Monday, June 8, 2009

یک سطل آب سرد بر روی تاریخ

این مقاله - گزارشی است که به نوعی حدیث نفس درآمد. برای ضمیمه وِيژه انتخابات اعتمادملی نوشتم. بلندست و باید حوصله کنید برای خواندنش. حل و حوصله ای می خواهد .

چهار سال را نمی توان در گزارش کوتاهی خلاصه کرد اما شرح احوال خود را شاید بتوان. گرچه در یک جمله هم می توان گفت این چهار سال را. چهار سالی که به اندازه چهل سال در شناخت ما از ما اثر داشت، به اندازه قرن ها به درک علت عقب ماندگی مان کمک کرد، و به اندازه چند سطل آب سرد، بیداری آورد. این ها خود کم دستاوردی نیست.

حادثه بزرگ
21 خرداد بود همزمان با دور اول نهمین انتخابات ریاست جمهوری، مطابق برنامه قرار بود که آقای حسن رحیم پور ازغدی و مجید تفرشی و من در میزگردی به موضوع انتخابات بپردازیم. نامزدها در نظر بودند و پرسش ها زیاد. سالن کانون توحید پر از جمعیت، آقای ازغدی نیامدند و سخنرانی ایشان به هفته بعد ماند. ما گفتیم هر چه به عقلمان می رسید. توانسته بودم جمع را قانع کنم که انتخابات مهمی است. شرح دادم که انتخاب خرداد 1376 مهم بود اما نه این قدر، دوم خرداد بعدا مهم شد. متن مقاله ای را خواندم که هفته بعد از دوم خرداد نوشته بودم و شرح داده بودم که اگر آقای ناطق هم انتخاب می شد چنان نبود که بر اساس شایع آن روزها، ایران طالبان شود.

و نتیجه گرفتم که امروز می تواند تبدیل به حادثه بزرگی شود در تاریخمان.

سخنرانی تمام شد. پرسش ها مانند باران می ریخت. ساعت یازده شده بود و دیگر خیلی دیر بود. جلسه پایان گرفت. مطابق معمول همه سخنرانی ها هنوز هم سئوال های بی پاسخ بود و بودند برخی که خیال بحث داشتند و مساله و اهمیتش آرامشان نمی گذاشت. در این زمان خانم جوانی محجبه از بالکن کانون توحید آمده بود پائین ظاهر شد، خیلی با ادب و متانت، رو به من گفت همه آدم ها و جناح ها را تقسیم بندی کردید و نقش و اندازه هر کدام را گفتید و بر اساس آن گمانه زنی هم کردید اما به نظرم سهم ولایتی ها را نادیده گذاشتید. گفتم دخترم همه نامزدها – دست کم به اعتبار تائید شورای نگهبان – معتقد به ولایت هستند بحث ما در زیر آن سقف جریان دارد، گفت رای گیرنده ها را می گویم نه رای دهنده ها را. جالب شد موضوع برایم پرسیدم شما از رای آن ها خبر دارید، با قاطعیت و سادگی گفت الان نه. گفتم کی خبر می شوید. باز با هم قاطعیت گفت شاید یک روز مانده به انتخابات.
این سخن در گوشم ماند، می پرسیدم یعنی یکی از کسانی که در پانل بود و به آن شدت از آقای هاشمی نقد می کرد نماینده بخشی از افکارعمومی است، یعنی امکان پذیرست که هاشمی آدمی به درون انتخاباتی برود و برگزیده نشود. یادم به انتخابات مجلس ششم بود، اما با خود می گفتم مگر نشنیده ای که چند تن از کسانی که هیجان آزادی های بعد دوم خرداد به جانشان افتاده بود بعدا ابراز پشیمانی کردند. با خود گفتم یعنی آن ها که گفتند و نوشتند اکثریت نبودند و هنوز رییس مجمع تشخیص مصلحت نظام بیهوده تصور برده است که با گرفتن خط میانه می تواند پیروز شود.

دور اول انتخابات برگزار شد و با اعلام پرشبهه حضور آقای هاشمی و احمدی نژاد در مرحله دوم، و تفاضل آرایشان. دیگر گفته آن خانم جوان از میانه تحلیل ها پرید. اما مرحله دوم تازه آن گفته را پررنگ کرد.

واکنش اول: شیطنت
دایه آقا هر وقت شگفت زده می شد، خبری نشنیده می شنید، مصیبتی می شد، یا حتی خبر خوشی بود اما تکانش می داد بی اختیار می گفت الا به ذکر الله ... درست هم قرائت نمی کرد، معنایش را هم نمی دانست اما نمی دانم چطور دلش مطمئن و باز می شد. مثل دفعه اولی که منصورخان رسید و از جیب پالتویش صدای موسیقی شنیده شد، و گذاشت خوب اهل خانه تعجب کنند، بعد دست کرد و رادیو کوچکی را که خریده بود از جیب بیرون آورد و گذاشت روی کرسی. و دایه مبهوت دنبال قلوب مطمئن گشت. درست به همین حال شدم صبح روز چهارم تیر. اولش ادای دایه را درآوردم و بعد نمی دانم چرا یاد اکبر گنجی افتادم. آیا لازم بود ناله و نفرینی بکنم. دلم نیامد اکبر در زندان بود.

ساعتی بعد خود را دیدم در کنار رودخانه که بخار محوی هم از آن بلند می شد و هرم گرما می زد به صورت. چهار یا پنج بار از نیمکت اول رفتم تا سیزدهمی و برگشتم. شاید دفعه پنجم ششم بود که لبخندی بر صورتم نشست. مردی دو تا سگ را آورده بود به گردش. وانمود کردم دارم به حرکات شیطنت آمیز آن ها می خندم، یا به صاحب سگ ها، یا به خودم، یا به فلانی که با چه غیضی گفته بود اگر از این صندوق غیر از هاشمی رای دیگری درآمد من تا آخر عمر دیگر در این کار نمی مانم. به حسین درخشان و بهزاد بلور که دیروزش با هم رفتیم و رای دادیم . به شوخی های آن دو با کارمند کنسولگری. به آب نبات هائی که گذاشته بودند روی میز.
کم کم حتی صدای موسیقی از رادیو دائی منصور در گوشم پیچید. و روی نیمکت نهم نشستم. دیگر لبخندم محو نمی شد و در خطی طولانی مرا به دنبال می کشید. دل مطمئنی پیدا کرده بودم. با خود می گفتم باز این ملت شوخ شیطنت کرد. و انکار به منکر فرضی می گفتم "همان طور که هشت سال پیش ملت شیطنت کرد در دوم خرداد، حالا یک جور دیگر. خب همین است." حوصله مصاحبه بازی نداشتم اما یکی هست که نمی شد جوابش را نداد شهران طبری. نظر می خواست. گفتم. این بود نظرم.

"هیچ نمی دانم چرا مردم ایران بیش تر اوقات در حوالی تابستان به فکر شیطنت و تغییر می افتند مثل دوم خرداد[ البته نگویید خرداد که تابستان نیست بهارست. چون در مرکز ایران خرداد تابستان است گرچه افتاده به ماه آخر بهار] اما بیست و هشت مرداد و سی تیر که تابستان است. حتی هفده شهریور هم تابستان بود. بعضی سال ها بیست و دوم بهمن هم تابستان است."

آن شیطنتی که به سراغم آمده بود داشت تفسیر سیاسی را هم به طنز بدل می کرد، شنگولی آورده بود رای پیش بینی نشده سوم تیر 1384.

پائیز همان سال: لبخند
آقای احمدی نژاد حاصل شنگولی و شیطنت مردم، یا "طرح های پیچیده" چنان که جانشین سپاه گفت به سازمان ملل متحد رفته است علی لاریجانی – یکی از نامزدهای جناح اصولگرا که رقابتی هم نکرد - حالا در مقام دبیر شورای عالی امنیت ملی همراه اوست. پس چگونه بود که نطق مجمع عمومی سازمان ملل چنین از کار درآمد. سئوالم را نیما پسرم جواب می دهد یادداشتی نوشته است درباره دیدارش با احمدی نژاد، کنجکاوی وی را همراه با جوان ایرانی مشغول تحصیل یا کار در نیویورک به جلسه آشنائی کشانده. در یادداشت نیما نکته ای هست که در نوشته حسین درخشان که او هم در همان شب به دیدار رفته بود مفقودست. نیما نوشته او را می شناختم، فراوانش دیده بودم، او شبیه به میلیون ها نفری است که دیده ام.
این تصویر، آنی نیست که دیگران از آن جلسه ثبت کرده اند. آن ها بیش تر شیطنت و شنگولی و نوعی سرخوشی ناشی از نشناختن محیط و افراد و جهانیان را دیده اند. از جمله این که چگونه با افراد محترمی مانند جواد ظریف یا علی لاریجانی رفتار می کند، ترتیب و آدابی نمی جوید، ادب نگاه نمی دارد، و پیداست که جز چند نفر حلقه خودی ها و تملق گویان کسی را کس نمی داند. به صورت کلی تعارف می کند و مجیز می گوید، دستبوس کل موهوم است اما باورکردنی نیست که به جز حلقه خود کسی را بپذیرد. یکی از جلسه نقل می کند که او توجهی جز به خود ندارد.

تندترین تصویری که نیما ثبت کرده وقتی است که جوانان دارند به صحبت های لاریجانی گوش می کنند و مجذوب متانت و نکته گوئی های او هستند اما احمدی نژاد بی آن که عذری بخواهد – از لاریجانی یا از مستعمان – می رسد و دست او را می گیرد به طرفی که خودش بوده می کشاند، و با لهجه شهری می گوید دکتر جواب این ها را بده، و خطاب به آن ها می گویند اگر مجاب نشدید عوضش می کنم.
شاید این رفتار را برخی از هواداران قلدری رضاشاهی بپسندند اما درس خواندگان حاضر در نیویورک را بیش تر بهت زده می کند. به خود می گویم هنوز زودست برای قضاوت تند. باید چشم ها را تنگ کرد و دید.

یک ماه بعد از آن. به سخن ها اکتفا نکردم و فیلم را دیدم. فیلم هاله نور را. بارها دیدم. بر آن چه فرنگی ها می گویند زبان تن، دقیق شدم. به کسی مانند آیت الله جوادی که مخاطب این روایت بود و با تکرار "الحمدلله" واکنش نشان می داد.

شش ماه بعد:بهت
شنگولی و شوخی رخ بر بست، حتی دشنام هائی که نثار گذشتگان می شد در نظرم بزرگ نبود. حتی این که ادعاهائی می کرد که عملی نبود برایم سخت نبود، سخن همان روزهای سعید حجاریان در گوشم بود "کاش وی را به هیات دولت می بردید تا محدودیت امکانات را بداند و ادعاهای بزرگ نکند" با خودم گفتم این که با درآمد نفت قصد دارد تمام دنیا با بهشت برساند که عیب او نیست. باید منتظر ماند و عاقبت این شنگولی را دید. قصه جذابی است. آیندگان خواهندش خواند. تاریخ جوامع بشری پرست از این مطایبه ها.

اما هاله نور سخنی دیگر بود. می ترساند. جای شوخی و شنگی نمی گذاشت. از خود می پرسم به کجا می رسد این همه خودمحوری. خطرناک ترین وضعیت ها در تاریخ تمدن بشری همین جا رخ داده که یکی خود را در هاله نوری بیند و جهان را میخ شده خود. گام بعدی احساس ماموریتی بزرگ است، رسالتی مقدس برای مدیریت جهان. از این چنین تصویر و تصوری در سرزمین ایران، یک قرن بعد از قانون و مشروط شدن قدرت، نگرانم کرده است. گرچه به خود می گویم ترمزها هست که به موقع کار می کند. او بلامنازع نیست، دستگاه های ناظر کار می کنند، مجلس کار می کند.

چنین بود که در مصاحبه ای همزمان با انتخابات مجلس هشتم گفتم این مجلس، حالا که اکثریتش برخلاف ادعاها هوادار دولت نیستند، اگر هم بودند، باز از پرماجراترین مجالس جمهوری اسلامی است و هم جنجالی ترین آن ها. این سخن را بسیاری نپسندیدند، بعد از انتخاباتی که با همت شورای نگهبان و دلسردی مردم، اصلاح طلبان از مجلس به دور افتادند سخنم چندان خریدار نداشت. اما احساس قطعی ام این است. از آن سو هر روز ترمزهائی که برای مهار آقای رییس جمهور کار گذاشته شده، کنده می شود. بی ترمزی و بی فرمانی بر هنرهای دولت افزوده شده. دارم آرام آرام امیدم را از دست می دهم. اما نباید نومید بود هنوز روزنامه ها هستند و تنوع صداها هست، اینترنت هست، روز به روز فیلترینگ و جمع آوری آنتن های ماهواره ها غیرعملی تر می شود.

من به احمدی نژاد رای می دهم
درست دو سال گذشته بود از ریاست جمهوری آقای احمدی نژاد که در شرق یکی از هشت روزنامه ای که به دست این دولت توقیف شد مقاله ای نوشتم با عنوان "من به احمدی نژاد رای می دهم". آن جا نوشته بودم:.

در آغاز سومين سالگرد آغاز به کار دولت آقاي احمدي نژاد ناگزيرم خود را برهنه در مقابل آفتاب بنشانم و به خطاي خود اعتراف کنم، بي داغ و بي درفش در عين صحت و سلامت عقل. بايد اعتراف کنم که دو سال قبل در انتخابات سوم تيرماه به محمود احمدي نژاد راي ندادم. و خطا کردم. علتش هم اين بود که بسيار نکته‌ها نمي دانستم، نه اينکه نامزدها را نمي‌شناختم. بلکه شناختم از جامعه اين قدر نبود. و امروز که دو سال گذشته از آن زمان، تا راست و پوست کنده اين خطاي خود را بيان نکنم از بار گناهان خود نکاسته‌ام.

شايد خواننده با خواندن اين سطور به اين تصور افتد که قصد مطايبه و يا طعنه در پيش است، اما چنين نيست. اين نوشته‌اي جدي است. نويسنده اصولاً طبع طنز ندارد.

انتخاب آقاي محمود احمدي نژاد اگر در هنگام خواب و غفلت آقاي کروبي اتفاق افتاده باشد چنان که گفته آمده، يا اگر با "بداخلاقي‌هاي انتخاباتي" همراه بوده باشد چنان که آقاي خاتمي گفته، اگر چنان بوده باشد که آقاي هاشمي را گله‌مند کرد، يا چنان که سردار ذوالقدر گفت حاصل عملياتي "پيچيده"، يا اگر مطابق نظر آيت الله مصباح يزدي دعاها و ندبه‌هاي مردم کار خود را کرده باشد، به هر حال به نظرم موهبتي نامنتظر بود. آيتي بود. مانند نشانه‌اي که به گمشدگان ره نمايد و نجاتشان دهد. فرض کنيم که الان آن کس که من به او راي دادم انتخاب شده بود، تصور کنيد چه جامعه شلوغ و گرفتاري داشتيم. از همه مي‌گذرم مگر آقاي جواد لاريجاني جرات داشت اين حرف‌ها را بزند و روزنامه‌ها همه چاپ کنند. وزيران آیا مي‌توانستند با صفت‌هاي تفضيلي کارهاي کرده و ناکرده خود را شرح دهند، چه رسد به صفت‌هاي عالي، آن هم هر روز. گرچه که دانشجويان امروزه روز هم به بندند، اما اين کجا و هجده تير کجا. گيرم چند روشنفکر ـ يا حتي روشنفکرنما ـ و عده‌اي از نسوان احساس بهتري از زندگي پيدا مي‌کردند اما کجا چنين نشاطي برپا بود که امروز هست. از خود مي‌توان پرسيد دکتر معين به اين شوخي و شيريني سخن مي‌گويد که آقاي احمدي نژاد. ممکن بود که او به دانشجويان که شکايت از ستاره‌هايشان مي‌کنند، به اين شيريني بگويد سروان شده‌اي ديگر چه عيبي دارد ـ نقل به مضمون. آيا ممکن بود که کسي مانند آقاي هاشمي که روزهاي انتخابات هم براي گرفتن راي به استان‌ها سفر نکرد، هيات دولت را بردارد به سفرهاي استاني برود، هر روز در يک گوشه کشور باشد و يا طرف ديگر دنيا.

آقاي لاريجاني مگر نبود که در جريان انتخابات رياست جمهوري يک بار به اصرار مشاوران و همفکران به ميان بختياري‌ها رفت و کلاهي هم به سر گذاشت اما راضي نبود عکسش چاپ شود و بعد هم حرف برادر شنيد که مي‌گفت مدير بهتر است چند ساعت فکر کند. اصلاً فکر کند.
نويسنده خود سال‌ها است از سفر اقيانوس پيمايي به اندازه مقدور حذر مي‌کند، چون ده دوازده ساعت پرواز، حتي اگر آدمي در هواپيماي اختصاصي و يا در قسمت درجه يک باشد باز سخت است. آقاي احمدي نژاد در همين دو سال دو سه باري اين راه طولاني را تا ونزوئلا و دو باري تا نيويورک طي کرده و حالا امسال هم قصد دارد برود. کدام يک از نامزدها اصولاً جرات داشتند سالي يک بار به آمريکا بروند. کدامشان ـ به جز آقاي کروبي که گاه گاه از اين کارها مي کند ـ جرات داشتند نامه بنويسند صاف براي خود شيطان بزرگ. آن هم شيطان بزرگي مانند جورج بوش که پدرش و پدرجدش هم شيطان بوده‌اند نه کسي مانند کارتر و کلينتون که از دست آمريکايي‌ها در رفت و به کاخ سفيدشان راه دادند. کدام يک از نامزدهاي انتخابات رياست جمهوري مي‌توانستند و اصلاً در مخيله‌شان جا مي‌گرفت که ملوانان انگليسي را که همگان به آنها متجاوز مي‌گفتند و بعضي‌ها جاسوس و مستحق اعدام، بياورد در رياست جمهوري و با همگي دست بدهد و بعد هم بدرقه‌شان کند با برخورد حسنه و اصلاً هم متهم نشود. گیرم رییس جمهور می خواست و تقاضا می کرد آن ها که ملوانان را اسير کرده بودند مگر به خواست رئيس دولت حاضر می شدند آن ها را ازاد کنند. اصلاً به آنها مربوط نمي‌شد. مگر آقاي هاشمي که به هر حال سابقه‌اي در فرماندهي جنگ و آشنايان در مدارج بالاي نظامي دارد.

اين فهرست بلندتر از اين حرف‌ها است. خلاصه مي‌کنم و مي‌پرسم، تجسم کنيد که اگر دکتر معين انتخاب شده بود مشاورش مي‌شد کسي مانند دکتر خانيکي، که اصلاً به اندازه آقاي کلهر مفرح و شيرين نيست. اصولاً به جمع مشاوران و معاونان آقاي احمدي نژاد نگاه کنيد بنا به نوشته جناب کلهر ـ در نامه به رئيس مجلس ـ و تجسم کنيد آنها را که هر کدام از سويي از شهر نان سنگکي و پاکت ميوه‌اي خريده‌اند تا به بقيه مشاوران ثابت کنند که گراني و تورم درست نیست و حرف غلطي است که نمايندگان مجلس و يا روزنامه‌نگاران مي‌زنند. کجا چنين هنري داشتند مشاوران نامزدهاي ديگر. از کجا چنين شور و حالي در آنها بود.

من هر گاه به ماجراي سهميه بندي بنزين فکر مي‌کنم، اين بار ديگر از کارشناسان گلايه دارم که چرا نمي‌گويند که انجام چنين کاري ـ آن هم به همت وزارت کشور نه وزارت نفت يا بازرگاني ـ کاري بزرگ بود که شايد مقدمه نجات جامعه از دست يارانه‌هايي باشد که ما را معتاد به درآمد نفتي کرده است.

مي‌دانيد اگر هر کدام از نامزدهاي ديگر انتخاب شده بودند و همين کار را بنا به توصيه عقل يا از سر اضطرار انجام مي‌دادند، چند بشکه اشک توسط جناح راست براي مسافرکش‌ها و مردم بدبخت و فقير ريخته مي‌شد که حالا با گراني و تورم چه کنند. اما شد و چنان که بار ديگر هم نوشته‌ام زنده‌باد سهميه بندي.

سوم اينکه به نظرم اگر هاشمي يا کروبی، قالیباف یا دکتر معين، مهرعليزاده يا لاريجاني انتخاب مي‌شدند مملکت کمابيش بر همان روالي مي‌گشت که عده‌اي مي گويند در همه چهل سال گذشته يعني از نيمه‌هاي دهه چهل که قيمت نفت تکانکي خورد و ما ملت ايران هوس تجديد عظمت باستان به سرمان افتاد، اداره شده بود. اما قدر مسلم اين است که اين رقم اگر 28سال گرفته شود اختلافات حل مي‌شود و هم موافقان و هم مخالفان دولت هم با اين نظر مساعدت دارند که هر کس از نامزدهاي ديگر برگزيده مي‌شدند، زندگي ادامه برنامه‌هايي بود که اگر آن يک و نيم تا دو سال اول انقلاب را رها کنيم، آن يک عدد گروگان‌گيري را هم نديده بگيريم، در بقيه سال‌ها غير از انتخاب زنده ياد رجايي به نخست‌وزيري به بعد، کمابيش کشور بر آن روال گشته يا سعي شده بود بر مدار بگردد.

به هر حال انگار که از ممالک راقيه شده‌ايم تغيير دولت‌ها، از ديدگاه بطني جامعه تفاوت چنداني در پي نياورد. پول نفتي مي‌رسيد و سازمان برنامه‌اي بود که سعي مي کرد دولتي‌ها هماهنگ خرج کنند، يک مرتبه هر استان شروع نکند به ساختن جاده‌هايي که به استان مجاور وصل نشود. چنان سيستم‌هاي آبياري طراحي نکنند که دو کيلومتر آن طرف‌تر همه زمين‌هاي زراعي از بي‌آبي له‌له بزند و اين طرف مردم با قايق به مزارعشان بروند. چنان نباشد که يک استان از خارج سيب زميني وارد کند و استان ديگر گند سيب‌زميني‌هاي گنديده‌اش را با معطر سازهاي باز هم خارجي چاره کند. خلاصه به طور کلي همين بود. احساس مي‌شد با انقلاب روندي که از مشروطيت آغاز شده با پست و بلند راه و رهروان خود را به سال 1384 شمسي رسانده. کم کمک ايران اسلامي داشت الگويي مي‌شد براي منطقه، با همه انتقادها که جهانيان مي‌کردند اما داشت نمونه‌اي از مديريت شهري، شوراها، آشنا شدن مردم به حقوق خود، ادبيات، سينما و... خلاصه... همين که کشور بر يک روال مي‌گشت و درش استقراري پيدا شده بود دنيا را به ترس انداخته بود. اما ما ايراني‌ها خودمان حوصله‌مان سر رفته بود. چقدر تکرار خسته کننده. تنها انتخاب آقاي احمدي نژاد مي‌توانست به اين دور تسلسل پايان دهد. مگر نه هر بيست و پنج سال قرارمان با تاريخ همين است.

سال 32 سالي است که به 28 مردادش معروف است و 25 سال بعد به 22 بهمنش معروف شد. ربع قرني که گذشت بايد اتفاقي مي افتاد، چند سالي هم دير شده بود.

چهارم دليلي که دارم به سياست بين‌المللي مربوط مي‌شود. اصلاً چرا مردم آمريکا بعد از کلينتون مي‌توانند جورج بوش انتخاب کنند، ما نتوانيم و بعد از خاتمي مثلاً کارمان دست کروبي يا دکتر معين بيفتد که باز همان حرف‌ها باشد. چطور است که فرانسوي‌ها بعد از ژنرال دوگل و ميتران، سارکوزي را در جاي تاليران ـ شايد هم خود ناپلئون ـ مي‌توانند نشاند، مگر مردم ايران چه کم دارند از آمريکايي ها.و ششم اينکه دنيا گاهي هم بايد از بنياد تغيير کند. گاهي عجيب شود. گاهي حرف‌هاي نشنيده بشنود. نگفته بگويد. جهان بايد گاه گريه کند، گاهي بخندد. شايد که کسي خواب ديده بود و تعبيرش اين شد که کسي مي‌آيد و همه آداب و رسوم بيست و هشت ساله را به دور مي‌ريزد. همه کارهايي را که بعيد بود انجام مي‌دهد.

مهرورزي و عدالت‌جويي را که از صد سال پيش حرفش زده مي‌شد معنا مي‌کند و مانند لقمه‌اي در دهان همه قرار مي‌دهد. البته که لازمه همه اينها نفت هفتاد دلاري بود. چون همه اينها اگر باشد اما نفت همان نوزده دلاري باشد که در برنامه چهارم نوشته شد، مزه نخواهد داشت. اما اگر همه دلايل محکم بالا نبود و فقط همين يک دليل کافي بود که حاصل انتخابات سوم تير باعث مي‌شد که جامعه ايراني خود را بشناسد. اندازه‌هاي خود را دقيق‌تر به دست آورد. مدام در خيال سياست نورزد. در خيال به اين و آن ايراد نگيرد. هي دور از گود فرمان آتش ندهد. و همين حادثه باعث شد تا جامعه کمي به عراق، به فلسطين، به لبنان، حتي به ترکيه نگاه کند. وسط کوير دل خود را به تماشاي فيلم‌هايي از نقاط سبز جهان غاز مونت کارلو تا دامنه پيرنه، از مونترآل تا لس آنجلس مشغول نکند. به همسايه نگاه کند، به کوچه نگاه کند، به خيابان نگاه کند، و اگر فرصتي شد به خود هم نگاهي بيندازد. آن گاه آرزوهاي بلند.

بنابر اينها بود که لازم مي‌دانم پشيماني خود را از اينکه به آقاي احمدي‌نژاد راي ندادم اعلام دارم. و از آنجايي که احساسم اين است که هنوز کار مهمي که اين دولت بايد انجام مي‌داد صورت نپذيرفته است، دو سال ديگر اگر بودم جبران مافات مي‌کنم و به دکتر محمود احمدي نژاد راي مي‌دهم.

دوساله دوم: نه قطعی
شرق هم تعطیل شد. به خواست دولت، کارگزاران هم، دیگر روزنامه های منقد دولت هم. در علت توقیف شرق چند نکته گفتند یکی همین مقاله بود. به نظرم رسید جای مطایبه نمانده.
باید رای بدهم. باید از همه بخواهم رای بدهند. و این کاری است که همه اهل قلم و روشنفکری در پیش گرفته اند. به باورم همه با ما همعقیده و همرای بودند تنها عاملی که مانع یک اتحاد نود در صدی می شود 270 میلیارد دلار درآمد نجومی کشوراست. این رقم که دهان بزرگ ترین کشورها را آب می اندازد، در سه سال از این چهار سال خرج خرید رای شده است.و باور پذیرست که جمعی از آن هائی که با پول خود زیر بار منت دولت قرار گرفته اند رای بدهند. همه که نمی توانند شب قیمه هیات آذربایجانی ها را بخورند و صبح حلیم حسینیه بهبهانی ها را هم بزنند.

بی آن که بخواهم در پائیز 1384 بهت زده شدم. سال بعد وحشت زده شدم. مدتی نومید بودم. توان جامعه را کم گرفته بودم. توان نظام را هم کوچک دیده بودم. یادم رفته بود چه پیچ های تند در این سی سال پیموده ایم. گمان نداشتم چنین سخت جانیم و به قول شاعر ما را به سخت جانی خود این گمان نبود. از یاد برده بودم همان شیطنتی را که با آن شروع کردم.
جامعه عجبی هستیم. لبخند می زنیم، شیطنت می کنیم، شگفت زده می شویم، کسانی را به این گمان می اندازیم که رام و مهار شده ایم. نمی دانند که این رازماندگاری ماست است که قرن هاست صدای قهقهه پیروزان و سم اسب ستوران شنیده ایم. نمی دانند این جا قلعه هوش رباست که می رباید از کله داران کلاه. به قول دایه آقا "این جا سوارها را پیاده کرده اند". به تعبیر دکتر زرین کوب "مغروران را به اشک مبتلا کرده اند". در عین حال سال هاست که دیگر فریب تملق های و دستبوسی های صوری نمی خورند.

اینک امیدوارم. امیدی که لبخند را بازگردانده. دوباره به آن شنگولی که در ذات جامعه ایرانی است دارم معتقد می شوم. در زمانی که این سطور را می نویسم جای هیچ انکار برایم نمانده که رای می دهم. و خوب می دانم به چه کسی رای نمی دهم.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At June 8, 2009 at 5:28 AM , Anonymous Anonymous said...

واقعا لذت بردم و با حوصله تمام مطلب شما را خواندم یکی از نکاتی که من درباره مطالب شما از ان لذن می برم این است که پویا است به این معنا که مثل بقیه دست به کلی گویی نمیزنید و از پیش با گفتن اینکه اقا در ایران همه چیز از پیش تعیین شده است خود را از شر درک جامعه ایرانی رها نمی کنید

 
At June 8, 2009 at 7:36 AM , Anonymous ریحانه said...

من هم بی تردید رأی میدم آقای بهنود

و مثل شما خیلی خوب می دونم به چه کسی رای نمی دم
درواقع فکر می کنم هر ایرانی که دلسوز این خاک و مردمشه و بویی هر چند اندک از بصیرت برده به خوبی می دونه (به چه کسی نباید رأی داد)ء

خوشحالم که شانس خوندن مطالب شما رو دارم

به امید فرداهای بهتر

 
At June 8, 2009 at 7:43 AM , Anonymous Anonymous said...

از جاییکه احمدک شیرین زبان بیلفون خورده نمی شه جلوش پشتک زد . حرفهای جیمبوی گرمساری همچو آبی ست ریخته در لانه ذهن پراکنده ما که البته فال نیک را نوید می دهد .

 
At June 8, 2009 at 9:11 AM , Anonymous Anonymous said...

هر کاری می کنی به موسوی رای نده . شما به خودت نگا نکن که سنت بالاست و جوان مانده ای . موسوی ذرتش قمصور است . فقط می خواهد حرف بزند و توضیح بدهد . آدم دلش می خواد به موسوی بگه ولمان کن عمو .کروبی هم خیلی حرف می زنه ولی اشکال این جاس که معلوم نیس چی می گه. مزیتش به موسوی اینه که هم حرف می زنه هم عمل می کنه . می مونه احمدی نژاد و رضایی ، حالا ببین امشب چی می شه .

 
At June 8, 2009 at 1:21 PM , Anonymous Anonymous said...

بابك

آقاي بهنود ، امروز در تهران جوانان زنجيري سبز درست كردند تا بگويند مي دانند به چه كسي راي نمي دهند و براي چه !

فقط در عجبم بنگاه خبر بي بي سي از آن چيز زيادي نگفت و آنقدر شك كردم گفتم شايد داريم صدا و سيمايي را كه ضرغامي مديريت مي كند نگاه مي كنم

 
At June 8, 2009 at 1:43 PM , Anonymous Anonymous said...

ba bardashtane maghalehayetan az rooye website , khosh tarin lahzehaye zendegiam ra az man gereftiddd... lotfann baz ham in zibaie ra be man hedie konid....

 
At June 8, 2009 at 5:21 PM , Anonymous majid said...

سلام
من با مطالب خوب شما از روزنامه های زنجیری آشنا شدم و هروقت جایی ببینم با علاقه می خوانم
من فکر می کنم ما ایرانی ها کمی بی حال هستیم و می خواهیم جامعه را یک شبه دست یکی بدیم که درستش بکنه
نمی خواهیم در طول چهار سال قبل از اون شب یواش یواش روی مغزهای کوچیک کار کنیم تا در این شب کذایی گیج نشیم
جناب بهنود
نمی دونم اشکال کجاست
ولی می دونم در طول زمان کار نمی کنیم

 
At June 8, 2009 at 11:22 PM , Anonymous hamid said...

آقا مجید روزنامه های زنجیره ای بر وزن قتل های زنجیره ای اصطلاحی است که کیهان به قصد توهین برای روزنامه های دوران اصلاحات به کار میبرد و بکار بردن این اصطلاح درست نیست.

 
At June 8, 2009 at 11:25 PM , Anonymous محمود said...

بهنودجان

آدینه‌ی 76 را یادت هست؟ آن مقاله‌ی به‌یاد ماندنی را یادت هست؟ به فال نیک می‌گیریم این یکی را تا فصلی دیگر رسد که سبزی رسیده باشد خاصه در زمستان! من دل‌ام روشن است که روسیاهی به زغال خواهد ماند.

شاد زی

 
At June 8, 2009 at 11:42 PM , Blogger Unknown said...

آقا مجید روزنامه های زنجیره ای بر وزن قتل های زنجیره ای اصطلاحی است که کیهان به قصد توهین برای روزنامه های دوران اصلاحات به کار میبرد و بکار بردن این اصطلاح درست نیست.

 
At June 9, 2009 at 12:35 AM , Anonymous Anonymous said...

نیما:
بزرگترین درس تاریخ این است که هیچ کس به درسش گوش نمی دهد
(ویل دورانت )

 
At June 9, 2009 at 1:08 AM , Anonymous موريس با همكاري آرش said...

بايد بگويم كه اتفاقا مقاله روزنامه شرق در آن زمان چنان به دلم نشست كه ترديدي در راي دادن به احمدي نژاد نداشتم به خاطر دارم كه اكثر كامنت گذاران آن زمان آن را طنز پنداشتند و من در كامنتي به پير و پيغمبر قسمشان دادم كه اين طنز نيست
با اين حال جالب است بداني كه هنوز برعكس خودت به مقاله روزنامه شرق اعتقاد دارم اما چه كنم كه دستم به راي دادن به احمدي نژاد نمي رود با این حال اگر با راي ندادن به بهانه موجه تقلب بتوانم كمكي به او كنم این کار را خواهم كرد
حتما ميگوييد كه احمدي نژاد ايران را ويران كرد و دويست و هفتاد ميليارد را خرج اتينا اما مگر هيتلر نكرد
آيا كسي ميتواند هيتلر را با عنوان قهرمان اصلاح صنعت يا آباداني آلمان خطاب كند آيا مي توان او را قهرمان دموكراسي يا حقوق بشر دانست نه مسلما نه اما او را ميتوان بدون شك اصلاح گر تفكر و جهان بيني آلماني دانست او ناخواسته بزرگترين و مهمترين نوع از اصلاحات را در جامعه كشورش به اجرا دراورد و ديديم كه جامعه اي كه مغزش اصلاح شد چه زود كشور ويرانش را آباد كرد اين وجود نحس ولي مبارك هيتلر است كه كنراد آدنائر را به دنبالش آورد و باقی ماجرا که خودت بهتر میدانی
قبلا گفتي حالا من می گویم که احمدی نژاد آینه تمام نمای ملت ماست و به گفته قبلي تو اضافه مي كنم كه او اصلاح طلب نيست اما متاسفانه تا کنون هیچ کس را اصلاح كننده تر از او نيافته ام

 
At June 9, 2009 at 4:26 AM , Blogger Unknown said...

بهنودعزیز به تازگی کتاب "در بند اما سبز" تورا تمام کردم مثل همیشه عالی بود. در 22 خرداد من هم میدانم به چه کسی رای نمیدهم.
پاینده باشی

 
At June 9, 2009 at 4:48 AM , Anonymous majid said...

سلام
با به کار بردن روزنامه های زنجیره ای قصد توهین نداشتم
در آن زمان اگر نان برای خوردن نداشتم ولی اون روزنامه های را می خواندم
مشترک شده بودم ووقتی یکی تعطیل می شد به مسئول توزیع می گفتم که پول مرا نگه دارد تا مشابه آن منتشر شود.
فکر می کنم دیگر مثل آن روزنامه های منتشر نشد و از این بابت متاسفم
گفتن عبارت بیشتر حالت کنایه داشت.
در هر صورت از تذکر دوست عزیز متشکرم

 
At June 9, 2009 at 4:50 AM , Anonymous گفتار said...

جناب بهنود سايه ي قلمتان بر برگ هاي روزنامه ها مستدام باد
راي مي دهم چون هيچ زماني اين اندازه كمرم زير بار حقارتي كه برايمان تحميل شد خم نشده بود
راي نمي دهم به همان كسي كه شما مي دانيد نبايد به او راي دهيد

 
At June 9, 2009 at 6:53 AM , Anonymous شراره said...

سلام بر شما! من هم حتما رای میدهم.ه
دیشب که با همسرم مثل هر شب بعد از مناظره در مورد انتخابات حرف میزدیم احساسی از امید و شوق در دلم داشتم که چهار سال بود بکلی فراموشش کرده بودم.امیدوارم که این ملت شوخ دیگر از این شوخیهای بد بد با ما نکند!ه

 
At June 9, 2009 at 9:33 AM , Anonymous Anonymous said...

در سالهای ابری مملکت خواندن مطالب شما همواره امید اینکه باز هم کسانی هستند که تلاش به عادت دادن مردم به فکر کردن دارند امیدوارم می کرد اما همیشه این فکر که چرا روشنفکران ما همیشه به نقد گذشته می پردازند و طرحی برای آینده ارائه نمیدهند. شاید این یکی از دلایل عقب ماندگی ایران است!

 
At June 9, 2009 at 3:14 PM , Blogger Unknown said...

من رمضانپور هستم...یک خرده روزنامه نگار که دولت احمدی نژاد همه ی محل درآمدش را بست!
ولی من شما را دروغگو تر از او میدانم
که آن روز گفتید کارتان طنز نیست و واقعا میخواهید به او رای بدهید که اگر مرد بودید میدادید... اما نخواهید داد! من شما را دروغگو تر از محمود میدانم که وقتی خاتمی فیلمهایش را تکذیب کرد شما او را دروغگو ندانستید... بدا به حال ملتی که چون تویی عامل انگلیس...خود را لیدر و هواخواهش بداند... واقعا مانده ام بین چپ و راست فاسد و دروغگو چه کنم؟
باز او شرف دارد به شما با این همه پز روشنفکریتان... که دروغتان را اینطور جار میزنید

 
At June 9, 2009 at 3:16 PM , Anonymous مسعود said...

سلام.آقای بهنود اگر درست یادم باشه شب رای گیری دور اول،مهمان صدای آمریکا بودید.
آن زمان جو تحریم بسیار گسترده بود.اکثر روشنفکران و هنرمندان و تحلیل گران سیاسی حرف از تحریم میزدند.
اما شما بعد از شرکت در انتخابات،مهمان صدای آمریکا شده بودید.
آن زمان من و خیلی های دیگر از دست شما ناراحت شدیم.آن زمان با خود میگفتیم آقای بهنود که یکی از بهترین تحلیل گران و نویسندگان این کشور است چرا بر خلاف جریان آب پارو میزند؟چرا به جمهوری اسلامی رای میدهد؟ما در چهار سال پیش جوان تر بودیم.احساسی تر بودیم.این روز ها را نمیدیدم.ما نمیدیدم که شرف ایرانی را میفروشند.امروز از اینکه چهار سال پیش پای صندوق های رای نرفتیم شرمساریم.امیدواریم که دیر نشده باشد و بتوانیم شرایط را تغییر دهیم

 
At June 9, 2009 at 4:07 PM , Anonymous Anonymous said...

مسعود بهنود عزیز!مقاله تان مرا یاد تحلیلی از دکتر کاشی انداخت؛وضعیت جمهوری اسلامی را به ژله ای تشبیه می کرد به خاطر تناقضهایش که دقیقا به همین خاطر هرگز فرو نمی پاشد

 
At June 9, 2009 at 10:59 PM , Anonymous Anonymous said...

سلام آقای بهنود
من شما را به عنوان روشنفکری متعادل و طرفدار دموکراسی و حتی تا حدودی جمهوری اسلامی به معنای ناب و پاک و بدون آلایش ان قبول دارم
هیچگاه از شما شیطنتی در جهت هیچ گروه خاصی ندیده ام و احساس و عقلم به من گواهی میدهد که روشنفکر پاکی هستید پاک به معنای اجتماعی آن نه شخصی که زندگی شخصی هر کس به خودش مربوط میشود لذا از شما انتظار دارم که زیرک باشید و مواظب این آنگلوساکسنها باشید.
وقتی شبکه بی بی سی فارسی راه افتاد خیلی خوشهال شدم تا اینکه حجاریان که به حق مغز اصلاحات لقب گرفته اعلام کرد که صدای آمریکا و بی بی سی از احمدی نژاد حمایت میکنند اول تعجب کردم اما بعد که دقیق شدم دیدم که این مغز متفکر دقیق زده به هدف!!!!
آقای بهنود من دلم به روشنگری روشنفکران خوش است هرچند اشتباهاتی هم داشته اند اما در صداقتشان شکی نیست
پس به هوش باشید کیف چرمی بدستتان ندهند
هرچند انشا الله باید بار و بندیل را ببندید و برگردید در پای سپیدار های دماوند آب خنک دماوند بنوشید و برایمان بنویسید
من و تو بی من و تو جمع شویم از سر ذوق
خوش و فارغ ز خرافات پریشان من و تو
امیدوارم افتخار دیدار حضوری شما را پیدا کنم
بدرود م ه از کرمانشاه

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home