Thursday, February 15, 2007

انقلاب در چهار پرده

باز هفته آخر بهمن رسيد. و باز همان سرود بهاران خجسته باد. و باز دل بهانه گرفت. مرغی هوای خانه گرفت.

تصوير اول

روز بيست و هفتم دی ماه 57 شهر روی پيت های خالی در صف بنزين رنگ گرفته بود و مردم سرمای حاصل از نبود گازوئیل و نفت و خاموشی های برق از ياد برده و رقصی چنان در ميانه ميدان آغاز کرده بود. عکس هائی که کاوه گلستان و محمد صياد از خيابان ها گرفته بودند از چنان شادمانی خبر می داد که به گمانم ايرانيان هرگز در تاريخ خود بدان نرسيده بودند. چرا که خبر پيچيده بود که شاه رفت.

روزی چنين چون پايان گرفت در يادداشت کوتاهی ، در صفحه اول آيندگان نوشتم:

اينک او رفته است... ما مانده ايم و ايران
ما مانده ايم به هم پيوسته اما پریشان
رهبری را از خودکامه گرفته ایم، به خودکامگی واندهیمش.
خودکامه چیزی نبود. با خودکامه جنگيدن کاری سترک نبود. خودکامگی را دفن کنیم.
اينک او رفته است. خودکامگان می روند. اين سرنوشت محتوم آن هاست. اما خودکامگی نمی میرد مگر با انديشه هايمان برانيمش.


اينک بيست و هشت سال گذشته، جوانان پيری گرفته اند، پيران رفته اند، شهر در تسخير نسل تازه ای است که با انقلاب دنيا را شناخت و خود را شناخت. از خود می پرسم آيا هنوز بدان جملات شعرگونه معتقدم. و در همين خيال به يادم می آید، فردای همان روز در جائی سخنرانی می کردم کسی گريبانم را گرفت که چرا اين نوشتی. پرسیدم با مضمون آن مخالفيد. گفت موضوع مخالف و موافقت نيست، مردم برای نخست بار در تاريخ خود به شادمانی رسيده اند، شادمانی جمعی، مگر نمی بينيد که در سياه زمستان به آتشی که در درون آن هاست به شوق آمده فرياد می زنند. آیا حالا موقع اين حرف هاست. او از من می پرسيد. انصاف بدهيد حالا موقع گفتن از خودکامگی است.

کسی را خيال شنیدن خبرهای ناخوش نبود.

تصوير دوم

ربع قرن از انقلاب گذشته بود. سه سال پيش، افتاده بودم در پی شاهدان که از زمستان 57 بگوئید. می گفتند. اما چون به امروزشان می رسيدیم که هر کدام به حالی و در جائی هستند، انگار دستی بلند می شد و سيلی محکمی به گوش می زد.

یکی که پس لرزه های انقلاب از خانه اش به در انداخته، گريبان مرا می گيرد که شما يک عذرخواهی به ملت ايران بدهکاريد. می دانم هر که اين می گويد خود را "ملت ايران" گرفته است، پس از او می پرسم : "وقتی انقلاب اتفاق افتاد شما در کجا بودید"

و اين درست گلوی سرنوشت نسل ماست که گرفته می شود. مرد می گويد ما تا سه ماه بعد از 22 بهمن هم با انقلاب بوديم. آنگاه به شوق آمده می گويد "می خواستيم آن شاه مستبد و ضعيف را بيرون کنيم، می خواستيم حکومت آزادی برپا داريم. می خواستيم زندگی بهتر داشته باشيم، می خواستيم بهشت درست کنيم" منقد مهربان به همان دام افتاده است که برايش پهن کرده بودم. پس می پرسم: خب چرا بايد روشنفکران که شما تحمل شنيدن هيچ سخن مخالفی را از آنان ندارید، از مردمی که خود در انقلاب بوديد عذر بخواهند.

معنای سخنش و توقعی که در آن است را می توان چنين خلاصه کرد " روشنفکران می بايد در زمانی که مردم ايران انقلاب را با تمام وجود می خواستند و خود نقش و طرح آن را روزانه در خيابان می نوشتند، در مقابل آن ها می ايستادند و برايشان پی آمد انقلاب را توضیح می دادند تا شايد از خواسته برگردند". چه خيالی. اگر آن روزها نمی دانستيم امروز خوب می دانيم که انقلاب قطاری است که چون به راه افتاد سوخت خود را از نفس های تپنده و شعارهای گاه کشنده می گيرد. قطاری است که چون به راه افتاد، همواره از ميان مرغزارهای سبز عبور نمی کند، گاه به جنگل انبوهی در می افتد و گاه از کویری خشگ می گذرد. گاه جنگل را آتش می زند و گاه توفان به پا می کند. چه خيالی، چگونه می توانستند روشنفکران، در زمانی که مردم دست افشان و شاد، سرود ديو چو بيرون رود فرشته در آيد می خوانند، لباس سياه بپوشند و به تسليت گريبان مردمان شادمان و غرلخوان بگيرند و از زبان شاملو بخواندند ای خیره خیره خلائق ...

چه توقعی، چه خيالی. روشنفکر که خود از مردم است و بزرگترين ادعايش اين که با مردم است و بزرگ ترين تمنایش آن که مردم خواننده وی باشند و شعرش خود زندگی باشد، شعری که کلماتش مردم باشند، چگونه، چگونه، چگونه می تواند به تنهائی سر خود گيرد و راه خود برود در مسيری خالی و خشگ و بی فرياد. يا بدتر از آن، چگونه می تواند در مقابل مردم بايستد حتی اگر با آنان همرای نباشد.

تصوير سوم

و جمعی از پايکوبان آن روز، چندی بعد گريبان جمع ديگری از پايکوبان گرفته اند که تو خود طاغوتی، بدان نشانه که امروز با من نیستی و در تمام فرود وفرازها با انقلاب نمی آئی. از آزادی می گويی، نگو، همه از انقلاب بگو. از مدارا نگو، همه از انقلاب بگو. از درد مگو همه از انقلاب بگو. از زندگی مگو همه از انقلاب بگو. از حقوق بشر مگو همه از انقلاب بگو. از مهندس بازرگان که بزرگ تر و عزیزتر نیستی، همه اين کرد و گفت و به همين بهانه از بهشت بیرون شد.

همان جمع ديری است افتاده است به سوا کردن، افتاده است به ترازوداری، به جدا کردن خودی از ناخودی. و شعارش اين که همه از انقلاب بگو. انگار نه انقلاب زندگی بود. انقلاب آزادی بود. انقلاب اوج مدارا بود. انقلاب گلفروشی بود که گل های خود را حراج کرد. انقلاب عکس های مصدق و تختی و گلسرخی و خمینی و شريعتی بر سر دست ها بود. انقلاب انتخاب نداشت. اگر انتخابی کرد. اگر قهر انقلابی کرد. اگر نشد که زندان ها را مدرسه کند، اگر نشد همه و همه اميدواران بمانند و در ساختنش سهمی بگيرند، از عمل کسانی شد که بعد از به راه افتادن قطار خود را به آتش خانه، و به لوکوموتيو رساندند. ورنه انقلاب خود مهربان بود و اهل مدارا بود. در جلو بيمارستان ها صدصد ايستاده بود و خون هدیه می دادند. انقلاب کليه نمی فروخت. انقلاب فقر و فحشا نداشت. انقلاب بر سر تفنگ سربازان شاهنشاهی گل کاشت، انقلاب تندی نداشت، پرخاش نمی کرد. انقلاب دعوت رهبرش بود از فرماندهان عالی ارتش که به مردم بپیوندید برایتان بهترست. عاقبت افسران و پاسابان و سربازان که روشن بود. انقلاب به سربازی که او را هدف گرفته بود می گفت برادر ارتشی چرا برادر کشی. آه ما را چه می شود در بيست و دوم بهمن سال هشتاد و پنج . به روياهای دور ماننده ايم.

تصوير چهارم

ايران ايران ايران... سرم روی تن من، نباشه اگر بيگانه بشه هموطن من.

اين را اگر در بيست و هشتمین سالگرد انقلاب بخوانند می توان فهميد. در زمانی که فضای اطلاع رسانی دنيا پرست از خبرهائی درباره احتمال حمله نظامی آمريکا به ايران، زمانی که ارتش های تحت رهبری آمريکا دور تا دور ايران را محاصره کرده اند، دو حکومت شرق و غرب ايران را برانداخته اند. اما در زمستان 57 که شصت هزار مستشار نظامی آمريکا با شتاب پلی هوائی ساخته و از صحنه می گريختند، چند شبی را در قبرس می گذراندند تا وسيله ای آنان را به آمريکا برساند، چه احتمال داشت هموطن شدن بيگانه با ما، که خلق هشدار می داد که به بهای سر ايستاده که بيگانه هموطنش نشود.
اما انقلاب همه فریاد ها بود، همه احتمال ها، اوج قدرت ملی، اوج همبستگی. همان که آرزويش را داریم اما نمی دانيم که با خودخواهی و به خودمحوری، رسيدن بدان ممکن نيست.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At February 15, 2007 at 9:05 AM , Blogger سردار said...

melati raa shoori dargereft naghshi zadand taarikh ra.naghshi ke sabzo sorkh ra dar ham amikht o sepidi raa dar in miyaan jaaie nabood.
bekhanim o bedanim taa ebrat girim o sarzamin khish ra ba ham besaazim.bebakhshim vali faramoosh nakonim.

 
At February 15, 2007 at 11:33 AM , Blogger Sh said...

انقلاب در چهار پرده - اپيزودي ديگر
تصويراول
جوانان پرشور انقلاب ، آنان كه روز بيست و هفتم دی ماه 57 ، كه شهر روی پيت های خالی در صف بنزين رنگ گرفته بود ، سرمای حاصل از نبود گازوئیل و نفت و خاموشی های برق از ياد برده و رقصی چنان در ميانه ميدان آغاز کرده بودند، آنان كه مسغود برايشان در آيندگان نوشت "خودکامه چیزی نبود. با خودکامه جنگيدن کاری سترک نبود. خودکامگی را دفن کنیم"، آنان كه در جلو بيمارستان ها صدصد ايستاده بودند و خون هدیه می دادند. آنان كه بر سر تفنگ سربازان شاهنشاهی گل مي کاشتند، آنان كه به سربازی که آنها را هدف گرفته بود می گفتند برادر ارتشی چرا برادر کشی، آنان كه انقلابي مهربان را به ارمغان آوردند كه كليه نمي فروخت، فساد و فحشاء نداشت، زندگي بود، آزادي بود،... و اهل مدارا بود، آنان، آن جماعت پرشور، روزهاي 22 بهمن 1357 و پس از آن، پيرزن خدمتكار خانه شاه را با كتك در شهر دواندند، فاحشه اي (فكر مي كنم نامش اقدس چهار چشم بود) را زنده زنده سوزاندند و جنازه اش را در خيابانهاي شهر بر دوش كشاندند، با جنازه ي هويدا در سردخانه بيمارستان لبخند بر لب عكس يادگاري گرفتند، ساواكي ها را مثله كردند و يا واژگونه بر درخت آويزان كردند و زير سرشان آتش برافروختند و از سر تا كمر سوزاندندشان، و فرماندهان عالي ارتش را كه رهبر انقلاب به پيوستن به مردم دعوتشان كرده بود يكروزه به محاكمه كشيده و تيربارانشان كردند. اينک بيست و هشت سال گذشته، "جوانان پيری گرفته اند، پيران رفته اند، شهر در تسخير نسل تازه ای است که با انقلاب دنيا را شناخت و خود را شناخت." و من، كه در آن زمان نوجواني از نسل قصه هاي صمد بهرنگي و ناتوان از فهم عقيل عقيل محمود دولت آبادي بودم، از خود مي پرسم آيا به راستي اولدوز و كلاغها فقط متعلق به بچه هايي بود كه با ماشين پدرشان به مدرسه نمي رفتند؟ و فرزند عقيل ، اگر زنده مي ماند، بر جنازه ي سوخته ي فاحشه ها و ساواكي ها سكه ي كفاره پرتاب مي كرد؟
تصوير دوم
شش سال از انقلاب گذشته بود. در ركاب يكي از گروه هاي شكنجه شده ي شاه و مدعي سهم در انقلاب بودم كه پس لرزه های انقلاب از خانه شان به در انداخته بود ، رهبرانش در اروپا اسكان گزيده بودند و من و سربازانش در عراق . پادگان هاي جنگ كلاسيك تشكيل گرديد، در مراسم صبحگاهي پرچم عراق را در كنار پرچم ايران و عكس صدام را در كنار عكس رهبران برافراشتند، بر تن من و ما لباس رزم جبهه پوشاندند و افسران عراقي به ستونهاي رژه ي ما سلام نظامي دادند، و ما همواره حيران. ديري نگذشت رهبران از اروپا به عراق رانده شدند، ملاقاتهايي صورت گرفت و ما به جنگ در مرزهاي ايران و با نظاميان ايران فراخوانده شديم. در جايي گفتم "من سرباز عراقي نيستم". گريبان مرا گرفتند که تو از شهرام و بهرام بزرگ تر و رهبرتر نیستی، آنان اين كردند و گفتند و با استفراغ اپورتونيسم به منجلاب ريخته شدند، و اينكه: تو يک عذرخواهی به خلق قهرمان بدهکاري. می دانم هر که اين می گفت خود را "خلق قهرمان" گرفته بود، پس ازآنها پرسيدم : "وقتی انقلاب اتفاق افتاد شما يك جور ديگر سخن مي گفتيد." و به همين بهانه از بهشت بيرون رانده شدم، به زندان هايي در غربت ، از جنس انقلاب نويني – استخباراتي
همان جمع ديری است افتاده است به خودسوزي، به فرارخودی و ناخودی، و شعارش که همه از انقلاب نوين بود، شده است اخبار جهان را گفتن با آواي انقلاب نوين . انگار نه انگار كه قرار بود انقلاب نوين زندگی باشد. انقلاب نوين آزادی باشد. انقلاب نوين اوج مدارا باشد. انقلاب نوين گلفروشی باشد که گل های خود را حراج كند. و در آن، زندان ها مدرسه شوند. آيا اگر نجات خلق قهرمان ديگردر توان نيست، انقلاب نوين بايد جنگ با خلق قهرمان باشد؟ آه آن جاذبه هاي شور انگيز بهمن 57 را، و آن آرمانهاي متعالي فراتراز فهم من در سالهاي بعد را چه شده است در بهمن هشتاد و پنج
به روياهای دور ماننده ايم
تصوير سوم
بيست و هشت سال از انقلاب مي گذرد. نويسندگان و شاعران كشته شده اند و قاتل داروي نظافت خورده است. عباس كيارستمي همزمان با انتخابات رياست جمهوري نامه اي مي نويسد و مي گويد به آنكه كمتر دوستش دارد راي مي دهد. شاملو مرده است ، سنگ قبرش را مي شكنند. اس ام اس ها پر است از شوخي هاي هسنه اي. نسل من متهم رديف اول بدون وكيل همه ي دورانها شناخته شده است. مسعود بهنود در غربت است و يكي به او مي گويد برگرد تا زندانها پر شوند. او مي گويد : اما انقلاب همه فریاد ها بود، همه احتمال ها، اوج قدرت ملی، اوج همبستگی. همان که آرزويش را داریم اما نمی دانيم که با خودخواهی و به خودمحوری، رسيدن بدان ممکن نيست.
دور تا دور ايران را محاصره کرده اند، دو حکومت شرق و غرب ايران را برانداخته اند.
ايران ايران ايران... سرم روی تن من، نباشه اگر بيگانه بشه هموطن من.
و من پاره ، پاره، پاره، از نسلي سردرگم بين يك انقلاب و يك انقلاب نوين كه قرار بود هر دو مهربان باشند، زندگي باشند و به جاي زندان ها مدرسه ها بسازند، راهم را نمي يابم : به عصاي غرورم تكيه داده و در انديشه ام كه اگر آمريكا به ايران حمله كند، قلبم را در مجراي كهنه يي پنهان كنم، در اتاقي كه دريچه ئيش نيست. از مهتابي به كوچه ي تاريك خم شوم و به جاي همه ي نوميدان بگريم.
تصوير چهارم
پر پرواز ندارم
اما
دلي دارم و حسرت درناها
و به هنگامي كه مرغان مهاجر
در درياچه ماهتاب
پارو مي كشند
خوشا رها كردن و رفتن
خوشا پر كشيدن
خوشا رهايي
خوشا اگر نه رها زيستن، مردن به رهايي

 
At February 16, 2007 at 12:46 AM , Blogger morteza said...

بهنود عزیز!شما را به خدا ننویسید :"انقلاب زندگی بود،آزادی بود و مدارا"به نشانه گل سر اسلحه ها و صف اهداکنندگان خون. البته خوی آدمی در سردترین روزهای تاریخ هیچ گاه فرونمرده است اما سخن همواره در نقد تمام انقلابات تاریخی آن بوده که فضای انقلاب به ذات متضاد است با مدارا و آزادی و زندگی. روی دیگر همان شعار به اصطلاح روادارانه که مردم در خیابان(نه احزاب و نهادهای مدنی) همراه با آتش زدن لاستیکها سر میدادند که"برادر ارتشی چرا برادرکشی" این است:"میکشم میکشم آنکه برادرم کشت"!مرتضی هادی

 
At February 16, 2007 at 2:07 AM , Blogger Unknown said...

بهنود عزیز از اینکه در ان دوران احساسی به فکر خود کامه های اینده ایران بودید نشان از وسعت و اینده نگری شما می ده
ولی چرا بدترین احتمال ممکن برای انقلاب ایران پیش امد؟
به دید من نباید روشنفکران را اماج حمله قرار داد باید از مردم احساس ان دوران گله کرد که هنوز نیز دچار این افت هستند
شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد
التفاتش به می صاف مروق نکنیم
یا حق

 
At February 16, 2007 at 8:15 AM , Blogger MAMI said...

جناب بهنود در روزگاری که دایره آگاهی راهرروزمحدودتر می خواهند خواندن مقالات شما برای من نیازی بود که چندی بود مرتفع نمیشد بهرحال از اسباب کشی شما به محل جدید بی اندازه خوشحالم.

 
At February 16, 2007 at 10:07 AM , Blogger Sh said...

سلام آقاي بهنود
از مطلب من كه اپيزودي ديگر بود بر يادداشت "انقلاب در چهار پرده" ي شما بواسطه ي اينكه جسارت كردم و از مطالب و قلم شما در آن بهره جستم، ناراحت شديد كه انتشارش نداديد؟ اگر اينطور است از شما پوزش مي خواهم. و ناراحت هم نيستم. فقط مي خواستم تصوير هاي ديگري از روزهاي انقلاب را گفته باشم. دوستدار شما
Sh

 
At February 17, 2007 at 1:42 AM , Blogger ARASH said...

بهنود عزيز
مگر مردمي كه انقلاب كردند دنباله روي روشنفكراني مانند آقاي بازرگان ‚آقاي طالقاني يا خيلي هاي ديگر كه خودتان بهتر ميشناسيد نبودند؟
آيا آنها نبودند كه مردم را به دنبال خود مي كشيدند ؟
چرا نبايد آنان را بازخواست كرد ؟
HSS

 
At February 17, 2007 at 4:38 AM , Blogger Unknown said...

كسي در مورد انقلاب ايران گفته است: پيروزي جهل بر ظلم بود!

 
At February 17, 2007 at 9:58 AM , Blogger Unknown said...

آقاي بهنود عزيز ، سخن شما در رفع مسئوليت از روشنفكران سست ترين استدلالي بود كه از زمان شناختن شما با "آدينه" از شما ديدم. آيا آقايان مهدي بهار،مصطفي رحيمي و چند تن ديگر روشنفكر نبودند؟!آيا وظيفه روشنفكر همرنگ جماعت شدن و دنبال عوام راه افتادن است يا پيشتازي و ديدن آنچه ديگران از ديدنش غافلند؟! هرچند كه من برخلاف شما معتقدم طبقه متوسط و تحصيل كرده و بخصوص روشنفكران ايران موتور محركه اصلي انقلاب بودند و آن ها ديگران را به ميدان كشيدند، اما اگر غير از اين بود هم چيزي از نادرستي در افتادن آنها به تعصبات كور و جوگير شدنشان و بويژه تنها نهادن و خالي كردن پشت دكتر بختيار كاسته نمي شد. آن چه با دروغ بنا نهاده شد هرگز به حقيقت نمي رسيد و همين گناه روشنفكران را بس كه دروغ هاي بزرگ را نديدند يا نخواستند ببينند يا بعضاً در آنها شريك شدند.

 
At February 17, 2007 at 4:04 PM , Blogger Unknown said...

Ba shoma 100% ham aghideam. Melate ma hichgah be harfe roshanfekraes goosh nakarde (kamtar gooshkarde) nemuneash dar entekhabat ore aval va bekhosus dore dovom. Nasle pedarane ma dochare shure enghelabi shodan va natijash hokumate jomhurie eslame shod, nasle maham dochare shure eslahie enghelabi shod, obur az khatami, kenatijash ahmadinejad shod, va dar har dobar (bar dovom ro motmaenam) kasani budand ke gushzad konand khatar dar kamino, vali in shur ba ma che ha ke nemikone.

 
At July 2, 2011 at 7:23 AM , Anonymous Anonymous said...

روشنفکر کیه؟میگفتن سروش روشنفکره چند نمونه بزنم خودش ،خودش رو نقض کرده؟انسان مجموعه ای از نقصان هاست.خیلیا قشنگ حرف زدن ولی چند حالت بیشتر نداشته یا بگن بله ما هستیم،یا زور زدن یه عقیده ای رو حاکم کنن و بگن درست ترین عقیدست .خسته شدیم از روشنفکرای این سرزمین.دستاورد این روشنفکرا چی بوده؟اسلام مدرنیته؟اسلام متعادل؟مگر همچین چیزی ممکنه؟اعتدال در هیچ حکومتی برقرار نمی شه چون اگر قرار باشه، اعتدالی باشه مثل اینه که بگی همه پولدار باشن یا همه فقیر.ما توی این دنبا چه اعتدالی بین جرم و مجازات داریم؟این یک نمونه است خیلی جاهای دیگه هم اعتدالی در کار نیست پس حرف از اعتدال نزنید که لازمه میتونه اصلا" اعتدالی نباشه

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home