Tuesday, January 19, 2010

امامزاده بی چلچراغ

ماجرا از روزی شروع شد که آقای معین المله درگذشت، بزرگ تر محله بود و حق ها به گردن اهالی داشت، برای همین در تشییع جنازه اش مردم سنگ تمام گذاشتند. همه آن هفته مجلس ختم بود. هفتم که آبرومند گذشت از خانواده معین المله خبر رسید که سدصغر را خواسته اند. سدصغر گنده لات محله بود که در عزاداری ها علمدار می شد و جلو دسته حرکت می کرد و در دهه محرم پرده کشی و نظم عزاداری خانه معین المله به عهده او بود.

سدصغر رفت و شنید که آقا معین المله چلچراغ بزرگی را که وسط پنجدری خانه اش هوا بود وقف امامزاده یحیی کرده و او با کمک نوچه هایش باید تا قبل از چهلم چلچراغ را از پنجدری بکنند و ببرند در امامزاده. خانم معین المله هم پیام فرستاد که هر چی هم خرجش هست به عهده ما. سدصغر نگاهی کرد پرسید من. همه گفتند بله خود آقا فرمودند بهتر از همه سدصغرست. پیشنماز مسجد گفت چلچراغی را که آبرو محله بلکه بگو تهران است نمی شود دست هر کس سپرد و اصلا حرکت دادنش کار هر کس نیست.

سدصغر از فردایش دست به کار شد. قرار شد همه محله کمک کنند که کار سر بگیرد. اما یک ماهی گذشت و هنوز چلچراغ در خانه معین المله بود و سدصغر و نوچه هایش مشغول نقشه کشی و به هم زدن وضعیت محله. اول از همه صدای حاج آقا امیر پیش نماز مسجد بلند شد که چرا دیوار سقاخانه را خراب کردین، چرا بچه های مرتضی خان را کتک زدین بابت این که توپ بازی می کردند توپشان افتاد همان جا که داشتند طاق نما می ساختند برای چلچراغ. اما نه تنها صدای پیشنماز مسجد به جائی نرسید که وقتی دو سه بار گفت اول حساب مسجد را از او گرفتند و بعد هم یک پیشنماز تازه علم کردند که محله پشت او نماز بخواند. این پیشنماز را هم سدصغر معین کرده بود. سر همین موضوع مرتضی خان ملک الکتاب هم خانه اش را که اعتبار محله بود فروخت و از محله رفت. اما ماجرای چلچراغ بیش از این طول و تفصیل داشت و وصیت معین المله [که بعدا معلوم شد در آن سدصغر را تعیین نکرده بود بلکه این را گردنش گذاشتند] کار اساسی دست همه محله داده بود.

سدصغر از فردای روزی که ماموریت چلچراغ به او محول شد رفت و یک تعداد عمله و بنا گرفت و در جاهای مختلف محله دو تا چینه کشیدند به اندازه یک متر و نیم بلندی، و همین قدر هم عرض. ده تائی از این دیوارک ها در فاصله خانه معین المله کشیدند تا مسجد، و اسمش را گذاشتند قدمگاه. اول کسی نمی دانست منظور از این چینه ها چیست تا بعد معلوم شد برای آن است که وقتی چلچراغ را حرکت می دهند، طبق کش ها بین راه برای خستگی در کردن طبق را بگذارند بالای چینه.

اما خراب کردن سقاخانه بیشتر از این ها حرف و حدیت داشت. سقاخانه ای از زمان شاه شهید سوک خانه سرهنگ بود سر کوچه ابوالقاسم شیرازی، به حرف سدصغر برای این که چلچراغ بتواند وقت عبور بچرخد باید سقاخانه خراب می شد و وقتی حرف شد که این سقاخانه برکت محله بوده و سال ها مردم از آن آب برداشته اند و به آن جا دخیل بسته و درش شمع روشن کرده و نذر و نیازشان را به آن جا برده اند، سدصغر گفت الله و للله خودم بعدا سقاخانه بزرگ تر می سازم بگذارید چلچراغ بگذرد وقت همه کار هست. سرهنگ هم چیزی نگفت. سندی داد که دویست متر از شرق حیاطش را بدهد برای ساخت سقاخانه و آبش را هم تامین کند.

مادر سرهنگ یک بار پیام فرستاد که در همه این سال ها وسائل بزرگ تر از طبق چلچراغ، در همین کوچه ها چرخیده و نیازی به این همه خرابی نبوده. اما رو حرف سدصغر نباید حرفی زده می شد و کسی به حرف پیرزن گوش نداد. در مقابل هر غرغری جواب این بود که کار بزرگی در پیش است این مال نسل هاست و باعث آبروی همه می شود. می خواهید اعتبار اسلام برود. همه ساکت می شدند البته که کسی این را نمی خواست.

برای حرکت دادن چلچراغ دو سه باری زمان تعیین شد و عقب افتاد، با هر تغییر مقداری پول رد و بدل شد، یا خانواده معین المله دادند و یا کسبه زیر بازارچه. دفعه آخر روز جمعه ای تعیین شد که چهارشنبه بعدش چهلم معین المله بود. حالا دیگر برای چلچراغ مقرراتی هم نوشته شده بود که بازارچه را فرش پوش کنند و طاق نصرت بزنند و در مسیر راه میز و عسلی بگذارند و چای و شربت بدهند، خلاصه شده بود عین نیمه شعبان.

بالاخره چلچراغ یک روز صبح قرار گرفت روی یک طبق چوبی بزرگ و سدصغر رفت، همه محله جمع بودند و صلوات می فرستادند. و چه جمعیتی و چه دسته ای. چه زاری و شیونی. چه آواز و شادخوانی ها. در هر کوچه و هر چند قدم فضا تغییر می کرد. دو سه نفر مامور بودند پااندازها را جمع می کردند. اسکناس ها و پول های زرد کیسه کیسه می شد و می بردند. چهار پنج نفر فقط مراقب سدصغر بودند که کمربند علمدار را از مسجد گرفته به کمر بسته بود. در اولین قدمگاه که طبق رفت بالای چینه و سدصغر نشست زیرش الحق که ابهتی داشت و مردم از زن و مرد که همه کار را نهاده و به تماشا آمده بودند دستبوس شدند. سدصغر که حال درستی هم نداشت سرش را پائین انداخته بود مردم صف کشیده دستش را می بوسیدند و او هم دعائی می کرد. اما قضا کار خود کرد. قدر پرده در شد.

همان جا بود که سنگ ریزه ای از آسمان آمد و خورد به یکی از آویزه های چلچراغ و دو تا از آن ها و یکی از مردنگی ها را شکست. مردم هم دیدند که چند تا از بچه های شیطان محله در پشت بام ها هستند و پیدا بود کار آن هاست. وقتی صدا بلند شد که شکست... بچه ها پیدا بود ترسیده اند و لازم نبود فریاد سدصغر بلند شود که خطاب به نوچه هایش گفت بگیرید این خس و خاشاک را. نوچه ها هم ریختند و شروع کردند به بالارفتن از دیوار ها و رساندن خود به پشت بام. اول از همه صدای کربائی عباس ماستبند بلند شد که گفت ناموس و عفت مردم تو خانه اند چیه مردای غریبه را راه انداختین بالای دیوار مشرف به خانه ها، هر کس سخنی به تائید گفت اما این بار هم صدای سدصغر در کوچه پیچید که اگر من باید چلچراغ را برسانم به امامزاده باید نظم باشد و بی ترتیبی نباشد. باید این حرام زاده ها را بگیرند. کربلائی عباس تاب نیاورد و گفت سد صغر دست شما درد نکند حالا یتیم مانده های ما شدند حرام زاده. والله که خیلی سرت میشه. سدصغر هم نه گذاشت و نه برداشت گفت اگر لازم آمد بزرگ تراشان را هم همین جا به تخت می بندم. دیگر گذشت دوره ای که هر که هر کار خواست بکند. نظم و ترتیبی دارد محله. نوچه ها هلهله کنان تصدیق کردند.

داشت غلغله می شد که یکهو یک صدای شیون گوئی زمین و آسمان را پر کرد. صدای زنی بود که می گفت یا زهرا. خبر رسید که عبدالعلی تنها پسر افتخارالملوک که خواهرزاده معین المله می شد به دست یکی از نوچه های سد اصغر از بالای کفترخون پرت شده تو حیاط و در دم خون از دماغ راه افتاده و بی جان افتاده. چند دقیقه ای نگذشته بود که از محل فرماندهی سدصغر خبری پخش شد به این مضمون که عبدالعلی خواهرزاده مرحوم مبرور معین المله را همان ها که سنگ به چلچراغ انداخته بودند کشته اند و همان ها که ایمانی به امام و امامزاده ندارند. همان ها که پریروز هم به سدصغر حافظ محله بدگفتند. برعهده ماست [ما یعنی نوچه های سدصغر] که قاتل را پیدا کنیم و به سزایش برسانیم.

اما مگر به خرج کسی رفت. مگر کسی باور کرد. شب در همه خانه ها عزاداری بود. هم بغ کرده بودند و برای مادر داغدار شیون می کردند. چلچراغ در قدمگاه سوم مانده بود و کسی رغبتی به دنبال کردن ماجرای آن نداشت. سدصغر هم همان طور در زیر چلچراغ نشسته بود و قلیان می کشید و منتظر بود فردا غائله تمام شود و باز مردم بریزند به نذر و نیاز و سینه زنی و بدرقه چلچراغ و پذیرائی از او و نوچه هایش. اتفاقی که نیفتاد. تا عصر هم صبر کردند باز هیچ کس نرسید. نه شربتی نه حلوائی و نه خیرات و مبراتی. سکوت محله را گرفته بود. در آن وسط ها خبر رسید یکی دو تا از نوچه ها از سر عصبانیت به نوه های معین المله هم بدگفته و به در خانه متوفی گل پاشیده بودند که این هم مزید بر علت بود. چنین بود که یک صبح دیوار های زیر بازارچه پر شد از شعار نوشته های ژلاتینی. نوشته بودند امامزاده ما چلچراغ نمی خواد. می گفتند چلچراغی که خون عبدالعلی به گردنش باشه برای قبرستان خوبه. می نوشتند زیر این چلچراغ نماز ندارد.

چکار باید می کردند. حالا که دیگر کار چلچراغ و طبق کشی هم هوادار و دنباله روئی نداشت. کسی هم پاانداز نمی داد، نه که مسیر راه بلکه امامزاده هم از رونق افتاده بود چه باید می کردند. در این حال سدصغر غروبی رفت دم خانه معین المله در زد و از همان پشت در به منزل آقا معین المله عرض کرد چکار کنیم با این چلچراغ. رو دستمان مانده. علمائی که در زاویه امامزاده درس دارند هم پیام کرده اند که این چلچراغ به مسجد روا نیست.
سدصغر مدتی همان پشت در معطل شد تا بالاخره یکی آمد و پیام آورد که خانم فرمودند اگر خانم افتخارالملوک مادر عبدالعلی رضایت دادند که هیچ ورنه چلچراغ را بروید و بیندازید در خندق، آقای معین المله هم راضی نیست.

سدصغر در این کار انگشت به دهان حیران مانده بود و نمی دانست چه کند. نگاه کرد و دید مدتی است نوچه ها هم دیگر سر کار نمی آیند. او مانده است بود با طبق چلچراغ. نگاه های بی محبت مردم. دیوارهای پر از شعار.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At January 19, 2010 at 6:24 PM , Anonymous ع.ث said...

با درود
چلچراغ را از خندق برداشته سر و سامانی داده، خود به مسجد
رسانیم. دیوارها را چو رنگین کمان آراسته، میز و عسلی گذاشته
و چای و شربتی دهیم، همه را گفته، می بخشیم. با اهالی مروت
با سدصغر مدارا

چهار پیشنهاد بنیادی برای سبزها؛ به ظاهر ناشدنی
یکم۰ رهبری مستقیم جنبش سبز توسط حجت الاسلام محمد خاتمی
دوم۰ درخواست مستقیم مهندس میرحسین موسوی و حجت الاسلام
مهدی کروبی از «آیات عظام» و اما «سپاه و بسیج» مبنی بر اعلام
بی طرفی و پشتیبانی ایشان از ملت؛ پشتیبانی از ملت الزاماً حمایت
ایشان از جنبش سبز و آقایان موسوی و کروبی نیست
سوم۰ تدوين مجدد برنامه های اقتصادی، اجتماعی و سیاست خارجی
واقع بینانه، هدفمند و قابل دستیابی و تطبیق آنها با نيازها، شرايط و
خواسته های «نسل جوان» کشور. آنان را دریابیم
و آخر۰ توجهی خاص به شهرستان ها؛ ایران فقط تهران نیست

 
At January 19, 2010 at 6:39 PM , Anonymous Anonymous said...

besiar besiar besiar ziba...az samime ghalb masoud behnoud ra doost daram

 
At January 19, 2010 at 6:59 PM , Anonymous Anonymous said...

قاصدک چه حاصل تو گوش کر حمار یاسین حواندن .

 
At January 19, 2010 at 7:19 PM , Anonymous Anonymous said...

سلام استاد
مثل همیشه عالی بود. معتادمان کرده اید به این نثر زیبا و روح نواز و شگفت اینکه چه زیبا جزئیات حال و اوضاع را به تصویر می کشید در قالب یک داستان. باز هم روح مان را شکوفا کنید. قلم تان سر سبز.

 
At January 19, 2010 at 7:23 PM , Anonymous Anonymous said...

سلام استاد
لطفا بفرماييد اين داستان واقعيه يا فقط يك داستان سمبليك براي تطابق با جريانات روزه ؟

 
At January 19, 2010 at 8:16 PM , Blogger Unknown said...

خیلی آماتور بود، در حد مسعود نبود.

 
At January 19, 2010 at 8:46 PM , Anonymous Farzi said...

جناب بهنود از اینکه امید میدهی به نسل جوان ممنون. میتوان هر نامی که مناسب بود به شخصیتهای داستان داد فقط باید دقت کرد که عاقبت او میماند و چلچراغی که نه به خانه رواست نه به مسجد، شاید خندق هم برای این چلچراغ زیاد باشد.
با اجازه لینک دادم. همچنین مطلبی از آقای مطهری در وبلاگ خودم آوردم که به نظرم زیباست و مرتبط به حال و هوای امروز. امیدوارم کمک کند به فهم شرایط امروز.
پاینده باشی.
دوست فرضی

 
At January 19, 2010 at 9:05 PM , Anonymous نی ما said...

بسیار عالی.نظرم را درباره امامزاده بی چراغ در کامنتی جداگانه با عنوان"پارادوکس سیدصغر"خواهم نوشت اما...

سلام استاد
"دبستان" هم تعطیل شد.بخش فرهنگ و اندیشه ای که دبیری آن در هفته نامه و خبرگزاری خلیج فارس با من بود.تا به حال می گفتند درباره چه چیزی ننویسید و حالا می گویند درباره چه چیزی بنویسید!افسوس و افسوس و... باورتان می شود که در اینجا مدیرکل "فرهنگ و ارشاد اسلامی"مطبوعات منتقد را "مگس های دورکثافت"می خواند؟(چند ماه قبل)آنهم در روز خبرنگار؟اگر این اتفاق در تهران می افتاد شما هم در بی بی سی بدان می پرداختید و همه می فهمیدند و ...اما(لعنت به این اماها...)
آمدم که برایتان فراوان بنویسم اما...بگذریم،به رسم روزگار.
غزلی را با شما قسمت می کنم در اینجا: www.bibatoboudan.blogfa.com
و متن سخنان آن مدیر کل و مصاحبه من با او نیز در اینجا: www.babitoboudan.blogfa.com
روزی که دبستان تعطیل شد نوشتم:
در آتش بارانشان
چترهامان هیزم شد
...
خشکیده لب و تر چشم
به مسلخ مان بردند
...
چترها را آتش زدند
و زیر باران
خشک و تر سوخت.
استاد!«پایتان را از لای در برندارید,ما هنوز نفس می کشیم».
نی ما جوادپور

 
At January 19, 2010 at 10:37 PM , Blogger Unknown said...

عجب حکایتی است.حالا ان چهلچراغ بود و می شد در خندق بلا سرنگونش کرد.اما اکنون وطنم را چگونه از چنگال این کوته فکران گنده لات نجات دهیم

 
At January 19, 2010 at 10:40 PM , Anonymous Anonymous said...

خوب بود بهنود خان. خوب بود.
این چلچراغ حرمت بیخودش تنها با خون عزیزان ما می شکست که شکست. حیف از گوشه های دلمان که رفتند.

 
At January 19, 2010 at 11:14 PM , Anonymous Anonymous said...

اميدها بسته بودم به عقب نشيني سد اصغر معاصر كه ديشب با آن صحبتهاي دشمن دشمنش دلم گرفت و نا اميد شدم با خود گفتم گور پدر سياست بي قاعده ديگر چيزي نميخوانم از فردا ، فردا كه امروز باشد تاب نياوردم و گويا را زدم باز شد اين مقال شما آنقدر تصاويرش برايم جالب بود كه چشمانم از خنده پر اشك شد دست شما درد نكند روحم تازه شد مثل مقاله نگران نباشيد قبل انخابات بود همين خنده روحيه ام را تازه كرد
هومان كرمانشاه

 
At January 20, 2010 at 1:04 AM , Blogger Mike said...

You are a genius. God bless.

 
At January 20, 2010 at 1:12 AM , Anonymous Anonymous said...

آقای بهنود عزیز، این نوشته ی شما شاهکار بود؛ تاریخ 30 ساله ی جکهوری اسلامی ایران در یک داستان کوتاه و کلاسیک! واقعا لذت بردم

 
At January 20, 2010 at 1:21 AM , Anonymous کمال بورقانی said...

کاش آخر داستان را هم می نوشتید آقای بهنود.

 
At January 20, 2010 at 2:34 AM , Anonymous Anonymous said...

بنده اینطوری برداشت کردم و البته اگر اشتباهی هست که حتما هست شما بزرگواری کنید و ببخشید
این چهلچراغ همان انقلاب ۵۷ بود که معین المله یا آیت الله خمینی بمیراث گذاشت و سدصغر یا
آقای خامنه ایی مسئول حرکت دادن این چهلچراغ بجایی بهتر یا روزگاری پر شکوهتر برای مردم
ایران بجلو بود اما مصیبتها سر راه سبز !! شد که ....؟ اول اینکه سقاخانه آقای سرهنگ یا شخص
شخیص محله اقای رفسنجانی را خراب کردن یگ گاف بزرگی بود که سرصغر کرد و آن ریگی که
از آسمان امد و گوشه چهلچراغ را شکست همان دو پسر شلوغ محله یا موسوی و کروبی بودند
که با چالش انتخابات چهلچراغ را دچار حادثه کردند و البته قیاس حوادث عاشورا و سوء استفاده
محافظه کاران هم پر رنگ شده و ....؟

تعجب بنده اینجاست که اقای بهنود در مقالات گذشته بوضوح همه اینها را خیلی شفاف در وبلاگش
و دیگر مطبوعات درج کرده و اینگونه در پس پرده نوشتن متعلق دوران هویدا و نصیری هاست
که اقای بهنود در سپید و سیاه و آیندگان مینوشت ...نه اینکه در لندن زیستن و بلاگ شخصی داشتن
و اینگونه نوشتن ٬؟؟ شاید دارد اوضاع تاریخی گذشته های دور را بیادمان میاورد که روشنفکران
با چه

 
At January 20, 2010 at 2:41 AM , Anonymous Anonymous said...

تمثیل بسیار جالبی بود.غیر از این هم از استاد بهنود انتظار نمی رفت.یه خواهش ازتون دارم، می خوام اگر ممکنه توی همون 10 دقیقه برنامه بی بی سی بیشتر به تعقیب نویسنده های محبوب و بیکار فعلی توی سایتهاشون بپردازید چون همون طور که هر شب هم می فرمایید روزنامه هایی که این روزا در میان بیشتر به کار سبزی فروشها می خورن تا ما.
ایام عزت مستدام
ارادتمند عماد

 
At January 20, 2010 at 2:53 AM , Anonymous Anonymous said...

مسود خان، دسست طلا. چه باحال فضای امروزو ساختی خوشتیپ دمت گرم حال کردیم الهی که امسال عید تو تلویزیون ملی خودمون بهاریه خون ببینیمت!

 
At January 20, 2010 at 3:10 AM , Anonymous حميد said...

چه سحري دارد اين قلم! سدصغرهاي زمانه در چه حالند حالا؟

 
At January 20, 2010 at 3:41 AM , Anonymous setare*** said...

درود بر شما

 
At January 20, 2010 at 4:10 AM , Anonymous Anonymous said...

شبیه داستان "زیر درخت انجیر معابد" نوشته بودید.

 
At January 20, 2010 at 5:38 AM , Anonymous Anonymous said...

يكي بود يكي نبود
........
خوب حالا بوس مسواك لالا
مهدي

 
At January 20, 2010 at 6:22 AM , Blogger Prince said...

خیلی جالب بود، مرسی.
والا ما که توی مرز تخیل و واقعیت نوشته های شما مانده ایم.
اما عجب صفایی به دل خسته آدم میدهد.

 
At January 20, 2010 at 6:58 AM , Anonymous اشکان said...

تا کی باید خودمان را گول بزنیم و بگوییم کار سدصغرها از نادانی است؛ نه از بدخواهی؟! یعنی همه‌ی بدنامان تاریخ نیت خیر داشتند و فقط راه را گم کرده بودند؟! آقای بهنود آدم «نباید صددرصدی باشد».

 
At January 20, 2010 at 7:08 AM , Anonymous Anonymous said...

آقاي بهنود بگردم اون قلمتو.اين بار عنان از كف داده و كولاك كردي. اما خوب چندان نمي شه به صاحب اين قلم ايراد گرفت.خط مشي او هميشه بر مدار مدارا بوده و نمي شه بيش از اين ازش انتظار داشت.همون طور كه از داور با طبيعت ظلم ستيزش تراوشاتي ديگر حاصل مي آيد.
به هر صورت به پيش.خواه لا پشتي خواه خر گوشي.

 
At January 20, 2010 at 8:40 AM , Anonymous محمود said...

سلام بهنود جان!

اکثرن نوشته‌اند که عالی‌ست و من هم می‌گویم عالی! اما یکی تا این‌جا گفته در حد بهنود نیست! نظر ایشان هم محترم! دیگری نوشته که در ده دقیقه مرور روزنامه‌ها چه بهتر به سایت‌ها هم پرداخته شود که دیشب دیدم بهنود از آن میان کانالی زد به «جرس» و «بالاترین» هم پرداخت. اما سدصغر کیست باید بهتر بگویم به‌قول بهنود در آغاز دو رمان تاریخی‌اش (امینه و خانوم) قصه‌ای‌ست که باید خواند و باور کرد. این یک قصه است باورش کنید. گیرم شخصیت‌ها استعاری هستند اما قصه‌ی امروزست و بس! از بهنود همین انتظار است که رگ و پی مردمان‌اش را می‌داند و راوی روزگار است. روزی خواهم نوشت او بیهقی زمان است. چرا؟ خواهم گفت در آینده‌ای نزدیک. بهنود جان این تکه‌ی آخر را حذف نکنی که بی‌راه نگفتم ها!

قربان‌ات

 
At January 20, 2010 at 10:22 AM , Blogger Talented Moron said...

آقای بهنود٬ شما متعلق به نسل گذشته هستید. و صد البته وابستگی جناحی شدیدی به اصلاح طلبان دولتی دارید. اینجا چلچراغ چیست؟ انتخابات؟ نیروگاه اتمی؟ معین المله کیست؟ خمینی؟ او بزرگتر محله بود و احترام داشت؟ آیا همین معین المله نبود که هزاران هزار از جوانان همین محله را به تخت بست و شلاق زد و تیرباران کرد؟ اینگونه با داستان سرایی های فیلمفارسی سان٬ در صدد کسب همدردی و همدلی برای کی هستید؟ برای اهالی محله یا برای معین المله؟ یا شاید هم برای سدصغر؟ به هر حال سدصغر هم لابد نیتش خیر بوده!

 
At January 20, 2010 at 11:13 AM , Anonymous Anonymous said...

سلام
استاد عزیز سد صغر که لات بود و هست و خواهد ماند. ولی بیایید بپرسیم کی به سد صغر اجازه داد همچین کاری بکنه؟ فقط چون یه مرحوم وصیت کرده بود مردم چهلچراغ رو دادن دستش؟ (اون وصیت هم که معلوم نیست راست بوده یا دروغ.) .مردم رو بگو شما وقتی دیدن گنده لات محل قراره چهلچراغ روببره به حرفش گوش دادن. سقا خونشون رو به حرفش خراب کردن، کتک خوردن بچه هاشون رو تحمل کردن، تازه براش شربت و نذری و ... هم بر پا کردن. آخرش هم جون بچه هاشون رو ... .

خب دیگه چه انتظاری دارین. خودمون بت درست می کنیم ، خودمون بت رو بزرگ می کنیم.وقتی هم که از دست بت مون خسته شدیم خرابش میکنیم بعدش دوباره بت میسازیم ، بزرگش میکنیم ..... .مسلمان بت پرست خیلی بدتر از یه بت پرست واقعیه.
بخدا از ماست که بر ماست.
A.Azad

 
At January 20, 2010 at 12:50 PM , Anonymous Anonymous said...

آقای بهنود به نظرم این داستان داستانی نبود که در یک پست یک وبلاگ نوشته بشه. باید خوب ساخته و پرداخته می شد. شاید مثل قلعه ی حیوانات. به هر حال، سمبل بندی کردید.

 
At January 20, 2010 at 12:58 PM , Blogger Dalghak.Irani said...

سلام به بهنود عزیز وفلم طناز وادیبش
1- بخاطر دوستی که ناراحتش کرده بودم با کامنت قبلیم واو ناچار بمن دشنام داده بود تا مسعود بهنود رازحمت ویراستاری بدهد سعی می کنم کمتر آفتابی بشوم دراین مکان مقدس.
2- وبخاطر بازهم دوستی که مرا نوازش کرده بود درهمان پست به زبان انگلیسی. امدم بگویم که مطلب جدیدی گذاشته ام دربلاگ فقیرم با عنوان "سکولاریسم مهوع" که به سرزدنش می ارزد گمان دارم. مرسی

 
At January 20, 2010 at 1:26 PM , Anonymous Anonymous said...

تو فکر این بودم نوشته های زیبای شما رو به صورت ebook موبایلی به دوستانی که از داشتن اینترنت محروم هستند برسونم
بنویس باز هم بنویس

 
At January 20, 2010 at 3:13 PM , Anonymous Anonymous said...

Vatanam way Vatanam.Midooned ba del o ghalbe ma chekar mikonid ba in neveshteha?Ashk va ashk.

 
At January 20, 2010 at 5:21 PM , Anonymous ابراهیم رهائی said...

این دوستانی که نق زده اند واقعا دلم گرفت. نه به خاطر بدگفتن از نوشته بهنود که پوستش کلفت تر از این حرف هاست و اگر دلش را نداشت این همه کامنت بدگو را باز نمی کرد اصلا کامنت نمی گذاشت مثل خیلی ها. نه از فکر این که ایرانی باشی فرزند سعدی باش همزبان حافظ باشی و شعر شاملو خوانده باشی دلت سبز باشد اما نفهمی که پشت این قصه چه دنیائی است نفهمی که چقدر مهم است. نفهمی ارزش لرزیدن دل هایمان را . وای که چقدر باید برایتان افسوس خورد. من که از صبح تا به حال بی اغراق بیست بار خوانده ام و به همه داده اند بخوانند.
دستت [...] تو برای ما [...]

 
At January 21, 2010 at 11:37 AM , Anonymous Anonymous said...

جسارت نشود منهم برداشتمرا ...
بنظر من مرحوم امام ره بود و چلچراغ: یارانه های انرژی سوختی، سدصغر هم پست ریاست جمهوری است که ا ز هاشمی به خاتمی و احمدی نژاد میرسد. بار سنگین است و در عین حال لاجرم به آنیم.

اما باید اقرار کنم که در پایان داستان همه چیز قاطی میشود و گویا دارد آینده گویی میشود،و من از جمع بندی برداشتهایم عاجز میمانم . دوباره تلاش خواهم کرد...
برزو

 
At January 22, 2010 at 12:16 AM , Anonymous Anonymous said...

آقا بهنود بسیار زیبا نوشتی. سدصغر امروز دقیقا همان می کند که آن سد صغر می کرد .
اگر یادتان باشد سخنان اولین نماز جمعه او پس از انتخابات نشانگر برخورد خشن با معترضین بود . سپاه نیز برهمین اساس با مردم برخورد کرد و زد و کشت، تجاوز و زندان کرد و بعد گفت معترضین خودشان را کشتند. دیشب دو نفر به مناظره در شبکه سه دعوت شده بودند که سابقه دفاع از قتل درمانی سعید امامی دارند و یکی از آنها کشته شدن 10 بسیجی را مطرح کرد و دیگری از دخالت بیگانگان در اعتراض مردمی خبر داد. اولی حسینیان و دومی بروجردی زاده عراق بود.
طهماسبی

 
At January 22, 2010 at 3:49 AM , Anonymous mahtab said...

ز قدرت مردم و قریب الوقوع بودن سقوط حاکمیت به دست مردم عادی در خیابان رجز میخوانید ولی در آخر با یک شاه بیت حزب الهی خط امامی به موسوی کرنش و از بیانیه و جنبش سبز فرزند ناب امام خمینی حمایت میکنید !!![...]
این آقایان و خانمها که بیانیه پشت بیانیه میدهند و کردها که معلوم نیست چرا ساکتند در حالیکه ۳۰ سال پیش میخواستند از دولت بازرگان تمامی حقوق از دست رفته قومیشان را یک شبه به ضرب توپ و تفنگ( با حمله به پادگان ارتش به تحریک فدایی توده ای کومله مجاهد ) از او بگیرند و ترکمن ها و بقیه به یک سوال جواب دهند
[...]
آخه شتر سواری دولا دولا نمیشه
هم از فروپاشی صحبت میکنید
هم از مذهب حتا شکل رقیق ان ازهر نفرات میکنید
هم به اصلاح طلبی فحش و ناسزا میگویید
هم از اینکه خمینی شما را گول زد فریادتان به هواست
هم خاتمی را به خاطر روی کرد اصلاح طلبانه لجان مال میکنید
هم از قدرت مردم و قریب الوقوع بودن سقوط حاکمیت به دست مردم عادی در خیابان رجز میخوانید
[...]
البته یک نفر مرد امروز در میان آنها پیدا شد (فرخ نگهدار رهبر سابق چریکهای فدایی خلق ) که گفت با الهام از تعالیم لنین ما علیه بازرگان شوریدیم و این کار اشتباه بود ! من همینجا به بزرگواری و آزادگی این رهبر سابق فدائیان که امروز مورد نفرت کمونیست های حزب الهی روسی است نهایت احترام خود را تقدیم میکنم .

همه اینها بازی ساخته و پرداخته لابی روسهاست برای جلوگیری از نزدیکی ایران به امریکا .

جوانان هم فقط به خاطر آزادیهای اجتماعی و توهینی که این نظام قرون وسطایی [...] به آنها کرده از جان خود گذشته و در خیابانها هستند و مورد سو استفاده چپ - سلطنت طلبان - مجاهدین - امریکا - انگلیس هستند . هر کس دنبال بهره برداری برای خود ش است . کمتر کسی به فکر راه حل برای دستیابی این جوانها به خواست هاشان اس

 
At January 22, 2010 at 7:48 AM , Anonymous خسته said...

یادتان باشد اگر روزی خواستید "برگزیده آثار" منتشر کنید ، این قطعه را فراموش کنید

 
At January 22, 2010 at 10:29 AM , Blogger masoudbehnoud said...

من مطمئن شده ام که خسته یا قصد دارد سربه سر ما بگذارد یا [...] دارد می خواهد ما را وادارد که چیزی بنویسیم که استادم اچازه ندهد. واللله از این بی سلیقه تر هم می شود شد. به شهادت نود در صد کاربران این پست یکی از شاهکارهای ادبیات سیاسی این دوران بود حالا وی آمده [ولش کن بابا در دامش نیفتیم حداکثرش این است که او خوشش نیامده یا [...] بیشتر که نیست . بله؟

 
At January 23, 2010 at 1:12 AM , Anonymous ابراهيم آزاد said...

مسعود عزيز! اين داستان زيبا حقيقت جامعه ماست. راستش بايد با اين پديده روبرو شويم كه هر چه در سطح بالاي مملكت است انعكاس واقعي جامعه در اين سطوح پايين ترست و براي بهتر شدن اوضاع هم بايد از جامعه كوچك خودمان و اصلا از همين خود خودمان شروع كنيم.

در جامعه ما افرادي هستند كه مانند "خسته" خسته اند. طوفان ذهني آنها البته ناشي از طوفاني بودن تاريخ ماست. همه چيز در ذهن آنها به هم گره خورده و نا پيوستگي صداي يك رنده آزارشان ميدهد. نمي خواهم با نظر "خسته" مخالفت كنم اما حقيقتا نه درد را ميفهمم و نه راه حلش را! يعني به نظرم او نيز نه راه را ميداند و نه درد را! همه چيز به هم پيوسته است و نمي دانم چرا به ياد اين شعر نصرت رحماني مي افتم كه البته درست و معلول جامعه ماست:
ای دوست/ این روزها/ با هركه دوست می شوم/ احساس می كنم/ آنقدر د وست بوده ایم كه دیگر/ وقت خیانت است

 
At January 23, 2010 at 7:40 AM , Anonymous Anonymous said...

داشتم فکر میکردم اگر جنبش سبز بنوعی نا موفق بوده حتمأ مسیر و یا دیدگاههای اشتباهی داشته است. مثلأ همین شلوغش کردنهای بعد از انتخابات، منکه راستش گاهی خیلی دلم میسوزد برای آقایان مشایی، کلهر، محصولی،... و احمدی نژاد!
همان نسل دومی های انقلاب که با تاسیس گروه آبادگران اعلام وجود کردند و در کسب آرای اکثریت شهرداری تهران، ریاست دولت و باز اکثریت مجلس شورای ملی موفق بوده اند.

بنظر حقیر نام ؛ جنبش صلح سبز ؛ زیباتر است و آزموده .
تازه فضای آزاد بحث هم که گویا فراهم است. همش فکر میکنم که ایکاش مسعود بهنود هم به ایران بازمیگشت. نیاز به امثال ایشان در فضای سیاسی کشور محسوس است. البته واقفم به این که خالی از خطر هم نیست بازگشت، البته ازتغییرات مثبت آنکه قتلهای زنجیره ای استادان منتقد متوقف شده، یعنی افراطی ترین گروههای مذهبی هم دعوت به قانونمداری و در غیر اینصورت وادار به آن شده اند.
برزو

 
At January 25, 2010 at 7:09 PM , Anonymous خسته said...

با سپاس ازآقایان مسعود بهنود (کپی چینی شما) و ابراهیم آزاد (و آن تفسیر عمیق روانشناسنه) قضاوت را به عهده ی ـ بقول آقای صالح علاء ـ بینندگان جان" میگذارم و مثل سردار سازندگی روز قیامت یقه شان را خواهم گرفت
اما به عنوان کسی که از چهارده سالگی تا به امروز، شما را در برنامه "صفحه اول" در تلویزیون ملی و آیندگان و تهران مصور و آدینه و سایت اینترنتی و بی بی سی و صدای امریکا دنبال کرده است و همیشه کنجکاوی و اشتیاق معقولی به حرفهایتان داشته، میخواهم این بیت را تقدیمتان کنم. با این امید که "حکیم نظامی" را "سه نقطه دار" نکنید

دشمن دانا به از نادان دوست
دوستی با مردم دانا نکوست

و به سیاق بینندگان تلویزیون های ماوراء البحر: "با تشکر از برنامه های خوبتون..."؛

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home