Sunday, January 24, 2010

حرکتی که رهبر نمی خواهد



باز هم مقاله ای دیگر که سخن حریری جان است، از جنس آشنائی و مهر، از خشم و تندی و خودخواهی خالی است و از زیبائی واقع گرا مملو. نویسنده خانم ماندانا زندیان هستند که مقاله شان با بیتی از سهراب شروع شده است: دوستان من کجا هستند/روزهاشان پرتقالی باد

ما دو واژه بودیم: یکی تنها و دیگری تنها. (می‌گفتند خودی و غیر خودی) ما یکدیگر را نمی‌شناختیم، تنها می‌دانستیم نوروز روز نوی همۀ ماست. ما یکدیگر را نمی‌شناختیم، اما جای قدم‌های یکدیگر را بر رنگ‌های پاییز دیده بودیم. قدم‌هایی که می‌رفتند تا رؤیایی ناتمام را در خزان ادامه دهند و بشکفند و بخندند مثل انار در خیال سبز درخت.

متن‌های گذشته یکسر مرثیه بود و آوازها آوایی برای دیروز؛ نه آغازی، نه آینده‌ای، نه نشاطی و نه حتی لمسی از سبز. ما سبزی تاکستان را دوست داشتیم. همه ما را پند می‌دادند که تاکستان را رها کنیم، اما ما از انگور سرشار بودیم. انگور کنایتی از زمان بود که بر آن نام عمر گذاشته بودند و این عمر رسیده بود- صد و سه ساله شده بود. بیرون تاکستان، تاریکی حدیثی کهنه بود. ما به تازگی رخ داده بودیم. تاریکی زمانی ما را آزار نمی داد، عطر رویش که پیچید چشم‌های ما به سمت دیدن گشت.

نیاکان ما گفته بودند چشمی که می‌‌نگرد نور را از آنچه نگریسته می‌شود می‌گیرد، دو نور از دو سو در هم خیره شده بودند و ما دیگر دو واژه نبودیم، ما- ما ایرانیان- سبز شده بودیم و یکسر خودی.

رؤیاهای ما خواست‌های ما شدند و دانش و تجربۀ پیشینیان همراه و همدلمان. ما یکی شده بودیم، چند نسل، چند دهه، چند باور، چند نظام ارزشی.

جنبش‌های گذشتۀ سرزمین ما- تقریبا همیشه- گرد یک رهبر فرهمند شکل گرفته بود. رهبری که قرار بود تصویر و خواست بخش بزرگی از جامعه را بازتاب دهد.

این میان جنبش اجتماعی و مدرن مشروطه بود و خواست‌های روشنی که نه برگرد یک نام که گرد آگاهی ما ایرانیان بالیده بود تا جامعه‌ای شهروندی بسازد، و این جنبش در حافظۀ ما زنده شده بود- زنده تر از همۀ صد و سه سالی که از عمرش می‌گذشت. ما مانند مشروطه خواهان آن روزگار گرد آگاهی سبز شدیم.

جنبش سبز ما جنبشی چند صداست، حرکتی اجتماعی که رهبر ندارد، رهبر نمی‌خواهد و آنان که مسیر سبز بالیدن خواست‌های ما را به واپس‌گرایان توضیح می‌دهند، سخنگوی ما (آقای موسوی در بیانیۀ هفدهم گفته‌اند همراه ما) در آن فضا هستند نه رهبر یا رهبران ما.

ما در هیچ انسانی ذوب نمی‌شویم و تصویر هیچ انسانی را در ماه نمی‌بینیم. ما هر روز خود را و همراهانمان را نقد می‌کنیم و مخالفان خود را چالشگران- و نه دشمنان- خود می‌دانیم.

ما به دنبال هیچ فردی نرفته‌ایم و سی سال یا سیصد سال دیگر هم از این همه وارستگی پشیمان نخواهیم شد. ما- ما ایرانیان- به گفتۀ دوستی از ایران «سبز شده‌ایم چون خواستیم از سیاهی رد شویم.»

ما در این راه هیچ مصالحه‌ای را بر باورهای اصولی خود نمی‌پذیریم- چنان که انقلابیون سال پنجاه و هفت بعد از چهاردهه کشاکش پوشش اسلامی را بر زن ایرانی روا دانستند.

شعارهای ما در دست‌های ما شکل می‌گیرند و با اندیشۀ ما اصلاح می‌شوند، هیچ کس هیچ چیز را از بالا به ما تحمیل نمی‌کند.

ما بیشماریم...

جنبش سبز یک اعتراض آرام و متمدن است، هنری که در حریر نقاشی و شعر و موسیقی جهان تنید و سرزمین ما را به هزارۀ نو پیوندزد. این هنر قرار نیست تلخ شود، قرار نیست منفی شود، تاریک شود و دل خوش دارد به فتح ارتفاع حقیر غرور ناآگاهی یا بازگشتن به شعرها و شعارهای پیش از انقلاب اسلامی که هدف فروریختن بود و جدیت خشونت؛ و شادبودن، زنده بودن، سبز بودن خلاف جهت انقلاب جاری شدن و عبوس بودن و مدارانکردن فضیلتی با زهد انقلابی همرأی.

گفتمان ما- گفتمان غالب ما- گفتمان دمکراسی لیبرال است. ما برای رسیدن به آزادی‌های فردی و حقوق شهروندی‌مان سبز شده‌ایم. ما مانند برخی افراد انقلابی فردیت خود را در هدف از دست نداده‌ایم. ما انسانیم، ایرانی هستیم، و برتری‌مان هرچه هست باید زیبا باشد. ما می‌توانیم عاشق باشیم، شعر بگوییم، آواز بخوانیم، نقاشی کنیم و همچنان در پیکرۀ جنبش سبز بمانیم.

واژه‌هایی که جهان را به دو نیمۀ سیاه و سفید قسمت می‌کنند، دو نیمۀ گناهکار و بی‌گناه، حق و باطل، خودی و غیرخودی، پاک از ادبیات ما دورند.

زندگی به آفرینندگی نیاز دارد، نه اندوه و خشونت. اندوه مبلغ سرخوردگی است و خشونت خانه را ویران کند. ما می‌خواهیم آزادی و شادی و زیبایی را در همین جهان در سرزمین خودمان زندگی کنیم.

جنبش سبز جنبش زندگی است. هر زندگی که این ‌روزها به خشونت و پیش داوری جاری بر خیابان‌های ایران می‌بازد، دنیایی از شادمانی و رنگ از جنبش زندگی دریغ می‌شود. اما از یادبردن روح سبز این جنبش، آلودن ادبیات آن به طعم گس و کهنۀ کینه و خشم و خشونت، طراوت و تازگی را- زندگی را- از جنبش سبز و رواداری انسانی را از فرهنگ سیاسی سرزمینمان می‌گیرد.

رو به روی واپس‌گرایی، در برابر خشونت و بی‌اخلاقی و پیش روی مرگ، هر نشانه‌ای از زندگی نافرمانی است. ما اگر امید و شادمانی و خلاقیت را زندگی کنیم، از جهل و پیش داوری و مرگ نافرمانی مدنی کرده‌ایم.
این روزها، ما باید لبخندمان را گسترده کنیم و به همدیگر بسپاریم که ما محتاج نور و انگور و آوازیم. این مه که ما را احاطه کرده است سرانجام رنگ می‌بازد و مبدل به گل بنفشه می‌شود . دریغ است روز بدون دخالت ما تا شب ادامه یابد و این سیب‌های سبز پژمرده شود.

ما بیشتر این راه را بی پاسخ و تنها آمده ایم. دیروز یکدیگر را نمی‌شناختیم، امروز چنان چشم‌هایمان و دست‌هایمان به هم شباهت دارد که انگار در آینه‌های موازی تکرارشده ایم. ما می‌خواهیم در این کوچه‌های بلاخیز زمستان استعاره‌ای از زندگی باشیم. ما در زمهریر بهمن نیز می‌توانیم عطر بهارنارنج را دوست داشته باشیم. آنان همه چیز، حتی درخت را انکار می‌کنند. ما باید به دفاع از زیبایی برخیزیم. اگر آنها در خانه بمانند ما- ما ایرانیان- زندگی از یاد می‌بریم.

دیباچۀ این عشق و این باران و این دست‌ها با کینه بیگانه است. آنها که در باران لباس آهنی می‌پوشند تا ما را به مصاف مرگ ببرند، به زندگی خواهندباخت. ما در این جنگ بی حاصل آنان، آرام دست‌های یکدیگر را می‌گیریم و تا اعماق سرما می‌رویم. به آنان می‌شود سبدی انگور تعارف کرد و گذشت.

فضای آفرینندگی جنبش در مقایسه با دو سه ماه پیش دارد از هنر تهی می‌شود. رنگ باختن آفرینندگی، باختن آفرینندگی به شعارهای عبوس به اصطلاح انقلابی، دلهره آور است.

نگذاریم خانه با نوحۀ گلوله به تنهایی عمر را ادامه دهد- بی سهمی از سیب‌های سبز.

بیست و دوم بهمن نزدیک است. خوب است حرمت این ماه ایرانی را با طرح‌ها و شعرها و آوازهای روشن- با نام روشن زندگی- از سی سال واپس گرایی و مرگ پرستی بازپس گیریم.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At January 24, 2010 at 7:35 PM , Anonymous ع.ث said...

‎چه زیبا بود
‎جنبش سبز موجی است مردمی که مهندس میرحسین موسوی
‎را همراه خود کرده و بی نیاز از هر نیازی، انتشار می یابد. نه
‎اینکه گذشته ی بحث برانگیز نخست وزیر پیشین فراموش شده
‎اکنون مسئولیتی که برعهده ایشان گذارده شده، آزمونی است
‎برای تصحيح خطاهای گذشته‫:‬ فراموش نکن و ببخش

 
At January 24, 2010 at 10:36 PM , Anonymous Anonymous said...

می بخشیم اما نمی فراموشیم

 
At January 24, 2010 at 10:37 PM , Anonymous Anonymous said...

بسیار زیباست.
سبز در همین نوشته خلاصه می شود.
در عاشورا به جد گفته معروف منتسب به مسیحیت را لمس کردم که می گوید" اگر کسی یک طرف صورتت را نواخت طرف دیگر را نیز تقدیم کن"
مردم اصلا اهل خشونت نبودند و یک طرفه هرآنچه لباس شخصی ها می خواستند می کردند.
این یعنی مبارزه به سبک گاندی بزرگ.
طهماسبی

 
At January 24, 2010 at 10:53 PM , Anonymous Anonymous said...

در سرزمینی که رهبرانش یکی از بزرگترین جنبش های مردمی را به انحراف کشاندند که در واقع عکس آنجه را که باید انجام می دادند کردند . ما باید از آن پند بگیریم زیرا هزینه گزافی را پرداخته ایم . اگر امروز دوباره بدنبال رهبری باشیم باید پیه سازش های پنهان او را نیز به تن خویش بمالیم همانطور که مدتی ست چون خاتمی در ذهن ما پیشقراول این جنبش شده است حالا باید جوابگوی علت نگارش نامه ایی را که کتمان می کند ، باشد .

 
At January 24, 2010 at 11:38 PM , Anonymous Anonymous said...

zendeh bad.ashk ra be cheshmanam va labkhand ra bar labanam neshandi.

 
At January 24, 2010 at 11:43 PM , Anonymous Anonymous said...

سلام آقای بهنود عزیز امروز بعد از مدتها و به لطف فیلتر شکنهای چینی!! توانستم به سایت شما سر بزنم و مثل همیشه از خواندن نوشته هایتان لذت بردم. موفق و پایدار باشید

 
At January 25, 2010 at 12:26 AM , Anonymous محمود said...

خانوم زندیان را می‌شناسم. خوش‌حال‌ام مواضع‌شان به طبع شاعری‌شان عوض شده! او در گفت‌و‌گویی در پاسخ به پرسشی می‌گوید:
*
پس از سالها مهاجرت و زندگی در آن سوی آب ها آیا تغییری در افکار و عقاید شما به وجود آمده تا اشعارتان را بر اساس معیارهای روز دنیا ارائه دهید؟



هر انسان زنده و پویایی حتی اگر مکان زندگی‌اش هم از این سوی آب به آن سوی آب پرتاب نشود، با زندگی و در زندگی رشد می‌کند. هیچ‌کس شبیه دیروز خودش نیست. مهاجرت فقط زاویه‌ی دید شما را عوض می‌کند و این تغییر را جدی‌تر می کند.

من هیچ‌وقت آنقدرها روشنفکر نبودم که به اصطلاح «جهان وطن» شوم و خودم را در دنیا حل کنم.

خیلی ساده بی‌وطن شدم. اما همین بی‌وطنی به من این امکان را داده که هر بار از یک زاویه/ یک ارتفاع/ یک پنجره به رؤیای وطن نگاه کنم و فکر کنم که من آن همه سال کجای آن رؤیا زندگی می‌کردم و آن رؤیا الان کجای من زندگی می‌کند.

در واقع فاصله گرفتن اجباری من از ایران، خیلی چیزها را در من به چالش کشید و من را به خودم بیشتر شناساند.



من در شعرم فقط به سادگی و صمیمیت فکر می‌کنم. معیار دیگری ندارم. اصولا ً خیلی به فرم و تکنیک اهمیت نمی‌دهم. هنری را دوست دارم که محورش انسان باشد و زبانش ساده.

**

برای خواندن این گفت‌و‌گو:

http://vazna.com/article.aspx?id=728

 
At January 25, 2010 at 5:13 AM , Anonymous هوشنگ said...

در «آنان همه چیز، حتی درخت را انکار می‌کنند.» خشونتی نهفته است که نپرس. آنان کسانی هستند که پا به پای سبزها پای صندوق‌های رای رفته‌اند.

 
At January 25, 2010 at 8:58 AM , Anonymous افشاگر said...

افشای ترفندهای کثیف امنیتی در ساخت فیلم های مونتاژی اعترافات ساختگی...
::با چشمای خودتون ببینید یک نهاد امنیتی چطور میتونه به راحتی حرفها رو تحریف کنه و راست رو دروغ نشون بده.::

 
At January 25, 2010 at 4:00 PM , Anonymous Anonymous said...

پیشنهاد من به طرفداران جنبش سبز برای روز ۲۲ بهمن: تمام سبز‌ها با دردست داشتن یک نسخه قانون اساسی‌ (جلد روی کتاب به طور نمادین) و همچنین پلاکارد‌های کوچک و بزرگ با مضمون "ما خواستار اجرای کامل قانون اساسی‌ هستیم" در راهپیمأی شرکت کنند. بدین ترتیب پلیس نمی‌تواند از راهپیمأیی سبزها جلوگیری کند و آنها را محارب بنامد و از طرفی‌ تعداد بیشماری از سبزها شرکت خواهند کرد. این یعنی‌ اینکه حکومت بعد از ۳۱ سال قانون اساسی‌ را که آزادی اجتماعات، راهپیمأیی ها، احزاب، حقوق زندانیان، مطبوعات، دانشجویان،... را مجاز دانسته اجرا نمیکند

 
At January 25, 2010 at 9:05 PM , Anonymous وحید said...

اگر "ما دیگر دو واژه نبودیم، ما- ما ایرانیان- سبز شده بودیم و یکسر خودی", پس این همه تاکید بر تقسیم بندی "ما" و "آنان" برای چیست؟

اگر "واژه‌هایی که جهان را به دو نیمۀ سیاه و سفید قسمت می‌کنند، دو نیمۀ گناهکار و بی‌گناه، حق و باطل، خودی و غیرخودی، پاک از ادبیات ما دورند", سی‌ سال گذشته را یکسره "واپس گرایی و مرگ پرستی" خواندن برای چیست؟

...

 
At January 26, 2010 at 2:48 PM , Anonymous ماندانا زندیان said...

آقای بهنود ارجمند، سپاسگزارم نوشتۀ خرد مرا به روشنای سرایتان راه داده اید. گشاده دستی معلم است به شاگرد و من « به جان منت پذیرم و حق گزار»- چنان که "بامداد" به زندگی.

دوست خوب من، آقای وحید؛ ما خودی و غیر خودی نداریم، یعنی مخالفان خود را دشمنان خود نمی پنداریم. مخالفان ما چالشگران ما هستند- چالشگران رواداری ما.
من شبیه آن که در زندان به خواهر و برادرم تجاوزمی کند و ندای میهنم را می کشد، نیستم؛ اما با او حرف می زنم، برایش می نویسم و به دوستانم و خودم یادآورمی شوم که « می کشم، می کشم، آن که برادرم کشت» نه مرا چالش می کند، نه او را.
واپس گرایی و مرگ پرستی، ذهنیت هایی هستند که من با آنها مخالفم و برای محوکردنشان همه کارمی کنم، اما نه صاحبان چنان ذهنیت هایی را می کشم، نه می گذارم می گذارم آنان رواداری مرا چالش کنند و سربلند به درآیند.

هر ایرانی، بسیجی یا روحانی یا پاسدار یا هر عنوان دیگری که می شناسیم و نمی پسندیم، با من مخالف باشد- تا ته ظرفیت خود حتی- اما حق مرا محترم بدارد، شایسته است طعم آزادی را بچشد.
خودی و غیر خودی در فرهنگ سیاسی خشن ما، هواداران جمهوری را دشمن هواداران پادشاهی می دانست و تصاویری از این دست. من با هیچ کس دشمن نیستم. مخالف نمی توانم نباشم، اما هرگز باورندارم همۀ حقیقت دست من است و همۀ ناراستی دست دیگری.
من به اصلاحات رأی داده ام، سال 1376 رأی داده ام و هنوز در جستجوی آن رأی ام- با رواداری.

شاید درست ترین حرف را در این باره آقای موسوی در بیانیۀ شانزدهم نوشت: « زیباترین پدیده این است که ایرانیان بسیاری که در این جنبش گرد هم آمده اند، اختلاف نظرهای خود را کنار نگذاشته اند؛ به رسمیت شناخته اند.» به رسمیت شناختن اختلاف نظرها پلیدی فرهنگ خودی و غیر خودی را برای همیشه از ما پاک خواهد کرد. ما برای همین است که سبز شده ایم...

با احترام و فروتنی
ماندانا زندیان

 
At March 10, 2010 at 12:55 PM , Anonymous Anonymous said...

سلام سلام سلام

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home