Wednesday, January 6, 2010

پنجاه سال بعد از آن بزرگ


این خاطره ای است که در پنجاهمین سالمرگ نیما برای ایراندخت این هفته نوشتم.

چه کسی ما را با هم آشنا کرد. هیچ یادم نیست. چه زمانی بود، خوب یادم هست. پائیز بود آتش افروزی چنارهای تجریش، کوچه باغ بود با دیوارهای گلی. سوز نازکی در هوا بود، خش خش برگ، سرخ گلو می خواند، صدای مرغک زلال بود، آبی هم در جو می رفت زلال و غلتان، برگ می آورد زرد. با خش خش برگ زیر چکمه هایمان وزن خود را صدا می کردیم.

آن وقت ها بود که آدمی خیلی وقت داشت. زمان دراز و کشدار، روز بلند، شب تا بی نهایت، مجال همه کار بود در دوازده سالگی. مجالی برای کشف جهان. من و مجتبی گریخته بودیم از مدرسه، زده بودیم به کوچه باغ های تجریش. او اغوایمان کرده بود. او ما را به آن جا کشانده بود، همان که نیم قرن است از ما جدا نشده. در دست هایمان صفحاتی کنده از دفتر مشق مان بود رویش نوشته بودیم ترا من چشم در راهم شباهنگام. می خواندیم با هم در کوچه باغ ها.

حالا از آن جمله که بودیم و بودند، همه جدا شده اند از ما، و ما جدا شده ایم از هم. یاران تازه شده ایم، دوستان تازه گرفته ایم ولی این "او" چسبیده است به ما. چسبیده ایم به او. و می بریمش شهر به شهر، می بریمش خانه به خانه. چرا که جهان را نسل ما با کلمات وی شناخت – یا نشناخت – با دردش درد کشید و گاه نادانسته از خود پرسید وازنا پیدا نیست. نیمای یوش بهانه ما بود، افسانه ما بود، یادمان داد جهان را بی شعار ببینیم. گرچه ما به دیده نگرفتیم و جهان را شعارزده کردیم و نیما را هم همچون شعار خواندیم.

تازه رفته بودیم دبیرستان. سهم ما اول کار دبیرستان ادیب شده بود، مسیر هر روزه صبحی مهتدی و دو قدمی خانه نادرپور، خانه پیشین یکی از دامادان اتابک اعظم که روزگاری مدرسه حقوق مشیرالدوله بود دکتر مصدق و فروغی و فاضل تونی و بزرگان مدرس اش و ما چه می دانستیم در زیر زمین نمور پینگ پونگ چه گنجی هست از اوایل قرن نهان شده، ما می خواستیم قرن جلو رو را بسازیم و از نعره های خود پر کنیم. دنبال الگو می گشتیم.

آتش به جانان
هر غروب می رفتیم در پاتوق بزرگان، هر کس که نامی داشت. می خواستیم نامدار شویم، آتشی به جانمان افتاده بود انگار می دانستیم همین یکی دو سال وارد دهه شصت می شویم، دهه آرمانخواهان آتش به جان شده، دهه چه گوارا، دهه ویت نام، دهه کودتاهای نظامی، دهه انقلاب ها. ما نمی دانستیم و داشتیم برای آن دهه آماده می شدیم. با معلمانی که آتش به جانشان نبود، پس باید می رفتیم و درس را از جای دیگر می گرفتیم، کافه هائی که هنوز راهمان نمی دادند، دو جا مانده بود یکی دفتر مجلات روز، دیگری خیابان. و این زمانی است که از اهل فکر و قلم یکی اتومبیل نداشت – بعد ها فهمیدیم که ابراهیم گلستان دارد و جلال آل احمد هم یک فولکس می راند. تا سال ها از دید ما جامعه روشنفکری خلاصه می شد در بنز کیومرث منشی زاده.
چه کسی ما را با تو آشنا کرد. نصرت رحمانی شاعر عاصی، دید در دهانش چشم داریم و دنیال کلمه می گردیم چونان جوجه های انتظار با دهان باز، خلاصه کرد و گفت "اگر می خوای اسمت بره تو تاریخ ادبیات داداش دوتا راه بیش تر نیست، یعنی نصرت دو تا راه بیش تر بلد نیست" و دید به راستی منتظریم که بگوید راه ها را، به راستی هوای تاریخ ادبیات داریم، پوزخندی زد و گفت "یکیش اینه که یک پول گنده به دست بیاری، بدی به نصرت. آن وقت در تاریخ ادبیات اسمت می آد به عنوان بذال و بخشنده که به شاعر بی پول کمک رساند" قهقهه خندید و چون دید نه که من با چشمان باور نگاهش می کنم بلکه مجتبی دارد می نویسد نسخه او را. انگار دلش به این سادگی کودکانه سوخت خیلی صاف و صادق گفت "این مزاحش بود اما جدیش اینه که از این شهر فقط یکی میره تو تاریخ ادبیات بقیه ول معطلیم" و با این حرف دیدیم که اشک در چشمان نصرت حلقه بست. پکی به سیگارش زد وبا صدای خش داری گفت " یک دانه حافظ مانده، یا نه خدایا یک رودکی مانده، ته بساط فرهنگ آریائی، داریم تمام می شویم، همه رفتن، نه که رستم از شاهنامه رفته که غیرت هم از زورخونه رفت، نسل ملامینه نمی شکنه"

هزل می گفت یا شعر، ما نمی دانستیم اما نصرت در خود بود وقتی گفت "شکسته می خوای یکی هست، همون که جایش تو تاریخ ادبیاته". جانمان کنده شد تا گفت نصرت که نیمای یوش را می گوید. و ما افتادیم در شهر تا پیدایش کنیم.
[]
رفتیم توی کوچه حقیقت و چند بار کوچه را رفتیم و برگشتیم. یک نفر با الاغی رسید که کاسه بشقابی بود خشکه نان و لباس های قدیمی می گرفت و بشفاب و دیس می داد. به امید این که کسی در خانه را باز کند و نگاهی به درون بیندازیم نزدیک شدیم اما هر چه مرد فریاد زد از آن دو خانه کوچک که می دانستیم نیمایوشیج و جلال آل احمد ساخته اند کنار هم، کسی خارج نشد. می ترسیدیم از بودن در کوچه حقیقت. نمی دانم چرا گمانمان بود که اگر آل احمد یا نیما، سیمین خانم یا عالیه خانم ، حتی شراگیم به در آیند خیلی بد می شود.

روز دوم بود یا سوم بود که می کوبیدیم و می رفتیم تجریش با اتوبوس، و پیاده می تاختیم تا دزاشیب کوچه حقیقت به قصد پلاک سیزده، به آن کوچه می رسیدیم، انگار هزار کس منتظرمان بود، و آن جا بی فکر مدرسه و غیبت و تنبیه می ماندیم در آن سرما. دستکشی داشتیم که یک لنگه اش در دست مجتبی بود و یکی در دست من و هر دو یک دستمان در جیب بود. او چون مدام می نوشت همیشه دستکش دست چپ را بر می داشت. کسی نمی دانست که پاهامان در کفش، در یک روزنامه پیچیده شده. این را مجتبی خوانده بود در مجله ای که روزنامه بهتر از هر چه پا را از سرما حفظ می کند. اما برف و یخ کف کوچه را سرسره کرده بود.

سپور دزاشیب رسید و با فغان اهل کوچه را خبر کرد از رسیدنش، ما نمی دانستیم باید فرار کنیم یا بایستیم سپور خودش با لبخند و گردش سر پرس و جو کرد و بعد هم گفت در کوچه بالائی بچه ها آتش درست کرده اند، می خواست بگوید سردتان نشود. اما دید که ما ایستاده ایم همان طور، و سرهامان پائین بود و از بالای چشم ترسیده نگاهش می کردیم. مهربان شد، مهربانی در صورتش گشت. با دست اشاره کرد به خانه ای با در قهوه ای رنگ، خانه نیما، و با سر اشاره کرد یعنی برای این جا آمده اید. من و مجتبی سرمان را به تائید تکان دادیم، همان سر سرهای به زیر افتاده از شرم. صحنه ناگهان صدادار شد، رفتگر انگار کشفی کرده باشد بزرگ پرسید پیرمرده. اما این را آهسته پرسید، انگار باید از کسی پنهان می کرد. و وقتی از سکوت ما فهمید که همین است راز بودنمان در آن کوچه یخ زده ناگهان مانند رابین هود جست و کوبه در را کوفت و با صدای بلند فریاد زد آشغال... ما چه باید می کردیم. نه چاره ای بود و نه جراتی. پشت چرخ سپور کمین کرده بودیم خشگ شده که صدائی از درون گفت آمدم .. آمدم. و در باز شد. عالیه خانوم بود. موهای یک دست مشکی، پالتوئی سیاه و یک سطل در دست. انگار مادرم آمده بود. کلمه به کلمه اش را ضبط کرده ام. گفت مش اسماعیل دیر کردی. سپور گفت دیروز دیدی که یخبندان بود سگ از لونه ش در نمی شد. عالیه خانم نگاهی به ما نکرد. یعنی اصلا ندید دوتائی را که به دست راست و چپشان دستکش بود. پاکتی داد به رفتگر، لبوئی در آن بود، چغندر پخته که پس داده بود به بدنه کاغذی اش. خانم سطلش را برداشت و رفت تو. در بسته شد. صدا غارغار کلاغی مرا به خود آورد. سپور برگشت و با چشم هایش پرسید چرا نخواستید پیرمرد را ببنید، ما جوابی نداشتیم جز این که ترسیده بودیم. و پاکت را دراز کرد طرفمان. ما سرمان را به علامت رد کردن مرحمت وی به دو طرف تکان دادیم. توجهی نکرد. اصرار کرد و شاید هم گفت خوبه برای سرما. هر کدام یک دانه برداشتیم، از همان لبو که نیما خورده بود.
حادثه بزرگی بود در زندگی آن دو دوازده ساله دانش آموز کلاس دوم ج دبیرستان، یکی سردبیر و یکی نویسنده سرمقاله روزنامه دیواری صوراسرافیل. اول کس که زبان گشود مجتبی بود، وقتی رسیده بودیم کنار سلطل گداخته کوچه بالائی که سپور نشانی داد. انگار یخش واشد که هیجان زده پرسید "دیدیش... دیدیش. داشت شعر می گفت" و منتظر پاسخ من نماند که باز پرسید "دیدیش ... دیدیش یک پوستین هم رو دوشش بود". از هیبت صحنه ای که مجتبی دیده و من ندیده بودم یا از سرما. از هیجان بود یا از ناکامی که یکباره زدم به گریه. با صدا می گریستم. و همراهم انگار نه انگار ادامه می داد "تو ترسیده بودی ندیدی. اما از پشت خانوم نگام فقط به حیاطشان بود یک پنجره روبرو که یکهو دیدمش. سرش بزرگ بود و چشمان تو رفته". می گفت و من می گریستم یک نفس. فقط آن وسط ها گفتم چرا دیدمش. اما دروغ گفتم ندیده بودم. همه نگاهم به عالیه خانم بود و دکمه بزرگی روی کتش که داشت کنده می شد.

غروب هم اثر آن اشک در چشم هایم بود وقتی به خانه رسیدم. خواهرم پرسید داداش گریه کردی. مادرم خوش به دل گفت از سرماست نمی بینی چه سوزی دارد، برو اول کنار بخاری خودت را گرم کن بعد ... نمی شنیدم چه می گویند تصویرسازی مجتبی تمام سرم را پر کرده بود. پیرمرد با پوستین پشت پنجره، با سر بزرگ. رفتم به اتاقم و دفترچه را باز کردم خواندم تا صدای مادر بلند شد که می گفت بیا شام. هیچ میلی نداشتم انگار نه که از صبح گرسنه بودم.
من دلم سخت گرفته است از این
میهمانخانه مهمان کش روزش تاریک
که به جان هم نشناخته انداخته است
چند تن خواب آلود
چند تن ناهموار
چند تن ناهشیار

[]
یک هفته نگذشته بود که تصویرسازی مجتبی کار خود کرد. من هم دیدم. پیرمرد با سر بزرگ پشت پنجره حانه شماره 13 کوچه حقیقت داشت شعر می گفت. چه شد که باز گذرمان از مدرسه کنده به ماشین خط شمیران افتاد و در میان برف رفتیم به کوچه، انگار قراری داریم با روزگار. نصرت گفته بود با تاریخ ادبیات. باز در کوچه خلوت ساکت و یخ زده ماندیم. این بار انگار اهلی شده بودیم جرات داشتیم از روی کاغذهای جیبمان شعر هم می خواندیم، گاه هم از بر.

که اول صدائی از داخل حیاط آمد. ما کمی رو به ته کوچه رفتیم پشت به خانه نیما، تا صدای در آمد و ما برگشتیم نگاهش کردیم. عالیه خانم بود و هیچ نگاه نکرد به ما، دیروز هم نگاه نکرده بود، در خود بود. سبدی در دست داشت. یک چکمه سیاه به پا، پالتو خاکستری و یک روسری کلفت. با احتیاط پا را به کوچه یخ زده گذاشت. در را بست. امتحان کرد بسته باشد. و رفت.
ما دوتا ماندیم کوچه حقیقت خالی با این خیال اغواگر که نیمای تاریخ ادبیات، نیمای ماخ اولا آن جا، در خانه تنهاست. در همان اتاق که مجتبی و من دیده بودیم پوستینش بر دوش، و داشت شعر می گفت. دقایقی در این خیال گذشت. داشت زمان طی می شد که حادثه ای رخ داد. اول صدای سرفه ای از ته کوچه آمد و بعد صدای گردش کلیدی در قفل و مردی میانه سال با پالتو سرمه ای و یک کلاه شاپور و شالی مجلل با عصائی دسته چوبی از یک خانه پایش را بیرون گذاشت و نگاهی به کوچه کرد. چه باید می کردیم. بی حرف در سرمان گشت که حالا می پرسد این جا چکار دارید. و ما چه داشتیم بگوئیم. جرات نداشتیم. مرد داشت نگاهمان می کرد الان بود که می رسید و می پرسید. پس فکر خطرناکی از سرم گذشت، انگار که در زده ایم و پشت این در منتظریم ژست گرفتیم . با اعتماد به نفس همان جا ایستادیم و چند ثانیه ای به هم نگاه کردیم . مرد رسیده بود نزدیک ما که سگ نیما از داخل خانه بارس کرد و ما. اعتماد به نفسمان شکست و بی هیچ گفتگو با گذاشتیم به فرار. هنوز کوچه را طی نکرده بودیم که عالیه خانم برگشت در سبدش خیار و نان دیده می شد و این حضور بر سرعت گام های فراریان افزود. این بار شراگیم هم همراهش بود. موهایش را کج کرده بود، لباسی عین ما به تن داشت. اما انگار ما را در نیافت. دیگر ورودمان به کوچه، ممنوع شد.

ما با تاریخ ادبیات ملاقات نکردیم. و کسی به ما نگفت که همان سال نیما در پی سفری به یوش با شراگیم، به بستر افتاد و برنخاست. هر بار که خواندیمش. از اندازه برون. هر کجائی که بگوئی خواندیم. به یاد صحنه ای که ندیدم و از هر دیدنی پررنگ تر در خاطر مانده است. پیرمرد با سر بزرگ ایستاده پشت شیشه، پوستینش بر دوش.
[]
دو سالی بعد مرگ نیما . به سیکل دوم رفته بودیم رشته ادبی . هیچ کدام از مدرسه های بزرگ شهر نداشتند ادبی به جز دارالفنون . حالا ما نشسته بودیم سر کلاس. معلم تاریخ ادبیاتمان بود آقای باتمانقلیچ که ما را بر حذر می داشت از شعرنو، و نظامی می خواند و گاه منوچهری. آن روز خواست سنگ تمام گذاشته باشد با لهجه آذری شیرینش خواند هست شب... و ما چشمانمان برق افتاد، انگار آشنایمان را دیده بودیم، انگار یکی از دوستی قدیمی نام آورده بود. اما او با لحنی مسخره ادامه داد. هی گفت هست شب. آن قدر گفت که چند تائی از بچه ها خندیدند، آن وقت خواند یک شب ورم کرده ... و با دست هایش نشان داد تنی ورم کرده مثل زنی حامله را. و هیچ رحم نکرد به خود وقتی که خواند: بیایان دراز مثل مرده افتاده اما تنش گرم است... در گورش تنگ افتاده. مگه تن مرده گرمه ببو. خون در رگ هایمان به جوش افتاده بود.

که رضا بلند شد، خدنگ ایستاد. سینه صاف کرد و در روی آقای باتمانقلیچ خواند. از بر خواند، یعنی کشیده فریاد زد: هست شب... و چنان گفت که صدایش در زیر سقف بلند دارالفنون پیچید. بر نکرد که اثر سکوت را در ما پیدا کند که بلند تر گفت هست شب
یک شب دم کرده و خاک
رنگ رخ باخته است
باد نوباوه ابر از بر کوه
سوی من تاخته است
دیگر سکوت معرکه دار می نمود که صدای رضا پیچیده بود
با تنش گرم بیابان دراز
مرده را ماند در گورش تنگ
به دل سوخته من ماند

و رضا چریک کلاس بود. و سال بعد خبرش رسید، خبرش در روزنامه کیهان چاپ شد که "خرابکار" در درگیری مسلحانه با ماموران کشته شده. و آن شب من و مجتبی و رضا انوری رفتیم تا غم نبود رضا را از دل به در کنیم. در باریک راه های پیچ در پیچ پس قلعه رها عربده سر دادیم، همان جا که رضا چند بارمان برده بود. و رفتیم تا نشستیم زیر کرسی حسن سبیل، برایمان نیمرو درست کرد و مجتبی از جیبش بیرون کشید گزیده شعرهای نیما چاپ کتاب های جیبی را و خواند:
بچه ها، زن ها
مردها، آن ها که در آن خانه بودند
دوست با من، آشنا با من
درین ساعت سراسر
کشته گشتند

[]
حالا شراگیم رفته و شعرهای نیما را خوانده در چند دی وی دی. می گوید آدرس بده برایت بفرستم. در پایان یکی از دی وی دی ها یک عکس هست از امامزاده عبدالله، و وقتی بعد سی و چهار سال مانده نیما را منتقل می کردند به یوش.

گفتم: بفرست گرچند ما با تو لجیم، چرا در را باز نکردی که پیرمرد را نگاه کنیم و این قدر از خیال نگوئیم که دیدیم پیرمرد را. چرا ما را به ملاقات با تاریخ ادبیات راه ندادی. اما بفرست.

و شرح آن شب که با صمد آقا رفتیم به امامزاده عبدالله برای یافتن قبر نیما. بماند برای خاطره ای دیگر.
تا صبحدمان در این شب گرم
افروخته ام چراغ، زیراک
می خواهم برکشم به جاتر
دیواری در سرای کوران


مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At January 6, 2010 at 5:30 PM , Anonymous شاگرد اول said...

من اول شدم. این هم از آن مقالات جاودانه شد. باید فردا پرینت بگیرم اول ببرم برای برادرم که منتظرست، بعد برای بچه های اداره که مدتی است می گویند ول کنید این سیاست لعنتی را و بگذارید استادمان به فکر دلش باشد و به فکر همان چیزهائی که دوست دارد یعنی شعر و موسیقی

 
At January 6, 2010 at 8:06 PM , Anonymous Anonymous said...

درود بر بهنود بزرگ
چون همیشه بر دل نشستنی بود
فیروز و پایدار باشی

علا

 
At January 6, 2010 at 9:42 PM , Anonymous Anonymous said...

اگر شاملو روی بساط روزنامه فروش چشمش به عکس نیما که رسام ارژنگی کشیده بود نمی افتاد و تکه ایی از شعر ناقوس را نمی دید و نمی خواند و مسحور آن نمی شد شاید امروز شاملویی به این وسعت در ذهن ما نبود . شاملو او را جست و در خانه او را زد و گفت اسمم احمد و فامیلم شاملو و دوستتان دارم . او مدتی آنجا در رفت و آمد شد و رنگ گرفت . و چه رنگی ..
روانشان شاد

 
At January 6, 2010 at 10:43 PM , Anonymous همایون said...

برایم که نبودم آنجا حتی نیم قرن بعد آن،به قدری ساده و گیراست که میجویمش در خاطر و خیال،و میابم،که این از قلم توست.

 
At January 7, 2010 at 12:13 AM , Anonymous Lila said...

تو رو من چشم در راهم ....و صدای پدرم که گیتار میزد و زمزمه میکرد این شعررا .حال و هوای غریبی داشت این نوشته ..پر بود از خاطره .. از کوچه باغهای تجریش ، از شعر نو..از کودکیهای ما...خیلی قشنگ بود

 
At January 7, 2010 at 12:47 AM , Anonymous پویا said...

آقا نمی دانم چرا به "هست شب" که رسیدم، لرزشی مرا فرا گرفت و هنوز هم رهایم نکرده. یکسر مرا برد به بار اولی که این شعر راشنیدم با صدای شخریان و سنتور مشکاتیان. هنوز می لرزم. مرده را مانم در گورم تنگ

 
At January 7, 2010 at 2:55 AM , Anonymous Anonymous said...

تا حالا به این فکر افتادی که سیاسی ننویسی مرد؟ آخه سیاست که نون و آب نمیشه. بذار جوونا کار خودشونو بکنن تو هم بشین نگاه کن. نسل شماها با نسل ما فرق داره. ما دلمون می‌خواد تو مسعود قصه گومون باشی‌ که با حرفش، با قلمش، جادو می‌کنه. نه مردی که نظرات سیاسیش چهره لطیفشو میپوشونه و دچار دلهرش می‌کنه. بابا جان سیاسی ننویس. ماها با تو سالها کار داریم.

دوست دار و ارادتمند

 
At January 7, 2010 at 3:40 AM , Anonymous م. ل. ف said...

دست فلک را ننوسیده ام. همین ماه پیش سه هفته انفرادی بودم به خدا قسم حسرت یک آخ را بر دلشان گذاشتم .اما دست ترا ای مرد می بوسم من هرگز به چنین قلمی و چنین احساس پاکی برنخورده ام. در همه روزها و شب هائی که در سلول بودم به نوشته هایت فکر می کردم

 
At January 7, 2010 at 3:41 AM , Anonymous Anonymous said...

[...] کرد آن که گفت تو سیاسی ننویس. فکر کرد سیاست همه اش عربده است فکر می کند اگر شاعران و نویسندگان را از سیاست بگیریم چیزی می ماند. من فریاد می کنم همین مسعود بهنود است که دلهره دارد و ما باید دلهره هایشان را به جان بگیریم

 
At January 7, 2010 at 3:45 AM , Anonymous محمود said...

بهنود جان!

ازآن خاطره‌ها بود که گرم‌اند در این سرمای سوزان زمستان! کاش روزی دیگر از شاملو به بهانه‌ای سخن ساز کنید.

 
At January 7, 2010 at 4:07 AM , Anonymous Anonymous said...

در فرهنگ استبدادی نه فقط نرخ نان و فوتبال سیاسی می شوند بلکه سیاست هم به انسان تحمیل می شود زیرا جامعه فاقد نهادهای دموکراتیک و آزادی عقیده و بیان ا ست . تفاوت است بین سیاسی بودن و مبارز بودن .بهر حال این قافله تا به حشر لنگ است .

 
At January 7, 2010 at 7:41 AM , Anonymous Anonymous said...

از زمانی که غرور ملی شما توسط رئیس دانشگاه کلمبیا جریجه دار شد به تئوری توطئه علاقه مند شدم با خودم گفتم این بهنود سایتش را یک گروه چند نفره اداره میکنند که هر کدام از این اعضا استقلال فکری دارند که هر چه دوست دارند بنویسد ولی در عمل اسم بهنود زیر تمام نوشته ها باشد.مثلا یکی در بزرگداشت لاریجانی بنویسد یکی در سیاست دیگری از شاملو ونیما یکی واپسگرا باشد یکی اخوند این تیم چند نفره تا کی به نام شما میخواهد کار کند کشفش نکرده ام ولی اینکار اگر شما را کلافه نکرده مخاطبان را میتواند خسته کند. حال این نوشته نیما را که خطاب به شاملوست مینویسم به این امید که در اولین جلسه تیمتان با صدای بلند برای دیگر اعضا بخواند "...کار من از هیکل خودم در پیش چشمانم روشن تر است. همانطور تصور کنید که من در پشت سنگر خود جا کرده ام در این حال هر وقت تیری به هدف پرتاب میکنم از کار خودم بیشتر خنده ام میگیردکه از تب و تاب مردم.به نظرم میایدکه در سوراخ مورچه ها اب میریزم و تفاوت من با مردم در این است که مردم در باره من فک میکنند اما من اینطور زندگی میکنم و همه چیز در زندگی است.ایا کافی نیست که من ادم راه خودم باشم نه ادمی که هر روز صبح از عقب یکی میرود؟ " حالا اقا بهنود بعد از 58 سال که از عمر این نامه میگذرد و با یاد ان بزرگ از شما سئوال میکنم ایا کافی نیست که ادم راه خودت باشی؟؟؟؟؟؟؟؟علی

 
At January 7, 2010 at 2:04 PM , Anonymous احمد بوریاباف said...

ببخشید حالا که تخطئی از قانون اساسی سایت ممکن است من هم می خواهم به این [...] که علی امضا کرده بگویم ای [...] تصور کرده ای که چون خودت را پشت کامنت بنهان کرده ای و نامی نداری می توانی هر غلطی که دلت خواست بکنی. واقعا شماها[...] نمی کشید که به کسی که زندگیش روشن است شصت سال عمرش همه نوشته شده ثبت است توهین کنی . اصلا تو غیر از این که یک [...] باشی یا از نوکران احمدی نژاد و با از سلطنت طلب های بازی باخته چی هستید.

[...]

 
At January 7, 2010 at 2:05 PM , Blogger masoudbehnoud said...

آقا می توانم خواهش کنم چیزی درباره فیلم به رنگ ارغوان بنویس. می دانی که از این فیلم خبر داری لینک تیزرش را هم برایت فرستادم نگاهم کن و به ما بگو چقدر می توان اعتمادش کرد

 
At January 7, 2010 at 4:14 PM , Blogger Dalghak.Irani said...

1- این پست یکی ازدست نوشته های مسعود بهنود است درمقابل کیبورد نوشته هایش! چون معلوم است که قلمش با جوهر جانش پرشده. وچه مسعود! شکل ومحتوا هردوطراز دقیق سلطان ادیب نگاری تاریخ ایران.
2- پریشب درآن هوای زیبای سرد برفی- وتعجب می کنم از بریتانیای کبیر؛ گویا زیاد هم سفید نبوده این طرف ها- ودریک اتاق عشاق تصادف کردم با یکی دیگر از همزادانم درسلطانی شعر ومطایبه وکوک مضمون وخنده های تلخ تر از شیرین –حالا برعکس- (هادی خرسندی نازنین).
3- بدیهی است که هرجا اهل ادب وتازگی وسخن باشد حرف گنده ای هم از مسعود بهنود در میان. با این بعلاوه که هادی ومسعود خیلی همدیگر را دوست دارند. فارغ از تعصبی که ما همه داریم به همسالان مثل همه!
4- برف وغریبی وشب و توی ماشین هادی بهانۀ خوبی بود برای بغضم که: "گویا "دره مه آلود است" هنوز وزیاد تا پیدا شدن "وازنا". وما بهنود راداریم دیده بان وباید بیدارمان کند سپیده دمان! واز این جا بود که یاد آن "قلم پرشده از جوهر جان" افتادم امشب.
5- وآمدم بگویم که دوستش داریم وتوقع عاشقان را داریم از معشوق! ازگله های ما نرنجد وبهانه های مارا در "هولناکی گیرافتادگی"مان بداند.
6- دست مریزاد به نیما ی یوش که چونان بهنودی عاشق داشته با آن کلۀ بزرگ؛ درکودکی هم! یا...هو

 
At January 7, 2010 at 5:02 PM , Anonymous Anonymous said...

مسعود جان. ایبارتواشک منودرآوردی .درتمام طول راه باتوبودم
تاته کوچه ی حقیقت پلاک سیزده اما خانه را خرابه دیدم و هر چه نشانه هائی که تو دادی خیره شدم اما پیرمردکه پوستین بردوش داشت وشعرمی گفت آنجانبود عالیه خانوم هم نبود مرد سپور هنوز داشت کوچه را جارو می کشید منهم مثل تو سردم بود دستانم یخ زده و چشمانم گریان.بطوری که دیگرنوشته های ترا نمی دیدم که بخوانم یکباره زنم مینا وارداطاق شدوگفت داری گریه می کنی؟ .در حالیکه با دستهای یخ زده ام داشتم اشگهای کرمم را از زیر چشمانم پاک می کردم با علامت سرم گفتم نه..! تازه فهمیدم که بغض کرده ام و صدایم شکسته در کلو. اما خواندن نمی توانم. زنم گفت: صدات می اومد.تا چشمش به نوشته ی ثو افتاد دیدم با نگاهش می خواهد......فورا گفتم مسود نوشته مسعود بهنود دوست من دوست بچکیم همونی که امروز با هم رفتیم شمرون در خونمون اما هیچکس اونجا نبود خونه رو خراب کرده بودن عالیه خانم نبود اون پیرمرد هم که رو دوشش پوستین می انداخت و شعر می گفت بابامو میگه نیما رو میگه اونم نبود اره راست میگه... دیگه هیچکس هیچ جا نبود آنوقت فهمیدم تو منو بیراهه بردی.باید بریم دنبال اونی که اسمش میر توی تاریخ ادبیات بیا بیا بریم من میدونم اون کجاست. اونجا روی اون کوه.کوه بزرگ. نه وارنا رو نمیگم اون یکی ازاکوه یا همون آزاد کوه. کوه یوش .کوه ادبیات اون بالاست سر قله اونجاست خوب نگاه کن نیما اونجاست بیا بریم من با تو لج نیستم تو دوست منی منم تورو دوست دارم تو منو امروز بردی شمرون همون جائیکه اون پیرمرد پوستین رو دوشش بود وشعر میگفت

 
At January 7, 2010 at 6:56 PM , Anonymous خسته said...

بعد از خواندن این یادواره، مثل همیشه از نام و یاد نیما، به یاد آل احمد افتادم و نوشته ی "پیرمرد چشم ما بود" ش... به از شما نباشد آقای بهنود، ولی من اگر به نثر کسی رشک برده باشم، همین آل احمد است. بدون "قلمرقصانی" و صفات عجیب و غریب دیگری که از طرف برخی خوانندگان این سایت صادر می شود، نوشته هایش قشنگ است. امشب رفتم یک بار دگر خواندمش و اینجا ـ با اجازه جنابعالی ـ میگذارمش برای کسانی که آن را ندیده اند یا هوس دارند یک بار دیگر ببینند

http://www.dibache.com/text.asp?cat=43&id=1117

 
At January 8, 2010 at 1:38 AM , Anonymous Anonymous said...

آه. خدای من چقدر حس مشترک.چقدر حس مشترک. جایی می خوندم دوستی یعنی حس مشترک داشتن.یعنی درد مشترک داشتن . وما چقدر با شما حس ودرد مشترک داریم و شما چقدر با ما دوستید بیشتر از پدر و مادرم . بیشتر از همسن و سال هایم.



الان دیگه نمیتونم براحتی بخونم:
مثل دانش آموزی که دیوانه وار درس هندسه اش را دوست دارد تنها هستم.

چون شما را دارم.


ممنون از اینکه هستید استاد و دوست عزیزم.

A.Azad

 
At January 8, 2010 at 1:56 AM , Anonymous Anonymous said...

برای آنکه علی نام دارد بی شباهت به علی:

توهم توطئه
توهم توطئه
توهم توطئه
توهم توطئه
توهم توطئه
توهم توطئه
توهم توطئه
توهم توطئه
توهم توطئه
توهم توطئه
توهم توطئه
توهم توطئه
توهم توطئه
توهم توطئه
.
.
.
.
اینها که کم بود.به اندازه هر قرن و هر سال و هر لحظه از این ممکلت میتوان نوشت توهم توطئه.



بس نیست؟

بیایید دست به دست هم دهیم به مهر ، به دوستی ، بی تعصب، به عشق.



A.Azad

 
At January 8, 2010 at 6:37 PM , Anonymous ناهید ب said...

هر چه گشتم ایراندخت را پیدا نکردم . فردا باز هم خواهم پرسید . دلم می خواهد این نوشته را برای خودم نگاه دارم و گاه گاهی برای خودم بخوانم و به خودم بگویم یکی بود که دلش به دل تو خیلی نزدیک بود.

 
At January 9, 2010 at 10:21 PM , Anonymous Anonymous said...

آقاي بهنود تنها نوشته هاي شما اين روز ها اشك باران ميكند گونه هاي مرا كه وجودي آكنده از خشم و اميد دارم خواندن ادبيات و فلسفه كناري گذاشته شده است از بس محو شده ايم در خواندن اين سايت و آن سايت و منتظر كوتاه آمدن اين پير خرفت
ديشب دوستي اس ام اسي داد به اين مضمون كه گياه پيچك ميپيچد به خود چون پيچيدن در ذاتش است و از آن رهايي نداردو ظالم هم ظلم و استبداد جون در ذاتش است نميتواند از آن رها شود ....
افسوس كه گويا جز با خون
نميتوان ظلم را شست افسوس
كرمانشاه

 
At January 10, 2010 at 12:24 AM , Anonymous فرید.ع said...

با سلام
آقای بهنود باور میکنید که این متن شما را با چشمانی گریان تا آخر خواندم؟ از بس که با احساس و ژرف و زیباست
همیشه پیگیر نوشته های شما هستم و همیشه خوانده ام و شما را تحسین کرده ام بخاطر تک تک کلماتتان و احساسی که در لابلای آن کلمات می شود پیدا کرد. برایم الگویی دست نیافتنی هستید، تک هستید و یگانه و هیچوقت نشده که متنی از شما را نخوانده باشم و گرمایی که به واسطه خواندن آن متن (ولو جدی هم باشد) در قلبم احساس نکرده باشم. نمیخواهم دیگر بنویسم چون نمیتوانم با این کلمات حقیر بزرگی شما را بیان کنم. تنها این را بدانید که بقدری در دل من جای دارید که هرگاه نوشته ای از شما از شما را می خوانم، در ذهنم صدای خود شما آن نوشته را برایم میخواند. چطور بگویم، صدایت برایم ضبط شده و در ذهنم موجود است و زیبایی نوشته هایتان را دو چندان می کند
آقای بهنود، مرهم دردی، زنده باشی برایمان

 
At January 11, 2010 at 12:16 AM , Anonymous ابراهيم آزاد said...

مسعود عزيز ! براي تلاشي كه در شناساندن اين گنجينه هاي ملي ميكني ممنونم و با اشتياق ميگويم كه احساسي كه تو در ديدار با نيما و اتصال با او داشتي را امروز بسياري چون من در ارتباط با تو دارند.


انسانهاي بزرگ معيار شناخت انسانهاي كوچكند! مرد بزرگ نام خويش در قلب تاريخ حك ميكند. مرد بزرگ نام بزرگ را از نامردمان ندارد كه مرد بزرگ را نه تاريخ نويسان كه آيندگان پر آوازه ميكنند.

ابراهيم

 
At January 11, 2010 at 4:03 PM , Anonymous Anonymous said...

Khodaya ba in khaterat che mishavad kard.Chizi joz tashkor nemitoona benevisam.Tamame neveshtehatoon ra doost daram.In roozha ham chashm dar rahim baraye IRAN SABZ.

 
At April 14, 2010 at 6:16 AM , Anonymous kaj said...

كاش درپيچش تاك انگور ميمانديم اما به تبهكاري اين زندگي مبهم امروز فراخوانده نبوديم

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home