Friday, June 24, 2011

بچه ها متشکریم


تیم فوتبال امید ایران به سختی به عراق باخت. قلب ها شکست. دوستداران فوتبال گریستند و تلفن های صدا و سیما اشغال شد از ناسزاها. باید منتظر ماند که فردا روزنامه های ورزشی چه می کنند. اما جای آن دارد که از تیم و فوتبالیست های امید متشکر باشیم . می پرسید چه جای شکر؟

اگر بازی را برده بودند امیدهای جوان، خبرش دستمایه فریب مردمی می شد که دارند آهسته آهسته از رازهای نهان با خبر می شوند و معنای آمار دولتی و شرح موفقیت ها را در می یابند. چرا باید هیزم این آتش می شدند ورزشکاران جوان ما.

ببینید کشور را چه مه غلیظی فراگرفته است. به گفته های هیچ والامقامی اعتماد نیست، دین که پشتوانه هزاران ساله بوده است ملعبه کسانی قرار گرفته که قدرت را جدی گرفته اند و نه فقط قدرت را که خود را ، و نه فقط خود را که تاثیرگذاری خود را. سرنوشت هفتاد میلیون نفر را به بازی گرفته اند. هفتاد نفری که گناهشان سادگی و اعتمادشان است، و حاصلش هم سرخوردگی هر نسل.

نگاه کنید که دو بار جهش بهای نفت، دیگر جوامع کوچک و میکروسکپی را به کجا رسانده و با ما چه کرده است. با این بالا نشنیان چه کرد و بر سر ملک چه آورد. یک بار در دهه هفتاد، پادشاه سابق که بهترین روابط را با جهانیان داشت، وقتی در حساب های بانکی کشور چهارده میلیارد دلار پول دید - همان کشوری که سال قبلش برای تامین ده در صد بودجه یک میلیاردی خود مشکل ها داشت و به هر در زده و التماس ها کرده بود – دیگر خدا را بندگی نمی توانست. این منهم طاووس علیین شده، چنین بود که فرمان ها داد از چپ و راست، خرید ها فرمود از چین و ماچین و از آن مهم تر دست در جیب بالای کت طعنه ها زد به عالم و گرفتار احلام، به جهان دستور داد که جا باز کند برای ایران در میان پنج قدرت بزرگ. در هر مصاحبه بد گفت به یهودیان، بلوندها و چشم آبی ها. پند و اندرزها فرمود و سر آخر گفت شما چشم آبی ها بیائید تا حکومتداری یادتان بدهم.

دفعه اول خطا بود اما بار دوم تراژدی است که بعد از سی سال کسی که زیب شلوارش را جلو دوربین می بندند باز همان رجزها را پیشه کرد. این بار خواستار شرکت در مدیریت جهانی شدن فقط می توانست تلخندی بر چهره مخاطبان بنشاند.

به ادعای خود نفت را بشکه ای 120 دلار فروخته اند و در پنج سال به اندازه نود و پنج سال تاریخ حراج نفت ایران پول پیدا کرده اند، باز همان جنون به سرشان افتاده است. چون که تاریخ نمی خوانند. چون که می توان دروغ را پیرایه بست و آراست و به مردم ساده دل فروخت. چون می توان بخش عظیمی از این پول هنگفت را که سرمایه نسل هاست میان دست و پا ریخت و باباعلی ساده را که اقتصاد نمی داند و اصلا جز باغبانی سوادی ندارد دست به دعا کرد که جهیزیه نرگس فراهم شد. باباعلی چه می داند که تا نرگس به سن عقد برسد آن دستمال بسته ای که زیر رختخواب پیچ پنهان کرده آب می شود و با آن یک طبق چوبی هم نمی توان خرید . بابا علی از تورم چه خبر دارد.

در یک دغلکاری بزرگ که حتی دغلکاران سنتی تحملش نمی توانند کرد، شعبده و طلسمی به کار افتاده، که تنها دلیل ماندگاریش کارآمدی سیستم زندان درمانی است. چنین است که باز از یک فرصت تاریخی در کف ملت ایران افسوس ماند. فرصتی تاریخ از دست ملت ایران رفت. آن فرصت چهل سال قبل رفت و جز حسرت و مقداری داستان های گاه اغراق شده و اختلاف بر سر این که اعلیحضرت خبر داشتند یا نداشتند، چیزی برجا نگذاشت.

و چون این مجموعه برابر چشم قرار می گیرد، سئوال این است که چه کسی خوابزده را بیدار می کند. دوازده و حالا هجده نفر از زندانیان عقیدتی در زندان های کشور اعتصاب غذا کرده اند شاید خوابزدگان بیدار شوند. شاید مردم به خود آیند و پرده پندار بدرند. طلسم ریا و فریب را به آتش اندر اندازند. و درست کار قهرمانان جوان فوتبال هم در راستای همان اعتصاب غذای زندانیان است. شاید بیداری آورد.

چند جا هست که طلسم به کار نمی آید، دروغ میدان ندارد، پول هر چقدر بریزی کاری نمی کند. یکی ورزش است و دیگری هنر و هم ادبیات. میلیاردها بریز یک جنگ و صلح یا سرخ و سیاه، بینوایان، هاملت نمی توانی نوشت یا نویساند تا فخر این دوره شود، میلیارد ها بودجه بگذار – که گذاشته اند – کجاست آن که با یک بیت غزل سیمین خانم بهبهانی و بک سطر از شعرهای سپید شاملو برابری کند. تازه از راه می رسد بفرمائید سفره آماده است، همایش های گشاده دستانه و هدایای گران قیمت، سویچ خودروهائی که صله می دهند روی میز چیده شده، هزار بار هم از سیما پخشش کنید. کجاست آن ادبیات فاخر که وعده اش می دهید. کجا رفت سی سال بودجه های کلان فرهنگ سازی. و حالا کلاه از سر بردارید که هیوا یوسفی رسیده است می توانید هر روز احضارش کنید و راز کار را از او بپرسید، حالا کلاه را بالاتر بگذارید که دکتر مصطفی بادکوبه ای را به زندان کرده اید. غافل که همه تاریخ ادبیات ایران را به زندان کنید کسی غزل کذا را از بر نمی کند و هزار قصیده عسجدی و انوری را کسی به یک بیت سعدی نمی دهد. پس می توان گفت ادب از دسترس فریب بیرون است.

و دیگر ورزش است. پنج سال است کاری نیست که احمدی نژاد نکرده باشد. شاید فقط برای این بچه نرقصیده، هر چه دکتر و مهندس بچه محل و دوست و همکیسه و همریش داشته به میدان آورده. هر چه خواسته اند فراهم کرده. هممانند خود را که از سوی دیگر دنیا آمده بود لباس ورزشی پوشانده و به محل تمرین برده، شوخی ها کرده، وعده ها داده، از خزانه غیب نفت 120 دلاری گشاده دستی ها کرده، از چین و ماچین مربی آورده . سه نفر را گذاشته تا مراقب باشند کسی به همسر مربی تیم ملی نگوید روسریت را بکش پائین ضعیفه. و مراقب باشد که اگر او هوس کرد به محل کار شوهرش برود کسی نگوید ورود زن به ورزشگاه ممنوع است. اما توپ در دروازه نمی رود. چرا که توپ به فرمان دروغ و آمار غلط کاری نمی کند. با طلسم و جادو هم حالا معلوم شد که نمی توان تیم را به المپیک فرستاد.

علت اصلی این است که این کار برنامه ریزی می خواهد با ماست مالی و سرهم بندی شدنی نیست مثل استادیوم هائی است که شریکان آقای علی آبادی ساختند و وای اگر در یک زمان باران آید و مسابقه ای بزرگ در آن جا برپا باشد.

شادان از بخت باید بود چون خطر این بود که توپ گرد بچرخد، داور نبیند، تیم رقیب شب خوب نخوابید باشد و تیم امید ما راهی المپیک شوند. که اگر می شد الان گوش فلک را رجزهای آقای جوانفکر پر کرده بود. سرمقاله روزنامه دولت آماده بود که این سربلندی را با آخرین بار – سی و شش سال قبل - مقایسه کند و میان سطورش چشمکی و عشوه ای هم برای هواداران سلطنت که ما این آخوندها را انکار می کنیم وگرنه قدر خدمات اعلیجضرت را می دانیم.

غافل که یک تفاوت بزرگ بین این دو دوره هست . سی و شش سال قبل که باز صدای رجز و اغراق ما گوش فلک کر کرده بود دست کم بخشی از درآمد نفت صرف ساختن افتخار شد . بنای شهباد [بگو آزادی اما نخواهش] ساخته شد، اگر فریبی بود دست کم زندان ها از اعتصاب غذا پر نبود، اگر گارد رییس جمهور [لابد قابل مقایسه با گارد جاویدان سلطنتی] موهای ریخته اش را می کاشت دست کم رییسش گوش فلک را کر نمی کرد که ساده زیستی و سلامت و بی اعتنائی به دنیا. اگر هواپیمای شهباز جت سلطنتی بود که کسی سوارش می شد و نماینده کشورش بود در بالاترین سطوح جهانی، به مردم فریب نمی فروخت که چندشم می شود از هواپیمای اختصاصی. به دروغ فرمان فروش هواپیمائی را که قبلی ها خریده بودند نمی داد تا باباعلی را بفریبد که دکتر عین ماست عین خود ماست.

در حقیقت در رجزهای چهل سال قبل یک نکته درج بود، گوینده خود دچار شده بود دروغ نمی گفت. از همین رو سرنوشتش چنان دردناک شد. شاه پیشین باور داشت به آن چه می گفت زمان نشان داد که اوهام بود، ولی این دارودسته خود می دانند که دروغ می گویند. خود آمار را پنهان می کنند. خود دستور تغییر آمار می دهند. شب ها به ریش باباعلی می خندند.

حالا پس باید گفت. متشکریم از فوتبالیست های امیدمان که ماشین فریب نشدند. هیزم اجاقی نشدند که در آن طلسم می سوزانند. اگر دلمان می سوزد از این شکست بد، اگر از خشم دندان به هم می سائیم، مخاطب مان ساق های جوان نیست که امیدند و امید می مانند. حتی مربیانشان هم از نفرین در امان اند. کار از جای دیگر خراب است. بچه ها و توپ گرد خرابی را نشانمان دادند. بچه ها متشکریم

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Thursday, June 23, 2011

زندگی را پانویسی شیرین نوشت


سوکنامه ایرج افشار را برای ویژه نامه یاد افشار بخارا نوشتم . هم اکنون روی میزها و در کتابفروشی ها مجموعه ای دلچسب از ایرج افشار.

شاهکارش در پانویس هاست، از چهل سال قبل عاشق پانویس هایش بودم. آن جا که وسوسه به جان مشتاق می انداخت که حکایت چیست و نمی گفت. رند بود اگر هم می پرسیدی می گفت برو در بیار. اصرار می کردی سرنخی می داد. شتاب نداشت هیچ وقت. به نوشته جناب بجنوردی گریستم، به شرح آن که کتاب هایش را به دایره المعارف وانهاد. نمی دانستم. و یا خواندن آن نوشته به فکر آمدم یعنی ایرج افشار وقتی تصمیم گرفت از کتاب هایش دور بماند، خبری داشت و در دل نهفت که نشان از پایان داشت.

سینه گشاده را بنگر که جز در پانویس ها اشارتی نکرد. حتی وقتی برای شماره قبل بخارا عکس خود را از بیمارستان ینگه دنیا فرستاد. اما وقتی چند ماه قبل در سفرنامه اش خواندم نوشته بود به هتل که رفتم سرم گیج رفت نگفتم که بچه ها را نگران نکنم.[ به این مضمون] با خود گفت باز پانویس زده و پیام داده تا بگردیم و پیدا کنیم. دلم شور افتاد.

با بغض می نویسم. همه کس می میرد. اما کس آن بخت ندارد که چنان به زندگی پانویس بزند که وقت رفتنش آن یک عکس بیرون دهد، یعنی من و ایرج افشار آشنائیم و من به نوشتن آیم تا نشان دهم که در این باب نا آشنای نبودم. اما چه باید نوشت برای مرگ کهنه قباله علم و ادب این ملک، کهنه قباله کتاب و سند.

آسان نبود و نیست نوشتن و گفتن از ایرج افشار، وقتی بخواهی به تکرار و تغزیت تنها نیفتی. وقتی بکوشی تا زیاده نگوئی و کم از زیاد ننویسی. سوگ نامه را به شرح هنرهای خود تبه نکنی. انگار کنی که ایستاده زنده و بیدار، با همان چشمان درشت نگاهت می کند و گاهی به عتابت معلمانه روئی در هم می کشد و اخمی می کند.

ماندم در برابر سپیدی این صفحه که گشوده بودم خجل. روزها این نوشته به تاخیر ماند تا دهباشی نالان خبر داد یادنامه ایرج افشار لحظه های پایانش را می گذراند اگر می خواهی تند باش. چرا نخواهم. اما چه باید نوشت. تا به سرم افتاد به یکی از توصیه هایش عمل کنم. و با شرح آن ها که به چشم دیده ام، و آن چه با من کرده است، خطی از سر دلتنگی از چهره اش ترسیم کنم. به خصوص که این برای ویژه نامه بخاراست که آقای افشار خود چقدر برایش دل می سوزاند و یک بار شنیدم که پشت سر علی دهباشی به یکی که از او دلخوش نبود گفت علی هیزم این آتشدان است. می سوزد اما گرمایش می ماند.

از کجا شروع شد
زمستان بود. با توصیه نامه ای از یک بزرگ، خودم را رسانده بودم به مجلس سنا، در دفتر آقای گیتی نشسته بودم مضطرب. رییس دفتر باید می رفت و جواب می آورد که آیا سید حسن تقی زاده موافقت کرده است که من با وی مصاحبه کنم. در آن ساختمان به نظرم غریب، غریبه تر بودم و غریبگی مجالم نمی داد تا با خواندن چیزی زجر انتظار را کم کنم. به در و دیوار نگاه می کردم و به آدم ها، سال آخر دبیرستان بودم.

آن قدر در خود ماندم و با نگاه در پوست دیگران رفتم تا یک مرد میانه سال باریک با موهای کلفت مشکی آمد و دستش را دراز کرد، بلند شدم با دست اشارتم کرد و رفتم به گوشه ای که چند مبل بود. نشستیم. بی مقدمه گفت می خواهی چکار کنی، گفتم مصاحبه. گفت آقای تقی زاده را خوب می شناسی، بی ادب گفتم خیلی خوب، کمی لبش شکفت. گفت می شود بپرسم چه سئوال هائی می خواهی بکنی، کاغذی از جیب بیرون کشیدم و به ترتیب گفتم مشروطه، استبداد صغیر، ستارخان و باقرخان، دوره آزادی و… وسطش بود با دست اشاره کرد بس است. و گفت به رحمت مصطفوی سلام برسان.و به کارمندان اشاره کرد و افزود خبرت می کنند. و خواست برود، اما پشیمان شد برگشت و به صدای درگوشی گفت اصرارت را بیشتر کن، نومید نشو، این مقالات آخرش را هم بخوان. ادبیات و تحقیقات تاریخی را هم به لیستت اضافه کن. و رفت اما نرفت چون در اتاق و در میان منتظران باید با یکی دیگر هم حرفی می زد. من همین طور که رفتم تا با منشی مجلس سنا خداحافظی کنم یواش از او پرسیدم این آقا کی بودند. او هم آهسته گفت آقای ایرج افشار. در دلم گفتم وای. تا آن زمان تصورم این بود که با یکی از مدیران مجلس دارم صحبت می کنم .. یک اداره جاتی. چه باید می کردم. ترفندی در سرم افتاد و رفتم و همان جا که ایستاده داشت با دیگری حرف می زد با فاصله ایستادم. دید و برگشت و نگاهی پرسان کرد یعنی چه می خواهی. گفتم ببخشید خواستم بگویم مجله آریانا همان طور که نوشته بودید مجله خوبی است من چند شماره اش را دیده ام. چشم هایش را تنگ کرد و گفت کجا نوشته بودم گفتم راهنمای کتاب. گفت کی خواندی گفتم همین دو روزه. گفت دیگه چی خواندی درش. گفتم مقاله استاد مینوی درباره کتاب عبدالله خان مستوفی. تنگی چشمانش بیشتر شد. پرسید خب. یعنی باز هم بگو. گفتم کتاب زندگی من که فوق العاده است اما استاد مینوی چرا فکر می کنند هیچ وقت لغت نخست وزیر به جای رییس الوزرا تخواهد نشست [استاد مینوی در معرفی و نقد کتاب مستوفی چنین نظر داده بود]. تا این را گفتم زد به خنده. حالا می دانست که او را شناخته ام و چنان زیرک بود که فهمیده بود که چند دقیقه پیش، روی مبل، نمی شناختمش. خوب می دانست دارم مجله راهنمای کتاب را به رخش می کشم که گذرنامه ام شود برای عبور. زد به خنده و گفت این را به خود آقای مینوی هم میگی. دیگر اعتماد به نفسم را به دست آورده بودم که گفتم نه خیر. با همان چهره خندان گفت خب چرا . گفتم می ترسم. دستی زد به پشتم و پرسید از کتاب مستوفی خوشت آمد گفتم خیلی خیلی … دو جلد را یک شبه خواندم. اولین امریه را صادر کرد: خب یک معرفی کتاب هم تو درباره اش بنویس. گفتم چشم. نگفتم برای کجا. نگفتم کسی مقاله مرا چاپ نمی کند. نپرسیدم آیا می شود سفارشم را بکنی. خودش گفت دوشنبه آینده ساعت چهار بیا دفتر راهنمای کتاب. گفتم چشم.

چه کشیدم در آن یک هفته ده روز. چند بار کتاب زندگی من عبدالله مستوفی را دوباره خواندم. هنوز بر نسخه ای از چاپ دوم کتاب که دارم آثار و نشانه هائی هست از یک بچه سمج و علاقه مند که نمی خواست این فرصت را از دست بدهد. تصور این که ایرج افشار قرارست نوشته ام را بخواند مانند کابوسی خوفناک بود. چند بار پاکنویس کردم. هنوز روی دفترهای مدرسه می نوشتم و روی کاغذ خطدار. بعد از ظهر دوشنبه کمی زودتر از ساعت چهار رسیدم. در جوی خیابان پهلوی آب روان بود و صدایش در گوش می پیچید. به در خیره بودم و به کسانی که یک یک می رفتند به درون. خیره ماندم تا ساعت چهار شد و وارد شدم. چند تنی از اعاظم ادب نشسته بودند. من چندان اهلی نبودم که بازشان شناسم. سلام کردم. بلند شد مهربان و اشارت کرد. گفت خودت را معرفی کن. کردم و گوشه ای نشستم. با صدائی نه چندان بلند گفت یک استکان از چای من برایش بیار. "چای من" می توانست معناها داشته باشد، اما اهمیتش بیشتر به مخاطب این امریه بود: بابک افشار. او باید چای من را می آورد. بابک دوست از کوچکی من. همان که یک مشت به من زد سر یک چیز بیخودی. و حالا دو سال بود که قهر بودیم . حالا مامور شده چای برای من بیاورد، آن هم از "چای من".

داشت می مرد بابک از این که مجبور به چنین کاری شده، دلش می خواست استکان چای داغ را بکوبد بر سرم. از دستش استکان را گرفتم. زیر لب گفت کوفت بخوری. آدم شده… و این آخری گلایه بود. شکایت از دنیای دون پرور بود. آن "چای من" هم یک آب کمرنگ ولرم بود که خودش می خورد. کاشفم شد که محبت و ترجیحی درش نبوده و چائی که دیگران می نوشیدند چای تر بود.

به روزها و سال های بعد من و زنده یادش بابک با یادآوری این صحنه بار ها از خنده غش کردیم. از تجسم این که اگر در حضور بزرگواران زریاب خوئی، دکتر زرین کوب، احمد آرام، مصطفی مقربی، احسان یارشاطر، یحیی خان مهدوی، حافظ فرمانفرمائیان ما دست به گریبان می شدیم و به هم می پیچیدیم.

اما آن روز آقای ایرج افشار که من هیچ تطبیق نداده بودم که بابک رفیق شیطان و چموش ما فرزند اوست، نوشته ام را گرفت تا بدهد به دست استاد مقربی نگاهی به آن کرد، و با همان نگاه اول به عیب بزرگ نوشته پی برد که گفت این صفت عالی را از همین اول از کله تان بیرون کنید و خط بزنید. بهترین کتاب فارسی هنوز نوشته نشده، بزرگ ترین رجال ایران هنوز معلوم به دنیا نیامده، زیباترین گل دنیا را هنوز کس نبوئیده است و چند مثال و چند بیت آورد.. بزرگان در همین باب گفتند. کجا می توانستم چنین درسی بگیرم. به بیدار خوابی آن هفته می ارزید. هنوز بر سنگ خاطرم حک شده انگار این نصیحت. و نیم ساعتی بعد اذن داد من از دفتر مجله بیرون زدم تا خودم را برسانم به مشتاقان منتظر و اول از همه احوالات بابک را بگویم. اما درس بزرگ تر همان بود که گفت و گفتند. گرچه امروز بی حضورش قصدم آن است که صفت عالی را به کار گیرم و بنویسم که بزرگ ترین خادم کتاب و سند و فرهنگ ایران درگذشت.

در این زمان به در رفته از کلاس ششم ادبی دبیرستان، در مجله روشنفکر خبرنگاری می کردم. مدیر را که دکتر رحمت مصطفوی بود ندیده. کسی نبودم که دکتر به دیدنم رغبت کند. اولین بار که مدیر مرا به دیده گرفت زمانی بود که مانند همیشه حقوق تحریریه عقب افتاده بود. در بالاخانه چاپخانه تابان جلسه گذاشته بودند، من هم پشت فرج الله خان صبا پنهان شده در صف نعال. دکتر مصطفوی رسید. مهشید درگاهی به عهده گرفت و پارسی و کیومرث درم بخش و مرا به عنوان تازه از تخم به در آمده ها معرفی کرد. تا اسمم را برد دکتر که از دائی خود سید ضیالدین طباطبائی نشانه ها داشت گفت ایرج افشار تعریفت را می کرد. و این را که توصیه نامه شفاهی آقای افشار چقدر کارگر افتاد فقط جوان هفده هجده ساله می داند که می خواست راهی بجوید و دل در دلش نبود که مبادا دیر شود نرسیده به مقصود.

روزگاران گشت و گشت. کار من به روزنامه نگاری افتاد و نه بدان جا که امید داشتم و گمان می برد. چیز دیگری شد روزگارم و افتادم به گزارش جهان و هر چه در آن بود، این قدر بود که در مجالس ترحیم گاه به گاه می دیدم آقای افشار را، هر بار پرس و جوئی هم می کرد از کارم به لطف. و شاید هم یک دوبار کاری را خواسته بود که هیچ کدام مربوط به خودش نبود. تا انقلاب رسید. چنان که موج در گذشت و دولت بازرگان هم نماند و انقلاب دوم شد و انقلاب ها. دیگر کاری نمانده بود برای ما، جز خواندن و خواندن و گاهی زدن به کوه. لذت نادر تن سپردن به سکوت کوهستان و فرار از شهری که انگار قرار نبود از فریاد دست بردارد. شهر می جوشید و گاه جان می گرفت، و آبی آسمان در کوه و دشت اطراف آرام جان می بخشید. یک روز، در کوهپایه های کشار بالادست، بالای کن، نرسیده به سولقان، از رودخانه خروشان می گذشتم سنگ به سنگ، دیدم دو مرد شهری با چوب دستی از کوه مقابل بالا می روند. تشخیص نمی دادم کیانند. تا رسیدیم به ده.جلو مسجد و ویرانه خانه دانش که شده بود محل کمیته، دو مرد شناخته شدند: ایرج افشار و دکتر اقتداری.

گفت ناهار چه می خورید و خبر داد که در کیفش به اندازه خود ناهار دارد، ما نیز ناهاری داشتیم . بهترین جای کنار رودخانه را نشان کرد و افتادیم به اطراق. پس نقلی کرد از به کوه زدن ناصرالدین شاه و نقل گفتم از معاصران. ناگهان با دست اشاره کرد چیزی نگو. اندکی فکر کرد تا سخنش را جمع و جور کند و بعد گفت. همین ها را بنویس. یک جور بنویس که بشود چاپش کرد. شماها حالا حالا ها روزنامه و مجله نخواهید داشت برو همان جائی که قرار بود بروی. آن هائی را که مصاحبه کردی جمع کن منظم کن، و با این ها که هنوز زنده اند هم حرف بزن. بعد وتعریف کن برای مردم. و ناگهان بعد سال ها پس داد آن چه را در نخستین دیدار لو داده بودم. گفت مث عبدالله خان مستوفی. نمی خواد دنبال سند بگردی و تحقیق کنی. روان که بلدی بنویسی، همین طوری بنویس. صحنه هایش را بساز. باز شدم همان دانش آموز و اتاق طبقه سوم مجلس سنا. گفتم وقتی تمام شد می خوانید. رند بود به گردنش نیفتاد گفت وقتی چاپ شد البته. من مقصودم این بود که قبل از چاپ بخواند و ویرایش کند و او جوابش این بود که وقت ندارم. که راست می گفت هزار کار نکرده داشت.

یک سال بعدش در حیاط بخش جنوبی لغت نامه و موقوفه دکتر محمود افشار یزدی یک صندلی گذاشته بودم برای دکتر محمود خان و خودم نشسته بودم لب پرچین. مرد بزرگ که یک عمر دیگر می بایست تا دانسته ها را به کار اندازد، فرتوت بود اما می گفت و من می شنیدم. هفته ای یک دو روز خودم را انداخته بودم به خلوت دکتر. او نمی دانست. یک روز سرزده رسید به دیدار پدر، دید نشسته ام سر خوان. از پله ها آرام آمد پائین. بلند شدم و به صدای بلند به پدر گفتم ایرج خان هستند. توجه نکرد به کار من و گفت شکار خانگی می کنی. خندیدم. گفت نگفتم بزن به صندوقخانه من. گفتم آقای دکتر صندوقچه همه مردم ایران اند. گفت شانس آوردی رفیقت این جا نیست وگرنه درصدش را باید بهش می دادی. گفتم برایتان چای بیارم. گفت لازم نکرده، آدم هست.

کتاب از سید ضیا تا بختیار در آمد. دادم بابک نسخه ای برایشان برد. برگشت و گفت داشت و خوانده بودم. گفتم چیزی نگفت. گفت نه. و چندی نگذشته از چند سو انتقادها نوشته آمد. همه درست و به جا. یکی هم نقد معلمانه دکتر ایرج وامقی. و هفته بعد دیدم زیر این نقد پانویس نوشته است: "از هر چه بگذریم این یک حقیقت است که بهنود با این گزارش شیرین کسانی را به خواندن تاریخ معاصر کشانده که هرگز گذارشان به این جا نمی افتاد". و برایم پیغام کرد که نقد ها را جمع کن و در چاپ کتاب را درست کن.

مرگ بابک

وقتی دور ماندم از شهر و از کوه پایه های کشار و از او. نامه نویس شدم برای او که ید طولائی داشت در نامه نوشتن. و گاه نامه اش می رسید. هرگز تعارف و حروف زیادی در کار نبود. همیشه خبری و سراغی و غیرمستقیم راهنمائی به خواندن کتابی یا حتی گاه موضوعی برای نوشتن مقاله ای. تا رسید به زمستان 82 .خبر داده بود در راه سفری به دورتر ها می آید لندن. بال گشودم. نامه بعدی نوشته بود برنامه ام این است که به دیدار فلان بروم و هم سفری کوتاه به اکسفورد، و آن گاه دو روزی گذاشته بود برای بریتیش میوزیوم. نوشته بود هر جای این برنامه
را می توانی بیا، اما احساس وظیفه نکن. تلفن کردم که هستم و می آیم گرچه می دانم آدم هست.

نزدیک شده بود تاریخ سفر که یک روز شنیدم صدایش را در پیامگیر که: "دوستت رفت لابد خبر داری. من نمی آیم". همین. بله همان روز خبر شده بودم که بابک افشار به سکته ناگهانی درگذشت. چه فاجعه ای.

می دانستم چقدر نگران بابک است. نگران شتاب هایش بود، نگران کم نظمی اش. روزی که انجوی شیرازی رفته بود و ما را تنها گذاشته بود، در تکیه نیاوران، اول کاشانک. مجلس گرفته بودیم. وقتی حاضران رفتند. نشسته بودم روی تخت تکیه همراه با دکتر شرف و دکتر مقربی و جناب احمدی بختیاری و اسماعیل نیاورانی، پدر مرده ای بودم. آقای افشار گفت سید جا داشت ده سالی دیگر بماند. زلال شده بود، اگر بچه داشت همین کارها را شاید نمی کردند که تو و علی کردید. باز پانویس زده بود. باید می گشتیم تا در یابیم چه گلایه از روزگار دارد.

روی پله های تکیه، بدرقه اش می کردیم علی دهباشی و من، یکهو برگشت و پرسید تو که سیگار نمی کشی. عتاب نبود، حتی حکم و دستوری هم در کلامش نبود. پانویس دیگری زده بود. باید می فهمیدیم از چه می نالد. گرچه همان فردایش به بابک گفتم نکش سیگار این لعنتی را، نگرانش کرده است. گفت من را نمی گوید ترا گفت. من هم به طعنه گفتم نه جان خودت علی دهباشی را گفت.

نبودم که بدانم، نیامد و ندیدمش تا بدانم که از رفتن بابک چقدر خست، چقدر کاست. اما می دانم.

آخر بار که دیدمش در خیابان اصلی دانشگاه تهران، وقتی بود که دکتر زرین کوب را تشییع می کردیم. با او و دکتر کیکاووس جهانداری همقدم شده بودیم،در پایان کار گفتم کجا می روید برسانمتان گفت نه. برم سری به این کتاب فروشی ها بزنم. کمی بی حوصله ام. و پیش از رفتن متفکر ایستاد و گفت ببین باج به روزگار نده. وقتی نوشتی پایش بایست دیگه.
این هم درسی دیگر بود که باز همچون پانویسی به کتاب زندگی زد. می دانستم به که می گوید و به چه اشارت دارد.

اینکش باید در لابه لای کتاب های هر کتابخانه ای جست، روانش آن جاست. کفش سخت کوه و چوبدستش مانده، و هم صدها برگ یادداشت مداومش. و از این ها مهم تر، حضورش، نگرانی هایش، اطمینانی که در هرکس به وجود می آورد تا یادگاران پدرانشان را به او سپارند. بی او چه کس معتمد همگان است، از غلامحسین خان مصدق تا عطیه خانم همسر تقی زاده، از معیرها تا قجرها و همه کس. بی او چه کس دلمشغول کتابی است که در گوشه موزه ای در اسلواکی دور افتاده، بی او چه کس دست به پشت نسلی خواهد زد که می آید.

حکایتش در دل صد کتاب باقی است و خواهد ماند. حکایت مردی که این سرزمین را و ادبش را، و فرهنگش را چنان دوست داشت که خانه به خانه، کوه به کوه، مسجد به مسجد و کوی به کوی، هر جا نشانی می یافت اگر چین بود یا ماچین، سر در پی اش گذاشته می رفت. زندگی ایرج افشار پانویسی بود بر کتاب زندگی این سرزمین.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

سی خرداد، یک 28 مرداد دیگر


این مقاله ای است که برای صفحات سی ام سالروز سی خرداد در سایت فارسی بی بی سی نوشته ام . طرح از مانا نیستانی

در نیم قرن گذشته ایران، اگر دقیق شویم هر روز چنان است که اگر شناسنامه اش را بیرون بکشیم برای خود روزی است و در دل خود حوادثی را حمل می کند که در ساخت تاریخ مهم بوده اند. اما بعض روزها هست که تاثیرشان ماندگار شده، روزهائی که گرچه در تقویم رسمی جائی ندارند و تعطیل رسمی هم شناخته نمی شوند اما زخمی بر جان چند نسل زده اند که التیامش آسان نیست. سی خرداد سی سال قبل و 28 مرداد پنجاه و هشت سال قبل از این زمره روزها هستند.

به دوران سی و سه ساله جمهوری اسلامی نه روزی که در تقویم رسمی به عنوان روز پیروزی انقلاب اسلامی نامیده شده، نه سیزده ابان که آغاز 44 روز اشغال سفارت آمریکا در تهران است که آیت الله خمینی آن را انقلاب دوم نام نهاد و به تعبیری تاریخ جنگ سرد را دگرگون کرد، نه روزهای آغاز و پایان جنگ هشت ساله، نه روز آزادی خرمشهر و نه حتی دوم خرداد 76 که هریک گذرگاه های مهمی در تاریخ معاصر بودند، هیچ یک مانند سی ام خرداد 1360 در زندگی نسل حاضر و نسل های دیگر ایرانی اثر نگذاشتند.

آن روز
تا ظهر روز سی خرداد 1360 هوا نه گرم و نه سرد بود. به آخرین روز بهار می آمد. تابستان عجله ای نداشت تا نیمروز. صبح رفتگرها خیابان ها را جارو زده بودند و مردمی بر سر کار می رفتند. دیوارها هنوز زخمی انقلاب بود، پر از شعارهای سیاسی، هیچ رنگی دیده نمی شد و هیچ آگهی و پوستر رنگین بر دیوارهای شهر نبود. در شهرهای بزرگ، جلو دانشگاه از صبحدم گفتگو بود. ظهر مشت و لگد به کار آمد، غروب نشده صدای گلوله شهرها را پر کرد.
اما چندان که ظهر سپری شد ناگهان در تهران مردم برای دعوتی که از آن ها شده بود بیرون آمدند. تظاهر کنندگان و آنان که قرار بود برای حمایت از رییس جمهور صدائی سر دهند و اعلامیه بنی صدر هم در دست ها یا در جیب هایشان بود، به وعده گاه رسیدند. اما متن صحنه، سواره رو خیابان، را در اشغال کارناوالی دیدند از کامیون ها، اتوبوس ها، کفی ها که توسط انبوهی از موتورسواران اسکورت می شدند.

ما ساعت دو بعد از ظهر به تقاطع چهار راه کالج رسیدیم. راه برای اتومبیل در خیابان انقلاب بسته بود. سواری ها قبل از رسیدن به خیابان انقلاب [شاهرضای سابق] دور می زدند. اتوبوس ها متوقف می ماندند و دیواری می شدند برای بستن راه عبور دیگران. پیاده ها اما کم نبودند. هنوز تظاهرکنندگان همدیگر را پیدا نکرده بودند که به سمت پیاده رو رانده شدند. خشونت آشکاری در کار نبود. شعار بود و نگاه های چپ چپ ازار دهنده.

در تقاطع کالج، نزدیک قرارگاه پلیس تهران تقریبا روبروی مدرسه البرز، با دو روزنامه نگار خارجی همگام شدیم. یکی دختر جوانی الکه نام که همراه اولف پالمه نخست وزیر پیشین سوئد به تهران آمده بود، یکی اریک رولو خبرنگار لوموند که در شناسنامه حرفه ای ثبت شده "اولین خبرنگار اروپائی که با آیت الله خمینی مصاحبه کرد". زمان این مصاحبه که در نجف اتفاق افتاد به یک سال قبل از انقلاب برمی گردد.

دخترجوان بزودی اخطاری از جمعیت حزب اللهی دریافت کرد و روسری خود را محکم تر بست. اریک رولو ناگهان توسط یک طلبه سیاه ریش و تندگو شناخته شد. از او می پرسیدند رفیقت کجاست. و مقصودشان بنی صدر بود که رولو بیهوده گمان داشت هنوز رییس جمهور کشورست. طلبه به تندی به رولو گفت اگر خوب بود شماها نگهش می داشتید. و به تلخی پرسید چرا تحفه را فرستادید برای ما.

در مدت کوتاهی خود را در پیاده رو دیدیم. همه کت و شلواری ها و خانم های بی حجاب یا با روسری از گرما گره گشاده به حاشیه خیابان رانده شدند. در میدان فردوسی دیگر در متن خیابان از تظاهر کنندگان کسی نبود همه در پیاده رو متراکم شده بودیم. اما در میان خیابان غوغا بود. شعارها داشت یکدست و تند می شد. مخاطب شعارها اول فقط ابوالحسن بنی صدر بود اما کم کم تمام کسانی که ضد ولی فقیه نامیده می شدند هدف قرار گرفتند.

در اول کار کسی به تظاهرکنندگانی که به پیاده رو رانده شده بودند کاری نداشت اما کم کم، به طور پراکنده درگیری هائی رخ داد. چنان که اول خیابان ویلا کسی دسته ای اعلامیه ای به هوا پر داد. آخرین اعلامیه ابوالحسن بنی صدر که دعوت به مقاومت می کرد. با پرواز کاغذهای سفید انگار این اسم رمز آغاز مرحله ای و مراسمی بود. تمام کارناوال به صدا در آمد. رهبر ارکستر هادی غفاری بود طلبه باریکی با محاسن سیاه و عبا و ردائی که پیدا بود روزهاست بر تن اوست. در میان بهت ها، به فرمان این طلبه چند هزاری به سینه زنی پرداختند. صدای یا حسین یا حسین در فضا پیچید و کسانی در ساختمان های اطراف بر پنجره به تماشا آمده بودند.
انگار نه این جا قلب پایتخت کشوری بود که سه سال قبل خود را در یک قدمی تمدن بزرگ می دید و مقاماتش از نزدیک بودن زمان ورود ایران به باشگاه ابرقدرت ها و تبدیل به یکی از پنج قدرت صنعتی جهان نوید می دادند. انگار نه به فاصله چند صد متری هتل مرمر پاتوق روشنفکران دهه چهل بودیم و درست جلو تیفانی همان جا که هنوز با شیرینی تر فرانسوی و قهوه اصیل برزیلی می شد یک گفتگوی شیرین را بی مدعی ادامه داد. کفی بزرگ جلو تیفانی ایستاد. طلبه جوان از آن بالا رفت.

هادی غفاری که پدرش در زندان ساواک بنا به گفته مبارزان مذهبی زیر شکنجه شهید شده بود، برای خبرنگاران خارجی هم آشنا بود، عکس هایش در پاری ماچ و لایف چاپ شده بود . او کسی بود که نماز عید فطر سال انقلاب را به راه پیمائی از تپه قیطریه به سوی مرکز شهر گرداند. و همان کس که بعدا در لندن و برلین هم هنگام هدایت جوانان ایرانی انقلابی دیده شد که با بلند گو دستی شعار سر می داد. در هاید پارک لندن عکسی از وی گرفته شده بود هنگام هدایت راه پیمائی علیه شاه.

آقای منطقی [اسم مستعار] را همان جا دیدیم. بر بالای کفی ایستاده بود و یک واکی تاکی به رسم کمیته ای های وقت در دست داشت که گاه بر دهان می گذاشت و گاهی بر گوش. چنین می نمود که خبر می گیرد و خبر می دهد. گاه گاه هم اخبار رسیده را به هادی غفاری می رساند. همان زمان چیزی گفت که هادی غفاری و او به دنبالش از کفی وسط خیابان به زیر آمدند و یک راست آمدند به سوئی که ما ایستاده بودیم.

غفاری که همه نگاه ها به او بود با صدای از شدت فریاد گرفته و خشدار همین جمع را مخاطب گرفت. "لیبرال ها، جوجه کمونیست ها، کراواتی ها، وکلای محترم، پروفسورهای گرام، خانم های ..." و بعد رها کرد ما را و خارجی ها را مخاطب گرفت و گفت "خبرش را ببرید به دنیا بگین، این انقلاب پشتش به امام زمان است، حق دارید به حرف ما بخندید اما اگر خنده تمسخرتان رگ غیرت بچه مسلمان را جنباند رگ های گردنتان را می جویم. امتحانش ساده است و خرجی جز یک گردن ناقابل ندارد". دخترک سوئدی گره روسری را محکم کرد و گردنش را جنباند انگار سوزشی احساس کرد.

اینک ما همچون طعمه ای مسخ شده بی حرکت در دام بودیم و غفاری کف کرده دهان هشدارمان می داد و تهدیدمان می کرد. آقای منطقی همچنان واکی تاکی ناظر صحنه، گاه گاهی به او چیزی می رساند و گوش غفاری کاملا به دست او بود. به درگوشی آقای منطقی بود که غفاری نویسنده این متن را مخاطب گرفت که "می نویسی گلوله بد است هیچ بد نیست گلوله هست برای سینه معاند. اگر گلوله بد است برین فرنگستان آنقدر خوبه ... قمارخونه داره... خانمهای بزک کرده داره ... دموکراسی داره دیموقراسی برای رقاصی" همسرایان خندیدند قاه قاه. خشمگین تر شد که فریاد زد"... این جا کربلاست کرب و بلاست. حریفتان یک زهرا خانوم است با همان چادر به کمربسته، صدتا دکتر و وکیل و مهندس تان را حریف است. اما اگر لازم شد همه مان هستیم."
اشاره اش به زهرا یعقوبی زنی ملایری بود که در ماه های اول انقلاب با عنوان "زهرا خانوم" قهرمان جمع حزب اللهی ها برای به هم زدن اجتماع گروه های سیاسی دگراندیش بود. عکسش که روی جلد مجله تهران مصور چاپ شد از من به دادگاه شکایت برد و یکی از سران هیات موتلفه اسلامی برایش وکیل گرفته بود.

هادی غفاری انگار پیامی دریافت کرده بود و باید می رفت که کلامش شتابی برداشت و گفت "امروز روز آخر است، آخر الزمان است، دیگر حوصله مان را سر بردید. امام فرمودند حجت بر ما تمام شد. یادتان باشد بچه ها یک ساعت، آره یک ساعت، از جبهه مرخصی بگیرن بیایند ب[...]شن آب همه تون را برده ..." و از آقای منطقی خواست بقیه اش را او بگوید.

گفتگو در میان میدان
آقای منطقی را مردمان حاضر در پیاده رو می شناختند. در برنامه های تلویزیونی افشاگری دانشجویان اشغال کننده سفارت آمریکا [دانشجویان مسلمان پیرو خط امام] دیده شده بود وقتی که اسناد محرمانه آمریکائی ها را علیه ملی گرا ها و ملی مذهبی ها افشا می کرد. حالا هم با ریش تنک و کاپشنی نظامی که در آن گرما، زیادی می نمود، همان صحبت های هادی غفاری را جمع و جورتر بیان کرد. چشم در چشم ما داشت. گوئی همه جمع را می شناخت که گفت "آقا فرمودند دیگه تمام شد. یعنی تمام شد. یعنی بفرمائید برید اسرائیل. [اشاره به دو سه خبرنگار خارجی] نوچه هاتون را هم ببرید. کار ما با پاک کردن شما تمام نمی شود. حالا حالاها کار داریم. صدام هم گریبان گیر است باید بره در قبر شاه بخوابه، بعدش نوبت اسرائیل است مگه نفرمودن از کربلا به قدس باید رفت. ما نیمه راهیم. انقلابمون را باید ببریم برای دنیا، همه دنیا منتظر انقلاب ایران اسلامی اند. پس بی زحمت موی دماغ نشین خانم ها آقایون تشریف ببرین خونه ..." و همسرایان یکصدا صلوات فرستادند.

به نظر می رسید دیگر باید رفت که ناگهان از پیاده رو صدائی بلند شد. آقای نادری [اسم مستعار] عضو شناخته شده یکی از گروه های ملی از همان دور آقای منطقی را مخاطب قرار داد و از او پرسید آیا می خواهید همه این مردم را بکشید. و بعد شروع کرد به نشانی دادن "شاه هم با همه قدرتش نتوانست چنین کاری بکند. مگر نمی گفت هفت هشت تا خرابکارند اما دیدید چه بلائی سرش آمد، چقدر زود دارید همان راه را می روید... برادر کشی افتخار نیست. نیرویتان را در بازوانتان نگاه دارید برای ساختن وگرنه کشتن و خراب کردن ..." اما آقای منطقی مجالش نداد، نشان داد که وی را شناخته چون که از همان وسط خیابان فریاد زد "بیخود خودتان را انقلابی جا نزنید. پرونده هایتان هست. برای ساواک کار می کردید همکارانتان برای سی آی ا. وقتش که شد پرونده هایتان رو می شود." آقای نادری جا نخورد و سخنی دیگر گفت و پاسخی دیگر شنید تا به فشار جمعیت از منطقه رانده شد. آن ها که شناخته شده بودند بیشتر در خطر بودند. گرچه آن روز حزب الله کار بزرگتری داشت.

کارناوال به حرکت افتاد به سوی میدان امام حسین. کم کم داشت تراکم متن خیابان بیشتر می شد. بحث های حاشیه ای گیج می خورد که فشارها شروع شد. یکی از وسط خیابان زنجیری را دور سر چرخاند، چرخاند و خود هم چرخید و میدان گشود تا زنجیر به سرو صورت پیاده رو ایستاده ها برخورد . مغازه ها می بستند. و همچنان که غروب نزدیک می شد درگیری های پراکنده شکل می گرفت. جوانی را می بردند. او فریاد می کرد و نمی خواست برود. او را می کشیدند. مردم ریختند، در آن میان جوانک فرز گریخت. اما دیگران رسیدند و سه چهار تن از ناجیان را بردند.

حاضران رانده می شدند، نا بخود از محل پارک ماشین های خود دور می افتادند. برخی اصلا گم کرده بودند که کجا هستند و از همراهان جدا افتاده بودند و همدیگر را صدا می کردند. این جمع که ما بودیم به سوی خیابان فردوسی جنوبی رانده شدیم. چهره آشنا گهگاه دیده می شد. پروانه و داریوش فروهر از آن جمله بودند. ناگهان صدای تیر برخاست و چشم ها به طرف آسمان گشت. در ضلع شرقی فردوسی بالای بام ردیف فرش فروشی ها، در عرض شرکت فرش، روی شیروانی دخترکی به هیات مجاهدین خلق داشت می گریخت، مثل گربه می جهید.

کسی نمی دانست صدای تیر از کجا آمد تا ناگهان روی شیروانی ها چند مرد مسلح به حرکت افتادند. هدف همان دخترک باریک بود که روی شیروانی می دوید. و ناگهان ... در هوا به پرواز آمد دخترک. و در همان حال شعار می داد و جیغ ریز می کشید. روسری سیاهش در هوا آزاد شد. پیراهن سیاهش اما گویا وظیفه داشت تا آخرین لحظه حیات بدنش را بپوشاند. صدایش هنوز در همان شلوغی شنیده می شد وقتی روی زمین پهن شد. این همه خون از کجا داشت که دامن خیابان را لک انداخت و دایره ای به قطر سه متر را پر کرد. خون قرمز تیره.

و دیگر جنگ آغاز شده بود. نوجوان و جوان هائی در جنگ و گریز با هم انگار تمرین یک ورزش جمعی. یک ماراتون، ماراتونی که در آن باختن به معنای جان دادن بود. دقایقی بعد دیده شد که در جنگ و گریز عده ای داخل مرکز فرهنگی بریتانیا پناه گرفته اند. و اینک حاضران در متن با واکی تاکی ها و یوزی ها و کلاش هایشان دور ساختمان را گرفته بود.

آن ها که طعمه بودند و هدف بودند و مدام با دست به هم نشانشان می دادند هیچ دستور عملی نداشتند. دیده می شد که از هم سراغ فرمانده را می گرفتند. همین طور نام های رمز بود که رد و بدل می شد. کرکس به سیمرغ ... نیرو به کوشک . دویست تائی شان در تورند... یک تیربار به یازده شرقی ... مینی بوسی شکافته بود جمعیت را و خود را رسانده بود جلو مرکز فرهنگی بریتانیا و از درون در آهنی مرکز که شکسته شد سایه ها بیرون آمدند، جوانان هم سن های خود را با طناب بسته بودند. می آوردند . یعنی می دواندند. در جوی خشک خیابان کلت و اسلحه کمری ریخته شده بود، اسپری رنگ، جزوه، روزنامه هایی که همان صبح هم در خیابان فروخته می شد و مقواهائی که کار شابلون را می کنند و پیدا بود با آن ها چندین بار به دیوار نقش زده شده، همه رها شده.

این شاید تصویری بود از آن چه بعد از ظهر سی ام خرداد در شهرها گذشت. اما تنها این نبود. از همان شب اول از هر گوشه شهر قصه جوشید. دخترکی یک کاغذ گلوله کرد و دور از چشم پدر و برادرها به خانه پهلوئی انداخت نه برای آن که پسر همسایه را از راز عشقی نهان باخبر کند بلکه نوشت تا خبرش دهد که دیگر زیر زمینشان امن نیست، و خبرشان کند که برادرانم در کمین شمایند. به همین اشارت از هفت نوجوان خانه بغلی، سه تا جان به در بردند. گرچه دخترک خود به دام افتاد و زنده نماند.

تراژدی لحظه به لحظه خلق شد حاکمان شرع تا نشان دهند که تا چه اندازه پای کار قدرت ایستاده اند حکم اعدام فرزندان خود نوشتند و به چشممان خونبار مادران آنان نگاه نکردند. اگر حسین پسر آیت الله جنتی بود یا فرزند محمدی گیلانی. کشتند و ماندند. اگر فرزندان آیت الله گلزاده غفوری بودند که به همان داغ عطای هر نوع حضوری در جمهوری را به لقایش بخشید، یا ملاحسنی امام جمعه ارومیه که بیست سال بعد جرات کرد و گفت بچه من اما تقصیری نداشت، و باز نگفت نوجوانان دیگر که به تیر و فرمان او کشته شدند آیا تقصیری داشتند.

و این تنها روحانیون نبودند که فرزندانشان گرفتار آمدند چون بیشتری آن ها به اقتضای شور و محیط خانواده جذب مجاهدین خلق شده بودند، محمود فرشچیان میناتوریست هم تنها دردانه را داد، عزت الله مقبلی خنده ساز سالیان، از زمانی که داغ فرزندان دید دیگر خنده نکرد و خنده ندید تا بود. سیاه پوشان هزار هزار بودند که اجازه شیونی و تسلیتی هم به آن ها داده نشد.

مادری در مقابل دوربین و چشم های گریان کشوری، به قهر و عتاب از فرزند در انتظار اعدام اجازه نداد دستش را ببوسد، آستین بر او افشاند تا دیگران بدانند حکمی بالاتر از مهر مادری بر شهر رواست.

از کجا آمد
سی خردادی که اینک سی سال از آن می گذرد، پایان یک سال کشمکش روحانیون با ابوالحسن بنی صدر روحانی زاده ای بود که همراه با رهبر انقلاب از تبعیدگاهش در پاریس به وطن برگشت. او در درون بیت رهبر کاریزماتیک انقلاب هواداران پایداری داشت و علیرغم نظر جناح متنفذ بازاری به عنوان اولین رییس جمهور تاریخ ایران برگزیده شد. با انتخاب آقای بنی صدر از همان اول کشمکشی در زیر پوست حکومت وجود داشت که در خرداد ماه 1360 بیرون زد. پیش از آن حکومت، به یکی از فرزندان و محافظان خود [مجاهدین خلق] بدگمان شده و مهر از او بریده بود، و حالا ابوالحسن بنی صدر باید با تن دادن به حذف اینان، وفاداری خود را ثابت می کرد.

در سی ام خرداد، به فرمان آیت الله خمینی که نشان داد برایش هیچ چیز واجب تر از بنیادگذاری یک حکومت شیعی و قرار گرفتن در موقعیت سرسلسله صفویان نیست، حکومتی که 28 ماه از عمرش می گذشت تعارف ها را کنار گذاشت و شمشیر از نیام کشید. اسناد و دلایل بسیار وجود دارد که به جز رهبر انقلاب، گارد اول نگهبان نظام هم از ابعاد ماجرا خبر داشتند و شاید هم می دانستند که هزاران کشته از این حرکت برجا می ماند، در عین حال دلایل و اسنادی وجود دارد که حکایت از آن می کند که جناحی از دین باوران وفادار به حکومت، گنجایش خشونت سازیش از دیگران بیشتر بود چنان که در مخالفان هم چنین ظرفیتی به اثبات رسید.

از شب پیش از سی ام خرداد پیدا بود آبستن حوادث بزرگی است. اما در میان مردم کس باور نداشت سرنوشت آخرین انقلاب کلاسیک قرن بیستم در این روز دوباره نوشته می شود. روزی که موجد تغییری اساسی در زندگی میلیون نفر شد، هزاران تن که به زندان و دشواری و سرگردانی در داخل مرزها گرفتار شدند، و هزاران تن دیگر که جان را برداشتند و گریختند.

به نوشته علی اصغرحاج سید جوادی که از جمله نویسندگان مدافع حکومت جمهوری اسلامی بود و خیلی زود "صدای پای فاشیسم دینی" را شنید در همین روز "همه وعده ها خلاف آمد. دیگر نه شهرها چنان که قرار بود گلستان شدند، نه زندان ها مدرسه، نه فقر ریشه کن شد و نه آزادی مدام. برعکس شد".

سی ام خرداد 1360 هر شهر را زندانی بزرگ تر بخشید. زندان درمانی را به عنوان جزء غیرقابل گریزی از حکومت قرار داد و آغاز روندی شد که پنجاه هزار خانواده را داغدار کرد و لقب شهید به عزیزانشان بخشید. تا آن روز شهید تنها به کشته گان انقلاب و جنگ گفته می شد اما از این روز، حکومت و مخالفانش [بیش از همه مجاهدین خلق] فهرستی یافتند ده ها هزار نفره از شهیدان.

این ها شهیدان جنگ داخلی، جنگ بر سر دو روایت از یک کتاب نبودند که در تاریخ مسلمانان فراوان بوده است بلکه شهیدان دو برداشت از مدیریت جامعه بودند که یکی از جانب پادشاه سابق "متحجران و مفت خورها" لقب گرفته بود و دیگری باز در بیان آخرین شاه "ارتجاع سرخ و سیاه" نام داشت تا ترکیبی را نشان داده باشد که از تلفیق سوسیالیسم محبوب دهه شصتی اروپا با اسلام سیاسی پدید آمده. چه گوارا را به حوضچه تاریخ برده نامش را ابوذر گذاشتند.

سی ام خرداد و تحولاتی که از آن زاده شد، در نهایت، حکومت را به باقی مانده جناح مذهبیون به رهبری آیت الله خمینی بخشید اما زخمی هولناک بر چهره اش زد که هنوز، بعد از سی سال، هیچ کس حاضر به پذیرش تبعات و مسئولیت های آن ماجرا نیست. داغ اعدام های پس از این روز هنوز بر دل داغدارانش تازه است. روزی چنین بزرگ بی مدعی است و یتیم مانده است. به جز هاشمی رفسنجانی که در روزنامه خاطراتشان نشان می دهد که یکی از راهبران ماجرا بوده است دیگران حاضر نیستند هزینه اعدام ها و رفتار در زندان ها را بر دوش بگیرند حتی آن ها که ریاست قوای زمان را برعهده داشتند.

در نوشته ها و گفته های پیروزمندان و شکست خوردگان سی خرداد، هر چه هست قبایح رقیب است و برای خود جز مردمی و قهرمانی و خیرخواهی برای مردم صفتی ذکر نکرده اند. حتی 28 مرداد نیز در گذر ایام از آن سیاه و سپیدی افتاده و هر دو سوی ماجرا گاهی به خطای خود و حقانیت رقیب اعتراف کرده اند. اما سی ام خرداد دوزخی است که کس نقش خود را در برافروختن آتش آن باور ندارد.

قهر نسل ها
سی خرداد 60 از جهت اثرگذاری بر سرنوشت نسل ها تنها با 28 مرداد 32 قابل ملاحظه است. از داغی که بر دل ها نهاد و مهم تر از همه به بوسه ای که بر پیشانی نظام زد. در زمان سقوط دولت مصدق، پادشاه و حامیانش و متحدانش خارجی اش احساس پیروزی عمیق کردند و چنان غره شدند که حوزه حذف را فراخ تر گرفتند، قرار به ساقط کردن دولت مصدق بود، اما بعد از سقوط دولت، حذف چپ ها و استقرار یک حکومت مقتدر و خودکامه هم بر آن مزید شد. سی ام خرداد هم چنین بود در محدوده جنگ قدرت با مجاهدین خلق و خلع اولین رییس جمهور نماند و ماشین سرکوب از روی همه احزاب و گروه های سیاسی و حتی اجتماعی گذشت. آزادی بیان را هم از میان برد.

هر دو حادثه گرچه به حکومت پیروز قدرت و تثبیت بخشید اما چندان که گیسوان سامسون بریده شد، شکست ناپذیریش هم پایان گرفت. حکومت سلطنتی پارلمانی و حکومت متکی بر رای مردم در این دو روز در مقابل استحکامی که به دست آوردند، داغدارانی یافتند که تاریخ را چشم انتظار پایان این حکومت نگاه می دارد.

پیروزمندان 28 مرداد ربع قرن طول کشید تا لبخند از لبشان دور شد وقتی دیدند فوج فوج مردم در خیابان ها عکس دکتر مصدق و خسرو روزبه و دیگر مخالفان را حمل می کنند و برای نجات دنبال باقی مانده های نهضت ملی می گردند. جمهوری اسلامی به طفیل شتابی که در زمان هست شانزده سال بعد از آن سی خرداد، در دوم خرداد 1376پیامی از بطن جامعه شنید، با ترفندهائی نشنیده اش گذاشت. این پیام بار دیگر در در 28 مین سالگرد خرداد 1360 تکرار شد. این بار با خشونت سرکوب شد و خیابان ها خونین و داغدار. شعارهای نشنیده شنیده شد و تصویر کسانی که مقدس می نمودند پاره و سوخته آمدند.

تا سه سال سال بعد از آن روز، در مناطق بیابانی بلوچستان و در کوه های سرد آرارات جنازه های ایرانی رها شده بود که هنگام فرار ره گم کرده یا گرفتار دزدان و آدم فروشان شده بودند چنان که رودخانه مرزی ارس هم تن بیجان صدها ایرانی را در خود شناور دید که یا از ندانستن شنا یا تیر نگهبانان مرزی جان دادند، امیدوارانی که به بهشت موعود نرسیده در آب خروشان تباه شدند و جز آن ها بودند که چند ماهی بعد در اردوگاه های برادر بزرگ رگ زدند.

از همان شب سی ام خرداد تا ماه ها، در هر شهر، مردم عادت کردند به دیدن روح های سرگردانی که شب ها از لای بوته ها و یا مغاکی در پاگرد پلی، پستوی خانه ای بیرون می آمدند تکیده، گرسنه و بیمار. اینان نوجوانان و جوانانی بودند که از خانه گریختند چون در شهر خود شناخته شده بودند، آنان از این شهر به آن شهر با دلشوره و مرگ در کمین می گشتند. این یکی رنگ پریده در صف نانوائی بیهوش می شد، آن دیگری بعد ساعت ها نشستن در اتاق انتظار این پزشک و آن پزشک، وقتی وارد اتاق خانم دندانپزشکی شد تا به او التماس کند که سیانور یا داروئی دهد که از زندگی رهایش کند.

و اینان که چنین سخت چشم در چشم و جان به جان شده بودند. بی آرزوی مرگ دیگری نمی خفتند. مونسشان شده بود تفنگ یا تیغ موکت بری برای خراشیدن سر و صورت و بریدن سر، چنان آسان تن به کشتار هم دادند که گویا جز این چاره ای برای زنده ماندنشان نمی دیدند . اینان همان نسلی بودند که تا دو سال قبل یا در زمین های خاکی با هم فوتبال می کردند و یا دوشادوش هم سرودخوان انقلاب بودند و وقتی رژیم سلطنتی منقرض شد با هم سرودخواندند و بهترین لحظات عمر خود دانستند و سپاس از بخت کردند. از آن پس این نسل یا در جبهه ها کشته شد یا در جنگ محله به محله و کوی به کوی. کشت یا کشته شد.

امیرعلی مجروح از جبهه سوسنگرد برگشته بود، همان شب وقت دیدار سید مجید دوستش گرفتار دستگاه اسدالله لاجوردی دادستان انقلاب شد، فردا که خبر مرگ وی به خانه شان رسید تا یک هفته ای اهل محله حجله گذاشته و او را شهید خواندند، پدر و مادرش را تبریک و تسلیت گفتند، به گمان آن که در جنگ کشته شده. تا وقتی پرده برافتاد. آن گاه حجله ها برچیده شد. شب ماموران بنیاد شهید رسیدند که می خواستند برنج و روغن هائی را که دو روز قبل آورده بودند بازپس گیرند. پدر و مادر تا بگویند که مایه ای در بساطشان نیست ماموران لوح "خانواده شهید" را از دیوار خانه شان کنده بودند.

این بار گروهی دیگر امیرعلی را در زمره شهیدان ثبت کردند و همین شد که تنها برادرش را دو سال بعد به پایگاه اشرف کشاند و مادرشان را این بار برای همه عمر داغدار کرد.
از این دست قصه ها فراوان رفت. تراژدی پراکنده شد. پشت در هر خانه خوابید. گاه گاه از درون خانه ها صدای شیون برخاست. در همان حال در همسایگی شان شیونی دیگر به خاطر خبری از جبهه جنگ با عراق.

و قصه آقای نادری و آقای منطقی
آقای نادری همچنان که آن روز آقای منطقی پیش بینی کرد کوتاه مدتی بعد به زندان افتاد. هفت سال را در زندان گذراند اما از تور محاکمات انقلابی لاجوردی و آیت الله محمدی گیلانی و دیگران جان به در برد و سرانجام زنده به خانه برگشت. او سپس چنان که در زندان با خود عهد کرده بود گرد سیاست نگشت و با یک گروه از دوستان شرکتی برای ساخت دکل های برق پدید آورد و در دوران نوسازی کارش رونق گرفت با چند هزار کارگر و توانست بچه ها را برای تحصیل به فرنگ بفرستد.

آقای منطقی یک بار در جبهه جنگ مجروح شد تا زمانی که جنگ تمام شد و در دوران سازندگی توانست درسش را پایان دهد و به معاونت استانداری یکی از استان های جنوبی رسید. اما توسط جناح راستی ها حذف شد و معلمی پیشه کرد تا دوم خرداد که دوستانش او را فراخواندند به دولت. معاون وزارت خانه شده بود که بار دیگر آقای نادری را در یک میهمانی دید. در گفتگو چنین نمود که گذر سالیان کار خود کرده و آن ها به وفاقی رسیده اند گرچه آقای نادری توصیه می کرد که شما اصلاح طلب ها تند نروید.

در سی امین سالگرد سی ام خرداد آقای منطقی در زندان اعتصاب غذا کرده است و آقای نادری شش ماهی از سال را پیش فرزندانشان در اروپا می گذراند در بقیه مدت سال نگران این است که اینترنت در کشور سرعتش پائین است و به او مجال نمی دهد چنان که می خواهد اخبار اعتصاب غذای زندانیان سیاسی را دنبال کند.

این دو با نام های مستعاری که به آن ها داده شده یک از هزارانند، که در عرض سی سال از حاشیه به متن پرتاب شدند یا از متن به حاشیه. آقای هادی غفاری قهرمان آن کارناوال ترس بعد از چند دوره نمایندگی مجلس به ریاست هیات مدیره جوراب استالایت اکتفا کرد و متولی مسجد هادی تهران، تا آن که نوبت به دولت احمدی نژاد رسید. در همین دولت بود که آقای منطقی و دیگر همفکران آن روزها به زندان افتادند. هادی غفاری هم بی نصیب نماند. به جرم نگاهداری اسلحه غیرقانونی نزدیک بود همبند آقای منطقی شود، همان جا که سال ها قبل مخاطبان آن سی خرداد گذراندند.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Wednesday, June 15, 2011

آن ها که نامشان پیام امروز بود


این شرحی است یا گزارشی که بهتر است در جای اصلیش یعنی مهرنامه شماره 12 خوانده شود که پرونده پیام امروز را مطرح کرده اند. فقط به قصد یاد کردن از روزگاری. آیا پیام امروز را یادتان هست؟ این قصه آن هاست
.
قصه از یک روز پرستوئی در یکی از سال های نیمه دوم جنگ شروع می شود. رفته ایم به دیدن خانه پیدایش ها، خانه ای که خانواده ای بزرگ در آن زیسته بودند تا آن روز که می خواست به اجاره ما در آید. شماره 1474 خیابان شریعتی، کد پستی اش به نظرم 6849 بود. وقتی رفتیم هنوز آثار حیات یک خانواده در آن باقی بود. از خیابان شریعتی یکراست پایمان را گذاشتیم روی پله ها و رفتیم به راهرو، انگار از پیش یکی روی در اتاق های نوشته بود اتاق توزیع و شهرستان ها. انگار در اتاق بزرگ همکف نوشته شده بود آگهی ها. و اتاق رو به قبله شد آتلیه.

رفتیم و باقی مانده دهه شصت و همه دهه هفتاد را ماندیم همان جا. برای من که به قول قدیمی ها مستمع آزاد بودم همه خاطره بود و شیرین و سخت بود، چه رسد به لی لی دژم و شهرزاد مشاور و عفت و ناصر و کیومرث و البته رهبر ارکستر عمید نائینی و بیست و هشت نفر دیگر. در همان خانه بودیم که بمب می انداخت صدام، همان جا بودیم که مادر شهیدی درهمسایگی شربت آورد که جنگ تمام شد. در همان جا بودیم که سیلی آمد که هنوز مبداء آن را کس نگفته اما ناگهان رودخانه ای را که از تجریش می آید تا زرکنده پر کرد و عده ای را خانه خراب و گروهی را هم نگران ما. خطی کشید رودخانه مشکوک با آن آب غلیظ سیمانی بین ما و غرب شهر.

در همین خانه بودیم که صنعت حمل و نقل شد مجله ای پرتیراژ و موثر، در همین جا اضافات یافت. فقط افسوس که فیروز گوران به این خانه نیامد. در همین خانه بودیم که علیرضا اسپهبد یادش به خیر – نوشتم آن قدر جوش خورد که نماند – با آن نقاشی های تمیز هر هفته رسید و روی جلد مجلات شهر تغییر کرد. در همین جا بودیم که روزی از آیدین پرسیدم آیا کسی هست از شاگردانت مانند جوانی خودت اهل کار و هنرمند، هیچ نگفت و یک ساعت بعد پسرکی رسید لاغر دوچرخه اش را بست و پاچه شلوارش را باز کرد و یک لوله دستش بود از کارهایش و او هومن مرتضوی بود، سلامی مثلا نظامی نمکین داد و گفت من بچه سرهنگم، آیدین آغداشلو مرا فرستاده است. و جلدهایمان شد شاهکار. الان که همه چیز کامیپوتری است کس تصور ندارد که هومن – و پیش از او علیرضا – جلدهای صنعت حمل و نقل را با دست اجرا می کردند با سوخت و ساخت کامل. برای عشق، نه برای پانصد تومان موعود.
در همان جا بود که بنی اسدی آمد، توکا رسید باریک و بلند و مردمی مثل همیشه محیط را کرد روشن و شاد. فرزین آدمیت هم سیگار را جوید و به ملاقات پدر رفت و آمد و طرح کشید و صفحه بست، در همین جا بودیم که احمد دالوند رسید توپول و ناگهان دیدیم در شماره یک پیام امروز که یک دستیار دارد که شاگردش هست نیما بهنود. تو از کجا رسیدی پسر؟ نیما رفت که درس بخواند و مانا نیستانی آمد. پیام امروز شد پایگاه نام هائی که قرار بود بدرخشند، بعد اردشیر رستمی آمد با دل امیدوارش و هنوز دلخوش. حالا که صحبت از گرافیک است چرا از عکس هامان نگویم از محمد صیاد، حسن سربخشیان و البته کاوه گلستان.

در همان خانه بودیم که عفت و ناصر را با ماشین عمید نائینی رییس ارکستر به خانه بخت فرستادیم و من بزرگ تر جمع شاهد عقد بودم. بعد این خانه قدم داشت برای من که با فاطمه حدیدی، رییس آتلیه مان رفتیم به یک زندگی. بعدها دکتر حسن و مسعود هم همان جا زندگی یافتند. خانه مان بود دیگر. در همان خانه عاشق شدیم، ترسیدیم، دلهره داشتیم، با هم بحث و جدل کردیم.

وقتی رسیدیم جغرافیای ساختمان این شد. زیر زمین انبار بود، بعد به عظمت مهندس غلامرضا معتمدی – که روی جلدهای شماره های اول پیام امروز هم از اوست – شد آتلیه ای پدر و مادر دار. پس اتاق بزرگ همکف خالی شد برای اداری و چپش آگهی ها و سمت راست هم جای توزیع و شهرستان ها، جای همیشگی عضو آرام جمع جناب صالحی.

در طبقه دوم سالن خانه 1474 شد اتاق بزرگ هیات تحریریه. در راس آن یک چند حسین شمس ایلی، یک چند سیروس علی نژاد و تا پایان دکتر نمکدوست. دور تا دورش اول کار کاوه باسمنجی و تا آخر شهرزاد، لی لی و کمال آقائی و نسرین تخیری و خیلی های دیگر. و البته روبروی شاه نشین آقای محمد قائد. اتاق پهلو متعلق به عمید نائینی و دکتر زاهدی اصل مدیر پیام امروز. در گردش به جنوب اتاق کیومرث آقاحسینی. رو به غرب اتاق ناهارخوری، بود و ماند، جز آن که وقتی ناهاری نبود، من و عضو مستمع آزاد دیگر مهدی سحابی زنده یادش و گرامی یادگارانش، در آن می نشستیم. عصر های شنبه در همین اتاق جلسات کارشناسی بود. و این کارشناسی حکایت من است و صنعت حمل و نقل و پیام امروز. که می گویم.

بعد ها مهندس معتمدی انباری در حیاط برایمان ساخت همانند بانکر هیتلر در برچسگادن، انبار کاغد و مهمات ولی انگار پناهگاهی جنگی، دو گلدان جلو درش هم برای تزئین و گول زننده.

چند شماره ای از پیام امروز منتشر شده بود و من کاری نداشتم. سرم گرم کار دیگر بود که رییس ارکستر امر مقرر کرد. من و مرتضی ممیز – که جایش هر جا بودیم و نبود خالی بود و هست – رسیدیم. من که بودم در ساختمان، مرتضی رسید برای اداره گردش هنری. آرم را هم او طراحی و جمع و جور کرده بود.
و درست در همین ماده تاریخ، کامپیوتر وارد نظامات ما شد. اول کسش هم محمد رامهرمزی آورد و کامیپوترش چنان بزرگ بود و دنگ و فنگ داشت که باید می رفتیم دفترش هم قهوه خوب می خوردیم و هم روی جلد را آماده می کردیم. و روی جلدهای پیام امروز از شماره ده با محمد بود. اما درست تر این که، یکی روزی روزگاری شرحی بنویسد درباره کامپیوتر – یعنی لب تاپ – و آقای قائد. اولین دانشمند از جمع که با کی بورد نوشت و یک موجودی وارد سالن تحریری کرد که اول جز خودش کسی به آن محل نگذاشت بعدا همه دریافتند این دستگاه تنها پدیده ای است که می تواند دانشمندی را با آن هیبت برنارد شاو وار گرفتار خود کند، چنان که تا روزها و روزها با گام های پرصدای بلند برمی خاست و ناسزاگویان، تا سوار فیات مشهور شود و راهی دفتر فروش کامیپوتر. و این کاری هر روزه بود تا کامیپوتر مهار شد. و این سال هاست قبل از آن که ما بیاموزیم چطور با نوک انگشتان بنویسیم و قلم و کاغذ از یادمان برود. و در آن زمان اینترنت هم خبری نبود برای اطلاع. پس نه پست الکترونیک و نه چت و نه حتی فیس بوک و تویتر.

اندر احوالات شخصیه
باز می گردم به عقب، وقتی به خانه 1474 میهمان شدیم چهل ساله بودم و تا پنجاه و چند سالم شد ماندیم . مهم ترین حادثه این بخش از عمرم اقتصاد بود. کوچه ای که همه عمر گذارم بدان نیفتاده بود. از ادبیات رسیده به روزنامه نگاری را چه کار به اقتصاد. بعد از انقلاب هم که زده بودم به خواندن تاریخ معاصر. اما وقتی صنعت حمل و نقل رسید. سفری پیش آمد رهبر ارکستر رفت من ماندم و کیومرث آقاحسینی و فیروز گوران باید می آموختم. چه آموزگاری بهتر از فریبرز رییس دانا که سخت گیر هم نبود و اهل بخیه هم بود و حرف ها داشتیم از کانون نویسندگان و شاملو و دیگران با هم زدن. فریبرز مرا همچنان شاگردانش دست گرفت و برد و بعد که رهایم کرد و رفت من متوسل شدم به زنده یاد دکترمنوچهر فرهنگ، استاد فریبرز. دنیای عجیبی بود اقتصاد. تا این که گروه کارشناسی صنعت حمل و نقل شکل گرفت و میرزا بنویسش شدم. این حرفه ای ترین کاری است که برای یک نشریه تخصصی می شد کرد. علمای حرفه اقتصاد بنا را می ساختند و من نمای گزارش را روزنامه نگارانه می کردم و می شد گزارشی برای هر شماره و در شهر خوانده می شد بسیار. فریبرز که رفت به کارهای دانشگاهی و دلمشغولی های جدی تر برسد، من ماندم با خبرگانی مانند محمد سعید دانشمند، مهرداد خواچه نوری، علی هدایتی راد و یحیائی و ملکپور. و گاه گاه کارشناسان دیگر به مقتضای سوژه. و چه موهبتی بزرگ تر از این که آدمی غافل همچون من هر چند مجبور باشد یک پایان نامه مانند بنویسد درباره موضوعی روز نه الزاما درباره حمل و نقل بلکه در حوزه اقتصادیات . هر بار هم نوشتن تاریخچه ای با من بود و اوایل کار نوشتن تحلیلی اصلی با فریبرز رییس دانا و بعد سعید دانشمند و مهرداد خواجه نوری. مجلات کار خود می کردند اما آموزش حین کار دنیای عجبی بود. اعترافی کنم و بگذرم که ذهنیت مرا شکل داد. اقتصاد وقتی در شغل ما روزنامه نگاری ضرب شد، پنجره ای به دنیای دیگر گشود برایم انگار رویه ای از ماجرای دنیا را اصلا ندیده بودم. اصلا خشم و مهرمان به جهان انگار تاکنون بی پایه بود. وقتی راه افتادم و تاریکی های تونل اقتصاد برایم تا حدودی روشن شد معنای بعض حرکات ، بعض دشمنی ها، بعض قدرت جوئی ها. برخی اهمیت ها و بی اهمیتی ها برایم روشن گشت. در پایان این دوران حتی در مقالات سیاسی و اجتماعی هم آن نبودم که پیش از آن. و دیگر نیستم. علمی بدان خشکی که ابتدا می نمود چقدر انعطاف پذیر شد به هنگام. نه دو دو تا چهار تا نبود. اقتصاد سیاسی دکتر منوچهر فرهنگ و همین طور کتاب ارجمند همایون کاتوزیان را با همین عشق خواندم و برگشتم به هر آن چه حتی از مصدق، تقی زاده، وثوق الدوله و داور می دانستم. عجبا چه دریچه ای است و عجبا از غافلان. رییس ارکستر این را از همان جوانی خوب فهمیده بود که مدام با اقتصاد ور می رفت. برای همین است که می گویم در زندگیم که جای زخم و مهر حدود شصت نشریه پیداست کارشناسی صنعت حمل و نقل و بعد پیام امروز فصلی است که جداشدنی نیست از وجودم. و به هیچ نشریه دیگری از میان آن شصت به این اندازه بدهکار نیستم. برای منی که حتی از دانشجوئی رسمی در دانشکده ادبیات هم به موقع خودش محروم ماندم، این کار دانشکده ای شد که در دهه چهل عمر نصیبم شد. احوالات شخصیه تمام

احوالات پیام امروزیه
سال هفتاد و سه که رسید و دکتر زاهدی اصل هم به ساختمان 1474 آمد و روزی رییس ارکستر دعوتمان کرد به آشنائی، پیام امروز متولد شد. چند شماره ای گذشت و کسی به یاد گروه کارشناسی نبود که همچنان از پنج سال قبلش داشت کار می کرد. از شماره چهار سروکله مان در پیام امروز پیداست و از شماره ده بود که کم کمک گزارش های اصلی همراه شد. اما از اولین شماره سرمقاله های سردبیر نشان شهر داده بود که سخنی تازه می رسد. درکی از هوای تازه و فضای تازه ای که ایران می طلبد. گمان خوشدلانه این بود که این سخن و درک و فضایابی شنیده شود و پسند افتد.

پیام امروز خوش طالعی داشت. دوره ریاست جمهوری هاشمی رفسنجانی داشت تمام می شد. جنگ و ویرانی و ترس جایش را به نوسازی و سخنان نو داده بود، بیم مرگ و جنگ که امنیت کش است و خواست ها را محدود می کند جای خود را به باز شدن خواست ها داده و زمان شکل دادن به آن ها بود. حالا موقع آن بود که حکومت – که بنیاد گذارش را هم از دست داد – نشان دهد چقدر قابلیت حکومت شدن دارد. دوره تلخ و شیرین نوسازی پس از جنگ داشت تمام می شد و سرکله کشمکش ها برای جانشینی در قدرت اجرایئ پیدا شده . موقع خوش اما تاریکی بود برای طلوع یک نشریه. چنان که نائینی در نظر داشت و دکتر زاهدی همقدم پادار آن شد. فضای سیاسی داشت باز می شد. نشریاتی مانند آدینه که ما در آن بودیم داشتند بال های تازه می زدند. نشریاتی تخصصی که بعضی از بد حادثه بدان جا پناه برده بودیم، دیگر تنگ بودند و شاید هم در خیال روزنامه نگاری حرفه ای چنین می نمود. به خصوص که همشهری هم رسیده و اعلام موجودیت کرده بود و روزنامه ایران هم بعدا آمد و به عنوان روزنامه دولت فضایی تازه آورد که نویدبخش تلقی تازه ای از زندگی اجتماعی می توانست بود. با این وجود پیام امروز آرام وارد میدان شد، انگار کن دستی در آب زدن پیش از شنا، برای فهم درجه حرارت آب. با این مقدمه پیام امروز به مدیریت دکتر زاهدی اصل، سردبیری عمید نائینی و دبیری سیروس علی نژاد شروع شد. پایه گذاشته شد.

و زمان خوش استغنا برای پیام امروز وقتی بود که رسیدیم به دوران اصلاحات و نسل جوان رسید. به دعوت رییس ارکستر، حسن نمکدوست و مسعود خرسند رسیدند و با رسیدنشان یک شادمانی مفقود زنده شد. ما را بگو که گمان داشتیم چوب ماراتون را از دست های ما کس نیست بگیرد در این حرفه. در این زمان سیروس رفته بود به سردبیری سفر و اتاق بالای ساختمان 1474 مال او شده بود که به قول زنده یاد دکتر زرین کوب همه چیز برای معده اش بد بود جز سیگار. در همان جا بود که مجله سفر را ساخت چنان که ایرج افشار یادش به خیر گفت سیروس گردشگر را با ادبیات آشنا کرد.

با رسیدن دکتر حسن نمکدوست و مسعود خرسند هوای تازه آمد در فضای پیام امروز. آنان شدند دستان سردبیر. و دیگر از هم گریزمان نماند. سخت نیست که بگویم پیرانه سر، از هر دو آن ها چیزها آموختم. و پیام امروز شد آن پیامی که امروز هم در خاطره ها هست. من کاری نداشتم و اگر بخواهم فروتنی رندانه نکنم، از شماره ده هر هفته جلسه ای بود و انتخاب سوژه های شهر، یک کار جمعی درخشان. تقسیم ماموریت ها بین خبرنگاران شهرزاد و لی لی و کمال عموما. جمع آوری توسط مسعود خرسند، سر آخر کار آماده را دکتر نمکدوست جمع و پیراسته می کرد و باید کسی می نوشت قرعه به اسم من بود. بیست و چندتائی نوشته ام گویا. استخوانش مال همگان است و تزئین آخرش از من و ویراستاری نهائی هم با عمید. به همین جهت هم این گزارش ها و این نوع گزارش نویسی را گرچه درس دادم یک دوره، اما حتی با اصرار علیرضا رجائی نازنین هم حاضر نشدم کتابی شود با نامم. چرا که معتقدم کاری جمعی بود. ممکن است در فضای حرفه ای به نام من بیش تر تمام شده باشد. و اگر جست و جو شود پیدا خواهد شد که چندین و چند نکته های سرمقاله های پیام امروز و این گزارش ها وارد تاریخ سیاسی این ملک شده، شاید آن گاه نشان دهد پیام امروز در همین عمر کوتاه اثری باورنکردنی در زندگی سیاسی و شاید حرفه ای داشته است. روزگاری استاد خانیکی در جائی گفته بود پیام امروز به سرمقاله هایش [که نوشته نائینی بود عموما] و گزارش هایش [که کار جمعی بود خصوصا] ماندگار شد.

و در همان جا بودیم و در همین کار بودیم که قتل های زنجیره ای رسید و به ناگزیر چندماهی گزارش ها از دوبی نوشته شد. آن چند ماه هم که میهمان اوین بودم، داستان خودم و دادگاهم شده بود سوژه گزارش پیام امروز. و چون بازگشتم از این سفر کشور آسوده ندیدم، پلنگان رها کرده خوی پلنگی نبود وصف موقعیت ما. در آخرین شماره دیگر نه گزارش که همان نوشتم که سی چهل سال است می نویسم، جهان در سالی که گذشت. و همین شد شماره آخر. روی جلدش جوانی که در میان برگه های انتخاباتی که شهر را پرکرده بود گل می فروخت. این چنین بود که در آستانه انتخابات دوره دوم خاتمی، پیام امروز رفت. شاید نرفت تا رییس ارکسترش هم میهمان اوین شد. ساز از کوک افتاد.

پایان سخن
اینک یک دهه می گذرد و ما در خانه پیدایش ها نیستیم. پیام امروز نوروز امسال ده سال شد که نیست، کسی که حکم قتلش را امضا کرده در جای خود نیست در دولت آقای احمدی نژاد است، سعید مرتضوی. دکتر زاهدی همچنان درس می دهد. عمید نائینی هنوز دل خوش دارد و صلح می جوید. محمد قائد کتاب می نویسد و شاید بعد از سرگذشت آیندگان دست به کار شود به نوشتن سرگذشت پیام امروز. شهرزاد مشاور و لی لی دژم کار می کنند. دکتر نمکدوست بیشتر به دانشگاه و آموزش و مسعود خرسند به اقتصادیات مشغول است. کمی رفته اند و خیلی مانده اند. اما یادمان و یاد آن هفت سال زنده ست. نه مانند دست مرده ای مانده از گور، که همچنان زنده بیدار و خوشدل. در خانه شماره 1474 شریعتی اینک یک مهدکودک هست، کتابخانه روبرویمان مانده، بقالی علی آقا هست در کنار دیگرمان جراثقال ملت بود حالا شده بنگاه املاک ملت.نمی دانم آقای میدانجو نگهبان و یار شب زنده داری هایمان کجاست.

یادم هست نیمه شبی درمانده از شب بیداری و کار پایان ناپذیر ما، نگاهی کرد به تخم مرغ نیمروئی که ساعتی بود روی میز عمید مانده بود و نگاهی کرد به ما که انگار نه ساعت سه صبح است. باز مهربان و پدرانه چای ریخت و آورد و آهسته در گوشم گفت آقا نمی شود یک کار آبرومند پیدا کنید ما هم شب ها به زن و بچه مان برسیم. ما به قصه های سال های ژندارمی آقای میدانجو بسیار خندیده بودیم، اما این یکی از یاد نرفته است. مرد آذری درشت استخوان تا نمی رفتیم نمی خفت. امروزش نمی دانم کجاست تا بگویم باز ما دنبال کار آبرومند خودمان هستیم و هنوز هم وقتی زمانه اش برسد جز این راهی نمی دانیم و دنیائی نمی جوئیم.

روزی روزگاری نه دور همین بچه هائی که موقع آمدن ما به خانه 1474 به دنیا آمدند و بعد ما سال هاست در حیاط آن خانه می جهند و می بالند، خواهند رسید. یکی دوتاشان، چه می دانی، شاید به همین حرفه آبرومند در آمدند. و شاید چنان تاریخ زده باشند که بنویسند " مهدمان در خانه ای بود که هنوز اثر کسانی در زیر زمینش بود که می خواستند کمکی هر چند کوچک کنند به ساخت جامعه شان، به زندگی مردمانشان ، هر چه در توانشان بود کردند، کارشان نوشتن بود جز این گناهی نداشتند، با همان قلم هایشان می خواستند رویاهای خود را محقق کنند، چه امیدها داشتند. در نوروزی آمدند هفت سال ماندند و در نوروزی درهایشان بسته شد. رفتند اما دل آرزومند و صلاح اندیشانشان را جا گذاشتند. نامشان پیام امروز بود".

و می دانم که بیش از این هاست نام آن ها که فراموشم شد. اما آقای ناظمی باید نامشان قبل از ما می آمد که پایدارترین عضو خانواده بودند حتی بعد از ما هم تا ماه ها سنگر را حفظ کردند. از جمع آتلیه زوبین ناوی و فرانک کیاسری از چشم قلم افتادند. و خیلی ها و خیلی ها که می بخشند این قلم را

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

قتل زندانیان سیاسی، بیش از همیشه


این مقاله ای است که برای سایت فارسی بی بی سی نوشته ام

مرگ هدی صابر، 52ساله در زندان اوین، یک هفته بعد از آن که هاله سحابی یک زندانی پنجاه و چند ساله دیگر، در زمان مرخصی از زندان جان باخت، هر چند ماموران امنیتی مانع از اجتماع داغداران آنان و اطلاع رسانی در داخل کشور شدند، حادثه ای بزرگ برای حکومتی است که می کوشد ایران را کاملا دور از تظاهرات و اعتراض هائی جلوه دهد که منطقه خاورمیانه را در میان گرفته و در چند کشور عربی با تغییر حکومت مواجه کرده است.

هدی صابر در چهارمین روز از اعتصاب غدائی که برای اعتراض به کشته شدن هاله سحابی بدان دست زده بود، درگذشت در حالی که به شهادت دیگر زندانیان سیاسی اوین، بهداری زندان از مداوای وی خودداری کرده و حتی "وی را ضرب و شتم کرده اند".

به طور معمول و بنا به سابقه، در زندان های جمهوری اسلامی با اعتصاب عذای زندانیان با شدت و خشونت برخورد می شود، حتی در مورد زندانیان عادی هم اعتصابیون به عنوان "تخلف از مقررات زندان" به سلول های انفرادی منتقل می شوند، جائی که باید باور کنند کسی نگران جانشان نیست و جائی که گاه از آن زنده به در نمی آیند.

حکومت جمهوری اسلامی و طراحان و مجریان آن چه "زندان درمانی" نام گرفته در این سال ها توانسته اند از چند حادثه مشابه که در ارتباط با زندان ها رخ داده، عبور کنند و نه اعتراض های مردمی مانند یمن برایشان اتفاق افتد و نه حتی حوادثی مانند آن چه بعد از کشته شدن یک طلبه در تهران رخ داد که به نظر تاریخدانانی مانند احمد کسروی موجد جنبش مشروطیت شد.

محمد ملکی که سابقه طولانی زندان در جمهوری اسلامی را در پرونده خود دارد اظهار عقیده کرده که "حکومت طبق یک برنامه جوانانی مثل صابر و هاله را شهید می کند" و کم نیستند ناظرانی که چنین نظری دارند و این حوادث را اجرائی شدن یک طرح از پیش اندیشیده برای از میان بردن ناراضیانی میانه رو تفسیر می کنند.

بنا به شهادت 64 زندانی اوین، هادی صابر وقتی با درد شدید سینه به بهداری زندان فرستاده می شود در بازگشت به سلول خود فریاد زده که نه تنها معالجه ای در کار نبوده که او را در بهداری زندان ضرب و شتم کرده اند. دادستان کل کشور گرچه اعتصاب عذای هدی صابر را رد کرده اما گفته این پرونده ابهام هائی دارد. خانواده صابر خواستار رسیدگی به شکایتشان از سازمان زندان ها شده اند اما فعالان حقوق بشری معتقدند تنها با نظارت بازرسان معتبر که از سوی سازمان های بین المللی اعزام شوند می توان اطمینان یافت که اطلاعات درستی منتشر می شود.

بتواره اطلاعاتی
سعید حجاریان معاون پیشین وزارت اطلاعات و تئوریسین اصلاحات که خود توسط نیروهای دست راستی ترور و فلج شده است، همزمان با قتل های جمعی دگراندیشان ایران تندروهای هوادار جمهوری اسلامی را کسانی لقب داد که بتواره هائی می سازند و بر آن اساس دست به اسلحه می برند. به نوشته وی یکی از این بتواره ها باور این نکته است که تاریخ تکرار می شود و بر این اساس می کوشند از تکرار حوادث پیشین ایران [مانند انقلاب] یا جنبش های منطقه [مانند آن چه هم اینک در خاورمیانه به راه افتاده] جلوگیری کنند.

عزت الله سحابی رییس شورای فعالان ملی مذهبی چند ماه پیش از درگذشت همزمان با دستگیری دکتر ابراهیم یزدی دبیرکل نهضت آزادی در مصاحبه ای گفت علت سخت گیری به شخصیت های ملی مذهبی، در حالی که آن ها اعتقادی به انقلاب و برکناری نظام ندارند وحشتی است که حکومت دارد. آن ها از ملی مذهبی ها می ترسند چون از میزان محبوبیتشان خبر دارند و ما را آلترناتیو می بینند.

دست کمی بخشی از سیستم اطلاعاتی کشور که به تندروهای دست راستی معروف اند برپایه چنین تصوراتی در اواخر دوران ریاست جمهوری هاشمی رفسنجانی طرح "محو روشنفکران سکولار" را با قتل سعیدی سیرجانی نویسنده و محقق ناراضی در زندان کلید زدند و بعد از آن فشار یک پارچه بر روشنفکران صاحب نام وارد آوردند. در پائیز سال 1374 ماموران وزارت اطلاعات کوشیدند 21 نویسنده و شاعر و روزنامه نگار را، هنگامی که سوار بر اتوبوسی به ارمنستان سفر می کردند، در گردنه حیران از ارتفاع به زیر اندازند. عملی که به تصادف نافرجام ماند.

سه سال بعد مجریان همان طرح ها، در حالی که به روی کار آمدن محمد خاتمی و انجام اصلاحاتی در سیستم اطلاعاتی، قدرت خود را از دست رفته می دیدند، طرح قتل چهار تن [پروانه و داریوش فروهر، محمد مختاری و محمد جعفر پوینده] را به اجرا رساندند. در اعلامیه وزارت اطلاعات ضمن اعتراف به انجام این فتل ها توسط کارمندان این وزارت خانه گفته شد آن ها "خودسرانه" بدین کار دست زدند. نام های دیگری از میان درگذشتگان مشکوک در همان سال 77 مطرح گردید این گمانه را تقویت کرد که فهرست بلندتر از آن چهار نفر بوده، دست کم محمد شریف و احمد میرعلائی و پیروز دوانی نیز از زمره همین افراد به حساب آمدند.

با فاش شدن ماجرای قتل های زنجیره ای، سعید اسلامی [امامی] قائم مقام پیشین وزارت اطلاعات به عنوان نفر اول آن گروه خودسر دستگیر شد. او عامل اصلی قتل سعیدی سیرجانی در زندان بود که خود در یک سخنرانی عمومی به این کار اعتراف کرد. سعید امامی چنان که اعلام شده است در زندان خودکشی کرد اما هوادارانش ادعا کرده اند که وی به دست گروه دیگری در زندان جمهوری اسلامی به قتل رسیده است.

یک سال بعد گروه های همفکر با عاملان قتل های زنجیره ای، با ترور سعید حجاریان مشاور توسعه رییس جمهور که به او تئوریسین اصلاحات لقب می دادند گردونه را به حرکت آوردند. در تحلیل های سیاسی کوشش برای قتل سعید حجاریان را انتقام گیری و پاسخ به "قتل سعید امامی" اعلام کنند. سعید عسگر عامل ترور حجاریان هرگز از عمل خود ابراز ندامت نکرد و بعد از مدت کوتاهی هم از زندان نجات یافت.

نجات یافتگان و کشته شدگان نامدار
در سال های پایانی دولت اصلاحات، و در حالی که انبوه اصلاح طلبان در زندان بودند دو تن از پرسروصدا ترین این زندانیان که دست به اعتصاب غذا زده بودند درست در زمانی که به خطر مرگ نزدیک می شدند با شرایطی از زندان آزاد شدند و مدتی بعد امکان یافتند که از کشور هم خارج شوند محسن سازگارا و اکبر گنجی در چند سالی که از آمریکا به مبارزه با جمهوری اسلامی مشغولند کمتر از دوران اعتصاب غذا و شرایط زندان خود گفته و نوشته اند.

اما پر صداترین قتل های در زندان های جمهوری اسلامی مربوط به کشته شدن زهرا کاظمی عکاس خبرنگار ایرانی – کانادائی بود که هنگام عکس برداری از خانواده زندانیان سیاسی در جلو محوطه زندان اوین به دستور سعید مرتضوی دادستان تهران دستگیر شد و چند ساعت بعد توسط مرتضوی و دو مامور زندان بازجوئی می شد و آزار بسیار دیده بود. فردای آن روز جسد وی در حالی که به نظر پزشک قانونی جسمی سخت به سرش خورده بود، درگذشت.

انعکاس جهانی ماجرای قتل زهرا کاظمی در زندان اوین و در حالی که با حضور اصلاح طلبان در مجلس، موضوع آن در جلسه علنی قوه مقننه هم مطرح شد و نام سعید مرتضوی دادستان وقت تهران به عنوان عامل اصلی به میان آمد، از جمله ترورهای پرهزینه ای بود که به حساب جمهوری اسلامی نوشته شد. این ماجرا به جز تیرگی شدید روابط ایران و کانادا، به پایمردی دولت اوتاوا جریان تازه ای به محکومیت های جمهوری اسلامی در مجامع بین المللی داد اما دادگاهی که برای محاکمه عاملان این ماجرا تشکیل شد، اما عاملی معرفی نشد و عقوبتی در کار نبود.

با شکست اصلاح طلبان در انتخابات 1384 خبرهای جسته و گریخته حکایت داشت که تندروهای سیستم اطلاعاتی که گاه از آنان به عنوان "نیروهای خودسر" یا "اطلاعات موازی" یاد می شد به کار سابق خود بازگشته اند. خبری که هیچ گاه به طور رسمی تائید نشد اما زندانیان سیاسی سال های اخیر فاش کرده اند که همان چهره هایی که در جریان رسیدگی به قتل های زنجیره ای برکنار و حتی زندانی شده بودند، به کار خود بازگشته اند و دوباره زندانبانی و بازجوئی فعالان سیاسی و اجتماعی را به عهده گرفته اند.

بعد از آن ماجرا و همزمان با اعتراض های گسترده مردم به تقلب در انتخابات که از خرداد 1388 آغاز شد، افشاگری های اینترنتی عکس و تفصیلات برخی از زندانبانان و بازجویان آشنا برای فعالان سیاسی را هنگام تیراندازی به مردم در هنگام تظاهرات آرام خیابانی نشان می داد. اما حادثه بزرگ تر زمانی بود که پرده از بازداشتگاه کهریزک و کشته شدگان در آن جا برداشته شد.

پرونده تجاوز و کشتار در کهریزک زندان غیراستاندارد جنوب تهران که در زمانی پنج هزار نفر از تظاهر کنندگان تهرانی را در خود گرد آورد هیچ گاه با تائید دستگاه های حکومت روبرو نشده بود تا زمانی که رهبر جمهوری اسلامی فرمان تعطیل آن را صادر کرد اما همچنان سعید مرتضوی و سردار رادان فرمانده نیروی انتظامی تهران و بخشی از فرماندهان نظامی بر سر مسئولیت اعزام زندانیان به اردوگاه مرگ اختلاف یافتند و سرانجام این پرونده هم به جائی نرسید و سعید مرتضوی که به عنوان متهم شماره یک از وی یاد می شد توسط رییس جمهور به سمت دبیر ستاد مبارزه با قاچاق کالا و ارز منصوب شد.

فدراسیون بین المللی جامعه های حقوق بشر در آخرین اعلامیه خود از گروهی از فعالان سیاسی ناراضی که در زندان ها و بازداشتگاه های ایران جان باخته اند یاد کرده است که از میان آن ها این عده، بعد از بازگشت جناح راست به دستگاه اجرائی و در طول ریاست جمهوری محمود احمدی نژاد کشته شده اند: اکبر محمدی، ۱۳۸۵، زندان اوين؛ ولی الله فيض محمدی، شهريور ۱۳۸۵ زندان اوين؛ زهرا بنی يعقوب، مهر ۱۳۸۶ بازداشتگاه بسیج همدان؛ ابراهيم لطف اللهی، دی ۱۳۸۶ زندان سنندج؛ عبدالرضا رجبی، مهر ۱۳۸۷، زندان رجايی شهر؛ امير حسين حشمت ساران، اسفند ۱۳۸۷ زندان رجايی شهر، اميدرضا ميرصيافی، فروردين ،۱۳۸۸ ، زندان اوين؛ امير جوادی فر، محسن روح الامينی و محمد کامرانی، تابستان ۱۳۸۸ در بازداشتگاه کهريزک و غلامرضا بيات، مرداد ۱۳۸۹، بازداشتگاهی در کامياران.

مرگ های مشهور در زندان
با بررسی تاریخچه مرگ های سیاسی در زندان بعد از اعدام های دهه شصت که فهرست بلند بالائی از اعدام یا کشته شدگان موجود است نام های مشهوری وجود دارد که هرگز راز مرگ آن ها گشوده نشده است، از آن جمله اند شکرالله پاکنژاد، سعید سلطانپور، دکتر مظفر بقائی، حسین فردوست، سعیدی سیرجانی و آخرین آن ها هاله سحابی و هدی صابر. این ها همه کسانی هستند که حکمی برای اعدامشان وجود نداشته و هرگز معلوم نشده که چگونه کشته شده اند.

محققانی از کسانی نیز به عنوان جان به در بردگان از مرگ در زندان یاد می کنند که از آن جمله اند: عباس امیرانتظام سخنگوی دولت موقت، محمد ملکی اولین رییس دانشگاه تهران، طاهر احمد زاده فعال سیاسی و استاندار اول خراسان در جمهوری اسلامی و فرج سرکوهی دبیر مجله آدینه .

اگر تاریخچه قتل های سیاسی در زندان به گذشته ها گسترش داده شود به جز ده ها تنی مانند دکتر تقی ارانی، عبدالحسین تیمورتاش، فیروز فیروز نصرت الدوله، فرخی یزدی، سردار خزعل و سردار اسعد بختیاری که در دوران رضاشاه در زندان بدون حکم دادگاه به قتل رسیدند باید از هشت تن از سران گروه های چریکی یاد کرد که در فرودین سال 1354 شبانه در تپه های اوین با گلوله ماموران مست ساواک کشته شدند و به دستور حکومت اعلام شد که هنگام فرار از زندان کشته شده اند.

شش تن از فداییان خلق بیژن جزنی، حسن ضیاظریفی، احمد جلیلی افشار، مشعوف کلانتری، عزیز سرمدی، محمد چوپان‌زاده و عباس سورکی همراه با دو مجاهد خلق مصطفی جوان خوشدل و کاظم ذوالانوار در آن ماجرا کشته شدند. گفته شد که این کشتار همزمان با تاسیس حزب رستاخیر به عنوان آغاز دوران تازه ای از حیات پادشاهی برنامه ریزی شده بود.

شیرین عبادی برنده جایزه صلح نوبل در آخرین اقدامات بین المللی خود برای جلوگیری از نقض مکرر حقوق بشر در ایران خواستار اعزام نماینده ویژه ای برای بررسی وضعیت حقوق بشر در ایران شد که بخش عمده ای از کار این نماینده که هنوز جمهوری اسلامی با آن موافقت نکرده باید رسیدگی به پرونده مرگ های مشکوک زندانیان باشد.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, June 14, 2011

یک خاطره از دیروز


کار درخشان توکا نیستانی عدالت

این متن را یکی از دوستانم نوشته با اطمینان به صحتش بخوانید. برایم تکان دهنده بود.:
نشستم توی آژانس. راننده‌ی آژانس پیرمرد آفتاب‌خورده‌ای بود و بی‌حوصله. روی صندلی جلوی ماشینش یک مجله بود با عکس سحابی روی جلدش. تازه راه افتاده بودیم که ازم پرسید انگلیسی بلد هستی؟ گفتم بله. گفت می توانی برایم این اس‌ام‌اس بخوانی؟ گوشی‌اش را داد دستم. نگاه مسج‌اش کردم و شروع کردم متن را خواندن. خبر مراسم ختم شهید صابر را نوشته بود که کجا و چه ساعتی برگزار می‌شود و بعد یک عالمه در مدح صابر و ذم حکومت و از بین رفتن ظلم و پایداری هدا صابر نوشته بود.

اس‌ام‌اس طولانی بود و پینگلیش. آخرهای مسیج را دو تا یکی خواندم و از سر باز کنی. توی دلم می‌گفتم یک اس‌ام‌اس سند تو آل بوده و این بنده‌ی خدا چه می‌داند کی مرده و چه اتفاقاتی افتاده. موبایل را که پس اش دادم گفت هدا در اعتراض به مرگ هاله، دختر سحابی اعتصاب غذا کرده بود و مرد. گفتم بله. خبر دارم.

گفت روز تشییع جنازه‌ی سحابی من آن جا بودم و بعد شروع کرد ماجرای هاله را تعریف کردن. خم شدم جلو. یکهو برگشت گفت پسر من هم با هدا صابر اعتصاب غذا کرده بود. شوکه شدم. گفتم شما پدر امیرخسرو دلیرثانی هستید؟ برگشت طرفم و پرسید پسرش را از کجا می‌شناسم؟ و بعد من برایش گفتم که نامه‌شان را خوانده‌ام و اتفاقاً آدم‌های زیادی هستند که این دو روز نگران پسرش بوده‌اند. گفت امروز صبح ملاقات بوده. پسر ِ امیرخسرو را نبرده و این‌بار گذاشته مهد کودک. گفت پسرش نزدیک به ده کیلو وزن کم کرده. بعد گریه‌اش گرفت. گفت که صورتش فقط استخوان و پوست شده. گفت رفتم ازش خواستم اعتصاب غذایش را بشکند. گریه‌ام گرفته بود. پرسیدم قول داد که بشکند؟ گفت آره. و تکیده بوده از مرگ هدا صابر. و گفتم دیروز خیلی‌ها لباس سیاه پوشیده بودند توی خیابان. گفت خودم آن‌جا بودم. خیابان ولیعصر بودم. دیدم.

آن‌قدر از اتفاق غیرمنتظره و دیدن پدر امیرخسرو شوکه بودم که دست و پایم را گم کرده بودم. بهش گفتم آقای دلیرثانی. این دوشنبه که رفتید ملاقات، بهش بگویید ما خیلی آدم هستیم این بیرون که هستیم. فراموش نمی‌کنیم. تنها هم نمی‌گذاریم. به پسرتان بگویید. رسیده بودیم و باید پیاده می‌شدم. حاضر نمی‌شد کرایه را بگیرد. اصرار می‌کرد که مهمانش باشم و می‌گفت همین‌که این صحبت‌ها بین‌مان شده برایش کلی ارزش دارد. من شرمنده‌ی قضاوت خودم بودم و به زور کرایه را حساب کردم و با بغض پیاده شدم و بعد دلم ماند توی ماشین پیرمردی که نوه‌اش را نبرد ملاقات پسرش که نکند پدرش را تکیده و لاغر ببینید...

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, June 7, 2011

کجا بودند نخبگان در پانزده خرداد


جوانی که سال‌ها بعد از واقعه پانزده خرداد زاده شده، همزمان با چهل و هشتمین سالروز می پرسد چرا رژیم شاه توانست آن زمان بحران را مهار کند اما پانزده سال بعد نتوانست با این همه که همه می گویند کشور پیشرفت کرده بود و داشت به جوامع پیشرفته نزدیک می شد. جوان با این مقدمه شروع کرد به برشمردن آن چه در فیلم ها دیده یا از بزرگ‌ترها شنیده بود. پاسخش را به طعنه چنین دادم: به همان دلیل که امروز روشنفکران، از جانب بخشی از مردم، عامل وقوع انقلاب و مقصر شناخته می شوند. جوان چهره در هم کشید یعنی که این به آن چه مربوط.


ساده و آسان گفتم برایش که به گمانم رژیم پادشاهی در بخش عمده ای از ربع آخر عمر خود، طبقه محروم را مطیع و همراه خود داشت. این را خود شهادت می دهم که به مقتضای حرفه‌ام روستاها و مناطق دور را دیده و واکنش‌های مردم را از نزدیک ثبت کرده بودم. قبول ندارید، حکایت چریک های جان فدا را بشنوید که چهره در هم می کشیدند وقتی می دیدند در روستائی دور، عکس شاه و همسرش بر دیوار خانه های فقیر و متروک است، یا گاه از تأثر می گریستند وقتی می دیدند مردم ساده چه آسان باور کرده بودند که این‌ها "خرابکار"ند و گاه از ژاندارم‌ها برای گیرانداختنشان، بیشتر تحرک نشان می دادند. تلخ است اما واقعیت دارد.

پس اگر بخواهیم همه پیچیدگی ها را از موضوع دور کنیم و جزئیات را نادیده بگیریم و فقط احتمالات بزرگ تر و قطعی تر را در نظر آوریم باید بگوئیم در پانزده خرداد سال ۴۲ حکومت پادشاهی، نخبگان را علیه خود نداشت. اما در سال ۵۷ نخبگان با آن حکومت نبودند، نخبگان که اعم اند از روشنفکران و تکنوکرات ها، تحصیل کرده ها و به تجربه، برجسته گشته ها.

در سال ۳۹ یعنی سه سال قبل از پانزده خرداد، همزمان با تولد ولیعهدی برای تاج و تخت، مردم شهری نشان دادند که خواستار و علاقه مند پادشاه اند. آنان از شهرهای دیگر آمده و دست‌افشان به در بیمارستان مادر، نزدیک گودهای هنوز خراب نشده جنوب شهر، رسیده بودند، همان جائی که انتظاماتش به دست طیب حاج رضائی بود که نوچه هایش در این جشن از شهربانی فعال تر بودند. اصلاحات شاه هم تا اندازه زیادی باور شده بود. به جز دین باوران تندرو و انقلابی و گروه های چپ، دیگران برابر دولت اسدالله علم نایستادند در خرداد ۴۲، و دیدیم که حکومت هم جز همان طیب حاج رضائی و یارش کسی را اعدام نکرد و تندتر کارش با مسبب آن ماجرا، آیت الله خمینی، و آیت الله طباطبائی قمی تبعید بود. یکی به بورسا و یکی به کرج. البته در درگیری های پیشوای ورامین و بازار تهران چندین تن کشته شدند و صد نفری هم دستگیر .

در آن واقعه کسانی از سیاست پیشه‌گان همچون مظفر بقائی و گروه نهضت آزادی و دیگر ملیون به زندان افتادند. اما نه بقائی در آن زندان به مرگی مشکوک دچار آمد، نه سران نهضت آزادی ـ چنان که خود شهادت داده اند ـ به اندازه دورانی که خود در ساختنش سهم اساسی داشتند زجر کشیدند. عزت سحابی هم در پایان آن زندان جهت خود گم نکرد و چنانش نکردند که از شناخت فرزند باز ماند. ماجرای اعدام چند تن از هیأت مؤتلفه اسلامی و حکم اعدام رییس یک گروه دیگر از مبارزان مسلمان یک سال و نیم بعد، و بعد از ترور نخست وزیر توسط این گروه ها، رخ داد.

تا ترکی خورد حکومت
خلاصه این که در پانزده خرداد، نخبگان، حتی آن بخش که در درون دولت علم بودند، با تندروی و رگبار مسلسل مخالف بودند اما کسی از آنان ، و نه علمای بلاد، به تبعید محترمانه آیت الله اعتراضی نکرد، روشنفکران هم که هیچ. اما در طول سال ۵۷ به جز این بود. نخبگان کشور مخالف رژیم بودند، ناراضی بودند. با اندک ترکی که حکومت خورد، این بخش نارضایتی خود را آشکار کرد و آزادی خواست. مدتی گذشت تا آیت الله از عراق اعلامیه داد و مردم آن را شنیدند، گرچه هنوز قم در خواب بود و خیال تحرک نداشت. طلاب و توده روستائی که بر حسب تقلید از آیت الله خمینی تکلیف خود را شرکت در اعتراضات دیدند، سه ماه آخر به میدان آمدند. گروه های سیاسی چپ کمی دیرتر حتی. پیش از آنان نویسندگان، روزنامه نگاران، وکیلان دادگستری، دانشجویان، پزشکان و تحصیلکرده ها از ناراضیان به حساب می آمدند. غلط ‌تر گمانه زنی ها آن است که تصور می کنند انقلاب از جنوب تهران و از حلبی آبادها آغاز شد، که نشد.

در میانه سال ۵۷ زمانی که جورج بال، دیپلومات سپیدمو و با تجربه آمریکائی، در سفری حقیقت یاب به تهران آمد تا رأی و نظرهای نخبگان را دست اول بشنود، در پژوهشکده ای گردهمایی شد. نویسنده این متن، خود دید و شنید که کس از اهل تفکر و قلم از رژیم دفاع نکرد و کس رضایتی ننمود. جورج بال در گزارشش به کارتر به درستی نوشت که در شهر راضی ندیدم. و مقصودش حاشیه نشینان شهرها و حلبی آبادها نبود البته.

در همان زمان و شاید چند ماهی جلوتر، در یک میهمانی برای ازدواج فرزند یکی از مهندسان عالی مقام نفت، چند وزیر نام‌آور با ژنرالی که به او ژنرال پنج درصد لقب داده بودند همراه با هویدا که در آن زمان وزیر دربار بود، دایره ای ساخته بودند؛ سخن از نارضایتی دانشجویان بود که در سالگرد شانزده آذر شیشه شکسته و شعار داده بودند. همه و از جمله ژنرال معتقد بودند معترضان و منتقدان حق دارند و شرایط عمومی کشور خوب و به سامان نیست. . در پایان این شب روزنامه نگار جوانی از امیرعباس هویدا پرسید: "پس این دستگاه روی موافقت چه کسی استوار است. چه کسی مسئول نارضایتی هاست"، وی پاسخ داد: "سرت بوی قورمه سبزی گرفته".

راستش این بود که بوی قورمه سبزی در همه سرها پیچیده بود. مدت ها بود فغان شاه و ملکه وی از غمگینی ترانه ها بلند بود، از نمایش مدام فقر و نقاط فقیرنشین در فیلم ها گله‌مند بودند، از این که قصه ها و شعرها همه از ظلم است و فغان در ایهام، و در نهایت دور از چشم بازبینان، شکایت داشتند. اما در جشن تولد ولیعهد سیزده ساله حتی، هم میزبان و هم آواز خوانان جز همان ترانه ها را نمی‌خواندند. شاعران نگران این که رستم و کاوه ای یافت نشد، و از خدا اسکندری طلب می کردند و نوید به راه افتادن سیل از توپخانه می دادند. مجسمه محبوب شهر "هیچ" تناولی بود و کاردهای آویخته مرتضی ممیز در سرسرای انجمن ایران و آمریکا خبر از واقعه ای می داد. این ها حال شهر را نشان می دادند، انقلاب از آسمان نرسید که . آن ها که می دانستند، راز گنج دره جنی را می‌گشودند. ترانه، اعتراض بود، شعر، صدای انقلاب بود، فقط قصه هائی خوانده می شد که قهرمانش ضد ظلم بود و تنها فیلمی گل می کرد که قیصری عدل آئین داشت، و تنها مقاله ای به دل ها می نشست که گوشه ای، طعنه ای و عتابی به شرایط داشت. بسیاری از آن چه را مردم در خیال ساختند هرگز مجله توفیق، تا توقیف نشده بود هم، ننوشت.

سانسور دیدنی
در آن احوال، سانسور را همگان می دیدند و آزار بازبینان کارمند مسلک را روشنفکران می چشیدند و در بین سطور خود به مردم منتقل می کردند. اما از چشم و گوش همه پنهان بود که پادشاه، سالی که برای نخست بار بانویش هم در کنارش بود، در کنفرانس انقلاب آموزشی رامسر رو به شوهر خواهرش، وزیر فرهنگ و هنر ابد مدت فریاد کشید: "بر اساس کدام قانون و کدام آئین‌نامه کتاب ها را سانسور می کنید و مردم را آزار می دهید"، و بعد به عتاب گفت: "فکر می کنید نمی دانم کتاب هائی که با روزنامه جلد می شوند در کلاس های دانشگاه ها و زیر عبای آخوندها دست به دست می چرخد. اما این ها که در مسئولیت شما نیست". از این دست گفته ها در جلسات دربسته فراوان بود، اما خبری از آن ها به مردم نمی رسید. در همان رامسر هم، غروب همان روز تحلیل این بود که ذات همایونی از تأخیر آقای پهلبد در ورود به جلسه عصبانی اند. یعنی به محتوای حرفش توجهی نکنید. سه روز پیش که سخن رهبر جمهوری اسلامی را شنیدم که گفت "نباید امنیت کسی که برانداز نیست ولی با تفکر سیاسی ما مخالف است، سلب شود"، باز به گمان کسانی هستند که تفسیر کنند چنان که این جمله در دماغ کارگزاران حکومت نپیچد.

اصل سخن من این است که اصلاحات شاه، روستائیان را صاحب زمین کرده بود. کسی از آن ها نمی خواست در عوض، تولیدات کشاورزی را افزون کند، پس جوانانشان راهی شهر ها بودند. گیرنده های تلویزیون داشت کم کمک و شاید به سرعت می رسید و تصویرهای قشنگ به خانه های کوچک می برد. برق داشت می رسید و اگر نه رادیو، ضبط صوت های کوچک و قابل حمل، همان موسیقی غم آور را در کومه ها و مزرعه ها و قهوه خانه روستا پخش می کرد. یخچال در کاروان های کوچ ظاهر شده بود. کارگران با یک تصمیم شبانه شاه در سود کارخانجاتی که به زحمتی ساخته شده بود سهیم شدند، چندان سهیم که صاحبان کارخانه ها داشتند پا به فرار می گذاشتند. تغذیه رایگان در مدارس، ساخت مدارس در هر گوشه، رساندن برق به گوشه های کشوری که تا بیست سال قبلش تنها وسیله روشنائی در پایتختش هم چراغ زنبوری بود. سپاه دانش و سپاه ترویج و آبادانی اگر برای رفاه مردم عادی نبود، برای که بود.

اکثریت دویست هزار دانشجوی خارج از کشور از طبقه مرفه نبودند. آن ها در محل های تحصیلشان از آبرومندترین و مرفه ترین دانشجویان بودند. هم بورس تحصیل در خارج گشاده‌دستانه بود و هم امکان دریافت بلیت رایگان هواپیما و پنج هزار دلار کمک هزینه برای سفرهای تابستانی به کشور تا دیارشان از یاد نرود. اما ناراضی بودند. چون چشمشان به دست روشنفکران و نخبگانی بود که کتاب هایشان را می خواندند و از دردشان با خبر می شدند.

حتی زهرا خانم
زهرا خانم که اوایل انقلاب در خیابان های تهران گل کرد و به سرعت شد سردسته لباس شخصی ها و دسته‌جات جلسه به هم زن، همان نقش که بعدها به حسین الله کرم و مسعود ده نمکی و حاج بخشی رسید، وقتی علیه من به قوه قضاییه شکایت کرده بود و در دادگاه بودیم برای همگان شرح داد که حتی چهارم آبان همان سال ۵۷ هم سالروز تولد شاه را در خانه شان در امامزاده معصوم چراغان کرده است. و گفت که روز سیزده آبان در دانشگاه تهران ـ محل کار زن ملایری بی بهره از سواد ـ از دیدن گاردی ها تکان خورده و شبش همسایه ای او را از فتوای مرجع عالیقدرش با خبر کرده و صبح چهارده آبان ۵۷ ماده تاریخ ورودش به جرگه انقلابیون بود.

این همه گفتم تا گفته باشم این تصور امروزی حکومت که توده با ماست، چه باکمان از مشتی روشنفکرنمای مخالف‌خوان، به این دلیل ساده نادرست است که همان استدلال شاه و ساواک اوست در سال های آخر حیات آن نظام. بخوانید روزنامه های سال های پنجاه را. قرار گرفتن جمهوری اسلامی در همان نقطه ای که نظام پادشاهی بعد از سال ۵۳ در آن قرار داشت افتخار کیست. و این همان سالی است که همچو امروز، فوران بهای نفت همه عیب های هر چند کوچک را بزرگ کرده بود. نه مانند احمدی نژاد در جمع روستائی قرچک، بلکه در قلب لندن شاه گفت "ما مدیریت جهان را می خواهیم و به دست می آوریم، دلیلی ندارد مشتی سرمایه دار تحت نفوذ یهودی ها بر همه چیز جهان حاکم شوند" ـ او مانند امروزیان حتی صهیونیست نگفت، صریح گفت یهودی ها قدرت را همه جا قبضه کرده اند در غرب. نه دست‌بسته و بی زبان در مقابل خبرنگاران از پیش تحبیب یا تهدید شده، بلکه با غرور در مقابل کسی مانند اوریانا فالاچی و دیوید فراست، شاه گفت "شما چشم آبی ها باید از ما حکومتداری یاد بگیرید". آقای احمدی نژاد مستظهر به پشتیانی ملت فقیر، یک صد آخرین شاه ضد غربی و ضد روشنفکر نیست.

نخبگان از آن رو نقطه اصلی غضب حکومت پیشین و حالیه هستند و از سوی پیشمرگ های هر دو نظام "دشمن بیگانه پرست" خوانده می شوند که افشاگرند. از آن رو که می دانند و می گویند و یاد مردم می دهند که قدرتمداران صاحبان اصلی کشور نیستند بلکه ماموریتشان عاریتی است، میزبان، دیگری است. هر دو حکومت تصورشان این بود و هست که با تکیه به تائیدی که از توده های محروم می شنوند و می بینند، با استناد به شور و خوش‌باشی روستائیان، وقت سفر حکومتگران، می توانند بی دردسر "خدمت" کنند و دعای مردم را بدرقه راه خود سازند. به گمانشان بود و هست که فقط این یک مشت روشنفکر مدعی هستند که نمی گذارند رویاهای شیرین تعبیر شود. نادرستی این تصور وقتی بر قدرت آشکار می شود که معمولا دیر شده است. در قدرت و حکومت چیزی هست که از یاد متوهم ها می برد که توده ساده و قانع و نجیب به تنهایی متکای خوبی نیست. جامعه ایران در عمق خود با همه محافظه کاری که نشان می دهد، زیرک تر از آن است که صدای نخبگان خود را نشنود.

اینک کجا رسیده کار
ظرف سی سال لایه متوسط شهری و دانشجویان و جوانان تحصیل کرده دست کم چهار برابر شده‌اند. آنان در دوران انقلاب هم که اندک بودند جامعه را به دنبال خود کشاندند، امروز که جای خود دارد. و روزی که بر این اساس تکانی بخورد همه را متعجب خواهد کرد. حکومت شاه در اوج بود وقتی در بلا افتاد. زمانی بود که گمان می برد میلیون ها دعاگو دارد، چه نیازش به این چند نق نق زن به قول پادشاه "[...]تل‌لک‌توئل". قدرت از یادها می برد که این چند صد، در اصل چند ده میلیون اند. چرا که تنها مشغله شان غمخواری و آینه داری دردهای مردم است، که نیما سرود:

غم این خفته چند خواب در چشم ترم می شکند


و یک تفاوت عمده هم میان دو حکومت هست؛ هر دو حکومت چون در برابر خود روشنفکران و نخبگان را ناراضی و مخالف دیدند و می بینند، دست به کیسه برده و به سودای فرهنگ‌سازی برآمده اند. به سودای شبه فرهنگ سازی. با یک تفاوت که نظام پیشین هزینه ها کرد برای جلب، حکومت فعلی بنا به مأموریتی که دارد هزینه ها می کند برای دفع، برای زندان، برای سر به نیست کردن. اما طرفه آن که ماشین شبه فرهنگ‌سازی حکومتی در هر دو مورد ناموفق است. حکومت مدرن که مدرنیزم را تبلیغ می کرد و می خواست، با آن همه هزینه جامعه را مذهبی کرد. حکومت موجود میلیاردها هر سال هزینه می کند که دیندار بپروراند و شاعر و قصه‌نویس بزرگ اسلامی بسازد.

در سی سال گذشته جز چند تن که اینک یا آواره اند در تبعید یا گوشه زندان، بلند آوازه ای تربیت نشده که همدل و هم‌رأی حکومت موجود باشد. جمهوری اسلامی در راه ساختن تمدنی تازه و تبدیل ایران به قدرت بزرگ شیعی منطقه، خود را ذوق ملی گرائی محروم کرده اند. حالا یک گروه به خیال عبث برآمده اند که این خلأ را پر کنند و از پشت اتاق احمدی نژاد فرهنگ ایرانی را صلا دهند.

اینک به آمار وزارت ارشاد نگاه کنید که می گوید چه خرج ها از بودجه بادآورده نفت می شود و هزار هزار کتاب که در جلدهای زرین خریداری می شود و راهی این گوشه و آن گوشه کشور. به عکس های آمده از نمایشگاه هر ساله کتاب تهران بنگرید و به هیأت خریدارانی که برخی کتاب ها را چون متکا زیر سر نهاده و خفته اند. کیست که نداند که این کتاب ها خوانده نمی شود. باز مردم در پی آن جلد سفید ها هستند که غیرمجازست. این نخبگان را، حتی اگر هیچ نگویند نمی توان در کنار و موافق شرایط امروز کشور دید.

وقتی نخبگان دل با حکومت ندارند، یعنی چیزی هست در میان رابطه مردم و حکومت. یعنی استخوانی هست در گلو. این استخوان را حکومت ها برکندن نمی توانند. با کشتن و راندن نخبگان فقط استخوان را فرومی دهند و کار گلو را دشوارتر می کنند. حکومتگران تا خود را میهمانان این سفره ندانند و تا متوهم باشند که صاحب خانه اند، با وجود تملق های مدام خود به خلق، چندان که به فرزندان این مردم سخت بگیرند و جان بستانند و فرمان برانند، خانه در تار عنکبوت ساخته اند.

به یاد و خاطره عزت
این روایت را به مهندس سحابی و فرزند دلبندش هاله تقدیم می دارم چرا که اول بار در اتاق ۵ بند ۳۲۵ اوین این ها را بازگفتم . دکتر لطیف صفری و عماد باقی و محمود شمس هم بودند، مهندس در پایان با همان دل امیدوارش وارد شد و نکته را در آن دید که این روایت راه عبور را می بندد. باید روزنه ای از امید دید. باید روی سخن را با نخبگان گرفت. آن ها صاحبان اصلی و مادران واقعی هستند، باید از دادن راه عبور به خشونت برحذرشان داد. باید به مدارا دعوتشان کرد.

افسوس بر ما و امیدواران که نمی مانند تا ما را چونان خود امیدوار دارند. یادشان خرم.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Friday, June 3, 2011

تا بدانی عمر پوپولیسم چقدرست


کسانی که تصور می‌کنند با سرکوب و اختناق، دولت و حکومت موفق شده‌اند، فقط این عکس را مقایسه کنند با صحنه هائی که تا همین اواخر آفریده می‌شد وقتی که احمدی‌نژاد به سفرهای استانی می‌رفت. هر هفته با اتومبیل هائی پر از اسکناس رفت به این گوشه و آن گوشه. حالا این عکس آخرین سفر استانی است که حتی جرات نکرده از اتومبیل پیاده شود. و عده‌ای شده‌اند حقوق بگیر در خبرگزاری و روزنامه‌های دولتی تا با جملات بی‌معنای مبالغه آمیز مانند «سپاس مردم قم از احمدی‌نژاد» گزارش را با عکس هائی از وی در حلقه محافظان و کارمندان منتشر کنند.

کسانی که کارشان تحقیق است می‌توانند به این خبر توجه کنند که در جریان مبارزات انتخاباتی ۱۳۸۴ او فاصله فرودگاه اصفهان تا مسجد محل سخنرانی‌اش را با سه ساعت معطلی پیمود. نوشتند هفتاد هزار نفر به استقبالش رفته بودند که بعد از سال‌ها فقط با استقبالی که از آقای خاتمی می‌شد قابل مقایسه بود. بعد از انتخابش به ریاست جمهوری هر سفر استانی که رفت جمعیت استقبال کننده قابل اعتنا و فراوان بودند. این روند تا پایان سال ۱۳۸۷ ادامه داشت، بعد از آن ساختگی بود و با کمک وزارت آموزش و پرورش و بسیج جمعیت آورده شد. کم کمک به صحنه هائی رسید مثلا در مشهد که با هیچ ترفندی پنهان شدنی نبود که تعداد محافظانش از بیست گذشته و مردم آورده شده‌اند تا فقط از دور، دوربین‌ها را پرکنند.

بعد از انتخابات ۸۸ و‌‌ همان حوادث که به فتنه شباهت‌گذاری شده، حتی قبل از اینکه اختلافات معلوم شود و سپاه رسماً در مقابل او بایستد، دیگر سفرهای استانی رونق سابق را نداشت سهل است در هر سفر چند نفری دستگیر شدند. این در حالی بود که سفر اخیر قم به شهادت مردم آن شهر مانند حکومت نظامی بود و نگرانی از انداختن سنگی و آجری چنان شدید که ناگزیر اصلاً وی را به میان مردم نبردند.

روند کاهش مدام داشت تا این عکس که متعلق به هفته قبل است و نشان می‌دهد که دیگر جمعیتی نیست و رییس از داخل اتومبیل که هشت ده اتومبیل اسکورت محافظان مشایعتش می‌کنند به بازدید سد یا آب بند آمده است.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook