Thursday, November 1, 2007

درددلی و زخم زبانی

مقاله امروز را این جا بخوانید
یا در صدای عدالت و هم در دنباله همین پست.

نامه روزنامه نگاران عموما جوان کشور که در آن درددلی و زخم زبانی بود، هر دو دریافتنی، تا برای ‏اکثريتی که از این حرفه بیرونند ترجمه شود، باید کمی بازش کرد و زمينه رخدادهائی را نشان داد که اهل قلم ‏را به اين نقطه رسانده است.


روزی روزگاری دو حرکت اعتراضی کشف شد که معمولا در دستگاه نظميه رضاشاه و کميته ضد
‏خرابکاری سال های آخر پادشاهی تبديل به پروژه های بزرگ چريکی و تروريستی می شد، تا کار ماموران ‏خمار و بی سواد بزرگ نمائی شود. – و همین شد که حواسشان از تحليل واقعی امور چندان پرت شد که تا ‏مردم به پشت بام خانه های تيمی ساواک نرسیده بودند، هنوز بعضی شان داشتند بازجوئی می کردند یا ‏درخواست مرخصی استعلاجی و اضافه حقوق برای تیمسار معظم می فرستادند -. از قضا در آن حرکت ها ‏دو سه نفر از دانشجویان مدرسه عالی علوم ارتباطات بودند که دکتر مصباح زاده بنيان گذار کیهان پایه ‏گذارش بود. همین بود که گفته شد، و بعدا تائید شد، که در یک مراسم رسمی پادشاه به مدیر کیهان گفته است ‏این کارخانه چریک سازی را تا کی باز نگاه می دارید. ‏

در آن زمان کسی در گوش اعلی حضرت نگفت که قربان دانشکده فنی از این دست دانشجویان خیلی بیش تر ‏دارد، همین طور پلی تکنیک. کسی نگفت چرا که تصور ملوکانه بر این بود که ماشین و مهندسی، خط کش و ‏امور فنی خیلی به اين امورات ضاله بستگی ندارد، این روزنامه نگاری است که استادانش هم خودشان ‏سرشان بوی قرمه سبزی می دهد در نتیجه شاگردانش هم می شوند چریک. عین همین ماجرا در مدرسه عالی ‏رادیو و تلويزيون هم پیش آمد که هنوز که هنوز است پاره ای از هواداران سلطنت در کتاب های خود به رضا ‏قطبی مدیر آن تشکیلات بد می گویند و وی را مسبب اصلی انقلاب می دانتد، چرا که امثال کرامت دانشیان و ‏رضا علامه زاده و عباس سماکار در آن مدرسه درس خوانده بودند.‏

این نشانی ها دادم تا بگویم چگونه است که تصميم سازان و قدرتمداران همه دوران از این حرفه اطلاع ‏رسانی و حتی حواشی فنی و ابزاری آن [مانند کارگران چاپخانه و یا فیلمبرداران و صدابرداران هم] دل ‏خوشی ندارند. راست هم می گویند گوش و چشم هائی که با اين بدبختی بسته می شود و با هزار ترفند پرت ‏می شود شما را چکار که بازش کنید. در آن زمان اگر هم تلويزيون می خواستند برای جشن های شاهنشاهی ‏بود و یا پخش مراسم ششم بهمن، چنان که امروز هم برای پخش وسیع نماز جمعه و مراسم خاص، گیرم خیلی ‏خلوص باشد برنامه های مخصوص شب های ماه مبارک، دیگر فضولی و مصاحبه چکشی، پی گیری اموری ‏که به بزرگ تر ها مربوط می شود یعنی چه. معلوم است که این کارها خلاف شرع می شود و تقلید غرب ‏خونخوار.مانند سرکردن در قتل های محفلی، قصاص کبرا که فرد متجاوز را کشت، قتل های غیرتی مشهد.‏

‏ به عمد مثال ها را از مسائل سیاسی نیاوردم که وارد حوزه های استحفاظی نشده باشم. از گوشت های آلوده، ‏خون های ايدزی، لوله های فاضل آب های یک شهر اروپائی که خریداری شد و از آن پاکت ساختند و مردم ‏نان گرم در آن نهادند هم ننوشتم که بعدا به همت یک روزنامه نگار عالم کشف شد که این پاکت ها حتی برای ‏اجناس بسته بندی شده مضرست و به عنوان پاکت زباله هم برای طبیعت مصیبت زاست. ‏

در کل صد و یک سال گذشته – از مشروطه که به قول شیخ فضل الله تخم لق حریت را در دهان مخلوق ‏شکست- چهار بار این فضول های روزنامه چی فرصت و مجال تنفسی یافته اند.‏

اولش یک دوره کوتاه در همان زمان امضای فرمان بود که با دارزدن ميرزا جهانگير خان و ملک المتکلمین ‏تمام شد و به قول امیر بهادر "یه غاروغوری اوباش کردند، امر فرمودند دیگر کافی است. لیاخوف اجرای ‏امر کرد." ‏

دومش اما کوتاه نبود و وقتی که محمدعلی شاه به سفارت روس پناهنده شد، احرار آمدند و از شمع مرده هم ‏یادآوردند و روزنامه نگاری آزاد شروع شد تا به کودتای سوم اسفند 1299 نقصان گرفت، احرار معنای ‏اطلاعیه ارکان حرب به امضای رضاخان را "من حکم می کنم" که روز پنجم اسفند بر درودیوار ‏دارالحکومه خورد، خوب درک و فهم نکرده بودند، سه سالی طول کشید و در این فاصله سه چهار نفری ‏پهلوی میرزا جهانگیر خان خفتند، تا اعلام گردید که پیام دریافت شد.‏

سومش وقتی بود که متفقین آمدند و رضا شاه با چشمان اشکبار استعفا نامه را نخوانده به اطمينان فروغی ‏امضا کرد و رفت. این دوره هم چندان کوتاه نبود، حتی کودتای 28 مرداد هم چنان تعطیلش نکرد و آمد تا ‏اواخر دهه سی اما همزمان با برپائی ساواک و تشکيل اداره مخفی مطبوعات همه رفتند به محاق. حتی درسش ‏هم شد چریک سازی.‏

چهارمین بار باز وقتی بود که همان شاهی که با آمدنش در 25 شهریور 1320 آزادی آمده بود، با رفتنش ‏مطبوعات آزاد شدند. عطشی در دل ها جمع شده ناگهان بیرون زد. فقط یک روز قاطی شد این دو تاریخ، و ‏فقط یک شماره روزنامه اطلاعات بدون عنوان های رسمی پادشاه منتشر شد. عجله کرد سردبیر اطلاعات در ‏زدن تیتر "شاه رفت" و در فرودگاه به همين مناسبت شاپور بختیار که مژده این ازادی را به مطبوعات داده ‏بود ناگزیر شد آخرين گلایه شاه را هم بپذیرد که قول گرفته بود تا او در ايران هست جز با القاب یادش نکنند. ‏
این دوره هم با فرارسیدن جنگ خارجی و داخلی و افتادن بهانه به دست آن ها که منتظرش بودند، زودتر و ‏کوتاه تر از دو دوره قبلی به پایان رسید و همزمان با سال شصت و سرکوب احزاب و گروه های سیاسی، به ‏طبع و به تبع آن ها، روزنامه ها نيز در محاق رفتند. ‏

در نامه استعفای محمد خاتمی از مقام وزارت ارشاد در سال 1371 نکته ای هست که نشان می دهد به نظر ‏وی حالا وقتی جنگ پایان گرفته بود بايد آزادی ها قدر دانسته می شد. اما کسانی چنین عقیده نداشتند و ‏معتقدبودند سازندگی به اندازه جنگ و شاید هم بیشتر حساس است، پس سکوت ادامه يافت تا زمانی که همان ‏مستعفی از لای دست شورای نگهبان که اکراه خود را هم به مردم رسانده بود اما کسی گوشش بدهکار نبود، ‏خارج شد و ریاست گرفت. آقای خاتمی نرسیده کسی را به جای سابق خود در امر فرهنگ و ارشاد نشاند که ‏هم اهل نوشتن بود و هم قبلا مدت ها تنها پناهگاه اهل قلم بود وقتی که خیلی به عذاب افتادند. پس می توان ‏گفت شایسته بود که دوم خرداد جنبش و انقلابی دیگر قلمداد شود. روزنامه ها ظاهر شدند.‏

این دوره هم دو سالی بیش تر نکشید اما تا هشت سال بعد که دولت اصلاحات بود هر درختی که با تبر زده شد ‏به جایش شاخه ای رست. و از همین رو بود که آن دره که بین نسل گذشته روزنامه نگاری با حال باز شده بود ‏ناگهان توسط هزاران جوان علاقه مند پر شد.‏

در دوره اصلاحات هزاران جوان با شوری باورنکردنی و علاقه ای توصیف ناپذیر وارد صحنه شدند. شوخی ‏نگر که بخش کوچکی از آن ها هم اکنون نرم افزار اصلی رسانه های فارسی زبانی هستند که در خارج از ‏کشور چاپ و یا در ماهواره ها و دنیای اینترنت منتشر می شوند. که اگر ده ها رسانه هم شوند باز نیروی ‏انسانی لازم موجودست. چرا مگر آنان برای کشور خودشان تربیت نشدند. مگر آن ها منتهای آرزویشان ‏نامدار شدن در ایران نبود. کی گمان داشتند که کارشان به خارج از مرزها می کشد گرچه که اینک علم و ‏تکنولوژی مرزها را برداشته، اما این ها پیام را می گرداند و مرز نمی شناسند دل صاحب مرده فرستنده پیام ‏را که جا به جا نمی کنند. و تازه مگر چند نفرشان توانستند به جمع چهار و نیم میلیون ایرانی مهاجر بپیوندند.‏

در نتيجه صورت مساله ای که گفتم، با رای دل سوز و عقل سوز و عبرت آموزی که در سوم تیر 1384 داده ‏و گرفته شد، بیش از همه، آن هزاران روزنامه نگار مصیبت دیدند. هیچ کس از قافله شادمان اصلاحات به ‏سلامت نماند. اما انصاف آن که اهل قلم، به ویژه اگر در قیبله روزنامه نگاران بودند، به راستی پا در هوا ‏شدند. ‏

اگر دلتان هست تا قصه مردی را بگویم که هر روز پیپی بر لب می گذاشت و حتی در حیاط ساکت زندان امید ‏می پراکند، و هنوز جواب تلفن هر روزه بچه های جامعه و توس و نشاط و عصرازادگان را می دهد، اما ‏راهش به هیچ مطبوعه نیست. ماهی دور مانده زآب. و کسش نپرسید برای خاطر چه و که رفتی نوشتی به ‏هاشمی رای می دهم. ‏

باز اگر دلتان هست از آن جوان جوان بگویم که به سی نرسیده قلمش طعم تجربه هزارسالگان دارد، از عقل و ‏اعتدال، در اندازه روزنامه نگاری بین المللی است، اما آخر بار کوچه به کوچه، روزنامه به روزنامه چنانش ‏دنبال کردند که امید و روح را به زور در نوشته هایش زنده می دارد. هزارانند مانند شمس و قوچانی.‏

تا نگویم مایه خشم سازگارا از کجاست، که نمی توان همراهش شد اما نمی توان هم درکش نکرد. تا نگویم که ‏گنجی و نبوی به چه خون دلی و به چه زجری خود را در همین جا که ایستاده اند نگاه می دارند. تا نگویم که ‏برای جوان تر ها چقدر سخت ترست. تازه مانند شیرجه بازان خودشان را رسانده بودند به نوک دایو، که ‏برگشتن از تخت پرش [دایو] سخت ترین کارهاست اگر شنا کرده باشی و شیرجه زده باشی.‏

با اين وضعیت آن هزاران جوان که دوم خرداد از دانشکده و بیرون دانشکده ها به روزنامه هایشان ریختند، ‏بعد از سوم تیر به افسانه ای که ما در گوششان خواندیم آرام شدند و مانند اسلاف خود تندی نگرفتند، خشم در ‏قلمشان نبود، راه تعادل بلد بودند، حالا به کجا هستند. ما به آن ها گفتیم مگر می توان جنبش اجتماعی ‏اصلاحات را از حرکت بازداشت، مگر موج برگشتی است، گیرم دولت اصلاحات نباشد، گیرم اصلاح طلبان ‏در مجلس و دولت نباشند، اصلا بهتر. هنوز هم می گویم که موج برگشتنی نیست. اما تا اين خبر به گوش ‏رييس جمهور و مشاورانش برسد که اينک سرمست باده غرور ناشی از خرج میلیاردها هستند، امید هم از دل ‏بچه ها پرید و رخت برکشید.‏

اما باید انصاف داد که این گروه تازه به دولت رسیده حق دارند چنان گم کنند ره خود را که ندانند جایشان ‏کجاست و ادعای سقراطی کنند و معجزه آورند. همین دیروز نوشته بودند از مجموع کسانی که بلیت لوتوی آن ‏ها در اروپا برنده اصلی شده [بالای ده میلیون یورو] هیچ کس به عقل سلامت نمانده و بعضی چنان کارها ‏کرده اند که از تصور نزدیکانشان خارج بوده است. حالا تجسم کنید برنده 120 میلیارد دلار را که به نظرم ‏بزرگ ترین لوتوی تاریخ بوده است، چطور گمان بریم که برجا می ماند. چه عجب اگر فرموده برای ساختن ‏ایران باید دنیا را ساخت. یعنی دارد می رود که شرح این جنون به جهان رسانده شود، تا همین حالا هم به ‏مقدار زیادی موفقیت حاصل شده است.‏

حالا این نسل، با اين تورمی که رهاورد آن جنون است و خانمان سوز، در حالی که با زندگی دست و پنجه نرم ‏می کند، دلش به نشریه ای گرم می شود اما هفته ای نگذشته صدای خنده های مهرورزانه یک موتورسوار به ‏گوش می رسد و تمام.‏

مانند ماهیان برکه ای هستند که آبش را برده اند و هی ارتفاع آبی که حیات ماهیان بدان بندست کم و کمتر می ‏شود. آن ها اولش هی به هم چسبیدند، هی روزنامه ها کم و کمتر شد. تا حالا که دو سه تائی مانده اند با هزار ‏اگر و مگر در کار، با شرط ها و شروطها، دوباره خوانی و سانسور و خودسانسوری. در موسساتی که ‏وضعیت اقتصادیشان مشهودست. چندان آگهی نمی گیرند. آگهی دهندگان یا دولتی اند که معلوم است به کجا ‏آگهی می دهند یا نیستند که در آن صورت زود خبردار می شوند که نمی توان دل هم با اسکندر و هم دارا ‏داشت. پس درآمد نشریه کاسته می شود و باید خرج آهسته تر کنند. چنین است که هر روز یکی از ماهیان از ‏برکه به خاک می افتد. تازه خدا کند که مدیرانشان در اين میان خرده شیشه هائی هم بار نکرده باشند، ورنه ‏همان می شود که بچه ها امروز از آن می نالند.‏

اگر در هر کدام از دوره هائی که گذشت تعداد آن ها که کشته نشدند بلکه بیکار شدند چندده بود، این بار ‏هزارانند. اما مگر دولت شعار، کاری برای اولين پیشوازآمدگان سفرهای استانی [کارگران عسلویه] کرده ‏است که برای روزنامه نگاران جوان کند. مگر برای کارگران شرکت واحد کاری جز صدور حکم زندان ‏برای فعالشان کرده است که برای بچه های اهل قلم کند.‏

چنین است و این همه نوشتم که بگویم، در این بيانیه یک از هزاران از دردی که در دل بچه هاست نیامده ‏است. مدیران باقی مانده برکه اگر کاری می توانند کرد که با ظلم همسو نشوند، بایدشان کرد. و در این میان ‏خوب است تا این نکته هم گفته شود که آن چه بر سرمان می رود همه همان است که گفته شده بود. تازه ‏نیست. همان زمان که آن شخص با امضای دهخدا در ستونی که رسالت به او داده بود "استراتژیک" داد که ‏چطور باید این مدعیان را ساکت کرد. نوشت که باید کاری کرد که بگویند بی عرضه اند، گفتید به اقای ‏خاتمی. نوشت کاری باید کرد که با هم اختلاف کنند، همان است که در شورای شهر تهران شد و شروع ‏ناکامی ها بود. دستور عمل داد که کاری کنیم تا توقع مردم به بالاترین برسد آن قدر که دست هیچ کس بدان ‏رسیدن نتواند. نوشت قلم از دستشان بگیریم و برای این کار بایدشان بهتان زد و حتی نوشت کاری کنیم که به ‏کفرگفتن بیفتند. کفر کسی نگفت ولی دیدید که هم برای آقاجری و هم گنجی و هم دیگران ساختند و بر همان ‏اساس هم حکم دادند. ‏

در برابر اين ها، تو که سری داری که در برابر ظلم خم نمی شود، قلمی داری که شکسته می شود اما به ظلم ‏نمی گردد، چه برایت مانده است. چه مانده است جز اين که دست کم وعده آخرشان را نگذاری. یعنی با خودی ‏اختلاف نکنی. یعنی تنها وقتی که هدف شده ای به یاد خانه [در این جا انجمن روزنامه نگاران] نیفتیم. ‏

راستی مگر نه اگر همه مجمع عمومی های انجمن را از خود انباشته بودیم. اگر نشان داده بودیم که با همیم ما ‏تنهایان، درمی یافتند که نباید چنین ظالمی پیشه کنند. اگر حضورمان آن قدر پررنگ بود که آن ها نتوانند ‏پاکش کنند، اصلا نیازی به دادخواهی پیش می آمد آیا. یا امروز می خواندیم از هیبت ما رقیب ترسید، باید که ‏به ساز ما برقصد.‏

اما دیر نیست. تا دردی نرسد، خیال درمانش نیست. مائی و سری که هیچ سامانش نیست. ‏

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At November 2, 2007 at 6:49 AM , Blogger masoudbehnoud said...

مرسی از مرحمت شما چند ساعتی لینک باز نمی شد .

 
At November 2, 2007 at 11:51 AM , Anonymous Anonymous said...

hamishe pirooz bashid

 
At November 3, 2007 at 2:31 AM , Anonymous Anonymous said...

راست میگویند برادر چه معنی میده اینهمه زحمت میکشند و وکار میکنند و شما به چرخش فلم چشم و گوش خلق را باز میکنید؟ ! چرا چنین میکنید؟ زمان خاتمی برای خاطر 2 دلار قیمت نفت هزار اما واگر کردند که چرا تاثیری در زندگی مرد ندارد؟! و لی حالا چرا شما یه کاره می پرسید 120 میلیارد فروش نفت چرا در زندگی مردم اثر ندارد؟!!!! خوب معلومه که نمیخواهندتان.
مسعود عزیز
مرغ عزا و عروسی را شنیدی؟

 
At November 3, 2007 at 12:05 PM , Anonymous Anonymous said...

همه می خواهند بشریت را عوض کنند ، دریغا کسی به این فکر نیست که خود را تغییر دهد ..... تولستوی

 
At November 3, 2007 at 4:00 PM , Anonymous Anonymous said...

درود به جناب بهنود
مثل هميشه
استفاده كردم و اموختم.
آري هر دردي را درمانيست،جناب بهنود گرامي گمان نمي كنم درمان درد مشترك ايرانيان سخت تر از كشف داروي ايدز و يا امثال آن باشد.يقين دارم درمان مي شود البته به شرط خرد.
بدرود
بابك فقيه

 
At November 7, 2007 at 7:28 PM , Blogger Unknown said...

ورود احمدی نژاد به عرصه سیاست، محصول شعارهایی بود ساده و همه فهم؛ مانند همان ماجرای آوردن سود نفت به سر سفره ها، که به قول خودتان، هر که آورده بود خوب وردی آورده بود؛
به گمانم باید دنبال شعارهای مناسبی بود برای نشان دادن ناکارآمدی این دولت؛ مثلا همینکه قبلا می گفتند چرا نفت بیست دلاری می شود سی دلار اما هیچ اتفاق برای سفره ها نمی افتد... اما حالا قیمت نفت دارد می شود سه رقمی، کو اثرض؟ اما باید تبدیل به شعار ساده ترش کرد... و البته افراط هم نکرد
موفق باشید

 
At November 10, 2007 at 4:57 AM , Anonymous Anonymous said...

جناب بهنود مطمين باشيد كه به نوشتن ادامه خواهيم داد
تابستان كه در ييلاق چادر ميزنم تا صبح بيدار ميمونم.شبها هر چقدر كه از تاريكي بگذره سردي هوا بيشتر ميشه ولي موقعي كه سردترين زمان سرما فرا ميرسه من خوشحالم چون ميدونم صبح به زودي فرا ميرسه

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home