Sunday, May 20, 2007

بخش دوم، به یاد فروغ

بخش دوم از نوشته هایم درباره مرگ فروغ را که امروز در هم میهن
چاپ شده در دنباله همین نوشته بخوانید



هفته بعد

صبح که از خواب بلند شدم صدایی از نزديک می خواند:
به جستجوی تو
بر درگاه کوه می گریم
در آستانه دریا و علف
به جستجوی تو
در معبر بادها می گریم،
در چارراه فصول

و مثل این که کسی به من می گفت تمام روز را باید غمگین باشی، تمام روز را باید گریه کنی. دیروز بود که یک هو تلفن زنگ زد و صدایی در گوشی پیچید:
-مسعود، فروغ مرد.
-هان؟
دیگر تمام شد. مثل این بود که چهره ی روز هم در هم رفت. صدای هق هق گریه ای را درون خود شنیدم. کسی بدون ترس از این که او را ببینند گریه می کرد، و دویدن ها... دویدن ها...

جلوی پزشکی قانونی جمعیت زیادی ایستاده بودند. هر که می رسید، می پرسید چی شده است؟! چه بگویم به پیرزنی که کنارم ایستاده و با کنجکاوی می پرسد:"کی مرده؟" چطور به او بگویم آن تنی را که در آن پارچه پنهانش کرده اند و در اتوبوس پزشک قانونی می گذارند بدن عزیز ماست. چطور به او بگویم بعضی از آن ها که دارند توی سرشان می زنند حتی یک مرتبه هم او را ندیده بودند، چطور حالیش کنم که لال نیستم، بغض گلویم را گرفته... و رفتیم.

در غسالخانه ی گورستان قلهک داشتند می شستندش... بی اختیار پیش خودم می گویم: چه سرد است، سرما نخورد... ولی دیگر سرما نمی خورد، دیگر فروغ از غم آدم ها ناراحت نمی شود و دیگر در خیابان وقتی که افسر پلیس توی گوش راننده تاکسی می زند فریاد نمی زند، دیگر صدای خنده های بلند و بی پروایش و لبخندهای محجوبش و آن صدای غم انگیزش که وقتی شعر خودش را می خواند مثل آبشاری بود که آهسته آهسته پایین می ریخت، دیگر از این ها خبری نیست، جماعت! بروید خونه هاتون گریه کنید.

در ظهیرالدوله جمعیت زیادی ایستاده بودند و منتظر آمدن جنازه اش بودند(ای وای که آوردن این لغت برای عزیزی که از دست رفته چه قدر کریه است) و یک باره صدای "بهلول" توی جمع پیچید:"لا اله الا الله". بله، باور کنید، باور کنید.

و بلا تکلیفی، بلاتکلیفی وحشتناکی که آدم را بیچاره می کند:"رویا" چه کار کنیم... "احمد" چه کار کنیم... ای وای راستی، چه کار کنیم؟ مگر کسی می توانست از جلوی گورش کنار برود؟ و صدای "سیاوش کسرایی" بود که قطره های اشک را به دنبال می آورد.
آی گل های فراموشی باغ
مرگ از باغچه ی کوچک ما می گذرد داس به دست
و گلی چون لبخند
می برد از بر ما...

برف آهسته ای که از چندی قبل می بارید بیشتر شد، بیشتر شد و با زنجیرهایی از برف، زمین به آسمان دوخته شد و آن وقت که سردی هوا توی تن ها نشست، آن وقت بود که دیگر صدای کسی را نشنیدم، جز صدای فروغ که می خواند:
و این منم
زنی تنها
در آستانه ی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان

صدای گریه ها را هم شنیدیم، صدای ضجه ها را وقتی که بدنش را با خاک می پوشاندند... و باز من صدایش را شنیدم و خودش را دیدم که از توی کفن سفید در آمد و زیر برف نشست. چشم هایش را بسته بود و می خواند:
نگاه کن که چه برفی می بارد...
و حالا یک سال گذشت و شعر "شاملو" در سوگ فروغ آمده :
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد؟
[روشنفکر، بیست و پنج بهمن 1345]

یک سال بعد

-شاملو جان می آیی برویم.
-کجا؟
-مگر نمی دانی سال فروغ است؟
-چرا، می دانم، ولی نمیام...
-چرا؟
-رفتن سر قبر مثل این می ماند که من به مسافرت برم، آن وقت تو بیایی خونه م!
-چه مسافرتی!

شاملو نیامده بود، من و "منشی زاده" راه افتادیم. سر جاده ی "دربند" پاسبانی را سوار کردیم که می خواست بیاید "ظهیرالدوله". می گفت: از پارسال که فروغ مرد، زنم دائم از من قول گرفته که یک روز بیارمش سر قبرش، و اگه حالا بفهمه که سالش هم گذشته، پدرمو در میاره...
توی سرازیر کوچه باغی که می رسد لب قبر آدم هایی که دراز به دراز در ظهیرالدوله خوابیده اند و یک لحاف از برف زمستانی روی سرشان کشیده اند، چند تا زن چادری ایستاده اند و یکی شان یواش گریه می کند. و "منشی" زیر لب می خواند:
"آهوان! ای آهوان دشت ها
گاه اگر در معبر گلگشت ها
جویباری یافتید آواز خوان
رو به آبی رنگ دریاها روان..."
و از من که دارم صدای زنده ای را گوش می دهم می پرسد:
-بقیه اش چیه؟
می گویم:
-خواب آن بی خواب را یاد آورید.
مرگ در مرداب را یاد آورید.

و مثل این که صدای فروغ می آید و صدای ضجه ی چند زن و هق هق چند مرد که همراهیش می کنند. نه خیر، صدای خودش است، ای وای من! صدای فروغ:
" این چیزها که به اسم شعر جدیدا به خورد مردم می دهند، یک نوع..."

دیگر دست من نیست، بخاری که از روی برف ها بلند می شود، مثل این که صدای فروغ را از زیر خاک بیرون می آورد. آن سنگ حجیمی که رویش گذاشته اند، چطور راضی شد که...

سرها زیر است و اشک ها بر گوشه ی چشم ها خشکیده، صدای شیون زنی همه را بر می گرداند، معلوم نیست چه کسی است، شاید همه هستند و شاید یک نفر است که صدای همه را در خود دارد.
محیط چه یخ زده است. چطور یک سال فروغ توی این چهار دیواری آرام گرفت؟... هنوز پس از یک سال باور کردنی نبود که فروغ "به میهمانی ستاره ها" رفته است.
وقتی که نوار صدای فروغ تمام می شود، نوار صدای "شاملو" و "رویایی" و چند نفر دیگر را می گذارند، یادم افتاد "رویا" در آخر یادداشتی سردستی که توی "نیل" نوشت و توی "انتقاد کتاب" چاپ شد، نوشته بود: "تن متناهی اش را در سینه های نامتناهی مان تدفین می کنیم و شب های شنبه به انتظار قضایی مجهول می نشینیم."

حالا بچه ها یکی یکی از گورستان خارج می شوند. پدر فروغ کناری ایستاده. صدای بهلول می آید که می گوید: مرد نکونام...
و داریم از مراسم سالگرد مرگ فروغ بر می گردیم، چه حرف های قلنبه سلنبه ای می زنیم و صدای کسی را می شنوم که پشت سرم تکه ای از "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" را می خواند:
"به مادرم گفتم: تمام شد.
گفتم: همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد،
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم."

"طاهباز" کنار در سرش را توی دستش گرفته و بقیه مثل برگ های پراکنده این ور و آن ور محوطه ی آرامگاه ظهیرالدوله پخش و پلا شده اند. صدای ضجه ای زوزه ی باد را همراهی می کند و من دوباره صدای فروغ را می شنوم
"هنوز خاک مزارش تازه است.
مزار آن دو دست جوان را می گویم..."

و ما بر می گردیم و پایمان را نمی بینیم که توی گل کوچه باغ ظهیرالدوله فرو رفته. با هم می خوانیم:
"نامت سپیده دمیست که بر پیشانی آسمان می گذرد،
متبرک باد نام تو!
و ما همچنان
دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را..."
[خوشه، بیستم بهمن 1346]

سی سال بعد

سی سال می گذرد. کسی از آن ها که آن روز بودند نیستند. به یاد شاملو می افتم که آن روز هم به تشییع جنازه ی فروغ نیامد، ولی از تأثر یکی از شاهکارهای خود را نوشت. هیچ کس نمی دانست که او هم تا این اندازه فروغ را دوست داشت. فروغ آن قدر همیشه عجله داشت که این کلام "دوستت دارم" را شاید از هیچ کس نشنید. شاید فقط از یکی شنید، همان که هنوز سکوت می کند و ما نیز به احترام سکوتش از او و تأثیرش بر فروغ و زندگی کوتاه او نمی گوییم. راستی چرا این همه عجله داشت؟ انگار می دانست که زمان درازی در پیش ندارد. انگار نه که وقتی رفت هنوز پا به دهه ی چهل عمر نگذاشته بود. در پانزده سال چند شاخه پرید، وقتی بر شاخه ی سهراب نشسته بود را یادم هست. انگار سهراب بود که او را از بند قافیه و ترازو نجات داد، به تقلید از سهراب پرید و ناگهان اوج گرفت و در این لحظه فقط کم داشت که یکی با او پدری، برادری، معلمی و معشوقی کند که "او" کرد. و این همه ی زندگی فروغ شد.

می توان توسن خیال را تازیانه زد و راند و به خود گفت" اگر فروغ مانده بود، امروز کجا بود؟" آیا فروغ از آن ها بود که حضورش از یاد عزیز و محتشمش می کاست. آیا او آن کس می شد که شعر امروز ایران را جهانی می کرد. آیا... دیگر چه سود از این پرسیدن ها... وقتی سهراب چناران را وانهاد و لای چنارها گم شد، کسی-از آن طایفه که عشق را و شعر را نیز از میان مانیفست های کنگره ی چندم پیدا می کرد- گفت به موقع مرد! این کلام بی رحم را که او در چهلمین روز مرگ سهراب گفت، بعضی بعد از سال ها می گویند. اما نه زمانی که هنوز خاک گور زنی تازه است و چشم ها نمناک. ولی او گفت. آیا برای فروغ هم کسی چنین گفته است. باوری نیست.

حالا در سرمای 24 بهمن ظهیرالدوله به سالی که برفی نیست، حتی بر نوک کوههای بالاسر، گور ملک و رهی و این و آن همه سرد است و خالی، باز نسلی که بعد از فروغ متولد شد. همه شان بعد از رفتن او به دنیا آمده اند، شاخه های گل آورده و چونان هر سال دور "کولی" خواهر کوچک فروغ نشسته تا بخواند " اینک من زنی تنها در آستانه ی فصلی سرد". کولی دیگر آن دختر نوجوانی نیست که وقت مرگ فروغ بود، آسمان آن آسمان نیست. هیچ کس همان نیست که بود. حتی انجوی که آن روز جلو جنازه می رفت با آن شال گردن درازش، رفته در جایی در "ابن بابویه" آرام گرفته، یزدانبخش هم. و از آن جمع م.آزاد است که به خواهش نسل امروزی چند کلامی از آن خواهر می گوید و شعرش که زندگی بود و امید.

صدای فروغ از ضبط صوت کوچک در فضای لخت ظهیرالدوله می پیچد. حزنی دارد پس از سی سال هنوز "صداست که می ماند." زندگی در این سی سال همه را سنگ قلاب کرده، هر کس به سویی و در کاری. اما فروغ لای کاغذهای این بچه ها که جمعند، در نگاه جوان و معصومشان، در کلام صافشان زنده است.
اگر آن روز کسی شک داشت، امروز دیگر شکی نداریم، فروغ می ماند. می ماند... در تاریخ شعر این دیار می ماند. و ادبیات ایران را به سال هایی نمایندگی می کند که بی ستاره نبود ولی فروغ چیز دیگری بود.
یک بار دیگر، بیست و چند سال پیش وقتی در لهستان یک پیرمرد شرق شناس و استاد دانشگاه ورشو با لهجه ای که به افغانی می زد، آیه های زمینی را از بر می خواند و با لذتی هر کلمه را وزن می کرد، با خود همین را گفتم. فروغ می ماند. هر چند این بچه ها که امروز در ظهیرالدوله پراکنده شوند، سراغ زندگی بروند، به سیاست بزنند، به فقاهت رو کنند، سر از ینگه ی دنیا در آورند، زن بگیرند، شوهر کنند، بچه بیاورند و گم شوند و در کوچه زارهای عمر-مگر نشدیم؟- باز هستند دیگرانی که 24 بهمن شاخه گلی بگیرند و کتاب فروغ زیر بغل بگذارند و بر گورش گلابی بپاشند. حتی اگر ظهیرالدوله را صاف و پاک کنند، خیابان کنند و... باز آن ها یادش را جست و جو خواهند کرد و او را خواهند یافت. فروغ می ماند. [آدینه، اسفند 75]

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At May 22, 2007 at 8:22 AM , Anonymous Anonymous said...

agha behnood,kash mishod be alefbai farsi mineveshtam ta behtar taasirgozar basham.man nazare Golestan ra dar khosoosi namidane rabeteye ishan va Frogh,napasandidam,aya hamin khososi,saziha dalile khobi nist ke ma faghede tarikhe moaser hastim?agar be gofteye ishan ke kolli az iranian shere frogh ra dark nemikonand hamin nadanestane chegonegiye an tahavoole bozorgi ke frogh dar kenare ishan be an resid niist?Golestan be khoobi midanad ke bethooven va mutzart ra nemishavad fahmid bedune anke haman khososiha ra nadanest. ba droood va ehteram be Golestan va yade azize frogh va shoma .ali

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home