Saturday, January 16, 2010

تولد 37 سالگی


این نامه را یکی از خانم خانمهای ایرانی برایم نوشته. او را می شناسم ولی اجازه ندارم به شما هم معرفی اش کنم. عنوان نوشته را داده "تولد ۳۷ سالگی". من بر نوشته اش کلمه ای نیافزوده و نه کاسته ام. جز این است که او را ندیده می شناسم. این خانم خانمها برای پروژه ای تحقیقی و آموزشی در پایتخت یکی از کشورهای اروپائی است. این نوشته حاصل دیدار اوست از وطن. صلح سبز کاری از هادی حیدری را هم مزید کرده ام.

شنبه ۵ دی رسیدم تهران. شب عاشورا. اعلام کردم که "فردا من هم میرم تو خیابون!". یک نوع امر واجب بود برام، و اینکه ۷ ماه بعد از نتایج انتخابات، همه چیز را فقط از دور شاهد بودم، بی‌چاره‌ام کرده بود. خوشحال بودم که ورودم مصادف شده با یکی‌ از تظاهرات جنبش سبز. خیلی‌ خوشحال بودم.

با برادرم شب عاشورا رفتیم پیاده‌روی به سمت خانهٔ دوستان. دوستان پرسیدند "فردا شما هم؟" گفتم "بله"! اسمم را گذاشتند "اغتشاش-اولی‌!"

موبایلم زنگ زد. "س" گفت "فردا ساعت ۹.۴۵ حاضر باش، میام دنبالت. کارت شناسایی و موبایل با خودت نیار. کفش راحت بپوش". گفتم "چشم".چشم آبدار!

صبح شد. مادرم هیچی نگفت.اعتراضی نکرد. گفتم "خداحافظ". گفت "برو به امان خدا". رفتیم تو بزرگراه مدرس. ماشین ها را نگاه می‌کردم. همه به هم V نشان می دادند، می‌خندیدند، می گفتند "ما بی‌ شماریم"! از بر و روی مردم می فهمیدی که چه کسی‌ برای چه کاری تو خیابونه. زنها بدون کیف با یک بطری آب، مردها با کفشهای راحت، لبخند زنان می رفتند به سمت جنوب. حال همه خوب بود. ما ۵ نفر بودیم. من، یک زن و شوهر، مادر شوهر و یک پسر دیگری که نمیشناختم.
رسیدیم انقلاب. مردم پراکنده بودند. تک و توک شعار میدادند "یا حسین، میر حسین". ماشین رو تو یکی از خیابون های اطراف پارک کردیم و پیاده شدیم. "ع"‌ گفت اگر همدیگرو گم کردیم، یک تاکسی دربست بگیرید برید خونه. گفتم چشم. راه افتادیم. "اغتشاش اولی"‌ خوشحالی بودم. جو آشنا بود. با خودم گفتم این تکنولوژی چه می کنه. تمام فیلم هایی رو که تو یوتیوب خارج از ایران دیده بودم کمک می کردند که احساس غریبی نکنم.

رسیدیم به یک چهار راه. جمعیت زیاد بود. خیلی‌ زیاد. همه جور آدمی‌ بود. از دانشجو، تا زن و مرد ۷۰-۶۰ ساله، تا محجبه دو آتیشه، تا بقال سر کوچه. همه شعار میدادند. "یا حسین، میر حسین"، "عزا، عزاست امروز، روزعزاست امروز، ملت سبز ایران، صاحب عزاست امروز", "مرگ بر دیکتاتور"، "تجاوز، جنایت، مرگ بر این ولایت"...

از قبل، مردم خیابون ها را با سطل اشغال های بزرگ شهرداری بسته بودند که موتور‌های نیروی انتظامی نتونند به مردم نزدیک شن. همه چیز به نظر برنامه ریزی شده و حرفه‌ای می‌‌آمد. زیر پل دیدم یک مأمور اطلاعات (از قیافش معلوم بود) مشغول فیلم برداریه. دور و بر رو نگاه کردم، دیدم تنهاست. بلند رو کردم به "س" و "ع"‌، گفتم "این مرتیکه تنها اونجا وایساده. چرا نمی ریزیم سرش خوب بزنیمش؟" نه تنها "س" و "ع" بلکه ۸-۷ نفر دیگه که اطراف من بودند با تعجب و چشمهای از حدقه در آماده من رو نگاه کردند. نگاهشان کردم. گفتم "چیه؟" یک آقایی رو کرد به من گفت "کتک؟ جنبش سبز که کارش کتک نیست. بذار اون احمق فیلمشو بگیره، آخره عمری ".خجلت زده به "س" و "ع"‌ نگاه کردم. سرشان را تکان دادند، و لابد با خودشان فکر کردند "حالا حالا‌ها مونده تا یاد بگیره. اغتشاش-اولیه بالاخره".

جلو پر بود از مردمی که شعار میدادند. به "س" گفتم، نیروها اگر باهوش باشن از پشت الان حمله میکنن. "س" گفت "میکنن. صبر کن"! این را که گفت، دیگر جو، جوآشنایی نبود.معلوم شد که از جلو حمله شده. رفتیم تو پیاده رو. اولین گاز اشک آور رو زدند که یکراست رفت تو حلق من. مردم شروع کردند به دویدن. چند نفر جلوی پاهام غش کردند.به سرعت سیگار‌ها روشن شد و زیر دماغ‌ اونایی که وضعشان وخیم بود گرفتند، یا بغل‌شان می کردند و می‌‌دویدند. "ع"‌ گفت "ندوین.آروم باشید، یواش حرکت کنید". گفتم چشم.

کنار پیاده رو، چسبیده به دیوار، ایستادیم. سمت جنوب را نگاه کردم که مردم می دویدند و شعار می دادند. همینطور که حواسم پرت بود "س" داد زد "وای.. وای.. الان میزنه، الان میزنه". برگشتم نگاهش کردم، دیدم از شمال خیابان، ۱۰-۱۵ موتوری، با سرعت پایین میان، به سمت جنوب .یک نفر روی موتور، اسلحه ای عظیم رو به طرف من و "س" نشانه رفته بود و می گفت "بزنم؟ بزنم؟". "س" من را بغل کرد و دو تایی‌ جیغ زدیم. حسّ عجیبی‌ بود. هزاران فکر از ذهنم گذشت. فکر کردم مسلسل است و هر لحظه می میریم کنار هم. با خودم گفتم "خوب مردم. به همین کشکی". چند ثانیه در بغل هم جیغ زدیم. لای چشمامو باز کردم و دیدم طرف رفته. به "س" گفتم "چی‌ شد؟" گفت "اسلحه گاز اشک آور بود. اگر همین کپسولش هم به سرت خورده بود، مرده بودی". بعد گفت "راستی‌ تولدت مبارک"! خندیدیم.

راه افتادیم. وارد خیابان طالقانی شدیم، جلوی وزارت نفت. رفتم بالای یک سکوی بلند. چپ و راستم را نگاه کردم. تا چشم کار می کرد مردم بودند که شعار می دادند. رفتیم وسط جمعیت. شروع کردیم به خواندن "یار دبستانی". کیف داشت. آخ کیف داشت. حدود ۱۵-۲۰ دقیقه با جمعیت جلو رفتیم. مردم می‌خندیدند، با چشمهای قرمزاز گاز اشک آور. "ع"‌، ابر مرد استراتژی، گفت از وسط جمعیت بیاییم بیرون، بریم به سمت پیاده رو، چسبیده به درب اصلی‌ وزارت نفت. گفتیم چشم. همان لحظه، گاز اشک آوراز سمت غرب افتاد وسط مردم. مردم شروع کردند به فرار. معلوم بود که حمله شده. همانطور که به سمت شرق می دویدیم، سرم را بالا گرفتم و دیدم که روی پل حافظ، نیروی انتظامی با لباس سیاه و کاسکت سیاه، مثل کلاغ‌های سیاه ترسناک، به ردیف ایستادن، دست هر کدام یک قلوه سنگ. شروع کردند از آن بالا سنگ زدن به کلّه مردم. محکم. وحشت کردم. خیلی‌. چاره ای نبود جز دویدن به سمت خیابان حافظ و رفتن زیر پل. از همه طرف حمله شد. چپ و راست. وسط این دویدن ها شنیدم یکی‌ گفت "وای بنفشه ها". تو پیاده رو بنفشه آفریقایی کاشته بودند. از چپ و راست سنگ بود که توی سرمان می‌ آمد و از دود گاز اشک آورخفه می شدیم و بعضی‌ نگران له کردن بنفشه‌ها بودند. گریهٔ‌ام گرفت. دویدیم. من و "ع"،‌ ۳ نفر دیگر را گم کردیم.

‌"ع" کلافه بود. زیر لب فحش می داد به زمین و زمان. زن و مادر را گم کرده بود. گفت "بریم به سمت جنوب، به طرف ماشین. شاید بچه‌ها رفته ان اونجا". رفتیم. از زیر پل رد شدیم. پیچیدیم تو ویلا. مردم بیشتر می رفتند به سمت شمال. ما از تو پیاده رو رفتیم پایین. یکهو دیدم ۲۵-۲۰ نفر مرد، با لباس پلنگی، ماسک و باتوم به سمت ما حمله میکنند. قیافه ها وحشتناک بود. مثل آدم معمولی‌ نبودند. دولا دولا راه می رفتند. خیلی‌ ترسیدم. به "ع" نگاه کردم و گفتم "بدو". "ع" بازویم را گرفت گفت "نه. اینها مثل سگ‌ هارند. بدوی، میدوند طرفت می‌‌زنند. ندو. یواش از وسطشون رد شو". گفتم "چی‌؟‌؟‌؟ بیخیال". فکر کردم شوخی‌ میکنه. گفت "گفتم ازوسطشون رد شو". بازویم را گرفت و هلم داد به جلو. رد شدیم. از وسطشون رد شدیم. راست میگفت. صدای نفس نفسشان را می‌شنیدم. هن هن شان را در واقع. آدم نبودند به خدا. سگ‌ هار بودند. صداهایی که از خودشان در می‌‌آوردند صدای آدم نبود. صدای کسی‌ بود که روزها و هفته‌ها در بند بوده، گوشت خام جلویش انداختن، و الان آمدن بیرون که بزنند، که بکشند. نفسم را حبس کرده بودم و هر آن منتظر بودم که لت و پارم کنند. نکردند. نمیدانم چقدر این مدت طول کشید. زیاد بود. یک لحظه از ذهنم گذشت که برای یکی‌‌شان جفت پا بگیرم که با مغز بخورد زمین. نکردم. ترسیدم. این کاره نبودم.

پیچیدیم تو سمیه. ترافیک بود. ته سمیه، زیر پل حافظ، باز شلوغ بود. وسط خیابان که رسیدیم دیدیم یک مرد نابینا با یک خانوم، سجاده پهن کردن توی پیاده رو کج و معوج، و دارن نماز میخوانن. گفتم "از روی سجّاده نپریم یکهو..."، "ع"‌ گفت "باورت میشه؟ تو این شلوغی، وسط این هیری ویری، نماز؟!"
بعد "ع" گفت "تو همین جا وایسا من میرم ببینم بچه‌ها کنار ماشین هستند یا نه". گفتم "چشم". رفتم روی بلندی کنار جوی آب، روی نوک پا ایستادم. مثل بچه دبستانی ها که دنبال مامان باباشون میگردن که اومدن دنبالشون مدرسه، دنبال "ع"‌ می‌گشتم. یکدفعه یک صدای مهیب شکستن از پشتم آمد. برگشتم. یکی‌ از این هیکلی‌های ۲ متری پلنگی با ماسک، تو فاصله ۳ متریم داشت می امد طرفم. نگاه کردم دیدم یک عالمن. همشان عین پلنگ از روی زمین یک ضرب می پریدند روی صندوق عقب ماشین ها، بعد روی سقف ماشین‌ها که توی ترافیک گیر کرده بودند، با پا می کوبیدند به سقف ماشین، نعره می کشیدند، نعره های وحشتناک. و با باتوم شیشه ماشین‌ها رو خورد میکردند. با بی‌ رحمی. با خشونت تمام. مردم توی ماشین ها، بعضی با زن و بچه، دور بر و بالا را نگاه می کردند. صداها زیاد بود، بلند بود و وحشتناک. یواش شروع کردم به رفتن به سمت "ع"‌. یکی‌ از پشت گفت 'راه بیفت، تندتر، کثافت. گورتو گم کن`. نگاه کردم به سمت "ع". نبود. رفته بود. بعدا معلوم شد بهش حمله شده، مجبور شده در بره. من بودم و من و یک مشت حیوان درنده. قلبم تند تند میزد. رفتم زیر پل. رفتم توی فرورفتگی ستون پل. همانجا ماندم. نگاه می‌کردم. می‌زدند. بدجور مردم را می‌زدند. بی‌ پدر مادرها.

یک موتور با سه نفر ترکش، لباس شخصی‌، با باتوم چوبی، آمدند طرف من. داد زدند. گفتند "کثافت نکنه آمدی عروسی؟ گورتو گم کن تا ترتیبتو ندادیم. گمشو. متفرق شو". گفتم "چشم" (چقدر آن روز "چشم" گفته بودم!). راه افتادم. تو خیابان حافظ، رفتم به سمت شمال. ماشین پلیس آتش زده بودند. جلوتر یک ساختمان آتش گرفته بود و آتش نشانی‌ مشغول خاموش کردنش بود. بسیجی‌‌ها و نیروی انتظامی مثل مور و ملخ همه جا بودند. پیچیدم تو یک کوچه. دیدم یک لباس شخصی‌ داره از تمام ماشین‌های پارک شده فیلم می گیره که شماره‌هاشون را برداره. جلوتر یک لباس پلنگی بیسیم می زد: "ماشینو بیارین. یه ۱۵ نفری تو این خانه قایم شدن". از کنارشان رد شدم. مثل اینکه دختر تنها خیلی تو چشم نبود. یا شایدم خیلی شانس داشتم که نبردنم. جلوتر سه تا خانوم، یکی حدود ۶۰ ساله، دو تای دیگه جوان، که یکیشان چادر مقنعه داشت، میرفتند. برگشتند به من خندیدند. ۶۰ ساله گفت به کمرش باتوم خورده و باد کرده. جوونه بازوشو نشونم داد که اندازه ی یک هندوانه باد کرده بود. خندیدند. گفتند اینها خوب میشه.دردش می خوابه. باز میاییم!". جلوتر ۲ تا دختر و یک پسر با هم می رفتند. ۳ تا موتوری با باتوم چوبی رفتند سراغشون. تهدید کردند، فحش دادند و گفتند متفرق بشید. یاد اون موقع ها افتادم که تو خیابون میگرفتنمون. یه سری عقده یی بدبخت. این باتوم چوبی ها مثلهمونا بودن.

رسیدم به ویلا. مردم زیاد بودند. شعار میدادند. یکی‌ رفته بود بالای تیر چراغ برق، عکس خامنه ای را می‌کشید پایین. وقتی‌ عکس افتاد، مردم دست زدند. خانمی با فندک عکس خامنه ای را آتش میزد. باد می‌‌آمد. فندک خاموش میشد. از پشت حمله کردند. خانوم ایستاده بود و مصر بود که عکس را آتش بزنه. من برگشتم تو کوچه. آقایی از پشت گوشش خون میزد بیرون . نحیف بود و سبیلو. با دست راستش بازوی چپش را هم گرفته بود ولی‌ میخندید. گفت "بار سومه که کتک میخورم".

رسیدم به زیر پل کریمخان. پر بود از نیروهای انتظامی از همه رنگ. یک لباس سیاه، با کاسکت سیاه به من حمله کرد. ایستادم. کمی‌ منگ بودم. نگاهش کردم. نمیدانم چه شد که نصفه راه نظرش عوض شد و مسیرش را عوض کرد و یک بنده خدای دیگری را که نزدیکتر بود کتک زد. از پیاده روی شمالی‌ رفتم به سمت میدان هفت تیر. روی پل، طرفداران دولت، تظاهرات داشتند و شعار میدادند. تعدادشان کم بود. خیلی‌ کم بودند. بعد دیدم لباس پلنگیها پریدند روی ماشین یک پسر که تنها تو ماشین نشسته بود. ماشین را از بالا و کنار خرد کردند.بهش گفتند بیا بیرون. پسر، طبعا، نیامد بیرون. پنجره اش پایین بود. یک لباس پلنگی، دستش رو کرد تو ماشین و کشیدش از پنجرهٔ ماشین بیرون. انداختش رو زمین، و بقیه حمله کردند. من رد شدم. غمگین بودم و بهت زده.

نزدیک میدان هفت تیر رفتم تو یک خیابان شمالی. کنار دیوارتعدادی لباس شخصی‌ با قیافه معمولی‌ آرام ایستاده بودند. همه باتوم چوبی تو آستینشون قایم کرده بودند. سه تا دختر جوان از شمال خیابان می‌‌آمدند پایین، شعار میدادند "ننگ ما ننگ ما رهبر الدنگ ما". رفتم طرفشان. گفتم "ساکت باشین. برگردید برید خونه. اینجا پره از لباس شخصی‌". لبخندشان خشک شد. چرخ زدند رفتند.

دنبال تاکسی بودم برم خونه. یک آقایی دم یک آژانسی وایساده بود. گفتم "تاکسی داری؟" گفت "بهم میاد داشته باشم؟!" گفتم راننده ندارین، ولی خودتون هم ماشین ندارین؟" گفت "چرا". گفتم "درمغازه را ببندید، من را ببرید خونه". مکث نکرد. گفت به روی چشم. در مغازه را قفل کرد و رفتیم توماشین. همه جا دود بود و مردم هراسان. تو ماشین یک کلمه حرف نزدیم. رسیدم خانه. زنگ زدم. مادرم در را باز کرد. رفتم تو حیاط. نشستم رو زمین و هق هق گریهٔ کردم. چه غمی بود. قیافه مردم با لبخند یادم می‌آمد و قیافه اون حیوانها. رفتم تلفن کنم به دوستان بگمسالمم .موبایل‌ها قطع بود. مادرم من را دید و آرام شروع کرد گریهٔ کردن. بعد از یک ساعت موبایلم زنگ زد."ع"‌ بود:"رسیدی؟ سالمی؟" گریه کردیم.

با برادرم تلفنی حرف زدم. معلوم شد او هم همانجا بوده. ناراحت بود. گفت "افتضاح شد". گفتم "چرا؟" گفت "مردم، نیرو انتظامی ها را می زدند". گفتم "خوب می کردند". گفت "چرت نگو".

***
فردای عاشورا شنیدم آدم کشته شده بوده. رفتم خانه ی مادر بزرگم. پرستاری آمده بود ازش خون بگیره. گفت "صحیح بود روز عاشورا، روز مقدس، مردم اینطوری تو خیابونها باشن؟ دست بزنند؟ هورا بکشند؟" گفتم "صحیح بود که نیروهای انتظامی به جون مردم بیفتند؟ آدم بکشند؟ با ماشین مردم رو زیر بگیرند"؟ با تعجب من رو نگاه کرد "مگه آدم کشته شده؟؟ صدا و سیما چیزی نگفت" گفتم "ای بابا.... ای بابا"...

گفتند جنبش سبز شکست خورد روزعاشورا. شکست خورد، چون مردم خشونت کردند. حرصم گرفت. با خودم گفتم وقتی با باتوم میزنند توسرخواهرت، برادرت، مادرت، دوستت، وای میسی نگاه میکنی؟ یا میزنی؟ ولی جالب بود که خیلی ها این حرفو میزدن. می گفتند "نباید اینطوری میشد". بعد فکر کردم گفتن لغت "شکست" شاید نوعی به آرامش دعوت کردن بود. مردم رو به خود آوردن بود. ۳ روز بعد از عاشورا قرار بود مردم باز برن تو خیابون ها. که نرفتند. گفتند صبرمی کنیم آرامش برگرده. جالب بود که چنین فکرهایی دهان به دهان می گشت و تصمیم ها گرفته می شد.
***
شب دوباره "س" رو دیدم. گفت "اون لحظه که همدیگرو بغل کرده بودیم و جیغ میزدیم لحظه مهمی بود تو دوستیمون ". گفتم "خوب بله، باهم می مردیم بعد از ۳۰ سال دوستی!! به قول خودت "بدکی نمی بود".خندید. گفت "نه. حالا می دونم که وقتی برمی گردی خارج، سر خونه زندگیت، دیگه مثل قبل نیستی. همه چیزو از نزدیک دیدی. حس کردی. من را میفهمی". با خودم گفتم ایشالله این تجربه نصیبه همه دوستان خارج از کشور بشه!!.
***
با یک خدمتکار حرف زدم. ازش پرسیدم عاشورا رفته بود بیرون یا نه؟ گفت "نه. نمیتونم بدوم. پسرم رفت". گفت "حالم دیگه بهم میخوره از اینا. این هم شد اسلام؟ این هم شد دین و مذهب؟ گفتم "ماهواره می بینی یا تلویزیون ایران؟" گفت "تلویزیون ایران". ولی بعد فوری اضافه کرد که "اینها فقط دروغ میگن. فقط دروغ. پسرم میگفت با ماشین آدم زیر میکردن. بعد اینها میگفتن تصادف بوده . فکر میکنن ما خریم؟ گذشت اون موقعی که این حرفارو باور میکردیم!". پرسیدم "حالا باید چیکار کرد؟" گفت "نمیدونم. همینطوری میریم جلو ببینیم چی میشه". گفتم "موسوی باید چیکار کنه؟" گفت "اونم باید تماشا کنه ببینه مردم چیکار میکنن".

جمعه رفتم مهمونی. ۱۵-۲۰ نفر بودیم. همشون روز عاشورا تو خیابون بودند. دوستاشون رو یا توی خیابون گرفته بودند، یا ازمحل کارشون برده بودند. چند روزی بوده که ازشون خبری نبوده. یکی گفت دیگه کارمون به جایی رسیده که وقتی دوستان سر از اوین در میارن میگیم خدا رو شکر. طرح ۲ فوریتی مجلس برای اعدام ۵ روزه مطرح شده بود. دلواپس بودند. آهنگ محسن نامجو پخش شد: "همش دلم میگیره، همش تنم اسیره، خنجر زدم خوب نشد، بل بل زدم جور نشد". همه باهم خوندیم. چشم ها نگران بود.

دوستی گفت "به محض اینکه طبقه کارگر از این بی ثباتی صدمه ببینه، و نون شب نداشته باشه، میاد با ما. جریان یکسره میشه. ولی تا اون موقع یک مدتی طول میکشه. یه یک سالی حداقل".
یکی دیگه گفت” سپاه با احمدینژاد یک کودتا میکنن، خامنه ای رو برمیدارن، ما بدبخت میشیم. حکومت نظامی ابدی”
***
یک بعد ازظهری تمام موبایل ها یک اس ام اس گرفتند که "امشب در برنامه ۹۰که یک برنامه ورزشی پرطرفداره، ازسؤال هایی که اخر برنامه برای بیننده ها مطرح میکنن و بیننده ها باید جواب بدن، همه با اس ام اس گزینه ۳ رو انتخاب کنن". یعنی جنبش سبزی ها رای بدن که همه بفهمن تعدادشون چقدره. هر جا رفتم این بحث بود که "آقا امشب گزینه ۳ را انتخاب کنیدها". کمی گیج شدم. گفتم "آخه کی این چیزهارو میفرسته؟ شاید الکی باشه. مگه پول این اس ام اس ها نمیره توجیب شرکت مخابرات. بعد هم حالا گیریم مردم گزینه ۳ را انتخاب کنن، مجری برنامه که تعداد این آدمارو بلند نمیخونه برای بیننده ها؟" دعوا کردنم. گفتن "این برنامه زنده پخش میشه. این یک مبارزه مدنیه. همین چیزا مردم رو پرحرارت نگه میداره". همونطور که میگفتن شد. یک میلیون نفر این گزینه رو انتخاب کردن. گفتند جنبش سبز اینطوری هم خودشو نشون میده. چرا که نه؟
***
شنبه رفتم بازار بزرگ. مردم نظر می دادند. همه نگران جنگ داخلی بودند. فحش می دادند به دولت، ولی می گفتند "اینجا مثل عراق نشه؟ بچه مو با اتوبوس بفرستم مدرسه، بمب تو اتوبوس بترکه؟ اینو که ما نمیخوایم ".در جواب میگفتن "دسته خودمونه. باید سعی کنیم اینطورینشه. خدا اون روزو نیاره که وضیت مون از این که هست بدتر بشه
***
یک هفته دیگر هم تهران بودم. همه می گفتند "دیدار بعدی ۲۲ بهمن. این بار در سکوت. با آرامش. با عظمت". می گفتند "باید صبور بود، امید داشت و آگاه بود".

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At January 16, 2010 at 9:19 AM , Anonymous Anonymous said...

همی گویم و گفته ام بارها
بود کیش من مهر دلدارها
پرستش به مستی است در کیش مهر
برونند زین حلقه هشیارها
کشیدم در کوی دلدادگان
میان دل و کام دیوارها
چه فرهادها مرده در کوهها
چه حلاج ها رفته بر دارها
بهین مهر ورزان که آزاده اند
بریزند در دام جان تارها
بخون خود آعشته و رفته اند
چه گلهای رنگین به جو بارها
فریب جهان را مخور زینهار
که در پای این گل بود خارها
علامه طباطبائی

 
At January 16, 2010 at 9:44 AM , Anonymous Anonymous said...

نگرانی دیگری که اظهار می کنند اینست که چون در ایران احزاب قوی وجود ندارند، سقوط رژیم کشور را با خطر تبدیل شدن به افغانستان و عراق روبرو می کند. عقل توجیه گر، این توجیه را هم با استفاده از منطق صوری و با غفلت از واقعیتهای بسیار ساخته است:
واقعیت اول این که بنا بر این دلیل، استبداد ولایت مطلقه فقیه می باید ابدی شود و بنا بر توضیحی که دادم، نمی شود. زیرا فاقد عوامل بقا است.
واقعیت دوم اینکه در طول 30 سال، سازندگان این توجیه برآن نشدند که آنچه را نیست پدید آورند. در بحبوحه جنبش مردم، فعالیت را تعطیل کرده اند و از مردم نیز می خواهند از جنبش باز ایستند.
واقعیت سوم این که در افغانستان و عراق، سازمانهای سیاسی مسلح هستند که فعالند. عامل وضعیتی که این دو کشور در آنند، نه نبودن حزب ها که بودن حزبها است. این حزبها هستند که اسلحه بدست گرفته و خود را جانشین مردم کرده اند. در لبنان و فلسطین و سوریه نیز حزب های مسلح هستند که جانشین مردم و غاصب حق حاکمیت آنها شده اند. مشکل ناباوری این حزب ها به حاکمیت مردم و هدف کردن قدرت و نقش قیم مردم به خوددادن اسن و نه نبود احزاب.
واقعیت چهارم این که کشورهائی چون افغانستان و عراق، نه ایران هستند و صاحب تاریخش و نه وجدان تاریخی مردم ایران را دارند و نه در یک قرن سه نوبت انقلاب کرده اند و نه هر سه انقلاب آنها – غیر از انقلاب مشروطیت بعد از کودتای محمد علی شاه – به روش جنبش همگانی بوده است و هم اکنون نیز در جنبش مسالمت آمیز هستند و نه فراوان شخصیتهای سیاسی مردم سالار دارند و نه تجربه های استبدادهای پهلوی و سلسله روحانیت را کرده اند. جامعه ایرانی نخستین جامعه ای در دنیای اسلام است که در پی استقرار حاکمیت ملت شده است.

 
At January 16, 2010 at 10:27 AM , Anonymous ashna said...

ممنون آقای بهنود خیلی خوب بود ولی از این بهتر مطلبی بود که توی مجله ی ایراندخت راجع به نیما نوشته بودبد.به نظر من بهترین مطلبی بود که توی این 5 6 سال اخیر ازتون خوندم.سبز باشید

 
At January 16, 2010 at 10:53 AM , Anonymous بهار said...

وای آن لگد نکردن بنفشه ها مثل شعر بود مثل قصه ی مادربزرگ. کشت مرا آن لگد نکردن بنفشه ها...

 
At January 16, 2010 at 2:40 PM , Anonymous Anonymous said...

من با عقیده هموطنی که راجع به عدم وجود احزاب در ایران و چگونگی تاثیر آن بر آینده کشور نظر داده کاملا موافقم. تعداد هرج و مرج طلبان و اونهایی که ایمانشون رو با یک ساندیس طاق میزنن در این سرزمین خیلی از تعداد آدمهای منطقی کمتره این واقعیت و همون موضوعی که بهار بهش اشاره کرد منو به آینده امیدوار میکنه

 
At January 16, 2010 at 2:50 PM , Anonymous زیتون said...

همه این مطلب زیبا و پویا و پر از حادثه و هیجان یک طرف و جمله "وای بنفشه ها..." یک طرف. به این جمله که رسیدم اشکم سرازیر شد. کاش اسم مطلب را می گذاشتید وای بنفشه ها...

 
At January 16, 2010 at 2:56 PM , Blogger Unknown said...

besyar ziba bood,sharesh kardam omidvaram in tajrobe nasibe hame doostane kharej az keshvar beshe.

Mehran az Hannover

 
At January 16, 2010 at 2:59 PM , Anonymous Anonymous said...

با عرض سلام :
مشاهدات خود را چنان خوب نوشتی که با خواندن آن انسان حس می کند در آن مکان بوده است.
و اما کامنت کوچک در مورد قسمت آخر این مقاله.تا زمانی که مردم اسلحه به دست نگیرند این حکومت ساقط نخواهد شد.حالا هر روز مردم بگن مرگ بر دیکتاتور!!!

 
At January 16, 2010 at 3:00 PM , Blogger دامو said...

لگد نکردن بنفشه ها یه نقطه عطف عالی بود..مثل خود جنبش سبز که حاضره کشته بده... هزینه بده ولی کشور {بنفشه ها} له نشن... اسیر تبلیغات دولتی و هیجانات نشیم...سعی کنیم کم کم از فاز هیجانات فاصله بگیریم هیجاناتی که یان روزها دیگه سریعا ممکنه به خشونت کشیده بشه...رمز پیروزی سبز در پرهیز از خشونت هست
همه باید مواظب بنفشه ها باشیم

 
At January 16, 2010 at 3:02 PM , Anonymous Anonymous said...

سلام!

چرا از اصطلاح "خانم خانمها" برای معرفی استفاده کردید؟ حداقل در ادبیات امروزی ما این اصطلاح زیاد جذاب نیست.

 
At January 17, 2010 at 1:30 AM , Blogger Unknown said...

۱- در آغاز ناآرامیهای خرداد کسی در بلاگ خود از اینکه در آن موقعیت در ایران نیست ابراز بی قراری کرده بود. بدون اینکه وی را بشناسم بزبانی که خودش بکار برده بود نوشتم "منهم در این سالهائی که بیرون از ایران زندگی میکنم بارها کم آورده‌ام. درست تر بگویم بیاد ندارم هیچگاه زیاد آورده باشم. بیاد ندارم هیچگاه ابراز خرسندیم از بیرون آمدن از ایران دروغین نبوده باشد".
من در هیچیک از راهپیمائی‌هائی که به ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ انجامید شرکت نکردم چون اول اینکه هیچ چشم‌انداز آشنائی برای آنچه در گذر انجام بود در پیش رو نداشتم و دوم از اینکه دوستدار زدوخورد بدنی نبوده و نیستم. اما از روزی که بیقراری صاحب آن بلاگ را دیدم، آنی باطل بودنم در اینجا رانتوانسته‌ام از یاد ببرم.

۲- یادداشت ناشناسی که در ساعت ۹:۴۴ صبح ۱۶ ژانویه در بالا نوشته شده بخشی از مقاله‌ایست که از قول بنی‌صدر در گویا نوشته شده است که امروز آنرا خواندم.

۳- من میگویم روزهائی از سال مانند ۲۲ بهمن یا عاشورا را رژیم مال خود میداند و بدون تردید با هر راهپیمائی اعتراض‌آمیز در چنان روزهائی سخت‌تر مقابله خواهد کرد. روزهائی همچون ۱۶ آذر امروز دیگر متعلق به هیچ رژیمی نیست بلکه متعلق به همه دانشجویان نسلهای گذشته و امروز و فردا میباشد. مگر نه اینکه هر جنبشی روزهای تاریخساز خود را ایجاد کرده و خواهد کرد. پس درست آنست که با پیشه کردن سکوت و عدم تحرک در روزهائی همچون ۲۲ بهمن که سالگرد رویدادی نامیمون در تاریخ کشور است آنرا به صاحبان امروزیش واگذار کرد تا آنگاه که رفتند چنان روزها نیز بمرور از یادها بروند. هر رژیمی اگر در روزهائی مردمی با مردم مقابله کنند تجاوزگری او نمایان‌تر بوده و بیشتر سزاوار سرزنش و مجازات خواهد بود.

۴- هرچه میگردم مجله‌ی ایراندختی که صاحب این بلاگ در آن مطلب مینویسد را نمی‌یابم.

بهروز - تورنتو

 
At January 17, 2010 at 3:08 AM , Anonymous محمود said...

خانوم خانوما!

چه توصیف زیبایی ارائه کرده از وضعیتی که در آن بوده! راستی امثال گل‌رخ و این خانوم کم نیستند. راستی هیچ دقت کرده‌اید قهرمانان کتاب‌های بهنود همه‌گی زن هستند؟؟؟؟

بهنود جان

قولی که دادمت هنوز به یادش دارم. امروز آغازش خواهم کرد فارغ از امتحان و درس و... که همین‌ها هم همه‌اش تاریخ بود.

قربان‌ات

 
At January 17, 2010 at 4:10 AM , Anonymous Anonymous said...

اگه من قلم خوبی داشتم چیزی شبیه این می شد سفر تعطیلات سال نو ام به تهران. بویژه اینکه خانه ما در تهران در مسیر راهپیمایی بود و با صدای الله اکبر و مرگ بر دیکتاتور همه رفتیم دم در و از همان جا با خیل مردم همراهی کردیم تا وحشی ها با موتور رسیدند و آشوبی به پا کردند که تا شب ادامه داشت. بعد از آن کوچه و خانه شده بود پناهگاه زخمی ها و از حال رفته ها و من بغض و خشم عجیبی سراپایم را گرفته بود. حالا که دوباره در گوشه آرامم در این گوشه دنیا به یاد می آورم نمی توانم تصور کنم مردم در ایران با چه شجاعت و صبری روز و شب می گذرانند این ماههای پر مخاطره را. در تهران ورد زبان من یک چیز بود: چه ملت شجاعی!

 
At January 17, 2010 at 8:16 PM , Anonymous Anonymous said...

ته خالی بندی بود. من فکر می کنم شما با این نوشته می خواستین کتک خوردن پلیس به دست مردم رو تقبیح کنید. نمی دونم این درسته یا نه ولی به نظرم در مقابل سی و هشت کشته، حالا چند تا پلیس خلع سلاح شدن و دو تا هم لگد خوردم چیز زیادی نیست. قبول کنین که واقعا این کار مردم خشونت نبود

 
At January 18, 2010 at 1:02 AM , Blogger Shahpar said...

خدا را شکر که من هم تونستم این فرصت را داشته باشم و در تعلیلات سال نو میلادی ایران باشم و تمام نبودنهای این چند ماهه بعد از انتخابات را در شب و روز عاشورا برای خودم جبران کنم. هر چند که در حسرت 22 بهمن خواهم ماند که حتما با شکوهتر از روز عاشورا خواهد بود... تجربه روز عاشورا بازی کردن در فیلمهایی بود که این چند ماهه در یوتیوب میدیدمشان. اما جدای از دردی که در اون روز بر دلم نشست هیجان مسابقه اس ام اس برنامه نود هم تکان دهنده بود با اجرای خوب فردوسی پور که بی ربط ترین پاسخ گزینه سوم بود و هفتاد و هفت درصد هم همین گزینه را نتخاب کرده بودند. البته دکتر دادکان مهمان برنامه که به معقول نبودن نتایج نظرسنجی اعتراض داشت نیم اشاره ای هم به دلیل خاص انتخاب بینندگان کرد...

 
At February 11, 2010 at 3:05 PM , Anonymous Anonymous said...

age title Art of protest bood ,kheili behtar bud..... :0 Delam gerfet vali....

 
At February 17, 2011 at 3:10 AM , Anonymous Anonymous said...

دست شما دارد نکنه خانوم صنم سالم حقیقی،
شما هم مسله پدر برگ خود آقای ابراهیم گلستان خیلی خوب مینویسید ...
امیدوارم که بازم از نوشتهای شما بخونم

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home