Sunday, November 25, 2007

یاد بعضی نفرات


این قلم اندازی است که برای شماره ویژه شهروند امروز نوشته ام. این جا بخوانید یا در سایت خودشان، لینکش را بدهم.

صحنه اول [تابستان 1298]مازندران. نزدیک کجور
قهوه خانه ای در پائین دست، روی تختی نشسته سه جوان، چای است و جوانی و گپ و گفت، با گالش و پاپیچ. هر کدام کمان و چوب سربلندی و گزلیکی در دست. وسط لودکی و هزالی آن هاست که قزاق محمدرضا بیک وارد میشود با چکمه و شوشکه بر کمر، یک موازر روسی هم حمایل کرده، جوان ها پچ پچی می کنند. قزاق دو تا همراه هم دارد که یکی از آن ها اسب ها را دم قهوه خانه مواظب است. صدای شیهه اسب می پیچد در گوش غروب کوه. جوان ها باز پچ پچ می کنند.

قزاق دارد چای می نوشد که برایش قهوه چی آورده، هم در آن حال نگاهش دور قهوه خانه در گردش. و همچنان که سبیل چای خورده اش را با فشار لب خشگ می کند، ابرو بالا انداخته و مغرور، از قهوه خانه دار می پرسد:
- سنازاد، چه خبر هست دور و برها [صدایش را پائین می آورد، با اشاره گوشه چشم به جوان ها] اینها کیانند.
قهوه خانه دار، کمی شرمنده انگار تقصیری کرده که این افراد را به حضور آدم محترمی مانند محمد رضا بیک راه داده، توضیح می دهد:

- آن بلند بالا اولاد نرگس نساست، از آنور کوه آمده همین روزا، پهلوش اولاد حیدر پهلوانه از زنگوله. اما آن یکی آقاعلی فرزندان اسفندیار خانی...
- همان که میگن حرف نمی زند الا سر بالا
قهوه خانه دار شانه ای بالا می اندازد، یعنی که والله چه عرض کنم. اما قزاق قصد زیر پاکشی دارد:

- سرش هم خرابه . درشت هم میگهُ. همین روزا گفته میخواد یاغی حکومتی شه . گفته برم گوراب زرمخ پیش میزرای جنگلی...شنیدین [این آخری را می پرسد]
آخر این صحنه به آرامی اولش نیست. قزاق نازنده به قد بلندش و شاید هم به موازرش، بالاخره به جوان ها بند می شود. اما زودتر از وی جوان ها جنبیده اند. همان زمان که یله داده بود رو تخت و پک می زد به وافور قهوه چی، موازرش را از کنار دستش رد کردند بیرون. تازه دو تا سیلاخوری همراهش را هم بی خبر بسته و کاشته اند در انباری. بعد هم بی اعتنا به محمدرضا بیک که با فهمیدن ماجرا تعجب زده و حیران و سبیل آویخته، جوان ها با هم در گفتگویند که حالا با او چه بکنند. این ترس را در دلش انداخته اند که سربازانش کشته شده اند و حالا دارند با هم مشورت می کنند بر سر عاقبت او، که محمدرضا بیک باشد. از هم می پرسند آیا ببرندش کت بسته به ماکنگا. قزاق با نگاه از سنازاد می پرسد ماکنگا کجاست. و به بالا انداختن سر به او می فهماند خیلی دور... خیلی بد جائی هم هست.

بی اعتنا به وحشت زدگی محمدرضا بیک، گفتگوی جوان ها بر سر این است که در ماکنگا با این ظالم چه بکنند. آقاعلی اسفندیارخانی، همان که قزاق خبر داد که میخواد یاغی بشه، حالا اخم کرده و ژست فرمانده گرفته، به عنوان مجازات کلمه هائی می گوید قزاق معنای آن ها را هم نمی داند اما از شکلک هائی که جوان ها و هم سنازاد می سازند، حدس می زد شکنجه های سختی است. هر کلمه در گوشش مانند گلوله ای صدا می کند. هشت بار بزدارخانی... سیزده بار کوه گریان. که جوان ها معتقدند یعد از دو بار دیگرش چیزی از قزاق نمی ماند... هشتاد تا پلنگلو...اولاد نرگس می زند پشت دستش یا علی. و علی را آن قدر می کشد که بند دل محمدرضا بیک باز می شود... سنازاد پشت لب می گزد که خان رحم کن به زن و بچه اش، محمدرضا بیک آدم بدی نیست. قزاق که کیف وافور از سرش پریده خودش هم با نگاه ملتمس همین را پی می گیرد، اما آقا علی نهیب می زند که این را نمی دانید چه ظلم ها کرده، خون رعیت مکیده ... چهارگز هم نیست راه افتاده که من گرسیوزم... تو گر سیوزی. تو اگر گرسیوزی من خودم هشتاد وزم... این را توی صورت محمدرضا بیک می گوید. و قزاق بی سواد به التماس که: غلط کردم گفته باشم. من من به سرخان دو گزهم نیستم، چه رسد به سی گز.

که اول از همه اولاد نرگس نسا نمی تواند خود را حفظ کند می زند بیرون از قهوه خانه، می ترکد، بعد دو تای دیگر. اما این هم ترس را از دل محمد رضا بیک بیرون نبرده، کیف وافور را پرانده است. بیرون قهوه خانه ، آن سه تا اسب می تازند و صدای خنده شان با فغان جغدها و دارکوب ها در هم می آمیزد و به وهم جنگل دامن می زند.

ادامه صحنه صبح شده است. محمدرضا بیک قزاق در کنج طویله قهوه خانه. جوان ها رفته اند و او مانده با بدنامی این ماجرا که حالا قصه اش در همه کوه ها می پیچد. پس با رهنمائی سنازاد قهوه چی می روند به یوش. شکایت به اسفندیار خانی، به قول خودشان.

آقای اسفندیاری چندی است با این شیطنت ها آشناست. از سنازاد می پرسد کدامشان بودند. نیما، لادبن، آیدین... و اول از همه ظنش به نیما می رود. پس نهیبی می زند از دور. مثلا تنبیه و مجازاتی هست، و قزاق ها را به توشه راهی و انعامی مرخص می کند و خودش می رود سراغ پسر که هر وقت در خانه است یا دارد در کتابچه اش چیزی می نویسد یا نی می زند. اما وقتی از این در بیرون می رود، معلوم نیست در کله اش چیست که یاغی می شوی نه؟

- چطوره بابا برم شهر، اصلا شهری بشم.
- من که از خدا میخوام. ولی شهری گمان نکنم بشی. برو اما کار دست خودت و من ندهی ها. من نای در افتادن با شهریان ندارم...
آقای اسفندیاری نوری سری به حسرت می جنباند، یعنی این یکی هم باید برود. این سرنوشتی است که دوستش ندارد اما می داند که از آن گزیری هم نیست. بایدش رفت. همه جوان ها دارند می روند پی سرنوشت.
- برو. فقط دیدی خوار شدی برگرد همین جا، برگرد همین جا، با همین یوشی ها بمون. اسبت را چه کنم. هیچی...برات نگه می دارم.
و این نیمای یوش است که سرانجام وازنا را پشت سر گذاشت و راهی شهر شد. شهر کجا بود، تهران. هر که خیالی در سر داشت هوای تهرانش بود. و هرچه فتنه، در سر تهران بود که ده دوازده سالی بعد مشروطه و گرفتن آزادی و فراری دادن شاه مستبد داشت میان آزادی و فقر دست و پائی می زد. آزادی امانش را گرفته بود بی آن که هوایش از سرها به در شده باشد. و سربه داران فراوان بودند: میرزا کوچک در جنگل های گوراب، دکتر حشمت در لاهیجان، سردار فاتح در مازندران، کلنل پسیان در خراسان، مدرس در تهران، شیخ محمد خیابانی در تبریز،فرخی یزدی و دکتر ارانی در برلین، حیدر عمواوغلی در بادکوبه، نصرت الدوله در لندن، سیدضیا الدین در تک و تو میان سفارت ها. حکایتشان درازترست، سیاهه نامشان بلندتر. اسفندیارخان می گفت به عده درخت های مازندرانند.

صحنه دوم [بهار 1324]مازندران. زیرآب
نه ربع قرن که انگار سده ها گذشته است. از آن همه آرزو به دل، یکی به هیات محمدرضا بیک، رضانام از ایل و طایفه په لانی آلاشت؛ همان نزدیکی، خود را به تخت تهران رسانده. کرد آن چه خواست و بعد هم به خواری رفت و در دیاری دور تن رها کرد. اما تا همای سعادت بر سر رضاخان بنشیند روزگاران گشت. دکتر حشمت اطمینان کرد و امان گرفت، بر دار شد. میرزا تنها ماند و خیانت شد و گردنش بریده شد. اما تا بدان جا برسد امان داد به حیدر خان، و حیدرخان در امان او کشته شد. کلنل پسیان تیرباران شد، و سر جدا. شیخ محمد چه شد، کسی ندانست کی آخرین گلوله را در تن او کاشت، جنازه اش بر نردبانی درتبریز به گردش شد. چنین حکایت کند تاریخ که چون آن یکی، مازندرانی مرد دیگر، بر تخت رسید و دیگر امیدواران به اطاعتش فراهم آمدند باز هم دار از گردش و تیر از پرتاب نماند. پس مدرس در زندان کاشمر، دکتر ارانی، تیمورتاش و فرخی - که به امان وزیر دربار آمده بود - در زندان قصر، نصرت الدوله و مدرس در زندان کاشمر. این بار کشته گان نه در برف و بوران و جنگل و کوه، که در زندان های نوساز جان باختند یا از در علیم الدوله خارج شدند تا بدانی گردونه زمان گذشته است. و گذشت. اما آقاعلی ...

در قطار ساری به تهران، در ایستگاه شاهی ابراهیم گلستان که چند شماره روزنامه از آب گذشته ورگر وابسته به اتحادیه های کارگری انگلستان زیر بغل دارد، با آخرین کتاب قصه فاکنر و یک دوربین هم مانند همیشه به گردن، در فاصله سرکشی به حوزه های حزب توده ، با صادق هدایت، بزرگ علوی و پرويز ناتل خانلری برخورد می کند که از تعطیلات برمی گردند. آن سه به سن و سال بزرگ ترند و گلستان جوان و پرشور. در همان لحظات اول آقا بزرگ خبر می دهد از اتمام تدارک کنگره نویسندگان، و این که کارت دعوت گلستان به خانه وی در تهران فرستاده [ یا به نشانی روزنامه حزب] و اصرار دارد که نویسنده جوان برای شرکت در کنگره حتما برود. هدایت مخالف است "بابا ولش کن. این جا داره کار جدی میکنه. شاید جدش کمکش کرد و مازندرانی ها را کمونیست کرد" [اشاره به سیادت ابراهیم گلستان]... صدای شلیک خنده در کوپه.

صحنه سوم [تیر 1325]تهران. خانه ووکس
صف دراز استادان بزرگ و صاحب نام، برخی چند باری وزیر مانند علی اصغرخان حکمت و ملک الشعرا بهار، برخی استاد و قلندر مانند همائی برخی اهل ریاست مانند بدیع الزمان فروزانفر، پیر و جوان، متحجر و نوگرا، در کنگره نویسندگان جمع اند. صدا می کنند آقای علی نوری اسفندیاری متخلص به نیمایوشیج. و نیما کمی هراسان و آشفته مو، سرش برق زنان، جمجمه ای که انگار پوست بر آن تنگ است و استخوان از همه جایش زده بیرون داغ، می رود پشت میکروفن. در اندازه جمع چیزی، جدی تر از آی آدم ها ندیده . می خواند. ناگهان برق قطع می شود. نگاه نیما در تاریکی دنبال کسی می گردد. انگار یک نفر در آب دارد می سپارد جان.

ابراهیم گلستان گرچه به حرف هدایت گوش کرد و کار حزبی را واننهاد برای شرکت در کنگره نویسندگان، اما خودش را برای تماشا رساند و شاهد است که چاره نیست برق ووکس [خانه فرهنگی شوروی، در خیابان کاخ آن روز] رفته و تا چراغ زنبوری بیاورند نمی توان مردم را منتظر گذاشت. شمع می گذارند. نور شمع در هوای گرم سالن پخش می شود. صحنه ای مناسب برای برداشت فیلمی. در آن همهمه، مازندرانی مرد با جمجمه بزرگ می خواند: آی آدم ها. توجهش نیست که استادان عروض و قافیه چطور به هم نگاه های سخره آمیز می اندازند. اگر هم هست باکش نیست.

صحنه چهارم [تابستان 1328]تجریش. مقصودبک
چهار راه حسابی درست سر نبش، خانه کاه گلی سید ریش [نامی که هدایت به سید ابوالقاسم انجوی شیرازی داده است]. سید و مادرش در آن جا ساکن اند، تابستان ها گاه صادق خان هدایت و تبعه، گاه رضا دیوونه [محجوبی] و دیگران میهمان. پاتوقی است. غروب نشده، گل نمی زده اند به ایوان، آبی داده اند به نسترن ها، کم کمک بوی پیچ امین الدوله برمی خیزد. صادق خان روزنامه ای پهن کرده روی تخت و دارد با حوصله سبزی خوردن پاک می کند. کنار دستش کاسه ای حلبی از آب مقصودبک پر کرده خنگ، برگ های مرزه و پونه را به احترام صاف می کند و به آب کاسه می سپارد. تربچه ها، نوک کارد توجهی می برند تا قاچی به گونه شان انداخته شود. صادق خان انگار به هر نوک کارد، عذری می خواهد از تربچه نو دمیده. سید خودش از غیلوله بعد ناهار برخاسته، حصیرها را بالا زده، حالا دارد زنبوری را کوک می کند، سوزن می زند برای ساعتی دیگر که هوا سیاهی زند. رضا دیوونه از همان روی تخت که رویش ولو شده بود مادر سید را ندا می دهد که گشنه ام. و همان طور که طاقباز افتاده به صادق خان خبر می دهد که طوقی دم طلا. صادق خان قربان صدقه کبوتری می رود که در هواست و لای درختان بلند چرخ می زند. رضا می افتد به خواندن. و در همین موقع صدائی از دیوار سرک می کشد: سید... سید... سید... و سید همان طور که بلند با زنبوری ور می رود به فریادی که تا سرچهار راه شنیده می شود پاسخ می دهد: بفرمائید بعله که هستیم . تشریف هم داریم.
شرف حضور بفرمائید اگر شرف دارید. و برای مادر که پرسیده کیه ، توضیح می دهد آقانیماست. و رو به صادق خان: دعاتون مستجاب شد، نقل شب چره تون رسید. آقا کجا تشریف داشتید. و این را رو بیرون می گوید به نیما که هنوز به خانه نرسیده. که می رسد. رضا با فغان مرغ آمینتم خوشامد می گوید و صادق خان با نگاهی به چیزی که در دست نیماست می گوید قوری اخته از کجا رسیده. چشم ها به سمت نیما برمی گردد. قوری لوله شکسته ای دست اوست. صادق خان گفته اخته، اما نیما فوری اصلاح می کند نه خیر، برای ختنه آورده ام. بازی شروع می شود. نیما دست می کند درجیب و لوله قوری را بیرون می آورد، با یک پنج ریالی. لحظاتی بعد کشف می شود عالیه خانم از نیما خواسته تکانی بخورد. به هوای بندزدن قوری هم شده سری به تجریش بزند. و او آمده است. سید انگار که منتظر بوده است قوری و لوله و پنج ریالی را از نیما می گیرد، همچنان که وی را جا می دهد از رف اشپزخانه یک قوری سالم در روزنامه می پیچد دو سه لا و می گذارد دم دست بالای کنتور برق. حالا بساط عیش جورست. رضا دیوونه می خواند "گاهی بساط عیش خودش جور می شود. بابا جان. گاهی به صد مقدمه ناجور می شود". بابا جان... و کمر ماهور را گرفته می رود...

شب هائی چنین، نه بسیارند. تهران دل خوش بار ندارد. هر روز بزرگ تر می شود. هر روز ماشین ها بیشتر. هر روز باغ ها کوچک تر. دل کوهستانی اش دارد از خشکی اش می ترکد. چون دل یاران که در هجران یاران. با خود می خواند داروک کی می رسد باران.
خانه تازه ساز در زمین وقفی به همت عالیه خانم با وام معلمان بالا رفته، هنوز بوی گچ از آن به مشام می آید دیوارها رنگ نکرده سفید.

صحنه پنجم [پائیز 1332]تجریش. خانه نیما
حالا گرمی خانه شراگیم است. نیما همان نام که می خواست بر فرزندی نهاده. خطابش هست پسرم. شراگیم حالا مدرسه ای شده و تابستان ها راهی یوش. اما در شهر خبرهائی است. با رسیدن شراگیم، خبرهای دیگر هم رسیده. و آن جوان هائی هستند که زبانش را فهم می کنند. گرچه رفته اند، بعض نفرات که او را می شناخت، آقای اعتصام مدیر نوبهار، آقای رشدیه. صادق خان هدایت. و بعضی رفته اند به تبعید. مثل آقابزرگ و آقای نوشین، طبری هم. انجوی و کریم کشاورز به خارک، اما جایشان آمده اند جوانان، بیش تری توده ای. مرتضی کیوان، احمد شاملو، سایه، سیاوش کسرائی، و توده ای های سابق مثل گلستان، فریدون توللی، اخوان، آل احمد... گرچه عالیه خانم از شاعران جوان دلخوش نیست و چندان پذیرایشان نه، اما این ها از نگاهشان پیداست مانلی را مسخره نمی کنند. با صدای خشگ واژه های نیما آشنایند. راز دلمردگیش را می دانند. گاه گاهی میان شعر، نیما برای جوانان قصه هائی از نسل اول چپ های مازندرانی می گوید که لنین را هم درک کرده بودند. یاغی های سرخ، شوری انداخته اند در دلی که هنوز اهلی شهر نشده است. اما از همین سوراخ گزیده می شود وقتی خبرش می کنند که برو از شهر که کودتا شده است.

پایان دو سه ماه در به دری، مامور ترسی، کتاب سوزانی و دلهره که پیرمرد تاب آن ندارد. و زندان فرمانداری نظامی، و غضب اخوان که فکر می کرد "مرا لو پیشوای شعر نو داد". و سرانجام تشبث های عالیه خانم و نامه ای که به اردشیر پسر زاهدی رسید کار خود کرد. به خانه برگشت. اما جوان ها، یاغی های سرخ پنهانند، یا در زندانند. خبر از رادیو پخش می شود. مرتضی کیوان، یاغی اصلکاری را تیرباران کرده اند. به نظرش اول شوخی می رسد. از همان بلوف های قهوه خانه ای. اما ساعتی بعدست که صدای هق هقش عالیه خانم و شراگیم هفت هشت ساله را نگران می کند. گریه ای بی امان. انگار باران یوش گیر کرده در دهانه ناودانی، ناگه رها شده. های های. انگار با پدر گفتگو می کند.

ول کنید اسب مرا
راه توشه سفرم را و نمد زینم را
و مرا هرزه درآ،
که خیالی سرکش
به در خانه کشانده است مرا
...
وین زمان فکرم این است که در خون برادرهایم
- ناروا در خون پیچان
بی گنه غلتان در خون -
دل فولادم را زنگ کند دیگرگون



صحنه ششم [پائیز 1334 -5]تجریش. بازار
خانمی جاافتاده و خانمی جوان در بامداد روزی آفتابی رفته اند میدان تجریش برای خرید عمده خانه. در راه چون دو همسایه ایرانی با هم درددل دارند. خانم جوان تر زیبائی شناس، استاد دانشگاه و خوش دک و پز، شاد و سرحال؛ خانم دیگر، موقرو زجرکشیده، از خانواده ای با ریشه و صاحب نسب، از زندگی نه چندان راضی. در خانه اولی ادب و سیاست جاری است و گفتگوهای تند درباره همه مسائل جدی عالم. در خانه دوم اگر گفتگوئی هست درباب فرزند نوجوان است و مصائب بزرگ کردن پسری قوی و درشت استخوان که گاهی با بچه تهرانی های پر فیس و افاده نمی سازد، پسر سرهنگ ها، بچه تاجرها و سرمایه داران. در این خانه گفتگوئی زیادی بین زن و شوهر نیست. آقا نشسته ساکت معمولا کنار بساطش، لای پوستینی، همواره سیگاری برلب و بر کاغذهای داخل سیگار هما، چیزهائی می نویسد که همسرش شنوای و خریدار آن نیست. اما در خانه اول که معمولا مرد خانه با مسائل جامعه و جهان درگیرست، خانم استاد دانشگاه اولین شنونده مقالات تند و تیزی است که دیرگاهان نوشته می شود. و همین هاست موضوع گپ آن روز در راه بازار تجریش، شکایت از روزگار که سخت می گیرد. خانه اول با دو حقوق بخور و نمیر بازنشستگی، نمی گردد. مرد هم که توجهی نشان نمی دهد، نه برای کار در شرکتی و نه برای فروش زمين های موورثی که دارد در کوهپایه های نور.

در میدان تجریش مردی معرکه گرفته و انتری هم به زنجیر دارد، سینی هم پاره می کند، زن جوان اهل ادبیات و هنرشناس کنجکاو است به ایستادن و دیدن، اما باید رعایت همراه و همسایه را کرد که نگران است مبادا پسر زود از مدرسه برگردد و غذا آماده نباشد. حاجی قریشی درست همان طور که وعده داده بود پیاز سفید خوی آورده است. آمده اند برای خرید چند منی پیاز، آذوقه زمستان.

حاصل درددل دو زن دو سه روزی بعد رخ می نمايد. باز آفتاب خود را پهن کرده روی شاخه های خزان زده، باز مرد خانه اول زده بیرون به معلمی و یا به دویدن پی تکمیل کتابی و مقاله ای، اما مرد پیر خانه اول همچنان نشسته روی تخته پوست. در ایوان هر دو خانه، پیازها که زن ها خریدند و دو مرد میدانی بر سر گرفته آوردند، پهن شده است. بویشان ناخوش آیند مرد است اما چاره اش نیست. همان جاست که آقا نیما از خانم سیمین می خواهد که به او یاد بدهد که چطور عالیه را خوشحال کند.
- آقا نیما شما ماشالله شاعرید بلدید. همین قدر که هدیه ای برایش بخرید. دست درد نکندی. از زحمت هایش، از ستمی که به او می رود.

- هدیه چی بخرم .
- عطری ادکلنی، لباسی، کفشی.
- آخر من از کجا بلدم. مال خودم را هم عالیه می خرد از تعاونی.
- خب باشد میوه خوشبوئی، سیب قندکی، نارنگی درشتی. بهانه ای باشد که بهش بگوئید عالیه بار خاطرم به تو بود.

آقا نیما با همان نجابت در حالی که لبخند کمرنگ زیرکانه هم گوشه لبش ظاهر شده می گوید: خانم اختیار دارید من خیلی قدر عالیه را می دانم. اگر او نبود که ما هم نبودیم... نه خانه بود، نه نان تازه صبح بود که شراگیم بخورد برود مدرسه . نه بوی پیاز ...

سیمین خانم متوجه طعنه هست و نگران که مبادا شنیده شود از آشپزخانه . پس دوباره اصرار می کند حالا شما اگر گاهی چیزی بخرید محبتی نشان بدهید خیلی خوب است و جبران ناراحتی ها را می کند. گاهی نیاز هست به گفتن حرف های واضح.

- چشم، همین کار را می کنم، چشم، مطاع.

و سیمین خانم دانشور که راوی این قصه و خلوت است، چه خوب تصویر کرده نقش پیرمرد را.

فردایش نیما که رفته بود بیرون باز آمده است با پاکتی، در آن چند دانه پیاز.
- بیا عالیه این را خریدم که بدانی قدر زحماتت را می دانم... متشکرم از تو عالیه.

و زن شگفت زده نگاهی به او می اندازد و نگاهی به درون پاکت : مگه نمی بینی چندین من پیاز خریده ام، خودت گفتی بویش محله را برداشته، باز رفتی پیاز خریدی چرا.

- سیمین خانم گفت.

و در این لحظه نگاهش همان است که وقتی سی و چندی قبل در قهوه خانه پائین کجور موقع محاکمه محمدرضا بیک. به همان شیطنت.

صحنه هفتم [زمستان 1338]همه ایران
نیما می میرد. هدایت، هفت هشت سالی هست که زندگی رها کرده، عبدالحسین نوشین و بزرگ علوی با کودتا از ایران رفته اند. عبدالحسین نوشین و احسان طبری یاد آن دوست را چند ماهی بعد در نشریه ای در شوروی بزرگ می دارند. خانلری بهانه می آورد که در آن زمان به فرنگ بود. در این میان رهروانش هستند که داغدارند. آن ها هم دستشان به جائی بند نه. وصیت کرده است در یوش دفن شود. اما کیست که اسب او زین کند. در امامزاده عبدالله دفن می شود. از آگهی های مطنطن. گارد احترام، تشریفات رسمی مسجد سپهسالار، ختم مجلس مجد یا ارک خبری نیست. اما ماندگاری نیما و شعرش این ها نیست. بعد از دو بار ریزش برف خبر زبان به زبان گشته است در شهر، دو روز بعد کیهان دو سه خطی می نویسد. پیروانش چند روز بعد در مجلات هفتگی یادی از وی می کنند. مجلاتی که پرند از شرح زندگی هنرپیشگان، و حوادثی مانند مرگ از آن خبر می رساند.

دکتر محسن هشترودی در دانشگاه پیشنهاد می دهد که در باشگاه مجلسی گذاشته شود. اما نمی شود. نیمای یوش بی آن که خود بداند می ماند. بی آن که سعی کند می ماند. بی آن که اصلا باورش باشد می ماند. و این پاداش زمان است به راستگویان. به آن ها که بزرگی شان اگر هم با انکار خلائق همراه شود، باز به اضعاف مضاعف نزد تاریخ است. که نیما خود گفت آن که غربال دارد از پشت سر می آید.

صحنه آخر[امروز، زمستان 1386] همه تاریخ
انگار طرح کمرنگی فیلمی را نوشتم که باید روزی روزگاری ساخته آید. تا بدانند آن ها که می آیند. بدانند چگونه مردی بود نیما، اسبش را رها کرد از وازنا دل کند و دل فولادش را اما نگذاشت شهر زنگ بزند. نگذاشت زنگار ببندد. اصالتش را گم نکرد. اصلش را گم نکرد. خوب می دانست که اگر لحظه ای از تمسخرشان دست بدارد، باسمه ها او را می خورند. باسمه ها به او می خندند. و چنین خلوص و اعتمادی می طلبد تا آدمی حافظانه، و هم چنان سعدی، کلمه را اعتبار بخشد. بر دوش واژه بار بگذارد. بار بار بار ها بگذارد. غمش را به ساده ترین واژه بسپارد. تصویرش جان بگیرد. وقتی خبر مرگ اسفندیار خانی می رسد.

به زنم گفتم
عالیه بگشا در
پدرم آمده است
استاده است


ساده تر از این نمی توان. اما هنوزش بی چانه پیچیده، و بی بغض در گلو نمی توان خواند. حالا هی کلمات لطیف به هم بچسبان و رج بزن. در بحر هزف مکسور، یا چه فرق می کند در بی وزنی و بی قافیگی. گره این جا نیست جانم. گره جایش دگرست. نیما نه که زور نزد، بلکه به شهادت اهل فن خودش را نگاه داشت، تا سال ها می دانست و نگفت. شهر را قابل نمی دید. راست می گوید ابراهیم گلستان، وقتی یادداشت هایش را می خوانی متحیر می مانی مرد که می دانست، پس چرا بسیار پیش از این ها نگفت، چرا این همه تامل کرد. و جوابش یک چیز بیش نمی تواند بود: اندازه شهر را نگه می داشت، از بی هنران می ترسید. مگر نه که داناها که هدایت و نوشین و آن دست چین نخبگان بودند باز پیرمرد را دست می انداختند به حساب خود، ندانسته که از پشت آن نگاه ساده روستائی، دلشان را خوانده بود. حتی آن که نوشت چشم ما بود و پیرمرد را بزرگ داشت هم وقتی دستش رسید و مصحح روزنامه بود پادشاه فتح را مثله کرد بدان خیال که پیرمرد نمی داند چه گفته است.اما پیرمرد می دانست و خوب می دانست چه می گوید.

از همان دم که ازاکو را پشت سر گذاشت. گفت شهری نمی شوم و نشد. نه که نشد. بلکه شهر را همه از خود کرد. انگ خود برشهر زد. چنان که نام خود به هزاران، به شهر داد.

مرگش دارد پنجاه ساله می شود. گیرم نخوانده شعرش مدح گفتند. گفتند چون مد روز بود نیماخوانی، و نه نیمادانی، نه کشف راز آن واژه های خشک – که دنده های نی به دیوار اتاقم دارد از خشکیش می ترکد چون دل یاران که در هجران یاران -. هر روز بزرگ تر شده. اما این هست که نیما در چشم انداز سحر بود. سپیده زده، بانک خروس شنیده. وازنا پیدا شده، ری را را شناسانده و سال ها شهریان را واداشته، چونان که من، تا ری را از حفظ بخوانم. شد متر و اندازه مدرنیته. کسر شان شد نشناختن نیما و خوش نیامدن از شعر او. نخواندند و بزرگشان داشتند.

سیمین خانم راوی صادق و دانا در روایت صحنه ششم، آن جا که عالیه خانم می آید و می پرسد چرا به نیما توصیه کردی پیاز بخرد که این همه داریم، می گوید [هم به ما و هم به زنده یادش عالیه خانم] "یک دهن کجی کرده به اداهای بورژوائی، خواسته هم مرا دست بیندازد، و هم شما را"

و این همان رندی است که گاه نخبگان هم درش نمی یافتند، کسانی مانند هدایت و صبحی و نوشین هم دستش می انداختند و فهم نمی کردند راز نگاهش را. که از شدت سادگی فریبنده بود. حتی همان که نوشت چشم ما بود، راز کلامش را نشنید و جدی گرفت و پخش کرد که نیما حاضر نشد گلستان عکسش را بگیرد چون فکر می کرد او چون در شرکت نفت کار می کند، از سوی انگلیسی ها آمده. که چنین نبود و به قول پزشگزاد "آل احمد خود باغربزدگی اش، دائی جان ناپلئون دیگری بود"
و هنوزم قصه در یادست
وین سخن آویزه لب
"که می افروزد، که می سوزد"
چه کسی این قصه را در دل می اندوزد؟"
در شب سرد زمستانی
کوره خورشید هم، چون کوره گرم چراغ من نمی سوزد.


پس پیرمرد غریبگی از نگاه خود به جهان برنگرفت. به جد فرنگی مآب نشد. به سماجت برگی که به شاخه می چسبد، خودش ماند. چشمش به اصالتی ماند که از آن دور شد. اما نبرید. در این نگاه طنزآلود چیزی بود که انگار می دانست از میان همه مدعیان که به او خندیدند، تنها اوست که می ماند. از میان آن ها هم که نود سال پیش یاغی شدند، تنها نام و نشان اوست ماننده. اوست پادشاه فتح. دست او به تختی رسید که ماندگاریش هست.

تکمله

سی سال پیش وقتی رفتم تا نام نیما را به فرزندم بدهم، مامور سجل احوال خبرم کرد که نیمای من هفتاد و سومین نیمای ثبت شده بود. اولینش خانم نیما توللی فرزند فریدون خان، که او هم به شوق نیمای یوش این نام به دلبند خود داد. اما بشنوید از آخرین آمار متعلق به سال 1384 که نشان دارد در داخل کشور فقط هفت میلیون و خرده ای نیماست که در میان نام های پارسی از همه سرست به تعداد.

خاطرم باشد به آقا شراگیم ئی میلی بزنم. یادگار نیما. و از میان ورثه آن هم نامداران عصری که در صحنه اول این نوشته با آن شروع شد، کس میراثی نبرده است که شراگیم یوشیج برد.

و چون نام از شراگیم آمد روایتی بگویم از آخرین سال های نیمای یوش. که او را به زحمتی از تجریش کشانده اند به سازمان بازنشستگی در شهر که باید احراز هویت شود برای پرداخت حقوق تقاعد. چه جانگزاست با اتوبوس های اتو عدل آمده خسته. عالیه خانم هی او را می نشاند و می رود تا بلکه کسی مدد کند و زودتر کار راه اندازد پیش از آن که پشیمان شود پیرمرد. اما آقای رییس فریاد می زد همه به صف. پیرمردها و پیرزن های همه متقاعد و زنجور به صف نمی شوند رییس هم جد کرده که تا صف منظم نباشد کس را نمی پذیرد. هر دفعه رییس فریاد می زند، نیما از روی صندلی صدا می کند رییس درست فرموده ...به صف صف ... و این را در حالی که هنوز فرمانداری نظامی به کارست بعد از کودتای 28 مرداد به حالی می گوید که معناها دارد. عالیه خانم برحذرش می دارد و او با سادگی می گوید من عرضی نکردم آقای رییس به درست می فرمایند به صف... صف

رییس متوجه طعنه است بالاخره گیشه می گشاید و در حالی که همه را یک ساعتی معطل صف کرده، همان اول کار آقای بلندبالائی می رسد ادکلن زده و سالم از دور دستی تکان می دهد برای اعضای اداره و خانم شیک پیکی از کارمندان جوابش را می دهد و چیزی در گوش رییس می گوید و در مقابل چشم این همه پیرمرد و پیرزن رنجور، ناگهان رییس بی توجه به صف صدا می کند آقای حمزه ... و مرد درشت اندام با حرکت فاتحانه خود را به جلو می کشد و مدارکش را روی میز رییس می گذارد. متقاعدین دیگر کم مانده شورش کنند، فریاد سالن را پر می کند که چرا صف را به هم زدید. پارتی بازی حدی دارد. تبعیض اندازه دارد. که ناگهان نیما از صندلی بلند می شود و می گوید خانم ها آقایان چرا مزاحم می شوید به قاعده عمل شده است... متقاعدین صف بسته کم مانده نیما را هم بزنند که چه به قاعده ای ... می گوید اجازه بدهید عرض کنم. مگر نشنیدید آقا همزه هستند، ما همگی الفیم. همیشه همزه مقدم است همیشه مقدم است...

نیما انگشت اشاره رو به آسمان هی می گوید آخه ما الفیم. البته همزه مقدم است... و پیداست که در میان قهقهه سالخوردگان متقاعد تیر بزنی خون رییس و ارباب رجوع در نمی آید. سالن به جوش است و نیما بی اعتنا به هشدارهای عالیه خانم هی تکرار می کند الف و انگشت اشاره اش رو به آسمان.

انگار همان آقا علی اسفندیار خانی است. و همان که محمدرضا بیک گفت نمی گوید الا سربالا. همان که قزاق را با چند واژه از هیبت انداخت.

در سالمرگش یاد او بر فارسی زبانان خوش.

مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin share on facebook

نظرات

At November 25, 2007 at 7:45 AM , Anonymous Anonymous said...

وای ی ی ی باز مردم شیرین کاشتی . وقتی یک هفته غیبت می کنی منتظر می مانیم که فیلی هوا کنی . واقا دست مریزاد. دیدم شهروند را ولی گمان نداشتم که چنین شوم . یک دوبار خواندم باید خواند و خواند باز هم خواند

 
At November 25, 2007 at 7:46 AM , Anonymous Anonymous said...

عالی ممنون چنین تصویری از نیما ندیده بودیم

 
At November 25, 2007 at 8:34 AM , Anonymous Anonymous said...

http://www.roozonline.com/archives/2007/11/post_4934.php

امروز یکی از روزهای غم انگیز زندگی
است . ایسنا فتح نشدنی است و کسانی که در سودای به چنگ آوردنش هستند باید تمام نیروهایش را حتا تا باغبان آن باغچه کوچک خاطره انگیز عوض کنند. کسی از غم نان در ایسنا کار نمی کند که حالا از غم نان قفل سکوت بر دهان زند و ای وارثان تاریکی و سایه های شوم دیر نیست که از کرده خویش پشیمان شوید.

 
At November 25, 2007 at 9:07 AM , Anonymous Anonymous said...

با درود
بهنود عزیز امروز صبح وقتی نوشته ات را خواندم که بهتر است گویم با ان سطر ها به نیم قرن پیش رفتم هزاران بار افسوس خوردم که ای کاش ایران می بودی واز محضرت می اموختم استاد با احساس وقتی هفته قبل شبکه 2 فیلمی به نام نیما پخش کرد تازه با فیلم نوشت شما دانستم نیما کیه و در لحظاتی که می خواندم جای لله وا یعنی نی ساز ما مازندرانیها را برای خود تجسم می کردم
بی نهایت سپاس
یا حق

 
At November 25, 2007 at 11:11 AM , Anonymous Anonymous said...

آخ که دلم چقدر برای این نوع نوشته های شما تنگ است. استاد من چرا یک کتاب از این گونه نوشته ها که در یک سال گذشته چاپ کرده اید. مثل کاوه گلستان سیمین دانشور، نیما، حسن عرب درست نمی کنید که داشته باشیم و لذت ببریم و درس بگیریم. واقعا واقعا ممنون

 
At November 25, 2007 at 11:11 AM , Anonymous Anonymous said...

نمی دانم چرا دلم گرفت. دلم برای میهمانخانه میهمانکش گرفت

 
At November 25, 2007 at 3:21 PM , Anonymous Anonymous said...

يك هفته بود كه منتظر مطلب جديد شما بودم و هر روز به وبلاگتان سر مي زدم و با اندوه از آن خارج مي شدم. اگر قرار باشد كه نتيجه غيبت يك هفته اي شما چنين مقاله اي از آب درآيد راضي ام به اين دوري كه مقاله شما مرا به حال و هوايي برد كه وصف آن با اين قلم حقير توصيف شدني نيست. در وبلاگم از خوانندگانم خواستم كه به وبلاگ شما سر بزنند و در لذتي كه من از خواندن مقاله شما بردم شريك شوند.موفق باشيد.

 
At November 25, 2007 at 6:27 PM , Anonymous Anonymous said...

شبی، با دو سه تایی از دوستان ایرانی و اتریشی که همگی دستی به ساز دارند، همین شعر "یاد بعضی نفرات" را به نغمه "بلوز" خواندیم و نواختیم....جوان وینی میگفت "من که نمیدانم چه میخوانی، ولی رنگ، رنگ باب دیلن است!"... چیزی نگفتم....شما هم آقای بهنود، اگر آجا بودید، با آن کلام سحرآمیزتان نمیتوانستید رفیق ما را مجاب کنید که آن مرد روستایی.... آن شب، برای اولین بار و برای همیشه دانستم که نیما چقدر "نو" و چه همه "اصل" است...آشنا به چشم همه، چون دروغ نیست

 
At November 25, 2007 at 11:35 PM , Anonymous Anonymous said...

ادیبانه بود و بسیار لذت بردم

 
At November 26, 2007 at 1:47 AM , Anonymous Anonymous said...

با عرض معذرت شما واقعاً نثر بد و قلم بسیار پر گره و مغلقی دارید. حتی یک خطش هم آدم رغبت نمی کند بخواند. گاهی نویسنده خودش فکر می کند خیلی خوش قلم و ادیب است اما بد نیست قضاوت افراد مختلف را هم بداند تا خدای نکرده فریفته نشود. من دوست دارم مطالب شما را بخوانم ولی نثر و بیان بسیار نچسب، تصنعی و کسل کننده تان غالباً مرا منصرف می کند. لطفاً عادی بنویسید. نه خود را اذیت کنید نه خواننده را. عرض خود می بری و زحمت ما می داری. ببخشید.

 
At November 26, 2007 at 2:54 AM , Anonymous Anonymous said...

ناشناس محترم اگر قضیه اذیت نکردن است شما هم لازم بود که یک اسم مستعار به خودت می دادی که ما را بابت جواب اذیت نکنی. می ماند این که نثر بد و بسیار پرگره. بدون این که قصد کوچک ترین توهینی داشته باشم که نظر شما محترم است باید عرض کنم که به قاعده شما جز روزنامه چیزی نمی خوانی و جز همین خزعبلات سیاسی . تصور می کنم بهترست که همان کار را ادامه بدهی چون احساس می شود هیچ چیز از زیبائی های نثر نمی دانی و به همین مناسبت هم لذت نمی بری. این گونه نظرها هم عجب نیست و من از دوستان اهل ادب خواهش می کنم عصبانی نشوند،این مشکل آقای بهنودست که چون روزنامه نگاری شغل ایشان است و نوشتن درباب مسائل روزمره آدم ها را می کشانند به خواندن نوشته هائی که مربوط به ادب و به دل آدمی است. این نوشته ها دوست عزیز هرگز مانند خبرها و گزارش روزنامه ای نیست.

با دلتنگی
خاکسار شیرازی

 
At November 26, 2007 at 2:55 AM , Anonymous Anonymous said...

آقا یا خانمی که این نوشته را مغلق دانسته و نفهمیده اند لطفا حتما به دانسته های خود شک کند. اندکی نثر و شعر فارسی بخوانند. لطفا

 
At November 26, 2007 at 6:52 AM , Anonymous Anonymous said...

Just a short note to say "EXCELLENT!!!"

 
At November 26, 2007 at 7:13 AM , Anonymous Anonymous said...

مشکل ایشان فقط بیسوادی نیست. این تفرعنشان است که دل میبرد. طنز این جاست که بسیاری ائینه ای در خانه ندارند که نگاهی به خود اندازند.

 
At November 26, 2007 at 12:21 PM , Anonymous Anonymous said...

کامنت عادی بود مانندش هر روزه زیادست و آقای بهنود هم که از زمانی که روزنامه نگاری سیاسی را انتخاب کرده است دنده اش پهن شده است و طاقتش زیاداما دلم به حال کشوری سوخت که آدم هایش این جوری باشند و تصور کنند که خیلی هم محترمند و حق دارند. آدم هایش همه چیز را راست و پوست کننده بخواهند و از ادبیات بی اطلاع و مدعی هم
و این دلسوزی دارد نه یک انتقاد که چیزی هم ایشان ننوشته است.

 
At November 26, 2007 at 3:27 PM , Anonymous Anonymous said...

Salam
Motshakeram, baraye man ke roozhaye avale sarma dar toroto ro tajrobe mikonam, delgarmi hastid shoma
Motshakeram va sharmande ke ba in ghalam minevisam, na farsi

 
At November 26, 2007 at 10:55 PM , Anonymous Anonymous said...

You are the best Mr. Behnoud.

 
At November 26, 2007 at 11:27 PM , Anonymous Anonymous said...

faghat az yek ostad chenin ghalami bar miayad. ahmadi

 
At November 27, 2007 at 1:59 AM , Anonymous Anonymous said...

خطاب به آقایان و خانمها خاکسار، مرادیان، ناشناس و نسترن: واقعاً این همه فریاد و درشت گویی و نامهربانی برای چه؟ آیا من جز این گفتم که نثر آقای بهنود نثر بد و مغلقی است؟ آیا شما تحمل حتی یک صدای متفاوت را هم ندارید؟ آیا خطاست که در کنار آنهمه تملق و چرب زبانی یک نفر هم بگوید جناب بهنود نثر شما و قلم شما به عقیده بنده از استادی و سحرانگیزی که بسیار دور است هیچ، بلکه یک قلم معمولی است که بزک شده است و بدتر شده، آرایشش را اگر کم کنید دوباره می شود معمولی و این در حد شما فعلاً خوب است؟ آیا نارواست که به عزیزی هشدار دهیم که فریفته نظرات سطحی قلم ندیدگان نشود و یک وقت گمان نکند که بله ظاهراً انا رجل در عالم ادبیات؟ آیا این دشمنی است که به یک علاقه مند کمک کنیم که قلمش را کم کم تقویت کند؟ دوستی فقط این است که دائماً برایش به به و چه چه الکی کنیم؟ آیا این دلیل بی سوادی و نا آشنایی با ادبیات است؟ ادبیات از مقوله هنر است و هنر محل اختلاف نظرها. در سال 1926 در محافل هنری امریکا جنجال بزرگی بر سر مجسمه معروف کنستانتین برانکوزی (که بعید می دانم شما حتی اسمش را هم شنیده باشید!) پیش آمد که کار را در نهایت به دادگاه عالی رساند. دعوا بر سر این بود که آیا این مجسمه یک شاهکار هنری است یا یک اثر مزخرف و بی ارزش. طرفین دعوا هم از هنرشناسان بزرگ امریکا بودند. در همین ایران خودمان بسیاری از ادبا و شعرای نام آشنایی که شما در علم و هنر آنها شک ندارید، نیما را چیزی بیش از یک سارق ادبی که اشعار رمبو و بدلر و دیگر پیشگامان سورئالیسم فرانسوی را عیناً ترجمه کرده و به نام خود منتشر کرده، نمی دانند. کسانی دیگر او را مسئول بزرگترین لطمه به شعر فارسی می دانند. در مقابل کسانی هم او را در حد پرستش می ستایند. آیا باید طرفین این قبیل اختلافات را در امریکا، ایران یا هر جای دیگر به بی سوادی متهم کنیم؟ آیا اگر مثل منی بگوید قلم آقای بهنود کسل کننده و ناخوشایند و ناخوب است، موجب سرافکندگی ایران زمین شده است؟ و باید به حال این مملکت از این بابت دل سوزاند؟ اگر قرار به دل سوختن باشد، باید از این همه کم تحملی و بی طاقتی و بی مداراتی که در شما عیان است، دل سوزاند. از جمود باید گریست. از فرهنگ تملق و بادمجان دور قاب چینی برخی کامنت نویسهای این سایت، که متأسفانه در شما متبلور است، باید ناراحت شد نه از اظهار نظر بنده. جواب مثل بنده ای این است که نخیر به نظر ما قلم ایشان خوب است و کذا و کذا. آقای بهنود لطفاً به کامنت نویس های خود قدری درس مدارا و تحمل سخن مخالف بدهید. کار اصلی شما این است. ادبیات را به اهلش بسپارید. به شیفتگان خود بگویید که چاپلوسی و هاله سازی چقدر بد است. ضمناً تعجب می کنم از اینکه آن دو کامنت اول که به بنده بد و بیراه گفته بودند، با کامنت من یکجا و یکزمان درج شد. آنها قبلاً کجا کامنت مرا دیده بودند؟ همچنین جهت مزید اطلاع این دوستان، عرض می کنم که بعید است هیچکدام از شما بیش از من ادبیات خوانده باشید زیرا من در این رشته تحصیل کرده ام و مطالعه دارم و در همین رشته هم مشغول تدریس هستم. البته می توانید باور نکنید و کماکان نظرم نسبت به آقای بهنود را مایه شرمساری خود و مملکت بدانید ولی بنده سخت معتقد به ساده نویسی و پرهیز از فضل فروشی، اجتناب از تصنع گرایی و به رخ کشیدن ادبی یا به قول فرنگی ها اسنوبیسم هستم. ممنون و با عرض معذرت از اطاله کلام.

 
At November 27, 2007 at 2:10 AM , Anonymous Anonymous said...

والله نثر زیبایی بود ٬ اینکه فهمش براای بعضی مشکلست را نمیدانم

اما هموطن عزیز اگر بنا بود بصورت انشاء روزمره معمول نوشته شود
که در حول هش دادگستری تهران پیر مردها انچنان راحت و قابل فهم
عریضه مینویسند که نگو ونپرس ...نباید فرقی باشد بین عام و خواص ؟

پس حافظ و سعدی این همه وقت و عمر روی اشعارشان نمیگذاشتند تا
در طول این هفتصد سال که هفتاد هزار شاعر دیگر هم نوشتند و لی
نامی از انها نیست ...اقای بهنور را با حافظ و سعدی مقایسه کردن خطاست

اما در حد و حدود نویسندگان امروز ایران سعی میکند زیبا و دلنشین
بنویسد خیلی ها دوست دارند و بعضی ها را خوش نمیاید ...اگر منتقد
عزیز یک چند خطی خودش مینوشت ما بهتر قضاوت میکردیم

 
At November 27, 2007 at 12:20 PM , Anonymous Anonymous said...

جناب اقای بهنود همیشه از نثر شما لذت میبرم ..ولی البته به نظر من حقیر که فقط یک خواننده معمولی هستم تازهگی کمی غلظت این نثر زیاد شده به طوریکه روانی انرا کم کرده و خواندن ان مثل اینست که از گذرگاه پر چاله چوله ای عبور میکنیم واین کمی خسته کننده است ..ولی همچنان شیواست
ارادتمند مینا مرادی

 
At November 27, 2007 at 8:40 PM , Anonymous Anonymous said...

بابا ول كنيد اين دعواهاي الكي رو. بهترين كار اين بود كه به نظر منتقد احترام مي گذاشتيد و جواب نمي داديد تا اگر قصد ابراز وجود داشت در خماري مي ماند و اگر واقعا نظري اينگونه انتقادي داشت به احترامش سكوت مي كرديد. در هر حال سايت آقاي بهنود اجل از اين دعواهاي كودكانه است

 
At November 28, 2007 at 1:09 AM , Anonymous Anonymous said...

نویسنده عزیز که قلمت بوی تنفر و انتقام می داد تا چه اندازه کلامت با نوشته های هر روز کیهان و خبرگزاری فارس همخوانی داشت
...
"عرض می کنم که بعید است هیچکدام از شما بیش از من ادبیات خوانده باشید زیرا من در این رشته تحصیل کرده ام و مطالعه دارم و در همین رشته هم مشغول تدریس هستم. البته می توانید باور نکنید و کماکان نظرم نسبت به آقای بهنود را مایه شرمساری خود و مملکت بدانید ولی بنده سخت معتقد به ساده نویسی و پرهیز از فضل فروشی، اجتناب از تصنع گرایی و به رخ کشیدن ادبی یا به قول فرنگی ها اسنوبیسم هستم. ممنون و با عرض معذرت از اطاله کلام"....
دوستان سرمقاله امروز کیهان را با عقده نگاری های این "برادر ادبی" مقایسه کنید!!! !

 
At November 28, 2007 at 2:03 AM , Anonymous Anonymous said...

صدا رو که قطع کردن رنگ بیژن فرهودی پریده بود و با همه ی آرامش و تسلطی که ازش سراغ دارم همچی به لکنت افتاده بود. انگار بابت هرزه گویی تلفن کننده مقصر بود و عذر خواه

شما اما خندیدی و گفتی نذاشتی ببینیم فحش را به شما می داد به ما داد...

بهنودی که من می شناسم دوستان، رند تر از آنست که دلش غنج برود برای 4 تا تعریف و یا برآشوبد از دشنام و لیچار

آشوبی به پا کند اگر، برای ستم رفته به دلارام است و زهرا بنی یعقوب... برای ظلم است به انسان، نه که دشنامی در هوا که خط و ربطی به او نتواند داشت جاخالی هم نمی دهد چون هر کس نداند، خودش جای خودش را می داند

 
At November 28, 2007 at 10:16 AM , Anonymous Anonymous said...

نمیدانم درست متوجه شدم یا نه ولی آگهی که دیدم میگوید امروز دیگر تکرار شدنی نیست"خانوم" در تورنتو روی صحنه است و احتمالا بهنود هم آنجا.
مگر روزی از این زیباتر هم می آید مگر باشکوه تر و رویایی تر از این هم میشود.دلم میخواهد از همه آنهایی که
تورنتو هستن اصلا از از همه ایرانیهایی که میتوانند برایشان شدنی است که زمان براشون گه گاهی ایستاد تا مثل من جا نمانند بخواهم که بروند.
روزها تند و تند با بی رحمی میگذرند انگار نه انگار که من اینجا مانده ام ولاک پشت وار میتوانم راه بروم. آخ که صدایم به 28نوامبر2007 نمیرسد که بگویم منتظر بماند تا برسم به آقای صیادی که بگویم نمایش را روی صحنه نبرد راه آنقدر هم نزدیک نیست که به این سرعت برسم به آرزوی به این بزرگی.
من که الان نباید اینجا باشم من باید...
صدام به هیچ کس نرسید
بلند نوشتم آقای بهنود
.......................
لاله

 
At November 28, 2007 at 12:50 PM , Anonymous Anonymous said...

با عرض ادب و احترام خدمت نویسنده‌ی بسیار عزیز این وبسایت،

من در سال‌های گذشته خواننده‌ی نوشته‌های زیادی از آقای بهنود بودم و قلم شیوای ایشان را بسیار دوست دارم، ولی من هم معتقدم اخیرا چند تا از نوشته‌های ایشان پر دست‌انداز و تصنعی از آب درآمده است. با این که می‌دانم ایشان قصد تصنعی نوشتن را ندارد، حرف‌هایش از دل بر‌می‌آید و قلمش سرد و گرم چشیده است. روزنامه‌ای ننوشتن و متن را به صنایع و لطایف ادبی آراستن یک چیز، و پر گره و ناهموار کردن متن چیز دیگریست. نوشته‌‌ی زیبا آن است که بیش از هر چیز مانند رودی روان باشد و خواننده را چنان با خود همراه کند که نفهمد کی از ابتدای متن به انتهای آن رسید. مانند بسیاری از نوشته‌های خود آقای بهنود عزیز.

برای نویسنده‌ی گرامی سلامتی و طول عمر و برای خوانندگان کم طاقت شکیبایی و ادب بیشتر آرزو می‌کنم.

 
At November 28, 2007 at 5:00 PM , Anonymous Anonymous said...

من 15 سال است که نوشته های آقای بهنود را میخوانم...همان اوایل بنظرم آمد که ایشان ساده نویسی نثر نویسان قرن سوم تا پنجم هجری را مدل کار خود قرار داده اند و چون کار ایشان بیشتر تاریخ نگاری است، این ، جناس معنوی زیبایی را به وجود می آورد در قیاس با نثر بیهقی و دیگر تاریخ نگاران...آدم از شباهت این دو نثر، به این باور میرسد که تاریخ ما هم کماکان به همان شیوه مانده است و در واقع تکرار میشود (این احساس و برداشت من است البته)...بهرحال باید گفت نثر بهنود، خوب یا بد، تنوعی بوجود آورده است در ادبیات این دوران و تنفسی است و استراحتی برای خواننده که دیگه خسته شده است از همه چیز...در ضمن با آن دوستان موافقم که میگویند سبک نثرآقای بهنود بعضی وقت ها راه افراط را میرود واز روانی به دور میافتد

 
At November 28, 2007 at 11:11 PM , Anonymous Anonymous said...

دوستان از هیوا جان در کامنت آخرین شب نوشته های مسعود بهنود بخوانید.آخه چفدر بخود پشت پازدن.

 
At November 29, 2007 at 2:24 AM , Anonymous Anonymous said...

اولاً دوست دارم از آقای بهنود تشکر کنم بابت حفظ امانت در درج کامنتها. برایم جالب و خوشایند بود که ایشان کامنتهای انتقادی را حذف نمی کنند. اما آن دوست ژورنالیستی که بوی تنفر و انتقام استنشاق کرده بود، فکر می کنم ایراد از بینی مبارک خودشان باشد وگرنه آن عبارتی که به خیال خودش تشابهاتش را با کیهان کشف کرده، نشانی از نفرت و کینه نداشت مگر از نگاه یک مالیخولیایی که دچار توهم توطئه است چرا که عرض بنده همانقدر به عالم سیاست مربوط بود که ماست به دروازه.

 
At November 29, 2007 at 12:38 PM , Anonymous Anonymous said...

با درود

بهنود نازنین چون گذشته بسا لذت بردم !! اما در جواب دوستان باید عارض شوم کسی که پدر داستان نویسی نوین ایران از او و نثرش و شیوه ی منحصر به فردش با تکیه بر ادبیات کهن یاد کرده، دیگر چه غم از دشمنانی که باید با آنها مدارا کرد و ... پاسشان داشت



شادزی

 
At November 30, 2007 at 8:31 AM , Anonymous Anonymous said...

دیدار دیشبم با بهنود عزیز پس از نمایش پرده بسیار به یاد ماندنی بود. استاد مثل همیشه صادق و دوست داشتنی بود. درود بر بهنود

 
At November 30, 2007 at 9:30 AM , Anonymous Anonymous said...

سلام
من هم به مانند اکثر دوستان نوشته آن آقای ناشناس را بیشتر اهانت و فخرفروشی کودکانه میدانم تا انتقاد ولی آنچه بیشتر مرا آزار داد واکنش عصبی و غیر منطقی طرفداران بهنود بود که صبر و تحمل را از ایشان نیاموخته اند و جواب بد را با بدتر دادند. شاید اگر خیلی از ما یاد بگیریم به هر چیز کم اهمیتی پیله نکنیم و اتفاقاتی بدین سادگی را با دیده اغماض بنگریم قدری از این فضای متشنج و عصبی که در جامعه حاکم است، کاسته شود.

 
At November 30, 2007 at 11:41 AM , Anonymous Anonymous said...

« به ياد نيما »

. ترا من چشم در راهم

، در آن شبها ي درد اندود و جان فرسا
که انسان ها همه در راحت و خوابند
سرم ، يادِ ترا دارد ؛
. دلم ، مهرِ ترا جويد

منم . آن رهروِ سرگشته
عمري از پِي ات در کوچه سارِ خوابهاگشته
: و اکنون هم
گرم ياد آوري يا نه ، من از يادت نمي کاهم ؛
.ترا من چشم در راهم

75/1/30

 
At December 3, 2007 at 12:44 PM , Blogger Unknown said...

ّبهنود عزیز سلام...
بازهم زیبا و شیوا نوشتی.. مثل روزهایی که حالا خیلی دور به نظر می رسد.
حالا که دوباره شروع کرده ای و "یاد بعضی نفرات" می کنی، ادامه اش بده.
امروز فیلمی دیدم از خاکسپاری فروغ.
http://uk.youtube.com/watch?v=8eRflfyaMGU&feature=related
خود شما هم توی فیلم هستید انگار.
چرا یاد نفر بعدی را با روایت همین فیلم نمی نویسی؟ خیلی ها هستند توی این فیلم که من فقط اسمشان را شنیده ام.

 
At December 18, 2007 at 12:45 PM , Anonymous Anonymous said...

salam,motasefan fonteh farsi
nadaram vali toro be khoda tahomole harfe mokhalef to dashteh bashid,baray in ast ke kolaheman passe marekeh ast. chera har chizo ro ta hade paresteh mipazirid ke kasi natvanad abraze nazar konad.
bahram-ottawa

 
At December 18, 2007 at 1:51 PM , Anonymous Anonymous said...

بهرام خان کی ستایش کرده برادر. حالا کی شما حرف زده اید که نگذاشته کسی. من نمی دانم چرا ما عادت به ناله بی جا داریم . شما اگر انتقادی دارید بفرمائید و اجازه بدهید که اگر دیگرانی هم خوششان می آید بنویسند. مگر جای شما را تنگ کرده اند

 

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home