Friday, December 25, 2009

مرغی که در برف از قفس پرید


موتی، ای مرد شرقی در این آخر دنیا چه می کنی که آفتاب در آن کیمیاست و همیشه شب است گوئیا. موتی جوابی ندارد به این سئوال و سئوال های چنین بدهد. نقشه شهر کوچک، روبروی اوست به دیوار. آن قدر به آن نگریسته که چشم بسته می داند قدمی آن سوتر از پل ته نو که بگذری کشور نروژ است و این سمت کشوری است به نام فنلاند.

اوسجوکی فقط یک هتل دارد و آن هتل فقط یک آسانسور. آن آسانسور فقط یک مامور و نگهبان.
موتی ریاضیاتش خوب است، گوشش هم خوب می شنود. از همین دور می داند هر روز، بیست و چهار نفری که برای شکار سگ ماهی به هتل آمده اند، به طور متوسط هفتاد بار با آسانسور بالا و پائین می روند. در هر اتاق روزی دوبار به طور متوسط شیرهای وان حمام باز می شود. هر سه ماهی یک بار لوله کشی های هر اتاق نیاز به تعمیر پیدا می کند و آسانسور هتل که هفتاد سال عمر کرده، هر صد و هفت روز یک بار، به طور متوسط، به دلیلی بین راه متوقف می شود و کسانی که درش گرفتار مانده اند، در انتظار رسیدن او می مانند.

در هفت سالی که موتی این جاست بیست و دو بار زنگ آسانسور به صدا در آمده، و هشت بار وقتی رسیده مسافران در جائی وسط طبقات، در آسانسور محبوس بوده اند.

موتی مرد شرقی چه می کنی در این اتاق کوچک کنار آشپزخانه و انباری، با یک تخت، یک تلفن که گاه گاهی زنگ می زند، یک میز، یک فلاسک، دو لیوان، یک کاسه پر از بیسکویت. یک گالش و دو کفش چرمی و کتانی زیر تخت. یک کلام الله در جلد پلاستیکی زیپ دار لب تاقچه.

لازم نیست زیاد دانستن، برای کشف خیال های مرد شرقی که در انتهای سرد جهان ساعت ها می نشیند، نگاه خالیش دوخته به دیوار، منتظر آن که صدایش کنند تا تند و بی صدا جعبه ابزارش را بردارد و از مامور کشیک هتل کاغذی را بگیرد که روی آن یک شماره نوشته شده، شماره اتاقی که لوله اش گرفته یا دوشش کنده شده است... گاهی هم باید بیاید و از انبار ابزاری یا قطعه ای بردارد. جز این، انتظار کار هر روز اوست، و گاه در عرض روز کاری ندارد جز آن که با پله ها به طبقه ششم برود و در اتاق آسانسور را باز کند، نگاهی به کابل ها و پیچ ها و زنجیرها بیندازد. بست های زنجیر را روغن بزند. با دستمال جاهائی را که به نظرش روغنی و سیاه شده، پاک کند. همان بالا منتظر بماند تا کسی شاسی آسانسور را بزند و به صدای نامفهوم گفتگوها، نجواها و خنده ها که در اتاقک آسانسور می پیچید گوش بدهد.

در همه این سال ها تنها یک بار، در اتاقک آسانسور در همان حال که او نشسته بود بالا سرش صدای فارسی پرسید. اول لحظاتی زمان و مکان را گم کرد، گمان کرد صدای فخری است همسرش، در درون تکان خورد. و دقایقی گذشت که به صدای غش غش خنده زن فارسی زبان دانست که در چه حالش و صدا از کجاست. در این حال تپش قلبش تند شد و نبضش سنگین زد، خواست گوش ندهد نتوانست.
و در همه این سال ها یک بار زمانی که فراخوانده شد تا لامپ اتاق 212 را عوض کند، مطابق تعلیمات در زد و چون کسی جواب نداد و مطمئن شد که کسی در اتاق نیست شاه کلید را در قفل گرداند و کلیدهای برق را امتحان کرد یکی از آباژورهای کنار تختخواب روشن نمی شد، همین طور که داشت لامپ را عوض می کرد چشمش به یک مجله ایرانی افتاد در کنار تخت. چهره مردی رویش بود که او نمی شناخت از نوشته پیدا بود که آواز می خواند. دلش خواست مجله را بردارد و نگاه کند، اما این تخلف بود. زود لامپ را بست و از اتاق بیرون رفت. آن روز تمام مدت با وسوسه آن مجله در فکر ایران ماند و شب هم نخوابید مدام خوابی دید که آن مجله موجدش بود. در نتیجه صبح دست به کار شد، آنیتا همیشه مددش بود و او هم، آنیتا همان زن چاق بود که از کرواسی آمده و مانند وی در این گوشه عالم پناه گرفته، شنیده بود که در جنگ با صرب ها چه بلاهائی که بر سرش آمده است. آنیتا وقت تمیز کردن اتاق 212 یادش بود که مجله را برای موتی بردارد.

یک هفته آن مجله در اتاقش بود، هم لرزه های دستش را بیشتر کرد و هم پرش هایش را در خواب. دوباره نیمه شب ها از خواب می پرید و بیدار می ماند. باز آن تله ویزیون بی صدا را روشن می کرد و به تماشایش می نشست تا خوابش ببرد و این زمانی بود که صدای لوله ها خبرش می کرد که مسافران دارند دوش می گیرند و می دانست دقایقی دیگر آسانسور به صدا در می آید که آن ها را برای خوردن صبحانه پائین می آورد.

موتی انسان شرقی از چه گریخته ای به ته دنیا. از چه می گریزی که حتی تحمل آن مجله را نکردی در اتاقت، این پرش هایت برای چیست. از کدام سئوال رو پنهان می کنی. آن نامه چیست که هراز گاه از لای کیفت به در می آوری و نگاهی بر آن می اندازی، و نگاهی به عکسی که گذاشته ای مقابلت در همان سلول کوچک خالی.

موتی یکی از هزاران قصه یا تراژدی است که انسانی آن را با خود از دیار خود به سرزمینی دور برده است، چونان سموری که از جنگل ماوای خود می گریزد با تکه پاره روزی تا در جائی دور با آن بگذراند. تکه پاره روزی این هزاران هم قصه هایشان است که از آن گریخته اند اما داغش را به دل آورده اند به آن غربت های سرد.

اما موتی جز این ها، ده ها صفحه کاغد نوشته داشت. به اندازه یک دفتر. دفتری که در صفحه صفحه اش نوشته و بازنوشته بود. انگار در حضور قاضی در محکمه ای و مشغول دفاع از خود. و این همان دفترست که اینک در تهران و پیش دختر جوانی است که مخاطب همه آن نوشته ها بود.
[][][]
سرگذشت موتی را پنج ماهی هست که دخترکش برایم نوشته است. نمی دانستم با آن چه کنم تا امروز که خبری گرفتم از جدال دو دختر با پدرشان. پدری که اینک شده است وزیر و بچه ها نگران اویند و فریادکش از وی می خواهند به این کار تن ندهد و خانواده را به هم نریزد. دخترها جنس مجادله شان با پدر، از جنس جدال نرگس کلهر است با پدرش آقای مهدی کلهر مشاور احمدی نژاد. این دو دختر هم وقتی دیده اند که التماس هایشان در پدر اثر ندارد از تهران بیرون زده اند با مادرشان. نامه دختران این آقای وزیر که از قضا در حساس ترین وزارتخانه هاست و هر روز صدها نفر به عذاب تصمیم هایش گرفتار می شوند، خطاب به پدرشان به مراتب دلسوزتر از آن است که نرگس گفت به پدر. و چنین می نماید که نسل تازه و جوان، نمایندگان جنبش سبز که نه اهل تظاهرند و نه فخر می فروشند، در خانه هائی که یکی از فرماندهان است و یا از وزیران و وکیلان، پرکار ترند و گرفتارتر. اما قصه موتی.

[][][]
موتی نامی است که از بچگی داشت و همان را فنلاندی های میزبانش برگزیدند و به آقامهدی دادند که تا هشت سال پیش مدیر یک شرکت کوچک تولیدی در شیراز بود، کارخانه ای که آن را از محل سهمیه مبارزان، از دولت خرید. تا در ایران بود از قضا وضعش بد نبود اما وقتی به یک سفر زیارتی به سوریه رفته بود به کشور برنگشت، انگاه معلوم شد که سهام و هر آن چه داشته را به اسم سه فرزند و همسر خود کرده است. او تا یک سالی گم بود تا آن که نامه ای به تهران رسید و خبر داد زنده است و در سرزمین های برفی ساکن شده [نگفت کجا] و دیگر باز نمی گردد. در این فاصله دیگر هیچ خبری از او نشد تا شش ماه قبل که تنها دوستش که در دانمارک زندگی می کند و همو زمینه را برای فرار وی از خود ایجاد کرد، نامه ای نوشت به معصومه دختر موتی. و خبر داد پدرش دیگر زنده نیست و در گورستان اسوجوکی در بخش مسلمانان خفته است. همراه گواهی گورستان دفتر موتی هم پر کشیده به سوی دیار.

یکی از نوشته های موتی نشان می دهد که کدام رویداد وی را چنین از خود کند و راهی ناکجاآبادی کرد که هشت سال سلول تنهائی او شد و سرانجام راه دورتری را برگزید و از این هم رنج هم رست.

آن جا که به معصومه نوشته "می خواهی بدانی آیا راست می گویند همشاگردی هایت من با کاری که در هنگام تولد تو داشتم کسی را هم کشته ام، آیا کسانی را شکنجه و آزار داده ام یا... چرا باید دروغ بگویم. از تو پنهان دارم از آن که همه جا ناظر است و حاضر پنهان شدنی نیست. آری همه کاری کرده ام. به سن و سال برادرت بودم هجده ساله. می خواستم نه فقط مملکتمان بلکه دنیا را آباد کنم، قرار بود زندان ها را مدرسه کنیم و شهرها را گلستان کنیم و ویرانه ها را آباد. ظلم و فساد را از میان براندازیم. به این خیال همه کاری برایمان ممکن بود، همه کاری مجاز بود در مقابل عظمت کاری که در سر داشتیم. گمانمان بود که به آن خیلی نزدیک شده ایم. باور داشتیم یک چند نفری نمی گذارند بهشت نصیب ایرانی ها شود، در عهده می دیدیم که اینان را از راه برداریم. به ما گفتند و باور داشتیم که داریم مزرعه را از علف های هرز پاک می کنیم تا در آن بذر ایمان و عشق بروید. آری درست فهمیدی وقتی به تو می گفتم به دانشگاه نمی شود بروی برای این بود که تحمل نداشتم روزی روزگاری جوانی گتی و به دام بیفتی. اما نتوانستم جلویت را بگیرم. مادرت می گفت زمانه عوض شده است.راست می گفت من هم عوض شدم. دیگر آن آدم نیستم و باورهایم هم عوض شد. آن روز وقتی ایستاده و سرت را پائین انداختی و گفتم بابا به من بگو این حرف ها دروغ است. انتظار داشتی چه بگویم... پنهان کنم که ما چطور سوزاندیم و سوختیم. پنهان کنم که تو و برادرهایت هم همان راه مرا بروید."

موتی، مرغی بود که به یک سئوال از خود بیرون شد و نیمه همین امسال پنجاه سالگی از قفس پرید. و میلیون ها نفر شده ایم پراکنده در جهان، و قصه هایمان در هر دهکوره از این جهان هست و گاه دفن می شود. افسانه شده ایم خوب یا بد.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At December 25, 2009 at 7:13 PM , Anonymous Anonymous said...

حکایت غریبی بود

 
At December 25, 2009 at 7:34 PM , Anonymous Anonymous said...

az inke ye irani has ke tu in shahr e gharib ham khub minevise ham khoshtip e o khosh bu . :) ( akhe tu metro didametun .) kheili khoshhaalam.

keep on rollin

 
At December 25, 2009 at 10:31 PM , Anonymous Anonymous said...

درتنوره یک انقلاب آدم خوار سوختیم و سوزاندیم و در شوره زار ناآگاهی به خود بالیدیم و اینک در گوشه ایی از این بیشه سرد غربت سر ریزه های آشفتگی درون و خاطراتما ن را بالا می آوریم . تو گویی در سلول انفرادی سیار نشسته ایم . چه نیک گقته اند که جهل و خودباختگی رفو ناپذیرست و تزویر و ریا کهنه حربفی ست که نباید ار آن غافل ماند و مانند مبارزه با پشه مالاریا باید با آن برخورد کرد . بهای انسان بودن همانا که بکوشیم انسان بمانیم .

 
At December 25, 2009 at 11:05 PM , Blogger shazz said...

سلامی دوباره و و درود بر قلم زیبایتان
حیف که ما شاگردان خوبی در مکتب تاریخ نیستیم
حیف که نیاموختیم باغچه با علف های هرز زیباست و باغبان ان است که ارزشمند شمارد سبزی و شکفتن را
و ارج نهد حضور زندگی را
حتی در هرزترین
فکر کنم دیگه خیلی شاعرانه شد
اما کلام اخر
باز گوی افسانه را
.......ش ک

 
At December 26, 2009 at 12:13 AM , Anonymous محمود said...

بهنود جان

افسانه نشده‌ایم در هر سوی جهان که حقیقتی محض‌ایم و نه حتا واقعیت! حقیقتی محض که دیگر امروز به شکلی شگفت از خانه‌های وزرا و فرمانده‌هان خبر درمی‌رسد که مردم را آزار ندهید اگر دنیا و هم آخرت می‌خواهید. کاش گوشی باشد تا پیش از آن‌که دیر شود!

شاد زی

 
At December 26, 2009 at 12:36 AM , Blogger Unknown said...

دست مریزاد،بسیار عالی و بجا بود

 
At December 26, 2009 at 1:27 AM , Anonymous حمید said...

بسیار زیبا و تاثیرگذار بود آقای بهنود

 
At December 26, 2009 at 2:28 AM , Blogger Unknown said...

امروز همسرم از اول صبح رادیو را روی ایستگاه سی بی سی دو روشن کرده بود و من با صدای موسیقی "مسیح موعود" هندل که از مونترآل پخش میشد بیدار شدم. پخش موسیقی کلاسیک کلیسائی کما بیش تا شب ادامه داشت. شب هم چند نفر از دوستان آمدند و گوشت بوقلمونی را که همسرم پخته بود، جای همگی خالی از استخوان جدا کردیم.

اما تا رسیدن دوستان و سور شبانه، با شنیدن آن موسیقی یکنواخت لحظه بلحظه افسرده تر شدم و احساس بی‌هویتی و خیانت‌ گری در من شدت گرفت. دیدم مراسم کریسمس و بدنبال آن سال نو مسیحی در جمع خانواده خودم همه سال با جدیت و اشتیاق بیشتری نسبت به سال پیش برگزار شده و از آ‌‌ن‌سو هرسال نوروز بیشتر کمرنگ میشود.

از کیستی خود میپرسیدم. میدیدم نه ایرانیم و نه کانادائی. نه مسلمانم و نه مسیحی. همزبانی ندارم که از "چه بود" جزئیات نوروز سخن بگویم و یادهایمان را بازگو و مزمزه نمائیم. از دیگر سوی منهم با "چه بود" جزئیات کریسمس و یا سال نو مسیحی "کانادائی" آشنا نیستم. فقط هچون گوسفندی هرچه زن و فرزند میکنند منهم پیروی میکنم.

موتی داستان صاحب این سایت از خود گریخت چون دیده در دیده زن و فرزند نمیتوانست داشت اگر آنان از "که بود" او آگاهی میافتند. امامن (و من‌های دیگری همچو من) که از گذشته‌ی خود نگریخته‌ام، پس اینجا چه میکنم؟

بهروز - تورنتو

 
At December 26, 2009 at 3:43 AM , Anonymous Anonymous said...

مرد با این دو پست آخر آتش به جانم زدی . در این دنیای سخت و ناباوری که همت به گدائی افتاده است چه را باور کنم عزیز. اما ترا بگو که این وسط هنوز هم دنبال پاکی آدم ها می گردی و آن را تصویر می کنی. موتی همین که در زندان خودساخته هشت سال ماند به نظرم از هر نگاه پاک شد از گناهانی که در جوانی کرده بود پاک پاک .
ترا به خدا بیشتر از این حکایت ها بنویس

 
At December 26, 2009 at 8:30 AM , Anonymous Anonymous said...

سال نو میلادی را به شما تبریک میگویم و امیدوارم سلامت و شاد باشید.

وطن آنجا است که آزاری نباشد کسی‌ را با کسی‌ کاری نباشد

 
At December 26, 2009 at 9:57 AM , Anonymous Anonymous said...

عجب تصویری تکان دهنده و تاثیر گذار. . من در همسایگی یکی از سران [...] یعنی در حقیقت از فرماندهان زندگی می کنم. خانه همسر دوم این حاجی آقا این جاست
بچه هایش گر چه از من کوچک ترند اما با خواهران و برادران من همبازی بوده اند در شانزده سال گذشته. حالا یکیشان به دانشگاه می رود. خوب می دانم بچه ها چقدر نگرانند. یکی شان به خواهرم گفته بود کاشکی همین هفته دو شب را هم نیاید این جا . مادرم هم راضی است . ما که می دانیم مردم درباره او چطور فکر می کنند اما خودش را می زند به کوچه علی چپ. این حاحی آقا دو هفته پیش سیلی زده به گوش پسر سیزده ساله اش و با کاسه کوبیده تو سر مادرش که چرا پسر مچ بند سبز داشته . به آن ها گفته پوست و گوشت من از احمدی نژاد است شما به او میگوئید دروغگو. و مادرشان گفت حاجی چرا می بافی احمدی نژاد که تازه آمده دست کم بگو آقا دستور فرمودند از احمدی نژاد حمایت کنیم. این را بچه ها بهتر می فهمند. همین جا حاجی دست به کاسه برده و سر همسرش را خون انداخته است.

در ضمن بگویم که پاسدار حاجی آقا دو سال پیش به جرم شروع به تجاوز به یکی از دختران پونک
دستگیر شده ولی حاجی آقا نجاتش داده و حالا هیچ فکر نمی کند

 
At December 26, 2009 at 10:00 AM , Anonymous مرجانه said...

خدا از بزرگی کمت نکند برای یک عمر ثمر بخشیده ای و یادمان داده ای . خوشا به حال شاکردانت و بدا به حال ما که در سنی نبودیم که شاگردی کنیم =

 
At December 26, 2009 at 11:07 AM , Blogger Dalghak.Irani said...

من حالم خوبه آقای بهنود!
1- اولین باری که خواستم از دست خودم فرار کنم شب یلدایی بود که پدرم هرحقه ای سوار کرد شب تمام نمی شد. پس دست بدامن آغوش مادرم شد وسهم خودش از من را شلیک کرد توی زهدان مادرم. خوب یادم مانده که همه چیزتازمانی که بابا مامان هم لخت بودند مثل من! رؤیایی وعالی بود: گرم، لذیذ، مهربان، خوشبو
، پرنوازش، پررمزورازوشاعرانه! پدرم مثل جدم حضرت آدم قبل از مادرم مثل جده ام حوا لباس پوشید و سردش شد! وبا مادرم که اوهم توی لباسهایش از سرما داشت می لرزید دعوا کرد که: "زمستان بس ناجوانمردانه سرد است."ومن تصمیم گرفتم هیچ گاه مجبور از لباس پوشیدن نشوم که یخ بزنم. پس رفتم گوشۀ رحم مادرم وسفت وسخت نشستم به چمباتمه که: "نمی خواهم متولد بشوم که لباس تنم کنند."
2- ازهم خانه ای هایم که دوانگلیسی هسند وسه لهستانی ویک سیک ودوستم ایرانی. من بودم ویک انگلیسی وزوج جوان لهستانی وسیک؛ بقیه میلاد عیسی مسیح را زده بودند بیرون تا دیشب. وبرادرنوجوان دختر لهستانی که میهمان آمده ازویرانه های "یاروزلسکی ژنرال" وچه هنری دارد این نوجوان درآشپزی وچیدن میز شامی با غذاهایی جورواجور خوش بو وبرنگ بعلاوۀ شمع وگل ودرختچه ای بحرمت پیامبر آشتی که از لای در اتاق نیمه بازشان دزدیدم حسرتم را وهیچ کس بفرمایی نزد بمن. آه: عید، تازگی، شادی، عریانی، موسیقی، خنده های بلند، دستمال سفره های رنگی، شراب سرخ فرانسوی و...می روم توی اتاقم تا بلکه دستم بخودم نرسد.
3- ماه هفتم است واحساس خطر می کنم. مامان امروز رفته بود مغازۀ سیسمونی با مادرش که مادر بزرگ من فرار است بشود درآن سرمای وحشتناک جشن "لباس پوشان"م. دستم را می اندازم به بند ناف مادر وکشش می آورم تا دودور دورگردنم: "من نمی خواهم متولد بشوم برای لباس پوشیدن ودعوا." واین مادر! مگر ول کن معامله است درمهربانی! بند نافش را چنان شل می کند که گردن باریکم از دست خودکشی یک جنین خلاصی یابد. ومن نمی توانم بگویم: ای مامان لعنتی چرا! باید کلک دیگری سوار کنم برای رهایی از دست خودم.

 
At December 26, 2009 at 11:17 AM , Blogger Dalghak.Irani said...

4- "دربارۀ الی" اصغرفرهادی را می گذارم توی دی وی دی پلیر! تلویزیون 20 اینچ اتاقم وهمراه می شوم با گروهی جوان هموطنم که برای رفتن به یک مسافرت درشمال کشورشان مجبور شده اند باهم ازدواج کنند. وخودم یادم میرود در خنده های مستانۀ "گلشیفته" ومعصومیت "ترانه". فقط هنگامی فرصت پاک کردن اشک های شوقم را پیدا می کنم از جوانی کردن دختران وپسران ایران- آن هم فقط توی یک سینما- که دوتا اتومبیل تصادف می کنند تا آقاهه بیاید بگوید:"اگر تصادف کرده اید به شرکت ما مراجعه کنید که خسارت می گیریم این هوا..." ویادم می آید که : ای بابا امشب شب تاسوعای حسین است واین همه خنده! وتا می آیم عینکم را عوض کنم برای یافتن دکمۀ "استاپ"! "الی" گم می شود وچه هراسان است حس مسئولیت پذیری یک مشت جوان سوسول! وبغض های گمشدگی این جوانان مرثیه می شود برای حالا گریه نکن کی گریه بکن ما درمظلوم ترین شب شیعه!
5- یک یا علی مدد می گویم ومعلق می زنم دررحم مادروکلۀ بزرگم را می چسبانم به خروجی زهدان مادرم بجای پاهای ظریفم. یک کلک حسابی که عقل جن هم نمی رسد برای زایاندن یک بچۀ عوضی. دکتر به مادرم می گوید: هیچ کاری نمی شود کرد مگر این که "فورسپس" اختراع بشود! ومن با خیال راحت چمباتمۀ سروتهم را ادامه می دهم: عریان وگرم. چه باک که پیر بشوم وشیارهای صورتم پیشی بگیرند از چروک های صورت آفتاب زدۀ پدربزرگ مادریم همسن آیت الله العظمی منتظری!درجنینی.
6- "الی" هنوز پیدا نشده ومن با اشکهای شب تاسوعای "حسین"م جارو می کنم زار زدن های گلشیفتۀ "الی" مرده را. آیا الی مرده!؟
7- دیروز بالاخره قرن بیستم شد ویک گیره اختراع کردند بنام "فورسپس!" ودکترقبل از زدن به در باسنم وگریۀ من می خواهد بگوید: مبارک است. که بغض سرزا رفتن مادرم ومنجمد شدن مغزم دراثر فشار انبر زایمان چشمان درشتش را پر اشک می کند برای همیشه! درست مثل چشمان زیبای گلشیفته در گمشدگی خودشان( الی). ومن دیگر از لباس پوشیدن وسرما ودعوا نمی ترسم. من گمشده ام درتاریخی که متولد نشدم!
8- آن دیگران هم رفته اند به شادی وبازی وتفریح ورنگ وموسیقی وخورونوش و...آه. من مانده ام و"سیک "جوان که او به آیین ومن به تقلید موهای سرمان را از پشت بسته ایم. وداریم درسکوت بحث می کنیم که آیا او جوانی من است یا من پیری او وبه نتیجه نمی رسیم.
9- دخترم "ترانه" از تهران زنگ زد شاد وشنگول که: "کریسمس مبارک پیرمرد دلقک! من نمرده ام و گم شدنم یک شایعه بود دریک سینما. ما همه پیدا شده ایم وترسی نداریم از خودمان که مثل نسل شما از خودمان بگریزیم. ما ایستاده ایم که خانه مان را پس بگیریم بزودی. نمی بینی سبعیت "ترس" را دررویارویی با "پیداشدگی سبزمان!" یا...هو
من حالم خوبه آقای بهنود!

 
At December 26, 2009 at 1:55 PM , Anonymous Anonymous said...

ابرهه در هنگامه عاشورا به کعبه انقلاب، حسینیه جماران تاخت. به هوش باشید که ابابیل در راه اند....

 
At December 26, 2009 at 3:34 PM , Blogger mashhadi said...

As good as always, thank you

 
At December 26, 2009 at 4:05 PM , Blogger Unknown said...

سلام آقای بهنود

کدوم وزیر این اتفاق براش افتاده؟

 
At December 26, 2009 at 4:28 PM , Anonymous Anonymous said...

جناب بهنود، بسیار زیبا بود. لطمه‌ای که بدنه جامعه ایران خورد به مناسبت‌های مختلف در طول این ۳۰ سال، خود قصه‌ای هست طولانی تر از جنگ و صلح.ولی‌ نمیدانم چرا در وجود خود نمیتوانم احساس تاثر آنچنانی‌ پیدا کنم به حال کسانی‌ مثل موتی این داستان. هر موتی دهها و صدها نفر را قربانی نادانی و جهالتی کردند که خود فقط مسئولش بودند. شاید این را نباید بگم ولی‌ شاید افرادی مثل من هم کم نباشند که چنین احساسی‌ دارند

 
At December 27, 2009 at 1:39 AM , Anonymous رها said...

نوشته‌ات این دفعه استثناً خوب بود. آقا مهدی هم با ریاضت خودشو پاک کرد و رفت، اینو به دخترش بگو.

 
At December 27, 2009 at 4:29 AM , Anonymous Anonymous said...

گوش کر حضرات باعث شده تا ملتی که دیروز آب خنک و بوسه برگونه بسیجی در اسارت افتاده می زدند امروز در عاشورای حسینی به قصد کشت مشت و لگد نثارشان می کنند. این قافله به کجا می رود . تو گویی ام القرای اسلامی آبستن حوادثی بس ناگوار است .

 
At December 27, 2009 at 12:52 PM , Blogger Dalghak.Irani said...

حالم خیلی خوبه آقای بهنود
گریه ام بند نمیاد مرد. الان دارم نوبت شمای بی بی سی را نگاه می کنم. مسعود صدای ایران چقدر باشکوه وزلال است. صدای خرد شدن ستون فقرات استبداد دینی را بوضوح می شنوم از پشت صدای بچه ها درپشت تلفن. میرم گریه هایم را تکمیل کنم. خدا با ماست مطمئنم. یا...هو

 
At December 27, 2009 at 4:23 PM , Anonymous Anonymous said...

آقای بهنود ، با دیدن حوادثی که در عاشورا اتفاق افتاد نگرانم که نسل جدید باز اشتباهات ما را تکرار کنند. دوباره شعارهای " مرگ بر" و" میکشم میکشم " شروع شده. خواهش میکنم به نسل جدید ازسرنوشت چائوشسکو و یاروزلسکی بگویید، از میز گرد لهستان و اینکه حالا لهستان و رومانی چه فرقی دارند. از روشهای ماندلا و گاندی بنویسید. به گوش بزرگان هم برسانید که ازهمین حالا جلواولین خشت کج را بگیرند. ما دوباره به انقلاب سرخ نیاز نداریم. بلکه نیاز به تحول سیا سی واصلاحات داریم. سبز بودن خود را حفظ کنیم .قلمتان همیشه سبز باد.

 
At December 27, 2009 at 9:11 PM , Anonymous Anonymous said...

عقاید یک دلقک جالب است و لی حیف و حیف و حیف و حیف که یک دلقک همیشه تنهاست


a.azad

 
At December 27, 2009 at 10:15 PM , Anonymous Anonymous said...

آقای بهنود
تعریف نسل سوخته چیست؟
چندین سال است که احساس بیهودگی می کنم، چرا که همه دوران تحصیل به من گفته شد که برو درس بخوان و برگرد به کشورت خدمت کن، و حالا از خودم می پرسم که چه می شود و چکار می توانم بکنم؟.
دلم نمی خواهد از کاری که انجام می شود یا نتیجه ای که بدست می آوریم به ممالک خارجی منفعتی برسد که به ضرر ایران و ایرانی تمام شود. دلم نمی خواهد که هر وقت دول خارجی که دست اند کاران به هم ریختن دنیا هستند از دست رنج ایرانیانی که برای آزادی خود جان داده اند ،منفعتی ببرند که به ضرر ایران و ایرانی باشد و هر وقت که خواستند برای ما تعین تکلیف کنند وشخصی که می خواهند بیاورند و آنکه دوست ندارند و دیگر خدمتشان را نمی کند ، ببرند . ما برای خارجیها انقلاب نباید بکنیم . ما هنوز مشکلات عظیمی جلوی راهمان است و خواهد بود که بدون همکاری همه ایرانیان حل شدنی نیست. ما اینقدر باید با آمریکا دوست و هم پیمان باشیم که در مقابل حمله شوروی به ما کمک کرده و اینقدر با شوروی دوست و هم پیمان باشیم که در مقابل زور گویی آمریکا از ما حمایت کند.
ولی هیچ وقت از پیشبرد منافع ملی خود دست برنداریم.

 
At January 25, 2010 at 9:12 AM , Anonymous اشکان said...

آقای بهنود آیا بهتر نبود موتی به جای سکوت و عزلت و گوشه‌نشینی، این پشیمانی‫اش و تجربه‌اش را از طریق رسانه‫ها در اختیار نسل جدید قرار میداد؟

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home