحه خاکدان چیز دیگری است، بعد عليرضا اسپهبد شد و حالا هومن مرتضوی. و البته محمد حمزه هم بود وقتی به بهکام رفتیم.

بعد ها در آدینه دیگر من واسطه نبودم بلکه شاملو می گفت و فرج هم به گوش جان می شنید و کارهای اسپهبد پشت جلدها می نشست. باز دعوا با غلام ذاکری. خدا لعنتت کند این قدر حرص نخور.

نبوده ام تا بدانم که عليرضا در اين سال های آخر چه می کرد. فکر می کنم بی شاملو کشتی بی لنگر شده بود. مگر نه که استادی هر بار شعری تازه سروده می خواند، انگار بنزين به باک اسپهبد زده می شد، ضرباهن قلبش و قلمش را با شعر آقا تنظیم می کرد. خودت گفتی "در آستانه " برای هزار سال نقش دارد. حتی ده تایش را هم نکشیده رفتی پسر. به جائی که از سردی و سیاهی اش می ترسید رفت بچه سپید مو.
و امروز تا شنیدم خبر سرد را همان "در آستانه" به ذهنم گذشت.

انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود
توان دوست داشتن و دوست داشته شدن
توان شنفتن
توان دیدن و گفتن
توان اندهگین و شادمان شدن
توان خندیدن به وسعت دل، توان گریستن از سویدای جان
توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوه ناک فروتنی
توان جلیل به دوش بردن بار امانت
وتوان غمناک تحمل تنهائی
تنهائی

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Thursday, February 22, 2007

مرا چه کار؟

مقاله امروز روز را می توانید در دنباله همین صفحه بخوانید

در خبرست که در شهرقدس در محلی که ناودان با دیوار خانه ای برخورد دارد، تصوير انسانی شکل گرفته و فردای يک شب بارانی در ايام عزاداری محرم خود را نشان داده، از آن روز گروه گروه مردم با ذکر يا حضرت عباس برای زيارت بدان محل می روند.

عکس نشان می دهد که دویست سیصد نفری هم آمده اند و دست بر ديوار می کشند.

عکسی از اين ماجرا در سيستم گردشی "فورواردی" که خودش دارد رسانه ای می شود، با تیتر نشانه عقب افتادگی فرهنگی ايرانيان وارد شده و هزاران نفر آن را دیده اند و لابد می بينند.

در نظرم بود که آيا اين درست است و اين نشانه ای از "عقب افتادگی فرهنگی" است يا چیز دیگری است.

اول به يادآورم که پارسال در لندن کنار ديوار یکی از پل های متعددی که برای گذر قطارهای شهری ساخته شده و معمولا يادگار صد و دویست سال پيش است درست حادثه ای به همين شکل رخ داد. بعد از باران ها تصويری ظاهر شد روی ديواره پل که بی شباهت به شمايل مسيح نبود. صبح فردايش چند روزنامه از جمله گاردين عکس بزرگی از اين دیوار نقش بر آن را چاپ کرده بودند. ندیدم که کسی اين را عقب افتادگی خوانده باشد چه فرهنگی و چه غير فرهنگی. واقعه ای است گزارش می شود.

اگر قرار به یادآوری باشد هر روزه هست. دو ماه پيش ليوان کاپوچینوئی در يک مغازه در اروگان آمريکا که بر آن پودر شکلات نقش حضرت مسيح ساخته بود، هفت هشت ماه پيش نانی که در تنور همين تصوير بر آن نقش شده بود در خبرها آمد و اولی را می دانم که چهارصد دلار خريداری شد.

در گوشه و کنار اروپا فراوانند کلیساها و مراکزی که هر سال زایرانی یه آن جا می روند و نذرها می کنند. جهانگردها جلب می شوند چرا که در زمانی مانند همان درخت در ناپل که ضمغش صورت مریم را ساخت، یا مجسمه ای از مسيح که که از کنار چشمانش اشک جاری شده است.

بعض از اين ها مانند توپ مرواری و يا چنار حاج عباس علی در پامنار نماندند، روزگار نگذاشت نه که چون نازایان را بچه دار نمی کردند. به طريقی ديگر از یادها می روند، اما برخی مانده اند به سالیان و قرون. چنار داخل ارگ سلطنتی که شبی یکی از خدمه خواب نما شد و از آن پس تقدس گرفت و محل بست حرم شد و هر که با غضب شاه روبرو می شد بدان پناه می برد، در تحولات دوره رضاشاه بريده شد. آن گاه بود که آشکار گرديد وقتی یکی از خدمتکاران حرم و يا یکی از زنان شاه به يکی از مراجع روحانی پناه برد و عریضه نوشت، اين تدبير شاه بود که به اين ترتيب در داخل حرم محملی ساخت تا اهل حرم به خارج از ارگ نروند و مسائل در همان جا مدفون شود.

اين که صفتی مانند "عقب افتادگی فرهنگی" به اين گونه اعمال بدهیم نه که چیزی را حل نمی کند بلکه باورم هست که خلاف نظر گوینده مشکلی می افزايد. اين که کسی یا کسانی هنجارهای میلیون انسان را عقب افتادگی بدانند، و لابد گوینده تصور کند که خود در نقطه مقابل نشسته و از افتخار پیشرفتگی فرهنگی برخوردارست، جای تامل دارد. در حالی که می دانيم بسیارند کسانی که چنین تعارفی با خود می کنند، اما در عمل و به هنجار عقب افتادگی های وسيع و مزمن دارند.

به قول کازانتزاکیس - از زبان آن دانای یونانی – "هر قومی را قيژی هست". وقتی کشيش معترض به عدالت الهی کفر گفت و به اعتراض به سوی کلیسا دوید، باد شدید می وزید، و کلیسای چوبی قدیمی وی تکانی خورد و قیژی کرد. کشیش در میدان جلوی کلیسا آن صدا شنید. فریادی کرد و از هوش رفت. می گفت غلط کردم غلط کردم. آری هر قومی را قيژی هست که به آن قيژ از تنهائی به در می آیند، و گاه از گمراهی.

زيباتر از آن همان است که شيخ باخرزی نوشت هنگامی که از شیطان پرستان آفریقا، گاو پرستان شبه قاره، آفتاب پرستان، و... گفت نتيجه گرفت تا بدانی که خارخار هیچ سینه ای از عشق به محبت خالی نیست.

و من مانده ام که اگر این گونه هنجارها را از انسانی بگیریم که دارد در هیچان موبایل و ماهواره، دوربين های مخفی، کد و کارت، که ما را در ميانه میلیون ها صفر و یک قرار داده است، نکند سرمایه مهمی را از وی گرفته باشیم. تازه این مشروط است که نیروئی بتواند چنین کند. که نمی تواند.

روزگاری دور از زبان استادی فرزانه شنیدم که گفت از میان همه آن ها که هنجارها و سنت های ما را می سازد، اگر آن ها را که مضرست و بدست دور بریزيم هنر کرده ایم، وگرنه با آن ها که هيچ زيانی از آن به جمع و جامعه وارد نمی آید چکار داریم مقابله کنیم. وقتی که در جوامع راقيه غربی خبر می رسد که جن گیری، آینه بینی، آینده نگری و رمالی و اسطرلاب همه گیرست و پرمشتری، مرا چه کار به همسايه کويری دلشکسته ام که سينه را به روی نقشی از دیوار می گشاید و از آن نفخه ای می شنود که آرامش می کند.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Wednesday, February 21, 2007

از مشروطه تا رپ زير زمينی



گزارش پنجشنبه های ضمیمه اعتماد را اگر در روزنامه نخوانده اید در دنباله همین صفحه بخوانید

خبرنگاران در جست و جوی حقيقت

"جنگ سخت شده بود، قزاق ها با توپخانه سنگين مجهز بودند و به مجاهدين نزديک می شدند و آن ها را زير آتش گرفتند به درجه ای که عده زيادی از مجاهدین که توپ نديده بودند فرار می کردند و فقط دسته برق که به سرگردگی یپرم خان بود و آن موقع عده شان از چهل نفر بيش تر نمی شد پایداری می کردند


. سپهدار و جمعی از مجاهدین به باغ محصوری وارد شده دیوار ها را سوراخ کرده و بنای تيراندازی به سوی دشمن گذاشتند، من با خبرنگار چند روزنامه خارجی، برای مشاهده میدان جنگ در یک یونجه زار دراز کشیده و میدان را تماشا می کردیم . مخبر روزنامه تايمز که مور ناميده می شد، که از وقتی مجلس به توپ بسته شد به تهران آمده .. در کنار بود" اين بخشی از یادداشت های دکتر آقایان از نبرد خونين و تعيين کننده علیشاه عوض در جنوب غربی تهران است که یک روز بعد از ملاقات دو سردار ملی [سپهدار و سردار اسعد] و یک روز قبل از فتح تهران و پايان کار محمد علی شاه و استبداد صغیر اوست. دکتر مهدی ملک زاده فرزند ملک المتکلمين شهيد باغشاه اين شرح را در تاريخ مشروطیت خود ثبت کرده است.

زمان انقلاب مشروطیت [امضای فرمان مشروطه، سلطنت محمد علی شاه، ترور اتابک و به توپ بستن مجلس] تنها مستر مور از خبرنگاران خارجی در تهران بود و همو توانست گزارش های دست اولی به فليت استریت بفرستد و از جمله عکسی گرفت از الاغی که بعد از ويران کردن بهارستان در شبستان بسته بودند و چنين بود که دنيا را با خبر کرد و گزارش های وی کار را به پارلمان کشاند، و لردها و نمايندگان مجلس عوام از دولت هنری کمپل بنرمن سئوال ها کردند که چرا با آزادی خواهان همراهی نمی کند. اما امروز بعد از صد سال تهران از مراکز خبری دنياست و صدها خبرنگار آرزو دارند که سری به کشور خبرساز منطقه بزنند چرا که خوانندگانشان اين می خواهند. هم در روزگار جنبش اصلاحات و شور و حال جوانان و زنان، تهران منطقه جذابی بود برای تهيه گزارش های خواندنی و هم در پانزده ماه گذشته که محمود احمدی نژاد به رياست جمهوری رسيده و جنجال هايش، و افزون شدن بر خطر حمله نظامی به ايران؛ باز خوانندگان و بينندگان رسانه های خبری جهان را مشتاق دانستن از ايران و ايرانيان کرده است. از همين رو با همه محدوديت ها باز همیشه ده ها خبرنگار در تهرانند، تهران مرکز اخبار خاورميانه است و احتمال داده نمی شود که در ماه ها و سال های آينده هم از صحنه خبری به زير آيد.

در زمان امضای فرمان مشروطه هم کوتاه مدتی بعد از به توپ بسته شدن مجلس مستر مور تنها نماند؛ مولونی از خبرگزاری رويترز به تهران آمد و گزارش های وی راهی روزنامه های مختلف فرانسوی و آمريکائی و انگلیسی شد. و بعد هم بانچه ولسکی رسيد مخبر روزنامه نوورمیا وابسته به دولت روسيه تزاری با گزارش های يک طرفه اش در هواداری از قزاق ها و محمد علی شاه، و کمی بعد کرسنگی مخبر روزنامه دموکرات روسکویه سلوو که روزنامه ای مستقل بود و با محافل انقلابی راهی داشت. گرچه معتبرترين منبع شناسائی انقلاب مشروطه همان گزارش های مستر مورست.

بعد صد سال

اينک صد سال از آن روزها می گذرد. تايمز، همان تايمزست و مدام گزارش هائی از تهران دارد. جنگ مشروطه و استبداد نیست. قزاق روس نیست، سفارتين حکم نمی رانند. در فاصله اين يک قرن بسيار حکايت ها بر ايران و جهان گذشته اما يک چيز بی تغيير مانده و آن نقش همان مسترمور مخبر روزنامه تايمزست که هفته پیش جای خود را به رغه عمر داده بود که عنوان گزارش او از تهران چنين است "اين است ايران، ولی نه آن ايران که می شناسيد"

رغه عمر يک انگلیسی تمام عيار نيست که شب ها هم در سفارت فخيمه بريتانيا بيتوته کند. او اهل و متولد موگاديشو پايتخت سومالی است، مسلمان است و گرچه تا شش ماه قبل خبرنگار شبکه خبری تلويزيون بی بی سی بود و از همان جا گزارش های تکان دهنده ای از عراق تهيه کرد که به صورت کتاب پرفروشی هم در آمده و مخالفان جنگ و صلح دوستان جهان به آن استنادها می کنند. با به کار افتادن شبکه انگليسی زبان الجزيره، همراه با عده ای از بهترين روزنامه نگاران تلويزيونی به آن شبکه رفته است. حضور صدها نفر مانند وی در رسانه های آمريکائی و اروپائی باعث شده است که دولت جورج بوش و متحدانش نتوانند "مبارزه با تروريسم" را چنان که می خواستند در افکارعمومی جهانی جا بيندازند. خبرها و گزارش هائی که از کشورهای جنگ زده افغانستان و عراق، و هم از لبنان و سرزمين های اشغالی به دنيا رسيده و در شبکه جهانی اطلاع رسانی گشته، همچون زمان استبداد صغير ايران که گزارش های مستر مور وجدان انگلیسی ها را بيدار کرد، اين بار وجدان های جهانی را به تکان درآورده و هم دولت بوش را به نفس زدن انداخته، هم با تغيير نتايج انتخابات اسپانيا و ايتاليا، عملا آن دو کشور را از صف همراهان ارتش آمريکا بيرون کشيده و هم دولت های بريتانيا و استراليا را با موج های مخالف روبرو کرده است.

به جز رغه عمر، گروهی ديگر از خبره های رسانه ای هم به الجزيره انگلیسی زبان جذب شده اند، از جمله سر ديويد فراست که از پنجاه سال پيش هنوز معتبرترين نام در اين حرفه مانده است. اولين مصاحبه ديويد فراست در الجزيره با تونی بلر نخست وزير بريتانيا بود و همان جمله معروف که فراست با فراست دست اولش از دهان بلر بيرون کشيد و در لحظه در سراسر جهان پخش شد که "جنگ عراق فاجعه بارست" و خانه شماره ده داونینگ استريت محل کار نخست وزير بريتانيا را واداشت که با صدور اعلاميه ای جمله ای را که از در دهمين سال نخست وزيری از دهان بلر به در رفته بود تصحيح کند. خطائی که بلر به چهت تسلطش هرگز صورت نداده بود.

اما آن چه حاصل کار رسانه های الکترونيک است که هر روز خبر،عکس و فيلم از ناآرامی های عراق می به مردم دنيا می رسانند و از اين طريق مواد اوليه تحليل هائی را فراهم می آورند که باز در رسانه های جهان پخش می شود و در نهايت افکارعمومی را شکل می دهند، نه چيزی است که تنها در خبرنگاران مسلمان مانند کريستين امان پور و رغه عمر باشد. و نه چيزی است که تنها در شبکه الجزيره باشد. نگاه کنيد به گزارش های فکس نيوز که به عنوان يک رسانه متمايل به نومحافظه کاران و کاخ سفيد و وزارت خارجه آمريکا مشهور ست، به ويژه گزارش های رودابه بختيار [که او امسال سی ان ان را ترک گفت و به فکس نیوز رفت چرا که می خواست در استادیو حبس نباشد و کار ميدانی کند]. اما سخن از شبکه و تمايلتان صاحبانش نیست، فقط مستر مور و رغه عمر نیستند، خبرنگار و کسی که اهل قبيله اطلاع رسانی است در ذات خود صلح جو، هوادار مظلوم و آزادی خواه است.

تجربه اول: ويت نام

در زمان جنگ ويت نام تنها يک راه برای حبرنگاری وجود داشت که می خواست خود را از جبهه ها گزارش تهيه کند، تنها يک راه و آن هم ارتش آمريکا بود. با معرفی به مرکزی از مراکز روابط عمومی وزارت دفاع کارتی صادر می شد که به منزله ويزای ورود به سايگون بود. در آن جا هزاران نظامی آمريکائی در خدمت بودند. لباس می دادند، اگر خبرنگار می خواست برای دفاع از خود به او اسلحه می دادند، نبرد تن به تن یادش می دادند، اتومبیل می دادند و از همه مهم تر خبر بود. آمریکائی ها حتی نیمه شب خبرنگار را بیدار می کردند که برخیز می خواهیم عمليات کنيم. امکانات مخابراتی در اختيار خبرنگاران به رايگان قرار می دادند. هواپيماهای نظامی و پست هوائی آن ها اگر نبود نه فيلمی به جائی می رسيد و نه عکسی. اما نقطه مقابل ويت کنگ ها بودند. دوبار محل تجمع خبرنگاران بين المللی را در سایگون منفجر کردند و هر دو بار عده ای کشته شدند. هيچ سرویسی نمی دادند و اگر خبرنگاری را دستگير می کردند بسيار احتمال داشت [ به ويژه در ابتدای جنگ ] که او را اعدام کنند در جا – مانند ده ها تن که به چنين سرنوشتی دچار آمدند – از جانب آن ها فقط خبرنگاران روسی و چينی وارد صحنه می شدند و بسيار دشوار بود راضی کردن سفارت خانه هايشان را برای گرفتن ويزا. به بهانه امنيت جبهه و جنگ عملا خود را از رسانه های جهانی محروم کرده بودند.

با چنين تصويری اما هر گزارشی که از جنگ ويت نام در جهان پخش می شد به نوعی هوادار ويت کنگ ها بود. ژنرال وستمورلند به عنوان جوان ترين ژنرال چهارستاره ارتش آمريکا [ در زمان رياست جمهوری جانسون] وقتی وارد جنگ شد اميدها به وی بسته بودند و او خود آرزوهای بزرگ داشت. در سومين مصاحبه مطبوعاتی اش با خشم به خبرنگاران گفت شما همه امکانات را از ما می گيريد اما هر چه مخابره می کنيد به زيان ماست. اين که نمی شود.

اما شده بود. در لابی هتل اينترکنتیننتال سايگون [حالا هوشی مين سيتی] چند دستگاه تلکس خبرگزاری ها بود که تمام مدت کار می کرد. به روزگاری که ماهواره نبود. این تلکس ها موهبتی بود برای با خبر شدن از بقیه جهان. در عين حال در اتاق پهلوئی در يک سرويس شبانه روزی خانم هائی از ارتش آمريکا، گزارش های خبرنگاران را تايپ و پانج می کردند تا به سرعت مخابره شود. همين سرويس در همان هتل برای ظاهر کردن عکس ها وجود داشت. اما وقتی همه کار سخت روزانه به اتمام می رسيد. خبرنگاران که در بار هتل جمع بودند و با خيال راحت از امنيتی که سربازان آمريکائی فراهمش می کردند که هتل را در محاصره داشتند، مشغول بحث و گفتگو بودند. کسی از آن ها با ژنرال وستمورلند نبود.

روزی که سرانجام سايگون سقوط کرد. خبری که از مدت ها قبل به خاطر مذاکرات صلح خبرنگاران در انتظارش بودند. خبرنگاران تا آخرين لحظه ماندند و با آخرين هلی کوپتری که از بام سفارت آمريکا بلند شد شش عکاس و فیلمبردار بودند. می خواستند اين لحظه تاريخی را که آمريکائی ها با اشک شاهدش بودند ثبت کنند، اما در عين حال مواظب بودند به دست پيروزمندان انقلابی نيفتند که کشته می شدند.

او خود حکايت غريبی است. کشته شدن و يا اسير شدن به دست کسانی که از قهرمانی آن ها گفته و نوشته ای، همه جا به حقشان ديده ای. چرا چنين است. پاسخ در يک جمله گنجيدنی است. اطلاع رسانی در ذات خود حق جوست.

مردان سال

داوران مجله تايم امسال مردم زنده جهان را برگزيده سال قرار دادند، در حالی که بيش تر گمان اين بود که خبرنگاران و يا سمبولی که آن ها را نمايش دهد روی جلد شماره آخر سال 2006 می نشيند. چرا که با وجود بحران های جهانی و با توجه به کشته شدن تعداد بيشتری خبرنگاران در سال گذشته در صحنه های جنگ، شايسته بود که آنان برگزيده شوند. آنان بودند که يکی از معجزات دوران مدرن را رقم زدند. جنگی در جريان است و جريان اطلاع رسانی همزمان با آن، یعنی همان زمان که سربازان آمريکائی و انگليسی دارند در عراق و افغانستان کشته می شوند، جنگ را تبديل به عملی بی افتخار کردند.

آن چه رخ داده است بی گمان در تاريخ جنگ های بشری بی سابقه است. همواره چنين بوده است که نظاميانی که به دعوت مام ميهن به جنگی می روند و جان را در دست می نهند مقدس اند، مدال های افتخار می گيرند. خانواده به آنان می بالد. جنازه هاشان با احترام تمام تشييع می شود. جز بر اين منوال خيلی از اساس مليت و دولت مخدوش می شود.

اما خبرنگاران کاری کرده اند که اين اتفاق افتاده است. در جنگ ويت نام گفته و نوشته اند که زمانی نيکسون قانع شد که بايد جنگ را به هر ترتيب تمام کند که فرار از خدمت سربازی شد يک ارزش. و الويس پريسلی توانست قهرمان شود. و در جنگ عراق چنان است که دو تن از مادرانی که فرزندانشان کشته شده اند به دادگاه عليه تونی بلر شکایت برده اند.

تجربه آخر: جنگ با تروریسم

سه هفته پیش یک برنامه تلويزيونی رکورد بيننده را در بريتانيا شکست که موضوعش اين بود که تونی بلر بعد از پایان نخست وزيری اش محاکمه و به عنوان اولين نخست وزير بريتانيا زندانی شده است، به اتهام کشتن دویست نفر در جنگی بی اساس. هفته پیش خیابان های لندن با پوسترهای اين برنامه تلويزيونی پوشانده شده بود. پوستری که همه را تکان می داد. وینستون چرچيل، خانم تاچر و حتی ميچر آخرين نخست وزير محافظه کار را در قاب های محترم نشان می داد و در قاب آخر تونی بلر را در لباس زندان.

آن بخش از جريان جهانی صلح جو که به ايران مربوط می شود همان است که هر رسانه ای در جهان در اين روزها نشانه ای از آن دارد مگر زمانی که کارشناسانی از دستگاه دولتی و یا نزديک به دولت ها را می نشانند تا شرايط را تحليل کنند. در اين جريان شعار اصلی هست "جنگ با ايران نه"

اين شعار را هر کس به زبانی بازمی گوید. مشهورترينش همان که رغه عمر هم برگزيد، نشان دادن زوايائی از جامعه ايران که برای جهانيان ناشناخته است. زندگی مردم، روابط اجتماعی؛ کشمکش های مردم با آن بخش از بنيادگرايان که قصد دارند فرهنگ جهانی را از دست و بالشان دور کنند. اين تصوير حتی زمانی که عکاسی پيست اسکی ديزين را نشان می دهد کارسازست. تا بدانند که ايران سرزمينی کويری نیست که در آن شتر بگذرد. یا عکسی تازه از شمال تهران، برج ها نشسته روی دامنه کوهپایه ها. به خصوص وقتی که برف پوشانده باشد دامنه را. همين به همين سادگی. چه رسد که پائولو وودز می آید و چند صفحه ای فقط عکس در مجله معتبر تايم چاپ می شود از دانيال که رپ می زند، از مریم که سیگار می کشد، از شهناز که دارد دندان مردی را مداوا می کند. از میکی هونتاسیف سویسی که از سی و سه سال قبل از ژنو به ايران آمد و هنوز هست و اینک هم نماينده کداک و از هواداران احمدی نژاد به حساب می آید.

خبرنگار ايرانی که در لندن با رغه عمر، پیش از اين که به تهران سفر کند، ناهار می خورد به وی توصیه کرده بود که در صدد يافتن تنها دختر هرمس برآید که عشق به طبیعت ايران و زندگی در ميان ايلات ايرانی او را از حدود چهل سال قبل در تهران نگاه داشته زير کرسی و بی اعتنا به ثروت پدری. کیف و کفش و روسری های هرمس را که برايش می فرستند به دختران همسايه می بخشد و خودش همچنان شالی بختياری و يا قشقائی را برگردن می پیچد و می رود به تظاهرات. همان کاری که روزهای جنگ هم می کرد. مرگ بر صدام حسین کافر....

تنها خبرنگارانند که می توانند با گشودن گوشه ای از صندوقچه مادربزرگ های نسل جديد ايران، جامعه ای را به غربی ها نشان دهند که از صندوق پاندورا چیزی نمی داند اما هزار کد سربسته تر از کد داوینچی در زندگی دارند. برای شناخت زندگی ايرانی حتما نبايد مانند کريستن امان پور که به وی بانوی اول رسانه های خبری جهان لقب داده اند، بستگانی در تهران داشته باشی و میهمانی معمول خانه دخترخاله ها و دخترعموهايت را تبديل به فیلمی خبری و جذاب کنی. رغه عمر از موزيک زيرزمينی جوانان ايرانی، نوشته و از همه چیز. عمر در بخشی از گزارش خود نوشته "من ده ها گزارش قبل از اشغال بغداد از عراق تهيه کردم. همه جا پر بود شرح بدکاری های رژیم صدام، اسلحه هایش و بازرسان بين المللی در جست و جوی آن، حالا نگران ترم مبادا دوباره خطا تکرار شود، اين بار با ايران. از همين رو سفر به تهران را يک فرصت استثنائی دیدم. به جامعه ای آمدم که هفتاد درصدش جوانند و در نتيجه هفتاد درصدش هیچ خاطره ای از دوران شاه ندارند. اين موقعيت که بنيادگرائی دينی با جامعه ای مدرن چه می کند. با خواست اکثريت جوانش چه می کند. این ها هر کدام موضوعی است که می توان ساعت ها درباره اش گفت و شنيد."

آری به همين سادگی وظیفه خبرنگاران شده است شرح زندگی ایرانی ها، زندگی واقعی شان. تا جنگی رخ ندهد. و چنين است که کاربرد جهانی اطلاع رسانی دارد يک بار ديگر خود را بر بستر وجدان بشری می آزمايد.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

رمزی که شاه و صدام نگشودند

مقاله امروز کارگزاران را اگر در روزنامه نخوانده اید در دنباله این مطلب بخوانید

والتر ليپمن زمانی گفته بود آمریکا سرزمين غريبی است. نه دوستانش این کشور را می شناسند و نه دشمنانش.

بر اين سخن تحليلگر بزرگ سال های ميانی قرن بيستم حاشیه ها بسيار نوشته اند. آخرين شاه ايران از جمله آنان بود که آمريکا را نشناخت، و هم صدام حسين. اين هر دو – مطابق اطلاعات دست اول – توصيه آل سعود را گوش نکردند که به آنان گفتتد به عهد و پيمان يانکی ها اعتمادی نيست، ما بايد فکر خود کنيم که آنان ما را در موقع مناسب به قيمتی که خود می دانند خواهند فروخت.

در مورد شاه از زبان محمد قوام ديپلومات برجسته قرآن شناس و عربی دان – برادر زاده قوام السطنه – شنيدم که در زمانی که سفارت ايران را در عربستان به عهده داشت شبانه مامور شد بر هواپیمای شخصی ملک سوار شود و پيامی با اين مضمون را، زبان به گوش، از قول فیصل به شاه برساند، چندان که بنا به مثل عربی سه گوش از آن با خبر نشود. و جواب شاه که در آن زمان در اوج غرور بود اين که " شما بايد بترسيد که ثروتی عظيم را بين پانصد نفر تقسيم می کنید. اما ارتش من از دروازه شوروی تا خليج فارس حاضر و ناظرست و کسی نمی تواند انکارش کند".

اما اگر در مورد شاه بتوان گفت که غرورش نگذاشت تا از عربی نصیجت بشنود و نخستين بود، صدام غريب است که عرب بود و نخستين نبود. ماند و حوادث پايانی قرن بيستم را هم ديد اما باز واشنگتن را نشناخت. اما قبل از اين که وی از خط عبور کند و با لشکرکشی به کويت، دار را در گليم بخت خود ببافد، چينی ها نشان دادند که مطابق سرمشق والترليپمن رفته اند تا آمريکائی ها بشناسند. در ماجرای ميدان تی آن من، وقتی دولت مرکزی و حزب دسته ارتباطات ماهواره ای را پائین کشیدند و نیروی انتظامی به خيابان ريختند و جنبشی را جمع کردند که داشت مانند لکه ای در آن سرزمين بزرگ چنان پخش می شد که ديگر نتوان جمعش کرد. اما بعد از آن که راه ورودش را بستند ديگر به دشمنی با واشنگتن ادامه ندادند بلکه راه بازرگانی در پيش گرفتند. شناختند اين قوم بازارگان را که حتی وقتی در خرماپزان ظهر، وسط شهر خاکی وسترنی، تگزاسی تپانچه از کمر می کشد و حریف بدکار به خاک می اندازد، در استادیو است و زير نور پرژکتورها. و دارند فيلمبرداری می کنند. مقصود بازارست.

چينی ها امروز، نه که از ببرکاغذی نمی گویند، بلکه نشان داده اند که به درسی که گورباچف در گوششان گفت وقتی ميان روزهای جنبش تی آن من به پکن رفت، گوش داده اند. و شايد به درسی که کواهوفنگ در تهران گرفت وقتی که روز هفده شهریور 57 به عنوان آخرين ميهمان خارجی سلطنت، در اين جا بود و گوش شهر برای نخست بار پس از ربع قرن پر از صدای گلوله که از ميدان ژاله [شهدای امروز] می آمد. چينی ها نشان داده اند که خوب گوش می دهند، حتی در اوج فریاد.

اينک پکن با واشنگتن بازارگانی می کند. بازارگانی شايد همان کلمه رمزی باشد که مطابق نظر والتر ليپمن دوستان و دشمنان آمريکا نمی دانند. آيا امروز که دکتر کونداليزا رايس رييس معروف به تندروی ديپلوماسی آمريکا از تغيير سیاست آمریکا در مورد تهران می گويد. دارد می گويد از تهران صدائی رسيده که می گويد نه دوستی و نه دشمنی، بيائید بازارگانی کنيم.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, February 18, 2007

وقتی دشمن غرور می آفريند

مقاله امروز اعتماد ملی را این جا بخوانید و اگر روزنامه را ندیده اید در دنباله همین مطلب.


اين روزها به بهانه بحران هسته ای ايران، رسانه های جهانی پرست از گزارش و خبرهائی با نام ايران. مخالف و موافق، همه در کار بزرگ نشان دادن ايرانند، بيشترشان به قصد نشان دادن اين که خطرناک است فعاليت های هسته ای ايران. اما حتی رسانه های نزديک به نومحافظه کاران جنگ طلب آمريکائی هم وقتی سعی می کنند ايران را خطر بزرگ منطقه و مانع تحقق مصلحت های جهانی نشان دهند عملا بزرگی کشور را اقرار و حتی گاه در آن اغراق می کنند. هم از اين رو گاه ايرانيان مقيم اروپا و آمريکا در نگاه مردم کشورهای ديگر نشانه ای از خود نشانه ای از احترام می بينند.

از روشنفکران گذشته که در اروپا و آمریکا ذاتا ضد دولت بوش هستند، گاه مردم عادی کوچه و خيابان چون در می يابند با يک ايرانی روبرو هستند ابراز احساساتی می کنند و از اين که ايران برخلاف کشور آن ها در مقابل قدرت واشنگتن ايستاده تقديری هم دارند. اين احترام گرچه در اندازه احترامی نيست که به دوران دولت خاتمی نصيب ايرانيان شده بود که امری همگانی و باورنکردنی بود، اما به هر حال چندان است که ايرانيان را از ديگر شرقی ها متمايز می کند. می توان گفت حتی هواداران اسرائيل هم همين قدر که سعی دارند ايران را خبيثی وحشت برانگيز نشان دهند ناگزيرند در اندازه های قدرتش و توانائی ها و امکاناتش اغراق کنند. حتی ايرانيانی که نگرانند که مبادا از اين ماجرا شعله ای به جان کشور افتد، باز ناگزيرند از قبول اين امر که از ايران مطرح تر در اين روزها کشوری در جهان نيست.

اغراق نيست اگر گفته شود که در کشورهائی اروپائی هفته ای نيست که ايران موضوع اصلی یکی از روزنامه ها و یا مجلات معتبر نباشد. یک روز گزارش رغه عمرست برای ساندی تايمز، یک روز گزارش تلويزيونی سی بی اس است، از راست ترين راست ها تا رسانه های ليبرال. اين گزارش ها همه مثبت نيست شايد بتوان گفت که بيش تر آن ها عليه سياست های تهران است اما حتی در ميان تندترين گزارش ها هم اين نکته مستتر است که ايران کشور بزرگی است و آسان نیست درافتادن با آن کشور.

اما وای به وقتی که خبرهائی از تهران به جهان مخابره می شود. اين خبرها انگار ساخته و پرداخته شده اند تا با آن تصويرهای غرورانگیز مقابله کنند. انگار تهيه می شوند تا بگویند ما را جدی نگیرید.

وقتی خبر می رسد که رييس جمهور ايران در سخنرانی عمومی خود به مردم وعده داده که اگر کاری صورت نگيرد گوش استاندار را خواهد گرفت و ... تجسم کنيد اگر جورج بوش با همه قدرتی که ايالات متحده دارد و با همه قدرتی که در قانون اساسی آن کشور به رييس جمهور داده شده، در يک سخنرانی در حضور مردم و فرماندار يکی از ایالات بگويد که گوش فرماندار را خواهد کشيد، حتی اگر او آرنولد فرماندار کاليفرنيا نباشد و فرماندار تکزاس از خانواده بوش باشد تجسم کنيد چه اتفاقی می افتاد. اين بيشتر متعلق است به تصوير جوامع عقب افتاده قبيله ای که با برکناری ايدی امين و پیر شدن قذافی ديگر نمونه ای از آن ديده نمی شود.

در زمانی که آمار جهانی و هم آمار بانک مرکزی ايران نشان می دهد که سرمايه گذاری خارجی در کشور به وضع نگرانی آوری کاسته شده، و رقم دقيق آن را سازمان های دیده بان اقتصاد جهان اعلام می دارند که کمتر از دویست میلیون دلارست، اما ناگهان رييس جمهور اعلام می دارد که سرمايه گذاری خارجی در کشور پنج برابر شده است و رقم اغراق آميز چندده ميليارد به کار می رود. و اين در زمانی است که همه می دانند در اثر توقف سرمايه گذاری های خارجی چه بر سر عسلویه آمده است. جهان چه نتيجه می گيرد.

بيست هزار نفر در يک روز در سايت یوتیوب فيلم سخنرانی رييس جمهور را درباره دختر دانش آموز یازده [اصلاح می شود شانزده] ساله ديده اند که در خانه با کمک برادر بزرگتر انرژی اتمی کشف [کذا] کرده و به دستور رييس جمهور گروهی از کارشناسان هسته ای کشور [که به گفته آقای احمدی نژاد متوسط سنشان 21 سال است، یعنی در مقابل یکی دو نفر سی ساله، در ميان آن ها نيز چند تائی پانزده شانزده ساله هم هستند]. چه در ذهن بيننده ها شکل می گيرد.

به همين تعداد گفته های آقای احمدی نژاد را درباره شناسائی سلول های بدن انسان توسط دانشمندان کشور شنيده و ديده اند که گویا حالا دیگر می توانند کليه [کذا با تشدید] قلب و معده بسازند.

و مشتاقان تعقيب اخبار داخلی ايران، باز فیلم گزارش سفر اول رييس جمهور را به نيويورک وقتی در محضر آيت الله جوادی آملی، شوق زده با باز کردن دو دست هم شعاع هاله نور را نشان می دهند، راستی آيا موجد بزرگی و جدی بودن کشورست در ذهن بيينده.

برخلاف آن که بعضی تصور می کنند اخبار مربوط به گسترش فحشا و مواد مخدر، اعتراض ها به آب گيری سد سيوند، يا ساخت برج جهان نما در اصفهان، افزايش تعداد مبتلايان به ايدز و حتی افزونی تصادفات هوائی و جاده ای از اهميت کشور نمی کاهد و نشانه ضعف نيست. در همه دنيا به کمابيش از اين گونه اخبار هست که نشانه هائی است بر افزایش جمعيت و ناهنجاری هائی که خاص ايران نیست. حتی وقتی حوادث تروريستی مانند آن چه ماه های اخير در بلوچستان رخ می دهد، برای کشوری که در وسط منطقه ای چنین ملهتب به سر می برد عجب نيست، گرچه وقتی نشانه ضعف و نابسامانی شناخته می شود که مسوولانش اخبار نادرست منتشر کنند، ضد و نقيض گزارش بدهند و فرماندهان نظامی اش کار اصلی خود رها کرده موعظه و تحليل سياست جهانی پيشه کنند، فلسفه ببافند و در مسائل فقهی اظهار نظر کنند.

باری آنان که از دور به تماشای ما مشغولند می توانند شهادت بدهند که وقتی قلم در دست دشمن است انگار بهتر و موثرتر بزرگی و قدرت ايران را تصوير می کنند تا وقتی که فرصت سخن پراکنی در دست دوستان می افتد. بر حسب فرموده سعدی آن جور به، که طاقت مهرت نیاوریم.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

قلب تمام واقعیت ها

مقاله امروز روز را این جا بخوانید یا در دنباله همین مطلب

آقای علی اکبر جوانفکر را نمی شناسم و اين عجب نيست. بیش تر دولتمردان تازه را نمی شناسم اما زمانی که روزنامه ايران از ايشان به عنوان يک فرد باسابقه مطبوعاتی یاد می کند به عجب می افتم.

من به عنوان کسی که چهل و چند سال است در اين حرفه ام ، موثريان عالم مطبوعات را حتما می شناسم و دست کم اسمی از آنان شنيده ام، اما از آقای جوانفکر تا دفعه قبلی که افاضاتی درباره رسانه ها کرده بودند و ناگزير شدم توضيح بدهم نشانی نداشتم.

ايشان در خبر روز شنبه ايران به عنوان مشاور مطبوعاتی رييس جمهور معرفی شده است در حالی که دفعه قبل به عنوان مشاور امور رسانه ای رييس جمهور از وی نام برده شده بود و از همين رو در مقاله ای با دلیل نشان دادم که ايشان هيچ اطلاعی از آخرين رسانه همه گير که اينترنت باشد ندارد و درباره سایت ها و وب لاگ ها نظر می دهد، اينک به نظر می رسد آن نقيصه برطرف شده و ايشان تنها مشاور مطبوعاتی هستند.

مصاحبه مفصل روزنامه ايران با آقای جوانفکر جای ده ها نکته دارد که خود به حجمی بيش تر از همان مصاحبه مفصل نياز دارد و نيست. چند تا از مهم ترين ها را می گويم.

1- گفته اند "در ميان وسايل ارتباط جمعى، مطبوعات به عنوان عامل اصلى شكل دهنده افكار عمومى شناخته مى شوند. آنها به دلايل گوناگون از جمله ماندگار بودن و در هر لحظه و برهه از زمان دستياب بودن و همچنين قيمت ارزان و تنوع مطالب و محتوا، در سطح گسترده مى توانند بر افكار عمومى اثر بگذارند" اين سخن نادرست است و اثرگزارترين رسانه ها تلويزيون است و تازه بعدش راديو. اما ايشان در مقام تازه بايد چنين بگويد چرا که تلويزيون در انحصار حکومت است و بخش خصوصی که می توان به صلابه اش کشيد آن جا حضور ندارد. انتقاد از تلويزيون به علت آن که زير نظر رهبری است از مصاحبه های علنی مقامات برنمی آید به عهده تريبون های غير رسمی مانند همسر آقای الهام و يا روزنامه های وابسته سپرده شده است.

2- در بحث پيرامون روزنامه های حزبی، مشاور آقای احمدی نژاد مقدمه ای گفته است تا بگوید که يارانه های معمول دولتی به اين ها داده نخواهد شد. در اين مقدمه گفته است: "ارتجاع فكرى و عقب ماندگى ذهنى و رفتارى، از جمله آسيب هايى است كه بايد در مطبوعات ريشه يابى شود و مى توان انتظار داشت كه وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى در اين زمينه دست به كار شده و..." نگفته پيداست که ارتجاع فکری و عقب ماندگی ذهنی و رفتاری [توهين هائی آشکار به روزنامه نگارانی که همفکر دولت نیستند] نگرانی و دلشمغولی دولتی نيست که به زحمت از چاه جمکران، دفن شهدا در میدان های شهر و دانشگاه ها و نقشه راه امام زمان دست برداشت و کارنامه ای مششع در اين زمينه دارد که با تذکر مراجع هم روبرو شده است.

3- آقای جوانفکر در نقد مطبوعات گفته است "اگر در يك جامعه فرصت هاى نابرابر به وجود آمد و عده اى خاص با بهره مندى از اين فرصت ها، به آلاف و الوفى رسيدند ، اگر فساد اخلاقى، مالى و ادارى، بساط گستراند و رانت خواران و ويژه خواران بر منابع عمومى چنگ انداختند و اگر يك اقليت اشرافى در جامعه سربرآورد و انواع گرفتارى هاى اخلاقى، اجتماعى، سياسى و اقتصادى در جامعه رواج پيدا كرد، قبل از هر كس بايد به سراغ رسانه هاى ارتباط جمعى آن جامعه رفت و اصحاب آن را مورد سؤال قرار داد" فايده حرکت با چراغ های خاموش همين جاها پیدا می شود اگر آن سابقه ای که روزنامه کيهان برای مصاحبه شونده برشمرده مشخص و شفاف می شد که گویند در کدام رسانه ها سابقه داشته است آن وقت ما هم می پرسيديم که "شما کجای اين نقشه قرارداشتید" و همان قصه را می گفتیم که می گویند در کنگره بيستم حزب کمونیسم اتحاد جماهير شوروی پيش آمد وقتی که خروشچف به شدت از دوران استالين و اختناق حاکم بر آن انتقاد کرد. در سکوتی کوتاه صدائی در تالار پیچید که گفت خودت کجا بودی. خروشچف با خونسردی گفت کی بود سئوال کرد. کسی جواب نداد. دوباره پرسید. کسی از ترس جواب نداد و جانشين استالين گفت در همان جا که الان تو هستی.
مطبوعات هم اگر بدان کارها که می فرمایند دست نزدند برای آن که وزارت اطلاعات جناب فلاحيان و قوه قضاييه جناب يزدی و دادگاه مطبوعات نمی گذاشتند. اما مشکل ايشان اين نیست که نمی داند چرا مطبوعات گرفتاری های اخلاقی و سیاسی جامعه را افشا نکردند. اتفاقا مشکلشان اين است که چرا امروز گاهی چنين می کنند. او به عنوان نقد مطبوعات دارد به صحرای کربلای می زند و مشکل سياسی دولت را باز می گوید که مثلا همه دولت های گذشته باسط الید نیست و بالاسری دارد.

4- در بحث پیرامون مطبوعات بعد از دو خرداد سخنانی مفصل گفته اند که هر چه گشتم تا به انصاف نکته ای از آن استخراج کنم که پرتوئی از حقيقتی در آن اشکار باشد مشاهده نشد، مفصل است و قابل نقل نیست اما انتهایش به اين جا می رسد که از آن دوران پسروی هائی شروع شد و"... اين پسروى همچنان گريبان روزنامه هاى به جاى مانده از آن دوران را كه عمدتاً نمايندگى احزاب سياسى را بر عهده دارند ، چسبيده است به نحوى كه امروز تعداد زيادى روزنامه با شمارگان محدود در كشور وجود دارند و وجه مشترك آنها نيز پائين بودن كيفيت و محتوا است و به همين دليل با استقبال مردم نيز مواجه نشده اند ".اظهار نظرهای حرفه ای و برشمردن علت کمی شمارگان مطبوعات را می توان به بی اطلاعی گوینده که هيچ از اين حرفه نمی داند بخشید اما جای پرسش های ساده ای باقی است. اگر اين مطبوعات چنانند که می گوئید و مردم هم به آن ها رغبتی ندارند پس نگرانی شما از چيست. چرا به اين هزينه سنگين و بی آبروئی وسيع هيات نظارت زير نفوذ وزارت ارشاد روزنامه ها را تعطيل می کند. با اين همه کمک های زير و روی ميز که به روزنامه های هوادار دولت می شود چرا رونق ندارند.
5- به زبان ديگر مشکل مشاور و انتقادهای شدیدش به اهل مطبوعات [به تندترين زبان ها، زبانی که متعلق به جوامع ديکتاتوری است ورنه در جوامع کمی مردم سالار هم کسی بدون دليل در پشت میز دولت جرات ندارد که اهل رسانه چینین بگوید. اما باکی نیست چون گوینده خود چند خط پائین تر مساله را باز می کند و می گوید " بديهى است رسانه هايى كه اطلاع رسانى شفاف، نقادى عالمانه و تنوير افكار عمومى بر مبناى تعهد و وفادارى به آرمان هاى اسلامى و ملى و عدم وابستگى حزبى و گروهى را در دستور كار خود قرار داده اند، از حمايت ها و كمك هاى مالى دولت برخوردار خواهند بود" صفات برشمرده وزن شعر است و تعارف. معنایش این است که مطبوعاتی که انتقاد کنند و وظایف دولت را یادآور شوند چون ما بر سر چاه نفت نشسته ایم و شير چاه دست ماست، هیچ نوع یارانه ای به آن ها تعلق نمی گيرد" حالا شما اصلا بپرسید چرا. چرا اين همه آقای مشاور از دست مطبوعات ناراحت است. دیگر چه کنند روزنامه ها که نگاه متفقد ايشان نثارشان شود. پاسخ در انتخابات اخيرست. دولتمردان به زبان بی زبانی می گویند اين چه نتيجه ای است که از انتخابات شوراها و میاندوره ای مجلس و خبرگان به دست آمد. و نتيجه می گيرند که فقط و فقط مطبوعات باعث اين شکست عجيب به هواداران دولت شدند که تصور می کردند همه کرسی ها را درو خواهند کرد. از قضا اين تصور که مطبوعات باعث شکست شدند بعد از انتخابات مجلس ششم هم بر جناح راست حاکم شد و از همان موقع هم سرکوب مطبوعات و دستگيری روزنامه نگاران و تبديل ايران به بزرگ ترين زندان روزنامه نگاران آغاز شد. دولت احمدی نژاد هم اگر بتواند بدش نمی آید که چنان کند. از ترم هایش مانند "پايگاه دشمن" چند باری استفاده شده است.
6- در مغازله مصاحبه گونه که پيداست سئوال و جواب ها توسط يک منبع تهيه شده با اين تاکيد که "شما سال ها در فضاى رسانه اى كشور حضور فعال داشته ايد و اصحاب رسانه ها بر سوابق و تجربه رسانه اى شما صحه مى گذارند ... آيا رويكرد مطبوعاتى ريشه در حزبى نبودن دولت نهم ندارد؟" کبری اين سئوال به همان اندازه صغرايش اشکال دارد، دولت نهم همان اندازه حزبی نیست که مصاحبه شنونده سال ها سابقه رسانه ای ندارد. از اولی می گذرم اما دومی در حالت سئوال گفته می شود و بعد از اين که آقای جوانفکر تائيدش می کند باز سئوال کننده [کذا] وارد می شود و می پرسد " آقاى خاتمى، رئيس جمهورى سابق، در حالى مديريت اجرايى كشور را براى مدت ۸ سال برعهده داشت كه يك جبهه نيرومند رسانه اى، او را مورد حمايت و پشتيبانى قرار داده بود" .

یعنی از نظر اين یک نفر [سئوال کننده و پاسخگو] آقای خاتمی با حمايت احزاب به روی کار آمد در حالی که احمدی نژاد اصلا حزبی نبود. بعد آقای خاتمی را يک گروه رسانه ها حمايت کردند هم قبل و هم بعد از رياست جمهوری و آقای احمدی نژاد هم قبل و هم بعد از اين موقعيت برخوردار نیست. در حالی که نياز به گفتن ندارد که واقعيت کاملا برعکس است. آقای خاتمی زمانی که دوم خرداد شد از آن رو اصلا رای گرفت که مظلوم و بی کس و اصلا حزب و گروهی وجود نداشت که از وی حمایت کند. جناح راست قوی بود و کارگزاران را که از دلش بيرون آمده بود به جرم ناخلفی زده بود لت و پار کرده بود. دبیرکلش را داشت به محاکمه می کشيد. همشهری و سلام دو روزنامه ای بودند که از آقای خاتمی حمايت داشتند اما همشهری نهيب شنيد و جز در مورد يک ضميمه هيچ کاری در دوران انتخابات به نفع نامزد مطلوبش نتوانست بکند. سلام هم که همه می دانند با چه محدودیت ها و مصيبتی منتشر می شد. اما در مقابل تمام نامزد جناح راست. روزنامه های با پول بيت المال فربه شده، امامان جمعه که برای اول بار به همين منظور اجازه تعيين مصداق برای نامزد اصلح پيدا کرده بودند، جامعه روحانيت مبارز، جامعه مدرسين حوزه علميه قم با تمام امکاناتشان و هم حمايت های ضمنی مقام رهبری پشت سرشان بود. فقط کافی است به تیتر بزرگ روزنامه ابرار روز دوم خرداد سال 76 نگاه کنید که از قول آقای مهدوی کنی نوشته است که رهبر نظر به آقای ناطق دارند. حالا رسالت و کيهان و ديگر روزنامه ها بماند. کافی است به روزنامه های آن روزها نگاه کنید فهرست احزاب و نهادها و جمعيت های هوادار آقای ناطق را رصد کنید و ببنيد در مقابلش چه دارد از اين قبيل. اما آقای خاتمی حزب و گروه و جمعيت نداشت اما اعلاميه حمايت هنرمندان صاحب نام را که تا آن زمان اکثرشان در هيچ انتخاباتی شرکت نکرده بودند، داشت. همان اعلاميه ای که با عتاب وزير ارشاد آقای مصطفی ميرسلیم روبرو شد که به هنرمندان نوشت و گفت لگد به بخت خود نزنيد، از کسی که انتخاب نمی شود حمايت نکنید که بعدا از حمايت های رييس منتخب محروم بمانید. اما بله درست است که بعد از تاسيس دولت خاتمی حزب جبهه مشارکت درست شد و صدها نهاد حزبی و جمعيت غيردولتی که بعضی از آن ها اصلاح طلب بودند و برخی نه. روزنامه ها آزاد شدند و ده ها روزنامه درست و توقیف شد. اما نکته نادرست دیگر اين که وانمود می کنند دولت اصلاحات را روزنامه ها انتقاد نمی کردند. اصلا بايدشان گفت قبل از دولت خاتمی نشان بدهید که رسانه ها [از سال شصت به بعد] از رييس دولت انتقاد کرده باشند. اصلا مطبوعه ای بوده باشد. پس این دو غلط.

اما می رسيم به دولت مظلوم احمدی نژاد. ايشان یک قلم تا تکليف سیصد ميلیارد تومان بی سند شهرداری دوران آقای شهرداریشان روشن نشود دست کم متهم هستند که از بودجه تحت نظر آقای رحيم مشائی در راه انتخابات رياست جمهوری استفاده کرده اند. برخلاف ادعاهای اين روزها حزب اصل کاری [همان عمليات پيچيده مورد نظر سردار ذوالقدر] پشت سرش بود. اطلاعيه ها شبنامه ها و ابلاغیه های نمايندگی ولی فقيه در بسيج و سپاه پاسداران وجود دارد. درست است که جناح راست اجماعش بر احمدی نژاد نبود. اما اين جناح بهتر که نبود چون در هشت انتخابات گذشته به هر کس بوسه زده در انتخابات باخته. اما چنان نیست که آبادگران و ايثارگران و به قول آقای حدادعادل، اتحاد مسجد و بسيج [ که خلاصه اش می شود حدود هشت جمع و نهاد قوی] اما انصاف بايد داد که یک بخش حرف دولتمردان جدید درست است. اين ها بعد از رياست جمهوری که تاکيدش را بر گسترش احزاب به قصد توسعه سیاسی گذاشت، حزبی درست نکرد و همان احزابی هم که ساخته شده بودند تا او را به رياست برسانند. يا بهتر بگوئیم مانع رياست ديگران شوند، در يک سال و نيم گذشته پریشان شده و با قهر و غضب رييس جمهور از کرده پشیمان شده اند. نگاه کنید به ائتلاف جدید شورای شهر تهران که برکشنده احمدی نژاد بودند. و تنها کوششی که برای دولت در حزب سازی ثبت شده همان است که در انتخابات اخیر شکست مفتضحانه خورد و جا داد که دولت اين یکی را هم تکذيب کند.

7- "اين مشكل [مقصود وجود مطبوعاتی است که با وحشت انتقادی می کنند] به خودى خود قابل حل نيست، زيرا احزاب و گروه هاى سياسى همواره در تلاش هستند تا از رسانه هاى ارتباط جمعى به عنوان ابزارى مؤثر در جهت منافع حزبى و جناحى استفاده كنند و متأسفانه امروز بيش از هر زمان ديگرى شاهد چنين گرايشى در تشكل هاى سياسى هستيم. حل اين مشكل مستلزم يك سلسله اقدام هاى متوالى و شكل گيرى اراده اى جمعى است…" به معنای ديگر صدا و سيما که در کنترل است و تازگی با شل کردن کیسه درآمد نفت بيش تر هم به راه می آید [ اما یادتان باشد که اگر شهرداری تهران و هر نهاد دیگری چنین کاری بکند خلاف قانون است ها]، اینترنت که دستور داده شده فیلتر شود، حتی برای ام اس ام هم آئین نامه نوشته شده فقط می ماند مطبوعات که برای بستن زبان و قلمش مشاور می فرمايد "مستلزم يک سلسله اقدام های متوالی و..."
8- در آخر مصاحبه مفصل و به راستی خسته کننده که مشاور محترم به دلیل بی خبری از حرفه رسانه ای از طول آن نمی کاهد و بهترین مذرک به دست می آید که اهل چنین کاری نیست مشاور به صحرای کربلا می زند که " در مسأله انرژى هسته اى، دولت موظف به پيروى از اراده و خواست ملت و حركت در چارچوب تعيين شده از سوى رهبر حكيم و فرزانه انقلاب است و مى بينيد كه دولت نهم نيز در همين مسير حركت كرده و موفقيت هاى به دست آمده نيز مرهون همين رويكرد اصولى است. بنابراين، تلاش براى ديكته كردن برخى نظرات به دولت، خارج از چارچوب هاى قانونى، اساساً بى معنا بوده و طبيعى است كه دولت و رئيس جمهور، تحت تأثير فضاسازى هاى تبليغاتى قرار نخواهند گرفت و از مسير درستى كه در پيش گرفته اند، بازنخواهند گشت." اين سخن را وقتی مانند بقیه بخش های اين مصاحبه بگشائی پوچ است و چیزی در آن نیست. اول آن که نه در دولت آقای خاتمی و نه در دولت فعلی دولت موظف به کاری در پرونده هسته ای نبود که اگر بود مسوول مذاکرات آقای حسن روحانی و امروز علی لاريجانی [هر دو نماينده رهبری در شورای عالی امنيت ملی] نبودند. دیگر کسی نيست که نداند شورای عالی امنيت ملی [که امور پرونده هسته ای آن جا می گذرد] گرچه رياستش با رييس جمهورست اما نهادی زير نظر رييس جمهور نيست که مانند استانداران بگوید گوششان را می کشم. نه تنها گوش علی لاريجانی را نمی تواند کشيد که حتی مانع از رابطه دبيرخانه شورا با دولت هم نمی تواند شد. و باز همان ها که اين می دانند در عين حال واقفند که اگر موفقيتی در یک سال و نیم اخير [برخلاف نظر آقای جوانفکر] به دست نيامده به خاطر حرکات و سخنان آقای احمدی نژادست که در همين کنفرانس مونیح گفته شد او و لاريجانی انگار از دو کشورند. قسمت آخر گفته های مشاور [ که به نظر می رسد از کاليبر سمت و ميز وی هم بزرگ ترست] یا می تواند مربوط به تحرک های تازه دکتر ولايتی مشاور بين رهبر باشد و يا به گفته های آقای لاريجانی که نرم تر از همیشه می کوشد تا جلو تصويب قطعنامه بعدی را در شورای امنيت بگیرد. ورنه سخنان آقای هاشمی در اين موارد همیشگی بوده و به شرحی که مفصل تر از موضوع اين برنامه است دور زدن آن در توان احمدی نژاد کنونی به بعد نیست. چرا.

واقعيت اين است و اين واقعيت را نه آن که مشارست در می يابد و نه اين مشیر. اگر آقای احمدی نژاد توانسته بود آن چه را که بی هوای او در دامنش افتاد حفظ کند، که اين کار جز با متانت، جذب تکنوکرات های کشور، کمتر از حذف دم زدن و بيشتر در صدد جذب بودن، و تنش زدائی از روابط خارجی ممکن نبود [ اين آخری به یک دليل کاملا قانع کننده. بدون تنش زدائی از روابط خارجی، آن لقمه ای که وعده داده شد به دهان محرومان نمی رود و تنها کاری که برای دولت مانده و می ماند توزیع فقرست که شروع شده است] در آن صورت بله ممکن بود مردم را پشت خود گذاشتن و در صدد تغيير سنت های مانده از دهه اول برآمدن. یکی اش هم کاستن از قدرت کسی مانند هاشمی رفسنجانی.
اما اين ها هيچ کدام نشد. نزديک دو سال به از بين رفتن فرصت ها گذشت. حاميان بلند پایه به وحشت دچار شدند ناگزير سوت های هشدار به صدا در آمد. نظام بعد از نزديک سی سال صاحبانی دارد که جرات نمی کنند سرنوشتشان را مانند توپ فوتبال به دست هم کم خردی بسپارند برای روپائی و تمرين. چنين است که اين قدرت ها به دلخواه وی به خانه نمی روند بلکه تنها در اثر موفقيتدولت است که بيکار می نشینند.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Thursday, February 15, 2007

انقلاب در چهار پرده

باز هفته آخر بهمن رسيد. و باز همان سرود بهاران خجسته باد. و باز دل بهانه گرفت. مرغی هوای خانه گرفت.

تصوير اول

روز بيست و هفتم دی ماه 57 شهر روی پيت های خالی در صف بنزين رنگ گرفته بود و مردم سرمای حاصل از نبود گازوئیل و نفت و خاموشی های برق از ياد برده و رقصی چنان در ميانه ميدان آغاز کرده بود. عکس هائی که کاوه گلستان و محمد صياد از خيابان ها گرفته بودند از چنان شادمانی خبر می داد که به گمانم ايرانيان هرگز در تاريخ خود بدان نرسيده بودند. چرا که خبر پيچيده بود که شاه رفت.

روزی چنين چون پايان گرفت در يادداشت کوتاهی ، در صفحه اول آيندگان نوشتم:

اينک او رفته است... ما مانده ايم و ايران
ما مانده ايم به هم پيوسته اما پریشان
رهبری را از خودکامه گرفته ایم، به خودکامگی واندهیمش.
خودکامه چیزی نبود. با خودکامه جنگيدن کاری سترک نبود. خودکامگی را دفن کنیم.
اينک او رفته است. خودکامگان می روند. اين سرنوشت محتوم آن هاست. اما خودکامگی نمی میرد مگر با انديشه هايمان برانيمش.


اينک بيست و هشت سال گذشته، جوانان پيری گرفته اند، پيران رفته اند، شهر در تسخير نسل تازه ای است که با انقلاب دنيا را شناخت و خود را شناخت. از خود می پرسم آيا هنوز بدان جملات شعرگونه معتقدم. و در همين خيال به يادم می آید، فردای همان روز در جائی سخنرانی می کردم کسی گريبانم را گرفت که چرا اين نوشتی. پرسیدم با مضمون آن مخالفيد. گفت موضوع مخالف و موافقت نيست، مردم برای نخست بار در تاريخ خود به شادمانی رسيده اند، شادمانی جمعی، مگر نمی بينيد که در سياه زمستان به آتشی که در درون آن هاست به شوق آمده فرياد می زنند. آیا حالا موقع اين حرف هاست. او از من می پرسيد. انصاف بدهيد حالا موقع گفتن از خودکامگی است.

کسی را خيال شنیدن خبرهای ناخوش نبود.

تصوير دوم

ربع قرن از انقلاب گذشته بود. سه سال پيش، افتاده بودم در پی شاهدان که از زمستان 57 بگوئید. می گفتند. اما چون به امروزشان می رسيدیم که هر کدام به حالی و در جائی هستند، انگار دستی بلند می شد و سيلی محکمی به گوش می زد.

یکی که پس لرزه های انقلاب از خانه اش به در انداخته، گريبان مرا می گيرد که شما يک عذرخواهی به ملت ايران بدهکاريد. می دانم هر که اين می گويد خود را "ملت ايران" گرفته است، پس از او می پرسم : "وقتی انقلاب اتفاق افتاد شما در کجا بودید"

و اين درست گلوی سرنوشت نسل ماست که گرفته می شود. مرد می گويد ما تا سه ماه بعد از 22 بهمن هم با انقلاب بوديم. آنگاه به شوق آمده می گويد "می خواستيم آن شاه مستبد و ضعيف را بيرون کنيم، می خواستيم حکومت آزادی برپا داريم. می خواستيم زندگی بهتر داشته باشيم، می خواستيم بهشت درست کنيم" منقد مهربان به همان دام افتاده است که برايش پهن کرده بودم. پس می پرسم: خب چرا بايد روشنفکران که شما تحمل شنيدن هيچ سخن مخالفی را از آنان ندارید، از مردمی که خود در انقلاب بوديد عذر بخواهند.

معنای سخنش و توقعی که در آن است را می توان چنين خلاصه کرد " روشنفکران می بايد در زمانی که مردم ايران انقلاب را با تمام وجود می خواستند و خود نقش و طرح آن را روزانه در خيابان می نوشتند، در مقابل آن ها می ايستادند و برايشان پی آمد انقلاب را توضیح می دادند تا شايد از خواسته برگردند". چه خيالی. اگر آن روزها نمی دانستيم امروز خوب می دانيم که انقلاب قطاری است که چون به راه افتاد سوخت خود را از نفس های تپنده و شعارهای گاه کشنده می گيرد. قطاری است که چون به راه افتاد، همواره از ميان مرغزارهای سبز عبور نمی کند، گاه به جنگل انبوهی در می افتد و گاه از کویری خشگ می گذرد. گاه جنگل را آتش می زند و گاه توفان به پا می کند. چه خيالی، چگونه می توانستند روشنفکران، در زمانی که مردم دست افشان و شاد، سرود ديو چو بيرون رود فرشته در آيد می خوانند، لباس سياه بپوشند و به تسليت گريبان مردمان شادمان و غرلخوان بگيرند و از زبان شاملو بخواندند ای خیره خیره خلائق ...

چه توقعی، چه خيالی. روشنفکر که خود از مردم است و بزرگترين ادعايش اين که با مردم است و بزرگ ترين تمنایش آن که مردم خواننده وی باشند و شعرش خود زندگی باشد، شعری که کلماتش مردم باشند، چگونه، چگونه، چگونه می تواند به تنهائی سر خود گيرد و راه خود برود در مسيری خالی و خشگ و بی فرياد. يا بدتر از آن، چگونه می تواند در مقابل مردم بايستد حتی اگر با آنان همرای نباشد.

تصوير سوم

و جمعی از پايکوبان آن روز، چندی بعد گريبان جمع ديگری از پايکوبان گرفته اند که تو خود طاغوتی، بدان نشانه که امروز با من نیستی و در تمام فرود وفرازها با انقلاب نمی آئی. از آزادی می گويی، نگو، همه از انقلاب بگو. از مدارا نگو، همه از انقلاب بگو. از درد مگو همه از انقلاب بگو. از زندگی مگو همه از انقلاب بگو. از حقوق بشر مگو همه از انقلاب بگو. از مهندس بازرگان که بزرگ تر و عزیزتر نیستی، همه اين کرد و گفت و به همين بهانه از بهشت بیرون شد.

همان جمع ديری است افتاده است به سوا کردن، افتاده است به ترازوداری، به جدا کردن خودی از ناخودی. و شعارش اين که همه از انقلاب بگو. انگار نه انقلاب زندگی بود. انقلاب آزادی بود. انقلاب اوج مدارا بود. انقلاب گلفروشی بود که گل های خود را حراج کرد. انقلاب عکس های مصدق و تختی و گلسرخی و خمینی و شريعتی بر سر دست ها بود. انقلاب انتخاب نداشت. اگر انتخابی کرد. اگر قهر انقلابی کرد. اگر نشد که زندان ها را مدرسه کند، اگر نشد همه و همه اميدواران بمانند و در ساختنش سهمی بگيرند، از عمل کسانی شد که بعد از به راه افتادن قطار خود را به آتش خانه، و به لوکوموتيو رساندند. ورنه انقلاب خود مهربان بود و اهل مدارا بود. در جلو بيمارستان ها صدصد ايستاده بود و خون هدیه می دادند. انقلاب کليه نمی فروخت. انقلاب فقر و فحشا نداشت. انقلاب بر سر تفنگ سربازان شاهنشاهی گل کاشت، انقلاب تندی نداشت، پرخاش نمی کرد. انقلاب دعوت رهبرش بود از فرماندهان عالی ارتش که به مردم بپیوندید برایتان بهترست. عاقبت افسران و پاسابان و سربازان که روشن بود. انقلاب به سربازی که او را هدف گرفته بود می گفت برادر ارتشی چرا برادر کشی. آه ما را چه می شود در بيست و دوم بهمن سال هشتاد و پنج . به روياهای دور ماننده ايم.

تصوير چهارم

ايران ايران ايران... سرم روی تن من، نباشه اگر بيگانه بشه هموطن من.

اين را اگر در بيست و هشتمین سالگرد انقلاب بخوانند می توان فهميد. در زمانی که فضای اطلاع رسانی دنيا پرست از خبرهائی درباره احتمال حمله نظامی آمريکا به ايران، زمانی که ارتش های تحت رهبری آمريکا دور تا دور ايران را محاصره کرده اند، دو حکومت شرق و غرب ايران را برانداخته اند. اما در زمستان 57 که شصت هزار مستشار نظامی آمريکا با شتاب پلی هوائی ساخته و از صحنه می گريختند، چند شبی را در قبرس می گذراندند تا وسيله ای آنان را به آمريکا برساند، چه احتمال داشت هموطن شدن بيگانه با ما، که خلق هشدار می داد که به بهای سر ايستاده که بيگانه هموطنش نشود.
اما انقلاب همه فریاد ها بود، همه احتمال ها، اوج قدرت ملی، اوج همبستگی. همان که آرزويش را داریم اما نمی دانيم که با خودخواهی و به خودمحوری، رسيدن بدان ممکن نيست.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, February 11, 2007

اتاق بازرگانی و دانشگاه آزاد

مقاله امروز روز را این جا بخوانید و یا در دنباله همین صفحه

تا قبل از دوم خرداد، هر کس می خواست نشان دهد که هيات موتلفه اسلامی بيش از آن که يک نهادمدنی و يا حزبی باشد باشگاه قدرت، چيزی همانند فراماسونری است مثال می آورد رابطه آن جمعيت را با کميته امداد امام و رابطه سازمان اقتصاد اسلامی را با آن ها، و در عين حال با نشان دادن حضور چهارده ساله دکترولايتی در راس وزارت خارجه و حضور شانزده هفده ساله علینقی خاموشی و عبدالله جاسبی در راس اتاق بازرگانی و دانشگاه آزاد ثابت می کرد که اين گروه به هر جا دست يافت ديگر رها کردنی نيست.

نوشته اند عبدالحسين ميرزا فرمانفرما در دوران قاجار هر لقب و هر سمت که به دست آورد، ديگر از ید قدرت وی خارج نشد که نشد. همچنان که لقب فرمانفرما، که تا قبل از عبدالحسين ميرزا گردشی بود اما با او ماند تا لقب برافتاد و شد نام خانوادگی اش. همين طور القاب ديگر مانند نصرت الدوله و سالار لشکر که از وی به پسرانش رسید و باز از خانواده وی خارج نشد. قدرت محلی هم همين طور بود. وی در هر چا حکومت [ استانداری] می گرفت چندان زمين و ده می خرید که نفوذش در آن جا تمام شدنی نبود هر کس می خواهد حاکم باشد. و اين همان خصلت های هيات موتلفه اسلامی است و مخصوص جوامع دموکراتيک نيست.

حالا در آستانه سومين دهه انقلاب به نظر می رسد جامعه ای که هاشمی رفسنجانی را با همه عملگرائی اش نپذيرفت به طور طبيعی نمی پذيرد که بگوئيم هيچ کس برای اتاق بازرگانی و يا دانشگاه آزاد به جز همين دو بزرگوار وجود ندارد در کشور. گرچه می توان گفت کاری که کارگزاران و اصلاح طلبان نتوانستند کرد نسل تازه نومحافظه کاران موفق به انجامش شدند. و بالاخره کسانی را که تصور می رفت رياست اتاق بازرگانی و دانشگاه آزاد را تبديل به سمتی مادام العمر کرده اند به عقب راندند. اما سوی ديگر کاری است که از اين پس بايد به عهده گرفت.

به باور من خوب است که در ابتدای سال نو در انديشه تشريفاتی باشيم که از دکتر جاسبی و علينقی خاموشی تجليل شود و با قدردانی از زحمات آن ها – که نمی توانش ناديده گرفت – نشان دهيم که فاصله ما با جامعه مدنی کم شده است. اين که افراد در شغل هائی که به دست می آورند چندان بپايةند که برای برکندن آن ها ا روش های کودتائی لازم آيةد، پسنديده مردم قرن بيست و يکم نيست. انتشار شعارهائی مانند اين که بدون دکتر [یا مهندس اين تشکيلات می خوابد] از تراشه های فرهنگ استبدادی است که جز همين خصلت نمی شناسد. اين همان حالی است که کسانی با نخست وزيری داشتند و جز مهندس موسوی کس ديگری را نمی توانستند تچسم کنند، در سال 76 هم همين حال را با هاشمی رفسنجانی داشتند و سرانجام خواستار آن بودند که دست کم چهار سال ديگر مهلت داده شود. اما اهل عمل می دانستند که کار بدان جا پايان نمی گيرد. حتی در پايان دوره رياست جمهوری محمد خاتمی هم تمایلات شدیدی برای نگاه داشتن وی بود، آن هم کسی که دست کم سه سال آخر را برای پايان کار دقيقه شماری می کرد.

با اين مقدمه بايد به ماجرای اتاق بازرگانی پرداخت که چند روز ديگر انتخابات اتاق تهران در آن است . چند ماه ديگر موقع برگزاری انتخاب ايران خواهد رسيد. ماه گذشته به پيروی از نظارت استصوابی که توسط محسن کوهکن در اتاق سابقه پيدا کرد[ و آن زمانی بود که در انتخابات مجلس ششم آقای کوهکن به طور طبيعی رای نياورد و با وساطت خاموشی و عسگراولادی، کوهکن به اتاق بازرگانی رفت، او نيز کاری که می دانست انجام داد] و همه رقيبان قدر مهندس را رد صلاحيت کرد. با اين گمان که مانند دوره های گذشته ماجرا به پشت پرده می رود و در آن جا با نقل قول مبهمی درباره نظر رهبری همه چيز فيصله می يابد، به خصوص که فرد معنون و محترمی مانند آقای ميرمحمد صادقی هم با سکوت هم به گسترش اين شايعه ميدان دهد. اما اين بار چنين نشد. تضاد شديد بين دولت و مديران بخش خصوصی، روابط تازه و گروه های تازه تری در داخل اتاق سامان داده است. از ميان اين تضاد تناقص هائی ظاهر شد. که بر خلاف زمان دولت اصلاحات مهندس خاموشی پيروزمند آن از کار در نيامد. از جهتی درست شبيه آن چه بر دانشگاه آزاد رفت.

به باور من اگر قرار باشد رفتاری مدنی و الگو در پيش گرفته شود نبايد دانشگاه آزاد بدون دکتر جاسبی، نشانه ضعف هيات موتلفه و حتی شخص وی تلقی و تحليل شود، چنان که اتاق بدون مهندس خاموشی. برای چنين کاری قبل از آن که موقع رای گيری شود بايد مديران و ستون های کار در صدد مراسم تجليلی باشند و عيبی ندارد که رقيبان و جانشينان در بزرگداشت اسلاف خود سخن برانند.

اين کاری است که روزگاری ما با تمام تاريخ خود خواهيم کرد. چنين نيست که هر کس را که نمی پسنديم پاک کنيم مانند نام شاهان از کتاب های درسی يا بناهای بزرگ که اگر پاسارگاد را بتوان به نام استاندار سابق فارس نوشت، بنای يادبود شهياد را همی توان نامی ديگر نهاد. در حالی که آنان بخش هائی از تاريخ اند. چنان که آيندگان تاريخچه اتاق بازرگانی – بزرگ ترين نهادمدنی بخش خصوصی - را بدون اشاره به نقش علی وکيلی، مهندس طاهر ضبائی، بنکدارپور و مهندس خاموشی نخواهند نوشت. دانشگاه ازاد را هم بدون تاکيد بر بنيادگذارش که دکتر جاسبی باشد. چنان که انرژی اتمی را بدون دکتر اکبر اعتماد، صدا و سيما را بدون ياد کردن از رضا قطبی؛ هواپيمای ملی [هما] را بدون نام تیمسار خادمی، سازمان آب تهران را بدون مهندس بازرگان و مهندس میکده و مهندس روحانی، برق و راه آهن را بدون نام حاج امين الضرب مهدوی. وقتی از رابطه دولت و بخش خصوصی سخن رفت نمی توان به نقش بزرگی که دکتر علينقی عاليخانی در اين راه به دوش گرفت اشاره نکرد. وزارت دارائی بدون نام بردن از نصرت الدوله و علی اکبر خان داور و دادگستری بدون اشاره به مشيرالدوله و مصدق ممکن نيست. از همين منظر نمی توان کار محلوجی وزير صنايع و معادن بعد از جنگ را ندید. در صنايع ، نمی توان هزاران موافقت اصولی و کارخانه برپا شده در دوران جنگ و بعد از جنگ را ديد و فراموش کرد که محمد رضا نعمت زاده در آن جا و بيژن زنگنه در نفت چه کردند. از تاسيس وزارت خانه ای که ابتدا اطلاعات و جهانگردی بود و بعد فرهنگ و ارشاد اسلامی شد چهل سال می گذرد، در اين مدت ده وزير در دوران پادشاهی و نه وزير در جمهوری اسلامی در راس اين وزارت خانه قرار گرفتند. سه تن نام از خود نهادند که هر سه حرفه اصلی شان روزنامه نگاری بود نصرت الله معينيان، داريوش همايون و عطالله مهاجرانی. بی هيچ شباهتی به هم. اما از اين ها اثری مانده است. به هر موسسه و نهادی برويم همين است. آنها که اثر گذاشته و نامشان مانده الزاما کسانی نيستند که زمانی طولانی بر اين کار مانده اند. بلکه گاه در چند ماه کسانی اثری نهاده اند که ديگری در چند سال بر جا نگذاشته است.

آن عکس ها که به ابتکار اميرعباس هويدا از پيشينيان در اتاق ويران و روسای موسسات بزرگ نهاده شد تا معلوم دارد که گذشتگان که بوده و هر سازمان و نهادی را چه کسانی پاسداری کرده اند، نگاهی مدنی به انسان است که تفاوت عمده اش با ديگر جانداران آن است که تاريخ دارد و پدربزرگ خود می شناسد. و عمده تر آن که قدر می شناسد. به همان نشانی که تفاوت عمده جوامع مدنی مردم سالار با جوامع دیکتاتوری در آن است که در اولی همه شغل ها در گردش است و نو شونده و پويا. اما جوامع استبدادی برعکس اند می مانند و می پوسند. که گفته اند آب ساکن زود می گندد. مرد ساکن زودتر.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, February 10, 2007

اکبر بیاید و دیگران

این مقاله را که نوشته یاسرعزیزی است تا به انتها خواندم و بر انتهای آن تامل کردم. آن ها که مرا می شناسند می دانند که از باب خودخواهی و خودپسندی نيست، از ابراز محبت نویسنده نسبت به خودم به وجد نيامده ام وقتی که می گويم سطر آخر آن خود به تنهائی یک مقاله است بی کم و کاست

گنجی بيايد! بهنود هم! همه بيايند،
ياسر عزيزی

اخيرا "مسعود بهنود" روزنامه نگار ِايرانی ِ مقيم خارج از کشور در مقاله ای که در سايت های مختلف انعکاس يافت، تحت عنوان "گنجی بماند يا برگردد؟"(١) فصلی جديد در رابطه با اکبر گنجی گشوده است. بهنود در اين مطلب، ضمن اشاره به فروکاستن شورهايی که از جهات مختلف به سمت گنجی - چه در زمان اعتصاب غذا در زندان و چه در آغازين روزهای حضور در خارج از کشور- روانه می شد، ماندن يا برگشتن وی را به سوال می گذارد . اين مطلب نوشتاريست در راستای مقاله بهنود .
قبل از پرداختن به مطلب ذکر پاره ای نکات لازم است .چندی پيش در مطلبی(۲) با اشاره به حرف و حديث های بسياری که حول شخصيت و وضعيت اکبر گنجی وجود داشت، به ذکر مسائلی پرداختم که اهميت گنجی را از منظری خاص مطرح می کرد . در آن شرايط و پس از انعکاس مطلب مورد اشاره در سايت های مختلف، بسياری از دوستان و بويژه رفقای سوسياليست قويتر از همه، به انتقاد از نگارنده پرداختند و آن مطلب را نشانه سوسياليست نبودن من تعريف کردند . حال و با آن پيش زمينه و با توجه به نظری که در باب مقاله مسعود بهنود خواهم نگاشت و پيشاپيش نقدهای همان دوستان را پيش بينی می کنم، لازم می بينم قدری در مورد خودم و نوع سوسياليسمی که بدان تعلق دارم مطرح کنم . سپس به بهنود و چهره او در ذهن و زبان خودم بپردازم و در آخر باز هم به گنجی پرداخته و نتيجتا به عنوان مطلب برگردم .
۱- من ِ سوسياليست:
شکی نيست که پاره ای از خوانندگان اين مطلب، پيش از اين نيز مطالبی از صاحب اين قلم خوانده اند و با پاره ای از ظرايف و جوانب فکری نگارنده آشنايی دارند . تا آنجايی که بياد دارم، از نخستين سالهای نوجوانی و تحت تاثير مطالعاتی که داشتم، به سمت سوسياليسم در کليت مفهوم متکامل آن متمايل شدم و تا بدين غايت همچنان بر همان عهد و ميثاق با خود و اصول سوسياليستی ام مانده ام و خواهم ماند . بی تريد من ِ جوان ِ سوسياليست، در متن واقعيات اجتماعی و در تماس با رويدادهايی که دوستان ِ خارج نشينمان فقط اخبار آن را می شنوند، نوعی ايرانی تر از سوسياليسم را ارائه می دهم با ويژگيهای خاص خود . اما آنچه مسلم است سوسياليسم برای من نه لزوما با انقلاب محقق می شود(آنچنان که گرامشی هم می گفت) و نه دگمی است که هر نوع حرف جديد را در آن به تازيانه "رويزيونيسم" بکوبند و سرکوب کنند . سوسياليسم در انديشه من انديشه ای سيال است که به حقيقت خود ايمان دارد و برای اثبات خويش نيازی به دفع و سرکوب هيچ انديشه ای ندارد . دست هر آزاده ای را می فشارد و در اقليمی که می خواهد، هيچ حرف مخالفی ،طغيان ِ ضد انقلابی نيست . به آرمان های سوسياليستی معتقدم اما هر تحميلی را برای تحقق آرمانم عين خيانت به سوسياليسم می دانم . جا به جا برای آنچه می گويم و می نويسم دليل دارم و آماده دفاع از آن . پس با طراوت خاطر به استقبال هر نقدی از در آگاهی و دليل می شتابم .
۲- من و بهنود:
با مسعود بهنود،جدای از کتاب هايی که در ايران به چاپ رسانده است و تعدادشان هم کم نيست، از مقالاتش در روزنامه های اصلاح طلب پس از دوم خرداد۷۶ آشنا شدم. در آغازين سالهای جوانی و در سنين ۱۵-۱۶ سالگی و در سالهايی که بايد طبع آتشين هر سخنی که بيشتر می بود، بيشتر به خود راغبم می کرد، عصمت نوشتارهای بهنود از افراط های ناشيانه به خودم وا می داشت . در آن سالهای شور و جنون، چون خيل پر شمار جوانانی که باغ آرزوشان را به بارش باران اصلاحات بر شاخساران تکيده از بيدادشان اميد داده بودند دل در بست اصلاحات داده بودم "تا بل باز شود در گمشده بر ديوار"(۳)
در آن سالها شايد قويترين سمپاتی من با بهنود،پس از انتشار مطلبی بود ذيل عنوان"پاسداری از ظريف تازه پای" در روزنامه عصر آزادگان. جالب است که آن مطلب هم مشخصا مرتبط با اکبر گنجی بود . بهنود از همان موضع شناخته شده خود در آن مطلب، به نقد سلسله مقالات گنجی در باب عاليجنابان سرخ و خاکستری پوش پرداخته بود . در آن شورآباد مبهم که سکر پرده برداری از عاليجنابان سرخ و خاکستری پوش هر سر ِ بهوشی را مدهوش آزادی نيم بندی کرده بود که ديری نمی پاييد تا مستعجل بودن دولتش عريان گردد، من بشدت جذب آن مقاله بهنود شدم چه می ديدم مصداق اين ابيات از گلستان شيخ سخن سعدی است که می گفت:
"درختی که امروز بگرفته پای به نيروی فردی برآيد زجای
و گر همچنان روزگاری هلی به گردونش از بيخ وبن نگسلی
سر چشمه را چون گرفتن به بيل چو پر شد نشايد گرفتن به پيل"
باری اگرچه بسياری از دوستان و رفقای من را ممکن است از آنچه می گويم خوش نيايد، اما "مسعود بهنود" هماره برای من روزنامه نگاری مطلوب بوده است که در سطر سطر مطالبش رازهايی از پختگی ِ يک ژورناليست برايم گشوده می شود .
گنجی بيايد!
اما چرا گنجی بيايد؟
گنجی هرگز برای من يک اسطوره نبوده است، حتی در زمان های بسياری،افراط گرايی او مورد نقد و انتقاد من بوده است . باری آنچه پس از آزادی گنجی از سوی وی به سمت سوسياليسم روانه شد هرگز از ذهنم پاک نمی شود، چه او حق حقايق را نيکو ادا نکرد . با اينهمه به عنوان يک ايرانی که در تنگنای اين سرزمين می زيم، نمی توانم آنچه را نيز گنجی در سمفونی استقامت هفت ساله سرود، از ياد ببرم . اينجا روی سخنم با مبارزان درون مرزها نيست . کسانی که خود تن به تازيانه زمان داده اند و ايستاده اند، چه حتی اگر نقدی به گنجی روا دارند، بی بغض و کينه همه هويت مبارز گنجی را می ستايند . روی سخنم با آن نيروهای مثلا اپوزيسيون ِ نق نقويی ست که در ورای مرزها، نهايت پراتيک و پراگماتيسم رفتاريشان بلوايی ست که در اتاق های مجازی اينترنت بر پا می دارند و با اسم مستعار. و گاهی هم که ايثارشان به اوج می رسد نشريه ای يا تلويزيونی راه می اندازند و اپراهای صد تا يک غاز و الخ.

اينجا ايرانست. غم هاش، دردهاش، بغض هاش و اسارت هاش همه در همين چارچوب گربه ای مانده است و اگر بار سنگين دردهاش کسی را می کشد،در همين چارچوب می کشد و به خاکش می کنند، مثل مختاری، پوينده، فروهرها،سيرجانی، و بسيار مبارزانی که لششان را برنداشتند و به بهشت سرمايه داری هجرت کنند تا در ساعات باقی از کار و فراغتشان، برای دردهای من ِ مانده در اين سرزمين مرثيه بخوانند .اينجا بودن و فرياد زدن عرضه می خواهد و ايثار،آنچنان که گنجی داشت و ماند و کشيد و چه سرافراز.
اينهاست که گنجی را برای من هويتی داده است که می توانم از او حرف بزنم و در عين حال سوسياليست بمانم در برابر ليبراليسمی که او عرضه می کند ،حتی دوستش داشته باشم و بخوانمش .
اما چرا بيايد؟ مگر او رنج هايش را بر دوش نکشيده است؟ مگر حبسش را، اعتصابش را و بازی با مرگش را ايفا نکرده است؟ بيايد تا باز هم همان. مگر نه اينست که هر که از آن تخته سنگ بالا رفت- در بند زنجيرهای ِ برپای- خواند: " همان"(۴) .
آری،همه اينها را می دانم . ولی باز هم می گويم: گنجی بيايد . بيايد تا در آن راحت ِ امن غربت به روزمره گی نيفتد . بيايد تا باز هم کسی در ميان ما در اين ميانه ناورديهای ِ ايدئولوگ های کوتوله در سرزمين حاکمان کوتوله تر که به "لی لی پوت" می ماند کسی در آن قد و قامت سينه را برای زندان جلو بيندازد و در خفای لحاف فرياد زدن ها را، پايانی دهد . ما اينجا تنهاييم، آری! با وجود کثرتمان تنهاييم . گنجی بيايد! خود تو! بهنود تو هم بيا، اصلا همه بياييد، هرگز با خود انديشيده ايد اگر همه بياييد جايی در زندان ها نمی ماند تا کسی ديگر را به زندان افکنند؟ پس همه بياييد . اينجا تن ها تنهايند ، شلوغشان کنيد .

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Thursday, February 8, 2007

در جست و جو تاريخ

این مقاله ای است که برای ویژه نامه جشنواره فیلم فجر روزنامه کارگزاران نوشته ام.

بر سر آن که مقدونیه کشوری است و یا نام استانی، بين دو همسايه اروپائی دعواست، چرا که هر کدام می خواهند اسکندر را از آن خود بخوانند. مغولستانی ها افتاده اند به دنبال مرده ريگ چنگيزخان. مجسمه تيمورلنگ هم ساخته شده، آتيلا و ديگر سفاکان تاريخ هم در راهند. چه رسد به آن يکی که هيچ نمی فهمد از مثنوی و از شيدائی های مولانا، زبان او نمی داند، اما افتاده است به بزرگداشت که مولانا جلال الدين که نگفتم رومی است و از من است. هر سال قونيه می آرایند، نه فقط برای جلب جهانگرد بلکه افتخار می جويند. ديگری رودکی را از خود می داند و آن يکی اميرعلیشیر نوائی. کشوری از تازه تاسيس ها بدو رفته در سازمان ملل نوروز را به ثبت داده است. و اين تنها حکايت اين سوی جهان نيست بلکه همين کشمکش است بر سر اين که زين الدین زيدان [زی رو] را بايد فرانسوی خواند يا الجزايری، ربرت حسین را چه. يا چکناواريان، تا جائی که کار به آندره آغاسی می رسد. تا بدانی که همه را نياز به ريشه ای است و بی ريشگی چه دردی است. آيا ما دارائی های خود را حراج کرده ايم در اين بازار.

مگر نگفته اند انسان مزيتش آن که تنها جانداری است که پدر بزرگ خود را می شناسد. ما که ايرانيان باشيم در اين کار کجا بوديم، تا امروز هزاران گرد آمده که آب به سد سيوند نينداز که تنگه بلاغی مبادا زير آب رود و پاسارگاد نم بردارد. تا امروز که ديگر آن قدر در کتابچه ميراث فرهنگی ثبت نام شده که بودجه ندارد. اين خوش خبری است. اما چه ربط به جشنواره فجر دارد.

به باورم دارد. چرا يونانی ها جهان را راضی کردند که اين مسابقات المپيک فعلی را که عمری صد و دوازده ساله دارد به مسابقات باستانی وصل کنند، دو هزار سال بريدگی کافی نبود تا در 1894 کسانی بگويند مسابقات جهانی که بارون کوبرتن قصد دارد ايجاد کند، ربطی ندارد به گردهم آئی پهلوانان در يونان باستان. و به همين استدلال آرم و نشانه ای ديگر برای آن بياورند. اما نه. بشر دنبال پدر بزرگ خود می گردد. پدر بزرگ ها الزاما مانند ما نيستند که همه خوبی های عالم را به خود نسبت داده ايم، پدر بزرگ ها جور ديگرند اما به هر حال بدون آنان انگار زندگی چیز کم دارد.

آن چه دارم می نويسم به باورم ربط دارد به جشنواره فيلم فجر. چرا انگليسی ها صد ميليون پاوند کنار گذاشته اند تا يکی از دروازه های لندن [ماربل آرچ] را با کمک تکنولوژی چهارصد متر جا به جا کنند که هم گره ترافيک منطقه شلوغ اکسفورد و خيابان اجور گشوده شود و هم دروازه شان آسيب نبيند. چطور ما يازده تا دروازه شبیه به همين ها [يا ارک دو تريموف پاریس] در تهران داشتيم وقتی که شهردار نظامی بی سواد به رضاخان گزارش داد که اين دروازه ها را چکار کنيم "حضرت اجل امر فرمودند خراب شود". و اگر همين امر را در مورد تکيه دولت صادر نفرموده بودند الان سالنی داشتیم که اصلا قابل مقايسه با معماری حرامزاده تنها سالن تهران [تالار وحدت] نداشت. سالن و تالاری داشتيم که بالايش نوشته بوديم که صد و پنجاه ساله است.

و می دانيم که اگر تخت جمشيد و تاق بستان هم داريم از آن روست که دست ويرانگران زمانه هر چه توانستند کردند، اين ها سخت جان و دور از دسترس بودند. مانند ميليون ها خم و هزاران يادگار از کشوری ثروتمند، که تاريخی دور دارد اما اثری از آنان جز در موزه های متفرق دنيا پيدا نيست. حال آن که فلات ايران اين اول بار نيست که فتحش را جهانداری خواب می بيند، به هزاران سال بارها جولان دادند و هر بار چون بانک های سويس نبودند تا موجودی مالداران در آن جا به وديعه نهاده شود، دارائی هايشان را گوشه ای به خاک مهربان اين فلات سپردند. تا حالا به گزارش نيروهای انتظامی هر روز صدتائی آدميزاده با بيل و کلنگ و وسايل مدرن دستگير می شوند که با گنجنامه ای، در يک منطقه دور از چشم ها به جست و جوی خاک و زير خاکند.

هنوز نگفته ای که اين ها چه ربط به جشنواره فيلم فجر دارد" اين را انگار خودم از خودم می پرسم. جواب اين است که کمی صبر کن.

در باغ های ساوه، در پست و بلند همدان، در تپه های مارليک و در گردنه بداغی برای چه می گردی. من مردان سپاه و گروه باستان شناسان را می بيننم که وسط جنگ آن ظالم [صدام را می گويم] وقتی خواستند مجموعه بی همتای فلزی لرستان را نجات دهند، از جان گذشتند و چند تائی هم شهید شدند. يادم به روزهای اوج جنگ می افتد و بولدوزر سپاه که در جنوب در کار ساختن فرودگاهی گویا، به دخمه ای برخورده و در آن جا هزاران سند و کاغد نوشته دیوانی يافته بود. چه خرمی به جان اهل فن افتاد که سرانجام فرودگاه چند روزی منتظر ماند تا جماعت کارشناس از تهران برسند و دريابند که آن جا محل دفن بخش عمده ای از اسناد حکومتی دوره قاچار بوده است. از جمله مدارکی که مالکيت ايران را بر جزاير ايرانی تنگه هرمز نشان می دهد و همين طور بخش هائی از جنوب خليج فارس را.

پس حالا زمانه ای است که می شود گفت. اينک زمانه ای نيست که تکيه دولت و دروازه های تهران ويران شد و کس آخ نگفت. می شود گفت خلایق اين جشنواره فجر مادری [يا پدری] داشت که فستيوال فيلم تهران بود. نسبت زمانی اش با جشنواره کمتر از المپيک يونان و امروز نیست و هم کمتر از نسبت معنوی مولانا وقونيه. و اگر به درست بگوئی مناسبت ها چه تفاوت دارند اين آدم ها هستند که مطرح اند و صاحب ارزش و سازنده. سخن درست گفته ای، درست همين است. و همين است که حالا می توانم بگويم آن چه را در دل دارم.

ايهالناس در سالی که گذشت، در فاصله آن جشنواره و اين جشنواره فجر، کسی درگذشت که از بنيادگذاران بود. از آن ها که سينما را می شناخت، خوب می شناخت. در جهان به نقد فيلم شهره بود. به بازيگری و به کارگردانی و به عشق به وطن. کاشانی مردی که جانش را در اين جا نهاد و رفت. فرخ غفاری را می گويم. من اگر بودم جشنواره فيلم فجر امسال را به نام فرخ غفاری ابتدا می کردم.

و چون از رفتگان گفته شد، از زندگان هم بايدم گفت. سينمای امروز ايران اگر نام و آوازه ای در جهان دارد که دارد و نسبتش هم با بقيه چيزها برابر نيست، از آن روست که سابقه سينمای جدی ايران کم نيست. سينمای مولف، سينمای جدی ايران، نيم قرنی پيش با فريدون رهنما آغاز شد. زود رفت اما هم امروز کسی هست که به درستی تاريخچه سينمای جدی ايران که امروز در جهان و در هر جشنواره معتبر نام و نشانی دارد، از او آغاز می شود. ابراهيم گلستان است. هم در کار سينمای مستند و هم از زمانی که خشت و آينه را ساخت، در سينمای بلند داستانی، او بود که زنجير تفريح و کافه گردی را از پای سينمای ايران گشود. هنری که از مدتی قبل از آن، به جد وارد زندگی ادبی و فرهنگی و حتی سياسی و اجتماعی جهانيان شده بود، در اين جا هنوز جايش در کنار کاباره و کافه جمشيد و بنگاه موزیکال بود. آقای گلستان که داستان نويسی ايران هم به نام او مفتخرست، بر ديباچه فيلم جدی ايران ايستاده است.

فرخ غفاری خود يک پاسارگاد بود، اگر نيک بنگری. گلستان خود به تنهائی راز گنج دره جنی است. همان راز که به ديدنش در سينما، در همان سالن تاريک پیدا بود که نبضمان جور ديگر می زند.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook