Sunday, September 20, 2009

تهران را تصور کن



این آخرین گزارش کسی است که گلرخ نامش دادم. تصور کن بهار شده است.

روز قدس است..رفته ای راه پیمایی با قسمتی از مردم شهر پلاکاردهایی از شعر های فلسطینی ساخته ای و شعارهایی در باب صلح و عکس هایی از مردم زنده غزه که صلح می خواهند و حقوقِ اولیهِ انسانیشان را.. راه می روید در خیابان ولیعصر ..شعر می خوانید و جای مشت های گره کرده ، دستهایت را بالا گرفته ای به نشانه پیروزی برای مردمی که سالهاست دیده نمی شوند و مظلومند و به یاد روزهای امیدوار ماندن تا بهار.. به یاد روز قدس اولی که سبز شد.

تهران را تصور کن

در آن ظهر جمعه پاییزی که بوی چلو کباب از روی سفره پخش شده است توی کوچه.. و تو، کانال های تلویزیون را بالا و پایین می کنی.. در یکی از کانال ها تصاویر راه پیمایی صبح را می بینی و مردم را مردمی واقعی را شاید همسایه ای که در کوچه بوی سفره اش با بوی کباب خانه شما به هم پیچیده ست. تو می خندی با خودت می گویی "مردم همیشه در صحنه "

تهران را تصور کن

بعد از بهار

عصر باران زده ای که ایستاده ای با قسمت دیگری از مردم شهر.. در انتظار باز شدن درهای سالن .. در "علاقه به صدایی" با هم مشترکید ..بدنهایی در فضای عمومی در کنارهم .. باقی مانده زمان انتظار تا شروع کنسرت را دل می دهی به غرهای تمام نشدنی کناریت به ترافیک و باران . و اینکه این روزها سلیقه مردم بد شده است .

- نمی دانید همین دیروز کنسرت اندی چقدر فروش کرد..چه قلقله ای بود تمام خیابونای اطراف...

- "می خوام برم به تهران " رو هم خونده دیشب؟

می خندید جفتتان بلند



تهران را تصور کن.. بهار شده است

خیابان ولیعصر را قدم زنان پایین می آیی می پیوندی به دسته خوانندگان سر پایی روزنامه توی دکه روزنامه فروشی، هنوز نایستاده پیرمرد کناری جمله اش را شروع می کند :

- ببخشید خانم این اعتماد ملت همون اعتماد ملی سابقه ..

- نه آقا اعتماد ملی که همونجاست جلوتون..

- ای بابا آخه یه دونه هم که اعتماد داریم یه دونه هم اعتماد سبز.. خیلی زیاد شدن اینا..

- بله خیلی زیادن ..به زیادی مردم

از فروشنده می پرسی شهروند امروز داری؟

- تموم شده خانم.

-. ای بابا – با خودت می گویی " بار بعد که کارم رو چاپ کردن یه ابونمان شش ماهه ازشون می گیرم.." فکرت را تصحیح می کنی:" حداقل یک ساله"

- پس یه فندک بدید..

- چه رنگی؟

- سبز

پُک اول را نزده صدای پیرمرد پشت سرت

- ..خانم نکش اون لعنتی رو حیف سلامتیت..

- باشه آقا ...از فردا...



تهران را تصور کن

بعد از بهار

فضاهای عمومی از عموم مردم پر است صف جلوی بستنی فروشی های سنتی بلند ... مردمی در هم می لولند دستهایشان بستنی

مردی اززن و بچه اش که روی موتور نشسته اند با موبایل فیلم می گیرد ..دخترش در حال لیس زدن بستنی می پرسد بابا چند مگا پیکسله دوربینش؟

از خودت خجالت می کشی که هنوز فرق مگا و گیگا و ترابایت را نمی دانی..

چشمت به بیلبورد روبرو که می افتد فکر می کنی چقدر خنده های این دختر ها مصنوعیست.. به خودت می گویی: سخت نگیر تبلیغ برگزاری مجلس عروسیه دیگه چه توقعی داری..



تهران را تصور کن

مدتیست بهار شده

ایستگاه مترو ایستاده ای منتظر

مثل همیشه دیر کرده ای ستاره قول داده اسم تو را بسپارد به فروشنده بلیط. تو این شلوغی جشنواره رقص کدام بلیط فروش تآتر شهر هست که اسمت را فراموش نکند...مترو می رسد .موقع بسته شدن در روسری خانم کناریت را از لای در می کشی تو..غش می کند از خنده..

- دستت درد نکنه خانم مگه این بچه ها میزارن آدم حواسش جمع باشه ..

دختر کوچکش از سر و کولتان بالا می رود ..در فشار جمعیت به هم می چسبید : تو،..زنی با روسری گل گلی ،.. دختر بچه و مردم.



تهران را تصور کن..

در آن بعد از ظهر پاییزی.. بعد از بهاری که دیده ای

صدای اذان می پیچد توی کوچه هایِ خیس ِ درکه...بوی برنج می دهد افطار این محله

گوشه چادرش را با دندان گرفته.. در آستانه در ایستاده است ..با سینی شربتی در دست

می گویی چه زود افطار می شود این روزها ...می خندد.

با خودت می گویی زور که نباشد روزها سریع می گذرند ..

از پیچ کوچه که می گذری ردپای خط سبزی را روی دیوار دنبال می کنی.. همان که با عجله نوشته امید... و دستی که به نشانه پیروزی دو انگشتش را بالا گرفته.. خطوط دیوار را بارانها شسته اند .. امید را نه هنوز.. و پیروزی که همیشه شرایطی نسبیست..

دیوار پر شده است از آگهی کلاس رقص و زبان و موسیقی..

و تو همچنان، مشغول تصویر روزهای تازه تری از پیروزی

قدم میزنی ..درکه باران خورده ..تهران زیر پایت .. شلوغ .. آشفته ..آلوده ..در تکاپو و همچنان درراه سبز امید



تهران را ببین به پلک زدنی شاید..

هزار بار از آرش پرسیده ای کدام کانال آخرش هم یادت رفت.. شاید 22 بود ..شاید هم صبا.. یا موج سبزیها.. بعید می دانی آخرین بارها گفته بود مدیریتش عوض شده ..قدیمیهایش هم همه رفتن موسسه باران.. شاید از این کانال تازه ها باشد.. که آرش دائم می گوید باید حمایتشان کرد...شاید این شبکه تازه صمد باشد..اسمش چی بود؟ "شبهای تهران" ؟

.. شاید جایی نوشته باشی رو یکی از ده ها کاغذی که چسبانده ای روی یخچال : فیلمهایی که باید ببینی..کنار عکس های زرد شده "آن روزها" و یادداشت کوچکی که هر ماه عوضش می کنی که کهنه نشود: "فراموش نکنیم"

تهران را تصور کن با تمام آن واقعیتی که هست.. با تمام آن واقعیت دلپذیری که تا امروز ساخته ای.. و از دلپذیریِ تهرانِ شخصیِ توست که این دلبستگی بزرگ پایانی ندارد.

چشمهایت را ببند بیا برویم به تهران آن روزها

خودت را ببین و دوستانت را که دوباره همشهری شده اید.. روزهای بعد از بهارست

سرگیجه سرخوشی شبهای تهران ، صدای راننده آژانس را واضح نمی شنوی..

خاطره می گوید و یکی در میان از ترافیک و آلودگی هوا.. در سرت تصویر چرخان دوستانت..شرابهای زیزمینی تهران

- آقا هایده ندارید ..؟

- نه خانم اما یکی تازگی اومده صداش عین هایده است

- .... صدای هیچ کس مثل هایده نیست

- بله البته...خودتون بخونید یه چیزی؟

- نه صدای من خوب نیست..

نزدیک های میدان ونک صدای بوق و سوت می آید . میزند زیر خنده راننده

- خانم می بینید از همون شبا این مد شد هر شب هر کی عروسی داره یه دور هم تو میدون ونک می زنه یه سری مهمونا هم می رن پایین می رقصن حالا شهرداری گفته شاید یه پارک بزنن اون گوشه، مردم وسط میدون دیوونه بازی در نیارن.. نگا گن تو این بارون ...راستی خانم شما اون شبا تهران بودید؟

سرت می چرخد به سمت نورهای میدان.. لبخندی پخش می شود توی صورتت..

- بله آقا ایستاده بودم همان جا با پرچم سبزم..

صداهای تهران از هر گوشه بلند است.. صداها با هم ترکیب می شود..همهمه ای می شود از تهران..سرت گیج می رود، دیگر صدایی نمی شنوی می روی به خواب

ذره هایِ ریزِ دموکراسی و مونوکسید کربن

همراه با نفس عمیقی می رود تا ته جان..


انتهای تابستان 1388

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At September 20, 2009 at 9:30 AM , Blogger MILAD said...

دستانت سبز

دلت روشن

ضمیر آبیت آبی‌

تو نور را

امید را

به قلب کوچکم راه میدهی‌

 
At September 20, 2009 at 9:38 AM , Anonymous shahrzad said...

به تصورم نمي ايد
به ارزوهايم شبيه تر است
و همراه اشكهايم كه جاري اند
تا انتهاي اين زمستان بينهايت 57
تا شايد به بهار برسيم
در انتهاي اين جاده ي سبز

 
At September 20, 2009 at 9:39 AM , Anonymous عبداللطیف said...

نامه ی کفتر ولایت به امام کفتربازای عالم
آقا جون!
حالا که شما اینقده باحالی که همه برات نامه می نویسن، چرا ما ننویسیم که حق آب و دونتون هم به گردنمونه؟ ما که کفتر بوم خودتیم. به اشاره ی خودت می پریم، اوج می گیریم، ملّق می زنیم و سر آخر با "جاجا"ی خودت می ریم بیخ کفترخون آروم می گیریم تااااااا کی شود که شما دوباره ویرت بگیره کفتر بازی کنی.
اصولش بعد از عمری کفتریت در درگاه شما و بق بقو کردن برای ناز نگاه شما، کی نامه بنویسه بهتر از خود ما؟!
آقا جون!
الهی من و جمع کفترای کفترخون فدای اون "جسم ناقص و آبروی اندک" ت بشیم، الهی کفترات آنفولانزای مرغی بگیرن اگه شما یه بار دیگه بغض کنی و با یکی دیگه درد دل کنی و ما بدخوا مدخواهاتو ساطوری نکنیم. به تحت الحنکت قسم! به اون عبای کشمیر و ردای شافیت قسم که پاک حالمون گه مرغی شده از اون روزی که شما اونجور مظلوم، از زور تنهایی و بیکسی، از پشت میکروفون با "آقا" جونت صحبت کردی.
آقا جون!
به چفیه ت قسم که ما پاک گیرپاژ کردیم که آخه چه جوری می شه که شما با اون نگاه ناز و لبخند باز و لحن نرم و صدای گرم و رافت قلب و بلندی قد و رفتار معقول و پنجه ی معلول یه دفه بشی هدف هجمه ی اشقیاء! به نعلینت قسم شبا خوابم نمی بره از زور غصه!
به "اسد سیاه" و "ممد چارابرو" و "اسمال کوتول" گفتم:
- نفله ها! مثلا شما بسیجی ین، رنگ جبهه مبهه که ندیدین، اقل کم بزنین به صف این خس و خاشاکیا همه رو چپر چلاق کنین. خیر سرتون وختی هم دارین مداحی می کنین جا به جا، این ظلمه ی اصلاحات چی که همه جوره دارن به "آقا" ظلم میکنن رو لعنت کنین.
به دسته ی آفتابه ت قسم یه صدا گفتن:
- بشمار!
همین برو بچ به من گفتن:
- اصغر! (اسم چاکرت اصغره، یادم رفت بگم) یه دو سه تا چتول آب شنگولی بزن بی خیال می خیال شی!
گفتن:
- اینجوری از بین می ری ها!
گفتن:
- دیگه واسه "آقا" سخته داغ نفله شدن مارم بخواد ببینه.
راسّم می گن به غوزک پات قسم! آخه گیریم ما دق مرگ شدیم، کهریزکو کدوم نرّه خری بگردونه؟ جز ما، شاخ کدوم گاوی به در دوستاقخونه ی توحید گیر می کنه؟ نه، امامیش! خودت بگو. جز جمع ما، کدوم گلّه ی گرازی می تونه اوین رو ضبط و ربط کنه؟
آقا جون!
تورو به ستون فقراتت قسم یه جورایی این چندتا پیاله رو از ما بی خیال شو! اصلش اینم با اون که شما "آره"! از یه قسمه، منتهاش اون از ازل گیر و گوری توش نبوده و اینو بیخودی یه داغ زدن رو بطریش. یه فتوا ول کنی، اینم بشه عین اون، حلّه. همه ی عمر خرتم به لاله ی گوشت قسم! راسیاتش اگه این نبود ما نمی تونستیم اونجور ولایت پسند این بچه سوسولارو تادیب کنیم.
تو رو به سوراخ دماغت قسم حال کردی؟! حلق گنده هاشون هفت چاک شده که هر کی شاکیه بیاد اعلام کنه، هیشکی جیگر نمی کنه جیک بزنه. جیک دونشون رو پاره می کنیم به پلکت قسم!
آقا جون!
دست دهنده ت چلاق نشه! این مواجب مارم یه نفس فیتیله ش رو هوا کن. نه که "اصلاح الگوی مصرف" رو کوبیده باشیم به تاق ها! نه به نافت قسم! چه جوری بگم... راسّش این زید ما، اخیر، یه کم خرجش رفته بالا. شما که کَرَم می کنی، اینقده بیشتر. ماشالله به جائیت برنمی خوره که! مارم دریاب. این زیدی بپره، پر ماهم می ریزه ها! اونوقت، زبونم لال، یه وخ دیدی راس راسی زد به سرت پاشدی رفتی کاراکاس زیارت امام رضا!
آقا جون!
به زیر بغلت قسم تو دلتو نمی خوام خالی کنم! ولی یه وخ دیدی شد.
اما جون اصغر خوف نکن، خیالی نیس، رفتی ام رفتی! تو که ترس مرس حالیت نیس. دل داری عین غار علیصدر، تاریک و طولانی! تازه شم، مگه کاراکاس چشه؟ دعا کن مارم بطلبه. شنیدم چن ساله دافای یکِ عالم از اونجا درمیان. تو رو به جفت انگشتای بیلاخت قسم مارم ببر. شما مارو باش، مام شمارو هستیم. از همونجا فحش خوارمادر می دیم به اسرائیل و استکبار. شما هم که - قربون هیمنه ت برم - رهبر مسلمین جهانی، اینجا و اونجا نداره. قبول؟!
ایول! خیلی با حالی ! کر و کورتیم به مولی...
این نامه رو می دم اینترنت برات بیاره. مام، بی ادبیه، کار داریم میریم پی کثافت کاریمون. ریشت رو از راه دور می بوسم. اماممی!

چاکرت
کفتر ولایت - اصغر

 
At September 20, 2009 at 9:49 AM , Anonymous saedi said...

دیدنیها )) بسیج با بلندگو: مرگ بر اسراییل - مردم: مرگ بر روسیه! (ویدئو)
http://news.gooya.com/didaniha/archives/۲۰۰۹/۰۹/۰۹۳۷۸۸.php

دیمیتری مدودف رئیس جمهوری روسیه می‌گوید که اسرائیل به مسکو وعده داده است که به ایران حمله نظامی نمی‌کند.


یکی نیست به این امپریالیست غارتگر دلال بگوید مگر تو صاحب ایرانی یا ایرانیها از غارت دریای خزر و منافع گاز شمال و بقیه منابع این سرزمین می گذرند.
شما یک رژیم کودتاگر دست نشانده دارید که شیوه حکومتی اش مثل شما فقاهتی استالینیستی مافیایی است و لابی مارکسیست روسی شما تاکنون از سقوط ان با بازی سیاسی ضدامپریالیستی جلوگیری کرده۰ ولی مردم ایران خوب دست شما و این لابی را خوانده اند۰

 
At September 20, 2009 at 10:24 AM , Anonymous صمد said...

تصور شیرین دست یافتنی تان را با تمام وجود لمس می کنم

 
At September 20, 2009 at 10:28 AM , Anonymous ایستاده با مشت said...

و بگذارید بگویم که مردم هم چیزی بیش از این نمی خواهند...
مردم زیبای شهر من

 
At September 20, 2009 at 10:29 AM , Anonymous Anonymous said...

مثل همیشه زیبا استاد. حتا تصورش هم سکر آور است

 
At September 20, 2009 at 11:17 AM , Anonymous شیطون said...

سلام آقای بهنود
چه تصویر زیبایی از تهران ترسیم کردین! واقعا جالب بود و به امید روزهای سبز و سبز تر

 
At September 20, 2009 at 11:47 AM , Anonymous Anonymous said...

Adorable!

 
At September 20, 2009 at 11:52 AM , Blogger ali said...

آقای بهنود فکر نمی کنید که مقداری هدف سبزها رو با این مقاله تحقیر کردید؟؟ یعنی هدف ما سبزها فقط رقصیدن و خرید آلبوم هایده و داشتن بیلبورد عروسی و .... اینهاست؟؟؟
راستش رو بخواید با توجه به مقاله قبلیتون که به اپزسیون خارج اشاره کرده بودید ، تصور دیگه ای از شما داشتم

 
At September 20, 2009 at 11:54 AM , Blogger Unknown said...

نوشته های پيشين "گلرخ" را هم خوانده بودم. نه با چشم که با چشم دل
چون او هم از ته دل نوشته بود

باز هم زيبا بود
لطيف
قابل حس شدن
خاطره انگيز

تهران را تصور کن

 
At September 20, 2009 at 1:02 PM , Anonymous Anonymous said...

خواستم بگم ممنون از اینکه خوانندگان را امیدوار می کنید. با تصور اون روزهائی که تصویر کردیده که میشه این شب ظلمت رو به راحتی گذروند و ازش لذت برد

 
At September 20, 2009 at 3:48 PM , Anonymous Anonymous said...

really, we just want to experience a real life, a daily ordinary one in our own land, speaking our own language, eating our own food, having our own costumes, breathing our own air, being able to laugh, to taste life , y it looks so far from us?(Sighhh)

 
At September 20, 2009 at 8:14 PM , Anonymous Anonymous said...

هر آنچه زیباست و "هست" روزی آرزویی بوده در سری - چرا آرزوهای امروزمان "هست" نشوند روزی؟

 
At September 20, 2009 at 8:14 PM , Anonymous Anonymous said...

هر آنچه زیباست و "هست" روزی آرزویی بوده در سری - چرا آرزوهای امروزمان "هست" نشوند روزی؟

 
At September 21, 2009 at 12:05 AM , Anonymous Anonymous said...

ghalamaet javid.......cheshmamo gharghe ashk kardi delamo gharghe omid

 
At September 21, 2009 at 1:47 AM , Anonymous نیما ت said...

همۀ ما این روزها فقط تصوّر میکنیم. همۀ همه هم که نه، خیلیهامان در این همهمه تصور را برگزیده ایم.
راه دیگری نمی ماند برای مردمی که از زخمزبان آیندگانشان می هراسند. برمی گزینند که چشم روی آرامش و آسایش بربندند.
هرچند آسایش و دیگر خواهرش با طعنه هم که باشند، گوشها را که بپوشانی، میچسبد. ولی از "سه میمون" آنچه کمتر می آید یک دهان بسته است که سالهاست به هر ضرب و زوری که بوده، بسته اندَش! پس ما چشم بر آسودگی بستیم که آن دوی دیگر بگشاییم...
بدینگونه هم شرمندۀ تاریخمان نخواهیم بود، هم با چشم بسته است که رویای آن بهار که میگویید را میتوان پرداخت!
مگر نه؟
و چه خوش بهاریست...
قلمت تراشیده و مرکّبدانت پر دوات

نیما
انتهای تابستان١٣٨٨

 
At September 21, 2009 at 3:27 AM , Anonymous Anonymous said...

سلام . اصلا ناراحت نیستم که الان شما ناراحتین بابت تلاشتون برای جلب نظر مردم برا شرکت تو انتخابات . گو اینکه خیلی دوستتون دارم . البته این دوست داشتن از جنس دوست داشتن و علاقه احمدی نژاد نیست . خیلی به نوشته هاتون علاقه دارم و وقتی دیدم دارین تلاش میکنید که اون دسته از افرادی رو که انتخابات رو تحریم کردن و جلب کنید به این خیمه شب بازی کسالت اور ناراحت شدم که اینجا دیگه نمیتونم باهاتون همراه باشم . ای کاش این روزا تموم نشن . مهم نیست چند نفر رو بکشن یا چند نفر رو بازداشت کنن . من این روزا رو دوست دارم چون از اول هم معتقد بودم این اوضا با مسالمت و حرف زدن و مبارزه مدنی و ... درست نمیشه . من خوشحالم

 
At September 21, 2009 at 12:26 PM , Anonymous Negar said...

ای واااای گلی...برای چند لحظه اونجا بودم. کنار اون دکه روزنامه فروشی...تو اون کوچه پس کوچه های بارون زده درکه...پیش اون گل فروش زیر پل سید خندان که عطر نرگساش تو اون روزای سرد پاییزی آدمو از خود بیخود میکنه...تهران من، همینجوریش، هر گوشه و کنارش پر از زندگیه...نفس میکشه... چه برسه به اینکه بهاری بشه و لبخند آرامش رو لب همه آدمهایی که تو این شهرن و من عاشقشونم بشینه. خیلی دور نیست این تصور...چرا که این تصور، آنقدر واقعیه که نمیشه انکارش کرد...همیشه همه چیز از یک تصور کوچک شروع و به یک اتفاق بزرگ ختم میشه... ممنون گلی که ما رو در تهران بهاریت شریک کردی :*....ذهنم از تهران، سراسر سبز شد

 
At September 21, 2009 at 11:38 PM , Blogger Unknown said...

بهنود جان خیلی زیبا بود.. حتی برای من که قبل از زمستون تمام نشدنی 57 رو ندیدم... رویای زیبایی بود..

 
At September 23, 2009 at 6:03 AM , Anonymous Anonymous said...

من در آن بهار هر روز زودتر از آمدن کیهان و اطلاعاتی که عمرشان نزدیک می‌شود به یک قرن، می‌ایستم جلوی دکه‌ی روزنامه تا کیهان و اطلاعات روزهای بهاری تهران را قبل از آن که باز هم تمام شود و یک نسخه‌اش به من نرسد، بخرم
روزنامه‌هایی که قبل از آن بهار کمتر کسی دید که چه قدر رنج می‌کشیدند وقتی که قلم نااهلان دگم بر تنشان می‌رقصید

 
At September 23, 2009 at 6:10 AM , Anonymous باران said...

چرا اين بغض حريص سالهاست است نمي گذارد نفس بكشيم از فرداي به توپ بستن مجلس از باغشاه و ميرزا و ملك المتكلمين از 25 مرداد 32 تا 28 مرداد از 31 شهريور 59 از خرداد شصت از تابستان شصت و هفت از پاييز وارونه77 از تير تلخ 78 و از تير تلخ تر 84 نمي تركد ناسور شده است زخم مي كشد روي روياهاي نسل من و نسل شما

 
At October 10, 2009 at 6:27 PM , Blogger Unknown said...

آقای بهنود، بغضی رو شکستی كه ۴ مه بود تو گلو حبس کرده بودم ! قلمت پاینده باد استاد.

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home