Thursday, March 28, 2013

یکی هم گوگوش


درهوای سرد لندن، کسانی از دورها آمده، از تهران حتی، قلب شهر را فتح کردند وقتی که کنسرت گوگوش برگزار شد. بر پرده گاه گاه تصویر سال های دورش می نشست و امکان پرواز به خاطره های بازیگوش می داد. بی آن تصاویر رنگین هم، چندان که صدایش در گوش سالن پیچید، فغان از سنگ سنگش برخاست.

 گوگوش را اول بار، در جشن کارگران سیلوی تهران، در زادروز پادشاهی، زمانی دیدم که نه سالش بود.  از روی شانه دستیار پدرش پرید، در هوا چرخی زد و شیرجه رفت درون شلوار آقاصابر که با هیکل چاقش چنان نرم و شاداب می گشت و تلوتلو می خورد و تظاهر به مستی و افتادن می کرد، که گمان داشتی از استخوان و گوشت نیست.

از همان زمان گوگوش را دیده ام، کیست که در این دوران زیست و او را ندید، از گل کردنش نشکفت، با خواندنش به ترنم نیفتاد، در رقصش ظرافت را معنا نکرد، در ناکامی هایش نگران او نشد، و در روزهای شادی به یادش نبود.

شاید اول کس بودم که گزارشی نوشتم از او  "دخترک یتیمی که پشت صحنه بزرگ می شود" در مجله روشنفکر، که همراه عکس محمود محمدی معنا یافت که دخترک موبافته ملوسی را نشان می داد که با مدادی در دست روی دفترچه مشق، خوابش برده بود. پشت صحنه تئاتر پارس، جائی که پدرش برنامه هر شبی داشت.

گوگوش، دل آشنای چند نسل فارسی زبان و به تعبیری صدای آرزوهای آنان است. صدای خاطره ها و گذر عمر ماست. وجودش یاد روزگارهای خوب و بد زندگی است. این صدا گاه بی صدا در خاطره شادی هایمان پیچیده، چنان که  گریه های در سکوتش، موسیقی زمینه  بدترین روزهای ماست. بزرگ شاعر مردی به او گفت زندگی گذر از سوراخ سوزنی است و تو عبور از آنی. و شیخ چروکیده ای  در همان سال اول انقلاب - تا بگوید چرا خروجش را از کشور ممنوع می داند- خطابش کرد "گوگوش سابق"، به صدای آن ها که فتح را متوهم بودند و در خیالشان ملتی سابق شده بود.

ما در شهری که او بیست سال ساکت ترین زندانیش بود زیسته ایم. اما در زیر جل این شهر، نسل نسل برآمدند و ترانه های او  را به جان  زمزمه کرده و با او بزرگ شدند. در همان سال ها،  گاه شهر از خود و دیگران پرسید کجاست کسی که آن گوینده فریاد می زد "شاه ماهی آواز ایران"، و او نخواست تا ببینندش که روی پوشیده و با درد در سایه سار "ناهید شرقی" می گذشت. در همان عزلت بود که وزیر خارجه آن کشور همزبان آمد و گفت اگر گوگوش را نبیند و عکس و فیلمی از این دیدار با خود نبرد، تاجیکان همزبان گمان خواهند داشت که وی در سیاه چال هاست.

بیست سال که از انقلاب گذشت،  شنیدم فرزندان و نوه های  روحانی بلندجایگاه، سراغ "گوگوش" را می گیرند، در جایی نوشتم این شهر حرکات ناشناخته دارد، سکوتی دارد که معنایش را قدرتمندان درک نمی توانند کرد. بچه هائی که بعد از "گوگوش سابق" به دنیا آمدند، در هر وسیله ای که در دسترسشان بود، از رادیوضبط های پرخش خش دوران جنگ تا  این دستگاه های دیجیتال مدرن، صدای او را نگاه داشتند. او خود به حبس خانه بود،  صدایش بود و یادش بود. بچه ها در خانه و مدرسه عتاب شنیدند و آن صدا را به جان چسباندند و تا فرصت یافتند با هم خواندند. در کمیته های قدیم و پاسگاه های میان راهی، هر کس گذارش به آن جا افتاده کوهی از کاست های گوگوش دیده است. گرفتند دوباره روئید، سوزاندند و دوباره روئید، تا روزی که همسایه مومن و نمازخوان  پرسید: شنیدی گوگوش رفت [کسی خبرش کرده یا از رادیوئی خارجی شنیده بود] و بعد از سویدای وجود گفت خدا را شکر که به سلامت رفت. انگار شبش در نماز دعایی کرده بود. چنان به شوق و آه  گفت که انگار خودش از قفس آزاد شده بود.

اینک به کنسرت گوگوش آمده ام به رویال آلبرت هال لندن، اول باری است که که او را بالای صحنه می بینم، در خیالم همان دخترک نازک است که می جهید، در برابر چشمان بلند شد، بال گرفت. خانمی در کنارم نشسته بود و چه می شنید در کلام او که تا پایان کار گریست. انگار زندگی خودش، با هر ترانه از برابرش عبور کرد. او می دید  و می گریست.

سرمای لندن استخوان شکن بود، کنار در ورودی رویال آلبرت هال منتظر همراهان بود، خانم محترمی رشته فکرم برید و آهسته گفت گمان نداشتم به کنسرت گوگوش بیائید. چیزی نداشتم بگویم. هزار خاطره از خاطرم گذشت. غریبه آشنای ما هنوز صدایش در گوشم هست. چه بسا به سالیان از این دوران پر نشیب و فراز تاریخ ما، فقط نام یکی دو تن بماند. یکی هم گوگوش. 

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook