بچه ها متشکریم
تیم فوتبال امید ایران به سختی به عراق باخت. قلب ها شکست. دوستداران فوتبال گریستند و تلفن های صدا و سیما اشغال شد از ناسزاها. باید منتظر ماند که فردا روزنامه های ورزشی چه می کنند. اما جای آن دارد که از تیم و فوتبالیست های امید متشکر باشیم . می پرسید چه جای شکر؟
اگر بازی را برده بودند امیدهای جوان، خبرش دستمایه فریب مردمی می شد که دارند آهسته آهسته از رازهای نهان با خبر می شوند و معنای آمار دولتی و شرح موفقیت ها را در می یابند. چرا باید هیزم این آتش می شدند ورزشکاران جوان ما.
ببینید کشور را چه مه غلیظی فراگرفته است. به گفته های هیچ والامقامی اعتماد نیست، دین که پشتوانه هزاران ساله بوده است ملعبه کسانی قرار گرفته که قدرت را جدی گرفته اند و نه فقط قدرت را که خود را ، و نه فقط خود را که تاثیرگذاری خود را. سرنوشت هفتاد میلیون نفر را به بازی گرفته اند. هفتاد نفری که گناهشان سادگی و اعتمادشان است، و حاصلش هم سرخوردگی هر نسل.
نگاه کنید که دو بار جهش بهای نفت، دیگر جوامع کوچک و میکروسکپی را به کجا رسانده و با ما چه کرده است. با این بالا نشنیان چه کرد و بر سر ملک چه آورد. یک بار در دهه هفتاد، پادشاه سابق که بهترین روابط را با جهانیان داشت، وقتی در حساب های بانکی کشور چهارده میلیارد دلار پول دید - همان کشوری که سال قبلش برای تامین ده در صد بودجه یک میلیاردی خود مشکل ها داشت و به هر در زده و التماس ها کرده بود – دیگر خدا را بندگی نمی توانست. این منهم طاووس علیین شده، چنین بود که فرمان ها داد از چپ و راست، خرید ها فرمود از چین و ماچین و از آن مهم تر دست در جیب بالای کت طعنه ها زد به عالم و گرفتار احلام، به جهان دستور داد که جا باز کند برای ایران در میان پنج قدرت بزرگ. در هر مصاحبه بد گفت به یهودیان، بلوندها و چشم آبی ها. پند و اندرزها فرمود و سر آخر گفت شما چشم آبی ها بیائید تا حکومتداری یادتان بدهم.
دفعه اول خطا بود اما بار دوم تراژدی است که بعد از سی سال کسی که زیب شلوارش را جلو دوربین می بندند باز همان رجزها را پیشه کرد. این بار خواستار شرکت در مدیریت جهانی شدن فقط می توانست تلخندی بر چهره مخاطبان بنشاند.
به ادعای خود نفت را بشکه ای 120 دلار فروخته اند و در پنج سال به اندازه نود و پنج سال تاریخ حراج نفت ایران پول پیدا کرده اند، باز همان جنون به سرشان افتاده است. چون که تاریخ نمی خوانند. چون که می توان دروغ را پیرایه بست و آراست و به مردم ساده دل فروخت. چون می توان بخش عظیمی از این پول هنگفت را که سرمایه نسل هاست میان دست و پا ریخت و باباعلی ساده را که اقتصاد نمی داند و اصلا جز باغبانی سوادی ندارد دست به دعا کرد که جهیزیه نرگس فراهم شد. باباعلی چه می داند که تا نرگس به سن عقد برسد آن دستمال بسته ای که زیر رختخواب پیچ پنهان کرده آب می شود و با آن یک طبق چوبی هم نمی توان خرید . بابا علی از تورم چه خبر دارد.
در یک دغلکاری بزرگ که حتی دغلکاران سنتی تحملش نمی توانند کرد، شعبده و طلسمی به کار افتاده، که تنها دلیل ماندگاریش کارآمدی سیستم زندان درمانی است. چنین است که باز از یک فرصت تاریخی در کف ملت ایران افسوس ماند. فرصتی تاریخ از دست ملت ایران رفت. آن فرصت چهل سال قبل رفت و جز حسرت و مقداری داستان های گاه اغراق شده و اختلاف بر سر این که اعلیحضرت خبر داشتند یا نداشتند، چیزی برجا نگذاشت.
و چون این مجموعه برابر چشم قرار می گیرد، سئوال این است که چه کسی خوابزده را بیدار می کند. دوازده و حالا هجده نفر از زندانیان عقیدتی در زندان های کشور اعتصاب غذا کرده اند شاید خوابزدگان بیدار شوند. شاید مردم به خود آیند و پرده پندار بدرند. طلسم ریا و فریب را به آتش اندر اندازند. و درست کار قهرمانان جوان فوتبال هم در راستای همان اعتصاب غذای زندانیان است. شاید بیداری آورد.
چند جا هست که طلسم به کار نمی آید، دروغ میدان ندارد، پول هر چقدر بریزی کاری نمی کند. یکی ورزش است و دیگری هنر و هم ادبیات. میلیاردها بریز یک جنگ و صلح یا سرخ و سیاه، بینوایان، هاملت نمی توانی نوشت یا نویساند تا فخر این دوره شود، میلیارد ها بودجه بگذار – که گذاشته اند – کجاست آن که با یک بیت غزل سیمین خانم بهبهانی و بک سطر از شعرهای سپید شاملو برابری کند. تازه از راه می رسد بفرمائید سفره آماده است، همایش های گشاده دستانه و هدایای گران قیمت، سویچ خودروهائی که صله می دهند روی میز چیده شده، هزار بار هم از سیما پخشش کنید. کجاست آن ادبیات فاخر که وعده اش می دهید. کجا رفت سی سال بودجه های کلان فرهنگ سازی. و حالا کلاه از سر بردارید که هیوا یوسفی رسیده است می توانید هر روز احضارش کنید و راز کار را از او بپرسید، حالا کلاه را بالاتر بگذارید که دکتر مصطفی بادکوبه ای را به زندان کرده اید. غافل که همه تاریخ ادبیات ایران را به زندان کنید کسی غزل کذا را از بر نمی کند و هزار قصیده عسجدی و انوری را کسی به یک بیت سعدی نمی دهد. پس می توان گفت ادب از دسترس فریب بیرون است.
و دیگر ورزش است. پنج سال است کاری نیست که احمدی نژاد نکرده باشد. شاید فقط برای این بچه نرقصیده، هر چه دکتر و مهندس بچه محل و دوست و همکیسه و همریش داشته به میدان آورده. هر چه خواسته اند فراهم کرده. هممانند خود را که از سوی دیگر دنیا آمده بود لباس ورزشی پوشانده و به محل تمرین برده، شوخی ها کرده، وعده ها داده، از خزانه غیب نفت 120 دلاری گشاده دستی ها کرده، از چین و ماچین مربی آورده . سه نفر را گذاشته تا مراقب باشند کسی به همسر مربی تیم ملی نگوید روسریت را بکش پائین ضعیفه. و مراقب باشد که اگر او هوس کرد به محل کار شوهرش برود کسی نگوید ورود زن به ورزشگاه ممنوع است. اما توپ در دروازه نمی رود. چرا که توپ به فرمان دروغ و آمار غلط کاری نمی کند. با طلسم و جادو هم حالا معلوم شد که نمی توان تیم را به المپیک فرستاد.
علت اصلی این است که این کار برنامه ریزی می خواهد با ماست مالی و سرهم بندی شدنی نیست مثل استادیوم هائی است که شریکان آقای علی آبادی ساختند و وای اگر در یک زمان باران آید و مسابقه ای بزرگ در آن جا برپا باشد.
شادان از بخت باید بود چون خطر این بود که توپ گرد بچرخد، داور نبیند، تیم رقیب شب خوب نخوابید باشد و تیم امید ما راهی المپیک شوند. که اگر می شد الان گوش فلک را رجزهای آقای جوانفکر پر کرده بود. سرمقاله روزنامه دولت آماده بود که این سربلندی را با آخرین بار – سی و شش سال قبل - مقایسه کند و میان سطورش چشمکی و عشوه ای هم برای هواداران سلطنت که ما این آخوندها را انکار می کنیم وگرنه قدر خدمات اعلیجضرت را می دانیم.
غافل که یک تفاوت بزرگ بین این دو دوره هست . سی و شش سال قبل که باز صدای رجز و اغراق ما گوش فلک کر کرده بود دست کم بخشی از درآمد نفت صرف ساختن افتخار شد . بنای شهباد [بگو آزادی اما نخواهش] ساخته شد، اگر فریبی بود دست کم زندان ها از اعتصاب غذا پر نبود، اگر گارد رییس جمهور [لابد قابل مقایسه با گارد جاویدان سلطنتی] موهای ریخته اش را می کاشت دست کم رییسش گوش فلک را کر نمی کرد که ساده زیستی و سلامت و بی اعتنائی به دنیا. اگر هواپیمای شهباز جت سلطنتی بود که کسی سوارش می شد و نماینده کشورش بود در بالاترین سطوح جهانی، به مردم فریب نمی فروخت که چندشم می شود از هواپیمای اختصاصی. به دروغ فرمان فروش هواپیمائی را که قبلی ها خریده بودند نمی داد تا باباعلی را بفریبد که دکتر عین ماست عین خود ماست.
در حقیقت در رجزهای چهل سال قبل یک نکته درج بود، گوینده خود دچار شده بود دروغ نمی گفت. از همین رو سرنوشتش چنان دردناک شد. شاه پیشین باور داشت به آن چه می گفت زمان نشان داد که اوهام بود، ولی این دارودسته خود می دانند که دروغ می گویند. خود آمار را پنهان می کنند. خود دستور تغییر آمار می دهند. شب ها به ریش باباعلی می خندند.
حالا پس باید گفت. متشکریم از فوتبالیست های امیدمان که ماشین فریب نشدند. هیزم اجاقی نشدند که در آن طلسم می سوزانند. اگر دلمان می سوزد از این شکست بد، اگر از خشم دندان به هم می سائیم، مخاطب مان ساق های جوان نیست که امیدند و امید می مانند. حتی مربیانشان هم از نفرین در امان اند. کار از جای دیگر خراب است. بچه ها و توپ گرد خرابی را نشانمان دادند. بچه ها متشکریم
ادامه مطلب