Wednesday, July 27, 2011

مجلس و دولت در انتظار گودو


کار فیروزه مظفری است
انگار جلسه تمرین آخر یک نمایشنامه پوچی است، چیزی مانند «در انتظار گودو» شاهکار ساموئل بکت، که از قضا این روز‌ها در تهران قرارست روی صحنه رود. انگار نه که نمایندگان مردم عصبانی شده‌اند از وضعیت امنیت اجتماعی شهر‌ها، از تجاوز‌ها، از کشتن‌ها در روز روشن، انگار نه که کسی نماینده مردم است و در پیشگاه خدا و مردم متعهد.

همه آن می گفتند که خود می دانستند چنین نیست و همه آن نمی گفتند که می دانستند، انگار نه که مدیران را احضار کرده‌اند تا اگر نه مانند خاطیان ژاپنی سر تعظیم فرود آورند بلکه مانند نخست وزیر بریتانیا دست کم اعتراف کنند کوتاهی داشته‌اند. انگار یکی در سالن و در نقطه کور دوربین‌ها نشسته که همه از وی واهمه دارند و سخن وی را به مناسبت و بی‌مناسبت تکرار می‌کنند. یک نمایش کامل است، کمدی و بی‌خون.

انگار نه که اکثریت جامعه شهری می‌داند آشفتگی‌های ناشی از اجرای یک سیاست بد طراحی شده، با گذشت دو سال از آن، روز به روز همه‌گیر می‌شود. انگار نه که این صحنه واقعی است و نمایش نیست، این همه بی‌آبروئی، زندان درمانی، زیر فشار بردن خانواده‌ها، تبدیل ایران به بزرگ‌ترین سوژه نقض حقوق بشر در جهان، به بهانه این حاصل آمد که امنیت برقرار شود. انگار نه که دو سال پیش، در پاسخ تندروی‌ها و در جست‌و‌جوی دلیل‌‌ رها کردن مردانی خشن و خونخوار در میدان‌های شهر، به جان مردم صلح جو و آرامش طلبی که جز قانون چیزی نمی‌خواستند، آن ها نبودند که توجیه می کردند که حکومت مسئول امنیت جان مردم است و سعید مرتضوی دادستان جانستان و فاسد، حافظ امنیت جان مردم.

در جریان این نمایش پوچی – جلسه حقیقت یاب مجلس– انگار همسرایان یک شعار داشتند و تکرار می‌شد،‌‌ همان که دستگاه تبلیغاتی بشار هم در سوریه روی‌‌ آن قفل کرده است؛ توطئه خارجی. خارجی به عنوان اسم مستعار همه چیز حتی بی‌کفایتی.

اگر جلسه مجلس که برای رسیدگی به علت افزایش ناامنی در کشور برپا شده بود، درست گزارش شده باشد باید گفت کسانی که نگران به‌هم‌ریختگی اجتماعی ایران هستند گو نگران باشند. این جمله مسئولان، که نظراتشان در گزارش‌ها آمده، درک و اراده رفع مشکلات اجتماعی کشور را ندارند. بزرگ ترین دغدغه شان همسرائی با بالاتر برای حفظ موقعیت هاست،.

مهم‌ترین نتیجه‌ای که از گزارش جلسه روز سه‌شنبه مجلس به دست می‌آید کوشش جمعی برای اختراع حکومت است، به گونه‌ای که خواننده درمی‌ماند این جمع وزیران و فرماندهان آیا از دنیا هیچ نمی‌دانند، آیا طوطی‌هائی هستند که هر چه استاد از پشت جعبه آینه گفت، می گویند. یا این بخشی از ماجراست که مردم باید بدانند و در جلسات دربسته سخن دیگرست. کاش این دومی باشد، دست‌کم نگرانی‌ها جای خود را به همدلی برای درماندگی‌ها می‌دهد.

در جلسه چه گذشت
در گزارش آمده «وزیر دادگستری خواستار کنترل رسانه‌های همگانی در زمینه انتشار اخبار مربوط به وقوع جرایم اجتماعی شد و گفت: باید اطلاع‌ رسانی در اینگونه موارد نیز کنترل شوند، بیگانگان پشت پرده این ناامنی‌ها در ایران هستند و بعد هم آن را در رسانه‌هایشان بزرگ می‌کنند و بنابراین ما نیازمند سیاست‌گذاری در این زمینه هستیم.»

یک نفر در مجلس نیست به رییس سابق اداره زندان‌ها که اینک وزیر دادگستری است بگوید اگر بیگانگان راست می‌گویی پشت پرده این ناامنی‌ها هستند ـ یعنی تلویزیون‌های آزاد ماهواره‌ای- با کنترل اطلاع رسانی، که به معنای فشار بیشتر به همین رسانه‌های داخلی است، چطور آن ها بی اثر می شوند. برعکس است. تجربه نقل شده از زبان فرمانده پلیس هم همین را می‌گوید، آمار هم همین را می‌گوید، اما وزیر جز کنترل کاری بلد نیست از قرار.

در دنباله گزارش مجلس آمده «در واکنش به این نظر وزیر دادگستری، علی لاریجانی، رئیس مجلس، گفت: این مورد در قالب قانون قابل رفع است تا رسانه‌های گروهی آزاد باشند این موارد را آنگونه که دستگاه قضایی تعیین می‌کند، مخابره کنند.»

از خرده گیری بر نحوه گزارش و معنای این کلمات پشت هم ردیف شده باید گذشت. یک بار دیگر جمله نقل شده از علی لاریجانی را بخوانید. معنای این جمله چیست؟ قانون بگذرانیم که رسانه‌های گروهی آزاد باشند این موارد را آن گونه که دستگاه قضائی تعیین می‌کند مخابره کنند! ظاهرا معنایش این است که آزاد نباشند جز همان که دستگاه قضائی می‌گوید خبری درباره مسائل اجتماعی کشور مخابره کنند. باید گفت آفرین بر جانشین مؤتمن‌الملک، آفرین بر رییس قوه‌ای که باید مدافع حقوق مردم باشد که برای محدودیت بیشتر چه فرز و به‌هنگام است. حالا بگو قانونی برای آزادی رسانه‌ها تدوین بفرمائید، البته که هزار عذر شرعی و عرفی در راه است.

تا وزیر دادگستری و رییس مجلس تنها نمانده باشند، گزارش نشان می‌دهد «آقای محسنی اژه‌ای، دادستان کل کشور، نیز از نحوه انتشار اخبار مربوط به وقوع جرایم جدی انتقاد کرد و در مورد برنامه‌های قوه قضاییه برای مقابله با این پدیده گفت که قوه قضاییه در صدد تدوین لایحه‌ای برای معرفی متهمان جرایم جدی از رسانه‌های همگانی است.»

به نظر می‌رسد جناب اژه‌ای خوب می‌داند - گرچه گزارشگر نمی‌داند که اگر می‌دانست جمله‌ای چنین بی‌معنا را منعکس نمی‌کرد- که لایحه‌ای که پیشنهاد می‌کند برای «معرفی» متهمان از رسانه‌های گروهی نیست، بلکه منظورشان «جلوگیری از معرفی» است. چون معرفی که قانون نمی‌خواهد، کار روزنامه‌هاست.

اما عیب می ‌جمله بگفتی هنرش نیز بگو. به گمانم در جلسه مجلس برای رسیدگی به ناامنی‌های اجتماعی یکی بود که کار خود خوب می‌دانست، کارش نمایش نبود. «سرتیپ پاسدار احمدی مقدم، فرمانده نیروی انتظامی، ضمن تسلیم گزارشی کتبی به نمایندگان گفت که توسعه سکس، خشونت، استفاده از مشروبات الکلی و مواد مخدر و همچنین تضعیف دولت‌ها در برخورد با نا‌امنی، افزایش جرایم را در تمامی جهان به همراه آورده است. در مورد ایران حضور نیروهای بیگانه در منطقه منجر به تشدید این موارد شده...» فرمانده وقتی سخن خود را عمق بیشتر می‌دهد چنین می‌گوید: «در دهه ۱۳۷۰، نا‌امنی اجتماعی به دلیل بی‌توجهی دولت شدت یافت اما از ابتدای برنامه سوم تلاش جدی برای کاهش شیب افزایش جرم آغاز شد که تا حد صفر پیش رفت که شاهد کاهش جرم یا عدم افزایش آن در مواردی بودیم.»

برنامه سوم یعنی سال‌های ۱۳۷۹ تا ۸۳، یعنی دوران دولت خاتمی. سخن فرمانده چنین معنا می‌دهد که در سال‌های بعد از جنگ دولت بی‌توجهی کرد ولی بعدش - همزمان با آزادی نسبی مطبوعات، گرمی بازار از تلویزیون‌های ماهواره‌ای گرفته شد- شیب جرم کاهش یافت و به صفر رسید.

گفته حرفه‌ای فرمانده نیروی انتظامی که شباهت زیادی دارد به گفته‌های فرماندهان پلیس در همه جای دنیا، وقتی مورد سئوال مطبوعات یا مجلس قرار می‌گیرد حاوی نکات پراهمیتی است. هیچ ناظر و تحلیلگر بی‌طرفی نیست که با آمار و ارقام واقعی و برداشت‌های علمی مخالفت کند. مخالفت متعلق به زمانی است که مسئولان دولتی نشان می‌دهند که جز ایجاد محدودیت کاری بلد نیستند. تعبیرشان از حکومت، اعمال اقتدار و ایجاد نفرت به بهانه انجام وظیفه است. و چون به مقصود رسیدند آن‌گاه موجودی را چشم بسته از جیب خارج می‌کنند با اسم مستعار «توطئه بیگانه» و گمان می‌دارند در هر دادگاهی تبرئه‌شان می‌کند. حال آنکه توطئه خارجی اگر تبرئه کننده و توجیه ناراستی‌ها بود که بشار اسد و حکومتش ایمن بودند. یعنی کس از خود نمی‌پرسد هزار و خرده‌ای انسان را خارجی خریده بود که در ماجراهای این چند ماهه در سوریه کشته شده‌اند و باز دست برنمی دارند!

اصل کل جلسه مهم رسیدگی به ناامنی‌ها در مجلس که با حضور مسئولان برپا شده، این است: توطئه خارجی و انعکاس اخبار در رسانه‌ها. این است علت‌العلل همه ناهنجاری‌ها. به این ترتیب همه آسوده باشند و دو سه شعاری نثار بیگانه کنید و قراری برای دستگیری چند روزنامه‌نگار دیگر و توقیف چند نشریه دیگر. تا صبح امید بدمد.

به جای هر مؤخره‌ای این نکته از قلم پوریا عالمی طنزنویس:

مطبوعات چه بنویسند که امنیت را زیر سوال نبرد؟
الف- گروهی متجاوز بعد از اینکه از باغ برگشتند به رستوران رفتند.
ب- گروهی قاتل بعد از اینکه از صحنه قتل برگشتند، برنامه بیست و سی نگاه کردند.
پ- گروهی عناصر خودسر بعد از اینکه به خانه برگشتند، به صورت سرخود لباس‌های شخصی‌شان را به خشک‌شویی بردند.
ت- گروهی مافیای اقتصادی بعد از این‌که پول‌هایشان را شمردند، به دوربین لبخند زدند.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, July 19, 2011

چرا حالا نمی شود


کارتون ابر امید از هادی حیدری، شرق
سال های 73 تا 1375 اختناق سنگین بود. دستگاه امنیتی احساس می کرد کاملا بر کشور احاطه دارد و نه از مطبوعات هراسی داشت که مطبوعاتی نبود، و نه از دانشجویان باکی به دل راه می داد چرا که آنان نیز جز در دفتر تحکیم وحدت حضور نداشتند و انتخابات این دفتر هم با دخالت اطلاعات صورت می گرفت. کسی را خبر از آن چه در زندان ها می گذشت نبود، و اگر هم بود توان بازگفتن نبود، در صحنه جهانی هم رسانه ای نبود و اگر بود امکانی برای دسترسی به خبرهای پنهان نداشت. پشت پرده، مدیران وزارت اطلاعات طرح می ریختند و بی هیچ نگرانی از نظارت و کنترلی، به اجرایش می گذاشتند.

به نظر می رسد در آن سکوت گورستانی مدیران سطح اول نظام به بولتن های محرمانه اعتمادی بی نهایت داشتند و احتمال نمی دادند جز همان که برایشان گزارش می شود کاری در زندان ها و پشت دیوارها و دروازه های و برجک های محافظ صورت گیرد. حتی گمان نمی دادند این خوش خیالی روزگاری کار دستشان بدهد و کارهای مفیدشان را هم از صفحه روزگار و اذهان مردم و قضاوت عمومی پاک کند. آخر درس انقلاب را نخوانده بودند و انقلاب های بعدی در مصر و لیی و تونس را هم چنان معنا می کردند و می کنند که هیچ نسبتی با آنان پیدا نمی کند.

تجربه سعید امامی
سعید امامی یا اسلامی که بعد از دولت هاشمی رفسنجانی و در افشاگری های یک عده از جوانان عدالتخواه مسلمان نامش به میان آمد، در زمان مورد نظر در مقام قائم مقام وزارت اطلاعات چنان احساس قدرت می کرد که در یک جمع علنی از مدیران استان همدان به صراحت فاش کرد که سعیدی سیرجانی ادیب و نویسنده ناراضی را بعد از آن که به اعتراف علیه خود و عقاید خود واداشتند، به این دلیل که "وجودش محتمل به هزینه بود و هیچ فایده ای نداشت" کشتند. در نوار پیداست که سعید امامی هیچ نگرانی از افشای این راز ندارد بلکه با غروری که بعدا معلوم شد ناشی از ارتباط با از ما بهتران بود، می خواهد قدرت خود را به رخ ها بکشد و شاید هم قدرت دستگاه اطلاعاتی را. وی در یک سخنرانی دیگر سی و پنج دقیقه از موفقیت های خود در مذاکرات با مقامات عالیرتبه امنیتی فرانسه و کشورهای دیگر اروپا گفت و مدعی شد که نه فقط در محروسه ایران که در بیرون مرزها هم بر همه ایرانی ها مسلط و محاط است. این گویا نظر کلی حکومت بود.

بر اساس سابقه ای که از دوران پادشاهی باقی مانده مردم چنین حکم می دادند که سعید امامی همان است که گزارش های روزانه از عملیات به بالاترین مقام کشور می دهد و حالا اشاره شنیده که چرا این پیروزی ها را با مردم در میان نمی گذارید، چنان که پرویز ثابتی چنین امکانی یافت بعد از حوادث سیاهکل و سرکوب چریک های فدائی خلق.و شد مقام امنیتی و سخنگو مقتدر.

از اطلاعاتی که در سال های بعد به دست آمد مردم دریافتند که در طرح ابتکاری سعید امامی، روشنفکران هدف نخست بودند، اعم از نویسنده، شاعر، فیلمساز، مترجم و روزنامه نگار. مردم این آگاهی را بعد از دوخرداد به دست آوردند وگرنه روشنفکران و اهل فرهنگ دو سه سالی بود که با پوست و گوشت خود احساس می کردند در چاله ای افتاده اند. سعید امامی خود و یا معاونانش ، با سینماگران جلسه دیدار می گذاشت، به اتاق های تاریک هتل های هما و اوین دعوت می کردند و ساعت ها گفتگو، همراه با تهدید و تطمیع به قصد آن بود که تولیدات فرهنگی کشور کنترل شود. در همان سال 75 مصطفی کاظمی معاون سعید امامی، در محوطه باز زندان آستارا به این نگارنده گفت "با کشتن سعیدی سیرجانیی برایتان پیام فرستادیم توجه نکردید دیگه". او خواست به من بفهماند امروز هم که به تصادف، اتوبوس حامل 21 نفرتان به دره نیفتاد و زنده اید از اثر این است بهترست به عنوان علامت و نشانه تلقی کنید و شکرگزار باشید.

ابعاد رعب
یک سال قبل از آن که اتوبوس روشنفکران عازم ارمنستان شود، همین گروه اطلاعاتی سعیدی سیرجانی را کشته بودند، و هم غفار حسینی را، برای شاملو، دولت آبادی، گلشیری دکتر براهنی هم پیام های هشدار دهنده مخصوص فرستاده بودند. از آن 21 نفری که عازم ارمنستان بودند و وقتی طرح کشتارشان عملی نشد سر از زندان آستارا در آوردند و بعد با دادن تعهد سکوت، رها شدند، یکی در بازگشت پیشنهاد کرد نامه ای امضا کنیم و به هاشمی رفسنجانی برسانیم و از وی به عنوان رییس جمهور بخواهیم که تحقیق کند چرا در جریان یک سفر قانونی که وزارت ارشاد و وزارت خارجه از آن باخبر بوده است با ما چنین رفتاری شده است. حتی قرار شد در آن نامه ننویسیم که می خواستند ما را بکشند [ در حالی که به چشم دیده و مطمئن بودیم] و تنها ذکر کنیم که حوادثی رخ داد که منجر به قطع سفر شد. اما یکی از حاضران که بیش از دیگران در آن ماه ها گرفتار شده بود به تاکید گفت به محض تهیه چنین نامه ای قبل از آن که به دست رییس جمهور برسد ما را خواهند کشت. این نامه هرگز نوشته نشد. فضا چنین سخت و سربی بود. نشانه دیگر این که خبر و گزارش اتوبوس هم یک سال و نیم بعد که دوم خرداد اتفاق افتاد و زبان ها باز شد، به مراکز بین المللی رسید و در جهان انعکاس یافت.

همه این حوادث برای آن به میان کشیده شد که یادمان آید از یک سالی بعد از حادثه اتوبوس ارمنستان. فرج سرکوهی، یکی از جان به دربردگان سفر ارمنستان، در حالی که به دام همان گروه وزارت اطلاعات [بخش فرهنگی] دچار شده بود، بعد از شکنجه و آزارها و بارها بردن پای اعدام، در حالی که چیزی دیگر از وی باقی نمانده بود، دست از جان شست. او نامه ای افشاگر نوشت و در فرصتی که به دست آورد روی دستگاه فکس [تنها راهی که برای رساندن خبر در آن زمان وجود داشت] نشاند و دکمه را که فشار داد نامه از خطوط عبور کرد و به آلمان رسید. در آن سوی خط فریده زبرجد کاری کرد که به قاعده در آن جو تنها از عهده یک از جان گذشته دیگر برمی آمد. او مسئولیت را پذیرفت و جهان را از احوال همسر خود با خبر کرد. و تا صدای خود را به گوش کسانی برساند که همسرش را در بند اقتدار خود داشتند به تک تک آشنایان خود و فرج همراهان تلفن کرد. روزهای سختی بود که همگان ترجیح می دادند گوشی تلفن را برندارند، پس خانم سرکوهی امکان یافت که با گذاشتن پیام برای آنان، پیامی به گوش ماموران شنود اطلاعات برساند.

در آن پیام صدای نالان زنی دردکشیده شنیده می شود که به شنونده و [هم به شنود کنندگان] می گفت اگر موئی از سر شوهرم کم شود من در مقابل مراکز جهانی خود را به آتش می کشم که آبرو برایتان نماند. این یک اخطار است، من آن نامه را منتشر کردم شما نمی توانید او را دوباره شکنجه کنید.

وقتی جهان تکان خورد
در غیاب اینترنت و ماهواره، کار بزرگ سرکوهی راه گشود و انفجاری در جهان ایجاد کرد. کس نبود که خبر نشود. تمام نشریات معتبر جهان در صفحه اول خود نقل کردند. دکتر براهنی در بی بی سی این متن را معتبرترین متن در ادبیات اعتراض خواند. در آن نامه فرج سرکوهی فاش کرده بود که آن چه از زبانش انتشار داده اند، دروغ است. در نامه ای که جهان را تکان داد سرکوهی نشان داده بود که فشارچه سنگین است.

بیشتر نشریات معتبر جهانی تمام آن نامه را به خط فارسی فرج چاپ کردند تا از این سند تاریخی محروم نمانده باشند. با آن نامه به سرکوهی سولژنیستین ایران لقب دادند.
این نامه و تکان ناشی از آن در تاریخ ماند. وقتی چند ماه بعد انتخابات ریاست جمهوری برگزار شد نوشته اند حدود شانزده در صد از انگیزه کسانی که حماسه دوم خرداد را آفریدند تاثیری بود که رسانه های فارسی زبان خارجی با پخش نامه سرکوهی بر ذهن رای دهندگان گذاشتند. در نظر سنجی تاکید شده که درصد بزرگ دیگری از رای دهندگان به محمد خاتمی از تکان خبری دیگری دریافتند که این بار می توان از صندوق انتخابات نظام را گزید. و آن اتفاق ملاقات آقای جواد لاریجانی مذاکره گر مشهور جمهوری اسلامی بود که در لندن به دیدار نیک براون رییس میز ایران در وزارت خارجه بریتانیا [بعدا سفیر بریتانیا در ایران] رفته تا از طریق وی توجه دولت لندن را به ناطق نوری به عنوان بهترین جانشین برای هاشمی رفسنجانی جلب کند. افشای متن این مذاکره که با شهامت و جسارت یک عضو سفارت ایران در لندن و تصمیم غلامحسین کرباسچی به انتشار آن صورت گرفت بمبی بود که در داخل ایران ترکید و بعد از آن خبرش به جهان رفت و این بار که واکنش ها برگشت نشان داد که چطوری جناح راست با شعارهای ضد استکباری خود سرانجام سرنخ ها را در لندن می بیند. دود این افشاگری به چشم آن کس رفت که خبری از آن نداشت، علی اکبر ناطق نوری که در افواه مشهور شده بود انتخاب وی انتخاب از پیش معین شده نظام است. در تحلیل ها نمی گنجید که نظام هم آرای مختلفی دارد و بخش های با هم مخالف. امروز بعد از گذشت چهارده سال از آن واقعه و تکان هائی که همان رای در ارکان حکومت داد، دیگر کسی نیست که از اختلاف خبر نداشته باشد. اما در آن روزگار یک روزنامه سلام بود که وقتی سردبیرش یک نقد اقتصادی محتاط نوشت، و سخنگوی انقلاب دوم یعنی دانشجویان اشغال کننده سفارت آمریکا بود، نود روز را در انفرادی گذراند.

حماسه دوم خرداد که حتی بزرگ ترین دشمنان دموکراسی را واداشت به تکریم و تحسین آن، از اثر آگاهی و باور عمومی رخ داد. و نوشتم عوامل موثر در آن آگاهی و باور چندتاست که مهم ترینشان انتشار نامه یک زندانی و مذاکره پنهان یک مامور حکومتی.

وقتی آن نامه تاریخی سرکوهی در جهان منتشر گشت نه اینترنتی بود، نه تلویزیون های ماهواره ای، نه تلویزیون صدای آمریکا و نه بی بی سی فارسی، نه یازده سپتامبر اتفاق افتاده بود که توجه جهان را، به دنبال دخالت های نظامی غرب، به منطقه خاورمیانه بکشاند، مساله اتمی ایران چنان ماجرا نشده که کار به تحریم مدام بکشد. در داخل کشور چنان اختناقی حاکم بود که کس خبر از زندانیان سیاسی نداشت. وزارت اطلاعات چنان مسلط بود که نوشته شده رییس دولت هم از طریق همان بازخورد نامه افشاگر سرکوهی در جریان قرار گرفته. ادعا شده با انتشار نامه سرکوهی از جمله رییس دولت به وزیرش دستور داده سعید امامی را از قائم مقامی وزارت اطلاعات بردارند که البته چنین نشد بلکه وی فعلا مقام اسمی خود را از دست داد و حتی در دولت بعدی هم چنان نفوذی داشت که توانست نقشه قتل های زنجیره ای را پیاده کند.

حالا همه آن وضعیت تغییر کرده، جمهوری اسلامی مشمول تحریم هائی است که دیگر مخفی نیست، حکومت در این سی و سه سال هرگز چنین در جهان بی کس نبوده است، چنان نبوده که بنویسند سرنوشتش به سرنوشت بشار اسد بسته است. در آن زمان دولت هاشمی راه جهان را تا اندازه ای گشوده بود وزیران خارجه چند کشور اروپائی به تهران آمدند. روابط با آمریکا امیدواری هائی به بهبود داشت. اما اینک رییس دولت کسی است که از جمله بدنام ترین مردمان در عرصه سیاسی عالم است، البته در میان مردمان فقیر و تندرو هوادارانی دارد اما این ها تا زمانی است که کیسه نفت چنان گشاد باشد که بود و او بی خیال عواقب آن در کار ناسزای مداوم به اسرایئل و آمریکا باشد، که دیگر نیست.

آن چه به نفع است
از طرف دیگر الان اینترنت هست، ماهواره ها ده ها برنامه تلویزیونی مخالف را به داخل ایران عرصه می کنند. فیس بوک و تویتر خود به تنهائی در جاهائی از دنیا توانسته اند حصار حاکمیت را شکسته و مردم را به حرکت آورده اند. در همین زمان منطقه خاورمیانه چنان است که بیست سال قبل اروپای شرقی بود، ملهتب و حکومت ها در آستانه سقوط.

سئوالم این است که در چنین شرایطی نه نامه عیسی سحرخیز، زندانی از جان گذشته موج چنان می اندازد، نه به بند کشیده شدن میرحسین و خانم رهنورد، کروبی و همسرش. نه نامه های تکان دهنده و زیبای نوری زاد، نه شرح درد مردمان محترمی که نعش آن ها از در زندان به در آمد. نه مرگ عزت الله سحابی، نه مرگ تکان دهنده هاله سحابی و هدی صابر، نه این که با احمد زیدآبادی و مسعود باستانی و بهمن اموئی چه می کنند. حالا دیگر به راحتی دختران جوان هنرمند و روزنامه نگار را هم می گیرند. زمانی که اکبر گنجی در زندان اعتصاب غدا کرده بود و بیم مرگش می رفت وقتی مردمی در مقابل بیمارستان میلاد گرد آمدند و عکسش رسید دیدم همان چهره های همیشگی، زن و مرد، خانم شیرین عبادی، ابراهیم یزدی، فریبرز رییس دانا، ناصر زرافشان، بهمن اموئی، ژیلا بنی یعقوب، فخری خانم محتشمی ر ... چنان به خشم آمدم که از یکی از فرزندان روزنامه نگارم به عتاب پرسیدم من خود از صحنه گریخته ام و حق ندارم سئوالی کنم وگرنه می پرسیدم دیگر چه کنند گنجی و دیگران تا تکانی بخورید.

همین سخن را به نوعی در زمان دستگیری منصور اسانلو از کارگران پرسیدم. انگار شرایط دارد به زمان 1375 برمی گردد. پیروان سعید امامی که گفته می شود به سر کارهایشان برگشته اند گویا دوباره سران حکومت را قانع کرده اند که هیچ نگرانی نیست و کشور آرام است و همه چیز مطابق گزارش حیدر مصلحی تحت کنترل. و معمولا درست در زمانی که کسانی مژده می دهند که بخوابید ما بیداریم چیزی در هوا هست که خبر از ماجرائی با ابعاد ناشناخته می دهد. یک بار انقلاب بهمن 1357 بود، یک بار دوم خرداد و ظهور اصلاحات و یک بار باز خرداد بود و طرحی پیچیده در کار افتاد و حاصلش محمود احمدی نژاد. اگر به گذشته های تاریخ برویم باز هم می توان شمرد که از خفتگی حکومتگران چه ها رخ نموده است.

هر که را باغچه ای هست به بستان نرود
هر که مجموع نشسته است پریشان نرود
آن که در دامنش آویخته باشد خاری
هرگزش گوشه خاطر به گلستان نرود


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Thursday, July 14, 2011

آنان که جهان را با کلمه و گفتگو ساختند


پرونده این شماره مهرنامه ، مصالحه است. این نوشته را برای آن پرونده نوشتم

سناریو نویسان هالیوود معتقدند همه آدم ها را می توان با نخی در یک قصه به هم دوخت.
یافتن آن نخ اما کار هر کس نیست. نلسون ماندلا هیچ ربطی به لخ والسا ادارد. همه آن هاگاندی را می شناختند جز لخ والسا کتاب نخوانده بود و مارتین لوترکینگ را هم نمی شناخت. اما نخی که این همه انسان های بی شباهت را به هم متصل کند گفتگو و سازش است. گفتگو برای رسیدن به صلح و عدل.

همین نقطه های مشترک کافی است که اهل فن دریابند که چهار قهرمان سیاست در قرن بیستم رمز کارشان کجا بوده است. آنان همان می خواستند که هر کس دیگر آرامش و عدل برای مردم، اما راهشان از گفتگو برای سازش می گذشت و با ایمانی محکم این ره را با پایمردی و صبوری پیمودند. و الگو شدند.

اولین این ها مهاتما گاندی بود. هندوئی که در ایمان هیچ کم نداشت و چون کوه بر سر ایمان خود ایستاده بود چنان که استراتژیست های همگام خود را عصبانی می کردند، گاه فغانشان از نرم روی او به هوا می رفت گاه اما گمان داشتند زمان کوتاه آمدن است، اما او به عشقی که به مردم و اعتمادی که به عدم خشونت داشت، راه خود می رفت و تن نحیف را داو قماری می کرد که در آن بازنده نبود. جواهر لعل نهرو وردست عاقل او که در دموکراسی هندی همچون جواهری می درخشد فغانش بلند می شد از دست این راهب که در مقابل سنگ دلی انگلیسی های متجاوز و استعمارگر گاهی می گفت اما خیلی چیزها دارند که ما نداریم.

مصدق و گاندی
همین جا می توان گریزی زد به سرنوشت ایران زد. یک سال بعد از مرگ گاندی، تنها یک سال، و یک سال نه چنان است که چیزی از خاطرها برود، در ایران نهضت ملی کردن نفت به راه افتاد. دکتر محمد مصدق باید از گاندی می آموخت، سرگذشت وی را دنبال کرده بود. نمی توانست دنبال نکرده باشد. گرچه سخن خاصی از آن قبیل که بزرگان معاصر گفتند از رهبر نهضت ایران درباره گاندی ثبت نشده است. البته همان زمان در سفارت هند حاضر شد و به احترام هم جمله ای نوشت. اما دکتر مصدق اهل ادبیات نبود و از وی جملات درخشان چنان که از گاندی و چرچیل نقل است باقی نمانده.

مصدق و گاندی یک وجه مشترک داشتند و آن هم دشمنشان بود. چرچیل نفرتی از گاندی داشت که هیچ گاه او را جز "فقیر نیمه عریان" خطاب نکرد. حاضر نبود بپذیرد که این مرد می تواند داشته باشد. وقتی یکی از اعتصاب غذاهای گاندی تلگرام رسیمی کرد به دهلی که این مرد چرا نمی میرد. او را به چشم یک یاغی نگاه می کرد که می خواست امپراتوری بریتانیا را پایان دهد و جزیره محبوب وی را به کشوری کوچک بدل کند که محتاج ترحم اروپائیان دیگر باشد. این نفرت در جا به جای تاریخ استقلال هند ثبت است. اما گاندی از فرصت غیبت چرچیل از دولت بریتانیا بهره گرفت و استقلال هند را به دست آورد، دکتر مصدق این فرصت را از کف داد و مبارزه اش چندان به طول انجامید که چرچیل دوباره به خانه شماره ده داونینگ استریت برگشت. برگشت تا نگذارد گاندی دیگری متولد شود، نگذارد یک پیرمرد دیگر شرقی، یک یادگار دیگر از سرزمین باستانی و مشعلداران تمدن جهانی شیر بریتانیا را به بازی بگیرد. این بار چرچیل موفق شد و مصدق سرنگون.

در چراییش بسیار نوشته اند و نوشته خواهد شد به روزگاران، اما قیاس روش های گاندی و مصدق – بدون آن که به سایر بی شباهتی های نهضت هند و نهضت ایران بنگریم و با توجه به این که ایران مستعمره نبود و هند بود – یک امر را مسلم قرار می دهد. همان که گفته می شود به صورت نامه ای در سفارت هند در تهران ضبط است. نامه ای که جواهرلعل نهرو به دکتر مصدق نوشت در اول سال 1332 و در آن لابد با عنایت به روش های گاندی نوشت نگذارید شاه و کاشانی و مکی و بقائی از نهضت ملی جدا شوند. [نقل به مضمون از متنی که مسعود برزین که نامه را دیده برای نگارنده نقل کرد]. گاندی خود نه تنها رهبران هندو و مسلمان را نمی گذاشت از هم جدا شوند که با روشی که داشت انگلیسی های متفرعن را هم هیچ گاه از سر میز مذاکره دور نکرد و امید به سازش را در دل آن ها همیشه زنده نگاه داشت.

در رثای این دو مرد بزرگ شرق [مصدق و گاندی] بسیار گفته و نوشته اند، بسیار هنرها به رهبر نهضت ملی ایران نسبت داده اند که سزاوار آن بود اما در جائی ثبت نیست که مذاکره و سازش را به عنوان وسیله ای برای پیشبرد هدف در سرلوحه رفتار سیاسی خود پذیرفته باشد . در مقابل بسیارند که معقتدند اگر وی با کاشانی راه آمده بود و آن جاه طلبان دیگر – بقائی و مکی و دیگران – را گذاشته بود در تعارف بمانند، این نمی شد که شد.

فقیر نیمه عریان که خود در جواب طعنه آمیزی به چرچیل گفته بود به فقر و به عریانی مفتخرست، با لنگوته ای به کمر، و بزی به دنبال که شیرش تنها قوت وی بود اول بار که از زندان به محل نایب السلطنه هند به مذاکره با نماینده امپراتور رفت. روی پله ها ایستاد و لبخند نرمی صورتش را پوشاند. اما کین نه. هرگز.

روزی که گاندی به تیر یک هندوی متعصب از پا در آمد، نهرو که بیست سال با این نیمه عریان سمج در خفا جنگیده و حرص خورده و آشکارا حمایت کرده بود همچنان یتیمی پدر مرده در رادیو دهلی گفت "روشنائی از ما رفت. پدر ملت دیگر نیست" اما سینه صاف کرد و گفت "نه خطا گفتم نوری که در این سرزمین می درخشید یک نور معمولی نبود و تا هزاران سال این نور دیده خواهد شد". آیا منظورش این نبود که آئین عدم خشونت و ایمان به گفتگو و سازش جاودانه می شود.
عصر روزی که گاندی به رامای خود متصل شد، روزنامه های انگلیسی کاری کردند که فقط روز پایان جنگ جهانی دوم سابقه داشت، برای مرگ امپراتور خود نکردند. صفحه اول همه روزنامه ها سیاه شد، روزنامه هائی که در خیابان های لندن توسط مردم ربوده می شدند تا سال ها بعد تیراژشان به آن اندازه نرسید. پادشاه، نخست وزیر، و دشمن دیرینش که هرگز حاضر به ملاقاتش نشد وینستون چرچیل وی را با کلماتی سنگین مدح گفتند. همان که پیچیده در کفنی سفید پانزده سال قبل وارد لندن شد و همه بریتانیا برای دیدارش صف کشید. یکی از آن ها چارلی چاپلین و یکی دیگر برنارد شاو. همان که جمله ای در رثایش گفت "قتل گاندی نشان داد، خوب بودن چقدر کار خطرناکی است".

اما هندوستان استاندارد، روزنامه بزرگ دهلی که گاندی پانزده سال خبرسازش بود آن روز عصر در قاب سیاه با صفحه ای سپید منتشر شد که در وسطش یک جمله بلند بود "گاندی جی به دست ملت خودش که به خاطر رستگاریش زیست کشته شد. این دومین صلیب تاریخ جهانی است. روز جمعه رخ داد در همان روزی که مسیح در 1915 سال پیش به مرگ محکوم شد. پدر، ما را ببخش".

ماندلا ادامه گاندی
از میان چهار تنی که قهرمانان گفتگو و سازش قرن بیستم نام گرفته اند هیچ کس سرنوشت خود را این قدر شبیه به د گاندی ننوشت که ماندلا. هیچ کدام به اندازه نلسون ماندلا از لحاظ جغرافیائی و فکری به گاندی نزدیک نشدند. و هیچ کدام پس از گاندی به اندازه ماندلا قدر ندیدند. همان که در 92 سالگی هنوز جذاب ترین شخصیت سیاسی زنده جهان است. جز او از میان زندگان آن سوآن سوچی مظهر استقلال برمه نیز خود گفته است که به تفکر گاندی وفادار است.

در مورد راهبردهای مذاکره و سازش گاندی و ماندلا بسیار نوشته و گفته شده، آن قدر از خود در خاطرها کاشته اند که آیندگان به خوبی می توانند ابعاد اندیشه شان را بشناسانند و تشریح کنند. اما یک نکته نیز جای کار دارد. گاندی و ماندلا پیامبران عدم خشونت و چهره های موفق مبارزه سیاسی برای رهائی، چنین نبود که گاهی از خود تندی نشان نداده باشند و همه جا به ساز رقیب رقصیده باشند. گاندی که هنگام صدور فرمان نافرمانی مدنی به استقبال کشتن و کشته شدن رفت، و اگر چنین نبود انگلیسی ها جای نایب السطنه ایروین را به کسی مانند مونت باتن نمی دادند که خود و همسرش از شیفتگان گاندی بودند. و ماندلا نیز آخرین بار که به زندان طولانی رفت و تا سال 1990 در آن جا ماند از آن رو بود که با رهبری شاخه نظامی حزب کنگره، سیاهان را به مقاومت مسلحانه در برابر سپیدهای زورگو تشویق کرد. بسیاری "اومخوتو میسوزه" را نقطه مقابل روش های مسالمت جویانه گاندی دیدند.

زمانی هم که ماندلا بعد 27 سال از زندان به در آمد، در اولین پیامش، آن پیشینه را پس نگرفت بلکه اعلام داشت "هنوز مبارزه پایان نگرفته"، فقط امیدواری نشان داد به مذاکره برای برقراری صلح از راه انتخابات هر سیاه یک رای. یعنی خنجری را که به خاطر برداشتنش سال های دراز در زندان بود، همچنان بالای سر حکومت آپارتاید نگاه داشت تا چهار سال بعد که به منظور رسید و اولین انتخابات واقعی و همه رنگی در کشورش برگزار شد آن گاه اعلام داشت وقت کینه ورزیدن نداریم . و زندانبان خود را به ریاست شهربانی کشور گماشت. این زمانی بود که به راهی که وی گشود، نهضت پیروز شده و دکلرک رییس جمهور آپارتاید شده بود معاون وی، زندانی سابقش. ماندلا در چهار سالی که مذاکره برای سازش را پیش برد، همچون همه 27 سالی که در زندان گذراند لحظه ای امید از دست نداد. چنان که خود نوشته است و لحظه ای ایمان نباخت.

یک وکیل دیگر، باز سیاه
از میان پیروان گاندی، و همه کسانی که خود را به پیروی از وی مفتخر نشان داده اند کس مانند مارتین لوتر کینگ شایسته این صفت نبود و از همین رو پایان زندگیش همانند گاندی شد. وکیل جوان آمریکائی که از نوجوانی با هوش سرشار منتظر دعوت سرنوشت بود، هشت سال بعد از مرگ گاندی، در ایالات متحده آمریکا، که مهد آزادیش خوانده اند در واکنش به حادثه کوچکی روی صحنه پرید. رزا بارکس زن سیاهپوست که از کار روزانه خسته باز آمده بود حاضر نشد از روی صندلی مخصوص سپید پوستان در اتوبوس خط 232 شرقی بلند شود. پلیس آمد و دستگیرش کرد. جنبش تحریم ساخته شد و سراسر آمریکا را گرفت. مارتین لوتر کینگ شد رهبر جنبش. او گاندی را خوب خوانده بود. دو مقاله درباره نهضت گاندی از منظر حقوقی نوشته بود. از همین رو در اولین سخنرانی عمومی اش در کنفرانس رهبران مسیحی جنوب اعلام داشت در مبارزه علیه نژاد پرستی پیرو مسیح و گاندی هستم.

دکتر مارتین لوتر کینگ از این زمان ده سال زمان داشت تا نهضت تساوی حقوق سیاهان را عمق دهد. حربه اش کلمه بود. همان حربه ای که گاندی داشت. وقتی در سال 63 میلیون ها آمریکائی سیاه به دعوت وی در بنای یادبود ابراهام لینکلن در پایتخت آمریکا گرد آمدند. او فریاد کشید رویائی دارم. و همین جمله کوتاه در چهل و چهار سالی که گذشت دستمایه هزاران ترانه و مقاله و گفتار بوده است. رویائی دارم. همان سرودی که در مراسم تحلیف باراک اوباما اولین رییس جمهور سیاه پوست آمریکا به صدا در آمد و اشک های جسی جکسون همراه لوترکینگ را سرازیر کرد و اشک های میلیون ها تن را که از لای کلمات کینگ همین را شنیده بودند.

اگر گاندی به دوران خود استقلال هند را دید و اگر ماندلا توانست از همان راه به مقصود برسد و آفریقای جنوبی را از آپارتاید نجات دهد، آن چه لوترکینگ در رویا داشت نه چنان بود که خود بتواند دید. وفادارترین پیرو گاندی همانند مقتدای خود به تیری در چهارم آوریل 1968 به خاک افتاد، همان زمان ها جان کندی و رابرت کندی که به هواداری از جنبش سیاهان مشهور بودند به خاک افتادند. اما از خاکشان نهالی روئید که سال ها بعد بارک اوباما را به کاخ سفید برد. اما هنوز پایان نرسیده و رویای او متحقق نشده است.

مارتین لوتر کینگ اما به همان عمر کوتاهی که کرد تا به تیر یک تندرو در ممفیس از پا در آید قدر دید. پنج سال قبلش مرد سال مجله تایم شده بود و چهار سال قبل جوان ترین برنده جایزه صلح نوبل. اما بیست سال بعد بود که کنگره آمریکا به بزرگداشت وی سومین دوشنبه ژانویه را تعطیل رسمی کشور اعلام داشت. او در همان عمر کوتاه نشان داد که از جنبش نافرمانی مدنی و مذاکره و سازش چه معجزه ها می توان انتظار داشت.

لخ والسا
گرچه هر چهار تنی که به عنوان قهرمان گفتگو و سازش شناخته شده اند مردان سال شدند. اول از همه گاندی بعد دکتر لوترکینگ، لخ والسا و سرانجام ماندلا و دکتر محمد مصدق هم در سال 1952 به همین عنوان شناخته شد، اما در میان اینان لخ والسا تنها کسی است که در دیار خویش به خوشنامی نماند. آن استقلال و دموکراسی که از مذاکره و مبارزات گاندی در هند به یادگار ماند، آن حکومت رنگین پوست و به دور از آپارتاید که در آفریقای جنوبی پایدار شد و آزادی های مدنی سیاهان که حاصل کار لوترکینگ بود موجب شده است تا اینان در دیار خود قدر ببنیند و نسل ها نسل سرگذشت آن ها را الگوئی بدانند اما لخ والسا چندان بر قدرت ماند که مردم را علیه خود دید. و عجب آن که وقتی احساس قدرت کرد از آن فن که به زمان خود دنیا را تحت تاثیر گرفته بود، از مذاکره و سازش بهره نبرد.

والسا که خود در مصاحبه ای با ارویانا فلاچی باز گفت که کتابی نخوانده و نمی خواند در زمانی که رهبری سندیکاهای کارگری و جنبش همبستگی را بر عهده داشت مذاکرات با دولت کمونیستی لهستان را به خوبی پیش برد و توانست کار را تا پایان ادامه دهد، کارگری ساده بود که همچنان هم ماند. همین کارگریش مانع از آن شد که حکومت کمونیستی بتواند در مقابلش حرکت تندی ایجاد کند.

نمونه والسا نمونه شخصیت هائی است که خود موقعیت را نساختند بلکه زمان به آن ها فرصت رشد داد و از قضا خود چندان در حفظ نامی که برده بودند، کاری نکردند. در مبارزه ای که در دهه هفتاد بین کارگران و دولت لهستان در گرفت، بیش از هر چه کهنگی نظام کمونیستی و ضعف رهبر اردوگاه، یعنی شوروی، موجب شد که جهانیان به تماشا آمدند. والسا شهرت از آن گرفت که مبارزه ای که او به میانش پرتاب شد در لحظه حساس تاریخ بود و از همین رو در تاریخ نوشتند بلوک شرق که محکم و غیرقابل نفوذ می نمود به وزش نسیم آزادی از شرق اروپا دریده شد. به دنبال این دریدگی تاریخ، دومینوی سقوط حکومت های شرقی آغاز شد تا به سرزمین مادر یعنی شوروی هم سرایت کرد. در همین زمان وجود یک پاپ لهستانی در مقام رهبر کاتولیک های جهان راه را هموار تر کرد. پاپ و والسا قهرمانان جنبشی شدند که جهان را از دو قطبی انداخت.
لخ والسا به عنوان رهبر جنبش همبستگی با همان سادگی و کتاب نخوانی رییس مجلس و بعد هم رییس جمهور لهستان شد. او بیش از آن که قهرمان ازادی و بنیان گذار سبکی در زندگی اجتماعی باشد یک مسیحی مومن بود. در تاریخ بلند آوازه گرفت اما در مقام قدرت، این که ادبیات و کلمه در اختیار نداشت، این که خود گفت کتابی نخوانده و از معلمی هم نیاموخته، به سراغش آمد. چنان نماند که دیگر قهرمانان ماندند. عکسش در خیابان های ورشو سوزانده شد.

وقتی فالاچی از وی خواست که درباره آزادی سخنی بگوید . گفت: آزادی کم کم به دست می اید.درجه به درجه.آزادی غذایی است که هنگام گرسنگی زیاد خیلی با احتیاط باید تجویز شود.برای مثال فکر کنیم که ما اعضای جنبش همبستگی اجازه داشته باشیم به تلویزیون برویم و در آنجا شروع کنیم به فریاد کشیدن و اینکه دزدان باید بروند،حقه بازان باید بروند.راهزنانی که عمری ما را زیر فشار قرارداده و چپاولمان کردند باید بروند.مردم در این صورت چه خواهند کرد؟عکس العمل این است که سرهای بریده می خواهند.در خیابان ها حمام خون و اغتشاش و آنارشیسم به وجود خواهد آمد.قبلا" هم چنین اتفاق مشابهی در روستاها رخ داد.من با چشمان خودم دیدم زمانی که دولت شروع کرد به فروختن تلویزیون به روستاییان.تلویزیون با برنامه هایی که داشت تردید و شک را نسبت به دین بوجود اورد.روستاییان زیادی اعتقادشان را از دست دادند و بعضی ها هم نسبت به آن بی تفاوت شدند.نه،نه،نه،چیزها یک شبه و ناگهانی نمی تواند تغییر کند.تغییر سریع خطرناک است.

این سخنی است که قبل از رسیدن به قدرت به خبرنگار ایتالیائی گفت و از همین رو به جهت مذاکراتی که توام با زندان و درگیری امنیتی پیش برد نامش در تاریخ ماند. گرچه از دید این نگارنده نام بزرگ تر متعلق به واسلاو هاول است. همان نمایشنامه نویس درخشان که عمری را در زندان های کمونیزم گذراند و به قول بیل کلینتون همان گاندی و ماندلاست.

هاول در همان زمان که نسیم بیداری به شرق اروپا رسیده بود، در چکسواکی توسط مردم و به خاطر محبوبیتش برای مذاکره برگزیده شد انقلاب بدون خونریزی را رهبری کرد و به عنوان اولین رییس جمهور چکسلواکی برگزیده و در همان مقام زندانبانان سابق را عفو کرد و اعتباری به چهره جهانی کشورش داد.

اما به گمان نویسنده مهم ترین کار هاول جا انداختن این اصل بود که اگر مردم اسلواکی نمی خواهند با چک ها در یک مرز زندگی کنند چرا باید سخت گرفت. در نتیجه بر خلاف همسایه شان یوگوسلاوی که به قیمت بزرگ ترین خونریزی ها و ویرانی ها و تجاوز ها چند پاره شد، چک و اسلواکی به دو کشور تقسیم شدند بی آن که گلوله ای شلیک شود. هاول شد اولین رییس دولت چک و تنها از عهده کسی که کلمه در اختیار دارد بر می آید که جامعه را از گردنه های دشوار با هزینه کم عبور دهد. واسلاو هاول از آن جمله است . در سال 2003 جایزه صلح گاندی را به هاول دادند. همان نمایشنامه نویسی که بعد از ریاست جمهوری دوباره به کار خود برگشت و تنها برای دفاع از زندانیان سیاسی و آزادی آن هاست که سر از لانه ارام خود به در می آورد.

سرانجام
باری راه هائی که گاندی، مصدق، لوترکینگ، ماندلا، لخ والسا و واسلاو هاول برای بشریت گشودند سرمایه های جهانی است، مرز نمی شناسد ثروت بشری است. سرگذشت آن ها و چاره هائی که در زمان خود برای معضلات جوامع اندیشدند در حافظه تاریخی جهانیان می ماند. اینان قهرمان جنگ و شمشیرکشی نبودند. و برگزیدن این چهره ها خود نشان از پایان دوران یکه تازی قهرمان جنگی دارد، پایان بنارپارتیسم. گرچه جهان هنوز صدام حسین و قذافی و جورج بوش و رمزفیلد و چینی دارد و شاید هیچ گاه بدون اینان نماند، اما یادگاران بزرگان مذاکره و سازش نوید می دهد که نسل های دیگر جهان را با گفتگو خواهند ساخت و کلمه مهم ترین سلاح آنان خواهد بود. همان که برنار شاو در رثای گاندی گفت. یا خود گاندی گفت وقتی با همان حوله و لنگوته به قصر باکینگهام و به دیدار شاه بریتانیا رفت که هنوز بعضی ها امپراتورش می گفتند.

خبرنگاری از گاندی پرسید در محلی چنین باشکوه، با لباسی این قدر کم. پاسخ مردم نیمه عریان این بود "لباس پادشاه محترم برای دو نفر کافی بود".

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, July 11, 2011

آقامردی


کاری از فیروزه مظفری

شروین همکلاس نبود با ما، اما سردسته مان بود در پیشاهنگی، و آن قدر به روزی یک کار نیک عادت داشت که همه مدرسه او را همکلاس خود می گرفتند. با پوست تیره آفتاب سوخته اش و آن دماغ قلمبه آفریقائی و موهای طلائی فرفری. یک ترکیب متضاد اما خوش نقش. مثل نام فامیلش که عجیب بود:آقامردی.

یک روز پائیزی، میانه کلاس اول و دوم دبیرستان، در یکی از معدود محل های تفریخی تهران، بوت کلاب، بین سینمارادیوسیتی و کافه شهرداری که بعدا تئاتر شهر شد، سینه به سینه شدیم با خانواده شروین، برادر و خواهرها، و پدر و مادرش. همان روز بود که کنجکاوی من جواب گرفت و آقای آقامردی که پوست سوخته سوخته داشت و دماغ افریقائی کوفته با موهای فرفری کلفت سیاه، برایم فاش کرد که چرا نام فامیلی شان آقامردی است. همیشه می خواستم بدانم آیا محلی هست و این اسم منسوب به آن محل ، یا شغلی است یا معنای خاصی دارد نام فامیلشان. از حکایت پدر شروین چنین آشکار شد که این نام نه چنان تلفظ می شود و ما می پنداشتیم، بلکه باید با ضمه ادا شود، [مردی بر وزن بردی]، با لهجه یکی از مناطق فارس به معنای آن که آقا درگذشت. گلیک ها می گویند آقا بمردی. تهرانی ها می گویند آقا مرد.

و پدر شروین شرح داد که این از کجا نام فامیلشان شده است. به گفته وی:

آقای احتشام دیوان، از دیوانیان محتشم دوران قاجار، خانه و دستگاهی مجلل داشت، پنج کلاه فرنگی برای پنج فرزند خود در باغ خانه اش ساخته بود، خود و همسرش در خانه بزرگ وسط باغ می نشستند و آرزویشان این بود که با فرزندان و نوه و نتیجه ها دور هم باشند و بر سر یک سفره. جد شروین، مباشر و پیشکار چنین آدمی بود و فرزندانش با آن پنج فرزند احتشام دیوان بزرگ می شدند. اما مردی به آن وسعت مقام و منزل و بارگاه، چندان که پیری گرفت و سلطنت قاجار هم منقرض شد و دوران تجدد رضاشاهی رسید، سعادت نصیب نبرد. فرزندانش هر کدام در این دوران نو، به راهی رفته بودند، دو تایشان حتی خواسته بودند خانه خود را در مجموعه پدری، اجاره بدهند کاری که موفق بدان نشدند، اما روزی دست پدر و مادر بوسیدند و اسباب برچیدند و رفتند. آن ها که در مجموعه مانده بودند هم، فقط همسایه بودند و رابطه ای با هم نداشتند. مدام بر سر مسائل سیاسی و اجتماعی و خانوادگی، به هر بهانه از هم ایراد می گرفتند و به هم می تاختند. رابطه ها شکرآب بود و دل بزرگان خانواده خون. چند سال می گذشت و دریغ از یک گردهم آئی، دریغ از اتحاد، همراهی و همدلی و همرائی. خلاصه این سردی چنان بود که، پیرانه سر، زندگی را به احتشام دیوان و همسرش تلخ تر از زهر کرده بود. این تلخی اطرافیانشان را هم در خود می گرفت. تا آن سال که نوروز نزدیک شد. چوب یخ نزن از حوض بزرگ به زیر زمین رفت، گونی از گردن شیر اب باز شد، بنفشه ها طبق طبق رسیدند برای حاشیه خیابان شنی. بار بار گردو و عسل محلی و آرد بیخته و پسته کرمان و قطاب یزد رسید، تدارک شب چره های بهاری، اما چنین می نمود که هیچ یک از آن پنج فرزند و هفده نوه و پنج عروس یا داماد حالی نمی پرسند و خیال ندارند نوروز را بهانه کنند و با هم سری به عمارت وسطی بزنند. خدمه خبر می دادند که یکی دوشان دارند بار می بندند تا راهی شوند. پیدا بود غمشان به سال تحویل نیست و در خیالشان نیست که به تعدادشان ماهی سفید در یخچال نفتی ردیف شده، سبزی پلو در راه است برای خرمی سال و رشته ها شسته و بر سبدی گسترده اند تا خشگ شود و سررشته امور در همه سال از دست خانواده به در نرود. به خاطرشان نیست رسم مادر برای آلبالوی بی هسته در شکر خفته، خاص نوروزها.

پرستوها خبر آورده بودند از بهار که پیخ خم راه است، بازار از قلقله بچه ها و کفش و کت نو پر بود و کس جرائت نداشت تا خبر این پراکندگی را به امیراحتشام برساند که در بستر پیری خفته بود. رسید به آخرین روز اسفند. و ناگهان خبری در مطبخ و پنجدری پیچید. آقامیرزا محرم و محرر مباشر و دفتر دار احتشام دیوان، گیوه گل سفید مالیده و پیراهن لاجورد خورده به تن، لنگ لنگان راه افتاده در خیابان دور گرد که از کنار دیوار، دور همه باغ می چرخید. خیابانی که کنارش جوئی بود با کلاغ پر آجری، و در آن همیشه آبی زلال جاری. پیرمرد عصازنان می رفت و از کنار هر کدام از ساختمان ها که رد می شد به صدائی که شنیده شود می گفت آقا مردی [یعنی آقا مرد]. و این سخن دهان به دهان گشت، اول بچه ها و جوان ترها دویدند و بعد نوبت به بزرگ تر ها رسید که دستپاچه به سوی خانه کانونی باغ روان شدند شتابان. بعضی بعد سال ها و ماه ها یکدیگر را در پاگرد خانه دیدند، برخی همدیگر را در جلو پنج دری در آغوش کشیدند، چندتائی کینه شان چنان شتری بود که همچنان پشت به هم وارد شدند.
و چنین بود که احتشام دیوان به آرزو رسید و سبزی پلو شب عید را همه دور هم خوردند و بچه ها برای گرفتن عیدی از کول پدر و مادر بزرگ بالا رفتند و چندان که موقع تحویل سال شد، وقتی یادشان افتاد به مسبب این خوشی، و سراغ آقامیرزا را گرفتند، معلوم شد او دیگر نیست. مادر بزرگ شروین در گوش خانم احتشام دیوان گفته بود موقع تحویل سال شگون ندارد خبر بد دادن، بماند برای سال نو. آقا میرزا به رحمت ایزدی پیوسته.

بابا بزرگ شروین برایم گفت چنین بود که وقت گرفتن شناسنامه، وقتی مامور سجل احوال پرسید نام فامیلتان را چه بنویسم، همه گفتیم ما بچه های آقامردی هستیم.

همان که از یک خبر بد، می خواست به آرزوئی برسد و جمعی متفرق را کنار هم بنشاند. که از همین نشستن و همدلی و همرائی خیر می زاید و هر چه خیر باشد همان می آید

بنده را نام خویشتن نبود
هر چه ما را لقب نهند آنیم
گر برانند و گر ببخشایند
ره به جای دگر نمی دانیم
دوستان در هوای صحبت دوست
زر فشانند و ما سرافشانیم


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, July 5, 2011

در جواب مدعیان پارازیتی


کاری از توکا نیستانی.

جائی خواندم مردی قلبش درد گرفت رفت نزد پزشک و از او شنيد که به بيماری مهلکی مبتلاست، با شنيدن اين خبر مَرد بيمار فريادی کشيد و دو سيلی به گوش پزشک زد و بی پرداخت حق ويزيت از مطب خارج شد، دفعه بعد که باز دردش افزون شد و به مطب رفت پزشک با روی گشاده به او گفت هيچ چيزت نيست، هم سيگارت را بکش هم آب شنگولی را بخور، و همه کارهای خلاف ديگر، خوب خوبی. مرد شادمان برخاست و علاوه بر حق ويزيت، انعامی هم در کف منشی پزشک گذاشت اما دم در مطب به زمين افتاد. منشی علت را پرسيد دکتر گفت خواستم حق ويزيت دفعه قبل را هم بپردازد چون ديگر چيزی به پايانش نمانده بود، در عين حال خودم را هم از مسير سيلی دور کنم.

کسانی که برنامه های هويت ساخته مشترک سعيد امامی و حسين شريعتمداری را ديده اند در تيتراژ آن جا فيلمی بود که مرا در يک جلسه خارج از کشوری نشان می داد، لحظه ای بود که در آن من خطاب به اپوزيسيون می گفتم "شما مانند کشتی گيری هستيد که تحمل ندارد کسی درباره رقيب و قدرتش به او سخنی بگويد، از همين رو بيست سال است [ در آن زمان ۲۰ سال بود] کشتی می گيريد و از جمهوری اسلامی شکست می خوريد. در حالی که حريفتان چندان قوی نيست اما شما راه مشاوره و خبر را به روی خود بسته ايد و هر کس به شما می گويد حريف پای راستش قوی است مراقب باشيد او را فرستاده نظام می بينيد و راه خبر می بنديد" [قريب به مضمون]. بابت اين حرف ها که در جمع بسته ای در دانشگاه فرانکفورت زده بودم و فيلمش به دست وزارت اطلاعات افتاده بود، بارها در تهران بازجوئی پس دادم.

حالا سئوالم اين است که پزشک بايد برای دلخوش بيمار نظر بدهد يا تشخيص خود بگويد که تا دير نشده شايد معالجه شود، سئوال ديگرم اين است که آيا اصولا پيروزی در مسابقه بدون داشتن اطلاعات دقيق درباره قدرت و ضعف رقيب ممکن است. و اين دو سئوال را که پاسخ داديد آن گاه از کسانی که از نظر اين حقير در گمانه زنی انتخابات آينده مجلس برآشفته اند بپرسيد برآشفتگی شان از چيست.


من در دو برنامه تلويزيونی در دو فرصت مختلف در پاسخ اين سئوال که وضعيت انتخابات آينده را چطور می بينی گفته ام حدود شصت در صدی در انتخابات شرکت می کنند... وقتی فرصت کمی وجود داشت اشاره کردم "... اين حکومت تا کنون نشان داده پنجاه در صد از مردم را به پای صندوق می برد، ايجاد انگيزه برای ده در صد هم کار زيادی ندارد برايشان". باز در فرصت بيشتر اشاره کردم به رقابت های محلی، به دادن آزادی و امکان انتشار چند نشريه در آستانه انتخابات، يا قرار گرفتن مردم در جريان اختلافات سياسی، رودربايستی، ترس و نگرانی از به هم خوردن امنيت و... اين ها را دلايل حضور پنجاه در صد شمرده ام.

می توانم بفهمم و از پيش هم برايم قابل پيش بينی بود که عده ای از اين خبر خوششان نيايد. بنابراين امری غيرطبيعی رخ نداده است و عجب ندارم. اما همين شايد باب بحثی بگشايد.

چند فرض طبيعی است که از اين پس ممکن است اتفاق افتد:

اول اين که نظر منتقدين محترم درست باشد و شرکت کنندگان در انتخابات آينده خيلی کمتر از شصت درصد باشند. از نظر من چه بهتر. در آن صورت من بايد نگران باشم که نگرانی ندارم. بلکه راست و صريح در روی شما خواهم ايستاد و خواهم گفت پيش بينی من غلط بود و شما با همت تر از آنيد که من گمان کردم .

دوم اين که همين پيش گوئی من کمک کند که عده ای به حرکت آيند و راه بجويند و درصد حرکت آن ها درصد شرکت کنندگان از اين هم کمتر شود. باز از نظر من چه بهتر.

يا اين که پيش بينی من درست در آيد و برای دو سال بعد که انتخابات ديگری در پيش است به فکر بيفتيم که چه بايد کرد.

احتمال ديگر همان است که حميد از کلن برايم نوشت "وقتی شما گفتی شصت در صد مردم بايد پای صندوق بروند، من خيلی عصبانی شدم" من برايش نوشتم "حميد جان من کی گفتم "بايد". اصلا مگر ممکن است کسی در مقام من به مردم بگويد بايد برويد، ولايت فقيه هم اين طوری نمی گويد، آن هم با تعيين شصت در صد. اصلا مردم بيچاره چطور بفهمند که کی شصت در صد شده اند .. من گفته ام پيش بينی می کنم شرکت کنندگان در انتخابات گمان دارم حدود شصت در صد باشند". حميد در جوابم نوشت "خب وقتی اين را می گوئيد يعنی همين را می خواهيد ديگه". اين جا می توان کمی تامل کرد. آيا واقعا پزشکی که خبر از بيماری می دهد همين را می خواهد، آيا متصدی بانک که خبر می دهد چيزی در حسابتان نيست همين را می خواهد.

حميد متوجه شد و در نامه بعدی معذرت خواست که لازم هم نبود. اما با آقای عزيزی چه کنيم که زحمت کشيده فيلمی پيدا کرده از انتخابات خرداد ۱۳۸۸ رياست جمهوری، انتخاباتی که منجر به جهانی شدن جنبش سبز شد. ايشان فيلم را در يوتيوب به عنوان سند شرکت من در انتخابات گذشته دنبال تکه ای از مصاحبه پارازيت گذاشته و نامش را داده سند دروغگوئی مسعود بهنود.

حالا چيست اين دروغگوئی؟

سئوال آقای کامبيز حسينی در همان اول پارازيت پنجشنبه پيش از من اين بود که در انتخابات شرکت می کنيد. من دو سه نکته گفتم و بعد يادآور شدم که اين که در پيش است انتخابات مجلس است و ما که در خارج کشور هستيم نمی توانيم در آن شرکت کنيم. و در مورد انتخابات مجلس توضيح ها دادم از جمله اين که گفتم اول بار در ۱۳۵۵ در انتخابات مجلس شرکت کردم و از آن پس هم تا در تهران بودم رای دادم". مچ گير محترم مچ را گرفته و نوشته از اين جمله برمی آيد که نشان می دهم در بيرون از ايران رای ندادم، در حالی که فيلم آورده که نشان دهد در انتخابات شرکت کرده ام و حالا لابد از شدت شرمساری به دروغ آن را انکار می کنم. مچ گير محترم به دو نکته توجه نکرده است.

اول اين که انتخابات مجلس با انتخابات رياست جمهوری فرق دارد. در مصاحبه صحبت انتخابات مجلس است که من به کامبيز گفته ام ما نمی توانيم در آن شرکت کنيم و در مورد خودم هم توضيح دادم که تا در تهران بودم رای دادم. اين که شرکت کرده ام در لندن انتخابات رياست جمهوری است.

دوم اين که دو بار شرکت من در انتخابات رياست جمهوری، از زمانی که در تبعيد هستم، بر کسی پوشيده نيست. در زمان خود بارها در سايت های مختلف از مردم دعوت کردم که نگذارند تحجر پيروز شود و در انتخابات شرکت کنند. در آن زمان دو بار در صدای آمريکا حاضر شدم و همين را پرسيدند و گفتم. در يکی از مناظره ها با آقای عليرضا ميبدی مقابل بودم [اين همان مصاحبه است که آقای ميبدی گفت تحليل لازم ندارد، معلوم است هاشمی رفسنجانی انتخاب می شود و اگر نشد من اين حرفه را رها می کنم] اين همان مصاحبه است که دو بار از صدای آمريکا پخش شده به خصوص يک تکه که من توضيح داده ام که همه شش نفر کانديدا يک طرف اما اگر آن که گمنام ترست اگر انتخاب شود، که بعيد نيست، همه بازی ها عوض می شود. محمود احمدی نژاد در آن تاريخ چندان گمنام بود که با ميکروسکپ هم ديده نمی شد و مصاحبه گر محترم صدای آمريکا برای چک کردن نامی که من می گويم به کاغذ جلويش نگاه کرد و حق داشت. در همان مناظره شعبان بی مخی که در لندن بود عکسی گرفته بود از من و فرستاده بود به عنوان سند شرکت من در انتخابات. در برنامه مطرح شد و به بحث کشيده شد. تا چند روز بعدش بحث در اينترنت جريان داشت و هم عکس ها.

باری قصدم اين است که شرکت من در انتخابات رياست جمهوری با يک دقيقه سرچ کردن در اينترنت به دست می آمد و پنهان نبود. در انتخابات بعدی يعنی سال ۱۳۸۸ هم همين طور، ده ها بار مصاحبه کردم . مردم به خروش آمده بودند، مگر يادتان رفته است، آرائی که معتقديد تقلب شده نشان می دهد که چهارده ميليون نفر در آن انتخابات فقط به ميرحسين موسوی رای داده اند، در همه شهرهای جهان صف دراز در مقابل کنسولگری ها بود. جهانی با خبر شده بود، حالا فيلمساز مچ گير خيال کرده کشف بزرگی است و من آن افتخار شرکت در حماسه خرداد ۸۸ را بايد پنهان کنم و به دروغ بگويم تا در تهران بودم رای می دادم.
حالا من چه بايد بگويم. جز اين نکته که:

همه دوستانی که رگ گردنشان برآمده، بسيار به جاست به جای آن که سيلی در گوش پزشک بزنند کمی به خود آيند، اگر معتقدند نبايد در انتخابات شرکت کرد دور هم جمع شوند، کاری حسينی کنند، در ماه های مانده، بجنبند و مردم ايران را با خبر کنند و جريان تحريم را که مورد نظرشان هست به قوت برسانند، وگرنه اگر همچنان بزرگ ترين مبارزه شان ناسزا گوئی به کسانی باشد که نتيجه را حدس زده اند، ماجرا تکرار می شود و نظام با بيش از شصت در صد انتخابات را برگزار می کند و همان روز اول رهبر در نطقی به رخ مردم جهان می کشد و نشان از مردمی بودن نظام می گيرد. زندانيان در زندان می مانند و نظارت استصوابی هم قرص و محکم سر جايش.

اگر اين بحث ها و گفتگو ها حداقل نتيجه اش اين باشد که به من بفهماند که نشستن پای اينترنت و با اسم مستعار ناسزا گفتن مبارزه نيست، مطابق هيچ فرهنگی مبارزه نيست، چه باک که در ميانش سنگ ريزه ای هم به پای کسی اصابت کند. به نظرم ماجور است. ورنه هر کس در اين وادی پا می گذارد بايد پيه خوک به تن بمالد، ناسزای شما جوانان هموطنم برای من اگر طيبات نباشد به هر حال جانگزا نيست. اما کاش با حرکتی همراه شود.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, July 2, 2011

نسخه طولانی تر


طرح زیبای هادی حیدری را به نقل از شرق ببنید

این نسخه طولانی تر مصاحبه
کامبیز حسینی در پارازیت با من است

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Friday, July 1, 2011

مصاحبه با پارازیت

فیلم مصاحبه پارازیت را با من در این جا ببنید و اگر نظری دارید بنویسید برایم

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook