Sunday, February 25, 2007

آنقدر حرص خورد که قلبش ایستاد



آنقدر حرص خورد که قلبش ايستاد، آن قدر سیاهی ها را نگاه کرد و سیاهتر دید که نماند. عليرضا اسپهبد می توانست حالا حالاها کار کند، هنوز ماهی اش از پنجره سیاهپوش بيرون بزند، کلاغ هایش ردیف عزادار بمانند بر بام ها. شاملو را که عاشق بود، با جعد سپیدپوشش بکشد در هيات زئوس. بکشد که سیاهی ها را به زنجير کشيده است. هنوز می توانست نیمه شب ها بلند شود و به بوم سفیدی نگاه کند و زار بزند.

- پسر چرا این قدر حرص می خوری عليرضا نمی بينی موهات سپید شده...

اين را پانزده سال قبل گفتم که هنوز چهل سالش هم نبود. عليرضا مدام نگران بود. به نظرم اصلا وقتی خبر قتل محمد مختاری آمد، شاسی موتورش شکست، به قول خودش. گرچه هيچ حادثه ای برايش بزرگ تر از مرگ "آقا" نبود. به شاملو می گفت آقا. آخر عليرضا هم مثل من "بامداد"ی در خانه داشت که عشقش را به الف بامداد می رساند.

چه دنيای کوچکی. دو هفته پیش در پایان کنفرانس دانشگاه ايالتی کالیفرنیا در ایرواین، کسی که چهره اش آشنا می نمود آمد و مهربانانه خود را معرفی کرد و نشانی داد: ماه های اول بعد از انقلاب، شاملو به ايران برگشته و در خانه وی بود. بلافاصله گفتم جائی در اطراف خيابان پالیزی. گفت بله بله....

اگر خطا نکنم علیرضا هم اول بار همان جا پیدایش شد. حضرت مولانا را می دانم که قبل از رفتن به فرنگان عليرضا را می شناخت و شعر در اعماق را هم به او هدیه داده بود، اما من اول بار عليرضا را وقتی دیدم که آیدا هنوز برنگشته بود تهران و شاملو در آن خانه خیابان پالیزی بود به بیست و هشت سال قبل. آخرین بار هم یک هفته بعد از مرگ شاملو بود با هم رفتیم امامزاده طاهر. دست و پایمان را گم کرده بودیم و هی قصه هائی از او می گفتیم که خنده دار بود. اما نمی خندیدم. خنده مان جویده می شد. در همه اين سال های اخير. در اين بخش از زندگی شاملو عليرضا با او بود. آن رنو کهنه را نمی توانم تجسم کنم بدون آن که عليرضا نشسته باشد پشت فرمان و شاملو بغل دستش با گردن دردگرفته و گاه بسته، آیدا در صندلی عقب. تا بالاخره ماشينش را عوض کرد. و با ماشين نو آمد آن روز. اول بار بود که می دیدم ویلچر شاملو را بالای رف جا داده و خودش فرز و سرحال. قصد رفتن به باغبان کلا بود پیش ممیز. اما همان کردان بیتوته شد. اصولا جز زمانی که به یکی از این بامدادها – الف بامداد و یا بامداد فرزندش - سرویسی می داد شنگول نبود. چرا. یک وقت دیگر هم بود.

اول بار همان سال های کتاب جمعه بود. دعوتی کرد با خانم سیحون برای دیدن کارهایش رفتیم. در آپارتمان کوچکش. اين کلاغ های سیاه بزرگ. هر کدام را که می گذاشت خودش هم با ما می ایستاد به تماشا. انگار دفعه اولش بود که می دید. انگار نه که چند روزی باهاش بوده تا سرانجام دست از سرشان برداشته. و از آن پس مدام اين صحنه تکرار شد. دفتری گرفته بود در خيابان قلهک. تلفن می کرد و دعوت و نمی گفت برای چه کار. چند باری خود را به ياد می آورم. قهوه ای بر دست و عليرضا نقاب از رخ تابلویش برکشيده دارد نگاهت می کند. همان دفعه که ماهی سیاهپوش را برای اول بار دیدم نفسم بند آمده بود. و یک بار یادم نمی رفت شاملو و آیدا نشسته بودند روی مبل و علیرضا که رفت قهوه ای بیاورد یواشکی من را صدا کرد. از پنجره بیرون را نشان داد، به گمانش حضرت استادی را تعقيب می کردند. نگران بود. روزها شد که چنین بود.

از کلاغ ها که به در آمد، تا یادم هست همیشه در تابلوهاش باد می آمد. می گفت مدت هاست که خواب هایم هم توفانی است. تا به تابلوئی که خودش دوست داشت رسید. همان تابلو که دلش نمی آمد به کس بدهد. نمی دانم الان کجاست. همان که شاملو را کشیده بود انگار از سنگ ساخته. موقع دیدن بار اول باز هم به لب زيرين پائین افتاده حضرت خندیدم. همان که فرخ غفاری وقتی می خواست شاملو را بازی کند از لب های خود می ساخت. حالا اگر شاملو بود نهیبی هم می رفت و ماه رخ می نشست که بله مار که پیر شد قورباغه ماهور می خواند.

دیشب از خودم پرسیدم یعنی حالا عليرضا کلاغ هایش را در یک کیسه کرده و ماهی ها را ازاد به آب انداخته و بامداد را به مادرش سپرده و رفته. در حالی که موهایش هم مانند شاملو فرفری و سپید شده بود. پسر هنوز نکشیده ای تمام خواب هایت را. هنوز بامدادت را به آن جا که می خواهی نبرده ای.

خانم سیحون راست می گفت عليرضا اینقد حرص نخور. شکمت می آد جلو. آبستن میشی ها...

اين را وقتی با همان خنده قلقلی برای شاملو تعريف کرد. او هم جوابی داده بود که عليرضا داشت ريسه می رفت از نقلش. کسی که به اين سادگی می خندید، به همان سادگی هم به جوش می آمد. به همان سادگی می گریست.

کتاب جمعه که تعطيل شد پس از مدتی عليرضا را دعوت کردیم به صنعت حمل و نقل. یادشان به خیر. مرتضی ممیز از همه بیشتر به وجد آمده بود از کاری که در هر شماره شکل می گرفت، معلم وار از اخلاق و رفتار علیرضا راضی نبود اما عوضش از کارهای او چرا. بعضی از شاهکارهای گرافیک اسپهبد در همان دوره پشت جلد صنعت حمل و نقل است، تا روزی که باز آتش فشان شد. نبودم . وقتی رسیدم که شراره هایش خود او را به آتش کشیده بود. از میان شاگردان آیدين به رهنمائی خودش یکی را برگزيدم که کار عليرضا را ادامه دهد. هومن مرتضوی. و این بچه سرهنگ چه شوری داشت. سخن ممیز در گوشم مانده که گفت اول که هر چه می دیدی می گفتی واحه خاکدان چیز دیگری است، بعد عليرضا اسپهبد شد و حالا هومن مرتضوی. و البته محمد حمزه هم بود وقتی به بهکام رفتیم.

بعد ها در آدینه دیگر من واسطه نبودم بلکه شاملو می گفت و فرج هم به گوش جان می شنید و کارهای اسپهبد پشت جلدها می نشست. باز دعوا با غلام ذاکری. خدا لعنتت کند این قدر حرص نخور.

نبوده ام تا بدانم که عليرضا در اين سال های آخر چه می کرد. فکر می کنم بی شاملو کشتی بی لنگر شده بود. مگر نه که استادی هر بار شعری تازه سروده می خواند، انگار بنزين به باک اسپهبد زده می شد، ضرباهن قلبش و قلمش را با شعر آقا تنظیم می کرد. خودت گفتی "در آستانه " برای هزار سال نقش دارد. حتی ده تایش را هم نکشیده رفتی پسر. به جائی که از سردی و سیاهی اش می ترسید رفت بچه سپید مو.
و امروز تا شنیدم خبر سرد را همان "در آستانه" به ذهنم گذشت.

انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود
توان دوست داشتن و دوست داشته شدن
توان شنفتن
توان دیدن و گفتن
توان اندهگین و شادمان شدن
توان خندیدن به وسعت دل، توان گریستن از سویدای جان
توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوه ناک فروتنی
توان جلیل به دوش بردن بار امانت
وتوان غمناک تحمل تنهائی
تنهائی

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At February 25, 2007 at 1:19 PM , Anonymous Anonymous said...

خدايش رحمت كند .
كاش مي شد براي شما ايميل زد و شما جواب مي دادي .
تا كي .
تا كي اين دل بي قرار من ...
نمي دانم

 
At February 25, 2007 at 5:23 PM , Anonymous Anonymous said...

atash andakhtid dar delam,bishtar doostetan daram vaghti az chizi joz syasate sard minevisid...

 
At February 25, 2007 at 5:54 PM , Anonymous Anonymous said...

این قدرت را از کجا آورده ای چرا به شاگردانت نداده ای. هر گاه که دلت می گیرد. هر وقت احساساتت به نوعی تحریک می شود انگار قلمت جوهرش از ماده دیگری می شود . انگار کلماتت به قول خودت گریه می کند. دوستت دارم استاد من

 
At February 26, 2007 at 2:55 AM , Anonymous Anonymous said...

محمودآباد: جناب استاد بلاخره شما را يافتم. درگذشت شادروان اسپهبد را تسليت ميگويم. اتفاقامن هم تصادفا شادروان اسپهبد رابر مزار شاملو ديدم و بعد ها هم درهمان جا. و اگر شاملو بود حتما به يادش ميخواند
فرصت كوتاه بود و سفر جانكاه
اما يگانه بود و هيچ كم نداشت
و مي افزود
نامت سپيده دمي است كه بر پيشاني آسمان ميگذرد
-متبرك باد نام تو-
و ما همچنان دوره مي كنيم شب را و روز را
هنوز را...

 
At February 26, 2007 at 5:54 AM , Anonymous Anonymous said...

از مطلب خوبتون ممنونم جناب بهنود. یادش بخیر باد!

 
At February 26, 2007 at 9:05 AM , Anonymous Anonymous said...

پدرم معلم بود و كمكى ذوق نقاشى و شاعرى داشت گاهى هم سنتور ميزد ولى هگامى كه كميته از اوين به منزلمان در چاده قديم شمرون ريخت و خواهر ١٩ ساله ام را به جرم فعاليت سياسى باخودش براى ٧ سال برد ديگر پدرم شعر نگفت و سازى ننواخت كار تدريس را هم ازش گرفتن و او روز به روز در حسرت ديدن خواهرم افسرده تر شد تا اينكه روزى نقاشى را از سر گرفت و از خاكستر بيرون نهيد به ياد دارم كه ايرانى در حصار كشيد و داسى داد به دست ازراييل معممى كه نقشه ايران را از كمر درو ميكرد البته اختناق در حدى بود كه روزانه ١٤٠ تا ١٦٠ جوان در روز تير باران ميشدند و همين روزنامه كيهان اسامى انها را روزانه چاپ و اعلام ميكرد ,من كه اين ليست لعنتى را با ترس از ديدن اسم خواهرم قبل از دادن روزنامه به خانواده هر روز نگاه ميكردم اشك از چشمانم جارى ميشد كه اين چگونه انقضايى بود به نام انقلاب اسلامى تمام دوستان خواهرم اعدام شدند و او به خير دعاهاى مادرم كه مو سپيد كرد در يك هفته از اعدام گريخته ٧ سال در اوين شكنجه شد بعد از زندان وقتى نامزدش به محض فهميدن سابقه زندان او را رها كرداو افسرده شد جالب اينجاست كه در همين روزنامه كيهان از او بارها به اسم شاگرد ممتاز مدارس جنوب تهران در ايام كودكى و در زمان تغزيه رايگان نام برده شد ولى سابقه سياسى او هرگز به او اجازه تحصيلات عالى نداد و اينچنين استعدادى انچنان پايمال شد ولى وى درعين واحد چند دوره اموزشى خصوصى رفت و همپاى ارشيتكتهاى مجرب طراحى هاى معروفى كرد ولى هيچگاه از ٧ سال حبس سخنى به زبان نياورد . چه روزگاره تلخى

 
At February 27, 2007 at 11:18 AM , Blogger Sh said...

قناري گفت: - كره ي ما
كره ي قفس ها با ميله ي زرين و چينه دان چيني.
ماهي سرخ، سفره ي هفت سين اش به محيطي تعبير كرد
كه هر بهار متبلور مي شود.
كركس گفت: - سياره من
سياره ي بي همتايي كه در آن
مرگ
مائده مي آفريند.
كوسه گفت: - زمين
سفره ي بركت خيز اقيانوس ها
.
انسان سخني نگفت
تنها او بود كه جامه به تن داشت
و آستين اش از اشك تر بود.

 
At March 7, 2007 at 1:39 AM , Anonymous Anonymous said...

حیف از آنکه زمانی متن را خواندم که در جمعی بودم و امکان گریه نبود،بغض بود مجال گشایش نبود قلبم پر گشود برای پرواز ولی میله های قفس سینه باز هم نامردمی کرد.
دلم از این فضا گرفته دلم دارد در سینه میمیرد.کاش می ایستاد و می ایستاندم.خسته شدم از این همه فراق عزیزان نادیده و آشنا
دلم برای شاملو و آن صدای بی همتایش گرفته
خدا دیگر مرگ را هم از ما دریغ می کند

 
At March 7, 2007 at 1:41 AM , Anonymous Anonymous said...

حیف از آنکه زمانی متن را خواندم که در جمعی بودم و امکان گریه نبود،بغض بود مجال گشایش نبود قلبم پر گشود برای پرواز ولی میله های قفس سینه باز هم نامردمی کرد.
دلم از این فضا گرفته دلم دارد در سینه میمیرد.کاش می ایستاد و می ایستاندم.خسته شدم از این همه فراق عزیزان نادیده و آشنا
دلم برای شاملو و آن صدای بی همتایش گرفته
خدا دیگر مرگ را هم از ما دریغ می کند

 
At March 11, 2007 at 7:01 AM , Anonymous Anonymous said...

وقتی خبرش را خواندم و وقتی دیدم نوشته اند دوست شاملو بوده گفتم حتما بهنود در این باره می نویسد. من هم دوست دارم اسم فرزندم بامداد
باشد. من دیوانه ی الف.بامدادم... اما استاد یک چیزی را می دانستید؟ من شاملو را هم با شما شناختم. گرچه از بچه گی با شعر هایش به خواب رفتم، اگرچه 10 سالم که بود مرگ وارتان را از حفظ بودم. اما چیزی بود اقتضای خانواده ام و تاثیر مادرم که بسیار دوست می داشت بامداد را. هیچ وقت خودم نمی رفتم مثلا بخوانم شعری نوشته ای از او. یادم است یک شب رفته بودم به وبلاگ پسرتان. دیدم نوشته پدرم عاشق شاملو بود. گرچه از لحن بیانش خوشم نیامد ولی مرا به فکر انداخت و از خودم پرسیدم این شاملو کیست که بهنود مقاله ای مرتبط با سیاست و اقتصاد هم که می نویسد از وجود او خالی نیست. رفتم برگزیده اشعارش را باز کردم. یکی از شعر هایش را خواندم، یکی دیگر را، سه تا، چهارتا و باز و باز. به دوست صمیمی ام تلفن کردم. گفتم سمانه من کشف بزرگی کردم. من احمد شاملو را کشف کردم

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home