Sunday, December 6, 2009

با حسرت تمام


دومین دریغاگوئی برای درگذشت مهدی سحابی را برای ویژه نامه پنجشنبه های اعتماد نوشته ام

مانده ام که وقتی یکی از جمع اهل هنر و یا ادب رد می شود از بابی که همه از آن می گذرند چه باید کرد که نکرده باشی. می پرسم آیا باید مرثیه ای دیگر خواند، شرح احوال باید گفت، خاطره پرداخت باید، مدیحه گفت و او را همه حسن نمود. یا کار اساسی تر کرد مانند مرد بزرگ ناشناس و نوشت "اما حالا می بينم آقای سحابی که همه نمی ميرند. يعنی جسماً می ميرند ولی وجودشان مدت ها بعد از مرگ هم چنان زنده است. مثلا به نظر شما سقراط بعد از دو هزار و چهارصد سال که از مرگ جسمی اش می گذرد واقعا مرده است؟ يا افلاطون؟ يا هُمِر؟ يا فردوسی؟ يا حافظ؟ يا سعدی؟ يا نيچه؟ يا مارسل پروست؟ نه. اين ها نمرده اند. چند سال پيش که به پاريس رفته بودم و سری به قبرستان پرلاشز و صادق خان و موسيو پروستت زدم ديدم عجب مردگانی هستند اين ها که ما زندگان به حال شان حسرت می خوريم و آرزو می کنيم جای آن ها خوابيده باشيم!
بامزه است که آدمِ زنده بخواهد جای آدم مرده در قبر باشد!"

آن ها و این ها

در این فکر با خود می گویم : آن روز سرد که جنازه جلال آل احمد که ناگهان روی دست سیمین خانم و اهل فکر و قلم افتاده بود، در مسجد فیروزآبادی شهرری دفن می شد، نادر نادرپور شاعر در میان شیون ها و دم گرفتن های سیمین خانم فریاد زد ای خاک بپذیر... و همه هنری که در انتخاب کلمه و مضمون داشت در جملاتی ریخت که هنگام ریختن خاک و گذاشتن سنگ بر زبانش جاری شد و مانند جیوه ای در رگ ما حاضران عزادار دوید. در گذر روزگار، با تحولاتی که آقا جلال را در آن سهمی نبود، هم گوینده آن مرثیه پرسوز و هم نیمی از آن جمع انبوه سوگوار صحن مسجد، و مامورانی که گله به گله ایستاده بودند و برخی شان می گریستند، روی از آقاجلال برگرداندند و مرثیه ها را خط زدند و شدند بدگوی او و در نوشته ها و سکناتش عیب ها یافتند فراوان.

ده دوازده سالی بعد، باز هم روزی و باز هم سرد، این بار در لندن، جمعیتی از اطراف جهان خود را به شتاب رساندند، این جمع که انگلیسی ها را به تماشا فراخوانده بودند تابوتی را بر دوش می کشیدند. سوگواران، روبسته و رو گشوده مرگ ناگهانی علی شریعتی را فرصتی دیده بودند برای ادای دین به کسی که معلم انقلاب بود. اما با گذر روزگار باز به تحولاتی که دکتر را در آن نقشی نمی توانست بود، نه از میان هزاران که در خانه هایشان در تهران و در مشهد ضجه زدند، نه از میان صدها هزاران که کتاب ها و جزوات وی را در پستو خواندند و از بر کردند و در کوه ها سر دادند، بل از حاضران و مرثیه خوانان همان روز کانون توحید لندن هم کسانی بعد ها روی برگرداندند و کتاب در رد شریعتی نوشتند.

و این حکایت را می توان بر نام آموران دیگر سرزمین ها هم نوشت. مانند ژان پل سارتر که بعد ها بزرگ ترین شارح و مرثیه خوانش منقد وی شد و بدگویش، و نمونه بسیارست. چه خوش که در دنیای امروز نبش قبر و جابه جا کردن مردگان معمول نیست.

اما چه خیابانی به نامشان باشد یا نباشد، کسانی مانند آل احمد و شریعتی و سارتر و همانندشان پرشتاب آمده بوده اند و قصدشان آن که زندگی انسان یا بخشی از آدمیان را دیگرگون کنند، و بهشتی می شناختند و نشانی آن را به دیگران می دادند. نصیبشان هم آن همه مدح ها و مرثیه ها شد و این قدح ها و تسویه ها. اما در این میان باید نوشت از آنان که کارها برای انسان همزبان خود کردند اما چنان که مهدی سحابی خود می گفت نشانی بهشت نمی دانستند تا به دیگران هم عرصه بدارند. شتابشان هم نبود، مکتب دیکتاتورها را خوانده و بلکه مانند مهدی بر آن غور کرده بودند، پس گام هایشان آرام تر بود، مطمئن تر بودند که آرام باید رفت. آرام رفتنشان نه از ترس و هیبت عقوبت بود که باز به قول مهدی طبعشان پلنگی نبود.

و از این دست آدمیان به یاد می توان آورد آن روز باز هم زمستانی را که چند صد نفری در گورستان ظهیرالدوله گرد آمدند تا بهت زده تن مجروح فروغ فرخ زاد را به خاک بسپارند، و هیچ کدامشان، و هیچ یک از هزاران هزاران که آیه های زمینی را با فروغ تلاوت کردند و هنوز دوره می کنند روز را، امروز را، نه از اشک ها که بر او ریختند پشیمانند و نه از آن خوش احوالی که با شعر و زندگی فروغ نصیبشان شد.

باز هم سرد روزی، پنج هفت نفری غریب و آشنا پیکر بزرگ ترین قصه نویس تاریخ ایران صادق هدایت را به پرلاشز بردند. یا کمی بعد هفت ده نفر که نیمای یوش را مشایعت کردند. اینان، میزبانان واقعی فرهنگ اند، بگذار نه چنان مرثیه گو و بر سر زن داشته باشند و نه چنین بدگو. و نه خیابانی به نام.

اما اینانند که ما را ساخته اند و اینانند با همه فروتنی و بی ادعائی که می مانند. بی ادعا کار کرده ها و در سکوت درد کشیده ها، فریاد بر نیاورده ها. پایداران که از زمره ماندگاران اند حتی اگر خیلی به عصر، آنان را نشناسند. به نظرم مهدی سحابی از اینان بود. فروتنانه آرام و به عمق و درک معنا فروتن. یاد کردن از مهدی، یاد کردن از آن وجدان مغفوله ای است که گاهی کمی هم به درد آید بس نیست.

این حکایت ما بود. بر ما که یک زبانیم و یک خاطره و هزاران خیال، همین می رود که رفت. اما اینک از مهدی بگویم.

بی صدا آمدن و رفتن
می آمد بی خبر. و پشت اولین میز می نشست و به احساسات بچه ها که همه دلشان تنگ او شده بود جوابی به طنز می داد و بعد می گفت خب این هفته می خواهید کی را دراز کنید، دکتر نمکدوست که با مهدی رابطه ای مثل برادر کوچک و شاگرد داشت با لبخندی جواب می داد آقامهدی ما کی تا به حال کسی را دراز کرده ایم. و مهدی قاه قاه می خندید که این کاری که می کنید از دراز کردن مهیب ترست. درازش نمی کنید، بازش می کنید. برهنه اش می کنید و این وحشتناک است.

با این مقدمه چند هفته ای ناهار ها و بعضی شام ها، جمع پیام امروزیان به وجود مهدی شور می گرفت. و بعد یک روز می فهمیدی نیست و مقاله اش با فکس می رسید. هم آمدنش بی صدا بود و هم رفتنش، حالا باید گفت هم نیامدن و هم نرفنش. دیگر پیام امروزی نیست و نه فکسی منتظر مقاله مهدی، و نه مهدی سحابی.

ده سالی دوازده سالی قبل، همین موقع های سال، برای رسیدن به چهارراه کتابی و سر زدن به کریم امامی و زمینه ، به مقصودبک رفته بودیم و از آن جا به کوچه باغ های کنار رودخانه، از معدود جاها که تا آن زمان هنوز دست خرابکار زمان به آن نرسیده بود. ایستاده بودیم به تماشای برگ های زرد. من نه پیش و نه پس از آن با مهدی در چنین صحنه و حالی نبوده ام. آن روز ناگهان گفت می ترسم. آن روزها مثل بیش تر سی سال گذشته خبرهائی بود و تحلیل و

تفسیرها رایج و داغ. تصور کردم از این ها را می گوید اما نه. گفت من گاهی فکر می کنم آدم بزرگی هستم، اما زود متوجه می شوم که غلط بود آن چه می پنداشتم. تصور کردم باز دارد طنزی می پردازد اما گفت هر بار که می خواهم کتابی از بزرگان را برای ترجمه به دست بگیرم از هیبت نامشان می ترسم. همان زمان گفت که نگرانی برای نسل جوان زبان ندادن وادارش کرده است که یک سری آثار کلاسیک را که قبلا بارها چاپ شده، تر و تمیز ترجمه کند. همان فکری که داشت برای ترجمه گوستاو فلوبر، استاندال و بالزاک و دیکنز... گفتم نگوئی سرخ و سیاه... گفت اتفاقا همان را می گویم بعد هم بابا گوریو و شاید هم آرزوهای بزرگ. گفتم عجب. گفت آره دارم احساس جاه طلبی و خود بزرگ بینی می کنم، مثل دیکتاتور ها فکر می کنم بعد از من دیگر کسی نیست و مثل آن ها نگران می شوم نکند این کار ها زمین بماند. گفتم حالا پس ترست از چیست. گفت به اندازه کافی خودخواهی ندارم. گاهی به خودم می خندم. جدی گفتم به من و هزاران نفر مثل ما فکر کن که ترجمه های غلط و بد را خوانده ایم. پس کار بزرگی می کنی مهدی. و او به قاه قاه گفت همیشه کار بزرگی می کند مهدی.

یک مجسمه از او داشتم و ندارم که دو تا دست بود برآمده از زمین و کشیده رو به آسمان، دو تا تابلو دارم ازمهدی، یکی را از خانم سیحون خریده ام و ماشین های درهم تنیده و در هم فشرده است و یکی را از خانم گلستان خریده ام که یک سری بود که مهدی خود را کشیده بود، به جای چهره خود دستی دوخته است. دست های اوست. امروز دوباره نگاهش کردم و مطمئن شدم. دست های خود اوست که آن را دوخته به جای چهره. و الان که نگاه می کنم انگار چیزی گفته است مهدی دراین حد که دست هایم را می کارم. یا گفته است با دست هایم می بینم، یا خواسته است بگوید با دست هایم فکر می کنم. و این دست هایش را به چند تابلو دیگر هم دوخت.

مرهم سوگواران
فقط یک چیز هست که درد نبودن مهدی سحابی را می تواند مرهم شود.
وقتی مرتضی ممیز، بیمار بود و روز به روز تکیده می شد و از اثر شیمی درمانی چنان شده که می شوند، مهدی که می دانست چقدر مرتضی را دوست می دارم و چقدر دارم از کاهیدنش رنج می برم یک روز که عکسی از مرتضی در روزنامه های تهران چاپ شده بود تلفن زد تا بگوید غصه نخور. همان جا گفت من این جوری نمی خواهم. بهترین نوع رفتن خواب است و تمام.

مهدی سحابی آدم خوبی بود، بی ادعا مرد بزرگی بود. مثل همه کس لابد آرزوها داشت که خاک شده است اما به این آرزویش رسید. و مادر بزرگم می گفت آدم های خوب را خدا خوب می برد. و حالاست که به یاد می آورم که بعد از گفتن آن حرف چیز دیگری هم گفت "اما برای این و آن سخت است. گرچه برای خود آدمی بهترین است".

امروز که به تابلویش نگاه کردم، دستش به جای چهره ، دیدم جای مهدی خیلی خالی است. دست هایش هنوز کار ها داشت بکند. نکرده گذاشت که جهان را با حسرت تمام ساخته اند.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At December 7, 2009 at 12:15 AM , Anonymous ابراهيم آزاد said...

تيك تاك تيك تاك ...زوال انديشه ها ...تيك تاك تيك تاك ... ابتذال و تباهي!

فرياد بي صداي كاويان را نشنيدي؟

اين راه بي پايان ... اين فره كاوياني را سرانجاميست نيك!

به ضحاك بگوييد من هم اگر نباشم

از هر قطره خونم

هزاران كاوه و سهراب ميرويد

به ضحاك بگوييد اينجا سرزمين كاويانيست!

"ابراهيم آزاد"

 
At December 7, 2009 at 12:37 AM , Anonymous رها said...

آقای بهنود

روز ۱۶ آذر است. من در به در از یک سایت به سایت دیگر دنبال خبر از بچه‌ها هستم، و شما هنوز در سوگ رفتگان می‌نویسید؟! دستخوش! نکند ستون تسلیت باز کرده‌اید، خدای نکرده؟ چی‌ بگم؟ افسوس...

رها

 
At December 7, 2009 at 2:46 AM , Anonymous Anonymous said...

بهنود عزیز ٬ وقتی از ابن بابویه بپرلاشز میروی و از جلال آل احمد به پروست یا از قبرستان
هنرمندان ظهیر الدوله و کوچه باغهای مقصود بیک یا از سربند و قهوه خانه عبدالله ریش
بپس قلعه و ...لندن نشینی و لس آنجلس سفر کردن و پراگ رفتن تا مصاحبه ایی با رادیو فردا همه
و همه تجربه گرانی در شما جمع کرده که خیلی ها را آرزوی شما بودن میکند و این کم مطاعی نیست
آل احمد و هدایت و شریعتی سه بعد ادبیات سیاسی این پنجاه سال اخیرند و هر کدام شاخص راهی
کاملا جدا ولی شما از هر سه آنها متاع جمع کرده اید و بهمین خاطر خوانندگان شما از طیفهای
مختلف هستند و خریدار نوشته های شما . برقرار باشید

 
At December 7, 2009 at 3:32 AM , Blogger Unknown said...

دستهامان
نرسيده ست به هم ...

از دل و ديده ، گرامی تر هم
آيا هست ؟
- دست ،
آری ، ز دل و ديده گرامی تر :
دست !
زين همه گوهر پيدا و نهان در تن و جان ،
بی گمان دست گرانقدرتر است .

هر چه حاصل كنی از دنيا ،
دستاورد است !
هر چه اسباب جهان باشد ، در روی زمين ،
دست دارد همه را زير نگين !
سلطنت را كه شنيده ست چنين ؟!

شرف دست همين بس كه نوشتن با اوست !
خوشترين مايه دلبستگي من با اوست .

در فروبسته ترين دشواری ،
در گرانبارترين نوميدی ،
بارها بر سرخود ، بانگ زدم :
- هيچت ار نيست مخور خون جگر ،
دست كه هست !

بيستون را ياد آر ،
دست هايت را بسپار به كار ،
كوه را چون پَر كاه از سر راهت بردار !

وه چه نيروی شگفت انگيزي است ،
دست هايی كه به هم پيوسته است !
به يقين ، هر كه به هر جای ، در آيد از پاي
دست هايش بسته است !

دست در دست كسی ،
يعنی : پيوند دو جان !
دست در دست كسی
يعنی : پيمان دو عشق !
دست در دست كسی داری اگر ،
دانی ، دست ،
چه سخن ها كه بيان می كند از دوست به دوست ؛

لحظه ای چند كه از دست طبيب ،
گرمی مهر به پيشانی بيمار رسد ؛
نوشداروی شفا بخش تر از داروی اوست !

چون به رقص آيی و سرمست برافشاني دست ،
پرچم شادی و شوق است كه افراشته ای !
لشكر غم خورد از پرچم دست تو شكست !
دست ، گنجينه مهر و هنر است :
خواه بر پرده ساز ،
خواه در گردن دوست ،
خواه بر چهره نقش ،
خواه بر دنده چرخ ،
خواه بر دسته داس ،

خواه در ياري نابينايی ،
خواه در ساختن فردايی !
آنچه آتش به دلم مي زند ، اينك ، هر دم
سرنوشت بشرست ،
داده با تلخی غم های دگر دست به هم !

بار اين درد و دريغ است كه ما
تيرهامان به هدف نيك رسيده است ، ولی
دست هامان ، نرسيده است به هم !

فریدون مشیری

 
At December 7, 2009 at 3:37 AM , Anonymous Anonymous said...

بنام خدا : همانا انسان در حال خسران و زيان است.
بهنود عزيز ، سلام
بهنود جان كاش مقاله اي هم در باب گورستان ديكتاتورهاي گذشته مي نوشتي كه در حال حاضر در چه حال هستند.
ديكتاتورهايي كه به خود اجازه ميدادند به جاي تك تك افراد جامعه شان تصميم بگيرند و بعد از مرگشان جز كينه و نفرت چيزي در دل مردمانشان به جاي نگذاشتند آري
به نظر من انسان در حال خسران است چون از تاريخ گذشتگانش درس عبرت نميگيرد و راهي كه آنها رفته اند را ميرود و بالطبع به آينده اي كه آنان دچار شدند دچار خواهد شد و اين درس تلخ ديكتانورهاي زمانه، شامل حال ديكتاتورهاي فعلي سرزمين كهن آريائيان نيز خواهد شدو گريبان آنان را نيز كينه و نفرت خواهد گرفت و در آن روز هيچ پناهگاهي برايشان نخواهد بود.
باميد صبح پيروزي ، زنده باد موج سبز .

 
At December 7, 2009 at 4:43 AM , Anonymous nazanin said...

من مهدی سحابی را شاید یک بار یا دوبار دیدم. ولی روی ترجمه هایش از ایتالیایی به فارسی خیلی کار کردم. بهترین روزهای کارم مال موقعی بود که بارون درخت نشین اثر کالوینو را با متن ایتالیاییش سر کلاسهایم برای بچه ها تطبیق می دادم. کارهایش عیب و نقص نداشت. اما کالوینو را ترجمه کردن کار هر کسی نبود و بارون درخت نشین را شاید به هیچ زبان دیگری به این درخشش ترجمه نکرده باشند.جزو کسانی بود که اسمش را می شد گذاشت مترجم و کسی نبود که مثل مترجمهای امروزی سالی چند ده کتاب و بلکه شاهکار ادبی از دانته و گوته گرفته تا غیره غیره را ترجمه کنند و بعد جایزه کلید طلایی این شهر و آن شهر را بگیرند بدون اینکه کسی بتواند بیاید و بگوید که مترجم گرامی ایکاش خودت می نشستی و فقط یک سطر را با متن اصلی تطبیق می دادی و می دیدی کارت ترجمه نیست و سرهم بندی است.همانطور که می گویید سحابی واقعا بی ادعا مرد بزرگی بود

 
At December 7, 2009 at 6:42 AM , Anonymous Anonymous said...

بعضیها وقتی میروند چیزی از ما را با خود میبرند، گاه تکه ای خیلی کوچک و گاه خیلی بزرگ! پس ما هم شاید کمی مردهایم.
آنها در مقابل اما چیزی هم بجا میگذارند، یک چیزی درما، یک چیزی برای ما، و گاه یک چیزی برای همه ما.
خوشا بحال مهدی سحابی!
برزو

 
At December 7, 2009 at 8:39 AM , Anonymous Anonymous said...

All-Ahmad passed away in 1348 and Shareatee 1356 if I remember correctly. So “20 year after” is not correct in you referral to the sequence of the events. You might want to say something different but it reads as I mentioned above to me.

 
At December 7, 2009 at 12:05 PM , Anonymous خسته said...

هر چند که به آل احمد و شریعتی در سالهای اخیر بسیار تاخته اند (و در خیلی موارد به حق)..ولی خوب، حکومت که هنوز نام این دو نفر را از روی دو خیابان اصلی پایتخت برنداشته است...هنوز هم به شیوه سلاطین ماضی، صله می دهند و پس هم نمی گیرند

آقای سحابی که یادش زنده است...ولی خوب است یک گوشه ای را هم، یک زمانی، به "بهمن شعله ور" اختصاص بدهید که هنوز زنده است و مثل او زیاد ندریم

 
At December 7, 2009 at 12:51 PM , Blogger Unknown said...

سياره هايِ دف
در باغهاي چلچله ميكوبند
دفدفددفددف
از اين قلم
چون چشم تو
خون ميچكد
دفدفددف

fereshteh

 
At December 8, 2009 at 7:10 PM , Anonymous Anonymous said...

Behnood,
Dar mored e Sadegh Hedayat oonjash ke migi ,,, bozorg-tarin gheseh-nevis e tarikh e Iran,,, kheili be del-am oomad; in seda e aksariat e khamosh e.

Movafagh bashi,

Godot

 
At December 8, 2009 at 8:30 PM , Anonymous مرتضا خسروی said...

کمتر شده بود متنی برای درگذشت کسی بخوانم و بجای حسرت و آه یک حس مثبت و خوشایند روزم را پر کند.

 
At December 8, 2009 at 8:45 PM , Blogger Unknown said...

سلام مسعود جان
فایل دو صوتی پادکستها دانلود نمی شود.
ببین قضیه چیه
موفق تر باشی
دایی جان ناپلئون

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home