Sunday, January 20, 2008

درس های تاریخ

با گذشت سی سال از چاپ مقاله رشیدی مطلق که به نوشته آنتونی پارسونز فتیله انقلاب را آتش زد، سالی ‏آغاز می شود که هر روزش یادآور حوادثی است که سی سال قبل رخ داد و سرانجام به 22 بهمن سال 57 ‏رسید. بار دیگر آن بحث کهن شده آغاز می شود که مقصر که بود. یا لعنت به ‏روشنفکران. و آن سئوال مقدر که چرا به اصلاحات تن ندادید و انقلاب را ممکن کردید.‏

در دو سوی 22 بهمن، حکومت پادشاهی و هم حکومت اسلامی، اگر هیچ شباهت دیگر نداشته باشند در این ‏نکات شبیه به هم اند که به يک اندازه از "روشنفکر" نفرت داشته و دارند. هر دو هواداران آزادی را علت ناکامی ‏های کشور می دانند. از نظر دو نهادهای حقوق بشری جهان آلت دست قدرت های جهان اند. هر دو حکومت خود را در ‏حال مبارزه با قدرت های جهانی می دیدند و می بینند و به همين دليل توقع دارند کسی از آزادی دم نزند. با خارجی ها ‏هیچ رفت و آمد نکند. هیچ کاری نکند که فرنگی از وی تحسین کند.‏

برخی از اعضای نسل جدید گمان دارند همه اين ها از جمله خصلت های دوران فعلی است و تصور می کنند در ‏حکومت مدرن پادشاهی این ها معمول نبود. ولی چنین نیست. از قضا آن چه کار اهل تاریخ را دشوار می کند ‏همین است که هواداران جمهوری اسلامی، همه عیب های جهان را در حکومت پادشاهی سراغ می کنند اما ‏از حال خود هیچ خبر ندارند. هواداران پادشاهی هم همه نقدها را به جمهوری اسلامی دارند اما در قامت ‏پادشاهی هیچ خطائی نمی بینند. حقیقت هیچ کدام از این ها نیست.‏

برای شناخت واقعی گوشه های مهم تاریخ نزدیک و معاصر، این بخت برای امروزیان هست که هم رسانه ‏های بزرگ و معتبر آرشیوهای مجهز دارند و هم دسترسی به اسناد وزارت های خارجه کشورهای بزرگ ‏دشوار نیست. به باورم همین کاری که سایت فارسی بی بی سی در انتشار بخش هائی از تحقیق مجید تفرشی ‏انجام داده، کمک بزرگی است به شناخت و خرد کردن تصورات صد در صدی مطلق زده. این ها بخش های ازاد شده اسناد وزارت خارجه بریتانیاست که بعد سی سال در اخیتار اهل تحقیق قرار گرفته است. سرکشی ‏به اين اسناد حسن دیگری که دارد این است که نشان می دهد که قدرت های بزرگ هم در گمانه زنی ‏مسائل سیاسی و اجتماعی خطا می کنند. آنتونی پارسونز دیپلومات چیره دست که شاه بدون حضور وی سخن ‏های سفیر آمریکا برایش اهمیتی نداشت، حتی سه ماه قبل از سقوط حکومت در گزارشی به لندن می نویسد ‏شاه محکم است و ارتش محکم پشت او ایستاده و هیچ خطری رژيم را تهدید نمی کند.

بی بی سی دستگاه ‏خبری بزرگی که در روزهای انقلاب تنها بنگاه سخن پراکنی بود که صدایش را مردم ایران می شنیدند، خود حکایت دیگری دارد. این رادیو در ‏منابع مختلف از سوی هواداران سلطنت و شخص شاه متهم شده به هواداری از انقلابیون و ضدیت با شاه، و ‏دولت های آخر شاه سفیرانشان را در لندن زیر فشارها گذاشته بودند که از دولت بریتانیا بخواهد که دهان ‏این برنامه فارسی را ببندد، اما واقعیت جز این است. این رادیو زمانی که اين موقعيت برایش به وجود آمد ‏که اولين مصاحبه را با آيت الله خمینی انجام دهد که در نجف بود و حاضر شده بود به این کار، فرصت را از ‏دست داد. رییس انگلیسی وقت بخش فارسی بی بی سی چندان موضوع را با اهميت ندید. و این مصاحبه انجام ‏نشد. و هرگز هیچ مصاحبه اختصاصی توسط بخش فارسی با رهبر انقلاب ممکن نشد. افتخار اولین مصاحبه ‏به لوموند و اریک رولو رسید. ‏

مقصود از این مقدمه اشاره به این واقعیت است که نسل امروز که اکثرشان زاده بعد از انقلابند، برای این که ‏اسیر ذهنیت های پیش ساخته نسل گذشته نشود، و بتواند واقعيت ها را از لای دستکاری ها و غرض ورزی ‏های دوران بیرون بکشد، سی امین سالگرد انقلاب را می توانند فرصتی شمارند. از کنار هم نهادن اسناد بی ‏تردید، تصویر واقعی تری به دست می آید که رسیدن به آن ها برای نسل شاهد گذشته مقدور نبود و نیست چرا که با ‏خواست ها و آرمان هایشان نمی خواند. نسل امروز این بخت دارد که در سال های اخیر و در مراکز ‏دانشگاهی، تاریخ بی دروغ و بی غرض معاصر شکل گرفته و یا از داخل مجادلات و مناظره ها به دست ‏آمدنی شده است.‏

به عنوان نمونه. یک گوشه از تاریخ را برگزیده ام تا بر آن گذر کنم. آغاز سال 1354 ‏

این آغاز همان سالی است که گفته اند اوج موفقیت های رژيم پادشاهی بود. با فوران پول نفت، هم شاه به شدت ‏احساس بزرگی کرده بود، و هم ارتش و صنایع وسعت و قدرت گرفته، شهرها تغییر شکل داده ‏بودند. طبقه متوسط پولدارتر شده بود. تهران مرکز رجوع هزاران دلال غربی و مدیران بلندپایه و ‏سیاستمردانی بود که می خواستند شاه به عنوان تنها تصميم گیرنده و کلید دار آن درآمد بزرگ، نگاه ‏مرحمتی به آن ها بکند. هر کس با شاه آشنائی داشت توسط شرکت های بزرگ صید شده بود که واسطه ‏معاملات شود. روسای جمهور و پادشاهان عالم مدام پشت خط تلفن و در صف انتظار سفر به تهران بودند. ‏بنادر مملو از کالا بود و دریاهای اطرافش شب ها روشن از چراغ صدها کشتی باری که در انتظار بارگیری ‏بودند. پاویون سلطنتی و دولت پرکار بود و به طور متوسط هر دو روز یک میهمان بلندپایه از جائی از جهان به تهران می آمد. و همین زمان بود که ماجرای اروند رود حل شد و صدام حسین معاون ریاست جمهور عراق وساطت ‏بومدین را پذیرفت و دنبال شاه به راه افتاد و در الجزیره قراردادی را امضا کرد که شش سال بعد به تصور ‏انهدام ارتش شاه و نبودن شخص شاه آن را تحمیلی خواند و پاره کرد و جنگ هشت ساله آغاز شد. قرارداد ‏الجزایر پیروزی بزرگی بود برای شاه که بعد از پیروزی وی در جنگ با شرکت های فروشنده نفت و ‏کشورهای مصرف کننده، دومین پیروزی وی به حساب می آید که در عین حال باعث شد مشکلاتش با ‏شوروی و کشورهای سوسیالیستی هم حل شود و آن ها هم در زمره دوستان در آمدند. چه رسد به آمریکا که در ‏هشت سال قدرت محافظه کاران که همگی از دوستان و نزديکان شاه بودند، عملا ایران بزرگ ترین پایگاه ‏خارجی آمریکا شده بود و نزدیک شصت هزار مستشار نظامی آمریکائی در ایران بودند و امکاناتی که در ‏اختیار ارتش ایران گذاشته می شد مورد حسد همه همپیمانان آمریکا بود. سران خاورمیانه برای حل مشکلات ‏خود با واشنگتن، از شاه کمک می گرفتند. یازده پادشاه برکنار شده از سراسر جهان حقوق بگیر دربار ایران ‏بودند و شش تایشان ساکن تهران. ‏

پانزده روز مانده به آغاز این سال، شاه به طور ناگهانی احزاب صوری را تعطیل، و اعلام یک حزب ‏واحد فراگیر کرد، و مملکت به صورت یک حزبی درآمد. در حالی که پیش از آن چند بار و از جمله در کتاب ماموریت برای وطنم به کشور های ‏کمونیستی تک حزبی ایراد گرفته بود که دیکتاتوری هستند و رعایت رقابت های سیاسی را نمی کنند و بدترین نوع ‏حکومت اند. اما اعلام تاسیس حزب رستاخیر و اجبار مردم به شرکت در آن، به سادگی نبود. روزی که شاه ‏سرمست از اضافه درآمد نفت و تملق های مدام خارجی و داخلی این تصميم را اعلام داشت، در ضمن گفت هر ‏کس نمی خواهد عضو این حزب شود، پاسپورت بگیرد و برود.‏

در اين زمان مدت کوتاهی بود که در زندان تهران برای سیاسیون گیرنده تلویزیونی گذاشته بودند تا زندانیان که ‏برخی از آن ها هنوز حاضرند اخبار را نگاه کنند. از شاهد موثق جان به در برده نقل است که روزی که این ‏صحنه از تلویزیون پخش شد بیژن جزنی رهبر فکری سازمان فدائیان خلق و برجسته ترین چهره فعال به ‏بندافتاده مخالف رژيم در آن زمان، بعد از دیدن آن صحنه آهسته گفت "ما را می کشند. این نوع تصميم گیری ‏های از بالا و از موضع قدرت،از آن جاست که شاه با قدرت های جهانی ساخته. در این وضعیت منقدی ندارد ‏و ما را تحمل نمی کند."‏

سال 1354 آغاز شد، شاه و خانواده و میهمانان خارجی گرانقدرش در کیش بودند، که روز 24 فروردین ‏روزنامه اطلاعات گزارشی درباره حزب رستاخیز چاپ کرد که در آن خبرنگار از یکی از معاونان حزب ‏رستاخیز پرسیده بود رابطه این حزب با دولت چه می شود. شاه با خواندن این بخش از روزنامه عصبانی شده ‏و بنا به نوشته اسدالله علم ، وزیر دربارش را احضار می کند و می گوید" همین حالا که مرخص شدی به ‏روزنامه کیهان به مصباح زاده تلفن کن که مردکه، این حرف ها چیست که می نویسی. راجع به حزب، هر ‏کس هر غلطی می کند می نویسید؟ منجمله یکی پرسیده چرا در اساسنامه حزب تکلیف دولت روشن تعیین ‏نشده. شما هم چاپ کرده اید. به آن ها تفهیم کن که تکلیف تعیین دولت و عزل و نصب وزیران با شخص ‏پادشاه است، و شاه ریاست فائقه بر قوه مجریه دارد. دیگر این ها فضولی است. روزنامه از خودش توضیح ‏بدهد" علم بر این نوشته اضافه کرده "مرخص شدم فوری در این زمینه اقدام کردم. معلوم شد بدبخت کیهان ‏نیست و اطلاعات است و به هر حال آن ها این را تصحیح کردند"‏

گفتنی است که قانون اساسی مشروطه سلطنتی،شاه را فردی بدون مسوولیت می شناخت که حق دخالت در امور قوای ‏دیگر را نداشت و برای تصریح در قانون اساسی نوشته شده بود که وزیران نمی توانند برای اعمال خود به فرمان شاه متوسل شوند. شاه آن قدر به عمل غیرقانونی خود ادامه داد ‏که دیگر باید می گفت صدای انقلاب شما را شنیدم و شنید. چنان که پدرش با همه خدماتی که به ایران کرد، که کرد، آنقدر در خلاف قانون و استبدادی جلو رفت که وقتی قوای خارجی کشور را اشغال کردند و مجبور به استعفا شد یک نفر اشکی نریخت و به این سرنوشت اعتراضی نکرد.‏

اما در همان روز دوشنبه 25 فروردین گفتگوهای دیگری هم بین شاه و محرم او می گذرد. از جمله زنده ‏شدن یاد پانزده خرداد 42 . اسدالله علم که آن موقع نخست وزیر بود، آغاز می کند "صبح پانزده خرداد هم که ‏اول با تلفن از من سئوال فرمودید حالا که انقلاب شده چه می خواهی بکنی، من عرض کردم توپ و تفنگ در ‏دست من است... مادرشان را پاره می کنم. از ته دل خندیدید و فرمودید من موافقم و پشت تو هستم. اگر کمی ‏تزلزل در اعلیحضرت بود من چه غلطی می توانستم بکنم. همه چیز بر باد رفته بود. فرمودند بلی همان ‏آخوندهای شپشو ما را می خوردند و تو نمی دانی که [عبدالله] انتظام و [حسین] علا با چه وضعی پیش من ‏آمدند. سر من داد زدند که بس است بس است، آدم کشی بس است، دولت را بیندازید و با آخوندها کنار بیائید. ‏بعد که من حرف آن ها را شنیدم آن ها را از اتاق بیرون کردم و تو را خواستم و آن دستورات را دادم. درست ‏روز هجده خرداد بود که شاهنشاه مرا به کاخ سعدآباد احضار فرمودند و این اوامر را فرمودند و من تمام آن ‏سه روز را از دفترم خارج نشده بودم و به سعدآباد هم با زره پوش رفتم چون هنوز شهر متشنج بود. فرمودند ‏خوب به خاطر دارم. عرض کردم پس برای علیاحضرت [در مقام نایب السطنه] هم یک آموزش لازم است. ‏فرمودند فایده ندارد. اولا ایشان زن هستند و بعد هم خیلی ساده هستند. عرض کردم پس برای والاحضرت ‏همایونی [ولیعهد] باید فکری بفرمائید. فرمودند خودم باید به او بیشتر برسم و درسش بدهم . عرض کردم از ‏لحاظ کشور لازم است این کار ها بشود."‏

و دو روز بعد از این گفتگوها و تنها چهل و پنج روز بعد از تاسیس حزب رستاخیز که جزنی را به آن گمانه ‏زنی رسانده بود، سی زندانی سیاسی را از بقیه همبندان جدا کردند به بهانه ای. شب بیست و نهم فروردین بود ‏که نیمه شبان صدای گلوله در اوین می پیچد. بیژن جزنی را به همراه هشت زندانی دیگر(کاظم ذوالانوار، و ‏مصطفی جوان خوشدل از اعضای مجاهدین خلق، و حسن ضیا ظریفی،عباس سورکی،محمد‎ ‎چوپان زاده،مشعوف ‏کلانتری،عزیز سرمدی واحمد جلیل افشار از چریک های فدائی خلق) بازجویان و شکنجه گران مست به ‏تپه بالای اوین بردند و شروع کردند به تیرباران آن ها‎ به همین سادگی گمانه زنی جزنی درست در آمد آن هم بعد حدود یک ماه و نیم. خاطرات اسدالله علم در صبح آن شبی که این حادثه رخ داد و نمی توانست بدون اجازه شاه بوده باشد، هیچ نشانه ای از واقعه اوین ندارد. شرح این است که شام ملکه مادر بریتانیا میهمان دربار بود. صبح چهار سفیر شرفیاب شدند. "شاهنشاه سرحال بودند از بارندگی های اصفهان و کرمان .فرمودند بعد از ظهر را گردش می رویم. من هم بعد از ظهر را با دوستم گذراندم . خوب بود... سر شام مطلب مهمی نیود. الا این که امشب ملکه اوقاتش تلخ بودند و تمام مطلب را با بدبینی و کسالت می دیدند. ناگزیر بودم درباره برنامه سفر آمریکا عرایضی بکنم. و احمقانه فکر کردم سر شام هر دو تشریف دارند مطالب را بیان دارم. باعث اوقات تلخی بین اعلیحضرتین شدم. غصه خوردم و سرم درد گرفت. به این جهت به منزل برگشتم . شنا کردم که بتوانم بخوابم" ‎

و اگر برای عبرت حاضران و ناظران بخواهیم این نوشته را کمی دیگر ادامه دهیم و دورینیمان را کمی ‏بچرخانیم، باید به یاد آورد که دو سال بعد از این روزها، اسدالله علم گرفتار سرطانی بدخیم شده و مرده بود. شاه ‏جای علم را به رقیب او داد که علم از وی متنفر بود، یعنی امیرعباس هویدا. و اين نخست وزیر سیزده ساله را ‏که دوران دولتش خوش ترین دوران پادشاهی وی بود، وقتی اولين نشانه های انقلاب ظاهر شد، همراه گروهی دیگر از دولتمردان آن سال ها به زندان ‏انداخت، تا شاید اعتراض های مردم را به آن ها متوجه کند. که نشد. دولتمردان زندانی گناه بزرگشان این بود که فرامین وی را اجرا کرده و نگفته بودند که دخالت شاه در کار ‏حکومت قانونی نیست. و جز این نیست سزای کسانی که تملق گوی قدرت می شوند. هویدا در همان زندان بود که انقلاب شد و وی خود را تسلیم انقلابیون کرد و در حالی ‏که دولت بازرگان مشغول تدارک محاکمه عادلانه اش بود، با خودسری صادق خلخالی اعدام شد.‏

اما در همان دوران که فکر قربانی کردن یاران در سر ها افتاده بود، وقتی از هر جای شهر صدای الله اکبر بلند بود، سفیران آمریکا و ‏بریتانیا هم چاره ساز نبودند، افسری که کارتر فرستاد هم مانند کرومیت روزولت منجی نشد و سوپرمنی نبود که ‏برای نجات سلطنت آمده باشد، شاه دست به دامن همان ها شد که پانزده خرداد با ناسزا از اتاق بیرونشان کرده بود. دکتر ‏علی امینی، عبدالله انتظام، علی دشتی، سیدجلال تهرانی، امیرتیمور کلالی، دکتر صدیقی و همه آن ها که چهارده سال قبل وی را به مماشات در مقابل مردم فراخوانده و بعد هم مغضوب شده بودند. سالخوردگان در این دیدار ها دیدند که شاه از ‏فشارهای روانی و بیماری به شدت لاغر شده. و در چنین حالی همان ابتدا می گفت گذشته را فراموش کنید خطا کردیم ‏حالا چکار باید کرد. امینی و انتظام و تهرانی در گفتگوهائی که در همین زمان با مهندس بازرگان و آیت الله ‏مطهری برقرار کرده بودند، با کمک فلسفی واعظ می کوشیدند راهی بیابند. اما در همان زمان روزی مهندس ‏بازرگان از آنان پرسید شما که اینک دلتان به درد آمده است با اطمینان می توانید بگوئید که اگر بحران بگذرد ‏اوضاع گذشته تکرار نخواهد شد، اول از همه سید جلال تهرانی [ که به ریاست شورای سلطنت منصوب شد] ‏به حرف آمد و گفت اصلا و ابدا، من هیچ تعهدی نمی کنم.‏

‏ وقتی خبر این رفت و آمدها به نوفل لوشاتو رسید آیت الله خمينی در یک سخنرانی گفت مردم کارشان از این ‏حرف ها گذشته، دیگر امکان آشتی با این آدم وجود ندارد. در این شرايط اگر آقای امینی هم با این ها باشد از ‏چشم مردم می افتد.[نقل به مضمون] دکتر امینی فردای روزی که معلوم گشت سید جلال تهرانی در نوفل ‏لوشاتو بعد ملاقاتی با رهبر انقلاب استعفا داده است، پاسپورت سیاسی گرفت و رفت. در حالی که از همان ‏پانزده خرداد تمام سالخوردگان مانند وی مورد غضب قرار گرفته گذرنامه های سیاسی و حتی حقوقشان ‏را از دست داده بودند، خاطرات اسدالله علم نشان می دهد که در روز پانزده خرداد شاه حتی دستور زندانی ‏کردن این سالخوردگان با تجربه را داده بود و علم به عنوان نخست وزیر "استدعا کردم که از تقصیراتشان ‏بگذرند". ‏

تاریخ قصه نیست. غرور، فاصله افتادن بین قدرت و مردم، و فریب خوردن صاحبان قدرت که ابراز احساسات مردم را نشانه محکم بودن جای خود می بینند، قصه نیست، واقعیت های دردناک است از ضعف بشر. و از همین جاست که به این نتیجه می رسند که می توان مخالف را به بند کشید و کشت . و از همین روست که گفته اند تاریخ تکرار می شود.‏

‏ این بازگوئی زمانی اتفاق می افتد که بحث انتخابات مجلس درگیرست. بیشتر روزنامه های رقیب دولت ‏تعطیلند. گروهی که خود را به بالاترین راس قدرت منتسب می کنند، اصرار دارند که جز خودشان کسی را به ‏مجلس و دولت راه ندهند. یک گروه مانند آقای خاتمی اصرار دارند که هر چه آزادتر و بدون دخالت تر ‏برگزار کردن انتخابات به نفع نظام است، نماینده ولی فقیه در روزنامه کیهان با تندترین کلمات و تعابیر ‏کسانی مانند خاتمی، و هاشمی رفسنجانی را که خود سی سال نگهبان همین درگاه بوده است فرصت طلبانی ‏صفت می دهد که مردم را نمی شناسند. یعنی به شما مربوط نیست، ما خودمان نفع نظام خودمان را خوب می دانیم. ‏

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, January 13, 2008

میرزا نشانه شد


این مقاله ای است که این هفته به یاد میرزا جهانگیرخان شیرازی مدیر روزنامه صوراسرافیل برای مجله شهروند امروز نوشته ام.

میرزا سرمشق ماست و هر که در این دیار قلم در دست دارد. میرزا جهانگیر خان نشانه
روزنامه نگاری ایران است. میرزا مظهر آزادی بیان است. صد سال بعد از مرگش هنوز این ارابه بر همان راه می رود، و به همان سرمشق می نویسیم.

هیچ کس بی خود نشانه نمی شود، هیچ کس به اختيار خود نشانه نمی شود، نشانه شدن به زور نیست. اين را زمانه می دهد به انسان ها. و کارکرد زمانه چنان نیست که بتوان بر آن اثری نهاد. که اگر چنین بود، انسان در هر کجا که بود و هست، همیشه دعاگو و مرثیه خوان صدها قدرتمندی بود که به عهد خود کوشیده اند تا نامشان بر صحیفه عالم ثبت شود. اما چنین نشده است. آن ها نشانه نشده اند و نام میرزا جهانگیر خان شده است. نشانه ای از تاريخ درگيری استبداد و آزادی در ایران. و هر چه روزگار می گذرد، و هر چه این تاريخ درازتر می شود، هر چه آدم های تازه ای به دنیا می آیند و به صف دراز مشتاقان آزادی افزون می شوند، میرزا جهانگیرخان هم بزرگ تر می شود. انگار مجسمه ای ست مدیر روزنامه صوراسرافیل با سبیل تابیده نازک، چشمان نجیب که دارد با لهجه غلیظ شیرازی در چشم ملت حرف می زند.

میرزا نه از آن رو نشانه است که اولين بود. پیش از وی سرها فتاده بينی بی حد و بی نهايت در راه آزادی و حتی آزادی قلم و بيان. که از اول تاریخ بوده اند تا آن آخرا که آن سه تن بودند که همين محمدعلی شاه در زمان ولیعهدی اش در تبریز داد سرشان را با کاه پر کردند.

میرزا نه از آن رو نشانه بود که بلندتر از بقیه داد زد. تندتر از دیگران فریاد کشید و درشت تر نوشت. که چنین نمی گوید شماره های صوراسرافیل که از قضا نشریه ای نجیب بود.

میرزا از آن رو نشانه شد که تا ایران مشروطه گرفت و خوشدل شد، دست از شبنامه نویسی برداشت و رفت در گوشه کتابخانه تربیت در خيابان ناصری، میزی گذاشت و آن جا را کرد دفتر صوراسرافیل. یعنی که دید دیگر نیازی به پنهانی گفتن نیست، قانون را خیرمقدم گفت. این خود نشان خوشدلی است و باور.

تا بدانی که فشار زمان چگونه بود و هنوز به یک روال است. از شماره شش معلوم شد که دیگر حضور میرزا در کنار کتابخانه تربیت ممکن نیست. نشانی روزنامه شد "تهران – خیابان علاء الدوله. محاذی مهمانخانه مرکزی". یعنی چه، محاذی مهمانخانه کجاست؟ چندی بعد باز فشار زیاد شد و سرانجام محل زندگی خود را دفتر روزنامه کرد "تهران- نزديک امامزده یحیی، کوچه مسجد فاضل خلخالی"

تا او در زی یک اصلاح طلب شناخته شده باشد باید دید که اولین شماره صوراسرافیل را نه تنها به حمد خدا بلکه به نام همان کس آغاز کرد که به دارش کشید چندی بعد. نه که نمی دانست محمد علی شاه دشمن آزادی است اما اطاعت از قانون حکم می کرد که بپذیرد و پذیرفت. از آن پس هم هر چه شاه زور گرفت و خشونت پیشه کرد و آزادی کش شد، میرزا به احترام قانون وی را مستقیم هدف نمی گرفت، بلکه از اطرافیان و درباریان می نوشت.

از اولين شماره صور اسرافیل به عنوان لوگوی روزنامه، به توصیه همفکرانش، همان را گذاشت که لوگوی انقلاب کبیر فرانسه بود، گیرم در اصل فرانسوی، زنی است که در صور می دمد و بر فراز جامعه می رود. در لوگو صوراسرافیل، مرد جوانی شد. بی آن که فرصت و لزومی باشد برای تغيير لباس و اعضایش و مژده اش هم همان سه شعار انقلاب کبیرست. به شماره شش که رسید ریش آن که در صور می دمید، در لوگوی روزنامه، انبوهی گرفت و از حالت جوانکی که تازه خط سبز در عارضش رسته باشد تبديل شد به مردی صاحب محاسن که دهان بدگویان بسته شده باشد.

در زیر لوگو در شماره اول نوشت "پنجشنبه هفدهم ماه ربیع الاخر 1325 هجری و چهاردهم دی ماه سال 1276 یزدگردی پارسی. سی ماه مه سال 1907 میلادی" اما رعایت زمان و زمانه او را واداشت تا از شماره پانزده "سال یزدگردی پارسی و میلادی" حذف شد و تاریخ ماند با هجری قمری.

میرزا نشانه شد چون به شهادت 32 شماره صوراسرافیل که به سردبیری وی منتشر شد، سخت و سنگی نبود، نرمش داشت و راه مدارا گم نکرد. میرزا در ضمن قانون را – اگر چه می دانست ظالمانه است – احترام کرد. شماره های نخست همه نصیحت بود و حذر دادن شاه و دربار. اما در آخرین شماره است که حضور ارتش روس را در آذربایجان بهانه می کند و اولتیماتوم دولت روس را نشان می دهد و آن چند روس [و روسوفیل] را که در دربار اطراف شاه بودند هدف می گیرد و در سرمقاله می نویسد "هیچ کاری در این ملک شدنی نیست چون همه جا این چند تن بین ملت و دولت ایستاده اند"

تندترين نوشته میرزا جهانگیر خان که در آخرین شماره صوراسرافیل درج است علاوه بر هشدار حاوی یک پیش گوئی هم هست، انگار خبر می دهد که ما را می کشيد اما مشروطه خواهان گیلان و آذربایجان و بختیاری خواهند رسید. همان اتفاقی که افتاد.

"و ما هم از این جان بازی و فداکاری عاری نداريم و هیچ وقت نمی گوئیم که چرا ما مغلوب مستبدین و بی دین ها شديم زيرا که برادران آذربایجانی و گیلانی و فارس و اصفهانی ما در راهند و عنقریب خواهند رسید. ما می خواهیم با بدن های خود زیر سم اسب های آن ها را نرم و مفروش کرده و زمين طهران را برای تشریفات مقدم این مهمان های تازه رسیده از خون گلوی خود تزئين دهیم. و به آن برادرهای مهربان بگوئیم و افتخار کنیم که مائیم پیش صفان شهدای راه آزادی، مائیم اولين حاميان دين مبین اسلام. و مائیم اشخاصی که به مقدم مهمانان گرامی خود جان قربان می کنیم، و ماحصل هستی را بر طبق اخلاص می نهیم"

پس میرزا نشانه شد. چون خوشدل بود و به قانون باور داشت. نشانه شد چون راه مدارا می دانست. نشانه شد چون تا جائی که می شد با مردم و اعتقادات آن ها و سنت ها راه آمد. میرزا نشانه شد چون که اهل ساختن بود. با همه سختی ها، با همه مرارت ها، تهمت ها و خطرها. میرزا نشانه شد چون که می دانست کاشتن نهال ازادی در زمين شوره بسته استبدادی جز به مدارا و نازک کاری میسر نیست. چه ماند از آن همه باد و بروت بهادری و شاهی و شیخی و سروری . اما از میرزا جهانگیر خان نام ماند، نامی بزرگ.

به روزگار پیریش از صدرالاشراف پرسیدم حکايت آن شب باغشاه را که او در هیات جوانکی درس حوزه و قضاوت خوانده، در صف بازجویانش بود،از همین رو بعد ها مخالفانش به او عنوان قصاب باغشاه دادند. آقای صدر روايت قاضی ارداقی را تائيد کرد که نوشته است شب که شد و سیاهی بر باغ نشست جغدی آمد نشست همان بالای چادرها و بنای خواندن گذاشت و چون صدای جغد پیچید. در جمع اسیران ولوله ای افتاد و حالی دست داد. انگار داشت مژده وصال می رسید. ملک المتکلمین که منبرش آتش به جان ها می زد و صدای خوش دو دانک غم آلوده ای داشت ناگهان نوا سر داد: ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما ...

به گفته صدر الاشراف در بیرون چادر هم نگهبان و قاضی، درباری و زندانی همه گریستند. و این رسم روزگارست.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Friday, January 11, 2008

متن آن مقاله

برای آن هائی که خواسته بودند متن مقاله ای را که آغازگر انقلاب بود ببینند، در این جا می گذارم. مقاله ای که با امضای احمد رشیدی مطلق در روزنامه اطلاعات، 17 دی سی سال قبل [1356] چاپ شد.

ایران و استعمار سرخ و سیاه

این روزها به مناسبت ماه محرم و عاشورای حسینی بار دیگر اذهان متوجه استعمار سیاه و سرخ یا به تعبیر دیگری اتحاد استعمار کهن و نو شده است.استعمار سرخ و سیاهش ، کهنه و نویش، روح تجاوز و تسلط و چپاول دارد و با اینکه خصوصیت ذاتی آنان همانند است، خیلی کم اتفاق افتاده است که این دو استعمار شناخته شده تاریخ با یکدیگر همکاری نمایند، مگر در موارد خاصی ، که یکی از آن ها همکاری نزدیک و صمیمانه و صادقانه هر دو استعمار در برابر انقلاب ایران بخصوص برنامه مترقی اصلاحات ارضی در ایران است.

سرآعاز انقلاب شاه و ملت در روز ششم بهمن ماه 2520 شاهنشاهی استعمار سرخ و سیاه ایران را که ظاهرا هر کدام در کشور ما برنامه و نقشه خاصی داشتند با یکدیگر متحد ساخت، که مظهر این همکاری صمیمانه در بلوای روزهای 15 و 16 خرداد ماه 2522(1342) در تهران آشکار شد.

پس از بلوای شوم 15 خرداد که به منظور متوقف ساختن و ناکام ماندن انقلاب درخشان شاه و ملت پایه ریزی شده بود ، ابتدا کسانی که واقعه را مطالعه می کردند دچار یک نوع سرگیجی عجیبی شده بودند، زیرا در یک جا رد پای استعمار سیاه و در جای دیگر اثر انگشت استعمار سرخ در این غائله به وضوح دیده می شد. از یک سو عوامل توده ای که با اجرای برنامه اصلاحات ارضی همه امیدهای خود را برای فریفتن دهقانان و ساختن انجمن های دهقانی نقش بر آب میدیدند در برابر انقلاب دست به آشوب زدند و از سوی دیگر مالکان بزرگ که سالیان دراز میلیونها دهقان ایرانی را غارت کرده بودند و به امید شکستن این برنامه و رجعت به وضع سابق، پول در دست عوامل توده ای و ورشکستگان دیگر سیاسی گذارده بودند و جالب اینکه این دسته از کسانی که باور داشتند میتوانند چرخ انقلاب را از حرکت بازدارند و اراضی واگذار شده به دهقانان را از دست آنها خارج سازند ، دست به دامن عالم روحانیت زدند زیرا میپنداشتند که مخالف عالم روحانیت که در جامعه ایران از احترام خاصی برخوردار است، میتواند نه تنها برنامه انقلاب را دچار مشکل سازد، بلکه همانطور که یکی از مالکان بزرگ تصور کرده بود( "دهقانان زمین ها را به عنوان زمین غصبی پس بدهند!" )ولی عالم روحانیت هوشیارتر از آن بود که علیه انقلاب شاه و ملت که منطبق با اصول وتعالیم اسلامی و به منظور ایجاد عدالت و موقوف شدن استثمار فرد از فرد توسط رهبر انقلاب ایران طراحی شده بود برخیزد.

مالکان که برای ادامه تسلط خود همواره از ژاندارم تا وزیر و از روضه خوان تا چاقوکش را در اختیار داشتند، وقتی با عدم توجه عالم روحانیت و درنتیجه مشکل ایجاد هرج و مرج علیه انقلاب روبرو شدند و روحانیون برجسته حاضر به همکاری با آنها نشدند، در صدد یافتن یک"روحانی" برآمدند که مردی ماجراجو و بی اعتقاد و وابسته و سرسپرده به مراکز استعماری و بخصوص جاه طلب باشد و بتواند مقصود آن ها را تامین نماید و چنین مردی را آسان یافتند. مردی که سابقه اش مجهول بود و به قشری ترین و مرتجع ترین عوامل استعمار وابسته بود و چون در میان روحانیون عالی مقام کشور با همه خمایت های خاص موقعیتی بدست نیاورده بود در پی فرصت می گشت که به هر قیمتی هست خود را وارد ماجراهای سیاسی کند و اسم و شهرتی پیدا کند.

روح الله خمینی عامل مناسبی برای این منظور بود و ارتجاع سرخ و سیاه او را مناسبترین فرد برای مقابله با انقلاب ایران یافتند و او کسی بود که عامل واقعه ننگین 15 خرداد شناخته شد.

روح الله خمینی معروف به "سید هندی" بود. درباره انتصاب او به هند هنوز حتی نزدیکترین کسانش توضیحی ندارند، به قولی او مدتی در هندوستان بسر برده و در آنجا با مراکز استعماری انگلیس ارتباطاتی داشته است و به همین جهت به نام سید هندی معروف شده است. قول دیگر این بود که او در جوانی اشعار عاشقانه می سروده و به نام هندی تخلص می کرده است و به همین جهت به نام هندی معروف شده است و عده ای هم عقیده دارند که چون تعلیمات او در هندوستان بوده فامیل هندی را از آن جهت انتخاب کرده است که از کودکی تحت تعلیمات یک معلم بوده است. آنچه مسلم است شهرت او به نام غائله ساز 15 خرداد به خاطر همگان مانده است، کسی که علیه انقلاب ایران و به منظور اجرای نقشه استعمار سرخ و سیاه کمر بست و بدست عوامل خاص و شناخته شده علیه تقسیم املاک ، آزادی زنان، ملی شدن جنگل ها وارد مبارزه شد و خون بیگناهان را ریخت و نشان داد، هستند هنوز کسانی که حاضرند خود را صادقانه در اختیار توطئه گران و عناصر ضدملی بگذارند.

برای ریشه یابی از واقعه 15 خرداد و نقش قهرمان آن، توجه به مفاد یک گزارش و یک اعلامیه و یک مصاحبه کمک موثر خواهد کرد. چند هفته قبل از غائله 15 خرداد گزارشی از طرف سازمان اوپک منتشر شد که در آن ذکر شده بود:" درآمد دولت انگلیس از نفت ایران چند برابر مجموع پولی است که در آن وقت عاید ایران می شد."

چند روز قبل از غائله اعلامیه ای در تهران فاش شد که یک ماجراجوی عرب به نام محمد توفیق القیسی با یک چمدان محتوی ده میلیون ریال پول نقد در فرودگاه مهرآباد دستگیر شده که قرار بود این پول در اختیار اشخاص معینی گذارده شود. چند روز پس از غائله نخست وزیر وقت، در یک مصاحبه مطبوعاتی فاش کرد:"برما روشن است که پولی از خارج می آمده و بدست اشخاص میرسیده و در راه اجرای نقشه های پلید بین دستجات مختلف تقسیم میشده است".

خوشبختانه انقلاب ایران پیروز شد. آخرین مقاومت مالکان بزرگ و عوامل توده ای در هم شکسته شد و راه برای پیشرفت وتعالی و اجرای اصول عدالت اجتماعی هموار شد. در تاریخ ایران روز 15 خرداد به عنوان خاطره ای دردناک از دشمنان ملت ایران باقی خواهد ماند و میلیونها مسلمان ایرانی به خاطر خواهند آورد که چگونه دشمنان هر وقت منافعشان اقتضا کند با یکدیگر همدست میشوند حتی در لباس مقدس و محترم روحانی.

Labels:


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, January 8, 2008

سی سال پس از آن مقاله

هفدهم دی که در طول سال های سلطنت پهلوی به نام آزادی زن و یا روز کشف حجاب خوانده می شد از سی سال پیش با چاپ مقاله ای که ساعت انقلاب را به کار انداخت، عنوانی دیگر گرفت. گذشت سی سال از آن روز، یادآور حرکت جامعه ایران از یک حکومت مدرن و هوادار غرب به حکومتی سنت گرا و غرب ستیزست. از سلطنت موروثی به جمهوری اسلامی.

آنتونی پارسونز سفیر بريتانيا در تهران در زمان انقلاب، در کتاب خاطرات خود غرور و سقوط نوشته "چند روز بعد از عزیمت کارتر از ایران دولت به طور غير عمد فتیله باروتی را که به انفجاری عظیم انجاميد روشن کرد، انفجاری که یک سال بعد سلطنت خاندان پهلوی و همه آن چه را که به اتکای از آنان در ایران بر جای مانده بود، از میان برد"

فتیله ای که آقای پارسونز از آن می نویسد مقاله ای است که روز هفدهم دی سال 1356 یک هفته بعد از حضور رييس جمهور آمریکا در تهران و سخنان تائيد آمیز وی که با تعجب حاضران و جهانیان روبرو شد، در یک روزنامه عصر به چاپ رسید و ناگهان آرامش کشور از جائی شکست که هنوز بعد از سی سال درباره آن گفتگوهاست.

سفیر پيشين بريتانيا در ایران سلطنتی، که در روزهای بعد به درخواست شاه بارها با او ملاقات کرد، نطق کارتر را "کسل کننده و مهوع" خوانده که زياده گوئی و اغراقی در آن بود که "بعد از آن شاه چنان غرق شادی و سرور شد که دیگر دلیلی برای نگرانی درباره حمایت آمریکا از خود و خاندانش نداشت."

آخوندها تمام شده اند

خبر مقاله احمد رشیدی مطلق در روزنامه اطلاعات، پیش از آن که خود روزنامه به قم برسد طلاب و مذهبیون را به خروش آورد. از همین رو کامیون حامل روزنامه در دروازه ورودی قم به آتش کشیده شد و به دنبالش تظاهراتی برپا شد که به گروه های مذهبی فرصت داد تا به بهانه اعتراض به توهین به روحانیون بزرگ، قدرت و همبستگی خود را به رخ حکومت و گروه های دیگر بکشند. تا آن زمان کسی تصوری از اين قدرت نداشت.

در منابع مختلف تاريخی نوشته شده قوت قلبی که تحسین جيمی کارتر از رهبری شاه، و اغراق وی در قدرت و استقرار حکومت در ذهن محمد رضا پهلوی آخرين پادشاه ايران ايجاد کرد، منجر به يک سری تصميم گیری هائی شد که در وهله اول تقويت و گسترش حزب رستاخير، و قراردادن طرح فضای باز سیاسی در درون آن حزب بود و گام دوم حمله به جناح مذهبی که به نظر شاه با توجه به پيش رفت های کشور نفوذ خود را از دست داده بودند، به ويژه آيت الله خمينی مرجع تبعيدی که به گمان شاه هوادارانش در آن سيزده سال به شدت کاهش يافته بودند.

درست یک سال قبل از آن بر اساس خاطرات روزانه اسدالله علم وزیر دربار شاهنشاهی وقت، زمانی که وی از فراوانی تعداد دختران محجبه دانشگاه تهران گزارش می دهد و اين که "در زمانی که غلام رییس دانشگاه بودم دختر چادر به سر را مسخره می کردیم، یک نفر هم برای نمونه پیدا نمی شد، یعنی آن را برای خود تحقير به حساب می آورد وحالا ده ها دختر چادری حتی در سالن سخنرانی ديدم و شنیده ام که حتی با فرهنگ مهر [رييس وقت دانشگاه تهران] دست نمی دهند که اين کار حرام است. شاهنشاه خيلی تعجب کردند."

اسدالله علم که در آن زمان نزديک ترين افراد به شاه سابق ايران بود نوشته "...عرض کردم بیچاره فرهنگ مهر خودش زرتشتی است و بسيار هم مرد خوبی است ولی از ترس چماق تکفير آخوندها بيش تر از مسلمانان احتياط می کند. فرمودند ديگر آخوندی نيست. عرض کردم روحيه آخوندی هست و مارکسيست های اسلامی برای هوچی گری خيلی خوب از آن بهره برداری می کنند" [جلد ششم از خاطرات اسدالله علم، نشر آيبکس واشنگتن]

نويسنده مقاله

مقاله "ايران و استعمار سرخ و سياه" بر اساس روایت شاهدان و دست اندرکاران آن، به توصيه شاه در بخش فرهنگی دربار تهيه و توسط شخص او ویراستاری شد و امیرعباس هويدا وزير دربار آن را برای چاپ در روزنامه های معتبر در اختيار داريوش همايون وزير اطلاعات و جهانگردی گذاشت. همين امر باعث گرديد که تا سال ها اين تصور شکل گیرد که آقای همايون که خود نويسنده و روزنامه نگارست، نويسنده آن مقاله بوده است.

این تصور قبل از سقوط حکومت، هواداران سلطنت را به فکر انداخت که با انداختن آقای همایون به زندان وی را هدف مخالف ها قرار دهند و بعد از سقوط رژيم سلطنتی، هم انقلابيون با چاپ اعلاميه هائی در تيراژ وسيع از مردم خواستند که بنياد گذار روزنامه آيندگان را دستگير کنند.

آشکار شدن دانسته های چند تن از دست در کاران ماجرا چنين می رساند که نويسنده اين مقاله یک روزنامه نگار قديمی و مرتبط با بخش فرهنگی دربار بوده، که دفتر مخصوص شاه نظر چند تن دیگر را درباره متن آن جویا شده است. داریوش همايون در خاطرات خود از آن جائی که نویسنده اصلی هنوز در ايران اقامت دارد از بردن نامش خودداری کرده است.

بنا به خاطرات و مستندات، علی باستانی معاون سردبیر وقت روزنامه اطلاعات و احمدشهیدی سردبیرکل نشریات اطلاعات حاضر به چاپ این متن نمی شوند و فرهاد مسعودی مدیر موسسه اطلاعات را از خطرات چاپ چنین متنی با اطلاع می کنند، اما گفتگوی آقای مسعودی با نخست وزير [جمشيد آموزگار] هم به جائی نمی رسد و پاسخ او و وزير اطلاعات [سلف وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی امروز] اين بوده است که "امر شاهنشاه است و چاره ای جز اطاعت نیست"

چنین می نمايد جمشید آموزگار نخست وزیر وقت که چاپ اين نامه تومار دولت وی را در هم پيچيد، از دستور شاه و مقاله "ایران و استعمار سرخ و سیاه" بی خبر بوده است و در جریان تلاش کارکنان روزنامه اطلاعات برای منصرف کردن حکومت از چاپ این مقاله، از ماجرا با خبر می شوند.

متنی که در روزنامه اطلاعات به چاپ رسید و در منابع تاریخی متعدد از آن به عنوان اولين برگ انقلابی نام برده شد که در یک سال بعد رژيم به ظاهر مستحکم و مستقر پادشاهی ایران را ساقط کرد، با مقدمه ای شروع می شد که هم در کتاب های شاه سابق و هم در سخنرانی های وی و هم در مصاحبه هایش بارها تکرار شده بود. اتحاد نيروهای سرخ و سیاه.

شاه سابق ایران بعد از حوادثی که در پانزده خرداد سال 1342 در تهران و چند شهر کشور رخ داد و موجب به صحنه آمدن ارتش و کشته شدن عده ای شد، به این نتيجه رسیده بود که سلطنت وی يک بار ديگر از توطئه هائی که کمونيست ها و مذهبيون برايش چيده بودند جان به در برده، وی چنان که از همکاری يکی از مديران شرکت نفت بريتانيا با توده ای ها [ در زمان جنگ جهانی دوم، که بريتانيا و شوروی هم عليه هيتلر متحد بودند] ترکيب "توده ای – نفتی" را ساخته بود، بعدها از تاسيس سازمان مجاهدين چنين نتيجه گرفت که اتحادی بين کمونيست ها و مسلمانان [به تعبیر وی: سرخ و سیاه] عليه نظام وجود دارد.

با این برداشت، مقاله جنجالی که روزنامه مجبور به چاپش شد به طور مستقیم ایت الله روح الله خمينی را هدف قرار داد و از وی به عنوان "یک مرد با سابقه ای مجهول و با لقب سيد هندی" نام برد که به نظر نویسنده می توانست نشانه بستگی وی به دولت استعماری بريتانيا باشد.

نویسنده مقاله [یا چنان که ادعا شده بود نامه رسیده به روزنامه] با اشاره به پانزده خرداد سال 1342 آیت الله خمينی را "غائله ساز" معرفی کرده و وی را به بيگانگان و کشورهای استعماری و نفتی نسبت داده و نوشته بود "چند هفته قبل از غائله پانزده خرداد گزارشی از سوی اوپک [سازمان کشورهای تولید کننده نفت] منتشر شده که در آن ذکر شده بود درآمد دولت انگلیس از نفت ايران چند برابر پولی است که در آن وقت عايد ايران می شد...و چند روز قبل از آن غائله اعلاميه ای در تهران فاش شد که یک ماجرای عرب به نام مجيد توفيق القیسی با یک چمدان محتوی ده میلیون ريال نفد در فرودگاه مهرآباد دستگير شده که قرار بود این پول در اختيار اشخاص معينی گذارده شود"

اين هر دو ادعا در زمان دولت اسدالله علم، مصادف با پانزده خرداد در روزنامه های هوادار دولت منعکس شد، و نخست وزیر هم بر اساس همان روايات در يک مصاحبه مطبوعاتی اعلام داشت که قصد اعدام آيت الله خمينی و آيت الله طباطبائی قمی را دارد، اما بعد از آن به وساطت روحانيون بلند مقام و هم به دلیل بی بنياد بودن داستان "ماجراجوی عرب با چمدان اسکناس در فرودگاه تهران"، دیگر تعقيب نشد و ديگری نامی از دستگير شده هم به ميان نيامد.

گزارش های متضاد

خبرگزاری دولتی پارس در گزارشی پیرامون حوادث قم بدون اشاره به اعتراض مردم به چاپ مقاله روزنامه اطلاعات نوشت " نه نفر زخمی و شش تن کشته شدند که تظاهرات آن ها مصادف با روزهای اصلاحات ارضی [نوزدهم دی] و آزادی زنان [هفده دی] بوده است و خرابکاران به محل حزب رستاخیر و کلانتری ها و بانک ها حمله بردند و ماموران مجبور به شلیک شدند"

اما در گزارش خبرگزاری يونايتدپرس [که از بی بی سی هم پخش شد] آمده بود که "تظاهرکنندگان خواستار بازگشت رهبر مخالفین شاه از عراق بودند و بیست تن آن ها کشته شدند. ارقام مختلف به ظاهر به گوش آیت الله خمينی هم رسیده بود که در سخنرانی خود گفت "... بی جهت مردم را به مسلسل بستند تاکنون هر چه اطلاع داده اند مختلف است بعضی خبرگزاری ها هفتاد و برخی صد و حتی سیصد نوشته اند. الان معلوم نیست، بعدا احصائيه لابد پيدا می کند، اگر بتواند. اگر مثل پانزده خرداد مردم را به درياچه حوض سلطان نریخته باشند."

آيت الله خمينی در اين سخنرانی که به فاصله کوتاهی نوار آن به ایران رسید و در مجامع مختلف پخش شد با اشاره به سفر جيمی کارتر به ایران و طرح فضای باز سیاسی شاه گفت "من قبلا هم گفته ام، الان هم عرض می کنم آزادی هائی که داده اند اگر این آدم نوکری خودش را تحکيم کند با اين کارتر [...] اين دفعه يک سيلی به صورت مردم بزند که بالاتر از هميشه باشد. منتها نمی دانستم به اين زودی همچو دنبال اين معنا که حسابش را با کارتر تمام کرد و نوکری اش را تثبیت کرد، بهانه درست کند که ضرب شصت نشان بدهد"

در اين سخنرانی که روز نوزده دی در محل درس آيت الله خمينی ايراد شد آمده بود "... ايشان بايد بفهماند که من ديگر، آن آدمی که قبلا بود، نرفته ملاقات نکرده بود نیستم. من ملاقات کردم. من کارم را درست کردم. من تحکيم کردم نوکری را، من وابسته ام، من می کشم... لکن بدخوانده بود. نمی دانست که با اين کشتار چه فضاحتی به سرش در می آيد. آدمی که می گويد همه ملت با من اند ... همه مردم حالا بر ضد ایشان قیام کرده اند از قم و تهران شروع شد و رفت تا خراسان و آذربايجان و تا آبادان..."[صحيفه نور. جلد اول]

مرگ فضای باز سیاسی

تظاهرات پی در پی، کشیده شدن ارتش به خيابان ها، انهدام اماکن عمومی و ايجاد ناامنی هائی که به خروج ارز و سرمايه ها از کشور به وسعت انجاميد، سرانجام وقتی شاه را به فکر مدیریت بحرانی انداخت که ابعاد آن گسترش گرفته و عملا فضای باز سیاسی را به فراموشی سپرده بود.

آنتونی پارسونز در ابتدای آن فصل از کتاب خاطرات خود که به شرح دی ماه سال 1356 و حوادث آن روزها اختصاص دارد، جمله ای از آلکس دو توکویل تاریخدان و فیلسوف نامدار نقل می کند که می نویسد "جدی ترین و حساس ترين لحظه برای یک حکومت بد زمانی است که در صدد اصلاح خود بر می آید. فقط کياست و سیاست کامل می تواند تاج و تخت يک پادشاه را هنگامی که می خواهد پس از يک استبداد طولانی، بهبودی در وضع ملت خود پدید آورد از خطر نجات دهد. دردی که به گمان درمان ناپذیر بودن مدت ها با صبر و شکیبیائی تحمل شده است و وقتی قابل درمان تشخيص داده شود، تحمل ناپذیر می گردد."

تاکید آیت الله خمينی بر ادامه یافتن تظاهرات و اعتصاب ها، عملا همه را در انتظار چهلمين روز از حادثه هجدهم دی ماه قم نشاند و چنين بود که در آخرين روز بهمن ماه دانشگاه تبريز محل برپائی تظاهرات و درگيری های گشت که نشان داد برخلاف تصور شاه و سازمان امنيت وی که می پنداشت "آخوندها تمام شده اند" تنها جناح مذهبی نيست که ناراضی و آماده انقلاب است بلکه جلوتر دانشجويان هستند که بیست و سه سال بعد از کودتای 28 مرداد [شانزده آذر 1332 همزمان با ديدار ريچارد نیکسون معاون رييس جمهور آمريکا از ايران] هر سال حادثه ای ساختند. اما اين بار معنائی ديگر گرفت.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, January 7, 2008

زندگی و مرگ تختی پس از چهل سال


این مقاله امروز بی بی سی فارسی است که در دنباله این پست هم می خوانید.

روز هجده دی ۱۳۴۶ روزنامه های تهران با خبر احتیاط آمیزی منتشر شدند که حکایت از خودکشی غلامرضا تختی قهرمان محبوب کشتی داشت. اما پیش از انتشار خبر در روزنامه های به شدت سانسور شده، در حالی که هنوز شبکه های خبری رادیو و تلویزیون، اینترنت و حتی خطوط مستقیم تلفن بین شهری رواج نداشت، مردم خبر را دهان به دهان گردانده و دست های پنهانی را عامل قتل او دیده بودند.

از جمله دلایلی که برای ضدیت دستگاه امنیتی با تختی ذکر می شد و شایعات مربوط به قتل تختی را باورپذیر می کرد، وابستگی او به جبهه ملی، و علاقه اش به دکتر محمد مصدق بود که نظام پادشاهی - بعد از کودتای ۲۸ مرداد - تلاش می کرد تا نامش برده نشود و یاران و همفکران او را در هر فرصت به بند می کشید.

نه تنها بهروز افخمی، کارگردان سینما که فیلم جهان پهلوان ساخته علی حاتمی را به پایان رساند، بلکه بسیاری از کسانی که در چهل سال گذشته بر زندگی و مرگ غلامرضا تختی قهرمان پرآوازه کشتی ایران تحقیق کرده اند ترجیحشان این بوده است که برای مرگ او دلیل قطعی عنوان نکنند.

یک سال قبل از مرگ تختی، هنگام درگذشت دکتر مصدق، کشتی گیر اسطوره ای ایران با اخطار ماموران نظامی و امنیتی هم حاضر نشد از رفتن به احمدآباد منصرف شود و به افسران می گفت دستگیرم کنید.

بابک تختی، تنها بازمانده غلامرضا تختی که اینک قصه نویس و منقد ادبی است در روایتی که گرد آورده، درجست و جوی پدر، همچنان این سایه ابهام را در پایان قصه زندگی محبوب ترین ورزشکار تاریخ ایران دیده و شنیده و ثبت کرده است.

قهرمان مردم

غلامرضا تختی تمام مشخصات یک قهرمان توده ها را در جهان دو قطبی داشت. در محله فقیرنشین جنوب تهران به دنیا آمد، پدرش تاجری ورشکسته بود که زود درگذشت و او را با تنگدستی یتیم گذاشت. تختی همراه کار، ورزش کرد تا بیست سالگی که برای اولین بار ورزش او را به اروپا برد [مسابقات کشتی کاپ فرانسه] که در آن مدالی نگرفت. اما در شهری که در اوج مبارزات نهضت ملی نفت بود شهرت یافت و به دیدار دکتر مصدق رییس دولت نائل آمد و شد از هواداران وی.

تختی در زمان دولت دکتر مصدق در دو مسابقه بین المللی دیگر درخشید، در هلسینکی ۱۹۵۱ نایب قهرمان جهان شد و سال بعد هم همان مدال را تکرار کرد و در این جا با کودتای ۲۸ مرداد برای مدتی دچار غمزدگی شد. او در سال ۱۹۵۶ در استرالیا قهرمان المپیک شد و در سال ۱۹۵۸ در صوفیه بلغارستان مدال نقره جهان را کسب کرد.

در همین فاصله بود که زلزله بوئین زهرا رخ داد؛ زلزله ای که ویرانگر بود و به دنبال آن ناتوانی دستگاه دولتی برای عملیات کمک و امداد، موسسات جهانی را به ایران کشاند. اما در این میان، موجی که تختی در تهران به راه انداخت ناگهان جلوه ای دیگر به مبارزات اجتماعی داد.

اول کار او که یک کامیون در اختیار گرفته بود در محلات پرجمعیت با بلندگو از مردم می خواست به زلزله زدگان کمک کنند. واکنش ها چنان باورنکردنی بود که بلافاصله نیکوکاران به راه افتادند. ده‌ها کامیون به وی سپرده شد و مردم می رسیدند و رخت و لباس و پول به تختی می سپردند.

در سال های ۱۹۵۸ و ۱۹۵۹ مدال طلای مسابقات آسیایی توکیو و مسابقات جهانی تهران او را به اوج رساند. گرچه در المپیک رم نایب قهرمان جهان شد اما در مسابقات جهانی ۱۹۶۱ ژاپن مدال طلا کسب کرد.

وقوع حوادث پانزده خرداد (1342/1963) نظام را نسبت به فعالیت های اجتماعی گروه های مخالف بسیار حساس کرد. بعد از این بود که با توجه به بی اعتنائی تختی به اخطارهای دستگاه ورزشی و امنیتی و ادامه ارتباطش با جبهه ملی، به عنوان یک ناراضی شناخته شد. او در عین حال توسط هواداران نهضت ملی در تشکل تازه جبهه ملی دوم به عنوان عضوی از شورای مرکزی برگزیده شد. دیگر به نام و محبوبیتی رسیده بود که ربطی به پیروزی هایش روی تشک کشتی نداشت.

تشک های در پرواز

در سال های آخر زندگی، دستگاه ورزشی بنا به تصمیم مقامات امنیتی، از تمرین های تختی جلوگیری می کرد و به هر شکل می کوشید از حضور او در مجامع بین المللی که با استقبال کنفدراسیون دانشجویان ایرانی مخالف رژیم روبرو می شد، جلوگیری کند.

یک بار که هیچ باشگاه و تشکی، و هیج حریف قدری برای تمرین های تختی پیدا نشد دو روز مانده به مسابقات انتخابی، هوادارانش در کاروانسرایی در محل زادگاهش خانی آباد، تدارک چیدند و از خانه های اطراف مردم به بام ها رفته و تشک های خود را به وسط کاروانسرا می انداختند. او وقتی با انبوه تشک هایی روبرو شد که از خانه ها آمده بود، عشق و علاقه اش به مردم بیشتر می شد و خشم مخالفان نیز.

همزمان با انتشار خبر مرگ تختی در اتاقی در یک هتل در خیابان تخت جمشید [طالقانی] که فاصله چندانی هم با مرکز سازمان اطلاعات و امنیت کشور نداشت، به دستور حکومت برگ هایی از دفترچه تلفن تختی به روزنامه ها داده شد که از اختلافات خانوادگی اش حکایت داشت، امری که هرگز باور نشد. روز بعد که خبرنگار عکاس روزنامه اطلاعات توانست از داخل پزشکی قانونی از جسد تختی عکسی بیندازد که بدن او را بعد از کالبدشکافی نشان می داد، این ظن عمومی را تقویت کرد که علاوه بر قتل شکنجه ای هم در کار بوده است.

از فردای آن روز چاپ هر نوع خبر و گزارشی درباره تختی و مرگش در روزنامه ها ممنوع شد و جا باز ماند برای اذهان تا با کمال آزادی، هر چه می خواهند را در قالب واقعیت بپذیرند.

مرگ هواداران

مخالفت دستگاه انتظامی و امنیتی با دفن تختی در احمدآباد [مزار دکتر مصدق] و کنار شهدای سی ام تیر، خود از جمله عواملی بود که به شایعات دامنه های تازه داد تا سرانجام با موافقت خانواده شمشیری [از طبقه اصناف و همفکران تختی در هواداری نهضت ملی] در آن جا که فاصله اندکی با مزار شهدای سی تیر داشت به خاک سپرده شد.

میزان محبوبیت تختی را شاید بتوان از آن جا نشانه زد که با انتشار خبر مرگ او هفت تن در شهرهای مختلف کشور خود را کشتند که از همه فجیع تر قصابی در کرمانشاه بود که خود را به قناره انداخت و یادداشت بزرگی بر شیشه مغازه اش گذاشت که "جهان بی جهان پهلوان ماندنی نیست."

در همان زمان یک قهرمان بوکس از شهرری تحت تاثیر اطلاعاتی که در روزنامه ها چاپ شد به قصد قتل شهلا توکلی همسر تختی به خانه وی حمله برد که چون ناکام ماند و دریافت که تختی در وصیت نامه خود با محبت از وفاداری او یاد کرده و تنها یادگار خود را به او سپرده، همان شب در حمامی در شهرری خود را کشت که مزارش که با یک روز تاخیر با تختی مرده بود در چند قدمی غلامرضا تختی دفن شده است.

بدین گونه است که مردم ایران هنوز هم بعد از ۴۰ سال قهرمان ملی و محبوب خود را فراموش نکرده اند و هر ساله با حضور بر سر مزار تختی در ابن بابویه شهرری یاد و خاطره این پهلوان بزرگ را گرامی می دارند و در آن قصیده بلند سیاوش کسرائی شاعر نامدار ایران را می خوانند که گفت "جهان پهلوانا صفای تو باد."

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, January 6, 2008

از ابراهیم گلستان نوشتن


عکس از فاطمه حدیدی
این نوشته ای است که برای شهروند امروز این هفته نوشته ام در جشن نامه ابراهیم گلستان.

مردک بی سواد ایرلندی آن قدر کلمه در استخدام ندارد که یک جمله را، با صفت نابه جایش، چند بار به يک شکل تکرار نکند. همه اش تکرار نکند چه قصر نایسی. هر دفعه که مسافری را از ایستگاه قطار به ریهرست پارک می رساند همین جمله را تکرار می کند. حتی یک بار به نظرش نرسیده از مسافران بپرسد که ساکن این خانه کیست که هراز گاه کسانی به شوق به دیدارش می آیند. کیست که شبیه به اشراف ساکن این گونه قصر ها نیست.

مردک همشهری خودش جیمزجویس را نخوانده وگرنه برایش عجب نبود وقتی بداند ساکن این قصر نایس، که معمارش همانست که کاخ پارلمان لندن را به شکل امروز ساخت، دلیلش برای انتخاب اين جا برای زندگی این است که می تواند در تالار بزرگ آن با صدای بلند موزيک گوش بدهد، لابوهم پوچینی را بشنود، با صدای پاوراتی جوان، به رهبری هربرت فون کارایان. یا باخ، یا شوبرت، یا شوپن، یا سمفونی شماره یک راخمانینف به رهبری خودش. و وقتی اين نداند، چیز مهم تری را هم نمی داند راننده ایرلندی. نمی داند آن مردی که زبان ادیبان انگلیسی می داند و نیم قرن پيش هکلبری فين را به فارسی درآورده است، هنوز وقت حرف زدن از همشهری خود سعدی کمک می گیرد. بغض کرده می خواند:
به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت
که هر که را تو بگیری زخویشتن برهانی



بی نظیری حسن او نیست، شايد گناه زمانه ماست. این را گلستان در باب صادق هدایت گفته، اما به باورم توصيف خود اوست. مقصود ستایش نیست، چنان که او نيز به قصد ستایش هدایت نگفت. بل توصیف است. توصيف یک نويسنده و فیلمساز که به اندازه ای که می خواستیم از او قصه نخوانده ایم، و حتی نه به اندازه ای که نوشته. خیلی هم فیلم نساخته [دو فیلم بلند و چندين مستند کوتاه]. روزی از او پرسیدم تا بدانم آیا راضی ست از کارنامه خود. در جواب گفت نه، با دو تا فیلم و چند تا کتاب که نمی توان راضی بود. پس افزود مساله حرص نیست بلکه رشدست. و اين يکی از عادات اوست بريده و قاطع می گوید، مانند نثرش. ايجاز تا جائی که مخل نشود و جاندار تا جائی که کلمات بار می برند و تصاویر حرکت می گیرند.

برای شناختنش، و شناخت هر کس ديگر چون او، باید زمانه شان را شناخت، تا دانست هر کس را روزگار چه مجالی داده، و او خود کدام موقعيت ها را آفريده. اگر آفريدنی در دستور بوده باشد. گفته اند و راست گفته اند که آدمی فرزند زمانه خويش است. نيما اگر صد سالی آن طرف يا چهل سالی بعد زاده شده بود، هدايت اگر یک سده پیش بود، چه می شد.

ابراهيم گلستان فرزند روزگار تحول است، سال های نوشدن جامعه. نه پوست عوض کردن، شايد پوست انداختن. فقط به تبدیل سرداری بلند به کت کوتاه نبود که. حتی نه به اين که یک سلسله پادشاهی منقرض شد و قزاقی عنوان شاهی بگرفت، که اين ها همه معلول علت بزرگ تری بودند. کله ها تکان خورده بود. بعد قرن ها ملت داشت فکر کردن را، خواندن را، و خواستن را درک و فهم می کرد. زمان بالیدن او ربع قرن [بگو یک نسل] از به بار نشستن مشروطه می گذشت. موقع به درآمدن از پیله بود، وقت دگردیسی.

وقتی گلستان وارد جامعه شد، در ظاهر تازه بچه ها از دوزانو نشستن در مکتب خانه و ملاباجی و ملاباشی خلاص شده، ترکه و نصاب الصبیان جای خود به تخته و نيمکت و میز مدرسه داده، لباس فاستونی اولين کارخانه بافندگی پارچه وطن تنشان بود. اما در باطن، کسانی مشغول شده بودند به فکر کردن. کاری که سده ها تعطیل بود. تا این نسل بزرگ شود، در شهرهای بزرگ ورزشگاه و راه و راه آهن هم ساخته شد. تلفون، هواپیما، رادیو، کتابخانه، کتاب های خارجی، سینما، تئاترال... در برابر قدوم این نسل تازه از زرورق در می آمد و کشف می شد. این نسل اولین کاربران نشانه های تمدن جادوئی قرن بیستم بودند. فاصله شان از نسل قبلی، خیلی بیش تر شد. شهرزاده های اول قرن چهاردهم شمسی خوش اقبال بودند، چرا که تا آمدند بدانند اختناق چیست، قبل از آن که با نظميه دوسیه ساز و بی سواد رضاشاهی درگیر شوند، آزاد شدند. نشد که بی خودی سال ها به بند بیفتند نخوانده هیچ درسی، نکرده هیچ کاری، و بعد هم قهرمان و یکی از پنجاه و سه تن از آب درآیند و به ریش بگیرند. با فروریختن بنای به ظاهر محکم رضاشاهی، با در رفتن دو تا بمب و پخش مقداری اعلامیه، نسل پشت در آزاد شد. وگرنه دست بالایش این می شد که عضو گروهی شوند که کار بزرگشان چشم هایش علوی بود، که از بعضی از گزارش های عادی امروزی روزنامه ها بهتر نیست، چه رسد به عنوان های ساخته حزب: قله داستان نویسی مدرن ایران. چنین است که از نسلی که بلافاصله بعد مشروطیت برخاست دکتر ارانی را یگانه گفته اند و نیما و هدایت بی نظیر ماندند. نسل بعدی همان نسل گلستان است که وقت شکفتنش با دمیدن آزادی همزمان بود. شهریور 20.

اما آیا این به تنهائی کافی بود. البته که چنین نیست. اگر هم دوران آزادی کسانی را همدم و همراه کرد، که کرد، چندان که سال سی بگذشت، تفاوت ها بیرون افتاد. در این زمان بود که آشکارشد ابراهیم گلستان از جنس و گل دیگری است و هیچ شباهتی به نزدیک تر نزدیکان خود نمی برد. و این از جمله دلایل بی نظیری اوست. نه هدایت و خلیل ملکی که به قاعده باید گلستان از آن ها تاثیر می پذیرفت و نپذیرفت. نه صادق چوبک و جلال آل احمد که نزديکانش بودند. و نزدیک او نشدند. و نه همه آن ها که نام گرفته اند در اين پنجاه و شصت شبیه به گلستان نیستند، چنان که او هم شبیه شان نیست.

تا یک جائی از زندگی، گلستان و آل احمد با هم می آیند، گرچه نه هرگز مانند هم، نه به سرعت یکسان، نه به یک مقصد و راه. آنان از دو بستر برخاسته بودند و یک رویا در سرشان نبود و روزگارشان دیگر کرد. آل احمد از خانه ای شلوغ روستانی، آخوندی، و فقیرانه برآمده بود. گلستان گرچه سیدست و پدرش آیت الله زاده ای بود. اما از زمانی که چشم گشود، پدر مدیر روزنامه گلستان بود، در زمره رجال شیراز، و در رفاقت و رقابت با حکام از فرمانفرما تا دکتر مصدق. اما از این زاد و نسب گذشته، چندان که این دو زندگی را در گام های اول و دوم تجربه کردند تفاوت هایشان آشکارتر شد.

اين را از تفاوت هائی که در دنيای قصه هایشان هست می توان دید که چقدر از هم جداست. گرچه آل احمد به قصه هایش نیست که شناخته شده بل به مقالاتی است که نوشته و در زمان خود شجاعانه و پرده درو باب روز نوشته. آل احمد در نوشته هایش معترض است، اعتراض برای اعتراض. این اعتراض یک جهت هم بیش تر ندارد و آن حکومت وقت است. از همین رو کنایاتش و طعنه هایش که به زمان خود آشنا بودند، اینک که آن بساط برچیده شده طعمی ندارند. تاریخ مصرف داشتند؛ به سر رسید. اما گلستان چنین نیست. حتی در بلندترین اعتراضش که اسرار گنج دره جنی باشد، که کس بلندتر از آن فریاد نزد به زمان خود، درست است که یکی بیش تر از بقیه جنی شده و ادعای نظرکردگی دارد، اما چون نیک بنگری همه جنی اند و در جنی شدن آن یکی هم سهم دارند. و مهم تر این که وضعیت جنی است، این وضعیت است که به سخره گرفته می شود، دل و روده از حلقش بیرون کشیده می شود و سزایش همان است که بايد شاهد ویرانی خود باشد. انگار گلستان تکان می دهد که آی آدم ها... نمی گوید حضرت آقای فلان.

گلستان اگر اعتراضی دارد که دارد، و جز اعتراض ندارد، مخاطبش همه آن هائی هستند که بی قبولشان جامعه رستگاری نمی گیرد، یعنی همه. اگر اعتراضی دارد به وضعیت است. وضعیتی که نظم نمی پذیرد، سامان نمی گیرد، شلختگی و بیعاری و آسانگیری دارد. در گفتار آخر فیلم موج ومرجان و خارا می گوید"و هر روز نفت کش ها به خارگ می آیند برای بردن باری که حاصل صبر سالیان زمین است و هوش و کوشش آدمی. باری که به کار آدمی جان می دهد و بی کار آدمی جان نمی گیرد. و ملک مروارید آرمیده، مرجان و ماهی سپرده به تقدیر را نصیبی نرسید جز این شیار کف آلود"

اگر اعتراض دارد که دارد، به باد و بروت های الکی، و به تاریخ مجعول دارد. به آن وضعیتی دارد که منوچهر را بر دوش حسن می نهد، و مادر حسن را به حالی که دارد رها می کند در "لنگ". مگر نه که در "ظهر گرم تیر" [نوشته شده به سال 29] بارکش عرقریزان یخچال برقی مظهر مدرنیزم صنعتی را در شهری می گرداند که کوچه هایش نام ندارند و خانه هایش شماره ندارد، مردم لخت و لخت اند، اما بهتر می بییبند که کسی مزاحمشان نشود که بخوابند و تازه یکی می گوید "مگر آیه آمده تو این گرما". گلستان برای نشان کردن انسان پاک، انسان والا، خیلی دور نمی رود، فرشته ای نشان نمی کند، بلکه آن زن، در کافه هم کار می کند، قدیسه هم نیست، اما چندان که در جستجوی کودک سرراهی به معدنی از بچه ها می رسد، نفسش می گیرد. در آن صحنه آخر خشت و آینه کیست که با تاجی احمدی نگرید، که بود که نگریست، وقتی سرش را به دیوار پرورشگاه کودکان گذاشت. و گلستان طراحی کرده بود که دوربین دور دور دور شود، و او همچنان سر به دیوار بیمارستان مانده تا ابد انگار.

گلستان اگر از زشتی ها می گوید نه برای آن است که می خواهد دسته راه بیندازد، لیدر و سردسته شود، نه برای اين که دیگران خوششان بیاید بلکه همان طور که در اول خانه سیاه است نوشت [یادمان باشد تاریخش را. پائیز1342] "دنیا زشتی کم ندارد. زشتی های دنیا بیش تر بود اگر آدمی بر آن دیده بسته بود. اما آدمی چاره سازست"

گلستان تا یک جائی را با دیگر آتش به جانان رفت. از جائی حسابش از بقیه جدا شد. خود جدایشان کرد. حساب همه از هم جدا شد. بعضی بیش تر. نسلی از آتش به جانان که گلستان هم یکی از آنان بود اگر بچه رضاشاه بودند و شاه شدند، یا بچه جلال خان بودند و فریدون شدند، یا آن روزنامه نگار جاه طلب بودند، به وزارت هم رسیدند و جانفدا هم شدند، یا پسر بصیردیوان بودند و از خیلی از ضدکودتائی ها شریف تر و نجیب تر بودند، اگر نوه کمونیست و با کفایت شیخ فضل الله بودند، اگر بچه نوکر جلال خان بودند و کریمپور شدند و چه زود جان در چله کمان نهادند، هر کدام در هر جا بودند خیالات بزرگ در سرشان بود. کدامشان به آن رسیدند. به نظر می رسد که گلستان زمانی چنین می نمود، یا دیگران چنین باور کردند، که رسیده است. و از همین جا بود که فقط حسابش از دیگران جدا نشد، حساب و کتابش جدا شد. این سخن باور نکردنی از بوداست، نه از ماکیاولی؛ که گفته است: پیروزی کینه می افریند، چون شکست خوردگان ناخشنودند. اما گلستان گرچه برای خیالات بزرگ خود راه می جست، و خسته نمی شد، و رهایش نمی کرد. آن سابقه حزبیدن و آرمانخواهی، با او کار دیگری کرد. جز آن که بیوه غمگین جاودان شوی، با خیال مدام سرهنگ زیبائی و استوار ساقی. این ها بلکه قوتی و جراتی تازه داد به او. برای بیان آن چه می خواست، دنبال وسیله و فرصت گشت و یافت. و چون یافت با آن موجب شد که خانه سیاه است ساخته شود. با آن خشت و آینه ساخت، با آن موج و مرجان و خارا را نوشت، با آن مد و مه را پرداخت. آن قدر کرد که به زندان افتاد، اما نه حمام خرابه زندان قصر برای کارهای نکرده، بلکه در ساختمان مدور تازه ساز کمیته ضدخرابکاری. گرچه سرهنگ و دکتر با همه اهن و تلپ خود نمی دانستند که همان زمان دارد آخرین تیر را رها می کند. دستگاه اسرار گنج دره جنی را ندیده بود وقتی او را گرفت. گرفت تا فقط شمه ای از رحمت خود را نشانش دهد. نمی دانست که او ندیده خروس را نوشته است. و چیزی نمانده بود که کم بگذارد در تصویر آن خانه بندری که همه پلیدی ها را یکجا داشت تازه پسرک اسهالی هم دم به دم در صحنه ظاهر می شود، به عطرافشانی. حاج ذوالفقار کبگابی کیست که چشمش دنبال گنج هم هست.

اما سر خط همین روایت به زندان انداختن گلستان را بگیر که بهانه شان، خطی بود که خفیه نویسی گزارش کرده بود درباره جمله ای که ساعدی گفته به دیگری، تا تفاوت وی با دیگران آشکار گردد. وقتی آمد بیرون زمین را به زمان دوخت تا نماینده دستگاه را به اعتذار بکشاند. و کشاند.

این روایت را از زبان کاوه می آورم – که بعد پنج سال هنوز وقتی چیزی او را تداعی می کند آتش به جانم می زند – که گفت:
"نمی خواست مرا ببرد و من می خواستم با او بروم. شنیده بودم که به مادر سفارش ها می کرد و گفت می رود ساواک، برای دیدن مقام امنيتی و فهمیده بودم که دلیلی دارد برای پریشان بودن و نمی خواستم جز من کسی او را چنین ببیند. برای همین نمی خواست من همراهش باشم، می خواست یکی باشد که در تمام راه به او فرمان بدهد و او گوش کند و هیچ نگوید، من نبودم. من شبیه به خودش بودم. پس نشست توی ماشین. نظام با نگاه نگران بدرقه اش کرد. نگران بود و جرات ابراز نداشت. در راه هیچ نگفتیم. این تنها باری بود که دعوائی نکردیم. جدلی نبود. انگار عفریت خودش را نشان داده بود تا ما بی جدلی را کشف کنیم. تا رسیدیم به کنار دیوار ساواک، دور از در ورودی گفت بایست. نمی خواست نزدیک تر بروم. بعد گفت اگر تا یک ساعت، حداکثر دو ساعت نیامدم برو. تامل نکن. برو به مادرت بگو تلفن کند خبر بدهد. خودش می داند کجا. این را گفت و یک نگاه چند ثانیه ای بی صدا به من انداخت و رفت. و من ماندم با خیالاتم. من ماندم که معنای آن نگاه چه بود. پریشان بودم. و این را پنهان کرده بودم تا آن موقع. وقتی خواست در را ببندد، به خودم گفتم برو ببوسش. اما مگر راه می داد. نگران بودم شکسته برنگردد. یک ساعت شد دو ساعت، پیاده می شدم، می رفتم آن طرف تر، دم بقالی و نگاهم به ماشین بود و به خیابان. سیگار خریدم و در آن لحظه فکر نکردم که اگر می دید که سیگار می کشم چه الم شنگه ای به پا می شد. یک پپسی خریدم همان طور که ذکریا سرکشید جلو بیمارستان در خشت و آینه. سرکشیدم. یک ساعت و نیم شد. ذهنم شلوغ بود. و درهم بود. فکر مادرم هم بودم که الان چه کار می کند. دو ساعت شد. چند باری استارت زدم و رفتم دور زدم و برگشتم. تا آمد. لازم نبود بگوید. از همان دور معلوم بود. پیروز می آمد. اما باز هم لعنتی سعی می کرد خودش را بی اعتنا نشان بدهد. در این مسابقه هم برنده شده بود. می خواست نشان دهد مسابقه ای نبود"
این وضعیت یگانه را روزگار به گلستان در سينی تعارف نکرد. گلستان، خوب که در زندگی اش دقت کنی مجال ها را ساخت و موقعيت ها را آفرید. جان لاک غلط نگفته که کسی از تجربه خود فراتر نمی رود. اما این تجربه ها مجرد نیستند بلکه چنانند که آدمی شان می بيند. گاه شهامت دیدن نیست.

دنیا گلستان را بسیار جاها برد و شاهدش کرد. با همه می کند. اما اين بر عهده تست و هنر تست که آن چه را روزگار مانند پرده خوانی در مقابلت گشوده، خوب ببینی. پس آن گاه دوباره بچینی، بازشان بیافرینی، در همشان بریزی، خاکشان را الک کنی، کوزه گر شوی، دلاکشان شوی شوخ از تنشان بگیری، مشت و مالشان دهی، حجامتشان کنی، زالو به جانشان بیاندازی [ چنان که در خروس انداخت که به فارسی کس چنین قصه ای ننوشت که او نوشته است] پس آن گاه انگار سهم خود ادا کرده ای. بی شعار و نمایش و خودنمائی. چنان که خود می گوید "اگر در مسابقه ای بودم با خودم بود، با دیگری مسابقه ام نداشتم. مدال و خوشامد و تحسین دیگران ماجرایم نبود."

وقتی رها کرد و رفت، به باور من سه چیز آتشش می زد، و نمی گفت. اول آن که به رگه ای از رگه های نهان در دل جامعه رشد نکرده، نانجیب، و خرافاتی برخورد در مقابله با خودش، دانست ز جوی خرد ماهی خرد خیزد. دیگر آن که دستگاهی که از قضا در رگه هائی از خود مدافع و همراه نوديدن جهان بود، و تمايل به جبران عقب ماندگی ها نشان می داد، به گنج رسید، جنی شد. او دید و ترسیم کرد که دارد ویران می شود، و سوم سهمی بود که تراژدی از قصه زندگی او خواست و گرفت. فروغ ور پرید. کار بزرگش مانده، تولد دیگرش تازه رخ داده. هنوز جهان خانه سیاه است را درست ندیده، تازه ... گلستان میانه دهه چهل عمر بود وقتی از منجنیق فلک آن فتنه رها شد. و راه او گرفت. و او هیچ نگفت هنوز.
و بدین سان است
که کسی می میرد
که کسی می ماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد، مرواریدی صید نخواهد کرد


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Wednesday, January 2, 2008

فقط یکی، بازرگان


مقاله این شماره شهروند امروز به مناسبت صدمین سالروز مهندس بازرگان

تاريخ دویست ساله اخير ایران – قرن نوزده و بیست میلادی - نام ها و یادها دارد از انقلابيون، رادیکال ها، جان باختگان بر سر آرمان و قدرت، به قدرت رسیدگان با احساس رسالت تاريخی، زندان کشیده های سرشار از اطمينان به نفس. اما نامداران مصلح و مصلحان اهل مدارا که مجالی يافته و مقامی گرفته باشند ، به تعبیری، سه تن بیش تر نبوده اند: امیرکبیر، دکتر مصدق و مهندس بازرگان.

اگر سه سالی را که میرزا تقی امیرنظام در ارز روم به چالش استخوان شکنی با روس و عثمانی و بريتانيا، سه امپراتوری و قدرت بزرگ زمان مشغول بود برای حفظ حقوق ایرانیان، مرحله ای برای آشنا شدن وی با فرهنگ اروپائی بدانیم، که سخنی نه گزاف است، آن گاه می توان گفت هر سه مصلح تاريخ معاصر، شیوه عمل و رفتار خود را از غربيان آموخته بودند. در شرق، این گونه انديشيدن نادر بود و تدریس نمی شد. چنان که هنوز هم اگر دانشگاه ها استثنا شده باشند، در بیش تر شرق، در خانه و خیابان و در زندگی، جوانان جز رادیکالی نمی آموزند. و اگر استادانی باشند که اين ها بیاموزند،جز آن نصیب نمی برند که دکتر حسین بشیریه برد.

چه عجب اگر که امیر و مصدق و بازرگان، تدبیر و درایت توام با نرمی و مدارا را که آموخته بودند در عمل پای منافع ملی گذاشتند، و عجب نیست اگر هر سه با غربی ها درگیر شدند – بیش از همه با بريتانيای استعماری و سلطه جو- . دومين مشترکه بين این سه، در مشترکات مخالفان و رقیبانشان بود. در تراژدی پایان کار امیرکبیر همزمان با ملاقات های سفیر بريتانيا با درباریان و پیام هائی که بين سفارت و مهدعلیا - مادر مغرور شاه جوان - رد و بدل شد، متحجرانی مانند حاج میرزا آغاسی و رادیکال هائی مانند میرزا آقاخان نوری اولين [و شايد آخرين؟] رییس دولت ایرانی دارای تابعيت خارجی هم دست داشتند. در کار نهضت ملی کردن نفت و دولت مصدق، ديگر چیزی در پرده نیست، باز تفاهم دو قطب درباری و متحجر [و مخالفت های به غلط سیاست گذاری شده حزب توده، نماينده صنف مترقی رادیکال] در کار بود.دولت 275 روزه مهندس بازرگان هم از همین راه رفت تا دوره ای تازه از زندگی مرد بزرگ آغاز شود. و بازرگان چکیده دانش همه مصلحان ایرانی بود.

2
بازرگان هم قصه پرغصه قائم مقام می دانست که روزگاری پاسخ بدکاران را به مردم تبریز چنین نوشته بود "اگر حضرات از آش و پلو سیر نشوند به جا، شما را چه افتاده است که از زهد ریائی و نهم ملائی سیر نمی شوید. کتاب جهاد نوشته شد نبوت خاصه به اثبات رسید. قیل و قال مدرسه دیگر بس است، یکچند نیز خدمت معشوق و می کنید. اگر صدیک آن چه که با اهل صلاح حرف جهاد زدید با اهل سلاح صرف جهاد شده بود امروز کافری نمی ماند که مجاهدی لازم آید"

او هم خوانده بود که با امیر مکر استعمار و خدعه تحجر چه کرد تا میرغضبان همچنان که در ماجرای قائم مقام، نه رحمی به زاری زوجه اش از بنات سلطنت کردند، و نه رعایتی به آن همه خدمت که کرده بود. این بار رگ امیر گشودند و خون در پای سروهای فین جاری شد تا ایرانی ترین باغ مرکز ایران تا ابد سوگوار بماند.

بازرگان ماجرای نهضت ملی و مصدق را هم به چشم دیده بود. از اتحاد متحجران و رادیکال ها خبر داشت. اما پشتش به انقلابی بود که در عظمتش جهانی به شهادت آمده بود. چنین بود که کوله بار تجربه و سال ها زندان را برداشت و چنان که خود گفته است از کتاب خدا استخاره کرد و وارد میدان شد. شد اولین رییس دولت بی شاه در صدها سال تاریخ ایران. انقلاب به نفس ضدسلطه ای که داشت، غم دخالت بیگانه نداشت. پس روایت پایان کار مهندس بازرگان، تفاوت داشت با پایان قائم مقام و امیر و مصدق. دیگر سفارتی در کار نبود. و هر چه بود همان اتحاد دیرینه تحجر و رادیکالی بود.

اما دو تفاوت عمده سرنوشت بازرگان با امیر و مصدق. اول آن که بازرگان مجال یافت تا بعد از پایان دولتش بنویسد و بگوید و خطاهای خود و دیگران را گواهی دهد. و از این فرصت معلمانه بهره گرفت و انگار تکه هائی از سرنوشت را در پیچ راه گذاشت تا آنان که به دنبال می آیند راه بدانند. اما تفاوت دوم آن جا بود اگر جنازه قائم مقام در سکوت نگارستان، در گوشه باغ دفن شد، اگر تن بی خون و سرد امیرکبیر را همسر و فرزندانش مجال نیافتند غسل دهند. اگر دکتر مصدق را – وقتی نپذیرفت به خارج رود مبادا که بیرون از این خاک در بگذرد – اذن آن ندادند تا جائی که می خواست دفن شود، و در حیاط همان خانه اش در روستای احمد آباد دفن شد.

اگر درگذشت و این حادثه یک سطر خبر شد در روزنامه های وطن و نه بیش. زمانی که مهندس بازرگان خرقه تهی کرد، که راهی است که همه می روند. چهارصد هزار نفر، او را بدرقه کردند. و این بزرگ ترین بدرقه کسی بود که نه روحانی بود و نه سیادت داشت. آن روز داریوش فروهر با پا دردی که داشت، به اصرار، تابوت مهندس بازرگان بر دوش گرفته بود.
و در سکوت سردی که در تعظیم بر جنازه بازرگان همه را در برگرفته بود، داریوش خان گفت بازرگان نادره ای بود که پاداش خود از مردمی گرفت که هرگز به آنان دروغ نگفت. و مصلحت مردم را به چیزی نفروخت.
فروهر هی می گفت افسوس... و تا نگاه پرسانم را دید گفت کاری نکرده داشت مهندس، یک آرزو به دلش ماند و آن آزادی امیرانتظام بود. به گفته فروهر مهندس در لحظات آخر به جز این تمنائی از جهان نداشت. می خواست اعاده حیثیت و آزادی امیرانتظام را هم دیده باشد

3
آنان که در زلزله های بزرگ بالاتر از شش در مقیاس ریشتر گرفتار شده اند می گویند که در لحظه ای انگار زمين چهارجهت را گم می کند، گوئی خورشید نه که از گرما می افتد که از بالا به زیر می آید، گم کرده مکمن ازلی. و اين شبيه ترين مثال است به حال آدميان هنگام انقلاب. این واژه که گفتن و نوشتنش چنان آسان می نمود که در شعرها و مقاله ها می گشت. وقتی فعليت گرفت از هیبت خود، انقلابیون را هم ترساند.

به باورم مهندس مهدی بازرگان را اگر هيچ صفت ديگر نتوان داد، همين که در روزهای بهمن سال 57 تنها کسی بود، که در آن موج کین جوئی و خون خواهی، که طاقت از همگان می ربود، او و تنها او بود که سخن از حقوق انسان ها، حقوق زندانيان و حقوق متهممان می گفت، یگانه اش می کند. می توان گفت که چندان محکم ایستاده بود که جهت گم نمی کرد.

در مدرسه علوی، از اولین لحظات روز بیستم بهمن، آرام آرام، تاريخ به وعده گاه رسید. یک هفته ای بود که رهبر انقلاب آن جا بود و مردم تمام روز و شب می آمدند و رقصی چنان میان آن میدان داشتند. بیعتی گویا بود برگرفته از سنت های هزاران ساله. و چنین بود که به همان آهنگ که نظام پیشین فرو می ریخت و به همان آهنگ که نظام تازه شکل می گرفت، از لای کاغد ها و پوشه ها بیرون می زد، همه چیز وارد آن مدرسه می شد. مدرسه انگار کش می آمد و وسعت می گرفت. در شهری که سال ها و سال ها گرفتن یک خط تلفن جز با دستوری از بالاترین ها ممکن نبود، در یک روز چند سیم از سردیوارهای همسایه رسید و در یک شب بیست خط تلفن اعتصابیون مخابرات رساندند. و چنین بود که روز بیست و دومم از بامداد مردمی مسلح می رسیدند و کسی را دست بسته یا باز، نشانده بر ترک موتورسیکلت یا بالای وانت، و یا نهان کرده عقب ماشینی آوردند که امیری است از ارتش شاهنشاهی یا وزیر، عضوی از دربار یا ساواک. این ها ابتدا در یک کلاس در طبقه همکف جا شدند. در این حال رهبر انقلاب در طبقه دوم در اتاق معاون مدرسه نشسته بود روی قالیچه کوچکی، در اتاق های دیگر جلسات برپا می شد. در یک اتاق صحبت از آینده ارتش بود و در اتاق دیگر سخن از سیستم آموزشی جانشین. جائی از قضاییه گفتگو می شد. آوردن اسلحه را به مدرسه از دو سه شب قبل منع کرده بودند، اما چه کس می توانست جلوگیری کند از کسی که از قم تانک آورده بود و در میدان شوش گرفتار شده بود و حالا اصرار داشت که رهبر انقلاب سوار بر آن شوند راهی زیارت حضرت معصومه. خواست ها و برنامه ها تمامی نداشت.

در همین حال وانت ها می رسید و بار می آورد. به سرعتی واژه "مصادره" کشف شد. کسی را نگاهی به ارزش مادی اموالی نبود که می آمد و یکی تحویل می گرفت، به چند دقیقه انباری مدرسه علوی پر شد. حیاط پشت به این کار اختصاص داده شد. ولی مگر تا کجا می شد این ها را روی هم تلنبار کرد. پس یکی با صدای بلند فریاد زنان بود: اموال مصادره ای رانیاورید. جا نداریم. بماند تا تکلیفشان را روشن کنند آقا. در این لحظه صندلی های طلائی. تابلوهای گونه گون از اصل پیکاسو تا باسمه ناشیانه از ون گوک و رافائل. در کوچه باريک نهاده شد.

تا غروب روز، هشت تائی شعبان جعفری در مدرسه بود، همه با ریش توپی و قوی اندام کت بسته، برخی سپید مو و پهلوان مسلک. صدای حاج مهدی عراقی در بلندگوی دستی پیچید که می گفت نه شعبان جعفری و نه اردشیر زاهدی نیارین... همان شبانه معلوم شد که فقط تهرانی ها نیستند بلکه از شهرستان ها هم مردم دارند اموال و دارائی های درباریان و به قول آن روزها طاغوتیان را به سمت همین مدرسه می آورند.

آن مدرسه که تا دو روز قبل تنها صدای درس و معلم از آن به گوش حاج موسائی می رسید که خانه اش درهمسايگی بود، از روز یازده بهمن شده بود مرکز و ملجا و مامن انقلاب. و می خواستند همه دار و ندار کشور را در آن جا دهند امیدواران خوش خیال. از همین جا شايد بتوان دريافت که انقلاب چقدر احساساتی بود و چقدر خوش خیال. شبش دیگر جائی و هیچ سوراخی خالی و مخلا نمانده بود، احمد آقا و آشیخ علی اکبر رفسنجانی رفته بودند پشت بام برای حرف هائی که داشتند. نمی دانستند که از کوچه دیده می شوند تا زمانی که مردم از کوچه صدایشان کردند. و این همان پشت بام بود که فردایش اولین اعدام انقلابی در چهارگوشه آن به اجرا در آمد.

در چنین فضائی و در چنین دنیائی تنها یکی بود که چون طرح های انقلابی که از در و دیوار می جوشید، اوج می گرفت، اعدادش فزونی می یافت، و میدان عملش گسترده می شد، با همه قدرتش می گفت حقوق این ها چه می شود. انگار یکی بود که وقتی همه از "حقوق جمع" می گفتند و آن را در انقلاب می دیدند، انسان را در نظر داشت و سرنوشت و حقوق شریف ترین مخلوق خدا از نظرش محو نمی شد.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook