Saturday, January 17, 2009

دیدن چاره سازی است


این نوشته را به خاطر نمایشگاه حجت سپهوند در خانه خورشید نوشتم و در اعتمادملی بخوانید.

بزرگی در شروع "خانه سیاه است" نوشت و گفت "دنیا زشتی کم ندارد. زشتی های دنیا بیشتر بود اگر آدمی به آن ها دیده بسته بود. اما آدمی چاره سازست."
پس به چاره سازی نخست دیده گشودن است. همان که خانه خورشید کرده است، و همان که دوربین حجت سپهوند می کند. یعنی چشم بگشا، ببین زخم های تنت را ببین. چشم بر آن نبند که چشم بستن یعنی از چاره گذشتن.

دانستم کاری که خانه خورشید می کند این است که زندگی، معنای زنده بودن و وزن هستی را به گروهی که سم در بدنشان رخنه کرده، یادآور می شود. به یادشان می آورد که وقتی در خواب سکر و مسموم بودند، در غیابشان لبخند نمرده است، خورشید می دمد، ستارگان در کار خودند، بهار می رسد و تنها تو از قصه بیرون شده ای، آویخته به دامن غصه ای مزمن.

کار خانه خورشید محتاج دعا نیست خود به صد زبان می گوید چه معنا دارد، و هزار خورشید را در دل آدمیان، چه آن ها که بهره ورند و چه کسانی که رهگذرند گذر می دهد. رهگذران با نگاهی به درون در می یابند که مردمی نمرده، آدمیزادی در این شلوغی سیاست و بازارگانی و جدال جنگلی بر سر قدرت که بشر را گرفته، هنوز رخت بر نبسته، کوچ نکرده. در دل ها شعله ای هست گرمابخش. اما کار حجت سپهوند به گمان من هم کاری است که از شناخت ذات ذات هنر می آید.

سال ها پیش که زنده یادش کاوه گلستان برای اول بار به شهرنو رفت چنان به هم ریخته بود که تا روزها تعادل از دست داده بود. آن گاه انگار الهه عشق در او زمزمه ای سر داد. گفت خب بگیرشان، ثبتشان کن، ببرشان در برابر چشم ها بگذار. بگذار هزار چشم بگرید بر احوال آن ها که در شهرنو تن می فروختند در میان مرداب. دو هفته پیش در بخشی از دانشگاه لندن در نمایشگاهی آبرومند که ناشر کتاب عکس های کاوه گلستان ترتیب داده بود، دیدم که بعد سی و چهار سال از آن روز، بعد شش بهار که از مرگ کاوه می گذرد، جماعتی گرد آمده و عکس ها را به هم نشان می دهند.

حجت کار را به گونه ای دیگر پیش برده، زحمت کشیده عکس را به دیوار جائی آویخته که جان خسته همان جاست و بدین گونه شهر را صدا کرده تا به خانه بنگرند، به شهرشان که از آن می گریزند بگذرند. از دروازه غار عبور کنند. این از شناخت سپهوند از ذات هنر برمی آید. هنر گلی باسمه ای در گلدانی بی آب نیست و قفسی که پرنده ای در آن نباشد. هنر شاید کشیدن یک شاخه گل به رخ کسی است که زندگی برایش مرداب است. همین که سپهوند که سال هاست که وی را با نگاه تیزی که از دریچه دوربینش به زندگی دارد می شناسیم، کار خانم لیلا ارشد مدیر خانه خورشید را ارج نهاده و دعوتش را اجابت گفته و عکس هائی را که ده سال گرفته از زنان معتاد در آن خانه به نمایش گذاشته، هنرست. کمتر اثرش همان مقاله فیاض زاهد بود که نوشت ترسیدم و پرسید مسوولیت ما در برابر این همشهریان چیست.

اگر هر یک از ما چنین سئوالی را کرده باشیم از خود، همراه چندشی که از دیدن بعض صحنه ها به تنمان می افتد از خود پرسیده باشیم سهم من چیست از این فاجعه، آن وقت به همان حال در می آئیم که مثلا فروغ در آمد وقتی پرواز کرد به جذامخانه و خانه سیاه است را ساخت چهل و پنج سال قبل.

سال پیش برای مادرم نوشتم "نه انگار کنی که دلم برای کتلت هائی تنگ است که ذائقه ام را با آن شکل دادی و از آن بهتر مزه ای نمی شناسم، نه گمان کنی که دلم برای راحتی زندگی در زادگاهم تنگ است، دلم آن شب های عید را تنگ است که تو و مادرت بقچه ای می گشودید و از همه اهل خانه و دوست و آشنا دعوت می کردید هر چه را دوست دارند در آن بنهند. و مادرت به تاکید می گفت هر که هر چه را دوست دارد در بقچه بگذارد. و این بقچه می شد سهممان از زندگی. می شد گرمابخش زندگی مان. فقر را چاره نمی کرد. پای مادر حسن خوب نمی شد، نازخاتون از قفس بیرون نمی افتاد، داغ دل معصومه خانم از نبود منيژه که در حوض افتاد مرهم نمی یافت اما گرما به دلمان می افتاد که سهم خود داده ایم در این سرما".

وقتی حکایت عکس های حجت سپهوند و خانه خورشید در دروازه غار را دانستم، به مادر نوشتم "بقچه ات را بردار، هر چه دوست داشتیم را بگیر و برای تماشا امسال به خانه خورشید برو". این کاری بود که حجت سپهوند خواسته بود و تنها کاری بود که می توانستم. و این اثر کار هنرمندانه او بود

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At January 17, 2009 at 4:17 AM , Anonymous Anonymous said...

چه عالی که هنوز شما وقت می کنید . به نظرم علت آن است که دلتان در دروازه غار جا مانده است. بهاره

 
At January 17, 2009 at 8:04 AM , Anonymous Anonymous said...

کاش راهی نشان داده بودید برای کمک کردن میخواهم در این کار بزرگ سهیم باشم چکار کنم.

 
At January 17, 2009 at 8:20 AM , Anonymous Anonymous said...

چون عده ای از تمجید ناراحت می شودند جرات نتعریف کردن از نوشته هات نداریم. این عده فکر می کنند تمجیدهایمان شبیه آنچیزی است که در ایران برای مقامات ریز و درشت جاری و ساریست. متاسفم در کامنت گذاری نیز مشکلمان کماکان حل نشده است در حالیکه نه بهنود ما را می شناسد و نه ما بهنود را از نزدیک دیده ایم.
فقط می توانم بگویم متاسفم
شاهرخ

 
At January 17, 2009 at 8:44 AM , Anonymous Anonymous said...

درود بهنود عزیز

نخست باید سپاسم را ابراز کنم از واژه های خوش قواره تان که رقصی چنین نوبرانه دارند میان صفحات کاغذی و دیجیتالی ...
امکان ندارد که مقاله ای از شما منتشر شود و نخوانم که هر نوشتارتان کلاس درس است برای من ، اما اینکه کمتر مجال کامنت گذاری داشته ام نه حاکی از کم لطفی ام که اظهار شرم بوده از سخن گفتن به گزاف در مقابل چنین صاحب سخنی .
" دیدن چاره سازیست " هم به مانند همیشه حرف ها دارد برای گفتن و درس گرفتن من و مایی که مگر نوستالژی بقچه ی مادربزرگ بیدارمان کند از این خواب دوست نداشتنی و شوری دوباره بخشدمان در این گیتی که هر روز سیاه ترش می بینیم !
حکایت بقچه ی مادر بزرگتان مرا یاد آن سه روز بعد از بازگشت از حج پدر و مادر انداخت و مجالی که برایم فراهم شده بود برای توده شناسی مردمان پر تعداد زیارت حاجی آمده. جایتان خالی استاد ، کافی بود کناری بنشینید و تئاترها به رایگان ببینید به بازیگری همه قشری ، از بالاترین مقام شهر گرفته تا نقاشی که چند ماه پیش خانه را رنگی دگر زد ، - سخن کوتاه کنم - خواستم بگویم از صحبت های یکی از همکاران پدر که می نالید از تغییر فرهنگ مردمان که اگر 20-30 سال پیش بود مردمانی که مثلا جعبه ای سیب در مقابل دیدگان می دیدند به نذر یا تعارف ، حتما مرغوب ترین را از برای همان آخری می گذاردند که اگر امروز همان تجربه تکرار گردد ، حتما میکروسکوپ ها به کار می افتند تا سیب صاحب کرم بماند ته جعبه و از برای همانکه شاید گرسنه تر است و بدان محق تر ...
امروز آنچنان سر ها در گریبان فرو برده ایم که اکثرا نمی شنویم ناله ی مادر حسن را از پادردی که امانش بریده ولی با هر شکنج دردش به یاد همان 10 هزار تومان ناقابلی می افتد که ندارد بدهد به سکرتر بد اخلاق ، حال بماند که قرانی نمی ماند برای دیکنوفناک تجویز وی ! و تمام اینها را می گویم بهنود جان و در انتها آهی می کشم از عمق سینه که امروز اس ام اسی داشتم از دعای ایرانیان باستان که " راستی برترین خوشبختی است و خوشبخت کسی است که خواهان خوشبختی دگران باشد " و اینکه چنین قومی چرا نمی بیند یا اگر می بیند روی می گرداند سالهاست که علامت سوالی نقش بسته روبروی دیدگانم به بزرگی فاجعه ...

شاد زی و سربلند

 
At January 17, 2009 at 10:48 AM , Anonymous Anonymous said...

آیا روزی خواهد رسید که بهنود به ایران بازگشته و کلاسی گذاشته تا دیگران از اندوخته های گرانسنگش استفاده کنند؟ از ما که گذشت امیدواریم نسل بعدما بتوانند از این سرمایه ملی به نحو احسن حفاظت کنند و اجازه ندهند خفشان ضد نور به حریم زندگی این استاد فرزانه تجاوز کنند.
شیرین زاده

 
At January 17, 2009 at 1:32 PM , Anonymous Anonymous said...

بهنود جان درود!

راست‌اش از نوشته‌تان یقین کردم که زمان‌تان هنوز با خاک میهن کوک است و راست‌اش چشم‌ام نمناک شد. علاقه‌ی شما را به زنده‌یاد «کاوه گلستان» بارها خوانده‌ام و شما بارها قلم به تحسین‌اش برده‌اید! به گمان‌ام کسی چون شما هرگز از او ننوشت و شما هر بار به بهانه‌ای یادی از او می‌کنید. دست مریزاد

برای «حجت سپهوند» هم آرزوی پیروزی و دیدن آثارش از جانب هنردوستان دارم

شاد زی

 
At January 21, 2009 at 6:07 AM , Anonymous Anonymous said...

صادق
مثل همیشه شیرین و دوست داشتنی و تذکر دهنده نوشته‌اید

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home