Sunday, April 27, 2008

برای آزاده ها و پدرانشان

برای این هفته شهروند امروز نوشته ام

کتاب من منتشر شده بود "یادداشت های زندان" و چند وقتی هم گذشته بود که دیدمش. دخترک هفده هجده سالی داشت با برادر بزرگترش آمده، پرسان پرسان کلاس را یافته بود و نشسته بود به انتظار. دیدم به دستش کتاب سبز را. گفت اسمم آزاده است. و پرسید فامیلم را هم بگویم. با تاملی گفتم نه، منتظرت بودم دختر کجا بودی این همه وقت.

دروغ نگفته بودم منتظرش بودم از یک سال قبل که آن تجربه غریب زندان پایان گرفت. تجربه ای که آتش به جان همه ما زد، به ويژه آن ها که تصوری از زندانی شدن نداشتند و نه تصوری از زندان. از آن تجربه هاست که تا اتفاق نیفتد تصویر کردنی نیست. من که سی سال پیش گزارشی نوشته بودم از زندان زنان و زنان نوجوانان، و گشتی زده بودم در شهری به نام زندان قصر، چرا بیهوده گمانم بود که می دانم زندان کجاست، زندانی کیست، و زندانبانان چگونه آدمیانی هستند
چرا منتظرش بودم. چون در کتاب نوشته بودم از روزی که مرخص شدم "...یکی از پله های بند 269 بالا آمد، و آمد تا بگوید که منوچهر سند سپرده است، بلند شوم و بروم. سنگین بلند شدم، آن که در من نهان بود و گمشده ای داشت که او به زندانش کشاند، هنوز در تخت دراز کشیده قصد آمدن نداشت. جل و پلاسم را مجتبی جمع کرد، دیوان حافظ را گذاشتم در بغل مهندس که با این همشهری مانوس بود، تا یاد شب های فال و غزل از یادها نرود. مهران را بغل کردم که بوی آن گرد را می داد، داریوش را می گویم. سرهنگ را چه کنم که مدام می گفت خدا را شکر تمام شد. فرشاد پسرم آرام بگیر، تمام می شود، سراغی بگیر، تلفنی بکن. بابا گرگان تو هنوز داری کار می کنی، لحظه ای بیا تا پیشانی ات را ببوسم – ماست بندی که یوم الادایش نرسیده، زندانی چک و سفته بود و در زندان هم باید خرج خانه را در می آورد با کار – آن پیشانی که جای مهر بی ریائی بر آن بود. لباس زار زندان را باید بگذارم و لباس خود بپوشم که بر تنم زار می زند. جلو بند پنج برگشتم به راهرو نگاه کردم و به چشم های حسرت زده ای که به من دوخته شده بود، نشد آرام بروم که چینی تنهائی این ها ترک نخورد. حالا صلوات است و دیده بوسی. چشمم به دیوار راهرو بود مونس شب های بیدار، آن گچ بری و خط نوشته که "گویند سنگ لعل شود..." در راهرو. شام شبانه بند را آوردند در دیگ های بزرگ. سهمیه ام از اتاق 99 کم شد. زیر هشت، نگهبانان با نگاه مهربان در انتظارم بودند. با این لباس در خیابان اوین بیگانه ام. باید رفت. داخل اتاق شیشه ای رییس زندان ایستاده، می آید بیرون. چه خوب که هست و می توانم خدا حافظی کنم و بگویم حالا می دانم چه شغل دشواری دارد. حلالی می طلبد. گفتم ما که از شما بدی ندیدیم رییس، شما حلال کنید. تا جل و پلاسم را که چیزی نبود جز چند دست ساخته زندانیان که محبت کرده بودند، مجتبی در مینی بوسی زندان بگذارد، رییس جلو آمد، یعنی زندانبان من، کیف خود گشود. در نظرم آمد هفت هشت ماه قبل که آمدم یکی مرا از زیر قرآن رد کرده بود، با کاسه آبی در دست. اما از کیف رییس کتابی بیرون آمد – این سه زن – می خواست برای صبیه اش امضا کنم و چیزی بنویسم. گفت انشایش خوب است و اهل نوشتن است. نمی گویم چه نوشتم و چه گفت، این قدر هست که در پایان کار، آن چنان به مهربانی دلم از جا کنده شد که هنوز وقتی به یادش می آوردم... بماند"

آن چه که ننوشتم در کتاب این بود که زندانبان من می خواست تا کتاب را به نام دخترش آزاده امضا کنم. از این که چنین نامی بر فرزند خود نهاده بود لرزیدم. نوشتم با دست لرزان که "دخترم نازنین آزاده، قدر قلم بدان، بنویس، راست بنویس، از راستی بنویس، مهربان بنویس، از مهربانی بنویس. دعایت می کنم که عاقبتت چون ما نشود."

امضا کردم و دادم دست رییس. اول بر دیده منت نهاد و بعد خواند و گفت زندان جای شما نبود، این را در عاقبت شما نمی نویسند. و چانه اش به طعنه به روزگار چرخید. و من آمدم. حالا آزاده زنده شده بود برابرم و برای معرفی خود همان کتاب امضا شده را آورده بود و هم کتاب سبز زندان را. گفتم من روزی روزگاری پدرت را خواهم نوشت. نه به نام و نشان. بلکه همه آن ها را که چون اویند.

نه من که همه ما که صد تائی شدیم در آن سال میهمانان زندان، وقتی به درآمدیم، نگاهمان به زندان و اهالی آن – چه آن ها که شب همان جا می خوابند و چه آن ها که گاهی به خانه می روند و نامشان زندانبان است – دیگر شد. آقا تقی، منصور، فریدون، این ها همه از دور مهیب بودند، از نزدیک مهربانانی شدند که تنگی معیشت بیشترشان را به کاری واداشته بود که در جهان سوم در نظرها شغلی سیاه است. با دنیا فرق دارد چنان که زندان، چنان که زندانی شدن.

[][][]

سال ها پیش برای تهیه فیلمی به آفریقای جنوبی می رفتم که هنوز گرفتار آپارتاید بود، ماندلا هنوز زندان، سووتو در آتش می سوخت، فیلمبردار فرانسوی همراهم وقتی دید مامور گذرنامه این همه گذرنامه اش را بالا و پائین می کند و این همه مظنون به او می نگرد با خشم به گفت من چهل سال دارم در هر گوشه جهان کار کرده ام و حتی یک بار با قانون درگیر نشده ام و به زندان نرفته ام، جرمی مرتکب نشده ام... نفر جلوتر از ما در صف، سیاه پوستی بود مرتب و آراسته، مانند وکیلان دادگستری بود رو به ما که دانسته بود روزنامه نگاریم گفت من چهل و دو سال دارم. قانون خوانده ام اما از چهارده سالگی تا به حال هفت بار به زندان رفته ام و به این زندان رفتن مفتخرم....

انگار کل داستان جهان با آفریقای جنوبی و حکومت تبعیض نژادی پلیدش در همین مکالمه نقش بسته بود. دو زندان بود، زندانی که ماندلا در آن بود، و زندانی که از بدکاران پر بود و هست. زندان اول کسانی را در دل می پروراند که عاشق آزادی هستند و آن را برای همه می خواهند، زندان دوم کسانی را که مزاحم آزادی اند و وجودشان دشمن آزادی. به همین نسبت زندانبابان هر دو زندان هم متفاوتند. تلخ تر حکایت جوامعی است که این دو، در هم می شود و مخدوش . پس زندانبانش هم مخدوش می شود و حقش خورده.

[][][]

ما زندانیان آن سال های تلخ در خود احساس وظیفه کردیم. احساس تلخی داشتیم از شرح زندانیانی که جایش در زندان نبود، مردمانی که بی خبری از قانون به زندانشان انداخته بود و به تعداد اکثریت بودند، و درد پدر آزاده ها، و دردی که این مردان می کشیدند و شغل پر دردسری که داشتند
از میان ما باقی سوزدلش بیش تر بود و پی گیر. اما و کاری ماندنی کرد. اما امروز باز به همان جا برگشته که روزگاری هر صبح بلند می شد با دفترچه ای و با این و آن گفتگو می کرد و در آن می نوشت.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, April 21, 2008

انتخابات

جمعه انتخابات دور دوم است، و من مرخصی هستم. یعنی نیستم که بگویم و شور بزند دلم، قول داده بودم که قصه سید احمد را بگویم - شیخ احمد را گفتم در صدای آمریکا- اما دیگر وقتی نمانده است . پس حوالتتان می دهم به مصاحبه ای که خانم محمدی کرده است با من. گرچه در پیاده کردن گفتگو معمولا ، گفته از نفس می افتد و بهترست که گفته شنیده شود و نوشته خوانده آید. اما به هر حال بهتر از هیچ است. نیست؟

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Wednesday, April 16, 2008

رهبر، مسوول وضعيت امروزي؟

چند روز بعد از انتشار نامه احمد قابل، پژوهشگر ديني که از رهبر جمهوري اسلامي به جهت "حکومت ‏يک باند بر کشور" و " استبداد به رأي يا‏‎ ‎ديکتاتوري" انتقاد کرد، اکبر اعلمي در آخرين نطق قبل از دستور ‏خود به عنوان نماينده مردم تبريز، آيت الله خامنه اي را مسوول وضعيتي خواند که توسط نهادهاي زير نظر ‏وي در کشور حاکم شده است.‏

در بخشي از نطق قبل از دستور آقاي اعلمي که مي توان از آن به عنوان تندترين نطق دوره هفتم مجلس ‏شوراي اسلامي ياد کرد، وی از آيت الله جنتي دبير شوراي نگبهان به عنوان "کسي که فرزندش عضو سازمان ‏مجاهدين خلق بوده و در بهمن سال 60 در اثر درگيري با پاسداران كشته شده است و عروسش نيز پس از ‏متواري شدن به خارج از كشور در بالاترين رده‌‌هاي سازمان مذكور به فعاليت ادامه مي‌دهد" ياد کرد و گفت ‏‏"چنين کسي مجاز نيست با قرار گرفتن در رأس نهادي و به كمك همفكرانش از جايگاه خدايي در چشم بر هم ‏زدني فرزندان انقلاب و كشور را به بي‌ديني متهم كند."‏

اهميت اين نکته بدان است که همين شخص [آيت الله جنتي] ده ها نفر را به دلايلي بسيار کم رنگ تر از اين از ‏نمايندگي مردم بازداشته، وگرنه در واقع ربطي به او ندارد که عروسش و يا حتي فرزندش کجا بودند و چه کردند. همه مي ‏دانند که بخش بزرگي از فرزندان و بستگان روحانيت به مجاهدين خلق مربوط بودند و خيلي ها مانند محمدي ‏گيلاني، مشکيني و ملاحسني به کشتن همان فرزندان رضا دادند، آقاي جنتي تنها نيست. اما از همان بيست و ‏چند سال پيش که اين رويدادها در جنگ بر سر قدرت رخ داد، برخی از روحانيون چون خود را تافته اي جدا مي دانستند ‏هر کس را که سر از فرمانشان پيچيد به همين اتهام منکوب کردند. روزي روزگاري پرونده هاي شوراي نگهبان ‏باز خواهد شد و در آن آشکار خواهد گرديد که ظلم و تبعيض يعني چه.‏

آقاي اعلمي که آخرين روزهاي نمايندگي خود را مي گذراند با يادآوري کشتارهاي وسيع پس از انقلاب کبير ‏فرانسه، شوراي نگهبان را با "شوراي گيوتين" در آن انقلاب مقايسه کرد و با اشاره به اصل 111 قانون ‏اساسي جمهوري اسلامي گفت "اگر رهبري آن از انجام وظايف قانوني خود ناتوان شود و يا فاقد يکي از ‏شرايط قانون اساسي گردد، خودبخود معزول و برکنار مي شود"‏

آن چه به نطق نماينده تبريز اهميتي بيش تر بخشيده آن است که با اشاره به "برابري رهبر در برابر قوانين با ‏ساير مردم " گفته "به اين معنا که متناسب با اختياراتي که رهبري خود و اشخاص حقيقي وحقوقي منسوب ‏ايشان در قبال مردم مسئول و پاسخگوي اعمال خويش هستند".‏

چنين تذکر و نقدي در بيش تر کشورهاي جهان، عليه بالاترين مقامات کشورها، امري عادي به شمار مي رود ‏اما به دلیل برخوردهای قوه قضائيه و گروه هاي فشار، در دوران رهبری آیت الله خامنه ای هر نوع انتقادي نسبت به وظايف رهبر و ‏طرز اعمال آن، مستلزم هزينه هاي سنگين بوده است. که البته اين تازه نيست.

در دوران پادشاهي هم جز اين ‏نبود و يکي از دلايلي که اکبر گنجي براي به کار بردن اصطلاح سلطانيسم دارد همين شباهت است. در آن ‏دوران هم پاسبان اگر مي خواست از کسي باجي بستاند و او را بترساند مي گفت به اعليحضرت فحش دادي. ‏در اين دوران هم کسانی مانند صاحب اين قلم را آقاي مرتضوي دادستان فعلي به گناه نوشتن مقاله اي با عنوان "وارد ‏اين بازي نشويد آقا" به چهار ماه حبس محکوم کرد. چرا که به زباني مودب و نرم گفته بودم ورود به بازي سياسي ‏اصلاح طلبان و محافظه کاران برای کسي که در راس کشور نشسته شايسته نيست. ‏

در 102 سالي که از استقرار قانون در کشور مي گذرد، در سه قانون اساسي حاکم بر کشور [مشروطه ‏سلطنتي، جمهوري اسلامي اول و جمهوري اسلامي بعد از بازنگري ،همزمان با مرگ ايت الله خميني] تذکر و ‏نقد بالاترين مقام، منع قانوني و مجازاتي نداشته، اما در عمل هر نوع انتقادي از پادشاه و ولي فقيه توهين تلقي شده و حتي گاه مشمول عنوان مجرمانه "اقدام عليه امنيت ملي". اتهامي ‏که رسيدگي به آن همیشه در دادگاه هاي خاص صورت گرفته و شدت عمل در آن معمول بوده است.‏

براي گشاد کردن اين بخش از قانون به ترتيبي که هيچ کس جرات نکند از شاه يا ولي انتقاد کند، و برای آن که هاله اي از ‏قدوسيت دور او بسته شود، همواره کساني آماده بوده و هستند که سینه به تنور بچسبانند. اين ها به تعداد، بيش از کساني هستند که به مقام های عالی اندرز می دهند که ‏خود را گم نکنند. فقط جناح راست فعلي و از جمله هيات موتلفه اسلامي نيست که نظر دارد که اگر ‏مانند دوران دولت اصلاحات، وزيران به رهبر شکايت برند "حريم شکني" شده است. در همه دوران بودند ‏کساني که منفعت خود را در بستن هاله اي به دور بالاترين مقام بينند و البته بعضي هم از سر باور چنين ‏مي کنند. طرفه، حکايت آن هاست که چنين فضاسازي هائي را به وجود مي آورند و در حاشيه امن آن براي ‏خود خانه اي امن مي سازند و وقتي که صاحب هاله و مقام کاري عليه شان کرد، سر از او بر مي گردانند. از اتفاق ‏همين هيات موتلفه چند باري چنين چشمه هائي آمده در همين دوران سي ساله، البته که درباره بنيان گذار ‏جمهوري اسلامي و هنوز نوبت به رهبر فعلي نرسيده است. ‏

‎‎سابقه تاريخي‎‎

ميرزا جهانگيرخان مدير روزنامه صوراسرافيل و ملک المتکلمين واعظ مشهور که همزمان با به توپ بستن ‏مجلس و تعطيل اولين دوره قانونگراري در سال 1288 به دار آويخته شدند، بعد از پیدایش قانون اساسی در کشور اولين کسان بودند که جرم ‏بزرگشان انتقاد از محمدعلي شاه قاجار بود و آخرين آن ها احمد قابل که بعد از اشاره به نقش آيت الله خامنه ‏اي در نقض آزادي ها در يک مصاحبه راديوئي، زنداني شد.‏

روحانيون بلندپايه که به انتقاد از رهبر جمهوري اسلامي در دو دهه گذشته خطر کرده اند، ‏فراوان اند اول از همه آيت الله سيدحسن طباطبائي قمي همرزم رهبر جمهوري اسلامي و همانند وي از ‏سال 42 در حصر [خانگي]بود که چند ماهی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که با چند انتقاد از بهشت بیرون رانده شد و در خانه ای را جوش دادند که هنوز هم مسدودست. بعد رديفي از بلندآوازگان حوزه ها مغضوب شدند تا آيت الله حسنعلي منتظري که به همين نشانه از ‏مقام عالي جانشيني [نايب رهبري] حذف شد و سال هاست حبس خانگي را تحمل مي کند، يا آيت الله آذري ‏قمي دبير پيشين مجمع مدرسين حوزه علميه قم مويد اصلي رهبري آيت الله خامنه اي و بعد منقد اصلی وی. اما منقدين غيرروحاني، ديگر از شماره بيرون اند. البته سخن از کسانی است که در داخل کشور بودند و چنین کردند ورنه آن ها که در بیرون گفتند و نوشتند، بسیارند.‏

سرخيل سياست پيشگانی که در ابراز نظر مخالف خود عليه حکومت ديني و دومين رهبر آن هيچ پروا نکرد، ‏داريوش فروهر بود که در قتل هاي زنجيره اي کشته شد که در پائيز سال 1377 يک سال بعد از روي کار آمدن ‏دولت اصلاح طلب محمد خاتمي، به دست گروهي از کارکنان وزارت اطلاعات شکل داده شد. گناه فروهر از ديد ‏قاتلانش چنان بزرگ بود که همسرش پروانه فروهر نيز همراه وي به طرز فجيعي کشته شدند.‏

در سال هاي اخير عباس اميرانتظام، محمد ملکي، محسن سازگارا و اکبر گنجي، داخل يا خارج از زندان اما ‏در داخل کشور، قبل يا بعد از تحمل حبس هاي طولاني در نامه ها و مصاحبه هاي خود از رهبر جمهوري ‏اسلامي به عنوان کسي که قدرت اصلي در دست اوست و مسوول شرايط ناگوار کشورست ياد کرده اند. گنجي و ‏سازگارا اينک در خارج از کشور به سر مي برند.‏

در آزادي هاي نسبي پديد آمده بعد از سال 1377 که با استقرار دولت اصلاح طلب خاتمي پديد آمد و در ميان ‏دويست روزنامه نگاري که به زندان افتادند، چند تني هم جرمشان توهين به بالاترين مقام جمهوري اسلامي ‏اعلام شد که اشاره به مقالات و گزارش هائي داشت که در آن ها به اشاره درباره نقش و مسووليت آيت الله ‏خامنه اي نکته هائي نوشته شده بود.‏

‎‎دشواري امروز‏‎‎

نطق قبل از دستور اکبر اعلمي با اشارات مستقيم وي به مسووليت قانوني آيت الله خامنه اي به ويژه در زماني ‏معنا مي يابد که دولت محمود احمدي نژاد با تحميل تورمي بي سابقه به اقتصاد و افزايش نرخ بيکاري و هم ‏بهاي کالاهاي مصرفي بی هیچ امیدی به رفتار بهتر، بر سر کارست، و اکثريت مردم معتقدند که او برکشیده رهبري است. طبیعی است که وقتی دولت مطلوب رهبر، به ‏ميزان زيادي محبوبيت خود [و به طور طبيعي حاميان خود] را از دست داده، و ايجاد هيجان ‏هاي منطقه اي و جهاني و شعارهاي مورد پسندان مسلمانان و تندروهاي عالم هم نتوانسته وي را نجات دهد، از این خسران سهمی هم نصیب رهبر می شود..‏

اين دولت که در عين حال از درآمد حاصل از فروش نفت [هر بشکه بالاتر از صد دلار] بهره مند بوده، در ‏تبليغات متعدد و گسترده ،و از جمله با گفته های شخص آیت الله خامنه ای، به عنوان دولت مطلوب رهبر مشهور گشته و در نتيجه مسووليت ‏ناکامي هايش متوجه آيت الله خامنه اي شده است. گرچه مقام رهبري جمهوري اسلامي و نقش قانونی و عرفی وی اقتضا کرده و مي کند ‏که از هر دولت و رييس جمهوری که از داخل چفت و بست هاي همين قانون به در آمده باشد دفاع و حمايت ‏کند، اما حمایت و پشتبانی از احمدی نژاد با ادبیاتی دیگر و زبانی دیگرست. کسي را گمان نبود که رهبر فعلي جمهوري اسلامي از محمد خاتمي و دولت اصلاح طلبان دلخوش ‏باشد، اما تاکيد هاي چند باره بر اين که دولت احمدي نژاد همان است که بايد باشد، و در اين مقايسه حتي ‏همراه قديمي انقلاب، یعنی هاشمي رفسنجاني را نيز متعرض شدن، جاي همان برداشتي را باز مي گذارد که در شايعات جاری است، ‏البته گاه بزرگ نمائي هم مي شود.‏

علاوه بر ناکامي سياست اقتصادي دولت، آن چه توده جوان و بخش عظيمي از زنان کشور را در صف ‏ناراضيان نگاه مي دارد، فشارها و محدوديت هائي است که به قصد ممانعت از شورش ها و اشکار شدن ‏نارضايتي ها، بر جامعه تحميل مي شود. فشارهائي که گرچه دولت تلاش دارد که دامن خود را از آن برچيند و ‏مسئوليت آن را برعهده بخش هاي ديگر حاکميت بیندازد، اما اين بزرگ ترين دستاورد حکومت يکدست است که ‏مردم را در مقابل دولت و حلقه بالاتر قرار مي دهد. بسیاری از مخالفان جمهوری اسلامی معقتد بودند باید فضائی ساخت که رهبر جمهوری مستقیما در برابر مردم قرار گیرد، نه این که دولتی مانند اصلاح طلبان ضربه گیر شود. به همین جهت یکدستی حاکمیت از ديد این عده مطلوب بود، و حالا فایده های خود را نشان داده است. همین معامله از دید اهل نظر پنهان نبود و سال گذشته ‏تذکرها دادند که مقبول نيفتاد.‏

انتخابات اسفند ماه هشتمين مجلس، که به عنوان بدترين تجربه انتخاباتي جمهوري اسلامي ناميده شده و ‏شوراي نگهبان در آن اجازه يافت که به دخالتي گسترده تر از همیشه دست زند، از ديگر انتقادهائي است که در بطن جامعه نسبت به عملکرد رهبر جمهوري اسلامي ‏وجود دارد. گرچه دولت در اين بازي سهم عمده دارد، اما رييس دولت با حرکت به سوي تغيير وزير کشوري ‏که از دفتر مقام رهبري آمده، مي کوشد تا دامن برچيند، کاري که به دشواري ممکن است. چرا که گفته اند ‏پيروزي صاحب بسيار دارد و شکست يتيم متولد مي شود. و در جوامع شرق، مردم در همان حال که دست ‏مي بوسند و اطاعت و تعظيم مي کنند، هدف شعارهای بعدي را هم تعيين مي کنند.‏

برگزاري انتخابات اخير که مي توان آسان از پس لرزه هايش گذشت و آن را به زمان سپرد که فراموشکارست، در عالم واقع خلاف نظر میانه روان و آرامش طلبان با سردي جامعه شهري – به ويژه در شهر بزرگي مانند تهران – روبرو شد،آن هم به زمانه ‏اي که دولت و نظام از کيسه خلق خرج ها کرده و مي کنند تا هيجان زنده بماند و فريادها در گلو نخشکد. پس ‏در اين ميان اگر يک چهارم واجدين آمدند، این يعني شکست. و مقايسه اش با جهان راقيه درست نيست که ‏بگوئيم در بريتانيا و آمريکا هم گاه نسبت راي دهندگان همين است. آن جا هیجان دائمی و شبانه روزی نیست و این همه خرج هیچان سازی و به میدان آوردن مردم نمی شود.‏

‎‎سکوت مصيبت‎‎

گفتند مردي که کنار يک مدرسه بزرگ منزل داشت، بامدادي از جا پريد که واي مصيبت چه بزرگ است. ‏گفتند از کجا مي گوئي. گفت از آن جا که صدائي نيست. گفتند مگر بي صدائي مصيبت است گفت آن جا که ‏شمائيد نه. اما اين جا که منم، که اين طايفه جز با فرياد و فغان روزشان نمي گذرد، سکوت مصيبتي است که ‏من مي دانم و آن کس که به مصيبت گرفتار آمده است.‏


‏ و حالا که چنین شده است، گمراهی است اگر اختیار به هواداران "حریم" سپرده شود، بلکه راه درست این است که جلو غيرت نمائي متملقان گرفته شود تا گفتن و شنیدن این سخنان عادي ‏شود. چرا که اينک همگان مي دانند که مقاله عاليجناب سرخ پوش با آقاي هاشمي کاري نکرد که دستگيري ‏گنجي کرد. و آن قدر مسلم است این قاعده که بدبینان گمان مي کنند محاکمه و آزار و اعتصاب غذاي گنجي کار حساب ‏شده کساني بود که همان زمان آماده بودند که شخص هاشمي را هم به محاکمه بکشند.‏

اما آگاهان معتقدند اين بار و از زوايه اي کاملا متقاوت، مقامي که بيشترين اختيارات قانوني تاريخ ايران و هم ‏بيش ترين ميزان اختيارات گردآمده در يک شخص در قوانين اساسي جهان را دارد، بايد ‏راه را باز کند تا بر اعمال وی و نهادهای تحت نظرش نظارت شود. باید تصميم هاي رهبری که با سرنوشت مردم و نسل ها بستگی دارد نقد شود. کاري که تاکنون کسي ‏برايش پا جلو نگذاشته و خطر نکرده اما شايد از اين پس داوطلباني داشته باشد. ‏

در مجلس خبرگان که جنجالي هائي مانند مصباح در آن کاره اي نيستند، پختگاني مانند مهدوي کني و ‏هاشمي رفسنجاني شايد بتوانند روزني پيدا کنند و گورستان فيل ها را به سناي رم تبديل کنند که عظمتش بدان ‏بود که در موقع لازم تصميم هاي دشوار مي گرفت.‏


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, April 7, 2008

خارج از تحليل

خبرنگار انگليسي مي پرسد وقتي جنگ شد شما چکار مي کنيد. مقصودش حمله آمريکا با يا بي اسرائيل به ‏ايران است. مي پرسم مگر جنگ مي شود. دلايلي دارد که همه را در روزنامه ها خوانده ايم. اطلاعاتمان به ‏اندازه هم است. اين دفعه من مي گويم حمله اي به ايران نخواهد شد. مي پرسد از کجا مي گوئي. دلايل من هم ‏تازه نيست همان هاست که او در روزنامه ها خوانده و در انيترنت ديده. در ماجراي آيا بايد در انتخابات ‏شرکت کرد يا آن را تحريم کرد مگر جز اين است. اين قطار که سالي يک بار به راه مي افتد و ظاهرا کاري ‏جز به راه انداختن همين بحث ها ندارد. ‏

واقعيت اين است که ادامه يافتن حکومت جمهوري اسلامي [که برخي دو ماه حداکثر زماني بود که به آن مي ‏دادند]، و به همين نسبت سي ساله شدن مهاجرت ها، تغيير بافت و بطن جمعيت کشور، تغيير صورت مساله ‏مشکلات دروني جامعه، کشدار شدن مساله هسته اي ايران، يازده سپتامبر و آغاز مبارزه با تروريسم و آمدن ‏غرب به همسايگي ايران و ده ها مساله ديگر، کار را به جائي رسانده است که تحليل تازه اي حتي در نشريات ‏و منابع معتبر بين المللي درباره آينده ايران و ايراني به چشم نمي آيد. همه تحليل ها داده شد، همه بازجوئي ها ‏صورت گرفت، همه اطلاعات رد و بدل شد، حالا عده اي در زندان منتظر پايان دوران محکوميت مانده اند و ‏بقيه در حال نشخوار همان ها و نوشتن همان ها. فرق ندارد اين سو يا آن سوي ديوار.‏

‏ پس چه عجب اگر هاشم آقا دوتا باغچه مهريه طلعت سادات را به يک پزشک و يک مغازه دار که مي ‏خواهند خانه دومي به سليقه خود در دو ساعتي تهران درست کنند، فروخته و با پول آن – که در حساب سپرده ‏يکي از بانک هاي خصوصي گذاشته - خودش و دو فرزندش که زن گرفته اند، نيازي به کارکردن ندارند، ‏تازه به اسباب خانه، سه تا آنتن ماهواره هم اضافه شده است. بقيه مسائل را هم همان طور که مدام در فيلم ها ‏و کتاب ها و نماز جمعه ها تکرار مي شود خدا خودش حل مي کند. ‏

خانواده هاشم آقا در ظاهر در بيش تر مسائل با دو همسايه جديد تفاهم دارند، در بقيه مسائل هم براي یکذیکر ريا مي ‏کنند. از هم تاثيرهائي مي پذيرند در اين حد که شهري ها مدتي است در جلسات و ميهماني ها، همان حرف ‏هاي سابق را از زبان خانواده هاشم آقا بيان مي کنند. هاشم آقا و پسرانش هم در اوقات گپ و گفت محلي، همان ‏حرف هاي قبلي خود را با استناد به گفته هاي آقاي دکتر و آقاي مهندس بر کرسي مي نشانند. همه چيز هم که ‏هست گيرم گران است، ديگر وضعيت از تورم ده هزار در صدي موگابه که بدتر نيست.‏

در چنين وضعيتي است که چپ ها معتقدند "از تحليل خارج شد". خودماني ها مي گويند "بابا ولش زده به ‏خاکي". جبهه رفته ها اشاره مي کنند که "اوضاع موجي است".‏

پس روشنفکران بهترست به ترجمه کتب مهم و علمي و به خصوص جامعه شناسي مشغول شوند. نقاشان هم بهترست ‏چيزي بکشند که در حراج دوبي بتوان فروخت، فيلم سازها دنبال فيلمي نروند که مانند آب خوردن مجوز ‏بگيرد، روزنامه نگاران هم چه بهتر که مترصد شغل آبرومندي باشند، به خصوص آلان که کساني در مديريت ‏ها نشسته اند که درد نداري را مي دانند و با تلفن حاج آقا عسکراولادي که هميشه براي کار خير آماده است، يا ‏با توصيه باهنر بالاخره در اين اقيانوس دولت [آب باريکه سابق] يک تخته پاره اي به تو مي سپارند که گليمت ‏را روي آن از آب بکشي، بهتر از آن است که قلم صدتا يک قاز بزني و دائم تنت یا دلت بلرزد، گيرم همان اول کار ‏بهترست مقاله اي بنوبسي عليه اصلاح طلبان و لگدي به رييس بزني، ديگر من و تو که از خانم کروبي ‏نزديک تر و واقف تر و بي نيازتر نيستيم. حالا گيرم چند تا سفرنامه هم راجع به اين رييس مي نويسيم. مگر ‏آن ها چه گلي به سر ما زدند. بله؟ ‏

مصاحبه خبرنگار با من تبديل به گفتگوئي فلسفي، فکاهي، گفتگوي تمدن هائي شد و از درونش اين پيشنهاد ‏بيرون آمد که خواننده غربي علاقه مند به دانستن همين هاست، پس مي شود کتابي برايشان تدارک ديد. چنين ‏بود که مصاحبه يک خبرنگار انگليسي با يک به اصطلاح کارشناس مسائل ايران، به خير و خوشي بدون ‏نتيجه تمام شد. رضايت طرفين حاصل آمد. خبرنگار با هوش موقع خداحافظي کشف کرد، پس اين طوري هم ‏شدني است که کار آدم درست نشود، مقصود حاصل نشود، تفاهمي هم صورت نگيرد، پاسخي هم به هيچ ‏سئوالي داده نشده باشد، اما طرفين معامله خوشحال هم باشند. گفتم درست شبيه به وضعيت ما.‏

مگر بقيه تحليل ها و تفسيرهائي که درباره ايران، فعاليت هاي هسته ايش، نفوذش در منطقه، روابطش با ‏آمريکا، روسيه، بريتانيا، فرانسه و... مي شود به جز اين است. به نظرم اين موقعيتي ويژه براي همه ‏تحليلگران و مفسران سياسي جهان است که مي توانند هر وقت دنيا سوژه بهتري تعارف نکرد، قلم بردارند و ‏درباره ايران و رابطه اش با هر يک از اين کشورها بنويسند. تفاوتي هم نمي کند که نوشته شان از اين ديد ‏باشد که جمهوري اسلامي برنده بازي جنگ عراق است يا از اين زاويه که آمريکائي ها نمي گذارند جمهوري ‏اسلامي بازي شان را به هم بزند. از هر دو اين کالاها در بازار فراوان است. از اين جهت موقعيت ويژه اي ‏است براي کساني که تز دکتراي خود مي نويسند، اگر با هوش باشند، اول نظر استاد راهنماي خود را کشف ‏مي کنند، بعد تزي بر همان اساس مي نويسند: خطر ايران براي صلح جهاني. اگر استاد از روشنفکران ‏اروپائي باشد حتما بايد نوشت "خطر نومحافظه کاران آمريکائي براي صلح جهاني" اما اطلاعات و زمينه ‏هاي تحليل يکي است، فقط ماخدها کمي تفاوت مي کند.‏

چنين نوشته هائي حتي خطر آن ندارد که تاريخش منقضي شود. درست است که شاعر گفته "چنان نماند چنين ‏نيز هم نخواهد ماند"، اما شاعر جای ديگري گفته "شود وليک به خون جگر شود"

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, April 6, 2008

به یاد ثمین



در رثای ثمین باغچه بان می باید می نوشتم، راستش نمی دانستم چه باید نوشت.جای خاطره نویسی نیست، باید سوگواره ای نوشته می شد. چند خطی نوشته بودم از نگاه کودکانه اش به زندگی، به هنر، به ادب و حتی به منازعات ادبی که نیمه کاره ماند. امروز که نوشته مهراد واعظی نژاد را خواندم دیدم بهترین سوگواره همین است از زبان کودکانی که با لالای او به خواب رفتند.

ثمین رفت. آنقدر آرام و بی هیاهو که صدای رفتنش را هیچکس نشنید. او باغچه بان باغ هزار رنگ و هزار آوای کودکی مان بود. وقتی رفت آنقدر آهسته و بی همهمه رفت که از خیل کودکان به خواب رفته با لالایی رنگین کمونش یکی از خواب نپرید.
ثمین رفت. و چه عجیب بود رفتنش چند ساعت مانده به نوروز که آن همه شوقش را داشت. می گفت:‌ "من در هر نوروزی از نو کودک می شوم. پسرکی چهار پنج ساله می شوم. چشمم، گوشم، دماغم، دهانم، و پوستم کودک می شود. صدایم هم کودک می شود."
تو گویی تن خسته از سال ها، این نوروز، دیگر تاب این همه شوق کودکانه را نداشت. می گفت: "در هر نوروزی گوشم پر می شود از صدای جغجغه ها و گنجشک ها ... فرفره چارپر کاغذی می شوم. در باغ کودکستان می لرزم و می چرخم ... و در مشت های کوچکم برای جوجه ها شعر و دانه می برم." گویی این نوروز، آن قلب خسته اما پرمهر را، دیگر، یارای تپیدن به پای چنین تکاپوی کودکانه نبود.
چند ماه پیشتر بود که با او تماس گرفتم. به دنبال فرصتی برای دیدار. صدای جدی اما مهربانش گفت فکر مصاحبه را رها کن. گفت: "در به رویت باز است اگر میهمانی. چایی می نوشیم و صحبتی می کنیم. گفتگو برای این و آن را رها کن اما."
به گمانم خسته بود. نه از کار، شاید از فراموشی دسته جمعی ما. می‌گفت: "وقتی سرگرم کار هستم دنیا و همه چیز را فراموش می کنم. این به خاطر اهمیت کارم نیست، به خاطر نتیجه ای هم نیست. چون کاری جز کار ندارم کار می کنم."
زندگی سالیان دراز در استانبول، این همه نزدیک و این همه دور از خانه، غمی نهان در او نشانده بود. چند سال پیشتر در نامه ای به یک آشنا نوشته بود: "دلمان برای زندگی گذشته مان و دوستانمان چنان تنگ است که گفتنی نیست. افسوس که مسافرت به ایران و دیدن چهره دوستانمان تقریبا عملی نیست. در آنجا جایی هم برای ماندن نداریم، حتی یک خشت که بتوانیم روی آن بایستیم."
ثمین باغچه بان - که قلبش بیست و نهم اسفند هزار و سیصد و هشتاد و شش در آستانه هشتاد و سومین نوروز زندگی اش از کار ایستاد - به قول خودش زاده کودکستان پدرش بود.
"پدرم در سال ۱۳۰۱ از شهر زادگاهش ایروان، به سرزمین اجدادیش آذربایجان کوچ کرد ... در تبریز باغچه اطفال تبریز - یا کودکستان - را تاسیس کرد و با الهام از عنوان باغچه اطفال، باغچه بان را به عنوان نام خانوادگی انتخاب کرد."
سه سال بعد از این مهاجرت ثمین در (۱۳۰۴) در تبریز به دنیا آمد، اما اقامت خانواده اش در این شهر نیز دیری نپایید. "من و خواهرم ثمینه، گرچه در تبریز به دنیا آمده بودیم، اما در شیراز چشم به دنیا گشودیم و زبان باز کردیم ... {اما پدرم که در این شهر کودکستان تاسیس کرده بود و برای کودکان شعر و نمایشنامه می نوشت} ... در سال ۱۳۱۱ کودکستان شیراز را به شیراز هدیه کرد و راهی تهران شد."
ثمین تحصیلات ابتدایی و متوسطه خود را در تهران گذراند و در حالی که نام پدرش، جبار باغچه بان، رفته رفته به خاطر ابتکار و تلاش بی سابقه اش در آموزش کوکان کر و لال ایرانی شناخته می شد، با بورسی برای تحصیل موسیقی به ترکیه رفت. در استانبول بود که با همسر آینده اش، اولین، آشنا شد. این دو در بازگشت به ایران در مدرسه عالی موسیقی مشغول به کار شدند. ثمین کمپوزیسیون و کونترپوان تدریس می کرد و اولین استاد آواز و پیانو بود.
در کنار کار موسیقی ثمین باغچه بان آثاری از بزرگان ادب ترکیه چون ناظم حکمت را نیز به فارسی برگرداند و او بود که عزیز نسین و طنزهای تلخش را به خوانندگان ایرانی معرفی کرد. در دهه سی و چهل خورشیدی با الهام از موسیقی و آیین های محلی ایران آثار متعددی - از جمله بومی وار - ساخت.
او که عشق به کودکان را از پدر آموخته بود، همچنین به خلق آثاری برای کودکان پرداخت که یک داستان به نام "نوروزها و بادبادک ها" در سال ۱۳۵۴ از سوی شورای کتاب کودک به عنوان کتاب برگزیده شناخته شد. در همین دوران همسر و همراه همیشگی ثمین مامور تشکیل یک گروه کر کودکان می شود.
اولین، همسر او بیش از دویست بچه پرورشگاهی را از شهرها و روستاهای مختلف گرد هم می آورد و آموزش آنها را در شرایطی پی می گیرد که حتی ثمین هم - به اعتراف خودش - در توان یادگیری "حتی یک نت تردید داشته است."
همین گروه کر سه سال بعد بهانه ساختن اثری شد که نام ثمین باغچه بان بیش از هر چیز با آن شناخته می شود: رنگین کمون. این اثر کم نظیر در موسیقی ایران که با اشعار ساده اما با یاد ماندنی خود ثمین همراه است، تنها یک بار و آنهم خارج از ایران ضبط شد. پس از انقلاب سال ۵۷ اگرچه این اثر در داخل ایران تکثیر و توزیع شد، اما از جایگاه رفیع رنگین کمون در ذهن هزاران کودک ایرانی و علاقمند موسیقی، نشان چندانی در زندگی خالق عزلت گزیده اش به چشم نمی آمد.
برای من و هزاران کودک از نسل من، اما، ثمین بیش از این ها بود. او آفریننده دنیای رنگین و آهنگینی بود که، به کودکی، تیرگی و بدصدایی وحشت آور جنگ را - برای چند لحظه ای هم که شده - از یاد کوچکمان می برد. دنیایی که در آن ترس اگر بود، ترس خیس شدن گنجشکی بود که "پر زده و رفته است." و ما دل نگران می خواندیم که "گنجشک اشی مشی ... می ترسم مریض بشی ... تو دشت و تو بیابون ... می باره برف و بارون." آن باغچه بان که رفت، به کودکی مان، خالق جهان پرنغمه و پرنوری بود که غبار و غوغای زندگی بزرگترها را از برابر چشم و گوش کوچکمان می زدود. در این جهان غم اگر بود، غم تب کردن عروسکی بود که "خوابش نمی برد" و ما لالایی ثمین را برایش می خواندیم که "عروسک جون، عروسک جون ... دیگه شب شد لالا ... به قربون دو چشمونت ... لاااالا کن لاااالا." ثمین باغچه بان - با دنیایی که برایمان آفرید - برای من و بسیاری از هم نسلان من، نشانی یکجای همه خاطرات پراکنده ای است که با آن زندگی می کنیم: از "روزهای برفی"، از "ترن های چوبی"، از "باغ درندشتی که پرچین دارد و ایوانش دماوند است"، و سرانجام از "نوروز و نرگس هایش" که بار دیگر "در راه" بود آنگاه که قلب ثمین ایستاد.
رنگین کمون او کودکی ما بود. ما بزرگ شدیم، او رفت. رنگین کمون او اما خواهد ماند تا سال ها - و هر نوروز کودکی کودکان سرزمینش خواهد شد.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook