Thursday, June 23, 2011

سی خرداد، یک 28 مرداد دیگر


این مقاله ای است که برای صفحات سی ام سالروز سی خرداد در سایت فارسی بی بی سی نوشته ام . طرح از مانا نیستانی

در نیم قرن گذشته ایران، اگر دقیق شویم هر روز چنان است که اگر شناسنامه اش را بیرون بکشیم برای خود روزی است و در دل خود حوادثی را حمل می کند که در ساخت تاریخ مهم بوده اند. اما بعض روزها هست که تاثیرشان ماندگار شده، روزهائی که گرچه در تقویم رسمی جائی ندارند و تعطیل رسمی هم شناخته نمی شوند اما زخمی بر جان چند نسل زده اند که التیامش آسان نیست. سی خرداد سی سال قبل و 28 مرداد پنجاه و هشت سال قبل از این زمره روزها هستند.

به دوران سی و سه ساله جمهوری اسلامی نه روزی که در تقویم رسمی به عنوان روز پیروزی انقلاب اسلامی نامیده شده، نه سیزده ابان که آغاز 44 روز اشغال سفارت آمریکا در تهران است که آیت الله خمینی آن را انقلاب دوم نام نهاد و به تعبیری تاریخ جنگ سرد را دگرگون کرد، نه روزهای آغاز و پایان جنگ هشت ساله، نه روز آزادی خرمشهر و نه حتی دوم خرداد 76 که هریک گذرگاه های مهمی در تاریخ معاصر بودند، هیچ یک مانند سی ام خرداد 1360 در زندگی نسل حاضر و نسل های دیگر ایرانی اثر نگذاشتند.

آن روز
تا ظهر روز سی خرداد 1360 هوا نه گرم و نه سرد بود. به آخرین روز بهار می آمد. تابستان عجله ای نداشت تا نیمروز. صبح رفتگرها خیابان ها را جارو زده بودند و مردمی بر سر کار می رفتند. دیوارها هنوز زخمی انقلاب بود، پر از شعارهای سیاسی، هیچ رنگی دیده نمی شد و هیچ آگهی و پوستر رنگین بر دیوارهای شهر نبود. در شهرهای بزرگ، جلو دانشگاه از صبحدم گفتگو بود. ظهر مشت و لگد به کار آمد، غروب نشده صدای گلوله شهرها را پر کرد.
اما چندان که ظهر سپری شد ناگهان در تهران مردم برای دعوتی که از آن ها شده بود بیرون آمدند. تظاهر کنندگان و آنان که قرار بود برای حمایت از رییس جمهور صدائی سر دهند و اعلامیه بنی صدر هم در دست ها یا در جیب هایشان بود، به وعده گاه رسیدند. اما متن صحنه، سواره رو خیابان، را در اشغال کارناوالی دیدند از کامیون ها، اتوبوس ها، کفی ها که توسط انبوهی از موتورسواران اسکورت می شدند.

ما ساعت دو بعد از ظهر به تقاطع چهار راه کالج رسیدیم. راه برای اتومبیل در خیابان انقلاب بسته بود. سواری ها قبل از رسیدن به خیابان انقلاب [شاهرضای سابق] دور می زدند. اتوبوس ها متوقف می ماندند و دیواری می شدند برای بستن راه عبور دیگران. پیاده ها اما کم نبودند. هنوز تظاهرکنندگان همدیگر را پیدا نکرده بودند که به سمت پیاده رو رانده شدند. خشونت آشکاری در کار نبود. شعار بود و نگاه های چپ چپ ازار دهنده.

در تقاطع کالج، نزدیک قرارگاه پلیس تهران تقریبا روبروی مدرسه البرز، با دو روزنامه نگار خارجی همگام شدیم. یکی دختر جوانی الکه نام که همراه اولف پالمه نخست وزیر پیشین سوئد به تهران آمده بود، یکی اریک رولو خبرنگار لوموند که در شناسنامه حرفه ای ثبت شده "اولین خبرنگار اروپائی که با آیت الله خمینی مصاحبه کرد". زمان این مصاحبه که در نجف اتفاق افتاد به یک سال قبل از انقلاب برمی گردد.

دخترجوان بزودی اخطاری از جمعیت حزب اللهی دریافت کرد و روسری خود را محکم تر بست. اریک رولو ناگهان توسط یک طلبه سیاه ریش و تندگو شناخته شد. از او می پرسیدند رفیقت کجاست. و مقصودشان بنی صدر بود که رولو بیهوده گمان داشت هنوز رییس جمهور کشورست. طلبه به تندی به رولو گفت اگر خوب بود شماها نگهش می داشتید. و به تلخی پرسید چرا تحفه را فرستادید برای ما.

در مدت کوتاهی خود را در پیاده رو دیدیم. همه کت و شلواری ها و خانم های بی حجاب یا با روسری از گرما گره گشاده به حاشیه خیابان رانده شدند. در میدان فردوسی دیگر در متن خیابان از تظاهر کنندگان کسی نبود همه در پیاده رو متراکم شده بودیم. اما در میان خیابان غوغا بود. شعارها داشت یکدست و تند می شد. مخاطب شعارها اول فقط ابوالحسن بنی صدر بود اما کم کم تمام کسانی که ضد ولی فقیه نامیده می شدند هدف قرار گرفتند.

در اول کار کسی به تظاهرکنندگانی که به پیاده رو رانده شده بودند کاری نداشت اما کم کم، به طور پراکنده درگیری هائی رخ داد. چنان که اول خیابان ویلا کسی دسته ای اعلامیه ای به هوا پر داد. آخرین اعلامیه ابوالحسن بنی صدر که دعوت به مقاومت می کرد. با پرواز کاغذهای سفید انگار این اسم رمز آغاز مرحله ای و مراسمی بود. تمام کارناوال به صدا در آمد. رهبر ارکستر هادی غفاری بود طلبه باریکی با محاسن سیاه و عبا و ردائی که پیدا بود روزهاست بر تن اوست. در میان بهت ها، به فرمان این طلبه چند هزاری به سینه زنی پرداختند. صدای یا حسین یا حسین در فضا پیچید و کسانی در ساختمان های اطراف بر پنجره به تماشا آمده بودند.
انگار نه این جا قلب پایتخت کشوری بود که سه سال قبل خود را در یک قدمی تمدن بزرگ می دید و مقاماتش از نزدیک بودن زمان ورود ایران به باشگاه ابرقدرت ها و تبدیل به یکی از پنج قدرت صنعتی جهان نوید می دادند. انگار نه به فاصله چند صد متری هتل مرمر پاتوق روشنفکران دهه چهل بودیم و درست جلو تیفانی همان جا که هنوز با شیرینی تر فرانسوی و قهوه اصیل برزیلی می شد یک گفتگوی شیرین را بی مدعی ادامه داد. کفی بزرگ جلو تیفانی ایستاد. طلبه جوان از آن بالا رفت.

هادی غفاری که پدرش در زندان ساواک بنا به گفته مبارزان مذهبی زیر شکنجه شهید شده بود، برای خبرنگاران خارجی هم آشنا بود، عکس هایش در پاری ماچ و لایف چاپ شده بود . او کسی بود که نماز عید فطر سال انقلاب را به راه پیمائی از تپه قیطریه به سوی مرکز شهر گرداند. و همان کس که بعدا در لندن و برلین هم هنگام هدایت جوانان ایرانی انقلابی دیده شد که با بلند گو دستی شعار سر می داد. در هاید پارک لندن عکسی از وی گرفته شده بود هنگام هدایت راه پیمائی علیه شاه.

آقای منطقی [اسم مستعار] را همان جا دیدیم. بر بالای کفی ایستاده بود و یک واکی تاکی به رسم کمیته ای های وقت در دست داشت که گاه بر دهان می گذاشت و گاهی بر گوش. چنین می نمود که خبر می گیرد و خبر می دهد. گاه گاه هم اخبار رسیده را به هادی غفاری می رساند. همان زمان چیزی گفت که هادی غفاری و او به دنبالش از کفی وسط خیابان به زیر آمدند و یک راست آمدند به سوئی که ما ایستاده بودیم.

غفاری که همه نگاه ها به او بود با صدای از شدت فریاد گرفته و خشدار همین جمع را مخاطب گرفت. "لیبرال ها، جوجه کمونیست ها، کراواتی ها، وکلای محترم، پروفسورهای گرام، خانم های ..." و بعد رها کرد ما را و خارجی ها را مخاطب گرفت و گفت "خبرش را ببرید به دنیا بگین، این انقلاب پشتش به امام زمان است، حق دارید به حرف ما بخندید اما اگر خنده تمسخرتان رگ غیرت بچه مسلمان را جنباند رگ های گردنتان را می جویم. امتحانش ساده است و خرجی جز یک گردن ناقابل ندارد". دخترک سوئدی گره روسری را محکم کرد و گردنش را جنباند انگار سوزشی احساس کرد.

اینک ما همچون طعمه ای مسخ شده بی حرکت در دام بودیم و غفاری کف کرده دهان هشدارمان می داد و تهدیدمان می کرد. آقای منطقی همچنان واکی تاکی ناظر صحنه، گاه گاهی به او چیزی می رساند و گوش غفاری کاملا به دست او بود. به درگوشی آقای منطقی بود که غفاری نویسنده این متن را مخاطب گرفت که "می نویسی گلوله بد است هیچ بد نیست گلوله هست برای سینه معاند. اگر گلوله بد است برین فرنگستان آنقدر خوبه ... قمارخونه داره... خانمهای بزک کرده داره ... دموکراسی داره دیموقراسی برای رقاصی" همسرایان خندیدند قاه قاه. خشمگین تر شد که فریاد زد"... این جا کربلاست کرب و بلاست. حریفتان یک زهرا خانوم است با همان چادر به کمربسته، صدتا دکتر و وکیل و مهندس تان را حریف است. اما اگر لازم شد همه مان هستیم."
اشاره اش به زهرا یعقوبی زنی ملایری بود که در ماه های اول انقلاب با عنوان "زهرا خانوم" قهرمان جمع حزب اللهی ها برای به هم زدن اجتماع گروه های سیاسی دگراندیش بود. عکسش که روی جلد مجله تهران مصور چاپ شد از من به دادگاه شکایت برد و یکی از سران هیات موتلفه اسلامی برایش وکیل گرفته بود.

هادی غفاری انگار پیامی دریافت کرده بود و باید می رفت که کلامش شتابی برداشت و گفت "امروز روز آخر است، آخر الزمان است، دیگر حوصله مان را سر بردید. امام فرمودند حجت بر ما تمام شد. یادتان باشد بچه ها یک ساعت، آره یک ساعت، از جبهه مرخصی بگیرن بیایند ب[...]شن آب همه تون را برده ..." و از آقای منطقی خواست بقیه اش را او بگوید.

گفتگو در میان میدان
آقای منطقی را مردمان حاضر در پیاده رو می شناختند. در برنامه های تلویزیونی افشاگری دانشجویان اشغال کننده سفارت آمریکا [دانشجویان مسلمان پیرو خط امام] دیده شده بود وقتی که اسناد محرمانه آمریکائی ها را علیه ملی گرا ها و ملی مذهبی ها افشا می کرد. حالا هم با ریش تنک و کاپشنی نظامی که در آن گرما، زیادی می نمود، همان صحبت های هادی غفاری را جمع و جورتر بیان کرد. چشم در چشم ما داشت. گوئی همه جمع را می شناخت که گفت "آقا فرمودند دیگه تمام شد. یعنی تمام شد. یعنی بفرمائید برید اسرائیل. [اشاره به دو سه خبرنگار خارجی] نوچه هاتون را هم ببرید. کار ما با پاک کردن شما تمام نمی شود. حالا حالاها کار داریم. صدام هم گریبان گیر است باید بره در قبر شاه بخوابه، بعدش نوبت اسرائیل است مگه نفرمودن از کربلا به قدس باید رفت. ما نیمه راهیم. انقلابمون را باید ببریم برای دنیا، همه دنیا منتظر انقلاب ایران اسلامی اند. پس بی زحمت موی دماغ نشین خانم ها آقایون تشریف ببرین خونه ..." و همسرایان یکصدا صلوات فرستادند.

به نظر می رسید دیگر باید رفت که ناگهان از پیاده رو صدائی بلند شد. آقای نادری [اسم مستعار] عضو شناخته شده یکی از گروه های ملی از همان دور آقای منطقی را مخاطب قرار داد و از او پرسید آیا می خواهید همه این مردم را بکشید. و بعد شروع کرد به نشانی دادن "شاه هم با همه قدرتش نتوانست چنین کاری بکند. مگر نمی گفت هفت هشت تا خرابکارند اما دیدید چه بلائی سرش آمد، چقدر زود دارید همان راه را می روید... برادر کشی افتخار نیست. نیرویتان را در بازوانتان نگاه دارید برای ساختن وگرنه کشتن و خراب کردن ..." اما آقای منطقی مجالش نداد، نشان داد که وی را شناخته چون که از همان وسط خیابان فریاد زد "بیخود خودتان را انقلابی جا نزنید. پرونده هایتان هست. برای ساواک کار می کردید همکارانتان برای سی آی ا. وقتش که شد پرونده هایتان رو می شود." آقای نادری جا نخورد و سخنی دیگر گفت و پاسخی دیگر شنید تا به فشار جمعیت از منطقه رانده شد. آن ها که شناخته شده بودند بیشتر در خطر بودند. گرچه آن روز حزب الله کار بزرگتری داشت.

کارناوال به حرکت افتاد به سوی میدان امام حسین. کم کم داشت تراکم متن خیابان بیشتر می شد. بحث های حاشیه ای گیج می خورد که فشارها شروع شد. یکی از وسط خیابان زنجیری را دور سر چرخاند، چرخاند و خود هم چرخید و میدان گشود تا زنجیر به سرو صورت پیاده رو ایستاده ها برخورد . مغازه ها می بستند. و همچنان که غروب نزدیک می شد درگیری های پراکنده شکل می گرفت. جوانی را می بردند. او فریاد می کرد و نمی خواست برود. او را می کشیدند. مردم ریختند، در آن میان جوانک فرز گریخت. اما دیگران رسیدند و سه چهار تن از ناجیان را بردند.

حاضران رانده می شدند، نا بخود از محل پارک ماشین های خود دور می افتادند. برخی اصلا گم کرده بودند که کجا هستند و از همراهان جدا افتاده بودند و همدیگر را صدا می کردند. این جمع که ما بودیم به سوی خیابان فردوسی جنوبی رانده شدیم. چهره آشنا گهگاه دیده می شد. پروانه و داریوش فروهر از آن جمله بودند. ناگهان صدای تیر برخاست و چشم ها به طرف آسمان گشت. در ضلع شرقی فردوسی بالای بام ردیف فرش فروشی ها، در عرض شرکت فرش، روی شیروانی دخترکی به هیات مجاهدین خلق داشت می گریخت، مثل گربه می جهید.

کسی نمی دانست صدای تیر از کجا آمد تا ناگهان روی شیروانی ها چند مرد مسلح به حرکت افتادند. هدف همان دخترک باریک بود که روی شیروانی می دوید. و ناگهان ... در هوا به پرواز آمد دخترک. و در همان حال شعار می داد و جیغ ریز می کشید. روسری سیاهش در هوا آزاد شد. پیراهن سیاهش اما گویا وظیفه داشت تا آخرین لحظه حیات بدنش را بپوشاند. صدایش هنوز در همان شلوغی شنیده می شد وقتی روی زمین پهن شد. این همه خون از کجا داشت که دامن خیابان را لک انداخت و دایره ای به قطر سه متر را پر کرد. خون قرمز تیره.

و دیگر جنگ آغاز شده بود. نوجوان و جوان هائی در جنگ و گریز با هم انگار تمرین یک ورزش جمعی. یک ماراتون، ماراتونی که در آن باختن به معنای جان دادن بود. دقایقی بعد دیده شد که در جنگ و گریز عده ای داخل مرکز فرهنگی بریتانیا پناه گرفته اند. و اینک حاضران در متن با واکی تاکی ها و یوزی ها و کلاش هایشان دور ساختمان را گرفته بود.

آن ها که طعمه بودند و هدف بودند و مدام با دست به هم نشانشان می دادند هیچ دستور عملی نداشتند. دیده می شد که از هم سراغ فرمانده را می گرفتند. همین طور نام های رمز بود که رد و بدل می شد. کرکس به سیمرغ ... نیرو به کوشک . دویست تائی شان در تورند... یک تیربار به یازده شرقی ... مینی بوسی شکافته بود جمعیت را و خود را رسانده بود جلو مرکز فرهنگی بریتانیا و از درون در آهنی مرکز که شکسته شد سایه ها بیرون آمدند، جوانان هم سن های خود را با طناب بسته بودند. می آوردند . یعنی می دواندند. در جوی خشک خیابان کلت و اسلحه کمری ریخته شده بود، اسپری رنگ، جزوه، روزنامه هایی که همان صبح هم در خیابان فروخته می شد و مقواهائی که کار شابلون را می کنند و پیدا بود با آن ها چندین بار به دیوار نقش زده شده، همه رها شده.

این شاید تصویری بود از آن چه بعد از ظهر سی ام خرداد در شهرها گذشت. اما تنها این نبود. از همان شب اول از هر گوشه شهر قصه جوشید. دخترکی یک کاغذ گلوله کرد و دور از چشم پدر و برادرها به خانه پهلوئی انداخت نه برای آن که پسر همسایه را از راز عشقی نهان باخبر کند بلکه نوشت تا خبرش دهد که دیگر زیر زمینشان امن نیست، و خبرشان کند که برادرانم در کمین شمایند. به همین اشارت از هفت نوجوان خانه بغلی، سه تا جان به در بردند. گرچه دخترک خود به دام افتاد و زنده نماند.

تراژدی لحظه به لحظه خلق شد حاکمان شرع تا نشان دهند که تا چه اندازه پای کار قدرت ایستاده اند حکم اعدام فرزندان خود نوشتند و به چشممان خونبار مادران آنان نگاه نکردند. اگر حسین پسر آیت الله جنتی بود یا فرزند محمدی گیلانی. کشتند و ماندند. اگر فرزندان آیت الله گلزاده غفوری بودند که به همان داغ عطای هر نوع حضوری در جمهوری را به لقایش بخشید، یا ملاحسنی امام جمعه ارومیه که بیست سال بعد جرات کرد و گفت بچه من اما تقصیری نداشت، و باز نگفت نوجوانان دیگر که به تیر و فرمان او کشته شدند آیا تقصیری داشتند.

و این تنها روحانیون نبودند که فرزندانشان گرفتار آمدند چون بیشتری آن ها به اقتضای شور و محیط خانواده جذب مجاهدین خلق شده بودند، محمود فرشچیان میناتوریست هم تنها دردانه را داد، عزت الله مقبلی خنده ساز سالیان، از زمانی که داغ فرزندان دید دیگر خنده نکرد و خنده ندید تا بود. سیاه پوشان هزار هزار بودند که اجازه شیونی و تسلیتی هم به آن ها داده نشد.

مادری در مقابل دوربین و چشم های گریان کشوری، به قهر و عتاب از فرزند در انتظار اعدام اجازه نداد دستش را ببوسد، آستین بر او افشاند تا دیگران بدانند حکمی بالاتر از مهر مادری بر شهر رواست.

از کجا آمد
سی خردادی که اینک سی سال از آن می گذرد، پایان یک سال کشمکش روحانیون با ابوالحسن بنی صدر روحانی زاده ای بود که همراه با رهبر انقلاب از تبعیدگاهش در پاریس به وطن برگشت. او در درون بیت رهبر کاریزماتیک انقلاب هواداران پایداری داشت و علیرغم نظر جناح متنفذ بازاری به عنوان اولین رییس جمهور تاریخ ایران برگزیده شد. با انتخاب آقای بنی صدر از همان اول کشمکشی در زیر پوست حکومت وجود داشت که در خرداد ماه 1360 بیرون زد. پیش از آن حکومت، به یکی از فرزندان و محافظان خود [مجاهدین خلق] بدگمان شده و مهر از او بریده بود، و حالا ابوالحسن بنی صدر باید با تن دادن به حذف اینان، وفاداری خود را ثابت می کرد.

در سی ام خرداد، به فرمان آیت الله خمینی که نشان داد برایش هیچ چیز واجب تر از بنیادگذاری یک حکومت شیعی و قرار گرفتن در موقعیت سرسلسله صفویان نیست، حکومتی که 28 ماه از عمرش می گذشت تعارف ها را کنار گذاشت و شمشیر از نیام کشید. اسناد و دلایل بسیار وجود دارد که به جز رهبر انقلاب، گارد اول نگهبان نظام هم از ابعاد ماجرا خبر داشتند و شاید هم می دانستند که هزاران کشته از این حرکت برجا می ماند، در عین حال دلایل و اسنادی وجود دارد که حکایت از آن می کند که جناحی از دین باوران وفادار به حکومت، گنجایش خشونت سازیش از دیگران بیشتر بود چنان که در مخالفان هم چنین ظرفیتی به اثبات رسید.

از شب پیش از سی ام خرداد پیدا بود آبستن حوادث بزرگی است. اما در میان مردم کس باور نداشت سرنوشت آخرین انقلاب کلاسیک قرن بیستم در این روز دوباره نوشته می شود. روزی که موجد تغییری اساسی در زندگی میلیون نفر شد، هزاران تن که به زندان و دشواری و سرگردانی در داخل مرزها گرفتار شدند، و هزاران تن دیگر که جان را برداشتند و گریختند.

به نوشته علی اصغرحاج سید جوادی که از جمله نویسندگان مدافع حکومت جمهوری اسلامی بود و خیلی زود "صدای پای فاشیسم دینی" را شنید در همین روز "همه وعده ها خلاف آمد. دیگر نه شهرها چنان که قرار بود گلستان شدند، نه زندان ها مدرسه، نه فقر ریشه کن شد و نه آزادی مدام. برعکس شد".

سی ام خرداد 1360 هر شهر را زندانی بزرگ تر بخشید. زندان درمانی را به عنوان جزء غیرقابل گریزی از حکومت قرار داد و آغاز روندی شد که پنجاه هزار خانواده را داغدار کرد و لقب شهید به عزیزانشان بخشید. تا آن روز شهید تنها به کشته گان انقلاب و جنگ گفته می شد اما از این روز، حکومت و مخالفانش [بیش از همه مجاهدین خلق] فهرستی یافتند ده ها هزار نفره از شهیدان.

این ها شهیدان جنگ داخلی، جنگ بر سر دو روایت از یک کتاب نبودند که در تاریخ مسلمانان فراوان بوده است بلکه شهیدان دو برداشت از مدیریت جامعه بودند که یکی از جانب پادشاه سابق "متحجران و مفت خورها" لقب گرفته بود و دیگری باز در بیان آخرین شاه "ارتجاع سرخ و سیاه" نام داشت تا ترکیبی را نشان داده باشد که از تلفیق سوسیالیسم محبوب دهه شصتی اروپا با اسلام سیاسی پدید آمده. چه گوارا را به حوضچه تاریخ برده نامش را ابوذر گذاشتند.

سی ام خرداد و تحولاتی که از آن زاده شد، در نهایت، حکومت را به باقی مانده جناح مذهبیون به رهبری آیت الله خمینی بخشید اما زخمی هولناک بر چهره اش زد که هنوز، بعد از سی سال، هیچ کس حاضر به پذیرش تبعات و مسئولیت های آن ماجرا نیست. داغ اعدام های پس از این روز هنوز بر دل داغدارانش تازه است. روزی چنین بزرگ بی مدعی است و یتیم مانده است. به جز هاشمی رفسنجانی که در روزنامه خاطراتشان نشان می دهد که یکی از راهبران ماجرا بوده است دیگران حاضر نیستند هزینه اعدام ها و رفتار در زندان ها را بر دوش بگیرند حتی آن ها که ریاست قوای زمان را برعهده داشتند.

در نوشته ها و گفته های پیروزمندان و شکست خوردگان سی خرداد، هر چه هست قبایح رقیب است و برای خود جز مردمی و قهرمانی و خیرخواهی برای مردم صفتی ذکر نکرده اند. حتی 28 مرداد نیز در گذر ایام از آن سیاه و سپیدی افتاده و هر دو سوی ماجرا گاهی به خطای خود و حقانیت رقیب اعتراف کرده اند. اما سی ام خرداد دوزخی است که کس نقش خود را در برافروختن آتش آن باور ندارد.

قهر نسل ها
سی خرداد 60 از جهت اثرگذاری بر سرنوشت نسل ها تنها با 28 مرداد 32 قابل ملاحظه است. از داغی که بر دل ها نهاد و مهم تر از همه به بوسه ای که بر پیشانی نظام زد. در زمان سقوط دولت مصدق، پادشاه و حامیانش و متحدانش خارجی اش احساس پیروزی عمیق کردند و چنان غره شدند که حوزه حذف را فراخ تر گرفتند، قرار به ساقط کردن دولت مصدق بود، اما بعد از سقوط دولت، حذف چپ ها و استقرار یک حکومت مقتدر و خودکامه هم بر آن مزید شد. سی ام خرداد هم چنین بود در محدوده جنگ قدرت با مجاهدین خلق و خلع اولین رییس جمهور نماند و ماشین سرکوب از روی همه احزاب و گروه های سیاسی و حتی اجتماعی گذشت. آزادی بیان را هم از میان برد.

هر دو حادثه گرچه به حکومت پیروز قدرت و تثبیت بخشید اما چندان که گیسوان سامسون بریده شد، شکست ناپذیریش هم پایان گرفت. حکومت سلطنتی پارلمانی و حکومت متکی بر رای مردم در این دو روز در مقابل استحکامی که به دست آوردند، داغدارانی یافتند که تاریخ را چشم انتظار پایان این حکومت نگاه می دارد.

پیروزمندان 28 مرداد ربع قرن طول کشید تا لبخند از لبشان دور شد وقتی دیدند فوج فوج مردم در خیابان ها عکس دکتر مصدق و خسرو روزبه و دیگر مخالفان را حمل می کنند و برای نجات دنبال باقی مانده های نهضت ملی می گردند. جمهوری اسلامی به طفیل شتابی که در زمان هست شانزده سال بعد از آن سی خرداد، در دوم خرداد 1376پیامی از بطن جامعه شنید، با ترفندهائی نشنیده اش گذاشت. این پیام بار دیگر در در 28 مین سالگرد خرداد 1360 تکرار شد. این بار با خشونت سرکوب شد و خیابان ها خونین و داغدار. شعارهای نشنیده شنیده شد و تصویر کسانی که مقدس می نمودند پاره و سوخته آمدند.

تا سه سال سال بعد از آن روز، در مناطق بیابانی بلوچستان و در کوه های سرد آرارات جنازه های ایرانی رها شده بود که هنگام فرار ره گم کرده یا گرفتار دزدان و آدم فروشان شده بودند چنان که رودخانه مرزی ارس هم تن بیجان صدها ایرانی را در خود شناور دید که یا از ندانستن شنا یا تیر نگهبانان مرزی جان دادند، امیدوارانی که به بهشت موعود نرسیده در آب خروشان تباه شدند و جز آن ها بودند که چند ماهی بعد در اردوگاه های برادر بزرگ رگ زدند.

از همان شب سی ام خرداد تا ماه ها، در هر شهر، مردم عادت کردند به دیدن روح های سرگردانی که شب ها از لای بوته ها و یا مغاکی در پاگرد پلی، پستوی خانه ای بیرون می آمدند تکیده، گرسنه و بیمار. اینان نوجوانان و جوانانی بودند که از خانه گریختند چون در شهر خود شناخته شده بودند، آنان از این شهر به آن شهر با دلشوره و مرگ در کمین می گشتند. این یکی رنگ پریده در صف نانوائی بیهوش می شد، آن دیگری بعد ساعت ها نشستن در اتاق انتظار این پزشک و آن پزشک، وقتی وارد اتاق خانم دندانپزشکی شد تا به او التماس کند که سیانور یا داروئی دهد که از زندگی رهایش کند.

و اینان که چنین سخت چشم در چشم و جان به جان شده بودند. بی آرزوی مرگ دیگری نمی خفتند. مونسشان شده بود تفنگ یا تیغ موکت بری برای خراشیدن سر و صورت و بریدن سر، چنان آسان تن به کشتار هم دادند که گویا جز این چاره ای برای زنده ماندنشان نمی دیدند . اینان همان نسلی بودند که تا دو سال قبل یا در زمین های خاکی با هم فوتبال می کردند و یا دوشادوش هم سرودخوان انقلاب بودند و وقتی رژیم سلطنتی منقرض شد با هم سرودخواندند و بهترین لحظات عمر خود دانستند و سپاس از بخت کردند. از آن پس این نسل یا در جبهه ها کشته شد یا در جنگ محله به محله و کوی به کوی. کشت یا کشته شد.

امیرعلی مجروح از جبهه سوسنگرد برگشته بود، همان شب وقت دیدار سید مجید دوستش گرفتار دستگاه اسدالله لاجوردی دادستان انقلاب شد، فردا که خبر مرگ وی به خانه شان رسید تا یک هفته ای اهل محله حجله گذاشته و او را شهید خواندند، پدر و مادرش را تبریک و تسلیت گفتند، به گمان آن که در جنگ کشته شده. تا وقتی پرده برافتاد. آن گاه حجله ها برچیده شد. شب ماموران بنیاد شهید رسیدند که می خواستند برنج و روغن هائی را که دو روز قبل آورده بودند بازپس گیرند. پدر و مادر تا بگویند که مایه ای در بساطشان نیست ماموران لوح "خانواده شهید" را از دیوار خانه شان کنده بودند.

این بار گروهی دیگر امیرعلی را در زمره شهیدان ثبت کردند و همین شد که تنها برادرش را دو سال بعد به پایگاه اشرف کشاند و مادرشان را این بار برای همه عمر داغدار کرد.
از این دست قصه ها فراوان رفت. تراژدی پراکنده شد. پشت در هر خانه خوابید. گاه گاه از درون خانه ها صدای شیون برخاست. در همان حال در همسایگی شان شیونی دیگر به خاطر خبری از جبهه جنگ با عراق.

و قصه آقای نادری و آقای منطقی
آقای نادری همچنان که آن روز آقای منطقی پیش بینی کرد کوتاه مدتی بعد به زندان افتاد. هفت سال را در زندان گذراند اما از تور محاکمات انقلابی لاجوردی و آیت الله محمدی گیلانی و دیگران جان به در برد و سرانجام زنده به خانه برگشت. او سپس چنان که در زندان با خود عهد کرده بود گرد سیاست نگشت و با یک گروه از دوستان شرکتی برای ساخت دکل های برق پدید آورد و در دوران نوسازی کارش رونق گرفت با چند هزار کارگر و توانست بچه ها را برای تحصیل به فرنگ بفرستد.

آقای منطقی یک بار در جبهه جنگ مجروح شد تا زمانی که جنگ تمام شد و در دوران سازندگی توانست درسش را پایان دهد و به معاونت استانداری یکی از استان های جنوبی رسید. اما توسط جناح راستی ها حذف شد و معلمی پیشه کرد تا دوم خرداد که دوستانش او را فراخواندند به دولت. معاون وزارت خانه شده بود که بار دیگر آقای نادری را در یک میهمانی دید. در گفتگو چنین نمود که گذر سالیان کار خود کرده و آن ها به وفاقی رسیده اند گرچه آقای نادری توصیه می کرد که شما اصلاح طلب ها تند نروید.

در سی امین سالگرد سی ام خرداد آقای منطقی در زندان اعتصاب غذا کرده است و آقای نادری شش ماهی از سال را پیش فرزندانشان در اروپا می گذراند در بقیه مدت سال نگران این است که اینترنت در کشور سرعتش پائین است و به او مجال نمی دهد چنان که می خواهد اخبار اعتصاب غذای زندانیان سیاسی را دنبال کند.

این دو با نام های مستعاری که به آن ها داده شده یک از هزارانند، که در عرض سی سال از حاشیه به متن پرتاب شدند یا از متن به حاشیه. آقای هادی غفاری قهرمان آن کارناوال ترس بعد از چند دوره نمایندگی مجلس به ریاست هیات مدیره جوراب استالایت اکتفا کرد و متولی مسجد هادی تهران، تا آن که نوبت به دولت احمدی نژاد رسید. در همین دولت بود که آقای منطقی و دیگر همفکران آن روزها به زندان افتادند. هادی غفاری هم بی نصیب نماند. به جرم نگاهداری اسلحه غیرقانونی نزدیک بود همبند آقای منطقی شود، همان جا که سال ها قبل مخاطبان آن سی خرداد گذراندند.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At June 23, 2011 at 2:11 PM , Anonymous امیرمهدی said...

تاریخ هایی تار
که
راقم ایام
قوامش را
به ثبت در تقویم
نمی انگارد
...

 
At June 23, 2011 at 3:19 PM , Anonymous Anonymous said...

کسی جنین به کشتن خود برنخاست که ما به زندگی نشستیم
قلم طلا

 
At June 23, 2011 at 3:20 PM , Anonymous Anonymous said...

ای پیر سال و ماه که چهره ات هنوز جوانی دارد. دلت شاد باد و تنت تندرست. تو نباشی چه کسی برایمان بگوید چه گذشته است در تاریخ مان . راستی چه کسی راستش را بگوید

 
At June 23, 2011 at 8:12 PM , Anonymous شکوفه said...

ممنون آقای بهنود...واقعا شما هستید تا تاریخ معاصر خوندنی بشه....
چند روزی بود که بعد از خوندن فصلی از کتاب آقای معروفی توی فکر بودم که جریان این خرداد 60 چی بوده؟ آخه لطف پروردگار شامل حالم بود اون زمان و هنوز قدم توی این دنیا نگذاشته بودم.
از اونجایی هم که اهل تاریخ خوندن نیستم، چیزی از این روز نمیدونستم....ممنون که هستید و مینویسید.

 
At June 23, 2011 at 8:16 PM , Blogger nostalgia said...

به راستی مردم از انقلاب چه می خواستند. اصلا می دانستند چه می خواهند؟
هادی

 
At June 23, 2011 at 10:03 PM , Anonymous Anonymous said...

استاد آیا جنگ قدرت بین مجاهدین و آخوندها بود و استیضاح بنی صدر بهانه ای برای رویارویی؟ یا اینکه بنی صدر هم در این جنگ قدرت "طرف" بود؟
اگر لطف کنید و یکجایی و به نحوی این را هم روشن کنید ممنون می شوم.

 
At June 24, 2011 at 1:59 AM , Anonymous Anonymous said...

Bad az 30 sal saranjam haghaghat ra nesbatan dar khor khod neveshtid .garche hanooz khali az syast bazi nist haman afti ke motasefaneh be shedat be daman vazifeh khabarnegari shoma oftadeh ast.

Yek Porsesh? shoma ke anrooz be ayan didyid ke che raft aya vazifeh khabarnegariyetan ijab nemikard vaghti bedoon mohaba bar bani sadr mitakhtand ta anja ham pish raftand ke hata azadi khahan va anan ke ba hokamat eslami mokhalef bodand ba banisadr chon yek khaen vatan frosh raftar kardand , shoma parde az raz bardarid va 30 sal sabr nakonid ta chenin maghalee benevisid?

 
At June 24, 2011 at 7:47 AM , Anonymous امیرحسین said...

گردش روزگار را می‌بینی؟ آنکه در آن روز گرم خرداد ۶۰، قدرت در دست، میدان‌دار بود، اینک با اعتصاب غذای خود سمبل اعتراض به ظلم و بی‌عدالتی‌ست. چشم می‌بندم بر گذشته و سر تعظیم فرود می‌آرم بر حال کنونش.

 
At June 24, 2011 at 10:17 AM , Anonymous Mariam said...

کاش یک کتاب مینوشتند درباره کارها و عقاید تک تک آدم هایی که دردهه شصت به نوعی فعال بودند, که چطوری هر کدوم از این آدم ها نه تنها هزاران نفر رو به کشتن دادند بلکه فرهنگ و شعور یک ملت رو هم از بین بردند. بعد یکی دو دهه آفتابی نشدند، بعد دونه دونه سر در اوردند و شدند اصلاح طلب و روشنفکر و منتقد سیاسی و مذهبی... یک دور تاریخی بی انتها که هیچ وقت ازش درس نمیگیریم

 
At June 24, 2011 at 10:48 AM , Blogger morteza said...

عالی.و ای بسا از بهترینهای این سالها. کاش که خوانده شود این شرح درد، که ناله نیست، هشدار است به واقع. باری کاش این هشدار علی رغم زخمهای این روزها و این سالها شنیده شود که از قدرت نمایی در خیابان، تغییرات ناگهانی، خشونت، خون و انقلاب جز فلاکت نتیجه ای به بار نخواهد آمد

 
At June 24, 2011 at 11:02 AM , Anonymous Anonymous said...

حتما و حتما بهترین مقاله ای است که در همه این سال ها خواندیم

 
At June 24, 2011 at 3:47 PM , Anonymous ب ج said...

یک کتاب است در قالب یک مقاله . من داشتم مشتاقانه می خواندم که به وصف مرزها رسید و به نقل ماجرای مادری که فرزند لب اعدام را حاضر نشدن اجازه دستبوسی بدهد. ای مرگ بر این زندگی که کردیم. ای من دستبوس قلمی که تو داری هیچ وقت چنین حسی نداشتم پیرمردم و اشکم سرازیر شده است

 
At June 24, 2011 at 3:47 PM , Anonymous Anonymous said...

معجره می کنی این قلم نیست مرد

 
At June 25, 2011 at 8:13 AM , Anonymous Korosh said...

استد این جملات خیلی به دلم نشست
انگار نه به فاصله چند صد متری هتل مرمر پاتوق روشنفکران دهه چهل بودیم و درست جلو تیفانی همان جا که هنوز با شیرینی تر فرانسوی و قهوه اصیل برزیلی می شد یک گفتگوی شیرین را بی مدعی ادامه داد. کفی بزرگ جلو تیفانی ایستاد. طلبه جوان از آن بالا رفت.

 
At June 25, 2011 at 10:19 AM , Anonymous VAHID AHMADIZADEH said...

خوب کردید که از آقای منطقی با نام مستعار یاد کردید. دروود و ممنون

 
At June 28, 2011 at 1:04 PM , Anonymous Anonymous said...

اولین بار بود که که میخوندم مقاله هاتون رو . واقعا عاااالی بود .و متاثر کننده . من تازه بعد از خرداد 88 از خواب غفلت پاشدم و بیست و سه سالمه ، هر روزی که میگذره هرچیزی که میخونم جز سیاهی نیست تو این سی سال . مگه پدرامون با هزاتا آرزو این انقلاب رو راه ننداختن .
ااااااااااااااخ که چقدر حالم بده
چرااااااا مسعود؟؟
چرا؟چرا؟چرا؟چرا؟چرا؟

 
At July 3, 2011 at 4:26 AM , Anonymous Anonymous said...

سلام جناب بهنود
این نوشتار را نخست در سایت بی بی سی خواندم و انقدر جذاب بود که به سایت شما امدم تا کمترین کار ممنکنه یعنی تشکر از شما را انجام دهم.
من در ان روزها 14 ساله و از هواداران مجاهدین بودم گرچه کنترلهای پدر و مادر مانع فعالیتهای من میشد و باید ادامه عمر تا امروز را شاکر آنها باشم و گرنه شاید منهم در میان ان هزاران رفته آن روزها میبودم!
نوشته شما چون تابلویی نقاشی تمام آن ایام را پیش چشمم آورد و شاهکار پایانی آن یعنی سرنوشت آن دو آقا را باید برای تدریس به کلاسهای تاریخ برد.
سپاس فراوان و پاینده باشید....

 
At June 27, 2012 at 1:58 PM , Anonymous Payman said...

جناب بهنود
آن چه نوشته شما رو ارزشمند مي كند
نه فقط قلم زيباي شما
بلكه صداقت و ادبي ست كه در سراسر
متن نمايان است

با سپاس

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home