Tuesday, May 15, 2007

مصاحبه شرق

این مصاحبه ای که مهسا خانم حکمت روزنامه نگار جوان با من کرده و دیروز در شماره اول روزنامه شرق چاپ شد. از آن جا که شرق هنوز سایتش را سرپا نکرده و کاربران اينترنت بدان دسترسی ندارند این جا متن را که مصاحبه گر برایم فرستاده می گذارم. جز چند جا که افتادگی داشت دستی به نوشته خانم حکمت نزده ام. آن جاها هم داخل پرانتز مشخص است.


مسعود بهنود هنوز هم شيرين سخن مي‌گويد. او از سال 1381 تاكنون درلندن زندگي مي‌كند. در تلويزيون و راديو برنامه‌هايي اجرا كرده است و كتاب‌هاي زيادي از جمله اين 3 زن، خانوم، گلوله بد است و پس از 11 سپتامبر را تاليف كرده است. علاقه زيادي به شاملو دارد. از اين رو نام يكي از فرزندانش را بامداد گذاشته است. تمام تلاشم را كرده‌ام كه در اين مصاحبه خدشه‌اي بر صحبت‌هاي مسعود بهنود وارد نشود.

مسعود بهنود در بخش 9 تهران به دنيا آمده است، در مردادماه سال 1325. انشايش خوب بوده است و از كودكي كتاب زياد مي‌خوانده، به همين خاطر رغبتش به روزنامه‌نگاري زياد مي‌شود. مي‌گويد: «همسايه‌اي داشتيم كه روزنامه‌نويس بود و مرا به روزنامه‌نگاري علاقه‌مند كرد.» كلاس دوم يا سوم دبيرستان بوده است كه براي دهمين بار مطلبي كوتاه براي مجله روشنفكر مي‌نويسد. مطلبش را فرج‌‌الله صبا آرايش مي‌دهد و چاپ مي‌كند. قبل از آن به عنوان خبرنگار مجله اطلاعات كودكان و خبرنگار مطبوعات در مدارس كار مي‌كرده است.

عينك مسعود شيشه‌اي بود
«وقتي قرار شد يك سفارش نامه از طرف معلم ادبياتم به روزنامه اطلاعات ببرم تا بتوانم در روزنامه خبرنگار شوم، براي اينكه مرا جدي بگيرند، عينك مادربزرگم و كروات پدرم را زدم و قيافه آدم بزرگ‌ها را گرفتم. اين عينك ساليان سال تا الان يعني 50 سال بر روي صورتم مانده.» عينك مسعود بهنود تا ساليان طولاني تنها شيشه بوده است. او مي‌گويد در كارم نمي‌توانم خود را بدون اين عينك تصور كنم.

عشق روزنامه‌نگاري
بهنود مثل بسياري از همكارانش مي‌گويد: «روزنامه‌نگاري مرا انتخاب كرد، من انتخابش نكردم. من در عمرم با هركس كه مصاحبه كردم از هنرپيشه‌هاي خيلي معروف و پولدار تا سياستمداران و ورزشكاران ايراني و خارجي تا جايي كه يادم هست با هركس كه حرف زدم به من گفته آرزو داشته زماني روزنامه‌نگار شود. بسياري از آنان هم گفتند زماني خبرنگار بوده‌اند. بنابراين مي‌بينيد اين شغل ما با تمام دردسرهايي كه دارد از بيرون جذاب است، پس طبيعي است اگر دو نفر از جواني مثل من تعريف كنند و بگويند مي‌تواني خوب منظورت را برساني هم ميل مي‌كند به اين شغل. اما عجيب آن است كه در حدود 45 سال مانده‌‌ام در اين حرفه و تقريباً جز همين حرفه، كار ديگري نكرده‌ام. يعني هيچ‌وقت در عمرم تجارت يا كشاورزي و يا كار ديگري انجام نداده‌ام. اگر هم كاري كرده‌ام مربوط به روزنامه‌نگاري و روزنامه‌نويسي بوده است. براي كشوري مثل ايران كه دردسرهايش خيلي زياد است اين تعجب دارد، 45 سال در آن مداومت كردن تعجب دارد. شايد اگر به سراغ شغل ديگر مي‌رفتم نقاش يا گرافيست مي‌شدم اما با اين حال در حسرت روزنامه‌نويس شدن مي‌ماندم.»

ايده‌آل نداريم، ايده‌آل مي‌سازيم.
«كار كردن در ايران هيچ‌وقت آسان و بي‌دغدغه نبوده. اگر روزنامه‌نگاران ايراني، فرض كنيد من، مي‌خواستم منتظر بمانم كه تمام شرايط خوب، مناسب و مطلوب شود و همه چيز در نهايت آزادي قرار گيرد مطمئناً الان شما من را نمي‌شناختيد و من 45 سال سابقه روزنامه‌نگاري نداشتم و هيچ چيز چاپ نكرده بودم چون هيچ وقت اين‌طور وضعي پيش نيامده. واقعيتش اين است كه در طول اين چهل و چند سال جز يك دوره يك سال و نيمه (كه حدوداً يك ماه قبل از پيروزي انقلاب شروع مي‌شود تا يك سال و خرده‌اي بعد از انقلاب) هيچ وقت آزادي بدون دغدغه را تجربه نكردم. در آن زمان سانسور، سانسور سیستماتیک بود و فشارهايي كه عموماً يا حكومت يا گروه‌هاي فشار وارد مي‌كنند، وجود نداشت. شايد انقلاب باعث شده بود ما پوستمان كلفت شود و يا مردم پشت ما بودند و در نتيجه فشارها را احساس نمي‌كرديم. بعد از كودتاي 28 مرداد كه من بچه بودم ديگر يواش يواش سانسور زيادي بر مطبوعات حاكم شده بود تا زماني كه يك سال و خرده‌اي فضاي مناسب پيش آمد و بعد دوباره مطبوعات در محاق به سكوت رفتند تا هشت، نه ماهي پس از دوم خرداد كه مطبوعات اصلاح‌طلب اولينش جامعه و بعد ديگران وارد شدند. اين دوره، دوره بسيار تازه‌اي بود پس مي‌بينيد كه اگر من قرار بود منتظر بمانم كه هيچ فشاري، هيچ دغدغه‌اي و هيچ سانسوري وجود نداشته باشد، تنها يك سال و چند ماه سابقه كار داشتم ولي اين‌طور نيست، زندگي، کار ‌كردن با امكانات و مقدورات است، زندگي تلاش كردن براي اين است كه آدم دور خودشرا پاك و تميز كند. بنابراين اگر شما فرضتان را بر اين بگذاريد كه هميشه وارد جايي بشويد كه پاك و تميز و سپيد و در نهايت سلامت باشد، اين‌طور چيزي را دنيا به شما تعارف نمي‌كند. بايد بياييد همان جايي كه هست، همان‌طوري كه گرد و خاك دارد، همان جايي كه چيزهاي مزاحم دارد، بايستيد و پاكش كنيد. به قول پوپر "باران آمد چتر دستتان بگيريد"، محافظت كنيد باران روي سرتان نريزد. بعد كم‌كم شروع كنيد محيط اطراف خودتان را و محيط حرفه‌اي خودتان را كمي سالم‌تر كنيد. ما نمي‌خواهيم بهشت درست كنيم، قرار هم نيست بهشت درست كنيم، كساني هم كه آمدند و وعده بهشت دادند، سر از جهنم در آوردند. انسان يك همچنين وظايفي به اين بزرگي بر دوشش نيست وظيفه ما همه همين‌قدر است. در تمام حرفه‌ها همين‌طور است.»

مسعود بهنود از نشرياتي كه قبل از انقلاب با آنها همكاري مي‌كرد نام برد از جمله مجله روشنفكر، مجله آرش، مجله اطلاعات كودكان و روزنامه‌هاي آيندگان و اطلاعات. او به سانسور سيستماتيك به‌خصوص در سال‌هاي 53 تا 57 اشاره مي‌كند: «آنقدر سانسور زياد بود كه [مدتی] مامورهاي ساواك مي‌آمدند و در تحريريه كنار مامي‌نشستند، حتي تعداد ستون‌ها را مي‌ديدند و آرايش صفحه را. به هرحال آنقدر سانسور زياد بود كه انقلاب شد.»

آقاي شرلوك هولمز
از او می خواهد از خاطرات رقابت های روزنامه نگاری بگوید. یکی از آن خاطره ها چنین است: «قبل از انقلاب چيزهاي كمي بود كه ما مي‌توانستيم در آنها رقابت كنيم. يكي از همان چيزهاي كم، بودجه ساليانه بود كه نخست‌وزير وقت مي‌برد در مجلس كه تصويب شود. اين بودجه را مي‌بايستي شب قبل چاپ مي‌كردند. بنابراين ما در دو، سه روزنامه موجود رقابت مي‌كرديم كه اين بودجه را به دست آوريم. سال 54 اگر اشتباه نكنم يك بودجه سالانه هنگفتي تهیه شده بود. دولت تصميم گرفته بود كه اين لايحه دست ما نيفتد تا براي مردم «سورپرايز» شود.
شب قبلش ما كشف كردیم كه لايحه در چاپخانه وزارت اطلاعات آن موقع كه وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي فعلي است چاپ مي‌شود. تلاش كردم كسي را در چاپخانه پيدا كنم اما نشد و خبري به دست نيامد. ناچار در آخرين لحظه كه نااميد شده بودم، بلند شدم و از دوستي كه اتومییل جيپي داشت خواهش كردم ماشين را آورد و من شلوار دوستم را كه شبيه لباس‌ نظامی بود پوشيدم، يقه باروني را بستم و با يكي از خبرنگاران اقتصادي راه افتاديم به سمت چاپخانه. در آنجا من اين نقش را بازي كردم كه نماينده نخست‌وزيري هستم و آمده‌ام ببينم مطالبي كه قرار است فردا نخست‌وزير ببرد به مجلس آماده است يا نه. براي اين كار لازم بود مدير چاپخانه نباشد، چون من را مي‌شناخت. بنابراين با تلفن‌هایي كه به او زديم مجبورش كرديم به خانه‌اش برود. بعد بلافاصله وارد چاپخانه شديم.» مسعود بهنود هيجان‌زده، بسته را برمي‌دارد و به دست همكارش مي‌دهد. همكارش بسته را با جيپ به روزنامه مي‌برد و تازه مشكل بعدي آنها شروع مي‌شود: «وقتي رسيديم روزنامه ديديم [همه نسخه های] گزارشي كه فردا قرار است نخست‌وزير در مجلس بخواند دست ماست و در نتيجه ديگر چيزي دست او نيست و در اين موقع فهميدم كه چه افتضاحي به بار آمده است و كار به ساواك و داغ و درفش مي‌رسد. تصميممان اين بود كه يكي براي خودمان برداريم تا بفهميم اعداد و ارقامش چيست و خبرش را كار كنيم و بقيه را به دست خودشان بدهيم. خب جرات نمي‌كرديم. با لطايف‌الحيلي اين كار را هم كرديم.» روز بعد روزنامه آيندگان با تيتري كه رقم بودجه را فاش كرده بود، منتشر شده بود، هويدا زماني كه خبرنگار آيندگان را مي‌بيند با عصا، شوخي يا جدي به او حمله مي‌كند و از سال بعد تداركات چاپ لايحه به كلي تغيير مي‌كند، اما بهنود مي‌گويد: «به هرحال آن سال ما بازی را برديم.»

از او درباره دوران خبرنگاری های بيرون از مرزهای ايران می پرسم مثلا گزارش کودتا در بنگلادش : « در تهران بودم از رادیو شنيديم در بنگلادش كودتا شده، پس از كمي پيگيري متوجه شدم يك هواپيماي PIA – خطوط هواپيمايي پاكستان – قرار است به داكا برود. به سرعت خودم را رساندم به فرودگاه و با خواهش و تمنا سوار اين هواپيماي باري شدم. با هواپيما رفتيم و رسيديم روي شهر. از آنجايي كه كودتا شده بود باند فرودگاه و خيابان‌ها را بسته بودند و اجازه نمي‌دادند كسي وارد شود. خلبان گفت: نمي‌گذارند بنشينيم و تانك روي باند است. من كه نشسته بودم كنار خلبان گفتم: تا حالا در عمرت كودتا ديدي؟ گفت: نه گفتم: خب ديگر نمي‌بيني اين تنها فرصت تو بود و خودت داري اين فرصت را از دست مي‌دهي.»
خلبان با گفته‌هاي بهنود هيجان‌زده مي‌شود و تصميم با برج مراقبت تماس بگيرد و بگويد بنزين ندارد و مجبور است بنشيند. پس از اينكه تانك‌ها كنار مي‌روند و هواپيما مي‌نشيند، او و خلبان را ماموران نظامي به هتل مي‌برند. بهنود به اين شكل توانست گزارش تهيه كند و تنها خبرنگاري باشد كه خبر كودتا را مخابره كرده است.

شرلوك هولمز پاپاراتزي
از جمله خاطره گوئی هایش این است که "قبل از انقلاب ناچار بوديم همه كارها را خودمان انجام دهيم. زماني كه در تلويزيون کار مي‌كردم تمام كارهاي اين فن را ياد گرفته بودم. گزارش‌هاي معروفي كه از حج يا آفريقا يا از سفر انورسادات به اسرائيل تهيه كردم، بيشتر كارهايش را خودم انجام دادم. بايد خودم جاي آدم‌ها را پر مي‌كردم چون پول نبود. هنوز هم همين‌طور است. روزنامه‌هاي ايران براي اينكه خبرنگار به اين طرف و آن‌طرف بفرستند خيلي فقير هستند. اين امكانات فقط در دست دولت يعني در صدا و سیما هست. ما اصلاً در صحنه خبر دنيا حضور نداريم. يكسري خبرنگاران دولتي هستند در جاهاي مختلف كه در حقيقت خبرنگاري بلد نيستند يا شور خبرنگاري ندارند، كارمندان موظفي هستند كه مي‌روند و اين كارها را مي‌كنند، البته نه اينكه اين روزها اين‌طور باشد، هميشه همين‌طور بود. من هيچ وقت كارمند راديو و تلويزيون نبودم، در دوره قبل از انقلاب هم براي برنامه‌هاي خودم جوش مي‌زدم برنامه من بيرون ساخته مي‌شد و به تلويزيون فروخته مي‌شد. بيشتر كساني كه در داخل تلويزيون كار مي‌كردند، كارمندان اداري بودند، كسي كه قرار است كارمند باشد جانش را به خطر نمي‌اندازد، كسي كه قرار است كارمند باشد از مايه زندگي‌اش نمي‌زند، فيلم معروفي كه از حج گرفتم و هنوز قسمت‌هايي از آن در هنگام اذان پخش مي‌شود نزديك بود به قيمت جانم تمام شود چون بعضي از قسمت‌ها در مسجد‌الحرام گرفته شد و ما بدون اجازه اين كار را مي‌كرديم. به هرحال عشق است ديگر. يعني تكليف اداري و برای درآمد و حقوق نبود. من عكاسي مي‌كردم. صدا مي‌گرفتم. دوربين به دوش مي‌كشيدم و كارهاي خطرناك‌تر از اين هم انجام مي‌دادم.»
مسعود بهنود با خنده از عكس ريچارد برتون مي‌گويد كه در آسانسور يك هتل گرفته بود. در آن زمان ريچارد برتون به دور از چشم همسرش كه اليزابت تيلور معروف بود در هتل با كسي ديگر بود. او زماني كه اين سوژه را مي‌بيند تصميم مي‌گيرد از آن عكس بگيرد. زماني كه عكس مي‌گيرد گارد ريچارد برتون به او حمله مي‌كند. وي سريعاً به اتاقش در هتل مي‌رود. بهنود مي‌گويد: «آنها فكر نمي‌كردند من عكاس باشم و فكر نمي‌كردند در همان هتل مستقر باشم در نتيجه زمانيكه به دنبالم مي‌گشتند من در اتاق داشتم به يك روزنامه فرانسوي زنگ مي‌زدم. كسي كه در روزنامه با من حرف مي‌زد نمي‌دانست به دليل اينكه در کشور خودم آدمی جدي در روزنامه‌نگاري هستم دوست ندارم اسمم پاي عكس باشد. بنابراين گفت اگر قرار باشد اسمت پاي عكس باشد مثلاً 2000 تا و اگر اسمت را نگذاري و ما به اسم خودمان چاپ كنيم 10000 تا. من 10000 تا گرفتم و عكس را دادم. صبح فردا آن عكس چاپ شد. نمي‌دانم تا چه حد در جدا شدن اليزابت تيلور و ريچارد برتون اثر داشت.»

ابن‌مشغله
«بعد از انقلاب به دليل فضايي كه به وجود آمده بود بعد از اينكه تهران‌مصور و آيندگان تعطيل شدند و روزنامه‌هاي به اصطلاح جدي تعطيل شدند چون شرايط دلخواهم فراهم نبود به نوشتن كتاب مشغول شدم. كتاب از سيدضياء تا بختيار را نوشتم كه در حقيقت گزارش‌ بزرگي هستند، چون روزنامه نبود من آن را به صورت يك كتاب درآوردم. در عين حال كار اصلي‌ام را رها نكردم يعني يك مجله مد درآوردم. مجله خياطي، بافندگي و آرايشي درآوردم. يك مجله بهداشتي درآوردم به اسم بهكام. بعد از آن به مجله صنعت حمل و نقل رفتم كه مجله اقتصادي بود و آنجا كار كردم همين‌طور آرام آرام آمديم تا آدينه درست شد. آدينه جايي بود كه نفس كشيدم و در حدود 13، 14 سال به عنوان تنها نشريه موجود در آن كار كردم تا زماني كه دوم خرداد شد. بعد از دوم خرداد تقريباً با همه روزنامه‌هاي اصلاح‌طلبي كه منتشر مي‌شد، به معني نوشتن مقاله، كار مي‌كردم تاروزي كه همه رفتيم زندان.

كارنامه بندار بيدخش
خواستم مطبوعات قبل و بعد از انقلاب را مقايسه كند، اما بهنود گفت: «روزنامه‌نگاري در دوم خرداد اصولاً يك ورق مهم خورد. شبيه هيچ دوره ديگري نبود. آنچه كه قبل از انقلاب صورت مي‌گرفت روزنامه‌نويسي جدي نبود. به دليل اينكه فضاي بسته‌اي بود. به عقيده من تاريخچه روزنامه‌نگاري ايران به قبل از جامعه و بعد از روزنامه جامعه تقسيم خواهد شد. روزنامه جامعه به عنوان اولين روزنامه جامعه مدني ايران حادثه بسيار مهمي بود. براي اولين بار روزنامه‌نگاران ايران يا كساني كه در همين فرصت به روزنامه‌نگاري وارد شدند به صورت حرفه‌اي و با احساس وظيفه به منظور بالا بردن سطح فرهنگ عمومي جامعه وارد شدند. در اين جنجال ممكن است كه جاهايي به طور كلي ما متهم شده باشيم به اين كه تندروي كرديم، اين از نابلدي‌مان بود وگرنه اين بار برخلاف همه دوره‌هاي آزادي گذشته، برخلاف دوره شهريور 20، برخلاف دوره بعد از مشروطيت، روزنامه‌نگاري ايران فقط براي جنجال، فقط براي به دست آوردن مقام و حادثه سازي در صحنه نبود. گرچه كه ما متهم شديم در كيفرخواست‌هايمان، در دادگاه گفته شد و بعضي از ما حتي اقرار كرديم به اينكه تندروي‌هايي داشتيم، من خودم جزء همان افراد هستم و الان هم به شما مي‌گويم تندروي داشتيم، نه اينكه نداشتيم ولي آنقدر بود كه نمي‌شود معني‌اش را اين گذاشت كه نمي‌دانستيم، شايد بهتر است بگوييم ضريب خطاي ما همانقدر بود كه همه در تمام شغل‌ها خطا مي‌كنند. به طور مثال مامور شعبه بانك كه پول مي‌شمرد و دست شما مي‌دهد يك ضريب خطا دارد. مهم اين است كه براي ما حاشيه امنيتي گذاشته نشد. كسي براي روزنامه نگاری ایران فرصت و مجال قائل نشد که احياناً بتواند خطا كنيم و فضا با ما نامهربان شد. در واقع به نظر مي‌رسد كساني بيش از اندازه ترسيدند از اين آزادي، از اين رغبت مردم، از شوري كه پديد آمده بود. جناح محافظه‌كار توانست حاكميت را فريب دهد و در حالي كه خودش در خطر افتاده بود به حاكميت بقبولاند كه حاكميت و نظام در خطر افتاده، در حالي كه اصلاً اين‌طور نبود. اصلاً روزنامه‌نگاري ايران نظام را در خطر قرار نداده بود، ولي واقعيتش اين است كه جناحي را كه در حكومت نزديك به بيست سال «ماسيده بود» به خطر افتاده بود. مردم به شعور اجتماعي‌شان واقف شده بودند. وارد صحنه شدند. به مسووليت‌هايشان فكر مي‌كردند. كافي بود كمي تحمل مي‌كردند، ولي متاسفانه اين مجال پيدا نشد. به نظر من مهم‌ترين‌اش (بار ديگر تاكيد مي‌كند) مهم‌ترين دليل تحمل نشدن مطبوعات در آن دوران اين بود كه جناح محافظه‌كار توانست در گوش نظام بخواند كه همه‌چيز در خطر است اما شايد بشود گفت بيش از 10 درصدي هم ما مقصر بوديم. اصولاً آدم نبايد خودش را معصوم ببيند، ما هم جاهايي تند رفتيم كه نبايد تند مي‌رفتيم ولي اي‌كاش مجال داده مي‌شد كه در اين تمرين كمي هم خطا كنيم.»

سخت بود ولي ممكن بود
]در پاسخ این سئوال که موقع شنیدن خبر توقیف فله ای روزناه ها چه حالی داشتید]، حس و حالش را مي‌گويد: «اولاً اين طور نبود كه در يك روز بسته شوند و آن موتورسواري كه مي‌آمد دم درها و ابلاغيه را مي‌داد، آن موتورسوار آنقدر سرعتش زياد نبود كه در يك شب نزديك به 100 روزنامه را تعطيل كند. روزنامه‌ها به تدريج تعطيل مي‌شدند. تا يك زمان هر كدام كه تعطيل مي‌شدند اين پرچم مي‌افتاد دست كس‌ديگري و ما فردا صبح مطلب را به جاي ديگري مي‌فرستاديم، برای همین اسم روزنامه های اصلاح طلب را گذاشتند «زنجيره‌اي». البته لابد مي‌دانيد كه اين اسم‌گذاري به‌تدريج از جانب ما جوابي پيدا كرد. آنها اسم ما را گذاشتند زنجيره‌اي و ما به طنز به آنها گفتيم «زنجيري». «هـ» را برداشتيم از آن. در آن فضا به طور كلي اين پيام‌هاي تند و تيز مي‌گذشت، ما در تب و تاب افتاده بوديم. بنابراين به گونه‌اي نبود كه بگويم لحظه‌اي بلند شدم و اين خبر همانند ناقوسي به سرم خورد. قبول دارم زماني كه نظام و خواست عمومي مردم در خطر باشد اينها هزينه‌اي نيستند ولي اصلش غلط بود. نظام در خطر نبود. پس بنابراين هزينه زيادي داديم.

برخورد نزديك
[از زندان که می پرسم]بهنود مي‌گويد: «زندان تمامش خاطرات است. تلخي‌هاي زندان را همه گفته‌اند. از داستايوسكي گرفته تا نويسنده‌هاي ماهرتر و متبحرتر از من. ما هم كه آمديم بيرون، كتاب خاطرات زندان نوشتيم. براي بعضي‌ها شيرين و براي بعضي‌ها تلخ و براي بعضي‌ها مفصل و افشاگرانه. اما براي من اين طور نيست. [کتاب خاطرات زندان]براي من بيشتر بازي ادبيات است. من فرض كردم به عنوان يك روزنامه‌نويس كه هميشه مي‌ خواست از زندان گزارش تهيه كند، بنويسم. انگار همان چيزي كه يك عمر دنبالش بودم را به دست آوردم. حالا بايد چشمانم را باز كنم، نگاه كنم و ضبط كنم. با اين حس كمتر فشار به من وارد شد ولي انفرادي سخت بود. انفرادي براي همه سخت است (نفس عميقي مي‌كشد) شايد چون سني از من گذشته بود. خيلي سخت نبود چرا كه هر روز قسمتي از زندگي طولاني‌ام را زنده مي‌كردم، گوشه‌هايش را، آدم‌هايش را، عشق‌هايش را، نااميدي‌ها و سفرهايش را با بازسازی هر كدام ذهنم را پر مي‌كردم، وقتم را پرمي‌كردم. ولي همه بچه‌ها، غير از من، خيلي خوب توانستند اين تجربه‌ها را رد كنند و البته اين را هم گفته باشم كه فضاي عمومي كشور و خواست نظام اين نبود كه ما اذيت شويم و كسي ما را شكنجه نكرد، اما زندان درست شده براي آزار دادن ولي كسي ما را آزار نداد. من در سال 45، 46 يك‌بار اجازه گرفتم و از زندان زنان و زندان [نوجوانان] گزارش تهيه كردم و هميشه هوسش در دلم بود كه يك بار ديگر بتوانم بروم. ولي خب من طوري پرورش شده بودم كه از كنار كلانتري هم رد نمي‌شدم و اصلاً فكر نمي‌كردم روزي مجبور شوم از در كلانتري برويم داخل چه برسد به زندان. بيرون از ايران امتحانش كرده بودم. چند باری زندان بودم به خاطر همين شيطنت‌هاي روزنامه‌نگارانه، ولي در مملكتم فكر نمي‌كردم به زندان بروم. من ذاتاً انسان ميانه‌رويي هستم و حرفه روزنامه‌نگاري را به معني كار سياسي براي مبارزه با چيزي نمي‌دانم. به همين دليل هيچ وقت فكر نمي‌كردم بروم زندان. ولي خب شد، گله از بخت ندارم با اين تجربه كلكسيون ما كامل شد.»

در گريز گم مي‌‌شوم
مسعود بهنود براي ايراد سخنراني به اسكانديناوي و كشورهاي اروپايي سفر مي‌كند و ديگر به وطنش برنمي‌گردد: «داستان من مثل آدمي مي‌ماند كه داخل ساختماني پر از آتش گرفتار است و آمده كنار پنجره. اگر هيچ راه‌حلي نباشد او مي‌پرد پايين ولي اگر راهي باز شود مطمئناً از آن راه مي‌رود بيرون. من داشتم با آقاي شمس‌الواعظين سخنراني مي‌كردم كه يك‌باره خبرگزاری ها و روزنامه‌ها خبر دادند حكم زندان من به اجرا گذاشته شده و به فرودگاه ابلاغ شده است. در اين زمان فرزندانم مانع از برگشتن من شدند. بنابراين ماندم تا سر و صداها بخوابد و بالاخره فكر زندانی کردن روزنامه‌نگاران از سرها برود و ما برگرديم سر خانه و زندگي‌مان.» زماني كه به بهنود گفتم حكم جلب تنها براي شما صادر نشده بود براي شمس‌الواعظين هم همين حكم صادر شده بود. بهنود يك‌باره در ميان صحبت‌هايم آمد و گفت: «براي آقاي شمس آن زمان ‌طور نبود. در واقع يك سال بعد از اينكه لندن مانده بودم يك‌بار ديگر من و آقاي شمس را دعوت كردند برويم كانادا و اين بار شبي كه رفتيم براي سخنراني پيغامي براي او فرستادند كه برنگردد ايران. درست مثل من. منتها ظاهراً پوست من نازك بود، بچه‌هايم بزرگ شده بودند و بيرون از ايران بودند. زورشان هم زياد بود و در نتيجه بر من پيروزشدند و من ماندم. اما آقاي شمس بچه‌هاشان ايران بودند وپوست‌شان به نازكي من نبود و مقاوم‌تر بودند و البته جوان‌تر از من هم هستند.»

تفاوت در مطبوعات ايران و اروپا
مسعود بهنود تفاوت ميان مطبوعات ايران و اروپا را به خانه‌اي كوچك با ساختماني بزرگ تشبيه مي‌كند: «... اگر روزنامه‌خوان‌هاي ايران را بگذاريم در يك كفه ترازو و روزنامه‌خوان‌هاي اروپا را هم بگذاريم در كفه ديگر و تفاوت‌شان را نگاه كنيم بايد بگوييم تفاوت روزنامه‌هاي‌مان خيلي بيشتر از روزنامه خوان هایمان است. از طرفی مسائل اقتصادی هم مهم ست.[بابت کمبودها] نبايد تقصير را از حکومت ها ديد و تقصير را از سياست‌هاي فرهنگي آنان دانست. اينجا لازم است بيشتر از سياست‌هاي اقتصادي كشور انتقاد كرد چرا كه مثل بقيه بخش‌ها بخش خصوصي ما توانا و بزرگ نيست شايد چون دولت رقيب بخش خصوصي است. در مطبوعات هم مي‌بينيد كه روزنامه‌هاي دولتي هستند، راديو و تلويزيون دولتي است و از بودجه عمومي ارتزاق مي‌كنند. ديگر روزنامه‌ها هم به ترتيبي ناچارند دست خودشان را جلو دولت نگه‌دارند. در چنين وضعيتي طبيعي است كه روزنامه‌نويس مستقل مجاهده مي‌خواهد، از خودگذشتگي مي‌خواهد و خب روزنامه‌نويس هم يك آدميزاد است مثل بقيه آدم‌ها. روزنامه‌نگاران هم خواست‌هايي دارند، تمايلاتي دارند، آنها هم اجاره‌خانه مي‌دهند. آخر اينها بايد از كجا تامين شود زماني كه روزنامه‌ها از نظر اقتصادي سر پاي خودشان نمي‌ايستند. ما در 2، 3 تا تجربه ديديم كه دوستان مبتكر و كارآشنا زماني كه توانستند بخش اقتصادي را حل كنند و يك حقوق بخور و نمير و يك آرامش خاطر نسبي براي روزنامه‌نگاران فراهم آوردند، روزنامه‌هاي خيلي خوبي منتشر شدند، ولي آنها را هم تحمل نکردند. به عنوان آخرين جمله مي‌گويم من چهل و چند سال روزنامه‌نويسي كردم اما نه بيمه هستم و نه حقوق ثابتي دارم. شما به من بگوييد چه كسي در دنيا اين كار را مي‌كند؟ توقع چنین تحملی نمي‌توان از نسل جديد داشت. زندگي به آنها فشار مي‌آورد. مطمئن باشيد به هر كس در هر جاي دنيا اينها را بگوييد مي‌خندد به آدم.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At May 15, 2007 at 3:59 PM , Anonymous Anonymous said...

besiayr lezat bordam. shadkam bashid.

 
At May 15, 2007 at 5:37 PM , Blogger Syamak Moattari said...

جناب بهنود
همیشه از خواندن مطالبتان چیز یادگرفته ام امیدوارم پایدار و برقرار باشید

 
At May 16, 2007 at 1:26 AM , Anonymous Anonymous said...

نیما: خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد ....گر برگ عیش می طلبی ترک خواب کن

 
At May 16, 2007 at 3:36 AM , Anonymous Anonymous said...

سلام
نفست گرم و قلمت روآ .زنده بماني جناب بهنود!

 
At May 16, 2007 at 3:39 AM , Anonymous Anonymous said...

جناب بهنود
آیا شما ممنوع الورود به کشورید که در لندن اقامت گزیده اید یا خوف این را دارید که اگر آمدید، ممنوع الخروج شوید؟ آیا می ترسید که به محض ورود از دادستانی و زندان سر درآورید؟ راستی واقعیت اتهام استعمال مواد مخدر و تریاک که به شما زدند چه بود؟

 
At May 16, 2007 at 4:21 AM , Anonymous Anonymous said...

You were born on 28 Mordad 1325 and I was born on 25 Mordad 1328.
When I read your articles I feel
that all along these years, I had been following you as shadow and lived the same life that you lived,same memories, feelings and thougts. You are a self-exiled
journalist and I am forced-exiled
nuclear scientist. Wish you well.
Ardeshir Shamloo

 
At May 16, 2007 at 4:46 AM , Anonymous Anonymous said...

از داشتن هموطنی مانند شما احساس افتخار می کنم و از داشتن هموطنانی مانند کسی که حتی اسم مستعار هم می ترسد برای خود بگذارد و سئوال هائی مطرح کرده است شرم دارم شرم. [...]

 
At May 16, 2007 at 6:01 AM , Anonymous Anonymous said...

سلام استاد

مثل هميشه لذت بردم ازخواندن مطالبتان و چيز ياد گرفتم. كتابهايتان را هم خيلي دوست دارم . اما چون وضع مالي ام زياد جالب نيست نتوانستم همه شان را بخرم . راستي چرا قيمت همه كتابهاي شما شش هزار و پانصد تومان است ؟


موفق و شاد و سربلند باشيد
يا حق

 
At May 16, 2007 at 6:03 AM , Anonymous Anonymous said...

Dear Mr. Behnoud,
I bring the following from the website of Mr. Farjami (farjami.debsh.com). I am so sorry to say I think he is (at least to some extent) right!

هر روز به اين فكر مي‌كنم كه وقتي چند نفر از بهترين روزنامه‌نگاران حرفه‌اي ما (مثل بهنود و نبوي) كه اين چند سال اخير همواره دم از اعتدال و انصاف و صداقت زده‌اند، حاصل دست‌پختشان اين است، ديگر چه جاي گله از كيهان و جمهوري؟

 
At May 16, 2007 at 9:42 AM , Anonymous Anonymous said...

Bravo Mr. behnood. I hope you can go back to Iran soon.

 
At May 16, 2007 at 10:17 AM , Blogger meti said...

مانند همیشه عالی بود. همان بهنودی که از طریق نوشته هایش می شناسم. ولی واقعا اینهمه تاکید بر تبرئه حکومت از اعمالش لازم است؟ مگر حکومت جدای از اعمالش هم معنی میشود؟ میدانم که این روش شماست که مهربان باشید ولی بنظرم باعث راحتی وجدان بدکاران میشود. راستی عجب بدجنسی در مورد ریچارد برتون کردی، امان از روزنامه نگارها. مهدی هلند

 
At May 16, 2007 at 3:38 PM , Anonymous Anonymous said...

سئوال از سووال کننده ناشناس آیا درست است که نام تو حسین [...] است آیا درست است که تو مامور جمهوری اسلامی هستی. آیا درست است که شغل شریفت بازجوئی است. اگر این ها نیست چطورست که خزعبلات [...] و [...] را تکرار می کنی. من که شرم دارم نادره راست گفته است .

 
At May 16, 2007 at 6:54 PM , Anonymous Anonymous said...

i kiss you hands from great falls va and god bless you.

 
At May 17, 2007 at 1:13 AM , Blogger Unknown said...

با توانايي كه در شما سراغ داريم اگر بخشي براي آموزش خبرنگاري نوين داير نماييد بسي ممنون خواهيم شد.با تشكر

 
At May 17, 2007 at 3:47 AM , Anonymous Anonymous said...

با سلام به شما جناب بهنود عزيز
اين اولين كامنتي كه براتون ميزارم ولي چندين ساله كه مطالبتون رو مي خونم
ضمنا يه سوال از تون داشتم :چند وقتيه تو برنامه هاي صداي آمريكا حاضر نيستيد چرا؟

 
At May 17, 2007 at 4:12 AM , Blogger l said...

از دیدن اسم و عکس شما در دکه روزنامه فروشی واقعاً خوشحالم..
ضمناً در متن شرق "ریچارد برتون" اشتباهاً"ریچارد بولتون" چاپ شده بود،که با توجه به تعدد همسران الیزابت تیلور می تواند محل سوتفاهم شود.

 
At May 17, 2007 at 7:37 AM , Blogger Unknown said...

با سلام به بهنود
حرف خاصی نیست جزء،خاطرات جالب وآموزنده ای بود،امید به آن روزی که در ایران باز هم برایمان بنویسیدوبگوید(اگر به بازگشت علاقه مندید!)وچرا بعضی از ما سطح خود رابانوشته وگفتار خود پایین میاوریم؟
پیروز باشید

 
At May 17, 2007 at 8:04 AM , Anonymous Anonymous said...

می دانم شما با گذاشتن کامنت هائی که ازتان انتقاد می کنند یا توهین می کنند قصد دارید تسامح و تحمل را به ما بیاموزید. اما در عین حال می دانم اگر آن ناشناس که خواستگاهش معلوم است درباره دیگری این چیزها را می نوشت اجازه نمی دادید. واقعا با نادره موافقم و دیگر تکرار نمی کنم

 
At May 17, 2007 at 8:12 AM , Blogger masoudbehnoud said...

براوو نادره شرم دارد. من هم با سعید موافقم. این [...]

 
At May 17, 2007 at 8:12 AM , Blogger masoudbehnoud said...

به شما افتخار می کنیم از این همه فروتنی و ساده دلی و مرحمت. کاش ما فرصتی بود که از درس های شما استفاده می کردیم

 
At May 18, 2007 at 1:41 AM , Anonymous Anonymous said...

آقاي بهنود سلام
از كودكي وقتي نام شما و صورت و منش و مخصوصآ روز تولد شما را ديدم و فهميدم كه چقدر شباهت ، داشتم از تعجب و هم خوشجالي كه چقدر به يك بزرگ نويسنده ي محبوب شبيه هستم پرواز مي كردم ... و شروع زندگي من با شما كه تمامي كتابهاي تان را خوانده ام و با نوشته هايتان زندگي كرده ام كه رسيد و رسيد تا امروز كه خواندم شاملو را دوست داريد و اسم پسرتان را از اين روست كه بامداد نهاديد ، ديگر تحمل نداشتم . بامداد خودم(پسرم ) را بوسيدم و كتاب شاملو را هم كه هر شب با شعري از او مي خوابم .
بهنود عزيز ... راستش را بخواهي اگر اعتقادي به همزاد باشد و راست باشد ، افتخاري به همزادي شما دارم ...
بگذريم ، در كامنت قبلي ام خواسته بودم برنامه راديويي جديدي آماده كنيد كه از آخرينش خيلي ميگذرد ... خيلي منتظرم براي دوباره شنيدن صداي شيرينت .
سلامت و پايدار باشي

 
At May 18, 2007 at 8:03 AM , Anonymous Anonymous said...

saalam bar behnoud aziz va dost dashtani admi keh mohabat eshk sareh tazim dar barabreh vaganeh latifash misayado .omid kamtarin hadyeh bahnoud ba kanandeganesh hast behnoud aziz badon keh kili dost darim sokani az dell bood .

aradat mandat kamran az hend hastam

 
At May 19, 2007 at 11:48 AM , Blogger kamran said...

salam bar masoud azizam kosh halam keh tavanastam raei payda konam ba mardi keh salast hast ba naveshtehash ashena hastam masoud aziz man che gooneh mitavanam nakdhayam va nevesh tehayam keh marbout ba salast va rooyeh ham talanbar shodeh ra ba dastat jahateh tasei va chap bafarstam alabteh bishtar navashtehayeh man nakdhaeist bar katabhayeh shoma va mokalatetan eshtaba nakonid man hameh ra baraha konde am va shoma takriban tanaha kasi hastin keh man tamam naveshtahayash ra kondam
omid varam keh hamisheh salamato sarboland bashi
kosh haal misham agar bafam chegooneh mitavanam bahat ertabat barkarar konam ba omid shanidan sadayeh garmat ya joom eli az zabanat
aradat mand shoma kamran

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home