Saturday, February 21, 2009

آخر چو فسانه مي شوي

این مقاله روز یکشنبه اعتماد است.

به ساليان سال پيش، نازمحمد را ديده بودم قوي استخوان و ستبربازو. و چون چند سالي نديدمش اين بار ديدم فلج و مسکين زار. از سرگذشتش پرسان شدم. کاشف آمد که غره به جواني با سه تن از همشهريان هم قد خود از کرمانشاه [يا به گفته خودش کرمانشان] رفته بوده است به بيستون. اين پا بر دوش آن گذاشته، آن قلاب گرفته و اين را بالا فرستاده، از صخره بالا رفته اند تا نازمحمد سرانجام به بلندترين بلندا کوه رسيده و مردمان زير پايش مثل مورچه کوچک شده اند.

و از همان جا سرنگون شده نازمحمد. مادرش مي گويد آه فرهاد، سلامت پسرم را گرفت. به خيال مادر، فرهاد کوهکن راضي نيست تنهايي و خلوتش را کسي بشکند. و نازمحمد براي همين افتاد و فلج ماند. اما نازمحمد انگار سرنوشت را پذيرفته که مي گويد شرمنده ام که کارم را تمام نکردم. و کاري که مي خواست بکند کندن نام خود بود بر سينه سنگی بيستون. بي هيچ احساس گناهي از خراش بر دل يک کتيبه عهد کهن. تيشه بهر همين کار برداشته بود.

گفتم نازمحمد مي خواستي چه که نامت را بر سينه کوه بخراشي. گفت، غمزده و به تاکيد گفت؛ مي خواستم ديگر آقا... فرهاد چرا مي خواست. گفتم عاشق بود فرهاد. مگر نشنيده يي که بيستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد. گفت منم عاشق بودم. مي خواستم اسمم را بالاي همه اسم ها بر سينه کوه بنشانم. اين همه سال مي داني کي ها خواستند نام شان را آن بالا بکنند اما نتوانستند. مگر از آدمي چي مي ماند. مي خواستم فردا که از دنيا رفتم، اسمم يک جايي باشد.

نازمحمد به صداقت مي گفت. و جاي اين سوال نبود که چرا اديسون نشدي نازمحمد، تا نامت به بزرگي در اعصار برند. گراهام بل نه، اينشتين نه، پيکاسو نه، چرا تن زينگ نشدي، همان شرپاي هيماليايي که همراه با هيلاري شد و اول بار به بالاترين جاي زمين، به اورست رسيد. اصلاً تو که زور داشتي چرا نرفتي تا میله آهني را برداري و باز بر سر جاي خود بگذاري تا سه چراغ سفيد روشن شود و قهرمان عالم شوي نازمحمد. نگفتم چرا نرفتي سنگي از راه بند چشمه يي برداري و جمع تشنه يي را آب برساني. همان که علي حاتمي در دهان حسن کچل گذاشت

نازمحمد چيزي نمي گفت و پاهاي چوبي بي تمکين را به سختي مي کشيد.

اينکه آدمي بايد نامي از خود بر دفتر روزگار بنويسد و نمي خواهد ننهاده هيچ نقشي بگذرد از اين خاکدان بگذرد، چه بسا شوقي است که آدمي را هزارها سال در تلاش واداشته. ورنه پايان کار همان مي شد که فروغ گفت در مثنوي خود: واي اگر راهي به مردابيم بود از فرورفتن چه پرواييم بود.

اين فقط نازمحمد نيست که. ما همه به اين خياليم و در اين روياي خوشايند غرق که نامي از خود بر صفحه روزگار بگذاريم. منتها برخي راه عمل و راستي مي پيمايند و برخي هم راه ميانبر سياست را انتخاب مي کنند. يکي مي خواهد جامعه يي را ناگهان به نقطه مطلوب برساند و حاضر است در اين راه جان صدها را بگيرد. آن يکي مي خواهد دنيا را عوض کند، و براي اين خيال خام حاضر مي شود ظلم ها کند و ستم ها روا دارد. طفلکي نازمحمد تنها بر خود ستم کرد. ديگران وقتي مي افتند استخوان هزاران مي شکند.

همين رابرت موگابه که امروز نامش به نمونه بدکرداري هر روز هزاران بار بر زبان گويندگان راديو و تلويزيون عالم نقل است. همان نلسون ماندلا که بعد از گاندي بزرگ تر شخصيت سياسي قرن بيستم لقب گرفته. همه نامي جستند. چه نامي.

سال ها پيش هنگام تهيه گزارشي از زندان نوجوانان به دلالت افسر جوان زندان متوجه شدم بيشتر اين جواناني که هنوز خط عارضشان نادميده به قتل، ضرب و شتم، دزدي مسلحانه، تصادف منجر به قتل مردمان و خلاصه بدکاري رو کرده اند، به دنبال آن بوده اند که نامي به در کنند. خودشان مي گفتند اسمي بشوند. اسمي در کنند.

استاد فرزانه جلال همايي گاهي در سخن به مناسبت مي خواند آخر چو فسانه مي شوي اي بخرد/ افسانه نيک شو نه افسانه بد. و گاه که مخاطب سخنش کسي مانند موگابه بود مي گفت آخر چو فسانه مي شوي اي احمق... و برايش مهم نبود که «احمق» لنگه ديگر بيت را لنگ مي کند

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, February 17, 2009

قبل ها هم فساد زیاد بود

روزگاري در آن ايام که ما را حال خوش بود و تاریخشش هم به قول شاعر سيصد و هفتاد و شش بود، شيخ صادق ‏خلخالي در جائي مصاحبه کرده و خود را اصلاح طلب و هوادار آقاي خاتمي خوانده بود، در يکی از پنج شش روزنامه ‏جوانمرگ شده بوديم، یعنی در صبح آزادگان،که مقاله اي نوشتم و از آقاي خلخالي خواستم تکليف ما را و خود را ‏روشن کند.‏

علت اين بود که آقاي خلخالي در همان مصاحبه که ارادت خود را به آقاي خاتمي و علاقه اش را به اصلاحات تاکيد ‏کرده بود با افتخار گفته بود حدود هزار نفر کشته ام [يعني حکم اعدام داده ام] و هيچ پشيمان نيستم و نظرم اين است که ‏متاسفانه کم کشتم. من همين جمله را بهانه کرده و از ايشان خواسته بودم يا بگويد که از اعدام هاي بي محاکمه پشيمان ‏است و يا از اصلاحات دست بردارد. هر دو با هم جمع شدني نيست.‏

صبحي که روزنامه چاپ شد از دفتر روزنامه تماس گرفتند که آقاي خلخالي شماره تلفن مرا خواسته است. به اين ترتيب ‏امکان گفتگو دست داد. وي بيمار بود اما شدت نداشت. يادآور شدم که زماني پيام اعدامي هم براي من فرستاده بوديد با ‏شوخي برگزار شد اما حاصل اين گفتگو جالب بود و موجب شد که سال بعد وقتي در بستر بيماري سخت منجر به مرگ ‏در بيمارستان خاتم الانبيا بود به عيادت وي رفتم .

باری فردای روزی که مقاله من چاپ شد و گفتگوی اول دست داد آقاي خلخالي استدلال مرا شنيد مکثي کرد و گفت درست مي گوئيد. و ‏تکرار کرد درست مي گوئيد. تا رسيد به آن جا که گفت از قول من بنويسيد ديگر من جائي نخواهم گفت که هوادار ‏اصلاحات هستم. گفتم آقاي خلخالي بين اين دو انتخاب چرا دومي را پس گرفتيد، گفت آن ديگري را شرعا نمي توانم پس ‏بگيرم. شوخي هم کرد و گفت آن را از من بگيرند چيزي نمي ماند.‏

توضيح ايشان در روزنامه چاپ شد و در کتاب مقالات من [شاید حرف آخر به تاریخ دی 1378]هم درج است . همين برخورد با همه داستان ها که از وي مي دانيم و شکايت ها و گلايه ها که از محاکمات چند دقيقه اي و ‏حکم اعدام هاي لحظه اي و بي ملاحظه خلخالي داريم، اما راست بگويم احترامي در من ايجاد کرد. دانستم که راست ‏مي گفت مرد. تقلب نمي کرد به نفع اوضاع روز و براي تعريف و تحسين اين و آن. توضیح او چاپ شد و کيهان هم همان ‏فردايش خطابه اي صادر فرمود که چرا ستون هاي انقلاب [يعني آقاي خلخالي ها] بايد از اين بادبادک ها [مقصود ‏نگارنده بود] بلرزند يا بترسند و جا بخورند و به چيزي اعتراف کنند و يا از چيزي بگذرند.‏

اين حکايت از آن رو مناسبت يافته است که ديروز مصاحبه اي خواندم از يکي از کساني که مشهور بود در سال های ‏اول انقلاب، که من نمي دانستم هنوز عضو شوراي مرکزي جامعه روحانيت مبارز است. استنباط کردم که منظور از ‏مصاحبه اعلام آمادگي براي ورود به صحنه سياسي است و قبول پست و نامزدي در اين عرصات. گويي براي چنين ‏کاري دو امر لازم بود که به نظر ايشان فراهم است. يکي آن که نسل سي سال پيش يا فراموش کرده باشند و ‏بنابراين پرونده ها به آب شسته شده باشد. ديگر اين که به مد روز لگدي نثار اصلاح طلبان بکنند و تملقي از کار به ‏دستان. و بسم الله. به ظاهر کار تمام است. اما تمام نيست.‏

شخص مورد نظر از اولين روحانيوني است که بعد از انقلاب عکس و تفصيلات و نامشان در نشريات مختلف حتي ‏خارجي آمده است. آسوشيتدپرس [اگر خطا نکنم] در سال 58 عکسي چاپ کرد که مجاز نيستم نام عکاسش را فاش ‏کنم که حضرتشان را نشان مي داد در حالي که يک پيراهن خواب پورنوگرافيک از آن ها که فقط در سکس شاپ هاي ‏اروپا مي فروشند را بالا دست گرفته بود در حراجي که در کاخ مرواريد متعلق به خواهر بزرگ شاه شمس پهلوي برپا ‏شده بود. در مصاحبه ها گفته شده بود که آن جا محراب مسيحيت از طلا بوده است اما در هيچ کجا ضبط نشد. گفته شد ‏چه ها و چه ها داشته اند اما جائي نبامد.‏

از جمله اولين نام هائي که در زمره افشاگري ها و يا شايعات مربوط به سوء استفاده ها به ميان آمد نام جناب ايشان ‏بود. چندي بعد آشکار شد که در نقل و انتقال کاخ ها و ويلاهاي "طاغوتيان" کرج اتفاق هائي افتاده است. کوتاه مدتي ‏بعد مقدار معتنابهي فرش و عتيقه و اموال منقول قيمتي به دست آمده که از کاخ هاي مادر و خواهر شاه و همين طور ‏اموال ويلاها و باغ هاي چند تن از جمله محمدعلي قطبي و دادفر [نقدي] و حسن بيات در يک ويلاي مصادره شده پيدا ‏شد. يک کميته غيرقانوني هم کشف و منحل شد. آقايان دادفر و بيات هم که به زندان کرج افتاده بودند با آمدن بازرساني ‏آزاد شدند. در رسيدگي به پرونده هايشان کاشف به عمل آمده که به جز آن که اموالشان ناپديد شده به طور مستقيم هم از ‏آن ها مبالغي گرفته شده است. اين ها همه مستند و موجود هست و مرور ايام شاملشان نشده است. و چنين بود که وي ‏که در دوره اول نماينده پر سروصدائي هم بود مدتي هم گرفتاري پيدا کرد.کوتاه مدتي بعد با ارفاق هائي که بينانگذار ‏انقلاب هم شنيده شد موافقش نبودند جنابشان از صحنه سياست بشدند.‏

پيش از خواندن متن مصاحبه اين سئوال هم لازم است که چه نشانه اي ديده شده که بر اساس آن زمان فعلي براي ‏بازگشت مناسب تشخيص داده شده . در حالي که به نظر مي رسد اراده به مبارزه با فساد کاستي نگرفته است.‏

اما مصاحبه که متنش اين است: "در دوران اصلاحات فساد زياد بود"‏‎ !‎

متن کامل در سايت جامعه روحانيت مبارز آمده است ، خلاصه اش اين است.‏


‎‎مصاحبه‎‎


در اول مصاحبه ايشان خود را چنين معرفي مي کند.‏

من از جواني يعني خيلي سالهاي قبل از 57 همراه با شهيد نواب صفوي در مبارزات انقلابي فعاليت داشته ام‏‎.

در سال هزار و سيصد و سي و چهار اولين بار مرا همراه با نواب صفوي به زندان انداختند كه شرح وقايع آنروزها را ‏در كتاب خاطراتم و در مصاحبه هاي قبلي ذكر كرده ام و خوب است جوانان عزيز براي اينكه بدانند اين نعمت انقلاب ‏اسلامي چگونه بدستشان رسيده است آنرا مطالعه كنند‎.‎

اولين زندان من در سال 1334 با نواب صفوي بود. تمام بدن من سياه شده بود.‏

متأسفانه نواب صفوي را به خاطر ترورهايي كه انجام داده بود، تير باران كردند. و پس از مدتي مرا آزاد كردند‎.
يادم است كه مرا بد جور مي زدند و مي گفتند كه همه ي مردم دنبال بروجردي هستند تو چرا دنبال نواب هستي؟‎
غالب آنهايي كه جذب نواب شده بودند، تا حال هم وفادار به انقلاب اسلامي هستند و هيچ كدام عيب و نقصي ندارند‎.
رهبر انقلاب هم به فرموده ي آقاي هاشمي، جذب نواب بوده است. مرحوم شهيد نواب در شكل دادن به شخصيت ‏مبارزاتي ما خيلي تأثير داشت‎.‎‏ ‏

آنوقت مرجعيت شيعه بر محور آيت الله بروجردي ميگشت، منتها ما عشق به امام داشتيم. امام آنوقت جز مدرسين حوزه ‏بودند. غالب كساني كه سوابق مبارزاتي داشتند، جذب امام مي شدند‎. ‎‏ بحمد الله با آمدن امام در صحنه ي مبارزات ما ‏خيالمان راحت شد‎. ‎‏ ‏

يكبار به امام عرض كردم كه ما بعد از آمدن شما ديگر بي علم جوش نمي زنيم. گفت چطور؟ گفتم قبلاً چنان ما را كتك ‏مي زدند كه همه دنبال بروجردي اند تو چرا دنبال نوابي؟ الان شما يك مرجع كبير و بزرگي هستيد كه اعلاميه شما را ‏ما مي خوانيم و اگر ما را بگيرند ما ديگر مشكلي نداريم‎. ‎

با شروع فعاليتهاي مبارزاتي روحانيون تا تشكيل رسمي جامعه روحانيت مبارز همراه با آقايان هاشمي رفسنجاني، ‏مهدوي كني، امامي كاشاني، شهيد شاه آبادي، شهيد محلاتي و مرحوم ملكي و... بوديم و گاهي هم آيت الله خامنه اي از ‏مشهد مي آمدند و صبحهاي پنج شنبه و ... تا آستانه ي انقلاب اسلامي جلسه داشتيم. به هر حال ترس و لرز و حبس و ‏شكنجه و ... هم داشت‎.‎

متأسفانه يك جاسوسي هم ميان ما پيدا شد كه تمام مسائل را گزارش مي داد. ما آن زمان آخوندهايي كه در مسجد ‏سپهسالار بودند را قبول نداشتيم و كسي كه مسائل ما را گزارش مي كرد هم در مسجد سپهسالار بود‏‎.‎‏ آقاي امامي ‏كاشاني ايشان را آورد و تأييد كرد. ولي ما با ترديد ايشان را قبول كرديم‎.‎‏ آقاي هاشمي رفسنجاني مي گفتند: خوب شد كه ‏او گزارش كليه فعاليت هاي ما را ميداد. چون ما گزارش مكتوبي از جلساتمان نداشتيم و آنچه الآن در اسناد ساواك مانده ‏است، همان گزارشات او است‎.‎

در آستانه ي پيروزي انقلاب اسلامي چون در كرج منبر مي رفتم و ميتينگ مي دادم، مردم از من تقاضا كردند كه بروم ‏و رئيس كميته بشوم و بحمد الله با درايت و تفكر و ... كرج به خوبي اداره شد‎.‎

در دوره ي اول مجلس شوراي اسلامي مردم مرا به عنوان نماينده خودشان انتخاب كردند‎.‎

بنده دو بار هم نماينده امام در كاخهاي خاندان پهلوي بودم، از كاخهاي كرج گرفته تا ديزين و‎ ...‎

يك بار هم نماينده امام بودم و عملكرد بنياد مستضعفان را بررسي مي كرديم‎.‎


‎‎اصل و بهانه‎‎

اما اساس آن جاست که خبرنگار از آقاي شجوني درباره انتخابات اينده رياست جمهوري مي پرسد و ايشان وارد مسائل ‏سياسي روز مي شوند.‏


‎‎همانگونه كه مستحضريد، كمتر از چهار ماه به انتخابات رياست جمهوري باقي مانده است و هنوز ‏نامزدهاي رياست جمهوري اعلام آمادگي نكرده اند. چه پيامي براي نامزدهاي انتخاباتي داريد؟ و در آرايش نامزدهاي ‏اصولگرا و اصلاح طلب چه پيش بيني داريد؟‎‎


غير از بني صدر كه فرار كرد و رجايي كه شهيد شد، بقيه رؤساي جمهور ما دو دوره رئيس جمهور بودند. آقاي احمدي ‏نژاد الآن رقيبي ندارد و تاكنون رأي آورترين كانديداها هم هست‎.‎‏ از قديم هم گفته اند كه هركه نان ابتكار خودش را مي ‏خورد. يك ابتكار خيلي زيبايي كه ايشان داشت اين بود كه وي كابينه اش را در دهات و استانهاي محروم و... برد‎.‎‏ اخيرا ‏هم دوست ما آقاي تقوي مي گفت كه: من براي بررسي مسائل ائمه جمعه و ... به شانزده استان سفر كرده ام و ديدم كه ‏هر شانزده استان مي گويند احمدي نژاد‎.‎‏ به عقيده ي من نامزدهاي احتمالي ديگر هر كدام مسائلي دارند كه نميتوانند ‏اعلام حضور كنند‎.‎

‎‎علت تأخير هم همين است؟‎‎

بله شايد همين باشد كه ديگران مسائلي دارند. بعضي ها هندوانه ي دربسته اند. به قول معروف، بعضي ها بيست سال ‏است كه با انقلاب قهر كردند و تا حالا سخني نگفته اند‎.‎‏ مواضع اقتصادي شان معلوم نيست‎.‎‏ بعضي ها هم در امتحان ها ‏رفوزه شده اند. دوره ي مجلس ششم نمايانگر اين هست كه اينها چه چيز را مي خواهند اصلاح كنند‎.‎‏ چرا با رهبري ‏مستقيما در ميان نمي گذارند كه چه چيزي را ميخواهند اصلاح كنند؟ بگويند كه ما مي خواهيم تو را اصلاح كنيم؟ يا مي ‏خواهيم قانون اساسي را اصلاح كنيم؟ يا مي خواهيم شوراي نگهبان را اصلاح كنيم؟ يك كلي گويي مي كنند و مدام دم از ‏اصلاحات ميزنند و هي مي گويند اصلاحات، اصلاحات‎.‎‏ ما شاهد بوديم كه در دوران اصلاحات فساد زياد بود. مي بينيم ‏كه صد و هشت نماينده در دوره ي ششم مي آيند از مجلس استعفاء مي دهند. آقا چي شده چه كسي به شما اهانت كرده؟ ‏چه شده؟ واقعيت را نمي گويند و فقط كلي گويي مي كنند‎. ‎‏ از قضا يك ظريفي هم مي گفت كه آن روزي كه اينها از ‏مجلس رفتند، راديو مي گفت كه ديو چو بيرون رود فرشته در آيد. حالا ديو رفته بيرون و ما اصولگراها را فرشته مي ‏دانيم. حالا ببنيم به ياري خداوند، اينها چه كار مي كنند‎.‎


‎‎به نظر شما در انتخابات چند نفر حضور پيدا كنند، مناسب هست؟‎‎


من عقيده ام اين است كه ما چون جزء جامعه روحانيت مبارز هستيم، هر وقتي كاري در اين مقوله كرديم، همراه با ‏جامعه مدرسين حوزه علميه قم بوده است كه اسمش جامعتين است اگر ما به يك نفر بتوانيم به اجماع برسيم خوب است، ‏حالا كسي ديگر هم مي خواهد بيايد، بيايد‎.‎‏ البته اصل رقابت خوب است. انتخابات را گرم مي كند. منتها صلاح نيست كه ‏اصولگراها با هم رقابت كنند و بايد روي يك نفر اجماع باشد و يكي ديگر هم در راه خدا خودش را مطرح كند و آخر ‏كار كنار برود و يا اينكه وقتي فهميد كه رأي آور نيست، ديگر تامل نكند و كنار برود‎. ‎


‎‎پس پيشنهاد شما دو نفر در جبهه اصولگرائي است؟‎‎

بلي و اصلاح طلبها هم كه به اجماع نمي رسند. چون هميشه هم با هم اختلاف دارند، همين الآن با همديگر نمي توانند به ‏يك توافقي برسند. سوابقشان را هم اين ملت پسند نكرده است و ملت در چند انتخابات به اينها نه گفته است و خيال نمي ‏كنم آنها ديگر رأي بياورند‎. ‎

‎‎در جبهه اصلاح طلبان چند نفر شركت مي كنند؟‎‎

آقاي كروبي كه مي آيند. آقاي خاتمي هم مي گويند مي آيد و اگر ميرحسين هم بياد آراي خودشان كم مي شود. مگر ‏بعضي ها كه مي گويند، خاتمي گفته كه اگر ميرحسين بيايد من از او حمايت مي كنم، يعني در شهرستانها ميرود و براي ‏او تبليغ مي كند و در نهايت تضعيف اصولگراها مي شود‎. ‎‏ البته آنها خيرش را نمي برند و ما هم ما ضرر نخواهيم كرد‎. ‎‏ در انتخابات رياست جمهوري بدتر از مجلس است. چون تنها تهران يا كرج را نمي شود پر از عكس و اعلاميه كرد، ‏چطور در ايران مي خواهند تبليغ كنند؟ لذا بهتر اين است كه هر كس مي خواهد كانديدا شود، عقلش را بكار بيندازد و ‏گروه هايي كه پيروان امام و رهبري و موافق با قانون اساسي هستند، به اجماعي برسند و آدمهاي خوش نام و مجرب را ‏انتخاب و معرفي كنند كه هم ملت سر گردان نشوند و هم تكليف خانواده ها معلوم شود‎.‎

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, February 16, 2009

راست نمی گویند سیاستمداران


این مقاله این هفته اعتماد است

مي گويد و راست مي گويد که اين سياست بازان عجب نابکاراني هستند. چه دکان پرريايي است اين سياست. اين را پپينو انگلارو مي گويد که بيش از 10سال است با سياست پيشگان و کليساي قدرتمند بگو با واتيکان و اقتدار کاتوليک مي جنگد. مرد يک تنه مي جنگد. تنها مددکار همسر اوست. پپينو مي جنگد تا اجازه بگيرد که بند زندگي دخترش قطع شود.

آلوانا دختر 27ساله موطلايي او، تنها فرزند خانواده 11 سال قبل در روزهايي مانند همين روزها با اتومبيل پدرش رفته بود به يک پارتي که اتومبيل سر خورد و دختر به کما رفت و ديگر برنيامد. قسمت اعظم مغزش از کار افتاده است و زندگي گياهي دارد. مادر در همه اين سال ها بالاي سر آلوانا نشسته. حتي چشمان آبي او جهان را نمي بيند. تنها مادرش حق دارد ادعا کند که راز هاي او را در مي يابد. و مي داند که آلوانا دارد زجر مي کشد. مادر آن رازي را مي داند که رعدي آذرخشي گفته بود من ندانم به نگاه تو چه رازي است نهان/ که من آن راز توان ديدن و گفتن نتوان.

در همه اين سال ها پپينو انگلارو به قضات عالي مقام التماس مي کرد که بگذاريد جگر گوشه ام بميرد يعني درد را از آلوانا بگيريد و به جان پدر و مادرش بيندازيد. و حالا فعاليت هاي پدر و حمايت انجمن هاي مختلف به نتيجه رسيد و دو هفته پيش لوله يي برداشته شد و در عمل روندي آغاز شد که بايد در سه هفته به پايان کار برسد. اينها همه وقتي رخ داد که همه چيز ثابت کرد دختر هيچ امکاني براي خارج شدن از زندگي نباتي ندارد.

نظير اين پرونده همه جاي جهان هست. اين هم تناقضي است در جهاني که مانند هميشه تاريخ، هزارهزارش در جنگ ها و دشمني هاي بشرساخته و بشرخواسته کشته مي شوند، در بيشتر جوامع قوانين در برابر سقط جنين مقاوم اند و اگر هم آن را مجاز شناخته اند با هزار اگر و اماست. در همين جهان به کسي که اميدي به بهبودش نيست و زجر تنها چيزي است که با نفسش به درون مي رود، کسي که اگر لوله ها و دستگاه ها و کپسول ها نباشند يک لحظه نمي ماند، اجازه داده نمي شود پايان راه را خود ترسيم کند.

مذاهب جهان که با سقط جنين مخالف اند و حقوقدانان که تاکنون با استدلال هاي خود نگذاشته اند قبح سقط جنين گرفته شود يا آدم ها اجازه مرگ بگيرند، از زاويه حقوق انساني است که با آن مخالفت مي ورزند. از جهت احترام به نفس، به خون، به موجود زنده است که نمي گذارند. و فرق دارند با سياست پيشگان.

پدر و مادر آلوانا در همه اين سال ها تکيده شده اند از بس موضوعي چنين دردآور را با خود حمل کرده اند، حالا که به سرانجامي رسيده اند، شوخي روزگار را بنگر که حالا آقاي برلوسکوني ميلياردر و صاحب ده ها پرونده تخلف و ارتباطات مشهور و فعلاً نخست وزير ايتاليا وارد صحنه شده و با آن پوست کشيده صورت از تزريق هاي زيرپوستي جوان نمايي، موهاي رنگ کرده، و رفتاري که به همه چيز مي آيد جز سياستمداران متين، آمده است بگويد اين آدم کشي است و من با آن مخالفم.

يک طنزنويس ايتاليايي خواندم که از فرهنگ عوامانه سيسيلي ها کمک گرفته تا درختان زيرفون را حوالت دهد به دروغگوياني که فقط براي جلب رضايت واتيکان و راي مردم سخناني مي گويند که هيچ اعتقادي به آن ندارند.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, February 15, 2009

دل مهربان زمین


این مقاله ای است که برای ضمیمه اعتمادملی نوشتم.

پنجاه سال پیش، هنوز انبوهی جمعیت همه آثار تاریخ تهران را از بین نبرده بود. دبیرستان ما، یکی از ساختمان های مجموعه ارک امین السلطان اتابک اعظم بود. درست زیر اتاق مدیر مدرسه آقای احمدزاده، که پنجدری یکی از ساختمان های ارگ اتابک بود، با گچبری ها و طاق بلند، زیرزمینی بود چهار میز پینگ پونگ در آن گذاشته بودیم. غروبی یکی از بازیکتان وقت دفاع از آبشار رقیب محکم خورد به دیوار و چینه فروریخت، پشتش خندقی و تاریکجائی هویدا شد.

هفته بعد قبل از آن که بیایند برای محکم کشیدن دیوار و ارتباط ما با آن تاریکجای قطع شود، به اصرار ما، دور از چشم بزرگ ترها، به وساطت دبیر ورزشمان، فراش مدرسه رضایت داد، ما چهار دانش آموز با کوله پشتی و چراغ قوه رفتیم به قعر تاریکی.

راه مخفی پیچاپیچ رفت، همه جا خاک گرفته و نمناک و وهمناک بود. گاه بوی بد، گاه چاله آب. گاه صدا و گاه فقط چک چک. تا رسیدیم به انباری پر از طاقه های پارچه، صدها طاقه و بعد از آن توآلت سینما رکس بود و راه بسته شد. ماجراجوئی ما تمام. همان اول کار چند بسته گیر آوردیم که چون بعدا باز شد، فقط من از آن سهم خواستم و دبیرورزشمان آقای دستگاه. سهم من را داد. که دسته ای کارنامه بود از مدرسه حقوق مشیرالدوله – ساکنان قبلی مدرسه ادیب -. فارغ التحصیلان تحصیلی 1297 امضا کنندگان مدیر مدرسه [ابوالحسن فروغی] معلم حقوق [دکتر محمد مصدق] و معلم زبان انگلیسی [کلنل ریاضی]. اول امضای دکتر مصدق باعث شد غنایم آن سفر را نگاه دارم و بعدا چند تائی از شاگردان را شناختم از جمله آنان مهدیقلی علوی مقدم [سپهبد بعدی] بود. کارنامه یکی می دانم برایش اضافه حقوق آورد. شاید جرقه ای از علاقه به تاریخ در همین گشت کودکانه زده شد.

سال ها بعد، وقتی با خبرنگارانی از همه دنیا به بازدید تونل ویت کونک ها در زیر سایگون، یعنی زیر پای بزرگترین اردوی نظامی آمریکا برده شدیم، وقتی گذرگاه مخفی پمپی را دیدم، وقتی درغار پی شانی در بامیان اثر آدمیان را دیدم چنان که در اسپانیا به تماشای تونل های در دل کوه های سیویل، همان شاگرد کلاس دوم دبیرستان ادیب بودم، همان قدر کنجکاو.
و این چاله راه ها را در همه جا می توان دید. از راه های فرار بازداشتگاه گلدیتس [محل نگاهداری اسیران نظامی عالی رتبه متفقین] تا گتو ورشو [محل نگاهداری یهودیان قبل از بردنشان به اردوگاه های مرگ ]، یادگاران خط ماژینو، و راهروهای سیبری... تا این هفته که گزارشی خواندم در ضمیمه آبزرور، از تونل هائی که فلسطینی ها کنده اند در غزه. تعدادش را چهارصد نوشته اند. تونل هائی از داخل مصر برای رساندن نفر، اسلحه و آذوقه به شهر محاصره شده.

بیهوده نیست که زمین به روزگاران به عنوان مادر مهربان آدمی مدح شده و آسمان ماوای فرشتگان و خدایان بوده است. زمینی که هم ریشه درخت و گیاه را در دل می پاید و می پروارند، هم آبی را که از آسمان می رسد صفا می بخشد و در رگ قنات ها و چشمه هایش به تشنگان می رساند. زمینی که به قرون و اعصار، دارائی های آدمیان غارت زده و یا نگران را در دل خود جای داده. انسان را از گرما و سرمای فصول محافظت کرده در هر جا، و در انجام زندگی هم آخرین مامن و مسکن، آخرین پناهگاهش شده.

اینکا با کشف این راه های دستساز، شمه ای دیگر از الطاف زمین در برابر چشم ها گشوده می شود. نوشته اند در غزه؛ گاه نیمه شبان به صدای فروریختن، هفت هشت خانوار یک جا یتیم وعزادار می شوند، با صدای آوار زمین خبر مرگ کسانی می رسد که وقتی دوست و دشمن خفته اند دارند برای ماندن راهی در دل زمین حفر می کنند.

روزی و روزگاری که کثرت جمعیت یا بلایای خودساخته، بشر را به صلحی جادودانی رهنمون شود. وقتی صلحی به تمامی رسید و کینه ها و نفرت ها را شست و آن گاه جا در جای زمین شکافته خواهد شد، مثلا زیرپای همین تهران ما، و نسل های دیگر خواهند یافت نشانه هائی از این که بشر در این قرون با خود چه کرده است. و یاد خواهند کرد از نفرت ها، کشتارها و دشمنی هائی که قرن ها انسان را واداشت چون مور و موش و شبکور در دل زمین راهی بجوید. غیرت و همیتی که بشر را بی ترس از مرگ به کاری چنین دشوار واداشت.

بگذار آسمان همچنان ارابه ها و کجاوه های خدایان دروغین را راه دهد و یا خیال را میزبان باشد، زمین، زمین مهربان همچنان میزبان حقیقت خواهد، میزبان خوب و بدها. و تا پای آن افسانه ها به زمین نرسیده خیر و شرشان پیدا نیست.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, February 7, 2009

با اعتمادی در راه

این مقاله این هفته اعتماد ست که متنش هم در پی می آید.

اگر نه 90 ، 80 و چند سالي دارد مرد اسکاتلندي. با سبيل هاي چخماقي، هر روز به زحمتي خود را مي کشد با عصايي که چهارپا دارد به پارک نزديک، نيمي از عمرش را نه در جزيره ابري بلکه در آفتاب ميانه خاور گذرانده است. نظامي مرد 30 سال در امارات زيسته. از اول تاسيس امارات، نايب رئيس ستاد ارتش ابوظبي بوده. قصد دارم خاطرات دست اولش را ضبط کنم. مشغولم. خليج فارس و اطرافش را خوب مي شناسد و مردمانش را. عربي و ترکي را سليس حرف مي زند. مي گويد به دين همسرم هستم، و همسرش سوري است.

دوشنبه تا ديدمش از جيب يک شماره روزنامه رايگاني مترو لندن را بيرون کشيد و دو صفحه وسطش را نشانم داد و با لبخندي شادماني خود را نمود. اين گزارش را جسيکا هولاند درباره دو حادثه فرهنگي نوشته که اين روزها در لندن، محافل هنري و علمي را زير تاثير گرفته. اولي نمايشگاه 21 اثر امروزي ايراني در گالري معتبر ساعتچي و ديگري نمايشگاهي با عنوان شاه عباس در بريتيش ميوزيوم که حادثه بزرگي است و ديدني. از آثار کمياب نقاشان دوران عظمت صفوي. گزارش خانم هولاند با تيتري آهنگين از ترکيب ضربه، مشت و تاريخ، به تصوير بريتانيايي ها از ايران امروز و تضادش با تاريخ کهنسال این کشوراشاره دارد.

پيش از اينها بر بنيان تجربه و شناختش از جنوب خليج فارس برايم گفته بود اينان که امروز در دوبي و ابوظبي به دنبال بلندتر کردن ارتفاع برج هايشان، و ساختن جزاير عجيب، مناطق برف ساز گرچه مصنوعي، دعوت از مشهوران جهان هستند، تحقيري هزاران ساله را چاره مي کنند. قرن هايي که گرسنه و پابرهنه بر کناره آب در انتظار کشتي صاحبان اروپايي ايستادند يا براي تکه ناني به دنبال شان راه افتادند. اين علاقه غريب شان به اتومبيل هايي عجيب و غريب با دستگيره هاي طلا و صندلي هاي براق متظاهر از آن روست که همواره «صاحب» اروپايي را سوار بر اين سياره ها ديده اند و خود را سائلي دوان در پي اش. و برايم گفته بود اما در شمال خليج فارس، هر که حکومت داشته باشد فرقي ندارد، مردم عادی حتی، حتي آن پابرهنه گرسنه بندري هم چون پشتش به ارتفاعات و دره هاي سبز است صاحب غروري دارد که در چهره شاه عباس پيداست که لباس خود را بر تن برادران شرلي کرد و آنها را به خدمت خود درآورد.

اسکاتلندي سالخورده با اشاره به نقاشي شاه عباس مي گويد اين همان شاهي است که اميرش را فرستاد تا تمامي جنوب خليج فارس را ضميمه ایران کند، و همان جا که امروز برج هاي بلند برپاست و اتوبان ها و پالايشگاه هاي نفت يا بندرگاه هاي تجاري، شد تبعيدگاه بدکاران و جانياني که مزاحم مردم فلات ايران بودند.

چهارشنبه که دوباره ديدمش کلنل را انگار منتظرم بود. اول شست خود را به نشانه پيروزي بالا گرفت و بعد هم با انگشتانش «وي» ساخت به نشانه پيروزي باز، همان عادت چرچيل. چند ثانيه يي وقت برد تا دريابم اشاره اش به پرتاب موشک اميد است. با لبخندي مي گفت حالا امريکايي ها لابد تبليغ مي کنند که اين موشک مقوايي است. اما خودشان مي دانند که نيست. تازه اگر ندانند هم ماموران شان در منطقه برايشان خواهند نوشت از غروري که با هر حرکت ايراني ها به مردم منطقه دست خواهد داد. آنها مي دانند که مردم جنوب خليج فارس و کل منطقه، آنهايي که به فکر چيزي بزرگ تر از برج ها و هتل هاي بين المللي و مارک هاي لباس و بوتيک ها هستند، چطور مغرور خبرهايي مي شوند که از ايران مي رسد.

کلنل مي گويد در روزگاري شاهد بوده که مردمان جنوب خليج فارس به بمب هسته يي پاکستان چنان مي نازيدند که عکس هايي از آن را در پستوهايشان به ديوار زده بودند. اما کوتاه مدتي گذشت و نازشان فروکش کرد.

لبخند صورت کلنل به نشانه فهم حقيقتي دور از نگاه همگاني، گشوده شد تا گفت ايران به گوش اين مردم تحقير شده مي خواند که به صورت صاحبان اروپايي و امريکايي چنگ مي توان زد، مي توان با آنان کلنجار رفت، حرف شنوي آنان نبود. و ماهواره هم به فضا فرستاد.

کلنل وقتي به حکايت هايش پايان داد، يا خسته شد، گويا بنا به وظيفه منفعت غربي ها را هم بايد مي جست وقتي گفت ساکنان شرق اگر اعتماد به نفس پيدا کنند ديگر نه که خطرناک نيستند، بلکه رفيق راه تمدن جهاني خواهند شد. اين اوباما با داستان آشناست، اما ما اروپايي ها کمي طول مي کشد.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, February 1, 2009

برای آن که خوب بود و رفت


این کارتون نیک آهنگ و در زیر هم یادداشت کوتاهی است که برای سالمرگ احمد بورقانی و ویژه نامه ای نوشتم که سهام تهیه کرد و در مراسم توزیع شد. تا جای خالی مرا در انجمن صنفی و خانه هنرمندان پر کرده باشد.

هیچ نگو. نه اشک بریز، نه غصه بخور، نه دماغت را بالا بکش، اگر دلت می خواهد چشمانت را ببند فقط. بایست این جا کنار دیوار و چند دقیقه مجالم بده تا برایت حکایتی بگویم از آن که دستانش از ابتذال شکننده ترست، از مرگ.

واقعی ترین، طبیعی ترین و عادی ترین پدیده عالم. لازم ترین هجران ها که با خود تیزترین دردها را می آورد در حالی که خوش ترین رهائی ها در آن است. اگر برای همگان نیست باورم این است که برای احمد بورقانی بود. که سالی از رفتنش می گذرد و هنوز داغش تازه است.

به سبک خودش اگر قرار باشد با شوخی و بذله ادامه دهم بایدم گفت "راستی اگر مرگ نبود و الان هیتلر و کلئوپاترا و ناپلئون پیر و جد اندر جدمان همه شکسته در خیابان ها ولو بودند و یا در خانه سالمندان بسته. چه دنیای عجیب و بدی بود. چه دنیای بی رحمی می شد. نه بابا همین بهتره بیا بریم ختم".
[][][]
در جائی خواندم جمله ای که گویا از نلسون ماندلاست. نوشته بود فرقى نمي كند گودال آب كوچكى باشى يا درياى بيكران. زلال كه باشى، آسمان در توست.
احمد از دوستداران ماندلا بود. سه سال قبل در تلفن از او پرسیدم مسافری می آید اگر قرار باشد که چیزی برایت آورد چه باشد بهترست گفت کتابی. گفت چه کتابی. گفت کتابی که خوب ماندلا را معرفی کرده باشد. و اضافه کرد که من مسحور این آدمم. اگر نمی گفت هم می توانستی فهمید که کسی مانند احمد به کسی چون ماندلا نمی تواند دلبسته نباشد.

اگر حافظه ام درست به یادآورد بورقانی، پیش از ماندلا مدت ها محو شخصیت مهاتما گاندی بود.

آری آدمی را بیداری هایش می سازد و خواب هایش نشان از آرزوهای اوست. در خواب های احمد بورقانی گاندی و ماندلا بود. در جامعه ای که بیشتر صدای آن ها می شنویم که در خوابشان اگر نه هیتلر، می توان دید که استالین زنده است. ضدغرب، ضد سرمایه داری، قهرمان جنگ و سخت گیر با دشمنان خلق.

بورقانی نه در خواب و نه بیداری شبیه به اکثریت ما نبود. با آن که سهام الدین در اولین نوشته وبلاگش درباره رفتن پدری مانند احمد بورقانی به خود تسلی داد که شاید خیری در این بود. با خود زمزمه می کنم هر گاه که به یادش می آورم
:
چرا عمر تیهو و دراج کوته
چرا زاغ و کرکس زید در درازی



ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook