Wednesday, October 14, 2009

دستم در هوای دستی


این نامه دیگری است از تهران و از کسی که گلرخ نامش دادم
تجریش گاهی ترکیبی از تمام تهران است.. ترکیبی از رنگ ها نورها ..حس ها ..تمام بوها با
هم هجوم می آوردند به قصد نوستالژی..از بوی ماهی تا اسفند..بوی ادویه های به صف شده در
گونی ها..بوی تجریش .. رنگ ها.. دامن های گل گلی..پیرهن های رنگی ..

در انبوه گل های دامن های مغازه ای غرق می شوم.. در چرخش دامن ها دستم را بدون مکثی می برم به سمت سبزترینشان.. دستم در همزمانی نا گهانی با دست دیگری بر خورد می کند. آنهم هم بی مکثی سبزترین را نشانه گرفته است..
دست دخترک را دنبال می کنم و سعی می کنم در آن تماس کوتاه چشمها همه چیز را سریع توضیح بدهم.. و همه سه ماه گذشته را مرور کنم : تو هم رأی سبز داده ای ؟ می دانم.. انقلاب تا آزادی؟.. بله می دانم.. دیدم.. بله چشم های ندا را هم.. پشت بام ها.. یا حسین.. بله درد.. امید هم.. ..زندگی...بله دائمیست.. موج سبز هم..بله..زنده است.. سبز ها هم.. بیشتر از هر وقتی بیدارند..
دختری که دستش را به سمت دامن برده می خندد.. و خنده اش بسیار ساده تر از چیزهایی است که من برایش دنبال کلمه می گردم سکوت فشرده و پیچیده ذهن من را می شکند و می گوید :
- قشنگه نه؟
- آره خیلی
- سبزه دیگه..
.. تمام جمله های من .. و تمام آن چیزی که شعار گونه دنبال توصیفش هستم ..خلاصه می شود به لبخندی.. و همین جمله ساده که یعنی تمام آنها که گفتی .. تمام آن حجم فشرده تاریخ.. تمام آن موج عظیمی که دوست داری زنده باشد.. اینجاست.. در سلیقه من
در ادراک من از زیبایی رنگ سبز..
حرفی ساده تر از ذهن من حقیقت را بیان می کند.. و دخترک بی فاصله ای از جمله ای که مرا با خودش می برد دامن را بر می دارد.. و چانه زدن با فروشنده شروع می شود.. همه چیز در این مغازه.. و در تجریش شبیه تمام همیشه های این میدان شلوغ ادامه دارد..حتی گفتگوی بر سر قیمت، مراسم سنتی و تثبیت شده ای که باید اجرا شود... دامن سبز خریده می شود.. می رود توی کیسه دختر دیگری که همراه دخترک است، پیشنهاد پوشیدن دامن را در مهمانی قریب الوقوعی به او می دهد.. هر دو دامن سبز در دست سرگرم روزمره ترین دیالوگها می شوند.. دامن سبز می رود که که در روزی ازاین روزها دخترک را در مهمانی سر خوشی همراهی کند.. و مهمانهایی غریبه و آشنا دخترک را و دامن را ستایش می کنند.. و دخترک جواب می دهد: " سبزه دیگه.."
و برای او و برای مهمانها سبز زیباست.. برای رسیدن به این زیبایی به آنچه می پوشند فکر می کنند.. و حتما در خرید رنگ برای دیوارها باز این زیبایی شناسی تازه متولد شده حضور خواهد داشت.. و در خرید مبل ها برای مهمانخانه ها سایه این انتخاب زیباتر همچنان باقیست..
مردمی در ادامه رأی سبزشان.. انتخاب های سبز می کنند.. و جنبشی که به سلیقه بدل شود، روزها و زندگی ها را می سازد... روزمره هایی که ابدیند.. و تداومشان بر تداوم طبیعت استوار است.
سلیقه کلمه ساده ای نیست.. شکل گرفتن سلیقه کار آسانی نیست.. حکومت ما با داشتن تمام بلندگوها و رسانه ها و مدارس و دانشگاه ها و ایستادن در آستانه همه ورود و خروج ها از همه درگاهها و مرزها.. و حفظ کردن شبهی از کنترل بر تمام لحظه های زندگی شهروندانش هرگز موفق به تولید سلیقه نشده است.پر خرج ترین نمایشگاههای مد اسلامی.. پر سر و صدا ترین سریال های تلویزیونی ..همان ها که زن هایی با پیراهن مردانه و دامن های سیاه بی انتها ..نگران از تاکید روی برجستگی های بدنشان با روسری های شالی سه بار تابیده شده دور گردن و سر بندهایی غیر واقعی در تمام کانال ها ابراز خوشبختی می کنند. و خوشبختیشان سلیقه نشد.. ته همان چشمهای ثبت شده زن های شادِ سریال ها، میل به زندگی دیگری موج می زند و آن زندگی دیگر.. با روسری با چادر و بدون اینها جای دیگری جاریست. جای حقیقی تری جاریست و حالا صاحب سلیقه ای مشترک هم هست.
سلیقه ها شیوه های زندگی را می سازند.. شیوه های زندگی از انتخاب پوشش ها .. رنگ ها.. و وسایل ساده خانه آغاز می شود.. و تا نگاه ما به زندگی ادامه می یابد. سبز روی دیوار ها می رود.. بر تن آدمها می نشیند.. و در این مرور زمان اندیشه سبزها کامل و کامل تر می شود.. سبزهایی که از شکنجه و تجاوز بیزارند. سبزهایی که فریاد رهایی زندانی سیاسی را در نماز جمعه سر داده اند.. در استادیوم یار دبستانی خوانده اند.. بلندترین طومار سبز دنیا را برای استیفای حق انتخابشان امضا کرده اند .. بیزاریشان از دیکتاتور دورغگو را صد ها هزار بار اعلام کرده اند. مادران عزادارشان با اعدام مخالفند، اصول قانون اساسی را روی کاغذ نوشته اند و به خیابان برده اند.. در خیابان صلح را تجربه کرده اند.. ومرگ همراهی که به آنها شبیه بوده است. امید را مثل ضرورتی برای ادامه راه شناخته اند. به موسیقی مشترک رسیده اند و در اتصال به خرد جمعی بیشتر از هر زمانی به آینده مطلوبشان را تجسم کرده اند.
موج سبز سلیقه تولید کرده است.. سلیقه ای که وارداتی نیست ..تولید ملیست.. ساخته دست همان پیرزنی که به انگشتش ربان سبزی زده بود و ربان سبز و خنده از ته دلش سوژه ماندگار عکاسی شد که ذوق زده خنده های از ته دل را شکار می کرد..روز انقلاب تا آزادی : روز آزادی . سلیقه ای که ساخته دست همان کارمند گرافیستی ست که روزهای باقی مانده تا انتخابات را اضافه تر می ماند پای کامپیوترش که سبزها را ترکیب کند که بر اثر نوازش چشمی برگ رأیی سبز شود. سلیقه ای که ما ساختیم پشت کامپیوتر هایمان.. با همین دست های کوچک ..با رنگ..با شعر..با ترانه.. با موسیقی ..سلیقه ای که حاصل خلاقیت مردمی بیشمار است.
بگزار آنها که خط قرمز می کشند پشت سرمان بیایند..مصادیق تعیین کنند.. گشت ارشاد بسازند.. زندان ها را پر کنند از مردم زیبا ..دروغ را هزاران بار تکرار کنند.. بگزار تهدید کنان پشت سر ما بیایند..رد ذوق وامید را بگیرند.. آنها در تولید سلیقه نا توانند.. و در تولید روشهای تازه ای برای زندگی کردن و بهتر زندگی کردن. بگذار هراسان انگشت اتهامشان را به سمتمان اشاره کنند..ما سلیقه ای می شویم و به خانه هایشان می رویم.. آنجا که زیبایی سبز با دخترِ کوچک پدر وارد خانه می شود.. آنچنان نرم و بی صدا که پدر فرصت فریاد کشیدن هم نمی یابد.
سلیقه چکیده شعور حسی ماست ..میزان شعف ما در مواجهه با زیباییست .. انسان صاحب انتخاب، انسان صاحب سلیقه، سرنوشتش را خودش می سازد.
ما زیبایی تولید می کنیم..ما ذوق می سازیم و سلیقه ای که زیبایی را دریافت می کند. و در اتصال ما مردم به هم، این سلیقه رشد می کند.. جلو می رود به شکل و فرم های مختلف در می آید با ریشه ها در می آمیزد با خیابان ها با خانه ها و به خانه بسیجی ها می رسد..
شاید این بار که بسیجی ای با اسلحه جان ما را نشانه گرفت .. از دشواری کشتن زیبایی، دستش روی ماشه بلغزد

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At October 14, 2009 at 10:25 PM , Blogger Unknown said...

نمي دانم چرا اين روز ها به هر بهانه ايي اشك تو چشمام جمع ميشود.فرق نمي كند وقتي آهنگ "مرغ سحر ناله سر مكن " باشد يا خواندن يك مقاله نوشته شده توسط يك ناشناس.
واقعا چرا؟؟؟؟؟؟

 
At October 15, 2009 at 2:10 AM , Anonymous Anonymous said...

آقای بهنود ٬ مثل اینکه دیگه مهره و ماسوره ماشینت درست کار نمیکنه
یکهو سه تا مطلب را در ۲۴ ساعت میگزاری در منظر مردم و گاهی یک
ماهی یک مطلبت ترشی میافته ...؟
در دو مصاحبه قبلیت با روزنامه ایتالیایی اومانیته !؟ خیلی از مسایل
را بگونه ایی مطرح کرده بودید که حقایق زیادی درونشان بوده که در
بی بی سی و رادیو فردا خبری از انها نیست ٬ چرا که آندو رادیو فقط
در پی بحران و براندازی رژیمنند و گفته های شما را در آنجهت سوق
میدهند اما امانیته ایتالیایی میخواهد خوانندگان دست چپی اش را از
واقعیات ایران با خبر کند . دست شما درد نکند

 
At October 15, 2009 at 9:20 AM , Anonymous Anonymous said...

به امید روزی که چنین نامه ای مردم ایران از آن ور آب دریافت کنند که همه با هم برای آزادی ایران متحد شده اند.
شاد باشید
طهماسبی

 
At October 15, 2009 at 11:34 AM , Anonymous Anonymous said...

سلام آقای بهنود
من یک خواننده علاقه مند نوشته ها و کتاب های شما هستم. بیراه نیست اگر بگوییم در شانزده سالگی با دوم خرداد و کتاب از سید ضیا تا بختیار شما سیاست برایم رنگ دیگری گرفت.تا به امروز که شما از افرادی هستید که من همیشه گوش به زنگم و مرتبا به سایتتان سر می زنم.
قصد من یک پیشنهاد است در مورد نوشته های آنکه گلرخ می خوانید. بدون قصد بی احترامی به نظر من نوشته هایی طولانی و انشا گونه و گاها شعاری هستند که مطلوب من یا کسانی که شاید به سختی و با سرعت کم سایت مسعود بهنود را باز می کنند نیست. پیشنهاد می کنم حمایت زیبایتان از گلرخ ها را به دادن لینک مختصر کنید. من به شخصه حتما به بلاگ هایشان سر خواهم زد.

 
At October 16, 2009 at 6:02 AM , Blogger Unknown said...

آقای بهنود

وقتی نوشته های گلرخ را می خوانم، حداقل واکنش درونیم بغض است اگر گریه نباشد.
بغضی که از هم وطن بودن ناشی می شود،بغضی که از هم نسل بودن ناشی می شود،بغضی که از هم درد بودن ناشی می شود و بغضی که از هم بغض بودن به وجود می آید.
ولی آقای بهنود عزیز،ایران فقط تهران نیست،ایران فقط تجریش و ونک و ولیعصر و انقلاب و آزادی نیست.
ایران اصفهان هم هست،شیراز هم هست،رشت هم هست.
آقای بهنود
هیچ فردی نمی تواند منکر این شود که خط مقدم این جنبش تهران است هیچ کس هم نمی تواند از ارزش کارهایی که دوستان ما در تهران کردند حتی اندکی کم بگوید.
ولی در این چند وقت همه جوری برخورد می کنند که فقط تهران است و دیگران خوابند.
انگار ندیده اند آن پسر شهرستانی را که یک لباس شخصی در حالی که پسرک بر زمین افتاده بود،با پای خود سر پسر را به زمین می کوبید.
وشاید ندیدند که در روز قدس همین بچه های شهرستانی هم بودند.کم بودند،ولی بودند.کم بودند و تا آنجا که می شد در روز قدس چوب خوردند وازجمعیت کمشان جند ده نفر را را گرفتن.احتمال ندیدند آن دختر شهرستانی را که پای او را گرفته بودند و روی زمین می کشیدند برای بردن به شاید کهریزکی دیگر.
آقای بهنود
تهران بزرگ است،تهرانی هم بسیار بزرگ است، تهرانی حماسه 25 و 30 خرداد و روز قدس را آفرید،ولی ایران،تهران نیست.

 
At October 16, 2009 at 10:42 AM , Anonymous گلرخ said...

دوست هم بغض هم درد.. و هم سرنوشت مسلم است که ایران تهران نیست.. ایران تمام شهرهای کوچک و بزرگیست که از مرزها تا مرکزش را می سازند.. من حتی گمان نمی کنم که تهران رهبر جنبش است.. اتفاق هایی شبیه 25 خرداد هم خاصیت شلوغی بزرگی و بی در و پیکری تهران هم می تواند باشد نه فقط شجاعت شهروندانش
علت نوشتن من از تهران به این دلیل ساده است که من اهل تهرانم..شهر زشتی که هیچ کس سر و ته اش را نمی شناسد و نفس کشیدن در هوایش گاهی سخت ممکن می شود.
من از تهران می نویسم چون مدتهاست که با شهرم در کلنجارم..با زیباییها و زشتیهایش. و بی صبرانه منتظرم که اهالی اصفهان و شیراز و مشهد و تبریز هم از شهرهایشان بنویسند و از بغض های مشترکمان که شهر و مرز نمی شناسد. من جغرافیای سیاسی شهرم را تصویر می کنم نامش را هم نمی گزارم ایران..میگزارم "تهران شهر من"
پیروزی ما از محله ها و شهرهایمان شروع می شود..پس باید آنجه در اطرافمان می گذرد را روایت کنیم من در شهر تو نیستم پس تو برای من از شهرت بنویس از خیابانها.. از کوچه هاو از اهالی سبز شهرت روایت کن.. به هر زبان که تو دانی

 
At October 19, 2009 at 3:47 PM , Blogger Unknown said...

گلرخ عزیز
منظور من فقط نوشته تو نبود، منظورم فضای کلی بود.
براستی هیچ کدام از شهرهای دیگر مانند تهران نیستند.نمی دانم چرا،ولی نیستند.شاید چون کوچکترند،شاید چون زشت نیستند و بی سر و ته و شاید چون شلوغ نیستند و بی در و پیکر...ولی هر چند وقت دستی بالا می برند با 2 انگشت برافراشته که به توی تهرانی بگویند:ما هم هستیم،در کنارت...شاید نتوانیم پا به پای تو بیاییم،چون مثل تو سختی زندگی کردن در این شهر بزرگ را نچشیده ایم و مانند شما سختی زندگی در تهران آب دیدمان نکرده،ولی هستیم در کنارتان هم نسل من ....ء
نوشتن هم هنری است،هنری که تو داری و من ندارم،هنری که با آن چشیدن لذتی شیرین را بر من و ما تحمیل می کنی...ء
انتقاد کردم و شاید انتقادی بیجا و اگر بیجا بود،مرا ببخش...ءمنتظرم،منتظر نوشته بعدی....ء

 
At October 22, 2009 at 12:02 PM , Anonymous Anonymous said...

اولین چیزی که در پس نوشته به نظرم آمد و مرا واداشت تا نظری بنویسم نوعی ترس است. در پشت این نوشته که از نگاه من سطوری احساسی است و نه تحلیلی چند خطر بالقوه خوابیده است .نه از جانب چند خطی اینجا بلکه چون تیغی بران بر سر جنبش سبزمان.
اولین ترس از این است که دلاوری ورشادتی که ایرانیان در قضایای اخیر کردند دوباره چشم ما را بر گوناگونی و تکثری که بین ما هست ببندد. جملاتی از این دست که "مردم" می خواهند. "مردم" فکر می کنند. "مردم" ... در فرهنگ سیاسی ما مسبوق به سابقه است. همین امروز اگر چند دقیقه ای به مذاکرات مجلس گوش کنید خواهید دید که چه حجمی از نظرات مستقیما از قول مردم اظهار می شود. نه گلرخ جان! از مردم گفتن و مردم را سنجیدن این چنین هم ساده نیست. من می فهمم اگر این نوشته ها ابراز احساساتی است و یا ایجاد ارتباطی با دوستان. ولیکن باید مراقب بود که همین خطابه های پر شور چشم ما را در طولانی مدت خواهد بست بر گوناگونی هایی که از اشتراکاتمان چه بسا بیشتر باشد و حجم بی شماری از کار که باید برای رسیدن به آنچه میر حسین موسوی تعادل طلایی اش می خواند انجام دهیم.
و ترس دوم از لغت زدگی است. از سفسطه. من نمی دانم گلرخ چند سال دارد و اصلا نمی دانم شخصی واحد است و یا نامی است مستعار برای جوانان و نوجوانانی که برای آقای بهنود درددل می کنند. احساسات پاک و زلال نویسنده ی متن فوق را می ستایم اما پیشنهادی دارم.گلرخ عزیزم گنگ و بی ساختار سخن گفتن برای متن تو به عنوان یک متن احساسی بلامانع است اما اگر نتیجه ای می خواهی حاصل کنی بسیار نامناسب است. ارجاعت می دهم به نوشته و سخنرانی بسیار عالی دکتر دهباشی که به تمامی بنا شده بود بر جمله "رای من کجاست؟" به عنوان یک واقعیت واقع شده و مسلم. ولی تو به راحتی به مراتب فراتر می روی و فرض ها و تعاریفی را عنوان می کنی که واقعا معلوم نیست از کجا آمده اند.این تعریف سلیقه از کجا آمد؟ سبز و همسان شدن آن را چگونه سنجیدی؟ یعنی طبق نوشته تو چکیده شعور حسی مردم تهران همسان شد و رفت؟ و در نهایت آنچه در پاسخت به یک کامنت دیگر به اتفاق دیدم. به دلیل رشته تحصیلی و شغلم به عنوان مدرس جسارت می کنم که بگویم. گلرخ عزیز مراقب لغات و تعاریف باش. "جغرافیای سیاسی" تعریف دارد.
مگذار که احساسات قشنگت در بند بی دقتی ها زایل شود. و مگذاریم که ادامه راه سبزمان را به دور از واقع گرایی و صرفا رمانتیک طی کنیم

 
At October 23, 2009 at 2:54 PM , Anonymous Anonymous said...

مطلب بسیار زیبا و روانی بود. دست شما درد نکنه.

 
At October 26, 2009 at 2:55 AM , Blogger a green said...

این کامنت در جواب دوست ناشناسی است که "ترس" خود از "احساسی" بودن متن گلرخ را چندین بار بیان کرده است.... دوست ناشناس، شما در متن خود به نکاتی اشاره می کنی که به خودی خود خوبند – در مورد لزوم شناخت مردم، و داشتن تحلیل واقع بینانی از شرایط. اما ادبیاتی که در مورد کلمه " احساس" به کار می بری بسیار خطرناک است و دارای اشکال، که توضیح خواهم داد.

اگر صفتی برای نوشته زیبای گلرخ بخواهم بگوییم، "پروشور" است (مانند بقیه نوشته هایش). و اتفاقاً روح آن صددرصد موافق "تحلیل" های من از از ماجراست. اشکال اولی که به شما دارم این است که در مورد کلمه "احساس" طوری صحت می کنید که انگاری عیب است، و همه متنهای جنبش سبز باید با زبان تحلیل نوشته شده باشند. این تفکر بسیار خطرناکی است، چرا که با زبان تحلیل هیچ جنبشی را نمی توان به حرکت در آورد... آیا انتظار شما این است که شور لازم برای یک حرکت اجتماعی (در هر کجای دنیا)، با چیدن قدمهای منطقی یک به یک، و در ذهن همه مخاطبان، ایجاد شود؟ آیا جنبش اجتماعی – در چنین ابعادی – در جایی از تاریخ و دنیا سراغ دارید که بدون درگیر کردن احساسات، در قالب شعر و شعار و داستان و نقاشی و امثال اینها، به نتیجه ای رسیده باشد؟

فرض کنیم که تحلیل که گلرخ در پس نوشته خود دارد نقصی داشته باشد در زمینه شناخت مردم (که من خود چنین فکر نمی کنم). آیا باید در این صورت نوشتن در مورد جنبش را متوقف کنیم تا زمانی که از طریق نا معلومی، نظرسنجی درست و علمی و چند وجهی در مورد مردم ایران انجام گیرد؟ و تا آن روز حتی از تعریف خاطره ای که سه نفر رنگ سبز را دوست دارند و آرزوی اینکه شاید بسیجی دستش روی ماشه بلغزد خودداری کنیم؟

اما نکته دیگر در جواب سوال اینکه " سبز و همسان شدن آن را چگونه سنجیدی". جوابم بیشتر در قالب یک سوال است : آیا شما در راهمپیمایی 25 خرداد شرکت داشتید؟ نمی دانم که جوابتان بله است یا خیر، اما حدس می زنم خیر باشد. چرا که اون احساس جمعی که در موردش صبحت می شود چیزی است که من از صدها نفر آدمی که آن روز را "تجربه" کرده اند شنیده ام. و تجربه کردن، خود از مبانی شناخت است، که در این جا از همرنگ شدی احساس می کنی که در تمام زندگی ات نکرده ای....

در آخر بگوییم که هدفم از نقدم بر نظر شما زیر سوال بردن جایگاه بحثهای تحلیلی نیست. صد البته بحثهای تحلیلی و نظری برای تبیین بسیاری از موضواعت جنبش مهم هستند، و خوشبختانه متفکرین زیادی هم در جنبش سبز در این راه مشغولند. اصولاً که سالهاست اصلاحات و مبانی آن در حال تبیین شدن هستند... بحث من این است اگر نقدی بر نوشته گلرخ (یا هر نوشته "احسااسی" مشابه ای) داری، آن را *مستقیاما* بیان کن، بدون تکرار مدام واژه "احساسی". چون که متن پر شور با متن فاقد منطق تفاوت داره، و من بر خلاف شما، در پس اون متن، فهم عمیقی از مردم ایران می بینیم ، و تحلیلی صحیح از شرایط.... و مطمئنا اگر قرار باشد چیزی جنبش را زنده نگهدارد در دلها و گسترده کند، همین احساسات قشنگی است که بیان می شود .

گلرخ جان، من از نوشته هایت بسیار لذت می برم، و از آقای بهنود هم ممنونم که آنها را با ما به اشتراک می گذارد..... خدا قوت!ء

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home