Saturday, October 22, 2011

جنازه خونین تاریخ


طرح از جمال رحمتی است

اینک به شهادت تصویری که از یک موبایل، در تاریخ ثبت شد، مردم لیبی، قدرت و تاریخ تراژدی دیگری خلق کردند. چه باک اگر یک نفر قربانی این تراژدی است وقتی می دانیم همین شخصیت نمایش، تا خلق شود، هزاران تن فنا شدند. این رسم روزگار است، اما می توانست رسم روزگار نباشد پایانی چنین زار برای افسری که 27 ساله خود را روی دوش مردمی دید که هلهل کنان قهرمان می جستند.

در سال های پایانی دهه شصت میلادی، نه تنها در لیبی که در سراسر خاورمیانه عربی و مسلمان، و نه تنها در آن جا که در باختر هم، شور رایج قهرمان سازی و قهرمان جوئی بود. گیرم قهرمانان غرب به قدرت نمی رسیدند و در چرخ گوشت دموکراسی له می شدند، یا به اندازه می شدند. شرقی ها اما گاه نیم قرن به قهرمانان خود دل بسته داشتند تا روزی که از نفرت جنازه اش را دور شهر بگردانند.

معمر همیشه همه چیزش عجب نبود. از اتفاق تا پیش از آن که به قدرت خو کند و بخواهد انگ خود را بر صحیفه عالم بزند، یک ناصریست کلاسیک بود که سخنرانی به قصد تحریک جوانان لیبی و عرب را خوب می دانست، بگو احمدی نژاد. از زلالی، جوانمردی بی مثال، نور نهان در فرهنگ عرب می گفت، از ابرمردان عرب، از خون شریف عرب، از تقدس شمشیر عرب حرف می زد. به سران عربی درس می داد که زود حرکت کنند و اسرائیل را محو. همین دو کرشمه، در خاورمیانی هزار کار می کند. تحریک غرور نژادی با چاشنی محو اسرائیل.

البته این دست پخت بی مایه فطیر است، پول نفت هم می خواهد که لیبی داشت. نفتی که هم پول می آورد و هم تسلط بر آن اهمیت می بخشید و می بخشد. اهمیتی که می تواند به اندک خودپسندی، به حساب شخص واریز شود. و در این معامله خریداران و دولتمردان محتاج سوخت زمستانی هم تا بخواهی سهم دارند. نگاه کنید به گفتار غربیان درباره آخرین پادشاه ایران، تملق گوئی هائی که تصور می رود غربیان یاد ندارند، چه خیالی. بخوانید آن چه را جیمی کارتر در شب سال نو، در تهران، درباره پادشاه گفت. همان که کمتر از یک سال بعد نزدیک بود به معامله ای برای استرداد شاه و خانواده اش به رابطان وزیر خارجه وقت جمهوری اسلامی تن دهد.

در ایران
کمی از تعقیب داستان قذافی بگذریم و پرانتز ایران سال 1980 را باز نگه داریم. اگر طرحی که هامیلتون جردن مشاور ویژه جیمی کارتر در سر داشت و به خاطرش خود را همزمان با اقامت خانواده سلطنتی ایران در پاناما به آن کشور رسانده بود، به نتیجه می رسید و آن معامله کثیف [با عمر توریخوس مرد مقتدر وقت پاناما] انجام می شد، شاه را تحویل می دادند و گروگان های آمریکائی در مقابل آزاد می شدند. آن گاه، چنان که قرار بود در تهران فرزند رضاشاه را به گناهان کرده و ناکرده خود و پدر و خاندانش، در قفسی نهاده روی کفی نفربری در خیابان آزادی می گرداندند تا مردمی آماده به او ثابت کنند که درباره شان چه خطاها کرده است. شاه اگر از قفس آهنین و گرفتار در میان میلیون ها خشمگین جان به در می برد، خلخالی آماده بود او را با همان آهنگ که امیرعباس هویدا را محاکمه کرد، بکشد.

در تعقیب این داستان به احتمال زیاد اتفاق های دیگر هم می افتاد. اول جشنی در آمریکا برپا می شد و جیمی کارتر به شادمانی آن که چنین غروری به مردم آمریکا فروخته بود برای بار دوم به ریاست جمهوری برگزیده می شد. جایزه نوبلش قطعی تر از این می شد که شد. اما قابل تصور است که در دوره دوم ریاست مجبور به کارهائی می شد که وی را از این موهبت که سی سال بعد به صفت انساندوست ترین رییس جمهور آمریکا متصف شود محروم می کرد.

در ایران، صادق قطب زاده، کسی که چنان افتخاری به نظام و مردم ایران ارزانی کرده بود که شاه را روی کفی در خیابان بگردانند، حق داشت در جلو همان کفی بایستد و با مردم شعار بدهد. او همان زمان مانند کارتر نامزد اولین انتخابات ریاست جمهوری بود.

خیال پردازی اندازه دارد اما می توان پرسید آیا قطب زاده اگر بر دوش مردم شورآفرین به مقام عالی اولین ریاست جمهوری ایران می رسید گنجایش تبدیل شدن به معمرقذافی نداشت. صادق قطب زاده، حتی اگر ده در صد پرونده ای که آقای ری شهری و بازپرسانش برای او ساختند درست باشد که می خواسته با گذاشت بمبی زیر اقامتگاه آیت الله خمینی به خونخواهی وی، قدرت را غصب کند. اگر سخنی که دوست دخترش گفته درست باشد درباره دلبستگی وی به قدرت، آن گاه باید پاسخ داد که آری، چنین جایگزینی ممکن بود. نه برای قطب زاده که برای خیلی دیگر از قهرمانان دوران انقلاب. قطب زاده بعد سال ها گردش در اروپا و ماجراجوئی ها در سوریه و لبنان، مثل حاج منصور ارضی حرف می زد، باز هم بگو احمدی نژاد. این خود عامل بزرگی است برای موفقیت کسانی که در راه رسیدن به قدرت، استفاده از هر وسیله را مجاز می دانند. دومین خصلتش این بود که حرکات ویژه ای داشت که عقلا نمی پسندیدند و این هم یک ملزومه دیگر برای مردمی بودن در خاور.

مردمی که ساخت
پرانتز بسته. بازگردیم به کسی که به تولای مردمی که برایشان کار می کرد و به گمان خود آن ها را ساخته و بزرگ کرده بود و چهل سال برایشان روضه خوانده بود، تا همین هفته پیش اوباما و سارکوزی و برلوسکونی و دیگر رفقای پیشین را تهدید می کرد. معمر قذافی وقتی چند پروژه عجیب اتحادش را نه سادات پذیرفت نه پادشاه مراکش و نه هیچ عرب دیگری. ناگهان کشف کرد که همه آن بزرگی، والائی، جوانمردی، نور، زلالی و فرهنگ را که در عرب دیده بود می تواند در آفریقائیان بجوید و به خصلت چغرافیائی تکیه کند نه به نژاد عربی. و باز همین اواخر به فکر دین هم افتاد و نقل قول هایش از قران مجید افزون شد.

اما هیچ یک از اینان به اندازه لباس هائی که ایوسن لوران برایش می دوخت و او خود با افزودن و کاستن چیزهائی بر آن مسخره عالمش می کرد، سروصدا نداشت. هیچ کدام از طرح های سیاسی که داد به اندازه حاشیه های زندگیش خبرساز نبود. از خفتن در چادر مجلل چند میلیون دلاری تا استخدام محافظان زیباروی که همه جا همراهش بودند. از رفتن در وان شیر شتر و ماساژ توسط محافظان. هیچ کس به او به اندازه آن شرکت روابط عمومی آمریکائی خدمت نکرد که سالیان دراز به او آموخت با همه کجی ها چطور افکارعمومی جهان را متوجه خود کند.

اما این ها نبود که قذافی را شهره جهان ساخت، او به زمان هائی شهره شد که جهان را دست می انداخت. برای هر گروه که از دید نظم جهانی یاغی بود کمک فرستاد، تا حد ارسال اسلحه جلو رفت. به بمب گذاران کمک کرد و دهان گشاد و ناسزا گفت. قصه سفیر بریتانیا در دوران ناصری را نخوانده بود که وقتی برای تحویل گرفتن پست عالی سفارت بریتانیای کبیر – به دوران ملکه ویکتوریا که دوران عظمت شان بود – به تهران رسید تابستان بود و چندان که با کالسکه و محافظان به پایتخت نزدیک شد دانست سفارتیان به ییلاق قلهک رفته اند. راهی اضافه باید می رفتند. به سرکرده محافظان فرمان داد بروند. اسب ها نمی کشیدند و در دروازه شمیران مشکل افتاد در سفر، بیکاران فراوان در کنار دروازه منتظر کار بودند پیشکار در اجرای فرمان مقام سفارت جمعیت را فریاد زد که بیست نفری می خواهد که در ازای پنج ریال نفری کالسکه را بکشند تا قلهک. بیکاران به شوق پول پذیرفتند اما از اولین گردنه های این راه سربالائی کالسکه سنگین را نکشیده از نفس افتادند و شروع کردن به ناسزا گوئی.

سفیر متفرعن پنجره را کنار زد و از پیشکار پرسید چه می گویند این ها که با دست اشارات به او می کنند، پاسخ شنید قربان ناراضی هستند و خسته شده اند چیزی نیست. چند دقیقه بعد باز سفیر دریچه را کنار زد و پیشکار را طلبید و گفت به ظاهر ناسزا می گویند و فحش می دهند گفت بله قربان، پرسید از قرار در فحش هایشان لیدی را هم بی نصیب نمی گذارند، پیشکار با شرمساری گفت متاسفانه همین طورست. سفیر پرسید این فحش که می دهند در راه رسیدن ما به مقصد خللی ایجاد می کند پیشکار گفت خیر قربان. سفیر پنجره را بست و گفت بگذار بدهند.
قذافی نمی دانست غربیان که خون و غیرت عربی ندارند که شمشیر در حلق ناسزاگو فرو کنند، تازه وقتش که شد از در پشت خیمه به ملاقات هم می آیند گیرم در همان زمان نقشه نابودیت را هم می کشند.

غرب از سال های اوج درآمد نفت متوجه بازی قذافی بود و به سبک سفیر بریتانیا پنجره را می بست و تماشا می کرد. می دانست که وی چندین گروه را به دنیا فرستاده تا وسایل تولید سلاح های شیمیائی بخرند و خبر داشت که دارد از چین تاسیسات اتمی می گیرد. چه بسا که لیبی را در مقابل ایران و سعودی و مصر لازم داشتند. همین سکوت، قذافی را به کارهائی تشویق کرد که تنها پیش از آن از ایدی امین برآمده بود. سفارتخانه های لیبی به مراکز انقلابی تغییر نام داد و عملیات نمایشی و ناسزاهائی که برای مصرف داخلی بود و به اهداف غرب لطمه ای نمی زد، با آن کاری نداشتند، تا اولین پیام را ریگان فرستاد. چند موشک هوشمند راهی پایتخت لیبی شد و از دروازه شهر محل زندگی قذافی عبور کرد و اتاق خواب وی را یافت و کوبید. گیرم او در خانه همسر اولش بود و چند تنی از بستگانش کشته شدند. پیام رسید. چند سالی بی صدا شد.

درس از صدام
اما کارنامه پرماجرای قذافی در سال 2004 تغییر مسیر داد. با سرنگون شدن صدام حسین که قذافی به او درس های مهمی داده بود ناگهان زیر پای معمر انقلابی خالی شد و در نهایت فرزند دومش سیف الاسلام که در مدرسه اقتصاد لندن درس می خواند خطی با دولت تونی بلر باز کرد و نشان داد که جانشنیان قذافی به فکر آینده خود افتاده اند و او را هم ترسانده اند. چنین بود که دولت تونی بلر واسطه شد و قذافی به بهای رها کردن کلید تاسیسات اتمی و گذاشتن همه چیز در اختیار بریتانیا، از فشارها کاست. اطلاعات قیمتی که با این عقب نشینی در اختیار غرب قرار گرفت کار را بر هر کشور دیگری که قصد خرید نهانی در بازار هسته ای داشت سخت کرد. بازرسان کنوانسیون سلاح های شیمیائی که بعد از آن توافق راهی لیبی شدند ده ها تن ها گاز خردل کشف کردند و نزدیک هزار تن مواد دیگریافتند که نشان می داد وقتی قذافی تهدید لفظی می کرد، مثل صدام حسین دستش خالی هم نبود.

اما قذافی بی بحران نمی توانست زیست پس با از دست دادن تجهیزات اتمی و شیمیائی و پرداخت غرامت به قربانیان سقوط لاکربی هم دست بر نداشت و متهم اصلی آن ماجرا عبدالباسط را که سیف الاسلام به بهانه سرطان بدخیمش او را از زندان اسکاتلند آزاد کرده بود مانند قهرمانی پیشواز کرد و شبانه به خانه اش رفت و پیشانی اش را بوسید و مدالش داد.

این حرکتی است که همه حکومتگران مانند قذافی انجام می دهند، به التماس چیزی از دشمن اسمی می ستانند و به مردم خود پیروزی جلوه می دهند و متوجه لبخند سفیر نیستند که با این کار سوراخ دعای جناب حکمران را یافته است که مردم اند.

سی سال رابطه پرماجرای غرب با نمایش های قذافی گذشت که میلیاردها دلار نفت لیبی را که می توانست بین شش میلیون مردم این کشور توزیع کند و رفاهی بالاتر از مرفه ترین کشورهای دنیا به وجود آورد. پس عجب نبود که مردم لیبی فقط منتظر خبری بودند که از یمن رسید، بهار عربی حتی می توانست قبل از مصر به لیبی برسد. غرب حتی زمانی که مشغول مغازله با وی شد منتظر روزی بود که مردم به خیابان ها بریزند. حادثه ای که اتفاق افتاد.

قذافی که صدام را به مسخره گرفت که چرا بعد بمباران عراق و یورش آمریکائیان در سوراخ قایم شده بود و گفت بود باید مسلسل دست می گرفت و به جنگ با آمریکائی ها می رفت، سرانجام خود همانند وی در مغاکی گیر افتاد اما بخت آن را نداشت که سربازان خارجی به زندان منتقلش کنند که دست کم هوادارانش بگویند به دست بیگانگان استکباری و متجاوز شهید شد. لیبیائی ها از لوله آب بیرونش کشیدند و به فغانش که به التماس از آنان می خواست به حرفش گوش کنند وقعی ننهادند و دانه دانه فشنگ هایشان را بر پا و سر او شلیک کردند. عملی که حتی مدیر روزنامه کیهان تهران را هم به وحشت انداخت و مقاله نوشت با این ادعا که قذافی را مردم نکشته اند بلکه سربازان ناتو کشته اند تا اسرارشان محفوظ بماند. کیهان تهران ننوشت این اسرار را قذافی در این روزهای جنگ چرا افشا نکرد.

چند سئوال
اینک یکی دیگر از تراژدی های مانده از دهه رویائی شصت قرن بیستم به پایان رسید. دیگر چه فرق می کند که سیف الاسلام رسته باشد و بعد چه شود. قذافی که زنگ تفریحی برای تاریخ معاصر بود تمام شد. اما یک سئوال باقی ماند. اینک کشوری ثروتمند ویران مانده است، با هزاران کشته و هزاران دشمن، قبیله در قبیله. در این نمونه دیگر نیرو خارجی پیاده نشده بلکه نظامیان ناتو بی آن که کشته ای داده باشد، پشت کامیپوتر و از هوا زده اند و کشتگان مردم لیبی بوده اند.

برای رسیدن جامعه ای به این نقطه دردناک آیا تنها سرگرد 27 ساله معمر قذافی مقصر بود که بر دوش مردم و با شعار تقلیدی از عبدالناصر به قدرت رسید و به مرور ایام بیماری ها و کج و کولگی هایش بیرون زد.

آیا سه نسل لیبیائی ها که به او عشق و جرات دادند، یا برای گذران بهتر عمر تعظیمش کردند، در این میانه بی تقصیرند.

آیا جهان بازرگان که نیاز به خرید و فروش دارد، نفت می خواست و بازار می طلبید، پس چهل سال چشم بر کارهای او بست و با وی معامله کرد تا جائی که در عکسی هست که برلوسکونی نخست وزیر میلیاردر ایتالیا به دستان قذافی بوسه می زند، در این معامله بی نقش است.
اگر پاسخ همه این ها چنین باشد که در دنیای شفاف و در دهکده کوچک امروز جهانی دیگر صعود سرگروهبان ممکن نیست، چنان که فریب توده ها به وعده ها و سخنرانی های چند ساعته نیز دیگر جا ندارد. یا اگر پاسخ چنین باشد که در قرن بیست و یکم افکارعمومی جهان مردم سالار دیگر به دولت ها امکان بازی پشت پرده با دیوانگان را نمی دهد. حتی اگر اطمینان یابیم که جهان به این سمت ها پیش می رود، باید گفت جای شادمانی دارد.

به هر حال دنیائی که در آن نه صدامی باشد و نه مبارکی، نه امکان رشد برای فرزندان این ها، جهانی که از میان چفت و بست هایش احمدی نژادی عبور نکند تا دنیا را به سخره بگیرد، جهانی که در آن خودکامگان نتوانند با سرمایه مردم، خود آنان را بفریند. با سرمایه خودشان، برخی را استخدام کنند و بر دیگران بگمارند. دنیائی که در آن دروغ و ترس و نگهبانی بر زندگی مردمان حاکم نباشد، دنیای بهتری است.

چنین است که باید گفت با همه دردی که در پایان این تراژدی هست که خشونت را چنین عریان بیان کرد، نشان داد مردمی را که حساب و عدالت و قضاوت نمی خواستند و امان ندادند که قذافی به دادگاه بین المللی برده شود، با همه دردی که وقت اندیشه به آینده این کشور در سینه می نشیند باز باید گفت کم شدن یک تن از قبیله دیکتاتورهای کوچولو صاحب نفت بر دوستداران حقوق بشر مبارک باد.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Friday, October 21, 2011

باید گفت اگر مجالی بود


طرحی است از هادی حیدری

او که نامش را از سپیده دم گرفته بود، در آن روزگاران دور گاه سرش را در دست می گرفت و می گفت از کلمه و از شعر پرم. از روزگار مهلت می خواست تا خالی شود. وقتی شعری در سرش می گشت تب می کرد و چندان که شعری تازه می سرود – به گفته خودش – انگار زایمانی، انگار راحت شدن از غده ای در سر، و چندان که شعرش را می نوشت از رنج می رست اما خسته می نمود. آنان که در ادب و هنر خلاقیتی داشته اند عموما به همین احوال اند کم یا بیش.

این همه از آن رو به یاد آمد که با شنیدن خبر پایان وحشتناک قذافی انگار سری باد کرده دارم، بی آن که مدعی خلاقیبتی مانند آن بزرگواران باشم. انگار کلمه هائی در هم تنیده و گره خورده، کور شده. دمی هیچ از شعر و روایت اثری در آن نیست بلکه به قصد تحلیل یا تفسیری. اما در لحظه ای دیگر این همه تبدیل شد به مقاله ای یا سخنی دیگر. اما این هم نماند لحظه ای دیگر با خود گفتم باید خطاب به مردم چیزی نوشت. خطاب به مردمی که جنازه سران عراق را در خیابان های بغدادپشت ماشین بستند و آن قدر گرداندند تا تکه تکه شدند. مردمی که در ایران دستشان به شاه و خانواده او نرسید پیرزنی را در خیابان می گرداندند که این پیشخدمت شاه است که تازه اگر بود چه تقصیر داشت و این چه مجازات است. مردمی که در بنگلادش، به چشم دیدم چگونه، مجیب قهرمان ملی یک سال قبل خود را چنان کشتند که تکه ای از او جائی نماند، سهل است نشانی از کل خاندانش و عمارتی که دفترش در آن بود هم . مردمی که چائوشسکو را در محاکمه ای چند دقیقه ای به مرگ محکوم کردند و در سینه دیوار کوفتند. مردمی که اگر دستشان می رسید به حسنی مبارک هم رحم نمی کردند. چنان که بیمار در قفس هم راضیشان نکرد؛ مردمی که انگار دادگاه جنایتکاران جنگی را هم زیاد نمی پسندند چون کمی تسامح و خویشتن داری می خواهد. انگار برخلاف نظر آقای حاتم قادری قصد سئوالی هم ندارند.

هویدا گفته اند وقتی دید دادگاه انقلاب اسلامی به هیچ صراطی مستقیم نمی شود گفت پس بگذارید تجربه سیزده ساله ام را بگویم یا بنویسم برای شما مهم است دیگر خطای ما را نکنید تاریخ را بدانید. اما این هم موثر نبود. پشت در و در حیاط زندان مردمی هلهله زنان خون می خواستند و خلخالی و غفاری هم ماموران ملک الموت بودند. گفته اند و نوشته اند خلخالی گفت ما به تاریخی که تو بگوئی نیازی نداریم. اگر خاطرات شیخ خلخالی را بخوانید آشکار می شود از نظرش کشور به کدام تاریخ نیاز دارد.

اما این فیلم که با موبایل گرفته شده سخت است و سخن می طلبد آسان نیست ساکت ماندن در مقابلش. همان فیلم که قذافی را زنده نشان می دهد که دارد به همان ها که خار و خسشان خواند التماس می کند که به حرفش گوش کنند. قذافی همان حربه چهل ساله را بر گزیده. سخن گفتن، و غیرت عربی و تاریخ برتر فروختن و هلهل شنیدن، همان که ساعت ها و ساعت ها گفت و همین مردم شنیدند. اما گلوله تفنگ عجول بود و دیگر مهلت نمی داد. یعنی سرنوشت کسی که مثل بقیه این فرقه درس می داد به جهانیان بدتر شد از ذوالفقار علی بوتو، مجیب الرحمن، یحیی خان، ایندیرا گاندی، شاه، صدام، مارکوس، چائوشسکو، هایله سلاسی، موبوتو سه سه سکو، سادات، حسنی مبارک و همه آن ها که در عمر دیده بود. خونین چون موش مرده ای از مغاک ییرون زد و در دست خار و خاشاک افتاد.

اما پرستار رسید و برای بیمار نپسندید تماشای فیلمی را که سی ان ان هر چند دقیقه پخش می کرد. به فرمانش تلویزیون بخش قلب شفاخانه همرسمیت گشت روی یک سریال بی مزه خانوادگی ایستاد. نه به خوبی مراد برقی یا قهوه تلخ.

چنین شد که باز ماندم . اما کلمات محو نمی شوند. نه برای این که برای هزارمین بار یکی بگوید عبرت بگیرید دیکتاتورها. نه برای بازگفتن صدباره این که دیکتاتورها نمی شنوند... بلکه ... باری چیزهائی در سر سنگینی می کند. بماند برای فردا. اگر مجالی بود.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

شبی با شور سیاوش و شهناز

یکی از پله های کنار دستم بالا رفت یا پائین آمد، به احتیاط قدم زد، اما آبگینه را شکست، انگار افتادم از اوج هزاران پائی به قول سهراب. هنوز مجید تار را به جان نیاورده بود و هنوز پیش درآمد سه گاه را شروع نکرده بودند که چنین شد. هنوز نرسیده چنین غرق شده بودم. تاب صدای افتادن برگی از درخت در هیچ کداممان نمانده بود. انگار نه این جا رویال فستیوال هال لندن است، و قرار شده در میانه تور اروپائی محمد رضا شجریان بخواند با گروه شهناز. بگو بچه های مجید درخشانی. و سازهای نوساخت با تراش های خوش رنگین و نوای خوشتر شیرین.

مانند بیشتر این چند هزاری که آمده اند و تالار درندشت را پر کرده اند، بیخود گهگاه به بروشور نگاه می کنم. نا به خود دارم یادداشت هم بر می دارم که یادم نرود ساخته رامین صفائی و آن دو نوازی سنتور خودش با تندر جمشید صفرزاده. که چقدر دلنشین نشست یا سه نوازی سپیده خانم که شباهنگ [همانند کنترباس] می زد با مهرداد ناصحی و حامد افشاری که کمانچه می کشیدند اما به جمال تازه و خوش نقششان که شهرآشوب نام گرفته و شهنواز.

چنان که سامان صمیمی وقتی کمانچه را گذاشت و آن ساز خوشتراش و خوش طنین ویالون وار را برگرفت، که نمی دانم چه نامش نهاده اند، اصلا ندیدم. فقط وقتی خروش از جمع برخاست، نگاهم به صحنه افتاد انگار شعبده ای کرده بود سامان با شیطنت ذاتی اش در روز تولدش. انگار یکی در درون ما به شهریار آواز می گفت خسته ای، شاید سرماخورده ای. انگار یکی به صدای ما در گوش او می گفت اصلا تو بنشین و نخوان، ما صدایت را، همان صدا را که چهل سال است در کنج گنجخانه دل نگاه داشته ایم، می شنویم، از همان بی صدائیت می شنویم. حاجت به خواندن تو نیست از سایه گاه خوشی در باغ جان می شنویم.

وقتی از بلندگو صدا آمد که بخش نخست این سه گاه به یاد پرویزمشکاتیان است، انگار چینی خاطرمان خط برداشت به یاد پرویز که زود رفت و بیگاه رفت، ورنه از همان اول که قصد رویال فستیوال هال کردیم انگار هم محمد رضا لطفی بود و هم پرویز، اصلا انگار سی و دو سه سالی رفته بودیم عقب. انگار رفته بودیم تا زیر برج آزادی بنشینم که شده بود بزمگاه آزادی. و با این انگار، گوئی همه حسرت های جهان در جانمان ریخته بود، همه آن راه های رفته و نرسیده، امیدهای به نومیدی کشیده، رهروان از ره مانده، چاووشان از خانه رانده. نرسیده صدایش در گوش جانمان می خواند همراه شو عزیز کین درد مشترک با ما یکی یکی درمان نمی شود.

و این تنها ما دیرماندگان و سال دیدگان نبودیم که صدای شجریان در گوشمان بود وقتی خود را به رویال فستیوال هال رساندیم، بیشتر صندلی ها را جوانانی پر کرده بودند که اصلا به دنیا نبودند در آن شب پنجمین جشن هنر شیراز در سرای مشیر وقتی جهان او را شنید، این ها نبودند وقت آن غرلخوانی در بزمگاه آزادی، تا چماتمه بزنند روی چمن، و همصدا بخوانند همراه شو عزیز. این جوانان، چهل سال پیش نبودند که پای رادیو بنشینند به سودای گل ها و این که وعده رسیده سیاوش نامی می خواند، این ها هر چه شنیده اند محمدرضا شجریان بوده است، از وقتی هنوز روزه گنجشگی می گرفتند کنار سفره به آوای ربنای او نشستند – یکی از حاضران همین شب در گوشم گفت دیگر رادیو موقع افطار در خانه ها روشن نیست، ضبط صوتی گذاشته ایم تا این نوای جادوئی ربنا برکت سفره مان باشد.. همو به یادم آورد آن شب که فرهنگستان بهمن، با صدای شجریان و نوای پرویز روی لجن به خون نشسته کشتارگاه تهران جان گرفت. آری شجریان را مردم ایران از دور نشناخته اند، آوازخوان دست نیافتنی شان نبوده است. همان شب اول فرهنگستان وقتی به مردم جنوب شهر تهران گفت من خاک پای ملت ایرانم، اشک ها پرده در شد. و شبی که به یاد بم مویه سر داد. گریه سر کن که گر سیل خون گری اثر ندارد... و چون آستین همت بر کمر زد برای ساختن باغ هنر بم، انگار جهان پهلوان این سرزمین بود، همان که پنجاه سال قبل برای زلزله بوئین زهرا جلو افتاد و مردم لباس تن می کندند و نثار می کردند. و این حکومت همان اندازه بر محمد رضا سخت گرفت که آن دیگری بر غلامرضا. تا بدانی که بیهوده شکوه و شیون نمی کنند مردم از ظلم، و تا بدانی راه و رسم مروت و مردانگی برافتادنی نیست. همیشه سواری هست که علمداری کند.

در سالن رویال فستیوال هال لندن بسیاری از تهران رسیده بودند و هفته بعد هم داشتند بر می گشتند. همه مثل آن اسطوره دیگر هنر ایران خود را در آنتراکت نرساندند پشت صفحه، خیلی ها ماندند در بالکن ها و کس را با شور و سرمستی آن شب خود سهیم نکردند. خانمی که گفت فردا دارد برمی گردد تهران می گفت آن جا به این سادگی میسرمان نیست بی دغدغه شنیدن و دیدن استاد.

پس گزاف نیست که می گویم این ها که در لندن و دیگر کنسرت های تور اروپائی شجریان و گروه شهناز نشسته بودند و اشک از گوشه چشم می ربودند، همه ایرانیانی بودند که باری بر سینه داشتند. شجریان با ساقی نامه در سه گاه شروع کرد. بیا ساقی آن می ... و تا رسید به من که بس بی دل افتاده ام ... و آوازی با شعر سایه به تعقیب فرستاد ... به مردمی که جهان سخت ناجوانمرد است ... که آسمان و زمین با من و تو همدرد است.

و همین جا بود که نی به فغان آمد. شاهو عندلیبی که تا خود نگفت، مانده بودم نسبتش با جمشید عندلیبی چیست به این شباهت در چشم و صورت، به این نفسی که در نی می دمد، غوغا می کرد بی ادعا. و آن گاه حسین رضائی نیا دف برگرفت و سازی که صدای تنبک داشت و چهره دایره، حمید قنبری هم تنبک را. یک لحظه در کار رضائی نیا انگار صدای حسین ضرب [تهرانی] به گوشم خورد چنان که در بیات ترک شجریان هر گاه که می خواند انگار همراهش موذن زاده هم اذان می گوید. و من مانده ام که یک قطعه را چند هزار بار مگر می توان شنید. آن اذان و ربنای شجریان به باورم ناله شیعه است. یک زمان نوشته بودم، اگر این دو را با گلدسته های دو مسجد اصفهان و تابلو عاشورای فرشچیان کنار هم بگذاریم، انگاری جلوه هنر شیعه را تمام کرده ایم. امروز گمانی دیگر دارم. بماند.

ناله شجریان در بخش دوم مجلس با صدائی که کاوه معتمدیان از آن ساز که سبویش می خوانند بلند می کرد و نگار خارکن از صراحی، رادمان توکلی و مهدی امینی هم از ساغرشان، انگار آدمی را از ریشه می لرزاند، چنان که مویه مژگان با سه تار، و فقط همین را کم داشت که بخوانند منزل عشق از جهانی دیگرست/ مرد عاشق را نشانی دیگرست
برنامه را مجید درخشانی با با سازی از این نوساختگان به پایان نزدیک کرد که تار نبود اما رادمان توکلی با تار در کنارش ماند. و دوباره رسیدیم به سایه و رسیدیم به بیا که طبع جهان ناگزیر این عشق است.

انگار نه دو ساعت و نیمی گذشته است و ما انگار چماتمه زده ایم به آستانه عشق، که کار به ترانه نشانش کن به شعر مولانا ساخته مجید درحشانی می رسد. مطابق برنامه یعنی پایان. اما مگر جمع امان می دهد. مرغ سحر می خواهد ناله سر کن داغ مرا بیشتر کن ... و باز و باز ... قلب تاب ایستائی ندارد نزدیک نیمه شب که صدای شجر می پیچد در آسمان شهر همراه شو عزیز کین درد مشترک ... یک پاورچین در گوشم می گوید ببین چه کرده ایم که بعد سی و سه سال همچنان دردمان همین است. این درد مشترک...

چنین است که شب گروه شهناز و شجریان به پایان رانده می شود و این هزاران را ماموران به زور از تالار به در می کنند. و یکی به کوچه سار شب دم سحر نمی زند. کوچه سار شب این جا در لندن، نزدیک رود تیمس. به گوش هزاران که گلشان در خاک دیگر می روید، معنای دیگر دارد و دم از سحر زدن نیز.

آمدند و رفتند. آتشی در جانمان افروختند. چنان که سالی دیگر آمده بودند و باز چنین آتشی به جان زده بودند. و دریغا هر سال این درد کهنه تر می شود، این سحر نزدیک تر، این شب تیره وهمناک تر.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Wednesday, October 19, 2011

که سینه ها همه از


دیشب سیاوش که امروز محمد رضا شجریان می خوانید در لندن بود. پنج هزار نفر بودیم نشسته ، اشک در چشم و سرگردان میان حس موذی غربت و دغدغه حلال زیستن که سایه یادش می کرد یا مولانا یا سعدی. هنوز ننوشته ام . روحم رضا نمی دهد به سردستی نوشتن از چنین شبی . در گوگل ریدر دیدم یکی که پیداست کی نوشته است. دزدیدمش. نقدا این را بخوانید تا من هم تنورم پختی کند.

ساعت پنج و پنج دقیقه صبح‌. همین الان رسیدم خانه. از قطار هم جا ماندم. با شناختی که از
خودم داشتم البته این اصلن امر غیرمنتظره‌ای نبود و نمی‌دانم چه اصراری دارم وقتی این‌قدر دقیق با خودم آشنایی دارم که جا می‌مانم، باز هم بلیط برگشت می‌گیرم. به هر حال، با اتوبوس برگشتم و بیشتر از چیزی که فکر می‌کردم طول کشید و خسته شدم و سرد بود. سرده آقا. خیلی سرده این شب‌ها...

اینا رم می‌نویسم یه وخ لال امشب از دنیا نرم و شمام بدونین کلن چه خبر بود و آقا چیا خوند

رفته بودم کنسرت شجریان امشب. با گروه شهناز اجرا داشت در رویال فستیوال هالِ لندن. طبعن غلغله بود.

فازغالب اجراهای امشب، فاز غم‌ بود. سر جمع سه شعر از ابتهاج و از حافظ و مولوی و سعدی هم هر کدام دو شعر خواند. چینش شعرها خیلی خوب بود. بخش اول را به یاد پرویز مشکاتیان زدند. با می و حافظ شروع کردند و بعد از سایه خواند: «هوای باغ گل سرخ داشتیم و دریغ/ که بلبلان همه مردند و برگ‌ها زردند/ شب است و آینه خواب سپیده می‌بیند/بیا که روز خوش ما خیال پروردست/ چه‌ها که بر سر ما رفت و کس نزد آهی/ به مردمی که جهان سخت ناجوانمردست... ». تکنوازی تار مجید درخشانی با آواز همین شعر سایه، شب من یکی را ساخت. گویا بود و پر از حکایت احوال

مژگان شجریان هم خواند راستی. از پارسال خیلی بیشتر و رساتر خواند. این زن هم کم کم باید برود گروه خودش را راه بیندازد. مثل برادرش، همایون. لباس‌اش هم همان لباس صورتی پارسال بود. موهایش هم به همان بلندی و قشنگی. پارسال نزدیک‌تر بودم به صحنه و بهتر خط و خطوط صورت‌شان را می‌شد موقع اجرا شد و لغزیدن دست‌ها روی سازها و حرکات دست شجریان که به نظرم نصف عیش اجرای زنده‌اش است.

بعد هم تکنوازی نی بود و آوازی که شعرش از سعدی بود. آن غزلی که می‌گوید: «بر که توان نهاد دل تا ز تو وا ستانم‌اش». آخر بخش اول هم تصنیف «ساکن جان» را خواند که یکی از هجرانی‌های عالی مولوی‌ست :« ‌ای ساکن جان من آخر تو کجا رفتی، در خانه نهان گشتی یا سوی هوا رفتی..». ای داد...فکر کردم ترکیب «ساکن جان» عجب ترکیب غریبی‌ست. یکی بیاید توی جان آدم ساکن بشود همین طوری. یکی ازش بپرسد شما کجا سکونت داری؟ بگوید توی جانِ فلانی. ای آقا...

بخش دوم هم یک دونوازی تار و سنتور داشت که عالی بود و بعد شعر معروفِ سایه
شبی رسید که در آرزوی صبح امید/هزار عمر دگر باید انتظار کشید
در آستان سحر ایستاده بود گمارد/سیاه کرد مرا آسمان بی‌خورشید
هزار سال زمن دور شد ستاره‌ی صبح/ ببین کزین شب ظلمت جهان چه خواهد دید

این خیلی مهم بود که شجریان امیدِ الکی نمی‌داد. جاهایی هم که از عشق می‌خواند، با طعن بود. «منزل عشق» سعدی را خواند مثلن و آن یکی دو بیت معروف آن غزل: «بر سر بازار سربازان عشق، زیر هر داری جوانی دیگر است/ این گدایانی که این دم می‌زنند/ هر یکی صاحبقرانی دیگر است». شجریان یک طور خوبی توی هر دوره‌ای صدا شده و چیزهایی که خوانده متناسب با وضع بوده معمولن. غم و خستگی اجرای امشب‌، حداقل برای من، حس مدام این مدتم بود. غم. طعن. غم. طعن. عشق. غم. این بود فاز امشب و خیلی شب‌های پیش از این.

اینکه همخوانی «مرغ سحر» و «همراه شو عزیز» اجرای نهایی بود هم که گفتن ندارد. فعلن تا اوضاع مملکت
بهتر نشده همین است
که هست.

شجریان کلن خسته بود. صداش. شاید یک دلیل‌اش اجراهای پی‌در‌پی‌اش در این تور اروپا باشد. فردا شب هم اسکاتلند برنامه دارد

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, October 16, 2011

سور به بهانه حافظ

روز چهارشنبه پیش در روزنامه وزین اطلاعات بین المللی، که کمتر روزی خود را از خواندنش محروم می دارم، تیتر بزرگ "گردهم آئی شعرای جهان در حافظیه" بود. بالاتیتر "همزمان با روز جهانی حافظ با حضور رییس جمهور برگزار شد". اما خبر فقط یک جمله به نقل از خبرگزاری مهر، آن هم از قول آقای فیروز آبادی معاون سیاسی و امنیتی استاندار فارس. از خود پرسیدم معاون سیاسی امنیتی، حافظ و پنجاه شاعر. ربطشان چیست؟

نه در عکس رنگی صفحه اول اطلاعات بین المللی و نه در بقیه گزارش که در صفحه هفت وزین نامه اطلاعات بین المللی آمده هیچ نشانی از رییس جمهور نیست. از آن جا که مطمئن هستم آقای احمدی نژاد هیچ اجلاسی، آن هم با حضور میهمان خارجی را بدون سخنرانی های در باب نور و عرفان و مفاسد اقتصادی و مافیا و محو نظام صهیونیستی نمی گذارد، چشمانم به دنبال متن بود. اما دریغا از یک خط درباره حضور رییس دولت و سخنان وی.

به خود گفتم لابد همکاران وزین نامه اطلاعات خطائی کرده اند و یادشان رفته بقیه خبر را کار کنند، به آرشیو روزنامه ایران مراجعه کردم. روزنامه دولت که چنین خبری را کم اهمیت نمی بیند. اما روز سه شنبه تیتر بزرگ روزنامه ایران نشان می داد رییس جمهور در لرستان دو طرح افتتاح کرده. روز چهارشنبه خبر بزرگ این روزنامه بود "هزار شهر آمریکا در تسخیر معترضان به ظلم"، خبر دوم هم "نارضایتی رییس جمهور از شلاق زدن به فرد توهین کننده". روز پنجشنبه هم خبر اول روزنامه دولت از قول آیت الله خامنه ای بود که "جنبش وال استریت غرب را به زمین خواهد زد".

مطمئن شدم گزارش اطلاعات بین المللی درست نیست و از لذت خواندن سخنان حافظانه آقای احمدی نژاد گذشتم و دل خوش کردم که شاید آقای رحیمی معاون اول که به تازگی هم دسته گلی در شعرخوانی به آب داده است همایش حافظیه گشوده باشد. اما چنین نبود و گزارش نشان می داد که معاون شعر و ادب وزارت ارشاد [این هم از جمله کرامات دولت مردمی است، حتی از دوران حافظ هم کسی به فکرش نرسیده بود که وزارت ارشاد معاون شعر و ادب لازم دارد] این مهم را به عهده گرفته است.

چنین بود که به اسامی شاعران میهمان در همایش حافظیه اکتفا کردم. چیزی بود نظیر همایش انتفاضه فلسطین که جز خالد مشعل هیچ نام آشنائی درش نبود و عکس ها نشان می داد شرکت کنندگان هم بیشتر در خواب بودند. اما اگر کسانی که در آن همایش بودند می توانستند به دلایل امنیتی ناشناس و ناشناخته باشند، شاعران را چه محذوری هست که نام هیچ کدام را نشنیده ایم و نمی شناسیم. به مطایبه در دل گفتم به گمانم حضور معاون سیاسی و امنیتی استان فارس باعث شده که همه شاعران نامدار حاضر با اسامی مستعار باشند چندان که هیچ یک از این شاعران را نشناسیم. حتی با کمک جستجوگر گوگل افراد این فهرست به عنوان شاعر یافت نشدند. جز سه نفر. شما هم بگردید:

دلیا ماریا موسو رینالدی از اروگوئه، آلفرد یوسون و ریکاردو دو انگریا هر دو از فلیپین، تونگ چون شین و سه هون شی هر دو از کره جنوبی، بالرام شوکلا از هند، علی عباس و پروفسور ویکتور الکک از لبنان، ویچیر هاسیچ از بوسنی و هرزگوین، ادوارد میلیتونیان از ارمنستان، اروین یاهیچ از کرواسی، صافت ادورویچ از مونته نگرو، لطیف هلمت از کردستان عراق، ههیو هاج و ابراهیم بگلو هر دو از آفریقای جنوبی، رستم توفیق از آذربایجان، عبدالقیوم دیدار، سید شبیر جعفر رضوی، و جاوید اقبال قزلباش هر سه از پاکستان، نظیر العزمه و نظار بنی مرجه، هر دو از سوریه، خالد النجار از تونس، تونی باولند از انگلستان، ساتاپورن فیلیفاجانگ از تایلند، احمد نظر از ازبکستان، دنیس مه یر از آمریکا، ارلینگ کیترسون از نروژ، روالنا هایوا از تاتارستان، واقف محمد اف و خان علی کریمی از نخجوان، منعم الفقیر از عراق، نادیا ربرونیا و حسین لیالیچ هر دو از صربستان، لی یان از چین، جلال فدائی از ترکیه، حبیب الله سراجی از بنگلادش و منیر حسن از اتیوپی.

طرفه آن که در هیچ یک از گزارش ها، نام آن تعداد شاعران ایرانی هم که به بهانه روز جهانی حافظ بر بالین لسان الغیب رفتند نیامده . به گمانم از آن روست که آنان نیز برای مردم حافظ خوان به عنوان شاعر شناخته نیستند. پس حالا شاید بتوان پرسید از این همه مناسبت سازی و تبلیغ توخالی و بی محتوا، جز شامی و هتلی و پذیرائی و انعامی چه چیز به چه کس می رسد. آیا به راستی حافظ شیراز را نیاز به این گونه رسم هاست. دریاچه ها را خشک کرده اید به شارح آب رکن اباد هم رحم نمی کنید؟ آیا حاضران این همایش ها خوانده اند که حافظ روزگاری گفته است
ما آبروی فقر و قناعت نمی بریم
با پادشاه بگوی که روزی مقدرست.


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Friday, October 14, 2011

این پدر سوخته ها


کارتون جام جم روزنامه صدا و سیمای جمهوری اسلامی درباره بی بی سی

مهرماه سال آینده درست چهل سال از روزی می گذرد که به دستور آخرین پادشاه ایران دفتر بی بی سی در تهران تعطیل شد. شاه دلیل این تصمیم را در گفتگو با دوست و وزیر دربارش گفت "این پدرسوخته ها نظر امپریالیستی دارند." این بخشی از مهر و قهر بین حکومت های ایران با بی بی سی بود.

با گذشت نزدیک چهل سال، خاطرات دولتمردان زمان، اسناد وزارت خارجه ها و گزارش سفارت خانه های مقیم تهران منتشر شده و نشان می دهد علت اصلی تصمیم تند و تیز پادشاه در دوازده مهر سال 1352 پخش فیلمی درباره ایران در برنامه پانوراما شبکه اول بی بی سی بود که کسی آن را در تهران ندید و در بخشی از آن به شاه هم فرصت داده شده بود تا از برنامه ها و سیاست های خود دفاع کند اما به محض رسیدن خبر پخش این برنامه به تهران، نفر اول کشور عصبانی شد و به اسدالله علم گفت "می گویند ما به شاه ایران فرصت دادیم از خودش دفاع کند مگر من می بایست از خودم دفاع کنم. این پدرسوخته ها نظر امپریالیستی دارند".

وزیر دربار شاهنشاهی چهار روز بعد از تعطیل دفتر بی بی سی، به عمارت تلویزیون ملی ایران رفت و برنامه پانوراما را تماشا کرد و فردایش به دیدار شاه رفت "عرض کردم دیشب برنامه پانورامای انگلیس را دیدم به نظر من فوق العاده خوب بود، مخصوصا که فرمایشات شاهنشاه خیلی محکم بود، پدرشان را در آوردید، حالا گله هم می فرمائید؟ در مورد خداپرستی و آزادی و آینده ولیعهد به قدری خوب جواب داده اید که حد ندارد. با آن که سئوال کننده خواسته پدرسوختگی زیاد بکند من عقیده دارم عینا از تلویزیون ما پخش شود. فرمودند بد فکری نیست . عرض کردم او خواسته است اعراب را از قدرت ما بترساند بعد هم بگوید در ایران آزادی نیست بعد هم بگوید قدرت شاهنشاه زائل شدنی است، چون قدرت یک فرد قابل دوام نیست. در عوض فرمایشات شاهنشاه غرور ملی را خیلی تحریک می کند، عالی است. فرمودند بسیار خوب عمل کنید".

سه سال بعد درست در همان زمان – دوازده مهر – باز موضوع بی بی سی مطرح می شود این بار مخبر سیاسی بی بی سی تقاضای مصاحبه می کند و سئوالاتی هم مشخص می شود، اما شاه در حالی که حاضر به مصاحبه نمی شود خط برنامه را به دقت مشخص می کند و به وزیر دربارش می گوید "از قول من به او بگو که در مورد سئوال اول باید به وضع ژئوپلیتیک ایران تکیه بکند و اسمی از تهدید مسلم از یک طرف نبرد. در مورد اقیانوس هند به او بگو ما طرفدار بی طرفی اقیانوس هند هستیم ولی اگر یک قدرت بزرگ در آن جا رخنه بکند ناچار باید قدرت بزرگ دیگر را هم مداخله نماید و در مورد سئوال سوم بگو قدرت نفری ما در تغییر است".

به تعبیر پادشاه "پدرسوخته ها"، گویا متنی را که اعلیحضرت دیکته کرده بود در برنامه خود نگنجاندند. به همین دلیل ده روز بعد که اسدالله علم به پادشاه گزارش داد یک نماینده [لرد چالفونت، نویسنده و برنامه ساز برجسته بریتانیائی] از سوی بی بی سی به وسیله سفیر ایران در لندن خواسته در سر راه سنگاپور در تهران توقف کند و او را ببنید "به عرض رساندم فرمودند به سفیر احمق تلگراف کن [بگو] هر خری هر چه خواست ما باید گوش بکنیم؟".

همین ماه مهر هنوز تمام نشده یک "پدر سوخته" دیگر هم در صحنه ظاهر شد. مایک والاس مصاحبه گر تلویزیون آمریکائی سی بی اس مصاحبه ای با پادشاه ترتیب داد که وقتی پخش شد "فرمودند پدرسوخته نود دقیقه با من مصاحبه کرده، می خواهد سیزده دقیقه حرف بزند [پخش کند]". دکتر علینقی عالیخانی دولتمرد برجسته ایرانی در پانویس خاطرات اسدالله علم درباره این ماجرا نوشته "برنامه مایک والاس در مناسب ترین ساعت شب پخش می شود و چند موضوع مهم روز را بررسی می کند در نتیجه طبیعی بود که والاس از مصاحبه نود دقیقه ای با شاه، تنها آن قسمت هائی را پخش کند که از دید او جالب بود."

نیمه همین سال، شاه از وزیر دربار می خواهد که به سفیر آمریکا [ریچارد هلمز رییس پیشین سیا که درگیر پرونده واترگیت و مشغول خداحافظی از تهران بود] "بگوید روزنامه های شما وق وق های عراق و فریادهای ونزوئلا را که می گویند 25 در صد اضافه قیمت هم کم است، نمی نویسند، فقط به من و زکی یمانی بند کرده ام من شده ام پسر بد و او شده پسر خوب برای تثبیت قیمت ها، در حالی که هیچ کدام درست نیست" اسدالله علم می نویسد "عرض کردم از دست سفیر کاری ساخته نیست. این کار را خودمان باید در جراید بکنیم و شروع کرده ایم".

اما سال حساس و سرنوشت ساز 55 رسید که اواخرش در انتخابات آمریکا، دموکرات ها پیروز شدند و جیمی کارتر با شعار حقوق بشر وارد کاخ سفید شد و مشکلات حکومت های استبدادی همپیمان آمریکا افزون گشت و شاه برای مقابله با آن، فضای باز سیاسی اعلام داشت. کاری که اگر در زمان آرامش کشور و به ابتکار خود کرده و سهمی برای مردم قائل شده بود بی شک نتیجه ای مثبت به بار می آورد. این تصمیم دیرهنگام را زندانیان سیاسی "جیمی کراسی" نام نهادند و منقدان از آن پیامی شنیدند که گوئی از واشنگتن رسیده بود که حمله کنید. دولتمردان برجسته زمان، کسانی مانند امیرعباس هویدا و داریوش همایون، این حرکت و حرکت های بعدی شاه را نوعی هزیمت "خودکشی از ترس مرگ" و خواندند اما پادشاه بار دیگر به این توهم برگشت که بی بی سی دارد انقلاب می سازد.

امواج انقلاب

از آن پس با اعتراض دانشجویان و روشنفکران و وکلای دادگستری که بعدا روحانیون هم به آن ها اضافه شدند، و انعکاس اخبار این حوادث، چالش های دربار ایران با بی بی سی فارسی افزون شد. و در تمام دو سال بعد، مکاتبات مفصل دربار با پرویز راجی سفیر ایران در لندن برای "خفه کردن صدای این پدرسوخته ها" ادامه داشت و توضیحات عالمانه سفیر هم به جائی نمی رسید. در زمانی که رادیو تلویزیون ایران اخبار مربوط به تظاهرات و ناآرامی های داخلی را سانسور می کرد، شاه و وزیرانش هم مانند هزاران نفر دیگر از طریق رادیو بی بی سی در جریان قرار می گرفتند، تمنای قطع برنامه های فارسی بی بی سی به شوخی تلخی می مانست.

تاکید بر بی بی سی و حساسیت بر آن، در روزهائی که مدام خیابان های کشور پر از مردمی بود که شعار می دادند،اول اجرای قانون را می خواستند، بعد کم کم تغییر قانون اساسی را خواستار شدند تا سرانجام به پیروی از آیت الله خمینی فریاد زدند شاه باید برود، از آن رو بود که رادیو مسکو دیگر رادیو خارجی آن زمان که برنامه به زبان فارسی داشت، تا یک ماه مانده به پیروزی انقلاب همچنان به پخش مقالاتی در مقولات علمی و ایدئولوژیک ادامه می داد. نه که تصمیم مسکو برکنار ماندن از حوادث ایران باشد، از رادیوهائی که از مسکو و تیرانا و پکن برنامه می فرستادند جز این برنمی آمد. جز خواندن همان مقالات بخشنامه ایا کاری نمی دانستند که اگر می دانستند لابد اول در مورد خود اجرا می کردند.

رادیو و نقشه و پونز
از گزارش ها چنین بر می آید که آخرین پادشاه از زمان ولیعهدی به شنیدن رادیو های خارجی عادت داشت و در روزهای حساس یورش قوای متفقین به ایران، به نوشته نزدیک ترین دوستش حسین فردوست [ارتشبد بعدی] اشاره سفیر بریتانیا در ایران وی را از آگاه ساخت که وقتی شب ها رادیو برلین گوش می کند و روی نقشه دیوار اتاق خوابش پیروزی های آلمان نازی را بر اساس ادعاهای گوبلز، با پونز مشخص می کند این نشانه خطرناکی است از علاقه مندی وی به پیروزی ارتش هیتلر. اشاره ای که باعث می شود موج رادیو زنیط سلطنتی به رادیو لندن [بی بی سی] تغییر کند و نقشه هم از دیوار کنده شود.

آنتونی پارسونز، سفیر بریتانیا در تهران در دوران انقلاب که بیش از هر کس در جریان نگرانی های روز به روز پادشاه و دولتمردانش از رادیو بی بی سی بود در خاطرات خود نوشته "من انتظار شنیدن چنین گله ها و شکایت هائی را داشتم. ایرانی ها از شاه گرفته تا دولتمردان و سیاستمداران دست پائین هرگز از باور این مطلب دست بر نداشته اند که بخش فارسی بی بی سی در اوایل جنگ جهانی و با هدف ضمنی تضعیف موقعیت رضاشاه و برکناری وی از سلطنت تاسیس شد."

پارسونز نوشته "هر آن چه در قوه داشتم برای قانع کردن شاه و وزیرانش در این مورد که بی بی سی تشکیلات مستقلی است دولت بریتانیا خط مشی آن را تعیین نمی کند و آن چه آن ها به عنوان مطالب تحریک آمیز و تبلیغات خرابکارانه می نامند چیزی جز تفسیر و تحلیل عادی و بی طرفانه یک ایستگاه رادیوئی آزاد و بی سانسور نیست، ولی تلاش های من بی نتیجه ماند و سوء ظن و بدبینی نسبت به بی بی سی همچنان در حکومت باقی ماند".

سفیری که درروزهای سخت انقلاب ایران در قلب تهران و مدام در مشورت با پادشاه بود در پایان این فصل از کتابش می نویسد "برای قانع کردن مخاطبین [عادی] ایرانی خود درباره استقلال دستگاه بی بی سی مشکلات کمتری داشتم اما برای رهبران کشورهای جهان سوم که همه وسائل ارتباط جمعی را در اختیار و کنترل خود دارند باور کردن این موضوع دشوار است که دستگاهی که با کمک دولت اداره می شود فارغ از کنترل دولت باشد. آن ها نمی توانند بپذیرند کسی که به فلوت زن پول می دهد نوای فلوت را در اختیار نداشته باشد."

شنونده قدیمی بی بی سی
بعد از برپائی جمهوری اسلامی، که بنیادگذارش یکی از قدیمی ترین شنوندگان برنامه صبحگاهی بی بی سی بود، به سرعتی باورنکردنی همان رابطه مهر و قهر بین حکومت و بی بی سی برقرار شد.

آیت الله خمینی چنان که از روایت نزدیکانش و هم سخنان خود وی برمی آید تا آخرین روزهای عمر هم عادت به شنیدن برنامه فارسی بی بی سی را ترک نگفت. در گیرنده سه موج و قوی وی که در محل زندگیش، جماران تهران، مورد بازدید قرار می گیرد، روی نواری طول موج بی بی سی [ و رادیو اسرائیل و صدای آمریکا که در آن زمان وارد صحنه اطلاع رسانی شده بودند] و زمان پخش جام جهان نما برنامه شامگاهی بی بی سی مشخص شده است. با این همه آیت الله در زمانی که در پاریس و در مرکز توجه رسانه های جهانی نشسته بود هرگز به برنامه فارسی بی بی سی امکان مصاحبه نداد. تنها مصاحبه پخش شده از این برنامه دی ماه سال 57 سئوال و جوابی است که در میان یک مصاحبه عمومی مطرح شده است.

در خاطرات رهبران ایران در زمان جنگ، از جمله در خاطرات هاشمی رفسنجانی صدها جا به گفته ها و گزارش های بی بی سی استناد شده است. تاکید در جلسات تصمیم گیری ها بر تفاسیری است که گاه به نقل از دیگر رسانه ها در برنامه فارسی بی بی سی پخش شده، چنین به نظر می رسد که تمامی این ها، دست کم در ذهن برخی از فرماندهان و تصمیم سازان به عنوان نظر دولت بریتانیا و حتی نظر جهان غرب تلقی شده است. و در همه این ها اصل قدرت بخشیدن به دولتی است که دیریست صاحب آن قدرت نیست که بود.

این دور تازه
دور تازه قهری که این روزها بین جمهوری اسلامی، و نشریات اصولگرا با بی بی سی فارسی به راه افتاده، به نظر می رسد چیز تازه ای فراتر از همان روابط هفتاد و یک ساله ساله نیست. جز این که تصویرهائی که به مدد ماهواره ها به اقصی نقاط جهان سر می کشند، تلویزیون هائی که بالانشین اتاق های پذیرائی میلیون ها نفر هستند، لابد سخنشان هم بیشتر شنیده می شود و هم دیده می شود.

این قهر در زمانی اهمیت می یابد که مبارزه خشونت آمیز پلیسی با دارندگان آنتن های ماهواره ای شکست خورده و جای خود را به جنگ پارازیت ها داده که نتیجه آن هم بزودی آشکار خواهد شد. به قاعده سرنوشت و پایان کار این جنگ همان است که بر سر ممنوعیت ورود نشریات از خارج، قطع موج کوتاه گیرنده های رادیو، جمع آوری دستگاه های پخش و نوارهای ویدئو، فکس و نوارهای موسیقی آمد، یا بر سر قانون منع استفاده از ماهواره های تلویزیونی.

محدودیت هائی که برای استفاده از اینترنت ایجاد می شود هم پایانی جز این نخواهد داشت. راه نزدیک تر، اعتماد کردن به مردم و خود را قیم آن ها ندیدن و نسپردن سرنوشت مردم به دست ماموران حقوق بگیر دولت است. مامورانی که عیسی رشته مریم بافته نیستند و تنها هنرشان ایجاد ناراضیان بیشتر برای حکومت است.

از این همه برمی آید حکمرانی در دوران سایبر و دنیای دیجیتال که مرز بین خیال و واقعیت در آن مخدوش شده است، دیگر هیچ شباهتی به حکمرانی قرون ماضی ندارد و قواعدش از متون کهن برنمی آید. جلو شرکت مردم در تشییع جنازه عزت الله سحابی را با پلیس می توان گرفت اما با شمع و خرما و لباس سیاه برای استیوجابز کاری نمی توان کرد. آدمی سالیان پیش سیب را گاز زده است. دیگر نمی توان از دستش گرفت.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Wednesday, October 5, 2011

این بچه های انقلاب


کاری از داریوش رادپور


انقلاب همه ما را در کوره ای تفتان انداخت. در آتش این کوره، همه خلوص و ناخالصی هامان روان شد. انقلاب بیش از همه، شیطان درون و تندروی های نهفته را آزاد کرد. چه شادی ها که نیاورد و چه ستم ها در آن شادی عام نهان ماند. چه کینه ها که نیفروخت و چه غفلت ها که در آن پنهان بود. انقلاب دقت را کشت و شلختگی در قضاوت آورد. انقلاب عدالت را کشت و هیجان نفس را به جایش نشاند. نادانسته ها را پنهان کرد و به دانسته های اندک، جامعیتی دروغین بخشید.

رای دادگاه های انقلابی بر اساس پچ پچ های خیابانی، نوک کوه یخ بود که آشکار شد. و چنین بود که انقلابی چنان بزرگ و چنان تحسین شده توسط جهانیان، در گذر سالیان تبدیل شد به واقعه ای که کمتری حاضرست نقش واقعی خود را در آن بازگوید.

جوانانی که در جریان انقلاب از درخانه بیرون پریدند و به خیابان زدند، و جلب نظر آن ها مهم ترین عامل برای تندروی گارد اول حکومت بود، اما بزرگ شدند، و روزی نشان دادند دیگر نه مطیع بی چرا که خود یک پا مدعی هستند. کس اول به دیده شان نگرفت. آن ها در مقابل جامعه ایستادند و حتی روشنفکران را به جرم این که چرا مردمگرائی کرده بودند و چرا گاه به ساز آن ها رقصیده بودند، به صلیب کشیدند. این نسل از دلش هم احمدی نژاد به در آمده هم اکبر گنجی، هم محسن رضائی داشته هم زنده یاد احمد بورقانی. هم ابراهیم حاتمی کیا دارد هم مسعود ده نمکی.

چنین به نظر می رسد یک دهه بعد از بهمن 57 بچه های انقلاب، یا دست کم بخش بزرگی از آنان که از انقلاب و جنگ جان به در بردند، تحت توجه حکومتی که از فداکاری آنان برآمده بود و رهبران روحانی که مقام و پایگاه خود را مدیون فداکاری ها و باورهای آنان می دیدند، به روانی در جاده هایی که خود انتخاب کردند می روند. از دور به نظر می رسد آن ها که طالب علم و عنوان بودند با بورس های گشاددستانه بعد از جنگ به دانشگاه های معتبر اروپا و حتی آمریکا رفتند، آنان که فقط بزرگ ترین دردشان فقر مزمن بود زیر توجه قوانین و تسهیلات موفق به تجارت و حضور در صنعت شدند، چنان که انقلابیونی که به مقام توجه داشتند، طی نکرده مدارج لازم، به دستگاه های گسترده دولتی پیوستند سفیر و وکیل و وزیر شدند.

جوانان مذهبی، همان ها بودند که انقلاب شلوارهای پاره شان را به کاپشن نظامی بدل کرد. آن ها موتور اصلی انقلاب، گروگان گیری آمریکائیان و اشغال سفارت آمریکا، و قهرمانان صحنه های پرخطر جنگ هشت ساله با عراق و جنگ ده ساله با دشمنان داخلی حکومت بودند. پانزده بیست سالی بعد از انقلاب به نظر بیشتری می رسید این نسل یا نامی شده اند و با پیشوند شهید بر کوچه ای و خیابانی نشسته اند و یا با دریافت بورس های تحصیلی، تجربه در تجارت و در مدیریت های دولتی و شبه دولتی به میانسالی رسیده اند.

اما این تصویر کامل نبود. نه که کامل نبود بل در عین ناقصی، نمونه برداری گویائی هم نبود. اکثریت آن نسل، بعد از جنگ [داخلی و خارجی] به همان زندگی برگشتند که از آن آمده بودند. به همان حاشیه و بدنشین شهرها برگشتند، اگر نقصی در تن داشتند که مدام آزارشان می داد و در صف دارو و درمان نگاهشان می داشت، یا روح و خاطر پریشان داشتند که مانع از شرکتشان در زندگی اجتماعی و تشکیل خانواده ای سالم می شد. برگشتند سپیدکرده مو، و مغبون، با یک سئوال دل آزار مدام که هیچ پاسخی برایش یافت نمی شد. می پرسیدند آیا این بود آن چه می خواستیم و زندگی بر سرش گذاشتیم؟

روحانیونی که بعد از درگذشت ایت الله خمینی خود را حافظ نظام می دیدند، جز علاقه به نظام و قدرت، مزیت دیگری بر دیگران نداشتند، یعنی نه درس سیاست و اقتصاد و جامعه شناسی در مراکز آموزشی بزرگ عالم خوانده بودند، نه در محیط های مناسب این همه رشد یافته بودند بلکه حداکثر این که ده سال با خطا و تکرار تجربه اندوخته بودند. اینک آنان با کشوری بزرگ شده، با مردمی از انقلاب و جنگ به درآمده، دنیائی به سرعت در حال تحول روبرو بودند. گرفتاری این همه نگذاشت اکثریت نسل انقلاب را که کوزه ای پر از سئوال بالا سرشان بود ببینند. اکتفا کردند به روش های شاه عباسی متعلق به دوران شهرهای صدهزاری، اکتفا کردند به رسیدگی های مورد به مورد. گرفتاری ها و خودشیفتگی ها و آسان گیری ها نگذاشت، جز مذهب شیعه که ساروج محکمی است برای به هم بستن مردم معتقد، به هیچ چیز دیگر به طور جدی فکر کنند.

از همین رو بود که هنگام تعیین جانشین آیت الله خمینی، بیشتر تدبیر این نگهبانان معبد انقلاب جمع آوری هر چه قدرت از هر جا و بخشیدنش به آقای خامنه ای بود. بوسه ای مرگبار بر پیشانی کسی که خیرالموجودین بود و از حاضران در روی صحنه و باقی ماندگان از شورای انقلاب از همه مناسب تر. حالا او مانده بود با قدرتی که در هیچ قانون اساسی جهان به هیچ مقام انتخابی و انتصابی داده نشده، مگر آن که به زور غصب شده باشد. و در آن هنگامه در لبخند رضایت هاشمی رفسنجانی، در مدیحه آیت الله آذری قمی، در پیام تبریک ایت الله منتظری و در خطبه خوانی آیت الله مهدوی کنی و اعلام رضایت شیخ الشیوخ آیت الله گلپایگانگی چنین می نمود که همه رضایت دارند که جمهوری اسلامی را از گذرگاهی سخت رانده اند. کسی این جوانان نسل اول را ندید که تشییع جنازه آیت الله خمینی را هم به هم حکایتی شگفت تر از روز بازآمدنش از تبعید بدل کردند. کسی ندید ممکن است این آخرین نمونه همدلی ها و همراهی باشد. روزگار راه ها را از هم جدا می کند. بچه ها بزرگ می شوند.

شاید گمانشان بود که آن جوانان نسل نخست که انقلاب را ساختند و انقلاب را به این راه کشاندند و شورشان مهم ترین سرمایه حکومتگران شد، همه همان ها هستند که به سه راه تحصیل، ثروت یا مقام افتاده اند. شاید گمانشان بود که دیگران را می توان ندید. شاید گمانشان بود که آخرین تزهای مانده به جا از مستشاران خارجی در ادارات ساواک، معجزه می کند. تز قدرت رعب. که در بعضی متون با عنوان "فلج رعب" از آن نام برده شده. شاید گمانشان بود که تز شامپانزه ها – که مدام با انگولک کردن به قفس های دیگر خطر می سازند و در پرتو خطر شرایط اضطراری تاجگذاری می کنند – کافی است. و شاید هم گمان داشتند کافی است پاکدامن و ساده زیست باشند و این را هم تبلیغ کنند تا مردم مطیع و دستبوس آیند.

این همه را دوم خرداد به هم ریخت. مثل سایر شده بود که "پیام دوم خرداد را نشنیدی". یکی از گروه هائی که این جمله را فراوان دست انداختند، قدیم ترین حزب مذهبی کشور یعنی موتلفه اسلامی بود که سرانشان دلایل بسیار دارند که خود را از صاحبان اصلی و طلبکار انقلاب بدانند، حتی جوان انقلاب را هم مدعی بشمارند و برایشان مانند وصیت نامه اسدالله لاجوردی حکم اعدام غیابی صادر کنند. آن ها تصور کردند اگر اولین نمایندگان اصلاح طلبی – یعنی تیم دولت خاتمی – را حذف و سرکوب کنند تحولخواهی، طلب افتخار، اهمیت دادن به مردم و سهیم کردنشان در سرنوشت خود، همه با ا حذف و سرکوب نمایندگان اصلاحات حذف می شود. موتلفه ای ها و یارانشان هیچ تصور نداشتند که پیام دوم خرداد، پیام سرکشی در مقابل مادام العمری است، پیام مشارکت طلبی نسل تازه است، پیامی است که از درون این شبکه های مجازی بیرون آمده است. پیام شخص و نفر نیست. اما فهم این دشوار از ذهن برخی خارج است.

اما اینک که اصلاح طلبان در زندان است و تمام زور بازوی جناح راست که حالا خود را تنها گارد نگهبان جمهوری اسلامی جا زده صرف حذف آن ها شده است، یک جای بزرگ کار عیب کرده است.

اول این که هنوز حاکمیت جمهوری اسلامی جواب به نسل انقلاب و جنگ – آن ها که به سه راه معروف نرفتند، حاج داوود کریمی ها و عباس آژانس شیشه ای – نداده و نگاه آنان را نادیده گرفته است و راز سکوتشان را نمی شناسد.

دوم این که گرفتار، و سخت گرفتار، آن بخش از پاسداران و به ظاهر ذوب شدگان خود شده اند. این ها هم پیامی دارند گیرم به نجابت و رعایت پیام دوم خرداد نیست. همه شیرینی را می خواهند و متانتی هم در رفتارشان نیست. و همین است سزای آنان که به موقع پیام را نشنوند، نه پیام خودی نه بیگانه.

به قول عطار نیشابور

هر که زلفش دید کافر شد به حکم

وانکه رویش دید ایمان بازیافت


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook