Saturday, January 31, 2009

حساب سی ساله

مقاله ای است که برای امروز اعتماد نوشته ام

زمستان آمد و هر روزش ياد 30 سال پيش را زنده کرد، براي کساني که آن زمان بودند و انقلاب را زيستند. همين هفته پيش بود که خروج شاه از کشور 30 ساله شد. و همين روزها گذشت 30 سال از روزهايي به ياد مي آيد که با بازگشت رهبر انقلاب، نبض انقلاب تندتر زد.

در زماني که رخ داد، انقلاب براي ايرانيان، حادثه يي در ابعاد بزرگ و باورنکردني بزرگ بود. زندگي همه 35 ميليون نفر ايراني دگرگون شد. از نگاه بيروني نيز انقلاب ايران تکان بزرگي بود بر بخشي از خاورميانه، تغيير حکومت در سرزميني نفت خيز بود در همسايگي شوروي و سقوط يک حکومت هم پيمان امريکا و مشهور به ژاندارم خليج فارس.

اما گذر ساليان اهميت انقلاب را براي جهانيان بيشتر کرد، نه چون چهار ميليون ايراني مهاجر شدند، و سرمايه ای بزرگ و باورنکردني بزرگي نصيب جوامع ميزبانان شد، نه از آن رو که کوتاه مدتي بعد انقلاب پنجه به صورت بزرگ ترين قدرت زميني کشيد و نوشته اند گروگانگيري امريکاييان در تهران بعد از جنگ ويتنام بزرگ ترين شکست براي ايالات متحده بود. اينها همه اهميت داشت اما اهميتي که امروزه به حادثه30 سال بعد داده مي شود از زاويه يي ديگر است.

کمتر تحليلگر اروپايي و امريکايي است که امروزه روز نپذيرد و ننويسد که بي اعتبار شدن دو رئيس جمهور جمهوريخواه و دموکرات امريکا يعني جيمي کارتر و جرج بوش، بيش از همه به رفتارها و سياست هاي ايران بستگي داشت. ناظران و تحليلگراني که به شدت از سياست هاي جمهوري اسلامي انتقاد دارند و هم آنها که چنين سياست هايي را براي کشوري چون ايران مي پسندند در تاثيري که انقلاب ايران بر ژئوپولتيک منطقه خاورميانه گذاشته متحدالقولند.

همين هفته پيش روزنامه اصلي واشنگتن نوشته بود سرشکستگي دولت بوش، حضور نيروهاي تحت فرماندهي امريکا در عراق و افغانستان، رشد حزب الله در لبنان و تبديلش به يک مهره قابل اعتنا در مشکل اعراب و اسرائيل، پديد آمدن حماس و تبديلش به عامل مهمي در ماجراي فلسطين و اسرائيل، و رشد اسلامگرايي در جهان ماجراهايي است که بدون انقلاب ايران رخ نمي داد. اما براي برخي از صاحبنظران فايده گرا، از اينها مهم تر تبديل ايران به يکي از نام هاي هميشه حاضر در فهرست چالش هاي جهان در 30 سال گذشته است که با اشغال سفارت امريکا آغاز شد و اينک با پرونده هسته يي ايران به معضل اصلي دولت تازه امريکا تبديل شده است.

اما بيشتر آنها که در سي امين سالگرد انقلاب به فيلم ها و روزنامه هاي آن دوران مي نگرند درمي يابند که همه اين فهرست زير فصل «استقلال» است که يک جزء از شعار اصلي انقلاب بود. اما شعار اصلي انقلاب جزيي ديگر هم داشت؛ «آزادي».

آيا در آن بخش هم مي توان کارنامه يي چنين پيش چشم ها گذاشت. آيا در اين بخش هم نقدها و بررسي ها همانندند. مثلاً در يکي از معيارهاي مردمسالاري که انتخابات باشد آيا مي توان گفت آنچه در تابستان آينده رخ خواهد داد از آنچه در بهار و تابستان هاي اول رخ داد به مطلوب نزديک تر است. آيا در انتخابات تابستان آينده 70 و چند ميليون ايراني به همان نسبت و به همان اميدواري و شادماني شرکت مي کنند که در انتخابات نخستين [همه پرسي قانون اساسي، انتخابات مجلس اول و انتخابات رياست جمهوري اول] ؟

اگر جواب دو سوال اخير منفي است، بايد آماده بود براي پرداخت بدهي به ملت ايران

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, January 27, 2009

گفتا تو از کجائی کاشفته می نمائی

سي و چهار سال قبل، در شبي زمستاني، پادشاه سابق مغرور و از خود مسرور، در تالار کاخ سعدآباد بالاي ميزي جاگرفته بود ‏و روبرويش جيمزکالاهان وزير خارجه و بعدا نخست وزير بريتانيا به عنوان ميهمان دربار. به نوشته اسدالله علم سر شام کالاهان چند دقيقه ‏اي وقت ملوکانه را گرفت با تعريف از خاندان این محرم و مشاور شاه. رعشه به جان وزير دربار شاهنشاهي ‏افتاد و در دفتر يادداشتش ابراز نگراني کرد و از عاقبت خود ترسيد همان جا نوشت "شاهنشاه با کمال ‏آقائي تائيد فرمودند [اما] اگر زمان اعليحضرت رضاشاه کبير چنين پيش آمدي مي شد، يقينا ظرف هفته هاي آينده کلک ‏من کنده بود".‏

‏ اسدالله علم تا پایان آن شب نگران بود و تفريح بعداز ظهر هم نگراني و غم از دلش به در نبرد، تا سر شام وقتي که سگ ‏بزرگ شاه به بشقاب ها سر کشيد و ملکه او را چخ کرد و شاه برآشفت که چرا همچي مي کني، فرصت پیش آمد تا علم هم تملقي بگوید تا همانند ‏بقيه باشد تا فغان ملکه بلند شد که می گفت همه حتي تملق اين سگ را مي گويند بگذاريد يکي باشد که نگويد.[نقل از گزارش شنبه شانزده اسفند جلد پنجم يادداشت هاي علم]‏

در آن زمان که اين وقايع در جریان بود، محمود احمدي نژاد رييس جمهور فعلي ايران شانزده پانزده سالي داشت. همان کسی که ‏امروز دنيا او را بيش تر از پادشاه سابق مي شناسد و روزنامه های جهان بيش تر درباره اش مي نويسند، و عکسش بيش تر از ‏شاه همه جاي جهان هست، و بيش تر از شاه به سازمان ملل رفته و نطق کرده است. اما شاه نگران وي بود. چرا که در ‏گفتگو با کالاهان گفت "من فکرم متوجه سي سال آينده است". صحبت از نسل آينده اي بود که به گفته وي قرار بود در ‏ايران با غرور زندگي کند. و همان طور که آقاي احمدي نژاد سي سال بعد نگران جهان است و می گوید قصد مديريت جهان را ‏دارد، شاه هم در آن روز گفت که نگران آينده جهان است. و چنين پيداست که نگراني او برای آينده جهان بود نه فقط ايران. ‏جهانيان از جمله باراک اوباما موضوع نگرانی وی بودند. از جمله همین باراک اوباما که در آن زمان در هاوائي مدرسه مي رفت و در يک اتاقک دو در دو ونيم ‏در آپارتمان مادر بزرگش زندگي مي کرد. صورت جلسه ديدار شاه و کالاهان نشان مي دهد که پادشاه آخرين ‏همچنان که گفته بود نگران سي سال بعد جهان بود، و گسترش کمونيزم و کمبود انرژي و رشد فقر.

در آن زمان نه که در سر آخرین پادشاه ايران که در سر هيچ کس نمي گشت که سي سال بعد ایران چه خواهد شد. چه رسد که بداند سی سال بعد در همان روزها ايران ‏درگير انتخاباتي خواهد بود که احمدي نژادي از آن به رياست جمهور مي رسد و به کاخ سعدآباد مي رود. گرچه ‏انگليسي ها برايشان عجبي نداشت که کسي پيش گوئي کند که سی سال بعد ديويد ميلبند [آن زمان شش ساله] به ‏جانشيني کسانی مانند سرادوارد گری یا لرد هیوم یا ایدن به وزارت خارجه بريتانياي کبير خواهد رسيد. براي مردم ايالات متحده هم تصور رسيدن ‏سياهي مانند اوباما به کاخ سفيد در قرن بیست و یکم چندان دور از ذهن نبود.

در مردمسالاري هاي گردشي همه چيز قابل تصورست. در ‏شرق است که تغييرات به يک گردش چرخ نيلوفري است که چنان پشت پائي فلک به مغروران مي زند که يکباره ‏کاخ آرزوهايشان گودالي متعفن مي شود که تنها سگ ها در ان لانه خواهند کرد، آن هم نه سگ های اشرافی مانند آن که سرمیز شاه بود، بلکه سگ های ولگرد. مثل ‏همان مغاکي که صدام در آن پنهان بود بعد از رها کردن پنجاه قصر عجب در حاشيه دجله و فرات.‏

ولی ما در همان شرق زندگاني داريم. ما در همين شرق به زندگي خيره ايستادگانيم. ما روزنامه نگاران همين سوي ‏عالميم. وقايع نگارانيم و از جمله بايد وقايع خود را بنويسیم. و چنين است که من قصد دارم کوتاه بنويسم در اين سي ‏سال بر روزنامه نگاري اين ملک چه گذشت.‏

‎‎سي سال پيش‎‎

سي سال پيش مردم ايران، اکثريتي از جمعيت سي و چند ميليوني ايران، انقلابي کردند که در هيچ جام جهان بيني ديده ‏نشده بود و هيچ نشانه و اثري از آن بر صفحه عالم ثبت نبود و هيچ اسطرلابي هم آن را کشف نکرده بود. اين انقلاب ‏اينکا بعد سي سال چنين پيداست و عقلاي جهان مي نويسند که گوشه گوشه عالم را تکاني داده است به هر حال.

‏همين روزها تحليلگر روزنامه لوس آنجلس تايمز نوشت و آقاي علي لاريجاني رييس مجلس شوراي اسلامي هم گفت ‏که حمله غزه و جسارت حماس و قدرت حزب الله همه از برکت همان انقلاب است که در ایران رخ داد. حالا برخي اين مي گويند و به ‏خود مفتخرند که در چنين انقلابي سهمي داشته اند و هنوز دارند. بعضي هم اين مي نويسند تا به قدرت هاي جهاني ‏بگويند بيهوده در انبار ديگران دنبال شغال نگرديد، تفنگتان را پر کنيد تا نشانش بدهيم. فرقي نمي کند. هر کس به ‏زباني وصف انقلاب سي سال پيش ايراني را مي گويد.‏

اما در جست و جوي سرگذشت قلم در اين سي سال بايد گفت که قبل از انقلاب ديري بود که کسي در صفحات روزنامه ‏ها به دنبال جرقه اي نمي گشت. شعله خاموش شده بود و صفحات روزنامه هاي همشکل و مجلات رنگين که رنگين ‏نامه نام گرفته بودند، درددل جامعه را خلاصه مي کردند در ترافيک تهران، دشواري صدور جواز ساختمان، ‏سرگرداني گاوها در جاده هاي بين شهري و طرح جامع شهري. دستگاه عريض و طويل سانسور ديري بود که ديگر ‏مشتري نداشت. محرمعلي خان بازنشسته شده بود و جانشين وي ديگر کسي را نمي ترساند. شعار سردبيرها شده بود ‏‏"بيائيد محرمعلي خان خود باشيم" و اين را داده بودند نظام العلما به خط خوش نوشته بود و زير شيشه ميزها گذاشته ‏بودند. شايد بزرگ ترها به عادت مانده از روزهاي بعد از شهريور، هنوز اگر دستشان مي رسيد نغمه اي مخالف ساز مي ‏کردند، اما انگار نسلي که از دهه چهل وارد صحنه شد، از همان اول قصه غصه نسل گرفتار استوار ساقي و سرهنگ ‏زيبائي را شنيده بود که دامن برکشيده مي رفت. ياس و دلمردگي حاصل کودتاي 28 مرداد با داغ شلاق هاي حمام ‏زندان قصر بود که شاعران نسل قبل خوب وصفش کرده بودند، و حکايت اتاق هاي تمشيت در گوش ها جاگير شده بوده ‏بود. ما کوشيديم از کوچه سياست عبورمان نيفتد. ‏

بزرگ تر هائي البته بودند که هيچ گاه آرام نداشتند اما اکثر نسل جوان دهه چهل شعر گفت، گزارش نوشت، داستان ساخت، ‏به حروف سربي و ايهام و تعبيرهاي گنگ دلبسته بود. براي سياست بازي هم سري به کتاب هاي جلد سفيد زد. از مادر ‏گورکي تا برويم گل نسترن بچينيم. داشتن مدافعات خسرو روزبه ديگر حداکثر جسارت بود که وقتي در کشو ميز ‏نوجواني در بخش آگهي هاي روزنامه آيندگان پيدا شد. سه سالش به اوین فرستاد و وقتي برگشت مردي پخته و کمون ‏ديده و صاحب اعتبار شده بود.‏

در نيمه دوم دهه پنجاه حکايت جوان و دانشجو و روزنامه نگار اين شد که شاه و حکومتش اصرار داشتند که سياسي ‏شو، آن ها نمي شدند. پيراشکي خسروي، بيسترو پاپ، پنجشنبه هاي سينما راديو سيتي، کلاس هاي رقص خانم ‏لازاريان ترجيح داشت. حکومت به تاکيد امثال احسان نراقي ها به فکر افتاده بود که بي تفاوتي جوانان خطرناک است ‏براي امنيت ملي، اما اين سخنان شيک به کميته ضد خرابکاري راه نداشت از همين رو جوانان رکاب نمي دادند. کار ‏بدان جا رسيد که شاه و هم سن و سالانش که به نخست وزيري و وزارت و تيمساري رسيده بودند، در هر فرصت گلايه ‏مي کردند که چرا جوانان همه در فکر شلوار جين هستند و مي خواهند شبيه الويس پريسلي و آلن دلون باشند. چرا ‏شادي نيست چرا کسي به ماجراهاي کشور اعتنا ندارد، چرا شهر مرده است. آنقدر گفتند که به فکر افتادند حزب ‏رستاخيز بسازند که بي تفاوتي ها را چاره کند.‏

در دانشگاه درست است که دانشجويان مخالف را مي گرفتند اما در هر فرصت ملکه انتقاد داشت که چرا دانشجويان ‏سياسي نيستند و چرا خيايان آناتول فرانس هيچ شباهتي به سيته يونيورسيته پاريس [آن هم در دهه شصت] ندارد. وقتی ‏خبر رسيد که در خوابگاه ها، دانشجويان نشاني پيچ و خم کوه هاي سيراماستر را بهتر مي دانند تا سراهاي ‏ارتفاعات نور و کجور را، عده ای عزا گرفتند و برخی خیلی خوشحال شدند. اما به محض آن که عده اي رفتند تا اين نگراني را به فعل درآورند، و در سياهي جنگل هاي ‏نور شاخه هائي به سوي نور فرياد کشيدند ناگهان هيبت ارتش شاهنشاهي با توپ و تانک و هلي کوپتر به پرواز درآمد ‏و امر جهان مطاع شرف صدور يافت که محوشان کنيد. ‏

براي نظام همان چند نفر هم اسباب تعجب بود. چريک ها کشته شدند در درگيري ها. ساواک مغرور و شادمان شد، اما ‏پادشاه آخراي فروردين سال 54 به مشير و مشار خود اسدالله علم گفت :"جاي تعجب است که ديروز در يک جلسه ‏هزار نفري دانشجويان تهران، ششصد نفربرخاسته براي شهدا، یعنی همين خرابکاران اداي احترام کردند" علم با تاييد ‏نگراني اعليحضرت به عرض مي رساند "گاهي کار شست و شوي مغزي به اين جاها مي کشد. فرمودند آخر چرا ‏خودمان نمي توانيم اين کار را بکنيم" يعني مغزشوئي را.‏

و نه روزنامه نگاران مغرشوئي مي توانستند و نه حتي نويسندگان در استخدام دربار و مراکز ديگر که از زير دستشان ‏نامه رشيدي مطلق به در آمد. چنین بود که ناگهان سرکنگبين صفرا فزود. نامه اي که گفتند پادشاه خود نويسنده اش بود، اگر نه به هر ‏حال سفارش دهنده و تصويب کننده اش بود، جرقه اي شد و به انبار باروت زد. انقلاب شد.‏

‎‎انقلاب شد‎‎


انقلاب که شد ديگر لازم نبود کسي نگران بي تفاوتي مردم باشد. به فرمان انقلاب ناگهان همه مردم سياسي شدند. ‏روزنامه ها که بي مجوز راهي خانه ها شدند، رسم هاي ربع قرنه را شکستند و پرده گشا شدند. دولت هاي مستعجل ‏آمدند مهلت بخواهند اعتصابي درگرفت که جز با محو کامل سانسور و پايان اختناق پايان نيافت. و وقتي روزنامه ها منتشر شدند در ‏صفحه اول همه شان تصوير رهبر بعدي کشور بود که ربع قرن کسي تصويرش را در روزنامه ها نديده بود. و از ‏فرداي آن روز، روزنامه اي نفروخت مگر آن که سياسي بود. کار روزنامه اي نگرفت مگر آن که آموزش سياسي داشت. ‏روزنامه اي خوانده نشد مگر آن که به اوضاع کشور اعتنا داشت. همان که پادشاه و ملکه و نخست وزير نگرانش بودند ‏وقتي اتفاق افتاد و جوانان اعتنا کردند به مسائل کشور که جز "مرگ بر شاه" چيزي نمي گفتند و نمي خواستند. ‏

به فرمان جادوئي انقلاب، جامعه سياسي شد. نفس انقلاب چنين بود. حتي آنان که از برابرش گريختند، اگر خواننده کاباره ‏بودند يا صابون فروش شمس العماره سياسي شدند. انقلاب وردي داشت که در همان چند روز اول، نشريات زرد را هم ‏سياسي کرد. گيرم نويسندگانش به جاي جين مانسفيلد و خدا زن را آفريد، افشاگر رازهاي خصوصي درباريان شدند.‏

اين روزنامه نگاري، متعلق به زمانه خود بود. موضوعش جامعه اي انقلاب کرده که به سرعت انقلاب دوم هم کرد و سفارت ‏ابرقدرت را هم گرفت و خيابان تخت جمشيد شد گاردن پارتي سياسي شب هاي مرگ بر آمريکا. و چيزي نگذشته جنگ ‏هم رسيد و آب گرم کن هاي گدازان صدام هم بر بالاي سرها به گردش در آمد. ‏

انگار نه که شش سال پيش در همين شهر پادشاه نگران جهان سي سال بعد بود، و متملقان و دلالان مدهوش پترو دلار هم ‏در صف و منتظر اجازه اش. در موقعیت تازه جامعه کوپنش را مي گرفت و در صف هاي خريد به گفتگو درباره سياست مشغول بود. سياست با کوپن به ‏خانه ها مي آمد، با موشک صدام تا عمق خانه ها رسوخ مي کرد. اگر سياسي نباشي. اگر نداني چه معنا دارد شعار ‏‏"آمريکا از شوروي بدتر است شوروي از انگليس و انگليس از هر دو آن ها". چيزي کم داري. حالا ديگر عادي ترين ‏حادثه سفر وزير خارجه است به بورکينا فارسو، و وقتي هم جنگ تمام شد چون اين عادت جاگير شده بود، عادي ترين ‏کارها تظاهرات عليه صرب ها به نفع بوسنيائي ها بود.‏

و همين حکايت را بگير و بگذر. سي سال چنين شد، بعد از بيست و پنج سال دوري از سياست، اينک سي سال ‏همه درگير سياست. روزنامه نگاران هم نه جدا از مردمانند. ‏

سي و چند سال قبل وقتي سردبير کوتاه قد مجله فردوسي بلند شد در جلسه سنديکا که "بابا همه اش که مشکل خانه و ‏بيمه نيست، بايد برويم و درباره سانسور اعتراض کنيم" جوان تر ها فکر کردند چه حرف ها. و اين زماني بود که آقاي ‏احسني به عنوان نماينده ساواک شب ها در هيات تحريريه مي نشست و تيترها را مي خواند و اندازه شان را تعيين مي ‏کرد.‏

اما انقلاب چنان سيلي به راه افتاد و چنان سيلي به گونه روزگار زد که ديگر بايد يکي ترمز را مي کشيد تا سياست را ‏بيرون بريزد از مجلات زنانه، خياطي و فني و آشپزي. سياست شد رزق و روز و شب جامعه و روزنامه ها هم. اما ‏ملاحظات جنگ [و بعد از ملاحظات خاص نوسازي] گرچه روزنامه نگاران و روزنامه ها را سياسي کرد اما آزاد ‏نکرد. اين همان بود که ماند تا دوم خرداد. و بدينسان روزنامه نگاران بدان رسيدند که سي سال قبل اندر طلبش با انقلاب ‏همراه شده بودند. ‏

و پاندول در نوسان از اين قطب بدان قطب، صد و اندي چراغ را ديد که خاموش شد و همان نشريات بودند. دويست تن ‏از اهل قلم را ديد که راهي محبس شدند که همان سوزنبانان بودند و چراغداران. اما باري اين شعله ديگر خاموش شدني ‏نيست چرا که پشت به انقلابي دارد که خواست بزرگش آزادي بود که در شعار ميان استقلال و جمهوري اسلامي جا ‏گرفته و محکم ايستاده بود. در آن سال هاي دور گاه کسي پوف مي کرد و لرزه اي به جان شعله مي افتاد، اما ديگر ‏خامشي در آئين چراغ نبود. ‏

گفتا تو از کجائي کاشفته مي نمائي ‏


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, January 26, 2009

گاندی، زرگری در محله آهنگران


سالگرد مرگ گاندی است و این نوشته را برای ضمیمه اعتمادملی نوشتم . چون هنوز سایتی ندارند متنش را این جا می گذارم.

گفته اند زرگری صاحب آوازه ، پسر نداشت و دختری داشت. دنبال کسی می گشت که هم خانه اش را در غیاب وی اداره کند، شاید دامادش شود، در عین حال شاگردی بیاموزد با همه فن و فنش. چون خبر این در شهر افتاده بود هر کس نوجوانی در خانه داشت به فکر بود که شاید این بخت به او رسد. زن و مرد می گشتند تا برای زرگر به صورت ظاهر شاگردی پیدا کنند که همه می دانستند فقط شاگردی وی را نصیب نخواهد برد. اما سخت گیری می کرد زرگر. و آخر سر بین دو تن مانده بود. یکی خوش چهره، مردمدار و با ذوق، دیگری حسابگر و تو دار، نه چندان خوش چهره.

زرگر، دومی را برگزید و وقتی گفتندش چرا. گفت دانستم آن یک که بهتر می نمود خانه شان نزدیک بازار آهنگرهاست و در خانواده نیز چند آهنگر دارند. حتم کردم به کار زرگری نمی آید. زرگری کاری است به ظرافت و نرمی. خشگی نمی برد و زور و زمختی برنمی تابد.

قهرمانان را چیده اند برای نسل های بعد تا الگوی خود برگزینند. هیچ کدام بی سختی و بی درد، بزرگی نصیب نبرده اند. اما برخی کارشان همچون زرگران نرم و ظریف بود، به آهستگی حاصل می داد، کشاورزی بودند که حاصلش بی خون دل به دست نمی آمد. برخی هم قهرمان شدند چون که بشر همچنان در آسمان رویاهایش خدایگانی جنگجو و خونریز را بیشتر می شناسد.

حکایت گاندی، قصه زرگری است در محله هزار ضرب آهنگران. در شرق. برخی گاندی را تنها با شرح اشرام هایش، با به نه ساعت به راما می شناسند، با پیروزیش، با قهرمانی اش و با مرگ پرافتخارش. کمتری به شرح پافشاری ها و اساس فلسفه و نگاه او به هستی ، به آزادی و به انسان توجهی می شود. در حالی که گاندی آن جاست. سهل و ممتنع. چند مثال بیاورم.

اول قدم
بعد چند باری که کتک خورد و ناسزا شنید وقتی تصمیم گرفت مقاومت کند، از ایستادن مقابل انگلیسی های حاکم جور در هند و آفریقای جنوبی شروع نکرد بلکه هندی های مقیم پره توریا را به جلسه ای دعوت کرد و کمروئی ذاتی را کنار گذاشت و نطق کرد [بیست و سه سالش بود هنوز] و به هندی ها گفت چطور عادت های خود را تغییر دهند تا اروپائیان نتوانند آن ها را با کثیف بودن متهم کنند، زبان انگلیسی بیاموزند تا بهتر بتوانند در جامعه حل شوند و از حقوق خود دفاع کنند. نارنجک نبست. دعوت به شورش همگانی نکرد. از نقطه شروع زندگی اجتماعی اش پیداست که چگونه عمل کرد.

این به سال 1893 بود. سه سال قبل از این که سید جمال الدین اسدآبادی در اندیشه تغییر، میرزا رضا کرمانی را بفرستد تا ناصرالدین شاه را بکشد. کشت بی آن که به قول نظم الدوله "امام عادلی پشت دروازه باشد" و کس به تغییر این ملک همتی نگماشت. یعنی گماشت اما به شتابی که در دل شرق است، از راه های نزدیک، با تندترین روش ها.

در 1916 که گاندی دیگر چهره ای شده بود و قهرمانی بود که میلیون ها تن او را می شناختند، مراسم افتتاح دانشگاه هندو را در بنارس به هم ریخت و خانم آنی بسنت رییس حزب کنگره را هم رنجاند. چرا که آن جا گفت هندیان بیش از آن که به فکر بیرون راندن انگلیسی ها باشند باید خانه خود را سامان دهند، بی میلی مردم را در سخن گفتن به زبان های محلی محکوم کرد و سرانجام آلودگی و کثافت بنارس و معابدش را به نقد کشید و این ها را عامل اصلی ستم بر هندیان نامید . مهاراجه ها و امیران هندی را که در صف میهمانان عالیقدر نشسته بودند به تازیانه بست وقتی سرزنششان کرد که جواهراتشان حاصل دسترنج فقیران و دهقانان است. گروه محافظان نایب السطنه را هم مسخره گرفت اما تروریسم را هم نفی کرد.

بیست سال از جلسه پره توریا گذشته بود که چنین گفت. و هنوز نگفته بود که انگلیسی ها باید از هند بروند. تا آن زمان همه کارش بر ساخت هندیان بود. بر نقد کردار آنان. اولین پیروزی ها که نصیبش شد. آن گاه نظریه ساتیاگراها را پیش کشید.

جورج وودکاک یکی از بهترین گاندی شناسان نوشته او از این جهت نهضت نیروی حقیقت را بیان گذاشت که "نام مقاومت منفی را که اقدامی منفی بود دوست نداشت و آن را سلاح ضعیفان می شمرد و عنوان نافرمانی مدنی را هم نمی پسندید. می گفت از این بوی خصومت می آید". و گاندی خصومت را دوست نداشت.

راست می گفت دوست نداشت. نمونه اش این که کارگران کارخانه های احمدآباد علیه کارخانه داری به راه انداختند و خواستند گاندی وکیل و رهبرشان شود. گاندی چهار شرط گذاشت. هرگز به هیچ بهانه اقدام خشونت آمیز نکنند. هرگز متعرض کسانی نشوند که اعتصاب شکنند. هرگز صدقه از کس نپذیرند و آخری این که در کار خود ثابت قدم بمانند شاید کار خیلی طول بکشد و در این مدت نان خود را از کارهای شرافتمندانه تامین کنند.

و چون پذیرفتند کارگراران، گاندی خواهر صاحب کارخانه را با خود همراه کرد و راه افتاد.اما کارخانه دار برای مداومت امکان بیشتری داشت. شکم کارگران به پشت رسید و طاقتشان شکست. خبر می رسد که دارند تحمل از دست می دهند. در این جا بود که گاندی نخست بار اسلحه بیرون کشید. روزه گرفت و برای نخستین بار روزه را در راه مبارزه ساتیاگراها به کار برد. و با این سلاح پیروز شد. اما هنوز داستان پایان نگرفته است.

بعدها نوشت "به عنوان یک پیرو ساتیاگراها می دانستم که نباید علیه کارخانه دارها اقدامی کنم. من با این هدف روزه نگرفتم که صاحبان کارخانه ها را به تسلیم وادارم، بلکه می خواستم در کارگران هم اثر بگذارم. روزه گرفتنم اما این عملا نوعی اجبار و اعمال فشار بر کارخانه داران بود. با این همه هر چند می دانستم که روزه گرفتن من ایشان را زیر فشار می گذارد، چنان که گذاشت، حسن می کردم نمی توانم از چنین کاری خودداری کنم. به نظرم وظیفه صریح و روشن من آن بود که چنان کنم. اما روزه من از این عیب بزرگ خالی نبود"

شناخت گاندی با مطالعه در لحظات پیروزی وی میسر نیست. در ناله ها و استغاثه های اوست آن هم درست در زمانی که پیروزی نصیبش می شد. وقتی پیروزی با خشونت به دست می آمد و باعث کشتن مردم [فرقی نداشت پلیس انگلیسی یا هندوی فقیر و استقلال طلب] می شد از شیرینی آن می گذشت. بدترین روزهای زندگیش می شد. می گفت و می نوشت که این دیگر مبارزه ای ساتیاگراها نیست.

زندان
روزی که او را در آغاز بهار 1922 در اشرام خودش دستگیر کردند گفت "برداشتن من از میان مردم به سود آن ها خواهد بود". هشت روز بعد که محاکمه بزرگ در احمد آباد برپا شد و در آن متانت گاندی و قاضی رابرت برومفیلد هر دو در ترازو گذاشته شد، نقشی در عالم ماند. درسی برای کارآموزان عدالت و قضا. درسی برای انسان. و انسانیت. گاندی موفق شده بود و قاضی برومفیلد احساس شرم می کرد. صحنه پایان دادگاه درس آموزست. قاضی با شرم می خواند که قانون متهم [یعنی گاندی] را به شش سال حبس محکوم کرده است. و گاندی که می داند قاضی درست می گوید بر می خیزد و رسم و آئین قانون دادرسی را اجرا می کند.

نوشته اند که هیچ حادثه ای به این اندازه در مردم بریتانیا برای گاندی همدلی نساخت. زندان که می گفت برای هر کس فرصتی است برای خودسازی و مراقبه، آغاز شد. او با متانت به زندان رفت و باز فرمانش برای پیروان تند و خشنش این بود که مردم را مراعات کنید هر کس خشونت کند از ساتیاگراها به دورست.

یگانه بود چون ایستاد و انگلیسی ها را راند، اما به شهادت گفته ها و نوشته هایشان احترام شدید آخرین نایب السلطنه هند و همسرش لیدی مونت باتن را با خود داشت. آخرین باری که از لندن می رفت. دوستان انگلیسی اش برای او نگران بودند و می گفتند این جا امن ترین جا برای اوست. و چنین بود. اما او سرزمین خود را می خواست و آزادی را برای هند می خواست.

یگانه بود چون ایستاد و انگلیسی ها را راند و حکومت مستقل هند را ساخت اما بیش تر خواست هایش برای حکومت مطلوب هند توسط دوستان و پیروانش رد شد. بزرگ ترین مخالفش جواهرلعل نهرو بود که بزرگ ترین پیرو و جانشین وی بود. نهرو که عقل رهنمونش بود درد می کشید از دست گاندی که می گفت ارتش نمی خواهیم، مجلس هم مظهر دموکراسی نیست و به جایش شورای سه نفره دهات را پیشنهاد می کرد که به نظرش سازگاری بیشتری با هند داشت. و می گفت وقت جنگ هم گروه های صلح داوطلبانه به راه می افتد و روش عدم خشونت مانع دشمن می شود.

در جامعه ای که گاندی را کشتند. نهرو جانشین شایسته وی هم مجلس ساخت و هم ارتش. و هم دختری [ایندیرا گاندی] که گرچه نام فامیل خود از شوهر فارسی الاصل خود گرفت اما جائی گفت این افتخار که هر روز او را صدا می کنم کم نیست. و تنها مهاتماگاندی نبود که در راه آن آرمان جان داد. ایندیرا را هم تعصب کشت. فرزندانش را هم کشت. گاندی هند مادر و [پاکستان و بنگال را که از دلش بیرون کشیده شد] به یک اندازه دوست می داشت. و غم آنی را داشت که رخ داد. در پاکستان جز محمدعلی جناح که سرطانش در ربود همه رهبران کشته شده اند. در بنگال هم چیزی جز این نیست.

این که گاندی و فرزندان نهرو، بوتو و مجیب الرحمن کشته شده اند و برخی از فرزندانشان نیز، خبری است که اگر او بود با روزه ای جوابشان را می گفت.

گاندی یک تجربه منحصر بود به فرد که حتی در سرزمین خودش هم تکرار نشد. چه رسد به جهانی که قهرمانانش را از الگوهای دیگر برمی گیزند. و جهان پر از الگوست. آماده است. بفرمائید:

قهرمانان آماده را روی میز چیده اند. آماده تا یکی را انتخاب کنی. از گاندی، لنین، استالین، مصدق، نهرو، سوکارنو، تا عبدالناصر، آتاتورک، چه گوارا، کاسترو، آلنده، عرفات و هاول. این ها در عالم عمل و سیاست جهانی شده اند. پاره ای هم مانند مارکس و انگلس، هگل، کانت، گرامشی، راسل، سارتر، تنها در عالم نظر سیاسی مانده اند. رنگین کمانی از هنرمندان سیاست گرا هم در انتظارند با کارهایشان. اما خطا نکنید . گاندی را انتخاب نکنید که انتخابی سخت دشوارست.

برای شناخت گاندی، و هر کس نامی بر سینه عالم نهاده است، باید نخست دردهایش را شناخت. انسان را موفقیت هایش نمی سازد بلکه آن لحظه های عذابی می سازد که بر سر ایمان خویش می جنگد، یا جهانی را می بیند که نه چنان می گردد که او می خواست. و او را دیگر مجالی نیست برای راست کردن ناراستی ها.


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, January 17, 2009

ما مانده ایم و ایران


این نوشته امروز اعتماد است درباره صفحه ای که می بینید و مقاله ای که در زیر خواهید خواند

اینک او رفته است...
ما مانده ایم و ایران
ما مانده ایم به هم پیوسته اما پریشان.
رهبری را از خودکامه گرفته ایم، به خودکامگیش واننهیم.
خودکامه چیزی نبود، با خودکامه جنگیدن کاری سترک نبود.
شهید نمی خواست.
خودکامگلی را دفن کنیم.
سئوال امروز این است: به جای خودکامه چه بنشانیم.
و پاسخ این است: اندیشه را.
در کاخ های سرفراز خانه هایمان هر چقدر کوچک و تاریک و سرد، تاج بر سر اندیشه بنهیم.
تاج بر سر اندیشه بگذاریم از امروز.
از امروز صبح نه احساس، که اندیشه رهنمون ما باشد.
اینک او رفته است. خودکامگان می روند. این سرنوشت محتوم آن هاست. اما خودکامگی نمی میرد مگر با اندیشه هایمان برانیمش.
27 دی 1357

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

دیدن چاره سازی است


این نوشته را به خاطر نمایشگاه حجت سپهوند در خانه خورشید نوشتم و در اعتمادملی بخوانید.

بزرگی در شروع "خانه سیاه است" نوشت و گفت "دنیا زشتی کم ندارد. زشتی های دنیا بیشتر بود اگر آدمی به آن ها دیده بسته بود. اما آدمی چاره سازست."
پس به چاره سازی نخست دیده گشودن است. همان که خانه خورشید کرده است، و همان که دوربین حجت سپهوند می کند. یعنی چشم بگشا، ببین زخم های تنت را ببین. چشم بر آن نبند که چشم بستن یعنی از چاره گذشتن.

دانستم کاری که خانه خورشید می کند این است که زندگی، معنای زنده بودن و وزن هستی را به گروهی که سم در بدنشان رخنه کرده، یادآور می شود. به یادشان می آورد که وقتی در خواب سکر و مسموم بودند، در غیابشان لبخند نمرده است، خورشید می دمد، ستارگان در کار خودند، بهار می رسد و تنها تو از قصه بیرون شده ای، آویخته به دامن غصه ای مزمن.

کار خانه خورشید محتاج دعا نیست خود به صد زبان می گوید چه معنا دارد، و هزار خورشید را در دل آدمیان، چه آن ها که بهره ورند و چه کسانی که رهگذرند گذر می دهد. رهگذران با نگاهی به درون در می یابند که مردمی نمرده، آدمیزادی در این شلوغی سیاست و بازارگانی و جدال جنگلی بر سر قدرت که بشر را گرفته، هنوز رخت بر نبسته، کوچ نکرده. در دل ها شعله ای هست گرمابخش. اما کار حجت سپهوند به گمان من هم کاری است که از شناخت ذات ذات هنر می آید.

سال ها پیش که زنده یادش کاوه گلستان برای اول بار به شهرنو رفت چنان به هم ریخته بود که تا روزها تعادل از دست داده بود. آن گاه انگار الهه عشق در او زمزمه ای سر داد. گفت خب بگیرشان، ثبتشان کن، ببرشان در برابر چشم ها بگذار. بگذار هزار چشم بگرید بر احوال آن ها که در شهرنو تن می فروختند در میان مرداب. دو هفته پیش در بخشی از دانشگاه لندن در نمایشگاهی آبرومند که ناشر کتاب عکس های کاوه گلستان ترتیب داده بود، دیدم که بعد سی و چهار سال از آن روز، بعد شش بهار که از مرگ کاوه می گذرد، جماعتی گرد آمده و عکس ها را به هم نشان می دهند.

حجت کار را به گونه ای دیگر پیش برده، زحمت کشیده عکس را به دیوار جائی آویخته که جان خسته همان جاست و بدین گونه شهر را صدا کرده تا به خانه بنگرند، به شهرشان که از آن می گریزند بگذرند. از دروازه غار عبور کنند. این از شناخت سپهوند از ذات هنر برمی آید. هنر گلی باسمه ای در گلدانی بی آب نیست و قفسی که پرنده ای در آن نباشد. هنر شاید کشیدن یک شاخه گل به رخ کسی است که زندگی برایش مرداب است. همین که سپهوند که سال هاست که وی را با نگاه تیزی که از دریچه دوربینش به زندگی دارد می شناسیم، کار خانم لیلا ارشد مدیر خانه خورشید را ارج نهاده و دعوتش را اجابت گفته و عکس هائی را که ده سال گرفته از زنان معتاد در آن خانه به نمایش گذاشته، هنرست. کمتر اثرش همان مقاله فیاض زاهد بود که نوشت ترسیدم و پرسید مسوولیت ما در برابر این همشهریان چیست.

اگر هر یک از ما چنین سئوالی را کرده باشیم از خود، همراه چندشی که از دیدن بعض صحنه ها به تنمان می افتد از خود پرسیده باشیم سهم من چیست از این فاجعه، آن وقت به همان حال در می آئیم که مثلا فروغ در آمد وقتی پرواز کرد به جذامخانه و خانه سیاه است را ساخت چهل و پنج سال قبل.

سال پیش برای مادرم نوشتم "نه انگار کنی که دلم برای کتلت هائی تنگ است که ذائقه ام را با آن شکل دادی و از آن بهتر مزه ای نمی شناسم، نه گمان کنی که دلم برای راحتی زندگی در زادگاهم تنگ است، دلم آن شب های عید را تنگ است که تو و مادرت بقچه ای می گشودید و از همه اهل خانه و دوست و آشنا دعوت می کردید هر چه را دوست دارند در آن بنهند. و مادرت به تاکید می گفت هر که هر چه را دوست دارد در بقچه بگذارد. و این بقچه می شد سهممان از زندگی. می شد گرمابخش زندگی مان. فقر را چاره نمی کرد. پای مادر حسن خوب نمی شد، نازخاتون از قفس بیرون نمی افتاد، داغ دل معصومه خانم از نبود منيژه که در حوض افتاد مرهم نمی یافت اما گرما به دلمان می افتاد که سهم خود داده ایم در این سرما".

وقتی حکایت عکس های حجت سپهوند و خانه خورشید در دروازه غار را دانستم، به مادر نوشتم "بقچه ات را بردار، هر چه دوست داشتیم را بگیر و برای تماشا امسال به خانه خورشید برو". این کاری بود که حجت سپهوند خواسته بود و تنها کاری بود که می توانستم. و این اثر کار هنرمندانه او بود

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, January 11, 2009

فغان ز جغد جنگ و مرغواي آن



این مقاله امروز روزنامه اعتماداست.

برايم نوشته است که در اين روزها رفته به مزرعه پدري، دور از دود و صدا و تکنولوژي. نوشته است جايت خالي. نوشتم کاش همه مان بازمي گشتيم به دوراني که کشاورز بوديم و دشمني هامان در سهم آب و سهم بذر خلاصه مي شد و دوستي هامان در حد اشتراک قنات، وصلت فرزندان. مي دانم آرزوي محال است.

چنان به تلويزيون و برق و موبايل و شوفاژ و وان خو کرده ايم که بي اينان زندگي برايمان محال است. اما کاش ايلياتي مردماني بوديم که زندگي بر دوشي، باعث مي شد زمين را خانه خود و آسمان را پدرمان بگيريم، چشمه را خواهر مهربان خود بدانيم. و آب را گل نکنيم.

برايش نوشتم دور شدن از روستا و مزرعه، آن جا که چشم انداز گسترده دارد و هر صبح که چشم باز کني آسمان و پيرامونت به شکل ها و رنگ هاست گونه گون، حاصلش جمع شدن در شهرهايي بود که اول کار امن و جمع داشت و همين امن طلبي دام راه پدران مان شد که روستا واگذارند و شهري شوند. اما در شهر هميشه در منظرت ديوار است و ديوار جدايي است. و آسمان هر کجا آري همين رنگ است.

دزموند موريس در کتاب باغ وحش انساني، شهر را براي آدميان همچون قفس ديده بود براي جانوران. که در اين هر دو آزادي را مي گيرند و امنيت مي دهند. اما بشر در قفس خود نيز به کشتن پرداخت و جنگ گرفت، ويراني و مرگ آورد، دشمني افزود و چنان کرد که امروز در غزه هست و در سراسر آفريقا. و در آن ديگر بخش ها هم که جنگ نيست، تيز کردن شمشير هست و تدارک جنگ هايي که بر بمب و اينترنت و ماهواره سوار است، و صد صد مي برد. و جنگي نابرابر است، چشم در چشم، بيل در بيل، و نيزه در نيزه نيست که بتوان خون بس داد. حالا جنگ هايي است که با فشار تکمه يي، از دور صاعقه يي مي رسد چشم بسته و مدرسه بر سر جگرگوشگان خراب.

و باز اين را هم نوشتم که شايد بتوان جنگ را، به اين اعتبار که همزاد بشر است و به اين بهانه که ريشه در تفاوت ها و خودخواهي ديرينه دارد، ناگزير ديد و از ناگزيري اش پذيرفت. اما چه بايد کرد که چون مرغواي جنگ درمي افتد کساني هستند هميشه و همواره، که چشم و دل بسته با جنگ اند. بي آنکه در ميدان باشند مي کشند، و بر سر طالبان صلح همان مي آورند که در دو جنگ جهاني آلمانی هاي گاه روشنفکر بر سر هرمان هسه آوردند. مرد که سرانجامش به آسايشگاه هاي رواني کشيد، جنگ را نمي خواست حتي وقتي هموطنانش به آن نام هاي مقدس داده بودند و بهانه اش وطن بود.

اما براي آن دوست ننوشتم که به هر جا - روستا، مزرعه، دشت و کوه، دور و نزديک - مي روي يکي را همراه ببر. و آن همدمي است که در بي خبري هم دنياي آدمي را به تلاطم مي آورد و دنياي تازه يي خلق مي کند. و در آن دنياي تازه آدمي را تنها نمي گذارد. مقصودم به کتاب است.

آزموده ام. روزگاري در جايي تنگ يک نسخه از کتاب زندگينامه گرامشي، فيض روح القدس بود که مدد فرمود. يک بار هم در همين روزهاي بیزار از غزه و جنگ و آدم سوزي اش، گورزاد قصه هاي کوتاه هسه چنين کرد. و اين را از لطف ترجمه هاي لطيف سروش حبيبي دارم

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, January 10, 2009

رسانه ها در جست و جوی جهان بی ظلم


این مقاله این هفته سهم همکاران محمد قوچانی است که در ضمیمه اعتمادملی چاپ شده است هر گاه روی سایت هم آمد لینک آن را می گذارم.

به صفحات روزنامه ها، عکس ها و تیتر های آن ها که نظر می کنی، ضجه می زنند زنان فلسطینی، زار می گرید چهره مردی که بی جان تن فرزندش را بر دست گرفته. به نوشته هایشان که گذر می کنی به هر زبان که هست، جز گزارش خشونت در غزه و ابراز نگرانی از گسترش آن چیزی نیست. از خود می پرسم پس کجا رفت آن نفوذ مخوف صهیونیست ها در شبکه اطلاع رسانی جهانی که حتی شاه سابق ایران هم در آخرین مصاحبه سال 1974 اش با سی بی اس بر آن تاکید کرد. آن نفوذی که می گفتیم مدافع و حامی سرسخت سرمایه داری و در نهایت اسرائیل است، و همه جوانی ما در خوف آن گذشت.

راست ترین روزنامه صبح بریتانیا در کنار عکسی از کشته فلسطینی عکسی هم از عزاداری اسرائیلی ها در سال گذشته چاپ کرده تا نشان دهد که در آن سو هم عزاداری بوده و ماجرا یک طرفه نیست. این دیگر حداکثر حمایت از اسرائیل در این روزهاست.

این سئوال که چطور نفوذ یهودیان در رسانه های بین المللی، کارساز نیست و شرح مظلومیت فلسطینی ها همه جا هست، چند پاسخ ندارد. یکی است. و آن مهم ترین خصلت حرفه اطلاع رسانی است که به ذات حق جوست و به ذات نمی تواند ظلم را نادیده بگیرد.

رسانه به دو دلیل حق جوست، یکی آن که باید رزق خود را از دست مردمان بگیرد و اگر جز آن بنویسد که در باور وجدان عمومی است، ورشکسته و دربسته می شود. دوم آن کس است که می نویسد، عکس می اندازد، طرح می کشد و همه آنان که در ساخت پیام دست دارند، آن ها همه در جست و جوی جهانی بی ظلم و عدالت طلب اند. هر چقدر هم چنین جهانی نسبی و دور از دسترس باشد. هر چقدر هم عالم معهود برای هر گروهی به گونه ای باشد متفاوت با دیگری، باز آن مرد که تن بی جان فرزند در دست گرفته کوهوار هوار می کشد، نمی تواند موضوع دلسوزی اهل رسانه نباشد.

تنها رسانه های حزبی و ایدئولوژيک هستند که می توانند به فرمان منفعت حزب و گروه خود عمل کنند و سیاه یا سپیدنمائی کنند. همان که در دوران جنگ سرد معمول بود. اما هر چه جهان گذشته این گروه از رسانه ها کم و کم اثرتر شده اند تا حالا که نقش پررنگی از آن ها بر صحیفه عالم دیده نمی شود آن چنان که در دوران جنگ سرد بودند. در آن زمان نشریات دست راستی [نیمه غربی] همه مصائب جناح چپ را می نوشتند و از مظالم حکومت های کمونیستی خبر می دادند. و نشریات منتشره در کشورهای بلوک شرق هم ، همه از مفاسد جهان سرمایه داری می نوشتند. همواره سپید طرف آنان بود و همیشه سیاه جایش در اردوی رقیب.

هر چه قرن بیست به پایان خود نزدیک شد، خبر از مقاومت هائی در درون هیات های تحریریه و سالن های خبر علیه تحمیل مدیران صاحب سهام رسید. یکی و دو تا نبود. در دهه شصت تغییر سردبیران یاغی و حرف نشنو آسان بود اما هر چه گذشت سخت تر شد. و این بار نه از فشار و قدرت سندیکاها بلکه از فشار و قدرت مردمی بود که تنها نمی گذاشتند اهل قلم و اطلاع را.

به گمانم، و این نظری است که بسیاری از اهل فن و اهل تحقیبق بر آنند، جنگ ویت نام نقطه تعیین کننده این حکایت بود. آن جنگ چندان که اینک دیگر بر کسی پوشیده نیست، چندان طولانی شد که ناپالم های آمریکائی دیگر جائی سالم در آن سرزمین سبز باقی نگذاشتند، و شرح قهرمانی ویت کنگ ها عالم را گرفت. اول از همه ژنرال وستمورلند فرمانده نظامی آمریکا در منطقه به فغان آمد. راست گفت وقتی که به خبرنگاران گفت امنیت شما وظیفه ماست. وسیله حمل و نقلتان را فراهم می کنیم، هر جا اراده کنید می بریمتان، سربازان آمریکائی برای انتقال و حفاظت از شما کشته می شوند. دشمن در مقابل شما را به گروگان می گیرد، سر می برد، هیچ محلتان نمی گذارد همه تان را جاسوس می بیند. آن وقت هر گزارش که از این جا می فرستید به نفع آن ها و به ضرر ماست.

ژنرال نمی دانست قدرت سلاح های آمریکائی و تجهیزات سربازانش و ثروتی که داشت و به رخ کشیده می شد وقتی در مقابله با ویت کنک هائی قرار می گرفت یک لا قبا که کفشی هم به پا نداشتند، تنها کیسه ای به گردنشان بود که در آن مقداری میوه جنگلی و فشنگ ریخته بودند، در ذهن مردم خود به خود حکایت تام و جری می شد. خود به خود جنگ غنا و فقر می شد. جنگ سیاه و سپید، جنگ حق و باطل.

خبرنگارانی که به ویت نام رفته اند خوب می دانند که جز آن نبود که ژنرال گفت. حتی در روزنامه های دست راستی اروپا هم در سال های آخر جنگ دیگر گزارشی به نفع آمریکا دیده و خوانده نمی شد. این در حالی بود که ویت کنک ها هر خبرنگار را که می گرفتند راحت تر این بود که بکشند. و او را جاسوس می دیدند.

حاصل آن میلیاردها کلمه و هزاران عکس و ده ها هزار کاریکاتور و صدها کتاب که با موضوع جنگ ویت نام در جهان منتشر شد، همان موج ضد جنگ بود که جانسون را از پا انداخت و به نیکسون جرات داد که به دست کی سینجر استاد متبحر دیپلوماسی، ارتش آمریکا را فرار دهد و به چیزی که باور نمی شد فکر کند. اولین شکست کشوری که هرگز ارتشش شکست نخورده بود ثبت شد. آمریکا به خواری از ویت نام گریخت. و این شرح بر سینه عالم ثبت شد. گرچه ویت نامی ها هم که استقلال خود را به دست آوردند به سعادت نرسیدند و بیست سالی بعد فرش قرمز انداختند تا آمریکائی ها برای کمکشان بیایند و آن سفارت خانه را که روزی هزیمت آمریکائی ها از بام آن حادثه بزرگ قرن بود، به آن ها برگرداندند. اما جنگ ویت نام پر از پند و عبرت بود و پر از تغییراتی که بر اساس عالم داد. یکی هم همین بود که قدرت افکارعمومی جلوه گر شد و قدرت رسانه ها که دور ماندن از افکار عمومی در دستورشان نمی تواند بود.

چنین است که امروز روز، اکثریت افکارعمومی جهان، از طریق رسانه هائی که صفحاتشان پرست از شرح ظلمی که بر غزه می رود، فشار خود را به دولتمردانی که محتاج رای مردم هستند وارد می کنند. این فشار چنان که در اخبار می خوانیم و می بینیم به تل آویو می رود و آنان را به سوی توقف کردن توحشی می برد که دیگر جهان شفاف و به هم پیوسته تحملش را ندارد. فشاری که رسانه ها از طریق افکارعمومی جهانی به نفع مردم غزه وارد می کنند، سابقه نشان داده بسیار موثرتر از جانبداری دولت های عرب است که گاه هست و گاه نیست. و یا شعارهائی که دولتمردان می دهند که از دریچه مصلحت ملی شان می گذرد.

فیلمی که نشان می داد لوله تانک آمریکائی عکاس اسپانیول را دنبال می کرد و همه اسنادی که وجود دارد که نشان می دهد اسرائیلی ها به راحتی نمایندگان رسانه های جهانی را هدف می گیرند، خود حکایت همان است که وستمورلند گفت. اما اگر جوان ترین ژنرال ارتش قدرتمند آمریکا راهی برای پیروزی در جنگ ویت نام یافت، اینان نیز می یابند.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

پیامی دیگر می رسد

این مقاله ای است که در باب تلویزیون فارسی بی بی سی نوشتم و بخشی از آن فرهنگ آشتی آورده است.

کودک چندان نیکوئی کرد که شبی چنان که خواسته بود، مهتاب شبی، صدائی شنید که گفت چه می خواهی. و کودک صورتش به نشانه تسلیم گشوده شد و گفت دست هایم را بال کن تا پرواز کنم، و چشمانم را چنان باز که همه زیبائی ها را بنگرم. پیردلیل راه که به خواب کودک آمده بود گفت و استخوانی چنان نرم بخواه که اگر جهان چنان زیبا نبود که می خواهی، و بالت امان نداد و به زمینت زد حقیقت، چه زمین زدنی، آن گاه نشکنی، چنان نشکنی که بازت نتوان ساخت. و کودک که به دانائی رهنمون شده بود گفت پس مرا بشارت ده که جهان را ببینم و اقوال بشنوم و از میانشان آن را برگزینم که احسن است. مرا چشم آن ده، و دلی که بهتر را بشناسم.

حالا حکایت ماست، فن آوری تازه مجالمان داده است که بال بگشائیم و چشمان را باز چنان داشته است تا ببنیم آن چه را در لحظه در سوی دیگر جهان می گذرد. و چنین جام جهان بین حکیم به کس نداد که به نسل امروز ارزانی است، و زمان آن است که از خود بپرسیم آیا ما را سری هست که خیر بخواهد و چشمی هست که زیبائی ببیند، و دلی هست که عدل بشناسد. سینه ای هست آیا گشاده.

هر رسانه که به یمن فن آوری تازه گشوده می شود، دریچه ای است برای دیدن. و دریچه ای است برای شناخت خود و جهان. بی بی سی فارسی هم جز این نیست. حکایتش رسیده که روز چهارشنبه همین هفته دریچه می گشاید. اگر چنان باشد که مدعاست، یعنی آینه صفت راست بنماید و جز راست ننماید، می شود گفت جامی است برای فارسی زبانان تا دنیا را بهتر ببینند و بازتر ببینند.

اینکا اگر آسمان را نیک بنگریم، جایگاه اصلی خدایان و الهه گان و هزار افسانه و هزار خواب، دیگر نه ارابه های بادپیمای خیال آشنا بلکه امواج هستند که در هزاران هزار خط نامرئی از سوئی به سوی دیگر زمین در رفت و آمدند. و این امواج گاه خبر از جنگ می برند و گاه صدای معشوقی را به عاشق می رسانند. در تصاویری که در هر لحظه هزارانش از طریق این امواج ناپیدا در گردشند، در خط و نقطه ها، صفر و یک ها، هزاران پیام می رود و می آید. و به آن خبرش نیست خبر می رسانند. چشمش را بازتر می کنند، سینه اش را گشاده تر.

و در این ازدحام، دیگر جای آن نمانده است تا کسانی در صدد برآیند که از این راه مغزی بشویند، یا چیزی در کاسه سر جای دهند. جای آن نمانده است، چرا که آدمی به بالی که گرفته، به چشمان بازی که یافته دیگر به آسانی از راه به در نمی افتد. از حقیقت دور نمی شود. هر رسانه ای را پیام گیرندگان می سازند، بر پا نگاه می دارند یا بر زمین می زنند. این پیام است که اصلی ترین جز هر رسانه ای است. این پیام ها که از جهان می رسد چرا همه شان کار بوی جوی مولیان نمی کند. بیشتری خسی را از جا نمی جنبانند. جوابش را شاعر داده است. آن رودکی بود که درشتی های راه با پیام وی زیر پا پرنیان شد:
غزل رودکی وار نیکو بود
غزل های من رودکی وار نیست


باری برای قضاوت، این رسانه تازه، تلویزیون بی بی سی فارسی که از قضا حوزه زبانی رودکی را هدف گرفته است باید دید. پیامش را برای فارسی زبانان می فرستد اگر در ایرانند یا افغانستان و یا در تاجیکستان . و باید با چشم باز و سینه گشاده دید.که آن بزرگ گفت آن که غربال به دست دارد از پس قافله می آید.


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Friday, January 2, 2009

خشکیدن یک برگ نیست

مقاله این هفته اعتماد را درباره تصمیم گیری انتخاباتی اصلاح طلبان نوشته ام .

قديم ها که تهران، تهران بود و ييلاق، ييلاق بود و اين همه مصرف برق و گازوئيل و بنزين رايج نبود تابستان ها عشقي داشت رفتن به دماوند و چشمه علي، يا فشم و اوشان، باغ گل و خلاصه يکي از اطراف. پسرکوچک خانواده نشسته بود و داشت با برادر و خواهرهايش بحث مي کرد و اين بحث به درازا کشيد. مي گفت با خاله و معصومه خانم برويم به فشم. چون آنها بچه هاي هم سن و سال او داشتند.

خواهرش مي گفت نه خير پارسال رفتيم امسال برويم درکه با آقا مهدي و خانواده اش. پسر بزرگ خانواده هم از ابتدا مي گفت بهترين ييلاق، شهرستانک است با محمدآقا که تا سه سال قبل مي رفتيم و خيلي خوش مي گذشت. دامنه بحث جمع نمي شد و اختلاف ها زياد بود.

تا پدر که داشت روزنامه مي خواند سرش را بلند کرد و گفت والله با وضعيتي که شما داريد فکر مي کنم تجديد مي شويد و آن وقت اصلاً مهم نيست که کي به کجا مي رود. شما به جايي نخواهيد رفت. همين جا تشريف داريد. و همين هوا و گرما و دروغ و آزار را تحمل کنيد.

حالا حکايت اصلاح طلبان غيا به قول کيهان مدعيان اصلاح طلبيف است که به شتاب وارد صحنه شده اند و هر کدام شان نامي بر ورقه نوشته اند و به پا بر زمين مي کوبند و عنايت ندارند که اين طوري حتماً تجديد مي شوند و تجديد شدن در اين بازي يعني باخت و ديگر لازم نيست که زياد خون خود را کثيف کنند. عنايت ندارند که حريف آنها يک نامزد قبراق مردم گرا دارد و تا همين حالا هم مبالغ هنگفتي را صرف حفظ محبوبيت کرده است، در اين زمان آنقدر هم شلختگي در دادن آمار رايج شده که مي شود باز هم وعده داد. به هيچ جا برنمي خورد.

از دعوايي که در اردوي اصلاحات بر سر مصداق ها درگرفته به نظر مي رسد که کسي قصد ندارد امسال ييلاق برود. ورنه اگر به راستي همانقدر که آقاي احمدي نژاد بر ماندن اصرار دارد و براي آن برنامه دارد، در اين سوي حکايت هم مشتاق و صاحب کرامت بود. بايد اول همه تصميم مي گرفتند که درس بخوانند و تابستان را راحت کنند. بعد منتظر بمانند که بزرگترها چه تفاهم مي کنند آن وقت با هر کس تفاهم شد، چمدان ها بسته، بقچه ها آماده. حرکت.

البته ديده ايم که در عالم بچگي هر وقت بازي به اينجا مي رسيد يکي لجبازي مي کرد و مي گفت آنقدر از فشم بدم مي آيد که ترجيح مي دهم تجديد شوم و در همين تهران بمانم. آن ديگري هم قسم مي خورد که دماوند را دوست ندارد و در عمل معنايش اين است که او هم ترجيح مي دهد از خير ييلاق بگذرد.

در آن صورت هم رقيب به ييلاق مي رود. هم به ريش هواداران اصلاح و جامعه مدني مي خندد که نگفتم اکثريت نداريد و هم به زودي ديگر ييلاقي نمي ماند چنان که از شمشادهاي وحشي شمال نمانده است.

صحبت از خشکيدن يک برگ نيست.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Thursday, January 1, 2009

صدای آمریکا

روز شنبه به دعوت صدای آمریکا قرارست در برنامه دو روزاول شرکت کنم و درباره مطبوعات و توقیف کارگزاران و فشارهای جدید بر فعالان سیاسی به سئوالات شما جواب بدهم.برای دیدن این برنامه اینجا را کلیک کنید

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

در آغاز سال نو


هفته قبل یکی دو روزی قبل از کریسمس ئی میلی رسید از یک سید خوش ذوق یزدی با این مضمون" زادروز مبارک حضرت عیسی مسیح، پیامبر مهر و صلح به شما و خانواده محترمتان ربطی ندارد، منتظر بمانید نوروز می رسد" شیرینی مضمون و ذوق تهیه کننده این کارت را بپذیریم اما واقعیت این است ربط دارد. چنانکه الان سال نو شده است.

واقعیت این است که هر کس در هر جای زمین زندگی می کند از پیرامون خود تاثیر می پذیرد. این دو سه سنجابی که الان پشت پنجره ام دارم جست و خیز می کنند اگر به وسیله منتقلشان کنیم به درون یک اتاق بی گیاه و خشگ و گرم، گونه ای دیگر روز را خواهند گذراند. چه بسا اگر سالیانی بگذرد ریخت و قیافه شان هم جور دیگری شود.

چرا دور بروم ایرانیان مهاجر، وقتی پس از بیست سی سال به زادگاه بر گردند، اگر دیده باشید، اول چیزی که به وحشتشان اندازد طرز رانندگی و رانندگان است، بیش تری آن ها جرات رانندگی در تهران و جاده های ایران را ندارند. یعنی از جامعه میزبان چنان تاثیر پذیرفته اند که طرز رانندگی زادگاه را فراموش کرده اند و دیگر نمی توانند. با این همه تاثیر پذیری چطور آدمی بتواند از موج تبلیغات و هجوم مراسم و شادخواری های کریسمس و جشن های سال نو کنار بماند و به هر کس که به او می گوید کریمسس مبارک، توضیح بدهد که نه خیر من مسلمانم.

چنان که مسیحیان ساکن ایران هم در نیمه شعبان تعطیل هستند و تلویزیون هایشان هم برنامه های شاد پخش می کند و محرم شان هم عزاداری و سیاه پوشی، پس عجبی ندارد اگر عذرا خانم به خاطر نوه هایش هم شده درخت کاج تزئین می کند و هر سال هم هدایائی برای دامادها و نوه ها تدارک می بیند و شب کریسمس می گذارد زیر درخت. به سانتاکلوز هم می گوید حاجی فیروز.

دیشب در ابتدای سال نو، در حالی که با همه خودداری انگلیسی ها، اثر بحران اقتصادی کم کم وارد زندگی ها می شود و جشن ها سوت و کورتر از همیشه بود، اما چراغان و آتش بازی و نقشی که از چرخ وفلک لندن بر تیمس افتاده بود، ساعت دوازده شب منظره بدیعی ساخت. هر چه کنی که به خود بگوئی این هم لحظه ای است مانند سایر لحظات زندگی، اما نمی شود. قراردادست و وقتی بچه ها شروع کردند به شمارش معکوس ده نه هشت هفت شش پنج چهار سه دو و صدای بانک برخاست. ناگزیر بود ذکری از گذر عمر. و آهی و حسرتی، یادی از همه کسانی که خوب بود اگر در چنین موقعیت هائی در کنار باشند

دیروز در غروب آخرین روز سال 2008دوستی تلفن کرد از دورهای دور. خواست تا شرحی بگویم از نوروز خودمان، مدتی گذشت تا دانستم دارد صدا را ضبط می کند. و باز مدتی گذشت تا دریافتم صدائی که می شنوم از اوست که بینی اش را بالا می کشد. نگران بود که بچه ها که در آمریکا متولد شده اند و بالیده اند، مبادا از یاد ببرند که کجائی هستند و دیگر یادی از ایران نکنند. هر بار که به چنین نگرانی برمی خورم، می گویم مگر بقیه این دویست میلیون آمریکایی به این فکر می کنند که پدر بزرگشان زاده ایرلند بوده یا ایتالیا. جز آن که گاهی لابد کسی از آن ها می پرسد نام فامیلتان از کجا آمده و به چه معناست و آدم ها معمولا این را یاد می گیرند از کودکی و پاسخ می دهند.

برایش شرح دادم چندی پیش بر سینه یک مامور بانک دیدم نامش آشنا اما غریب است. نامی مانند داریویچ با دو سه تا زد و اس و جی در انتها. به ذهنم زد سئوال کنم. گفتم ببخشید نام شما شبیه به یک اسم ایرانی است. پسرجوان که قرار بود انگلیسی باشد با لبخندی گفت پدرم اهل صربستان است و می گوید جدش از هند بوده و این نام یک پهلوان عراقی است. همان جائی که الان آمریکائی ها اشغال کرده اند.

نتوانستم جلو عرق ملی را بگیرم و فضل نمائی نکنم گفتم نه این داریوش است پادشاه بزرگی بود و اهل ایران، نه عراق. این دو تا با هم فرق دارند، خیلی هم فرق دارند. جوان نگاهی از بالای چشم به من کرد و گفت بله و هشت سال هم با هم جندگنیدند. آن ها صدام داشتند شما شاه داشتید و... خلاصه گفت تا نشان داد که می داد تمدن بین النهرین هم کم از تمدن پارس که ما بدان مفتخریم نبوده است. کم مانده بود از هامورابی بگوید و حکومت ماندگارش با قانون و سیستم اداری بزرگ و کارآمدش. و هم از طاق کسری حکایت کند.

گفتم تا رسیدم به آن جا که چه جای تفاخرست به امری که اثری در امروز ما ندارد. تازه اگر اهمیتی داشته باشد که این جا که امروز خانه من است و زمینی که امروز بر آن پا می گذارم، روزگاری مامن یا محل گذر قومی بزرگ و دلاور بوده است، مرا چه سود. گیرم آنان تمدنی بزرگ و درخشان هم داشتند. اگر جهانگشا بوده اند یا ملل دیگر را مغلوب داشته اند و پا برپشت والرین امپراتور گذاشته اند و تا اروپا تاخته اند و سوئز را ساخته اند، چه اثر در زندگی ما گذاشته است .تازه چه کسی ضمانت داده که ما [یعنی من] از آن ها هستم که پارسی یا ایرانی بوده اند، از کجا معلوم که از جمله میلیون ها مهاجم یا مهاجری نباشیم که بعدها ریختند به این فلات.

گفتم و گفتم تا به پوچ گرائی سهراب رسیدم نسبم شاید به زنی فاحشه از اهل بخارا برسد یا به سفالینه ای از خاک سیلک. خطبه قرائی خواندم که نشان می داد که در این دنیا که هنوز گیتیانگی پا نگرفته، نسل ها و نژادها، به دنبال سهام و مالکیت ها، و تابعیت ها در هم ریخته اند، جای این تفاخرها نیست.

آن قدر گفتم از نمونه ها در این دنیای در هم جوش به هم پیوسته از هم باخبر، تا بگویم دیگر معنائی ندارد این تاکید بر تاریخ و فخر جغرافیا، دل تنگ شله زرد شدن و هوس ماست خیکی و کباب کوبیده و ریحان کردن .

گفتم چه اثر دارد این سنت ها و گذشته ها بر ما. از قول بزرگواری گفتم اگر اثری هست و تفاخری هست بر اندیشه انسانی است و بر باری که از دوش هستی برگرفته باشیم. از مرهمی که نهاده باشیم از چیزی که کشف کرده باشیم. ادیسونی، فلمینگی، یا حتی مادر ترزا و فلورانس ناتینگلی. به ریشه زدم و گفتم تازه این هم چاره ساز نیست. همشهری های مادر ترزا آدم می کشند هزارهزار، و همکیشان اینشتین که نگران خوی تبه کار آدمی بود همین عید را عزا کرده اند بر اهل غزه . پس این هم جای تفاخر نماند.

چندان گفتم که سرما در جان خودم هم نشست، انگار پشتم به چیزی بود ناگهان فروریخت. انگار حافظه پاک شد. خاطره ها سپید شدند.

اما سال که تحویل شد دیدم در درونم چیزی می جوشد که شعر حافظی است، و آینه ای، سفره ترمه ای، گندم سبزکرده ای، سیبی و سکه ای، و چیزی که ندیدم برف بود و سورتمه ای که گوزنش براند و از سوراخ دودکش به درون خانه بیاید و پای کاج هدیه ای بگذارد.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook