Sunday, November 25, 2007

یاد بعضی نفرات


این قلم اندازی است که برای شماره ویژه شهروند امروز نوشته ام. این جا بخوانید یا در سایت خودشان، لینکش را بدهم.

صحنه اول [تابستان 1298]مازندران. نزدیک کجور
قهوه خانه ای در پائین دست، روی تختی نشسته سه جوان، چای است و جوانی و گپ و گفت، با گالش و پاپیچ. هر کدام کمان و چوب سربلندی و گزلیکی در دست. وسط لودکی و هزالی آن هاست که قزاق محمدرضا بیک وارد میشود با چکمه و شوشکه بر کمر، یک موازر روسی هم حمایل کرده، جوان ها پچ پچی می کنند. قزاق دو تا همراه هم دارد که یکی از آن ها اسب ها را دم قهوه خانه مواظب است. صدای شیهه اسب می پیچد در گوش غروب کوه. جوان ها باز پچ پچ می کنند.

قزاق دارد چای می نوشد که برایش قهوه چی آورده، هم در آن حال نگاهش دور قهوه خانه در گردش. و همچنان که سبیل چای خورده اش را با فشار لب خشگ می کند، ابرو بالا انداخته و مغرور، از قهوه خانه دار می پرسد:
- سنازاد، چه خبر هست دور و برها [صدایش را پائین می آورد، با اشاره گوشه چشم به جوان ها] اینها کیانند.
قهوه خانه دار، کمی شرمنده انگار تقصیری کرده که این افراد را به حضور آدم محترمی مانند محمد رضا بیک راه داده، توضیح می دهد:

- آن بلند بالا اولاد نرگس نساست، از آنور کوه آمده همین روزا، پهلوش اولاد حیدر پهلوانه از زنگوله. اما آن یکی آقاعلی فرزندان اسفندیار خانی...
- همان که میگن حرف نمی زند الا سر بالا
قهوه خانه دار شانه ای بالا می اندازد، یعنی که والله چه عرض کنم. اما قزاق قصد زیر پاکشی دارد:

- سرش هم خرابه . درشت هم میگهُ. همین روزا گفته میخواد یاغی حکومتی شه . گفته برم گوراب زرمخ پیش میزرای جنگلی...شنیدین [این آخری را می پرسد]
آخر این صحنه به آرامی اولش نیست. قزاق نازنده به قد بلندش و شاید هم به موازرش، بالاخره به جوان ها بند می شود. اما زودتر از وی جوان ها جنبیده اند. همان زمان که یله داده بود رو تخت و پک می زد به وافور قهوه چی، موازرش را از کنار دستش رد کردند بیرون. تازه دو تا سیلاخوری همراهش را هم بی خبر بسته و کاشته اند در انباری. بعد هم بی اعتنا به محمدرضا بیک که با فهمیدن ماجرا تعجب زده و حیران و سبیل آویخته، جوان ها با هم در گفتگویند که حالا با او چه بکنند. این ترس را در دلش انداخته اند که سربازانش کشته شده اند و حالا دارند با هم مشورت می کنند بر سر عاقبت او، که محمدرضا بیک باشد. از هم می پرسند آیا ببرندش کت بسته به ماکنگا. قزاق با نگاه از سنازاد می پرسد ماکنگا کجاست. و به بالا انداختن سر به او می فهماند خیلی دور... خیلی بد جائی هم هست.

بی اعتنا به وحشت زدگی محمدرضا بیک، گفتگوی جوان ها بر سر این است که در ماکنگا با این ظالم چه بکنند. آقاعلی اسفندیارخانی، همان که قزاق خبر داد که میخواد یاغی بشه، حالا اخم کرده و ژست فرمانده گرفته، به عنوان مجازات کلمه هائی می گوید قزاق معنای آن ها را هم نمی داند اما از شکلک هائی که جوان ها و هم سنازاد می سازند، حدس می زد شکنجه های سختی است. هر کلمه در گوشش مانند گلوله ای صدا می کند. هشت بار بزدارخانی... سیزده بار کوه گریان. که جوان ها معتقدند یعد از دو بار دیگرش چیزی از قزاق نمی ماند... هشتاد تا پلنگلو...اولاد نرگس می زند پشت دستش یا علی. و علی را آن قدر می کشد که بند دل محمدرضا بیک باز می شود... سنازاد پشت لب می گزد که خان رحم کن به زن و بچه اش، محمدرضا بیک آدم بدی نیست. قزاق که کیف وافور از سرش پریده خودش هم با نگاه ملتمس همین را پی می گیرد، اما آقا علی نهیب می زند که این را نمی دانید چه ظلم ها کرده، خون رعیت مکیده ... چهارگز هم نیست راه افتاده که من گرسیوزم... تو گر سیوزی. تو اگر گرسیوزی من خودم هشتاد وزم... این را توی صورت محمدرضا بیک می گوید. و قزاق بی سواد به التماس که: غلط کردم گفته باشم. من من به سرخان دو گزهم نیستم، چه رسد به سی گز.

که اول از همه اولاد نرگس نسا نمی تواند خود را حفظ کند می زند بیرون از قهوه خانه، می ترکد، بعد دو تای دیگر. اما این هم ترس را از دل محمد رضا بیک بیرون نبرده، کیف وافور را پرانده است. بیرون قهوه خانه ، آن سه تا اسب می تازند و صدای خنده شان با فغان جغدها و دارکوب ها در هم می آمیزد و به وهم جنگل دامن می زند.

ادامه صحنه صبح شده است. محمدرضا بیک قزاق در کنج طویله قهوه خانه. جوان ها رفته اند و او مانده با بدنامی این ماجرا که حالا قصه اش در همه کوه ها می پیچد. پس با رهنمائی سنازاد قهوه چی می روند به یوش. شکایت به اسفندیار خانی، به قول خودشان.

آقای اسفندیاری چندی است با این شیطنت ها آشناست. از سنازاد می پرسد کدامشان بودند. نیما، لادبن، آیدین... و اول از همه ظنش به نیما می رود. پس نهیبی می زند از دور. مثلا تنبیه و مجازاتی هست، و قزاق ها را به توشه راهی و انعامی مرخص می کند و خودش می رود سراغ پسر که هر وقت در خانه است یا دارد در کتابچه اش چیزی می نویسد یا نی می زند. اما وقتی از این در بیرون می رود، معلوم نیست در کله اش چیست که یاغی می شوی نه؟

- چطوره بابا برم شهر، اصلا شهری بشم.
- من که از خدا میخوام. ولی شهری گمان نکنم بشی. برو اما کار دست خودت و من ندهی ها. من نای در افتادن با شهریان ندارم...
آقای اسفندیاری نوری سری به حسرت می جنباند، یعنی این یکی هم باید برود. این سرنوشتی است که دوستش ندارد اما می داند که از آن گزیری هم نیست. بایدش رفت. همه جوان ها دارند می روند پی سرنوشت.
- برو. فقط دیدی خوار شدی برگرد همین جا، برگرد همین جا، با همین یوشی ها بمون. اسبت را چه کنم. هیچی...برات نگه می دارم.
و این نیمای یوش است که سرانجام وازنا را پشت سر گذاشت و راهی شهر شد. شهر کجا بود، تهران. هر که خیالی در سر داشت هوای تهرانش بود. و هرچه فتنه، در سر تهران بود که ده دوازده سالی بعد مشروطه و گرفتن آزادی و فراری دادن شاه مستبد داشت میان آزادی و فقر دست و پائی می زد. آزادی امانش را گرفته بود بی آن که هوایش از سرها به در شده باشد. و سربه داران فراوان بودند: میرزا کوچک در جنگل های گوراب، دکتر حشمت در لاهیجان، سردار فاتح در مازندران، کلنل پسیان در خراسان، مدرس در تهران، شیخ محمد خیابانی در تبریز،فرخی یزدی و دکتر ارانی در برلین، حیدر عمواوغلی در بادکوبه، نصرت الدوله در لندن، سیدضیا الدین در تک و تو میان سفارت ها. حکایتشان درازترست، سیاهه نامشان بلندتر. اسفندیارخان می گفت به عده درخت های مازندرانند.

صحنه دوم [بهار 1324]مازندران. زیرآب
نه ربع قرن که انگار سده ها گذشته است. از آن همه آرزو به دل، یکی به هیات محمدرضا بیک، رضانام از ایل و طایفه په لانی آلاشت؛ همان نزدیکی، خود را به تخت تهران رسانده. کرد آن چه خواست و بعد هم به خواری رفت و در دیاری دور تن رها کرد. اما تا همای سعادت بر سر رضاخان بنشیند روزگاران گشت. دکتر حشمت اطمینان کرد و امان گرفت، بر دار شد. میرزا تنها ماند و خیانت شد و گردنش بریده شد. اما تا بدان جا برسد امان داد به حیدر خان، و حیدرخان در امان او کشته شد. کلنل پسیان تیرباران شد، و سر جدا. شیخ محمد چه شد، کسی ندانست کی آخرین گلوله را در تن او کاشت، جنازه اش بر نردبانی درتبریز به گردش شد. چنین حکایت کند تاریخ که چون آن یکی، مازندرانی مرد دیگر، بر تخت رسید و دیگر امیدواران به اطاعتش فراهم آمدند باز هم دار از گردش و تیر از پرتاب نماند. پس مدرس در زندان کاشمر، دکتر ارانی، تیمورتاش و فرخی - که به امان وزیر دربار آمده بود - در زندان قصر، نصرت الدوله و مدرس در زندان کاشمر. این بار کشته گان نه در برف و بوران و جنگل و کوه، که در زندان های نوساز جان باختند یا از در علیم الدوله خارج شدند تا بدانی گردونه زمان گذشته است. و گذشت. اما آقاعلی ...

در قطار ساری به تهران، در ایستگاه شاهی ابراهیم گلستان که چند شماره روزنامه از آب گذشته ورگر وابسته به اتحادیه های کارگری انگلستان زیر بغل دارد، با آخرین کتاب قصه فاکنر و یک دوربین هم مانند همیشه به گردن، در فاصله سرکشی به حوزه های حزب توده ، با صادق هدایت، بزرگ علوی و پرويز ناتل خانلری برخورد می کند که از تعطیلات برمی گردند. آن سه به سن و سال بزرگ ترند و گلستان جوان و پرشور. در همان لحظات اول آقا بزرگ خبر می دهد از اتمام تدارک کنگره نویسندگان، و این که کارت دعوت گلستان به خانه وی در تهران فرستاده [ یا به نشانی روزنامه حزب] و اصرار دارد که نویسنده جوان برای شرکت در کنگره حتما برود. هدایت مخالف است "بابا ولش کن. این جا داره کار جدی میکنه. شاید جدش کمکش کرد و مازندرانی ها را کمونیست کرد" [اشاره به سیادت ابراهیم گلستان]... صدای شلیک خنده در کوپه.

صحنه سوم [تیر 1325]تهران. خانه ووکس
صف دراز استادان بزرگ و صاحب نام، برخی چند باری وزیر مانند علی اصغرخان حکمت و ملک الشعرا بهار، برخی استاد و قلندر مانند همائی برخی اهل ریاست مانند بدیع الزمان فروزانفر، پیر و جوان، متحجر و نوگرا، در کنگره نویسندگان جمع اند. صدا می کنند آقای علی نوری اسفندیاری متخلص به نیمایوشیج. و نیما کمی هراسان و آشفته مو، سرش برق زنان، جمجمه ای که انگار پوست بر آن تنگ است و استخوان از همه جایش زده بیرون داغ، می رود پشت میکروفن. در اندازه جمع چیزی، جدی تر از آی آدم ها ندیده . می خواند. ناگهان برق قطع می شود. نگاه نیما در تاریکی دنبال کسی می گردد. انگار یک نفر در آب دارد می سپارد جان.

ابراهیم گلستان گرچه به حرف هدایت گوش کرد و کار حزبی را واننهاد برای شرکت در کنگره نویسندگان، اما خودش را برای تماشا رساند و شاهد است که چاره نیست برق ووکس [خانه فرهنگی شوروی، در خیابان کاخ آن روز] رفته و تا چراغ زنبوری بیاورند نمی توان مردم را منتظر گذاشت. شمع می گذارند. نور شمع در هوای گرم سالن پخش می شود. صحنه ای مناسب برای برداشت فیلمی. در آن همهمه، مازندرانی مرد با جمجمه بزرگ می خواند: آی آدم ها. توجهش نیست که استادان عروض و قافیه چطور به هم نگاه های سخره آمیز می اندازند. اگر هم هست باکش نیست.

صحنه چهارم [تابستان 1328]تجریش. مقصودبک
چهار راه حسابی درست سر نبش، خانه کاه گلی سید ریش [نامی که هدایت به سید ابوالقاسم انجوی شیرازی داده است]. سید و مادرش در آن جا ساکن اند، تابستان ها گاه صادق خان هدایت و تبعه، گاه رضا دیوونه [محجوبی] و دیگران میهمان. پاتوقی است. غروب نشده، گل نمی زده اند به ایوان، آبی داده اند به نسترن ها، کم کمک بوی پیچ امین الدوله برمی خیزد. صادق خان روزنامه ای پهن کرده روی تخت و دارد با حوصله سبزی خوردن پاک می کند. کنار دستش کاسه ای حلبی از آب مقصودبک پر کرده خنگ، برگ های مرزه و پونه را به احترام صاف می کند و به آب کاسه می سپارد. تربچه ها، نوک کارد توجهی می برند تا قاچی به گونه شان انداخته شود. صادق خان انگار به هر نوک کارد، عذری می خواهد از تربچه نو دمیده. سید خودش از غیلوله بعد ناهار برخاسته، حصیرها را بالا زده، حالا دارد زنبوری را کوک می کند، سوزن می زند برای ساعتی دیگر که هوا سیاهی زند. رضا دیوونه از همان روی تخت که رویش ولو شده بود مادر سید را ندا می دهد که گشنه ام. و همان طور که طاقباز افتاده به صادق خان خبر می دهد که طوقی دم طلا. صادق خان قربان صدقه کبوتری می رود که در هواست و لای درختان بلند چرخ می زند. رضا می افتد به خواندن. و در همین موقع صدائی از دیوار سرک می کشد: سید... سید... سید... و سید همان طور که بلند با زنبوری ور می رود به فریادی که تا سرچهار راه شنیده می شود پاسخ می دهد: بفرمائید بعله که هستیم . تشریف هم داریم.
شرف حضور بفرمائید اگر شرف دارید. و برای مادر که پرسیده کیه ، توضیح می دهد آقانیماست. و رو به صادق خان: دعاتون مستجاب شد، نقل شب چره تون رسید. آقا کجا تشریف داشتید. و این را رو بیرون می گوید به نیما که هنوز به خانه نرسیده. که می رسد. رضا با فغان مرغ آمینتم خوشامد می گوید و صادق خان با نگاهی به چیزی که در دست نیماست می گوید قوری اخته از کجا رسیده. چشم ها به سمت نیما برمی گردد. قوری لوله شکسته ای دست اوست. صادق خان گفته اخته، اما نیما فوری اصلاح می کند نه خیر، برای ختنه آورده ام. بازی شروع می شود. نیما دست می کند درجیب و لوله قوری را بیرون می آورد، با یک پنج ریالی. لحظاتی بعد کشف می شود عالیه خانم از نیما خواسته تکانی بخورد. به هوای بندزدن قوری هم شده سری به تجریش بزند. و او آمده است. سید انگار که منتظر بوده است قوری و لوله و پنج ریالی را از نیما می گیرد، همچنان که وی را جا می دهد از رف اشپزخانه یک قوری سالم در روزنامه می پیچد دو سه لا و می گذارد دم دست بالای کنتور برق. حالا بساط عیش جورست. رضا دیوونه می خواند "گاهی بساط عیش خودش جور می شود. بابا جان. گاهی به صد مقدمه ناجور می شود". بابا جان... و کمر ماهور را گرفته می رود...

شب هائی چنین، نه بسیارند. تهران دل خوش بار ندارد. هر روز بزرگ تر می شود. هر روز ماشین ها بیشتر. هر روز باغ ها کوچک تر. دل کوهستانی اش دارد از خشکی اش می ترکد. چون دل یاران که در هجران یاران. با خود می خواند داروک کی می رسد باران.
خانه تازه ساز در زمین وقفی به همت عالیه خانم با وام معلمان بالا رفته، هنوز بوی گچ از آن به مشام می آید دیوارها رنگ نکرده سفید.

صحنه پنجم [پائیز 1332]تجریش. خانه نیما
حالا گرمی خانه شراگیم است. نیما همان نام که می خواست بر فرزندی نهاده. خطابش هست پسرم. شراگیم حالا مدرسه ای شده و تابستان ها راهی یوش. اما در شهر خبرهائی است. با رسیدن شراگیم، خبرهای دیگر هم رسیده. و آن جوان هائی هستند که زبانش را فهم می کنند. گرچه رفته اند، بعض نفرات که او را می شناخت، آقای اعتصام مدیر نوبهار، آقای رشدیه. صادق خان هدایت. و بعضی رفته اند به تبعید. مثل آقابزرگ و آقای نوشین، طبری هم. انجوی و کریم کشاورز به خارک، اما جایشان آمده اند جوانان، بیش تری توده ای. مرتضی کیوان، احمد شاملو، سایه، سیاوش کسرائی، و توده ای های سابق مثل گلستان، فریدون توللی، اخوان، آل احمد... گرچه عالیه خانم از شاعران جوان دلخوش نیست و چندان پذیرایشان نه، اما این ها از نگاهشان پیداست مانلی را مسخره نمی کنند. با صدای خشگ واژه های نیما آشنایند. راز دلمردگیش را می دانند. گاه گاهی میان شعر، نیما برای جوانان قصه هائی از نسل اول چپ های مازندرانی می گوید که لنین را هم درک کرده بودند. یاغی های سرخ، شوری انداخته اند در دلی که هنوز اهلی شهر نشده است. اما از همین سوراخ گزیده می شود وقتی خبرش می کنند که برو از شهر که کودتا شده است.

پایان دو سه ماه در به دری، مامور ترسی، کتاب سوزانی و دلهره که پیرمرد تاب آن ندارد. و زندان فرمانداری نظامی، و غضب اخوان که فکر می کرد "مرا لو پیشوای شعر نو داد". و سرانجام تشبث های عالیه خانم و نامه ای که به اردشیر پسر زاهدی رسید کار خود کرد. به خانه برگشت. اما جوان ها، یاغی های سرخ پنهانند، یا در زندانند. خبر از رادیو پخش می شود. مرتضی کیوان، یاغی اصلکاری را تیرباران کرده اند. به نظرش اول شوخی می رسد. از همان بلوف های قهوه خانه ای. اما ساعتی بعدست که صدای هق هقش عالیه خانم و شراگیم هفت هشت ساله را نگران می کند. گریه ای بی امان. انگار باران یوش گیر کرده در دهانه ناودانی، ناگه رها شده. های های. انگار با پدر گفتگو می کند.

ول کنید اسب مرا
راه توشه سفرم را و نمد زینم را
و مرا هرزه درآ،
که خیالی سرکش
به در خانه کشانده است مرا
...
وین زمان فکرم این است که در خون برادرهایم
- ناروا در خون پیچان
بی گنه غلتان در خون -
دل فولادم را زنگ کند دیگرگون



صحنه ششم [پائیز 1334 -5]تجریش. بازار
خانمی جاافتاده و خانمی جوان در بامداد روزی آفتابی رفته اند میدان تجریش برای خرید عمده خانه. در راه چون دو همسایه ایرانی با هم درددل دارند. خانم جوان تر زیبائی شناس، استاد دانشگاه و خوش دک و پز، شاد و سرحال؛ خانم دیگر، موقرو زجرکشیده، از خانواده ای با ریشه و صاحب نسب، از زندگی نه چندان راضی. در خانه اولی ادب و سیاست جاری است و گفتگوهای تند درباره همه مسائل جدی عالم. در خانه دوم اگر گفتگوئی هست درباب فرزند نوجوان است و مصائب بزرگ کردن پسری قوی و درشت استخوان که گاهی با بچه تهرانی های پر فیس و افاده نمی سازد، پسر سرهنگ ها، بچه تاجرها و سرمایه داران. در این خانه گفتگوئی زیادی بین زن و شوهر نیست. آقا نشسته ساکت معمولا کنار بساطش، لای پوستینی، همواره سیگاری برلب و بر کاغذهای داخل سیگار هما، چیزهائی می نویسد که همسرش شنوای و خریدار آن نیست. اما در خانه اول که معمولا مرد خانه با مسائل جامعه و جهان درگیرست، خانم استاد دانشگاه اولین شنونده مقالات تند و تیزی است که دیرگاهان نوشته می شود. و همین هاست موضوع گپ آن روز در راه بازار تجریش، شکایت از روزگار که سخت می گیرد. خانه اول با دو حقوق بخور و نمیر بازنشستگی، نمی گردد. مرد هم که توجهی نشان نمی دهد، نه برای کار در شرکتی و نه برای فروش زمين های موورثی که دارد در کوهپایه های نور.

در میدان تجریش مردی معرکه گرفته و انتری هم به زنجیر دارد، سینی هم پاره می کند، زن جوان اهل ادبیات و هنرشناس کنجکاو است به ایستادن و دیدن، اما باید رعایت همراه و همسایه را کرد که نگران است مبادا پسر زود از مدرسه برگردد و غذا آماده نباشد. حاجی قریشی درست همان طور که وعده داده بود پیاز سفید خوی آورده است. آمده اند برای خرید چند منی پیاز، آذوقه زمستان.

حاصل درددل دو زن دو سه روزی بعد رخ می نمايد. باز آفتاب خود را پهن کرده روی شاخه های خزان زده، باز مرد خانه اول زده بیرون به معلمی و یا به دویدن پی تکمیل کتابی و مقاله ای، اما مرد پیر خانه اول همچنان نشسته روی تخته پوست. در ایوان هر دو خانه، پیازها که زن ها خریدند و دو مرد میدانی بر سر گرفته آوردند، پهن شده است. بویشان ناخوش آیند مرد است اما چاره اش نیست. همان جاست که آقا نیما از خانم سیمین می خواهد که به او یاد بدهد که چطور عالیه را خوشحال کند.
- آقا نیما شما ماشالله شاعرید بلدید. همین قدر که هدیه ای برایش بخرید. دست درد نکندی. از زحمت هایش، از ستمی که به او می رود.

- هدیه چی بخرم .
- عطری ادکلنی، لباسی، کفشی.
- آخر من از کجا بلدم. مال خودم را هم عالیه می خرد از تعاونی.
- خب باشد میوه خوشبوئی، سیب قندکی، نارنگی درشتی. بهانه ای باشد که بهش بگوئید عالیه بار خاطرم به تو بود.

آقا نیما با همان نجابت در حالی که لبخند کمرنگ زیرکانه هم گوشه لبش ظاهر شده می گوید: خانم اختیار دارید من خیلی قدر عالیه را می دانم. اگر او نبود که ما هم نبودیم... نه خانه بود، نه نان تازه صبح بود که شراگیم بخورد برود مدرسه . نه بوی پیاز ...

سیمین خانم متوجه طعنه هست و نگران که مبادا شنیده شود از آشپزخانه . پس دوباره اصرار می کند حالا شما اگر گاهی چیزی بخرید محبتی نشان بدهید خیلی خوب است و جبران ناراحتی ها را می کند. گاهی نیاز هست به گفتن حرف های واضح.

- چشم، همین کار را می کنم، چشم، مطاع.

و سیمین خانم دانشور که راوی این قصه و خلوت است، چه خوب تصویر کرده نقش پیرمرد را.

فردایش نیما که رفته بود بیرون باز آمده است با پاکتی، در آن چند دانه پیاز.
- بیا عالیه این را خریدم که بدانی قدر زحماتت را می دانم... متشکرم از تو عالیه.

و زن شگفت زده نگاهی به او می اندازد و نگاهی به درون پاکت : مگه نمی بینی چندین من پیاز خریده ام، خودت گفتی بویش محله را برداشته، باز رفتی پیاز خریدی چرا.

- سیمین خانم گفت.

و در این لحظه نگاهش همان است که وقتی سی و چندی قبل در قهوه خانه پائین کجور موقع محاکمه محمدرضا بیک. به همان شیطنت.

صحنه هفتم [زمستان 1338]همه ایران
نیما می میرد. هدایت، هفت هشت سالی هست که زندگی رها کرده، عبدالحسین نوشین و بزرگ علوی با کودتا از ایران رفته اند. عبدالحسین نوشین و احسان طبری یاد آن دوست را چند ماهی بعد در نشریه ای در شوروی بزرگ می دارند. خانلری بهانه می آورد که در آن زمان به فرنگ بود. در این میان رهروانش هستند که داغدارند. آن ها هم دستشان به جائی بند نه. وصیت کرده است در یوش دفن شود. اما کیست که اسب او زین کند. در امامزاده عبدالله دفن می شود. از آگهی های مطنطن. گارد احترام، تشریفات رسمی مسجد سپهسالار، ختم مجلس مجد یا ارک خبری نیست. اما ماندگاری نیما و شعرش این ها نیست. بعد از دو بار ریزش برف خبر زبان به زبان گشته است در شهر، دو روز بعد کیهان دو سه خطی می نویسد. پیروانش چند روز بعد در مجلات هفتگی یادی از وی می کنند. مجلاتی که پرند از شرح زندگی هنرپیشگان، و حوادثی مانند مرگ از آن خبر می رساند.

دکتر محسن هشترودی در دانشگاه پیشنهاد می دهد که در باشگاه مجلسی گذاشته شود. اما نمی شود. نیمای یوش بی آن که خود بداند می ماند. بی آن که سعی کند می ماند. بی آن که اصلا باورش باشد می ماند. و این پاداش زمان است به راستگویان. به آن ها که بزرگی شان اگر هم با انکار خلائق همراه شود، باز به اضعاف مضاعف نزد تاریخ است. که نیما خود گفت آن که غربال دارد از پشت سر می آید.

صحنه آخر[امروز، زمستان 1386] همه تاریخ
انگار طرح کمرنگی فیلمی را نوشتم که باید روزی روزگاری ساخته آید. تا بدانند آن ها که می آیند. بدانند چگونه مردی بود نیما، اسبش را رها کرد از وازنا دل کند و دل فولادش را اما نگذاشت شهر زنگ بزند. نگذاشت زنگار ببندد. اصالتش را گم نکرد. اصلش را گم نکرد. خوب می دانست که اگر لحظه ای از تمسخرشان دست بدارد، باسمه ها او را می خورند. باسمه ها به او می خندند. و چنین خلوص و اعتمادی می طلبد تا آدمی حافظانه، و هم چنان سعدی، کلمه را اعتبار بخشد. بر دوش واژه بار بگذارد. بار بار بار ها بگذارد. غمش را به ساده ترین واژه بسپارد. تصویرش جان بگیرد. وقتی خبر مرگ اسفندیار خانی می رسد.

به زنم گفتم
عالیه بگشا در
پدرم آمده است
استاده است


ساده تر از این نمی توان. اما هنوزش بی چانه پیچیده، و بی بغض در گلو نمی توان خواند. حالا هی کلمات لطیف به هم بچسبان و رج بزن. در بحر هزف مکسور، یا چه فرق می کند در بی وزنی و بی قافیگی. گره این جا نیست جانم. گره جایش دگرست. نیما نه که زور نزد، بلکه به شهادت اهل فن خودش را نگاه داشت، تا سال ها می دانست و نگفت. شهر را قابل نمی دید. راست می گوید ابراهیم گلستان، وقتی یادداشت هایش را می خوانی متحیر می مانی مرد که می دانست، پس چرا بسیار پیش از این ها نگفت، چرا این همه تامل کرد. و جوابش یک چیز بیش نمی تواند بود: اندازه شهر را نگه می داشت، از بی هنران می ترسید. مگر نه که داناها که هدایت و نوشین و آن دست چین نخبگان بودند باز پیرمرد را دست می انداختند به حساب خود، ندانسته که از پشت آن نگاه ساده روستائی، دلشان را خوانده بود. حتی آن که نوشت چشم ما بود و پیرمرد را بزرگ داشت هم وقتی دستش رسید و مصحح روزنامه بود پادشاه فتح را مثله کرد بدان خیال که پیرمرد نمی داند چه گفته است.اما پیرمرد می دانست و خوب می دانست چه می گوید.

از همان دم که ازاکو را پشت سر گذاشت. گفت شهری نمی شوم و نشد. نه که نشد. بلکه شهر را همه از خود کرد. انگ خود برشهر زد. چنان که نام خود به هزاران، به شهر داد.

مرگش دارد پنجاه ساله می شود. گیرم نخوانده شعرش مدح گفتند. گفتند چون مد روز بود نیماخوانی، و نه نیمادانی، نه کشف راز آن واژه های خشک – که دنده های نی به دیوار اتاقم دارد از خشکیش می ترکد چون دل یاران که در هجران یاران -. هر روز بزرگ تر شده. اما این هست که نیما در چشم انداز سحر بود. سپیده زده، بانک خروس شنیده. وازنا پیدا شده، ری را را شناسانده و سال ها شهریان را واداشته، چونان که من، تا ری را از حفظ بخوانم. شد متر و اندازه مدرنیته. کسر شان شد نشناختن نیما و خوش نیامدن از شعر او. نخواندند و بزرگشان داشتند.

سیمین خانم راوی صادق و دانا در روایت صحنه ششم، آن جا که عالیه خانم می آید و می پرسد چرا به نیما توصیه کردی پیاز بخرد که این همه داریم، می گوید [هم به ما و هم به زنده یادش عالیه خانم] "یک دهن کجی کرده به اداهای بورژوائی، خواسته هم مرا دست بیندازد، و هم شما را"

و این همان رندی است که گاه نخبگان هم درش نمی یافتند، کسانی مانند هدایت و صبحی و نوشین هم دستش می انداختند و فهم نمی کردند راز نگاهش را. که از شدت سادگی فریبنده بود. حتی همان که نوشت چشم ما بود، راز کلامش را نشنید و جدی گرفت و پخش کرد که نیما حاضر نشد گلستان عکسش را بگیرد چون فکر می کرد او چون در شرکت نفت کار می کند، از سوی انگلیسی ها آمده. که چنین نبود و به قول پزشگزاد "آل احمد خود باغربزدگی اش، دائی جان ناپلئون دیگری بود"
و هنوزم قصه در یادست
وین سخن آویزه لب
"که می افروزد، که می سوزد"
چه کسی این قصه را در دل می اندوزد؟"
در شب سرد زمستانی
کوره خورشید هم، چون کوره گرم چراغ من نمی سوزد.


پس پیرمرد غریبگی از نگاه خود به جهان برنگرفت. به جد فرنگی مآب نشد. به سماجت برگی که به شاخه می چسبد، خودش ماند. چشمش به اصالتی ماند که از آن دور شد. اما نبرید. در این نگاه طنزآلود چیزی بود که انگار می دانست از میان همه مدعیان که به او خندیدند، تنها اوست که می ماند. از میان آن ها هم که نود سال پیش یاغی شدند، تنها نام و نشان اوست ماننده. اوست پادشاه فتح. دست او به تختی رسید که ماندگاریش هست.

تکمله

سی سال پیش وقتی رفتم تا نام نیما را به فرزندم بدهم، مامور سجل احوال خبرم کرد که نیمای من هفتاد و سومین نیمای ثبت شده بود. اولینش خانم نیما توللی فرزند فریدون خان، که او هم به شوق نیمای یوش این نام به دلبند خود داد. اما بشنوید از آخرین آمار متعلق به سال 1384 که نشان دارد در داخل کشور فقط هفت میلیون و خرده ای نیماست که در میان نام های پارسی از همه سرست به تعداد.

خاطرم باشد به آقا شراگیم ئی میلی بزنم. یادگار نیما. و از میان ورثه آن هم نامداران عصری که در صحنه اول این نوشته با آن شروع شد، کس میراثی نبرده است که شراگیم یوشیج برد.

و چون نام از شراگیم آمد روایتی بگویم از آخرین سال های نیمای یوش. که او را به زحمتی از تجریش کشانده اند به سازمان بازنشستگی در شهر که باید احراز هویت شود برای پرداخت حقوق تقاعد. چه جانگزاست با اتوبوس های اتو عدل آمده خسته. عالیه خانم هی او را می نشاند و می رود تا بلکه کسی مدد کند و زودتر کار راه اندازد پیش از آن که پشیمان شود پیرمرد. اما آقای رییس فریاد می زد همه به صف. پیرمردها و پیرزن های همه متقاعد و زنجور به صف نمی شوند رییس هم جد کرده که تا صف منظم نباشد کس را نمی پذیرد. هر دفعه رییس فریاد می زند، نیما از روی صندلی صدا می کند رییس درست فرموده ...به صف صف ... و این را در حالی که هنوز فرمانداری نظامی به کارست بعد از کودتای 28 مرداد به حالی می گوید که معناها دارد. عالیه خانم برحذرش می دارد و او با سادگی می گوید من عرضی نکردم آقای رییس به درست می فرمایند به صف... صف

رییس متوجه طعنه است بالاخره گیشه می گشاید و در حالی که همه را یک ساعتی معطل صف کرده، همان اول کار آقای بلندبالائی می رسد ادکلن زده و سالم از دور دستی تکان می دهد برای اعضای اداره و خانم شیک پیکی از کارمندان جوابش را می دهد و چیزی در گوش رییس می گوید و در مقابل چشم این همه پیرمرد و پیرزن رنجور، ناگهان رییس بی توجه به صف صدا می کند آقای حمزه ... و مرد درشت اندام با حرکت فاتحانه خود را به جلو می کشد و مدارکش را روی میز رییس می گذارد. متقاعدین دیگر کم مانده شورش کنند، فریاد سالن را پر می کند که چرا صف را به هم زدید. پارتی بازی حدی دارد. تبعیض اندازه دارد. که ناگهان نیما از صندلی بلند می شود و می گوید خانم ها آقایان چرا مزاحم می شوید به قاعده عمل شده است... متقاعدین صف بسته کم مانده نیما را هم بزنند که چه به قاعده ای ... می گوید اجازه بدهید عرض کنم. مگر نشنیدید آقا همزه هستند، ما همگی الفیم. همیشه همزه مقدم است همیشه مقدم است...

نیما انگشت اشاره رو به آسمان هی می گوید آخه ما الفیم. البته همزه مقدم است... و پیداست که در میان قهقهه سالخوردگان متقاعد تیر بزنی خون رییس و ارباب رجوع در نمی آید. سالن به جوش است و نیما بی اعتنا به هشدارهای عالیه خانم هی تکرار می کند الف و انگشت اشاره اش رو به آسمان.

انگار همان آقا علی اسفندیار خانی است. و همان که محمدرضا بیک گفت نمی گوید الا سربالا. همان که قزاق را با چند واژه از هیبت انداخت.

در سالمرگش یاد او بر فارسی زبانان خوش.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, November 18, 2007

دائی جان ناپلئون در لندن



عکس از آدام صابونچیان
گزارشی درباره سخنرانی ایرج پزشگزاد طنزنویس نامی ایران را در بی بی سی فارسی بخوانید
یا در دنباله همین پست.

ایرج پزشکزاد، از مهمترین طنزپردازان معاصر ایران و خالق شخصیت دائی جان ناپلئون، در قلب انگلستان، در شهر لندن به دائی جان ناپلئونی ترین سئوال تاریخ ایران پاسخ گفت: "آیا انقلاب مشروطیت ایران کار انگلیسی ها بود؟"

این برنامه که به مناسبت بیست و پنجمین سال فعالیت کانون ایران در کتابخانه مرکزی شهرداری محله قدیمی و ایرانی نشین کنزینگتون برپا شد، با استقبال وسیع ایرانیان مقیم لندن همراه بود که یک ساعتی پای صحیت خالق دائی جان ناپلئون نشستند که قصد داشت به آن ها ثابت کند برخلاف نظر دولتمردان امروز جمهوری اسلامی و بعض نویسندگان، انقلاب مشروطیت ایران نمی تواند کار کسی به جز ایرانیان بوده باشد.

از آقای پزشکزاد تاکنون دائی جان ناپلئون، ماشالله خان در بارگاه هارون الرشید، خانواده نیک اختر، حافظ ناشنیده پند، انترناسیونالیسم بچه پرروها، مروری بر روابط چین و شوروی، مروری بر تاریخ انقلاب مشروطیت، طنز فاخر سعدی، مروری بر انقلاب کبیر فرانسه و مروری بر انقلاب اکتبر، پانزده خرداد، مصدق باز هم مصلوب و چند ترجمه برجاست که بیش تر آن ها در ایران و بعضی در آمریکا و نقاط دیگر گیتی منتشر شده است.

پزشکزاد علاوه بر طنزنوشته هایش که به زبان های غیر فارسی هم ترجمه شده، به عنوان یک دیپلمات قدیمی [سفیر سابق]، مترجم و پژوهشگر نیز شناخته می شود. وی در ابتدای سخنان خود بازگفت که در همه عمر مفتخر بدان بوده است که ایرانیان صد سال قبل با انقلاب مشروطیت خود اولین جامعه در منطقه آسیا و آفریقا بودند که محدودیت هائی برای استبداد ایجاد کردند.

آقای پزشکزاد با رد ادعاهایی که دال بر انگلیسی بودن انقلاب مشروطیت در برخی از اسناد آمده، ربط انگلیسی ها را با مشروطه خواهان موهوم دانست و با ذکر شواهدی، از جمله گفته های علنی سران جمهوری اسلامی نشان داد که روحانیون قصد دارند روایت تازه ای از مشروطیت را به عنوان کتاب های درسی و آموزشی ترویج دهند.

بر اساس ادعای خالق دائی جان ناپلئون که منبع و ماخذ آن را نیز مشخص کرد، کتاب های تاریخ روابط ایران و انگلیس نوشته محمود محمود و غربزدگی نوشته جلال آل احمد، اساس بازنویسی استادان جمهوری اسلامی از تاریخ مشروطیت است. پزشکزاد گفت در هر دو این کتاب ها انقلاب مشروطیت ایران کار انگلیسی ها دانسته شده با تاکید بر نقش شیخ فضل الله نوری به عنوان شهید راه آزادی که گویا قصد تاسیس جمهوری اسلامی را داشته اما دولت انگلیس با انحراف مسیر نهضت آن را به تاسیس سلطنت مشروطه با قانون اساسی شبیه به بلژیک تبدیل کرد.

ایرج پزشکزاد با نقل بخش هائی از نوشته های محمود محمود و جلال آل احمد آنان را دارای بیماری دائی جان ناپلئونی خواند که بر اساس جو زمان همه امور را زیر نظر انگلیسی ها می دانستند و به همین جهت انقلاب مشروطیت را هم استثنا ندانسته و کار بزرگ ایرانی را که قبل از هر کشور آفریقائی و آسیائی استبداد را سرکوب کرده و شاه و روحانیت را زیر قید قانون درآوردند کوچک انگاشته اند.

خود زندگینامه

خالق دائی جان ناپلئون بعد از این مقدمه با خواندن مقاله ای که بخشی از تازه ترین کتاب وی با نام گلگشت های زندگی [خود زندگینامه نویسنده] حکایت روزی را بازگفت که از لس آنجلس با هواپیما عازم واشنگتن بوده است و مشغول نوشتن این مقاله، اما کسی که کنار وی نشسته بود با دیدن خط فارسی به شوق می آید و خود را معرفی می کند که یکی از وزیران صاحب علم رژیم پهلوی بوده است.

پزشکزاد در روایت این ماجرا بازگفت که چون حتم داشته است که اگر خود را بشناساند همه روز را باید به گفتگو درباره دائی جان ناپلئون به سر کند، از این کار صرف نظر می کند و خود را با نام ابراهیمی معرفی می کند اما این هم مانع نمی شود که هموطن شروع به سخن کند و از گذشته ها بگوید تا سرانجام بدان جا رسد که در انتخابات آمریکا [که در آن زمان در جریان بوده] عامل تعیین کننده انگلیسی ها هستند.

"با چشمان برآمده پرسیدم انگلیسی ها در انتخابات ایالات متحده هم اثر دارند. هموطن گفت کجا ندارند. در همین کشور خودمان چه کار ها که نکرده اند از مشروطیت تا به امروز. بعد خودشان رفته اند و کتابی نوشته اند به اسم دائی جان ناپلئون که ما را بفریبند که نفوذشان را مسخره بگیریم. با تعجب پرسیدم یعنی نویسنده سوء نیت دارد. هموطنم گفت نه نه خیر. ایشان حسن نیت تمام دارد اما به کی؟ به همان انگلستان."

با نقل حکایت پزشکزاد ایرانیان حاضر در جلسه با صدای بلند خندیدند، و سخنران برای آن که نشان داده باشد که چقدر تفکرات دائی جان ناپلئونی در ذهن ایرانی ها سابقه و نفوذ دارد از دوران کودکی خود بدان چاشنی کرد؛ روزی که از مدرسه برای استقبال از ولیعهد وقت و همسر مصری اش فوزیه به خیابان ها کشانده شدند و در بازگشت وی گم شد.

وی گفت: "ساعتی طول کشید تا توانستم خود را به خانه مان در سه راه امین حضور برسانم. در آن جا خانم ها، محله را به هم ریخته بودند و حالا شادمانه پسر بازیافته را بغل کرده بودند. در همان حال پدرم که پزشکی تحصیل کرده بود، فریاد برداشت بابا انگلیسی ها می خواهند تخم و ترکه سلطنت ایران را به مصر بدوزند، بچه های ما چه گناه کرده اند."

سخنرانی آقای پزشکزاد در میان تحسین حاضران در ساعتی به پایان رسید که جمع با اعلام دکتر رضا قاسمی مدیر کانون آماده شدند بعد از چند برنامه ویژه به مناسبت بیست و پنجمین سالگرد تاسیس کانون ایران از جمله ترانه هائی با صدای خانم سروش ایزدی و هنرنمائی ارکستری با ساز حمید رضا راستی و علی ترشیزی، برای پرسش و پاسخ با سخنران بازگردند.

پرسش ها

با اولین سئوال ها آشکار شد اکثر مردم، یا دست کم اکثر حاضران در جلسه بیش از آن که استدلال های بخش اول آقای پزشکزاد را پذیرفته باشند، مخلوق وی دائی جان ناپلئون را پذیرفته دارند و به هیچ رو قصد آن نیست تا با توضیحات تاریخی وی از نظر خود برگردند.

پرسش و پاسخ را خانمی روان پزشک گشود که با اشاره به تخصص خود به مصاحبه ای با دکتر دیوید اوئن، وزیر خارجه پیشین بریتانیا، اشاره کرد که در آن گفته زمانی که برای دیدار رسمی از مسکو عازم آن شهر بوده از سوی نخست وزیر تاچر ماموریت گرفته که موقع دست دادن نبض برژنف را بگیرد تا معلوم شود که شایعه بیماریش تا چه اندازه درست است.

خانم پرسشگر با تاکید بر این که پس درست است آن ها که می گویند یک کاسه ای زیر نیم کاسه انگلیسی ها هست، نشان داد که توضیحات بعدی آقای پزشکزاد هم وی را قانع نکرده است. به خصوص که به یاد آورد که در خاطرات سفیر بریتانیا در دوران انقلاب خوانده است که "ما از بیماری شاه خبر چندانی نداشتیم.إ"

پرسش کننده که با حرارت سخن می گفت، اضافه کرد "اگر زیر سر انگلیسی ها نبوده من نمی دانم ترکیه و سعودی را بعد جنگ جهانی دوم کی ساخت و بحرین را کی از ما جدا کرد. اگر این ها نشان حضور و نفوذ نیست، پس علامت چیست؟" پزشکزاد جواب داد علامت ظهور دائی جان.

اما پرسشگران دوم و سوم هم جز این نکردند. آنان در سئوالات خود با موضوع سخنرانی با احتیاط مخالفت کرده و با یادآوری دائم از دائی جان و مش قاسم نشان می دادند که آنان و استدلال هایشان را بیش تر در خاطر سپرده اند و چندان برایشان شیرین است که حاضر نیستند حتی به وساطت خالق همان شخصیت ها، فراموششان کنند و بپذیرند که دائی جان ناپلئونی نوعی بیماری است.

تاکید های مدام آقای پزشکزاد در پاسخ پرسش های حاضران، وقتی از جو سال های جنگ می گفت و این که در آن جو کسانی مانند محمود محمود و جلال آل احمد عجبی نیست که به آن نتایج شگفت در کتاب های خود رسیده اند، مدام با پرسش هائی تعقیب می شد که نشان می داد دائی جان ناپلئون بزرگ تر از آن است که خالقش تصور می کند.

چنین بود که وی در پاسخ سئوال هائی درباب شخصیت های نمایشنامه دائی جان ناپلئون، به تیپ هائی که هر کدام از شخصیت های قصه از روی آن ها الگوبرداری شده بود پرداخت و شیرین ترین بخش آن جا بود که الهام دهنده مش قاسم را افشا کرد و نمونه هائی از تکیه کلام های مش عباس [ملهم مش قاسم] را بازگفت. که دیگر خنده جای خود را به ریسه داده بود.

در بخش دوم، سخنران دریافت که استدلال "حضور همه جائی انگلیسی ها یک توهم است که به گذشته های دور برمی گردد" چندان در جمع نمی گیرد، پس حربه ای را برگزید که در آن تبحر دارد، به طنز متوسل شد و بر حکایت ها و تاکید های حاضران، در هر پاسخ یکی هم او افزود.

عشق کودکی

در پاسخ یکی از حاضران که پرسید قصه دائی جان ناپلئون تا چه اندازه تجربه شخصی شماست، گفت که شخصیت ها و مهم تر از همه دائی جان همان ها هستند که دائم دور و بر ما حضور داشتند من صیدشان کردم، اما تجربه شخصی ام نبود، جز همان عشق کودکی. وقتی کوچک بودم به دخترکی دل بستم که از خانواده ای ثروتمند بود و من به تأسی از شغل پدرم قرار بود پزشک شوم، نمی توانستم هم تراز و درخور او باشم. این بود که در همان موقع تحصیل به قلمزنی هم رو کردم و نامی هم در کردم، کار کوچکی هم پیدا کردم اما درست موقعی که دیگر آماده شده بودم برای رفتن به خواستگاری دختر را شوهر دادند به مردی ثروتمند.

اشاره ایرج پزشکزاد به زندگی سعید، راوی قصه دائی جان ناپلئون، است و لیلی دختر دائی جان ناپلئون و پوری فش فشو. رومانسی که در فیلم دائی جان ناپلئون ساخته ناصر تقوائی پس زمینه قصه ای بود که فرهنگ سیاسی ایران از آن رنگ و اثر گرفته است.

در همین بخش، پزشکزاد در یک جا خاطره ای نقل کرد از دوران دانشجوئی خود، زمانی که در پاریس درس حقوق می خواند و با استفاده از فرصت برای دیدار المپیک ۱۹۴۸ لندن راهی این شهر می شود برای نخستین بار: "آن زمان تنها راه سفر از فرانسه به بریتانیا کشتی بود، ما در عرشه کشتی بودیم وقتی که بعد از مدتی از بلندگو اعلام شد که در این لحظه برای اولین بار جزیره انگلستان دیده می شود."

"رعشه ای به تنم افتاد. با خودم گفتم پس این جاست آن سرزمینی که آفتاب در پرچمش غروب نمی کند، برگی از شاخه بی اجازه اش نمی افتد. انگار برق مرا گرفته بود."

و جلسه پرشور سخنرانی ایرج پزشگزاد در سالگرد تاسیس کانون ایران با صدای بلند یکی از حاضران پایان گرفت که وقت خداحافظی خطاب به سخنران گفت حالا آیا این سخنرانی هم کار انگلیسی ها بود یا نبود.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Tuesday, November 13, 2007

اگر جنگ شد

آقاي شمس الواعظين روزنامه نگاري جدي و کارشناس است، کلمات را به دقت ارزيابي و انتخاب مي کند، از همين روست ‏که سخن وي وقتي که مي گويد احمدي نژاد مسوول ضربه اي است اگر به ايران وارد شود، از شدت صحت و صراحت، به ‏قاعده جا نمي گذارد براي گفتگو، اما قصد دارم با بخشي از آن درگير شوم و يا بهتر که بخشي از آن را بشکافم. که ‏شاعر بيدر کجا نشسته اسماعيل خوئي مي گويد:چشم غزال رغبت صيادي آورد.‏

فضائي که آقاي شمس و مرا که پيش از اين هرگز احتمالي براي حمله نظامي به کشور نمي داديم نگران
مي دارد، فضائي ‏است که نخبگان جهان را از پيش بيني فردا به حذر مي دارد، تنها پاورقي نويسانند که به تعبير نيچه معلقي مي زنند و دمي ‏مي تکانند.

‏ فضائي است که کسي، مگر آقاي احمدي نژاد، نمي تواند حيثيت گرو گذارد که حمله اي صورت نمي گيرد. که او نيز مي ‏گويد، و مي گويد کسي از شرايط ويژه حرف نزند اما همان زمان، براي هر کار خود از حساسيت زمان محملي مي تراشد: ‏از سهميه بندي بنزين بگير تا تندروي دستگاه انتظامي اش در مقابله با مردم، سفرهاي تنها به قصد خودنمائي اش به اطراف ‏عالم، و نسق کشي دستگاه تحت سرپرستي اش از روزنامه ها و دانشجويان و زنان. اين فضائي است که کسي مگر آقاي ‏حسين شريعتمداري نمي تواند افزايش احتمال حمله نظامي به کشور را ساختگي و جنگ رواني بشمارد، که او نيز به همان ‏سادگي که تاکنون ده ها بار تغيير مسير داده، فرداي مبادا ساز ديگر ساز خواهد کرد لابد. چنان که کرد با رسوائي "مگر ‏سعيد عزيز ما چه کرده بود" يعني که حجاريان، و "عوامل موساد و سيا آمدند سعيد ما را زدند" يعني همکار و همدست ‏خودش سعيد امامي. و تازه در اين ميدان کسي را براي گفته و نوشته آقاي شريعتمداري اعتباري نيست، و اگر هست به آن ‏است که مي گويند چند روز در هفته بعد از نماز مغرب به شنيدن سخنان رهبر مفتخرست و از آن راه به اطلاعات دست اول ‏راه دارد. فقط همين.

تا اين فضا ترسيم شده باشد، و گفته شده باشد که چرا بعضي مي ترسند و چرا ترس آن ها به مراتب براي جامعه و مردمانش ‏شريف ترست تا نترسي آقاي احمدي نژاد که به پشتياني رهبر هم مستظهرست و شارحش نيز آقاي شريعتمداري کيهان، ‏اين کلام شفاف و بي سوسه را بخوانيد در فضيلت ترس.

گسیختگی های ملی، اجتماعی و فرهنگردی در عرصه سیاست، به ماجراجوئی ختم می شود. هم نظام سیاسی و هم مخالفین اش، سیاست را ‏به ماجراجويي ختم‏‎ ‎ ‏مخالفين‌اش، سياست را به ماجراجويي تنزل‏‎ ‎مي‌دهند. در فضاي گسيخته، صدا به صدا نمي‌رسد، کسي شنواي سخن ديگري ‏نيست.عرصه عمومی به مرگ خود نزدیک می شود و تنازع میان باندهای سیاسی فضیلت را نابود می کند. در چنین شرایطی است که دن‌کيشوت های سیاسی جلوه گری می کنند. نمونه های سیاست های دون کیشوت وار را طي اين چهار پنج سال ‏گذشته از نواحی گوناگون مشاهده می کنیم.‎ ‎

مخاطرات خارجي اينک زمينه‌اي است براي بروز و ظهور گسيختگي‌هاي دروني‎.‎

اما قدرت رسانه، و پول نفت، دو بلای بزرگ مانع از ترس ما از این همه عوامل ترس آفرین شده اند. اگر مجالی برای گفتگوی آزاد به روال هابرماسی کلمه نیست، ترس همگانی نیز خود می تواند مولد فضیلت باشد. در فضای ترس همگانی، تمایلات نوع دوستانه امکانی برای رشد پیدا می کند. در فضای ترس از دیگری است که وادار می شویم که دیگری را ببنیم و با دیدن دیگری در لحظه ای خود را فراموش کنیم و پروای دیگری یابیم.


‎ . ترس می تواند زمینه ای برای همبستگی جمعی، در گروه های مختلف اجتماعی ایجاد کند. ترس می تواند زمینه ای مشترک برای فراخوانی خاطرات امیدبخش بیافریند. به این ترتیب ترس هابزی می تواند جای قرارداد منتهی به لویاتان به دولت هگلی ختم شود.[نقل از مقاله دکتر غلامرضا کاشی]


به گمانم بهتر از اين نمي توان صحنه را توصيف کرد. پس عجب نيست اگر با پذيرش مفتخرانه فضيلت ترس، و اشاره به ‏آن چه آقاي شمس گفت پيشنهاد کنم که به اين ميدان در آئيم که آيا اين تنها محمود احمدي نژادست که مسئوليت آن ضربه با ‏اوست.؟‏
تا اين سئوال مطرح مي شود بايد راه يک سوء استفاده و سفسطه را بست که بگويند عجب پس اگر به ايران حمله شود ‏جورج بوش و آمريکائي ها تقصيري ندارند از نظر شما. هاهاهاها

پاسخ اين است که آن ها مقصرند و مردم آمريکا و جهان هم جواب کف دستشان خواهد نهاد، در اين ميان ممکن است نفت ‏هم به پيش بيني دستگاه تبليغات جنگ [در ايران و در آمريکا] به دويست دلار برسد و کساني متضرر شوند حتي سرما بخورند ‏از بي سوختي، ممکن است اين کار موجد چنان شکستي براي نو جمهوري خواهان شود که جنگ ويت نام شد. ممکن است ‏حتي آن يازده هزار موشک هم مهلت پيدا کنند که به سوي هدف ها شليک شوند، اصلا چرا راه دور برويم گيرم همان شود ‏که جورج بوش در پينگ پونگ لفظي وحشت بر زبان آورد، يعني جنگ جهاني سوم شود. شايد اين بار در تاريخ بنويسند ‏که نه هيتلر و موسوليني، نه زياده خواهي اتريش و صربستان، نه معادلات اقتصادي عاملگير، نه کشتار يهوديان بلکه مساله ‏ايران باعث جنگ شد. گيرم نويسندگان شيطان صفت بنويسند به علت تمايل جمهوري اسلامي و روحانيون شيعه براي قدرت ‏گيري، و منصف ها بنويسند ظلم و ناديده گرفتن حق مسلم ايرانيان به داشتن فن آوري هسته اي باعث آمد. راستي چه فرق ‏دارد براي [...]‏
در اين کمان هر کس مي تواند نام خود يا اسم عزيزي را بنويسد.‏

پس با فرض اين که نظم جهان منحط است و طرح مزيت نسبی آمريکائي ها ظالمانه و عامل ماجراست
و جهانگرداني ايالات ‏متحده موجب اين همه اين هاست، اما باز چون به هر حال راهي است که به اختيار در آن مي توان پا نهاد يا ننهاد، سئوال اين ‏که آيا احمدي نژاد تنها مسبب ضربه است جا دارد و جاي تامل دارد.

نمي توان گفت رهبر جمهوري اسلامي که بنا به گفته رييس جمهور با ايشان مي نشيند و به کساني که [...] مي خندند، و ‏قانون اساسي به او به اندازه اي که بيش تر از آن در هيچ قانون اساسي ديگري در دنبا موجود نيست، مسووليت و اختيار ‏بخشيده، جائي در اين معادله ندارد. آيا مي توان گفت وزيران موجود که با رييسشان مسووليت مشترک دارند در ‏دادگاه عدل بي سئوال خواهند ماند.

يک بار و به همين نزديکي – سي سال پيش که در عمر ملت ها لمحه اي بيش نيست – ماجرائي شکل گرفت که مانند هم ‏امروز انتهايش از پيش قابل تصور بود. بهاي نفت فزوني گرفت و شاه سابق آن را براي انجام آرزوهاي خود مهيا ديد و به ‏گفته کارشناسان توجهي نکرد که اين موجود ناشناخته و موذي يعني تورم را معنا کردند، آن هائي که وحشت از افزايش ‏نقدينگي در دلشان افتاد، و بيماري هلندي اقتصاد را مي دانستند چيست.

در آن زمان کشور به ظاهر اوج گرفته بود. و اگر امروز آقاي محمود احمدي نژاد با اغراق و گنگي مي گويد يکي از سران ‏کشورهاي آسياي جنوب شرقي [نامعلوم] آمده بود تا پيت خود را در صف ما بگذارد چون بزرگي را در ناصيه ما ديده استد، ‏در سال هاي پنجاه اين ها وهم نبود؛ بزرگ ترین کشورها شاه را براي سه سال بعد دعوت کرده بودند و دفتر او براي بزرگان عالم به سه سال ‏بعد وقت داده بود. فرودگاه تهران نه مانند امروز خلوت از ديدار سران بلکه محل و ميعاد ملاقات روز به روز سران معتبر ‏جهان بود، دلالان نوشته شده که گاهي از بي جائي و پربودن هتل ها در مسجدي خوابيدند. خلاصه عالمي درگير بود تا ‏غفلتي بسازد که ساخت. امروز عالمي درگير نيست و بيشتر خواب و خيال اسکورت نديده هاست. اما در همان شرايط ‏مقصر بودند کساني که دانستند و مانند مهندس مژلوميان نرفتند بگويند نمي خواهيم مقام را و نمي کنيم. نرفتند استعفا بدهند. ‏چنان که مطمئن بايد بود که در آينده سئوال خواهد شد از کسي مانند آقاي متکي که معلوم است مي خواهند او را به زودي ‏برکنار کنند، اما دل نمي کند. از او "من مسبب نبودم " پذيرفته نخواهد بود اما از علي لاريجاني چرا. چنان که در آن روزهاي ‏آخر رژيم پادشاهي وقتي ارتشبد جم حاضر نشد مسووليت تشکيلاتي به هم پاشيده را بپذيرد که ناگزير مي شد هم مردم را ‏بزند و هم خود را، ارزش دارد. مثل رضا قطبي که با رسيدن تانک هاي نظامي به تپه جام جم سازماني را که ساخته بود ‏رها کرد و حاضر نشد با حکومت نظامي کار کند. معتقدم حتي عمل هوشنگ انصاري مديرعامل شرکت نفت وقت وقتي ديد شاه ‏دارد همه را قرباني مي کند بي فايده و در روزهاي آخر، و به او کلک زد و گريخت از صحنه، ارزشمندتر از کار ارتشبد ‏وفادار و بي خبر نصيري بود که به اشاره، عکس جهت شاه آمد. و اعدام شد. اولي دست کم کساني را با کار خود، از شرایط باخبر ‏کرد.

مسووليت دارند کساني که به هر ترتيب به هر حال عنوان نمايندگي مجلس را به دوش مي کشند و همين پريروز به توافق ‏هاي پشت پرده اين و آن تن نهاده اند که براي نخستين بار بعد از مشروطيت اختيار بودجه و نظارتش را از مجلس داير ‏بگيرند. مجلس که در فترت نيست. آقاي الهام که وظيفه سخنگوئي و مقابله با هاشمي رفسنجاني به عهده وي و همسرش ‏نهاده شده، مسوول است وقتي که در مقابل کسي که هم اطلاع و هم سابقه و هم اهليتش در دلسوزی برای جمهوري اسلامي بيشترست – ‏به همين نسبت هم مسووليتش در خطاهاي رخ داده در سال هاي گذشته – مي ايستد و مي گويد شرايط مملکت عادي عادي ‏است و هيچ هم ويژه نيست. لابد به اين خيال که چون درس حقوق مي داند فردا روز ادعا خواهد کرد که من با توجه به اين ‏که پست کار مي کرد و برق در لامپ ها بود و آب در لوله ها و بچه ها صبح به مدرسه رفتند حق داشتم بگويم اوضاع ‏عادي است، از چيز ديگري خبر نداشتم. همان استدلال ها که در دادگاه های بعد از انقلاب به زبان می آمد و به راستی هم کسی را خبری نبود. همه نگران از دست دادن شغلشان بودند.

نه، چنين نيست. لحظه اي به پشت سر نگاه کنيد، نيازي به انقلاب و کودتا و حمله نظامي نيست. در نظر آوريد که کي گمان ‏دآشت به همين زودي مجبور خواهند بود به مردم درباره انقلاب فرهنگي توضيح بدهند و همه بازيگرانش کتمان مي کنند. ‏کي گمان داشت در مورد جنگ تحمیلی هم چنين خواهند کرد. چيزي نشده است هنوز اما يکي بگويد متولي ماجراي عزل آقاي ‏منتظري کيست. خوب نگاه کنيد که آيا کسي به دوش مي گيرد. نه، همه به نوعي انقلاب فرهنگي، اعدام قطب زاده، ماجراي ‏آيت الله شريعتمداري، جنگ و عزل آقاي منتظري را به دوش آيت الله خميني مي اندازند. در گذشته سده ها مي بايد گذشت تا ‏گاه محاسبه رسد. امروز چون زمان شتاب دارد گاه به سالي پاي محاسبه به ميان مي آيد. غول ها گاه به مقاله اي به غوکی مانند ‏مي شوند. فرشته ها گاه به اشاره اي همه بال از دست مي دهند مفلوک مي افتند. اين جريان سيال اطلاعات طرفه جانوري ‏است، چموش و بي صدا دارد مغروران را تاکسيدرمي مي کند، کاه در پوست.

به مصيبت ها اگر نمي انديشيم، زمان آن است که به مسبب ها نگاه کنيم و نگاه کنند. و بپذيرند که چشماني منتظر سئوال ‏است. بار ديگر نوشته دکتر کاشي را درباره گسيختگي هاي ملي بايد خواند.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Monday, November 12, 2007

گفتگو با گلستان

مصاحبه ای با آقای ابراهیم گلستان را در بی بی سی فارسی ببنید. این گفتگو ماه گذشته ضبط شد.

توضیح کوتاهی را در وب لاگ بی بی سی بخوانید

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

در جست و جوی حقیقت

برای همه آن ها که درباره مسائل ایران و این روزها فکر می کنند و چیزی بیش از تحلیل های متداول دیو و فرشته می جوید. در عین حال دوست دارد که از قالب های متداول بیرون آید و نگاهی هم به صحنه واقعی مسائل مربوط به ایران که مردم هستند بیندازد. به ویژه برای آن که وطن دوستی، دوری از وطن، ارمان خواهی، عزت طلبی وادارشان کرده است که فکر کنند به لایه های زیرین آن چه در وطنشان می گذرد. برای همه آن ها که بالاخره می ترسند و نگرانند. تا نگران تر شوند اگر لازم است، تا از نگرانی دست بشویند اگر جایزست، تا احیانا مسیر نگاه خود را تصحیح کند، این جا را پیشنهاد می کنم به این چند فیلم نگاهی بکنید. و نظر بدهید. کماکان قرارمان بر این است که ناسزا و شعار را نمی خواهیم همان اندازه حرف حسابی را طالبیم . من و کاربران این وب لاگ کوچک.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, November 11, 2007

نمایشی از خانوم در تورنتو



این مقاله امروز بی بی سی درباره به نمایش در آمدن برداشتی از رمان خانوم است. کسانی که در هالیفکس این نمایش را که کار شاهین صیادی است دیده اند در تماس هائی با من از اجرا و بازی ها و طراحی ها تحسین و تعریف کرده اند. نقدها هم حکایت دارند که گروه وان لایت در کارشان موفق بوده اند و گرچه مگی خانم مدیرعامل وان لایت و بازیگران از پرسوناژها گفته اند و به دلشان نشسته است اما این بخش هم بیش تر هنر کارگردان است. نام نمایش را ویل به معنای پوشش و حجاب نهاده اند. اگر ترجمه کنیم حجاب وافی به مقصود نیست و شاهین خودش هم بار دیگر در همین جا کامنت گذاشت که منظورش حجاب نبوده است. در ضمن پوشش هم درست نیست. به نظر می رسد که پرده نزدیک ترست.
حجاب چهره جان می شود غبار تنم
خوشا دمی که از این چهره پرده بر فکنم


به ذهنم رسید که مقصودشان همین است.

و هفته دیگر نمایش در تورنتو هم به نمایش در می اید. از من هم دعوت کرده اند برای شب افتتاح می روم به تورنتوی سرد. اگر یادتان باشد سه سال پیش که گذارم به تورنتو افتاد، همین جا از سرمایش نالیدم. و نقل روزی را گفتم که با حسین درخشان در خیایان یانگ داشتم از سرما منجمد می شدم در چند قدمی کتابخانه و نمی شد گذشت. حالا که می روم مطمئن هستم که دلم به دیدن یک نمایش خوب گرم خواهد شد.حسین هم که دیگر تورنتو نیست. گزارش این سفر را به موقعش خواهم داد.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Wednesday, November 7, 2007

بزنیدش، دلارام را


ده ضربه که چیزی نیست، بزنید تا دل آتش گرفته تان خنک شود، دخترک را، دلارام را. که جرمش و تنها جرمش این است که نمی خواهد اسیر بماند. نه اسیر خانه، نه اسیر خانه خدائی که امثال شما باشد، نه اسیر نامهربانانی که به بندگی خدای رحمان مدعی اند. بزنیدش به نام نامی انسان، به نام نامی عشق، به نام نامی زن. اما نام از خدای رحمن و رحیم نبرید. که این ضربه ها پذیرنده اش را پاک نمی کند چرا که گناهی نکرده است او، اما بر گناهان شما می افزاید و بر دردتان از این ستمرانی.

شنبه وقتی به زندان رفت، انگار دلارام منصورست. همان که دار از نام او بلند آوازه شد. همان حکایت است و جز این نیست. قرن هاست که با ما می آید. درمانده از اداره خویشیم، نسق کشیدن و ظلم تنها حربه ای است که برای حکمرانی می ماند. و در این هنگام به شاخه ای که به قفس بیگانگان فرومی برید، به هیاهوئی و بانگ فغانی که از آن شاخه بر می خیزد، باورنان می شود که بی لیاقتی ها نادیده می ماند و ظلم ها عفو می شود. باورتان می شود که می شود هر چه خواست کرد. در آن هنگامه اسب تاخت و ظلم را با چاشنی تهدبد بیگانه زینت بست و به حساب دفاع از وطن و مصلحت مردم گذاشت. اما دیری است این ورد هم بی اثرست و دلی را نمی گشاید مگر سادگانی که روز به روز تعدادشان کمتر می شود.

دلارام مگر چه کرده است جز آن که از نره معذور عذری نخواسته، به او التماسی نکرده که دستش را می کشید بر زمين. تا نترسد داد کشیده، به عدالتخانه شکایت برده، دل به عدالتی سپرده که اینک از او دریغ می شود. گوشه چارقد به دندان نگرفته، تا مانند هزاران هم جنس خود کتک بخورد و دم بر نیاورد. اما شما زن ایرانی را چنان نمی پسندید. او را از متجاوز هم فرمانبر می خواهید و البته بی صدا. این تصویری است که از زن ایرانی می پسندید. دلارام چنین نیست. و دلارام هزاران است، از اندازه زندان ها بیرون. و خودکامگان، کوچک و بزرگ، این را چه دیر در می یابند.

دلارام اگر یادتان باشد مدرسه می رفت هنوز که به قانون ضدزنتان معترض شد. هنوز از دبیرستان به درنیامده بود که گوشه ای از رحمتتان دید. ندیده نیست که. اما شما ندیده ببنید. در چشم دخترانتان خشم را نظاره کنید. رو پنهان نکنید. اگر دل دارید به خانه که رفتید به آن ها بگوئید من بودم که دلارام را روی زمین کشیدم، من بودم که در زندان یک دوای ضد درد از دست شکسته او دریغ داشتم. من بودم که شکایتش نپذیرفتم. من حافظ قانون دلاور بودم، من قاضی برحق بودم که به او حکم زندان و شلاق دادم. بگوئید تا سیلی خشم دختران و زنان و مادرانتان بر گونه تان جاری شود. که از هزار شلاق دردناک ترست.

هیچتان کس نگفته است که ظلم آن است که آدمی با منقد و مخالف خود می کند وگرنه همه برای هواداران و متملقان صله ها نهان دارند. وگرنه همه، دستبوسان را خالص و عین خلوص می بینند. وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند.

نوارهای فیلم و صدا، و سندهای بیست و هشت سال پیش را بشنوید. جمع شده تا کس نشنود که چه وعده داده شد به خود و به مردمی که عطش آزادی داشتند، از شهرهای آبادان و زندان های ویران، تا خانه و آب و نان رایگان. و اينک به خشم کس از شما سزاوارتر نیست. که چون راست نباشند، خدا هم سربلندی شان نخواهد خواست. پس ناگزیر پنهان شد آن همه یادگاران، وعده ها، تا شرم پوشانده شود. شاید نسلی برسد که این همه نداند، چیزی نخواهد. اما دلارام ها آمدند که آن همه ندیده و نشینده بودند. و دیدید که اینان را نیز آرام نتوانستید کرد که گفته اند از فریب آرامش برنیامد.

شنبه روزی دلارام قرارست به زندان برود. چه خوب. او نخواسته قهرمان اساطیری و مظهر ایستادگی زن جوان ایرانی می شود. اهورائی. از نژاد همان ها که سوخته اند تا مردمی ساخته شوند. از تبار همان ها که به جان، از تن خود، هیمه ای برای آتش غضب ستمکارگان ساخته اند. و سیاووش وار پاک و مطمئن بدان آتش پا نهاده اند.

دلارام همان است که دخترکان بمی را وقتی آوار بر سرشان ریخت و خانمانشان ویران شد، بی کس شدند و زار، نوازش می داد و آرام می کرد - و اين کار را نه از آن رو می کرد که دوربین ها شکارش کنند و برگی بر هزار برگ تبلیغات و فریب بیفزایند -. اینک از شنبه وقتی در زندان پشت سرش بسته شد، بی تردیدم، که دستی به همان نرمی، او را نوازش خواهد داد و نخواهد گذاشت سرمای نومیدی در تنش جا گیرد. همان گونه که او از نوجوانی برای مردم و همجنسان خود خوب خواست، به همان ظرافت و نرمی زندان را هم خواهد گذراند. ریگ آمو، و درشتی هایش زير پای او پرنیان خواهد شد. این راهی است که خود برنگزیده بلکه زیستن در سرزمين کویری خشک ما، و همزبانی و همزمینی با مردانی خشک مغز، به او هموار داشته است.

پس هی بزنیدش، صد نه هزار ضربه شلاق، برای کسی که نمی خواست تنها هنرش شستن رخت و لباس باشد، زندانی خانه شود به فرزندداری قلچماقی. انسان را اشرق مخلوق می دید پس به این انسان ظلم روا نمی داشت و مظلومی فریبکارانه برخود نمی پسندید. گناهش همین است. که مطلوب شما نیست. زن النگوهای تا به تای زرینه نیست که خود می تواند نشان رقیتی باشد وقتی آدمی با کار به دستش نیاورده باشد. امروز تزئین زنان جوان ایران، نمی گویم همه مانند دلارام دستبندست که دور باد از سرزمین ما چنین سیه فامی، اما اگر زرینه ای هم هست آن است که به کار خود فراهم آورده اند. نه از عروسک روبستگی. که آئین عروسک زندان و شلاق نیست.

به همان کلامی که سال ها پیش، وقتی مدرسه می رفت دلارام، برایش نوشتم، این کلام را هم تمام کردم. گیرم به دلم نبود که کارمان بعد چند سالی به این جا می رسد. به گمانم نبود که با خود چنین می کنیم که کس چنین به کشتن خود برنخاست که ما به زندگی نشسته ایم، به قول شاعر خسته، و سنگ شکسته.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Sunday, November 4, 2007

عکس و تبلیغ بی اثر


در خبرست که به جز فتح روزنامه ایران و تبدیلش به روزنامه شبه کیهان، کاری که دو سال پیش در همشهری هم زور زده شد و نشد، دولت در صدد است روزنامه دیگری هم با نظارت غلامحسین الهام منتشر کند. در حالی که رنگین کمانی از روزنامه ها با سوبسید های اعطائی نظر دولت را منتشر می کنند. صدا و سیما هم که از زمانی که رهبر جمهوری اسلامی اعلام داشته که به این دولت علاقه ویژه ای دارد فوق دولت های پیشین برایش سنگ تمام می گذارد.
از سوی دیگر دو مشاور رسانه ای کلهر و جوانفکر یک ماه است دست خبرنگاران را گرفته اند و آن ها را میهمان کرده اند از این شهر به آن شهر و به دستور رییس جمهور همه جا پذیرائی مدام است و درها باز و شب ها هم شب چره و بحث و گفتگو و هدایت .

اما با همه این ها خواهید دید که سال اینده هم آقای حداد عادل خواهد گفت هر چه خوب دولت بگویم روزنامه ها منتشر نخواهند کرد. و نظرش به این قافله که گفتم نیست و ،به درست، این ها را روزنامه نمی داند. این ها در نهایت می شوند بولتن های دولتی در استانه انتخابات برای بالابردن رای هواداران دولت. همه اش می شود از کیسه ملت برای دزدیدن رای ملت خرج کردن. با موازین دموکراسی نمی خواند ولی به حساب آن گذاشته می شود که خودشان هم ادعای دموکراتیک بودن هم ندارند. دیگر به عهده مردم است که تاچگونه پاداش این همه فریبکاری را بدهند و یا در انتخابات به هر دلیل شرکت نکنند و بگذارند که آقایان فربه تر از این شوند و میلیاردها دیگر هم خرج کنند، شاید هم روزی روزی ترمز ها از کار افتاد و همان کار را کردند که چاوز در ونزوئلا کرده است. یا مشرف در پاکستان. در این ور هم در سال بیست و چندم هنوز عده ای نشسته منتظرند شاید آمریکا راه را برایمان باز کند. که به خیرست.

برای نشان دادن یکی از دلایلی که این روزنامه ها که می سازند روزنامه نیستند به ويژه نامه ای که برای سفر اخیر به نیویورک که می خواهند به زور موفقیتش نشان دهند نگاه کنید و به مونتاژ ناشیانه عکس اقای احمدی نژاد در بالای همین صفحه که هر چشم غیرحرفه ای هم آن را تشخیص می دهد که هم نسبتش غلط است و هم جهتش.

فقط برای ثبت در جریده تاریخ قلمی شد.

به تاریخ سیزده ابان . روزی که چند دانشجو به دلیل تحلیل های خود که بعد همگی غلط از کار در آمد دست به کاری زدند که سرانجامش همین سنگی است که بعد از بیست و هشت سال کسی باید از چاه درش آورد که همان موقع از سر بچگی پیشنهاد اشغال سفارت شوروی را داده بود، غافل که آن کار نمی گرفت، و ترس داشت، و خطرش از این که شد بیش تر بود. اما شاید هزینه اش برای ملتی که باید بپردازد کمتر. ملتی که در طلائی ترین زمان ها از نظر درآمد نفت. ثروتشان به باد رفت. اگر شکایت بود که شاه اسلحه می خرد این بار انبارها پر شد و ارتش شاه که رهبر انقلاب روزگاری گفته بود برای سرکوب مردم است و زیادست الان ده ها برابرست و بزرگ ترین بخشش سپاه پاسداران است که خود به صراحت در اساسنامه اش نوشته بزرگ ترین ماموریتش در داخل کشور می گذرد،نه در مرزها چنان که در جهان معمول است. البته در بخشی از جهان هم آن را در قوانین خود نوشته اند اما مانند پاکستان و ونزوئلا و ترکیه هر گاه لازم باشد به خیابان ها می کشانندش . که این قصه و این غصه زیادست.

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Saturday, November 3, 2007

سخن مهدی خانبابا بر مزار دوستش

وقتی دیوارها قرار شد بریزد و پرده ها قرار شد کنار رود، محکم ترين دیوارها که جان ها بر سر گذر از آن گذاشته شد، دیوار برلین بود. پايتخت آلمان که فردای سقوط هیتلر دو پاره شد و سال های بعد تا جنگ نشود دیواری در میان خود دید که مظهر جنگ سرد ماند. اما آن هم فروریخت.

در همه سی سالی که دیوار بود همواره در ذهن مردم هر دوسوی دیوار و هم در خیال مردم دنیا چنین می گذشت که این سوی دیوار، همان جا که ایستگاه بازرسی متفقین بود ،بهشت است و آن سوی دیوار جهنمی. نه همه آن ها که از دیوار پریدند و یا خواستند بپرند به این تصور بودند بلکه سربازان آلمانی محافظ دیوار هم که بنا به وظيفه باید هر کس را پرید به گلوله می بستند آن ها نیز جز این نمی انديشیدند.

اما چندان که دیوار ریخت و هزاران به اين سو رسیدند و از مستقبلین خود که به هوای پذیرائی از مشتاقان آزادی صف کشیده بودند هلهله زنان، نه دموکراسی که مارلبورو و جین و ویدئو خواستند، ماجرائی شروع شد که هنوز هم ادامه دارد. گرچه المان الان یکی است و خانم مرگل از شرق آمده هم معلوم شد راهکارهای صعود از لای چفت و بست های جامعه دموکراتيک را هم خوب می داند، گرچه موسیقدانان شرق هم که کارمندان محترم دستگاه اداری آلمان بودند در ماه های اول با قطع شدن حقوق های دولتی مانند استادان دانشگاه ها و بسیاری از فن سالاران بزرگ بیکار و بی نوا ماندند موسیقدانان در خیابانها نواختند تا شب پولی برای شام شب ببرند، اما آن ها همگی اینک در سیستم تازه راه و رسم زندگی در جامعه سرمایه داری را آموخته اند و دادن مالیات و اندیشیدن به بازار را هم خوب می دانند، اما یک واقعيت دیگر هم هست. همان که در جمهوری های شوروی سابق هم پیداست.

در تاجیکستان و ترکمنستان و آذربایجان که بروی انگار بعد از دوران استالین هیچ ساخته نشد و هر چه هست یا یادگار دوران تزارهاست و یا استالین. درست است که فقیر بوده اند اما همین دست نخوردن که به نظر ویرانگی می آمد، با باز شدن مرزها و دیوارها نوعی اصالت دیده شد. معماران غربی چشمشان خیره شد چرا که از سرزمين هائی می امدند که مدرنیسم اصالت ها را در بسیاری از جاها ویران کرده بود. ساختمان های بی هویت شهرهائی همه شبیه به آمریکا، اینک که دروازه به آن عظمت وسط اشتراسه زیبای رقیب شانزه لیزه افتاده، حالا که آن تانک ها برداشته شده اند و خیابان به نیمه شرقی خود پیوسته، تازه می توان دید شرق چقدر زیباترست و دست نخورده تر لایپزیک چه حالی دارد و دیگر جاها.

در میانه این جا به جان شدن نو و کهنه، زیبا و زشت، نسلی از ایرانیان به سربرده اند که از نسل آرمانخواهان دهه شصت بودند. در جوانی از تهران بعد از کودتا گریختند و به المان رفتند و در آن جا جز سیاست نورزیدند و هرگز به دنبال مال و جاه نرفتند. سلامت نفس پیشه کردند، سختی کشیدند و تنها کارشان مبارزه با رژيم سلطنت بود که مظهر استبدادش دیدند و تنها ارزویشان سقوط آن رژيم. و سرانجام وقتی به وطن رسیدند که رژيم از نقطه ای دیگر شکسته بود. این نسل بعد ها ناگزیر شد به عهدی که با خود کرده بود پشت کند و به مهاجرت برگردد. سخت و لخت و سنگین برگشت. این بار گرچه خلخالی و لاجوردی فراریش داده بودند اما خوب می دانست که مردمی هم پشت این ها هستند. هموطنانی که نمی دانستند. دوست و دشمن را خطا گرفته بودند. اما باید زمانی می گذشت تا دریابند.

تا این اتفاقات بیفتد آن نسل که جوانی گرفته و از دام فرمانداری نظامی گریخته بود مو سفید کرد. گاهی بیمار شد و گه جوانمرگ، از دید من مظهر این آرمان خواهان دور مانده از وطن مهدی خانبابا تهرانی است. یک موی او را به هزار مدعی ایران دوستی نمی دهم. علمی سخن نمی گوید نگوید. دائم غضب می گیرد به من و به مویزی گرمیش می کند گو بکند. برایش آدم هائی مثل من سوژه مدام هجو می سازد، باشد. او ایرانی ترین موجودی است که من دیده ام. همچنان بچه آقا خانبابا مانده، بچه ای که دکتر مجتهدی را به ستوه آورده بود از شیطانی و فغان از یلی مانند داریوش فروهر در می آورد که خود به هیچ قیدی بند نمی شد.

حالا آقا مهدی سوکنامه دوستانی را می خواند که می روند. از منوچهر محجوبی تا شاهرخ مسکوب. ماه گذشته بر سر مزار شجاع صدری بود که خود حکایتی بود از همان نسل.

آن جا خانبابا سخنانی گفت که خواندنی است. اگر ادبی هست یا نیست، باری زبان دل این است و بخشی از داستان آن نسل را می گوید. به خصوص که شعری را هم آورده که سال ها می خواندیم و نمی دانستیم از کیست.


دراین ایام بلند مهاجرت همواره یکی از دشوارترین لحظه های حیات من زمانی بوده و هست که ناگریزبودم درمراسم غم از دست رفتن یار و دوستی جوان تر ازخودم سخن بگویم.
بقول سنائی :

همی گفتم که خاقانی دریغاگوی من باشد دریغا من شدم آخردریغاگوی خاقانی

هرگز فکر نمی کردم که دراین ایام غربت و مهاجرت ناگزیر شوم , برای چند مین بار به جرم طولانی تر بودن عمرم , بار غم دوست و یار از دست رفته ای را به زبان و بیان بیاورم. آرزومیکنم این آخرین با ر باشد.

اکنون که بیش از نیم قرن از ایام , رزم زندگی و همرائی نسلی که به امید بر پائی ایرانی آزاد و آبادو
ملتی سر بلند و نیک بخت , پا به میدان مبارزه گذاشت ,میگذرد ؛ در این سفر دراز مهاجرت ,بارها
برای وداع با یاران و همراهانی که مهرشان به میهن و قلبشان برای ملت می طپید, در گورستان ها
گردهم آمده ايم . امروز هم برای وداع با دکتر اسماعیل صدری که دوستان و بستگان، او را شجاع
می نامیدند, و به راستی به هنگام نبرد سهمگین با بیماری سرطان نشان داد که این نام به واقع
زیبنده اش بود , در این جا جمع شده ایم . شجاع مهربان انسانی بود که روا داری و مهرورزی در رفتارو کردارش , وفا و صمیمیت در دوستی , پای بندی به ارزش های والای انسانی , آزادگی و دادخواهی از جمله سجایای اخلاقی اش بود , او همسر , پدر و همرزمی مهربان وقابل اتکا ء,بود.

شجاع در ایران زاده شد, دوران تحصیلات دبستانی و دبیرستانی خود را در ایران به پایان رساند و سپس با عشق خدمت به ایران برای ادامه تحصیل به آلمان آمد ودر صفوف جنبش دانشجویان ایرانی در راستای رهائی میهن اش از قید استبداد , بی عدالتی سالیان دراز پیکار نمود. و آنگاه که در اثر بیماری سرطان در آخرین روزهای حیاتش که سایه مرگ بر او سنگینی می کرد , نیز به یاد خانه مادری بود . بازگشت به خانه مادری آرزوی درونی تمام جلای وطن کردگان نسل ها و نسل ماست شجاع در روز های سخت و بحرانی بیماریش لحظه ای که چشم می گشود و رمقی برای فریادزدن در وجود نداشت , آنطور که ماریانه همسرش برایم روایت کرد , می گفت او بهانه رفتن به خانه مادری را می گیرد و هر بار چشم می گشاید با صدائی آرام می گوید :میخواهم به خانه مان بروم , وقتی ماریانه به او میگوید , تو دراین جا در " بادسودن " در خانه مان هستی او در پاسخ می گوید نه این جا خانه من نیست.
خانه من , خانه مادرم است . شجاع مانند بسیاری دیگر از انسان های جلای وطن کرده در آخرین لحظات حیات هم به فکر باز گشت به وطن بود. فراموش نمی کنم در سال های گذشته , هنگامی که منوچهر محجوبی شاعر و روشنفکر آزاده ایران در لندن در اثر بیماری سرطان از پای در آمد , درکنار تخت او تکه کاغذی پیداشد که محجوبی در آخرین ساعات حیاتش این چند بیت شعر را بر روی آن نوشته بود :

کنون که می روم , دل از هزار جای برکنم وسوسه می کند مرا, رفتن، سوی میهنم
اگر چه نیست در وطن، هیچ، در انتظار من به غیر درد ومرگ و غم , باز به فکررفتنم
بدون شک روزگار نه چندان دوری ,نام و یاد همه ی عزیزان ایراندوستی که در غم دوری از وطن در غربت جان باختند , زنده و جاوید خواهد شد .آنطور که من در این اواخر شجاع را بهتر و بیشتر از همه سالهای دوستی و همرزمی بازشناختم، او انسانی بود که به رغم نزد یک بودن مرگ با قدرتی بی نظیردرتلاش نزد یک کردن دست ها و قلب بارانش بود و پیوسته مرا به گذشت وآشتی, همدلی و صفا و ادامه دوستی ها تشویق می کرد.
در سال گذشته هنگامیکه با تن رنجور بار ها به عیادت من در بیمارستان آمد, در خلوت آنروزها
بیش از پیش در محضر او د رس مهربانی و مهروزی آموخنم , شجاع به یکی از ستون های
ارزشمند فرهنگی و اخلاقی ایرانیان نیک سرشت که تاکنون، نگهدار ایران ما بود . یعنی مهرورزی متکی بود. او با جثه ای ظریف و با صدائی آرام در آخرین لحظات عمرش درسهای بسیاری به من آموخت . او همه چیز را مهمان تاریخ می دانست . و تنها نام نیک را ماندنی . به قول حکیم عمر خیام :

یک صد به کودکی به استاد شدیم یک صد زاستادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که مارا چه رسید چون آب بر آمد یم وچون باد شدیم
در پایان باذکر خاطره ای از ما ههای آخر حیات پر بار شجاع صدری به سخن خود خاتمه
می دهم .
سال گذشته , روزی که شجاع ازعذاب شیمی درمانی نوبتی خلاصی یافته بود , و حالش بهتر بنظر می آمد , در خانه باهم نشسته بودیم و در باره گذشته ها گپ میزدیم , سخن ما به فعالیت های دوره جوانی و دانشجوئی در سالهای 60 میلادی رسید و یادی از نشریه پیوند ارگان سازمان دانشجویان ایرانی در مونیخ شد. ناگهان شجاع ازشعری بنام چاووشی که در نشریه پیوند در اوایل سالهای میلادی به چاپ رسیده بود , یاد کرد و از من خواست تا در صورت امکان این شعر را برایش تهیه کنم . در همان روز چند مصرعی ازشعر را که در حافظه داشتم برایش باز خواندم , آنچنان به هیجان آمد که هرگز بیاد نداشتم , بار دیگر از من خواست بهر ترتیب شده متن کامل شعر را برای او تهیه کنم .

سراینده این شعر دوست و یار قدیمی و عزیزم سیروس آرین پور ازفعالان سابق جنبش
دانشجوئی در اتریش، که حالا ساکن شهر پاریس است،مي باشد. . چند هفته قبل از در گذشت شجاع به دیدار سیروس به پاریس رفتم و موضوع را در میان گذاشتم سیروس هفته گذشته شعر را که به شجاع تقدیم کرده بود , برایم فرستاد و من اینک بیاد و گرامی داشت خاطره زنده یاد
شجاع، این شعر را میخوانم:

چاووشی


آسمان در کوره ی خورشیدها جوشان

با درنگان در پنا ه صخره ها لرزان
آهوان غمگین ونرم آهنگ
چشمهاشان
خانه متروک آبشخور
کاروان در خواب
ساربان دلتنگ
چاووشی میخواند
رستاخیز رستاخیز

در تن شب زندگی آغاز میگردد
در کمرگاه زمین دست سحر آهسته میکاود
مشکی شب در بلور صبح میریزد
روز میروید چاووشی میخواند

***

کاروان لبریز آهنگ است
رستاخیز رستاخیز

هرکجانقشی ز تصویری است
هرکجا تصویری از نقشی است
هرکجا رنگی ز فریادی است
هرکجا فریادی از رنگی است
کاکلی ها باز میگردند
***
قلب ها خورشید میسازند
دستها اندیشه میکارند
کشتخوانها خوشه ی الماس میزایند
آسمانها گنج می بارند
دختران با دستهای مخملی ابریشم بلغار می تابند
چاووشی میخواند
***
خانه خورشید دامادی است
مردم آبادی بالا . قندمی سایند ومی خندند
چاووشی میخواند:
رستاخیز رستاخیز
مردم آبادی پائین دخیلی تازه می بندند
چاووشی میخواند


سیروس ارین پور بر بالای این شعر نوشته است: برای همه پیوندها وبه یاد شجاع صدری


ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

Thursday, November 1, 2007

درددلی و زخم زبانی

مقاله امروز را این جا بخوانید
یا در صدای عدالت و هم در دنباله همین پست.

نامه روزنامه نگاران عموما جوان کشور که در آن درددلی و زخم زبانی بود، هر دو دریافتنی، تا برای ‏اکثريتی که از این حرفه بیرونند ترجمه شود، باید کمی بازش کرد و زمينه رخدادهائی را نشان داد که اهل قلم ‏را به اين نقطه رسانده است.


روزی روزگاری دو حرکت اعتراضی کشف شد که معمولا در دستگاه نظميه رضاشاه و کميته ضد
‏خرابکاری سال های آخر پادشاهی تبديل به پروژه های بزرگ چريکی و تروريستی می شد، تا کار ماموران ‏خمار و بی سواد بزرگ نمائی شود. – و همین شد که حواسشان از تحليل واقعی امور چندان پرت شد که تا ‏مردم به پشت بام خانه های تيمی ساواک نرسیده بودند، هنوز بعضی شان داشتند بازجوئی می کردند یا ‏درخواست مرخصی استعلاجی و اضافه حقوق برای تیمسار معظم می فرستادند -. از قضا در آن حرکت ها ‏دو سه نفر از دانشجویان مدرسه عالی علوم ارتباطات بودند که دکتر مصباح زاده بنيان گذار کیهان پایه ‏گذارش بود. همین بود که گفته شد، و بعدا تائید شد، که در یک مراسم رسمی پادشاه به مدیر کیهان گفته است ‏این کارخانه چریک سازی را تا کی باز نگاه می دارید. ‏

در آن زمان کسی در گوش اعلی حضرت نگفت که قربان دانشکده فنی از این دست دانشجویان خیلی بیش تر ‏دارد، همین طور پلی تکنیک. کسی نگفت چرا که تصور ملوکانه بر این بود که ماشین و مهندسی، خط کش و ‏امور فنی خیلی به اين امورات ضاله بستگی ندارد، این روزنامه نگاری است که استادانش هم خودشان ‏سرشان بوی قرمه سبزی می دهد در نتیجه شاگردانش هم می شوند چریک. عین همین ماجرا در مدرسه عالی ‏رادیو و تلويزيون هم پیش آمد که هنوز که هنوز است پاره ای از هواداران سلطنت در کتاب های خود به رضا ‏قطبی مدیر آن تشکیلات بد می گویند و وی را مسبب اصلی انقلاب می دانتد، چرا که امثال کرامت دانشیان و ‏رضا علامه زاده و عباس سماکار در آن مدرسه درس خوانده بودند.‏

این نشانی ها دادم تا بگویم چگونه است که تصميم سازان و قدرتمداران همه دوران از این حرفه اطلاع ‏رسانی و حتی حواشی فنی و ابزاری آن [مانند کارگران چاپخانه و یا فیلمبرداران و صدابرداران هم] دل ‏خوشی ندارند. راست هم می گویند گوش و چشم هائی که با اين بدبختی بسته می شود و با هزار ترفند پرت ‏می شود شما را چکار که بازش کنید. در آن زمان اگر هم تلويزيون می خواستند برای جشن های شاهنشاهی ‏بود و یا پخش مراسم ششم بهمن، چنان که امروز هم برای پخش وسیع نماز جمعه و مراسم خاص، گیرم خیلی ‏خلوص باشد برنامه های مخصوص شب های ماه مبارک، دیگر فضولی و مصاحبه چکشی، پی گیری اموری ‏که به بزرگ تر ها مربوط می شود یعنی چه. معلوم است که این کارها خلاف شرع می شود و تقلید غرب ‏خونخوار.مانند سرکردن در قتل های محفلی، قصاص کبرا که فرد متجاوز را کشت، قتل های غیرتی مشهد.‏

‏ به عمد مثال ها را از مسائل سیاسی نیاوردم که وارد حوزه های استحفاظی نشده باشم. از گوشت های آلوده، ‏خون های ايدزی، لوله های فاضل آب های یک شهر اروپائی که خریداری شد و از آن پاکت ساختند و مردم ‏نان گرم در آن نهادند هم ننوشتم که بعدا به همت یک روزنامه نگار عالم کشف شد که این پاکت ها حتی برای ‏اجناس بسته بندی شده مضرست و به عنوان پاکت زباله هم برای طبیعت مصیبت زاست. ‏

در کل صد و یک سال گذشته – از مشروطه که به قول شیخ فضل الله تخم لق حریت را در دهان مخلوق ‏شکست- چهار بار این فضول های روزنامه چی فرصت و مجال تنفسی یافته اند.‏

اولش یک دوره کوتاه در همان زمان امضای فرمان بود که با دارزدن ميرزا جهانگير خان و ملک المتکلمین ‏تمام شد و به قول امیر بهادر "یه غاروغوری اوباش کردند، امر فرمودند دیگر کافی است. لیاخوف اجرای ‏امر کرد." ‏

دومش اما کوتاه نبود و وقتی که محمدعلی شاه به سفارت روس پناهنده شد، احرار آمدند و از شمع مرده هم ‏یادآوردند و روزنامه نگاری آزاد شروع شد تا به کودتای سوم اسفند 1299 نقصان گرفت، احرار معنای ‏اطلاعیه ارکان حرب به امضای رضاخان را "من حکم می کنم" که روز پنجم اسفند بر درودیوار ‏دارالحکومه خورد، خوب درک و فهم نکرده بودند، سه سالی طول کشید و در این فاصله سه چهار نفری ‏پهلوی میرزا جهانگیر خان خفتند، تا اعلام گردید که پیام دریافت شد.‏

سومش وقتی بود که متفقین آمدند و رضا شاه با چشمان اشکبار استعفا نامه را نخوانده به اطمينان فروغی ‏امضا کرد و رفت. این دوره هم چندان کوتاه نبود، حتی کودتای 28 مرداد هم چنان تعطیلش نکرد و آمد تا ‏اواخر دهه سی اما همزمان با برپائی ساواک و تشکيل اداره مخفی مطبوعات همه رفتند به محاق. حتی درسش ‏هم شد چریک سازی.‏

چهارمین بار باز وقتی بود که همان شاهی که با آمدنش در 25 شهریور 1320 آزادی آمده بود، با رفتنش ‏مطبوعات آزاد شدند. عطشی در دل ها جمع شده ناگهان بیرون زد. فقط یک روز قاطی شد این دو تاریخ، و ‏فقط یک شماره روزنامه اطلاعات بدون عنوان های رسمی پادشاه منتشر شد. عجله کرد سردبیر اطلاعات در ‏زدن تیتر "شاه رفت" و در فرودگاه به همين مناسبت شاپور بختیار که مژده این ازادی را به مطبوعات داده ‏بود ناگزیر شد آخرين گلایه شاه را هم بپذیرد که قول گرفته بود تا او در ايران هست جز با القاب یادش نکنند. ‏
این دوره هم با فرارسیدن جنگ خارجی و داخلی و افتادن بهانه به دست آن ها که منتظرش بودند، زودتر و ‏کوتاه تر از دو دوره قبلی به پایان رسید و همزمان با سال شصت و سرکوب احزاب و گروه های سیاسی، به ‏طبع و به تبع آن ها، روزنامه ها نيز در محاق رفتند. ‏

در نامه استعفای محمد خاتمی از مقام وزارت ارشاد در سال 1371 نکته ای هست که نشان می دهد به نظر ‏وی حالا وقتی جنگ پایان گرفته بود بايد آزادی ها قدر دانسته می شد. اما کسانی چنین عقیده نداشتند و ‏معتقدبودند سازندگی به اندازه جنگ و شاید هم بیشتر حساس است، پس سکوت ادامه يافت تا زمانی که همان ‏مستعفی از لای دست شورای نگهبان که اکراه خود را هم به مردم رسانده بود اما کسی گوشش بدهکار نبود، ‏خارج شد و ریاست گرفت. آقای خاتمی نرسیده کسی را به جای سابق خود در امر فرهنگ و ارشاد نشاند که ‏هم اهل نوشتن بود و هم قبلا مدت ها تنها پناهگاه اهل قلم بود وقتی که خیلی به عذاب افتادند. پس می توان ‏گفت شایسته بود که دوم خرداد جنبش و انقلابی دیگر قلمداد شود. روزنامه ها ظاهر شدند.‏

این دوره هم دو سالی بیش تر نکشید اما تا هشت سال بعد که دولت اصلاحات بود هر درختی که با تبر زده شد ‏به جایش شاخه ای رست. و از همین رو بود که آن دره که بین نسل گذشته روزنامه نگاری با حال باز شده بود ‏ناگهان توسط هزاران جوان علاقه مند پر شد.‏

در دوره اصلاحات هزاران جوان با شوری باورنکردنی و علاقه ای توصیف ناپذیر وارد صحنه شدند. شوخی ‏نگر که بخش کوچکی از آن ها هم اکنون نرم افزار اصلی رسانه های فارسی زبانی هستند که در خارج از ‏کشور چاپ و یا در ماهواره ها و دنیای اینترنت منتشر می شوند. که اگر ده ها رسانه هم شوند باز نیروی ‏انسانی لازم موجودست. چرا مگر آنان برای کشور خودشان تربیت نشدند. مگر آن ها منتهای آرزویشان ‏نامدار شدن در ایران نبود. کی گمان داشتند که کارشان به خارج از مرزها می کشد گرچه که اینک علم و ‏تکنولوژی مرزها را برداشته، اما این ها پیام را می گرداند و مرز نمی شناسند دل صاحب مرده فرستنده پیام ‏را که جا به جا نمی کنند. و تازه مگر چند نفرشان توانستند به جمع چهار و نیم میلیون ایرانی مهاجر بپیوندند.‏

در نتيجه صورت مساله ای که گفتم، با رای دل سوز و عقل سوز و عبرت آموزی که در سوم تیر 1384 داده ‏و گرفته شد، بیش از همه، آن هزاران روزنامه نگار مصیبت دیدند. هیچ کس از قافله شادمان اصلاحات به ‏سلامت نماند. اما انصاف آن که اهل قلم، به ویژه اگر در قیبله روزنامه نگاران بودند، به راستی پا در هوا ‏شدند. ‏

اگر دلتان هست تا قصه مردی را بگویم که هر روز پیپی بر لب می گذاشت و حتی در حیاط ساکت زندان امید ‏می پراکند، و هنوز جواب تلفن هر روزه بچه های جامعه و توس و نشاط و عصرازادگان را می دهد، اما ‏راهش به هیچ مطبوعه نیست. ماهی دور مانده زآب. و کسش نپرسید برای خاطر چه و که رفتی نوشتی به ‏هاشمی رای می دهم. ‏

باز اگر دلتان هست از آن جوان جوان بگویم که به سی نرسیده قلمش طعم تجربه هزارسالگان دارد، از عقل و ‏اعتدال، در اندازه روزنامه نگاری بین المللی است، اما آخر بار کوچه به کوچه، روزنامه به روزنامه چنانش ‏دنبال کردند که امید و روح را به زور در نوشته هایش زنده می دارد. هزارانند مانند شمس و قوچانی.‏

تا نگویم مایه خشم سازگارا از کجاست، که نمی توان همراهش شد اما نمی توان هم درکش نکرد. تا نگویم که ‏گنجی و نبوی به چه خون دلی و به چه زجری خود را در همین جا که ایستاده اند نگاه می دارند. تا نگویم که ‏برای جوان تر ها چقدر سخت ترست. تازه مانند شیرجه بازان خودشان را رسانده بودند به نوک دایو، که ‏برگشتن از تخت پرش [دایو] سخت ترین کارهاست اگر شنا کرده باشی و شیرجه زده باشی.‏

با اين وضعیت آن هزاران جوان که دوم خرداد از دانشکده و بیرون دانشکده ها به روزنامه هایشان ریختند، ‏بعد از سوم تیر به افسانه ای که ما در گوششان خواندیم آرام شدند و مانند اسلاف خود تندی نگرفتند، خشم در ‏قلمشان نبود، راه تعادل بلد بودند، حالا به کجا هستند. ما به آن ها گفتیم مگر می توان جنبش اجتماعی ‏اصلاحات را از حرکت بازداشت، مگر موج برگشتی است، گیرم دولت اصلاحات نباشد، گیرم اصلاح طلبان ‏در مجلس و دولت نباشند، اصلا بهتر. هنوز هم می گویم که موج برگشتنی نیست. اما تا اين خبر به گوش ‏رييس جمهور و مشاورانش برسد که اينک سرمست باده غرور ناشی از خرج میلیاردها هستند، امید هم از دل ‏بچه ها پرید و رخت برکشید.‏

اما باید انصاف داد که این گروه تازه به دولت رسیده حق دارند چنان گم کنند ره خود را که ندانند جایشان ‏کجاست و ادعای سقراطی کنند و معجزه آورند. همین دیروز نوشته بودند از مجموع کسانی که بلیت لوتوی آن ‏ها در اروپا برنده اصلی شده [بالای ده میلیون یورو] هیچ کس به عقل سلامت نمانده و بعضی چنان کارها ‏کرده اند که از تصور نزدیکانشان خارج بوده است. حالا تجسم کنید برنده 120 میلیارد دلار را که به نظرم ‏بزرگ ترین لوتوی تاریخ بوده است، چطور گمان بریم که برجا می ماند. چه عجب اگر فرموده برای ساختن ‏ایران باید دنیا را ساخت. یعنی دارد می رود که شرح این جنون به جهان رسانده شود، تا همین حالا هم به ‏مقدار زیادی موفقیت حاصل شده است.‏

حالا این نسل، با اين تورمی که رهاورد آن جنون است و خانمان سوز، در حالی که با زندگی دست و پنجه نرم ‏می کند، دلش به نشریه ای گرم می شود اما هفته ای نگذشته صدای خنده های مهرورزانه یک موتورسوار به ‏گوش می رسد و تمام.‏

مانند ماهیان برکه ای هستند که آبش را برده اند و هی ارتفاع آبی که حیات ماهیان بدان بندست کم و کمتر می ‏شود. آن ها اولش هی به هم چسبیدند، هی روزنامه ها کم و کمتر شد. تا حالا که دو سه تائی مانده اند با هزار ‏اگر و مگر در کار، با شرط ها و شروطها، دوباره خوانی و سانسور و خودسانسوری. در موسساتی که ‏وضعیت اقتصادیشان مشهودست. چندان آگهی نمی گیرند. آگهی دهندگان یا دولتی اند که معلوم است به کجا ‏آگهی می دهند یا نیستند که در آن صورت زود خبردار می شوند که نمی توان دل هم با اسکندر و هم دارا ‏داشت. پس درآمد نشریه کاسته می شود و باید خرج آهسته تر کنند. چنین است که هر روز یکی از ماهیان از ‏برکه به خاک می افتد. تازه خدا کند که مدیرانشان در اين میان خرده شیشه هائی هم بار نکرده باشند، ورنه ‏همان می شود که بچه ها امروز از آن می نالند.‏

اگر در هر کدام از دوره هائی که گذشت تعداد آن ها که کشته نشدند بلکه بیکار شدند چندده بود، این بار ‏هزارانند. اما مگر دولت شعار، کاری برای اولين پیشوازآمدگان سفرهای استانی [کارگران عسلویه] کرده ‏است که برای روزنامه نگاران جوان کند. مگر برای کارگران شرکت واحد کاری جز صدور حکم زندان ‏برای فعالشان کرده است که برای بچه های اهل قلم کند.‏

چنین است و این همه نوشتم که بگویم، در این بيانیه یک از هزاران از دردی که در دل بچه هاست نیامده ‏است. مدیران باقی مانده برکه اگر کاری می توانند کرد که با ظلم همسو نشوند، بایدشان کرد. و در این میان ‏خوب است تا این نکته هم گفته شود که آن چه بر سرمان می رود همه همان است که گفته شده بود. تازه ‏نیست. همان زمان که آن شخص با امضای دهخدا در ستونی که رسالت به او داده بود "استراتژیک" داد که ‏چطور باید این مدعیان را ساکت کرد. نوشت که باید کاری کرد که بگویند بی عرضه اند، گفتید به اقای ‏خاتمی. نوشت کاری باید کرد که با هم اختلاف کنند، همان است که در شورای شهر تهران شد و شروع ‏ناکامی ها بود. دستور عمل داد که کاری کنیم تا توقع مردم به بالاترین برسد آن قدر که دست هیچ کس بدان ‏رسیدن نتواند. نوشت قلم از دستشان بگیریم و برای این کار بایدشان بهتان زد و حتی نوشت کاری کنیم که به ‏کفرگفتن بیفتند. کفر کسی نگفت ولی دیدید که هم برای آقاجری و هم گنجی و هم دیگران ساختند و بر همان ‏اساس هم حکم دادند. ‏

در برابر اين ها، تو که سری داری که در برابر ظلم خم نمی شود، قلمی داری که شکسته می شود اما به ظلم ‏نمی گردد، چه برایت مانده است. چه مانده است جز اين که دست کم وعده آخرشان را نگذاری. یعنی با خودی ‏اختلاف نکنی. یعنی تنها وقتی که هدف شده ای به یاد خانه [در این جا انجمن روزنامه نگاران] نیفتیم. ‏

راستی مگر نه اگر همه مجمع عمومی های انجمن را از خود انباشته بودیم. اگر نشان داده بودیم که با همیم ما ‏تنهایان، درمی یافتند که نباید چنین ظالمی پیشه کنند. اگر حضورمان آن قدر پررنگ بود که آن ها نتوانند ‏پاکش کنند، اصلا نیازی به دادخواهی پیش می آمد آیا. یا امروز می خواندیم از هیبت ما رقیب ترسید، باید که ‏به ساز ما برقصد.‏

اما دیر نیست. تا دردی نرسد، خیال درمانش نیست. مائی و سری که هیچ سامانش نیست. ‏

ادامه مطلب

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook